. . .

متروکه رمان رخنه در تاریکی | نیلا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
8bc4-Remini20211017143400507-۲۰۲۲-۱۲-۱۴T۱۳۱۱۳۳-۴۹۶.jpg


‌نام اثر: رخنه در تاریکی
نام نویسنده: نیلا
ژانر: ماجراجویی، عاشقانه
ویراستار: @Dayan-H
ناظر: @AYSA_H
خلاصه: سوجونگ، فرزند رها شده‌ی یک برده‌‌ی شمالی و ژنرالی جنوبی که مادرش او را در خردسالی به تاجر سرشناسی سپرده، ناگهان به جای فرار از خطر، در نقطه‌ای می‌ایستد و برای رسیدن به رویایش، با سرنوشت به نبردی سهمگین بر‌می‌خیزد اما...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,544
امتیازها
650

  • #151
به انتهای راه که رسید، اسبش را نگه داشت و به اطراف نگاه کرد. وارد جنگل شده و بین انبوه درختان مانده بود. نمی‌خواست راه آمده را برگردد؛ پس از اسب پایین پرید، افسارش را کشید و از میان درخت‌ها شروع کرد به جلو رفتن. گلویش خشک شده بود و با این وجود میلی به خوردن آب نداشت. هیچ آبی نیز همراهش نبود که بنوشد. هوا داشت لحظه به لحظه سردتر می‌شد؛ ولی او دلش نمی‌خواست به مقصد برسد و با خودش می‌گفت کاش جنگل اصلاً به انتها نرسد و بعد ناگهان با شنیدن صدای آب از رفتن باز ماند. چشمه‌ای آن اطراف بود. پاهایش بی اراده به سمت صدا کشیده شدند و او را به طرف گودال پر آبی که انعکاس و بازی نور، جلوه‌ای به آن داده بودند، رساند؛ اما با دیدن دختر جوانی که در حال آب برداشتن از چشمه بود ایستاد. فکر کرد آن دختر هم حتماً با دیدنش وحشت و فرار می‌کند. پس به اسب که برای نوشیدن آب بیقراری می‌کرد اجازه داد برود و خودش با فاصله، پای درختی نشست و سرش را پایین انداخت. دلش نمی‌خواست چهره‌اش حتی از دور هم دیده شود. چیزی توی سینه‌اش سنگینی می‌کرد و نفسش به زحمت بالا می‌آمد. احساس تحقیر، عصبانیت، شکست همه به یکباره هجوم آورده بودند و آزارش می‌دادند. کلافه از حال بدی که داشت، خواست بلند شود تا از آن وضع رهایی یابد که صدای خش خش برگ‌های روی زمین را شنید و بعد کسی مقابلش ایستاد:
- تشنه‌این؟
سونگ‌هو با شنیدن صدای آرام، نوازشگر و البته مرددی، سرش را بلند کرد. دختر جوان از دیدن چهره‌‌ی سونگ‌هو کمی جا خورد؛ اما ظاهر آرام خودش را حفظ کرد و کوزه را به سمتش گرفت. پارک سونگ‌هو فقط نگاهش کرد. زیبا نبود؛ اما چشم‌های بادامی کشیده، لب‌های صورتی رنگ باریک، پوست روشن و حلقه موی سیاهی که روی پیشانیش افتاده بود ملاحتی به او داده بودند. مرد جوان به او پشت کرد. دختر گفت:
- یه کم آب بخورین.
سونگ‌هو بدون اینکه نگاهش کند گفت:
- علاقه‌ای به آب خوردن از دست یه غریبه ندارم.
و صدای خنده در گوشش نشست. خنده‌، خجولانه، مادرانه و دوستانه بود و در گوش سونگ‌هو انگار موسیقی بود؛ با این حال اخم کرد و پرسید:
- داری به چی می‌خندی؟
دختر دستپاچه و خجالت‌زده گفت:
- ببخشید؛ ولی مثل یه بچه رفتار می‌کنین.
پارک سونگ‌هو پوزخندی زد و گفت:
- شاید هنوز واقعاً بچه باشم.
- می‌دونین من قبلاً شما رو چند بار از دور دیدم.
سونگ‌هو که یک قدم از او دور شده بود با شنیدن حرفش، به سمتش چرخید. دختر جوان در مقام توضیح بر آمد:
- من برای قصر لباس میشورم. دو سه بار شما رو نزدیک اونجا دیدم.
فرمانده پارک با لحن سردی گفت:
- این که از دور من رو دیدی دلیل نمیشه که بشناسیم.
و خواست برود که دوباره صدای هم صحبتش مانع شد:
- می‌دونم چی ناراحتتون می‌کنه؛ ولی نباید اهمیت بدین. مردم همیشه همین ‌طورن. از اونایی که فرق دارن می‌ترسن و حتی بدشون میاد.
سونگ‌هو کاملا به سمت او چرخید تا مقابلش قرار بگیرد و بعد به صورتش خیره شد:
- تو چی؟ تو نمیترسی؟
دختر لبخند تلخی زد:
- آدمای تنها من رو نمی‌ترسونن. چون خودم تنهام.
مرد جوان بدون اینکه چشم از او بردارد کوزه آب را از دستش گرفت. قانونش این بود که اعتماد نکند. از کجا معلوم که آن شخص جاسوس نباشد؛ اما کششی غریب را نسبت به دختر در خود احساس می‌کرد. از آب کوزه نوشید و پس از برگرداندن آن به صاحبش، با لحن ملایمتری پرسید:
- اسمت چیه؟
- یوجا.
سونگ‌هو با شنیدن این کلمه، متعجب به او خیره شد:
- یوجا که اسم نمیشه!
یوجا با خنده‌ای خجالت زده جواب داد:
- خب این یه ماجرایی داره که شنیدنش از حوصله شما خارجه.
فرمانده پارک پرسید:
-کجا زندگی می‌کنی؟
دختر جوان سرش را به سمتی دیگر چرخاند و جواب داد:
- خیلی از اینجا دور نیست.
سونگ‌هو دستش را به سمت ظرف بزرگ آبی که در دست‌های یوجا بود دراز کرد و گفت:
- من برات میارمش.
دختر جواب داد:
- آه نه خودم می‌تونم...
اما پارک سونگ‌هو ظرف را گرفت و راه افتاد. یوجا لحظه‌ای ماند و بعد قدم‌هایش را تند کرد و خودش را به او رساند:
- پس اسبتون چی میشه؟
- نترس وقتی ببینه دارم میرم، خودش دنبالم میاد.
 
آخرین ویرایش:

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,544
امتیازها
650

  • #152
سپس آن دو در سکوت، کنار هم راه افتادند و به صدای خش خش برگ‌های زیر پاهایشان و پر زدن ناگهانی پرنده‌ها گوش کردند؛ قرار گرفتن در چنین موقعیتی هر دوی آن‌ها را دچار احساسات متفاوتی کرده بود. پارک سونگ‌هو از طرفی به خاطر این‌که در فضایی آرام با یک آدم معمولی قدم میزد حس خوبی داشت؛ اما از طرف دیگر، هم می‌ترسید آنچه داشت در آن لحظه برایش اتفاق می‌افتاد تنها خواب و خیال باشد. این را هم نمی‌دانست که دختر جوان همراهش تا چه اندازه قابل اعتماد است. اگر از ترس وانمود می‌کرد که آرام است چه؟ اگر جاسوسی از سرزمین‌های همسایه می‌بود چه؟ امکان هر چیزی وجود داشت. پس نباید احتیاط را کنار می‌گذاشت؛ ولی با وجود این افکار که در ذهنش می‌چرخیدند، دلش نمی‌خواست زمان بگذرد و راه به پایان برسد؛ برای همین قدم‌هایش را آرام بر می‌داشت؛ با این حال، سردرگم از آنچه در ذهنش می‌گذشت، بدون اینکه از درون پر آشوب یوجا با خبر باشد، زیر چشمی نگاهش کرد. دختر با دقت اطراف را تماشا می‌کرد و با این کار سعی داشت آرامش ظاهری خود را حفظ کند. او نیز مدت‌ها بدون داشتن هیچ دوست و آشنای نزدیکی، در تنهایی سر کرده بود. تنها همراه و هم صحبت همیشگیش مادر کم حرفش بود که او هم ساعات زیادی را در قصر به عنوان خدمتکار رختشور کار می‌کرد. یوجا هرگز در تصورش هم نمی‌گنجید بتواند مرد مورد علاقه‌اش را از نزدیک ملاقات کند و با او همقدم شود. همیشه فکر می‌کرد فاصله‌ی زیادی بین آن‌هاست و فقط باید در موردش خیال‌پردازی کند. او سونگ‌هو را قبلاً چندین بار از دور دیده بود و این دیدارهای دورادور، احساساتی در درونش به وجود آورده بودند. فکر می‌کرد وقتی به خانه رسیدند به بهانه‌ی تشکر فرمانده را ساعتی نگه دارد و نوشیدنی تعارفش کند. بعد با خودش فکر کرد شاید هم بهتر است از او بخواهد غذایی آن‌جا بخورد. دختر جوان، هیجان زده از افکارش، با دستی لرزان قسمتی از دامن خاکستری رنگ و رو رفته‌اش را محکم گرفت و برای اینکه خود را آرام نشان دهد به درخت‌های اطراف، سایه روشن‌هایی که روی زمین افتاده بودند و شاخه‌هایی که بر اثر وزش باد سرد تکان می‌خوردند نگاه می‌کرد و گاهی هم زیر چشمی همراهش را می پایید و حرف‌هایی را که در مورد آن مرد از خدمتکاران دیگر شنیده بود به خاطر می‌آورد:
- قیافه‌ش رو دیدین؟
- اون خیلی ترسناکه.
- حتم دارم هیچ زنی جرات نکنه بهش نزدیک بشه.
- چرا اجازه میدن یه همچین هیولاهایی نزدیک مردم باشن؟
- اون هم به عنوان یه محافظ؟
- شاهزاده نباید اون رو کنار خودش نگه داره.
این‌ها برای او جملات آشنایی بودند که گرچه کسی جرأت نمی‌کرد جلوی خود سونگ‌هو به زبان بیاورد؛ اما برای او فرق داشت و جلوی رویش گفته می‌شد:
- بچه‌ی یه راهزن نباید با بچه‌های پاک و معصوم ما قاطی بشه.
- فکر نمی‌کنم هیچ مردی دلش بخواد پدر زنش یه راهزن و قاتل باشه.
- بهتره تو و مادرت تا جایی که ممکنه از مردم دور باشین.
و او هیچ‌وقت نمی‌دانست چه جوابی به آن آدم‌ها بدهد. تنها کاری که از دستش بر می‌آمد گریختن و دور شدن بود.
- اون کلبه...
با صدای سونگ‌هو، به خودش آمد، به جایی که او اشاره کرده بود نگاه کرد و جواب داد:
- اون کلبه خونه‌ی ماست. من اونجا با مادرم زندگی می‌کنم. الان خونه نیست. برای کار به قصر رفته. امروز نوبت اونه.
سونگ‌هو در حین گوش کردن به حرف‌های دختر، به کلبه‌‌ی چوبی چشم دوخت که زیر درختی در یک بلندی با فاصله از دهکده‌ی کوچکی قرار داشت و اطرافش را با شاخه های نازک درختان به طور نامنظمی مرز بندی کرده بودند:
- دو تا زن تنها؟! بهتر نبود بین مردم خونه می‌ساختین؟
دختر جوان با صدایی گرفته جواب داد:
- اونا از ما خوششون نمیاد.
و برای این‌که حرف بیشتری پیش نیاید جلوتر راه افتاد. سونگ‌هو حس کرد چیزی در زندگی آن دختر وجود دارد که باعث می‌شود با او‌ حس همدردی کند؛ اما بدون اینکه چیز دیگری بگوید ظرف آب به دست پشت سرش راه افتاد. یوجا از حصارها گذشت و منتظر پارک سونگ‌هو ماند. مرد جوان بالاخره به او رسید و پرسید:
- ظرف آب رو کجا بذارم؟
یوجا به گوشه‌ای از محوطه و چند سنگی که در میان علف‌ها کنار هم چیده شده بودند اشاره کرد:
- روی اون چند تا سنگ.
سونگ‌هو ظرف آب را با دقت همان‌جا قرار داد و گفت:
- خب، من دیگه باید برم.
یوجا تنها توانست دست‌هایش را به هم متصل کند و بگوید:
- آه بله...
وهر چند می‌خواست به عنوان تشکر از او دعوت کند داخل بیاید و چیزی بخورد؛ اما ناگهان زبان خودش را در دهان گاز گرفت. غذایی که داشتند سوپ ساده‌ای بیشتر نبود و نوشیدنی کمی که مانده بود مزه‌‌ی خوبی نمی‌داد و دختر نمی‌خواست چنان غذایی را به مردی مثل سونگ‌هو تعارف کند. پس تنها کاری که کرد این بود که پس از ادای احترام از او تشکر کند:
- به خاطر کمکتون ممنونم.
فرمانده پارک سری تکان داد و از حصار گذشت. افسار اسبش را که پشت سرش آمده بود گرفت و سرش را نوازش کرد. بعد چرخید و ناگاه نگاهش با نگاه دختر جوان تلاقی کرد و برای مدتی هر دوی آن‌ها به هم چشم دوختند. یوجا دلش می‌خواست حرف بزند. از خودش و از حقیقتی که در زندگیش وجود داشت بگوید. از رنج‌ها و غصه‌هایش و سونگ‌هو دلش خواست به آن دختر بگوید که چه اتفاقی آن روز برایش افتاده که غمگینش کرده. عاقبت یوجا زبان به سخن گشود و زمزمه کرد:
- شما خیلی...
اما ادامه نداد. کلمات مناسبی را پیدا نمی‌کرد و علاوه بر این خجالت می‌کشید حرفی را که نوک زبانش بود بر زبان بیاورد. در نظرش آن مرد جذبه عجیبی داشت. علاوه بر این بودنش حس خوبی به او می‌داد. احساس امنیت و آرامش. عاقبت سونگ‌هو چشم از او گرفت. سوار اسبش شد و در حال که حیوان را هی میزد، از آنجا دور شد و یوجا در حال تماشایش آرزو کرد باز هم او را ببیند.
 

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,544
امتیازها
650

  • #153
*بخش ۴*

(رهگذر نیمه شب)

یون‌ئی سبدی را که برداشته بود در دستش جا به جا کرد، یک تکه ترب سفید از روی میز برداشت و در حالیکه آن را به دهان می‌گذاشت گفت:
- مادرجون! ما داریم میریم.
کاهی دست از خرد کردن ترب‌های سفید برداشت و در جواب عروسش گفت:
- خریدت که تموم شد، زود برگرد چون کلی کار داریم.
- ولی باید یه سری هم به خونه‌ی پدربزرگ چونگ‌مان بزنم.
صاحب مهمان‌خانه اخم‌هایش را در هم کشید و در جواب اعتراض عروسش، با لحن تندی گفت:
- کجا بری؟ من که نمی‌تونم خودم تنهایی همه‌ی کارا رو انجام بدم! باید کسی باشه که بهم کمک کنه!
زن جوان با چانه‌اش به بیرون اشاره کرد و گفت:
- پس اون قمار بازه چکاره‌ست؟! بهش بگو کمکت کنه.
هوسانگ که بیرون آشپزخانه، با حرکاتی ناشیانه در حال شکستن هیزم بود، با شنیدن صدای او، دست از کار کشید و خواست حرفی بزند؛ اما یون‌ئی مهلتش نداد و رو به سوجونگ که کنار آتش اجاق نشسته و با انداختن تکه‌های چوب در آن خود را مشغول کرده بود گفت:
- این‌یوپ! زود باش بریم دیر میشه.
کاهی با قیافه‌ای در هم سرش را تکان داد و دوباره مشغول خرد کردن ترب‌هایش شد. فرصت جـ×ر و بحث کردن با عروسش را نداشت و به جای آن ترجیح می‌داد به کارهایش برسد. مخصوصا که می‌دانست اعتراضش به هر حال نشنیده باقی می‌ماند؛ با این وجود تصمیم گرفت به محض برگشتن او، در مورد روابطش با کارگرش چیزهایی از آن دختر سرکش بپرسد چون به نظرش می‌رسید آن‌ها بیش از اندازه به هم نزدیک شده‌اند و همین نگرانش می‌کرد.
سوجونگ برخاست و زیر نگاه‌‌های نگران و گاه به گاه کاهی، پشت سر یون‌ئی از آشپزخانه بیرون آمد. هوسانگ تبری را که در دست داشت روی قطعه‌ی چوبی فرود آورد و رو به یون‌ئی گفت:
- می‌خوای به جای اون من همراهت بیام و این‌یوپ به خاله کمک کنه؟
زن در جواب او سرش را تند به طرفش گرداند:
- نه، احتیاجی نیست. من فقط می‌خوام یه مقدار ادویه بخرم. بعدش هم این‌یوپ میره به دیدن یه دوست.
هوسانگ ابرو بالا انداخت و رو به کارگر جوان مهمانخانه گفت:
- مدت زیادی نیست اومدی توی این شهر و خیلی زود دوست پیدا کردی؟! اصلاً بهت نمیاد.
هان سوجونگ نیم نگاهی به او انداخت و بدون اینکه جوابش را بدهد از کنارش گذشت؛ اما یون‌ئی تکه‌ای چوب شکسته‌‌ی نازک را از روی زمین برداشت و با آن به هیزم‌های نیمه شکسته توسط قمار باز اشاره کرد و گفت:
- به جای فضولی کردن توی کار بقیه، بهتره به کار خودت برسی. از صبح همه‌ش دور و بر من و این‌یوپ پلکیدی و کار خاصی انجام ندادی. این هم از طرز هیزم شکستنت که همه‌ی چوبا رو به جای شکستن پخش و پلا کردی!
بعد تکه چوب را روی هیزم‌ها انداخت.
- خب شما هم کاری غیر از حرف زدن انجام ندادین.
یون‌ئی چشم‌هایش را در چشمخانه گرداند و در حالی که از او روی بر می‌گرداند به جای این که پاسخش را بدهد پرسید:
- مشکلت با حرف زدن ما چیه؟
هوسانگ دیگر چیزی نگفت. فقط به تکان سرش اکتفا کرد و رفتن عروس مهمان‌خانه‌دار را همراه سوجونگ تماشا کرد و لبخند محوی روی لب‌هایش نشست. خیلی خوب توانسته بود از توانایی گفت و گو و دیدن و تجزیه و تحلیل عکس‌العمل مخاطبش استفاده کند و به این نتیجه رسیده بود یک چیز مشکوکی در مورد رفتار آن دو نفر وجود دارد. به نظرش می‌رسید سوجونگ او را به چشم یک مزاحم می‌بیند، زیرا اکثر اوقات در حضورش سکوت می‌کرد و ترجیح می‌داد در بحث‌هایی که بین او و یون‌ئی پیش می‌آمد شرکت نکند؛ اما چرا؟ رفتارش با مشتری‌ها خیلی خوب و صمیمانه و با یون‌ئی و کاهی راحت بود؛ ولی همین که به هوسانگ می‌رسید عوض می‌شد. شاید از اینکه او خبرچین است بویی برده بود. امکان داشت فرمانده و افسر چا اشتباه نکرده باشند و واقعاً آن پسر جوان نقشی در به قتل رسیدن محافظ پزشک جو داشته باشد. شاید بدخوابی و کابوس‌های شبانه سوجونگ نیز بی ارتباط با همین موضوع نباشند؛ ولی یون‌ئی این وسط چه نقشی داشت؟ چرا مرتب در حال بحث و گفت و گو با کارگر مهمانخانه بود؟! در مورد چه حرف می‌زدند؟ اگر آن دو نفر به این ماجرا ربط داشته باشند هوسانگ چه باید می‌کرد؟ مطمئناً به افسر چا خبر نمی‌داد. وظیفه‌اش رساندن اخبار شهر به کانگ مین‌جونگ بود؛ اما فکر نمی‌کرد این کار در چنان موقعیتی خیلی هیجان انگیز باشد. اگر مطمئن می‌شد سوجونگ کوچکترین نقشی در قتل محافظ پزشک جو داشته، باید اول خودش را وارد بازیش می‌کرد و نقشی به عهده می‌گرفت. اگر پسرک بازیش می‌داد، هوسانگ هم همین کار را با او و دوستش یون‌ئی می‌کرد و بعد تصمیم نهایی را در موردشان می‌گرفت؛ ولی شاید هم شکش درست نباشد و ارتباط یون‌ئی با سوجونگ فقط یک رابطه‌ی عاشقانه باشد. احتمالش وجود داشت علاقه‌ای بین آن‌دو شکل گرفته و سر و سری با هم داشته باشند. هر چه بود باید از آن سر در می‌آورد و در موردش اطمینان پیدا می‌کرد. در این میان، سوجونگ و یون‌ئی بیخبر از افکار مرد جاسوس، گفت‌وگوکنان راه بازار را در پیش گرفته بودند، یکی به بهانه خرید ادویه و دیگری به بهانه‌ی دیدن خانواده‌ای استاد وو؛ اما در واقع قصدشان دیدن مسیرها و مکان‌های مورد نظرشان برای اجرای نقشه‌ای بود که در سر داشتند:
- آه کاش از دست اون قمار باز مزاحم خلاص می‌شدیم.
سوجونگ در جواب یون‌ئی گفت:
- فکر نمی‌کنم خاله حالا حالاها دست از سرش برداره.
زن جوان به انتهای کوچه‌ی کاملا خلوتی که از آن عبور می‌کردند و خانه‌ها و چند درختی که با هر قدمش به جلو، نزدیکتر می‌شدند چشم دوخت:
- درسته، اون می‌خواد تمام پولی رو که قمار باز از گادورا گرفته بود برگردونه و براش هم مهم نیست مردک رو تا چه مدت اونجا نگه داره. همه‌ش منتظر بود یه روزی گیرش بیاره و حالا که این فرصت براش پیش اومده، به این راحتی ازش نمی‌گذره.
سوجونگ آهی کشید و گفت:
- و همین باعث نگرانیه.
یون‌ئی سبد را به دست دیگرش داد و پرسید:
- دقت کردی وقتی با هم حرف می‌زدیم سعی می‌کرد نزدیک بهمون وایسه؟ به نظرت مشکوک نبود؟
- پس تو هم متوجه شدی؟
زن جوان لگدی به زمین جلوی پایش زد و گفت:
- آره.
و بعد رو به پسر پرسید:
- به نظرت مشکوک نیست؟
سوجونگ با اخم نگاهش کرد:
- ممکنه کسی عمدا‌ً اون رو فرستاده باشه مهمون‌خونه؟
یون‌ئی ایستاد و به او خیره شد. پسر نیز همین کار را کرد. هر دو در سکوت همدیگر را نگاه کردند. یون‌ئی سعی کرد سابقه‌‌ی هوسانگ را در ذهنش مرور کند و سوجونگ با همان ابروهای گره خورده گفت:
- ممکنه فرمانده محافظا اون قمار باز رو...
و حرفش را ناتمام گذاشت. یون‌ئی دستش را جلوی دهانش گذاشت و هیعی کشید؛ بعد در حالی که صدایش می‌لرزید پرسید:
- حالا چیکار کنیم؟ اگه این‌طور باشه یعنی توی دردسر بدی افتادیم.
سوجونگ متفکر به جلوی پایش زل زد؛ ولی خیلی طول نکشید که سرش را بالا آورد و گفت:
- به کارمون ادامه میدیم. نمی‌تونیم فقط به خاطر حدس و گمان کارمون رو‌ متوقف کنیم. طبق قرارمون بعد از خوابیدن خاله، تو قمارباز رو با قویترین شـ×ر×ا×ب مهمون‌خونه م×س×ت می‌کنی و من میام و وسایلم رو بر میدارم و میرم.
- ولی این یوپ! این خیلی خطرناکه. اگه حدسمون درست باشه...
سوجونگ در حالی که دوباره راه می‌افتاد گفت:
- از اول هم خطرناک بود.
و بعد سرش را به سمت او چرخاند:
- به هر حال مجبوریم ادامه بدیم؛ ولی اگه تو می‌ترسی می‌تونی هیچ کاری انجام ندی و همه‌ش رو بذاری به عهده‌ی خودم.
یون‌ئی با قدم‌هایی تند خودش را به او رساند و گفت:
- چی داری میگی؟! تو که کار زیادی بهم ندادی. اون رو هم که حتی یه بچه می‌تونه انجام بده. ترسم به خاطر خودم نیست. تویی که نگرانم می‌کنی.
سوجونگ جوابش را نداد. چون همان لحظه از کوچه بیرون رفت و قدم به میدانچه کوچکی گذاشت و بعد در حالی که به سمت زن می‌چرخید برای این که ذهنش را از هوسانگ منحرف کند مخاطبش قرار داد:
- میشه خونه‌ی متروکه‌ای رو که در موردش حرف زدی بهم نشون بدی.
یون‌ئی رو به او پرسید:
- تو واقعا از اون آدم نمی‌ترسی؟
سوجونگ جواب داد:
- من از خیلی چیزا می‌ترسم.
یون‌ئی متوجه شد که او قصد ندارد بحث در مورد هوسانگ را بیشتر از آن کش بدهد پس آهی کشید و گفت:
- باشه فهمیدم بیا تا بهت نشونش بدم.
پسر بدون اینکه تغییری در چهره‌ی مصممش ایجاد شود همراه او راه افتاد. ترسی را در دلش احساس می‌کرد و از این که هوسانگ واقعاً خبرچین باشد نگران بود؛ اما از این که بیشتر به این مسئله فکر کند و حرف بزند نیز بر ترسش می‌افزود. پس ترجیح می‌داد فکر مرد قمار باز را از ذهنش پس بزند هر چند خودش خوب می‌دانست کار راحتی نیست و آن مرد و ترسی که ایجاد کرده بود گوشه‌ای از ذهنش مخفی شده و به موقعش خودشان را نشان می‌دادند. بازار در آن عصر پاییزی شلوغ بود و سوجونگ و یون‌ئی از همان فاصله‌ای که با آن داشتند می‌توانستند سر و صداها را از سمتش بشنوند. مدتی کوتاه که گذشت آن‌ها بالاخره به کوچه‌ای که مسدود شده بود رسیدند. یک کوچه که تنها خانه‌ی متروکه‌ای در انتهایش قرار داشت و ورودیش نیز مسدود شده بود. سوجونگ و یون‌ئی به بهانه حرف زدن مقابلش ایستادند. زن جوان پشت به کوچه و پسر رو به آن ایستاد و یون‌ئی خطاب به او گفت:
- همین‌جا ست. می‌بینی؟ طوری جلوش رو مسدود کردن که کسی نتونه واردش بشه. هیچ‌کس اینجا نمیاد چون همه ازش می‌ترسن.
سوجونگ با دقت به ورودی نگاه کرد و با چشم دنبال یک راه ورود گشت. یون‌ئی پرسید:
- چی می‌بینی؟
سوجونگ به چند تخته که کنار هم قرار داده شده بودند نگاه کرد که یکی از آن‌ها به سمت داخل متمایل شده شده بود:
- میشه وارد شد.
یون‌ئی ابرو بالا انداخت و پرسید:
- جدی؟
پسر در جواب او فقط سری تکان داد و یون‌ئی با نزدیک شدن اولین عابر خطاب به پسر جوان گفت:
- بیا بریم.
سوجونگ دوباره پا به پایش قدم برداشت:
- برای این که حواس نگهبانای شب رو پرت کنم باید یه جای مهم رو آتیش بزنم. چنین جایی سراغ داری؟
یون‌ئی با انگشت هایش شروع به شمردن کرد:
- اوم فرمانداری، اسلحه‌خونه و...
سوجونگ سرش را تکان داد و گفت:
- فکر نکنم بشه به این جاها نزدیک شد.
یون‌ئی چانه‌اش را خاراند و پرسید:
- انبار خود فرماندار چطوره؟
- منظورت خونه‌شه؟
یون‌ئی از روی یک چاله پرید و گفت:
- نه یه انبار داره که در اصل متعلق به گیسانگخونه‌ست؛ ولی فرماندار قسمتی از اموالش رو اونجا نگه می‌داره. کسی جز رییس گیسانگخونه و سه تا نگهبان زیر دستش، از این موضوع خبر نداره. من هم وقتی اونجا کار می‌کردم به خاطر ذات کنجکاوم متوجهش شدم.
سوجونگ با ابروهای در هم کشیده به او نگاه کرد و پرسید:
- چرا اموالش رو یه همچین جایی مخفی کرده؟!
یون‌ئی شانه‌ای بالا انداخت:
- نمی‌دونم. شاید از ترس دزدا.
سوجونگ متفکر گفت:
- حتماً براش خیلی مهمه.
یون‌ئی به نشانه موافقت سرش را تکان داد. سوجونگ شانه به شانه‌ی او قدم به بازار گذاشت و آخرین جمله‌اش را ادا کرد:
- پس میشه همونجا رو هدف قرار داد.
بعد از آن بینشان سکوتی برقرار شد.
چرا که بازار، شلوغ و پر سر و صدا بود و افراد زیادی در حال رفت و آمد بودند و برای این که صدایشان به هم برسد مجبور بودند بلند حرف بزنند که این دور از احتیاط بود. مردان و زنانی از طبقه‌های مختلف با لباس‌های متفاوت که طبقه اجتماعیشان را نشان می‌داد، فروشنده‌هایی که برای جذب مشتری، سر و صدا راه انداخته بودند، بوی سبزیجات و ادویه‌جات مختلف، هوایی که رفته رفته با پایین رفتن خورشید سردتر می‌شد. دو جوان در چنین فضایی، در حالی که با افکارشان کلنجار می‌رفتند و برای رقم زدن حادثه‌ای آماده می‌شدند همراه هم گام بر می‌داشتند.
 

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,544
امتیازها
650

  • #154
با این حال دقایقی بعد، وقتش رسید که از هم جدا شوند. پس سوجونگ رو به یون‌ئی گفت:
- خب خواهر! من دیگه باید برم. شب که برگشتم حتما آماده باش.
یون‌ئی جواب داد:
- باشه منتظرم.
سپس بدون اینکه حرف یا نگاه دیگری بینشان رد و بدل شود، هر کدام راه متفاوتی را در پیش گرفتند. سوجونگ تا تاریک شدن هوا باید در خانه استاد وو می‌ماند و بعد از آن برای بردن وسایلش به مهمانخانه برمیگشت و کارش را شروع می‌کرد. جایی برای خریدن مرغ ایستاد و در حین این که زن فروشنده، پرهای مرغ را به درخواست او می‌کند، مشغول تماشای صحنه‌ی به هم ریخته شدن بساط یک فروشنده‌ی دیگر توسط چند مامور شد که هر چند با او فاصله داشتند؛ اما سر و صدایشان بازار را پر کرده بود. پسر جوان به این صحنه با چشم‌های تنگ شده و لب‌های جمع شده نگاه می‌کرد و به حرف‌های زن مرغ فروش گوش می‌کرد:
- بیچاره کی‌دوک دستفروش از وقتی دستور دادن کسی از شهر خارج نشه، مجبور شده اینجا بمونه و حالا هم که به بهونه‌ی نپرداختن مالیات، دارن جلوی کاسبیش رو میگیرن.
سوجونگ مرد دستفروش را که مشتری مهمانخانه بود می‌شناخت و می‌دانست در مدت اقامتش در آن شهر آهی در بساط برایش نمانده. خیره به صحنه، مرغ را از زن گرفت و از بازار و سر و صدایش فاصله گرفت. دیدن رفتار مأمورانی که به جای حفاظت از مردم و حفظ امنیت، آن‌ها را مورد ظلم و آزار قرار می‌دادند باعث می‌شد احساس خشم و ناامیدی کند و همین احساسات او را برای ادامه راهی که در پیش گرفته بود بیشتر مصمم می‌کرد. در چنان لحظاتی ترس را هم فراموش می‌کرد و اگر خودداریش نبود، حتماً به مأمورانی که مزاحم مردم می‌شدند، جلوی چشم جمعیت حمله می‌کرد. سوز سرما او را از فکر بیرون آورد. از ردیف خانه‌هایی که در کنار هم قرار گرفته بودند عبور کرد و چند دقیقه بعد، هم زمان با بانوی خانه، به مقصد رسید. زن سبد کوچکی در دست داشت و این‌طور نشان می‌داد که از خرید برگشته؛ اما واقعیت چیز دیگری بود و سوجونگ با دیدن دست‌های قرمزش توانست حدس بزند آن دست‌ها به خاطر کار کردن در هوای سرد قرمز شده‌اند. چهره‌ی بانو وو با دیدن او از هم باز شد و در حالی که لبخند میزد گفت:
- آه شمایین؟ اومدین پدر یونگ‌سو رو ببینین؟
سوجونگ با لبخندی به پهنای صورت، مرغی را که در دستش بود نشان داد و گفت:
- در واقع برای دیدن هر سه نفرتون اومدم.
زن خندید و با شرمندگی به خاطر هدیه‌ای که به دستش سپرده شد تشکر کرد:
- آه! ممنونم. این...
سوجونگ گفت:
- می‌تونین فقط بهش نمک بزنین و کبابش کنین. این‌طوری بابت مزه‌ش هم نگران نیستین.
همسر استاد با خنده گفت:
- اگه نمی‌گفتین هم همین کار رو می‌کردم. دیگه یاد گرفتم چیکار کنم.
بعد تعارف کرد داخل شود:
- بیاین تو.
- بهتره شما قبل از من داخل بشین.
بانو سری به نشانه تشکر فرود آورد و داخل شد. سوجونگ پشت سرش از در عبور کرد.
با ورود آن‌ها استاد که در محوطه به آسمان نیمه روشن خیره شده بود، به سمتشان چرخید. این اولین باری بود که استاد وو سونگ‌ته جوان غریبه‌ای را که نجاتش داده بود ملاقات می‌کرد. بانوی خانه با دیدن همسرش در محوطه لحظه‌ای حضور سوجونگ را از یاد برد و با نگرانی به سمت شوهرش رفت:
- آه آقا! چرا توی این هوای سرد از اتاق اومدین بیرون؟ هنوز حالتون کاملاً خوب نشده نباید...
ولی وقتی نگاه او را متوجه سوجونگ دید به سمت جوان برگشت و گفت:
- این همون مرد جوونیه که روز شلاق خوردنت بهت کمک کرد.
و سوجونگ بلافاصله پس از تمام شدن حرف‌های زن به استاد ادای احترام کرد و مودبانه گفت:
- من پارک این‌یوپ هستم جناب استاد.
مرد لبخند کمرنگ و دیر آشنایی بر لب آورد و چند قدم به طرف سوجونگ رفت. آن طور که از ظاهر آن جوان بر می‌آمد و طبق اطلاعات استاد، او نشانه‌های یک نجیب زاده را در چهره‌ داشت و البته مرد می‌توانست غمی را که در چهره‌اش پنهان شده حس کند:
- پس تو همون شخصی هستی که یونگ‌سو اون همه ازش تعریف می‌کنه؟
سوجونگ خنده‌ی کوتاهی کرد و با صدای باز شدن دری سرش را به سمتش چرخاند و با دیدن یونگ‌سو لبخندش پر رنگ‌تر شد:
- آه! یونگ‌سو!
پسرک ذوق زده از دیدن او از اتاق بیرون آمد:
- برادر! فکر نمی‌کردم حالا حالاها بخوای بیای.
استاد خواست حرفی بزند که همسرش مانع شد و گفت:
- بهتر نیست توی این هوای سرد نمونین و داخل اتاق برگردین؟ مهمونمون هم این بیرون اذیت میشه‌.
استاد چشم‌ها را به نشانه تأیید حرف او باز و بسته کرد و گفت:
- بله خانوم درست میگن. اینجا سرده و مهمونمون اذیت میشه.
و با دست به اتاق اشاره کرد:
- لطفاً داخل شو.
سوجونگ با لحنی معترض گفت:
- فقط منم که اذیت میشم؟! پس خودتون چی استاد؟! به فکر خودتون نیستین؟!
بانو وو نیز در تأیید حرف او گفت:
- همین رو بگو.
و بعد با اشاره به اتاق ادامه داد:
- همه‌تون برید داخل، من هم میرم یه چیزی میارم بخورین.
و سریع جمع را به سمت آشپزخانه ترک کرد. سوجونگ از استاد کمی فاصله گرفت و گفت:
- بفرمایین استاد.
مرد سری به عنوان تشکر تکان داد و جلوتر وارد اتاق شد. پس از او یونگ‌سو و سوجونگ پا به آن اتاق کوچک دم کرده گذاشتند که گوشه‌ای از آن در ظرفی برنجی، آتش کوچکی بر پا و بوی دود فضایش را پر کرده بود. استاد قبل از اینکه بنشیند، با دست مهمانش را به نشستن دعوت کرد و آرام و شمرده و با صدایی که از دوران بیماری خش دار شده بود گفت:
- خیلی خوش اومدی مرد جوون.
سوجونگ دو زانو مقابل او نشست و گفت:
- واقعاً از این که حالتون بهتر شده خوشحالم.
استاد وو به رویش لبخندی زد و گفت:
- خیلی دلم می‌خواست خودم به دیدنت بیام و ازت بابت لطفی که در حقم کردی تشکر کنم. در مورد تلاشی که اون روز برای درمان زخم‌های من کردی از همسرم و یونگ‌سو شنیدم.
سوجونگ زیر نگاه مشتاق و مهربان و قدردان آن مرد و پسرش سرش را پایین انداخت و با لبخند کمرنگی گفت:
- من فقط به وظیفه‌م عمل کردم استاد. آدما وقتی همنوعشون رو توی دردسر و رنج می‌بینن باید بهش کمک کنن.
استاد وو آهی کشید و در تأیید حرف مهمانش سری تکان داد. سوجونگ به او چشم دوخت و گفت:
- به هر حال باعث خوشحالیه که به زودی به زندگی عادی بر می‌گردین.
مرد فکر کرد زندگی عادی؟! و در دل پوزخندی زد و برای این که موضوع بحث را که در مورد سلامتی خودش بود عوض کند پرسید:
- شنیدم که توی مهمون‌خونه‌ی کاهی کار می‌کنی و گفتی که خواهرزاده‌ش هستی، اون هم تایید کرده.
سوجونگ با تک خنده‌ای به یونگ‌سو که سمت چپ پدرش نشسته بود نگاه کرد:
- خب راستش نزدیک بود مامورا به عنوان یه غریبه مشکوک دستگیرم کنن و مجبور شدیم بهشون همچین دروغی بگیم.
- هوم اون مامورا باید خیلی احمق بوده باشن که باورشون شده تو خواهرزاده‌ی مهمونخونه‌داری.
 

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,544
امتیازها
650

  • #155
یونگ‌سو به آرامی گفت:
- پدرجون! کسی نباید در این مورد چیزی بفهمه.
استاد با چشم‌هایی خندان به او نگاه کرد:
- فکر می‌کنم چند بار دیگه هم این رو بهم گفتی. نمی‌خواد نگران باشی من حرفی به کسی نمی‌زنم.
گونه‌های یونگ‌سو رنگ گرفتند و خجالت زده و جا خورده گفت:
- نه من منظورم این نبود که...
اما حرفش با ورود مادرش ناتمام ماند. زن در حالی‌که با وسایل آماده کردن چای قدم به اتاق گذاشته بود با خنده رو به سوجونگ گفت:
- یونگ‌سو در این مورد خیلی نگران شماست.
پسر نوجوان اخم کرد و معترض گفت:
- به خاطر اینه که هیچ خواهر و برادری ندارم و همیشه دلم می‌خواست یکی داشته باشم تا ازش حمایت کنم.
سوجونگ رو به او گفت:
- پس من توی این شهر غریبه یه حامی جدی و قوی دارم.
- قوی نیستم ولی خیلی جدی هستم.
از این حرف یونگ‌سو، پدر و مادرش به خنده افتادند و پسرک بیشتر خجالت زده شد.
سوجونگ برای این که او را از آن حالت بیرون بیاورد گفت:
- ممنونم برادر کوچولو.
یونگ‌سو سرش را بلند کرد و با خوشحالی به چشم‌های درخشان دوستش نگاه کرد. لبخند تأیید کننده‌ی آن مرد جوان باعث شد اعتماد به نفس خود را باز یابد. در همان حال استاد وو پرسید:
- وضعیت شهر چه‌طوره؟ اون بیرون تا حالا چه اتفاقاتی افتاده؟ یونگ‌سو و خانم یه چیزایی میگن که من زیاد سر در نمیارم. ماجرای پیدا شدن قاتل و کشته شدن محافظ پزشک جو چیه؟ تو می‌دونی؟
سوجونگ جواب داد:
- راستش من هم مثل یونگ‌سو و بانو اطلاعات زیادی در این مورد ندارم. به نظر میرسه قضیه انتقام گیری باشه.
استاد گفت:
- بله شنیدم عروس خانوم کاهی حرف‌هایی در این مورد زده؛ اگه این‌طور باشه، پس اون آدم تا الان فرار کرده و دیگه توی این شهر پیداش نمیشه.
یونگ‌سو گفت:
- شاید هم هنوز فرصت فرار پیدا نکرده و یه گوشه‌ای قایم شده!
پدرش گفت:
- اگه این‌طور باشه، دیر یا زود فرمانده محافظا پیدا و دستگیرش می‌کنه. اون آدم زرنگ و باهوشیه.
یونگ‌سو گفت:
- کاش می‌شد یه جوری به اون قاتل کمک کرد که اگه فرار نکرده زودتر از شهر خارج بشه.
استاد وو با ملایمت اعتراض کرد:
- خنده داره که بخوای به یه آدمکش کمک کنی. حالا هر کسی که می‌خواد باشه.
پسرک گفت:
- ولی پدر! اون آدم با این کارش تونسته فرماندار و اطرافیانش رو بترسونه و به تکاپو بندازه. این کار کمی نیست. حالا مهم نیست چه قصد و نیتی هم داشته.
- خشونت و انتقام عاقبت خوبی نداره.
یونگ‌سو اخم کرد و گفت:
- لااقل بهتر از سکوت کردن و دست روی دست گذاشتن و...
می‌خواست بگوید خانه‌نشینی است؛ اما زبانش را در دهان گاز گرفت. نمی‌خواست با به زبان آوردن چنین جمله‌ای باعث رنجش پدرش شود. پس صدایش را پایین آورد و گفت:
- به هر حال اون آدم تونسته حق خودش رو این‌طوری بگیره و من کارش رو تایید می‌کنم.
بانو وو مشغول آماده کردن چای شد و با لحنی نصیحت گونه گفت:
- یونگ‌سو! تو هنوز جوونی و خیلی زود هیجان زده میشی. بذار یه کم که بزرگتر شدی متوجه حرفای پدرت میشی.
پسر اخم کرد و برای تأیید حرف‌هایش به سوجونگ که تا آن لحظه ساکت آن‌ها را تماشا می‌کرد چشم دوخت.
هان سوجونگ متوجه نگاه او شد و رو به هر سه نفرشان گفت:
- بهتر نیست این بحث رو بذاریم کنار و در مورد چیزای بهتری حرف بزنیم؟ راستش سواد و هوش من به اندازه شما نیست که بتونم توی همچین بحثی شرکت کنم.
استاد وو ابرویی بالا انداخت و گفت:
- آه ببخشید.
و یونگ‌سو با ناامیدی سرش را پایین انداخت. با چیزهایی که قبلاً از سوجونگ شنیده بود، انتظار داشت حرفی در تأیید یا حداقل رد او بزند؛ اما درک نمی‌کرد چرا خودش را به نفهمیدن زده!
پس سرش را بلند کرد و با اخم و پر سرزنش به او نگاه کرد:
- چه بحثی می‌تونه مهمتر از این موضوع باشه؟! وقتی کسی موضوعی رو متوجه نمیشه، خب ساکت میشینه و به بقیه گوش میده.
با حرف او لبخند محوی بر لب‌های سوجونگ نشست و بانو وو سرزنش آمیز پسرش را صدا زد:
- یونگ‌سو!
پسرک دستش را مشت کرد و بدون توجه به هشدار مادر ادامه داد:
- اون آدم به هر دلیلی جون خودش رو به خطر انداخته و جلوی آدمایی که بهش ظلم کردن وایساده. کمترین کاری که ما می‌تونیم براش انجام بدیم اینه که در موردش حرف بزنیم.
 

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,544
امتیازها
650

  • #156
استاد با آرامش به جای جواب از او پرسید:
- خب؟ چرا فکر می‌کنی راه درستی رو در پیش گرفته؟! به نظرت بهتر نبود از روش دیگه‌ای استفاده کنه؟
یونگ‌سو از پاسخ دادن باز ماند. نمی‌دانست چه بگوید که پدرش آن را طعنه آمیز نداند. دست مشت شده‌اش را روی زانویش گذاشت و با قیافه‌ای درهم سرش را پایین انداخت. در این میان ناگهان سوجونگ سرش را بلند کرد و به استاد چشم دوخت:
- اگه راه دیگه‌ای براش نمونده باشه چی؟
از سوال او یونگ‌سو متعجب نگاهش کرد. استاد وو جواب داد:
- نمی‌تونیم در موردش قضاوت درستی بکنیم. باید دید نیت واقعیش چیه؟ ممکنه طبق گفته عروس مهمون‌خونه‌دار، یه انتقام گیری باشه. امکان داره اون قاتل، یه جاسوس از سرزمین دیگه یا حتی سرباز و محافظی که مواجبش رو نگرفته باشه یا یه دزد. هیچ وقت نمیشه به شنیده‌ها اطمینان کرد.
یونگ‌سو خواست حرفی بزند؛ اما سوجونگ بدون اینکه چشم از چشمان استاد بردارد گفت:
- فرض کنیم بخواد این‌طوری اعتراضش رو به وضعیتی که مردم دارن نشون بده و بخواد تغییری ایجاد کنه.
با این حرف، بانو وو نیز دست از چای درست کردن کشید و به او چشم دوخت. استاد فکر کرد درست متوجه منظور مهمانش نشده و پرسید:
- چی؟!
سوجونگ پاسخ داد:
- دارم از تغییر وضع مردم حرف میزنم.
استاد وو که نیت آن پسر جوان را از مطرح کردن چنان پرسشی نمی‌دانست، برای جواب دادن لحظه‌ای مردد ماند؛ اما وقتی نگاه‌ها را منتظر دید، از مهمانش پرسید:
- تو فکر می‌کنی اون آدم قصدش اعتراض به وضع مردمه؟
سوجونگ جواب داد:
- گفتم فرض کنیم این‌طور باشه.
استاد به گوشه‌ای از اتاق چشم دوخت و متفکر گفت:
- این از همه بدتره؛ چون به جای محافظت از مردم، امکان این که بهشون آسیب بزنه بیشتره. اون با قتلی که مرتکب شده، آدمای زیادی رو سرگردون کرده. اونا نمیتونن به خونه‌هاشون برگردن و بی پول توی یه شهر غریبه گرفتار شدن و همین ترس و‌ نگرانی زیادی بهشون تحمیل کرده.
سوجونگ با این حرف، یاد کی‌دوک دستفروش و دیگر مسافرهایی افتاد که بی پول مانده بودند و یاد کاهی که مجبور شده بود بدون گرفتن پول، از آن‌ها پذیرایی کند و خواست حق را در این مورد به میزبانش بدهد که یونگ‌سو سریع گفت:
- شما دلتون برای مردم میسوزه پدر؟! اونا همون مردمی بودن که موقع شلاق خوردنتون بی تفاوت فقط تماشا کردن.
سوجونگ بی توجه به یونگ‌سو دوباره استاد را مخاطب قرار داد:
- حرف شما درسته؛ ولی برای تغییر باید چیزای زیادی فدا بشن.
استاد پرسید:
- اگه اون شخص برای آرامش و خوشحالی مردم این کار رو انجام داده باشه، نباید از راهی وارد بشه که باز هم بیشترین آسیب رو اونا ببینن. چون فقط باعث میشه باهاش دشمن بشن. به جای این کار باید بهشون آگاهی بده. مردم اگه دانش و آگاهی داشته باشن، فریب آدمای ظالمی مثل فرماندار رو‌ نمیخورن، جلوشون می ایستن و در مواقعی که لازمه از همدیگه حمایت می‌کنن.
سوجونگ پرسید:
- آگاه کردن مردم کار معلماست. وقتی شما که یه معلم و استاد هستین جمی‌خواین ازشون فاصله بگیرین و خونه نشینی پیشه کنین، چه انتظاری از اون شخص میشه داشت؟!
استاد وو لحظه‌ای سکوت کرد. حرف مهمانش به نظرش درست می‌آمد؛ اما گفت:
- هر کسی که توانایی و آگاهی داره باید مردم رو مطلع کنه. لزوماً نباید معلم باشه.
بعد، مدت کوتاهی در سکوت گذشت. سوجونگ و استاد همچنان به هم چشم دوخته بودند و نگاه یونگ‌سو بین آن دو می‌چرخید عاقبت بانو وو که از این گفت و گو حس بدی پیدا کرده بود، سکوت را شکست:
- شما دو نفر طوری حرف می‌زنین انگار دو تا مبارز توی میدون جنگ هستین! حرف دیگه بسه. بیاین یه کم چای بنوشیم.
سوجونگ با این حرف به خود آمد. سرش را پایین انداخت و از استاد عذرخواهی کرد:
- ببخشید که بی ادبی کردم استاد.
و به سرعت برخاست:
- لطفاً من رو ببخشین. دیرم شده و باید هر چه زودتر برگردم مهمونخونه.
و قبل از اینکه میزبان‌هایش از خود عکس‌العمل نشان بدهند، ادای احترام کرد و در حالیکه به خاطر پیش کشیدن چنان بحثی، خودش را سرزنش می‌کرد، از اتاق بیرون آمد. نمی‌خواست حرفی بزند که دیگران را به شک بیندازد؛ ولی به خاطر حرف‌ها و نگاه سرزنش‌بار یونگ‌سو ناخودآگاه سکوتش را شکسته بود. به محوطه که رسید، هوای سرد و تازه را به ریه‌ها کشید و خواست بیرون برود که یونگ سو از اتاق خارج شد:
- برادر!
سوجونگ به سمت او سربرگرداند‌. یونگ سو نزدیکش شد و متعجب پرسید:
- یهو چه اتفاقی برات افتاد؟!
پسر جوان دلش می‌خواست چیزی بگوید. دلش می‌خواست تا صبح بنشیند و با او حرف بزند و حتی اعتراف کند با بیشتر حرف‌هایش موافق است؛ با این‌حال فقط دستش را روی شانه اش گذاشت و فشرد. سپس از در خارج شد و قدم در تاریکی شب گذاشت. یونگ‌سو در حالی که رفتن او را تماشا می‌کرد زیر لب گفت:
- برادر!
 

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,544
امتیازها
650

  • #157
سوجونگ چنان سریع دور شد که یک دقیقه بعد از جلوی چشم پسرک ناپدید گردید. از دست خودش عصبانی بود و هنوز از حرفهایی که در خانه‌ی استاد وو بر زبان آورده بود احساس ناراحتی و پشیمانی می‌کرد. علاوه بر این، هر چه به لحظه‌ی عملی کردن نقشه‌اش نزدیکتر می‌شد اضطراب و هیجان بیشتری وجودش را فرا می‌گرفت. باید به مهمانخانه برمیگشت و وسایلش را برمیداشت. امیدوار بود که یون‌ئی توانسته باشد هوسانگ را بیهوش کرده باشد و دردسری پیش نیامده باشد. سوز سردی که از سمت غرب می‌آمد و سرخی آسمان شبانه، خبر از آمدن برف می‌داد و باید قبل از افتادن این اتفاق، ماموریتش را به انجام می‌رساند. پس بر سرعت قدم‌هایش افزود و دقایقی قبل از قرق شب، به مهمان‌خانه رسید. از فاصله کوتاهی که داشت می‌توانست هیکل زن جوانی را که جلوی نرده‌های محوطه ایستاده بود تشخیص دهد. با عجله فاصله باقی مانده را با چند قدم بلند طی کرد. یون‌ئی نیز به استقبالش رفت و وسایلش را به طرفش گرفت:
- بیا بگیر. گفتم خودم برات بیارم که سریعتر بری. یه کم طول کشید تا پیداشون کنم؛ ولی خب.
سوجونگ با قدرشناسی به او نگاه کرد:
- اون قمار بازه در چه حاله؟
یون‌ئی لبخند شیطنت آمیزی زد و با سر به محوطه مهمانخانه اشاره کرد. پسر، سرش را به سمتی که زن اشاره کرده بود گرداند و روی یکی از میزها توده‌ای سیاه را دید که دراز به دراز افتاده بود. یون‌ئی گفت:
- با قویترین نوشیدنی ساخت مادرجون از پا انداختمش.
سوجونگ خندید؛ ولی قبل از اینکه فرصت کند چیزی بگوید، یون‌ئی او را هل داد و در حالی که صدایش از هیجان و ترس می‌لرزید گفت:
- خب حالا قبل از اینکه کسی ببیندت برو. زود باش.
پسر با تکان سر موافقتش را اعلام کرد:
- باشه.
و در حالی که دور می‌شد لحظه‌ای برگشت و دستش را که شمشیر در آن بود برایش تکان داد. زن جوان با نگرانی رفتنش را تماشا کرد و زیر لب گفت:
- امیدوارم موفق بشی.
سوجونگ در حال دویدن به کوچه‌ی تاریکی پیچید. پارچه‌ای را که فوکیا و شوریکن‌هایش در آن‌ها پیچیده شده بودند باز کرد. آن‌ها را در یقه‌اش پنهان کرد و پارچه را به صورتش بست. همان موقع صدای پایی شنید و خودش را به دیواری چسباند و در ظلمت کوچه پنهان شد. وقتی نگهبان‌های شب عبور کردند، به انتهای کوچه نگاهی انداخت و همان‌طور چسبیده به دیوار آن را طی کرد. در خیابان ساکت سرک کشید و خیلی سریع از عرضش گذشت و در پس پشته‌‌ی بزرگی از هیزم که جلوی خانه‌ای جمع شده بود پنهان شد. لحظه‌ای همانجا ماند و به صداهای اطراف گوش سپرد. صدای ملایم باد شنیده می‌شد. سرش را بلند کرد و به خانه‌های اطرافش نگاهی انداخت که در آن ساعت از شب، هیبت ترسناکی به خود گرفته بودند. باید قبل از برگشتن پزشک جو از خانه فرماندار، انبار گیسانگخانه را آتش می‌زد تا حواس نگهبان‌های شب را به آن سمت پرت کند. بعد می‌توانست با خیال راحت آنچه را در ذهن داشت عملی کند. پس همان‌طور مخفیانه، راهش را به سمت مقصدش ادامه داد. کم کم با شنیدن صدای ساز و خنده‌های زنانه متوجه شد دارد به محل مورد نظرش نزدیک می‌شود و بالاخره به فاصله‌ی چند کوچه دورتر توانست هیبت خانه‌ی بزرگ و روشنی را تشخیص دهد که با درهای بسته مقابلش قرار گرفته بود. سوجونگ با خودش فکر کرد مطمئناً در زمان قرق شبانه، کسانی که آنجا حضور دارند مردم عادی نیستند؛ بلکه عده‌ای از افراد ثروتمند و با نفوذ شهر هستند و در همان حال موقعیت خانه را سنجید. گیسانگخانه مکانی بود که با وجود بزرگی به خاطر قرار گرفتن در حاشیه‌ی شهر و چند درخت عرعر در اطرافش، ظاهری متواضعانه به خود گرفته بود. هان سوجونگ به آرامی و با احتیاط آنجا را دور زد؛ بعد با یک جست روی دیوار پرید و حیاط وسیع و پر از گل و درخت را که با فانوس‌ها و مشعل‌های زیادی روشن شده بود زیر نظر گرفت و متوجه شد به خاطر هوای سرد کسی جز نگهبان‌ها بیرون نیست. آن‌ها هم چنان حواسشان به قمار بازی و نوشیدن پرت شده بود که متوجه اطرافشان نبودند. به نظر می‌رسید موقعیت مناسبی است و سوجونگ می‌توانست با یک حمله‌ی غافلگیرانه دو نفرشان را از پا در آورد و یک نفر را برای استفاده نگه دارد. پس شروع کرد روی دیوار، خمیده خمیده راه رفتن. با این حال، هر چند ثانیه هم برای احتیاط، بی حرکت می‌ماند. چیزی نمانده بود که بالای سر سه نگهبان برسد که یک نفرشان سرش را برگرداند. با این حرکت، سوجونگ ناگهان ایستاد و خودش را به تاج درختی که ارتفاعش از حیاط بلندتر بود چسباند. مرد با چشم‌های خسته و خمارش به سمت او نگاه کرد.
 

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,544
امتیازها
650

  • #158
و چون لباس‌های پسر جوان تیره بودند، متوجهش نشد و دوباره سرش را چرخاند.
سوجونگ نفس راحتی کشید، دوباره حرکت کرد و درست لحظه‌ای که سه مرد بر سر بازی بحثشان گرفته و دو نفرشان دست به یقه شده بودند، بالای سرشان رسید. مدت کوتاهی نشست و به دعوای آن‌ها چشم دوخت. چوب‌های بازیشان هر کدام سمتی افتاده بودند و دو بطری نوشیدنی و چند فنجان، دمر شده و محتوی یکی از بطری‌ها ریخته بود. یکی از نگهبان‌ها که از بقیه یک سر و گردن بلندتر بود، یکی از همکارانش را به در انباری چسبانده بود و به خاطر تقلب، او را بازخواست می‌کرد:
- بلایی سرت بیارم که دیگه تقلب کردن یادت بره.
دیگری مچ‌های دوست قلدرش را گرفته و سعی می‌کرد یقه‌اش را آزاد کند:
- من تقلب نکردم. وقتی بازی بلد نیستی و میبازی، باختت رو گردن بقیه ننداز.

- توی ع×و×ض×ی.
و نفر سوم داشت سعی می‌کرد آن‌ها را از هم جدا کند:
- هی! بس کنین. مثلا با هم دوستین؟
- دوست؟ من هیچ دوستی‌ای با این متقلب ندارم.
صدای موسیقی و خنده در این میان از داخل آن‌قدر بلند بود که کسی داد و فریاد آن سه نفر را نمی‌شنید. سوجونگ دیگر معطل نکرد و پایین پرید. با پریدن او نگهبان‌ها دست از دعوا برداشتند و تند به سمتش چرخیدند. نگهبانی که به خاطر تقلب معترض بود، شمشیرش را سریع از روی زمین برداشت و با لحن تندی پرسید:
- تو دیگه کدوم خری هستی؟!
صدای کایاگوم* بلندتر از قبل شنیده شد و سوجونگ جواب داد:

- من؟ یه رهگذر.
آن که متهم به تقلب شده و حالا از زیر دستان قوی همکارش نجات یافته بود، موهای سیاه ریخته روی پیشانیش را کنار زد و گفت:
- رهگذری یا اومدی دزدی؟
و دیگری که مرد متوسط القامتی بود، دندان‌های زرد از بیخ سیاه شده‌اش را تهدید آمیز نشان داد:
- الان بهت نشون میدم دزد لعنتی.
و حمله کرد. سوجونگ از ضربه‌های شمشیر او جا خالی داد و با شمشیر غلاف کرده از خودش دفاع کرد. بقیه هم که دیدند دوستشان حریف شخص ناشناس نمی‌شود، به او حمله کردند. سوجونگ با یک چرخش و ضربه غلاف شمشیر یک نفرشان را بیهوش کرد و نفر دوم را با لگدی به زیر شکمش روی زمین انداخت. نگهبان در حالی که درد می‌کشید روی زمین به خود پیچید. نفر سوم که چنین دید، دوید تا دیگران را خبر کند؛ اما سوجونگ دو شوریکن به سمتش پرتاب کرد که یکی به رانش و بعدی به ساق پایش برخورد کردند. مرد با برخورد ستاره‌های نینجا به پایش روی زمین افتاد؛ ولی با این که از سوزش زخم‌هایش به خود می‌پیچید، تقلا کرد برخیزد و فرار کند؛ اما با احساس تیزی شمشیر، كنار گردنش و شنیدن صدای خشن حریفش از حرکت ایستاد:
- بهتره تکون نخوری؛ وگرنه تیغه تیز شمشیرم سرت رو قطع می‌کنه.
نگهبان التماس کرد:
- خواهش می‌کنم از جون من بگذر. خواهش می‌کنم.
سوجونگ شانه‌اش را گرفت، برش گرداند و زانویش را روی سینه‌ی او فشار داد تا تکان نخورد:
- نمی‌خوام بکشمت. فقط می‌خوام ساکت بشی. این‌طوری به نفع خودت و دوستاته.
و بعد با اشاره به انباری پرسید:
- ببینم این همون انباریه که فرماندار اموالش رو داخلش نگه میداره؟
مرد ابتدا فقط به چشمان شخص مهاجم نگاه کرد و هیچ عکس‌العملی از خود نشان نداد؛ ولی وقتی تیغه‌ی شمشیر به گلویش نزدیک‌تر و فشار زانوی حریف روی سینه‌اش بیشتر شد، با ترس سر تکان داد. صدای آواز زنی از دور بلند شد، سوجونگ با گرفتن جواب سوالش در حالی‌که برمی‌خاست، یقه‌ی نگهبان را هم با خودش کشید و او را بلند کرد:
- پس زود باش درش رو باز کن.
لب‌های نگهبان لرزیدند:
- ولی اگه این کار رو بکنم میمیرم. فرماندار من رو می‌کشه.
سوجونگ شمشیر را زیر گلوی او گذاشت و با لحن خشنی گفت:
- و اگه باز نکنی خودم می‌کشمت.
مرد ترسیده التماس کرد:
- خواهش می‌کنم بهم رحم کن اگه بفهمن...
- بازش کن. کسی نمی‌فهمه تو این کار رو کردی، بگو‌ کار رهگذر نیمه شبه و بگو هر سه نفرتون رو همون لحظه اول بیهوش کردم.
نگهبان با قدم‌هایی لرزان و مردد به طرف انباری رفت و در میانه راه ایستاد. سوجونگ تشر زد:
- سریعتر.
مرد بر سرعت قدم‌هایش افزود، به در نزدیک شد و کلون محکم و سنگین آن را کشید. کلون از جایش به زحمت تکان خورد و نگهبان به خاطر ترس از شمشیری که پشت سرش قرار گرفته بود با تمام قدرتش آن را کشید. کلون بالاخره با صدای خشکی، کنار رفت و در باز شد و به محض باز شدن سوجونگ با ضربه‌‌ی محکمی که به پشت گردن مرد زد او را بیهوش کرد. بعد به سرعت مشعلی را برداشت و اجناسی را که در انباری روی هم تلنبار شده بودند از نظر گذراند. کیسه‌های غلاتی مثل برنج و گندم، نمک، ظرف‌های گران‌قیمت چینی، مفرغی، طلایی و نقره‌ای، پارچه‌های کتان و ابریشم و صندوقچه‌های طلا و نقره، بدون شک اگر فرصت داشت آن‌ها را بیرون می‌برد و در جایی پنهان می‌کرد؛ ولی وقت تنگ بود و باید سر فرصت، خودش را به محل گذر پزشک جو می‌رساند. برای همین مشعل را میان طاقه‌های ابریشم انداخت و در انباری را بست. بعد به سرعت به سمت دیوار دوید، روی آن پرید و قبل از اینکه با پرشی خودش را به زمین برساند، به پشت سرش نگاه کرد. دود از لای در انباری بیرون می‌آمد. او موفق شده بود آنجا را آتش بزند. پس از بلندی فرود آمد و خیلی سریع به طرف خانه‌ای رفت و خودش را در پناه پشته‌ای از علف‌های خشک تلنبار شده پنهان کرد. مطمئن بود به زودی آتش، توجه همه را به خود جلب می‌کند. پس در پناه پشته‌‌ها و دیوارهای کوتاه و بلند، چسبیده به خانه‌ها پنهان در میان ظلمتی که شهر را فرا گرفته بود، آن محل را ترک کرد. حالا نوبت دزدیدن پزشک جو بود.



*توضیح نویسنده: کایاگوم نوعی ساز زهی است.
 
آخرین ویرایش:

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
108
نوشته‌ها
1,556
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,544
امتیازها
650

  • #159
*بخش ۵*

توطئه گران و جاسوسان

خش خش لباس‌های ابریشمی و در هم شدن رنگ‌ها با هر چرخش رقاص‌ها در نور کم، اما آرامش بخش سالن بزرگ، همه را به وجد آورده بود. حاضران پشت میزهای پر از خوردنی و نوشیدنی نشسته بودند و در حال خوردن و نوشیدن، با دقت و تحسین به حرکات نرم و لطف آمیز زنان جوان نگاه می‌کردند و گاهی سری به نشانه تایید تکان می‌دادند. فضا از بوی غذا و نوشیدنی‌های مختلف، بوی خوش زن‌ها، موسیقی و صدای خنده‌ی بلند شاهزاده هونگ ایونگ پر شده بود. به خوبی می‌شد تشخیص داد که او حال خوشی دارد و از فضای به وجود آمده لذت می‌برد. پشت سر هم می‌نوشید و به شاهزاده وانگ نیز با خوشرویی یک میزبان واقعی تعارف می‌کرد؛ اما کسی نمی‌دانست واقعاً دارد چه اتفاقی می‌افتد و چه در حال وقوع است. هیچ‌کس خبر نداشت در زیر پوسته‌ی نازک این آرامش ظاهری چه طوفانی در راه است و در ذهن هونگ ایونگ چه می‌گذرد. او آن‌قدر خونسرد و عادی رفتار می‌کرد که حتی شکاک‌ترین افراد را هم به اشتباه انداخته بود و همه تصور می‌کردند آرامش کامل برقرار است. تنها شخص با خبر از افکار و درونیاتش، فرمانده محافظانش پارک سونگ‌هو و طراح اصلی نقشه بود که در آن لحظه، در کمال خونسردی، کنار در خروجی، در کم نورترین نقطه ایستاده بود. فرمانده، صبح خیلی زود، سم آماده شده را به دست یکی از افراد مورد اعتمادش سپرده و دستور داده بود ظرف غذای زندانی‌ها را به آن آغشته کند. این فرد، در ظاهر به روسای ارشد خدمت می‌کرد و کاملا مورد اعتماد آن‌ها بود؛ ولی شدت وفاداریش به ارباب واقعیش از قبل مشخص شده بود. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت. پایتخت و قصر سرزمین شمالی روزهای آرام و بی سر و صدایی را گذرانده بودند. کشمکشی بین مقامات وجود نداشت و همین باعث شده بود پادشاه، راضی و خشنود باشد و از شدت نگرانی‌هایش کاسته شود. تصور درباریان این بود که آرامش به وجود آمده، تاثیر حضور ولیعهد کشور وانگ است که به عنوان سفیر صلح به سرزمین شمالی سفر کرده و باعث شده شاهزاده هونگ ایونگ سرش آن‌قدر گرم میزبانی شود که فرصت دردسر درست کردن نداشته باشد. به هر حال در چنان ساعتی، او داشت از مهمانی کمال لذت و استفاده را می‌برد. مخصوصا که میزبانی مراسم، کمک و پوششی شده بود برای نشان دادن بی تقصیر بودنش در مسمومیت جاسوس‌های دستگیر شده و سونگ‌هو احتمال می‌داد آن خنده‌های بلند بیشتر به خاطر همین باشد. فرمانده، خسته از بی خوابی شب قبل، برای چند ثانیه، پلک‌ها را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. در آن چند روز، خیلی کم استراحت کرده بود و احساس خستگی آزارش می‌داد. فکرش به اندازه‌ای مشغول نقشه‌‌اش بود که فرصت کافی برای استراحت پیدا نکرده بود. از طرفی نیز همراهان ولیعهد وانگ نگرانش کرده بودند. از همان لحظه‌ی ابتدایی دیدارش با ته سایون و افرادش، به جاسوس بودنشان شک کرد. مخصوصاً که روز قبل اجازه خواسته بودند در شهر گشتی بزنند و به امور تجاریشان برسند. به همین دلیل هم چند نفر از افرادش را مأمور کرده بود تا مراقب حرکاتشان باشند؛ اما ته سایون هم نادان و بی تجربه نبود و به خوبی می‌دانست امکان دارد زیر نظر گرفته شود؛ پس احتیاط را از دست نداده و کاملاً عادی رفتار کرده بود. آن مرد جوان زیرک بدون اینکه خودش یا افرادش با کسی ارتباط برقرار کنند در مهمانخانه‌ای در مرکز پایتخت تنها به کارهای تجاری مشغول شده بود. هر چند این ظاهر کار بود و در حقیقت از قبل اطلاعاتی را که می‌خواستند از یک تاجر اهل سرزمین شمالی، به دست آورده بودند. بنابراین بدون نگرانی و با خیال راحت، پشت سر اربابش ایستاده و با لبخند محوی گاه به صحنه‌ی رقص و گاهی به پارک سونگ‌هو نگاه می‌کرد. از وقتی به سرزمین شمالی آمده و با فرمانده محافظان شاهزاده هونگ رو به رو شده بود توجهش به او جلب شده بود و شروع به ارزیابیش کرده بود. چهره‌‌ی آن مرد برایش آشنا می‌نمود و بدون شک اگر به خاطر ماه گرفتگی صورتش نبود او را با سوجونگ اشتباه می‌گرفت و در مورد ارتباطشان به شک می‌انداخت. چشم‌ها، موها و دهان آن مرد بی شباهت به پسر ناپدید شده نبود. سایون دلش می‌خواست قدرت او را بسنجد؛ اما هنوز فرصتی پیدا نکرده بود و داشت با خودش فکر می‌کرد در فرصتی مناسب به مبارزه دعوتش کند. با این حال برنامه‌ی رقص و موسیقی که به پایان رسید، وقتی نوبت به نمایش مبارزه دو نفر از افسران قصر رسید، ولیعهد وانگ انگار که از نیت ته سایون خبر داشته باشد، در حالی که روی یک صندلی با فاصله کمی از میزبانش نشسته بود و لبخند از لبش دور نمی‌شد، جام نوشیدنیش را روی میز مقابلش گذاشت و رو به هونگ ایونگ گفت:
- شنیدم افسرای ارتش سرزمین شمالی جنگجوهای خوبی هستن. این درسته؟
شاهزاده شمالی خنده‌ی کوتاهی کرد و جواب داد:
- البته و الان قراره این قدرت و جنگاوری رو به چشم خودتون ببینین.
ولیعهد گفت:
- ولی این رو هم شنیدم که از همه‌‌شون بهتر، محافظای شما هستن.
و نگاهی به سونگ‌هو انداخت که بدون اینکه حتی پلک بزند به مقابلش خیره شده بود.
شاهزاده هونگ با لبخند کجی بر لب، جام نوشیدنیش را چرخاند و در حال تماشای نقش‌ گل‌های روی آن، پرسید:
- پس میل دارین مبارزه محافظای خودم رو ببینین؟
وانگ بوجینگ کمی به سمت او متمایل شد:
- اگه مبارزه بین یکی از افراد من و یکی از افراد شما باشه خیلی جذابتر میشه.
هونگ ایونگ ابرو بالا انداخت و گفت:
- آه که اینطور.
ولیعهد به سونگ‌هو اشاره کرد:
- مثلا فرمانده محافظای شما با زیر دست من.
شاهزاده میزبان، سرش را کمی بالا آورد، به سمت سونگ‌هو نگاه کرد و با لحنی پر تبختر پاسخ داد:
- فکر نمی‌کنم هیچ کدوم از افراد شما حریفش بشن.
شاهزاده وانگ با صدای بلند خندید:
- خب، امتحانش ضرری نداره.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
53

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 4, کاربران: 0, مهمان‌ها: 4)

بالا پایین