. . .

متروکه رمان رخنه در تاریکی | نیلا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
8bc4-Remini20211017143400507-۲۰۲۲-۱۲-۱۴T۱۳۱۱۳۳-۴۹۶.jpg


‌نام اثر: رخنه در تاریکی
نام نویسنده: نیلا
ژانر: ماجراجویی، عاشقانه
ویراستار: @Dayan-H
ناظر: @AYSA_H
خلاصه: سوجونگ، فرزند رها شده‌ی یک برده‌‌ی شمالی و ژنرالی جنوبی که مادرش او را در خردسالی به تاجر سرشناسی سپرده، ناگهان به جای فرار از خطر، در نقطه‌ای می‌ایستد و برای رسیدن به رویایش، با سرنوشت به نبردی سهمگین بر‌می‌خیزد اما...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,558
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,549
امتیازها
650

  • #51
زن که خواهرش را کنار خودش مجبور به شستن ظرف‌ها کرده بود گفت:
- بله اومدم.
مرد جوان گفت:
- بابت غذا ممنون. مثل همیشه خیلی خوب بود.
سوجونگ که پشت سرش ایستاده بود به او ملحق شد و زن را مخاطب قرار داد:
- خیلی خوب نه، عالی بود.
پاکپائو که گوش‌هایش برای شنیدن هر حرفی آماده بود، از آشپزخانه بیرون آمد .سول‌نان به روی پسر لبخندی زد و گفت:
- آه ممنونم پسرم.
پاک‌پائو دستی به شانه مشتری نوجوانش زد و گفت:
- تو پسر دوست‌داشتنی و باهوشی هستی، بدون کمک تو پولی از اون مرد به دستم نمی‌رسید.
سوجونگ لبخند زد و صورتش درخشید:
- منم باید به خاطر غذاهاتون ازتون تشکر کنم. مخصوصا سوپتون.
پاکپائو که از خوشحالی داشت بال در می‌آورد گفت:
- وای چه پسر نازنینی! چقدر خوب حرف می‌زنی! کاش تو پسر من بودی.
سوجونگ در جوابش باز هم لبخند زد. گی‌اوم دستی به پشت او زد و گفت:
- خب دیگه ما باید بریم. بعد می‌بینمتون.
سول‌نان گفت:
- چرا شبو‌ همینجا نمی‌مونین؟
- تا دره راهی نمونده و من عجله دارم هر چه زودتر به اونجا برسم.
زن سری به نشانه موافقت تکان داد. گی‌اوم و سوجونگ از مهمانخانه دار و خواهرش خداحافظی کردند و راه افتادند.
و صدای پر حسرت پاکپائو را پشت سر گذاشتند:
- آه کاش من واقعا همچین پسری داشتم.
گی‌اوم از شنیدن حرف‌های زن لبخند زد و از همراه نوجوانش پرسید:
- می خوای قصه‌ی خاله سول‌نان و خواهرشو تا می‌رسیم برات تعریف کنم؟
- باید جالب باشه.
لی گی‌اوم گفت:
- اونا دو‌ تا خواهر بودن که پدر پیرشون صاحب مهمون‌خونه بود. یه روز یه مرد غریبه به اسم گونگ چول به اونجا اومد و و برای مدتی موندگار شد و چون فکر می‌کرد پاکپائو که خواهر بزرگتره، قراره رییس مهمون‌خونه بشه، باهاش ازدواج کرد. پدر دخترا، که آدم زرنگی بود، فهمید و مهمون خونه رو به خواهر کوچیکتر یعنی سول‌نان بخشید. گونگ چول وقتی اینو متوجه شد، همین که پیرمرد از دنیا رفت، پاکپائو رو گذاشت و از اونجا رفت و دیگه برنگشت.
سوجونگ گفت:
- پس خاله پائو خیلی باید قوی باشه که با همچین اتفاقی کنار اومده.
- خب می‌دونی اوایل تا قبل از اینکه من دره رو ترک کنم، با اینکه یه سال از رفتن شوهرش می‌گذشت، اون هنوز غصه‌دار بود ولی الان بهتر شده.
مرد و پسر نوجوان گفت‌وگوکنان از راهی که به سمت دره می‌رفت سرازیر شدند. گی‌اوم گفت:
- به اونجا که رسیدیم، شبو توی کلبه من استراحت می‌کنیم و صبح به دیدن رییس دهکده میریم.
باید بهش ادای احترام کنی و اجازه بخوای که بذاره توی دره زندگی کنی.
- فکر می‌کنی این اجازه رو بهم بده؟
- اوه، البته.
- چه جوری به تو اجازه داده اونجا بمونی؟ نمی‌دونه جاسوسی! نه؟
- من توی دره یه جاسوس نیستم. یه شکارچی هستم. این چیزیه که بهش قول دادم باشم.
- پس می‌دونه.
گی‌اوم سکوت کرد. سوجونگ پرسید:
- فکر می‌کنی منم باید باهاش صادقانه برخورد کنم؟
- آزادی این کارو نکنی. خیلیا اسم و رسم سابقشونو به رییس نمیگن و اون مشکلی باهاش نداشته.
نیمه شب بود که به بالای دره رسیدند. سوجونگ از آن همه زیبایی به شگفت آمد. ماه کامل بالا آمده و مهتاب تمام دره را روشن کرده بود. رودخانه کوچکی که از وسط دهکده می‌گذشت، زیر نور برق می‌زد و خانه‌ها و درخت‌ها مثل نقطه‌هایی آن زمین صاف را پر کرده بودند. سوجونگ محو زیبایی آن دهکده گفت:
- اینجا خیلی قشنگه!
گی‌اوم گفت:
- فردا صبح قشنگیاش بیشتر مشخص میشه.
آن‌ها از شیب دره به آرامی پایین آمدند. دره در خواب بود. لی گی‌اوم گفت:
- به محض رسیدن به کلبه می‌تونیم حسابی استراحت کنیم. مطمئنم خیلی خسته‌ای و خوابت میاد.
سوجونگ که تا آن لحظه خستگی را فراموش کرده بود، با یادآوری آن خمیازه ای کشید.
گی‌اوم گفت:
- آهان نگفتم!
وارد جنگل شدند و بعد از مدت کوتاهی پیاده روی به کلبه کوچکی رسیدند. کلبه چوبی در تاریکی جنگل وهم آور به نظر می‌رسید. سوجونگ کمی ایستاد و آن را از دور تماشا کرد. گی‌اوم ایستاد و پرسید:
- نمیای؟
پسر به سمتش راه افتاد:
- به جز تو کس دیگه ای اینجا زندگی نمی‌کنه؟
- خواهرم و عمو کانگ توی دهکده هستن.
- عمو کانگ؟!
- اون پیشکار سابق داییم بوده. اون و پسرش که بهترین دوستمه موقع اومدن به غرب همراهم بودن. عمو کانگ در نبود من خیلی خوب از خواهرم هاجین مواظبت می‌کنه.
اون دختر خیلی خوبیه، فقط یه کم شیطون و زبون‌درازه، باید ببینیش.
در کلبه ایستاد و وقتی چشم‌هایش به تاریکی عادت کرد، به سمت تختی که خودش آن را با چوب‌های جنگلی ساخته بود رفت:
- در نبود من عمو کانگ از اینجا هم مواظبت می‌کنه و تمیز نگهش میداره. خب تو می‌تونی اینجا بخوابی.
سوجونگ که کنار در ایستاده بود، پرسید:
- و تو کجا می‌خوابی؟
- امشبو روی زمین می‌خوابم. بعد یه فکری برای خودم می‌کنم.
پسر قدم به داخل کلبه گذاشت و گفت:
- اوه و چه مهمون آداب ندانی باید باشم که این اجازه رو بدم.
- گوش کن بچه. تو هنوز بدنت ضعیفه و اگه سرما بخوری روی دستم چی می‌مونه یه بچه مریض و احتمالا نق نقو که اصلا نمی‌خوام همچین اتفاقی بیفته.
سوجونگ اعتراض کرد:
- ولی من نق‌نقو نیستم. آخه کی دیدی که نق بزنم؟!
گی‌اوم که تا آن لحظه روی تخت خم شده بود کمر راست کرد و گفت:
- در هر صورت همون‌طور که گفتم باید اینجا روی تخت بخوابی. فهمیدی؟
سوجونگ در تاریکی به او چشم دوخت:
- داری زور میگی.
گی‌اوم به سمتش رفت. شانه‌هایش را گرفت و او را به سمت تخت هدایت کرد:
- آره دارم زور میگم، چون از تو بزرگترم و تو هم به حرفم گوش می کنی، چون کوچیکتری.
سوجونگ خودش را از دست او رها کرد و گفت:
- باشه، باشه فهمیدم.
مرد جوان دست به کمر ایستاد و گفت:
- خوبه.
بعد تا وقتی که سوجونگ روی تخت دراز کشید همان‌جا ایستاد و وقتی خیالش از بابت او راحت شد، از کلبه بیرون رفت و گفت:
- میرم یه نگاهی بیرون بندازم. می‌تونی راحت باشی.
پسر که دراز کشیده بود، روی تخت دست کشید. لحاف زبر بود. زبری پارچه را به خوبی حس می‌کرد و می‌دانست این پارچه مرغوبی نیست و احتمالا بارها شسته شده بود. می‌توانست با لمس یک پارچه حتی بدون نگاه کردن از کیفیت آن باخبر شود. چشم‌هایش را بست. تخت سرد بود ولی به او آرامش عجیبی می‌داد.
گی‌اوم دوباره وارد کلبه شد و گفت:
- یه سنگ دارم، اونو برات گرم...
اما حرفش را خورد. وارد کلبه شد و بالای سر سوجونگ ایستاد. پسر بلافاصله به خواب رفته و صدای نفس‌های منظمش شنیده می‌شد. لی گی‌اوم لحاف را رویش کشید و گفت:
- حتما خیلی خسته بودی.
و بعد گفت:
- خب باشه در هر صورت یه آتیش روشن می‌کنم و این سنگو برات گرم می‌کنم.
او پس ازگفتن این جملات، بیرون رفت. مقداری چوب خشک جمع کرد و آن‌ها را در چاله‌ای که مخصوص آتش روشن کردن بود، قرار داد. با کمک دو سنگ آتش‌زنه آتشی روشن کرد. کمی بعد سنگی را که در آتش گرم کرده بود، لای پارچه‌ای پیچید و وارد کلبه شد. لحاف سوجونگ را کنار زد. سنگ را کنارش گذاشت و لحاف را دوباره رویش کشید. مدتی ایستاد و او را تماشا کرد و زیر لب گفت:
- خودمم نمی‌دونم چه اتفاقی برام افتاده و چرا این کارارو برات می‌کنم. کاش می‌فهمیدم.
بعد رفت یک گوشه روی زمین نشست.
چیزی روی خودش کشید و چشم‌هایش را بست.

@Dayan-H
@AYSA_H
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,558
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,549
امتیازها
650

  • #52
بخش ۵


خانواده جدید


صبح، هنوز آفتاب نزده بود که گی‌اوم چشم‌هایش را با سر و صدایی که از بیرون شنید، باز کرد. به آرامی، سرش را به سمت تخت برگرداند. سوجونگ غرق خواب بود. مرد جوان به بدنش کش و قوسی داد، برخاست و از کلبه‌اش بیرون زد و‌ با مرد مسنی که در حال پختن چیزی روی آتش بود، رو به رو شد:
- آه عمو کانگ! شمایین؟
دو‌ مرد، ذوق زده از دیدار دوباره، به سمت هم رفتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند و وقتی جدا شدند، شروع کردند به احوالپرسی:
-خیلی وقته که رفتی ارباب جوان، دلم برات تنگ شده بود.
وقتی برای تمیز کردن اطراف کلبه اومدم متوجه شدم که برگشتی، الان داشتم آتیش درست می‌کردم که برات صبونه درست کنم. بدجوری مشتاق دیدنت بودم.
- منم دلم برای شما و خواهرم تنگ شده بود. راستی هاجین چطوره؟ باید ببینی چقدر بزرگ شده.
آقای کانگ، پیشکار سابق دایی گی‌اوم و پدر دوستش کانگ مین‌جونگ بود، که همراه لی‌گی‌اوم و خواهرش و پسر خودش، سال‌ها قبل به دره شکارچی‌ها فرار کرده بود. وفادارترین شخص نسبت به رییس قبیله کی، که نزدیک بود به خاطر این وفاداری جانش را از دست بدهد.
گی‌اوم به خاطر بازگشت به خانه و دیدن دوباره اعضای خانواده‌اش، لبخندی از سر رضایت زد و بعد یاد سوجونگ افتاد. نگاهی به کلبه انداخت و گفت:
- راستی عمو کانگ! یه مهمون دارم.
- مهمون؟ کیه؟ مین‌جونگ؟
- آه نه.
ابر سیاه، این را که گفت، رفت کنار آتش نشست تا خودش را گرم کند:
- یه پسربچه تقریبا همین و سال هاجین.
- یه بچه؟! و چرا با خودت آوردیش اینجا؟
- اگه حوصله‌شو داری برات تعریف می‌کنم.
پیرمرد با اشتیاق سری تکان داد و در حین آشپزی کردن، مشغول شنیدن حرف‌های گی‌اوم شد. آن‌ها یک ساعتی به گفت و گو و آماده کردن صبحانه مشغول شدند و هنوز در حال حرف زدن بودند که صدای پاهایی که از دور می‌دویدند شنیده شد. مرد جوان، با شنیدن صدا برخاست و به سرازیری‌ای که از کلبه به دهکده می‌رسید نگاه کرد. دختری که لباس‌ پسرها را به تن داشت و در آن راه خاکی می‌دوید و با هر قدمی موهای رهایش به هوا بلند می‌شدند، خواهر کوچکتر او هاجین بود. دختری که وقتی گی‌اوم داشت به مأموریت می‌رفت، فقط سیزده سالش بود و حالا نوجوان پانزده ساله‌ای بود. مرد از دیدن دخترک، ذوق زده بود اما این ذوق را از چشم‌های پیشکار کانگ، پنهان نگه داشت. می‌خواست سعی کند غرورش را حفظ کند. با این حال، آن حالت خیلی دوام نیاورد و او برای خواهرش از دور دست تکان داد:
- هی! هاجین!
دختر لحظه‌ای مردد ایستاد و با دقت نگاهش کرد اما بعد جیغ بلندی کشید و شادمان فریاد زد:
- برادر!
گی‌اوم خندید. هاجین بر سرعت قدم‌هایش افزود . مرد جوان آغوشش را باز کرد. دختر خودش را در آغوش او انداخت. گی‌اوم خندید:
- ببین کی اینجاست!
هاجین دست‌هایش را دور بدن برادرش حلقه کرد و صورتش را در سینه اش پنهان کرد. با اینکه از دیدنش خوشحال و هیجان زده بود اما بغض گلویش را می‌فشرد. دلتنگی، غم دوری، نگرانی، سرزنش، تمام آن احساساتی که در نبود برادر، هر روز پس زده و سعی کرده بود به آن‌ها فکر نکند ناگهان به صورت بغضی بزرگ در گلویش جمع شده بودند. گی‌اوم او را از خودش جدا کرد و دست‌هایش را دو طرف صورت یخ کرده‌اش گذاشت:
- وای ببین دختر کوچولوی ما چقدر بزرگ شده! نگاش کن.
و به چشم‌های سیاه خواهرش که دو دو می‌زدند و هر آن امکان داشت ببارند چشم دوخت:
- بهم نگو که می‌خوای گریه کنی! هنوزم همون بچه گریه‌ای سابقی؟
هاجین دوباره صورتش را به سینه او چسباند و چیزی نگفت، سعی می‌کرد بغضش را پس بزند و چیزی بگوید اما کار راحتی نبود. برادرش که از احساس آن‌لحظه‌ی او کاملا آگاه بود، بدون اینکه شکایتی از این بکند، موهایش را نوازش کرد:
- خیلی دلم برات تنگ شده بود.
دختر بالاخره بغضی را که در گلویش گیر کرده بود، قورت داد. خودش را از او جدا کرد تا چیزی بگوید، اما چشمش به سوجونگ افتاد. پسر، در حالی‌که احساس می‌کرد تنها غریبه آن جمع چهار نفره است، غریبانه به صحنه خوش و بش خواهر و برادر نگاه می‌کرد. نمی‌خواست آنجا بایستد اما دست خودش نبود و همچنان کنار در به تماشا ایستاده بود. هاجین متعجب به او اشاره کرد و پرسید:
- اون... دیگه کیه؟!
گی‌اوم متوجه نگاه خواهرش شد و برگشت. سوجونگ از نگاه کردن مرد جوان، برای اولین بار خجالت کشید. دستش را مشت کرد و خواست داخل کلبه برگردد که لی گی‌اوم دستش را دراز کرد و او را صدا زد:
- چویونگ! بیا!
مردد ایستاد و به آن دو نگاه کرد اما بعد، نفسش را بیرون داد و به سمتشان رفت. همین که رسید، ابر سیاه، دستش را پشتش گذاشت و به خواهرش و پیشکار معرفیش کرد:
- این پسر، لی چویونگه، چویونگ از این به بعد به عنوان برادر من و هاجین اینجا زندگی می‌کنه.
پیشکار از کنار آتش برخاست، نگاه سوجونگ بین پیرمرد و دختر چرخید. گی‌اوم اعضای خانواده‌اش را به پسر معرفی کرد:
- این دو نفر، خواهرم هاجین و آقای کانگ جی‌چونگ هستن.
سوجونگ کمی فاصله گرفت و ادای احترام کرد:
- خوشحالم که شما رو می‌بینم. از اینکه اجازه میدین اینجا بمونم ممنونم.
هاجین لبخندی زد، طوری که گونه‌هایش چال افتاد:
- این همه ادب و تواضع به خرج نده. راحت باش.

@Dayan-H
@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,558
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,549
امتیازها
650

  • #53
سوجونگ از لبخند هاجین احساس خوبی پیدا کرد. آن لبخند صمیمانه و صادقانه بود و تمام احساسات بد را از وجود نوجوان تازه از راه رسیده، پاک کرد. دخترک، بیشتر از اینکه زیبا باشد، چهره بامزه‌ای داشت. مخصوصا با آن چال گونه‌ها ، گی‌اوم در جواب خواهرش ضربه‌ای دوستانه به سرش زد و گفت:
- آه ای کاش تو هم یه کم ادب داشتی.
هاجین دستش را روی سرش گذاشت و معترض گفت:
- برادر!
آقای کانگ از سمت دیگر پادرمیانی کرد و گفت:
- دیگه کافیه، سوپ من حاضره، همه بیاین بشینین غذا بخورین تا سرد نشده.
و در حالیکه با لبخند به سوجونگ اشاره می‌کرد گفت:
- مهمونمون حتما خیلی گرسنه‌س و اینجا فقط دستپخت آقای کانگ از گرسنگی نجاتش میده.
سوجونگ با تردید گفت:
- فکر می‌کنم اول باید صورتمو بشورم.
آقای کانگ گفت:
- آه درسته این کاریه که من همیشه به هاجین هم میگم انجام بده ولی اکثر اوقات از زیرش در می‌ره.
دختر، معترض و با صدایی جیغ مانند گفت:
- عمو! آخه توی این هوای سرد چه جوری صورتمو بشورم؟! یخ می‌زنم.
گی‌اوم گفت:
- ولی هوا هنوز خیلی هم سرد نشده.
هاجین چشمهایش را گرد کرد:
- واقعا که! شما دو تا همین‌که به هم رسیدین، شروع کردین دست به یکی کردن بر علیه من؟
هر دو مرد خندیدند. در آن‌لحظه که آن‌ها داشتند سر به سر هاجین می‌گذاشتند، سوجونگ به اطراف نگاهی انداخت. کلبه در میان انبوهی از درختان بلند محصور شده بود. راه باریکی که از بین آن همه درخت، کلبه‌ی کوچک را به دهکده متصل می‌کرد، یک سراشیبی مارپیچ بود. یک تخت چوبی زیر درختی بزرگ و کهنسال، قرار داده بودند و با فاصله از درخت‌های اطراف، چاله‌ای وجود داشت که در آن آتشی افروخته شده بود و ظرف بزرگی روی آن قل قل می‌کرد و بوی خوبی از آن بلند می‌شد.
آقای کانگ وقتی دید پسر اطراف را نگاه می‌کند، به تصور اینکه دنبال آب می‌گردد گفت:
- یه چشمه همین اطرافه، می‌تونی بری اونجا صورتتو بشوری. هاجین تو رو می‌بره.
دخترک گفت:
- ولی من نمی‌تونم، گشنمه و می‌خوام یه چیزی بخورم.
گی‌اوم گفت:
- زود باش دختر. حرف بزرگترتو گوش کن.
آقای کانگ به او گفت:
- تو هم همین‌طور مرد جوون. این فقط بچه‌ها نیستن که باید حرف بزرگترشونو گوش کنن.
هاجین نفسش را با صدا بیرون داد اما دیگر نایستاد تا باقی حرف آن‌ها را بشنود. دست سوجونگ را گرفت و گفت:
- بیا می‌برمت اونجا
سرمای دست‌ دختر باعث شد، پسر لرزش بگیرد. هاجین بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند گفت:
- دستت چقدر گرمه!
- و دست تو هم خیلی سرده.
- هوم من همیشه دستام سرد و قرمز و زبرن، این برای یه دختر خیلی بده نه؟
سوجونگ مردد جواب داد:
- نمی‌دونم.
- چرا؟ تا حالا دست دختری رو نگرفتی؟
- نه.
هاجین ابرو بالا انداخت و پرسید:
- واقعا؟!
- آره
- چرا؟! از دخترا بدت میاد یا خجالتی هستی؟
- وقتی برای نزدیک شدن به یه دختر نداشتم.
هاجین خندید:
- چه جواب صادقانه‌ای!
آن‌ها به چشمه کوچک رسیدند. سوجونگ به آب شفاف و زلالی که از زیر تخته سنگی قلقل می‌کرد و چند سنگ بزرگ و کوچک اطرافش چیده بودند، نگاه کرد. هاجین نشست و دست‌هایش را در آب فرو برد ولی با ادا و اصول از جا پرید و گفت:
- وای چقدر سرده!
لبخندی روی لب‌های سوجونگ نشست. دختر لبخند او را دید:
- هی تو؟! داری به من می‌خندی؟
سوجونگ گفت:
- آه نه من...
هاجین خودش را عصبانی نشان داد و گفت:
- الان بهت میگم خندیدن به لی هاجین چه عواقبی داره.
و تند نشست و به سمت سوجونگ آب پاشید:
- بگیر
پسر به عقب پرید و اعتراض کرد:
- هی!
هاجین سرش را با اخم به سمت او بلند کرد اما بعد سر را یک وری کرد، طوری‌که موهای بلند سیاهش روی صورتش ریختند و خندید و گونه‌هایش چال افتادند. نفس در سینه سوجونگ حبس شد. دختر خواست بیشتر رویش آب بپاشد که صدای گی‌اوم مانع شد:
- هی شما دو تا! اونجا دارین چیکار می‌کنین؟ قرار بود صورتتو بشورین نه اینکه بازی کنین.
هاجین با صدای بلند گفت:
- داریم همین کارو می‌کنیم.
- لی هاجین! شیطونی بسه.
گی‌اوم خودش را به آن‌ها رساند. هاجین خیلی سریع، آبی به صورتش زد و گفت:
- من که صورتمو شستم. تو باید به چویونگ بگی که هنوز همونجا وایساده.
- دختره بدجنس! خودم دیدم به سمتش آب پاشیدی، این طرز رفتارت با یه مهمون درست نیست.
هاجین برخاست و گفت:
- اون که الان دیگه اینجا مهمون نیست، یه عضو خانواده‌‌س.
- ای بچه‌ی زبون دراز.
هاجین به سرعت از چنگ برادرش که می‌خواست او را بگیرد گریخت و به دو از بین درخت‌ها گذشت.
گی‌اوم سری تکان داد و گفت:
- آه این فسقلی شیطون...
و رو به سوجونگ گفت:
- زودباش صورتتو بشور بریم تا صدای عمو کانگ بلند نشده.
آن‌ها بعد از شستن صورتشان به کلبه برگشتند. هاجین که زودتر برگشته بود، با بی حوصلگی در حالیکه روی تخت نشسته و پاهایش را آویزان کرده و آن‌ها را تکان می‌داد گفت:
- هی! شما دو تا چرا این‌قدر دیر کردین؟ می‌خواستین همونجا بمونین و شب برگردین.
گی‌اوم کنارش نشست و گفت:
- آه تو اصلا عوض نشدی لی هاجین! هنوز همون بچه‌ی بدجنسی هستی که بودی.
و به سوجونگ اشاره کرد که بنشیند. هاجین گفت:
- خب معلومه که اینطوری موندم. چون منو با یه پیرمرد غرغرو تنها گذاشتی و خودت رفتی و پشت سرتو هم نگاه نکردی.
- این‌طوری در مورد عمو کانگ حرف نزن.
آقای کانگ کاسه‌های سوپ را مقابل آن‌ها گذاشت و گفت:
- بذار هر چی دلش می‌خواد بگه چون اونم به چشم من یه دختر غرغروی بدجنس بیشتر نیست.
هاجین شکلکی در آورد و گفت:
- البته که من یه بدجنس کوچولو هستم. حالا که می‌دونین پس بهتره دیگه سرم غر نزنین.
و کاسه سوپش را با صدا هورت کشید. سوجونگ که سرش گرم سوپ خودش بود، با این صدا بدون اینکه سرش را بالا بیاورد ابروهایش بالا رفتند. گی‌اوم اخم کرد:
- لی هاجین!
اما هاجین عمدا صدای ملچ‌ملوچ از دهانش در آورد. سوجونگ خنده اش گرفت ولی دستش را جلوی دهانش گرفت. هاجین متوجهش شد:
- هی! تو چرا عین یه زن خجالتی، موقع خندیدن دستتو جلوی دهنت می‌گیری؟! اگه می‌خوای بخندی با صدای بلند و مردونه بخند.
سوجونگ دلش می‌خواست همان کاری را که دخترک خواسته بود انجام دهد ولی نمی‌توانست.
گی‌اوم گفت:
- سعی نکن اونو هم شبیه خودت کنی.
هاجین سوپش را خورد، کاسه را سر جایش گذاشت و دهانش را با آستینش پاک کرد. بعد از تخت پایین آمد و از راهی که به دهکده می‌رفت دوان دوان سرازیر شد.
گی‌اوم، بلند او را صدا زد:
- هی بچه! کجا داری میری؟!
- میرم دهکده. باید برم شکار خرگوش.

@Dayan-H
@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,558
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,549
امتیازها
650

  • #54
گی‌اوم در حال تماشای خواهرش گفت:
- فکر می‌‌کردم وقتی بزرگ بشه تغییر می‌کنه، ولی یه ذره هم عوض نشده.
آقای کانگ گفت:
- اون فقط زیادی شیطون و شوخه. به دایی مرحومت رفته، اونم همین‌قدر شوخ بود.
گی‌اوم حرفی نزد. فقط در دل آرزو کرد سوجونگ بتواند تأثیر مثبتی روی خواهرش بگذارد و زیر چشمی به او نگاه کرد. پسر، قاشق چوبی به دست، داشت خیلی آرام و بی صدا سوپش را می‌خورد. هنوز احساس غریبی می‌کرد، نگران بود که نکند نتواند خودش را با زندگی جدید وفق دهد.
بعد از صبحانه، لی گی‌اوم، سوجونگ را با خودش به دهکده برد. که تازه به جنب و جوش افتاده بود و مردم آماده می‌شدند به کارهای روزمره خود رسیدگی کنند. بوی غذاهای مختلف در فضا پیچیده بود. یک عده زن و مرد برای آوردن آب می‌رفتند و بعضی از شکارچی‌ها برای رفتن به شکار وسایلشان را امتحان می‌کردند. اینجا و آنجا هم بچه‌هایی بودند که بیرون آمده بودند و پسر تازه وارد را تماشا می‌کردند. مردم ده که گی‌اوم را می‌شناختند، با دیدن او که خیلی وقت بود از دهکده رفته و حالا با پسر نوجوانی برگشته بود، با کنجکاوی می‌ایستادند و آن‌ها را تماشا می‌کردند و بعضی هایشان هم سلام و احوالپرسی می‌کردند:
- هی شکارچی! خیلی وقته ندیدمت! کجا بودی؟
آنجا شکارچی‌ها همدیگر را نه با اسم که با چنین لقبی صدا می‌زدند.
- رفته بودم جنوب، برادرمو بیارم.
- می‌خوای شکارچی پیر اجازه بده اینجا بمونه؟ - این خیلی برای خواهرت خوب میشه.
- آره اون بچه از تنهایی درمیاد.
- پس یه نفر دیگه به اهالی اینجا اضافه میشه.
آن‌ها با این استقبال به جلوی کلبه رییس دهکده رسیدند. بعضی‌ها هم که کار خاصی برای انجام دادن نداشتند دنبالشان راه افتادند.
رییس دهکده که جلوی خانه‌اش نشسته بود و داشت حصیر می‌بافت، با آمدن آن‌ها برخاست و گفت:
- آه، بالاخره اومدی شکارچی؟! خیلی وقت می‌شد ازت خبری نبود.
او این را که گفت، جلو رفت و بازوهای مرد جوان را دوستانه فشرد. گی‌اوم ادای احترام کرد و گفت:
- از آخرین باری که همدیگه رو دیدیم زمان زیادی می‌گذره رییس، حالتون چطوره؟
پیرمرد خندید و گفت:
- مثل همیشه خوب و سرحال.
گی‌اوم نیم لبخندی بر لب آورد و گفت:
- و مثل همیشه مشغول کار.
رییس دهکده لبخندی زد و نگاهش متوجه سوجونگ شد.
گی‌اوم پسر را به او معرفی کرد:
- راستش برای کاری به جنوب رفته بودم و برادر کوچیکترمو با خودم آوردم.
سوجونگ به شکارچی پیر، ادای احترام کرد. پیرمرد که چاق بود و سرما پوست صورت و سر کم مویش را قرمز کرده بود، به سوجونگ لبخندی زد و گفت:
- به دره ما خوش اومدی پسرم.
و تعارف کرد داخل شوند.
آن‌ها وارد شدند. در کلبه، حصیرهای لوله شده فراوانی گوشه‌ای دیده می‌شدند و دو تکه هم روی زمین پهن شده بود. جز آن، چند تکه وسایل خواب و یک میز پایه کوتاه که رویش وسایل چای قرار داده شده بودند، در اتاق دیده می‌شد. پیرمرد آن‌ها را به نشستن دعوت کرد. هر دو جوان، مودبانه نشستند. رییس دهکده هم مقابلشان نشست و مشغول درست کردن چای شد و در همان حال گفت:
- پس گفتی این مرد جوون برادرته که با خودت از جنوب آوردیش.
گی‌اوم خواست شروع کند به حرف زدن اما سوجونگ سریعتر از او شروع کرد:
- در واقع ما با هم برادر نیستیم. من هان سوجونگ هستم. پدر خونده‌م یه بازرگان معروف جنوبیه ولی مجبور شدم از جنوب فرار کنم، جای دیگه ای برای رفتن ندارم و این مرد کسیه که برام مثل برادر بزرگتره. اون منو آورد اینجا و بهم گفت شما اجازه می‌دین توی این دهکده زندگی کنم. آیا واقعا می‌تونم اینجا بمونم؟
گی‌اوم که غافلگیر شده بود و انتظار این حرکت را از آن پسر نداشت، فقط نگاهش کرد و پیرمرد با مهربانی لبخند زد:
- اینکه صادقانه در مورد خودت حرف زدی منو تحت تاثیر قرار داد پسرم. خوشحال میشم که بتونم کمکی بهت باشم. مخصوصا که تو هم می‌تونی کمکی برای ما اهالی باشی.
- پس...
پیرمرد برای مهمان‌هایش چای ریخت و جواب داد:
- البته. تو از امروز عضوی از دهکده ما هستی.
سوجونگ خوشحال از پذیرفته شدنش به رییس ادای احترام کرد. مرد گفت:
- اسمی که گفتی اسم واقعیت بود. اما به من بگو حالا با چه اسمی صدات بزنیم؟
- لی چویونگ.


@Dayan-H
@AYSA_H
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,558
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,549
امتیازها
650

  • #55
بخش ۶
(سه سال بعد)
غیرمنتظره‌ها

هوای جنگل گرم و دم‌کرده بود. سو جین‌وو که در آن هوا احساس خفگی می‌کرد، به سمت خواهرش نگاهی انداخت، دختر جوان، روی تخته سنگی نشسته و چشم‌ها را بسته بود و داشت به صداهای اطراف گوش می‌کرد، این تمرینی بود که رییس کانگ به آن‌ها داده بود و در آن لحظه یونا تنها کسی بود که داشت سعی می‌کرد انجامش دهد. طبق این تمرین، باید شنواییش را قوی می‌کرد تا بتواند کوچکترین و حتی دورترین صداها را بشنود. جین‌وو کلافه، خودش را به او رساند:
- ببینم! تو گرمت نیست؟
یونا با چشم‌های بسته گفت:
- هیس! داری تمرکزمو به هم می‌زنی.
- یونا!
دختر اخم کرد و گفت:
- منو با اسم خودم صدا نکن.
- اینجا کسی نیست که صدامونو بشنوه. پس می‌تونم اسم خودتو بگم.
این را که گفت، رفت رو به روی خواهرش نشست.
دختر چشم‌هایش را باز کرد و با اخمی که بر پیشانی آورد، به او نگاه کرد:
- چرا نمیذاری تمرین کنم؟
جین‌وو که روی زمین ولو شده بود گفت:
- چون گرممه و می‌دونی وقتی گرمم بشه کلافه میشم.
- خب چیکار کنم؟ بادت بزنم؟
یونا این را که گفت، دوباره چشم‌هایش را بست و با دقت گوش سپرد تا صداها را بشنود. جین‌وو روی زمین دراز کشید. دختر صدایش را شنید و صدای خش خش برگ‌های زیرش را هم شنید. می‌دانست برادرش دارد اذیت می‌کند که او نتواند تمرین کند. زیر لب گفت:
- واقعا که! خودت که تمرین نمی‌کنی مانع منم میشی، برادر بزرگتر من! تو واقعا عین یه بچه‌ی کوچولویی.
و ناگهان چیزی شنید. صدای پا و خش خش برگها از فاصله‌ای دورتر. یونا چشم‌هایش را به سرعت باز کرد:
- یکی این اطرافه.
برادرش، سر بلند کرد و متعجب پرسید:
- چی؟!
یونا برخاست و گفت:
- باید قایم بشیم یه نفر این اطرافه.
جین‌وو کلافه تر از قبل برخاست و دنبال خواهرش بی صدا دوید و هر دو خودشان را مخفی کردند. یونا چشم‌هایش را بست و گوش کرد. یک نفر در حالیکه داشت راه می‌رفت و آواز می‌خواند، نزدیک می‌شد. صدا مردانه بود و گرم و جذاب و آوازش سوز عجیبی داشت. دختر برای لحظه‌ای محو آن صدا شد.
اما برادرش شانه‌اش را تکان داد و او را به خود آورد:
- خواهر!
یونا تند و با اخم به سمت او برگشت، انگشتش را روی لب هایش گذاشت و دوباره از مخفیگاهش مشغول تماشا شد. او سوجونگ را دید که یک چوبدستی دستش گرفته بود و در حال آواز خواندن ، از لابه‌لای درخت‌ها به سمتشان آمد. حواسش کاملا به کار خودش بود و بوته‌ها را دنبال میوه‌های جنگلی می‌گشت. جین‌وو متعجب و با صدای خفه ای گفت:
- این دیگه کیه؟! اینجا چیکار می‌کنه؟!
یونا گفت:
- نقابتو بزن.
جین‌وو نشنید و پرسید:
- هان؟!
- نقاب.
یونا با گفتن این کلمه، نقاب سیاه خودش را روی صورتش گذاشت. چطور آن پسر جرات کرده بود به قلمروی جاسوس‌های ملکه مادر وارد شود؟! دختر با این فکر از مخفیگاهش که پشت درخت قطوری سایه دار بود، بیرون آمد:
- هی! همونجا که هستی وایسا.
سوجونگ که پشتش به او بود، با شنیدن صدایش چرخید و با دیدن دو نقاب‌پوش جا خورد:
- آه
جین‌وو تهدید آمیز گفت:
- کی بهت اجازه داده وارد قلمروی جاسوسای ملکه مادر بشی؟
یونا پرسید:
- از کجا اومدی و چرا اومدی؟
سوجونگ جواب داد:
- من... من از دره شکارچیا اومدم، فقط اومده بودم یه کم میوه‌های جنگلی بچینم.
یونا با تحکم گفت:
- ای احمق! فقط به خاطر یه مقدار میوه بی‌ارزش خودتو توی دردسر انداختی؟!
و جین‌وو حرف خواهرش را ادامه داد:
- فکر کردی بعد از اینکه تا اینجا اومدی می‌تونی راحت برگردی؟
سوجونگ، متعجب به آن دو نفر نگاه کرد و با تردید گفت:
- فکر می‌کنم این شما باشین که راهتونو گم کردین!
خواهر و برادر به هم نگاه کردند. سوجونگ چوبدستیش را بالا آورد و به سمتی گرفت:
- فکر می‌کردم قلمروی شما از اون سمت شروع بشه، از اون درخت شکسته.
جاسوس‌های جوان، دوباره به هم نگاه کردند. جین‌وو برای این‌که کم نیاورد صدایش را بالا آورد:
- ای زبون دراز ولگرد...
و خواست به او حمله کند که یونا بازویش را گرفت:
- چیکار می‌کنی؟ حق با اونه، ما اشتباهی تا اینجا اومدیم.
جین‌وو گفت:
- با این‌حال نباید نشون بدیم جلوش کم آوردیم.
- هی! اون فقط یه پسر روستاییه، چی رو می‌خوای بهش ثابت کنی؟!
- نمی‌تونیم که همین‌طوری بذاریم بریم.
سوجونگ که شاهد بحث آنها بود، در حالی که سعی می‌کرد جلوی خنده اش را بگیرد پرسید:
- می‌خواین باهام مبارزه کنین؟
و چوبدستیش را در هوا تکان داد:
- اگه می‌خواین من حاضرما!
جین‌وو گفت:
- ببین، ببین چه جوری داره مسخره‌مون می‌کنه؟!
یونا او را ساکت کرد و رو به سوجونگ گفت:
- بهتره راهتو بکشی و بری. ما قصد نداریم با یکی مثل تو درگیر بشیم.
سوجونگ با لبخند تمسخرآمیزی گفت:
- آه درسته درسته شما جاسوسای ملکه مادر هستین. براتون بده با یه پسر ولگرد روستایی درگیر بشین.
یونا از جسارت پسر، پشت نقاب سیاهی که زده بود، خنده‌اش گرفت. اما خنده‌اش را خورد، یک پایش را روی زمین کوبید و گفت:
- گفتم راهتو بکش و برو.
سوجونگ گفت:
- آه باشه، باشه فهمیدم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,558
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,549
امتیازها
650

  • #56
و لبخند بر لب، به عقب برگشت. فکرش را هم نمی‌کرد با جاسوس‌های ملکه در آن اطراف رو به رو شود. آن هم به آن صورت، همیشه فکر می‌کرد تمامشان باید خطرناک‌ و با ابهت‌ باشند. درست مثل گی‌اوم با آن شنل و نقاب سیاهش یا دوستش که گاهی مخفیانه به دیدنش می‌آمد. سوجونگ، کانگ مین‌جونگ را وقتی دیده بود که او شبانه و نزدیکی‌های کلبه به دیدن گی‌اوم آمده بود. معمولا در چنان مواقعی پسر جوان، خودش را به خواب می‌زد اما همین‌که گی‌اوم بیرون می‌رفت او از فاصله‌ای دور آن‌ها را می‌‌پایید. به نظرش کانگ مین‌جونگ مرد مرموز و عجیبی بود، حتی عجیب‌تر از لی گی‌اوم. دلش می‌خواست از کارشان سردربیاورد. اشتیاق به یادگیری چیزهای جدید و کنجکاوی ذاتی، باعث شده بود سعی کند مهارت‌های جاسوسی را یاد بگیرد اما گی‌اوم به شدت مخالف این کار بود و حتی بعضی مواقع کارش با سوجونگ به جـ×ر و بحث کشیده شده بود. گی‌اوم نمی‌خواست او حتی برای ارضای حس کنجکاوی و پاسخ به سوالاتی که به ذهنش می‌آمدند کوچکترین اطلاعاتی در مورد جاسوس‌ها و کارشان پیدا کند، چون می‌ترسید مثل خیلی از جوان‌های دیگر، به این کار علاقه پیدا کند اما سوجونگ در خفا سعی می‌کرد هر چه را یک جاسوس می‌داند، یاد بگیرد. او مخفیانه از دوستانی در دهکده که می‌خواستند به خدمت ملکه مادر در بیایند کتاب، نوشته و هر چه را آن‌ها در حال خواندن و یاد گرفتن بودند یا دستفروش دوره گرد به مهمانخانه می‌آورد می‌گرفت و البته رازش را جز دوستانش تنها هاجین می‌دانست.
هاجین نیز اگر چه کاری را که او انجام می‌داد دوست نداشت اما نمی‌خواست جلویش را بگیرد که بعدها سرزنش شود. مطمئنا اگر گی‌اوم از ماجرا باخبر می‌شد دعوای بزرگی راه می‌افتاد و البته سوجونگ خودش را برای آن لحظه کاملا آماده کرده بود. پسر در حالیکه سبدش را روی شانه‌اش انداخته بود، به کلبه گی‌اوم نزدیک شد. مردد بود که در مورد جاسوس‌ها چیزی به برادر بزرگتر بگوید یا نه. به نظر می‌رسید آن‌ها هنوز برای این کار، خیلی جوان باشند. شاید تقریبا به سن و سال خودش ولی هنوز خیلی مانده بود تا جاسوس‌های کارکشته ای شوند و احتمالا اگر گی‌اوم که یک ارشد به حساب می‌آمد، باخبر می‌شد، ممکن بود آن دو نفر تنبیه شوند و همه این‌ها تقصیر او می‌شد. پس ترجیح داد حرفی نزند. از دور به کلبه نگاه کرد و بعد دهکده را زیر نظر گرفت. آن روز روز استراحتش بود و قصد نداشت به شکار برود، ماهی بگیرد یا به بقیه شکارچی‌ها در پوست و پر کندن شکارهایشان کمک کند. فقط می‌خواست مقداری میوه بچیند و با آن‌ها نوشیدنی درست کند. به کلبه که رسید سبدش را روی تخت گذاشت و دنبال وسایل کارش رفت. همان لحظه هاجین که در کلبه بود بیرون آمد. سوجونگ با دیدن او گفت:
- هان! تو اینجایی؟
- آره چند دقیقه‌ای هست که اومدم و خیلی هم خسته‌ و گرسنه‌م.
بعد به سمت سبد میوه‌ها رفت و رویشان خم شد:
- اوه! اینجا رو ببین.
سوجونگ یک ظرف آورد و گفت:
- هی! اونا رو نخور.
هاجین نشست و مشغول خوردن شد:
- خب واسه خوردنن پس به چه دردی می‌خورن؟!
پسر جوان، اعتراض کرد:
- می‌خوام باهاشون نوشیدنی درست کنم. دفعه قبل هم که تو همه رو خوردی!
- ولی میوه‌های به این خوشمزگی احتیاجی به %%%%% شدن ندارن. خودشون همین جوری خوبن.
سوجونگ گفت:
- هوف، کاش می‌فهمیدم تو دختر شکمو چطور یهو ظاهر میشی و میوه‌های بیچاره‌‌ی منو می‌خوری!
هاجین لبخند زد و یک توت جنگلی را به سمت او گرفت:
- تو نمی‌خوری؟
- هاه، بچه شکمو!
دختر خندید. سوجونگ هم لبخند زد. او آن دختر را دوست داشت و حتی ذره ای دلش نمی‌خواست باعث ناراحتیش شود، برای همین هر کاری می‌کرد که راضیش نگه دارد. هاجین چند بار دیگر هم میوه‌هایی را که او با زحمت جمع کرده بود، خورده بود اما جوان عاشق، فقط به اعتراض و غر کوچکی کفایت کرده و دوباره برای چیدن میوه به جنگل رفته بود. این بار سوجونگ برای نجات میوه‌هایش و شوخی با هاجین، فکری به سرش زد، با صدای بلند گفت:
- هی! برادر اومدی؟
لی هاجین فریب خورد و سرش را چرخاند. سوجونگ سبد را قاپ زد. دختر داد زد:
- هی!
و به طرف پسر خیز برداشت. سوجونگ سبد را بالای سرش گرفت:
- این‌بار دیگه نمیذارم همه‌شو بخوری.
هاجین که قدش از او کوتاه‌تر بود، دستش را بلند کرد و خواست سبد را بگیرد. پسر جوان از دستش فرار کرد:
- هی! لی چویونگ خودتو مرده حساب کن.
سوجونگ خنده کنان گفت:
- اگه میوه می‌خوای می‌تونی بری جنگل خودت بچینی‌.
- میوه‌هایی که تو می‌چینی خوشمزه‌تره وایسا.
- نمیشه.
- چویونگ!
سوجونگ لحظه‌ای ایستاد تا دختر به او برسد و گفت:
- فقط یه دونه.
- هی!
هاجین تقلا کرد که سبد را بگیرد. پسر گفت:
- هاجین! الان میفتم، صبر کن.
و در حالی که سبد را هنوز بالا نگاه داشته بود، تعادلش را از دست داد:
- هی!نکن... صبر کن هی...
ناگهان هر دو با هم زمین خوردند و میوه‌ها پخش زمین شدند. سوجونگ چشم‌هایش را بست:
- نه.
هاجین، سریع از روی او بلند شد:
-هی! دیدی چیکار کردی؟ همه‌ش در حال خرابکاری هستی.
- ببین کی به کی میگه خرابکار؟!


@Dayan-H
@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,558
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,549
امتیازها
650

  • #57
هاجین در جواب سوجونگ که همچنان دراز کشیده بود گفت:
- حیف خسته‌م وگرنه بهت حالی می‌کردم.
و بعد کنار پسر دراز کشید:
- آه پسره‌ی بدجنس! اگه سبدو نقاپیده بودی، میوه‌ها این‌طوری روی زمین پخش و پلا نمی‌شدن.
این را که گفت، ضربه‌ای دوستانه و نه خیلی آرام به بازوی سوجونگ زد. پسر آخی گفت و سرش را به سمت او چرخاند.
هاجین به آسمان آبی خیره شده بود و دیگر حرفی نمی‌زد. سوجونگ به تماشای نیمرخ او پرداخت و‌ دست برد طره مویی را که روی صورتش بود کنار زد. هاجین به سمت او چرخید. یک دستش را زیر گونه‌اش گذاشت و یک دستش را روی گونه سوجونگ گذاشت:
- خیلی پسر بدی هستی ولی بازم من دوستت دارم.
سوجونگ دلش آشوب شد. چه می‌شد اگر می‌توانست ساعت‌ها همان‌طور کنار آن دختر شیطان و پر شر و شور دراز بکشد و تماشایش کند. چه می‌شد اگر تا ابد به هم تعلق پیدا می‌کردند؟ هاجین پرسید:
- داری به چی فکر می‌کنی؟
سوجونگ هم به طرف او‌چرخید، دستش را زیر گونه‌اش گذاشت و در حال تماشای دختر جواب داد:
- به تو
دختر جوان گفت:
- ای دروغگو! اگه واقعا به من فکر می‌کردی و دوستم داشتی لااقل یه بار منو می‌بوسیدی.
- مشکل اینجاست که اهالی دهکده فکر می‌کنن ما خواهر و برادریم.
- اگه فرار کنیم و بریم یه جای دور چی؟
- اون وقت باعث می‌شدیم قلب برادرت بشکنه.
- تو زیادی نگران اونی.
سوجونگ گفت:
- نگو که تو نگرانش نیستی.
- هستم ولی نه به اندازه تو.
- منم دلم می‌خواست یه روز، دو تایی با هم بریم یه جای دور که کسی ما رو نشناسه. اون وقت می‌تونستیم تا ابد با هم باشیم. یه جایی میرفتیم که به دریا نزدیک باشه، بعدش من هر روز میرفتم ماهیگیری.
هاجین انگشتش را روی پوست صاف گونه سوجونگ‌ کشید و پرسید:
- تو می‌خوای ماهیگیر بشی؟
- تو دوست نداری؟
هاجین جواب داد:
- فکر می‌کردم توی سرت نقشه‌های بزرگتری داری.
سوجونگ هیجان‌زده از رویا پردازی خود گفت:
- خیلی چیزا توی ذهنمه، ولی خب کسی چه می‌دونه در آینده چه اتفاقی می‌افته!
هاجین دستش را از روی گونه سوجونگ برداشت و با شیطنت گوشش را کشید:
- هی لی‌ چویونگ! بهتره به خاطر من تبدیل به یه احمق نشی. چون اون‌ وقت مجبور می‌شم از دستت فرار کنم.
بعد در جای خودش نشست و به سبد ولو شده و میوه‌های ریخته و له شده نگاهی انداخت و گفت:
- اینجا شبیه میدون جنگ شده ، اگه عمو ببینه کلی غر می‌زنه.
سوجونگ هم نشست و گفت:
- سر و وضع تو رو ببینه بیشتر غر می‌زنه.
و خندید:
- آه ای لی هاجین تو هیچ وقت بزرگ نمیشی.
- تو که بزرگ شدی چه دستاوردی داشتی که من نداشتم؟!
این حرف برای سوجونگ حقیقتی بود آزار دهنده که البته هر بار از زبان دختری که دوستش داشت، آن را می‌شنید. خود دختر هم از این موضوع اطلاع داشت اما باز هم حرفی را که نباید می‌زد به زبان می‌آورد تا از اذیت کردنش کمی لذت ببرد. پسر این بار هم وقتی حرف‌های او را شنید اخم کرد، لب‌هایش را جمع کرد و گفت:
- بهتره دیگه برگردی خونه تا عمو نگران نشده.
هاجین پرسید:
- نمی‌خوای توی تمیز کردن اینجا کمکت کنم؟
سوجونگ برخاست و گفت:
- نه چون بیشتر خرابکاری می‌کنی تا کمک.
احساس کرد با این حرف، او هم دختر را اذیت می‌کند اما هاجین بی خیال گفت:
- باشه، پس من میرم.
بعد برخاست، خودش را تکاند و راه دهکده را در پیش گرفت، و دستی تکان داد. خودش خوب می‌دانست حرفی که زده چه تأثیر بدی روی پسری که دوستش دارد می‌گذارد اما همیشه فرصتی برای اینکه از دلش در بیاورد پیدا می‌کرد، هر چند به خوبی می‌دانست سوجونگ خیلی زود موضوع را عمدا به فراموش می‌سپارد. پسر جوان، هر چند در آن نقطه‌ی کوچک زندگی آرام و شادی داشت اما باز هم احساس آزادی نمی‌کرد و از اینکه مجبور بود به عنوان یک شکارچی زندگی کند راضی نبود.
هر چند فوت و فن‌های تله گذاری، توربافی، پیدا کردن رد حیوانات مختلف، آشپزی، خشک کردن گوشت و ماهیگیری در فصل‌های مختلف را به خوبی آموخته بود اما احساس کمبود شدیدی در خود می‌کرد که هر کاری می‌کرد نمی‌توانست آن را پر کند. همین احساس کمبود او را تشویق می‌کرد سعی کند در مورد فنون جاسوسی اطلاعاتی کسب کند. او سبد را برداشت و روی تخت گذاشت. بعد جارویی برداشت و اطراف را تمیز کرد و در سکوت مشغول حاضر کردن غذای خودش و گی‌اوم شد. مرد جوان هر چند وقت یک بار به مأموریت‌هایی می‌رفت و یا مجبور می‌شد برای گزارش کردن به پایتخت سرزمین غربی برود و یا مدتی را با گروهش در جنگل سر کند. همه‌ی این‌ها باعث می‌شد سوجونگ اوقات زیادی را تنها سر کند و این تنهایی فرصت خوبی برایش شده بود تا درس‌هایش را به خوبی فرا بگیرد و کتاب‌های ممنوعه زیادی بخواند. طبق آنچه یکی از دوستانش گفته بود، داوطلب‌های خدمت به ملکه مادر، باید از درخت شکسته‌ای که در جنگل بود عبور می‌کردند و شب را در قلمروی جاسوس‌های ملکه می‌ماندند و آتش روشن می‌کردند این به معنای اعلام آمادگی داوطلبانه آن‌ها بود که البته مزایای بیشتری از جاسوس بودن اجباری داشت و همین‌طور هم آزمون خیلی سختی به دنبال داشت، جاسوس‌های داوطلب مقام بالاتری از افرادی داشتند که مجبور به جاسوسی می‌شدند و آزادی بیشتری هم داشتند. سوجونگ غرق در افکارش مشغول انجام کارهایش بود که حضور کسی را احساس کرد، فکر کرد برادرش است و برای همین بدون اینکه برگردد، گفت:
- اومدی؟ برو بشین یه کم دیگه غذا حاضر میشه.
اما وقتی صدایی نشنید، تند چرخید. کسی آن اطراف نبود با این‌حال او اطمینان داشت کسی همان اطراف است. به چوبدستیش که کنار در کلبه بود و از دسترسش دور بود نگاه کرد و با حمله ناگهانی مرد سیاهپوشی، او نیز به طرف چوبدستی پرید.


@Dayan-H
@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,558
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,549
امتیازها
650

  • #58
و در آخرین لحظه، جلوی ضربه شمشیر ناشناس را گرفت و هلش داد. سیاهپوش به عقب پرید ولی با شمشیرش دوباره حمله کرد و سوجونگ باز هم با چوب، جلویش را گرفت، فشاری که به دست‌هایش موقع دفاع وارد می‌شد، آن‌قدر شدید بود که می‌خواست چوبدستی را بیندازد اما با لگدی که به شانه مهاجم زد، او را دور کرد. با این‌حال، مرد دست‌بردار نبود. پسر جوان به او حمله کرد اما سیاهپوش، جا خالی داد و همین که سوجونگ به سمتش برگشت، او شمشیر غلاف شده را به شکمش زد. پسر، از درد روی زمین افتاد و به خود پیچید و بعد صدای نچ نچ گی‌اوم را بالای سرش شنید:
- حاصل اون همه تمرین، همین بود؟
پسر جوان، دستی که به سمتش دراز شد را گرفت و در حالیکه هنوز دست دیگرش روی شکمش بود، برخاست:
- برای یه لحظه بدجور ترسوندیم. فکر کردم واقعا یه نفر بهم حمله کرده.
- ولی وقتی فهمیدی منم گاردتو پایین آوردی.
- با شمشیر غلاف شده حمله کردی، آخه کدوم مهاجمی این‌طوری حمله می‌کنه و می‌جنگه؟!
- پس دفعه بعد این کارو نمی‌کنم.
سوجونگ که هنوز دستش روی شکمش بود، به سمت سوپی که روی آتش در حال قل‌قل کردن بود رفت و پرسید:
- غذا خوردی؟
اما گی‌اوم به کلبه رفته بود تا لباس‌هایش را عوض کند و حرف او را نشنید.
در سه سال گذشته، او به عنوان ابر سیاه مشکلات زیادی را پشت سر گذاشته بود. به خاطر سرپیچی از دستور و بازگشت دیرهنگامش از سرزمین جنوبی، ریاست گروهش و شانس جانشینی رییس بزرگ را از دست داد و مین‌جونگ جای او را گرفت، علاوه بر این مدتی بعد از برگشتنش به غرب و پس از بازگشت سومین از مأموریت، مجبور شد به او اعتراف کند نمی‌تواند قانونشان را زیر پا بگذارد و او را دوست داشته باشد که همین باعث دلشکستگی آن زن جوان شد. مشکل دیگرش این بود که نتوانست کتاب میراث پادشاه پیشین را که آن همه برایش زحمت کشیده بود پیدا کند. اون ته‌گوم، دارنده‌ی کتاب در نقطه‌ای که انتظارش را داشت نبود و این یک شکست در مأموریت مهمش به حساب می‌آمد. شکستی که برای مقامات بالادست قابل تحمل نبود و اگر پادرمیانی رییس بزرگ و شهرت خودش به عنوان ابر سیاه نبود، حتما در این مورد نیز به شدت بازخواست و تنبیه می‌شد، در چنین لحظاتی، وقتی که به ناکامی‌هایش فکر می‌کرد، با خودش می‌گفت شاید دورانش به سر رسیده باشد و‌ باید از بین افراد زیردست و جوانتر برای خود جانشینی انتخاب کند و کاملاً داوطلبانه، آموزش دهنده جاسوس‌های داوطلب شود. اما برای این کار باید به پایتخت می‌رفت که این مساوی بود با دوری از خانواده کوچکش و ادامه نگرانی‌های بیشمارش، به نظرش به حد کافی، به خاطر مأموریت‌های مختلف، دوری از خواهر کوچکش را تحمل کرده و دیگر برایش تا همان‌جا کافی بود. هر چند این اواخر سوجونگ هم به جمعشان اضافه شده و با آن کنجکاوی‌ ذاتی دردسرسازش، بر نگرانی‌هایش افزوده بود.
مسئله دیگری هم که باعث مشغولیت ذهنیش شده بود، پیغام ناگهانی تاجر چو بود که خواسته بود او را ببیند. خوب به خاطر داشت، ماه‌ها بعد از برگشتن به غرب، مرد تاجر، در یک دیدار کوتاه گفته بود نتوانسته مأموریتی را که به عهده‌اش گذاشته شده انجام دهد و باید موضوع پیدا کردن پدر سوجونگ را فراموش کند. اما حالا که مدت‌ها از آن زمان گذشته بود، در یک پیغام کوتاه، اطلاع داده بود که می‌خواهد در این مورد با او صحبت کند.مرد تاجر از آن اشخاصی بود که از هر موقعیتی برای پول در آوردن استفاده می‌کردند و با دانستن این موضوع که اهالی وانگ در تمام سرزمین‌های آن اطراف مصونیت دارند، خودش را یک دستفروش اهل وانگ معرفی می‌کرد و از این شیوه برای مسافرت به جاهای مختلف و تجارت استفاده می‌کرد اما با این حال به تنها مکانی که با احتیاط سفر می‌کرد، سرزمین غربی بود که جاسوس‌های ملکه‌‌ی مادر، همه جا حضور داشتند.
او بیشتر به این دلیل به غرب رفت و آمد می‌کرد که لی‌ گی‌اوم را ملاقات کند و محل ملاقاتشان هم تنها در مهمانخانه‌ی سول‌نان بود.

@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,558
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,549
امتیازها
650

  • #59
صدای آواز سوجونگ، گی‌اوم را به خود آورد. لباس هایش را در صندوقچه‌ای گذاشت و رویشان را با چند تکه پارچه و لباس پوشاند و از کلبه بیرون آمد. سوجونگ بدون اینکه برگردد گفت:
- هی برادر! کم کم باید به فکر ازدواج بیفتی. چون من نمی‌تونم همیشه برات غذا درست کنم.
گی‌اوم گفت:
- می‌دونی که آدمایی مثل من نمی‌تونن ازدواج کنن. پس پیشنهادت کاملا احمقانه‌ست.
سوجونگ گفت:
- اوم، آره می‌دونم، می‌دونم.
مرد جوان روی تخت نشست. سوجونگ غذای هر دویشان را مقابلش گذاشت و گفت:
- می‌دونی به نظرم قانون احمقانه‌ایه.
گی‌اوم با شنیدن این حرف یاد چهره‌ی غمگین و افسرده‌‌ی سومین افتاد که این اواخر بیشتر در خود فرورفته و نگاهش را از او می‌دزدید، بعد در دل حرف پسر جوان را تأیید کرد.
- فکر می‌کنم لااقل به خاطر همین یه موضوع هم که شده هیچ وقت سعی نکنم یه جاسوس بشم.
ابر سیاه جوابی به او نداد. به غذاهای پیش رویش نگاهی انداخت و در سکوت مشغول خوردن شد.
سوجونگ در حال تماشای غذا خوردنش، پرسید:
- مزه‌ی سوپش چطوره؟
گی‌اوم جواب داد:
- هر چی نشی، به نظرم آشپز خوبی میشی.
پسر لبخند زد:
- اعتراف خوبی بود.
و با خنده پرسید:
- یادته اولین باری که سعی کردم آشپزی کنم و گوشتا رو سوزوندم و سوپ بی‌مزه شد، چی بهم گفتی؟ بهم توصیه کردی اصلا سراغ این کار نرم، وگرنه یه عده آدم بیگناه به خاطرم از گرسنگی تلف میشن.
گی‌اوم بدون اینکه سرش را بلند کند با نیم‌لبخندی گفت:
- آه و تو بچه‌ی سرتق لجباز گوش نکردی.
سوجونگ لبخندش را جمع کرد و با کنجکاوی او را تماشا کرد:
- به نظر میاد امروز خیلی کم حرف شدی! اتفاقی افتاده؟!
گی‌اوم کاسه‌ای خالی سوپش را کناری گذاشت و گفت:
- چیزی نیست که تو بدونی.
بعد بلند شد که برود. پسر او را صدا زد:
- هنوز همه‌ی غذاتو نخوردی!
- باید به کارام برسم. گوشتای خشکی رو که خاله سول‌نان می‌خواست هنوز بهش نرسوندم، تو هم که این کارو نکردی.
سوجونگ با لحن معترضی گفت:
- آخه امروز روز استراحتم بود.
لی گی‌اوم به جای جواب، دستی برایش تکان داد و گفت:
- بابت غذا ممنون.
سوجونگ رفتن او را تماشا کرد و خطاب به خودش گفت:
- چرا این‌قدر سرد بود؟! نکنه کتابارو دیده و فهمیده باشه؟!
و به خودش جواب داد:
- اگه فهمیده بود که حتما به درخت آویزونم می‌کرد.
ابر سیاه، زیر نگاه‌های کنجکاو پسر جوان، جعبه‌ی گوشت‌های خشک را برداشت و به راه افتاد.
این بهانه‌ی خوبی بود که از دست سوال های متعدد سوجونگ راحت شود، لااقل برای چند ساعتی.
و البته این می‌توانست به او ایده‌ای بدهد که چطور اون ته‌گوم را پیدا کند. شنیده بود که او نابیناست اما یک مرد کور کجا می‌توانست رفته باشد؟! نکند کسی قبل از او فهمیده و کتاب را گرفته و شخص مورد نظرش را سر به نیست کرده باشد ! راستی تاجر چو چه چیزی می‌خواست به او بگوید؟! مطمئناً از همان وقتی که گفت موضوع را باید فراموش کند، به چیزی پی برده اما حرفی نزده بود.
آن‌قدر فکرش مشغول بود که برای لحظه‌ی کوتاهی پایش به سنگی گیر کرد و سکندری خورد اما از افتادن خودش جلوگیری کرد. همان‌طور که آرام آرام می‌رفت، کم کم صدای همهمه‌ی مشتری‌های مهمانخانه و صدای بلند پاکپائو را توانست بشنود. وقتی رسید، سول‌نان که داشت غذای یک مشتری را می‌داد، با دیدن او لبخند زد و گفت:
- اوه شکارچی دره! اومدی؟ بشین خستگی در کن تا برات یه نوشیدنی بیارم.
گی‌اوم جعبه‌ی گوشت‌ها را روی یک میز گذاشت و خودش همانجا کنارشان نشست. سول‌نان خیلی سریع به آشپزخانه رفت و با یک کوزه و‌ فنجان برگشت ، آن‌ها را جلوی گی‌اوم گذاشت و خم شد و گوشت‌ها را با دست زیر و رو کرد:
- آه چه گوشتای خوبی!
نگاه مرد به سمت پاک‌پائو کشیده شد که داشت با یک دستفروش کلاه حصیری بر سر، چک و چانه می‌زد. بعد از صاحب مهمانخانه پرسید:
- ببینم عمو نان نیومده؟
زن جواب داد:
- آه چرا، چرا، توی اتاقشه. داره استراحت می‌کنه.
و با سر به یکی از اتاق‌ها اشاره کرد.
گی‌اوم گفت:
- پس من میرم ببینمش. قرار بود یه چیزی برام بیاره.
سول‌نان گفت:
- باشه، چیزی هم می‌خوای براتون بیارم؟
- نه.
لی گی‌اوم به سمت اتاق رفت، پشت درش ایستاد، لحظه‌ای مکث کرد و با چشم اطراف را پایید، بعد در را باز کرد و وارد شد. مرد تاجر که خوابش برده بود، ناگهان از جا پرید:
- وای ترسیدم.
ابر سیاه، در را بست و در حین اینکه می‌نشست به غرغرهای تاجر گوش کرد:
- مطمئنم که تو آخرش منو با این کارات می‌کشی. چرا این‌طوری یهویی و بدون اجازه داخل میشی؟ لااقل یه صدایی از خودت دربیار.
- چه چیز مهمی بود که می‌خواستی بهم بگی؟
- اوه که چقدر تو عجولی! هنوز نیومده، می‌خوای بشنوی و زود هم بری؟ بذار از راه برسی و منم یه گلویی تر کنم بعد.
و خواست یکی را صدا کند که برایش نوشیدنی بیاورد که حرف گی‌اوم منصرفش کرد:
- مشخصه که به اندازه‌ی کافی نوشیدی. پس حرفتو بزن.
مرد جوان این را که گفت، به کوزه و فنجان سوجو خوری اشاره کرد. او می‌دانست تاجر می‌خواهد از حرف زدن طفره برود و احتمال هم می‌داد پشیمان شده باشد، با این حال می‌خواست هر طور شده از زیر زبانش حرف بکشد. تاجر چو آهی کشید و گفت:
- باشه، باشه، هر چی تو بگی. خب از کجا شروع کنم.
گی‌اوم با لحن آمرانه‌ای گفت:
- مهم نیست از کجا شروع می‌کنی، فقط هر چی می‌دونی بگو.
مرد تاجر گونه‌اش را با چهار انگشت خاراند و گفت:
- خب، یادته یه بار در مورد مادر اون بچه چی بهم گفتی؟ گفتی مادرش باید یه شمالی باشه. بدون اینکه توضیح دیگه ای بدی.
خب من زنای شمالی زیادی دیدم و دست بر قضا چند تا برده‌ی شمالی رو میشناختم. قضیه مال سال‌ها پیشه وقتی خیلی جوون بودم، تقریبا بعد از اون سرمایه‌ای که داییت بهم داد و اون اتفاقات برای قبیله‌ی کی افتاد. اون موقع چند تا برده‌ی زن داشتم که می‌خواستم اونارو‌ به مقامات بفروشم. ولی یکی از اون زنا ازم خواست اونو به گیسانگخونه بفروشم. اون زن با چهره و‌ نگاه و طرز حرف زدنش تونست متقاعدم کنه که همین کارو بکنم. می‌دونی که من اصلا دوست ندارم برده‌هامو به همچین‌جاهایی بفروشم ولی به اصرار خودش این کارو کردم و راستش، موقع گشتن دنبال مادر اون بچه، سراغ همه‌ی اون برده‌های شمالی رفتم ولی نتیجه‌ای نگرفتم. بعدش یاد اون زن افتادم، برای همین به گیسانگخونه رفتم و متوجه شدم که خیلی وقت پیش فرار کرده، ولی چیزی که از خدمتکار قدیمی گیسانگخونه شنیدم این بود که اون زن در تمام مدتی که اونجا بوده، فقط مقامات رو ملاقات می‌کرده و... و...جالب‌ترین قسمت قضیه اینه که اون با ژنرال لی هم ملاقات کرده.
چیزی در دل گی‌اوم فرو ریخت با صدایی آرام گفت:
- خب؟
تاجر چو سرش را پایین انداخت و گفت:
- خدمتکار بهم گفت اون گیسانگ چند ماه بعد از ملاقاتش با ژنرال...
ابر سیاه حرفش را قطع کرد. گی‌اوم با صدای خش داری گفت:
- می‌خوای بگی...
تاجر چو خیلی سریع گفت:
- ارباب جوان! قضیه اینه که خدمتکار خیلی به زنه نزدیک بوده، طوری که همدیگه رو خواهر صدا می‌زدن. هر چند چیزی در مورد بارداریش به خدمتکار نگفته و اون زن از حالتهاش و اینکه یه مدت غیبش زده حدس زده قضیه از چه قراره و اینکه هفته‌ای یه بار از رییس گیسانگخونه، اجازه می‌گرفته و تا شب بیرون می‌رفته و قسمت جالبش اینه که تقریبا هجده سال از اون زمان می‌گذره.
نفس گی‌اوم به سختی بالا می‌آمد. حتی تصورش را هم نمی‌کرد که سوجونگ برادرش باشد. برادر کوچکتری که او نادانسته حمایتش کرده و مواظبش بود.
تاجر چو به حرف هایش ادامه داد:
- بعد از اینکه قضیه رو فهمیدم، بدجور گیج و متعجب بودم. نمی‌دونستم چطور این خبرو بهت بدم.
کلی با خودم کلنجار رفتم ولی نتونستم. اما چند روز پیش که داشتم در این مورد فکر می‌کردم، به خودم گفتم ای مردک احمق فکر کن یه روز بمیری و‌ این رازو با خودت به گور ببری، اون وقت ارباب جوان چطور می‌فهمه که پسره، برادرشه؟
تاجر حرفش را که تمام کرد متوجه شد حالت گی‌اوم کاملا تغییر کرده. مرد به خود جرات داد و دستش را روی دست یخ کرده‌ی او گذاشت:
- ارباب جوان! حال اون بچه خوبه؟
ابر سیاه از تماس دست مرد با دستش از جا پرید. تاجر عقب کشید:
- هی! ترسیدم.
گی‌اوم، ناگهان یقه‌ی او را گرفت:
- راستشو بگو، این واقعا حقیقت داره؟!
مرد که از این وضعیت وحشت کرده بود با صدای خفه ای گفت:
- ارباب جوان! الان خفه‌م می‌کنی. هی!
لی گی‌اوم، یقه‌‌اش را بیشتر کشید، به طوری که بدن تاجر کاملا به سمت او متمایل شد:
- چرا... چرا... وقتی فهمیدی اینو بهم نگفتی؟!
- من که... من که دلیلشو... گفتم...
ابر سیاه سعی کرد بر خشمش غلبه کند؛ همان موقع صدای سول‌نان بلند شد:
- براتون نوشیدنی آوردم.
گی‌اوم مرد تاجر را گوشه‌ای پرت کرد.

@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,558
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,549
امتیازها
650

  • #60
فصل چهارم

بخش اول

(( خطر؟!))



لی گی‌اوم با قدم‌هایی سست به کلبه‌اش نزدیک شد. نمی‌خواست برگردد. نمی‌دانست اگر سوجونگ بیدار باشد چطور با او رو در رو شود. تا به آن روز، آن‌قدر احساس درماندگی نکرده بود. لحظه‌ای ایستاد و از دور مشغول تماشای کلبه شد. همه جا تاریک بود و فقط روشنایی کم جان آتشی، در چاله دیده می‌شد. سوجونگ برادرش بود. برادر کوچکترش، خیلی خوب به خاطر داشت که وقتی یک پسر بچه بود، چقدر دلش یک برادر می‌خواست و وقتی برادر کوچکتر تازه به دنیا آمده‌اش را در اثر بیماری از دست داد، چه رنجی در تنهایی کودکانه‌اش کشیده بود. غمی که آن روزها داشت، با هیچ چیز قابل مقایسه نبود. اما حالا چرا به جای اینکه خوشحال شود نگران بود؟ از چه می‌ترسید؟! از گفتن حقیقت به سوجونگ و همین‌طور هم هاجین؟ از عکس‌العمل بچه‌ها و مخصوصا سوجونگ؟ گی‌اوم می‌دانست برادر کوچکش، هنوز از دوری پدرخوانده‌ و سایر آشنایان جنوبی‌اش رنج می‌کشد. این را وقتی متوجه شده بود که گاه‌گداری پسر در خواب حرف زده و یا مواقعی در خود فرو رفته بود. با افکار آشفته‌، بی صدا وارد کلبه شد. سوجونگ در خواب بود و صدای نفس‌های منظمش شنیده می‌شد و همزمان قفسه‌ی سینه اش بالا و پایین می‌رفت. گی‌اوم بالای سرش ایستاد، به آرامی دستش را به سمت موهای او برد و آن‌ها را نوازش کرد. حالا معنای احساسات خودش را نسبت به او درک می‌کرد و می‌فهمید چرا خودش را به خاطر آن بچه به دردسر انداخته. بدون اینکه چشم از چهره‌ای آرام و در خواب برادرش بردارد، به خودش گفت فعلا نباید چیزی در مورد ارتباطشان بگوید و باید تا پیدا شدن موقعیت مناسب صبر کند. اما با علاقه‌ای که بین سوجونگ و‌ هاجین به وجود آمده بود باید چه می‌کرد؟ تا قبل از این که از رابطه‌ی خونی پسر با خودش و خواهرش باخبر شود، از عشقی که می‌رفت بین آن دو بچه شکل بگیرد نگران نبود و حتی از آن استقبال می‌کرد و گاهی به این فکر می‌کرد که هر دویشان را به مکان دیگری ببرد تا کسی آن‌ها را به عنوان خواهر و برادر نشناسد اما حالا حقیقتی که برایش آشکار شده بود، مانع از اجرای هر نقشه‌ای از این دست می‌شد.
با دست چشم‌هایش را مالید، سرش از شدت فکر و خیال بدجوری درد گرفته بود. دوباره از کلبه بیرون زد و هوای تازه را با یک نفس عمیق، به ریه‌ها کشید.
به سمت تختی که زیر درخت بود رفت و رویش دراز کشید، بعد در حالی‌که به آسمان که رنگش بیشتر به بنفش می‌زد تا سیاه، و ستاره‌هایش نگاه می‌کرد فکر کرد شاید بهتر باشد سوجونگ را از دره شکارچی‌ها دور کند و بعد همان‌طور که این فکرش را سبک و سنگین می‌کرد، به خواب رفت.
صبح که شد، او خیلی زودتر از سوجونگ بیدار شد تا صبحانه را خودش آماده کند. می‌خواست آرام، آرام، مثل سابق همه‌ی کارها را خودش انجام دهد تا فرستادن برادر کوچکتر به محلی دیگر، برایش
سخت نباشد. با سر و صدا و جنب و جوش او، سوجونگ نیز بیدار شد. به صداهای بیرون گوش سپرد و با این فکر که حتما دیر بیدار شده، از کلبه بیرون آمد. جلوی کلبه ایستاد، متعجب به برادرش نگاه کرد و بعد پرسید:
- اینجا چه خبر شده؟
گی‌اوم صدای او را شنید اما بدون اینکه برگردد گفت:
- دارم سعی می‌کنم مثل سابق، خودم آشپزی کنم.
پسر جوان، خودش را به او رساند و متعجب‌تر از قبل پرسید:
- اتفاقی افتاده؟! از آشپزی من راضی نیستی یا خسته شدی؟! نکنه... نکنه... کاری کردم که عصبانی شدی؟!
برادر بزرگتر، بدون اینکه به او نگاه کند، ظرف سوپ را باز کرد و جواب داد:
- هیچ اتفاقی نیفتاده.
سوجونگ پرسید:
- پس چرا از دیروز تا الان داری این‌طوری رفتار می‌کنی؟!
لی گی‌اوم کارش را رها کرد، کمر راست کرد و مقابل برادر کوچکش که مظلومانه به او نگاه می‌کرد ایستاد.
دلش می‌خواست مثل یک برادر بزرگتر واقعی به سرش دست بکشد، دستهایش را روی شانه‌هایش بگذارد و محبتش را نشان دهد اما هیچ‌کدام از این کارها را نکرد، با این‌حال سعی کرد موقع حرف زدن لحن ملایمی داشته باشد:
- لی چویونگ! تو دیگه یه پسر بچه‌ی چهارده پونزده ساله نیستی، بزرگ شدی و احتیاجی به حمایت من یا آدم دیگه ای نداری. تو الان یه مرد جوون قوی هستی و دیگه وقتشه کم کم اینجا رو ترک کنی و دنبال رویاهات بری.
سوجونگ ناباورانه به چشم‌های او خیره شد و گفت:
- برادر!
گی‌اوم خواست دستش را روی گونه‌ی برادرش بگذارد اما جلوی خودش را گرفت:
- تو از این به بعد، اینجا وقتتو تلف می‌کنی. اینکه مجبور باشی به عنوان یه شکارچی یا ماهیگیر زندگی کنی، فقط باعث ناامیدی خودت میشه و بعدها من و خودتو در این مورد سرزنش می‌کنی. در حالی‌که می‌تونی یه آدم بزرگ و مهم بشی، می‌تونی یه بازرگان موفق بشی.
- کی گفته که من می‌خوام یه بازرگان بشم؟!

@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین