صدای آواز سوجونگ، گیاوم را به خود آورد. لباس هایش را در صندوقچهای گذاشت و رویشان را با چند تکه پارچه و لباس پوشاند و از کلبه بیرون آمد. سوجونگ بدون اینکه برگردد گفت:
- هی برادر! کم کم باید به فکر ازدواج بیفتی. چون من نمیتونم همیشه برات غذا درست کنم.
گیاوم گفت:
- میدونی که آدمایی مثل من نمیتونن ازدواج کنن. پس پیشنهادت کاملا احمقانهست.
سوجونگ گفت:
- اوم، آره میدونم، میدونم.
مرد جوان روی تخت نشست. سوجونگ غذای هر دویشان را مقابلش گذاشت و گفت:
- میدونی به نظرم قانون احمقانهایه.
گیاوم با شنیدن این حرف یاد چهرهی غمگین و افسردهی سومین افتاد که این اواخر بیشتر در خود فرورفته و نگاهش را از او میدزدید، بعد در دل حرف پسر جوان را تأیید کرد.
- فکر میکنم لااقل به خاطر همین یه موضوع هم که شده هیچ وقت سعی نکنم یه جاسوس بشم.
ابر سیاه جوابی به او نداد. به غذاهای پیش رویش نگاهی انداخت و در سکوت مشغول خوردن شد.
سوجونگ در حال تماشای غذا خوردنش، پرسید:
- مزهی سوپش چطوره؟
گیاوم جواب داد:
- هر چی نشی، به نظرم آشپز خوبی میشی.
پسر لبخند زد:
- اعتراف خوبی بود.
و با خنده پرسید:
- یادته اولین باری که سعی کردم آشپزی کنم و گوشتا رو سوزوندم و سوپ بیمزه شد، چی بهم گفتی؟ بهم توصیه کردی اصلا سراغ این کار نرم، وگرنه یه عده آدم بیگناه به خاطرم از گرسنگی تلف میشن.
گیاوم بدون اینکه سرش را بلند کند با نیملبخندی گفت:
- آه و تو بچهی سرتق لجباز گوش نکردی.
سوجونگ لبخندش را جمع کرد و با کنجکاوی او را تماشا کرد:
- به نظر میاد امروز خیلی کم حرف شدی! اتفاقی افتاده؟!
گیاوم کاسهای خالی سوپش را کناری گذاشت و گفت:
- چیزی نیست که تو بدونی.
بعد بلند شد که برود. پسر او را صدا زد:
- هنوز همهی غذاتو نخوردی!
- باید به کارام برسم. گوشتای خشکی رو که خاله سولنان میخواست هنوز بهش نرسوندم، تو هم که این کارو نکردی.
سوجونگ با لحن معترضی گفت:
- آخه امروز روز استراحتم بود.
لی گیاوم به جای جواب،
دستی برایش تکان داد و گفت:
- بابت غذا ممنون.
سوجونگ رفتن او را تماشا کرد و خطاب به خودش گفت:
- چرا اینقدر سرد بود؟! نکنه کتابارو دیده و فهمیده باشه؟!
و به خودش جواب داد:
- اگه فهمیده بود که حتما به درخت آویزونم میکرد.
ابر سیاه، زیر نگاههای کنجکاو پسر جوان، جعبهی گوشتهای خشک را برداشت و به راه افتاد.
این بهانهی خوبی بود که از دست سوال های متعدد سوجونگ راحت شود، لااقل برای چند ساعتی.
و البته این میتوانست به او ایدهای بدهد که چطور اون تهگوم را پیدا کند. شنیده بود که او نابیناست اما یک مرد کور کجا میتوانست رفته باشد؟! نکند کسی قبل از او فهمیده و کتاب را گرفته و شخص مورد نظرش را سر به نیست کرده باشد ! راستی تاجر چو چه چیزی میخواست به او بگوید؟! مطمئناً از همان وقتی که گفت موضوع را باید فراموش کند، به چیزی پی برده اما حرفی نزده بود.
آنقدر فکرش مشغول بود که برای لحظهی کوتاهی پایش به سنگی گیر کرد و سکندری خورد اما از افتادن خودش جلوگیری کرد. همانطور که آرام آرام میرفت، کم کم صدای همهمهی مشتریهای مهمانخانه و صدای بلند پاکپائو را توانست بشنود. وقتی رسید، سولنان که داشت غذای یک مشتری را میداد، با دیدن او لبخند زد و گفت:
- اوه شکارچی دره! اومدی؟ بشین خستگی در کن تا برات یه نوشیدنی بیارم.
گیاوم جعبهی گوشتها را روی یک میز گذاشت و خودش همانجا کنارشان نشست. سولنان خیلی سریع به آشپزخانه رفت و با یک کوزه و فنجان برگشت ، آنها را جلوی گیاوم گذاشت و خم شد و گوشتها را با دست زیر و رو کرد:
- آه چه گوشتای خوبی!
نگاه مرد به سمت پاکپائو کشیده شد که داشت با یک دستفروش کلاه حصیری بر سر، چک و چانه میزد. بعد از صاحب مهمانخانه پرسید:
- ببینم عمو نان نیومده؟
زن جواب داد:
- آه چرا، چرا، توی اتاقشه. داره استراحت میکنه.
و با سر به یکی از اتاقها اشاره کرد.
گیاوم گفت:
- پس من میرم ببینمش. قرار بود یه چیزی برام بیاره.
سولنان گفت:
- باشه، چیزی هم میخوای براتون بیارم؟
- نه.
لی گیاوم به سمت اتاق رفت، پشت درش ایستاد، لحظهای مکث کرد و با چشم اطراف را
پایید، بعد در را باز کرد و وارد شد. مرد تاجر که خوابش برده بود، ناگهان از جا پرید:
- وای ترسیدم.
ابر سیاه، در را بست و در حین اینکه مینشست به غرغرهای تاجر گوش کرد:
- مطمئنم که تو آخرش منو با این کارات میکشی. چرا اینطوری یهویی و بدون اجازه داخل میشی؟ لااقل یه صدایی از خودت دربیار.
- چه چیز مهمی بود که میخواستی بهم بگی؟
- اوه که چقدر تو عجولی! هنوز نیومده، میخوای بشنوی و زود هم بری؟ بذار از راه برسی و منم یه گلویی تر کنم بعد.
و خواست یکی را صدا کند که برایش نوشیدنی بیاورد که حرف گیاوم منصرفش کرد:
- مشخصه که به اندازهی کافی نوشیدی. پس حرفتو بزن.
مرد جوان این را که گفت، به کوزه و فنجان سوجو خوری اشاره کرد. او میدانست تاجر میخواهد از حرف زدن طفره برود و احتمال هم میداد پشیمان شده باشد، با این حال میخواست هر طور شده از زیر زبانش حرف بکشد. تاجر چو آهی کشید و گفت:
- باشه، باشه، هر چی تو بگی. خب از کجا شروع کنم.
گیاوم با لحن آمرانهای گفت:
- مهم نیست از کجا شروع میکنی، فقط هر چی میدونی بگو.
مرد تاجر گونهاش را با چهار انگشت خاراند و گفت:
- خب، یادته یه بار در مورد مادر اون بچه چی بهم گفتی؟ گفتی مادرش باید یه شمالی باشه. بدون اینکه توضیح دیگه ای بدی.
خب من زنای شمالی زیادی دیدم و دست بر قضا چند تا بردهی شمالی رو میشناختم. قضیه مال سالها پیشه وقتی خیلی جوون بودم، تقریبا بعد از اون سرمایهای که داییت بهم داد و اون اتفاقات برای قبیلهی کی افتاد. اون موقع چند تا بردهی زن داشتم که میخواستم اونارو به مقامات بفروشم. ولی یکی از اون زنا ازم خواست اونو به گیسانگخونه بفروشم. اون زن با چهره و نگاه و طرز حرف زدنش تونست متقاعدم کنه که همین کارو بکنم. میدونی که من اصلا دوست ندارم بردههامو به همچینجاهایی بفروشم ولی به اصرار خودش این کارو کردم و راستش، موقع گشتن دنبال مادر اون بچه، سراغ همهی اون بردههای شمالی رفتم ولی نتیجهای نگرفتم. بعدش یاد اون زن افتادم، برای همین به گیسانگخونه رفتم و متوجه شدم که خیلی وقت پیش فرار کرده، ولی چیزی که از خدمتکار قدیمی گیسانگخونه شنیدم این بود که اون زن در تمام مدتی که اونجا بوده، فقط مقامات رو ملاقات میکرده و... و...جالبترین قسمت قضیه اینه که اون با ژنرال لی هم ملاقات کرده.
چیزی در دل گیاوم فرو ریخت با صدایی آرام گفت:
- خب؟
تاجر چو سرش را پایین انداخت و گفت:
- خدمتکار بهم گفت اون گیسانگ چند ماه بعد از ملاقاتش با ژنرال...
ابر سیاه حرفش را قطع کرد. گیاوم با صدای خش داری گفت:
- میخوای بگی...
تاجر چو خیلی سریع گفت:
- ارباب جوان! قضیه اینه که خدمتکار خیلی به زنه نزدیک بوده، طوری که همدیگه رو خواهر صدا میزدن. هر چند چیزی در مورد بارداریش به خدمتکار نگفته و اون زن از حالتهاش و اینکه یه مدت غیبش زده حدس زده قضیه از چه قراره و اینکه هفتهای یه بار از رییس گیسانگخونه، اجازه میگرفته و تا شب بیرون میرفته و قسمت جالبش اینه که تقریبا هجده سال از اون زمان میگذره.
نفس گیاوم به سختی بالا میآمد. حتی تصورش را هم نمیکرد که سوجونگ برادرش باشد. برادر کوچکتری که او نادانسته حمایتش کرده و مواظبش بود.
تاجر چو به حرف هایش ادامه داد:
- بعد از اینکه قضیه رو فهمیدم، بدجور گیج و متعجب بودم. نمیدونستم چطور این خبرو بهت بدم.
کلی با خودم کلنجار رفتم ولی نتونستم. اما چند روز پیش که داشتم در این مورد فکر میکردم، به خودم گفتم ای مردک احمق فکر کن یه روز بمیری و این رازو با خودت به گور ببری، اون وقت ارباب جوان چطور میفهمه که پسره، برادرشه؟
تاجر حرفش را که تمام کرد متوجه شد حالت گیاوم کاملا تغییر کرده. مرد به خود جرات داد و دستش را روی دست یخ کردهی او گذاشت:
- ارباب جوان! حال اون بچه خوبه؟
ابر سیاه از تماس دست مرد با دستش از جا پرید. تاجر عقب کشید:
- هی! ترسیدم.
گیاوم، ناگهان یقهی او را گرفت:
- راستشو بگو، این واقعا حقیقت داره؟!
مرد که از این وضعیت وحشت کرده بود با صدای خفه ای گفت:
- ارباب
جوان! الان خفهم میکنی. هی!
لی گیاوم، یقهاش را بیشتر کشید، به طوری که بدن تاجر کاملا به سمت او متمایل شد:
- چرا... چرا... وقتی فهمیدی اینو بهم نگفتی؟!
- من که... من که دلیلشو... گفتم...
ابر سیاه سعی کرد بر خشمش غلبه کند؛ همان موقع صدای سولنان بلند شد:
- براتون نوشیدنی آوردم.
گیاوم مرد تاجر را گوشهای پرت کرد.
@AYSA_H