. . .

در دست اقدام رمان حکم گناه‌ | زری

تالار تایپ رمان
نام رمان: حکمِ گناه
نام نویسنده: زری
ژانر: تراژدی، جنایی
ناظر: @poone20
خلاصه: او می‌خواهد حکم دهد، حکم گناهی که مرتکب شده است. از حقایق‌ها باز مانده است و افکار پوسیده و پوچش در اسارت بند‌های پارچه‌ای از جنس حریر می‌باشد، نامش زندگی نیست نام او دوزخی از جنس باروت است
دوزخی که حکم می‌دهد و باروتی که تقاص پس می‌دهد. او آتش گداخته‌ی درونش را با حکمی که برای گناه بی‌رحمانه‌ی دیگران می‌دهد خاموش می‌کند اما انگار چیزی همانند گناه در درونش همانند آتش شعله‌ور می‌شود و تکه‌تکه از وجودش را می‌سوزاند و به خاکستر تبدیل می‌کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARNI.

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
25
پسندها
90
امتیازها
43

  • #21
اشک‌هایم را پاک کردم و با لکنت لب زدم:
- بیشتر نمی‌شود آقا... .
نیشخندی تحویلم می‌دهد و در را محکم‌ به هم می‌زند و انگار می‌رود، نگاهی به دستانم می‌کنم دستانم را رویِ صورتم می‌گذارم و بلند گریه می‌کنم.
رو تختی‌ها را چنگ می‌زنم و به این طرف و آن طرف پرتاب می‌کنم. به طرفِ پنجره هجوم می‌آورم و تمامِ پرده‌ها را پاره می‌کنم. وقتی چشمم به لباس عروس می‌افتد حرصم دو چندان می‌شود دلم می‌خواهد لباس عروس را پاره کنم و آن‌ها را از پنجره بیرون بیندازم و نیست و نابودش کنم. مگر قرار نبود این لباس را به عشقِ کوین بر تن کنم؟ پس چه شد؟
مگر پدرم قول نداده بود که من و کوین را به عقد هم در می‌آورد پس این مرد کیست در کنار من؟ فکر به این‌ چیزها آخر مرا دیوانه می‌کند. دیوانگی که خوب است بعد از این‌که من از کوین جدا شدم همان روز دیوانه شدم. حتی نامم دیوانه نیست؛ حتی دیوانه هم حالِ مرا ببیند گویی از ته‌دل می‌خندد. من نامم دیگر دیوانه نیست نامم مرده‌ی متحرک است. نفس می‌کشم نگاه می‌کنم، گریه می‌کنم با تمامِ دردهایم می‌خندم اما زندگی برایم این‌ چنین‌ محال و بی‌معنی است. لباس را در دستم می‌گیرم، وقت دارم پاره‌اش کنم یا فقط وقت دارم که او را لحظه‌ای بر تن‌ کنم؟ اگر پاره‌اش کنم حتماً آبراهام عصبی خواهد شد؛ نیشخندی می‌زنم. حتی برایِ لباس عروسی هم که متعلق به من است حق انتخاب و تصمیم گیری ندارم.
لباس را چه کسی انتخاب کرده؟ آن روز من برای خرید نرفتم و همه‌ی کارها را آبراهام سر و سامان داده بود. لباس عروس را بر تن می‌کنم وقتی برمی‌گردم جلویِ آینه‌ی قدی‌ای قرار می‌گیرم. او من نبودم اصلاً نمی‌توانستم من باشم، این یک خواب و رویا بود. مگر می‌شود من در چنین لباسی باشم؟‌ ادکلن را برمی‌دارم و با شتاب به طرفِ آینه‌ی قدی که اشتباهی چهره‌ی من را نشان می‌دهد پرتاب می‌کنم. با صدایِ شیشه خورده در توسط کسی باز می‌شود. چند قدم‌ که به طرفم برمی‌دارد از لباسش که لباسِ دامادی است متوجه می‌شوم که آبراهام است، بازوانم را محکم در دست می‌گیرد و با عصبانیت تمام می‌گوید:
- چه‌کار می‌کنی؟ دیوونه شدی؟
از این‌که مرا دیوانه خطاب می‌کند به‌شدت عصبی می‌شوم؛ این‌بار هرگز نمی‌توانم‌ سکوت کنم. اگر حرفی در حرفش بیاورم می‌خواهد مرا کتک بزند؟ می‌خواهد بکشد؟ مگر من اولین بارم بود که کتک می‌خوردم مگر من جانی در بدن دارم که خواهم مرد؟ دو دستانم را بر رویِ سینه‌هایش می‌گذارم و چند بار هلش می‌دهم. آن‌قدر داد می‌زنم و هلش می‌دهم که به دیوار می‌خورد. با حرص در دو چشمانِ مشکی رنگش خیره می‌شوم و گلویش را با یکی از دستانم می‌گیرم‌ و در حالی که فشار می‌دهم می‌گویم:
- من دیوونم، می‌دونی چرا؟ چون تو باعث شدی که من نتونم با کوین ازدواج کنم و تبدیل به این شدم. شاید امروز وصلت کنیم‌ ولی هرگز مال تو نخواهم بود و شد.
همان لحظه در باز می‌شود و صدایِ خنده‌ای می‌آید؛ حتماً پدر و مادر است. اما وقتی مردمکِ چشمان‌شان به طرفِ ما می‌چرخد؛ مادر از تعجب دستانش را به رویِ لبانِ بازش می‌گذارد و پدر با دستانی مشت شده به صورتِ من و آبراهام‌ و بعد دستانم که رویِ گردنِ او قرار گرفته است نگاه می‌کند؛ با نگاه آبراهام دستانم را برمی‌دارم و کمی فاصله می‌گیرم‌؛ سعی دارد این اتفاق را با شوخی‌ای احمقانه جا به جا کند.
رو به پدر با خنده می‌گوید:
- کایلی دختری شوخ‌طبق و شیطونه. داشتیم‌ قبل از مراسم یکم با هم شوخی می‌کردیم.
بدون این‌که حرفی بزنم از اتاق بیرون رفتم. من با او کاملاً جدی بودم. او از چه شوخی‌ای با پدر صحبت می‌کرد؟ مگر من آن‌قدر از او خوشم می‌آید که بخواهم‌ خوشی و خنده‌هایم را صرف او کنم؟
 

ARNI.

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
25
پسندها
90
امتیازها
43

  • #22
بر روی صندلی می‌نشینم، دیگر از این مرد خسته شده‌ام، چرا باید تمامِ لحظه‌ها و دقیقه‌هایم را با من شریک باشد؟ می‌خواهم کمی در خلوت خود جان دهم. می‌خواهم کمی به کوین فکر کنم؛ فکر کردن به او هرگز حالِ مرا بد نمی‌کند زیرا او همیشه دلیلِ حال خوبِ من بوده است. اما تا در فکرش فرو می‌روم آبراهام مزاحمِ افکارم می‌شود. او دستانم را می‌گیرد اما من نمی‌توانم حتی تصورش را هم کنم که با او یک قدم بردارم. او مرا با اجبار از روی صندلی بلند می‌کند و با خود می‌کشد. درِ ماشین مشکی رنگش را برایم باز می‌کند و از من می‌خواهد که سوار شوم، او مردی است که زن دارد. حتی همسر او گریه می‌کرد که چرا دختر جوانی هم‌سن و سال‌ِ تو باید با همچین مردی پیر ازدواج کند. او دو برابر من سن و سال داشت. اما چه می‌توانستم بکنم؟ تنها راهم این بود که بغضم را خفه کنم یا در خلوت خود اشک بریزم. اشک از رخسارم جاری می‌شود. آبراهام‌ صورتم را محکم در دستانش می‌گیرد و می‌فشرد و می‌گوید:
- مبادا جلویِ مهمان‌هایم گریه کنی یا اشک بریزی. امروز را مجبوری بخندی، مبادا آبروریزی کنی.
صورتم را رها می‌کند. ماشین توسط بادیگارد به حرکت در می‌آید؛ بعد از گذشتِ ده دقیقه می‌رسیم. در را برایم باز می‌کند. دستانم را می‌گیرد و از ماشین پیاده می‌کند دو پسر جوان اما تقربباً چند سال از من بزرگ‌تر و دو دختر، و زنی تقریباً چهل ساله‌ای در جلویِ در محضر ایستاده‌اند، تا من‌ را می‌بینند به طرفم می‌آیند. اما من‌ آن‌ها را نمی‌شناسم. آبراهام من‌ را وادار می‌کند تا از پله‌ها بالا بروم. غمی که در چشمانِ همسرش است در چشمان من هم موج‌ می‌زند. انگار او هم، چندان از این اتفاق راضی نیست.
مارتیک با عصبانیت دفترچه خاطرات را می‌بندد. دستانش از شدتِ عصبانیت مشت شده است و می‌لرزد. کشِ موهایش را باز می‌کند و مشتی در شیشه می‌زند. صدایِ شیشه خورده‌هایِ رویِ زمین باعث می‌شود سابین بترسد دو دستانش را رویِ گوش‌هایش می‌گذارد و به طرفِ مارتیک می‌دود و با گریه می‌گوید:
- داداش، چیشد؟ صدایِ چی بود؟
مارتیک نگاهی به دستانِ غرق از خونش می‌کند و رو به سابین می‌گوید:
- چیزی نیست، برو اتاق.
سابین می‌دود و از اتاق بیرون می‌رود. روی کاناپه می‌نشیند و آرام اشک می‌ریزد. انگار ترسیده شده است؛ مارتیک نگاهی به دستانش می‌کند، از اتاق بیرون می‌رود و وارد اتاق خودش می‌شود. جعبه‌ی کمک‌های اولیه را بیرون می‌آورد و دستانِ خود را باندپیچی می‌کند. هنوز هم باورش نمی‌شود؛ دلش نمی‌خواست ادامه‌ی نوشته‌هایِ مادرش را بخواند، اما بسیار کنجکاو بود تا بداند در ادامه‌ی نوشته‌ها چه اتفاق‌هایی برایِ مادرش رخ می‌دهد. پس باز وارد اتاق مادرش می‌شود. با دست دیگرش که زخمی نیست دفترچه خاطرات را باز می‌کند. ادامه‌ی نوشته‌ها را می‌خواند:
وارد محضر شدیم، دلم می‌خواست با کوین در چنین موقعیت و مکانی قرار بگیرم؛ اصلاً از این وضعیت راضی نبودم. حتی چندین بار خودکشی کرده بودم اما باز هم بی‌فایده بود، انگار فقط خودم را بیشتر عذاب و زجر دادم. ولی هیچ مشکلی از میان برداشته نشد. عاقد وارد می‌شود اول اسم من و آبراهام را می‌پرسد، چندان در محضر حضور ندارم و با خودم مدام کلنجار می‌روم. با افکارهایم سرِ جنگ دارم و در عالم هپروت هستم. اما تا عاقد به خطبه‌ی سوم می‌رسد آبراهام با عصبانیت در گوشم زمزمه می‌کند:
- بله را بگو، نکنه منتظر معجزه هستی؟
در این حال، از تیکه و طعنه‌هایش به شدت عصبی می‌شوم. سعی می‌کنم خودم را کنترل کنم اما دیگر آب از سرم گذشته است. فکرها در سرم رژه می‌روند‌. در این قفسی که مرا زندانی کرده‌اند به دنبالِ راه فرار هستم. اما چه حیف که تمامِ آدم‌ها پشتم را خالی کرده‌اند و متقابل من و بر ضدِ من ایستاده‌اند.
 

ARNI.

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
25
پسندها
90
امتیازها
43

  • #23
در همین حین که به راه فرار فکر می‌کنم در گوشِ آبراهام زمزمه می‌کنم:
- اگر بله را نگم، چه میشه؟
آبراهام تا متوجه‌ی نگاه‌هایِ دیگران به ما می‌شود کمی می‌خندد و رو به مهمان‌ها می‌گوید:
- عروس‌مون یکم خجالتیه، الان بله را میگه.
با این حرف خنده‌ام می‌گیرد؛ جوری که نمی‌توانم جلویِ خنده‌هایم را بگیرم و بلند قهقهه می‌زنم. وقتی به خنده‌هایم پایان می‌دهم و دیگران به یک‌دیگر نگاه می‌کنند و با سر سئوال می‌پرسند بلند می‌گویم:
- برای هر چیزی پررو هستم، من نمی‌خوام با این مرد وصلت کنم.
در همین حین که آبراهام از کوره در می‌رود و اخم‌هایش در هم گره می‌خورد از رویِ صندلی بلند می‌شود و لب می‌زند:
- این مسخره بازی‌ها چیه؟ تویِ پله‌ها منتظرتم بیا با هم حرف بزنیم.
از مهمان‌ها معذرت خواهی می‌کند و تا می‌آید برود صدایِ شیشه خورده در سالنِ محضر می‌پیچد. می‌توانستم خیلی‌خوب حدس بزنم که کوین با آدم‌هایش آمده‌اند. از قبل اطلاع نداشتم اما می‌دانستم هرگز نمی‌گذارد من با چنین فردی وصلت کنم. تمامِ مهمان‌ها با سر و صدا از محضر با سختی بیرون رفتند؛ ترس کلِ تنِ خانواده‌ام را فرا گرفته بود. اما من دیگر ترسی نداشتم چون می‌دانستم به کوین خواهم رسید. همسر آبراهام به طرفم آمد دو دستانم را گرفت. تا گرمایِ دستش را رویِ پوستِ سردم حس کردم سرم را به طرفِ صورتِ خندانش چرخاندم، انگار او هم مثلِ من خوش‌حال بود. لحظه‌ای که دستانم را ب×و×س×ه‌ باران می‌کرد گفت:
- من کوین را خبردار کردم، من از او خواستم به محضر بیاد. بابت این کارم هم خیلی تشکر کرد اما در عوض باید من از او تشکر می‌کردم.
حتی نامش را هم نمی‌دانستم حتی نمی‌دانستم او چه‌طور زنی است؛ اما معلوم بود که زندگی مرا نجات داده است. او را در آغوش گرفتم، به راستی او از مادر هم به من نزدیک‌تر بود؛ هم زندگی خودش را نجات داد و هم زندگیِ مرا.
حتی پسرانش هم خیلی خوش‌حال بودند. اما از محضر بیرون رفتند؛ من تنها در محضر ماندم. رویم را به طرفِ پنجره برگرداندم، خیلی خوش‌حال بودم انگار تمامِ دنیا را به من داده بودند؛ گرمایِ دستی را رویِ شانه‌هایِ سرد و بـر×ه×ن×ه‌ام احساس کردم، این گرما به تنم حس آرام‌بخشی را تزریق کرد. این حس با تمامِ حس‌هایی که تجربه کرده بودم فرق داشت. انگار به روحم آرامش بخشید. این‌بار دستانِ دیگرش را هم رویِ شانه‌هایم قرار داد و مرا در آغوش کشید؛ می‌دانستم کوین است او را همراهی کردم و رویم را برگرداندم. بی‌شک حدسم درست از آب در آمده بود او کوین بود. در خواب و خیال نبودم؛ اما همه چیز آن‌قدر پشت سرِ هم و ناگهانی اتفاق افتاد که خیال کردم خواب و رویاست. در گوشم آرام زمزمه‌ کرد:
- بله را که نگفتی، نه؟
چند بار سری به نشانه‌ی نه تکان دادم، آن‌قدر شوکه شده بودم که انگار زبانم بند آمده بود. از طرفی هم جرعتِ حرف زدن نداشتم، می‌ترسیدم چیزی بگویم که او از من برنجد. عاقد وسایل‌هایش را در کیفِ دستی‌اش گذاشت که از محضر بیرون برود. کوین دستانم را رها کرد و دوید و متقابل عاقد ایستاد و راهش را سد کرد و با لبخندی که کلِ صورتش را فرا گرفته بود و از خنده همانند لبو سرخ شده بود گفت:
- جناب عاقد، میشه خطبه‌ی عقد را بخونی؟
عاقد نگاهی به من کرد و باز مردمک چشمانش را به طرفِ کوین چرخاند و در حالی که دستی بر ته‌ریش‌هایش می‌کشید گفت:
- بله.
با چشمانم خواهش می‌کردم، با چشمانم از عاقد می‌خواستم که درخواستِ کوین را بپذیرد. انگار او هم خواهش‌هایم را از چشمانم خوانده بود، وقتی جواب مثبت داد خیلی خوش‌حال شدم. اولین نفر روی صندلی نشستم. با سر به صندلی اشاره کردم کوین خنده‌کنان به طرفم قدم برداشت؛ روی صندلی نشست به صورتِ خندان و خجل‌وارم خیره شد، حتی خنده تصویرِ زیبای او را هم نقاشی کرده بود. صورتم را با دو دستانش قاب گرفته بود، عاقد برای بار سوم خطبه‌ی عقد را خواند. هنوز کامل خطبه را نخوانده بود هر دو با هم گفتیم:
- بله.
عاقد اولش تعجب‌زده شده بود؛ اما بعدش همراهِ ما بلندبلند خندید و تبریک گفت. حتی برایِ این‌که با مرد کثیف و بدجنسی مثلِ آبراهام ازدواج نکرده بودم مرا تحسین کرد. و گویی او هم در شادی ما شریک شده بود و می‌گفت از این قضیه خیلی خوش‌حال است. در آخر موقعه‌ی رفتن باز هم به ما تبریک گفت و برای‌مان آرزویِ خوش‌بختی کرد و از محضر بیرون رفت. بادیگاردهایِ کوین وارد محضر شدن و یکی‌یکی او را در آغوش گرفتند و تبریک گفتند.
 

ARNI.

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
25
پسندها
90
امتیازها
43

  • #24
آن روز به خوبی و خوشی گذشت؛ آن‌قدر خوش‌حال بودم که فکرِ بعدش را نکردم. من به کوین رسیده بودم و چه می‌توانست بهتر از این باشد؟ او دستانش را در دستانم گذاشت و وارد خانه‌ای که حال خانه‌ی عشق‌مان محسوب میشد شدیم، دستانم را رویِ موزائیک‌های سفید رنگ کشیدم. خانه بویِ بهشت می‌داد، سالن پر از کاناپه‌هایِ سفید رنگ‌ بود، دکوراسیون کلِ خانه با رنگِ سفید و مشکی چیده شده بود. وارد اتاق شدیم با دیدنِ تختی که تزئین شده بود دهانم تا بناگوش باز مانده بود. چشمانِ کوین لحظه‌ای از صورتِ خندانم برداشته نمی‌شد. او دوست داشت عکس‌العملِ مرا در همه چیز بداند و با چشمانش بسنجد. دستانم را گرفت و با خود به رویِ تخت برد. محکم مرا در آغوش کشید و گفت:
- هرگز نمی‌ذارم تو مالِ کسی شوی، تو تا ابد و یک روز سهمِ من خواهی بود.
دو دستانم را دورِ کمرش حلقه کردم. صدایِ شیشه خورده آمد. ضربانِ قلبم بالا رفت، از آغوشِ کوین دل نکندم بلکه بیشتر او را در آغوش کشیدم. اشک از رخسارم جاری شده بود. او از من خواست فرار کنم اما مگر من بدونِ او می‌توانستم حتی قدمی بردارم؟ قلبم به من حکم می‌داد. من مرتکب گناهی نشده بودم گناهِ من عشق بود؟ اگر گناهم عشق است حکم هر آن‌چه که باشد من پذیرایِ آنم. رو به کوین کردم و با اشک گفتم:
- نه‌نه، من بدونِ تو جایی نمیرم، یا با هم؛ یا کلاًن همین‌جا می‌مونیم تا با هم بمیریم‌.
اما او باز حرف خود را تکرار کرد، کوین لج‌باز‌تر از این حرف‌ها بود. او می‌دانست که من جانم هم برود ازش جدا نخواهم شد. پنجره را باز کرد و گفت:
- درسته که ارتفاعش دو تا سه متره، اما مجبوریم که از این‌جا بپریم.
ترس کلِ تنم را فرا گرفته بود کوین ادامه داد:
- اما اول من می‌پرم، اگر چیزیم نشد بعد تو بپر حله؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم.‌ از کوین خواستم که عجله کند؛ نگاهی به پشتِ سرم کردم صدایِ کسی که به در لگد میزد می‌آمد. اشک از رخسارم جاری شده بود. کوین پایین پرید نگاهی به حیاط انداختم پهنِ زمین شده بود اگر صدایش می‌زدم ممکن بود کسی صدای‌مان را بشنود و به آبراهام خبر دهد. پاهایم را از پنجره بیرون فرستادم و چشمانم را بستم و خودم را پرتاب کردم. آن‌قدر با شتاب رویِ زمین افتادم که درد بدی در ناحیه‌ی سرم احساس کردم‌. کوین از روی زمین بلند شد و موهایم که کلِ صورتم را پوشانده بود کنار زد و گفت:
- تو خوبی؟
کمی تکان خوردم اما نتوانستم چیزی بگویم. کوین به من کمک کرد و از روی زمین بلند شدم. پاهایم زخم شده بود و استخوان‌هایم را انگار شکسته بودند؛ نمی‌توانستم درست قدم بردارم. کوین مرا در آغوش کشید و چهار طرفش را نگاهی انداخت و به آرامی در را باز کرد. نگاهی در خیابان کرد و آرام از کوچه پایین رفت. یک تاکسی‌ای داشت رد میشد دستانش را به طرفِ تاکسی گرفت، راننده تاکسی لب زد:
- زود سوار شید، عجله دارم.
 

ARNI.

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
25
پسندها
90
امتیازها
43

  • #25
اول مرا در تاکسی گذاشت و بعد خودش سوار شد. یکم از ترسم کم شده بود ولی آبراهام دست بردار ما نخواهد بود، تا کوین را نکشد و مرا زنده به گور نکند هرگز رهای‌مان نخواهد کرد. راننده تاکسی در آینه نگاهی به ما انداخت و گفت:
- کجا پیاده می‌شید؟
کوین نگاهی به من و بعد نگاهی گذرا به راننده تاکسی کرد و گفت:
- همین‌جا پیاده می‌شیم.
راننده تاکسی در کنار یک پیکان‌بار ایستاد و ل*ب زد:
- بفرمایید.
کوین مقداری پول از تهِ جیبش بیرون آورد و به طرفِ راننده تاکسی گرفت. از ماشین پیاده شدیم نگاهی به اطرافم کردم و ل*ب زدم:
- حالا کجا می‌ریم؟
مارتیک چند صفحه دیگر را ورق زد انگار دلش نمی‌خواست حرف‌هایِ دلِ مادرش را گوش دهد. شاید هم نمی‌توانست به او حق دهد اما هر آن‌چه که بود چند نوشته‌هایی که در صفحه‌ی قبل توسط مادرش نوشته شده بود را نخواند؛ وقتی چشمش به نوشته‌ای که مربوط به خودش در خط اول بود خورد. شروع به خواندن کرد:
- آبراهام هنوز هم بی‌خیال ما نشده بود. اما دیگر دنبال شر و دردسر هم نبود. شاید فعلاً می‌خواهد آفتابی نشود، چند ماهی از ازدواجِ من و کوین گذشته است، حال من دیگر می‌خواهم پسردار شوم. برای او خیلی ذوق و شوق دارم مدام با او حرف می‌زنم مدام با او بازی می‌کنم حتی از او سئوال می‌پرسم که تو کی می‌خواهی به دنیا بیایی؟ و چشمانِ زیبایت را بگشایی و ثمره‌ی عشق ما شوی؟ چند ماه می‌‌گذرد و حال انگار پسرکم می‌خواهد به دنیا آید، هم خوش‌حالم و هم ترس و دلهره دارم. پرستارها با من هم صحبت شده‌اند که مرا از این ترس و استرس دور کنند؛ من با گذشت این همه سال باز هم سن و سالی ندارم. از مادری چیزی نمی‌دانم ولی سرنوشت جوری رغم خورد که من دیگر یک پسر خواهم داشت. وقتی گریه‌های پسرکم در گوشم پی‌چید سیلِ چشمانم جاری شد. پرستار او را در آ*غ*و*ش گرفته است و با خنده به طرفِ من قدم برمی‌دارد و من به دستانی که بر دور پسرکم حصار و حلقه شده است چشم دوخته‌ام او را در آ*غ*و*ش می‌گیرم و کوین به طرفم می‌آید و می‌گوید:
- اون پسر ما نیست، اون باید در یتیم خونه بزرگ بشه.
اشک‌‌هایم بیشتر می‌شود، کوین او را از آغوشم می‌گیرد و با خشم به چشمانِ طفل معصومم خیره می‌شود، او پسر ماست چرا او را می‌خواهد به یتیم خانه بفرستد؟ حتی نگذاشت برای او نامی انتخاب کنم. اما رو به پرستار گفتم:
- نام او را بر روی کاغذ بنویسید، نام او مارک است.
پرستار کاری را که ازش خواسته‌ام انجام می‌دهد. کوین نگاهی به من می‌کند و می‌گوید:
- این پسر ما نیست، پسر آبراهامه!
اون رو به یتیم خونه می‌فرستم.
سرم را از دستانم جدا می‌کنم و بی‌توجه به فریادهای پرستار پشتِ سر کوین می‌دوم و می‌گویم:
- خواهش می‌کنم این کار رو نکن، اون پسر ماست اون پسر آبراهام نیست. خواهش می‌کنم این کار رو نکن. اما کوین مرا هل می‌دهد و کلفتی صدایش را به رخم می‌کشد و می‌گوید:
- برو کنار، اون پسر ما نیست!
 
آخرین ویرایش:

ARNI.

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
25
پسندها
90
امتیازها
43

  • #26
پسر کوچکم در آ*غ*و*شِ کوین خون گریه می‌کند نمی‌توانم کاری کنم، آخ که کاری از من ساخته نیست، پرستارها راهم را سد می‌کنند و دو نفر از آن‌ها زیر بغلم را می‌گیرند و با اجبار می‌کشند. هر مادری که رد می‌شود کودک خود را محکم در آ*غ*و*ش گرفته است و عطرِ تنش را بو می‌کشد و بر دست و صورت‌شان ب*وسه می‌زنند.
اما من حتی نتوانستم کودک خود را در آ*غ*و*ش بگیرم. من حتی نتوانستم عطرِ تنِ او را بو بکشم من حتی نتوانستم او را ببوسم. پرستارها جسمِ بی‌جانم را می‌خواهند به حرکت در آورند، من یک مادرم چرا مرا درک نمی‌کنند؟ چه‌طور گذاشتند کوین پسرکم را با خود به یتیم خانه ببرد، مارک من چه می‌شود؟ خدا می‌داند بعد از من کدام زن مادرش خواهد بود. خدا می‌داند که او گرسنه خواهد بود یا شکمش سیر خواهد بود؟ خدا می‌داند که درد نامادری با او چه‌ها خواهد کرد؟ نه من نمی‌گذارم پسرکم را با خود ببرد. من این بیمارستان و این شهر را به آتش خواهم کشید. من پسرکم را پس خواهم گرفت. من حتی آن یتیم خانه را به آتش خواهم کشید.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
41
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین