. . .

در دست اقدام رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ترسناک
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رهروان شب
نویسنده: آبی شماره ی هفت
ژانر: تراژدی، ترسناک، عاشقانه
به نام داننده ی اسرار ازل...
سخنی از نویسنده:
- با تشکر از تمام کسایی که این رمانو میخونن، باید بگم کم زحمت کشیده نشده براش. ممکنه الان فقط ۱۵ سالم باشه ولی حداقل ۴ سال تجربه ی رمان نوشتن دارم. و شخصیتی ساختم قابل لمس، به اندازه ی موج های دریا. و غم هایی به درشتی چشم خر. و شادی هایی هر چند کم اما به تاثیر گذاری ارتش نازی ها بر روی آلمان. و خب من یک ایرانی کاملا وطن پرست هستم که به زبان فارسی اعتقاد داره. در شاهکار زمان زبان فارسی، اسم چنین شخصیتی رو چی گذاشته بودن؟
سیاوش کیانیان عزیزم به سرزمین دفتر من خوش اومدی.

جیر جیر. صدای هر شب من. جیرجیرک های نازنینم که باهاشون هم صدا میشم. رنگش... آبی پر رنگ و شب، و منی که غرق تماشا میشم. طعم چیپس سرکه ای و ماست زیر زبونم... و منی که مزمزه میکنم. دوسش دارم. بوی بنزین و خاک بارون خورده، بوی آتیش و شامه ی تیز من... لمست میکنم همراه شب... مهم نیست که نجاتت دادم و تو هی میخوای جبران کنی. ازت متنفرم و میخوام باهاش تراژدی بسازم. یه تراژدی جذاب، از همراه هر شب من. بریم تا آخر تاریکی، میخوام راز مخوف این لعنتی رو کشف کنم. بیا با من تا بسازیم رهروان شب...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #61
بالاخره اون لعنتی هم تموم شد و گذاشتمش کنار. تو دلم داشتم برای بابا یه نقشه‌ی حسابی می‌کشیدم که دیگه با من مثل بچه‌ها رفتار نکنه. اصلاً از خودم خجالت می‌کشیدم که با بیست و هفت سال سن هنوز از بابام می‌ترسم. خب تقصیر من چیه ترسناکه! جذبه‌ش بالاست! آدمی که از هیجده ساله‌گی به بعد کلاً یا تو پادگان بوده یا نگهبانی مرزی یا تو کلانتری یا تو صحنه‌ی جرم، بایدم این‌قدر خشن باشه! ولی با این‌همه، پدر خوبی بود و من به داشتنش افتخار می‌کردم. با این‌که غذام تموم شده بود ولی بابا نگاه نگهبان طورش رو از روم بر نمی‌داشت. دیگه چیه باز؟ دستم ناخودآگاه بازوم رو مالش داد. هر وقت اضطراب داشتم این‌طوری می‌شدم. لبمم رفت زیر دندونم. بعد فکرم رفت طرف بازوهام و این‌که یکم تحلیل رفتن. باید دوباره تمرین رو شروع کنم. بدنساز نبودم و خیلی رو هیکلم کار نمی‌کردم برای همینم عضلاتم علی‌رغم سفتی و زور کافی، درشت و به قول معروف هیکلی نبودن. این‌قدر بدم می‌اومد از این‌که گولاخ باشم! اولویتم این‌بود که خوب مبارزه کنم ولی می‌شد از شل شدن بدنم فهمید که توانایی مبارزه‌م هم اومده پایین. چند دیقه‌ای گذشت و با وجود حرف زدن‌ها و تلاش‌های بچه‌ها برای انرژی دادن به من، هنوزم جو سنگین بود. یا شایدم من این‌طوری فکر می‌کردم؛ چون نگاه بابا روی من قفلی زده بود نه اونا! خدایا این زود تر برگرده تبریز راحت شم! این وضعیت پایدار بود تا این‌که در باز شد و مرغان هوا و ماهی های دریا و چرنده و پرنده و خزنده و یأجوج و مأجوج و ارواح اجنه ریختن تو اتاق ما! همه‌ی عموها و خانواده‌شون اومده بودن. حتی خانواده‌ی بهروزم اومده بودن. فقط نمی‌دونم چرا باربد نبود. موقع احوال‌پرسی می‌خواستم سراغ فربد رو بگیرم که خودش رو از اون پشت کشید جلو و اومد بغل‌دستم وایساد. کاملاً سرحال بود ولی یکم ناراحت. معلوم بود این مدت خوب غذاشو خورده و مثل قبل اذیت نکرده. گفت:
- خوبی؟
به جمعیت که داشتن با هم دیگه حرف می‌زدن نگاه کردم و گفتم:
- من که خوبم ولی تو بهتری.
لبخند زد. گفتم:
- این مدت کجا بودی؟
منتظر بودم جواب بده که بابا گفت:
- پیش من بود.
لبخندم محو شد. برگشتم سمت‌ش و گفتم:
- چرا؟
بی حرف بهم نگاه کرد و پلک زد. انگار تو. نگاهش یه «توقع داری چی بگم» عمیق وجود داشت. هرچند مطمئن ترین کسی که می‌تونستم فربد رو در هر حالتی بهش بسپرم و خیالم راحت باشه بابا بود و همین الانشم ثابت کرده بود که خوب مواظبش بوده؛ ولی تو این موقعیت که با هم تقریباً قهر بودیم باید نشونش می‌دادم که منم بلدم لج کنم. جمله‌ی فربد باعث شد نگاه پر از حرص من و نگاه پر از خشم بابا از تو چشم‌های هم‌دیگه برداشته بشه:
- کارنامه‌م رو گرفتم.
ابروهام بالا رفت و گفتم:
- خب؟
لحنم جوری بود که انگار منتظر خبر مهمی هستم. که البته بودم، چون کارنامه‌ی فربد خیلی مهم بود. دستش رو تو جیبش فرو برد و کاغذ تا شده‌ای رو بیرون آورد و با لبخند دستم داد:
- بیا ببین!
با دیدن نمره‌هاش ابروهام ناخودآگاه بالا رفت و لبخند زدم. برگشتم سمتش و گفتم:
- گل کاشتی پسر. سربلندم کردی!
و فکرم به این سمت رفت که منم بابام رو سربلند کردم؟ نمی‌دونم اصلاً این فکر یهو از کجا پیداش شد. ولی خیلی طول نکشید چون فربد یه جمله‌ی دیگه گفت:
- تمام تلاشم رو کردم که وقتی بیدار شدی اینو ببینی!
و سرش رو پایین انداخت و با بغضی که تا حالا زور زده بود کنترلش کنه گفت:
- هر چند بعضی دکترها گفتن که دیگه زنده...
بابا نذاشت جمله‌ش رو ادامه بده:
- بسه دیگه بچه! حالا که می‌بینی حالش خوبه. زبونت رو گاز بگیر.
فربد بغضش رو قورت داد. فهمیدم که اشک‌هاش رو مهار کرد. یاد روزهای کابوس واری که من حتی اشکمم در نمی اومد که خودم رو خالی کنم دوباره به مغزم هجوم آورد. من الانم افسرده‌م؟ نیستم؟ فقط یادمه که آخرین روان‌شناسم گفت که وضعیتم افتضاحه. خدا رو شکر اقلاً بابا از این‌یکی خبر نداشت. وگرنه این‌قدر خودخوری می‌کرد که جفت‌مون به فنا بریم. بعد از یه زمان نه چندان بلند. فرهاد بلند شد و گفت:
- خب دیگه رفقا بهتره بریم. سیاوش باید استراحت کنه. و به این ترتیب دونه دونه شروع کردن خداحافظی کردن. نفرات آخر نفس و سامان و فرهاد و بهروز و فربد بودن. یکم نگاه‌شون کردم بعد گفتم:
- چیه؟
نفس گفت:
- من می‌خوام بمونم همراهت.
همون موقع سامان گفت:
- نه! تو برو خونه نفس من می‌خوام بمونم.
فرهاد گفت:
- شما دو تا جفت‌تون خسته‌این. خودم می‌مونم پیشش.
بهروزم دخالت کرد:
- فکر کردین من این‌همه راه از آلمان کوبیدم اومدم که شما همراه مریض بمونید؟
نفس گفت:
- اتفاقاً شما چون پرواز داشتی خسته‌ای خودم...
صدای رسا و محکم بابا همه‌شون رو متوقف کرد:
- لازم نکرده واسه خودتون ببرید و بدوزید. من می‌مونم بیمارستان!
صدای اعتراض نفس و فرهاد و بهروز رفت بالا و یک صدا گفتن:
- عمو!
البته سامانم همین‌طور. با این تفاوت که اون گفت دایی. بابا دوباره رفت تو جلد فرمانده طوریش:
- همین که گفتم. همه بیرون.
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #62
وای خدایا! چرا؟ می‌دونستم لحن بابا مثل الماس شیشه بر عمل می‌کنه ولی ظاهراً فقط من این‌طوری فکر می‌کردم چون بچه‌ها سر حرف‌شون موندن و بازم اصرار کردن. ولی آخر بابا کار خودش رو کرد. همه‌شون رفتن بیرون و قبل از بستن در، فربد برام دست تکون داد. و من موندم و بابا و سکوت. بابا اخم کرده بود؛ ولی دیگه مثل میرغضب نگاهم نمی‌کرد. عصبانیتش از بین رفته بود و فقط ناراحتی تهش مونده بود. سرم رو انداختم پایین و با اخمی که ناخودآگاه حفظ شده بود تو صورتم گفتم:
- چرا این‌جایی؟
با مکث نسبتاً طولانی‌ای گفت:
- واقعاً انتظار داری چی بشنوی؟
جو سنگین داشت خفه‌م می‌کرد. گفتم:
- الان نباید تبریز باشی؟
به رو به روش زل زد و گفت:
- چیه؟ می‌ترسی پیشت بمونم؟
لب‌هام رو روی هم فشردم و گفتم:
- منظور من این نبود.
- تو مرخصی باز نشسته‌گی‌ام.
چشم‌هام گرد شد و برگشتم سمتش:
- باز نشسته‌گی؟
تکیه داد به دیوار و گفت:
- بازنشست نشدم. ولی وقت بازنشسته‌گیم بود. درخواست دادم که بمونم ولی مرخصی‌ها و حق و حقوقم رو بهم دادن. تا یک سال مرخصی دارم.
به رو به روم نگاه کردم و فقط پلک زدم. بابا در طول زندگی کاریش هیچ‌وقت مرخصی نمی‌گرفت. مگه این‌که شیفت نداشت و تعطیل می‌شد. اون‌وقت بود که با هم می‌زدیم به جاده و مقصدمونم یا شمال بود و دریاچه‌ی آبی کاسپین، یا شمال غربی و جنگل‌های آذربایجان. یه جایی دور و بر همون پایگاه مرزبانی‌ای که الان بابا فرمانده‌شه. نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- کاتیا و آراز کجان؟
- تو خونه‌ان. جاشون امنه.
- تو می‌دونی چرا باربد نیومد این‌جا؟
- از همون روز اول که بهش گفت چنان زانوی غم بغل گرفت که حتی دلش رو نداشت بیاد بیمارستان. نمی‌دونم چرا گوشیش رو هم روشن نمی‌کنه که بهش بگم. ولی تو نگران نباش. حتماً تا حالا بهروز بهش گفته.
چند ثانیه تو سکوت گذشت. واقعاً داشتم اذیت می‌شدم. احساس می‌کردم من و بابا هیچ تفاهمی با هم نداریم. هیچ نقطه‌ی اشتراکی بین ما نبود. تناقض عجیبیه. با این‌که من و بابا هیچ‌ اشتراکی نداریم و درست نقطه‌ی مقابل هم‌دیگه‌ایم، ولی فکر نمی‌کنم در تمام کره‌ی زمین کسی وجود داشته باشه که بتونه من رو اندازه‌ی پدرم دوست داشته باشه. ولی خب به جز...
- بابا؟
صدایی شبیه هوم از خودش بیرون داد. به ملحفه‌ی آبی زل زدم و گفتم:
- مامان چطوری بود؟
احساس کردم برای چند ثانیه خشک شد. برگشت سمتم و گفت:
- چطور؟
نمی‌دونم چرا حس کردم کمی نگرانی پشت صداش هست. اولین بار بود که راجع به مامان می‌پرسیدم. از وقتی که یادم میاد نه من نه بابا حاضر نبودیم در موردش حرف بزنیم. بابا چیزی نمی‌گفت منم چیزی نمی‌پرسیدم. پس حالا به بابا حق می‌دادم که تعجب کنه یا شاید کمی نگران باشه. از مامان چیز زیادی نمونده بود به جز وسایلش. هیچ فامیلی هم نداشت. چون تو پرورشگاه بزرگ شده بود و اساساً خانواده‌ای نداشت که بخواد اقوام داشته باشه. با این‌که من همیشه یه جایی گوشه‌ی ذهنم مادرم رو یک فرشته می‌دیدم و باهاش حرف می‌زدم، ولی هیچ‌وقت به زبون نیاورده بودم. سکوت طولانی شده توسط بابا شکست:
- دقیقاً شبیه تو بود. یعنی تو شبیه اونی در واقع.
- ولی من که کاملاً شبیه توام!
من تمام صورتم و حتی فیزیک بدنیم رو از بابا به ارث برده بودم. با عکس‌هاش زمانی که هم سن من بود تقریباً مو نمی‌زدم. البته من یه‌کم، شاید فقط در حد دو سه سانت کوتاه تر بودم. کلاً تو این خانواده ژن غالب اصلاً نبود. فقط در مورد من و بابا صادق بود و یه‌کمی، فقط یه‌کمی هم سامان. گفت:
- آره قیافه‌ت رو از من ارث بردی. ولی من راجع‌به اخلاقش حرف می‌زنم. لجباز بود. کله‌شق و بی‌پروا. عملاً از هیچی نمی‌ترسید. بارها و بارها هم از این اخلاقش ضربه خورد ولی بازم ترکش نکرد.
- من لجباز نیستم.
نیشخند صدا داری زد:
- اونم همیشه همین حرفش بود. اگه چیزی رو می‌خواست به دست بیاره یا کسی رو نسبت به یه موضوع قانع کنه تا انجامش نمی‌داد دست برنمی‌داشت. در تمام اون چهار سال، ندیدم حتی یک بار از خواسته‌هاش کوتاه بیاد.
دستم دوباره رو بازوم کشیده شد و گفتم:
- وقتی فهمید بارداره چی‌کار کرد؟
این‌بار به وضوح دیدم که بابا لبخند زد:
- تمام دور خونه رو دور پیروزی زد. پسر می‌خواست. هر چند که من جنسیت بچه رو زیاد اولویت قرار نمی‌دادم ولی بدم نمی‌اومد بچه‌مون دختر بشه. می‌گفت اگه بچه پسر بشه یه مرد قوی ازش بار میاره و به قول خودش علیه من تیم میشن تا منو از رو ببرن.
پوزخند زدم:
- چه‌قدرم که پسرش قوی بار اومد!
برگشت سمتم و گفت:
- فکر می‌کنی قوی نیستی؟
- نه نیستم.
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #63
- می‌دونی شانس به دنیا اومدنت چه‌قدر بود؟
برگشتم و بهش نگاه کردم. منتظر و کنجکاو بودم که ببینم چی میگه. گفت:
- صفر. همه‌ی دکترها تو بیمارستان معتقد بودن هیچ‌شانسی نداری که زنده به دنیا بیای. حتی یک نفر هم پیدا نمی‌شد که یه ذره امید نسبت به تو تو وجودش باشه. حتی منم از شدت زیادی این حدس و گمون‌های منفی امیدم رو کامل از دست داده بودم.
دوباره دست به سینه به دیوار تکیه داد و با لحن پر غروری گفت:
- ولی به دنیا اومدی. خیلی ضعیف و کوچیک بودی. بازم همه‌ی دکترها گفتن زنده. نمی‌مونی. منم که مادرت رو تازه ازدست داده بودم، صادقانه بگم اگه از دست می‌رفتی هیچ اهمیتی نمی‌دادم. از زندگی کاملاً نا امید بودم. ولی تو با تموم این چیزا ادامه دادی. ضعیف بودنت هنوز یر جاش بود ولی تا جایی که تونستی رشد کردی. وقتی پنج سالت بود و معده‌ت دچار مشکل شد درمانش سخت بود و شاید هم جواب نمی‌داد. ولی تو در مقام یه بچه‌ی پنج ساله خوب از پسش بر اومدی. بعد از اون بود که شروع کردی به بزرگ شدن. تازه داشتم می‌فهمیدم که چه‌قدر به من شبیه شدی. همون وقت‌ها بود که با دیدن چند تا کارتون راجع‌به شخصیت‌های رزمی کار تصمیم گرفتی این کار رو یاد بگیری. فکر کردم یه آرزوی موقت بچه‌گونه‌ست که زود از سرت می‌افته. ولی اشتباه می‌کردم. آخر سر این‌قدر اصرار کردی که بالاخره تسلیم شدم و اجازه دادم بری باشگاه.
خنده‌ش گرفت:
- یادته اولین باری که دستت در رفت چه قشقرقی راه انداخته بودی؟ کل درمانگاه رو سرت بود. ولی بازم ول نکردی. تا خود همین الان. راستی، گفتم الان. می‌دونی همین کمایی که ازش اومدی بیرون چند درصد احتمال داشت که...
فهمیدم نمی‌خواد اون کلمه رو به زبون بیاره. گفتم:
- چند درصد؟
- نود و پنج درصد. احتمال به هوش اومدنت فقط پنج درصد بود. که روز به روز هم کم‌تر می‌شد. من خودم داشتم با تأثیر اخبار بدی که از دکترت راجع‌به تو می‌شنیدم کاملاً دیونه می‌شدم. به جای این‌که انرژی مثبت بهت منتقل کنم یا گریه کردم یا با داغون ترین قیافه و حالت صورتم بهت زل زدم و فکر و خیال کردم. بد ترین فکر و خیال‌های ممکن. ولی تو به جاش برگشتی. بیدار شدی چون به قول دکترت می‌خواستی زندگی کنی و چیزی جلوی تو نتونست ایستادگی کنه.
به فکر فرو رفته بودم. من می‌خواستم به زندگی برگردم؟ ولی چرا؟ من که انگیزه‌ای واسه زندگی ندارم! هر کسی نمی‌تونه بدون هیچ انگیزه‌ای برای زندگی جلوی هفت ضربه چاقو و سوخته‌گی درجه سه مقاومت کنه. منطقی بود اصلاً؟ نه. قطعاً نه. ناخودآگاه فکری که تو مغزم بود رو زمزمه‌وار به زبون آوردم:
- اگه این قوی بودن حقیقت داشته باشه حتماً ارث توئه!
سرش رو به علامت نفی تکون داد:
- نه. به مادرت رفته.
- ولی تو قوی ترین آدمی هستی که من تو زندگیم دیدم.
- واسه این‌که مادرت رو ندیدی.
از نشستن زیاد کمردرد گرفته بودم ولی به روی خودم نیاوردم. آب دهنم رو قورت دادم و خطرناک ترین سوالم رو پرسیدم:
(سپهر)
- تو از من متنفر نیستی؟
با اخم حاصل از تعجب نگاهش کردم:
- چرا؟
- تو عاشق مامان نبودی؟
ربطش رو نفهمیدم. گفتم:
- معلومه که بودم. ولی خب این چه ربطی داره؟
- من باعث شدم بمیره. من کشتمش ولی تو ازم متنفر نیستی؟
با کلافه‌گی گفتم:
- بس کن این‌قدر مزخرف نگو. مرگ آتوسا تقصیر تو نبود. اون عفونت زیادی داشت. نتونست زنده بمونه. دلیل زنده بودن تو این نیست که خودشون خواستن تو رو نجات بدن. دلیلش اینه که تو خواستی زنده بمونی! پس چرت و پرت نگو.
اخم کرد:
- اون نخواست؟
نفسم رو با حرص فوت کردم و گفتم:
- من نمی‌دونم.
برگشت سمتم و با حالت غمگینی تو چشم‌هام زل زد:
- اگه می‌تونستی به جای من اونو الان داشته باشی مسلماً انتخابت اون بود.
سرم رو پایین انداختم. سوال سختی پرسیده بود. آب دهنم رو قورت دادم. اولویت من مشخصه. گفتم:
- نه. نبود.
غمش تبدیل به تعجب شد. زانوهاش رو روی شکمش خم کرد و لب زد:
- دروغ میگی.
گفتم:
- اون‌جوری نشین. دراز بکش زخمت درد می‌گیره. باید بخوابی.
- این‌همه وقت خواب بودم بعد الان دوباره بخوابم؟
پلک‌هام رو روی هم فشار دادم تا آرامشم برگرده. متأسفانه شرایط زندگی من جوری بود که اصلاً نافرمانی نشنیده بودم. برای همین لجبازی این پسربچه‌ی کوچولو برای من هزار بار غیر قابل تحمل تر بود. با لحن آروم تری گفتم:
- سیاوش لطفاً دراز بکش و عصبیم نکن.
برگشت سمتم و با اخم گفت:
- بابا من بیست و چند سالی میشه که دیگه پنج سالم نیست. نمی‌تونی بهم دستور بدی.
- من دستور ندادم. من ازت خواهش کردم.
(سیاوش)
چند ثانیه ساکت شدم. می‌دونستم برای یه فرمانده‌ی جدی مثل بابا چه‌قدر سخته که از کسی خواهش کنه و بخواد بهش توانایی سرپیچی بده. پس خواستم دراز بکشم.
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #64
ولی از اون جا که من کلاً حواسم خیلی جمعه یادم رفت که مثل همیشه نیستم و الان حداقل هفت تا جای بخیه تو شکمم دارم. بنابراین دادم رفت هوا. بابا زیر بازوم رو گرفت و گفت:
- آروم تر! چیزی نیست آروم دراز بکش.
وقتی روی تخت خوابیدم گفتم:
- من کی مرخص میشم؟
- چه‌طور؟
- دلم برای تمرین کردن تنگ شده.
چشم‌هاش گرد شد و یه‌دونه آروم زد تو بازوم:
- پسره‌ی کم عقل مثل آدم نمی‌تونی بدون درد سرجات بشینی بعد می‌خوای بری اون‌جا ملت مثل کیسه بوکس چک و لگد نثارت کنن؟ تو به جای مغز تو سرت پشکل هست؟
خنده‌م گرفت. اخم کرد و گفت:
- نخند ببینم. دیونه‌ی اسکل!
خنده‌مو جمع کردم ولی به فاصله دو ثانیه جفت‌مون از خنده ترکیدیم. بابا همین‌طور که خنده‌ش گرفته بود گفت:
- زهرمار! پسره‌ی دلقک! منم مثل خودت دیونه کردی.
با هر بدبختی‌ای بود خنده‌م رو بند آوردم و گفتم:
- میگم بابا، میشه از این اتاق بریم بیرون؟
- چرا؟
- این‌جا زیادی بزرگ و خالی و ساکته. حوصله‌مو سر می‌بره.
بلند شد و گفت:
- باشه. الان میرم می‌پرسم.
* ۱۱ روز بعد *
با کلافه‌گی در خونه باز کردم و با بابا وارد شدیم. انتظار داشتم کوه کارتن های تلنبار شده رو هم رو ببینم ولی هال تمیز بود. شاید تو طبقات بالاست. گفتم:
- فربد کجاست؟
در حالی که به سمت آشپزخونه می‌رفت گفت:
- گربه‌ها رو برده گردش.
به یاد کاسپین آهی کشیدم و رفتم سمت مبل:
- مگه نگفتی وسایلم این‌جاست پس کو؟
از تو آشپزخونه با صدای بلند گفت:
- گذاشتم تو اتاقت. اونایی که به درد نمی‌خوردن گذاشتم تو انبار.
ابروهام بالا رفت و برگشتم سمت آشپزخونه:
- اونایی که به درد نمی‌خورن دیگه چه صیغه‌ایه؟ من از همه‌ی اونا استفاده می‌کنم بابا لوازم ضرورین!
در حالی که با سینی حاوی دو تا لیوان و چند تا بیسکوئیت می‌اومد سمتم گفت:
- از اون لوازم ضروری وسایل تو تو اتاق خودته، وسایل گربه‌هاتم تو اتاق خودشون. بقیه‌شو تو خونه داریم.
چشم‌هام رو ریز کردم و با چند ثانیه مکث گفتم:
- وایسا! تو چیدی‌شون؟
- در حالی که محتویات نا معلوم لیوان رو سر می‌کشید گفت:
- من نه! رفقات چیدن.
چشم‌هام رو تو حدقه گردوندم و با حرص گفتم:
- چرا واسه خودت بریدی و دوختی؟ کی گفته من پا میشم میام این‌جا؟
خونسرد گفت:
- من!
اخم کردم و گفتم:
- بابا من بیست و هفت سالمه باید برم دنبال استقلال خودم!
سعی کرد لحن قانع کننده و عالمانه‌ای بگیره:
- خب باشه! تو که خونه‌ی خودت رو داری فرض کن این‌جاست. تازه هم بزرگ تره هم نوستالژی تره! هر چی باشه مثل این‌که تو تو این خونه بزرگ شدی!
پلک‌هام رو روی هم فشردم و با حرص گفتم:
- نوستالژی چیه بابا خاطره‌انگیز!
با صورت کج شده نگاهم کرد و گفت:
- خب حالا خانم معلم!
بلند شدم و گفتم:
- خودم وسایل رو جمع می‌کنم. فربد اومد بهش بگو بیاد کمک. به اون به اصطلاح رفقا هم بگو می‌دونم چی‌کارشون کنم.
خواستم برم سمت راه‌پله که بابا با تحکم گفت:
- بشین!
با کلافه‌گی گفتم:
- بابا من کار...
این‌بار با صدای بلند تری گفت:
- گفتم بشین سر جات!
با حرص نشستم و گفتم:
- باشه بفرما!
لیوان توی سینی رو بهم تعارف کرد:
- آب‌میوه رو تا آخر بخور!
با حرص گفتم:
- نگهم داشتی بهم آب‌میوه بدی؟
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #65
خون‌سرد آب‌میوه رو بهم نزدیک کرد و گفت:
- نه. الان که این کامل خورده شد بهم میگی چی باعث میشه نخوای این‌جا بمونی.
با کلافه‌گی گفتم:
- بابا به نظر خودت دلیلش چیه؟
نفس صدا داری کشید و گفت:
- تنها فرضیه‌ی موجود اینه که مشکل تو منم.
از حرص دندون‌هام رو به هم فشردم و گفتم:
- نه‌خیر. این نیست!
- اگه باشه من بهت حق میدم. من و تو تقریباً سر همه چی اختلاف داریم. اخلاق‌مون هم مثل دو تا سنگ آتش‌زاست که به هم بخورن جرقه می‌زنن.
برگشتم سمتش:
- خب. خوبه که درک کردی. درسته که دلیلش اصلاً این نیست ولی اگه این باعث میشه دست از سرم برداری این‌طوری فکر کن.
- باعث نمیشه.
با درمونده‌گی نق زدم:
- بابا خودت الان گفتی بهم حق میدی!
لیوان رو گذاشت رو میز و با همون خون‌سردی و صلابت فرمانده‌طوری همیشه‌گیش گفت:
- ولی نگفتم این حق دادن باعث میشه بذارم هر بلایی سر خودت بیاری. تو حدوداً سه ماه تو بیمارستان بستری بودی و بیشتر این مدت، احتمال زنده موندت تقریباً وجود نداشت. و هر چه‌قدر هم که ازت می‌پرسیم چرا این بلا تو روز روشن تو خونه‌ی خودت سرت اومده جواب نمیدی. عقلانی نیست که تو رو با خودت تنها بذارم.
با چشم‌های گرد شده و تن صدایی که بی اختیار بالا رفته بود گفتم:
- الان یعنی رسماً داری میگی من نمی‌تونم از خودم مراقبت کنم؟
- اگه می‌تونستی اون بلا سرت نمی‌اومد.
از گوش‌هام دود می‌زد بیرون. اگه کتری آب می‌ذاشتن رو سرم بدون شک بعد پنج دیقه جوش می‌اومد. من هزار تا آدم از رزمی‌کار بگیر تا آدم عادی رو تو زندگیم کتک زده بودم بعد این نظر بابام بود! از لای دندون‌هام غریدم:
- اگه اون بلا سرم اومد به‌خاطر این بود که من ندیدمش. از پشت حمله کرد.
خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نگم نمی‌تونستم با موجودی که اصلاً نمی‌دونستم چیه درگیر شم! پلک‌هاش رو روی هم فشار داد و گفت:
- خب بگو کی بود!
- میگم ندیدمش.
از کوره در رفت:
- اصلاً تو زیرزمین چه غلطی می‌کردی؟
کنترلم رو از دست دادم و داد زدم:
- داشتم قبر می‌کندم.
خودم ماتم برد ولی بابا با خشم گفت:
- من تو رو این‌طوری تربیت کردم؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم گندم رو جمع کنم. و از اون‌جایی که مغز خیلی فعالی دارم تنها راهی که به ذهنم رسید گفتن حقیقت بود!
- تو زیرزمین خونه‌ی پدربزرگ یه جسد هست. یعنی بود.
چند ثانیه همین‌طوری بهم خیره شد. خواستم بگه چیه که دستش رو آورد بالا. اول فکر کردم می‌خواد بزنه تو گوشم ولی دستش روی پیشونیم نشست. گنگ بهش خیره بودم گفت:
- تب نداری!
با حرص گفتم:
- بابا دارم جدی حرف می‌زنم.
با چشم‌هایی که (😐) این شکلی شده بودن گفت:
- ببین من همیشه فکر می‌کردم تو دیونه‌ای؛ ولی دیگه نه این‌قدر!
اینم از بابای ما! گفتم:
- اولاً که از نظر لطفت ممنونم. بعدشم کجای حرف من شبیه دیونه‌ها بود؟
- ببینم اگه الان من به تو بگم تو زیرزمین این‌جا یه جسد دفن کردم تو به عقلم شک نمی‌کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و در حالی که تلاش می‌کردم خون‌سردیم رو حفظ کنم گفتم:
- ببین بابا من درک می‌کنم که برات عجیبه ولی تا حالا چند بار همچین دروغ شاخ‌داری از من شنیدی؟
نفس پر حرصی کشید و گفت:
- ببین پسر جون ممکنه من پیر شده باشم ولی هنوز خرفت نشدم!
- تو پیر نشدی! بابا حرفم جدیه باور کن راست میگم!
با اخم گفت:
- بلند شو برو بالا. جلوی چشمم نباش. زود!
زورگو! بلند شدم و در حالی که زیر لب غرغر می‌کردم راه افتادم سمت اتاقم. در اتاق رو باز کردم و... به به! همه چی هم که کاملاً دقیق چیده شده! روی تخت دراز کشیدم و با اخم به سقف زل زدم. فکر می‌کنم زندگی کردن با بابا آزمون الهی زندگی من بوده. آخه چطور میشه گفت این پسر پدربزرگه؟
با یادآوری دوران بچه‌گیم بیشتر اخم کردم. مامان‌بزرگ سیاوش غرغروی ذهنم در حالی که با حرص بافتنی می‌بافت گفت:
- مثل این‌که یادت رفته بچه که بودی همین پدربزرگ چه بلایی سرت می‌آورد!
احساس کردم گلوم تلخ شد. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا ازم دل خوشی نداشت. دیدین بعضی اوقات کلاً یه سری آدم هستن که نمی‌تونید نسبت بهشون حس خوبی داشته باشید و باهاشون حال نمی‌کنید؟ خب من برای پدربزرگ این‌طوری بودم. بی هیچ دلیلی هر وقت بابا می‌رفت بیرون و پدربزرگ حال خوشی نداشت می‌افتاد به جونم و تا می‌خوردم کتکم می‌زد. اگه شانس می‌آوردم سر و کله‌ی بابا یا عمو سینا پیدا می‌شد که نجاتم بدت و از زیر دست و پاش بکشنم بیرون؛ ولی اگه شانس نمی‌آوردم...
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #66
ناخودآگاه بغض تلخم از چشم‌هام ریخت پایین. چرا بابا با اون‌همه زجری که کشیدم این‌قدر دیر از پدربزرگ جدا شد و رفت؟ چرا تا پنج ساله‌گی همه‌ی بلاهایی که سر من اومد براش مهم نبود؟ تند تند اشک‌هام رو پاک کردم و سعی کردم بهش فکر نکنم. بلند شدم و پنجره رو باز کردم. هوای بهاری عجیبی پیچید تو اتاق. اواخر اسفند بود و من به‌خاطر این کمای بی موقع تقریباً کل فصل مورد علاقه‌م رو از دست داده بودم. بازوهام رو بغل کردم و سعی کردم از این‌که امسال زمستون گردنه حیران رو ندیدم ناراحت نباشم. مشغول لذت بردن از هوا بودم که سوز سرد قاطی نسیم اومد بالا و یادم انداخت که هر چی‌هم باشه هنوز تو زمستونیم. خواستم برم عقب و پتوی تخت رو بردارم که به خودم بپیچم که یک‌دفعه دستی افتاد روی لبه‌ی پنجره و باعث شد یک قدم عقب برم. قبل از این‌که بخوام کاری بکنم پاش رو از پنجره رد کرد و با صدای ناله‌ی غرغر طوری افتاد رو زمین زیر پنجره. می‌خواستم عکس‌العملی نشون بدم که زیر لب لعنتی‌ای زمزمه کرد و سرش رو بالا گرفت:
- سلام!
و باعث شد سر جام خشک بشم...
(نفس)
وای خدایا! عجب غلطی کردم! حالا اگه پیداش کنه من چه خاکی تو سرم بریزم؟ سامان اومد تو و بهم نگاه کرد. با بیچاره‌گی بهش خیره شدم. اومد جلو دستم رو گرفت و از دهنم کشید بیرون:
- ناخنت رو نجو بیشعور کثیف حالم به هم خورد!
محکم زدم تو سرش و گفتم:
- زر مفت نزن حالا انگار خودت چه‌قدر تمیزی!
نشست کنارم و گفت:
- ولش کن حالا چی شده که به ناخن جوییدن افتادی؟
- نامه‌ی عاشقانه‌ای که می‌خواستم به سیاوش بدم یادته؟
- خب؟
سرم رو پایین انداختم و زانو‌هام رو بغل کردم:
- موقع چیدن اتاقش گذاشتمش تو کشوی پاتختی.
- خب مگه همین کاری نبود که می‌خواستی بکنی؟
سرم رو به نشونه‌ی تکذیب تکون دادم و گفتم:
- نه! پشیمون شدم. به نظرم خیلی روش مسخره‌ای بود. حالا چی‌کار کنم؟
چند ثانیه فکر کرد وبعد گفت:
- نمی‌دونم. آها چرا یه راه هست!
بشکن زد و ادامه داد:
- بریم اون‌جا. من سرش رو گرم می‌کنم، توئم نامه رو بردار.
- اگه تا حالا خونده باشه چی؟
سرش رو خاروند و با درمونده‌گی تو چشم‌هام زل زد.
(سیاوش)
به چشم‌هام اعتماد نداشتم. سرجام ایستاده بودم و پلک می‌زدم و قدرت هیچ حرکتی رو نداشتم. اگه نفس کشیدن یه حرکت ارادی بود، قطعاً تو این چند دقیقه خفه می‌شدم. دست‌هاش رو پشت کمرش چفت کرد و در حالی که به در و دیوار اتاقم نگاه می‌کرد شروع به قدم زدن دور اتاق کرد:
- این‌جا اتاق توئه؟ خیلی قشنگه!
برگشت سمتم:
- خودت چیدیش؟
وقتی نگاه مات زده و متحیرم رو دید گفت:
- چیه؟ مگه قرار نبود همین اتفاق بیفته؟ یعنی این‌قدر عجیب غریبم؟
بعد برگشت سمت پنجره و بهش اشاره کرد:
- کلی بدبختی کشیدم تا ازش بیام بالا! روح بودن خیلی بهتر بود. اقلاً راحت این‌ور و اون‌ور می‌رفتم. بالاخره بعد هفتاد سال طول می‌کشه تا دوباره عادت کنم.
دوباره به سمتم برگشت و گفت:
- ببینم تو تا کی می‌خوای مثل بز اخفش به من زل بزنی؟ نگاهت داره عصبیم می‌کنه!
بالاخره به زبون اومدم:
- توقع نداری که مثل پسرخاله‌م باهات برخورد کنم آقا ماهان؟
اومد جلو و دستش رو گذاشت رو گونه‌م:
- خوش‌حالم که حالت خوبه!
از برخورد دستش به صورتم لرزم گرفت. رفت عقب و گفت:
- تو بیمارستان که بودی خودم رو پاره کردم که کمکت کنم. هر دعا و طلسم و معجونی که بلد بودم جور کردم. اصلاً امیدی به زنده بودنت نبود. تو از چی ساخته شدی لعنتی؟ آهن یا سرب؟ اصلاً نمی‌فهمم چه‌طور زنده موندی! طلسم‌های من اون‌قدر قوی نبودن که سر پا نگهت دارن.
نشستم رو تخت و گفتم:
- این مدت کجا بودی؟
- تو خونه‌ی خودم.
-هنوز خونه‌ی توئه؟
برگشت سمتم و گفت:
- باهوش خان من که وارثی نداشتم! بعد از مرگم اون‌جا متروکه شد. از پدرم رسیده بود بهم!
- پس کلنگی شده!
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم! تا حالا که مشکلی باهاش نداشتم. فقط چشمه‌ای که ازش آب می‌آوردم دیگه پیدا نمی‌کنم. کل آشپزخونه پر شده از کوزه های آب. چون مجبورم برم از یه چشمه‌ی دیگه بیارم!
- اون‌جا آب لوله کشی نداری؟
دست به کمر ایستاد و گفت:
- پسره‌ی دیونه! الان که الانه بعضی روستاهای اطراف اردبیل آب لوله کشی ندارن! اون‌وقت توقع داری من تو اون خراب شده داشته باشم؟
خب منطقیه. دوباره راه رفتن دور اتاق رو از سر گرفت:
- اون وقت‌ها دور و بر خونه همه‌ش باغ بود. ولی الان همه‌شون خشک شدن. هم باغ و هم اون چشمه.
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #67
نگاهی به سر و وضعش انداختم و گفتم:
- تو از اون موقع با همین لباسایی؟
به نگاه سریع به خودش کرد و بعد با لبخند گشادی برگشت سمتم:
- قشنگه؟
با صورت بی حس شده گفتم:
- چرا چرت و پرت میگی ابله میگم تو این مدت لباس جدید گیر نیاوردی بپوشی؟
اخم‌هاش تو هم رفت و دست به کمر ایستاد و مثل مادربزرگ‌ها گفت:
- ببینم تو به کمرت می‌زنه یه‌کم مؤدب باشی؟ مامانت درست تربیتت...
وسط حرفش تازه فهمید چی داره میگه. با شوک دست‌هاش رو گذاشت رو دهنش و گفت:
- وای! ببخشید نفهمیدم به خدا!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- طوری نیست ماهان عادت کردم.
یهو از حالت غمگین در اومد و اخم کرد و با حرص گفت:
- خب تقصیر خودته دیگه تو خجالت نمی‌کشی؟ من حداقل هفتاد سال ازت بزرگ‌ترم بعد تو این‌طوری حرف می‌زنی باهام؟
بدون توجه‌ای به حرفش گفتم:
- خب! حالا بگو این مدت لباس‌هات رو عوض کردی یا نه!
- تو چه گیری به لباس من دادی! نه عوض نکردم. از طلسم تمیزی استفاده کردم.
ابروهام بالا رفت:
- میشه بگی این طلسم‌ها چی هستن دقیقاً؟
دست به سینه ایستاد و با بدجنسی نوچی کرد:
- نه‌خیر! حالا حالا ها مونده تا بهت یاد بدم!
خواستم حرفی بزنم که صدای بابا توی راه‌پله پیچید:
- سیاوش؟ کسی تو اتاقت هست؟
من هول شدم و ماهان فوراً دوئید سمت دیوار و با سر خورد توش. در حالی که سرش رو گرفته بود و تند تند مالش می‌داد گفت:
- ببخشید. بعضی وقت‌ها واقعاً یادم میره دیگه روح نیستم!
با عجله گفتم:
- برو زیر تخت.
به محض این‌که ماهان پرید زیر تخت گوشیم رو گرفتم رو گوشم و همون لحظه بابا در زد. تظاهر کردم دارم با تلفن حرف می‌زنم و گفتم:
- بهروز من بعداً بهت زنگ می‌زنم.
و بعد رفتم در رو باز کردم:
- چیزی می‌گفتی بابا؟
با ادامه ی جمله‌م گوشی رو تو دستم تکون دادم:
- داشتم با بهروز حرف می‌زدم!
چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت:
- باشه!
و چند تا نگاه مشکوک به اطرافم انداخت. بعد رفت در رو پشت سرش بست. منتظر شدم صدای پاشو بشنوم و وقتی مطمئن شدم رسیده پائین با سرعت دوئیدم سمت تخت و گفتم:
- بیا بیرون! بابا رفت!
به سختی از زیر تخت اومد بیرون و گفت:
- چرا از پدرت می‌ترسی؟
- از پدرم نمی‌ترسم! فقط نمی‌خوام فکر کنه من دزد یا قاتل یا خلاف‌کارم که دوست‌هام از پنجره‌ی اتاقم میان تو!
اخم کرد و یه ضربه‌ی محکم به ساق پام زد:
- بی‌شعور! راستی تو چرا این‌قدر سفتی؟
- چون ورزش‌کارم. حالا این‌قدر حرف نزن. برو بیرون از در بیا تو.
و با کلی بدبختی از پنجره فرستادمش بیرون و نفس راحت کشیدم. اما دیگه برنگشت. خیلی صبر کردم ولی خب نیومد. کتابی که تو دستم داشتم رو گذاشتم رو میز و از فکرش اومدم بیرون. بلند شدم که برم آشپزخونه و وقتی از راه‌پله می‌رفتم پایین دیدم که در خونه باز شد و فربد قلاده به دست اومد تو:
- سلام.
بابا زود تر جواب داد
- سلام. اومدی؟
نه پس هنوز بیرونه! پام رو روی پله‌ی آخر گذاشتم و گفتم:
- سلام.
جواب سلام منم داد و اومد جلو و قلاده ها رو داد دستم. خم شدم و در حالی که قلاده ها رو باز می‌کردم گفتم:
- مرسی!
قبل از این‌که بتونم جمله‌ی دیگه‌ای بگم گفت:
- من دیگه باید برم سیاوش کلاس کنکور دارم. فعلاً!
و بدون این‌که اجازه‌ی هیچ حرفی رو بهم بده کوله پشتیش رو از رو مبل قاپید و دویید سمت در. وقتی رفت بیرون گربه‌ها رو برداشتم و از پله ها رفتم بالا. چه قشنگم اتاق این دو تا وروجک رو چیدن. عصبی تر شدم. گربه‌ها روگذاشتم تو اتاق و برگشتم پایین. موقعی که داشتم از پله‌ها می‌اومدم پایین گفتم:
- بابا! گفتی کی وسایل من و بچه‌ها رو چید این‌جا؟
- چه‌طور؟ دنبال چیزی می‌گردی؟
رفتم به سمت آشپزخونه:
- نه. می‌خوام بگم بیان جمع کنن.
کتابی که توی دستش بود محکم بست و با صدایی که کلفت شده بود گفت:
- چرا؟
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #68
- چون اشتباه خودشون بوده. خودشونم باید بیان جمع کنن.
نفس عمیقی کشید و هم زمان با خروج من از آشپزخونه با لیوان توی دستم گفت:
- اگه وسایلت رواز این‌جا جمع کنی می‌خوای چه‌طوری زندگی کنی؟
با آرامشی که با کلی بدبختی و فشردن لیوان تو دستم حفظ کرده بودم نشستم بغل‌دست بابا و گفتم:
- بابا لطفاً خودت رو به اون راه نزن. خودت می‌دونی من این‌جا نمی‌مونم.
انگار بابا به اندازه‌ی من برای حفظ کردن آرامشش تلاش نمی‌کرد چون با عصبانیت خیلی زیادی گفت:
- فقط بگو چرا.
سرم رو انداختم پایین و نفس عمیقی کشیدم. الان چی بهش بگم؟ بگم چون از زندگی کردن تو جایی که به جای خونه داره شبیه پادگان اداره میشه خسته شدم؟ نه! من هم بزرگ شدم، هم خیلی وقته دستم تو جیب خودمه، هم مقاومت زیادی نسبت به هر بلایی می‌تونم نشون بدم. و این‌که من رزمی کارم. پس... نفس عمیق دوم و استدلال:
- بابا. من زندگی خودم رو دارم. تو نمی‌تونی توقع داشته باشی تا آخر عمر وبال گردنت باشم.
- تو وبال گردن من نیستی احمق!
- بابا نمی‌خوام باهات بحث کنم.
اون‌قدر خشمش بالا زد که یه ضربه‌ی محکم به بازوم کوبید و گفت:
- من باهات بحث نمی‌کنم. من فقط میگم نرو!
نمی‌دونم چرا احساس کردم کمی عجز تو لحنش هست. اه چرا چرت و پرت میگی سیاوش؟ به حول قوه‌ی الهی داری خل میشی؟ پلک‌هام رو فشار دادم و طبق عادت همیشه‌گی وقت ها‌ی اضطراب، بازوهام رو به چنگ کشیدم:
- بابا من...
- یا من یا اون خونه!
اون‌قدر سریع برگشتم سمتش که مهره‌های گردنم صدا داد. این الان چی گفت؟ چند ثانیه گذشت تا فکم بلرزه و بغضم بگیره. یعنی این‌قدر خودخواه؟ همین‌قدر؟ من تمام عمرم با این آدم به فنای سگ رفته. شک ندارم. اخم کردم و گفتم:
- همین‌قدر رابطه‌ی بین‌مون ارزش داشت؟ مرسی بابا.
غمش گرفت؟ پشیمون شد؟ دلش شکست؟ نمی‌دونم. دیگه دقت نکردم که بفهمم چی‌کار می‌کنه. فقط بلند شدم و ازش فاصله گرفتم. البته حالا که فکر می‌کنم اشتباه کردم. اصلاً همین بحث مسخره باعث شد اون اتفاق فاجعه بار بیفته. می‌دونید، قدیمی‌ها درست گفتن؛ دنیا از نگفتن خرابه...
(سپهر)
خدایا چرا من نمی‌میرم؟ اینم حرف بود من زدم؟ آخه من احمق چرا باید اصلاً پدر این بچه می‌شدم؟ نه سپهر نگو! ناشکری نکن. دفعه قبل به‌خاطر بابا ناشکری کردم نتیجه‌شم دیدم! نکنه سیاوش‌ هم بمیره؟ یه ضربه‌ی محکم زدم تو سرم. چرا زر می‌زنی ابله! نفس عمیقی کشیدم. تنها نکته‌ی مثبتش اینه که حتماً با اون مزخرفی که گفتم این‌جا می‌مونه. بعداً می‌تونم از دلش دربیارم. یا هر خاک دیگه‌ای که می‌تونم تو سرم بریزم. کاش می‌فهمید چه‌قدر به اون حرف چرتی که زدم اعتقاد ندارم. ای بابا! بلند شدم و رفتم تو اتاق. باید برم بیرون. این‌جا موندن حتماً باعث میشه خفه‌بشم. هم‌زمان که زیپ ژاکت نازکم رو کشیدم بالا در خونه رو پشت سرم بستم و از حیاط رد شدم. ولی این حس و حال بهاری اصلاً به این وقت از سال نمیاد...
***
وارد خونه که شدم دیدم چند تا کارتن چیدن دم پله. چشم‌هام گرد شد. یعنی... یعنی... همین موقع دیدم نفس کارتن به دست از پله ها اومد پایین. دست به کمر ایستادم و با اخم شدید گفتم:
- این‌جا چه‌خبره؟
با دیدنم لبخند زد و گفت:
- عه! سلام عمو! داریم اسباب کشی می‌کنیم دیگه!
با حرص دست‌هام رو مشت کردم و گفتم:
- اه! از دست این پسره‌ی احمق. برو صداش کن بیاد!
کارتن توی دستش رو گذاشت رو زمین و گفت:
- این‌جا نیست عمو. به ما گفت این‌جا رو جمع کنیم بعد رفت.
با حرص از پله ها رفتم بالا و یه راست رفتم تو اتاق سیاوش. با دیدن سامان که پشت به من داشت وسایل رو جمع می‌کرد گفتم:
- داری چی‌کار می‌کنی؟
برگشت سمتم:
- عه! دایی این‌جایی؟ دارم خرت و پر...
- سیاوش کجاست؟
- من چه می‌دونم! اومد گفت بیاید وسایلی که آوردید برگردونید ماهم گفتیم باشه. الانم دارم جمع می‌کنم!
با حرص گفتم:
- تو غلط می‌کنی. مگه هر کی هر چی گفت تو باید گوش کنی!
دست به کمر ایستاد و با حالت صفیحانه‌ای گفت:
- یه چیزی میگی واسه خودت دایی! خودت بگو آخه! سیاوش هر کیه؟ اون پسر گردن کلفت تو از کنار رد شدنی جرمون نده خوبه!
دست. به سینه ایستادم و گفتم:
- مگه پسرم چشه؟
لبخند زد و گفت:
- اختیار داری خان دایی! مگه ما جرئت می‌کنیم بگیم چیزیش هست؟ بهش بگی بالای چشمت ابروئه جوری می‌زنتت که سه تا از دیوار بخوری و پنج تا از در!
- مگه تا حالا ازش کتک خوردی؟
یه ابروش رو انداخت بالا و دوباره دست به کمر ایستاد:
- خان دایی من شاید کله خر باشم ولی دیونه نیستم! مگه مغز خر خوردم پا رو دم کسی بذارم که کل عمرش تو باشگاه گذشته؟
ته دلم از این‌که یکی این‌قدر سیاوش حساب می‌بره ذوق کردم؛ ولی اخم کردم و گفتم:
- خوبه! انگار داری راجع به ارازل اوباش کوچه‌تون حرف می‌زنی.
- آره دیگه تو طرف‌داری نکنی ازش کی بکنه!
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #69
محکم زدم رو شونه‌ش و گفتم:
- بسه دیگه این‌قدر پشت سر پسرم حرف نزن! آخه اون جز من کیو داره که طرفش باشه؟ تازه‌شم، به تو چه؟ دلم می‌خواد! حالام برو بیرون.
- واسه چی؟
در حالی که گوشیم رو از جیبم بیرون می‌آوردم نشستم رو تخت و گفتم:
- باید بهش زنگ بزنم.
(سیاوش)
دیگه حتی اشک هم نمی‌تونستم بریزم. فقط سنگین و با صدایی شبیه هق هق، نفس می‌کشیدم. خودم رو بغل کردم و به دیوار تکیه دادم و بلند تر نفس کشیدم. اون‌قدر گریه کرده بودم که سرم داشت می‌ترکید. با بلند شدن صدای زنگ تلفنم به دیوار خیره موندم. اگه حالت عادی بود جواب نمی‌دادم ولی این، صدای زنگ تلفن مخصوص بابا بود. و به منطق من جواب بابا رو حتی اگه در حال مرگ هم باشم باید بدم. برای همینم زنگ موبایلش فرق می‌کرد. به سختی دستم رو توی جیبم فرو بردم و گوشی رو کشیدم بیرون و در حالی که فکم از بغض می‌لرزید جوابش رو دادم:
- ا... الو؟ بابا؟
چند ثانیه سکوت. و بعد گفت:
- صدات چرا این‌قدر ضعیفه؟ آنتن نداری جا به جا شو!
پوزخند تلخ و بی صدایی زدم (البته بیشتر شبیه لبخند بود) و گفتم:
- صدام گرفته بابا. آنتنم خوبه.
دوباره سکوت کرد. یعنی افسر ارتش بودن می‌تونست باعث بشه که احساساتش خاموش بشن؟ نه! گفت:
- واقعاً می‌خوای از این‌جا بری؟
صداش بغض داشت؟ وای نه! دیگه بعد از این‌همه داستان طاقت بغض بابام رو تو خودم نمی‌بینم. تلخ و بغض آلود خندیدم:
- نه بابا! دیگه نه! برمی‌گردم!
با صدای فوق العاده شادی گفت:
- واقعاً؟ جدی میگی؟
- آره!
خیلی خوش‌حال بود. کی به جز من می‌دونست که یه افسر قدیمی ارتش احساس خوش‌حالیش رو چطور بیان می‌کنه؟ چند ثانیه بعد گفت:
- تو کجایی؟ بیا خونه! شام خوردی؟
شام؟ مگه ساعت چند بود؟ نمی‌دونستم. اصلاً کی اهمیت میده! احساس کردم دیگه حوصله‌ی ادامه دادن ندارم. گفتم:
- خودم رو می‌رسونم.
و قطع کردم.
(سپهر)
حالش خوب نبود. درسته که پیر شدم ولی هنوز خرفت نشدم. بلند شدم و به سامان گفتم:
- نمی‌خواد جمع کنی. برو به نفس بگو تموم کنه کارش رو. سیاوش منصرف شد.
بی حرف قبول کرد. ولی موقع بیرون رفتن از اتاق شنیدم که کلی غر زد.
(نفس)
وقتی عمو گفت که دیگه لازم نیست جمع کنیم از شدت خسته‌گی در حال احتضار بودم. ولی تنها چیزی که برام تا این لحظه مهم بود این بود بتونم یه جوری اون نامه رو از تو کشو بردارم. که خب خوش‌بختانه این کارم کرده بودم. ولی خب... اگر سیاوش قبلش نامه رو خونده باشه چی؟ کلافه سر تکون دادم. باز نشده بود. مهر و مومش کرده بودم یه جورایی. ولی خب سیاوش یه نویسنده بوده. از اداره پست زیاد نامه و این‌جور چیزهایی دریافت می‌کرده. حتماً بلده که چطور نامه رو مثل روز اول درست کنه! ای بابا نفس تو چه‌قدر احمقی! یعنی چی؟ مگه تو قرن چنده که فقط از اداره پست براش نامه بفرستن؟ حتماً بسته‌هایی بوده که از انتشارات براش می‌فرستادن. این‌طوری نمیشه. من برای به دست آوردنش باید تلاش کنم. همین‌طوری کاری از پیش نمیره!
(سیاوش)
الان چند ساعتی میشه که بچه‌ها رفتن. چند ساعتی میشه که دراز کشیدم. چند ساعتی میشه که سرم تیر می‌کشه. چند ساعتی میشه که دارم دیونه میشم. چند ساعتی میشه که کل دنیا تو سرم می‌چرخه. چند ساعته که فکر می‌کنم چه‌قدر بدبختم. ولی این چند ساعت‌ها دردی از من دوا نمی‌کنن. من باید زود تر می‌فهمیدم که چرا موهام سیاهن. خدا از اول می‌خواسته به من بفهمونه که پیشونیم سیاهه! من احمق همیشه فکر می‌کردم باهوشم! در اتاق باز شد و نفس اومد تو. با اخم گفتم:
- بلد نیستی در بزنی؟
سرش رو انداخت پایین و گفت:
- ب... باشه ببخشید. من بعداً...
حرفش رو بریدم و گفتم:
- خیلی خب حالا ناراحت نشو نفس. ببخشید من امروز کمی عصبی‌ام.
گفت:
- نه! ناراحت نشدم! چیزی نیست!
لبخند زورکی‌ای زدم و گفتم:
- بچه گول می‌زنی حاج خانم؟
سرش رو انداخت پایین و خندید:
- سر به سرم نذار! بیا بریم پایین نهار درست کردم.
ابروها رفت بالا:
- نهار؟
انگار یک دفعه یادش اومد که چیزی می‌خواست بگه. دست به سینه ایستاد و با یه حالت شاکی گفت:
- بله نهار! که تو لطف کردی تا الان که ساعت چهار بعد از ظهره نخوردی! بلند شو ببینم!
از جام بلند شدم و گفتم:
- میگم، نفس؟
گفت:
- هوم؟
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #70
گفتم:
- تا حالا شده...
چند ثانیه مکث کردم و بعد سرم رو پایین انداختم:
- هیچی ولش کن.
بلند شدم و در حالی. که به سمت در اتاق می‌رفتم گفتم:
- می‌دونی بابا کجاست؟
- پایینه. سیاوش خوبی؟
از کجا فهمید من حالم بده؟ قربونش برم حواسشم همه جا هست! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نه هیچی.
دستش رو گذاشت روی شونه‌م و گفت:
- می‌دونم داری دروغ میگی. به من اعتماد نداری؟
غمم گرفت. نه بهت اعتماد ندارم نفس. من قرار نبود دوست داشته باشم. تو باعثش شدی. بهت اعتماد ندارم. دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم:
- اول می‌خوام با بابا حرف بزنم.
چیزی نگفت و به سمت پایین راه افتادیم. اگه حالت عادی بود اصلاً نمی‌فهمیدم چی می‌خورم؛ ولی این دست‌پخت نفس بود. باید با اشتها می‌خوردم. زحمت کشیده بود واسه‌ش! بعد از نهار نفس این‌قدر از من غم و غصه دید که بالاخره ناراحت شد و رفت. باشه نفسم تو هم برو. همه میرن! رو مبل اتاق حال نشسته بودم و تیک تاک ساعت افتاده بود تو مخم. زانوهام تو بغلم بودن و نگاهم به میز جلوی پام بود. ساعت پنج و نیم بود و گرگ و میش غروب. خونه نه تاریک بود نه روشن. یعنی نه اون قدر تاریک بود که کمی آرامش بگیرم، نه اون‌قدر روشن بود که فراموش کنم تو دنیای اطرافم چه‌خبره. اون‌قدر گریه کرده بودم که دیگه اشکی از چشم‌هام بیرون نمی‌اومد. سینه‌م به خس خس افتاده بود. غذای کاتیا و دنیز رو هم داده بودم و اون‌ها هم خواب بودن. از همون بچه‌گی از بعد از ظهر متنفر بودم. دقیقاً یادمه که چرا. بعد از ظهرها بابا می‌رفت برای شیفت شب و پدربزرگ از کارگاهی که اون‌موقع داشت برمی‌گشت. فقط تنها کاری که ازم بر می‌اومد این بود که خدا خدا کنم که امروز تجارتش خوب پیش رفته باشه. چون اگه نرفته بود و چشمش به من می‌افتاد... بعد از مدت‌ها داشتم از فکر کردن به گذشته دست بر می‌داشتم. من که خوب شده بودم؛ آخه... آخه چرا؟ محکم تر زانوهامو به سینه‌م فشردم. عمیقاً یکی‌ رو می‌خواستم محکم بغلم کنه. حتی اون روز لعنتی روزی بود که دلم برای مادری که هیچ‌وقت ندیدمش تنگ بشه. خواستم رو مبل دراز بکشم که دستی روی شونه‌م نشست و بعد صدای بابا:
- چرا تو تاریکی نشستی پسر؟
گفتم:
- حوصله نداشتم لامپ روشن کنم.
بغل‌دستم نشست و گفت:
- صدات چرا گرفته؟
چیزی نگفتم. دستش رو چند با رو شونم کوبید و گفت:
- سیاوش با توام.
یه دفعه محکم خودمو کوبیدم بهش و زدم زیر گریه. کاری که تا به حال تو تقریباً بیست و هفت سال عمرم نکرده بودم. جوری محکم بغلش کرده بودم و گریه می‌کردم که کلاً خشکش زده بود. اصلاً یادم نمیاد آخرین بار کی تو بغل بابا گریه کردم. اصلاً یادم نیست کی بغلش کردم چه برسه به گریه. بالاخره از حالت خشک شده‌گی و مسخ دراومد و اونم بغلم کرد و گفت:
- خوبی؟
خوب؟ کلمه‌ی خوبم کلمه‌ی عجیبیه. دقیقاً از سه حرفی که من هیچ‌وفت حس خوبی بهشون نداشتم تو الفبا تشکیل شده. اصلاً فکر می‌کنم به این کلمه فوبیا پیدا کردم. بابا کلافه و شوکه بود. بی حوصله بود اما مسلماً نمی‌تونست پسم بزنه و بگه حوصله نداره که از بزرگ‌ترین بدبختی‌هام براش بگم. بابا خشک و جدیه ولی بی احساس هرگز! چند ثانیه گذشت و بابا بالاخره ولم کرد و دستش رو گذاشت رو شونه‌م تا از خودش جدام کنه:
- باشه! می‌دونم حالت خوب نیست سیاوش حالا بهم بگو چی شده. نفس عمیق بکش بگو. خب؟
حالا تنها چیزی که برام کاملاً روشن بود این بود که بابا تا قیامت هم دست از سر من بر نمی‌داره تا به حرف بیام و بگم که چه مرگمه. دستمو مثل بچه‌ها تند تند رو صورتم کشیدم و اشک‌هامو پاک کردم. حتم داشتم الان صورتم کاملا سرخ شده و چشم‌هامم شیشه‌ای. دو تا علامتی که همیشه از صد فرسخی نشون میدن من گریه کردم. بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:
- بابا!
با کنجکاوی نگاهم کرد که ادامه دادم:
- پدربزرگ فربد... بالاخره پیداش شد. بابا حضانت فربدو می‌خواد. قانون طرف اونه. یه کاری بکن! تو رو خدا یه کاری بکن!
(سپهر)
از دیدن چهره‌ی غم زده و اشک‌هاش اون‌قدر هول کرده بودم که اصلاً نمی‌فهمیدم چی میگه. آخرین باری که این‌طوری گریه کرد همون شبی بود که تصمیم گرفتم از پیش بابا و برادرام و از اون خونه برای همیشه برم. اصلاً به‌خاطر همین گریه‌ش بود که این تصمیمو گرفتم. ولی حالا باید چی‌کار کنم؟ دستم مشت شد و با حرص گفتم:
- غلط کرده با جد و آبادش. توئم حتماً مثل بز نگاه کردی فقط نه؟
با حرص و صدایی که حسابی کلفت شده بود تو چشم‌هام زل زد و گفت:
- اگه باربد متوقفم نکرده بود الان اون مرتیکه تو سرد خونه بود.
یه دفعه از جاش بلند شد و دست‌هاش مشت شدن:
- اصلاً تو راست میگی! باید برم جوری ناقصش کنم که دیگه نتونه کمر راست کنه!
دستش رو محکم گرفتم و هلش دادم رو مبل:
- چرت و پرت نگو پسر! بشین یه فکر منطقی بکنیم!
نشست و بهم خیره شد. چشم‌هاش خیس بود و قیافه‌ش طوری بود که انگار یه شئ تیز تو گلوش فرو رفته بود. جدی جدی داشتم ازش می‌ترسیدم. اگر الان عصبی می‌شد من زورم می‌رسید جلوش رو بگیرم؟ قطعاً نه! در مقابل سیاوشی که چهار پنج نفرو با هم می‌زد از من چه کاری ساخته بود؟
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
186
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
32
بازدیدها
315

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین