. . .

در دست اقدام رمان سیاهی شب | مرضیه کاویانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. معمایی
نام رمان: سیاهی شب
نویسنده: مرضیه کاویانی پویا
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، ترسناک
ناظر: @ansel

خلاصه ...
نمی‌دانم کجا هستم. سال‌هاست میان آدم هایی که با آن‌ها زندگی کردم غریبه‌ام؛ اما آن‌ها مرا ندیدند، نشنیدند...
میان گرگانی که در ظاهر دوست بودند، رها شدم اما قصد جانم را کردند. گم شدم در این هیاهو، من گم شده‌ام در میان تاریکی...
 
آخرین ویرایش:

merzih

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
27
پسندها
94
امتیازها
43

  • #21
پارت هجدهم
با این حرفش خیره نگاهش کردم و.گفتم منظورت نمی فهمم تو چیزی می‌دونی !که این طوری صحبت می کنی ؟خاله زهراگفت ؛ساره این حرف ها چیه دلیلی براشون داری ؟با این حرف ساره سرشو پایین انداخت گفت ؛من واقعا قصدام این نبود که بترسونمت اما چند وقت پیش چندنفر دختر اینجا آمدن چهارنفری بودن اما فرداش رفتن وقتی نگاه کردم کلافه ترسیده بودن ومن همون شب .که رفتن دیدم برق ها خاموش شده وصدای حرف زدن هم تو خونه شنیدم -با این حرفش ترسیده نگاهش کردم اون گربه کشته شده یا عروسک های تویی حیاط شاید دلیلی داشت =خاله زهراگفت شاید چیز جا گذاشتن آمدن که ببرن یا آشناشون بود چطوری این هم سریح حرف میزنی باعث میشی که رها بترس ؟سری تکون دادم گفتم نمی دونم واقعا موندم وتنها چیزی که می‌دونم اینه که فعلا مجبورم تویی این خونه بمونم وتحمل کنم تا وقتی که بتونم برگردم به تهران ؛هر دوشون ناراحت سری تکون دادن بعد از چند دقیقه بلند شدم گفتم من باید برم دیگه وممنون از کمکتون .
یک ساعتی بودکه از خونه ساره اینا آمد بودم ومشغول آشپزی بودم که صدای گریه شنیدم .!اول فکر کردم که شاید فکر می کنم اما خب که گوش دادم دیدم صدای گریه ای بچه است.ترسیده از آشپزخونه بیرون آمدم صدا از تویی حیاط می آمد.بیرون رفتم ونگاهی به حیاط انداختم چیزی ندیدم وصدای گریه هم قطع شده بود
 

merzih

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
27
پسندها
94
امتیازها
43

  • #22
قطعه ای از کتاب قیصر امین پور(کلیک )
 

merzih

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
27
پسندها
94
امتیازها
43

  • #23
چیزی درون سینه ام سنگینی می کند هرچه می گذرد حس می کنم بزرگ تر عمیق ترمی شود ومن نمی توانم رهایش کنم ؟یعنی سعی می کنم آنرا رها کنم اما نمی شود هربار که سعی می کنم درد بیشتر می شود ومن با آن درد غرق می شوم غرق در گذشته غرق در تاریکی بی نهایت\ نمی دانم چرا این گونه شد ؟ویا باید برای رهایی چه کار کنم هرچه فکر می کنم به جایی نمی رسم اما حس ام می گوید باید آنرا بکشم !به دستانم نگاه می کنم دستانم خونی شد است پراز خون ولی دردی که داشتم هنوز درقلبم هست حتی دردش بدتر از قبل شده است .
.پس در گوشه ای می ایستم و نظاره گر سقوط خود می شوم ):
نوشته مرضیه کاویانی پویا
 

merzih

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
27
پسندها
94
امتیازها
43

  • #24
پارت نوزدهم
ترسیده بودم اعتمینان داشتم که صدای گریه بچه شنیدم .کلافه سمت در خانه میروم تا داخل شوم اما در کمال تعجب در قفل شده بود قدمی عقب میروم چیه آسمان نگاه می کنم ومی گویم .نمی دانم چه کردم تو که میدانی بگو که چه گناهی انجام داده ام من فقط به دنبال آرامشم اما هرچه دنبالش میگردم همه چیز بدتر می شود !روی پله ها می نشینم و اجازه میدهم که اشک هایش راه خود را باز کنند همین طور که اشک میریزم بخت خودم راهم نفرین می کنم که کسی صدایم می زند _سر بلند می کنم مورد جوانی را روبرویی خود می بینم چگونه داخل آمده بود واصلا او چه کسی بود؟به حرف می آید ومی گوید -تو دراین خانه چکار می کنی اصلا چه کسی هستی نکند که بی خانمانی -با حرف آخرش بغض بدی در گلویم می نشیند ومی گویم من اینجا ساکن شده ام با اجازه صاحب خانه ولی تو چه کسی هستی نکند تو همان فردی هستی که دارد با روان من بازی می کنی ها راستش را بگو وبعد بلند می شوم می گویم از اینجا برو مگر نه فریاد می زنم ؛قدمی جلو می آید ومی گوید اینجا خانه پدر بزرگم هست وآمدم تا چند روزی اینجا باشم واما توگفتی که صاحب خانه این جا را به تو داده میشه اسمشو بگی؟_سری تکان میدهم وکلافه می گویم آوا کلید این خانه را به من داده وحتی منو اینجا آورده اون می شناسی ؟سری تکون میده میگه اون دختر دایی من -سری تکون میدم میگم خوبه می تونی رنگ بزنی ازش بپرسی چون من چند روز هست که دارم زنگ میزنم اما تلفنش خاموش _سرشو پایین میندازه ناراحت میگه نمی دونم چرا اون احمق تو رو اینجا آورده اونم باشرایطی که این خونه داره
 

merzih

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
27
پسندها
94
امتیازها
43

  • #25
پارت بیستم
باشنیدن این حرف گفتم -چه مشکلی این خانه داره که آوا نباید منو به اینجا می آورد میشه توضیح بیشتری بدی؟با این حرفت دارم مشکوک میشم به کل قضیه که چرا اصلا یک نفر باید همچین خانه ای برای مدتی به من بده با این حرفم نفسشو بیرون فرستاد کلافه گفت =تویی این مدتی که اینجا بودی اتفاق های عجیبی برات رخ نداده ؟سری تکون دادم گفتم چرا اما حس می کردم یک نفر داره منو اذیت می کنه وسعی کردم بی تفاوت باشم شاید خودش حل شده ؛قدمی جلو آمد گفت بشین برام تعریف کنه این طوری شاید بتونم کمکی بهت کنم با این حرفش رویی پله نشستم که گفت حالا می تونی شروع کنی ؛سری تکون دادم گفتم اولین اتفاق کشته شدن گربه ای بود که تو اتاقم بود اونم همراه با یه چاقویی خونی وشروع کردم به توضیح دادن کامل وقتی حرفم تموم شد نگاهی بهش کردم که ناراحت سرشو پایین انداخت گفت. =تویی این خانه نزدیک ده سال که کسی زندگی نکرده واین برایی من همیشه عجیب بود هیچ کس از ما حق ورود به اینجا رو نداشت و همه ازش فراری بودن تا این که یه بار از مادرم سوال پرسیدم که چرا هیچ کس به خانه ای که داریم سر نمیزنه وعلت ترسی که دارید چیه اولش سکوت کرد وچیزی نگفت شاید می ترسیده اما با اصرار های که من کردم گفت که این خانه رو حدود دوازده سال پیش از یه مرد جوان خریداری کرده پدر بزرگم واون موقع وضع مالی خوبی نداشتن تصمیم گرفتن به اینجا بیان یعنی زادگاه پدر بزرگم .واین طور که مادرم می گفت همه چیز خوب بود تا این که یه روز صدای گریه می شنون صدای گریه بچه واین همش نبود وضع از جایی بدتر می شد که یه شب یکی از دایی ها م که از همه هم بچه تر بود شب پاهاش زخمی شدن ووقتی پا میشه یه چاقو. کنار خودش می بینند واین رو به پدر بزرگم نشون داده و هر روز چیزای عجیب تری می دیدن مثل دستمال خونی تویی حمام یه جورایی یه اخطار بود براشون برایی همین تصمیم گرفتن این جارو ترک کنن
 

merzih

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
27
پسندها
94
امتیازها
43

  • #26
پارت بیست یکم
البته این هم بگم که کسی که اذیتشون میکرد انسان نبود -بعد ازتموم شدن حرفاش مخصوصا اون جمله آخرش کل تنم یخ بست وترس تمام وجودام گرفت وروبهش گفتم پس چرا آوا منو به اینجا آورد وقتی وضع اینجا رو می دونسته ؟والان چرا گوشیش خاموش تو می تونی زنگ بزنی بهش -نگاهی بهم انداخت گفت میشه زنگ بزنم ازش بپرسم اما فعلا نمیشه چون خودمم بنا به دلایلی به اینجا آمدم وتصمیم با خودت وی تونی بمونی یا بری وبعد از این حرفش نگاه کلی به صورتم انداخت گفت امشب میرم خانه یکی از اقوام .که یه روستایی نزدیک کنار همین روستا است وفردا دوباره میام و بیشتر در مورداش صحبت می کنیم شاید چیزی دستگیرمون شد =سری تکون میدم که خداحافظی می کنه وبعد از چند لحظه از خانه خارج میشه وقتی بیرون میره ترس بیشتری تمام وجودام در بر می. گیره نگاهی به خانه می اندازم وترجیح میدم شب رو بیرون بمونم تا تویی اون خانه وفردا برمی گشتم وهیچ وقت پامو اینجا نمی داشتم وامیدوار بودم بارفتن قضیه درست بشه و آیا ممکن بود همه چیز بارفتن حل بشه ؟
نفس امو ترسیده بیرون می فرستم و تویی حالت نشست چشم هامو می بندازم وسعی می کنم بخوابم.باپرت شدن از جایی چشم هام باز میشه وبه اطراف نگاهی می اندازم من تویی حیاط چکار می کردم چرا این همه سرم درد می کنه اما به یاد آوردن دیشب همه چیز برام روشن میشه .بلند میشم مثل این که توی خواب از ایوان افتاد بودم سمت دستشویی میرم ؛دست صورتمو که می شورم بیرون میام باید از اینجا می رفتم
 

merzih

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
27
پسندها
94
امتیازها
43

  • #27
پارت بیست دوم
سمت خانه میرم در کمال تعجب دری که دیشب قفل شده بود الان باز بود وبا این نشانه هرچه که فکر می کردم می دیدم حرف آن مرد جوان درست است
داخل می شودم وسمت اتاق میروم وتمام وسایلم را جمع می کنم .و وقتی که لباس می پوشم بیرون میروم ودر حیاط هم قفل می کنم باید می رفتم .نگاهی به خانه ساره می اندازم وتصمیم می گیرم که قبل از رفتن خداحافظی کنم. وقتی به در حیاط اشان میرسم شروع به در زدن می کنم. اما کسی جواب نمی دهد شاید خانه نبودند :
پس شروع به حرکت می کنم وفکر می کنم که اول باید از روستا خارج شوم وشاید کنار جاده بایستادم کسی کمکم کند وبتوانم با ماشینشان به شهر بروم واز آنجا با قطار بروم .آره این طوری بهتر بود پس شروع به حرکت می کنم از روستا که خارج شدم .واز خانه ها دور شدم جای شبیه یک جاده بود که از آن هم باید عبور می کردم وبعد از آنجا خارج می شدم . همین طور که راه خودم رو می رفتم یک هو یک نفر از پشت گردنم را گرفت وبا این کار به زمین پرتاب شده .ترسیده به اطراف نگاهی کردم اما کسی را ندیدم .از تویی س×ا×ک تلفنم را بیرون آوردم وروی دوربین گذاشتمش و نگاهی به گردنم کردم .که دیدم گردنم کبود شد با دیدن این صحنه تمام تنم یخ زده .می خواستم بلند شوم که متوجه کاغذی که رویی زمین بود شدم ! برداشتمش ومتن روی کاغذ را خواندم با خواندش ترسم چند برابر شده رویی کاغذ نوشت شده بود
(محکوم به ماندن در اینجایی وتلاش برای خارج شدن یعنی مرگ )
اشک در چشمانم حلقه زد اما سعی کردم گریه نکنم .بلند شدم چاره ای جز ماندن نداشتم .اما شاید راه فراری وجود داشت باشد
 

merzih

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8193
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-27
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
27
پسندها
94
امتیازها
43

  • #28
پارت بیست دوم
آهی می کشم وراه رفت را برمی گردم سر درگم بودم نمی دانستم باید چه کاری انجام بدم.همه دلم می خواست بروم اما از تهدیدی که امروز شدم هم می ترسیدم .دلم می خواست همین جا روی زمین بشینم زار زار گریه کنم کبودی دور گردنم را به یاد آوردم واقعا آنها می خواستند من را بکشند ؟اما من نمی خواستم بمیرم چون در این بیست سال زندگی ام واقعا زندگی نکردم وهیچ گاه از ته دل شاد نبودم می خواستم زندگی را تجربه کنم یک زندگی شاد پس باید می جنگیدم .
وقتی به خانه رسیدم آن مرد جوان همان که می گفت پسرعمه آواست را دیدم نزدیک شدم وسلام کردم که توجه اش به من جلب شد نگاهم کردم وگفت داشتی از این جا می رفتی .سری تکون دادم گفتم آره اما نشد نزدیک در که رفتم از جلویم کنار رفت که در حیاط را باز کردم ووقتی که وارد شدم اوهم وارد شد.نگاهی بهش کردم گفتم می تونستی مثل دیشب از دیوار بیایی نه این که منتظر بمونی نگاهی بهم کرده گفت =دیشب نمی دونستم که یک خانم اینجاست مگر نه از دیوار بالا نمی آمدم .با این حرفش سری تکون دادم گفتم مهم نیست .وبعد روبهش گفتم تو می تونی کمکم کنی من نمی دونم باید چکار کنم وهیچ کس ندارم که بتونم باهاش حرف بزنم چون با گفتن اینکه بگم یه نفر داره منو اذیت می کنه که انسان نیست بهم می خندند میگن دیوونه وتنها کسی که در حال حاضر می تونه باورم کنه تویی چون توهم داستان این خانه را می‌دونی وحتی اون آوا لعنتی هم این می دونسته
! اما با این حال منو به اینجا آورده دلیلشم نمی دونم چون تا جایی که فکر می کنم باهم دشمنی نداشتیم!؟
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
53

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین