. . .

متروکه رمان رخنه در تاریکی | نیلا

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
8bc4-Remini20211017143400507-۲۰۲۲-۱۲-۱۴T۱۳۱۱۳۳-۴۹۶.jpg


‌نام اثر: رخنه در تاریکی
نام نویسنده: نیلا
ژانر: ماجراجویی، عاشقانه
ویراستار: @Dayan-H
ناظر: @AYSA_H
خلاصه: سوجونگ، فرزند رها شده‌ی یک برده‌‌ی شمالی و ژنرالی جنوبی که مادرش او را در خردسالی به تاجر سرشناسی سپرده، ناگهان به جای فرار از خطر، در نقطه‌ای می‌ایستد و برای رسیدن به رویایش، با سرنوشت به نبردی سهمگین بر‌می‌خیزد اما...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 36 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,563
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,550
امتیازها
650

  • #61
- کی گفته که من می‌خوام یه بازرگان بشم؟!
گی‌اوم به جای جواب از او پرسید:
- بهم بگو از وقتی اومدی اینجا چند تا کتاب در این مورد خوندی؟
سوجونگ گفت:
- این هیچ ربطی به علاقه‌ی من نداره. من... من... فقط...
- تو فقط دوست داری از همه چیز سر در بیاری؟ ولی تجارت علاقه‌ی واقعیته.
سوجونگ سرش را تکان داد:
- من نمی‌خوام از اینجا برم، نمی‌خوام.
- چویونگ!
پسر عقب عقب رفت، برگشت و از کلبه دور شد.
از شنیدن حرف‌های برادر بزرگترش احساس بدی پیدا کرده بود. احساس می‌کرد گی‌اوم از دستش خسته شده اما تا آن روز به رویش نیاورده و در تمام آن مدت سربار بوده. هر چند سعی می‌کرده این‌طور نباشد و روی پای خودش بایستد. ولی اگر گی‌اوم علاقه‌ای به بودن او در کنارش نداشت، پس چرا از زندان نجاتش داد؟ چرا او را از جنوب به آن‌جا آورد؟ با خودش چه فکر می‌کرد؟ دورتر از محل زندگی‌اش ایستاد، خودش را بالای یک درخت کشید همانجا نشست و به یک شاخه تکیه داد و به آسمان زل زد و در دل از خود پرسید اگر مجبور شود آن‌جا را ترک کند چه؟ این بار کجا باید می‌رفت؟ هاجین چه می‌شد؟ اگر تنها می‌رفت، دختر او را می‌بخشید؟ چشم از آسمان گرفت، به اطرافش نگاهی انداخت و فهمید فاصله‌ی زیادی با مهمانخانه‌‌ی سول‌نان ندارد، گرسنه بود و با وجود اینکه احساس می‌کرد اشتهایی برای غذا خوردن ندارد، خودش را متقاعد کرد برود چیزی بخورد.
پس از درخت پایین پرید، راهش را کج کرد و بعد از یک پیاده روی کوتاه، به مهمان‌خانه رسید. آنجا در آن وقت از صبح کاملا ساکت و خلوت بود، پاک‌پائو که داشت اطراف را جارو می‌کشید، با دیدن پسر، چهره‌اش از هم شکفت:
- آه ای خدایان! ببینین کی اینجاست! شکارچی جوون خودمونه.
سوجونگ پشت یکی از میزها نشست و گفت:
- خیلی گرسنمه خاله، چیزی برای خوردن هست؟ گوشت، سوپ، برنج هر چی هم باشه فرقی نمی‌کنه.
پاک‌پائو گفت:
- البته، البته، الان میگم خواهرم برات بیاره.
و‌ صدا زد:
- خواهر! برای لی چویونگ، شکارچی جوون، برنج و سوپ بیار.
و برگشت و نگاهی از روی کنجکاوی به چهره‌‌ی گرفته‌ی مشتری جوانش انداخت:
- امروز خیلی سرحال به نظر نمی‌رسی! اتفاقی افتاده؟!
سوجونگ سرش را تکان داد و ساعدها را به میز تکیه داد.
- ببینم نکنه حال شکارچی دره بده و تو از این ناراحتی!
سوجونگ سرش را بلند کرد و پرسید:
- برادرم؟! چرا فکر می‌کنی حالش بده؟!
پاک‌پائو جارو را کنار گذاشت، مقابل پسر نشست و گفت:
- چون دیشب اصلا یه جور دیگه شده بود. اونم بعد از اینکه اون دستفروش وانگی رو ملاقات کرد. به نظرم یه اتفاقی بینشون افتاده بود.
سوجونگ چشم‌هایش را تنگ کرد و پرسید:
- اتفاق؟!
پاک‌پائو سرش را تند تکان داد و نگاهی به سمت آشپزخانه انداخت تا مطمئن شود حواس سول‌نان به او نیست، چون خواهرش از اینکه او در کار مشتری‌ها کنجکاوی کند خوشش نمی‌آمد:
- تا قبل از اینکه اونو ببینه مثل همیشه بود اما وقتی رفت توی اتاقش و اومد بیرون یه جوری شده بود، کسل، بی‌حوصله، ناراحت، اصلا توی خودش رفته بود. حتی داشت یادش می‌رفت پول گوشتایی رو که برامون آورده بود بگیره.
- یعنی بعد از دیدن یه دستفروش از این رو به اون شد؟!
- آره، باور کن.
سوجونگ پرسید:
- اون دستفروش الان کجاست؟
- صبح خیلی زود رفت سمت جنوب.
- فکر می‌کنی بتونم بهش برسم؟
زن با لب های آویخته و با تردید گفت:
- اوم، نمی‌دونم.
سوجونگ از جایش بلند شد و پرسید:
- از کدوم سمت رفت؟
پاک‌پائو با انگشت به سمتی اشاره کرد که سه سال قبل خودش و گی‌اوم از آن‌جا عبور کرده بودند و گفت:
- از اونجا.
- میرم دنبالش.
پاک‌پائو گفت:
- ولی غذات...
سوجونگ جواب داد:
- وقتی برگشتم می‌خورم.
و شروع کرد به دویدن در مسیری که سربالایی بود. همان لحظه بود که سول‌نان نیز با غذا از آشپزخانه بیرون آمد و وقتی رفتن پسر جوان را دید به خواهرش با لحن اعتراض آمیزی گفت:
- پس این بچه چرا رفت؟! چی بهش گفتی؟
پاک‌پائو شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- هیچی.
و بعد جارو زدن را از سر گرفت.
سوجونگ به سرعت می‌دوید تا خود را به تاجر چو برساند. می‌خواست بداند برادرش از آن مرد چه شنیده. در آن لحظه که او در حال دویدن بود، گی‌اوم که صبحانه‌اش را خورده بود، روی غذای برادر کوچکش دستمالی قرار داد.

@AYSA_H
 
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,563
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,550
امتیازها
650

  • #62
تصمیم گرفته بود مدتی از آن محیط دور بماند و بهتر دید همان موقع به محل اقامت گروهش برود. اما با اینکه برای پوشیدن لباس هایش به کلبه رفته بود، آن‌قدر فکرش مشغول بود که این کار را فراموش کرد و بدون نقاب و شنلش بیرون آمد ولی جلوی در با هاجین که کمان به دست، تازه از راه رسیده بود مواجه شد:
- برادر! این وقت صبح، کجا داری میری؟!
گی‌اوم سعی کرد خودش را سر حال نشان دهد:
- آه هاجین! اومدی؟ من باید برم، یه کار مهم برام پیش اومده.
دختر به اطراف نگاه کرد و داخل کلبه سرک کشید:
- پس چویونگ کجاست؟ نکنه صبح به این زودی رفته جنگل؟!
گی‌اوم جواب داد:
- نمی‌دونم ولی اگه برگشت، غذاشو براش گذاشتم روی تخت. بهش بگو حتما بخوره.
مرد جوان این را که خطاب به خواهرش گفت،
به سرعت به راه افتاد، هوا برایش خفه بود و نمی‌توانست تحمل کند اما وقتی وارد جنگل شد، خنکی ملایمی را احساس کرد و نفس راحتی کشید. ایستاد، برگشت و از دور به کلبه و‌دهکده‌ی در خواب نگاه کرد. بعد دوباره راهش را در پیش گرفت، از درخت شکسته گذشت و پس از مدتی پیاده‌روی، به محل اقامت گروه رسید. همه جا ساکت بود و فقط یونا در آن نزدیکی‌ها در حال تمرین تیراندازی با کمان بود. اما همین که متوجه او شد سریع کمانش را پایین آورد و احترام گذاشت. گی‌اوم برایش سری تکان داد. او از این دختر و پشتکاری که نشان می‌داد خوشش می‌آمد و برایش افسوس می‌خورد که مجبور است به عنوان یک جاسوس زندگی کند.
برای سو یونا نیز ابر سیاه قابل احترام و محبوب بود و وقتی فهمید ریاست گروه را از دست داده از این موضوع به شدت ناراحت شد. هر چند ابر سیاه سعی می‌کرد سرد رفتار کند اما دختر، در نگاهش گرمی خاصی می‌دید. او خوب به خاطر داشت که آن مرد جوان وقتی از مأموریتش برگشت، جلوی سخت‌گیری‌های بیش از حد کانگ مین‌جونگ را گرفت و باعث شد دو بچه، نفس راحتی بکشند. جین‌وو نیز در مورد ابر سیاه با خواهرش هم عقیده بود. به نظر پسر جوان لی گی‌اوم یک نجیب‌زاده‌‌ی واقعی بود. یونا احساس می‌کرد گی‌اوم او و برادرش را به خوبی درک می‌کند، طوری که حتی چوی سومین نیز توانایی این کار را ندارد. دختر جوان، حتی به خاطر داشت که گی‌اوم یک بار به او در همان اوایل دیدارشان گفته بود:
- اگه قدرتی داشتم جلوی جاسوس شدن تو و برادرتو می‌گرفتم.
ابر سیاه به سمت او رفت و گفت:
- بازم داری این وقت صبح تمرین می‌کنی؟
سو یونا با کمی خجالت که همیشه موقع دیدن آن مرد به او دست می‌داد گفت:
- خب... زود بیدار شدم. فکر کردم بیام یه کم تمرین تیراندازی کنم.
گی‌اوم دستش را به سمت کمان دراز کرد. یونا کمان را به او داد. ابر سیاه تیر را در چله کمان گذاشت و نشانه گیری کرد. لحظه‌ای بعد تیر از کمان رها شد و به هدف که روی تنه‌ی قطور درختی نسب شده بود برخورد کرد. تیر بعدی هم بلافاصله پرتاب شد. ابر سیاه، به این طریق می‌خواست افکار مزاحم را از خودش دور کند. یونا با نگاهی پر از تحسین به او نگاه می‌کرد. مرد جوان، او را یاد عمویش می‌انداخت.
او وقتی این‌طور در کنار ارشدش قرار می‌گرفت، شب‌هایی را که سو یانگ‌جو تیراندازی یادش می‌داد به خاطر می‌آورد، همچنین یادش بود که عمویش دست‌های کوچکش را می‌گرفت و کمکش می‌کرد که زه محکم کمان را بکشد. با یاد آوری این خاطرات، آه بی صدایی کشید. گی‌اوم بالاخره کمان را به او برگرداند اما در حین این کار گفت:
- این‌قدر به خودت سخت نگیر، دختر جوونی مثل تو باید استراحت هم بکنه.
یونا لبخند ملایمی زد:
- بله همین کارو می‌کنم.
و رفتن ابر سیاه، به کلبه‌ی رییس را تماشا کرد. بعد نگاهی به تنه‌ی درخت انداخت:
- درسته، دیگه برای امروز کافیه.
و با رضایت خاطر، بدنش را کش و قوس داد و خواست برای استراحت کردن به یکی از کلبه‌ها برود که متوجه صدای سم اسب شد و پشت‌بندش سواری را دید که از لا به لای درخت‌ها ظاهر شد. دختر جوان، به سرعت تیری در کمانش گذاشت و با صدای بلند و تهدید آمیزی گفت:
- همونجا که هستی وایسا.

@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,563
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,550
امتیازها
650

  • #63
سیاهپوش تازه وارد، اسبش را متوقف کرد. با صدای سو یونا، گی‌اوم و مین‌جونگ و همین‌طور هم سوکیونگ و چوی سومین غیر از جین‌وو که هنوز خواب بود، از کلبه‌‌ها بیرون آمدند. سیاهپوش تازه از راه رسیده، در جواب یونا گفت:
- من از گروه کمان شکسته هستم و یه پیغام برای رییس گروهتون دارم.
مین جونگ خطاب به یونا گفت:
- بذار بیاد جلو.
جاسوس جوان، به آرامی کنار کشید. تازه وارد سیاهپوش از مقابل او گذشت، به رییس کانگ و گی‌اوم ادای احترام کرد و سنگ سیاه براقی را به رییس داد. مین جونگ چشم‌هایش را تنگ کرد و به سنگ نگاه کرد. اخم‌های گی‌اوم با دیدن آن شیء در هم رفت.
مین جونگ زمزمه کرد:
- این یه علامت برای اعلام موقعیت جنگیه.
جاسوس جواب داد:
- بله، یکی از افرادمون، در شمال، خبر داد که شمالیا در حال حرکت به این سمت هستن. اما متاسفانه پیغامش دیر رسید. نگهبانای مرزی زودتر از ما دستور دریافت کردن و همین الان دارن میرن.
ابر سیاه و صاعقه‌ی آبی، به هم نگاه کردند. رییس پرسید:
- این دستور کی فرستاده شده؟
- سه ساعت پیش.
- برای ترک اینجا چقدر فرصت داریم؟
- تا ظهر.
چهره‌‌ی گی‌اوم بیشتر در هم رفت.
مین‌جونگ گفت:
- بسیار خب، ما خیلی زود اینجا رو ترک می‌کنیم.
و به دنبال این حرف به داخل کلبه رفت و با سنگ سفیدی برگشت و آن را به جاسوس‌ گروه کمان شکسته داد.
او ادای احترام کرد. سوار اسبش شد و در حالیکه حیوان را به تاخت وادار می‌کرد، از همان راهی که آمده بود برگشت.
مین‌جونگ در حال تماشای دور شدن سوار، گفت:
- بدون هیچ مقاومتی باید اینجا رو ترک کنیم؟ چقدر تحقیرآمیز!
ابر سیاه به بقیه‌ی افراد که منتظر، آن‌ دو را نگاه می‌کردند، چشم دوخت و در همان حال به دوستش گفت:
- می‌دونی که من نمی‌تونم با شما بیام. هاجین و پدرت و به علاوه...
می‌خواست از سوجونگ هم اسم ببرد اما ادامه نداد. می‌دانست که رییس، خودش از وجود آن پسر با خبر شده اما تا آن لحظه به رویش نیاورده و او هم سعی نمی‌کرد چیزی در موردش بگوید. انگار بینشان قرارداد نانوشته‌ای باشد که در این مورد حرفی نزنند.
مین‌جونگ گفت:
- هاجین و پدرمو می‌تونیم یه کاری بکنیم ولی می‌دونی که نمی‌تونی اونو با خودت بیاری.
این اولین باری بود که او به پسر جوان اشاره می‌کرد. گی‌اوم گفت:
- بله می‌دونم، و اون قدر بزرگ شده که بتونه روی پای خودش وایسه و به حمایت من احتیاجی نداشته باشه.
- خوبه، پس دیگه وبال گردنت نیست، می‌تونی رهاش کنی.
صاعقه‌ی آبی این را که گفت، به افرادش دستور داد:
- برای رفتن حاضر بشین، ما از اینجا میریم.
و بعد به کلبه‌ی خودش برگشت. گی‌اوم با صدای بلندی او را مخاطب قرار داد:
- بعد بهتون ملحق میشم.
و صدای مین‌جونگ را از داخل، شنید:
- بهتره دیر نکنی. چون نمی‌تونم بهانه‌ای برای نبودنت پیدا کنم. نمی‌خوام دوباره به دردسر بیفتی.
ابر سیاه، سری تکان داد و از کلبه بیرون آمد. دیگر کسی آن بیرون نبود و‌ همه داخل رفته بودند تا برای رفتن آماده شوند. مرد جوان، متفکر راه کلبه‌اش را در پیش گرفت و چون سرعت قدم‌هایش زیاد بود خیلی زود از محل ممنوعه خارج شد اما با دیدن حرکاتی در آن سوی جنگل، از سمتی که شکاف دره و آسمان و رودخانه‌‌ی باریک، به هم می‌رسیدند تحرکاتی دیده می‌شد. انگار افراد زیادی به سمت آن‌ها در حرکت بودند، مثل یک ارتش. او بدون اینکه چشم از آن نقطه بردارد، مزمه کرد:
- دارن میرسن.
به خاطر نداشت قبلا چنان اتفاقی افتاده باشد، سه سرزمین هر چند از هم جدا شده و فقط گاهی درگیری‌های کوچکی بینشان رخ می‌داد اما سعی می‌کردند از هم کاملا دوری کنند و نقطه‌ی اتصالشان تنها جاسوس‌هایی بودند که مخفیانه رفت و آمد می‌کردند. اما حالا از شمال، با یک ارتش به غرب حمله کرده بودند. گی‌اوم احتمال می‌داد این خواسته‌‌ی شاهزاده‌ هونگ باشد، شاهزاده‌‌ی سرزمین شمالی، مردی که به جاه‌طلبی، شجاعت و جسارت شهرت داشت. اما در این میان، چرا فقط به نگهبان‌ها و جاسوس‌ها دستور تخلیه داده شده بود؟! پس مردم عادی چه می‌شدند؟! غیر از دهکده‌ی آن‌ها، چند دهنده‌ی کوچک دیگر هم در مسیر جنگلی قرار داشتند و اگر قرار بود جنگی رخ دهد، باید همه‌ی آن دهکده‌ها و افرادشان از آن قسمت می‌رفتند! چهره‌‌ی گی‌اوم برای چندمین بار در آن روز، در هم رفت. اما باید چکار می‌کرد؟! برمی‌گشت و مین‌جونگ را باخبر می‌کرد یا مردم دهکده را؟ فرصت زیادی نداشت و چیزی تا ظهر نمانده بود و احتمالا خیلی زودتر از این‌ها می‌رسیدند. صاعقه‌ی آبی و گروهش اگر می‌فهمیدند چه کاری از دستشان ساخته بود؟! آیا می‌توانستند از دره دفاع کنند؟ به فرض که از دره دفاع می‌کردند آن وقت سر بقیه‌ی دهکده‌ها چه می‌آمد؟! می‌توانست همان لحظه برود و‌ خانواده‌‌ی خودش را از آنجا ببرد اما مردمی که با آن‌ها زندگی کرده بود چه می‌شدند؟ کسانی که او و خواهرش و آقای کانگ را به گرمی پذیرفته بودند و بعد هم اجازه داده بودند سوجونگ کنارشان زندگی کند چه؟! وجدانش به او نهیب زد که برود و همه را خبر کند. لااقل مردم دره را که خبر می‌کرد، می‌توانستند از دره همه با هم بروند و بعد بقیه را هم در بین راه باخبر کنند.
وقت را نباید از دست می‌داد، بنابراین به سرعت خودش را به کلبه رساند.
هاجین که داشت صبحانه‌ی سوجونگ را می‌خورد، با ورود ناگهانی برادرش از جا پرید و خواست عذری بتراشد که گی‌اوم گفت:
- باید به دهکده بریم. یه اتفاقاتی داره میوفته.
دختر متعجب پرسید:
- چی شده؟!
گی‌اوم آمرانه گفت:
- زودباش همراهم بیا.
لی هاجین کمانش را برداشت و دنبالش راه افتاد. گی‌اوم سریع قدم برمی‌داشت و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کرد. از سرازیری، خودشان را به دهکده رساندند. ابر سیاه، با لحنی دستوری گفت:
- زودباش برو زنگو بزن تا من برم شکارچی پیرو خبر کنم.
دختر جوان با اینکه نمی‌دانست چه اتفاقی در شرف وقوع است اما گفت:
- باشه.
و به سمت درختی که زنگ خبر کردن مردم به شاخه‌اش آویزان بود دوید. از این زنگ خیلی کم و برای مشورت‌های مهم استفاده می‌شد. گاه‌گاهی هم بچه‌های تخس دهکده، برای شیطنت آن را به صدا در می‌آوردند. هاجین با یک چوب، زنگ را بلند به صدا درآورد. گی‌اوم نیز خودش را به خانه‌ی رییس ده رساند و او را صدا زد:
- شکارچی پیر! بیداری؟
پیرمرد که از ساعاتی پیش در کلبه‌اش کار حصیر بافت را شروع کرده بود، در حالی‌که در کلبه‌اش را باز می‌کرد گفت:
- بله، بله بیدارم چه خبر شده؟!
و بیرون آمد، گی‌اوم به سمتش رفت و گفت:
- فکر می‌کنم داره یه اتفاقاتی میفته.
- منظورت چیه؟! چه اتفاقاتی؟
- سربازای شمالی دارن به این سمت میان.
رییس ابروهای کم پشتش را بالا برد و پرسید:
- تو مطمئنی؟!
- چند دقیقه‌‌ی پیش دستور رسید نگهبانا و جاسوسا جنگل مرزی رو ترک کنن. موقع برگشتن دیدم که دارن به این سمت میان. باید همه رو جمع کنیم و از دهکده بریم.
- آه که این‌طور!
رییس دهکده به مردمی که در حال جمع شدن بودند نگاه کرد و گفت:
- من بهشون می‌گم. تو و خواهرت هم اونایی رو که به جنگل رفتن خبر کنین.
گی‌اوم سری تکان داد و به سمت خواهرش که داشت با آقای کانگ حرف می‌زد رفت:
- باید به جنگل بریم و شکارچیا رو خبر کنیم.
و رو به پیشکار سابق گفت:
- عمو! شما هم به رییس کمک کنین. همه رو جمع کنین.
مرد گفت:
- باشه، ولی نمی‌خوای بگی چه اتفاقی افتاده؟ راستی پس چویونگ کجاست؟!

@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,563
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,550
امتیازها
650

  • #64
گی‌اوم که با این سوال، تازه یاد برادرش افتاده بود، سریع سری چرخاند و اطراف را نگاه کرد:
- بچه‌ی احمق معلوم نیست کجا گذاشته رفته!
میرم اطرافو دنبالش می‌گردم .
این را که گفت رو به خواهرش کرد:
- تو هم برو شکارچیا رو خبر کن، شاید اونجا چویونگ‌رو هم پیدا کردی.
هاجین که هنوز نمی‌دانست قضیه از چه قرار است، گفت:
- باشه.
و دوید تا خودش را به مردانی که به جنگل رفته بودند، برساند. گی‌اوم نیز راه کلبه‌اش را در پیش گرفت، دچار دلشوره‌ی عجیبی شده بود و از اینکه مجبور بود آن همه عجله کند، عصبی شده و نبود برادرش نیز بر این عصبیت افزوده بود، او نمی‌دانست پسر در آن لحظه در حال انجام چه کاری است و می‌ترسید ناخواسته گرفتار شمالی‌ها شود.
اما سوجونگ که به سرعت هر چه تمام‌تر برای رسیدن به تاجر چو می‌دوید، در آخرین لحظه قبل از اینکه آن مرد، از جنگل سرزمین غربی خارج شود، به او رسید. از پشت یقه‌اش را گرفت و تاجر را با خودش به داخل جنگل کشاند. او را به درختی کوباند و به زبان مردم وانگ که آن را از کودکی آموزش دیده بود گفت:
- هی تو...
ولی از دیدن چهره‌ی آشنای تاجر چو ماتش برد. مرد، همان برده فروشی بود که گی‌اوم را به او فروخت. و همان دوستی بود که به برادرش کمک می‌کرد:
- تو...
تاجر چو که از این اتفاق به شدت غافلگیر شده، قلبش تند تند می‌زد و سینه اش به شدت بالا و پایین می‌رفت با ترس پرسید:
- تو... تو کی هستی؟ چرا... چرا منو... دنبال کردی؟
ازم چی... چی می‌خوای؟!
سوجونگ بدون اینکه چشم از او بردارد با نگاهی مات و حیران پرسید:
- تو... منو نمی‌شناسی؟!
تاجر که حواسش از ترس سر جایش نبود گفت:
- از کجا باید بشناسم؟ یه راهزنی؟! یه دزد؟
پسر گفت:
- من... هان سوجونگم.
دهان باز ماند:
- ت...
در همین هنگام از دور دست صدای پریدن تعداد زیادی پرنده توجه آن‌ها را به خود جلب کرد. سوجونگ سرش را به سمت صدا چرخاند:
- چه خبر شده؟!
تاجر چو خودش را از دست او رهاند و با انگشتش سمت دره‌ی شکارچی‌ها را نشان داد:
- نگاه کن، دود.
پسر، کاملا چرخید و دود سیاهی را که از سمت دره بلند شده بود دید:
- اونجا چه خبره؟!
تاجر چو با تردید گفت:
- یه اتفاقی افتاده!
سوجونگ به آسمان زل زد و دستش را لای موهایش بلند و رهایش برد. مدت کوتاهی که گذشت بالاخره تصمیم گرفت برگردد. پس راه افتاد. تاجر هم خواست به راه خودش ادامه بدهد اما دلشوره‌ای که به جانش افتاد اجازه نداد و دنبال پسر جوان دوید:
- صبر کن بچه، صبر کن من هم همراهت بیام.
اما سوجونگ بی اعتنا به او سرعتش را بیشتر کرده بود. بر اثر دویدن های متوالی، نفس نفس می‌زد و در آن هوای گرم تابستانی قطرات ع×ر×ق از پوستش لیز می‌خوردند. صدای پاهای تاجر را پشت سرش می‌شنید. کم کم به سراشیبی منتهی به مهمانخانه نزدیک شد و دید که دو زن صاحب مهمانخانه در حال بالا آمدن از سرازیری هستند. سوجونگ به سمتشان رفت، دو خواهر با دیدن او بر سرعت قدم‌هایشان افزودند. پاک‌پائو که به خاطر چاقیش از این پیاده‌روی کوتاه به نفس نفس افتاده بود سوجونگ را مخاطب قرار داد:
- شکارچی جوون... فرار کن، جونتو... نجات بده، زود باش...
اما دیگر نتوانست حرف بزند. دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و خم شد.
پسر جوان، حیران پرسید:
- چی شده؟! چه اتفاقی افتاده؟! شماها... شماها چرا دارین فرار می‌کنین؟!
سول‌نان به پشت سرش نگاهی انداخت و جواب را داد:
- شمالیا، شمالیا حمله کردن. اونا توی دره هستن.
- چی؟!
این را تاجر چو که تازه رسیده بود گفت. سوجونگ پرسید:
- پس خانواده‌‌م و اهالی دره...
سول‌نان در حالی که بغض کرده بود گفت:
- اوه نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده، برادرت اومد دنبالت و به ما گفت فرار کنیم. ولی خودش برگشت به دره.
- آه نه.
سوجونگ این دو کلمه را زیر لب گفت و از سراشیبی پایین آمد. آن‌قدر سرعتش زیاد بود که نزدیک بود با سر زمین بخورد.
تاجر چو خواست دنبالش برود اما پاک‌پائو بازویش را گرفت:
- نه نرو خطرناکه، اگه بری کشته میشی.
مرد گفت:
- ولی جون دوستم در خطره.

@AYSA_H
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,563
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,550
امتیازها
650

  • #65
و واقعا هم جان دوستش در خطر بود، در آخرین لحظات، قبل از ورود شمالی‌ها، تمام شکارچی‌های دره تصمیم گرفتند بمانند و از محل زندگی خود دفاع کنند و گی‌اوم نیز با آن‌ها همراه شده بود. او بر خلاف سایرین که از حمله‌ی ناگهانی دشمن، غافلگیر و بعضاً ترسیده بودند بدون ترس واکنش نشان داده و تنها نگرانی‌اش خواهر و برادرش بودند. او هاجین را مجبور کرده بود همراه زن‌ها و بچه‌های دیگر دره را ترک کند و دختر با جار و جنجال بالاخره حرف برادر بزرگتر را پذیرفته بود. ولی در این میان، سوجونگ که مشخص نبود کجاست و چه می‌کند، بیشتر باعث دلواپسی بود. تعداد شمالی‌‌ها زیاد بود و عده‌ی مدافعان دره کم و این نابرابری خیلی زود به شکست مدافعان می‌انجامید. این را همه‌‌ی اهالی به خوبی می‌دانستند. اما چاره‌ای جز دفاع نداشتند. آن‌ها افرادی بودند که جز آن دره، جای دیگری برای زندگی کردن نداشتند و هر جا جز آن مکان کوچک می‌رفتند به عنوان برده، فراری، یاغی و خائن شناخته می‌شدند. پس مسلماً مرگ را ترجیح می‌دادند تنها نگرانی آن‌ها خانواده‌هایشان بودند.
بوی دود، بوی خون و ع×ر×ق به همراه فریاد و وحشت تمام دره را در برگرفته بود. لی گی‌اوم شمشیر خونی‌اش را به سینه‌ی یک سرباز شمالی فرو‌ کرد و چشمش به رییس دهکده افتاد. پیرمرد با تبری که در سینه اش فرود آمده مرده بود و چشم‌هایش رو به آسمان که از دود تیره شده بود، باز مانده بودند. دل مرد جوان به هم آمد. به او گفته بود همراه زن‌ها و بچه‌ها برود اما شکارچی پیر، صاحب دره‌ی شکارچی‌ها، گفته بود:
- یه پدر هیچ‌وقت خونه و بچه‌هاشو که توی خطرن ترک نمی‌کنه.
سرباز دیگری به ابر سیاه حمله کرد. لی گی‌اوم جا خالی داد و با دیگری درگیر شد. ناگهان فریاد سوجونگ را در آن آشوب شنید:
- برادر!
از شنیدن آن صدا چشم‌هایش کاملا باز شدند. سرباز را با ضربه‌‌ی شمشیری از پا درآورد و هلش داد که روی زمین افتاد و به سمت صدای برادرش چرخید. پسر در حالی که نیزه‌ای برای دفاع از خود برداشته بود خودش را به او رساند. گی‌اوم غرید:
- ای بچه‌ی احمق! معلوم هست کجایی؟
- ببخشید.
گی‌اوم با لگد مهاجمی را دور کرد و با صدای بلندی گفت:
- هاجینو فرستادم با بقیه‌ی زنا و بچه‌ها بره. تو هم برو دنبالشون.
سوجونگ سرش را از ضربه‌‌ی شمشیری دزدید و جواب داد:
- ولی من نه بچه‌م و نه زن.
- خفه شو و به حرفم گوش بده.
- لی چویونگ!
دو برادر به سمت صدای خواهرشان برگشتند. دختر کمانش را که دیگر تیری برایش نمانده بود دور انداخت، شمشیری برداشت و خودش را به دو مرد جوان رساند. گی‌اوم خشمگین فریاد کشید:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟ مگه بهت نگفتم برو؟
هاجین با چرخشی شمشیرش را بر سر مهاجمی فرود آورد و در حالی که خودش از دیدن مردی که کشته بود وحشت کرده بود گفت:
- اومدم که بجنگم.
گی‌اوم با لحن خشنی دستور داد:
- همین الان هردوتون برید زود.
سوجونگ پشتش را به او کوبید تا از حمله‌ی مهاجمان از پشت به برادرش جلوگیری کند و با صدای بلند گفت:
- من هیچ جا نمیرم.
هاجین سمت دیگرش ایستاد و گفت:
- من هم همین‌طور.
گی‌اوم از احساس گرمای حضور آن دو بچه در کنارش، نزدیک بود احساساتی شود ولی لب‌ها را به هم فشرد.
سوجونگ هر چند می‌ترسید و‌ خون و دیدن جسد حالش را بد کرده بود اما نمی‌توانست برای بار دوم، خانواده‌اش را رها کند و برود. هاجین هم همان‌قدر که سوجونگ می‌ترسید، وحشت زده بود. کشتن آدم با شکار خرگوش و گراز خیلی فرق داشت آن هم برای دختری به جوانی او، اما غرور ذاتیش اجازه نمی‌داد این ترس را نمایان کند و در عوض می‌خواست نشان دهد که چقدر شجاع است. می‌خواست تحسین برادر و پسر محبوبش را برانگیزد. سرباز های شمالی تمام نمی‌شدند هیچ، بیشتر هم می‌شدند. کم کم داشت به مرحله‌ای می‌رسید که دره از آن‌ها اشباع شود. گی‌اوم می‌جنگید ولی هر بار با ترس و نگرانی به خواهر و برادرش نگاه می‌کرد. سوجونگ که کمی از او فاصله داشت، هر بار که با نیزه‌اش ضربه می‌زد با احساس دریده شدن اعضای طرف مقابلش، دلش آشوب می‌شد و سعی می‌کرد به حریفش نگاه نکند، با این حال همین که روی بر می‌گرداند، یکی از دوستان و آشنایانش را در خون غلتیده، با اعضای بریده و پاره، می‌دید و حالش بدتر می‌شد و چشم‌هایش به اشک می‌نشست. هر چند می‌دانست که وقت عزا گرفتن و گریه کردن نیست و باید برای زنده ماندن و دفاع از خانواده‌‌اش مبارزه کند.
نیزه را حرکت می‌داد. مدافعان، خونی و ع×ر×ق کرده و اکثرا زخمی، در حالی‌که آرام، آرام تعداشان کم می‌شد، داشتند به محاصره‌ی سربازان مهاجم در می‌آمدند. گی‌اوم که این وضع را دید فریاد زد:
- نذارین محاصره‌تون کنن. دو به دو و سه به سه، پخش بشین. پخش بشین.
سوجونگ نفس‌زنان، در حالی‌که ع×ر×ق می‌ریخت، به او نگاه کرد و بعد اطرافش را پایید. بیشتر خانه‌ها سوخته و نیمه ویران شده بودند و دود و آتش از آن‌ها بر‌می‌خاست، اجساد مدافعان و مهاجمان، به پشت، پهلو یا رو به آسمان، روی هم افتاده بودند. خون، زمین را سرخ کرده و اعضا و جوارح بریده این‌طرف و آن طرف دیده می‌شد. در میان این تصویر ترسناک، ناگهان چشمش به هاجین افتاد که داشت سعی می‌کرد راهش را باز کند و بعد، چشم‌هایش مثل دو گوی گرد شدند، دهانش باز ماند و با دستش پهلویش را گرفت.
- هاجین!

@AYSA_H
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,563
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,550
امتیازها
650

  • #66
با صدای فریاد سوجونگ، گی‌اوم و بقیه‌ی افراد توجهشان به دختر زخمی جلب شد. ابر سیاه که نزدیک‌تر بود، هول و پریشان، راهش را به سمت خواهرش باز کرد و او را که از درد دو‌لا شده بود، در آغوش گرفت:
- هاجین!
همان لحظه سوجونگ هم خودش را رساند و جلوی دو سربازی را که قصد حمله به خواهر و برادرش را داشتند گرفت. گی‌اوم هاجین را بلند کرد و خطاب به پسر گفت:
- لی چویونگ! هاجینو از اینجا ببر.
دختر را به او‌ سپرد و با صدای بلند تکرار کرد:
- از اینجا ببرش.
سوجونگ با صورتی خیس از ع×ر×ق با لحنی بغض آلود گفت:
- برادر!
گی‌اوم از ضربه‌‌ی یک شمشیر جا خالی داد و سرش فریاد زد:
- گفتم از اینجا برید.
هاجین با نگاه بی‌حالش سر به سمت او بلند کرد.
ابر سیاه به آن‌ها پشت کرد:
- برید. بعد خودم میام دنبالتون. هر جا باشین پیداتون می‌کنم.
سوجونگ کمک کرد هاجین روی پاهایش بماند و دستش را روی زخم او گذاشت. گی‌اوم راه را برایشان باز کرد و فریاد زد:
- برید، برید.
دو جوان یکی زخمی و دیگری ترسیده و‌ نگران، از آن میدان جنگ پرآشوب، گذشتند. چند سرباز شمالی دنبالشان دویدند اما گی‌اوم و شکارچی‌های باقی‌مانده، جلویشان را گرفتند. سوجونگ، هاجین را از معرکه بیرون برد. از سراشیبی که به مهمانخانه‌‌ی سول‌نان می‌رسید، به زحمت گذشتند اما دختر جوان، دیگر نمی‌توانست ادامه دهد. درد و سوزش زخمش غیر قابل تحمل شده بود، احساس ضعف می کرد و چشم‌هایش سیاهی می‌رفت. با آن حالی که داشت، پاهایش سست شدند و نزدیک بود بیفتد که سوجونگ او را محکم نگه داشت:
- هاجین!
- دیگه... دیگه... نمی‌تونم... راه...
پسر جوان با عجله گفت:
- عیبی نداره، کولت می‌کنم.
و سریع نشست و او را روی کولش گذاشت. وقتی ایستاد، کمی تلو‌تلو خورد و بعد شروع کرد به دویدن، از مقابل مهمانخانه که خالی و سوت و کور مانده بود گذشت و از سربالایی هم خودش را بالا کشید، تاجر چو که دلش نیامده بود آنجا را ترک کند و هنوز بین رفتن به دره و ماندن، با خودش درگیر بود، با شنیدن صدای پای سوجونگ، از جا پرید و خواست پنهان شود اما برای یک لحظه، وقتی پایین را نگاه کرد و پسر را دید معطل نکرد. جلو دوید و کمکش کرد تا سرپا بایستد. پسر، بریده بریده و نفس نفس زنان گفت:
- باید... باید هاجینو از اینجا ببرم، زخمی شده، لطفا... لطفا... کمکم کن.
تاجر به دختر که بیهوش روی شانه‌های سوجونگ افتاده بود، نگاه کرد و گفت:
- آه، چطور... چطور کمک کنم.
سوجونگ گفت:
- باید... باید...
تاجر چو حرف او را ادامه داد:
- باید به یه جای امن برسونیمش که به زخمش رسیدگی کنیم.
و بعد فکری که به ذهنش رسید را به زبان آورد:
- تنها راهش اینه که از مرز سرزمین جنوبی رد بشیم، یه معبد... یه معبد کوچیک توی جنگل هست می‌تونیم ببریمش اونجا.
سوجونگ خطاب به هاجین گفت:
- یه کم تحمل کن. نجاتت میدم. از اینجا می‌برمت، خواهش می‌کنم تحمل کن.
مرد تاجر کیسه‌ی محتوی وسایلش را که روی زمین بود برداشت و به سرعت جلو دوید:
- بیاین.
و موقع جلو دویدن گفت:
- اون دو تا زن... اون دو تا زن مهمون خونه دار گفتن میرن سمت روستایی که از اینجا فاصله‌ی زیادی داره. گفتن اونجا چند تا فامیل دارن و نگرانشون نباشی.
سوجونگ حرفی نزد. در آن لحظه تمام نگرانی‌اش هاجین بود و فکرش پیش گی‌اوم که در آن معرکه گیر افتاده بود. بغضی گلویش را اذیت می‌کرد و راه نفسش را می‌بست. بر اثر دویدن‌ بیش از حد، پاهایش درد گرفته بودند. ع×ر×ق تمام بدنش را خیس کرده و لباس هایش را به پوستش چسبانده بود و در این میان بوی خون گرفته بود. این همان بویی بود که از آن حالش به هم می‌خورد. خوب به خاطر داشت وقتی اولین بار همراه شکارچی‌ها به جنگل رفته بود تا کندن پوست لاشه‌ی حیوانات را یاد بگیرد، از بوی خون و دیدن جسد حیوانات مرده حالش به هم خورده بود اما دیگران دلداریش داده بودند که عادت می‌کند با این وجود او هنوز نتوانسته بود به این بو عادت کند. حتی با اینکه یک شکارچی شده بود.
آن‌قدر دور شده بودند که دیگر صدای درگیری شنیده نمی‌شد. در آن قسمت ساکت جنگل تنها صداهایی که شنیده می‌شد صدای دویدن و نفس نفس زدن سوجونگ و تاجر چو بود و صدای نفس‌های ضعیف هاجین در میان این صداها گم شده بود. قلب پسر جوان، تند می‌زد و گلویش می‌سوخت اما با این حال نمی‌خواست حتی یک لحظه، به قدر نفس تازه کردنی، متوقف شود. باید هاجین را به جای امنی می‌رساند، این چیزی بود که مرتب در ذهنش تکرار می‌کرد. تاجر چو خسته از دویدن زیاد، گفت:
- دیگه داریم... از مرز رد می‌شیم.
و سوجونگ مکانی را که سه سال قبل در آن به پدر خوانده اش ادای احترام کرده بود به خاطر آورد.
- بیا.
دنبال تاجر راه افتاد. مرد وارد جنگل سرزمین جنوبی که شد، راهش را کج کرد:
- از این طرفه... دیگه... دیگه... چیزی نمونده...
سوجونگ پرسید:
- مطمئنی... مطمئنی امنه؟
- آره... آره... نترس... شمالیا... اصلا سمت جنوب...نمیان... چون از ژنرال لی... می‌ترسن...
- کسی‌... هم... اونجا... اونجا.... هست؟
تاجر چو جواب داد:
- آره... آره... راهبای.... زن...
نفس مرد تاجر به شماره افتاده بود و با این حال نمی‌خواست از تک و تا بیفتد. ده دقیقه که گذشت، بالاخره به معبد کوچکی که حرفش بود، رسیدند.

@AYSA_H
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,563
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,550
امتیازها
650

  • #67
معبد کوچک و‌قدیمی، روی ستون‌هایی قرار گرفته بود و چند درخت بلند و‌ کهنسال احاطه‌اش کرده بودند. تاجر چو از پله‌های آن بالا رفت و به سوجونگ هم کمک کرد بالا بیاید. مدتی طول کشید تا توانستند خود را به در ورودی برسانند. مرد تاجر از در که باز بود داخل شد و جلوتر دوید:
- کمک، کسی اینجا نیست، یه زخمی داریم. لطفا... لطفا...یکی بیاد کمک.
با صدای او دو راهب زن، یکی جوان و دیگری مسن، که داخل بودند بیرون آمدند و با دیدن پسر جوان که هاجین را به پشتش گرفته بود به سمتشان دویدند. دختر را از او گرفتند و دو نفری با هم او را داخل بردند. سوجونگ هم دنبالشان رفت و بعد از او مرد تاجر، اما راهب‌ها که
تنها ساکنان آنجا بودند، از آن‌ها خواستند بیرون بمانند. سوجونگ که دیگر توانی برایش نمانده بود. همان‌جا روی سکویی که در حیاط کوچک معبد بود، ولو شد. تاجر چو هم کنارش افتاد:
- آه... آه... از نفس افتادم.
پسر احساس می‌کرد دنیا دارد دور سرش می‌چرخد اما خواست برخیزد که مرد تاجر جلویش را گرفت:
- هی بچه جون! اگه می‌خوای خودتو از پا نندازی یه کم استراحت کن. داری... داری از حال میری.
سوجونگ بریده، بریده گفت:
- باید... باید... برگردم...
تاجر، بازویش را گرفت و او را نگه داشت:
- تو هیچ جا نمیری. همین‌جا می‌مونی، فهمیدی
- برادر و بقیه اونجا تنهان، نمی‌تونم...
تاجر چو با عصبانیت پنجه در بازوی او‌انداخت و به اتاقی که هاجین در آن بود اشاره کرد:
- می‌خوای اون بچه رو اینجا تنها با این حالش بذاری و بری؟ علاوه بر این تا الان سربازای جنوبی اون قسمت از مرز مستقر شدن. ما شانس آوردیم که قبل از رسیدنشون از اونجا رد شدیم.
سوجونگ لب‌های خشکش را باز کرد که جوابش را بدهد، اما یکی از راهبه‌ها بیرون دوید و مانع ادامه‌ی گفت‌وگوی آن‌ها شد:
- یه پزشک، باید یه پزشک خبر کنین.
رنگ سوجونگ پرید، با صدای لرزانی پرسید:
- حالش... حالش... خیلی بده؟
زن جواب داد:
- خون زیادی ازش رفته، ما فعلا جلوی خونریزی رو گرفتیم ولی باید حتما یه پزشک بیارین.
تاجر چو گفت:
- من میرم یه نفرو پیدا می‌کنم.
سوجونگ دیگر به گفت و گوی آن‌ها توجهی نکرد و به سمت اتاق دوید. راهب دیگر داشت به زخمش رسیدگی می‌کرد. سوجونگ وارد اتاق شد و کنار هاجین زانو زد:
- هاجین! ها...
بغضی که در گلو داشت، شکست و اشک هایش سرازیر شدند. دست بیجان دخترک را در دست گرفت و با او حرف زد:
- لی هاجین! تو دیگه منو تنها نذار، بهت التماس می‌کنم... نباید... نباید... بمیری... خواهش می‌کنم... زنده بمون...

بخش ۳

معلق بین مرگ و زندگی


غروب بود که همراه گروه کمان شکسته، به اقامتگاهی قلعه مانند، در نزدیکی یکی از شهرها رسیدند. افراد هر دو گروه بلافاصله، مشغول باز کردن وسایل شدند. رییس کانگ، بیقرار بود و قلبش آرام نمی‌گرفت. قرار بود گی‌اوم نیز خودش را به آن‌ها برساند و هنوز نیامده بود. مرد بغض عجیبی داشت. چیزی نگرانش می‌کرد که خودش هم نمی‌دانست چیست. بقیه‌ی اعضای گروه فقط می‌دیدند که او دستور می‌دهد و فعالیت می‌کند اما از درونش بی‌خبر بودند. یونا ناراضی از این جابه‌جایی به سومین که او هم نبود گی‌اوم پریشانش کرده بود و یکی از اعضای گروه کمان شکسته، کمک می‌کرد که آتشی روشن کنند. جین‌وو و سوکیونگ نیز همراه بقیه، وسایل مورد نیاز برای اقامت شبانه را از روی اسب‌ها پایین می‌آوردند. مین‌جونگ سعی می‌کرد با کمک به آن‌ها حال خودش را عادی نشان دهد. رییس گروه کمان شکسته که یک زن بود و او هم در جوانی همراه کانگ مین‌جونگ و گی‌اوم آموزش دیده بود، در حالی که به افرادش دستور می‌داد به اسب‌ها آب بدهند، به سمت رییس کانگ رفت و در حالی که اطراف را نگاه می‌کرد خطاب به او پرسید:
- بالاخره قرار نیست ابر سیاه بهمون ملحق بشه؟ نکنه یه راست رفته پایتخت؟
صاعقه‌ی آبی برای اینکه ناراحتی‌ و دلواپسی‌اش بر ملا نشود، دندان‌ها را به هم سایید و از بین آن‌ها جواب داد:
- گفت بعد بهمون ملحق میشه.
زن ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- بعدا؟ الان چند ساعت از وقتی که ما جنگلو ترک کردیم گذشته!
مین‌جونگ گفت:
- تا برسه طول می‌کشه. شاید هم به قول تو یه راست به پایتخت رفته باشه.
دوستش گفت:
- امیدوارم تا فردا صبح پیداش بشه. ما فقط همین امشبو اینجا هستیم.
مین‌جونگ حرفی نزد و متوجه نگاه سومین به خودش شد. زن که کنار آتش ایستاده بود و نور شعله‌ها به صورتش می‌خوردند با نگاهش از رییس کانگ می‌پرسید چرا لی‌گی‌اوم هنوز برنگشته؟

@AYSA_H
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,563
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,550
امتیازها
650

  • #68
رییس گروه کمان شکسته وقتی با سکوت صاعقه‌ی آبی مواجه شد، شانه‌ای بالا انداخت و به سمت آتش رفت:
- آه این شمالیای لعنتی... باید به جای فرار کردن می‌موندیم و بهشون حالی می‌کردیم حمله به غرب چه عواقبی داره!
یونا با نگاهی به آن زن عقب کشید. از او خوشش نمی‌آمد، زیادی آدم پر مدعایی به نظرش می‌آمد. برای دختر جوان هم، نبود ابر سیاه کاملا محسوس بود، هر چند قبل از آن هم خیلی کم او را می‌دید. می‌خواست در این مورد از رییس سوال کند که
ناگهان مین‌جونگ،به سرعت به سمت اسب‌ها رفت، اسب خودش را سوار شد و گفت:
- میرم دنبال ابر سیاه. اگه نیومدم بدون من برید پایتخت.
سومین با دیدن این وضعیت و به خاطر احساس مشابهی که داشت، به سرعت دوید، اسبش را سوار شد و گفت:
- منم باهاتون میام.
یونا پلک زد. جین وو که داشت شاخه‌ی نازک درختی را می‌شکست لحظه‌ای توقف کرد. سوکیونگ که داشت از چاه آب می‌کشید سرش را به سمت آن‌ها چرخاند. رییس کانگ بدون اینکه مخالفتی با سومین بکند، به اسبش هی زد و زن او را دنبال کرد.
با سرعت تمام اسب‌ها را به تاخت در آورده بودند و بدون وقفه می‌رفتند. تا دره نصف روزی راه بود اما در نیمه‌های راه به عده‌ای برخوردند که از مسیر مخالف آن‌ها می‌آمدند. فقط یک عده زن و بچه و چند پیرمرد بودند که به محض دیدن آن‌ها سعی کردند پنهان شوند ولی کانگ مین‌جونگ اسبش را نگه داشت و آن‌ها را صدا زد:
- نترسین ما خودی هستیم. فقط می‌خوایم از دره‌ی شکارچیا خبر بگیریم.
اسم دره‌ که آمد، یکی از پیرمردها که کمر خمیده‌اش نشان می‌داد سن بالایی دارد و دیگران را با دیدن دو سوار فراری داده بود، با تردید جلو آمد. رییس کانگ از او پرسید:
- پیرمرد، بهم بگو از دره‌ی شکارچیا خبری دارین یا نه؟
با این سوال، بقیه هم به آرامی نزدیک شدند، بعضی هایشان گریه می‌کردند و بعضی هنوز می‌ترسیدند جلوتر بروند و کمی با فاصله ایستادند. پیرمرد به پشت سرش نگاهی انداخت و گفت:
- فکر نمی‌کنم کسی غیر از ما زنده مونده باشه.
سعی می‌کرد خیلی آرام حرف بزند که بقیه نشنوند و ناراحت نشوند اما آن‌ها که نزدیک‌تر بودند شنیدند و گریه‌شان شدت گرفت. پیرمرد با تکان دست سعی کرد آن‌ها را آرام کند. مین‌‌جونگ با عجله پرسید:
- سر خانواده‌ی لی سانگ‌یی( لی گی‌اوم) چی اومد؟
دختر نوجوانی که کنار پیرمرد ایستاده بود گفت:
- همه‌ی خانواده‌شون توی دره بودن.
سومین با صدای لرزانی پرسید:
- توی دره؟
دخترک گفت:
- برادر هاجین بهش گفت همراه ما بمونه اما اون... اون برگشت به دره.
دختر این را که گفت با چشم‌های خیس برگشت و خودش را در آغوش پیرزنی انداخت. پیرزن با دست آرام به پشت او کوبید تا آرامش کند و با صدای بغض آلودی گفت:
- مردا و پسرامون همه توی دره موندن. گفتن باید از اونجا دفاع کنن. ولی هیچ‌کدومشون برنگشتن.
پیرمرد گفت:
- شمالیا تا اینجا خیلی فاصله ندارن. بهتره جلوتر نرید.
و رو به افراد همراهش گفت:
- ما هم دیگه باید بریم تا گرفتار نشدیم.
دیگران با حرف او، دوباره به راه افتادند.

@AYSA_H
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,563
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,550
امتیازها
650

  • #69
مین‌جونگ بعد از شنیدن آن حرف‌ها، با حالی پریشان، چند قدم به سمتی که شمالی‌ها حضور داشتند رفت و از بین دندان‌های کلید شده‌اش گفت:
- نه، نه، این امکان نداره، پدر...گی‌اوم...هاجین...
می‌خواست جلوی اشک‌هایی را که می‌رفتند تا فرو بریزند و چشم‌هایش را خیس کنند بگیرد. سرش را به پهلوی اسبش که کنارش بود، تکیه داد. سومین هم حالش از او بهتر نبود، آن زن جوان، هر چند از طرف مرد محبوبش، دست رد به سینه‌اش زده شده بود اما همچنان وفادارانه انتظار می‌کشید تا گی‌اوم روزی به میل و خواست خود به سمتش بیاید ولی در آن لحظه از شنیدن اخبار دره چنان به هم ریخته بود که به سختی نفس می‌کشید و هر آن ممکن بود نقش زمین شود:
- من ... من... میرم پیداش می‌کنم...
او با صدای لرزانی این را گفت و خواست سوار اسبش شود که مین‌جونگ مچ دستش را محکم گرفت:
- کجا داری میری؟
- باید برم... باید... اون...حتما یه جایی قایم شده... اون حتما زنده‌س...
- نباید بری خطرناکه... ممکنه گیر بیفتی.
سومین دست او را پس زد و صدایش را بلند کرد:
- مهم نیست.
مین‌جونگ عصبی شد. بازوهای او را گرفت و هلش داد و او را به پهلوی اسبش کوباند:
- گفتم جایی نمیری.
قطره‌ی باران، تقلا کرد که از چنگش خلاص شود و وقتی نتوانست نالید و ناله‌اش به گریه‌ای سوزناک تبدیل شد. در میان هق هقش سعی می‌کرد خودش را از دست‌های قوی رییسش آزاد کند:
- بذار برم... بذار برم... پیداش کنم...
مین‌جونگ با چشم‌های خیس از اشک، او را محکم در آغوش گرفت تا آرامش کند. زن که سرش روی سینه‌ی صاعقه‌ی آبی بود، با صدای بلند، گریه را سر داد. آن‌هایی که در حال رفتن بودند، چند ثانیه ایستادند و آن دو را با افسوس و ناراحتی، تماشا کردند و بعد به راهشان ادامه دادند.
مین‌جونگ دلش می‌خواست می‌توانست تا دره برود. آرزو می‌کرد پدرش، گی‌اوم و هاجین، حتی سوجونگ زنده و سالم باشند و بی خبر از اینکه دوستش به اسارت نیروهای شمالی در آمده، با غمی سنگین آنجا را موقتا ترک کرد. مطمئناً اگر می‌دانست در آن لحظه لی گی‌اوم فاصله‌ی زیادی با او ندارد، به کمکش می‌شتافت. ابر سیاه، زخمی، ژولیده، با لباس های پاره و زخم های کوچک زیادی بر تنش، در حالی که با طناب به تیرکی بسته شده بود، داشت فکر می‌کرد که دیگر آخرین لحظه های زندگی‌اش را می‌گذراند. اما با این‌حال، باز هم نگران خواهر و برادرش بود. از اینکه آن روز صبح، باعث ناراحتی سوجونگ شده بود، احساس پشیمانی می‌کرد و نگفتن حقیقت به آن بچه، آزارش می‌داد. به چوب‌هایی که سربازان شمالی اطراف تیرک جمع کرده بودند نگاه کرد و به اجساد انباشته شده‌ی دوستانش چشم دوخت. همه کشته شده بودند و فقط او مانده و تا آخرین لحظه مقاومت کرده بود اما یک نفر به تنهایی، در برابر یک ارتش مسلح، چطور می‌توانست دوام بیاورد؟
هر لحظه منتظر بود مرگش فرا برسد و برای همیشه چشم‌هایش را ببندد. به مادرش، داییش، خواهرها و برادرهایش، به مین‌جونگ و سومین و تمام دوستان و آشنایان و همکارانش و حتی به پدرش فکر کرد.تصویر همه را به ذهن آورد و بغضش را فرو خورد. غافل از اینکه، در همان لحظه، در چادر فرماندهی بر سر زنده گذاشتن یا نگذاشتن او بین فرمانده‌ی محافظان شاهزاده هونگ و فرمانده‌ای که رهبری عملیات را بر عهده داشت، اختلاف نظر شدیدی پیش آمده. پارک سونگ‌هو می‌خواست گی‌اوم زنده بماند، به پایتخت انتقال داده شود و بعد در موردش تصمیم گرفته شود نه اینکه همانجا بی‌رحمانه و زنده زنده سوزانده شود. اما از نظر فرمانده شین، باید انتقام کشته شدن سربازانشان گرفته می‌شد، سونگ‌هو که از طرف شاهزاده هونگ اختیار تام برای تصمیم گیری در چنان لحظاتی داشت، برای پیش بردن حرف خودش، از چادر بیرون آمد. جی‌سو دزد جوان سابق نیز او را همراهی می‌کرد.
دختر در این سه سال که داوطلبانه به افراد شاهزاده هونگ پیوسته بود به خوبی آموزش دیده و خیلی زود اجازه‌ی همراهی فرمانده پارک را دریافت کرده بود اما آن روز اولین باری بود که مستقیم صحنه‌ی پس از جنگ را می‌دید و با دیدن صحنه‌های جلوی چشمش، احساس می‌کرد هر لحظه ممکن است بالا بیاورد. بوی تعفن و دود همه جا انباشته شده و مگس‌ها در اطراف می‌چرخیدند. سونگ‌هو به سمت تیرکی که گی‌اوم به آن بسته شده بود رفت و به او نگاه کرد.

@AYSA_H
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,563
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,550
امتیازها
650

  • #70
چیزی در مورد آن مرد ناراحتش می‌کرد. به جی‌سو دستور داد:
- برو یه کم آب بیار.
دختر رفت و چند دقیقه‌ی بعد با کاسه‌ی کوچکی پر از آب برگشت. فرمانده پارک کاسه را گرفت و از چوب‌های انباشته شده‌ی اطراف تیرک بالا رفت، خودش را به گی‌اوم رساند و کاسه‌ را به لب‌های خشک و پوسته پوسته شده‌اش نزدیک کرد. لی‌گی‌اوم چشم‌های بسته‌اش را باز کرد و به سونگ‌هو نگاه کرد. تنها برای یک لحظه فکر کرد این سوجونگ است که آن طور به او خیره شده. فرمانده، با چینی بر پیشانی به او چشم دوخته بود:
- بخور.
گی‌اوم با صدای ضعیفی گفت:
- دوستام... همه... تشنه و گرسنه رفتن... اگه... اگه... من هم... همین... طور بمیرم... افسوس... افسوس... نمی... خورم...
سونگ‌هو لب‌هایش را به هم فشرد؛ اما بعد گفت:
- شاید فعلاً قرار نباشه بمیری، پس بخور.
ابر سیاه، چشم در چشم‌های مرد جوان دوخت، به ماه‌گرفتگی صورتش، به موهای قهوه‌ای جلوی پیشانیش و چشم‌های آشنایش نگاه کرد، نیم‌لبخند همیشگی بر لبش نشست و گفت:
- چشمای تو... من رو... یاد... کسی میندازن...
فرمانده گفت:
- به جای فکر کردن به این چیزا یه کم آب بخور. الان فقط باید به خودت فکر کنی.
ابر سیاه، بدون اینکه چشم از او بردارد، جرعه‌ای آب نوشید و بعد سرش را کنار کشید و گفت:
- همین... برام... کافی بود.
سونگ‌هو خیلی کوتاه، نگاه دیگری به او انداخت، پایین آمد، کاسه را به جی‌سو برگرداند و خطاب به چند سرباز گفت:
- اون جسدا رو نسوزونین، خاکشون کنین، وگرنه همه از بوی سوخته‌شون خفه می‌شیم.
جی‌سو در حالی‌که پشت سرش راه می‌رفت، با قدردانی به او نگاه کرد. اگر سربازها غیر از آن‌چه فرمانده می‌گفت می‌کردند، دختر حتی یک لحظه دیگر هم آنجا دوام نمی‌آورد. سونگ ‌هو بعد از یک قدم زدن مختصر و بررسی اوضاع، دستور داد افرادش گی‌اوم را پایین بیاورند و برای برگشتن آماده شوند. فرمانده شین، این دستور را شنید و با عصبانیت بیرون آمد. از نظر ش فرمانده‌ی محافظان شاهزاده هونگ، یک مزاحم پر ادعا بود که می‌خواست پیروزی‌ او در تصرف قسمتی از سرزمین غربی را زیر سؤال ببرد. فکر می‌کرد مردی مثل سونگ‌هو، که در پایتخت زندگی کرده و مانند او بیشتر سال‌های عمرش را در میدان جنگ نگذرانده، حق ندارد در مورد اعمال یک فرمانده‌ی جنگی مثل او اظهار نظر کند و نمی‌فهمید شاهزاده چرا چنان آدمی را برای بررسی وضعیت آنجا فرستاده. پارک سونگ‌هو او را مخاطب قرار داد و گفت:
- بهتره یه کم به اینجا نظم بدین فرمانده، شما نمی‌خواین که گزارشتون رو به شاهزاده بدم؟
فرمانده شین غرید:
- در حال حاضر که شما دارین دستور می‌دین! چطوره خودتون هم نظم رو برقرار کنین!
پارک سونگ‌هو با تأسف سرش را تکان داد و گفت:
- واقعا که! از یه فرمانده جنگی این رفتار بعیده!
از رفتار آن مرد چاق مغرور، خوشش نمی‌آمد و می‌خواست نشان دهد نظرش پشیزی هم ارزش ندارد، همین شد که دیگر به او اعتنایی نکرد و دستور حرکت داد. جی‌سو هم که کاملاً منتظر چنین لحظه‌ای بود، سریع روی اسبش پرید. بقیه‌ی افراد هم دست‌های بسته‌ی گی‌اوم را با طناب بلندی به اسبی بستند و آماده شدند. فرمانده پارک گفت:
- آروم حرکت کنین تا زندانی هم بتونه راه بیاد.
ابر سیاه، با دست‌های بسته و پاهای بـر×ه×ن×ه دنبال آن‌ها کشیده شد. از اینکه هنوز زنده بود هم احساس گناه می‌کرد و هم خوشحال بود. تمام اعضای بدنش درد می‌کردند و زخم‌هایش می‌سوختند. گاهی هم چشم‌هایش سیاهی می‌رفت و سرگیجه باعث می‌شد تلو تلو بخورد. با این‌که گروه فرمانده پارک به آرامی حرکت می‌کردند؛ اما راه رفتن با پاهای بـر×ه×ن×ه و زخمی، کار راحتی نبود.

@AYSA_H
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین