. . .

در دست اقدام رمان کولادا | معصومه فخیری

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. پلیسی
  2. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  3. جنایی
عنوان: کولادا
نویسنده: معصومه فخیری
ژانر: پلیسی، دلهره آور، جنایی
ناظر: @دنیا شجری بخشایش
خلاصه: یاقوت قرمز، یک رییس مافیا که هر کسی نمی‌تواند با آن رقابت کند.
او قدرتمند است، ولی در رده‌ی دوم!
کسی هست که یاقوت قرمز از او پایین‌تر است؛
یاقوت قرمز تمام تلاشش را می‌کند که به او برسد.
در این بین او خواهر دوقلویش را پیدا می‌کند.
خواهر دوقلویی که پلیس است.
و داستان این دو خواهر از این‌جا شروع می‌شود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

معصومه فخیری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
49
امتیازها
33

  • #11
همه حواسشون به سمتش جلب شد ولی من نیم نگاهی بهش نکردم .
البته لازمم نبود نگاهش کنم چون از همه چیز خبر داشتم.
نیما بهم نگاهی کرد و گفت:
- یاقوت قرمز؟ کسی که خیلی قویه؟ کسی که براش سر خم می‌کنند؟ فکر نکردی خودتو دست بالا دیدی؟ فکر نکردی دیگه وقتشه بری به جهنم.
و بعد سه اسلحه روبه روم قرار گرفت.
به سه نفرشون نگاهی انداختم و شروع کردم به خندیدن.
توی چشمای هر سه تاشون تعجب موج می‌زد.
آرش: بچه ها دارید چیکار می‌کنید؟ این کارها چیه؟سریع اسلحه‌ها تونو بزارید زمین.
نیما: تا کی می‌خوای بزاری زنده بمونه؟ یک همچین آدم کثیفی اصلا حق زنده بودن رو داره؟ کسی که برادرم و کشت این بود. چرا هر کاری می‌کنه رو ما نکنیم؟چرا زنده بزاریم یک همچین آدم کثیفی‌ رو!
- می‌دونی چرا بهم می‌گن یاقوت قرمز؟چرا از تو جلوترم؟ چون همیشه می‌دونستم اگه بخوام از کسی ضربه بخورم، اون کس جز خودی نیست. دلیل بی‌اعتمادی به آدما همین‌جوری شکل می‌گیره. الان می‌خواین منو بکشین؟
سر تا پای هر سه شونو نگاه کردم.
- بنظرتون می‌تونید؟
سحر: فعلا که می‌بینی سه تا تفنگ روبه‌روته. تنها کاری که لازمه اینه که یکی از ما ماشه رو بکشه؛ تازه فقط این نیست، تو اونقدرها هم زرنگ نیستی و اگه بودی، همه ی ادماتو با خودت می‌اوردی؛ در هر حال الان کل کاخت رو محاصره کردن و الان داخل اون کاخین که کلی مواد توش جاسازی کردی.
بعد پوزخندی زد و ادامه داد.
- دیگه کارت تمومه.
با صدای بلند زدم زیر خنده.
-‌ می‌دونستم! می‌دونستم همچین کاری می‌کنی؛ برای همین فقط یک سوم آدم‌هام رو با خودم آوردم. تو واقعا فکر کردی باند من فقط همین قدره؟ خیلی بده بدون برنامه ریزی نقشه می‌ریزی! من از قبل همه چیو آماده کردم. فکر کنم هر چی آدم فرستادین تا الان کشته شده باشن.
تعجب بود که صورتشون رو پر کرده بود.
اینجا می‌شه به جمله ی ترس، عامل شکست و پیروزی پی برد.
<فلش بک به گذشته>
- همه چیز رو سریع اماده کن، همه‌ی گروه باید آماده باشن و تا ساعت ۷ به آدرسی که برات می‌فرستم جمع بشین و راستی، من فقط یک سوم باند و با خودم می‌برم. اونا بعد از این همه مدت نقششون و عملی می‌کنن، همتون اینجا مصلح باشین. اونا می‌خوان با کشتن من مقام و جایگاهم رو بدست بیارن و این‌که اونا فکر می‌کنن مواد اینجاست. پس بزارین کامل بیان تو و بعد کاخ و آتیش بزنین. هر کیم بیرون
از کاخ بود و بکشید.
 

معصومه فخیری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
49
امتیازها
33

  • #12
سپیده: چشم خانم فقط اگه اونا بخوان به شما شلیک کنن چی؟
پوزخند زدم.
- تو از اونا چه توقعی داری؟ اونا احساس دارن. کسی که ذره‌ای در وجودش حسی باشه، خیلی وقت پیش از دور خارج شده.
<حال>
صدای شلیک بلند شد.
وقتی بهشون نگاه کردم، تازه فهمیدم اوضاع از چه قراره و راستیتش فکر نمی‌کردم، آرش هم وارد ماجرا بشه و برای دفاع از من به دست نیما شلیک کنه.
صدای داد نیما کل ساختمون رو گرفته بود.
با یک نگاه پر از سوال به آرش نگاه کردم.
چرا این‌کارو کرد؟ یعنی چه نقشه‌ای داره؟ فکرم مشغول بود که یهو نیما به طرف اسلحه‌ای که اونور میز افتاده بود، یورش برد.
ولی قبل از این‌که دستش به صلاح بخوره، آدم‌هام وارد شدن.
بعضی‌هاشون دور صندلی من حلقه زدند و اسلحه‌هاشون رو برای محافظت از من درآوردن و بقیشونم با آدمای سحر و سهیل درگیر بودن.
کل ساختمون به خاک و خون کشیده شده بود و نیمایی که دستش غرق خون بود، با چشمای وحشتناکش بهم خیره شد.
ناامید شده بود و این عجیب بود.
پوزخندی زد:
- آفرین! البته کمتر از اینم ازت انتظار نمی‌رفت.
کم کسی هم نیستی. اگه به راحتی می‌تونستیم شکستت بدیم جای تعجب داشت. ولی این پایان همه چیز نیست! اگه تو یاقوت قرمزی من نیمام!
و بعد از این حرفش تعداد بی‌شماری آدم ریختن تو، همشون مصلح بودن.
شروع کرد به خندیدن:
- نگران نباش! فقط این نیست؛ اتفاقات جالب‌تری قراره بیفته. اتفاقات خیلی خیلی جالب.
صدای خندش بلندتر شد، که در همون لحظه آتش سر تا سر باغ رو فرا گرفت.
با تعجب به آتش که داشت فوران می‌کرد خیره شدم.
یعنی چی؟ چرا این اتفاق افتاد؟
به نیمایی که پوزخند کنج لبش بود و چشماش انگار پروژکتور روشن کرده بودن، نگاه کردم.
- تو داری چی‌کار می‌کنی؟ تو الان هم خودت و هم منو تو هچل انداختی، برای این‌که من و بکشی؟
نیما: برای من هیچی غیر از کشتن تو مهم نیست؛ حتی اگه خودمم بمیرم.
- یعنی الان من شکست می‌خورم؟ یعنی من می‌میرم؟
با صدای بلند خندیدم.
 

معصومه فخیری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
49
امتیازها
33

  • #13
با تعجب نگاهم می‌کرد.
- چقدر خوب! چقدر حس خوبیه که نه می‌دونی می‌میری، نه زنده می‌مونی. واقعا لذت بخشه.
قه‌قه‌ام بلندتر شد و با صدای بلندتری خندیدم.
نیما: تو اصلا برات مهم نیست که الان می‌میری؟ برات مهم نیست داری شکست می‌خوری؟
به سمتش رفتم و به چشم‌هاش زل زدم.
- از جنگ‌هایی که مطمئنم می‌برم یا می‌بازم متنفرم. ازت ممنونم، تو کاری کردی امشب خیلی بهم خوش بگذره.
چشم‌هاش رنگ ترس به خودش گرفته بود.
نیما: تو، تو دیوونه‌ای، تو دیوونه‌ای ، تو دیوونه‌ای
این جمله رو هی تکرار می‌کرد.
دیگه نخندیدم و با صدای دورگه‌ای گفتم:
- چرا همه قبل مرگشون اینو بهم می‌گن؟ واقعا ناراحتم می‌کنه، اما خیلی بده، چون حقیقت همینه.
و دوباره شروع به خندیدن کردم.
دستمو به معنای خداحافظ براش تکون دادم.
- خداحافظ! امیدوارم آسوده بخوابی، توی آتیشی که خودت درست کردی آسوده بسوز.
< راوی>
آتش خیلی‌ها را سوزاند، اما همه آن‌ها مرد بودند.!
آرش سردرگم بود.
یک همچین چیزی را باور نمی‌کرد. نمی‌دانست چه اتفاقی افتاد.
فقط وقتی سهیل و سحر گفتند باید فرار کنی، مثل همیشه مانند بزدل‌های ترسو فرار کرد.
او توانست فرار کند اما آتش سحر و سهیل را در کام خود کشید.
حس حقارت بهش دست می‌داد!
مثل همیشه باز هم فرار کرده بود.
هنوز هم فرقی نکرده بود و از این اخلاقش متنفر بود.
اتفاق آن روز در همه جا مانند بمبی ساعتی پخش شد.
بعضی‌ها خوشحال و بعضی ناراحت.
خوشحالی آن عده برای نابودی دشمنان‌شان بود و ناراحتی عده‌ی دیگر برای از دست دادن شریک‌شان. همه می‌گفتند سهیل و سحر و نیما مردند.
اما در آن جنگ فقط مَردها، تاکید می‌کنم فقط مَردها مُردند.
< ستاره>
با تعجب به سرهنگ نگاه کردم.
- یعنی چی سرهنگ؟ چطور ممکنه حتی یک نفر هم از اعضای باند یاقوت قرمز نمرده باشن؟ ولی همه‌ی آدم‌هایی که اونجا حضور داشتن مردن، اصلا مگه می‌شه؟!
سرهنگ که خودش هم گیج شده بود گفت:
- ما هم هیچی نمی‌دونیم، ولی یک قتلی در یکی از دانشگاه‌های تهران اتفاق افتاده. از دانشجوها نبوده، آبدارچی اونجا بوده. ما هم می‌خوایم یکی از مامورها رو برای این مأموریت بفرستیم. شاید هیچ ربطی نداشته باشه، ولی کسی که مرده مثل همه‌ی طعمه‌های یاقوت قرمز خیلی شکنجه شده.
اخمام تو هم رفت.
 

معصومه فخیری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
49
امتیازها
33

  • #14
یک آدم چقدر می‌تونه بی‌رحم باشه؟
ولی اون با تمام این کارهاش معلومه که از حیوون کمتره. چطور می‌شه اسم آدم روش گذاشت؟
-‌ سرهنگ! من این مأموریت رو می‌پذیرم.
سرهنگ: نه نمی‌شه تو بری، خیلی خطرناکه.
- از همه‌ی خطراتش آگاه هستم سرهنگ و می‌پذیرم‌شون چون دیگه نمی‌تونم بزارم جون آدم‌ها رو عین آب خوردن بگیره.
سرهنگ کاملا جدی رو بهم گفت:
-‌ ستاره! این دفعه به عنوان عموت بهت می‌گم نمی‌تونم تو رو هم مثل پدر و مادرت از دست بدم! پدر و مادرت تو رو به من سپردن.
- منم اینو به عنوان برادر زادتون می‌گم نمی‌تونم بزارم خون همه‌ی کسایی که مردن پایمال بشه. شما هم نگران نباشید، قرار نیست کسی بفهمه که من پلیسم.
سرهنگ کلافه بهم نگاه کرد.
- نمی‌تونم کاری کنم، در هر حال اون چیزی که توی چشماته، نشون می‌ده نمی‌خوای کوتاه بیای.
با لبخند اضافه کردم:
- درسته سرهنگ
- مواظب خودت باش! دوست ندارم تو رو هم از دست بدم.
-‌ نگران نباشید عمو، من تا یاقوت قرمز رو دستگیر نکنم نمی‌میرم.
-----------------
به در روبروم نگاه کردم.
استرس تمام وجودم و پر کرده بود.
آخر هم در و باز کردم و داخل کلاس شدم.
همه‌ی نگاه‌ها به طرفم چرخید، استاد تقریباً جوانی با علامت سوال بهم خیره شده بود، که گفتم:
- سلام من دانشجوی انتقالی هستم!
اخماش بدجور تو هم رفت.
- روز اولی که اومدید دیر کردید، وای به حال روزهای بعد، بهتره سریع خودتون رو معرفی کنید و برید بشینید.
شواهد نشون می‌داد استادیه که به زمان خیلی اهمیت می‌ده.
-‌ ساحل شاهد هستم.
بعدم رفتم و روی یکی از صندلی‌هایی که نزدیک پنجره بود نشستم.
برای مأموریت اسم و فامیل جدیدی انتخاب کرده بودم.
هویتم باید مخفی بمونه.
استاد شروع به تدریس کرد و من حواسم به دانشجوها بود. جوری که خودشون نفهمن زیر نظرشون داشتم. اکثرشون با کنجکاوی نگاهم می‌کردن.
ای کاش منم مثل شما بودم، دغدغم فقط درس و دانشگاه بود. دیر اومدن یا زود اومدن، این‌که چطوری از استادی که خوشم نمیاد نمره بقاپم. سریع راجب کسی که تازه سر و کله‌اش پیدا شده فضولی کنم و بخوام آمارشو از بی‌بی‌سی دانشگاه بگیرم که چرا انتقالی گرفته. ولی من از بچگی متفاوت بودم.
بعد از خسته نباشید استاد، همه جوری‌ که انگار طعم آزادی رو چشیده باشن، نفس راحتی کشیدن و از کلاس رفتن بیرون.
 

معصومه فخیری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
49
امتیازها
33

  • #15
طبق برنامه‌ای که بهم داده بودن، دو تا کلاس دیگه داشتم.
رفتم توی سلف دانشگاه و یک قهوه گرفتم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم. صحبت دو تا از دانشجوها نظرمو جلب کرد.
- دیدی دیگه اون مرده آبدارچیه نیست؟ همه می‌گن اخراج شده! ولی چون دایی من اینجا استاده، می‌گه توی دانشگاه کشتنش. منم می‌خوام از این دانشگاه انتقالی بگیرم.
- یعنی چی مگه شهر هرته؟! همین‌جوری الکی الکی؟! مگه می‌شه؟!
- حالا می‌بینی که شده.
پس کم کم قراره توی کل دانشگاه این خبر پخش بشه.
موندم چرا دانشگاه رو کلا تعطیل نکردن. ولی برای یاقوت قرمز فرقی نداره، اینجا نباشه یک جای دیگه، کشتن آدما جز سرگرمیشه. اون به معنای واقعی یک پست فطرته.
« یاقوت قرمز»
به جسدهای روبروم خیره شدم.
نمی‌دونم چند تا بودن!
اصلا مگه تعداد مهمه؟ وقتی می‌گن کسی کشته شده، چه ۱ نفر چه ۱۰۰ نفر مردم می‌ترسن.
کسی تعداد براش مهم نیست. براشون فقط و فقط مرگه که مهمه.
از چیزی می‌ترسن که می‌دونن قراره یه روزی براشون اتفاق بی‌افته.
این طبیعت انسانه، همیشه از چیزهایی ترس دارن که قراره توش قرار بگیرن.
همه‌ی آدم‌های اون روز مرده بودند و تنها کسی که جون سالم به در برد، سحر و آرش بودن. هه آرش! اگه می‌مرد جای تعجب داشت! اون ع×و×ض×ی از بچگی تنها ویژگی که داشت فرار کردن بود. بخاطر همینم به اینجا رسید و تا حالا تونسته زنده بمونه.
ولی سحر، اون چطوری فرار کرد؟ مطمئنم که کسی بهش کمک کرده. همیشه به کمک یکی نیاز داشت و داره! هیچ‌‌وقت نمی‌تونه از مشکلات به تنهایی بر بیاد. اما اون کسی که بهش کمک کرده کی بوده؟ وقتی سهیل و نیما مردند. دیگه چه کسی می‌مونه؟ فقط یک احتمال وجود داره، اونم اینه که شخص چهارمی وجود داره.
و اون کسیه که تازه بهشون ملحق شده و حتما کینه‌ای از من داره، ولی خیلیا از من کینه دارن؛
پس...اون کیه؟
به چه کسی می‌شه شک کرد؟
واقعا که دارن کاری می‌کنن بهم خوش بگذره.
از این‌که می‌خوان ذهنم و درگیر کنن خوشم میاد.
شاید آدم‌های باهوشی باشن!
البته امیدوارم اون فرد غایب مثل سحر نباشه ! واقعا حوصلم و سر می‌بره.
به نگار اشاره کردم تا جسدهای سوخته رو خاک کنن.
بعدم به سمت ماشینم رفتم، سوارش شدم و حرکت کردم.
توی راه خیلی اتفاقات جالبی افتاد. مثلا یکی خودشو انداخت جلوی ماشین.
خودکشی کرد؟یا کشتنش؟ نمی‌دونم در هر حال خیلی جالب بود.
به کلبه که رسیدم پیاده شدم و به
داخل کلبه رفتم.
 

معصومه فخیری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
49
امتیازها
33

  • #16
بعد از یه نگاه کلی به کلبه خودم رو روی کاناپه پرت کردم. حالم اصلاً خوب نبود. خب این یه عادت روزانست. خوشحالم اما ناراحتم. بعد از چند لحظه خوشحالی، انگار تمام حس‌های بد عالم توی بدن من نفوذ می‌کنن. انگار از من خوششون اومده یا از خوشی‌ها متنفرن که تا پیدا میشن بدی‌ها از بین می‌برتشون گاهی اوقات میگم ای کاش هیچ‌وقت خوشحال نشم. ولی... !
بلندبلند خندیدم. جوری‌که دلم می‌خواست صدای خنده‌هام همه‌جا برسه، همه بفهمن من حالم خوبه. چرا هیچ‌وقت خوشحال نشم؟! من همیشه باید خوشحال باشم. اصلا من و ناراحتی؟! من هیچ‌وقت ناراحت نمی‌شم! با خنده بلند شدم و چرخ می‌زدم و می‌رقصیدم!
ناراحتی!؟ من اصلا چنین واژه‌ای نمی‌شناسم. رفتم جلوی آینه و به خودم خیره شدم. صورتم در کسری از ثانیه از چهره‌ی خندان به چهره‌ای متعجب تبدیل شد. این اشک‌هایی که دارن می‌ریزن پایین چی‌ هستن؟ من که ناراحت نیستم. مگه انسان‌ها وقتی ناراحتن گریه نمی‌کنن؟ پس چرا الان من دارم گریه می‌کنم؟
من که حالم خوبه. نمی‌دونم، نکنه من اشتباه می‌کردم و انسان‌ها وقت خوشحالی هم گریه می‌کنن. دوباره لبخند رو لبام اومد. چقدر جالب! پس حتما موقع‌های ناراحتی هم می‌خندن. انسان‌ها خیلی جالبن، من اون‌ها رو دوست دارم. خیلی خوشحال بودم. انقدر که نمی‌دونستم چیکار کنم. به کلبه نگاه کردم. تو همون لحظه فکری به ذهنم رسید. با ذوق دست‌هام رو به هم کوبیدم، سریع از کلبه خارج شدم و سمت ماشینم رفتم و بنزین‌ها رو از پشت ماشینم برداشتم و روبه‌روی کلبه ایستادم. کلبه‌ی خیلی قشنگی بودی ولی باید با این دنیا خداحافظی کنی. همه‌ی بنزین‌ها رو دور اطراف کلبه و روی خود کلبه خالی کردم. الان فقط یک کار می‌مونه. فندک رو از جیبم در آوردم و بعد روشن کردم رو بنزین‌ها انداختم. با بزرگ شدن یه هویی آتیش چشم‌هام درخشید. اگر تا چند دقیقه دیگه اینجا بمونم می‌میرم ولی چه اهمیتی داره؟ خندیدنم دست خودم نبود؛ واقعا بهم کیف می‌داد دیدن همچین لحظه‌ای، کلبه چه زیبا می‌سوزه ولی من ازش خیلی خوشم می‌اومد. چرا همچین کاری کردم؟! چشم‌هام پر از اشک شده بود و من به اشک‌ها اجازه‌ی بارش دادم. چرا آخه؟! چرا داری می‌سوزی؟
 

معصومه فخیری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
49
امتیازها
33

  • #17
انسان‌ها اذیتت کردن؟ من بخاطر تو هم که شده همشون رو می‌کشم شده حتی یکیشونم زنده نمی‌زارم. خداحافظ کلبه‌ی زیبای من.
***
(راوی)
پسرک با تعجب به حرکات دختر روبه‌روی کلبه نگاه می‌کرد و با خودش چنین زمزمه می‌کرد.
- اول می‌خنده بعد گریه می‌کنه؛ خودش کلبه رو سوزوند و الان انتقام یک کلبه‌ی ناچیز و سوخته رو می‌خواد از انسان‌ها بگیره؟ واقعا این حرکات برای یک انسان عادیه؟ نه من مطمئنم اون یک روانیه!
***
(ستاره)
- ببین، بهتره که به حرف‌هام گوش کنی. اصلا الان تو موقعیتی نیستم که باهات بیام خرید.
یلدا با لحن التماسانه‌ای گفت:
- خواهش می‌کنم ساحل. نمی‌تونم تنها برم و تو تنها دوستی هستی که من دارم. خواهش می‌کنم فقط این یه بار و بیا!
به چشم‌هاش نگاه کردم و دیدم واقعا بعد از این همه خواهشی که ازم می‌کنه زشته بخوام رد کنم.
- باشه میام.
باذوق بغلم کرد.
- ساحل مرسی واقعا! همین‌جا صبر کن تا من برم ماشین و بیارم.
سرم و تکون دادم و اونم رفت. یلدا یکی از بچه‌های دانشگاه بود که تازه باهاش آشنا شده بودم. دختر خوبی بود و مثل خودم زیادی تنها بود. خیلی از موضوع که به خاطر یاقوت قرمز بهش نزدیک شدم ناراحتم ولی اون من رو بیشتر از همه مظنون می‌کنه. از کجا معلوم یاقوت قرمز خودش رو جای دانشجو جا نزده باشه؟! ولی اگه یه درصدم احتمال بدیم؛ من به یلدا شک می‌کنم. توی خانواده‌ای نه پولدار و نه فقیر بزرگ شده. خانواده متوسط که خیلی معمولیه، ولی احتیاطش برای نزدیک شدن به کسی و این‌که تا الان به غیر از من با هیچ‌کس دیگه‌ای دوست نیست چیزیه که من رو بهش مظنون می‌کنه. اگه از نزدیک‌ شدن به آدم‌ها متنفر بود، طبیعی‌تر بود تا این‌که بخاطر ترسش به آدم‌ها نزدیکشون نشه و چیزی که خیلی مشکوک ترش می‌کنه این‌که من رو به عنوان دوست قبول کرده. شاید فهمیده من یک مأمور پلیسم و با این وجود بهم نزدیک شده. با همه‌ی این شواهد نمی‌تونم نادیدش بگیرم.
با قرار گرفتن ماشین یلدا روبه‌روم از فکر و خیال اومدم بیرون و در کمک راننده رو باز کردم و نشستم. توی راه هیچ کدوممون حرفی نزدیم. شاید برای دوتا دوست عجیب باشه ولی این رابطه‌ی دوستی ماست!
نمی‌دونم بعد چه مدتی اما فهمیدم که رسیدیم؛ از ماشین پیاده شدیم و به سمت پاساژ حرکت کردیم.
 

معصومه فخیری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
49
امتیازها
33

  • #18
یلدا کلا فقط مشغول خرید کردن بود. نه این‌که چیز زیادی خریده باشه بلکه انتخاب کردن براش سخت بود. رو به یلدا گفتم:
- یلدا من میرم دستشویی و بعد میام، یکم حالم بده.
سرش و تکون داد و خیلی بی‌اهمیت رفت برای ادامه‌ی خریدش، براش چیزی جز یک وسیله نبودم. شک یک درصدم شد پنج درصد. به سمت دستشویی زنانه رفتم. یه نفر روبه‌‌روی آینه بود و از صورتش آب می‌چکید، صورتش خیلی واضح نبود که خودش صورتش و به طرفم چرخوند. وقتی صورتش رو دیدم انگار چیزی حس نمی‌کردم، هیچی! اون هم از صورتش معلوم بود که خیلی تعجب کرده.
فرد روبه‌روم صورتش با من مو نمی‌زد. کپی برابر اصل، سیبی که از وسط نصف شده یا هر چیزه دیگه‌ای که میگن. دخترِ با تعجب گفت:
- تو چرا انقدر شبیه منی؟!
منم تکرار کردم.
- تو چرا انقدر شبیه منی؟!
لبخندی زد و گفت:
- تو چرا انقدر شبیه منی!؟
چرا انقدر بی‌خیال بود و انگار فقط می‌خواست یک بازی بچگانه رو شروع کنه؟ با اخم بهش گفتم:
- تو کی هستی؟!
ابروهاش و بالا انداخت و گفت:
- خودت کی هستی؟!
از این رفتارش کفری شدم و گفتم:
- سوال منو با سوال جواب نده.
بی‌خیال گفت:
- تو چرا جوابم و نمی‌دی؟ سوال‌هایی که داری می‌پرسی رو باید خودتم جواب بدی!
این دختر خیلی رو مخه.
- من یه انسان عادیم که امروز اومدم برای خرید و بعد از این‌که اومدم دستشویی یه دختری رو دیدم که با من مو‌ نمی‌زنه، فهمیدی؟!
خیلی خونسرد گفت:
- من یک انسان عادیم که امروز اومدم برای خرید و بعد از این‌که اومدم دستشویی یه دختری رو دیدم که با من مو نمی‌زنه، توهم فهمیدی؟!
دیگه واقعا اعصابم و خورد کرده بود.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
42
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
27
بازدیدها
236
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 14)

بالا پایین