. . .

در دست اقدام رمان رهروان شب | آبی شماره ی هفت

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ترسناک
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
رهروان شب
نویسنده: آبی شماره ی هفت
ژانر: تراژدی، ترسناک، عاشقانه
به نام داننده ی اسرار ازل...
سخنی از نویسنده:
- با تشکر از تمام کسایی که این رمانو میخونن، باید بگم کم زحمت کشیده نشده براش. ممکنه الان فقط ۱۵ سالم باشه ولی حداقل ۴ سال تجربه ی رمان نوشتن دارم. و شخصیتی ساختم قابل لمس، به اندازه ی موج های دریا. و غم هایی به درشتی چشم خر. و شادی هایی هر چند کم اما به تاثیر گذاری ارتش نازی ها بر روی آلمان. و خب من یک ایرانی کاملا وطن پرست هستم که به زبان فارسی اعتقاد داره. در شاهکار زمان زبان فارسی، اسم چنین شخصیتی رو چی گذاشته بودن؟
سیاوش کیانیان عزیزم به سرزمین دفتر من خوش اومدی.

جیر جیر. صدای هر شب من. جیرجیرک های نازنینم که باهاشون هم صدا میشم. رنگش... آبی پر رنگ و شب، و منی که غرق تماشا میشم. طعم چیپس سرکه ای و ماست زیر زبونم... و منی که مزمزه میکنم. دوسش دارم. بوی بنزین و خاک بارون خورده، بوی آتیش و شامه ی تیز من... لمست میکنم همراه شب... مهم نیست که نجاتت دادم و تو هی میخوای جبران کنی. ازت متنفرم و میخوام باهاش تراژدی بسازم. یه تراژدی جذاب، از همراه هر شب من. بریم تا آخر تاریکی، میخوام راز مخوف این لعنتی رو کشف کنم. بیا با من تا بسازیم رهروان شب...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #11
با ترس گفت:
- همین الان بذاریدش کنار لطفاً! زخمیتون می‌کنه!
گوشی رو با سر و شونم نگه داشتم و کاسپین رو با دو تا دست گرفتم و در بیش‌ترین فاصله از بدنم قرار دادم. تقریباً جیغ زدم:
- نمی‌تونم! عصبیه خانم دکتر! می‌خوام آرومش کنم!
گفت:
- خب این طبیعیه که کاسپین گریه کنه. دنبال جلب توجه شماست به‌خاطر ورود یه گربه‌ی دیگه. ممکنه تا چند روز سمت شما نیاد به اصطلاح باهاتون قهر کنه!
نگاهی به کاسپین عصبانی انداختم و گفتم:
- حالا چی‌کار کنم؟ چطوری آرومش کنم؟ ممکنه به کاتیا آسیب بزنه؟
گفت:
- وسایل و اتاق گربه‌ها باید کاملاً از هم جدا باشه و تا چند روز برخوردی با هم نداشته باشن. یواش یواش بین‌شون برخورد ایجاد کنید. خودشون بعد از چهار ماه با هم صلح و سازش می‌کنن.
- ممکنه کاسپین بخواد به کاتیا آسیب بزنه؟
- این احتمال هست ولی خیلی کمه. با این وجود احتیاط کنید. تو خونه سگ نیارید. بین‌شون هم فرق نذارید و سعی کنید از محبتتون به یکی از گربه‌ها کم نشه بخاطر اون یکی گربه. مخصوصاً کاسپین. غذا و اسباب بازی و خلاصه هر چیزی که بهشون می‌دین باید مساوی باشه. و این‌که هرگز هرگز و به هیچ وجه این دو تا گربه رو با هم حموم نبرید. فرقی نمی‌کنه چقدر با هم صمیمی بشن و کنار بیان. نباید با هم ببرید‌شون حموم.
حتی وقتی برای پرسیدن این‌که چرا پیدا نکردم. خیلی سریع تشکر کردم و گوشی رو کوبیدم رو پایش و بدو بدو رفتم طبقه‌ی بالا و کاسپین رو گذاشتم تو اتاقش و رفتم تو آشپزخونه که غذاش رو بیارم. غذاش رو آوردم تو اتاق و گذاشتم رو زمین و رفتم که کاسپین رو از تو خونه بادی در بیارم؛ ولی تنها چیزی که عایدم شد چند تا جای چنگ رو دستم بود. به زور گرفتمش و در حالی که داشت دستم رو چنگ مینداخت گذاشتمش رو زمین و مشغول مرتب کردن خونه بادیش شدم. خرت و پرت‌های اضافه رو در آوردم و ریختم تو سبد اسباب بازی‌ها. حداقل اون تو گیر نمی‌افتاد. خونه رو که مرتب کردم به کاسپین نگاه کردم که غذاش رو نصفه خورده بود. با کلافه‌گی گفتم:
- کاسپین غذاتو کامل بخور!
خواستم ظرف غذا رو به سمتش هل بدم که دستمو چنگ انداخت. با حرص گفتم:
- چرا این‌جوری می‌کنی؟ با من قهری با غذات که قهر نیستی!
بازم بی تفاوت دستاش رو لیس زد. شونه بالا انداختم و ظرف رو برداشتم و گذاشتم گوشه اتاق تا بعداً بخوره. رفتم بالا و یه نگاهی به کاتیا انداختم. برنامه‌ی غذائیش رو نگاه کردم و دوباره رفتم تو آشپزخونه و یه ظرف از غذا پر کردم. باید می‌رفتم که واسش خرت و پرت بگیرم. وقتی غذاش رو گذاشتم جلوش یکم نگاش کرد و آروم آروم اومد جلو. روی موهاش دست کشیدم و رفتم سمت بابا:
- بابا من دارم میرم برای کاتیا وسیله بخرم می‌تونی مواظبش باشی؟
- کاسپین خوابه؟
- نه باهام قهره تا میرم نزدیکش چنگ می‌اندازه!
خندید و گفت:
- برو!
تند تند آماده شدم و رفتم بیرون و بدو بدو راه افتادم سمت مرکز خرید. میگم من چرا یه ماشین نخرم؟ خب شاید چون پول ندارم! شاید داشته باشما! نمی‌دونم بذار حساب کتاب کنم ببینم چی میشه. خیلی خب حالا چی بخرم؟ اول سبد خواب و سبد اسباب بازی هاش رو گرفتم، بعد سبد اسباب بازی هاش رو پر از اسباب بازی‌های کاسپین کردم. حالا یه جعبه‌ی خونه بادی لازم داشتم. یه دونه شبیه مال کاسپین برداشتم و تند تند برگشتم خونه. رفتم بالا و خرت و پرتا رو گذاشتم یه گوشه و گفتم:
- بابا حالا کاتیا رو کجا نگه دارم؟ دکتر گفت باید اتاقشون جدا باشه!
بابا از تو آشپزخونه جواب داد:
- بذار تو همون اتاق قدیمیه!
چشمام گرد شد:
- بابا تمیز کردن اون اتاق کار حضرت فیله!
گفت:
- چاره‌ای نداری! اون سه تا اتاق طبقه‌ی بالا از خودت دورن بقیه‌ی اتاق‌های این طبقه هم به اتاق کاسپین نزدیکن!
چهره‌ام درهم شد؛ ولی بابا راست می‌گفت. بالاخره مجبور شدم برم و اتاق رو خالی کنم. خرت و پرتای گرد و خاک گرفته‌ی توش رو آوردم بیرون و بردم تو اتاق پشت بوم تا انبار کنم. چند بار مجبور شدم برم و بیام تا همه‌ی وسایل رو ببرم. کل هیکلم خاکی شده بود. طی دستی، دستمال خیس و آب، وایتکس و جارو برقی رو برداشتم و رفتم توی اتاق و افتادم به جونش. اول تمام اتاق رو با آب و دستمال شستم. بعد با وایتکس کل کاشی و سرامیکا رو دستمال کشیدم و بعد با طی همه‌جا رو گردگیری کردم. آخر با جارو برقی افتادم به جون اتاق. حالا فرشش رو چی‌کار کنم؟ اه لعنتی باید فرش اتاق رو می‌شستم. رفتم تو انباری و فرش رو در آوردم. پارو، فرچه و چکمه رو هم همین‌طور. نمی‌تونستم منتظر باشم قالی‌شویی این کارو بکنه. سعی کردم با حداقل آبی که می‌تونستم استفاده کنم بشورمش. ان‌قدر سابیدمش که فرش به غلط خوردن افتاد!
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #12
وای حالا کی می‌شد این فرش خشک بشه! تا اون موقع مجبور بودم کاتیا رو بیارم تو اتاق خودم. مگه دیونه شدی سیاوش؟ می‌خوای کاسپین دق کنه؟ پوففف! چه غلطی کردم. حالا چی‌کار کنم؟ مجبور بودم هر دوشون رو بیارم تو اتاقم. نه! کاتیا رو می‌ذاشتم تو اتاق بابا! خودشه! بلند شدم و رفتم سمت اتاق کاسپین تا ببرمش حموم. از رو زمین برش داشتم و رفتم سمت حموم و به چنگ انداختن پی در پی و خط و نشون کشیدنش اهمیتی ندادم. البته خیلی درد داشت؛ ولی من تلاش می‌کردم نفهمه. گذاشتمش تو حموم و تی‌شرتم رو در آوردم و با هر بد‌بختی‌ای که ممکن بود کاسپین رو شستم. دستم این‌قدر چنگ افتاده بود که ازش خون می‌اومد. رفتم تو اتاقم و به دستم چسب زدم و برگشتم پیش کاسپین تا خشکش کنم. فکر نمی‌کردم این‌طوری بشه؛ ولی از این‌که کاسپین باهام قهره ناراحت بودم. خشکش کردم و دستم رو روی موهاش کشیدم و گفتم:
- اگه گفتی کی بی‌معرفت شده؟
ولی اون بی‌توجه فقط خودش رو لیس زد. آروم زدم پشتش و خندیدم:
- مرتیکه‌ی بی‌معرفت حالا من یه خبطی کردم تو نری یه صاحب جدید پیدا کنی بدبخت شیم!
رفت سمت خونه‌اش. ای بابا! ببین چه وضعی شده. بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه که صدای زنگ رو شنیدم. راه افتادم به سمت طبقه‌ی پایین و کاتیا رو که روی پشتش رو زمین افتاده برداشتم و رفتم درو باز کنم. به شخص پشت در خیره شدم. چیزی نگفت. اخم کردم:
- در زدید که سکوت کنید؟
به خودش اومد و گفت:
- ببخشید. سپهر؟
گفتم:
- پسرشم. امرتون؟
یکم نگاهم کرد و گفت:
- سیاوش؟
اخم کردم و گفتم:
- اومدی شجره نامه و زاد و ولد بابا مامانمو بهم یادآوری کنی؟ بگو دیگه!
خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- چقدر بزرگ شدی عمو!
یکم بهش خیره شدم و در کمال ناباوری گفتم:
- عمو سینا؟
لبخند زد:
- حافظه‌ات خیلی خوب کار می‌کنه. سپهر کجاست؟
با ذوق دعوتش کردم تو:
- بیا تو عمو! بیا تو دم در زشته!
به هر صورت کشیدمش تو خونه و تو اتاق پذیرایی طبقه‌ی سوم و کاتیا رو گذاشتم رو زمین و گفتم:
- چای یا قهوه؟ البته با این شرایط هوا بهتره یه شربت امتحان کنی!
گفت:
- لازم نیست بیا بشی...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- پس تصویب شد! الان با یه شربت خفن برمی‌گردم!
و دوئیدم سمت طبقه‌ی پایین و آشپزخونه. شربت درست کردم و توش یخ انداختم و اومدم پایین:
- شربت معرکه برای عموی معرکه! بمون تا برم بابا رو صدا کنم!
و بدون این‌که فرصت کاری رو بهش بدم راه افتادم به سمت اتاق بابا. این دیگه از کجا پیداش شد تو این هیری ویری؟ شونه‌ای بالا انداختم و در اتاق رو زدم:
- بابا مهمون داریم!
از اتاق اومد بیرون و گفت:
- کیه؟
نگاهی به حوله‌ی حمومی که تنش بود انداختم و گفتم:
- عمو سینا!
با تعجب گفت:
- کی؟
- عمو سینا!
- اون این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
- من چه‌ می‌دونم؟
یکم با کلافگی نگاهش رو چرخوند و گفت:
- باشه برو سرشو گرم کن تا من بیام!
اخمام رفت تو هم و در حالی که زیر لب غر می‌زدم راه افتادم به سمت پایین. آخه مگه من دلقکم که برم سرش رو گرم کنم! با این خانواده‌ی ضایع و داغون و دیونت! ولی واقعاً از دیدن عمو ته دلم ذوق کرده بودم. از بچه‌گی عمو سینا رو بیش‌تر از بقیه‌ی عموهام دوست داشتم. خیلی باهام مهربون بود. با خوش‌رویی باهام برخورد می‌کرد. دقیقاً بر عکس بقیه‌شون که ازم متنفر بودن. فکر نمی‌کنم باورش بشه که من این‌قدر گرم و صمیمی باهاش برخورد کردم. جوری که انگار نه انگار بیست و یکی - دو ساله که ندیدمش. حقم داره. با اون رفتارایی که باهام داشتن کی این کارو می‌کرد که من بکنم؟ رفتم پیش عمو و در حال نشستن رو مبل گفتم:
- بابا الان میاد. خب چه‌خبر؟ چرا شربت نمی‌خوری؟
از آداب میزبانی متنفر بودم. با لبخند گفت:
- نه ممنون کافیه.
گفتم:
- خب عمو نمی‌خوای بگی چی شده که به ما افتخار دادی؟
خندید و گفت:
- کم مزه بریز بچه! راستش غرض از مزاحمت این بود که بابا...
همین موقع بابا رسید و حرفش رو قطع کرد:
- سینا؟
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #13
عمو سینا بلند شد و برگشت سمتش و سرش رو با خجالت انداخت پایین:
- سلام!
برخلاف انتظارش بابا با لبخند رفت جلو و ذوق زده گفت:
- خیلی وقته ندیدمت پسر! چه‌ خبرا؟
عمو سینا با تعجب نگاهش کرد و لبخند زد:
- م... مرسی!
بابا جلو اومد و عمو رو بغل کرد و ازش استقبال کرد. عمو رو به نشستن دعوت کرد و رو به من گفت:
- پسرم از عموت پذیرایی کردی؟
تا اومدم جواب بدم عمو گفت:
- اون بچه رو ول کن! کار دارم باهات داداش!
بابا گفت:
- چیزی شده؟
عمو سرش رو پایین انداخت و مثلاً نامحسوس به من اشاره زد. قبل از این‌که چیزی بگن گفتم:
- عه دیدی چی شد؟ یادم رفت به کاسپین سر بزنم! ببخشید یه لحظه!
و سریع جیم زدم.
(سپهر)
آخ سینا! بی‌معرفت خیلی دلم واسش تنگ شده بود. با لبخند منتظر بودم حرف بزنه. شروع کرد:
- سپهر... برگشتیم!
پرسیدم:
- همتون؟
سرش رو به معنی تائید تکون داد. لبخند زد و به مبل تکیه دادم:
- چه خوب که می‌تونم بازم با هم ببینمتون. هر چند از دور؛ ولی بازم خوبه!
و به یادشون لبخند زدم. بابا! سهیل! سپند. سهراب که اصلاً نمی‌خواستم بهش فکر کنم. وای سوینو که دیگه نگو! سینا با صدای ضعیفی گفت:
- از دور؟
لبخند تلخی زدم:
- آره. تنها راه برای رفع دل‌تنگی!
احساس می‌کنم اگر سر پا بود زانوهاش شل می‌شدن! با ناباوری بهم خیره شده بود. حتی یه لحظه فکر کردم ممکنه الان بزنه زیر گریه. که البته اگه این اتفاق می‌افتاد تعجبی نداشت! لبخندم عمیق‌تر شد و گفتم:
- چقدر قیافت عوض شده! بچه‌هات بزرگ شدن؟ چرت و پرت میگم! نه پس کوچیک شدن! حال زندگیت چطوره؟
گفت:
- برمی‌گردی خونه؟
لبخندم پاک شد. جوری رفتم تو فکر که نفهمیدم کی اخم کردم! بابا، تحقیر و توهیناش، آزار رسوندن به سیاوش، وای سیاوش... سیاوش... با صدای سینا که صدام می‌کرد به خودم اومدم:
- هان؟ چی میگی؟
با کلافگی گفت:
- کجایی؟ یه ساعته دارم صدات می‌کنم!
- هیچی تو فکر بودم.
- خب؛ نتیجه؟
- نتیجه‌ی چی؟
- فکر کردنت.
- برو سینا. من نمی‌تونم برگردم. برو!
با حرص گفت:
- چرا؟
صفاحت بار بهش زل زدم. نمی‌دونست واقعاً؟ گفتن نداشت که چقدر داشتم حرص می‌خوردم. با تمام بی‌حسی ممکن گفتم:
- خیانت به زجرهایی که اون پسر کشید کار من نیست داداش! هر وقت دلتون بخواد در خونه‌ی من به روی همه‌ی شما بازه. این‌جا خونه‌ی خانواده‌ی منم هست؛ ولی خب، اون‌جا هم خونه‌ی خانواده‌ی شماست! و من از خانواده‌ی شما نیستم.
سرشو انداخت پایین:
- دلش تنگ شده. نمیگه. مغروره؛ ولی به خدا دل‌تنگه!
- فکر می‌کنی خودم نمی‌دونم؟
خیلی ناگهانی از کوره در رفت:
- می‌دونی و عین خیالت نیست؟
این بار دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم:
- تا حالا چند بار بخاطر دل‌تنگی از دور تماشام کرده؟
به معنای واقعی کلمه خفه شد. خب؛ چه حرفی برای گفتن وجود داشت؟ هیچی! بلند شد:
- مرسی از پذیراییت! خدافظ!
و رفت.
(سیاوش)
بابا با عمو سینا مشکل پیدا کرد. به من نگفت چه مشکلی؛ ولی تو این چند روز حسابی بد اخلاق شده بود. دخترک غریبه گفت:
- چرا ساکتی؟
- چی بگم؟
- چند شبه ندیدمت!
- درگیر کارای گربه‌هام بودم.
- من عاشق گربه‌هام! اسمشون چیه؟
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #14
- کاسپین و کاتیا!
- چه قشنگ!
سکوت. وقتی در اوج حرف زدن ساکت میشی دیگه بی‌خیال کاریش نمیشه کرد! لبخند پهنی زدم و گفتم:
- چی‌شد که تصمیم گرفتی شب بزنی بیرون؟
- یه چیزی این فرمانو به مغزم داد. جیرجیرک‌های شب رو دوست دارم.
سکوت دوباره. دقیقاً چیزی که برای من اتفاق افتاده بود. بلند شدم و گفتم:
- من باید برم!
- فردا می‌بینمت.
سری تکون دادم و لبخند زدم و راه افتادم به سمت خونه.
***
- بابا نمی‌خوای بگی چی شده؟ چند روزه گرفته‌ای!
سرش رو بالا آورد و با اخم گفت:
- به جز دخالت تو کار من کار دیگه‌ای نیست که بخوای انجام بدی؟
خشکم زد. چرا این‌طوری کرد؟ گفتم:
- ببخشی...
- تنهام بذار.
بلند شدم و رفتم تو اتاق کاسپین و نوازشش کردم و باهاش درد و دل کردم:
- بی‌معرفت خان شنیدی بهم چی گفت؟ یعنی از دست من ناراحته؟ آخه چرا؟
بغلش کردم و موهاش رو بوسیدم. چند دقیقه بعد صدای باز و بسته شدن در شنیده شد. این یعنی بابا رفته بود بیرون. رفتم پشت میز نشستم و شروع کردم به نوشتن ادامه‌ی داستانم. فکر کردم که امروز حتماً می‌تونم تمومش کنم. حسابی سرگرم شده بودم که صدای زنگ در گوشم رو پر کرد. حوصله‌ی رفتن سراغ آیفون رو نداشتم. مستقیم رفتم پایین و سمت در. درو باز کردم و قصد داشتم چیزی بگم که با دیدن کسی که پشت در بود خشکم زد و در حقیقت نمی‌دونم دقیقاً چه عکس‌العملی باید نشون می‌دادم. یخ می‌زدم یا تب می‌کردم؟ اخم می‌کردم و فحش می‌دادم یا لکنت می‌گرفتم؟ درو محکم می‌کوبیدم و یه لیچار درشت بارش می‌کردم یا به داخل دعوتش می‌کردم؟ و وقتی دست از افکارم برداشتم، تب سرد کردم و تو ذهنم با لکنت فحش دادم و در حالی که داشتم ته دلم لیچار درشت بارش می‌کردم و از خونه پرتش می‌کردم بیرون، خیلی خنثی و بی‌حس گفتم:
- لطفاً بفرمایید داخل!
خدایا یعنی حقم نبود بخاطر این‌کار بهم یه مدال المپیک بدن؟ به داخل راهنماییش کردم و با لبخند گفتم:
- چیزی میل دارید... پ... پدربزرگ؟
بی‌روح نگاهم کرد و گفت:
- پدرت کجاست؟
- نمی‌دونم. الان بهش زنگ می‌زنم!
رفتم تو آشپزخونه و در حالی که شربت درست می‌کردم با بابا تماس گرفتم. بعد سه تا بوق برداشت:
- الو! دیگه چی می‌خوای؟ این‌جام راحتم نمی‌ذاری؟
بغض تو صدام رو پنهون کردم و به سختی گفتم:
- بابا...
سکوتم رو که دید گفت:
- زنگ زدی ساکت باشی؟
دل به دریا زدم و با یه صدای دقیقاً نمی‌دونم چرا ناجور گفتم:
- پدربزرگ اومده این‌جا!
حتی نمی‌تونستم حدس بزنم که الان قیافش چه شکلی شده. چند ثانیه‌ی درد آور به سکوت گذشت و با ترس گفت:
- دارم خودمو می‌رسونم مواظب خودت باش! زود می‌رسم اصلاً نترس!
- باشه زود بیا خدافظ!
- تلفنو قطع نکن! قطع نکن دارم میام!
- بابا از چی می‌ترسی؟
سکوت کرد. بعد با حرص گفت:
- تو نمی‌فهمی ترس از دست دادن کل زندگیت یعنی چی! زود میام!
و قطع کرد. نفس عمیقی کشیدم و شربت رو خیلی با سلیقه گذاشتم تو پیش‌دستی و بردم. نشستم و سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- بفرمایید!
نگاهی به شربت انداخت و گفت:
- سینا می‌گفت هنوز خون‌گرمی! انگار الکی می‌گفته! چرا سرت تو یقه‌ی پیرهنته؟
سرمو آوردم بالا و گفتم:
- عمو سینا لطف دارن. ببخشید!
- پس این بابات چی شد؟
- گفت خودش رو...
صدای بابا حرفم رو برید:
- دنبال من می‌گردی پدر؟
پدربزرگ برگشت تا نگاهش کنه. بابا هم نگاهش رو چرخوند سمت من تا مطمئن بشه سالمم. البته با رفتار‌هایی که تو بچه‌گی باهام میشد چندان تعجبی هم نداشت.
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #15
بابا گفت:
- سیاوش برو پایین!
برام قابل درک بود که نادیده گرفتن این هشدار چه عواقب وحشتناکی می‌تونست داشته باشه پس خیلی آروم و بی‌سروصدا صحنه رو ترک کردم؛ ولی عمیقاً دلم می‌خواست بفهمم بابا و پدربزرگ چی دارن به هم میگن. پس کنار راه‌پله توقف کردم و از پشت دیوار به حرفاشون گوش کردم. کار رقت انگیزی بود؛ ولی باید اعتراف کنم که خیلی جذاب بود. مخصوصاً وقتی پای یه همچین مسئله‌ی مهمی وسط بود. یعنی پدربزرگ چرا اومده دیدن بابا؟ نکنه دعواشون بشه بعد یکی‌شون بزنه اون‌یکی رو بکشه؟ از افکار چرت و پرتم دست برداشتم و به حرفایی که نمی‌زدن گوش دادم. اَه تا کی می‌خوان ساکت باشن پس؟ پدربزرگ گفت:
- می‌خوام ببینم به همین نسبت که سنت بالا رفته از کله شقیت کوتاه اومدی یا نه!
- دفاع کردن از بچم کله شقیه؟
سکوت. معلومه که جواب سوال بابا یه منفی بزرگ بود؛ ولی خب این نظر من بود. تا نظر پدربزرگ چی باشه! پدربزرگ گفت:
- نمی‌دونستم عادت داری از دور تماشام کنی!
هان؟ چی گفت این الان؟ بابا... از دور تماشاش می‌کرده؟ نابود شدم. کنار دیوار افتادم و دلم به شدت برای پدر بیچارم سوخت. با این آدم چی‌کار کردی پدربزرگ! یه دفعه دل‌پیچه‌ی شدیدی گرفتم. بابا با صدایی که غم توش کاملاً مشهود بود گفت:
- خب، تنها راهم برای رفع دل‌تنگی بود!
فقط یه لحظه تصور کن که چقدر مصیبت بزرگیه! واقعاً نمی‌تونستم تحمل کنم. فحش و لیچار و تب و یخ زدگی دوباره اومد سراغم. سعی کردم با کم‌ترین سر و صدا برم تو دستشویی طبقه‌ی پایین و وقتی به این هدف رسیدم تمام محتویات معدم‌رو بالا آوردم. من همیشه تو این‌جور مواقع به خودم گند می‌زدم. دست خودم نبود. ذاتی بود. بلند شدم و بزگشتم و صداهایی که از بالا می‌اومد یواش یواش واضح شد و اولین جمله‌ای که تونستم به طور کامل بشنوم این بود:
- از کجا بدونم پسرم پیش شما جاش امنه؟
این صدای بابا بود که واقعاً من‌رو به فکر فرو برد! یعنی چی این حرف؟ خیلی دلم می‌خواست جمله‌ی قبلی پدربزرگ رو شنیده بودم! پدربزرگ گفت:
- اون‌موقع با الان فرق می‌کرد. من الان می‌تونم خشمم رو کنترل کنم. حتی اگه نمی‌تونستم هم من دیگه از اون پسر هیچ نفرتی ندارم. همون موقع هم کارم اشتباه بود. قصد جبران کردنش رو دارم. یادته که راجب انسانیت بهت چی گفته بودم؟
یک صدا با هم گفتن:
- یک انسان واقعی هیچ‌وقت عمل اشتباهش رو بدون جبران نمی‌ذاره!
چیزی که بابا همیشه به من می‌گفت. یادمه قبلاً یه بار بهم گفته بود هر چیزی که راجب یه انسان خوب بودن بلده از پدرش یاد گرفته. با توجه به بد رفتاری‌های پدربزرگ اون‌موقع حرفش به نظرم خیلی عجیب بود؛ ولی الان فکر می‌کنم درک کرده بودم که چی می‌گفت؛ اما مگه می‌خواستن چیکار کنن؟ تو رو خدا بذارید منم بفهمم! بحث‌شون به جاهای عجیبی کشیده شد که فقط خودشون می‌فهمیدن. احتمالاً راجب گذشته‌ها صحبت می‌کردن. منم مثل یه بچه‌ی تخس دماغ سوخته راهم رو کشیدم و رفتم پایین تا کاتیا رو ببرم حموم؛ ولی انگار قسمت نبود چون به محض رسیدن به پایین بابا صدام کرد و ازم خواست که برم بالا. رفتم بالا و لبخند زدم و گفتم:
- چیزی شده بابا؟
گفت:
- میشه چند ماهی پیش پدربزرگت زندگی کنی؟
از این درخواست غیر منتظره و عجیب کاملاً شوکه شدم. پر واضح بود که اصلاً انتظار نداشتم همچین چیزی بشنوم؛ ولی خب از اون‌طرف خیلیم غیر قابل حدس نبود. واقعاً نمی‌دونستم چی بگم. به بابا نگاه کردم و سرم رو خاروندم. خیلی هیجان داشت. اون تقریباً یه پیرمرد بود و من الان دیگه به سنی رسیده بودم که هیچ آسیب احساسی و جسمی‌ای نمی‌تونست بهم بزنه. از طرفی به نظر پشیمون می‌اومد. چی بهتر از این دیگه! پدربزرگ بلند شد:
- پسر جون هر وقت خواستی وسایلت رو جمع کن بیا. یادت نره قبلش اتاقت رو خوب تمیز کنی!
و میره. بابا رفت بدرقش. و من با کلی ذوق نشستم اون‌جا. حالا چی‌کار کنم؟ چی با خودم ببرم؟ کاسپین و کاتیا رو چی‌کار کنم؟ بابا برگشت و گفت:
- خب حالا چه کنیم پسر؟
- برم؟
- پدرم تنهاست. اگه بری پیشش می‌تونی کمکش کنی. لطفاً اگه می‌تونی این کارو بکن!
- پس تو چی؟
- خوشبختانه من هنوز به اون درجه از پیری نرسیدم.
- پدربزرگ کجاش پیره آخه!
- بالاخره تنها زندگی کردن براش خوب نیست. خب چی میگی؟
- باشه میرم وسایلم رو جمع کنم.
بابا لبخند زد و گفت:
- مطمئن باش پشیمون نمیشی.
نمی‌دونم چقدر از حرفش مطمئن بود. چطور ممکنه وقتی همین چند ثانیه پیش داشت با پدرش کلنجار می‌رفت ان‌قدر راحت حرفش رو قبول کرده باشه؟
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #16
چه‌می‌دونم لابد به باباش خیلی اعتماد داشت. شونه‌ای بالا انداختم و رفتم سمت اتاق. خیلی کار برای انجام دادن داشتم... .
***
وقتی صدای شب منو از خونه می‌کشید بیرون، به نظرم هوا خیلی تاریک‌تر از چیزی می‌شد که تو پنجره می‌دیدم. حتماً بعد یه مدت پدربزرگ می‌فهمید من به شب معتادم. اون‌وقت چی راجبم فکر می‌کرد؟ چه اهمیتی داشت؟ هوش‌مندانه نبود که به فکر افکار دیگران باشم. به نیمکت رسیدم و گفتم:
- دیر کردم؟
احساس کردم لبخند زد:
- مهم نیست. بیا بشین.
موقع نشستن گفتم:
- دارم به خونه‌ی پدربزرگم نقل مکان می‌کنم. سرم خیلی شلوغ شده. برای گربه‌هام و خودم باید سه تا اتاق اون‌جا تمیز کنم. خیلی کثیف نیستن؛ ولی پر از خرت و پرت‌های بدرد نخورن. باید جمع و جورشون کنم.
- از وقتی اومدیم ایران کلی با فامیل‌های پدریم رفیق شدم. با هم حسابی خوش می‌گذرونیم؛ ولی مثل بیشتر غریبه های آشنا، هیچ‌کدومشون درکم نمی‌کنن.
سکوت. شب به شب این سکوت داشت کمرنگ‌تر و کمرنگ‌تر می‌شد. باورم نمی‌شد که چطور اجازه دادم یه غریبه به قلمرو شبم نفوذ کنه و تازه سکوتم رو هم بشکنه؛ ولی مهم نبود. مهم این بود که لذت داشت. همین کافی بود.
***
- آخ آخ ببین چه وضعیه بابابزرگ!
کارگرا داشتن وسایل‌رو جا به جا می‌کردن و منم کل هیکلم رو خاک برداشته‌ بود. لبخند زدم و رفتم سمت بابابزرگ:
- بابابزرگ ببخشید این‌جا یکم نامرتب شد. بذار اینا برن خودم تمیزش می‌کنم.
- مهم نیست. فقط سریع‌تر.
و رفت به اتاقش. چقدر سرد و خشک! حالا چطوری من می‌خواستم این آدم‌ رو پدربزرگ خودم حساب کنم؟ اه! یکم ذوق زده بودم. امشب دوباره بعد از چندین سال همه‌ی عموها و عمه‌ام از خارج از کشور برگشته بودن و منتظر بودن که بیان این‌جا. خیلی مسخرست که برای اومدن به خونه‌ی پدریشون احتیاج به دعوت داشتن. شاید فقط غریبی می‌کردن! ای بابا! من که اصلاً نمی‌فهمم چرا همه‌ی عمو‌ها و عمه‌ی من با یه خارجی ازدواج کردن. اصلاً منطقی نیست. اون‌قدرا هم خانواده‌ی قدرت‌مندی نیستن که این کارشون بو بده! نمی‌فهمم واقعاً! با هزار تا بدبختی اتاقم رو چیدم و بخاطر بی‌سلیقگی ذاتیم اون‌قدرا هم به نظر خوب نمی‌اومد. گوشیم زنگ خورد و با نگاه مختصری که به گوشی انداختم و کلمه‌ی کوچولو رو روی صفحه نمایش‌گر گوشی دیدم. در حالی که کاتیا رو نوازش می‌کردم گوشی رو روی بلندگو گذاشتم و گفتم:
- الو؟ جانم فربد؟
- یه خانومی اومده این‌جا سه تا گلدون کاکتوس از اون تزئینی بزرگا می‌خواد. تخفیف بدم؟
- اونا چند بود فربد؟ یادم رفت!
- هر کدومش سیصد و پنجاه تومن.
- آها! سر جمع می‌کنه به عبارتی یک میلیون و پنجاه تومن. یه تومن بده بره. قبول نکرد نده. دیگه کاری نداری؟
- نه دستت درد نکنه!
- بازم کار داشتی زنگ بزن. خدافظ!
تلفن خاموش شد و صدای پدربزرگ منو از جا پروند:
- کی بود؟
- شاگردم بود. زنگ زده بود قیمت یکی از گلدونا رو بپرسه.
- گل فروشی؟
- آره... یعنی نه! من یه گل‌خونه دارم، گل و گیاه تزئینی توش پرورش میدم. باید حتماً یه بار بیاید. کوچیکه؛ ولی با صفاست!
بی‌تفاوت سری تکون داد و گفت:
- جالبه!
و مشخص بود که اصلاً و ابداً جالب نیست. اگه گل و گیاه نتونه کسی رو سر ذوق بیاره پس چی می‌تونه؟ وای خدا! قبرم کنده بود!
***
- یعنی امشب همشون میان این‌جا؟
- آره!
- بابای منم میاد؟
- بابای تو بچه‌ی من نیست؟
- حالا چی شده که انقدر یهویی همه‌ی بچه‌هاتونو از کشورهای دیگه جمع کردین؟
- چون دارم خودم رو بازنشسته می‌کنم.
- چه ربطی داره؟
با اخم گفت:
- تو عادت داری ان‌قدر فضولی کنی؟
با خجالت سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- ببخشید!
و گورم رو گم کردم که بیش‌تر از این آبروم نریزه. اصلاً به تو چه فضول محله؟ ولی خدایی خیلی قلقلکم می‌اومد که بفهمم! به هر حال کاری نمی‌شد کرد! باید منتظر می‌موندم. ای بابا! حوصلم سر رفته بود. چی‌کار کنم حالا؟ آها! کاسپین و کاتیا رو می‌برم حموم. بسه دیگه بابا پوست‌شون کنده شد! نه به خودت که ماهی یه‌بار تا بوی فاضلاب و جنازه‌ی گندیده و پیاز نگیری حموم نمیری، نه به این بیچاره‌ها که دم به دقیقه مثل مرغابی می‌کنیشون تو حموم!
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #17
ای بابا پس چه غلطی کنم؟ تو همین افکار سیر می‌کردم که گوشیم زنگ خورد. به صفحه نگاه کردم و کلمه‌ی لودر بهم چشمک زد. با بی‌میلی گوشی رو جواب دادم:
- بله؟
مثل همیشه شاد و با انرژی جواب داد:
- به سلام داش سیا!
- بهروز زودتر کارت رو بگو!
- چته باز؟ کشتی‌ها غرق شدن؟
- بهروز میگی یا قطع کنم؟
- باشه بابا ترش نکن! گوش بیگیر ببین چی میگم! رامین امروز اومد تصفیه کرد رفت. می‌خواد درس بخونه دکترا رو بگیره!
- خب به من چه؟
- قربون آدم چیز فهم! پا میشی میای این‌جا، قرارداد می‌بندی، به جای رامین مربی میشی!
اخم‌هام بیش‌تر رفت تو هم و گفتم:
- فکرش رو هم نکن بهروز! امکان نداره!
- سیاوش لطفاً بیا دیگه!
- اصلاً راه نداره!
- سیاوش تو رو خدا کارم لنگ مونده!
- من به یه مشت جوجه یه روزه هیچ درسی ندارم بدم.
- جوجه یه روزه چیه احمق اینا سطح کیو وان کمربند قرمزن!
- چرا به کامران نمیگی؟
- بابا اون از وقتی ازدواج کرده کلاً این وحشی بازی‌ها رو گذاشته کنار!
- باربد چی؟
- گفتم؛ قبول نکرد. جای دیگه مشغوله! سیاوش تو رو خدا بیا دو برابر بهت حقوق میدم. قرارداد رسمی می‌بندیم اصلاً تو رو ارواح جدت بیا!
- پولت رو بذار تو جیبت. سگ خور میام!
با ذوق گفت:
- خرابتم به مولا! یه ساعت دیگه این‌جا باش!
خواستم فحشی بهش بدم که قطع کرد. اگه منصفانه نگاه کنم بهروز یه آدم خوب بود و یه آدم عالی برای رفاقت؛ ولی من وقت رفاقت با بهروز رو نداشتم. پدرم، پدربزرگ، فربد، کاسپین، کاتیا و شب رو به اندازه‌ی کافی وقت می‌گرفتن. دیگه گنجایش آدم جدید نداشتم؛ ولی اون همیشه به یادم بود. بلند شدم و لباسای سیاه رنگ رزمم رو پوشیدم. من عاشق این لباسا بودم. کمربند مشکی رنگ جدیدم که تازه خریده بودم رو با ظرافت بستم. در حقیقت این تنها چیزی بود که براش ظرافت به خرج می‌دادم. به خودم نگاهی انداختم و لبخند زدم. از اتاقم اومدم بیرون و داد زدم:
- بابابزرگ من دارم میرم بیرون.
و راه افتادم به سمت بیرون و بعدش هم باشگاه. وارد باشگاه شدم و رفتم تو دفتر و گفتم:
- کپیدی؟
سرش رو از رو میز برداشت و لبخند زد:
- نه بابا منتظرت بودم!
رفتم نشستم و گفت:
- مبلغ قراردادت چقدر باشه؟
- ۷۰ میلیون تومن!
سوتی زد و گفت:
- پسر تو خیلی مقرون به صرفه تری!
- چرا؟
- رامین فقط ۵۰ تومن حقوق غیر رسمی می‌گرفت!
- اون که مبلغش کم تر بوده!
- برای غیر رسمی و بدون قرارداد کار کردن خیلی زیاده.
- پول لازم دارم. می‌خوام پول جمع کنم بدم به فربد برای عمل مادرش. گل‌خونه رو هم می‌خوام یکم بزرگ‌ترش کنم.
- مسئله‌ای نیست.
قرارداد رو رسمی کردیم و بعد من گفتم:
- بهروز دلم یه مبارزه‌ی مفصل می‌خواد!
از پشت میز بلند شد و با شیطنت گفت:
- پایه‌ام.
به ثانیه نکشید که مشغول مبارزه شدیم. خوبی مبارزه با بهروز این‌ بود که سطحمون یکی بود و موقع مبارزه، یکی‌مون در مقابل هر مشتی که می‌زد چهار تا مشت نمی‌خورد! مبارزه با لگد بهروز به کمرم تموم شد. یه بطری آب دستم داد که نصفش رو سر کشیدم و بقیش رو ریختم رو سرم. پارچه‌ی لباس نینجوتسو خیلی کلفت بود و یه‌جورایی مثل بارونی پلاستیک عمل می‌کرد. برای همین از خیس شدنش حالم بد نمی‌شد. حتی اگه خیسم می‌شد تحملش به مراتب راحت‌تر از این حجم از عرقی بود که رو بدنم نشسته بود. گوشه‌ی باشگاه افتادم و گفتم:
- راستی هنرجوهات رو نمی‌بینم!
- مخت تاب برداشته؟ امروز تعطیله.
- بهروز نمیای بریم باشگاه؟
- برای سطح بعد؟
- هستی؟
دستش رو رو دست دراز شدم گذاشت و گفت:
- هستم.
شاید من اشتباه می‌کردم. شاید من و بهروز رفیق بودیم و خودمون خبر نداشتیم؟ نمی‌دونستم. آخ که بد دردی بود ندونستن.
- استاد جدیده دان هفت داره.
چشمام گرد شد و گفتم:
- چی؟
دان هفت بالا ترین درجه‌ی ممکن بود! باورم نمی‌شد! خواستم حرفی بزنم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن کلمه‌ی کوچولو تماس رو وصل کردم و صدای نفسای آشفته‌ی فربد به گوشم رسید. گفتم:
- الو فربد؟
صدای خیلی ضعیفی که با بغض مخلوط شده بود شنیدم:
- اون این‌جاست.
- کی؟ چی میگی فربد؟
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #18
- عموم!
با شنیدن همین یه کلمه تمام رگای تنم چنان باد کرد که بهروز متوجه شد. با صدایی که از لای دندونای چفت شدم می‌اومد گفتم:
- الان خودم رو می‌رسونم فربد!
و گوشی رو خاموش کردم. رو به بهروز گفتم:
- سوئیچت رو بده!
- واسه چی؟
- عموی فربد اومده گل‌خونه. ترسیده بود.
- می‌خوای باهات بیام؟
- نه!
و بلند شدم. اخمام چنان تو هم رفته بود که شک داشتم هنوز همون سیاوش باشم که بلند بلند می‌خندید! من اصلاً می‌دونستم خنده چیه؟ نه! من داشتم می‌رفتم یکی رو بکشم. داشتم می‌رفتم دفاع کنم از حق پسری که تو دوازده سالگی مردونگی سرش می‌شد. تو سنی که همه‌ی بچه‌ها به فکر بازیشون بودن اون به مادرش فکر می‌کرد. چی با خودش فکر کرده بود اون ع×و×ض×ی؟ که فربد تنهاست؟ که صاحب نداره؟ باید مادرش رو به عزاش می‌نشوندم. کاری می‌کردم تا آخر عمر گریه کنه! بلایی به سرش می‌آوردم که مرغای آسمون به حالش نوشابه گریه کنن! پام رو رو ترمز کوبیدو و ماشین رو تو سریع‌ترین حالت ممکن پارک کردم. پیاده شدم و وارد گل‌خونه شدم و با صحنه‌ای که دیدم خون جلوی چشمم رو گرفت. رفتم جلو و یقه‌ی فربد رو از چنگش در آوردم و تو پنج ثانیه گرفتمش زیر مشت و لگد. آنچنان می‌زدمش که انگار قاتل مادرمه. به هیچ جاش رحم نمی‌کردم فقط می‌زدم. هم‌زمان با خشم داد زدم:
- مرتیکه با خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی این بچه صاحب نداره؟ فکر کردی بی کس و کاره؟ هان؟ کاری باهات می‌کنم که هیتلر و چنگیز خان مغول و ضحاک ایستاده تشویقم کنن! تف به اون شرف و غیرت نداشتت! زورت به بچه رسیده؟
برای این‌که بیش‌تر تحقیرش کنم پام رو گذاشتم رو سینش و در حالی که قفسه‌ی سینم به شدت بالا پایین می‌شد و نفس نفس می‌زدم گفتم:
- به ولای علی یه بار دیگه... فقط یه بار دیگه ببینم... بشنوم، بفهمم به این بچه نزدیک شدی جنازتو برای اون مادر خرابت می‌فرستم!
یه لگد محکم بهش زدم و داد زدم:
- شیرفهم شد؟
به زور بلند شد و جوری که حتی نای حرف زدن نداشت به سختی تن لشش رو از گل‌خونه برد بیرون. فوراً رفتم سمت فربد و خم شدم طرفش:
- فربد؟ حالت خوبه؟ فربد چت شد؟
چند تا چک آروم به صورتش زدم؛ ولی فایده نداشت. فربد کلاً اهل اضطراب بود. به زور نشوندمش رو صندلی و اسپری آسم لعنتی توی جیبش رو در آوردم و گذاشتم تو دهنش و اسپری کردم. نفسش که بالا اومد یواش یواش تو چشماش اشک جمع شد. سرش رو بغل کردم و گفتم:
- چیزی نیست پسر! چرا گریه می‌کنی؟ فرستادمش به درک آروم باش! دیگه نمی‌تونه اذیتت کنه!
هقی زد و گفت:
- ازش می... می‌ترسم!
دستای لرزونش رو گرفتم و ماساژ دادم تا لرزشش کم بشه:
- آروم پسر خوب! تا من هستم اون بی‌شرف گ×و×ه بخوره به تو نزدیک بشه!
خدایا این بچه تا کی باید زجر می‌کشید؟ همین که مادرش جراحی رو می‌گذروند فوراً یه وکیل می‌گرفتم می‌افتادم دنبال کارای اون ع×و×ض×ی. من که تا نمینداختمش زندان از پا نمی‌نشستم! دستم رو گذاشتم رو شونه‌ی فربد و گفتم:
- دیگه این‌طوری نمیشه. بلند شو باید بهت یاد بدم از خودت دفاع کنی!
با تعجب بهم زل زد. آره! من باید به این اسطوره‌ی غیرت کوچولو یاد می‌دادم از خودش دفاع کنه.
***
جوری نگاهم می‌کردن که انگار تا حالا آدم ندیدن. وای پسر! فکر کن بابابزرگ چه رفتاری از خودش نشون داده بود که این‌ها از این‌که من پیشش زندگی کردم تعجب می‌کردن! البته منم کمی از اون‌ها نداشتم. به بابا نگاه کردم و اونم با حالت نامفهومی نگاهم کرد. رفتم و بغل‌دستش نشستم و گفتم:
- چرا این‌طوری نگاه می‌کنی؟
- تو امروز با عموی فربد دعوا کردی؟
با یاد آوری اون موضوع لبخندم پاک شد و اخم کردم:
- آره. تا می‌خورد مثل سگ زدمش.
- چرا؟
- فربد رو ترسونده بود. اذیتش کرده بود.
- تو نمی‌تونی انقدر راحت یکی رو بزنی و اونم بذاره بره و بعدم هیچی نشه! اون حتماً ازت شکایت می‌کنه!
پوزخند صدا داری زدم و با تشر گفتم:
- شکایت؟ فقط کافیه لو بدم که چه غلطایی می‌کنه.
- با کدوم مدرک؟
- با همون فیلماش!
- فیلم‌هایی که سوزوندشون؟
- تو فکر می‌کنی من احمقم؟ من از اون فیلما چندین تا کپی دارم!
- می‌دونی چه کار خطرناکیه؟
- به درک. پس بذارم فربد تا آخر عمر زجر بکشه؟ بابا! بیا فرض کنیم مادر فربد اصلاً زنده نموند. حضانت فربد می‌رسه به عموش! می‌دونی اگه حضانت فربد برسه به عموش چه بلایی سرش میاد؟
دیگه منتظر نشدم چیزی بگه و رفتم پیش پدربزرگ.
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #19
ولی خب پدربزرگم اون‌قدر سرش شلوغ بود که اصلاً منو نمی‌دید. معلومه که سرش شلوغ بود. بعد عمری بچه‌هاش رو دیده بود! تو همچین موقعیتی همه سرشون شلوغ میشه. یه گوشه واسه خودم تمرگیدم و با حرص بهشون نگاه می‌کردم که صدایی من رو متوجه خودش کرد:
- چرا گرفته‌ای پسر؟
- کلافه‌ام عمو سینا.
- چی شده؟
- ولش کن مهم نیست. عمو خانواده‌ی تو کدومن؟
لبخند زد و گفت:
- اون خانومه رو می‌بینی اون‌جا؟
به سمتی که اشاره کرده نگاه کردم و عمو گفت:
- همسرم صوفی. اهل اتریشه.
- چه سلیقه‌ی خوبی داری عمو! زن خون‌گرمی به نظر میاد. از اروپایی‌ها بعیده!
یه پس گردنی بهم زد و گفت:
- تو هم زن بگیر خب!
خندیدم. ازدواج؟ من؟ شاید یه روز خیلی دور! گفتم:
- هیچ احمقی خودش رو بدبخت نمی‌کنه بیاد با من ازدواج کنه!
- خب احمق‌ها رو بی‌خیال به اسکل‌ها فکر کن!
با حرص و خنده گفتم:
- عمو!
- باشه بابا ترش نکن! اصلاً مریم میرزا خانی دو رو برات می‌گیریم!
دوباره خندیدم که گفت:
- اونم دخترم دایانا. ۱۷ سالشه.
- خدا نگهش داره.
- اون پسریم که بغل‌دست دایانا نشسته پسرم آرسن برادر بزرگترش.
- چرا با زن عمو صوفی ازدواج کردی؟
- گزینه‌ی معقولی به نظر می‌اومد.
- همین؟
- پس چی؟
با یه مکث طولانی گفتم:
- هیچی!
خب چیه؟ همه‌ی ازدواج‌ها که قرار نیست با یه عشق آتشین شروع بشن! دیده آدم خوبیه باهاش ازدواج کرده! شونه‌ای بالا انداختم و به زن عمو صوفی و بچه‌‌هاش و بقیه زل زدم. همشون با هم صحبت می‌کردن. چند تاشون انگلیسی و چند تاشون هم به همت عموهای گرامی فارسی.
- چرا تو خودتی رفیق؟
برگشتم سمتش:
- چیزی نیست. امممم، تو کی هستی؟
خندید:
- بهم میگن سامان! تو دوست داری کی باشم؟
- مهم نیست کی هستی. همین که آدم باشی کافیه!
- چه فهمیده! اسمت چیه؟
- چه‌جور پسر عمویی هستی که اسمم رو نمی‌دونی؟
- خودت چجور پسر دایی‌ای هستی که نمی‌دونی من پسر عمتم نه پسر عموت؟
خندم گرفت:
- دیونه‌ای؟ دستم ننداز!
- اسمت چیه؟
- سیاوش!
- چی؟
- سیاوش!
- تا حالا همچین اسمی نشنیدم.
با تعجب بهش نگاه کردم. گفت:
- چیه خب؟
- تو مطمئنی یه رگت ایرانیه؟ مگه میشه نشنیده باشی آخه؟
- حالا که نشنیدم. معنی اسمت چیه؟
- پسر چشم ابرو مشکی. کسی که اسب سیاه داره.
- باحاله. فارسیه؟
با غرور لبخند زدم:
- معلومه که فارسیه! اسم مظلوم‌ترین و پاک‌دامن‌ترین شخصیت شاه‌کار زبون فارسیه! شاهنامه‌ی فردوسی!
خندید:
- پاک‌دامنی که نمی‌دونم؛ ولی مظلومیت اصلاً به قیافت نمی‌خوره!
خندم گرفت. یکم خندیدم و گفتم:
- معنی اسم خودتو می‌دونی؟
- راستش رو بخوای نه!
- معنی قشنگی داره. معنیش میشه تکمیل. به اوج رسیدن. مقام بالا و توانایی و صلاحیت. شخص بالا مقام!
- پسر! همه‌ی این‌ها معنی اسم منه؟
- میشه بدونم تو دقیقاً کی هستی؟ برادر و خواهر نداری؟
- اون سه تا موذی رو می‌بینی اون‌جا؟
خندم گرفت:
- موذی چرا؟
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

استقلالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2408
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-07
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
93
راه‌حل‌ها
2
پسندها
1,153
امتیازها
123

  • #20
- چون بیشعورن. اون سه تا برادرای منن. اون عنتر زشت داداشم سهنده. اون کرگدن نابالغ ساواشه. دست آخر اون گراز استوایی هم سامیاره!
- واقعاً خوش‌بختم از آشنایی‌شون. عنتر و کرگدن و گراز!
- نه! آقا سهند، آقا ساواش و آقا سامیار!
با تعجب نگاهش کردم:
- همین الان خودت گفتی...
- نکته‌اش همین‌جاست دیگه! فقط من حق دارم بگم تو نباید بگی!
دیگه نمی‌دونستم چی بگم. پاهام رو بغل و لپام رو باد کردم:
- کاش منم یه برادر داشتم.
- داداش من مال تو!
برگشتیم سمت دقیقاً نمی‌دونم کی! گفتم:
- داداشت کیه؟ اصلاً خودت کی هستی؟
خندید و گفت:
- اجازه دارم؟
- بفرما!
نشست بغل‌دستم و به یه پسر قد بلند اشاره کرد:
- من که فرهاد پسر عمو سپندتم، اونم داداشم فرزینه! اونم خواهرم آلما! اونم مامانمه! آدا، اهل اسپانیاست.
خواستم چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد. زیر لب عذرخواهی کردم و گوشی رو در آوردم و با کلمه‌ی لودر روبه‌رو شدم. گوشی رو جواب دادم:
- الو؟
صدای عجیبی جواب داد:
- سیاوش... رفت!
کمی طول کشید تا بفهمم این صدای بهروزه! گفتم:
- کی رفت؟
- فرناز!
- وا! کجا رفت؟
- سیاوش... بیا. حالم خوب نیست!
چطوری؟ نگاهی به اطراف انداختم و گفتو:
- الان میام بهروز!
و بلند شدم و از فرهاد و سامان خداحافظی کردم و بدون این‌که دیگران حواس‌شون بهم باشه رفتم. تقریباً نیم ساعت طول کشید تا به خونه‌ی بهروز برسم. خوبی خونه‌ی پدربزرگ این بود که به خونه‌ی بهروز نزدیک‌تر بود. زنگ خونه رو چند بار زدم تا بالاخره باز شد. از پله‌ها رفتم بالا و وارد طبقه‌ی دوم شدم:
- بهروز؟
سرم رو گردوندم و بین یه عالم شیشه الکل پیداش کردم. با ناباوری رفتم جلو و گفتم:
- بهروز؟ تویی؟ چته مرد؟ این چه بلاییه سرت اومده؟
نیش‌خند زد:
- جلوی چ... چشمم بهم خیا... نت کرد!
وای نه! نه! این امکان نداره. همون‌جا نشستم رو زانو و زدم تو سرم. تنها عاشق‌های واقعی زندگیم الان تا خرخره تو یه کابوس کثیف گیر افتاده بودن. بلند و کش‌دار خندید. یعنی م×س×ت بود؟ نمی‌دونستم. من تا حالا درست حسابی م×س×ت نبودم و خیلیم آدم م×س×ت تو زندگیم ندیده بودم؛ ولی خب از این شیشه‌های الکل معلوم بود که مسته! حالا چقدر، اون رو دیگه خدا می‌دونست. رفتم جلو و دستم رو گذاشتم رو شونش:
- خودش بهت گفت یا خودت فهمیدی؟
- جفتش!
دستم رو انداختم دور گردنش:
- هیچی نیست پسر زود تموم میشه. فقط اولش سخته.
گریه‌اش گرفت. سرش رو گذاشت رو شونم و هق زد. دستم رو انداختم دور شونش و گفتم:
- چیزی نیست. گریه کن پسر. هر چقدر می‌خوای گریه کن!
زنگ در خونه زده شد و من بلند شدم و باز کردم. بعد چند ثانیه باربد از پله‌ها اومد بالا و درو باز کرد:
- بهروز؟
و با دیدن من گفت:
- عه! سلام سیاوش! تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
- من گفتم بیاد!
برگشتیم سمت بهروز. دوباره اشک تو چشماش جمع شده بود و لبخند تلخی رو لبش جا خوش کرده بود. باربد با ترس گفت:
- یا امام خمینی! این چرا این‌طوریه؟
خیلی آروم گفتم:
- فرناز بهش خیانت کرده.
باربد هین بلندی کشید و با ترس به بهروز خیره شد. بهروز، م×س×ت قهقهه زد و یکی از شیشه‌های خالی دورش رو برداشت و محکم کوبید به زمین. شکست و یه تیکش رو برداشت و در حالی که هنوز می‌خندید گذاشت رو مچ چپش. باربد با ناباوری نگاهش کرد:
- بهروز؟
می‌خواست بهش حمله کنه که جلوش رو گرفتم. باربد رو زانو افتاد و اشکش در اومد:
- داداش! نکن! چی‌کار می‌کنی بهروز؟ مامان دق می‌کنه! به قلب بابا فکر کردی؟ بندازش زمین اونو!
زدم رو شونه‌ی باربد:
- ساکت باش. خودم درستش می‌کنم.
رفتم جلوی بهروز زانو زدم که گفت:
- گفتم بیاید این‌جا... وصیت دارم!
گریه‌ی باربد شدیدتر شد:
- سیاوش یه کاری بکن!
@Zahra.v.n
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
93
پاسخ‌ها
27
بازدیدها
250

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین