یونآه، به آرامی رفت و پشت میز نشست. رییس انگار که خودش خبر نداشته باشد، پرسید:
- اینجا همه چیز خوب پیش میره؟
دختر جواب داد:
- بله و...
به خودش فشار آورد تا حرفهایی را که به آنها فکر کرده بود به خاطر بیاورد:
- و برای همین فکر میکنم باید از شما و زیر دستاتون تشکر کنم.
- حال برادرت چطوره؟
یونآه میدانست هر دو زن گزارش کارها را به او میدهند با اینحال گفت:
- بهتره.
مرد همانطور رو به پنجره پرسید:
- وقتی حالش خوب شد، تصمیم دارین چیکار کنین؟
دخترک به دستهایش که آنها را روی دامن صورتی رنگش قرار داده بود، نگاه کرد، احساس میکرد در آن حالتی که پشت به بزرگترش نشسته معذب است؛ ولی نمیدانست بهتر است به سمت او بچرخد یا نه:
- فکر میکنم بریم دنبال خانوادهمون.
مینجونگ، بدون اینکه حتی لحظهای برگردد، پرسید:
- و به نظرت این اجازه رو داری؟
سو یونآه از شنیدن این حرف جا خورد:
- چی؟!
مرد با لحنی که از همیشه سردتر و خشنتر نشان میداد گفت:
- تو الان توی غرب هستی و تو جنوب تحت تعقیبی. شنیدم خانوادهت به دورترین و بدترین نقطه جنوب تبعید شدن و حتی اگه بخوای هم نمیتونی بری پیششون .در واقع تو اینجا یه اسیری و اونجا یه فراری.
دختر، با شنیدن این حرفها به سرعت چرخید و ناباورانه صدایش را بلند کرد:
- من؟! اسیرم؟!
رییس برگشت و با خونسردی به او خیره شد:
- من برای ملکه مادر کار میکنم؛ تو و برادرت رو نجات دادم و ازتون مواظبت کردم؛ پس بهم بدهکارین.
یونآه، از جایش برخاست و پرسید:
- یعنی... یعنی... پول میخواین؟
کانگ مینجونگ، بی توجه به سؤال او، به حرفهایش ادامه داد:
- در واقع به ملکه مادر بدهکارین و بدهیتون رو باید به ایشون پرداخت کنین.
- چقدر باید پرداخت کنیم؟
رییس کانگ بدون توجه به پرسش یونآه، به حرف زدنش ادامه داد:
- علاوه بر این، صورت من و اون دو نفر دیگه رو دیدین، دیدن صورت یه جاسوس، میدونی مجازاتش چیه؟
یونآه، با صدایی ضعیف پاسخ داد:
- نه.
رییس کانگ با لحن بی رحمانهای گفت:
- مجازاتش مرگه.
دختر از حرف او ماتش برد. مینجونگ با اینکه عکسالعمل او را دیده بود و میدانست با سخنانش چه ضربهای وارد کرده؛ از حرف زدن دست نکشید:
- اما چون نمیتونین محبت ملکه مادر رو جبران کنین، جزو اموال ایشون به حساب میاین و من نمیتونم به اموال بانوی اعظم صدمه بزنم.
یونآه، معترض گفت:
- صبر کنین من...
رییس به سمت او رفت و در دو قدمیش ایستاد:
- پس من باید تو و برادرت رو به قصر ملکه مادر بفرستم. تو به عنوان خدمتکار اونجا خدمت میکنی و برادرت به عنوان یه خواجه به زندگیش ادامه میده.
یونآه از جا پرید:
- چی؟!
مینجونگ با لحنی تمسخر آلود پرسید:
- چیه؟ تصور بهتری توی ذهنت بود؟
- این عادلانه نیست، ما...
رییس چیزی نگفت و به سمت در رفت. دخترک با صدای بلند گفت:
- بذارین... بذارین با خود ملکه مادر حرف بزنم، بذارین ایشون رو ببینم.
کانگ مینجونگ لحظهای توقف کرد و گفت:
- این اتفاق نمیتونه بیفته. ملکه فرصتی برای حرف زدن با یه خدمتکار نداره.
یونآه، با التماس پرسید:
- راه دیگهای... راه دیگهای برای جبران بدهیمون نیست؟
رییس جواب داد:
- چرا هست.
سو یونآه ملتمسانه پرسید:
- بهم بگین اون راه چیه؟
- اینکه به عنوان جاسوس برای ملکه مادر کار کنین.
دختر پرسید:
- این تنها راهه؟
مینجونگ به دیوار چوبی مقابلش چشم دوخت و گفت:
- ولی خیلی هم ساده نیست.
یونآه، با عجله خودش را به او رساند:
- من... من این کار رو میکنم. جاسوس میشم. برادرم رو هم وادار میکنم همین کار رو بکنه. قبوله؟
- ولی این تصمیمی نیست که من به تنهایی بگیرم.
دختر، ساکت و با ناامیدی به رییس نگاه کرد. مرد ادامه داد:
- برای آموزش دادن به شما باید از رییسم اجازه بگیرم.
سو یونآه، آستین او را گرفت و گفت:
- لطفاً...لطفاً این کار رو بکنین.
رییس کانگ، آستینش را از دست دختر بیرون کشید و از کلبه خارج شد.
*بخش ۴*
(یک دزد)
اتاق کوچکی پر از اشیای قیمتی، چند صندوق پر از سکه، لباسها و طاقهای ابریشم گرانقیمت، اگر کسی بیخبر از سابقه مستأجر آن اتاق، وارد میشد، حتماً آنجا را با اتاق یک تاجر اشتباه میگرفت. در حالیکه محل سکونت یک دزد بود و طبق آنچه زن صاحبخانه گفته بود، محل زندگی یک آدم ناشناس با موهای بلند سیاه و براق با قدی متوسط و لباسهای کتانی تیره و صورتی همیشه پوشیده بود. به سایه بیشتر شباهت داشت تا یک آدم واقعی، حتی یک کلمه هم حرف نمیزد، فقط پول اجارهاش را به موقع میپرداخت و پی کارش میرفت. فرمانده سربازان پایتخت، مین یونگجه، با دقت حرفهای زن را شنیده و دستور داده بود افرادش در اتاق کمین کنند. فرمانده میخواست هر طور شده دزد معروف پایتخت را دستگیر کند. فقط در این صورت بود که دیگر مورد بازخواست مقامات بالاتر قرار نمیگرفت. اما دستگیری سایه شب، کار چندان آسانی نبود. او کسی بود که هیچ مأموری، موفق به دستگیریش نشده بود. فرز و زیرک و باهوش بود و حتی آنقدر محتاط که راههای پرت و فرعی را به خیابانهای اصلی ترجیح میداد، با هیچکس طرح دوستی نمیریخت و تنها کار میکرد. هیچکس از هویت واقعیش خبر نداشت. مردم به او لقب سایه شب را داده بودند که کاملا برازندهاش بود و کسی خبر نداشت این سایه شب، دزد معروف و زیرک، یک دختر است.
@Dayan-H
@Mystical Dimples