. . .

در دست اقدام رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ترسناک
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رهروان شب
نویسنده: آبی شماره ی هفت
ژانر: تراژدی، ترسناک، عاشقانه
به نام داننده ی اسرار ازل...
سخنی از نویسنده:
- با تشکر از تمام کسایی که این رمانو میخونن، باید بگم کم زحمت کشیده نشده براش. ممکنه الان فقط ۱۵ سالم باشه ولی حداقل ۴ سال تجربه ی رمان نوشتن دارم. و شخصیتی ساختم قابل لمس، به اندازه ی موج های دریا. و غم هایی به درشتی چشم خر. و شادی هایی هر چند کم اما به تاثیر گذاری ارتش نازی ها بر روی آلمان. و خب من یک ایرانی کاملا وطن پرست هستم که به زبان فارسی اعتقاد داره. در شاهکار زمان زبان فارسی، اسم چنین شخصیتی رو چی گذاشته بودن؟
سیاوش کیانیان عزیزم به سرزمین دفتر من خوش اومدی.

جیر جیر. صدای هر شب من. جیرجیرک های نازنینم که باهاشون هم صدا میشم. رنگش... آبی پر رنگ و شب، و منی که غرق تماشا میشم. طعم چیپس سرکه ای و ماست زیر زبونم... و منی که مزمزه میکنم. دوسش دارم. بوی بنزین و خاک بارون خورده، بوی آتیش و شامه ی تیز من... لمست میکنم همراه شب... مهم نیست که نجاتت دادم و تو هی میخوای جبران کنی. ازت متنفرم و میخوام باهاش تراژدی بسازم. یه تراژدی جذاب، از همراه هر شب من. بریم تا آخر تاریکی، میخوام راز مخوف این لعنتی رو کشف کنم. بیا با من تا بسازیم رهروان شب...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #51
با شنیدن این جمله پوزخند زدم و گفتم:
- تو فقط همین یه حرف رو می‌زنی. فقط حرف می‌زنی! چرا هیچ‌وقت کاری نمی‌کنی؟
- الان دارم می‌کنم. گفتی می‌خوای ببینیم مگه نه؟
دستم روی کیبورد متوقف شد. چی؟ گفت:
- برگرد و نگاه کن!
هیچ اختیاری از خودم نداشتم. برگشتم و چشمم خورد به جسم قد بلند سیاه پوشی که پشت سرم بود. سرش رو پایین انداخته بود. یعنی خودش بود؟ منبع صدای گریه‌های هر شب تو حیاط؟ زمزمه گر نجواهای خراب کننده‌ی خواب من؟ گفتم:
- تو کی هستی؟
سرش رو بالا گرفت و چشم‌هام تو چشم‌های تماماً سیاه این موجود عجیب قفل شد:
- من ماهانم!
***
مثل منگل‌ها سرم رو تکون دادم. در حقیقت، هیچی نفهمیده بودم. در اتاق باز شد و فربد گفت:
- داداش؟ با کی حرف می‌زنی؟
برگشتم سمت‌ش و مجدداً مثل خل و چل‌ها نگاهش کردم. منگ بودم. تحلیل درستی از فضا و اتفاقات نداشتم. مشاعرم داشت نابود می‌شد. فربد یکم بهم خیره شد و بعد خیلی آروم گفت:
- دارم میرم بیرون. فعلاً!
و در رو آروم بست. برگشتم سمت ماهانی که حالا دیگه نبود. حتی به این‌که کجا رفت فکر هم نکردم. حالم یه جور غریبی بود. گفته بودم که بازه‌ی "غیر قابل توصیف" قابل تحمل نیست؟ تو زندگیم غیر قابل توصیف خیلی دیدم. خیلی دیدم...
اون لحظه‌ای که فهمیدم یه شب‌گرد تو وجودمه دیدمش...
اون لحظه‌ای که فهمیدم تنها شب‌گرد نیستم دیدمش...
اون لحظه‌ای که فهمیدم فربد رفت پرورشگاه دیدمش...
اون لحظه‌ای که بابا رفت دیدمش...
و حالا دوباره دیده بودمش. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. و این سوال مغزم رو آزار می داد: حالا من چی‌کار کنم؟
***
این وضعیت فقط یه توضیح داشت: من عقل نداشته‌م رو از دست دادم. آخه چی فکر می‌کنن راجبم اگه بهشون بگم با یه روح حرف می‌زنم؟ وای خدایا دارم خفه میشم! چند بار سرم رو کوبیدم به دیوار که صدای نفس از پشت سرم اومد:
- داری چی‌کار می‌کنی؟
برگشتم سمت‌ش. راستی گفته بودم یه خبرایی شده؟ هنوز عشق رو تجربه نکرده بودم؛ ولی برای اولین بار تو زندگیم خیلی جدی از یه دختر خوشم اومده بود. ای خدا ببین منگل تو این وضعیت به چی فکر می‌کنه! همه چیز خیلی سریع داشت پیش می‌رفت. پلک‌هام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
- تمدد اعصاب!
و سریع از جلوی چشم‌هاش جیم شدم. به سختی می‌تونستم فکر کنم. نه! من فکر لازم نداشتم. من به ماهان نیاز داشتم. چشم‌هام رو رو هم فشار دادم و گفتم:
- بیا! باید ببینمت!
همه چی دقیقاً شبیه یه ظرف گردوی تر با پوست سبز و چوبی بود. همون‌قدر گنگ و سربسته، و تحلیل‌ش هم همون‌قدر سخت! مخصوصاً منی که باید گردوهام رو با دندون می‌شکستم. ای خدا عجب وضعی شده! داشتم دور خودم می‌چرخیدم و هر پنج ثانیه یک بار خدا رو صدا می‌کردم که سامان مثل گاو پرید تو اتاق:
- بیا بریم سفر!
برگشتم سمت این پسربچه‌ی کوچولوی مشتاق! فرهاد هم وارد اتاق شد و با نیش باز همراه سامان بهم زل زد. نفر بعد ایپک بود و قبل از این‌که کل قوم مغول بریزن این‌جا گفتم:
- فقط بگو کجا داری میری!
- شیراز!
نیشم شل شد. برای وقت گذرونی بد نبود. و به خصوص خلاص شدن از دست ماهان برای یک مدت کوتاه. گفتم:
- کی؟
- فردا!
- همه میان؟
- آره!
برگشتم سمت میز تحریرم و لبخند زدم.
***
دست‌هام رو گذاشتم رو فرمون و تو هم قفل کردم. با گذاشتن سرم رو فرمون سامان مثل همیشه بی مقدمه و هیچ‌گونه ادبی در ماشین رو باز کرد و گفت:
- کی می‌رسیم؟
با زاری گفتم:
- نمی‌دونم!
یه دست از سرم بردار خاصی تو لحنم بود؛ ولی مگه سامان دست بردار بود؟ عجب غلطی کردم گذاشتم این بیاد تو ماشینم! گفت:
- حالت خوب نیست؟
برگشتم سمت‌ش و تو چشم‌هاش زل زدم. بگم که یه روح دیدم و دارم باهاش حرف میزنم و هر روز می‌بینمش و رو یه نفر کراش زدم و هر روز داره بد تر و میشه و میگرن گرفتم و افسرده‌گیم حاد شده و قلمم از شدت ننوشتن درد گرفته و دلم برای بابا تنگ شده و اعصابم از همه چیز خرده؟ پوفی کشیدم و گفتم:
- خوبم.
در پشت باز شد و باربد نشست و گفت:
- بنزین زدن. بریم.
سامان فوراً خیز برداشت و خودش رو پرت کرد رو صندلی. سرش محکم خورد به سقف که دلم ریش شد؛ ولی آقا به پشم مبارکم نگرفت! کوچک‌ترین تحریکی سردردم رو تشدید می‌کرد. حتی دیدن ضربه‌ای که به کله‌ی سامان خورد. انگار تلقینی بود. خیلی خودم رو کنترل کردم که محکم سرم رو نکوبم به فرمون. با نشستن فرهاد تو ماشین گفتم:
- فربد کو؟
گفت:
- دست‌شویی.
برگشتم سمت‌ش:
- چی؟ تنها گذاشتیش؟ ای خدا!
با عجله پیاده شدم و رفتم سمت دست‌شویی پمپ بنزین. پشت در دست‌شویی ایستادم و پام روی زمین ضرب گرفت. با در اومدن فربد از دست‌شویی برگشتم سمتش:
- اومدی؟ بیا بریم.
راه افتادیم به سمت ماشین.
تا خود شیراز انقدر فکر کردم که مغزم سیاه شد.

tish☆tar@
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #52
ولی مشکلی نبود. به اینم عادت داشتم. پلک‌هام رو روی هم فشردم. سامان و چند نفر دیگه رفته بودن برای اتاق گرفتن. منتظر هر اتفاقی بودم جز چیزی اتفاق افتاد. گوشیم زنگ خورد. نه؛ منظورم زنگ خوردن گوشی نبود. به اسم روی صفحه نگاه کردم. عمه؟ با بی حوصله‌گی جواب دادم:
- بله؟
(فرهاد)
با گذشت چند جمله از حرف‌های کسی که پشت خط بود رنگ سیاوش به وضوح پرید و پلک‌هاش ناباور پرید:
- چی میگی عمه؟
-...
عمه؟ عمه سوین بود؟ انگار مکالمه تموم شد؛ ولی سیاوش همچنان گوشی رو گرفته بود دم گوش‌ش و مثل یه مجسمه خشک شده بود. وقتی فهمیدم نفس نمی‌کشه با بی‌فکری تمام محکم تکونش دادم. جوری که کله‌ش خورد به فرمون. دستم رو گذاشتم رو دهنم و گفتم:
- وای! ببخشید! چرا این‌جوری شدی؟ حالت خوبه؟
رنگ صورت‌ش ثانیه به ثانیه بد تر می‌شد. دوباره تکونش دادم؛ ولی این‌بار، آروم تر:
- سیاوش مردی؟ چه‌ت شد؟
برگشت سمتم و جوری بهم زل زد که حس کردم فحش دادم. یه لحظه نگاهش این‌قدر ترسناک شد که کاملاً حس خود خیس کردن گرفتم. به طور ناگهانی برگشت سمت فرمون و بدون یه ثانیه مکث استارت زد و با دویست کیلومتر بر ساعت سرعت بدون مکث روند. سرم محکم خورد به صندلی جلو و قبل از هر کاری دست‌هام رو سپر فربد که خوابیده بود کردم که پرت نشه پائین. گفتم:
- داری چه غلطی می‌کنی اسکل؟ برگرد!
هیچ عکس‌العملی نشون نداد. داد زدم:
- با توام دیونه! چه مرگت شد یهو؟ هوی!
با صدایی که اگه سردی‌ش رو نادیده می‌گرفتم کاملاً نرمال بود گفت:
- بابابزرگ فوت کرده.
گفتم:
- خب به درک چرا...
یه دفعه ساکت شدم. چی گفت؟ چند دقیقه طول کشید تا بفهمم چی گفته؛ ولی بعد از اون، به صندلی تکیه دادم و فکر می‌کنم رفتار سیاوش رو درک کردم.
(سامان)
- تبریــــــــــــــز؟ آخه تبریز چه غلطی می‌کنید شما؟
- نمی‌دونم. سیاوش کله‌ش داغ کرد یه بند روند تا این‌جا. الانم رفته بنزین بزنه. از اول مسیر تو کل این یه روز یه کلمه حرف نزده. تا باهاش حرف می‌زنم مثل خون آشام نگام می‌کنه.
با کلافه‌گی برگشتم سمت دایی اینا:
- آخه یعنی چی؟ خب حالا من چی‌کار کنم؟
- مجبوری یه جوری بهشون بگی. برگردین تهران. ببین من باید برم. فعلاً!
- هی! الو؟ فرهاد ال...
با کلافه‌گی حرفم رو قطع کردم و اخم‌هام رفت تو هم. مرتیکه‌ ی بز! دایی گفت:
- چه‌خبره؟
و من موندم و جماعتی که با سوال بهم زل زده بودن و سیاوشی که زده بود به کله‌ش...
(سیاوش)
- نمی‌فهمی؟ نباید بذارم کسی به بابا بگه!
تو خودم مچاله شدم و با بغض ادامه دادم:
- بابام سکته می‌کنه. خودم باید بگم!
بلند شد و گفت:
- باشه! هر چی تو بگی.
و زنگ در رو فشار داد. چند ثانیه گذشت و نمی‌دونم چرا؛ ولی به جای این‌که در رو از اف اف برامون باز کنه اومد جلوی در. در رو باز کرد و قبل از این‌که ذوقش از دیدنم رو نشون بده از دیدن قیافه‌ی داغونم وا رفت. یکم نگران شد و گفت:
- سیاوش؟ حالت خوبه؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
دوباره بغضم گرفت. چشم‌هام قرمز شد و گفتم:
- بابا... می‌تونی یه جا واسه گریه کردن به من قرض بدی؟
چشم‌هاش گرد شد. گفت:
- مثل آدم بگو چی شدی! این چه وضعیه؟
فرهاد اومد جلو و گفت:
- عمو میشه لطفاً الان بی‌خیال بشین؟ سیاوش واقعاً حالش خوب نیست.
بابا از جلوی در کنار رفت و گفت:
- بیا تو! الان سرما می‌خوری!
وارد شدم و بدون مکث کنار در نشستم و زانو‌هام رو بغل کردم و سرم رو گذاشتم روشون. بابا دیدن این حرکتم اومد بغل‌دستم ایستاد و خم شد طرفم:
- چی شد؟ حالت خوبه؟
فرهاد با تشر گفت:
- عمو! گفتم راحتش بذارین!
بابا برگشت سمت فرهاد و گفت:
- خب یکی به منم بگه این‌جا چه‌خبره! این چه وضع و حالیه این بچه داره؟
بغضم ترکید و بی صدا زدم زیر گریه. چند ثانیه بعد بابا کنارم نشست و دستش رو گذاشت رو شونه‌م. صدای هق هقم بالا رفت. یه چند ثانیه نگاهم کرد طاقت نیاورد. رو به روم نشست و سرم رو آورد بالا و تو چشم‌هام زل زد. حتم دارم اون لحظه قیافه‌م خیلی داغون بود. خیس شدن کل لپ و گونه‌هام رو از اشک، حس می‌کردم. گفت:
- نمی‌خوای بگی چی شده؟
فرهاد دوباره با کلافه‌گی گفت:
- وای عمو تو رو خدا!
@tish☆tar
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #53
بابا با حرص گفت:
- فرهاد یه لحظه خفه شو ببینم این چشه!
- عمو یه...
با بغض گفتم:
- بسه!
هردوشون برگشتن سمتم، گفتم:
- فرهاد برو به فربد بگو بیاد تو.
بی‌حرف رفت بیرون. بابا اومد کنارم نشست و گفت:
- حالت خوب نیست؟ می‌خوای یه چیزی بخوری؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- بابا؟
به قدری صدام داغون و شکست خورده و مظلوم بود که بابا هم مضطرب شد. گفت:
- جانم؟
گفتم:
- بابابزرگ...
خشکش زد. با ترس گفت:
- بابابزرگ چی؟
دوباره هق هقم بالا گرفت. محکم تکونم داد و گفت:
- حرف بزن پسر بابابزرگت چی شده؟
گفتم:
- تموم کرد...
دیدم که چه‌طور تو یه لحظه پیر شد. همون‌جا نشست و تو سکوت به رو به روش خیره شد. برگشتم سمتش:
- بابا؟
چیزی نگفت. چشم‌هام رو پاک کردم و گفتم:
- بابا خوبی؟
متوجه شدم نفس نمی‌کشه. با وحشت تکونش دادم و گفتم:
- بابا! بابا نفس بکش!
چشم‌هاش رو بست و به دیوار تکیه داد. تکونش دادم:
- بابا؟ بابا حالت خوبه؟
جوابم رو نمی‌داد. داشتم روانی می‌شدم. حالا علاوه بر غم، احساس گناه هم داشتم. یک‌دفعه افتاد رو زمین و من فهمیدم بی‌هوش شده. با گریه بلند شدم و داد زدم:
- فرهاد!
همین موقع فرهاد با فربد وارد خونه شد و گفت:
- چیه چی شده؟
دوئیدم سمت بابا و در حالی که نبضش رو می‌گرفتم گفتم:
- فرهاد یه کاری بکن! زنگ بزن بیمارستان! بیا احیاش کن! نمی‌دونم... بابام از دست رفت!
فرهاد با چشم‌های گرد نگاهم می‌کرد. حق داشت. هیچ‌وقت انتظار نداشت که یه همچین شخصیت دیونه و ترسیده و روان پریشی رو از من ببینه. من همیشه منطقی رفتار کرده بودم. حداقل تا وقتی که خطر از دست دادن مهم‌ترین آدم زندگیم تهدیدم نمی‌کرد. در اصل، اصلاً افسرده‌گی اجازه نمی‌داد که بخوام غیر معقول رفتار کنم. ولی حالا چی؟ شده بودم یه موجود وحشت زده‌ی داغونِ روانی! فرهاد با عجله شماره‌ی بخش اضطراری رو گرفت و اطلاع داد که آمبولانس بفرستن. فربد هم اومد سمتم و دستش رو گذاشت رو شونه‌ام:
- آروم باش داداش!
پسش زدم و صدای هق هقم بالاتر رفت. بابا رو محکم تکون دادم و گفتم:
- بابا! غلط کردم بابا بیدار شو! پاشو!
چند دقیقه با دیونه بازی‌های من گذشت و بالاخره آمبولانس رسید. و من در حالی که می‌زدم تو سر خودم و فرهاد و فربد در حالی که با تعجب به من نگاه می‌کردن راه افتادیم به سمت بیمارستان.
***
اصلاً نمی‌خواستم به کارهای انحصار وراثت حتی فکر کنم. ماهان گفت:
- خب، پس تا این‌جا فهمیدیم که تو داری از شدت افسردگی می‌پوسی و از بین میری.
برگشتم سمتش:
- تو حرص خودتو بخور.
- خب من برای انتقام، یه هم‌خون لازم دارم.
برگشتم سمتش و گفتم:
- آخر نگفتی انتقام چی‌رو می‌خوای بگیری!
بلند شد و با چشم‌های تماماً سیاهش به من خیره شد. چشم‌هاش عجیب وحشتناک بود. خب شاید چون سیاه بود و از فاصله‌ی دورتر به نظر خالی می‌اومد. گفت:
- اگه تا حالا، تونستی کنجکاوی نکنی و تو کار من سرک نکشی، پس می‌تونم بهت بگم. بلندشو!
بلند شدم و دنبالش راه افتادم. رفتیم تو حیاط و بعد رفت تو زیر زمین. جلوی پله‌ها ایستادم و گفتم:
- بیام پایین؟
گفت:
- آره! بیا!
تمام شهامتم رو جمع کردم و از پله‌ها رفتم پایین. گفت:
- این‌جا رو می‌بینی؟
و به کف زیر زمین اشاره کرد. گفتم:
- خب؟
گفت:
- این‌جا محل دفن جنازه‌ی منه!
خشکم زد. موهای تنم کاملاً سیخ شد و هر چی بیش‌تر به کف زیر زمین نگاه می‌کردم بیش‌تر می‌لرزیدم. گفت:
- پدربزرگت که مرد، برادر زاده‌م بود. بهت گفته بودم دیگه؟
به زور سر تکون دادم. گفت:
- عموم، وقتی فهمید من و دخترش به هم علاقه داریم، جفتمون رو کشت. جنازه‌ی مهتاب رو تو یه باغ متروکه قایم کرد و من...
بالای قبرش نشست و گفت:
- من قبل از مرگ خیلی شکنجه شدم. طاقت فرسا‌ترین دردهای ممکن رو کشیدم.
کنجکاویم اجازه نداد ازش نپرسم که موضوع چیه.

@tish☆tar
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #54
گفتم:
- مگه چه بلایی سرت اومد؟
لبخند تلخی زد و گفت:
- روز آخر این‌قدر ازش کتک خورده بودم که حتی نمی‌تونستم از جام بلند بشم. سه روز تمام اون‌قدر کتکم زد که چند تا از استخون‌هام شکست. قبل از این‌که از درد جون بدم یه سیخ داغ برداشت و کشید به چشم‌هام.
با گفتن این جمله قلبم درد گرفت. چشم‌هام رو رو هم فشردم و دقیقاً مثل کسی که پنبه‌ی بتادینی گذاشتن رو زخمش هیس کشیدم. آخه مگه یه عمو چه‌قدر می‌تونه سنگ‌دل و بی‌رحم باشه؟ گفت:
- حالا برای گرفتن انتقام، یکی رو می‌خوام که هم‌خون اون باشه.
با ترس بهش زل زدم و گفتم:
- ولی... همه‌ی ما که با اون هم‌خونیم. نه؟
برگشت سمتم و لبخند زد:
- نه سیاوش. منظور من از هم‌خون، هم‌جنس بود. کسی که درست مثل اون جنسش خراب باشه. یه آدم خبیث بدجنس که لیاقت داشته باشه که کور بشه.
- بعد چی میشه؟
- هیچی! من کورش می‌کنم و بعد، می‌تونم جنازه‌مو بکشم بیرون و با بینایی به زندگیم ادامه بدم.
گفتم:
- ولی... تو الان چند ساله مردی؟
- بیشتر از شصت یا هفتاد سال. دیگه از دستم در رفته. ولی فکر کنم پدربزرگت یک ساله بود.
سوتی زدم و گفتم:
- میشه هفتاد و شیش سال. تو این مدت از جسد تو فقط خاک مونده!
خندید:
- نه سیاوش! من روحی بودم، که به‌خاطر مرگ ناحق و ظلمی که در حقم شد، این‌جا موندم. موندم که برگردم. من روزی سه بار، بالای گور خودم اشک می‌ریزم. این اون جنازه رو سالم نگه می‌داره. سالم، چون هنوز زنده‌ست.
تنم به لرز افتاد. نه از ترس؛ از سرما. هوا داشت سرد می‌شد. گفتم:
- ولی چه‌طوری می‌خوای خودت رو از گور بکشی بیرون؟ تو یه روحی! نمی‌تونی به طور فیزیکی به چیزی دست بزنی!
- با کمک تو!
وحشت کردم. دستام بازوهام رو تند تند مالش دادن و گفتم:
- م... من؟
گفت:
- نترس! لازم نیست جنازه‌م رو در بیاری. فقط حجم خاک رو یکم کم کن. وقتی انتقام گرفتم، بهت میگم. اصلاً احتیاجی نیست چشمت به جنازه‌م بیفته.
و بعد برگشت سمت پله‌ها:
- من دیگه باید برم.
و لبخند زد و محو شد. با رفتنش هوا به حال عادی برگشت. ماهان تنها روحی بود که حتی با وجود چشمای سیاه و سرد شدن هوای اطرافش و تو خالی و ترسناک بودن صداش، بازم می‌تونست جذاب و دلنشین باشه. یه حقیقت وجود داشت: ماهان به شدت جذاب و خوش قیافه بود. قیافه‌ی گوگولی و صورت بچه‌گونه‌ای داشت. و حداقل با من که مهربون بوده. سرم رو تکون دادم. اصلاً کسی بود که ماهان بتونه به عنوام سوژه‌ی انتقام ازش استفاده کنه؟ بالای سر قبر نشستم و ناخودآگاه اشک توی چشم‌هام جمع شد. حتی نمی‌تونستم تصور کنم حالش رو.
***
پتو روی شونه‌هام افتاد و صدای نفس:
- چرا این‌جا نشستی؟ سرده!
لبخند بی اختیاری رو لب‌هام شکل گرفت. تو این چند روز، هیچ‌کس حواسش نبود؛ ولی احتمالاً به زودی می‌فهمیدن که بین من و نفس چیزی هست. تو این چند روز، خیلی از من و احوالات آشفته‌م مراقبت کرده بود. گفتم:
- تو چرا اومدی بیرون؟ سرما می‌خوری!
خندید:
- سوال خودم رو به خودم تحویل میدی؟
- یه ذره حالم خوب نبود. تو چرا اومدی؟
- چون یه ذره حالت خوب نبود!
با این‌همه محبت چه‌طور برخورد می‌کردم؟ بابابزرگ همیشه دوست داشت من زود ازدواج کنم. یعنی ممکن بود من یه روز با نفس ازدواج کنم؟ از دست خودم کلافه شدم. فقط یه کراش ساده زده بودم و داشتم تا ازدواج پیش می‌رفتم. گفت:
- کلافه‌ای؟
عه عه عه! جفت پا پرید تو افکارم! گفتم:
- نه.
گفت:
- چرا ناراحتی؟
گفتم:
- نفس لطفاً الان بی‌خیال شو.
بلند شد و بی‌حرف، رفت. اه! گندش بزنن! ناراحت شد. آخه مگه من خاک‌برسر تا حالا چند بار با یه دختر ارتباط داشتم؟ یه‌بار با نگین رل زدم که اونم به‌خاطر بچه‌گیم بود. حالا چه غلطی کنم؟
***
فربد رفته بود باشگاه و تو خونه پشه پر نمی‌زد. من هنوز تو خونه‌ی پدربزرگ بودم و بعد از انحصار وراثت، هیچ‌کدوم از عموها برای این‌خونه تصمیمی نگرفته بودن. ولی خب، در دیگ بازه، حیای گربه کجا رفته؟ برگشتم سمت کاتیا. در کمال تعجب آروم نشسته بود. بلند شدم تا برم تو اتاق و ببینم کاسپین داره چی‌کار می‌کنه. با یه نگاه اجمالی به اتاق، دیدم کاسپین خوابیده. رفتم جلو و بهش نگاه کردم. چرا این‌جوری خوابیده بود؟ خم شدم و خواستم بیدارش کنم و چیزی که به شدت توجه‌م رو به خودش جلب کرد، این بود که بدنش یخ زده بود. بغلش کردم و دیدم تکون نمیخوره.
(فربد)
- کاسپین!
صدای فریاد سیاوش پرده‌ی گوشم رو عمیقا نوازش کرد.
@tish☆tar
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #55
بلند شدم و سعی کردم بفهمم صدا از کدوم طرف بوده که سیاوش با وحشت و عجله از راه‌پله دوئید پایین و داد زد:
- فربد! سوئیچ من کجاست؟
و بعد با گریه ادامه داد:
- کاسپین! کاسپین چی شدی؟ نفس بکش!
با دیدن وضعیت سریع از جام بلند شدم و سوئیچ رو از رو جا کلیدی قاپیدم و بردم دادم دستش:
- چی شده سیاوش؟
با وحشت گفت:
- فربد! فربد کاسپین! نفس نمی‌کشه! بچه‌م از دست رفت!
و با گریه دوئید بیرون.
(سیاوش)
دست و پام می‌لرزید. حال خوبی نداشتم. وای خدا اگه کاسپین طوریش بشه چی؟ من هیچ‌وقت خودم رو نمی‌بخشم! خدایا کاسپین نه! هر چی ازم می‌گیری بگیر به عظمتت قسمت میدم کاسپین نه! خانم دکتر تو چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- آقای کیانیان! متاسفم. شجاع باشید. گربه‌ی شما مرده.
با ناباوری به خانم دکتر زل زدم. بلند شد و رفت بیرون و من هم‌چنان با لب‌های نیمه باز به جای خالی‌ش خیره مونده بودم. رفتم جلو و کاسپین رو مثل نوزاد تو بغلم گرفتم و بهش خیره شدم. یاد چشم‌هاش افتادم. تو بغلم تکون دادم‌ش و زیر لب گفتم:
- بیدار شو! کاتیا همه‌ی غذات رو خورد.
مثل دیونه‌ها زیر لب باهاش حرف می‌زدم که فربد اومد تو:
- داداش؟
تو سکوت بهش خیره شدم. اشک تو چشم‌هاش جمع شده بود. به کاسپین نگاه انداختم و بلند شدم:
- بریم!
(نفس)
بعد از شنیدن خبر شوک آور مرگ گربه‌ی سیاوش، اون هم با فاصله‌ی کمی از پدربزرگ، حسابی شوکه شده بودم. سیاوش خیلی برای من عزیز بود. به هیچ قیمت دوست نداشتم غمگین بودنش رو ببینم. با ورود سامان بدون تعلل برگشتم سمتش:
- آوردی‌ش؟
- آره!
قفس رو آورد بالا و با لبخند گفت:
- به کاسپین سلام کن!
***
از نگرانی همه‌ش داشتم سر جام وول می‌خوردم. اولین هدیه‌مو برای سیاوش خریده بودم و می‌خواستم همه‌چیز خوب پیش بره. با نگاهی به وضعیتم گفت:
- تو چرا آروم و قرار نداری؟
قبل از اینکه جوابی بهش بدم زنگ در به صدا در اومد. لبخند زدم و زیر لب گفتم:
- رسید.
یه کم چپ چپ و با شک به لبخندم زل زد و بلند شد تا در خونه رو باز کنه. سامان با یه لبخند شاد بعد از چند ثانیه وارد خونه شد و قفس رو برد بالا:
- به کاسپین جدید سلام کن!
سیاوش با تعجب و کنج‌کاوی خیره‌ش بود. سامان قفس رو گذاشت زمین و بازش کرد. لبخند زدم و گفتم:
- این... خب من برای تو گرفتم‌ش. فکر کردم...
با دیدن اخم‌های به شدت تو هم رفته‌ش حرفم رو خوردم. گفت:
- شما دو تا دلقک راجب من چی فکر کردین؟
من و سامان با تعجب به هم نگاه کردیم و دوباره به سیاوش. رگ‌های پیشونی و گردنش زده بودن بیرون. گفت:
- شما فکر کردین کاسپین عروسک من بود؟ فکر کردین اسباب بازی بوده برام؟
در حالی که قفسه‌ی سینه‌ش به شدت بالا و پائین می‌شد ادامه داد:
- آخه کدوم احمقی تا به حال تونسته اعضای خانواده‌شو جای‌گذین کنه که من دومی باشم؟
رفت سمت قفس و گربه‌ی سیاهی که حالا از توش بیرون اومده بود. چنان بد نگاهش کرد که احساس کردم الان می‌گیره و تیکه تیکه‌ش می‌کنه. پوزخند زد و با حرص داد زد:
- هیچ موجود مزخرفی تو این دنیا نمی‌تونه جای کاسپین من باشه. هیچ موجودی! شنیدین؟
به سرعت کیفم رو چنگ زدم و از اتاق دوئیدم بیرون.
(سیاوش)
بعد از رفتن نفس سامان هم خواست بره که صدام متوقف‌ش کرد:
- سامان!
برگشت سمتم. چشم‌های دریده‌مو روش بالا و پائین کردم و گفتم:
- این جونور مسخره رو هم با خودت ببر!
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- اون... هدیه‌ی توئه. من جایی نمی‌برمش.
به پارکت‌ها زل زد:
- رک بگم سیاوش؛ نا امیدش کردی!
و رفت بیرون. پوزخند زدم و با حرص به اون جونور زل زدم. واقعاً با خودشون چی فکر کرده بودن؟ دیونه‌های احمق! بی توجه به اون جونور رفتم به سمت راه‌پله.
***
در اتاق رو باز کردم و چشمم افتاد به اون گربه. خوابیده بود. رفتم سمت‌ش و دستم رو رو پشت‌ش کشیدم:
- می‌دونی؛ تقصیر تو نبود. من سر تو خالی کردم.
چشمم به پلاک روی قلاده‌ش افتاد. روش نوشته بود... نوشته بود کاسپین؟ دیگه وقاحت از این بیشتر می‌شد؟
@tish☆tar
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #56
با اخم بازش کردم و پرت‌ش کردم اون‌ور. گربه رو بغل کردم و گفتم:
- تو کاسپین نیستی. هرگز هم نمی‌تونی باشی. ولی می‌تونی جایگاه خودت رو داشته باشی. هیچی برای من جای کاسپین رو نمی‌گیره. تو هم که طبق یه توفیق اجباری پیشم موندگاری.
نوازش کردن موهاش اشک رو چشم‌هام جمع کرد. با بغض گفتم:
- نمی‌تونم بدون اسم بذارمت. بالاخره باید یه چیزی صدات کنم نه؟
اشکم چکید. عقده‌ی جدیدی به قبلی‌ها اضافه شده بود. عقده‌ی بغل کردن کاسپینم. گربه رو گذاشتم زمین و زدم زیر گریه.
- چی شده؟
برگشتم سمت ماهان. مثل پسر بچه‌های لوس و ننر بغضم گرفته بود. گفتم:
- دلم واسه کاسپین تنگ شده.
- دیدم که اون گربه رو برات آوردن.
تو خودم مچاله شدم و جواب‌ش رو دادم:
- داغ کاسپینم تازه شد.
اومد سمتم و گربه‌ی جدید با این حرکت تو خودش جمع شد. ماهان خنده‌ش گرفت و بعد گفت:
- اسمی براش گذاشتی؟
اخم کردم:
- من میگم می‌خواستم سامان و نفس رو بکشم تو میگی اسم براش گذاشتی یا نه؟
اخم صفاحت باری کرد و گفت:
- خودم دیدم داشتی بابت اون کارت ازش دل‌جویی می‌کردی. ادای آدم‌های عصبانی رو در نیار.
معترض گفتم:
- ماهان!
لبخند زد:
- چیه؟ ببین جفت‌مون می‌دونیم که تو دل‌نازک تر از اینی که این گربه رو پیش خودت نگه نداری یا باهاش بد رفتاری کنی. پس خودت رو گول نزن و بیا براش اسم انتخاب کنیم.
سرم رو پائین انداختم و به گربه نگاه کردم. موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
- دنیز خوبه؟
گفت:
- دنیز؟
- اسم ترکی کاسپین.
ماهان به دنیز نگاه کرد و گفت:
- خوبه!
***
رو زمین دراز کشیده بودم و تو فکر بودم. نمی‌دونم تو فکر چی. دنیا ایست کرده بود. البته تا چند دقیقه قبل از اون تلفن نحس. زنگ تلفنم که بلند شد بی هیچ فکری جواب دادم:
- الو؟
چند ثانیه صدای خش خش و بعد...
- سرتو از سرنوشت نحس من بکش بیرون!
و بوق ممتد. این صدای خش دار و گرفته و سرد مال کی بود؟ بعدش تازه همت کردم به صفحه‌ی گوشی نگاه کنم و ببینم که هیچی روش نیست. اصلاً چرا وقتی اون طرف قطع کرده باید بوق بخوره؟ تازه داشتم از گیجی بیرون می‌اومدم. رفتم تاریخچه‌ی تماس رو چک کردم که چشمم خورد به یه شماره‌ی عجیب ۱۴ رقمی! چطور ممکنه؟ حداقل الان باید هفت رقم باشه! یه سرکاریه نه؟ از یه هکر ع×و×ض×ی! دوباره به شماره نگاه کردم ولی... ولی نبود! آره درسته. غیب شده بود. بدون این‌که هیچ دستی بهش بزنم! گوشی رو انداختم زمین و به سقف زل زدم. یعنی الان مثل این فیلم و داستان‌های ترسناک یه جن میاد بخورتم بعد یکی مثل اد و لورن وارن میان تو ماجرا؟ یعنی خاک‌برسرم که حتی تو داستانی که تو مغز خودم از زندگی خودم ساختمم قهرمان داستان نیستم! بلند شدم و به گوشی خیره شدم. در طی یه تصمیم آنی بلند شدم و گوشی رو بردم تو آشپزخونه و گذاشتم رو پیشخون. با یادآوری این‌که تمام وسایلم رو جمع کرده بودم تو کارتن که اسباب کشی کنم آه از نهادم بلند شد. ولی به عنوان یه س×ل×ی×ط×ه‌ی مذکر هیچی جلوی منو نمی‌گرفت. پس رفتم بیرون و از تو باغچه یه سنگ برداشتم و برگشتم تو آشپزخونه. عملیات خرد و خاکشیر کردن گوشی با موفقیت انجام شد. و خودمم نمی‌دونم چرا این‌کارو کردم. ولی بهم آرامش درونی داد. فربد که با شنیدن سر و صدا ها توجه‌ش جلب شده بود اومد پایین و با دیدن من و گوشی خورد شده کف آشپزخونه با چشم‌های رد بهم خیره شد. چند ثانیه بعد گفت:
- چی‌کار کردی؟
- نمی‌دونم. از دستش خسته شده بودم دیگه. حال و حوصله‌ش رو نداشتم. شاید تا یه مدت از گوشی دور بشم.
و بدون این‌که اجازه‌ی کش دادن مکالمه رو بهش بدم راه افتادم سمت حیاط. وسط حیاط ایستادم و هوای نه چندان تمیز تهران رو به ریه هام بردم. خداحافظ خونه‌ی پدربزرگ! با لبخند آخر به همه چیز نگاه می‌کردم. قبل از این‌که شروع کنم برای انتظار کشیدن برای بوق کامیون اسباب کشی، صدای ماهان رو از پشت سرم شنیدم:
- پس داری چی‌کار می‌کنی تو؟
برگشتم سمتش و خیره به چشم‌های تماماً سیاهش گفتم:
- اسباب کشی! چطور؟
پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- برو خاک زیرزمینو بکن دیگه! این آخرین فرصته الان کامیو میاد!
دوباره اضطراب و احساسات بدم برگشت. برم یه نفر رو نبش قبر کنم؟ چطور؟ ماهان گفت:
- بجنب! وقت لرزیدن و از هوش رفتن نداریم! بدو!
و دوباره چرخید و غیب شد.
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #57
برگشتم سمت زیرزمین. من این‌طوری فکر می‌کردم یا حیاط واقعاً تو سکوت غرق شده بود؟ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم جلوی لرزشم رو بگیرم. رفتم سمت زیرزمین و نگاهی به اطرافم انداختم. نفس عمیقی کشیدم و بیل رو برداشتم. رفتم سمت اون‌جا. ماهان خیلی وقت پیش اون قسمت نحس رو به من نشون داده بود ولی من هنوز یادم بود. در حقیقت یادم نبود. انرژی وجود یه حیات دیگه من رو به سمت اون کشونده بود. بیل رو تو خاک فرو بردم و هم‌زمان به این فکر کردم که چرا کف این زیر زمین باید این‌قدر نرم باشه. خواستم دوباره بیل بزنم که یه نفر از پشتم گفت:
- نرم نیست. اون نرمش کرده.
مو به تنم راست شد. حتی مجال نفس کشیدن نداشتم. ماهان نبود. می‌دونم نبود! آخه صدای ماهان... صداش نزدیک تر شد:
- مگه بهت نگفتم به زندگی من نزدیک نشو؟
تکون نخوردم. ضربان قلبم به طرز ترسناکی بالا رفت ولی بیل رو فرو بردم تو خاک. نفهمیدم چی شد فقط تو به لحظه درد شدیدی رو تو پهلوم حس کردم و بیل از دستم پرت شد. افتادم رو زمین و نیروی عجیبی پرتم کرد گوشه‌ی زیر زمین. چشمامو به سختی باز کردم و با تمام تاری دید، فهمیدم که خاک داره تکون می‌خوره. بلند شدم و رفتم سمت بیل. درد کمرم لحظه به لحظه داشت بد تر می‌شد. یهو بی حسی پشت زانوم رو حس کردم. البته قبلش با مخ خوردم زمین. دستمو به دسته‌ی بیل انداختم و دباره بلند شدم. خاک محسوس تکون می‌خورد. صدای جیغ بلند تر شد:
- بهت گقتم گورتو گم کن!
ناخودآگاه زمزمه کردم:
- اون زنده‌ست. من نمی‌ذارم شانسش رو از دست بده. من می‌تونم! من سیاوشم!
و همون‌طور که بالای قبر زانو زده بودم دوباره بیل زدم. صدای جیغ گوش خراش این‌بار، زمزمه وار، در گوشم گفت:
- بلند شو وگرنه نفر بعدی خودت توی اون گور می‌خوابی!
به خودم لرزیدم و بیل خواست از دستم بیفته که یه چیزی تو وجودم محکم نگهش داشت. اخمام رفت تو هم. به خودت بیا پسر! قوی باش! قوی باش! تو نویسنده‌ی ترسناک ترین رمان‌هایی! با صدای بلند گفتم:
- من ازت نمی‌ترسم پلید نفرت انگیز! من یک انسانم و انرژیم از تو بیشتره! من نسبت به تو برتری دارم. هر جونوری که هستی، بدون که من، اشرف مخلوقات اهورا مزدا هرگز تسلیم نمیشم!
و احساس کردم که یه نیروی مجهول داره بیل رو از دستم می‌کشه. به خودت بیا پسر تو ورزشکاری! تو یه تصمیم آنی بیل رو ول کردم و با دستام افتادم به جون خاک که حالا تکون خوردنش شدید تر شده بود. خدا رو شکر کردم که ناخن‌هام رو چند روزه وقت نکردم بگیرم. درد کمرم داشت دیونه‌م می‌کرد و بی حسی زانوم هم داشت تبدیل به سوزش می‌شد. مثل اثر فشنگ. همین موقع پشت گردنمم شروع کرد به سوختن. ولی انگار با هر کدوم از این حرکات، انگیزه‌م بیشتر می‌شد. تا کمر رو زمین فرود اومده بودم و با تمام وجود مثل یه گربه‌ی وحشی زمین‌رو می‌کندم. با ظاهر شدن یه چیز سفید رنگ از زیر خاک تلاشم دو برابر شد و سوزش و دردمم همین‌طور. متوجه خیس بودن پیرهنم شدم و وقتی بهش نگاه کردم متوجه شدم یه لکه‌ی بزرگ تیره روش افتاده. نمی‌دونم اصلاً با اون همه مساحتی که داشت میشه بهش گفت لکه یا نه. فقط فهمیدم که اگه این‌جا روشن بود، با این صحنه به رنگ قرمز روبه رو می‌شدم. چون تابلو بود که خونه! دووم بیار پسر! دووم بیار! اون پاچه‌ی سفید رنگ رو گرفتم دستم و فکر کردم شاید رنگش روشنه و به‌خاطر نور افتضاح این‌جا من سفید می‌بینمش. وقت فکر کردن به این چیزها رو نداشتم. زود تر دور و برش رو خالی کردم و با تمام قوا کشیدمش بیرون. صدای جیغ خفاش پیچید توی گوشم. لعنتی از هیچ تلاشی برای این‌که منصرفم کنه کم نمی‌ذاشت! گوشم درد گرفت و داغ شد. فهمیدم که یه چیز خیس گرم روی لاله‌ی گوشم و بعد به سمت پایین زاویه فکم سرازیر شد. دیگه اگه زنده نمونم هم مهم نیست. من نجاتش میدم. با تمام توان و نیرویی که برام مونده بود از دستش گرفتم و کشیدمش بیرون. آخرین چیزی که بهش فکر کردم این بود که چه پوست تازه و لطیفی داره. و با قفل شدن چشم‌هام روی یک جفت چشم سبز کدر، دیگه مغزم چیزی رو تحلیل نکرد...
***
- بهت گفته بودم این‌کار نباید انجام بشه!
نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو باز کردم. اول درست چیزی رو نمی‌دیدم ولی بعد از چند ثانیه، متوجه شدم بابا بغل‌دستمه و سر و صدای شلوغی بیرون رو می‌شنوم. بیمارستان؟ پلک زدم و سعی کردم مغزم رو به کار بندازم. حتی درکی از زمان نداشتم و نمی‌دونم چه‌قدر طول کشید تا یادم بیاد که تو زندگیم بیشتر از دو یا شایدم سه بار بیمارستان نیومدم. حقیقتش همیشه فکر می‌کردم تو فیلم و داستان‌های دور و برم، چه‌قدر مردم با کلاسن که هر چی میشه به جای درمانگاه یا مطب دکتر عمومی فوراً میرن بیمارستان؛ ولی زندگی من فیلم یا داستان نبود. واقعیت بود و این باعث می‌شد یه جای کار لنگ بمونه. بابا روی صندلی کنار تختم نشسته بود و دستاش رو تو هم قلاب کرده بود و سرش رو گذاشته بود روش. فکر کردم اگه خواب باشه که حتماً یه گردن درد حسابی می‌گیره. خواستم صداش کنم که تازه حس لامسه یه سیخونک به مغزم زد و فهمیدم ماسک اکسیژن رو صورتم گذاشته شده. اوهوع! چه غلط‌ها! صدام رو با قورت دادن آب دهنم صاف کردم و ماسک رو کشیدم پائین. ولی به سختی؛ چون عملاً هیچ جونی تو بدنم نبود. برای این‌که تیکه تیکه حرف نزنم، درجه‌ی صدام رو تا حد قابل توجه‌ای پایین آوردم و گفتم:
- بابا!
عکس‌العملی نشون نداد. خواستم صدام رو ببرم بالا تر ولی گلوم بد جوری درد می‌کرد. نفسم هم به سختی می‌رفت و می‌اومد. حالا می‌فهمیدم حکمت ماسک اکسیژن چیه! دستم رو آروم بردم بالا و گذاشتم رو بازوش که یه‌دفعه از جا پرید و نگاهش برگشت روم. یا خود خدا! این چرا این‌شکلی شده؟ چشم‌هاش قرمز قرمز بود. کاملاً مشخص بود سردرد شدیدی داره. شقیقه‌هاش تماماً سفید شده بود. و صورتش خیلی خسته به نظر می‌رسید. بابا ذاتاً تپل بود و حداقل خوشحالیم این بود که صورتش تحت هیچ شرایطی آب نمیشه. ولی خب همین‌طوری هم خیلی داغون بود. مات نگاهم می‌کرد. چته خب بر و بر نگاه می‌کنی به منم بگو چی شده!
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #58
به سختی گفتم:
- بابا... حالت خوبه؟
بدون پلک زدن نگام کرد. دیگه داشتم نگرانش می‌شدم. ولی بعد صحنه‌ای رو دیدم که باعث شد ایمان بیارم این‌جا یه اتفاق جدی افتاده. چشم‌های بابا پر از اشک شد و چکید. چشم‌هام گرد شد. با تمام لاجونی بازم برای تعجب کردن توان داشتم. تا به حال تو بیست و چند سال عمر با عزتم ندیده بودم که بابا گریه کنه. دستم رو گرفت و گفت:
- بیدار شدی؟
نه هنوز خوابم و صدایی که می‌شنوید صدای پیغام‌گیر پیام است. لطفاً بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید؛ بیب! چند بار محکم پلک زدم تا چرت و پرت‌هام از مخم پاک شه و گفتم:
- چی شده؟
هنوز شوکه بود. یه‌دفعه از جاش بلند شد و دوئید به سمت بیرون و در حالی که با داد دکتر رو صدا می‌کرد از اتاق خارج شد. همه خل شدن! یعنی بالاخره ماهان نجات پیدا کرد؟ اون چه جونوری بود که نمی‌خواست من ادامه بدم؟ اصلاً من یه دفعه اون‌همه شهامت رو از کجا پیدا کردم؟ ای بابا زود تر باید برگردم خونه. باید برم زیرزمین. حتماً اسباب کشی به‌خاطر این غش کردن بی موقع من لغو شد! بابا هم که مثل دیونه‌ها بهم زل زده بود و هیچ حرفی نتونستم ازش بکشم. از این‌که موقع کنجکاوی دیونه میشم متنفرم. همین موقع در اتاق باز شد و یه خانومی که مانتو و مقنعه‌ی مشکی داشت وارد شد. معمولاً دکتر نباید روپوش سفید تنش باشه؟ شاید دکتر نیست ها؟ وقتی بابا پشت سرش اومد تو و درو بست فهمیدم که اشتباه می‌کردم و دکتر همین خانم سیاه پوشه. بابا با ذوق به من نگاه می‌کرد و تند تند با تلفن حرف می زد. احساس کردم یه‌کم از برخورد اول‌مون شاداب تر شده. حتماً صورتش رو شسته بود. دکتر اومد بالای سرم و به فرم تو دستش نگاه کرد و گفت:
- آقای کیانیان. درسته؟
- بله.
- سیاوش؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بله.
هم زمان بابا هم اون ور داشت به یکی این جمله رو می‌گفت:
- نه! تازه بیدار شده. حالش خوبه.
و چند ثانیه بعد گفت:
- نمی‌دونم. الان دکتر داره معاینه می‌کنه.
دکتر ادامه داد:
- درد داری؟
گفتم:
- کمی!
به فرم نگاه کرد و یه چیزی توش نوشت و گفت:
- کجات؟
و بابا هم که تا حالا داشت به جمله‌ی طرف مقابل گوش می‌کرد اومد سمت تخت و دستم‌ رو گرفت و رو به اون گفت:
- آره الان زنگ می‌زنم میگم!
و بعد از چند کلمه دوباره گفت:
- باشه بهش بگو! باشه خدافظ!
و در حال قطع کردن بود که دکتر گفت:
- آقا لطفاً دست بیمار رو ول کنید باید فشارشون رو بگیرم.
بابا در حالی که با لبخند گشادی به من زل زده بود دستم رو ول کرد و مثل بچه‌هایی که دارن به ماشین کنترلی جدیدشون نگاه می‌کنن و ذوق می‌کنن به نگاهش ادامه داد. خانم دکتر آستین گشاد لباس بیمارستان رو بالا زد و دسگاه فشار خون رو روی دستم بست. یکم نگاهش کرد و گفت:
- دستت رو مشت کن و باز و بسته کن.
کاری که خواست رو کردم و احساس کردم عضلاتم نرم تر شدن. چرا من این‌قدر داغونم؟ چشم‌هام رو با بی جونی چرخوندم رو بابا که هنوز داشت با یکم اضطراب و مقدار زیادی خوش‌حالی نگاهم می‌کرد. دکتر دستگاه فشار خون رو باز کرد و به بابا گفت:
- آقای کیانیان پسر شما به شدت تلاش کرده که خودش رو نجات بده و خب موفق هم شده. الان نیاز به مراقبت داره.
همین‌طور که سرش رو می‌برد تو اون کاغذ روی تخته‌شاسی ادامه داد:
- میگم به بخش منتقل بشه. حتماً غذاش رو بخوره. به پرستاری میگم که چه غذایی بهش بدن.
و برگشت سمت در و جوری که انگار با خودش حرف می‌زد با اخم به تخته‌شاسی زل زد:
- من که میگم خیلی دووم آورده. هر کی بود تحمل نمی‌کرد.
و رفت بیرون. بابا دوباره دستم رو گرفت و گفت:
- حالت خوبه؟
پلک طولانی‌ای به منظور تائید حرفش زدم. نشست بغل‌دستم و با لبخند بهم زل زد. این چرا این‌جوری می‌کنه؟ نکنه قرار بمیرم و خبر ندارم؟ خواستم چشم‌هام رو ببندم که با چیزی که چشمم بهش خورد مات موندم. حروف قرمز روی شیشه! اون‌قدر تمرکز نداشتم که بتونم برعکس شده‌شونو بخونم ولی همین هم نشون می‌داد که من تو بخش مراقبت های ویژه‌ام. خب CCU که مخصوص بیمارهای قلبیه. پس یعنی من تو ICU ام؟ چند بار پلک زدم و وقتی تونستم بخونمش ضعیف لب زدم:
- بابا؟
- جانم؟
- من... چرا این‌جام؟
قبل از این‌که بتونه چیزی بگه در اتاق باز شد و دو تا پسر که فکر کنم پرستار بودن با لباس فرم آبی روشن اومدن تو و یه برانکارد هم باهاشون بود.
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #59
یکی‌شون اومد جلو و مشغول چک کردن وسایل اتاق شد و یه سیم عجیب غریب که به دستم وصل بود رو هم جدا کرد. اون‌یکی هم اومد سمت من و ماسک اکسیژن رو گرفت و گفت:
- راحت نفس می‌کشی؟
- آره!
خم شد و زیر بغلم رو چسبید. شوک زده گفتم:
- چی‌کار می‌کنی؟
یه نگاه صفاحت بار بهم انداخت و گفت:
- دارم میذارمت رو برانکارد.
مرتیکه‌ی افاده‌ای! تا حالا پرستار مرد افاده‌ای ندیده بودم! حالا انگار شاخ غول شکسته. البته تعجب نداره الان دیگه پسرها خودشون خانم شدن. همین که ابروهاش سر جاشه باید شکر کرد! منم فقط که موهای دستم یه سور به گوریل و شیر و خرس میده! همین‌طور که تو دلم غر می‌زدم با بی‌جونی پسش زدم و گفتم:
- خودم می... تونم.
گفت:
- نمیشه بذار کمکت کنم.
کمکت به درد عمه‌ت می‌خوره با اون طرز نگاه کردنت! انگار ارث پدرتو طلب داری! همینم مونده برم زیر منت تو! بابا که دید اخم کردم اومد جلو و گفت:
- خودم کمک می‌کنم.
پرستاره خواست چیزی بگه که با چشم غره‌ی بابا ساکت شد. چون این‌جا بیمارستان ارتشه و بالاخره بابا مافوق این پسره‌ی نچسب بود. می‌تونستم درجه‌هاش رو ببینم. گروهبان تمام. همچین تازه کارم نیست. راستی نفهمیدم خانم دکتر هم درجه دار بود یا نه! احتمالش کمه. با کمک بابا رو برانکارد خوابیدم و اون دوتا عجوزه‌ی مذکر از چند تا راهرو هلم دادن. بابا هم دنبال‌مون می‌اومد. با ورودم به بخش وارد یه اتاق شدم. اتاق ویژه؟ چرا؟ اصلاً نمی‌دونستم این‌جا اتاق شخصی هم دارن. (نویسنده: نمی‌دونم تو بیمارستان ارتش اتاق شخصی هم دارن یا نه ولی چون این‌جا پسرم ملاقاتی زیاد داره بهش اتاق دادم شما به بزرگی‌تون ببخشید) اخم‌هام رفت تو هم. از اتاق خالی و سوت کور بدم می‌اومد مگر این‌که تو خونه‌ی خودم باشم. بابا دوباره اومد تو و بغل‌دستم نشست. دیگه داشتم از این نگاه ذوق زده ی توأم با نگرانیش حس بدی می‌گرفتم. گفت:
- یه لحظه صبر کن برم غذاتو بگیرم بیام!
و رفت بیرون. خدایا! غذای بیمارستان نه! آخرین بار وقتی پنج ساله بودم بیمارستان بستری شدم. به‌خاطر مشکلات معده. بر خلاف الان اون‌موقع تو غذا خوردن مشکل داشتم. این‌قدر طعم غذاهای بیمارستان مزخرف و غیر قابل تحمل بود که هنوزم یادم میاد! بیچاره بابا با چه عذابی اون روزا رو گذروند. من که خودم اصلاً تحمل نق زدن بچه رو ندارم. اصلاً الان من جون دارم غذا بخورم؟ نه. ولی خب به طرز دردناکی معده‌م خالی بود. خب وقتی غش کردم چیزی نخورده بودم که! ببینم اصلاً من چند وقت بی‌هوش بودم؟ فوقش دو روز! چه‌می‌دونم. منتظر بودم بابا برگرده که در اتاق باز شد و نفس اومد تو. نگاهش کردم. راستی دلم براش تنگ شده بودا! هرچند هنوزم بابت ماجرای کاسپین ناراحت بودم ولی خب، فدای سرش. چشم‌هاش پر بود. این‌یکی دیگه چه مرگشه؟ اومد جلو و گفت:
- سلام!
نمی‌دونم چرا ولی لبخند بی جونی زدم. گفت:
- حالت خوبه؟
گفتم:
- گریه نکن!
اشک‌هاش رو تند تند پاک کرد و لبخند زد. حالا که دقت می‌کردم می‌تونستم بفهمم که نفس هم شکسته شده. یه‌کم لاغر تر به نظر می‌رسید. نمی‌دونم چه تغییری ولی تغییر کرده بود. دوباره در اتاق باز شد و این‌دفعه سامان اومد تو:
- وای نفس چرا این‌قدر عجله داری از پا افتادم دختر!
و بعد تازه برگشت سمت من و لبخند زد به چه گشادی. مرگ! پسره‌ی دلقک! بی صدا خندیدم و گفتم:
- کوچیک‌ترا... اول سلام می‌کنن!
اومد جلو و گفت:
- پسر چی شدی تو؟ زدی تو ژانر اکشن؟ کلی نگران شدم!
و همزمان دستمم کشید که باعث شد نیم‌خیز بشم و درد شدیدی پهلوم رو آزار بده. از اثر این درد داد کوتاه و آرومی کشیدم که بابا (که همون لحظه اومده بود تو اتاق) با صدای نسبتاً بلند حرصی گفت:
- چی‌کار می‌کنی ابله؟ کشتیش!
و بعد اومد جلو و یه چشم غره از اون ترسناک‌هاش به سامان رفت. من که خودم از این چشم غره ها جام رو خیس می‌کردم. با عرض معذرت ولی واقعاً جدی گفتم. بابا به وقتش خیلی ترسناک می‌شد. اگه بابام نبود بدون شک هر وقت می‌دیدمش تو هفت تا سوراخ قایم می‌شدم. سینی غذا رو گذاشت رو میز و گفت:
- سیاوش، بلند شو غذا بخور!
همین موقع در باز شد و این دفعه فرهاد اومد تو. همون موقع فهمیدم حکمت این اتاق شخصی چی بوده. یه دسته گل دستش بود که گذاشت رو میز کنار تخت و با لبخند گفت:
- سلام پسرعمو. خواب خوش گذشت؟
سامان نمک ریخت:
- آره! حتماً تو خواب داشته با دوست دخترش کارای بد بد می‌کرده!
نفس چپ چپ نگاهش کرد و بابا هم لبخند ژکوندی زد و گفت:
- همه که مثل تو نیستن! این بچه از این‌کارا بلد نیست.
خنده‌م گرفت. قیافه‌ی سامان دیدنی بود. گفتم:
- چی شد؟
سامان خواست حرف بزنه که بابا گفت:
- منم نمی‌دونم.
بعد تو چشم‌هام زل زد و با اخم گفت:
- فکر کنم تو باید بگی!
 

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #60
چی رو باید می‌گفتم؟ هنوز گیج می‌زدم. به دیوار تکیه دادو دست به سینه با لحن داغونی گفت:
- فربد تو زیرزمین پیدات کرد.
نفس عمیقی کشید که حال بدش رو مهار کنه و گفت:
- هفت ضربه چاقو... خورده بود تو کمرت.
خواستم بحث رو تموم کنم که بیشتر از این ناراحت نشه پس گفتم:
- باشه بابا الان که...
حرفم رو برید:
- پات سوخته‌گی درجه سه داشت. کلی خون از دست داده بودی.
دیگه داشت ناجور می‌شد لحنش. با عجله گفتم:
- خب الان خوبم چیزی نشده...
حرفم رو با اخم و یه چیزی شبیه خشم برید:
- تو دو ماه و نیمه این‌جایی این چیزی نیست؟
ضایعه‌ی بزرگی بود. از دست دادن پشم‌هام رو میگم. دو ماه و نیم؟ با دهن نیمه باز به بابا خیره موندم. پس بگو چرا این‌قدر از دستم عصبانیه. با این‌که بهش حق می‌دادم ولی اون طرف حاضر جواب ذهنم زودتر از این‌که به عقلم وصل بشه گفت:
- خب کسی مجبورت نکرده بود بیای این‌جا!
و بعد تازه فهمیدم چه گندی زدم. همیشه همین بود. وقتی با بابا بحثم می‌شد یا من یه چیزی از دهنم می‌پرید یا اون. فرهاد اومد بغل‌دستم و سعی کرد کمکم کنه بلند شم. گفتم:
- الان دقیقاً داری چی‌کارمی‌کنی؟
- باید غذات رو بخوری. دکتر گفته واجبه.
پسش زدم و گفتم:
- باشه ول کن یه لحظه خودم می‌تونم.
و اونم چه تونستنی! تا بیام بشینم چنان دردی کشیدم که جونم در اومد. و از گوشه چشم می‌دیدم که بابا نمی‌تونست به این صحنه نگاه کنه. لبم رو محکم گاز گرفتم و سامان سینی رو گذاشت جلوم. با عنقی به غذا نگاه کردم. یه سوپ سفید رنگ بود و یه بشقاب برنج با یه خورشت قرمز که نمی‌دونم چی بود کنارش. واقعاً نمی‌خواستم بخورمش. سینی رو برداشتم و گفتم:
- من نمی...
قبل از این‌که بتونم ادامه بدم بابا با تحکم گفت:
- سیاوش تا قاشق آخر می‌خوریش!
این لحن بابا یعنی یا این کاری که میگم می‌کنی یا بیچاره‌ت می‌کنم. و منی که همیشه بیچاره شدن رو ترجیح می‌دادم. ولی اگه جرأت داشتم که تو چشم‌های بابا نگاه کنم، می‌فهمیدم که این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست. و من جرأت داشتم. بالاخره من داشت بیست و هفت سالم می‌شد نمی‌تونست که مجبورم کنه! با اخم نگاهش کردم و اونم جوری نگاهم کرد که بفهمم اگه دست از پا خطا کنم ناکار می‌شم. با حرص گفتم:
- اه! از دست شما!
فرهاد خندید:
- ببینید این‌جا چی داریم! یه بچه‌ی نق نقو!
با اخم نگاهش کردم و لب زدم:
- مرگ!
نفس با لحن خواهش گفت:
- سیاوش بخور دیگه حالت بد میشه دوباره!
در حالی که قاشق اول رو به سوپ می‌زدم گفتم:
- خودت جای من باشی می‌تونی؟
و احساس کردم که یه چیزی تو دلم زمزمه کرد:
- خدا نکنه!
اومد جلو و دستش رو گذاشت رو شونه‌م و گفت:
- هر وقت اندازه‌ی تو به درجه‌ی کله خری رسیدم می‌بینی می‌تونم یا نه. حالا بخور!
با حرص قاشق رو تو دهنم فرو بردم. اه! سوپ قارچ؟ من تو حالت عادی از این غذا متنفرم چه برسه به وقتی که تو بیمارستان بخورمش! ولی چاره‌ای نداشتم. اگه نمی‌خوردم توسط بابا از هستی محو می‌شدم. با هزار بدبختی اون کاسه‌ی لعنتی رو خالی کردم و تمام این مدت بابا با بینایی در حد عقابش چشم ازم برنداشت. نمی‌دونم شاید توقع داشت یه وقت در برم. خواستم برم سراغ مرحله‌ی بعدی عذاب الهی که در باز شد و... وای! باورم نمیشه. چشم‌هام گرد شد و بعد از چند لحظه با ناباوری گفتم:
- بهروز؟ خودتی پسر؟
با اخم اومد جلو و گفت:
- آره خودمم. توقع داشتی عمه‌م باشه؟
لبام جمع شد و گفتم:
- باشه حالا چرا می‌زنی؟
با حرص گفت:
- آخه من هر چی می‌کشم از دست تو می‌کشم! چه بلایی سر خودت آوردی؟ تو خونه با خودت تنها بمونی‌هم باز باید منتظر فاجعه باشیم!
ای بابا اینم که باز می‌خواد غر بزنه! گفتم:
- این‌قدر غر غر نکن! چی شد اومدی این‌ور؟
دست به سینه وایساد و گفت:
- به نظر خودت چی شد انیشتین؟ شنیدم داری می‌میری پا شدم اومدم! به خدا سیاوش منتظر بودم به‌هوش بیای که جرواجرت کنم!
یکم صفاحت بار نگاهش کردم و خواستم دهن باز کنم که صدای جدی بابا منصرفم کرد:
- بهت گفتم بخور!
یه چشم غره‌ی کوچولو بهش رفتم و در حالی که تو دلم به بخت داغونم فحش می‌دادم با حرص قاشق رو فرو کردم تو دهنم. کاملاً از ظاهرم مشخص بود که چه عذابی دارم می‌کشم از خوردن این لامصب! بابا هم که قشنگ لج کرده بود.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
191
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
33
بازدیدها
323

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین