پارت اول
نگاهی به صورت نازنین میاندازم. در جوابش میگویم شما باعث شدید من اینگونه شوم؛ حال از خودم شاکی هستید؟ مگر اشتباهی کردم؟ کار من انعکاس کار خودتان بود، این را باید متوجه شده باشید!
با این حرفم نازنین عصبی به سمتم آمد و دستش را بالا برد که مرا بزند؛ اما من بودم که پیش دستی کردم و دستانش را در هوا گرفتم. با این حرکتم شوکه نگاهم کرد که فریاد زدم:
- من دیگر آن دختر ضعیف نیستم که هرچه بگویید چشم بگویم، هرکار بخواهید انجام دهم! من تغییر کردم و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم؛ پس اینو باید بفهمید، نه تو؛ بلکه همه!
با این حرفم عقب رفت و شروع به خندیدن کرد. وقتی خندهاش قطع شد عصبانی گفت:
- تا وقتی در این خانه هستی باید به حرف اهالی این خانه گوش کنی و خودسر نباشی!
با این حرفش من بودم که پوزخند زدم.
- دیگر قرار نیست در این خانه بمان.
این بار من بودم که آچمزش کردم. بعد از این حرفم عصبانی از اتاق بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید. کلافه روی تخت نشستم و نفسم را بیرون فرستادم. فکر کردم که آیا چه کرده بودم که مرا اینگونه مجازات میکردند؟
هرچه به گذشته فکر میکردم حق من این نبود؛ اما امروز پس از سالها، من بودم که انتقامم را از این خاندان گرفتم و این قلبم را کمی آرام میکرد.
تلفنم زنگ میخورد که آن را برمیدارم. آوا بود که زنگ میزد. تلفن را وصل میکنم که صدایش در گوشی میپیچد:
- سلام حالت خوبه رها؟ اذیتت که نکردن؟!
- سلام. نه حالم بهتره، تو چی؟ کارهامو جور کردی؟
- آره تا حدودی... من فردا میام دنبالت آماده باش.
تشکر کردم و تلفن را قطع کردم.