. . .

در دست اقدام رمان کولادا | معصومه فخیری

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. پلیسی
  2. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  3. جنایی
عنوان: کولادا
نویسنده: معصومه فخیری
ژانر: پلیسی، دلهره آور، جنایی
ناظر: @دنیا شجری بخشایش
خلاصه: یاقوت قرمز، یک رییس مافیا که هر کسی نمی‌تواند با آن رقابت کند.
او قدرتمند است، ولی در رده‌ی دوم!
کسی هست که یاقوت قرمز از او پایین‌تر است؛
یاقوت قرمز تمام تلاشش را می‌کند که به او برسد.
در این بین او خواهر دوقلویش را پیدا می‌کند.
خواهر دوقلویی که پلیس است.
و داستان این دو خواهر از این‌جا شروع می‌شود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
871
پسندها
7,359
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

معصومه فخیری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
49
امتیازها
33

  • #3
مقدمه:
تحمل کردن با قوی بودن فرق می‌کند. باارزش بودن با زیبا بودن فرق می‌کند. باطن و ذات با ظاهر فرق می‌کند.
این قانون‌ها را هیچ‌وقت نمی‌توان تغییر داد، و نه می‌توان از این قانون‌ها فرار کرد؛ ولی یک راه برای فرار وجود دارد.
«و مرگ تنها راه فرار است»
 

معصومه فخیری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
49
امتیازها
33

  • #4
در اتاقم را باز کردم و روی صندلی چوبی‌ام نشستم. چه‌قدر جالب، انبار اسلحه رو خالی کرده بودن. شاید می‌شد تهش اونجا موشی چیزی پیدا کرد، لبخندی روی لبام جا خشک کرد .
شاید کسی که این‌ کار رو کرده یک قاتل سریالی باشه یا مثلاً یک ادم روانی، حتی می‌تونه یک پلیس باشه. حس هیجان وارد بدنم شده بود و کنترل کردنش کار سختی بود. یعنی چندتا ادم و تا حالا کشته؟!
با صدای در از فکر و خیال اومدم بیرون و به فردی که اومد تو، خیره شدم.
میترا بود، یکی از سنگدل‌ترین و کسل‌کننده‌ترین ادمای سازمان. مو و چشم‌‌های مشکی داشت و پوستی برنزه.
نمی‌دونم چرا، چون فکر می‌کنه دستور مرگ خانوادش رو دادم، می‌تونه یک ادم ع×و×ض×ی باشه و حسی مثل نفرت به من‌رو داشته باشه.
نگاه کردن بهش فرقی با نگاه کردن به یک مرده نداشت.
همون اندازه سرد، همون اندازه زشت.
- ادم‌های هاکان اومدن.
- خب اومده باشن.
نفسش و بیرون فرستاد.
- می‌خوان شما رو ببینن.
- خب ببینن.
اخماش رفت توهم.
- می‌خوان باهاتون حرف بزنن.
- خب حرف بزنن.
انگار کلافه شده ولی مگه مهمه؟!
- بهتره که برین پایین چون منتظرتونن.
ابروهام و انداختم بالا و با حالت متفکری گفتم:
-چه جالب!
خب وقتی میترا الان انقدر از دستم عصبانیه، چرا بهم چیزی نمی‌گه؟! می‌ترسه؟! اخی طفلی!
از روی صندلی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
دستام و توی جیبام کردم و همین‌طور که از پله‌ها پایین می‌اومدم سوت می‌زدم.
صدای پاهای میترا هم از پشت سرم می‌اومد.
به اخرین پله که رسیدم، نگاهم به چند مرد که کت و شلوار مشکی پوشیده بودن خورد. همشون پوستی سیاه داشتند و کچل بودن و چشم‌هایی به رنگ قهوه‌ای داشتند.
چه باکلاس؛ من که عاشق تتوی تفنگ روی دستشون شدم. به قد و قواره‌ی هاکان نمی‌خوره بخواد علامتی برای زیر دستاش بزاره.
دستم رو براشون تکون دادم و داد زدم:
- سلام بر مردان گنگستر.
نگاه‌شون که به من خورد، توی یک خط صاف ایستادن. خندیدم و براشون دست زدم.
- واو چه پادگان نظامی شده اینجا.
یکی از اون مردا قدمی جلو اومد و با کمی دست‌پاچگی گفت:
- رئیس می‌خواد شمارو ببینه. می‌خواد کدورتا رو برطرف کنه.
نیشخندی زدم و در حالی که به شونش ضربه می‌زدم گفتم:
- داداش برو به اون کسی که میگی رئیس بگو موقعی که از سازمان من زدی بیرون و یک سازمان برای خودت زدی فکر اینجاها رو که نمی‌تونی از پسش بر بیای رو هم باید می‌کردی. از ادمایی که تا موقعی که کارش بهت گیر کرده چسبیده بهت و بعدش حاجی حاجی مکه خوشم نمیاد. بهش بگو اگه تا الان زندس به‌خاطر کارایی بوده که کرده وگرنه الان توی قبرستون خوابیده بود.
با من من گفت:
- ولی آخه خانم... .
دستم و روی شونش انداختم و گفتم:
- ولی دیگه نداریم. بدو برو به رئیست بگو دیگه زر اضافی نزنه، وگرنه با چشماش شیطونک درست می‌کنما!
ترس و وحشت و می‌شد توی چشماش خوند.
- ببخشید پس به رییس می‌گم نمی‌خواین ببینیدش ما هم گورمون و گم می‌کنیم.
و پشت بندش با اون چندتای دیگه دمشون و گذاشتن روی کولشون و رفتن بیرون.
میترا درحالی که به رفتنشون نگاه می‌کرد گفت:
- خیلی بهش لطف کردی و زنده نگهش داشتی. اون حقش بود بمیره. اگه من جات بودم حتما می‌کشتمش.
 
آخرین ویرایش:

معصومه فخیری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
49
امتیازها
33

  • #5
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو؟! جای من؟!
با عصبانیت داد زدم:
- تو داری برای من تایین تکلیف می‌کنی که چیکار کنم چیکار نکنم؟! خیلی خودتو بالا دیدی!
با ترس اب دهنشو قورت داد و گفت:
- من غلط بکنم بخوام جای شمارو بگیرم. کلا منظورم این بود که ممکنه برامون دردسر شه اگرنه من کسی نیستم که بخوام جای شما باشم.
به چشم هاش خیره شدم و گفتم:
- این دفعه رو کاریت ندارم ولی دفعه ی بعد با موهات تاب بازی می‌کنم. می‌دونی که تاب بازی دوست دارم!
زود گفت :
- مطمئن باشید که دفعه آخره که همچین چیزی اتفاق می‌افته.
بدون نگاه کردن بهش و خیلی بی‌اهمیت از پله ها بالا رفتم.
دلیل این که اون هاکان ع×و×ض×ی زندست کمک‌هاش نبود. می‌دونم که اون یه چیزایی رو می‌دونه که من نمی‌دونم و اینکه هاکان آدم معمولی نیست. چیز هایی که می‌دونه به دردم می‌خورن‌.
همه برگه ها رو روی میز پرت کردم و بلند شدم. جلوی میترا ایستادم و داد زدم:
- یعنی تو داری میگی داخل باند من پلیس هست؟!
بعد خنده ای کردم و براش دست زدم.
- آفرین خیلی کار شاخی کردی که الان داری با افتخار برام تعریف می‌کنی؟
یهو جدی بهش نگاه‌ کردم از همان نگاه‌هایی که ترس به دل خیلی‌ها می‌انداخت همان طور که به دل میترا انداخت. رو بهش با جدیت گفتم :
-گوش کن ببین چی دارم بهت میگم تا دو روز بهت فرصت می‌دم طرف‌ و برام پیدا کنی و گرنه تو رو هم مثل نگین می‌گم اعضای بدنتو جدا کنن و خیلی راحت بفرستم اون‌ ور آب. می‌دونی که هر چه بیش‌تر سودش زیادتر.
این دفعه نه تنها ترس بلکه نفرت رو هم تو چشماش دیدم. پوزخندی زدم و رفتم سمتش و گفتم :
- بهتره عجله کنی چون پنج دقیقه از دو روزت گذشت.
دستای مشت شدش گویای همه چی بود با قدم‌های بلند از اتاق خارج شد.
بعد از رفتنش زدم زیر خنده. چقدر خوبه پر جذبه باشی هر موقع دلت می‌خواد یک ادم عصبی و بعضی موقع ها یک ادم بیخیال. از اذیت کردنش خوشم میاد. برای همین به اونم گفتم خانوادش‌‌ و بکشه.
داخل سازمان من جای آدم‌های ضعیف نیست.
جای ادم‌های با رحم نیست. جای کسانی که پدر و مادر دارن نیست.
به انگشترم که نگین قرمز داشت نگاه کردم. درست ۱۰ سالم بود که نه پدر داشتم، نه مادر. هیچ‌وقت نفهمیدم خانوادم کی هستن. انگار همه چیو فراموش کرده بودم. تنها چیزی که داشتم همین یاقوت قرمز بود. کم سختی نکشیدم که الان اینجام؛ که الان شدم بهترین خلافکار زن بعد از اون. همون کسی که ملت بهش میگن«ملکه». هر کسی اونو ندیده.
مادر خلافای جهانه. از اینکه دومین نفر بودم مثل همیشه متنفرم و برای سرکوب کردن این حس، باید اون زن و ببینم.
شاید قوی‌ترین باند رو داشته باشه؛ ولی منم کم کسی نیستم. یاقوت قرمز، این اسم تن و بدن خیلی‌ها رو لرزونده. البته بهشون حق می‌دم چون خیلی‌ها رو کشتم. خیلی هارو برای بالا اومدن از سر راهم برداشتم و عذاب دادم. در هر حال اینا الان مهم نیست.
چیزی که مهمه اینه که اول اون پلیس رو پیدا کنیم و بعد از اونم اعضای بدن درست به چین برسن.
رفتم سمت تختم و خودمو روش پرت کردم. باید بفهمم اون پلیسه کیه؟
مطمئنا تعلیم دیده و حرفه ای هست که نفهمیدم!چقدر خوب که قرار خوش بگذره!
اگه بفهمم کیه، برای زجر دادن و کشتنش صبر نمی‌کنم.
نفسم و بیرون فرستادم و چشمام و بستم.
الان تنها چیزی که آرومم میکنه یک خواب چند ساعتست.
چند ساعت دیگه؟ چیزی نیست.
کم‌کم نفسام منظم شد و خواب عروس چشمام شد.
 

معصومه فخیری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
49
امتیازها
33

  • #6
«میترا»
با عصبانیت هر چیزی‌ رو که روی میز بود رو پرت کردم. اون ع×و×ض×ی، حالم ازش بهم می‌خوره. حالم از این‌که مثل یک برده باهام رفتار می‌کنه بهم می‌خوره. چه حرف مزخرفی! مگه بردش نیستم؟
چه مقصر باشی، چه نباشی تویی که باید معذرت خواهی کنی!
یکی دیگه کاری کنه عصبانیت‌ش رو سر تو خالی می‌کنه. باید جلوش تا کمر خم شی. آره دیگه من چه توقعی دارم؟! اون یاقوت قرمزه !
حالم از این اسم و هم از اسم ملکه بهم می‌پیچه.
این دو نفر، عامل تمام بدبختی‌های زندگیمن.
اینا کسایی هستن که خیلی قدرتمندن، ترسناکن، بی‌رحمن، خطرناک‌ترین‌ها هستن.
در اتاقم باز شد و دیانا اومد تو؛ با دیدن شیشه‌های دور و اطرافم فهمید قضیه چیه. دیانا کل موهاش رو بخاطر دیوونه بازی‌های یاقوت قرمز از دست داد. حتی می‌خواست چشم‌های سبز رنگش رو هم از بگیره.
ولی نمی‌دونم چی‌شد که این کار رو انجام نداد. هیچکی اینجا ازش دل خوشی نداشت. کسایی که خانواد‌شون رو برای این که وارد باندش بشن، مجبور می‌کرد تا اونارو بکشه.
مثل من! ولی بازم با تمام رفتاراش همه‌ی آدمای اینجا می‌خوان بالاتر از ملکه باشه. می‌خوان بهترین باشه.
هیچکی نه ناراحتی شو می‌خواد نه عصبانیتش. چون در دو صورتم وحشتناک می‌شه. همشون دیوونه‌ی به تمام عیارن.
دیانا با بی‌تفاوتی گفت:
- ماشینی رو که گفتی آمادست. دم در، بهتره زودتر بری و کارتو تموم کنی می‌دونی که وگرنه عصبانی می‌شه.
دلم می‌خواست داد بزنم، عصبانی شه مگه اون چه خریه؟ اما می‌دونستم اگه این کارو کنم میاد و حالیم می‌کنه.
در هر صورت من قدرتی ندارم و همین یه ذرشم به خاطر خودشه.
سرم و برای دیانا تکون دادم و از کاخ اومدم بیرون.
همه ی افرادش دخترن و برای همینم معروفه.
کسی که به هیچ‌کس جز خودش نیاز نداره. زیر دستاشم باید همین‌طور باشه. خودشون باشن و خودشون. سوار ماشین شدم و راه افتادم. باید بفهمم طرف کیه تا زنده بمونم.
***
«یاقوت قرمز»
چرا همه‌جا تاریکه؟! همین‌ جوری راه می‌رفتم ولی به هیچ‌جا نمی‌رسیدم.
همان‌طور که قدم از قدم بر می‌داشتم یکی از پشت سر بهم تیر زد. بدجور کمرم تیر کشید. برگشتم تا ببینم کی همچین کاری کرده ولی قیافش معلوم نبود داشت کم‌کم واضح می‌شد ولی چشم‌های من بسته شد. یهو صدای زنگ همه جارو برداشت‌. صدای زنگ انقدر زیاد بود که کم‌کم همه چی غیب شد و دیدم توی اتاقمم! تمام بدنم ع×ر×ق کرده بود. فهمیدم که خواب دیدم!
خواب عجیبی بود بخصوص که اگه برای اولین بار خواب ببینی.
خواب، کابوس! چقدر عجیب پس چیزی که مردم راجبش صحبت می‌کنن اینه. دیدن چیزهایی که فکر می‌کنی حقیقته.
از دیدن بعضی‌هاشون ناراحت و بعضی‌ های دیگه خوشحال می‌شی!
خواب خیلی عجیبه انگار وارد دنیای دیگه‌ای می‌شی. زنده‌ای ولی در واقع مردی. فرقی با دنیای مرده ها نداره.
پس چرا خیلی ها این دنیای مسخره رو جدی می‌گیرند چرا دنیایی که جسم می‌میره رو جدی می‌گیرند؟!
به دنیایی که روح مانند باد سرگردان است. مثل باد این‌ور و اون‌ور می‌ره.
واقعا خندم میاد. مردم برای خواب‌ هایشان به دنبال تعبیر هستن. البته جالبه دنبال هدف و نیت مرگ می‌گردی!
از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی داخل اتاقم رفتم . به صورتم اب زدم و به آینه نگاه کردم.
با دیدن دختر روبه روم تعجب کردم.
 
آخرین ویرایش:

معصومه فخیری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
49
امتیازها
33

  • #7
چقدر بی حس و سرد بود. چشم‌های آبی با صورتی نه سفید و نه سبزه، یک چیزی میون این دو با ابروهایی مشکی و لبی ساده!
دختر روبروم با تمام بی‌روح بودنش جذاب بود.
ولی نمی‌دونم چرا از اون چشم‌های ابی می‌ترسیدم. بی‌روح بودنش به قدری زیاد بود که می‌دونم آدم هم می‌تونه بکشه؛ البته اگه تا به الان کسی رو نکشته باشه.
این دختر چرا این جوریه؟!
چرا انگار از همه کینه داره؟! یا بهتر می‌شه گفت تمام ریشه‌های درد و سختی که انگار قرن‌ها در قلبش به درختی پیر خشکیده تبدیل شده بود رو به اعماق چشم‌هایش ریخته بود.
نگاهش مانند همون درخت، استوار و با تجربه بود. انگار تمام دردهای این دایره سیاه رنگ «زمین» رو تجربه کرده.
این دختر چرا انقدر خطرناک به نظر می‌رسه؟! این دختر کیه؟!
به چشم‌هام داخل آینه نگاه کردم.
چقدر برام رقت‌انگیز به نظر می‌رسیدند .
آه از دهانم بیرون رفت و بی‌خیال با خودم گفتم: «مهم نیست، من وقت نگاه کردن به خودم رو ندارم. فعلا باید امروز برای یک‌ چیز خیلی مهم آماده بشم»
امروز روز عادی نیست. روزیه که قراره کله گنده‌های خلاف یک جا جمع بشن اونم بعد سال‌ها!
چقدر زود گذشت!
به سمت گوشیم رفتم و شماره‌ی سپیده رو گرفتم.
سریع جواب داد:
- بله خانم
- همه چیو سریع اماده کن. همه‌ی دخترا باید آماده باشن و تا ساعت 7 شب به آدرسی که برات می‌فرستم جمع بشین و راستی ... .
پس از چند دقیقه صحبت کردن گوشیو قطع کردم.
همه‌ی آدم‌‌هام دختر بودن.
و فقط یکی‌شون اونم هاکان بود که با همه فرق داشت و تنها عضو پسر بود.
دلیل خیلی محکمی برای وجودش داشتم.
ولی از همون روزی که دیده بودمش فهمیدم هدفش زدنه یک سازمان جدیدِه. اون برای این کار حاضر بود جلوی همه تحقیر بشه. آخرم به هدفش رسید؛ ولی مطمئنم خیلی زود سازمان کوچیکش مثل آب خوردن از بین می‌ره چون اون توانایی کنترل کردن وضعیت رو نداره. ولی برای فرد دوم خیلی بدرد می‌خوره؛ کلا برای پیروی از دستورات دیگران به دنیا اومده و توانایی رئیس بودن رو نداره؛ ولی خیلی خوب می‌تونه کارهای رئیس رو بدون عیب و نقص انجام بده. یکی از بهترین‌های سازمان یعنی یاقوت قرمز بود.
یاقوت قرمز بزرگ‌ترین سازمان خلاف بعد یک نفر!
که از آدم‌های زیادی تشکیل شده. آدم‌هایی که همه جا هستن.
یاقوت قرمز که به همه جا نفوذ داره و خیلی از پلیس‌ها به دنبالشن ولی دستشون بهش نمی‌رسه. دلم برای اون پلیسه می‌سوزه. در هر حال حتی این خونه که کمی از کاخ نداره هم چیزی جز یک توهم نیست. کاخی که الان اگه اینجا باشه اگه فردا یا چند روز دیگه بیای دیگه اینجا نیست.
خیلی جالبه نه؟ هیچ‌کس این‌ها رو نمی‌فهمه ! برای همین شدم بزرگ‌ترین باند خلاف بعد یک نفر!
لباسم رو پوشیدم. یک سرهمی اسپرت بود با نیم بوت! رنگ لباسم سیاه بود و لباس آدم‌های سازمان شبیه لباس من ولی طلایی. همیشه یک فرقی بین اصل کاری با بقیه هست.
جلوتر از بقیه راه افتادم و بقیه هم پشت سرم شروع به حرکت کردن. به ماشینم رسیدم خودم در رو باز کردم و نشستم. بقیه هم سوار بقیه‌ی ماشین‌ها شدن. ماشین‌هایی که همه بجز ماشین من طلایی بودند و فقط ماشین من مشکی بود. نه این که به رنگ مشکی علاقه داشته باشم. نه! فقط از ست کردن رنگ‌ها خوشم میاد. با این کار توجه خیلی‌ها بهم جلب می‌شد ولی برای من پشیزی هم مهم نبود. واقعا نمی‌تونم جلوی خندم رو بگیرم. بلاخره روزش رسید؛ روزی که براش کلی صبر کردم!
امشب شب جالبی می‌شه. مطمئنم مثل بمب امروز پخش می‌شه وقتی کله‌ گنده‌های خلاف یک‌جا جمع می‌شن.
ماشینو روشن کردم و به سمت مقصد حرکت کردم .
 
آخرین ویرایش:

معصومه فخیری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
49
امتیازها
33

  • #8
《 یاقوت قرمز 》
روبه‌روی در قرمز رنگ بودم. بعد از کد مخفی که دو تا بوق پشت سرهم و یک تک بوق بود در رو باز کردن. ماشین‌ها رو داخل حیاط پارک کردیم و پیاده شدم. پشت سر من حرکت کردن. میترا نبود، تعجبی هم نداره. من هیچ وقت دست چپ یا دست راست نداشتم. چون به این چیزها هیچ وقت متکی نبودم و نیستم.
به میز بزرگی که همه اونجا جمع شده بودند و به من نگاه می‌کردند خیره شدم . پوزخندم در اومد اینا همون بچه های ده سالن؟ ولی جالب بود قیافه‌هاشون اصلا تغییر نکرده. فقط بعضی‌هاشون ریشاشون در اومده .
به سمتشون رفتم و روی بلندترین صندلی نشستم.
آرش باخنده گفت :
- بعد از چند سال دوباره داریم همو می‌بینیم واقعا لحظه‌ی به یاد موندنی هستش!
آرش قیافه‌ای کاملا معمولی داشت؛ چشم‌های قهوه‌ای با موهای قهوه‌ای، پوستش هم سبزه بود.
نیما با پوزخند همیشگیش به من نگاه کرد و گفت :
- درسته روز به یاد موندنی هست بعد از ده سال همتون تغییر کردین یکی از یکی دیگه خلافاش سنگین تر یکی از یکی دیگه قوی‌تر یکی هم از یکی دیگه ع×و×ض×ی‌تر. حالا هم یکی از هممون قوی‌تر شده؛ کسی که همه یک روزی چنین انتظاری داشتن. از دیدنت خوشحالم یاقوت قرمز!
یاقوت قرمز رو با حالتی مسخره گفت!
نیما همیشه توی بچگی خودش رو از بقیه پسر ها بالاتر می‌دونست؛ فکر می‌کرد چون موهای بلوند و چشم‌های آبی داره پدر و مادرش خارجی بودن و اشتباهی اون‌و گذاشتن توی اون لجن‌زار.
هر چند این برای بچگی بود و وقتی بزرگ شد فهمید پدر و مادرش معتاد بودن و ولش کردن.
می‌دونستم الان آرش برای اینکه بحث رو بخوابونه یک چیزی می‌گه برای همین سریع بهش نگاه کردم تا حرفی نزنه، از نگاهم فهمید و ساکت شد.
رو به نیما گفتم:
- درسته در این‌که قرار بود یک روز به همچین جایی برسم شکی نبود تو هم از این موضوع از اول خوشحال نبودی چون نمی‌تونستی مثل من باشی.
بعد رو به سحر کردم گفتم :
- مگه نه سحر؟
جالب بود سحر هم موهای بلوند و چشم‌های آبی داشت؛ هر کی نیما و سحر رو می‌دید فکر می‌کرد خواهر و برادرن، هر چند من فکر می‌کنم واقعا هست.
اخم‌های نیما و سحر باهم رفت توهم.
نیما رو به من گفت :
- منظورت از این حرف‌ها چیه ؟
تک خنده‌ای کردم و گفتم :
- قبلا انقدر خنگ نبودی نیما ،سحر فهمید و سکوت کرد ولی تو داری خودتو لو می‌دی هیچ وقت آدمی نبودی که بخوای جلوی کسی گاف بدی!
و بعد به سرتاپاش نگاه کردم و گفتم:
- اوه البته این شامل من نمیشه چون هرکی که بخواد به من ضربه‌ای بزنه باید هم بترسه و بخواد جلوم گاف بده.
قشنگ برق ترس رو تو اعماق چشم‌هاش خوندم!
خواست چیزی بگه که زودتر از اون گفتم:
- البته این شامل کسایی می‌شه که بخوان بهم خیانت کنن و بخوان نابودم کنن نه کسایی مثل تو و امثال تو که هیچ‌وقت دل و جرئت انجام همچین کارهایی رو ندارن .
پوزخندم غلیظ‌تر شد و
ادامه دادم.
- مگه نه؟
 
آخرین ویرایش:

معصومه فخیری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
49
امتیازها
33

  • #9
اخماش بد رفته بود تو هم، اون نگاهش و مشت شدن دست‌هاش گویای همه چی بود.
همه فهمیده بودن یک مسئله‌ای هست
درسته یک مسئله‌ای هست که کم مشکلی نیست.
به ادم‌هاش نگاه کردم؛ آدم‌های زیادی دور و برش بود ولی کمتر از ادم‌های من.
می‌دونم همش انقدر نیست و بیش‌تر از این ها هم هستن ولی همیشه همین جوری بوده
کسی نبوده که بخواد ادم‌های خیلی زیاد با خودش این‌ور و اون‌ور ببره برعکس سحر همیشه هر جا می‌ره تعداد خیلی زیادی آدم با خودش می‌بره! چون یک ترسوی بزدل که فقط می‌خواد از من جلو بزنه ولی همچین ادم ترسویی می‌تونه به من برسه؟!
درسته که اون هم یکی از کله گنده‌های خلافه
ولی من که می‌دونم تنهایی به این‌جا نرسیده و یکی مثل نیما بهش کمک کرده یا می‌شه گفت این دوتا باهم کار می‌کنن چیزی که هیچ‌کی نمی‌دونه‌،
هیچ کی غیر از من!
سهیل برای عوض کردن جو گفت:
- به گوش شما هم رسیده آرمین مرده؟! می‌گن تمام بدنش و تیکه تیکه کردن و تیکه‌های بدنش و انداختن جلوی سگ.
سهیل شبیه این بچه درس خونای نخبه بود.
موهای بلند و همیشه ژل زده. با عینک نمایشی که روی چشم‌هاش می‌‌زاشت.
این دفعه سحر دهن باز کرد و گفت:
- اره! اون یکی از بزرگ‌ترین باندها رو داشت توی کارشم خیلی حرفه‌ای بود کسی که این کار‌ و باهاش کرده مطمئنا خیلی حرفه‌ای‌تر از اون بوده!
ارشم گفت:
- مرگ خیلی بدی داشته معلومه خیلی زجر کشیده!
این دفعه منم با ناراحتی گفتم:
- اره وقتی هر تیکه از بدنش کم می‌شد ناله‌هاش خیلی بلند بودن واقعا باعث شد به گوشم آسیب بزنه!
سکوت خیلی بدی فرا گرفت.
همه ساکت شده بودن و با تعجب و وحشت نگاهم می‌کردن.
نیما با ناباوری گفت:
- نکنه کسی که اون بلا رو سرش آورده تو بودی؟!
نیشخندی زدم و گفتم :
- نه من نبودم!
یک هو همه از اون حالت در اومدن و خندیدن، و ارش جوری‌که خیالش راحت شده باشه گفت:
- واقعا ترسوندیم چرا این‌جوری شوخی می‌کنی؟!
ابروهام‌‌ و دادم بالا و گفتم:
- من نبودم ولی یکی از زیر دستام این کار و کرد.
جو دوباره به حالت سکوت فرو رفت
پوزخند غلیظی گوشه‌ی لبم جا خشک کرد.
- لازم نیست شما انقدر بترسین تا کسی پا پیچم نشه کاریش ندارم.
 
آخرین ویرایش:

معصومه فخیری

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8077
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
17
پسندها
49
امتیازها
33

  • #10
نیما بهم نگاه کرد و با صدای بم و دورگه‌ای گفت:
- منظورت از این حرف چی بود؟
خنده ی هیستریک‌واری کردم و با چشم‌هایی که دیگه مثل قبل نبود، نگاهش کردم.
حس می‌کردم همه دارن با حالتی نگاهم می‌کنن که انگار روانیم، صبر کن! مگه نیستم؟
با همون چشم‌هایی که انگار خون در اون جریان داره،‌ به چشم‌های سیاهش خیره شدم.
-‌ دوست داری بدونی منظورم چیه؟
نیشخندی چاشنی صورتم کردم و گفتم:
- واقعا مطمئنی؟ فکر نمی‌کنی که پشیمون بشی؟
احساس کردم دستش رو برد به سمت کتش، شایدم اشتباه کردم.
چون فقط یک لحظه انگار این اتفاق افتاد.
یهو یک لبخند سرد زد و به سحر و سهیل خیره شد.
زنگ خطری توی سرم زده شد.
پس می‌خواستن با هم به من، به یاقوت قرمز، که بعد از ملکه بیش‌ترین قدرت به اون تعلق داره در بیوفتن.
بلایی بر سرشون بیارم که کفتارهای آسمون به حالشون خون گریه کنن.
ولی نباید هنوز نشون می‌دادم که فهمیدم، برای همین به سحر خیره شدم.
هول شده بود و با یک‌جور احساس که توی چشماش پیدا بود که نمی‌شد حدسش زد، بهم نگاه کرد.
جو خیلی ساکت و بدی بود و آرش برای این‌که مجلس رو یکم از سردی بیرون بکشه با خنده‌ی مسخره‌ای گفت:
- یعنی این نگاه‌هایی که شما به هم می‌ندازین رو اگه حواله‌ی مرغ کنین، همون جا تخم می‌ذاره.
بعدشم هرهر به جک بی‌مزه‌اش خندید و وقتی دید هیچ‌کس محل سگم بهش نمی‌ده، با یک سرفه به خندش خاتمه داد.
سهیل همون‌طور که به آرش چشم غره‌ی مثلا خفن می‌رفت، با لحن همیشه سردش گفت:
-انگار هر شب داره توی دبه خیارشور می‌خوابه.
درسته که مجلس دوباره مثل قبل شده بود، ولی برای منی که از نیت کثیف‌شون خبر داشتم، آخرش بود.
همین‌طور که نشسته بودیم و هر کی توی افکار خودش غرق بود و من داشتم توی ذهنم نیمای بدبخت رو تصور می‌کردم که همه چیزش رو از دست داده و انقدر از این فکر غرق خوشحالی شده بودم که یک لبخند گوشه لبم نشست.
تو این موقع بود که یهو پیامی به گوشیه پیشرفته‌ی نیما اومد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
41
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
224
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 14)

بالا پایین