. . .

در دست اقدام رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ترسناک
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رهروان شب
نویسنده: آبی شماره ی هفت
ژانر: تراژدی، ترسناک، عاشقانه
به نام داننده ی اسرار ازل...
سخنی از نویسنده:
- با تشکر از تمام کسایی که این رمانو میخونن، باید بگم کم زحمت کشیده نشده براش. ممکنه الان فقط ۱۵ سالم باشه ولی حداقل ۴ سال تجربه ی رمان نوشتن دارم. و شخصیتی ساختم قابل لمس، به اندازه ی موج های دریا. و غم هایی به درشتی چشم خر. و شادی هایی هر چند کم اما به تاثیر گذاری ارتش نازی ها بر روی آلمان. و خب من یک ایرانی کاملا وطن پرست هستم که به زبان فارسی اعتقاد داره. در شاهکار زمان زبان فارسی، اسم چنین شخصیتی رو چی گذاشته بودن؟
سیاوش کیانیان عزیزم به سرزمین دفتر من خوش اومدی.

جیر جیر. صدای هر شب من. جیرجیرک های نازنینم که باهاشون هم صدا میشم. رنگش... آبی پر رنگ و شب، و منی که غرق تماشا میشم. طعم چیپس سرکه ای و ماست زیر زبونم... و منی که مزمزه میکنم. دوسش دارم. بوی بنزین و خاک بارون خورده، بوی آتیش و شامه ی تیز من... لمست میکنم همراه شب... مهم نیست که نجاتت دادم و تو هی میخوای جبران کنی. ازت متنفرم و میخوام باهاش تراژدی بسازم. یه تراژدی جذاب، از همراه هر شب من. بریم تا آخر تاریکی، میخوام راز مخوف این لعنتی رو کشف کنم. بیا با من تا بسازیم رهروان شب...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
862
پسندها
7,345
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_ilm8.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,134
امتیازها
123

  • #3
- یعنی الان باید...
- تو می‌تونی هر کاری بکنی! می‌تونی به هر جا که می‌خوای برسی قول میدم!
- بابا؟ قول دروغ؟ غیر ممکن‌تر از این نداشتیم. از خواب بیدار شدم. رفتم جلوی آینه. بابا من می‌تونم. خودت قول دادی بتونم. منم قول میدم. تو تا ابد الگوی من خواهی بود. تا ابد اسطوره‌ی این شبگرد سیاه می‌مونی. من شب رو دوست دارم. این از هیچ‌کس پنهون نیست. و تو تنها چیزی هستی که از شب بیش‌تر دوست دارم.
ممنونم پدر! بخاطر همه چیز. هودی مشکیم رو پوشیدم و زدم بیرون. ساعت سه بعد از نیمه شب بود و من بی‌هدف داشتم راه می‌رفتم. بی‌هدف؟ نه! کجا؟ می‌رفتم کنار دریا. دریا تو شب ترسناک و دلهره آوره. کاملاً سیاه و افق پنهان. چراغ کنار کلبه‌ی ماهیگیر روشن بود. هر شب تنها روشنایی این‌جا همین بود. کاش امشب ماه بالای خط افق برق می‌زد. شب خوف خاصی به هر پدیده‌ی طبیعی میده. جنگل، کوه، دریا، حتی خود آسمون تو شب ناجور ترسناکن، و این‌جا به نقطه‌ی غیر قابل توصیف می‌رسیدیم. برای همه‌ی نویسنده‌ها، یه وحشت عمیق وجود داره. یه نقطه کور، یه ترس کمر شکن! و اون این عبارت سه کلمه‌ای دلهره آوره: غیر قابل توصیف. نویسنده‌ها کارشون توصیف کردن چیزاست و اگه تو این کارم ناتوان بشن حتماً احساس بدی بهشون دست میده که خب طبیعتاً قابل تحمل نخواهد بود. با این وجود، من همچنان می‌نویسم، می‌نویسم و این نوشتن شامل دو تا چالشه. نوشتن چیزایی که میشه نوشت و رفتن تو دل چیزایی که نمیشه. مثل رابطه‌ی قلبی من با شب. دوستش داشتم. شب رو خیلی دوست داشتم. یه روز بالاخره سرم رو می‌ذاشتم رو شونش و می‌خوابیدم؛ ولی فعلاً هیچ جایی امن‌تر از خونه و هیج آدمی قابل اعتمادتر از پدرم نبود. پدرم رو به عنوان یک خدای زمینی قبول داشتم. خدایی که غیر قابل توصیف بود. حتی بیش‌تر از شب. فلسفه بافی رو تموم کردم. من قرار بود الان با شبم خوش بگذرونم. از اسکله رفتم بالا و راه افتادم به سمت آخرش. می‌شد گفت من دیوانه‌ام؟ الان جایی که من وایساده بودم حداقل باید پونزده، بیست متری عمق می‌داشت. یا شایدم خیلی بیش‌تر. می‌ترسیدم. خیلی از این وضع می‌ترسیدم. خب، کی بود که نترسه؟ می‌دونستم اگه من آینه‌ی اون ملکه‌ای که دشمن سفید برفی بود رو داشتم، هر روز می‌رفتم جلوش می‌ایستادم و می‌پرسیدم:
- آیا شبگرد تر از من هست؟
و بدون شک قلب که هیچ، تمام ارگان‌های داخلی بدن کسی که از من بیش‌تر شبگرد باشه رو می‌کشیدم بیرون. آره! من فقط باید این هجم از ترس و علاقه به شب رو داشتم. من فقط باید پادشاه شب بودم. و کی بود که بخواد برای به دست آوردن این مقام با من هم تراز بشه؟ هرگز امکان نداشت. هرگز ممکن نبود! تکیه کردن به شونه‌های شب وقتی تنها نور این اطراف چراغ کلبه‌ی ماهی‌گیری بود کار کی می‌تونست باشه؟ نمی‌خواستم خورشید رو ببینم. بلند شدم و برگشتم. نمی‌دونستم بابا خوابه یا نه. وارد خونه که شدم نشسته بود و داشت فیلم می‌دید. برگشت سمتم و لبخند زد:
- کجا بودی شبگرد؟
بی هیچ حسی گفتم:
- اسکله!
گفت:
- پسرم حالت خوبه؟
چطور انقدر سریع می‌فهمید؟ منم اگه پدر می‌شدم این‌طوری می‌شدم یا فقط بابا اینطوری بود؟ گفتم:
- حال من اصلاً خوب نیست. تو چی؟ حالت خوبه؟
خم شد به سمت جلو و تلوزیون رو خاموش کرد:
- سیاوش یه مسافرت لازم داریم.
خندیدم:
- همین الانم تو مسافرتیم!
لبخند زد:
- نه بابا این‌جا که دیگه تکراری شده!
گفتم:
- برگردیم تهران بریم تئاتر!
لبخندش عمیق‌تر شد:
- فکر خوبیه. باید چند تا از فیلم‌های تراژیک دهه‌ی پنجاه رو پیدا کنم. فکر می‌کنم لازم باشه برگردیم!
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,134
امتیازها
123

  • #4
- می‌خوای من برونم؟
لبخند زد:
- نه! چیزی نمونده دیگه!
بیخیال سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و منتظر موندم تا برسیم تهران. دلم اردبیل رو می‌خواست. دوست داشتم برم گردنه حیران؛ ولی خب الان سرم شلوغ بود. باید می‌رفتم مشاوره. این حقیقت داشت. مهم نیست سیاوش کیانیان باشی یا ویلیام شکسپیر! به تنهایی نمی‌تونی توصیف کنی. هرگز انسانی به اون درجه نرسیده. برای نوشتن باید بدونی و بلد باشی و خب بازم به قول بزرگمهر حکیم:«همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر زاده نشده‌اند!»
نمی‌دونستم چی‌کار کنم. گاهی همه به پوچی میرسن، و باید خودشون رو از این پوچی نجات بدن. این تفاوت پوچی با مرگه. هنوز امیدی هست. باید می‌رفتم و یه دوست پیدا می‌کردم. من بیست و پنج سالم بود و ممکنه فکر کنید دیر شده؛ ولی خب، این‌طور نبود. من این کارو می‌کردم. البته شاید. باید رمان کوتاه جیغ بنفش رو تموم می‌کردم. گاهی موقع نوشتنش سردرد شدیدی می‌گرفتم؛ ولی خب مهم نبود. من داشتم نفرت رو می‌نوشتم و این ستودنی بود که با نفرت بنویسمش. و سردردم نفرت انگیز بود مگه نه؟ بچه که بودم یه رویا داشتم. هر هفته برم خون بدم و بیارمش خونه و بریزمش تو خودکارم و از خون خودم یه کتاب بنویسم. با شنیدن نحوه‌ی نوشتنش حتماً کتاب پر فروشی می‌شد. ولی یه نویسنده به آخرین چیزی که فکر می‌کنه فروش کتابشه. دقت کنید گفتم نویسنده نه تاجر! تجارت با کتاب عمل شنیع و کثیفیه. از این کار متنفرم؛ ولی خب تجربه ثابت کرده که با متنفر بودن از چیزی، کاری از پیش نمی‌بری! و بی‌فایده بود اگر من، یه شبگرد نسبتاً افسرده، تصمیم می‌گرفتم نفرت بورزم؟ اصلاً مگه میشد؟ نه! امکان نداشت. من می‌تونستم متنفر باشم یا عاشق؛ ولی در نهایت همون حس رو دریافت می کردم. خب دقیقاً هم نمیشد مطمئن بود. من به چه چیزایی حس داشتم؟ پدرم که عاشقش بودم، شب که عاشقش بودم و خورشید که ازش متنفر بودم. نوشتن که برام قدیس مسیحا بود و انقدر دوسش داشتم و مادرم که از دور دوسش داشتم با این‌که الان در دنیایی بسیار دور از من زندگی می‌کرد؛ ولی خب، نمی‌تونستم بفهمم که آیا احساسات متقابل دریافت می‌کنم؟ پدرم نمی‌تونست دوستم نداشته باشه. این یه قانون طبیعی بود! ولی بقیشون چی؟ شب منو دوست داشت؟ خورشید ازم متنفر بود؟ نوشتن چی؟ مادرم چی؟ از یادآوری این موضوع به خودم متنفر بودم. یادآوری این حقیقت تلخ که نصف بیش‌تر روابط احساسی من با چیزهای بی‌جون اتفاق می‌افتاد. این در حقیقت به من یادآوری نمی‌شد؛ توی صورتم کوبونده می‌شد. از این وضع خوشم نمی‌اومد. این سخت بود که تو کره‌ی زمین نویسنده باشی. شاید بپرسید چرا و جواب صریحی هم براش هست: همه چیز نسبیه! لازم نبود انیشتین این رو به ما بگه. اتم‌ها نسبت به مورچه کوچیک‌اند و مورچه نسبت سوسک و اون نسبت به موش و بعد گربه و سگ و انسان و فیل و ماه و کره‌ی زمین و خورشید و کهکشان راه شیری و همین‌طور الی آخر. برای همین نمی‌شد هیچ چیز رو دقیق توصیف کرد. هیچ چیز قطعی نبود و همیشه حتی شده یک درصد احتمال برگشتن ورق وجود داشت. و این دیوانه کننده بود. نمی‌دونید چی میگم؟ ایرادی نداره. سعی کنید نویسنده بشید. اون‌وقت حتماً متوجه منظورم می‌شید. نویسند‌ها خودشون رو در معرض شدیدترین خطرها قرار میدن. اونا همه‌ی حقایق رو می‌فهمن. حتی برای نوشتن یه داستان علمی تخیلی! مجبور به فهمیدن تمام حقیقت‌های تلخ دنیا هستن. اون‌ها می‌تونن با قلمشون شما رو به سرزمین شیرین خیال ببرن؛ ولی خودشون به عنوان سازنده‌ی اون رویاهای شیرین در یک دنیای وحشی و بی‌رحم با حقایق نابود کننده و غیر قابل تحمل زندگی می‌کنن. برای یک نویسنده دوست دارم راجبش فکر کنم یا نکنم وجود نداره.
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,134
امتیازها
123

  • #5
در حال فکر کردن که بخوابی، مغزت استراحت نمی‌کنه. به فکر کردن راجب اون موضوع ادامه میده. برای همین بعضی وقت‌ها خسته از خواب بیدار میشی. این اتفاقی بود که الان برای من افتاده بود. مغزم خسته‌ بود و به علت انرژی داشتن جسمم فعلاً نمی‌تونستم به دادش برسم. از ماشین پیاده شدم و کوله پشتی خودم و بابا رو برداشتم. بیچاره بابا باید از همین‌جا می‌رفت سر کارش. نمی‌دونم به چی انقدر علاقه داشت تو اون کلانتری فکستنی! ولی خب بابا یه افسر موفق ارتش بود و این عوض بشو نیست. اصلاً به همینش انقدر افتخار می‌کردم. برای همین سردار صداش می‌کردم. همه همین‌طور صداش می‌کردن. با این‌که نبود؛ ولی پدر من همیشه در حد سردارای عهد قدیم شجاع و قوی بوده. البته اگرم نبوده من نمی‌دونم. خوشبختانه سردار تا حالا جلوی من نشکسته بود. اون همیشه برای من غرور یه پدر رو داشت. مثل همه‌ی پدرا! مادرم حق داشت به همچین آدمی علاقه داشته باشه. آخ مادر! آخ مادر! کاش بودی. مادر می‌دونم که سر گذاشتن روی شونت برام حسرت می‌مونه؛ ولی باور کن من هر شب تو خواب این کار رو می‌کنم. می‌دونم طنین صدات رو هیچوقت نشنیدم؛ ولی باور کن می‌دونم قشنگه. می‌دونم بوی گل نرگسی که همیشه می‌دادی رو تا حالا حس نکردم. ولی می‌دونم می‌دونی که بوت رو می‌شناسم.
***
_ ولم کن!
برگشتم سمت صدا. درست شنیده بودم؟ کس دیگه‌ای این‌جا بود؟ چه کسی وارد قلمرو شب شده بود؟ اصلاً کی جرئت چنین ریسکی رو داشت؟ جایی برای احتمال دادن به خیالات وجود نداشت. صدای بحث دخترک با مردی که به احتمال زیاد در حالت طبیعی نبود داره ادامه پیدا می‌کرد. به طرف صدا رفتم. کابوس دختراست که وقتی شب بیرونن پشت سرشون راه بری پس پشت سرش ظاهر نشدم. بر گشتم و پشت سر مرد بی‌صدا ایستادم. نگاه دخترک رو تنم نشست. محکم با پا زدم پشت زانوی مرد و وقتی افتاد روی یک پا چرخیدم و زدم تو سرش. با برگشتنش به سمتم و تلو تلو خوردنش دخترک با تعجب نگاهم کرد. محکم یقه‌ی مرد م×س×ت رو گرفتم و دو تا چک آروم بهش زدم تا به خودش بیاد؛ ولی اثر نکرد. در این بین دختر که از ترس عقب عقب می‌رفت پاش به سرعت گیر کف خیابون گیر کرد و افتاد زمین. منم که دیگه کلافه شده بودم با مشت کوبیدم تو گردن مرد م×س×ت و از هوش رفت. و می‌دونستم که مشکلی نیست و تا چند ساعت دیگه به هوش میاد. به زور کشیدمش رو زمین و انداختمش گوشه‌ی خیابون و رفتم سمت دختر. تو خودش جمع شد و با ترس نگاهم کرد. حق داشت. اگه دختر باشی و نصفه شب تو یه خیابون خلوت یه آدم ناشناس با حرکات رزمی از دست یه مرد م×س×ت نجاتت بده اونوقت چی میشه؟ شاید نباید می‌ترسید؛ ولی نه، ترسناک بود.
(نیکا)
اون آدم عجیب جلوم ایستاد. صورتش رو نمی‌دیدم. ماسک و کلاه کپ داشت؛ ولی حس کردم از زیر سایه بون کلاه کپ بهم نگاه کرد. دستش رو به سمتم دراز کرد. به دست دستکش پوشش خیره شدم. سر تا پا سیاه پوشیده بود. وقتی عکس العملی از جانب من ندید خم شد و دستم رو گرفت و بلندم کرد. مانتوم رو تکوند و بالاخره صدای ناجیم رو شنیدم:
- خوبی؟
نگاهش کردم. سرش رو خم کرده بود و سایه بون کلا کپ رو با انگشتاش گرفته بود. نمی‌خواست صورتش رو ببینم؟ کاملاً ساکت و بی‌حرف نگاهش کردم که گفت:
- چرا حرف نمی‌زنی؟
به خودم اومدم:
- ها؟ ببخشید!
گفت:
- پرسیدم حالت خوبه؟
سرمو انداختم پایین:
- ممنون!
صداش یه جور عجیبی بود! انگار نمی‌خواست با صدای خودش حرف بزنه. با لبخند گفتم:
- من به شما مدیونم. چطور می‌تونم جبران کنم؟
بی‌تفاوت برگشت به اون سمت و در حالی که ازم دور می‌شد گفت:
- بیش‌تر مواظب خودت باش.
یکم بلند گفتم:
- وایسا! تو هنوز نگفتی چطور می‌تونم جبران کنم؟!
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,134
امتیازها
123

  • #6
گفت:
- نیازی نیست! فقط برو!
داد زدم:
- ولی تو هنوز اسمتم به من...
حرفمو برید:
- فقط بهم بگو شبگرد!
و دور شد. چرا این کارو کرد؟ اصلاً کی بود این؟ این ساعت نصفه شب این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ اون‌هم مثل خودم صورتش رو پوشونده بود. سرم رو تکون داد و فقط دور شدم.
***
پارسا گفت:
- فیلم ترسناکاهم مسخره شدن!
و من کم مونده بود که خودم رو خیس کنم. بلند شدم و به بهونه‌ی سردرد رفتم بالا. خودم رو روی تخت پرت کردم و به ماه زل زدم. ماه کوچولو و هلالی‌ای که هر از چند گاهی یه ابر از جلوش رد می‌شد. بازم فکرم رفت سمت شب‌گرد. من بهش مدیون بودم. شونه‌ای بالا انداختم. به هر حال خودش گفت جبران کردن لازم نیست. نمی‌دونم دقیقاً چقدر گذشت؛ ولی به نظرم ساعت یک بعد از نیمه شب ساعتی بود که همه خواب بودن. بلند شدم و لباسام رو پوشیدم و ماسک زدم. تقریباً کل صورتم رو پوشونده بود. یه سوییشرت هم پوشیدم و کلاهش رو انداختم رو صورتم. خیلی آروم رفتم پایین و از خونه رفتم بیرون. راه افتادم تو خیابون. انگار نه انگار که دو شب پیش چه بلایی سرم اومده بود. خب، به قول مهلا بعضیا هیچوقت آدم نمیشن. نمی‌دونم چرا ناخوداگاه کشیده شدم به سمت همون خیابون و خودم رو ول کردم رو نیمکت. تو حس و حال خودم بودم که صدای همون غریبه‌ی آشنا پیچید تو گوشم:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
برگشتم سمتش. رو دورترین نقطه‌ی نیمکت نشسته بود. گفتم:
- حالم خوب نبود!
گفت:
- نمی‌ترسی؟
بی توجه به سوالش گفتم:
- تو هر شب میای این‌جا؟
سکوت. بعد چند ثانیه گفت:
- آره. تو چی؟
گفتم:
- فقط بعضی شبا!
سکوت. بینمون سکوت مطلق و حتی بدون صدای جیرجیرک‌ها حاکم بود. نمی‌دونم چرا چیزی نمی‌گفت. من از این‌که یه شبگرد دیگه پیدا کرده بودم خیلی خوشحال بودم. احساس می‌کردم یکیو پیدا کردم که درکم کنه. ولی اون چی؟ ساکت بود. ناراحت بود؟ هیجان زده بود؟ گفت:
- تو از منم شبگرد تری؟
نمی‌دونستم چی باید بگم. اصلاً نمی‌فهمیدم چی میگه. شبگرد تر؟ گفت:
- اگه من آینه‌ی نامادری سفید برفی رو داشتم، هر روز جلوش می‌ایستادم و می‌پرسیدم که شبگرد تر از منم هست؟ می‌دونی قلمرو شب فقط واسه منه. سال های زیادیه که دارم از روح مرده‌ی نور تو شب پرستاری می‌کنم. مثل این میمونه که شازده کوچولو تو سیاره‌ی خودش یه شازده کوچولوی دیگه پیدا کنه.
گفتم:
- از چند سالگی شروع شد؟
سکوت سنگین پنج دقیقه‌ی تمام حکم فرما شد. بعد گفت:
- ۱۷ سالم که بود یه بار با بابام دعوام شد و زدم بیرون. رو نیمکت پارک نشستم و های های گریه کردم. اصلاً نفهمیدم کی شب شد. به خودم اومدم و دیدم ساعت از دوازده گذشته و نگهبان پارک این رو بهم گفت. برای اون‌هم عجیب بود چون ندیده بود یه پسر جوون که نه معتاده نه مشکل خاصی داره با یه قیافه‌ی زار و ترسیده از اون‌جا فرار کنه. همون شب اولین درگیریم اتفاق افتاد. یه آدم گنده لات آسمون جل جلوم سبز شد و با قلدری بهم گفت که اون‌جا محدوده‌ی اونه و از این مزخرفاتی که همه میگن. منم محکم زدم وسط پاش و دوئیدم به سمت خونه. بابا خیلی نگرانم شده بود و وقتی فهمید چه اتفاقایی افتاده حتی با وجود این‌که می‌دونست حواسم به ساعت نبوده از دستم عصبی شد و گفت تا یه هفته حق ندارم برم بیرون. منم قبول کردم؛ ولی این آخرش نبود. این اتفاق برام لذت‌بخش بود. یه نصفه شب وقتی بابام خواب بود دوباره زدم بیرون. من نیکتوفیلیا دارم. بخاطر همین به طور ناخوداگاه عاشق شب و تاریکیم. بزرگتر که شدم پدرم یواش یواش فهمید. چند بار تعقیبم کرد که مطمئن بشه جای بدی نمیرم و کار بدی نمی‌کنم. حتی چند بارهم باهام اومد. هنوزم بعضی وقتا میاد. شبگردی یه عادت قدیمی شیرین برای منه!
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,134
امتیازها
123

  • #7
چه عجیب حرف می‌زد. گفتم:
- تو کی هستی؟
خنده‌ی کوتاهی کرد:
- چرا هویت من ان‌قدر مهمه؟ من یه آدمم. شب رو دوست دارم و پدرم مهم‌ترین آدم زندگیمه و وقتی دست به قلم می‌برم وارد خلسه میشم. کافیه؟
قلم؟ با کنجکاوی گفتم:
- نویسنده‌ای؟
صورتش رو نشونم نمی‌داد. این‌که نمی‌تونستم احساساتش رو از صورتش بخونم عصبیم می‌کرد. گفت:
- نویسنده نیستم. خالق یه زندگی‌ام. خیلی بیش‌تر از فقط نوشتن!
گفتک:
- نویسنده‌ی خوبی هستی که ان‌قدر مغروری؟
با صدایی خالی از حس گفت:
- برای غرور، همین بس که نویسنده‌ام. خوب و بدش فرقی نداره. نویسنده یعنی یک فرستاده از دنیایی بر تر از بهشت.
اخم‌هام رفت تو هم:
- چرا فکر می‌کنی نویسنده‌ها ان‌قدر آدم‌های تاثیر گذار و مهمین؟
دوباره شروع کرد تعریف کردن:
- قبل از این‌که مدرسه برم یه کتاب بود که پدرم هر شب برای این‌که به خواب برم برام می‌خوند. اون کتاب، شاهنامه بود. با نثر روان. اون کتاب منو نسبت به خودش، خوندن، نوشتن، و جایی که این کار رو یاد میدن ترغیب کرد. پدرم بهم گفت که جایی هست به نام مدرسه که این کار جادویی رو یاد میدن. به نظر من خوندن یه کار شگفت‌انگیز بود و آدمی که بتونه بخونه ابر قهرمان! بی‌صبرانه منتظر مدرسه بودم. اون‌قدر هیجان زده بودم که حتی یادم رفت از این تعجب کنم که چرا بعضی‌ها گریه می‌کنن و تصورشم نمی‌کردم اولین جدایی از پدرم تو زندگیم بیرون از خونه ان‌قدر ساده باشه. همش منتظر بودم معلم بیاد و خوندن رو یادم بده تا برم خونه و شاهنامه بخونم و چیپس بخورم و بقیه‌ی دانش آموزهای احمق رو که یک سال تمام برای اومدن به این جای مضحک وقت می‌ذارن مسخره کنم؛ ولی دیری نگذشت که فهمیدم منم باید یک سال وقت بذارم و این کار همچین ساده نیست. با گذر زمان من با یه مفهوم جدید آشنا شدم: نوشتن! با خودم فکر کردم اگه کسی که می‌خونه ابر قهرمانه پس کسی که می‌نویسه چیه؟ اون ابر قهرمان می‌ساخت و من فقط زبونم قاصر بود. اولین تجربه‌ی غیر قابل توصیفی این‌جا اتفاق افتاد. و وقتی به پدرم گفتم می‌خوام نویسنده بشم بهم تضمین داد که هر چیزی بخوام می‌تونم بشم و خب طبیعتاً چه چیزی اطمینان بخش‌تر از تضمین پدر؟ و حالا، من یه ابر قهرمان به توان دوام و این برای من بوی زندگی میده.
حتی از حرف زدنشم می‌شد فهمید که نویسنداس! نمی‌دونم چرا؛ ولی حسادت کردم. گفتم:
- اون‌قدرام که تو فکر می‌کنی کار سخت و مهمی نیست!
خندید و گفت:
- همین که تمام عمرت رو برای یه هدف بذاری و یه آدم بی‌ربط اونو بی‌ارزش بدونه و زیر پا له کنه و تو این قضیه رو تحمل کنی خودش یه نوع سختی و اهمیت به حساب میاد. و من آدمیم که می‌سازم و آباد می‌کنم تا افکار تو بتونن راحت پرورش پیدا کنن. دیگه چه کاری از این مهم‌تر که پرورش دهنده‌ی ذهن یک انسان باشی؟
حرف اولش کمی شرمندم کرد و حرف دومش ذهنم رو به فکر فرو برد. چه کاری مهم‌تر از پرورش ذهن یک انسان؟ هر چی فکر کردم جوابی نبود. هنوز مغرور بود؟ راست نمی‌گفت؟ نمی‌دونستم چی باید بگم. می‌دونستم اسمش رو نمیگه؛ ولی بازم تلاش کردم:
- واقعاً نمی‌خوای اسمتو بهم بگی؟
دوباره خندید و گفت:
- زیاد دنبال اسم آدما نباش. انسانیت، شخصیت و علاقه‌ها در اولویتن. بعد اسم و در نهایت ظاهر.
به نیمکت تکیه دادم و از سر ناچاری قبول کردم که این پسر با صدایی که نمی‌دونستم چرا نمی‌خواست صدای خودش باشه عملاً همیشه داشت حقیقت رو می‌گفت. میگم:
- چرا شبو دوست داری؟
گفت:
-خودت چی؟
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,134
امتیازها
123

  • #8
جوابی ندادم. خودمم نمی‌دونستم چی باید بگم. شاید این رو می‌دونست که من نمی‌دونم چی بگم پس این رو گفت که ساکت بشم. یه لحظه حس فضول بودن تمام بدنم رو در بر گرفت. با اخم گفتم:
- چرا فکر می‌کنی من فضولم؟
تعجب نکرد. نپرسید یعنی چی؟ اون ع×و×ض×ی واقعاً قصدش سکوت کردن من بود! گفت:
- فضول نه! کنجکاوی!
یه چیز رو خوب می‌دونستم. از این نویسنده یا به قول خودش ابر قهرمان به توان دو متنفر بودم! گفتم:
- ازت می‌ترسم.
نمی‌دونم چرا بی‌هیچ دلیلی حس کردم لبخند زده. گفت:
- خودم هم از خودم می‌ترسم.
سعی کردم بیش‌تر ازش حرف بکشم:
- چرا این‌جایی؟
سکوت کرد. یه لحظه احساس پیروزمندانه‌ای بهم دست داد. پس بالاخره منم تونسته بودم به سکوت وادارش کنم. خیلی طول نکشید که با صدای به زور کلفت شدش شادیم رو دفن کرد:
- چون جای دیگه‌ای برای بودن ندارم.
چه حرف مسخره‌ای! خونه زندگی نداشت؟ شاید واقعاً بی‌خانمان بود! گفتم:
- پس خونت؟ الان می‌تونستی تو تختت باشی!
بی‌روح ترین صدای زندگیم رو ازش شنیدم:
- به شب معتادم می‌فهمی؟
و چه غم انگیز و جالب. و چقدر شبیه به من. برای خودم متاسف شدم که از تنها آدم شبیه به خودم متنفر بودم. پوزخند روی لبم نشست و بلند شدم:
- من دیگه میرم.
گفت:
- ترجیح میدم فردا این‌جا نبینمت.
از پر روییش حرصم گرفت و گفتم:
- در این صورت فردا این‌جا نیا!
و با سرعت بخشیدن به قدم‌های آشفتم از اون‌جا دور شدم.
(سیاوش)
با برگشتن به خونه فهمیدم فقط من نیستم که تو این خونه بیدارم. تو چشمای تقریباً سبز کدر کاسپین زل زدم. عاشق رنگ چشماش بودم و دوست داشتم چشمام این رنگی بود. لبخند زدم و رو تخت دراز کشیدم. پرید رو سینم و پنجه‌های تیزش رو آروم رو سینم حرکت داد. دوست داشت پنجه‌هاش رو تو سینم فرو کنه که دستای پشمالوش رو گرفتم و گفتم:
- می‌خوای سیاوشو زخمی کنی کوچولو؟
خودش رو بهم چسبوند و بغلش کردم:
- هر کاری می‌خوای بکن. اصلاً تو زخمیم نکنی کی زخمیم کنه؟
کمی بعد کاسپین خوابید و منم گذاشتمش کنارم رو تخت و به مرور زمان مرز بین خواب و بیداری محو شد...
***
با چنگ زدنای کوچولو و البته پر دردی روی سینم از خواب بیدار شدم. آروم گفتم:
- کاسپین نکن پسر!
ولی حرف گوش نمی‌کرد. داشت بزرگ می‌شد. دیگه بچه گربه نبود. جای چنگاش هم طبیعتاً بیش‌تر و عمیق‌تر شده بود. آروم دستم رو رو سینم کشیدم و گفتم:
- نکن دیگه!
ازم فاصله گرفت. همیشه وقتی این کار رو می‌کرد یعنی قهر کرده. وای کاسپین از دست تو! رفتم تو آشپزخونه و میز صبحونه رو چیدم. غذای کاسپینم ریختم تو ظرفش و رفتم طرف اتاقش:
- کاسپین؟ بیا پسرم برات غذا آوردم.
ظرف رو گذاشتم کنار جعبه‌ی اسباب بازیش که می‌دونستم توش گیر افتاده. از بس که شلوغ بود اون جعبه! کلم رو از در جعبه‌ی خونه بادی کردم تو و همون‌طور که حدس می‌زدم کاسپین رو از اون تو آوردم بیرون. غذاش رو گذاشتم جلوش و پیرهنم رو دادم بالا:
- آخه یکم انصاف داشته باش بچه! یه نگاه بنداز ببین چی‌کار کردی! تازه قهرم هستی؟
بی‌توجه به من فقط غذاش رو خورد. نشستم رو صندلی قدیمی گوشه‌ی اتاق و خندیدم:
- باشه بابا تسلیم! اصلاً هر چقدر می‌خوای چنگ بنداز.
بعد از تموم شدن غذاش از اتاق رفت بیرون و منم ظرفش رو برداشتم. دیگه از سن شیر خوردنش گذشته بود. فعلاً باید بهش مکمل می‌دادم.
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,134
امتیازها
123

  • #9
تو افکارم غرق بودم که یکدفعه کاسپین پرید رو پاهام. بهش نگاه کردم:
- چی شده یادی از ما کردی آقا کاسپین؟
گذاشتمش رو میز و بلند شدم. رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم. و یه چیزی زدم به جای پنجه‌های کاسپین تا زودتر خوب بشه. البته اصلاً عمیق نبودن و یه جورایی حتی زخم به حساب نمی‌اومدن؛ ولی دست که بهشون می‌زدم درد می‌گرفتن. رفتم بیرون و سمت کاسپین. رو بدنش دست کشیدم و موهاش رو شونه کردم. لبخند زدم:
- آماده‌ای!
امروز جمعه بود و بابا می‌خواست که بیش‌تر بخوابه. پله‌ها رو رفتیم پایین و در خونه رو باز کردم و اجازه دادم کاسپین بره بیرون. بعد خودم رفتم. قلاده به گردنش نبسته بودم چون نه از این کار خوشم می‌اومد نه احتیاجی بهش بود. راه افتادیم تو خیابون تا برسیم به پارک. که یه مرتبه صدای میو‌ی وحشتناک کاسپین از پشت سرم بلند شد و تا برگستم پرید تو بغلم. خیلی طول نکشید که بفهمم یه ع×و×ض×ی حرومزاده بهش لگد زده. گذاشتمش رو زمین و رفتم جلو و یه مشت کوبیدم به فک طرف:
- هیچ معلومه چی‌کار می‌کنی مرتیکه‌ی مریض؟
با پر رویی گفت:
- به تو چه؟ چیه نکنه تو هم از این فعالای دیونه‌ی حقوق حیواناتی؟
و قهقهه زد. دندونام رو روی هم فشار دادم و یقش رو گرفتم و محکم کوبیدمش به دیوار:
- مرتیکه‌ی آسمون جل گاو میش! من فعال حقوق حیوانات هستم یا نه به خودم مربوطه. تازه اون حیوون شعورش از تو بیش‌تر می‌رسه حداقل بهت لگد نمی‌زنه. یه بار دیگه به گربه‌ی من چپ نگاه کنی جنازتو می‌فرستم واسه ننت!
محکم‌تر کوبیدمش به دیوار و داد زدم:
- شنیدی یا دوباره بگم الدنگ؟
و بدون این‌که منتظر جواب باشم ولش کردم و خودم رو تکوندم و با کاسپین به راهمون ادامه دادیم. یکم راه رفتیم تا مدت پیاده روی کاسپین تموم بشه و برگشتیم خونه. در خونه رو باز کردم و دوباره اول کاسپین رفت تو. وقتی از پله‌ها رفتیم بالا بابا برگشت سمتم و لبخند زد:
- سلام!
جواب لبخندش رو دادم:
- سلام. صبح بخیر.
گفت:
- صبح توام بخیر. صبحونه خوردی؟
در حالی که وارد دستشویی می‌شدم گفتم:
- نه. تو چی؟
گفت:
- منم نخوردم. بدو بیا که نونا رو گرم کردم.
در حالی که دستام رو خشک می‌کردم گفتم:
- کاش نون تازه می‌گرفتم.
از دستشویی اومدم بیرون و حوله رو گذاشتم کنار و ته مونده‌ی رطوبت دستام رو با شلوارم پاک کردم. رفتم تو آشپزخونه و نشستم پشت میز. اشتهام بخاطر دعوا باز شده بود. بابا با شنیدن ماجرای دعوا خندید و گفت:
- مطمئنی تو یه آدم فرهنگی هستی؟
خندم گرفت. بابا راست می‌گفت. من شبیه هر چیزی بودم جز یه نویسنده. با لبخند گفتم:
- ما باید جامون با هم عوض می‌شد.
صبحونه‌مون رو خوردیم و رفتم که کاسپین رو ببرم حموم. کاسپین زودتر از من رفت و من چون از خیسی لباسام متنفر بودم درشون آوردم و با یه شلوارک رفتم تو حموم. حتی جلوی یه گربه هم نباید با لباس زیر بری! حالا درسته پسرم؛ ولی خب یکم شعورم خوب چیزیه! مشغول شستنش شدم. بماند که چقدر بدبختی کشیدم. حتی پام رفت رو صابون و سر خوردم و محکم کوبیده شدم رو زمین و طاق باز افتادم. کاسپینم افتاد روم و قهقهه‌م رفت هوا. شستنش که تموم شد انقدر خنده‌دار شده بود که حتی نمی‌تونستم خشکش کنم. سشوار رو که گرفتم روش پف کرد و بدتر شد. تو نگاهش یه حرص خاصی دیده می‌شد. دوباره پنجه‌هاش رو کشید رو شکمم و احساس کردم می‌خواد بگه نخند. به زور جلوی خندم رو گرفت و فقط خشکش کردم.
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,134
امتیازها
123

  • #10
سوهان ناخون زبر که روی قفسه بود رو برداشتم و پنجه‌های کاسپین رو سوهان کشیدم. وقتی به اندازه‌ی کافی تیز شد پنجه‌هاش رو شستم و بلند شدم:
- خدا پشمات رو بسوزونه بچه! من با این هیکل باید واسه آقا مانیکور کنم!
یکم خندیدم و کاسپین رو ول کردم تا بره و دوباره خودش رو تو جعبه‌ی خونه بادی گیر بندازه.
***
- بیا! فقط خوب بهش غذا بده. این گربه خیلی ظریفه‌. حواست بهش باشه. تو خونه سگ نیار. غذا‌های مقوی بهش بده. شکمشم بخارون!
قفس رو برداشتم و گفتم:
- ممنون.
به سمت خونه راه افتادم و شروع کردم به حرف زدن با دختر کوچولوم:
- حالا اسمت چی باشه؟ کاسپین ببینتت خیلی خوشش میاد. یا... شایدم نه! امیدوارم که خوشش بیاد. کاسپین یکم از تو بزرگتره. پنجه‌هاش یواش یواش دارن تیز میشن. منم پنجه‌هاش رو سوهان می‌کشم چون از حیوون وحشی‌ای که پنجه‌هاش تیز نباشه خوشم نمیاد. تو راجب اسمت نظری نداری؟
صدای میوی آرومی از توی قفس اومد. لبخند زدم و درو باز کردم. کاسپین نیومد استقبالم پس حتما باز دوباره تو جعبه‌ی خونه بادی گیر افتاده بود. باید دوباره اون تو رو خلوت می‌کردم. دوباره با موجود کوچولو و سفید رنگ توی قفس حرف زدم:
- برادر بزرگترت این‌طوری زندگی می‌کنه که منو چنگ بندازه، غذاش رو نصفه و نیمه بخوره و توی خونش گیر بیفته. وقتی مشغول این سه تا کار نیست شک نکن خوابه!
در قفس رو باز کردم و با لبخند شاهد اولین قدمای کوچولوی سفید رنگم شدم. بابا از پله ها اومد پایین:
- سیاوش اومدی؟
و با دیدن من و قفس تو دستم و دخترک سفید رنگ کوچولوم با تعجب گفت:
- این چیه؟
با لبخند گفتم:
- چیه نه! کیه! دخترمه!
یکم بیش‌تر تعجب کرد و گفت:
- چی میگی سیاوش؟ گربه‌ی جدید گرفتی؟
گفتم:
- اون گربه‌ی دیوانه به یکی جز من احتیاج داره که تنها نباشه!
با تعجب به گربه نگاه کرد. گفتم:
- چرا اون‌طوری به گربه نگاه می‌کنی؟
بهم نگاه کرد و گفت:
- تا کی می‌تونی گربه صداش کنی؟
راست می‌گفت. چی باید صداش می‌کردم؟ گفتم:
- هیچ اسمی ندارم روش بذارم.
کمی به گربه خیره شد و گفت:
- کارامل؟
منم پیشنهاد دادم:
- کانیا؟
چند ثانیه به هم خیره شدیم و هم‌زمان گفتیم:
- کاتیا!
و با لبخند به کاتیا نگاه کردیم. چهره‌ام از فکر جمع شد:
- نکنه کاسپین با کاتیا کنار نیاد؟
لبخند زد:
- نگران نباش!
با پایان حرفش کاسپین اومد تو لابی. دور خیز کرد که بپره سمتم؛ ولی به جاش کاتیا رو نگاه کرد. برگشت سمت من و سرش رو انداخت پایین و ازم دور شد. بابا گفت:
- حرفمو پس می‌گیرم.
کاتیا رفت طرف بابا و من رفتم سراغ کاسپین و در اتاق رو باز کردم و با چیزی که دیدم سکته کردم. مگه گربه‌ها گریه می‌کنن؟ رفتم جلو و خواستم بغلش کنم که محکم گردنم رو چنگ انداخت. اوه اوه! بدبخت شدم. در حالی که کاسپین رو به زور تو بغلم نگه داشته بودم تند تند رفتم تو اتاق هال طبق دوم و شماره دکتر شایان رو گرفتم. فقط تو رو خدا جواب بده! صدای صاف و نه‌چندان خوبی تو گوشم پیچید:
- بله؟
سراسیمه و با اضطراب گفتم:
- به دادم برسید دکتر شایان! همین الان کاتیا رو آوردم خونه.
گفت:
- چیو؟
یادم افتاد که هنوز حتی ده دقیقه نیست که اسم اون حجم پشمکی سفید از هیچی به کاتیا تغییر کرده. گفتم:
- گربه‌ی جدیدم. اسمش رو گذاشتم کاتیا. وقتی آوردمش خونه کاسپین گریه کرد. الانم بغلش کردم ولی همش می‌خواد چنگ بندازه و گاز بگیره.
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین