اشکهایم را پاک کردم و با لکنت لب زدم:
- بیشتر نمیشود آقا... .
نیشخندی تحویلم میدهد و در را محکم به هم میزند و انگار میرود، نگاهی به دستانم میکنم دستانم را رویِ صورتم میگذارم و بلند گریه میکنم.
رو تختیها را چنگ میزنم و به این طرف و آن طرف پرتاب میکنم. به طرفِ پنجره هجوم میآورم و تمامِ پردهها را پاره میکنم. وقتی چشمم به لباس عروس میافتد حرصم دو چندان میشود دلم میخواهد لباس عروس را پاره کنم و آنها را از پنجره بیرون بیندازم و نیست و نابودش کنم. مگر قرار نبود این لباس را به عشقِ کوین بر تن کنم؟ پس چه شد؟
مگر پدرم قول نداده بود که من و کوین را به عقد هم در میآورد پس این مرد کیست در کنار من؟ فکر به این چیزها آخر مرا دیوانه میکند. دیوانگی که خوب است بعد از اینکه من از کوین جدا شدم همان روز دیوانه شدم. حتی نامم دیوانه نیست؛ حتی دیوانه هم حالِ مرا ببیند گویی از تهدل میخندد. من نامم دیگر دیوانه نیست نامم مردهی متحرک است. نفس میکشم نگاه میکنم، گریه میکنم با تمامِ دردهایم میخندم اما زندگی برایم این چنین محال و بیمعنی است. لباس را در دستم میگیرم، وقت دارم پارهاش کنم یا فقط وقت دارم که او را لحظهای بر تن کنم؟ اگر پارهاش کنم حتماً آبراهام عصبی خواهد شد؛ نیشخندی میزنم. حتی برایِ لباس عروسی هم که متعلق به من است حق انتخاب و تصمیم گیری ندارم.
لباس را چه کسی انتخاب کرده؟ آن روز من برای خرید نرفتم و همهی کارها را آبراهام سر و سامان داده بود. لباس عروس را بر تن میکنم وقتی برمیگردم جلویِ آینهی قدیای قرار میگیرم. او من نبودم اصلاً نمیتوانستم من باشم، این یک خواب و رویا بود. مگر میشود من در چنین لباسی باشم؟ ادکلن را برمیدارم و با شتاب به طرفِ آینهی قدی که اشتباهی چهرهی من را نشان میدهد پرتاب میکنم. با صدایِ شیشه خورده در توسط کسی باز میشود. چند قدم که به طرفم برمیدارد از لباسش که لباسِ دامادی است متوجه میشوم که آبراهام است، بازوانم را محکم در دست میگیرد و با عصبانیت تمام میگوید:
- چهکار میکنی؟ دیوونه شدی؟
از اینکه مرا دیوانه خطاب میکند بهشدت عصبی میشوم؛ اینبار هرگز نمیتوانم سکوت کنم. اگر حرفی در حرفش بیاورم میخواهد مرا کتک بزند؟ میخواهد بکشد؟ مگر من اولین بارم بود که کتک میخوردم مگر من جانی در بدن دارم که خواهم مرد؟ دو دستانم را بر رویِ سینههایش میگذارم و چند بار هلش میدهم. آنقدر داد میزنم و هلش میدهم که به دیوار میخورد. با حرص در دو چشمانِ مشکی رنگش خیره میشوم و گلویش را با یکی از دستانم میگیرم و در حالی که فشار میدهم میگویم:
- من دیوونم، میدونی چرا؟ چون تو باعث شدی که من نتونم با کوین ازدواج کنم و تبدیل به این شدم. شاید امروز وصلت کنیم ولی هرگز مال تو نخواهم بود و شد.
همان لحظه در باز میشود و صدایِ خندهای میآید؛ حتماً پدر و مادر است. اما وقتی مردمکِ چشمانشان به طرفِ ما میچرخد؛ مادر از تعجب دستانش را به رویِ لبانِ بازش میگذارد و پدر با دستانی مشت شده به صورتِ من و آبراهام و بعد دستانم که رویِ گردنِ او قرار گرفته است نگاه میکند؛ با نگاه آبراهام دستانم را برمیدارم و کمی فاصله میگیرم؛ سعی دارد این اتفاق را با شوخیای احمقانه جا به جا کند.
رو به پدر با خنده میگوید:
- کایلی دختری شوخطبق و شیطونه. داشتیم قبل از مراسم یکم با هم شوخی میکردیم.
بدون اینکه حرفی بزنم از اتاق بیرون رفتم. من با او کاملاً جدی بودم. او از چه شوخیای با پدر صحبت میکرد؟ مگر من آنقدر از او خوشم میآید که بخواهم خوشی و خندههایم را صرف او کنم؟