. . .

در دست اقدام رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ترسناک
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رهروان شب
نویسنده: آبی شماره ی هفت
ژانر: تراژدی، ترسناک، عاشقانه
به نام داننده ی اسرار ازل...
سخنی از نویسنده:
- با تشکر از تمام کسایی که این رمانو میخونن، باید بگم کم زحمت کشیده نشده براش. ممکنه الان فقط ۱۵ سالم باشه ولی حداقل ۴ سال تجربه ی رمان نوشتن دارم. و شخصیتی ساختم قابل لمس، به اندازه ی موج های دریا. و غم هایی به درشتی چشم خر. و شادی هایی هر چند کم اما به تاثیر گذاری ارتش نازی ها بر روی آلمان. و خب من یک ایرانی کاملا وطن پرست هستم که به زبان فارسی اعتقاد داره. در شاهکار زمان زبان فارسی، اسم چنین شخصیتی رو چی گذاشته بودن؟
سیاوش کیانیان عزیزم به سرزمین دفتر من خوش اومدی.

جیر جیر. صدای هر شب من. جیرجیرک های نازنینم که باهاشون هم صدا میشم. رنگش... آبی پر رنگ و شب، و منی که غرق تماشا میشم. طعم چیپس سرکه ای و ماست زیر زبونم... و منی که مزمزه میکنم. دوسش دارم. بوی بنزین و خاک بارون خورده، بوی آتیش و شامه ی تیز من... لمست میکنم همراه شب... مهم نیست که نجاتت دادم و تو هی میخوای جبران کنی. ازت متنفرم و میخوام باهاش تراژدی بسازم. یه تراژدی جذاب، از همراه هر شب من. بریم تا آخر تاریکی، میخوام راز مخوف این لعنتی رو کشف کنم. بیا با من تا بسازیم رهروان شب...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #21
بهروز گفت:
- اول این‌که مامان... نباید گریه کنه. به فرناز... کاری نداشته باشید بذارید راحت زندگی کنه. بهش بگید خیلی دوسش داشتم.
رو به باربد ادامه داد:
- اون تی‌شرته که سرش دعوامون شد مال تو! وسایل اتاقمم مال تو! نذار مامان بره توش! ماشینمم بدین به بهناز. دوسش داره! سیاوش جون تو و جون اون باشگاه دیگه!
شلوارم رو چنگ زدم که گریم نگیره. بهروز لبخند زد:
- خدافظ!
باربد موهاش رو کشید و خواست به بهروز حمله کنه که جلوش رو گرفتم و گفتم:
- آروم باش باربد درستش می‌کنم.
داد زد:
- چی رو درست می‌کنی مرتیکه؟ داره جلوی چشمم خودش رو پر پر می‌کنه میگی هیچ غلطی نکنم؟
- باربد تو رو خدا دو دقیقه خفه شو من داداش تو رو بهت برمی‌گردونم!
برمی‌گردم سمت بهروز و لبخند زدم:
- بهروز، میشه یکم با هم حرف بزنیم؟
- بگو زود باش. می‌خوام بخوابم!
رفتم جلوتر و با نهایت مهربونی ممکن گفتم:
- بهروز، می‌دونی که خانوادت و من خیلی دوست داریم مگه نه؟ چرا می‌خوای همه‌مون رو به فرناز بفروشی؟ باربد رو ببین! داره پا به پات گریه می‌کنه. می‌دونی که اگه تو یه روز زبونم لال نباشی بابات دق می‌کنه؟ تو که می‌دونی قلبش مریضه! یا مثلاً مادرت سکته می‌کنه؟ قلب بهناز خانمم حسابی می‌شکنه. منم که مسلماً کم‌ترین حالتش اینه که افسرده می‌شم. اصلاً می‌دونی، خدا وقتی می‌خواد به یه نفر مشکلات و سختی بده، به حد توانش نگاه می‌کنه. مطمئنم تو ان‌قدر قوی هستی که تحمل کنی.
دستش‌ رو گرفتم و گفتم:
- اصلاً وقتی شهامت خودکشی رو داری جرئت ادامه دادنم داری! مطمئن باش بهروز اگه روزی فکر کنم یه درصد نمی‌تونی این دنیا و آدماش رو تحمل کنی و اذیت میشی خودم برات شوکران ردیف می‌کنم راحت شی!
باربد خودش رو کشید جلو و دست لرزونش رو گرفت سمت بهروز:
- داداشی؛ بده من اونو!
بهروز مکثی کرد و شیشه رو گذاشت تو دست باربد. از سر آسودگی خیال پوفی کشیدم و باربد محکم بهروز رو بغل کرد. اه چه لوس! اسکل مثل این‌که همین الان دستی دستی داشته می‌مرده‌ها! بهروز می‌خواست بخوابه. زیر دوشش رو گرفتم و بلندش کردم و بردمش سمت اتاقش. گوشه‌ی خونه به دیوار تکیه دادم و مچاله شدم. چرا این‌همه بدبخت دور و بر من بودن؟ به باربد خیره شدم. همون‌جا که شیشه رو از دست بهروز گرفت رو زانو نشسته بود و با اخم به دیوار زل زده بود. شیشه تو دستش فشرده می‌شد و چیزی نمونده بود که خورد بشه. گفتم:
- پاشو برو یه جارو بیار این‌جا رو تمیز کنم.
بلند شپ و با اخم رفت سمت بالکن تا جارو رو بیاره. منم شیشه‌های درشت رو از رو زمین جمع کردم. باربد جوری با اخم بهم نگاه می‌کرد که انگار به جای فرناز، من بودم که به بهروز خیانت کردم! برگشتم سمتش:
- چرا مثل جلاد نگام می‌کنی؟
نگاهش رو ازم گرفت:
- به تو نگاه نمی کردم.
در حالی که سرم به شیشه‌ها گرم بود پرسیدم:
- چی تو سرت می‌گذره؟
- انتقام.
دستم لرزید و شیشه‌های تو دستم افتادن و خوردتر شدن. سرم رو آوردم بالا و با ترس بهش زل زدم:
- چی‌کار می‌خوای بکنی باربد؟
- همون کاری که فرناز با بهروز کرد با خودش می‌کنم.
اخمام رفت تو هم. چشماش پر نبود؛ ولی خیس‌تر از حالت عادی بود. تو صورتش آثار درد بود. جوری که انگار یه چیز تیز فرو کردن تو گلوش. بغض از تو صورتش کاملاً پیدا بود. تا قبل از این نمی‌دونستم وقتی تو این داستان‌ها و رمان‌ها می‌نویسن بغض تو صورتش بود یعنی چی؛ ولی الان با دیدن قیافه‌‌ی باربد کاملاً فهمیده بودم. گفتم:
- می‌خوای با عشق داداشت وارد رابطه بشی؟
سکوت کرد. با یه سکوت طولانی گفت:
- برای انتقامه!
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- باربد بدترش نکن. تو با شروع رابطه‌ی عاشقانه با فرناز دو تا کار انجام میدی. اولیش اینه که بهروز رو کاملاً نابود می‌کنی. چون خیانت هم خون خودش خیلی سنگین‌تر از خیانت فرنازه. دومیش هم اینه که اگه بفهمه برای انتقام این کارو کردی ناراحت میشه چون با همه‌ی این کارای فرناز بهروز بازم عاشقشه. اصلاً اگه می‌خوای انتقام بگیری چرا یه کار دیگه نمی‌کنی؟
برگشت سمتم:
- چی‌کار کنم؟ تو بگو من چه غلطی بکنم؟ سیاوش بفهم! داداشم داشت خودش رو جلوی چشمم می‌کشت. برام وصیت کرد می‌فهمی؟
- تو همون وصیت گفت به فرناز کاریت نباشه. گفت یا نه؟
- نفهم من نمی‌تونم! چرا نمی‌فهمی من الان دارم از تو می‌سوزم. هیچ غلطی نمی‌تونم بکنم. تو که می‌دونی چقدر به اون لعنتی وابسته بود! شاید دیگه تا آخر عمر نتونه فراموشش کنه. اصلاً به اینا فکر کردی؟
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #22
- همه‌ی این‌ها درسته؛ ولی کار تو رو تایید نمی‌کنه بفهم! باربد دارم بهت هشدار میدم اگه این کارو بکنی قبل از این‌که به گوش بهروز برسه زنده زنده چالت می‌کنم.
با کلافگی گفت:
- باشه بابا جـ×ر نده! شام خوردی؟
- نه بابا! قرار بود امشب با عمو این‌ها شام بخورم که این‌جوری شد.
- ول کن اونا رو من برمی‌دارم پاشو یه کوفتی درست کن بخوریم.
بلند شدم تا به قول باربد یه کوفتی برای خوردن درست کنم. باربد به مادرش زنگ زد و بدون این‌که موضوع اصلی رو بهش بگه گفت که ما سه تا قصد داریم با هم شام بخوریم و همه چی رو خیلی عادی جلوه داد. این وسط گوشی منم زنگ خورد و با دیدن عبارت کوه تجربه تماس رو وصل کردم:
- الو؟ سلام بابا!
- الو! هیچ معلومه یه دفعه کجا غیبت زد؟
- حال بهروز بد بود. مجبور شدم بیام این‌جا.
- نمی‌تونی برگردی؟
- نه. جرئت ندارم تنهاش بذارم. شاید بلایی سر خودش بیاره.
- باشه. خدافظ.
- خدافظ.
و قطع کرد. شماره‌ی فربد رو گرفتم و بعد دو تا بوق برداشت:
- سلام.
- سلام. فردا لازم نیست بیای گل‌خونه.
- چرا؟
- درگیرم. فعلاً نمی‌تونم اون‌جا رو کنترل کنم. باید چند روزی بی‌خیالش بشم. تو هم درسات رو خوب بخون.
- باشه.
- چیزی شد خبر بده. خدافظ!
تلفن رو قطع می‌کنم و میگم:
- باربد برو بهروز رو بیدار کن. املت حاضره.
- ولش کن. بذار بخوابه. اون‌طوری که اون م×س×ت کرده بود فکر نکنم حالا حالاها بیدار شه.
- باشه! پس سفره رو بنداز.
بعد از خوردن غذا باربد یه گوشه افتاد و سرش رو کرد تو گوشیش و منم نشستم و فکر کردم. به همه چی. به خانواده‌ی پدرم، به مشکل بهروز، به غصه‌ی باربد، به فربد، به شب رو، گربه‌هام و... این‌قدر مثل زنجیر افکار و آدمای زندگیم رو به هم بافتم که همین زنجیر افتاد رو چشمام و پلکم سنگین شد و خیلی زود مرز بین خواب و بیداری محو شد.
***
- سیاوش پاشو چقدر می‌خوابی؟
چشم‌هام رو باز کردم و خمیازه کشیدم که باربد گفت:
- بهروز با اون وضعش زودتر از تو بیدار شد!
خواب آلود گفتم:
- ساعت چنده؟
- یازده و نیم.
بلند شدم و تو جام نشستم:
- تازه ساعت یازده و نیمه ان‌قدر غر می‌زنی؟
- یازده و نیم کمه؟ چهار ساعت و نیم اضافه‌تر از هر روز خوابیدی!
عجیبه که ما هیچ رفاقتی نداشتیم؛ ولی حتی از ساعت خواب و بیداری هم خبر داشتیم. مگه نه؟ بلند شدم و با غیض گفتم:
- خفه! بهروز کو؟
- تو اتاقشه.
- چیزی از دیشب یادش میاد؟
- اسکل مگه فیلمه؟ معلومه که یادش میاد! کلاً دو تا پیک زد بالا!
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- ببخشید که من تا حالا م×س×ت نبودم نمی‌دونم! بهروز تا حالا کی این‌طوری م×س×ت می‌کرد که من بدونم یادش میاد یا نه؟
- تا حالا نخوردی؟
- چرا! یه‌ بار تو هفده سالگی تو اردوی مدرسه یه بی‌ناموس بهم تعارف کرد. منم بچه و جاهل. خوردم.
- بعد چی شد؟
- هیچی! تا صبح بالا آوردم. از اون روز به بعد هیچ‌وقت طرف الکل نرفتم. خودت چی؟
- نه بابا من وقت این کارا رو ندارم. یه بار امتحان کردم مزش خیلی بد بود دیگه نخوردم.
- تو چی‌کار کردی؟
- تا صبح کیسه بوکسو کتک زدم بعدم همون‌جا افتادم و خوابم برد.
بلند گفتم:
- بهروز؟ غذا خوردی؟
بهروز از اتاق اومد بیرون. یا ضامن چاقو! این چرا این شکلی شده بود؟ با تعجب گفتم:
- خوبی؟
با اخم نگاهم کرد و گفت:
- به تو چه؟
بی‌اهمیت به تندی کلامش گفتم:
- صبحونه خوردی؟
- نه!
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #23
- چی می‌خوری برم برات بگیرم؟
- چیزی کوفت نمی‌کنم.
- باشه. باربد تو چی میگی؟
- نمی‌دونم. دیگه نزدیک ناهاره.
- باشه.
رفتم تو آشپزخونه و داخل یخچال رو نگاه کردم. همش سوسیس، کالباس و این مزخرفاتی که بهروز دوست داشت. با دیدن بسته‌های یخ زده‌ی قرمه سبزی چشمم برق زد. همش کار مامانِ بهروز بود. شایدم بهناز. کلی وسایل دیگه لازم داشتم. یه لیست نوشتم و باربد رو صدا کردم:
- باربد! بیا برو اینا رو بخر بیار.
اومد و لیست رو از دستم گرفت و گفت:
- این چیه؟
- لیست خرید واسه قرمه سبزی. باید یه غذای درست درمون براش درست کنم.
لیست رو گرفت و گفت:
- اوکی!
با حرص گفتم:
- باربد اوکی نه! بگو باشه!
- باشه بابا جـ×ر نده!
و رفت. اَه! باشه و اون کلمه‌ی لعنتی جفتشون دو بخش داشتن واقعاً چرا گفتنش ان‌قدر سخت بود؟ پوف کلافه‌ای کشیدم و برگشتم سمت بهروز.
- من میرم به کاتیا و کاسپین سر بزنم. مواظب خودت باش. زود برمی‌گردم.
بی‌اعتنا با اخم به دیوار جلوش زل زد. با آرامش گفتم:
- بهروز من باید برم. لطفاً یه‌جوری منو مطمئن کن که می‌تونم برم.
تو چشم‌هام زل زد و گفت:
- برو!
از خونه زدم بیرون و راه افتادم سمت خونه‌ی پدربزرگ. وارد خونه شدم و داد زدم:
- کاسپین؟ کاتیا؟ کجایین؟
کاتیا فوراً اومد بغل‌دستم و خودش رو بهم چسبوند؛ ولی صدایی از کاسپین نشنیدم. رفتم بالا و داد زدم:
- کاسپین؟
و با چرخوندن چشم، کاسپین رو تو بغل یه دختر دیدم. دختره با لبخند گفت:
- سلام.
- شما؟
- تو منو نمی‌شناسی؟ من ایپکم. دختر عموت.
تو برخورد اول با در نظر گرفتن این‌که کاسپین رو بی‌اجازه بغل کرده بود ازش بدم اومد. گفتم:
- باشه حالا هر کی که هستی لطفاً اون گربه رو بذار زمین.
قیافش سوالی شد و پرسید:
- ناراحتت کردم؟
با حرص گفتم:
- فقط کاسپین رو بذار زمین!
با ذوق گفت:
- اسمش کاسپینه؟ چه قشنگ!
رفتم جلو و کاسپین رو از دستش گرفتم و گفتم:
- تو که ان‌قدر گربه دوست داری چرا نمیری یکی برای خودت بگیری؟
سکوت کرد. یکم نگاهم کرد و سرش رو انداخت پایین و گفت:
- ببخشید!
در حالی که کاسپین رو بغل می‌کردم گفتم:
- دیگه بهش فکر نکن. اگه خواستی می‌تونی با کاتیا بازی کنی. اون با غریبه‌ها راحت‌تر کنار میاد.
سرش رو با ذوق آورد بالا:
- واقعاً؟ راستش خیلی کوچولوئه. فکر کردم شاید نباید بهش دست بزنم.
خندیدم:
- نه دیگه این‌طورام نیست.
با ذوق دوئید به سمت کاتیا. دختره‌ی دیونه. البته نه! این منطقی بود. چون اون دختر بود. لابد کاتیا به نظرش بامزه بود. شونه‌ای بالا انداختم و مشغول غذا دادن به کاسپین شدم. بعد از این‌که کاسپین غذاش رو خورد (اونم تو اتاق هال) غذای کاتیا رو ریختم تو ظرف و بردم پیش این دختره به قول خودش ایپک:
- ایپک خانم؟ ممکنه اینو بدی به کاتیا؟
با خوش‌حالی برگشت سمتم:
- چی؟ من بهش غذا بدم؟
وای خدا! دخترا چرا ان‌قدر موجودات عجیبین؟ برای همینه که از بعد هیجده سالگی دیگه با هیچ دختری وارد رابطه نشدم. همون یه دفعه هم با هفت جد و آبادم به غلط کردن افتادم. بالاخره بچه بودم و جاهل! با بی‌خیالی گفتم:
- اگه ممکنه!
ظرفو با ذوق گرفت و گفت:
- عالیه!
خیلی ممنون که از خداته دختره‌ی عجیب غریب چون من علاوه بر کاتیا و کاسپین باید به بهروز و باربدم غذا بدم.
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #24
- فقط مواظب باشید کاسپین و کاتیا نباید به هم نزدیک بشن.
فورا از خونه زدم بیرون و تقریباً دوئیدم سمت خونه‌ی بهروز.
***
- بهروز غذاتو بخور!
با غیض نگاهم کرد و گفت:
- چرا نمی‌فهمی میگم نمی‌خورم.
باربد با حرص گفت:
- به خودت گشنگی بدی برمی‌گرده؟ داداش تو رو خدا غذاتو بخور! این بدبخت کلی زحمت کشیده اینو درست کنه!
راست می‌گفت. من آشپزیم افتضاح بود؛ ولی خب حداقل از این دو تا بهتر آشپزی می‌کردم. باربد کلی التماس کرد تا بهروز به زور چند قاشق غذا بخوره. سفره رو جمع کردم و نشستم یه گوشه.
***
به کاسپین و رفتارهای عجیبش فکر می‌کردم. این چرا این‌طوری می‌کرد؟ کی می‌دونه تو سر یه گربه چی می‌گذره. حتی فکرشم سخته. بلند شدم و با کلافگی به کاسپین که به دیوار خیره شده نگاه کردم. گربه‌ی دیوونه. ولش کن خودش گشنه بشه میاد این‌طرف. بلند می‌شم و از سر بی‌حوصله‌گی میرم در اتاق بابابزرگ و در زدم:
- بابابزرگ؟
- بیا تو!
وارد اتاق شدم و گفتم:
- حوصلم سر رفته.
با تعجب نگاهم می‌کنه. میگم:
- بیا اسم فامیل بازی کنیم!
با اخم میگه:
- برو مزاحمم نشو.
مثلاً این‌طوری می‌خواستی جبران کنی؟ هنوزم بد اخلاقی! سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بابابزرگ من این‌جا واقعاً دارم خسته میشم. خب حوصلم سر رفته. تو هیچ‌وقت حوصلت سر نمیره؟
خیلی سرد گفت:
- نه!
اَه! من اسم فامیل می‌خوام. سعی کردم لحنم قانع کننده باشه:
- بابابزرگ تو روخدا! جون سیاوش نه نیار دیگه! به جون تو حسابی حوصلم سر رفته.
اخمش غلیظ‌تر شد:
- برو بیرون و ا‌ن‌قدر مزاحم من نشو! من نه بچه‌ام نه هم سن تو!
با خصومت صورتم مچاله شد و اومدم بیرون. فکر بچگی‌ام راحتم نمی‌ذاشت... .
- بابایی میای بریم بادبادک هوا کنیم؟ من خیلی دوست دارم.
- ان‌قدر سر و صدا نکن بچه. حوصله‌ت‌رو ندارم. مزاحم من نشو!
با حرص سرم رو تکون دادم و سعی کردم فراموش کنم. رفتم سمت گوشی و برای بابا تایپ کر :
- از پدرت متنفرم. برمی‌گردم خونه.
پیرمرد خشک مصب. با حرص رفتم تو اتاقم و هودی قرمزم رو پوشیدم و زدم بیرون. فربد که درس داشت؛ بابابزرگم که ثابت کرده یود عوض بشو نیست. بابام که الان سر کار بود. شب‌رو رو هم که ساعت پنج بعد از ظهر از کجا می‌آوردمش؟ بهروز و باربدم که دیگه وضعشون گفتن نداشت؛ ولی مهم نبود. می‌رفتم پیش‌شون. حداقل اون‌جا یه جایی داشتم. سر راه یکم میوه خریدم چون حدس می‌زذم برای بهروز لازم باشه. زنگ در خونه رو زدن و بعد یه انتظار کوتاه در خونه باز شد و وارد شدم. زفتم بالا و وارد خونه شدم:
- بهروز؟ باربد؟ کوشین؟ بیاین بیرون.
باربد با حوله از دست‌شویی اومد بیرون و گفت:
- چیه؟
- بیا این میوه‌ها رو بشور بهروز بخوره.
همین موقع صدای بهروز از تو اتاق اومد:
- زحمت نکش من چیزی نمی‌خورم.
در حالی که ژاکتم رو در می‌آوردم و مینداختم رو مبل گفتم:
- مگه دست خودته که نخوری؟ می‌خوری خوبم می‌خوری وگرنه می‌ریزم تو حلقت.
از اتاق اومد بیرون و گفت:
- شما دو تا چرا ان‌قدر منو حرص می‌دین؟ بابا ولم کنید بذارید به درد خودم بمیرم.
رفتم جلو و با تشر گفتم:
- فرناز رفت. می‌فهمی؟ رفت. پس من چی؟ باربد و بهناز خانم چی؟ پدر و مادرت چی؟ مگه ما چی‌کارت کردیم؟ مگه چه بدی‌ای بهت کردیم که باید از زندگیت حذف بشیم؟
با نگاه طوفانی به چهرام زل زد:
- حالم خوب نیست سیاوش! حالم خوب نیست من تنهایی لازم دارم!
- این چیزیه که فکر می‌کنی. منطقی باش اون کسی رو از دست داده که دوسش داره؛ ولی تو چی؟ کسی رو از دست دادی که اصلاً بهت اهمیت نمی‌داده. این وسط اون ضرر کرده می‌فهمی؟
- تو نمی‌دونی چی میگی.
- باشه اصلاً من چرت و پرت میگم. حداقل بخاطر پدر و مادرت یکم تحمل کن.
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #25
عاقبت این‌قدر با باربد رو مخ بهروز راه رفتیم که سبد میوه رو گذاشت جلوش و مشغول خوردن شد. منم یه گوشه افتادم و به باربد گفتم:
- بیا یه دست کلش بزنیم!
بعد از موافقت باربد و کلش بازی کردن گفتم:
- باید امروز و فردا کاسپین رو بردارم ببرم دکتر.
باربد گفت:
- چرا؟
- چند وقته عجیب شده. همش به یه گوشه خیره میشه.
باربد فقط سر تکون داد و بهروز کمی نگاهم کرد و سرش رو انداخت پایین.
همین موقع صدای اعلان پیام گوشیم بلند شد. با نگاه کردن بهش فهمیدم بابا جواب پیامم رو داده:
- چرا؟ اتفاقی افتاده؟ اذیتت می‌کنه؟
اخمام رفت تو هم و تایپ کردم:
- اذیت؟ نه اذیت چرا؟ کاش اذیت می‌کرد! پوسیدم تو اون خونه‌ی درندشت از تنهایی. بیست و چهار ساعت یا بیرونه یا چپیده تو اتاقش! انگار من مسخره‌شم!
وقتی حسابی خشمم رو تو صفحه کلید خالی کردم گوشی رو پرت کردم اون‌ور و ناخن انگشتم رو تو سیب قرمز رنگ تو دستم فرو کردم. صدای اعلان پیام دوباره بلند شد؛ ولی اهمیتی بهش ندادم. باربد گوشیم رو برداشت و گفت:
- چرا شوتش کردی رو زمین؟
بعد پیام‌ها رو می‌خونه و گفت:
- وا! مسخره این پرت و پلاها چیه نوشتی؟ بده مگه بهت گیر نمیده؟
یه چشم غره‌ی کم‌رنگ کوبیدم تو چشماش و گفتم:
- بابا چی نوشته؟
- نوشته مگه اون خونه چه‌قدر بزرگه؟ با پدربزرگت صحبت می‌کنم!
- به درک... وایسا! چی؟
خیز برداشتم سمت گوشی و با عجله شماره‌ی بابا رو گرفتم. لعنتی! اشغال بود! محکم با دو دست زدم تو سر خودم و با صدایی که شبیه جیغ شده بود نالیدم:
- بابا! من از دست تو کجا فرار کنم؟ آخه چرا قبل از این‌که کاری بکنی از من نظر نمی‌خوای؟
باربد با بی‌خیالی سیب من رو برداشت و گاز زد:
- حالا مگه چی شده؟ خودت هم که همین رو می‌خواستی!
این‌دفعه به باربد توپیدم:
- چرا زر می‌زنی؟ من کی این رو خواستم؟ من گ×و×ه خوردم با تو!
- باشه بابا حالا چرا این‌قدر عصبانی؟
- بچه ننه‌تر از من وجود خارجی نداره.
- تو که ننه نداری!
با نگاهی بی‌حس برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم. یه دفعه فهمید چی گفته. دو دستی زد تو سرش و گفت:
- غلط کردم!
بی‌تفاوت به گوشی زل زدم. بهروز گفت:
- این الان یعنی باربد تا گردن رفته تو باتلاق!
مجدداً بی‌تفاوت گفتم:
- نه! راست میگه خب. من که مادر ندارم.
باربد غر زد:
- بابا دل‌خور نشو دیگه! یه گوهی خوردم. غلط کردم سیاوش!
سرم رو گرفتم بالا و گفتم:
- چرا این‌قدر عذر خواهی می‌کنی؟
- بخاطر اون حرفم!
- مگه من بهت گفتم ازت دل‌خورم؟ اصلاً چرا باید دل‌خور باشم؟
- ادا در نیار دیگه! هر کی ندونه من می‌دونم الان چه‌قدر ازم دل‌خوری!
- باربد لطفاً فقط دهنت رو ببند. خب؟
و بی‌توجه به بقیه‌ی مزخرفاتش کله‌مو کردم تو گوشیم.
***
- پدرت می‌گفت می‌خوای برگردی!
به سرفه افتادم و با چند تا نفس عمیق و خوردن یه قلوپ آب گفتم:
- راست می‌گفت.
- چرا؟
- این‌جا ناراحت میشم. حوصلم سر میره.
- فقط بخاطر یه اسم فامیل؟
- نه کلاً از تنهایی بدم میاد. قبلاً با پدرم کلی وقت می‌گذروندیم.
دیگه نگفتم که از وقتی با کلی ذوق و شوق اومدم این‌جا چه‌طوری زدی تو حالم. یکم فکر کرد و گفت:
- حالا که فکر می‌کنم حق با توئه! خیلی خب، برو کاغذ و خودکار بیار.
چشمام گرد شد و بهش زل زدم. به این زودی راضی شد؟ تقریباً میشه گفت هیجان زده‌ بودم. بلند شدم و رفتم و وسایل رو آوردم و مشغول شدیم. بعد چند دور بازی شروع کردم غر زدن:
- آخه این‌همه اطلاعات عمومی رو از کجا میاری بابابزرگ؟
خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- پیریه دیگه پسر جون! سرد و گرم چشیده شدم!
جانم؟ چی شد؟ الان این خندید؟ اصلاً مگه می‌تونست بخنده؟ وا! سیاوش مگه میشه آدم نتونه بخنده؟ والا اگه بعد این بیست و پنج سال زندگی تو این دنیا از یه چیز مطمئن باشم اون اینه که از این دنیای دیونه‌ای که داریم توش زندگی می‌کنیم همه چی بر میاد.
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #26
بلند شد و گفت:
- دیگه بهتره بخوابی! دیر وقته.
با نگاه کردن به ساعت سوتی زدم و گفتم:
- اوه اوه! من زود برم بخوابم که کارم در اومد. فعلاً خدافظ!
بلند شدم و کاغذها رو جمع کردم و رفتم به اتاقم.
***
- چرا کلافه‌ای رفیق؟
- من کلافه نیستم سامان. این نکته‌ی یک، و نکته‌ی دو این‌که من رفیق تو نیستم!
- اوه اوه چه بد اخلاق! عیب نداره یه پسر دایی ایرانی که بیشتر نداریم که قهرمان شاهنامه باشه!
خنده‌ام گرفت:
- تو چه گیری دادی به اسم من!
- تو اسب سیاه داری؟
- نه؛ ولی یه روز خواهم داشت.
- نمیگی چرا کلافه‌ای؟
برگشتم سمتش:
- سامان تو سه تا پسر دایی دیگه و سه تا داداش و یه عالمه آدم دیگه این‌جا داری که باهاشون حرف بزنی. می‌دونستی اینو؟
غر زد:
- اه چرا هیچ‌کدومتون از من خوشش نمیاد؟
با کلافگی گفتم:
- سامان من فقط یه نفرم! و از تو هم بدم نمیاد.
دست به سینه به روبرو خیره شد:
- نه بابا! فقط تو نیستی! سهند و سامیار و ساواشم همیشه من رو حذف می کنن.
- چرا؟
- من چه‌می‌دونم؟ برو از خودشون بپرس!
می‌خواستم چیزی بگم که فرهاد بغل‌دستمون نشست:
- مزاحم نیستم؟
گفتم:
- البته که نه!
- چی میگین با هم؟
سامان گفت:
- هیچی. با سیاوش راجب برادرهام حرف می‌زدیم!
همین موقع متوجه چیزی شدم. لحن حرف زدن فرهاد با سامان خیلی فرق می‌کرد. قشنگ معلوم بود فرهاد عملاً خارجیه؛ ولی سامان لحجه‌ی خیلی خیلی ریز و کم‌رنگی داشت. یعنی اگه دقت نمی‌کردی اصلاً نمی‌فهمیدی. چرا این‌طوریه؟ گفتم:
- فرهاد تو اهل کجایی؟
- ایران!
- نه از طرف مادری!
- گفته بودم بهت. اسپانیا!
- سامان تو هم اهل آذربایجان بودی نه؟
سامان گفت:
- ترجیح میدم خودم رو ایرانی بدونم!
گفتم:
- تو چرا جوری فارسی حرف می‌زنی که اصلاً معلوم نیست یه رگت به آذربایجان می‌زنه؟
کمی به این‌ور و اون‌ور نگاه کرد و به سمت ما خم شد:
- بین خودمون می‌مونه؟
من و فرهاد نگاهی به هم انداختیم و فرهاد گفت:
- بین خودمون می‌مونه یعنی چی؟
من گفتم:
- یعنی حرفی که الان می‌زنه رو مثل راز نگه می‌داریم.
فرهاد با اطمینان گفت:
- البته! بهمون اعتماد کن ساسان!
سامان گفت:
- من سامانم!
من گفتم:
- اَه حالا هر چی! بگو حرفت رو!
- من جدیداً اومدم ایران زندگی کنم. یکی دو بارم قبلاً اومدم ایران و کلاً خیلی فارسی تمرین می‌کنم. کتاب‌خونم پر کتاب‌‌های فارسیه!
یکم با هیچ حسی تو صورتم نگاهش کردم و فرهاد گفت:
- چرا نمی‌خوای کسی بفهمه؟
سامان گفت:
- اگه پدربزرگ بفهمه حتماً ناراحت میشه. میگه چرا نمی‌اومد به من سر بزنه!
پرسیدم:
- خب واقعاً چرا؟
سامان به زمین زل زد و با قیافه‌ای نه چندان راضی گفت:
- ازش خوشم نمیاد خب. خودت مگه ایران نبودی پس چرا نمی‌اومدی؟
- تو از کجا می‌دونی نمی‌اومدم؟
- مگه می‌اومدی؟
- قضیه‌ی من و پدرم فرق داره.
فرهاد که مکث کردنم رو دید گفت:
- یه سوال بپرسم، ناراحت نمیشی؟
برگشتم سمتش:
- بگو!
- مادرتو چه‌طوری از دست دادی؟
سامان دستش رو از پشت سرم رد کرد و محکم کوبید تو بازوی فرهاد:
- خفه شو!
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #27
فرهاد در حالی که بازوش رو مالش می‌داد گفت:
- اگه خفه بشم که می‌میرم. چرا خفه بشم؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- منظور سامان این بود که حرف نزن! این یه اصطلاحه!
فرهاد دست به سینه شد و غر زد:
- چرا؟ خودش گفت ناراحت نمیشه!
سامان با حرص گفت:
- پس می‌خوای بگه نه ناراحت میشم نپرس؟ خودت شعور نداری؟
فرهاد خواست چیزی بگه که گفتم:
- ولش کن سامان! راست میگه! چه عیبی داره خب کنجکاو شده!
با لبخند برگشتم سمت فرهاد:
- مادرم موقع به دنیا آوردن من رفت.
و سرم رو با بغض انداختم پایین. از گوشه‌ی چشم دیدم که سامان چشم غره‌ای به فرهاد رفت و گفت:
- حالت خوبه؟
سرمرو بالا آوردم و لبخند زدم:
- بی‌خیال!
فرهاد گفت:
- معذرت می‌خوام! نمی‌خواستم ناراحت شی!
لبخندم عمیق‌تر شد:
- بهش فکر نکن. راستی از ایران خوشت میاد؟
- راستش هیچی راجب ایران نمی‌دونم. فقط می‌دونم کشور قدیمی و با فرهنگیه.
دوباره لبخند زدم. واقعاً باعث خوشحالی بود که یه خارجی این رو می‌دونست. فرهاد گفت:
- فردا بی‌کاری؟
بی‌کار؟ گل‌خونه که فعلاً تعطیل بود. جمعه هم که بود پس باشگاهم تعطیل بود. تقریباً می‌شد گفت بی‌کارم.
- آره بی‌کارم چطور؟
- میشه تهران رو به من نشون بدی؟
مکث کردم. به سامان نگاه کردم و بعد گفتم:
- البته! چرا که نه!
سامان گفت:
- پس من چی؟
برگشتم سمتش:
- خب تو که میای. مگه نه؟
به جلوش خیره شد:
- معلومه که میام!
به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:
- سامان به داداشات نمیگی بیان؟
یهو بلند گفت:
- همگی گوش کنید! ما فردا داریم می‌ریم تهران رو بگردیم! کی باهامون میاد؟
چند نفر با تعجب نگاهمون کردن. مشخص بود که اصلاً نفهمیدن سامان چی گفته. یکم با هم پچ پچ کردن و اونایی کن فارسی بلد نبودن پرسیدن که سامان چی گفت. یکی از اون چند نفری که سامان به عنوان داداشش معرفی کرده بود با بی‌قیدی گفت:
- تهران؟ نه! ممنون. من از ایران اصلاً خوشم نمیاد. کشور مسخره‌ایه!
جان؟ چی شد الان؟ به رگ غیرتم حسابی برخورد. با اخم بلند شدم و گفتم:
- الان برمی‌گردم!
کاری باهات می‌کنم که اسم ایران بیاد تعظیم کنی! سامان و فرهاد رو آروم صدا کردم و دنبالم راه افتادن و اومدن. سامان گفت:
- کجا می‌ریم؟
- اتاق من!
- چرا؟
- خودت می‌فهمی.
وارد اتاق شدیم و خشک‌شون زد. سامان گفت:
- پسر این‌جا چه‌خبره؟ این کتاب‌ها رو از کجا آوردی؟
گفتم:
- یا خریدم یا خودم نوشتم یا هدیه گرفتم.
و شروع کردم به جمع کردن کتاب‌هایی که لازمه. فرهاد گفت:
- کتاب می‌نویسی؟
با لبخندی که ناخواسته مغرور شده بود گفتم:
- نمی‌نویسم. در واقع میشه گفت کتاب زنده می‌کنم!
و یه دسته از کتاب‌ها که جدا کرده بودم رو دادم به سامان و به صداش که سنگینی کتاب‌ها تو دستش رو کاملاً نشون می‌داد گوش دادم:
- با اینا می‌خوای چی‌کار کنی؟
قبل از این‌که جوابش رو بدم فرهاد گفت:
- چه‌جوری میشه کتاب رو زنده کرد؟
لبخند زدم و یه دسته از کتاب‌ها رو هم دادم دست فرهاد:
- باید زندگیت رو بریزی به پای نوشته‌هات.
و یه دسته از کتاب‌ها رو هم خودم برداشتم. راه افتادیم و برگشتیم طبقه‌ی بالا و رفتم جلو و کتاب‌ها رو دونه دونه گذاشتم جلوی پسره:
- غزلیات سعدی، دیوان حافظ، گلستان سعدی، بوستان سعدی، اشعار جامی، مثنوی معنوی...
کتاب ها رو از دست فرهاد گرفتم و گذاشتم رو کتاب‌های کلفت روی میز:
- خسرو و شیرین، لیلی و مجنون، عطار، اوستای زرتشت، کلیله و دمنه، قانون اثر ابن سینا...
و کتاب های سامان رو هم گرفتم و ادامه دادم:
- دیوان پروین اعتصامی، سهراب سپهری، تاریخ بیهقی، مصیبت نامه، اشعار شهریار و...
آخرین کتاب رو گرفتم و با یه لحن پر از افتخار گفتم:
- افتخار زبون فارسی، شاهنامه‌ی فردوسی!
و گذاشتمش رو بقیه‌ی کتاب‌ها و یه لبخند کج زدم:
- هر وقت تونستی یه جمله از این کتاب‌ها رو درست و بدون غلط بخونی و معنیش رو بفهمی اون‌وقت تازه باید بلند شی و با تعظیم و احترام به خودت اجازه بدی که راجب ایران نظر بدی. فهمیدی پسر خوب؟
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #28
دیدن این صحنه خیلی سنگین بوده انگار. سکوت عجیبی بود. رفتم و سر جام نشستم و سامان گفت:
- انگار رو ایران خیلی تعصب داری نه؟
برگشتم سمتش:
- تو رو ناموست تعصب نداری؟
فرهاد گفت:
- ناموس یعنی چی؟
با اخم گفتم:
- یعنی شرف! یعنی هویت! یعنی تعصب! یعنی غیرت!
سکوت! پس چه انتظاری داشتن؟ من اصلاً نمی‌تونستم که بشینم و بشنوم که به کشور من، به زبون من، به هویت من بگن مسخره! غیرتم این اجازه رو بهم نمی‌داد! سامان گفت:
- سهند از ایران خوشش نمیاد!
با حرص گفتم:
- به درک! خوشش نمیاد که نمیاد! هر چه‌قدرم خوشش نیاد حق نداره راجبش نظر بده!
- خب ایران کشوریه که از خونه دورش کرده. حق داره دوسش نداشته باشه!
پوزخند زدم:
- خونه؟ کدوم خونه؟ آذربایجان خودش جزو ایران بوده! همه‌ی رسم و رسوم‌شون ایرانیه!
- چه جالب. منم خیلی کتاب فارسی می‌خونم. نویسنده‌ی مورد علاقت کیه؟
- فردوسی!
- نه! معاصر!
فرهاد گفت:
- معاصر یعنی چی؟
گفتم:
- هم خانواده‌ی عصره! یعنی هم عصر! نویسنده‌ی هم عصر یعنی نویسنده‌ای که تو زمان ما باشه. مثلاً شاهنامه‌ی فردوسی مال قرن پنجم هجری قمریه!
برگشتم سمت سامان و گفتم:
- نویسنده‌ی معاصر مورد علاقم سهراب سپهریه!
گفت:
- کتابای سیاوش کیانیانو نمی‌خونی؟
چشمام گرد شد و گفتم:
- این که خودمم!
با تعجب گفت:
- چی؟ تویی؟ سیاوش کیانیان واقعاً تویی؟
- معلومه! مگه نمی‌دونستی؟
- نه! اصلاً به فامیلیت دقت نکرده بودم! پسر تو نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی منی!
لبخند زدم. خیلی ذوق زده شده بودم. این اولین بار بود که یکی از طرف‌دارام رو از نزدیک می‌دیدم. چشم‌هام برق زد و گفتم:
- باورم نمیشه کتابام طرف‌دار پیدا کرده! اونم از آذربایجان!
- میشه لطفاً کتاب فریادهای ماندگارو برام امضا کنی؟
فرهاد گفت:
- این کتاب مال خودشه؟
سامان گفت:
- آره! خیلی قشنگه! حتماً باید بخونی!
واقعاً تا حالا این‌همه خوش‌بختی رو یه جا تجربه نکرده بودم. خیلی خوش‌حال بودم از این‌که طرف‌دار دارم. خدایا مرسی!
***
- ولی من هنوزم حسابی به تو بدهکارم!
- چرا؟
- به‌خاطر اون آدم م×س×ت که بهم حمله کرد.
- شمردی؟
- چی؟
- شمردی چند شبو با هم گذروندیم؟
- نه! چه ربطی داره؟
- یه ماه شد شب رو! بهش فکر نکن!
- نمی‌تونم شب‌گرد! بهش فکر می‌کنم و عذاب می‌کشم. از مدیون بودن خوشم نمیاد!
با کلافگی برگشتم سمتش:
- من دیگه شبا تنها نیستم. این خودش بهترین ادای دینه!
- میشه لطفاً اسمتو بدونم؟
سکوت. نمی‌خواستم بهش بگم. گفت:
- خواهش می‌کنم! من واقعاً فضولم!
- شبگردی به ناشناس بودنه که مزه میده! فعلاً خداحافظ!
و بلند شدم و به سمت خونه حرکت کردم.
***
- خب پسر و دختر عموها و پسر عمه‌ها و شوهر دختر عموی عزیز! این کاخ به این گنده‌گی که پشت سر من می‌بینید کاخ نیاوران تشریف داره!
برگشتم سمت کاخ:
- کاخ جونم به عموها و خاله‌ها سلام کن!
کسایی که فارسی بلد بودن خندیدن.
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #29
نرگس برای همسرش مارتی به زبون آلمانی توضیح داد من چی گفتم. همین‌طور آرسن برای دایانا، سامیار برای ساواش، و آلما خواهر فرهاد برای برادرشون فرزین. وقتی نرگس شوخیم رو برای مارتی تعریف کرد مارتی برگشت سمتم و چیزی گفت که نفهمیدم. نرگس گفت:
- مارتی گفت تو خیلی خوبی!
کمی خم شدم و با خنده گفتم:
- چاکر داداش و زن داداش مترجم! خب می‌گفتم. آخرین شاه ایران یعنی محمد رضا پهلوی این‌جا زندگی می‌فرمودند! اون طرف کوشک احمد شاهیه که می‌بینید. این باغم که ظاهر و باطن همینه! حالا باید بهتون اتاق مطالعه‌ی شخصی ملکه رو نشون بدم! بیاید از این طرف!
کمی رفتیم بالا و به لیدر تور بودن ادامه دادم:
- خب، موزه‌ی کاخ نیاوران که معرف حضورتون هستند، این‌جا تالار برلیان تشریف دارن.
دختری که نمی‌دونستم اسمش چیه فقط می‌دونستم خواهر نرگسه دائم در حال عکاسی بود. صدام رو صاف کردم و گفتم:
- تهران خیلی بنای تاریخی زیاد داره و گشتن همش چند روز یا حتی چند هفته قراره طول بکشه. پس کاملاً از کاخ نیاوران لذت ببرید که تا جمعه‌ی بعدی نمی‌تونیم برگردیم.
***
- شب رو؟
- چیه؟
- تو رابطت با خانواده‌ی پدریت چطوریه؟
- خیلی خوب! و حالا یه عضو جدید هم داریم! آدم خیلی باحالیه! امروز که رفته بودیم بیرون واقعاً ما رو وادار کرد بخندیم.
- چه جالب! منم بالاخره تونستم پدربزرگمو متقاعد کنم باهام اسم فامیل بازی کنه!
- اسم فامیل چیه؟
- یه جور مسابقه‌ی اطلاعات عمومی که با برگه انجام میدن.
- چه جوری بازی می‌کنن؟
- اول یه کاغذ برمی‌دارن و روش یه چیزایی می‌نویسن. مثل ماشین، غذا، شهر، کشور و غیره. بعد یه حرف از حروف الفبا انتخاب می‌کنن و می‌نویسن. یعنی مثلاً اسم از ن می‌نویسن نوید یا ماشین از ت می‌نویسن تریلی و این‌جوری. هر دفعه هم یه حرف انتخاب می‌کنن.
- چه جالب! باید حتماً بازی کنم. آخرش چی میشه؟
- آخرش هر کی که زودتر لیستو با یه حرف کامل کنه میگه ایست. وقتی گفت ایست همه نوشتنو متوقف می‌کنن و برای هر یه مورد که از موارد لیست که کامل شده باشه ده امتیاز میدن. هر کی امتیاز بیش‌تری بیاره برنده‌اس!
- به نظر باحاله!
بلند شدم:
- من باید برم. فعلاً خدافظ شب رو!
(نفس)
واقعاً این پسر بامزه‌ بود. با خنده سری به علامت تاسف تکون دادم و رفتم سمت اتاق پدربزرگ که صدایی شنیدم:
- واقعاً چرا بهش نگفتی؟
صدای پدربزرگ بود. اول خواستم در بزنم؛ ولی با کنجکاوی در مورد این‌که مخاطب حرف پدربزرگ کیه منصرف شدم. صدای پدر سیاوش که فکر کنم سپهر بود بلند شد:
- من فقط نمی‌خوام بفهمه! خواهش می‌کنم بابا! بفهمه داغون میشه. بهش نگو!
- پس بقیه چی؟
- اونا می‌دونن که نباید چیزی بگن!
- می‌دونی اگه از کس دیگه‌ای بشنوه چه بلایی سرش میاد؟
- نمی‌شنوه! نمی‌فهمه!
- از کجا می‌دونی؟ اگه یه وقت اونی که نباید برگرده چی؟
- بابا! فقط بهم قول بده حرفی نزنی!
سکوت. حرفاشون دیونم کرده بود. واقعاً نمی‌فهمیدم! (نویسنده: اگه سیاوش بود الان می‌گفت دقیقاً مثل فیلما D:) به هر حال به من که ربطی نداشت. در اتاق رو کوبیدم و گفتم:
- پدربزرگ؟ نمیاید؟
با مکث گفت:
- تو برو! الان میام!
راه افتادم به سمت بالا و سعی کردم به خودم دروغ بگم که کنجکاو نشدم و اصلاً ربطی بهم نداره؛ ولی در حقیقت داشتم از درون می‌سوختم و فضولیم گل کرده بود. اه اصلاً چرا داشتم به این مزخرفات فکر می‌کردم؟ نگاهم چرخید و از روی سیاوش و سامان و فرهاد که طبق معمول با همن و صدای خنده‌شون بلند بود هم گذشت و روی ایپک و مامان ایست کرد. رفتم سمت‌شون.
(سیاوش)
- ببرش واحد ویراستاری!
بلند شدم و رفتم سمت در که صدام می‌کنه:
- آقای کیانی؟
با حرص برگشتم سمتش:
- کیانیان هستم!
- ببخشید! آقای کیانیان! در رو پشت سرت ببند!
دوباره با حرص گفتم:
- باشه!
و در رو پشت سرم کوبیدم. نمی‌دونم چرا این‌قدر از این زن متنفر بودم. به من دستور داد؟ اداشو در آوردم:
- در رو پشت سرت ببند! ور ور ور! زنیکه این‌قدر زر زد که مغزم فلج شد.
همین‌طور غر غر کنان رفتم سمت بیرون که خوردم به باربد.
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #30
منو که دید چشماش گرد شد و گفت:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
خیلی بی تفاوت گفتم:
- اومدم جیغ بنفشو چاپ کنم.
چشماش گرد شد. رنگ صورتش عوض شد و یواش یواش به قرمز تغییر کرد. با حرص و در حالی که خیلی سعی می‌کرد داد نزنه گفت:
- احمق! من یه شکری خوردم تو چرا می‌خوای به‌خاطر لج‌بازی زیر منت اون زنیکه باشی؟
واقعاً نمی‌دونستم چی باید بگم. سرم رو انداختم پائین:
- برو رد کارت!
بازوم رو گرفت و گفت:
- همین الان حماقتو تموم می‌کنی! وگرنه...
پوزخند زدم:
- وگرنه؟
سکوت کرد. گفتم:
- وگرنه بیش‌تر به رخم می‌کشی که نداشتمش؟
دستش از رو بازوم شل شد و افتاد. به بهترین شکل ممکن لبخند زدم و گفتم:
- مهم نیست. ترسی ازش ندارم.
ازش فاصله گرفتم که نالید:
- سیاوش! نمی‌خواستم اون حرفو بزنم. باور کن نمی‌خواستم! اصلاً نمی‌دونم چی شد از دهنم پرید. تو رو خدا ببخش! جون بهروز ببخش!
سرمو انداختم پایین:
- بیخی بهش فکر نکن! بیا بریم.
با خوش‌حالی گفت:
- بخشیدی؟
لبخند زدم:
- چیزی برای بخشیدن وجود نداره.
- نمیری چاپ اون کتابو کنسل کنی؟
با حرص گفتم:
- خدا لعنتت کنه! کنسل نه! لغو احمق!
- باشه جـ×ر نده! ببخشید؛ نمیری لغو کنی؟
- حوصله‌ی اون زنیکه رو ندارم. بعداً زنگ می‌زنم میگم.
- خوبه.
***
- قبول نیست! سیاوش بیش‌تر از ما بلده!
قهقهه‌ی خبیثم رفت هوا:
- از خوبی‌های ایرانی بودن همینه دیگه!
فرهاد گفت:
- این اسم فامیل کار سختیه!
دلم می‌خواست مشاعره داشته باشیم؛ ولی نمی‌شد. به ساعت نگاه کردم و بلند شدم:
- خب رفقا خوش گذشت. الان باید برم باشگاه!
سامان گفت:
- باشگاه میری؟ چه رشته‌ای؟
- نینجوتسو.
- ایول! کمربندت چه رنگیه؟
- کمربند مشکی دان دو؛ و در ضمن، من اون‌جا مربیم نه کار آموز!
و اومدم بیرون. از وقتی اون اتفاق برای بهروز افتاده بود من به جای اونم موقتاً کار می‌کردم. و سطح شاگردای بهروز از شاگردای من بالاتر بود پس کارم سخت‌تر بود؛ ولی این کافی نبود. این باشگاه مدیر می‌خواست. یه مدیر خوب، نه به داغونی بهروز! اصلاً هممون داغون بودیم. من، بهروز، باربد، فربد و... چی شد که این‌جوری شد؟ چرا زندگی‌مون دیگه بوی زندگی نمی‌داد؟ بچه‌ها مشغول تمرین بودن و من سخت غرق فکر. پول عمل مادر فربد که تقریباً جور شده بود. حالا تا آخر ماه یه کاری می‌کردم.
- استاد؟ استاد!
برگشتم طرف شاهین:
- ها؟ بله؟ چی میگی؟
- پای آرش آسیب دیده.
چشم‌هام گشاد شد:
- چی؟ کو؟
با شاهین رفتیم سمت آرش که با پای آسیب دیدش نشسته بود و بچه‌های باشگاه دورش جمع شده بودن. گفتم:
- برید کنار ببینم چه‌خبره! برید اون‌ور!
بچه ها با شنیدن صدام برگشتن سمتم و با دیدنم کنار رفتن. رفتم سمت آرش و کنارش زانو زدم:
- چی سر خودت آوردی بچه؟
خندید:
- چیزی نیست استاد. پام یکم بی‌تربیت شده.
لبخند زدم:
- درد داری؟
در حالی که نفسش دردو نشون می‌داد گفت:
- نه!
چند تا ضربه‌ی آروم به شقیقش زدم و گفتم:
- منو سیاه نکن بچه من خودم این روزا رو گذروندم.
یکم پاشو بررسی کردم و گفتم:
- در رفته! باید جاش بندازم. پاتو تکون نده.
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
93
پاسخ‌ها
27
بازدیدها
250

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین