سیاهپوش تازه
وارد، اسبش را متوقف کرد. با صدای سو یونا، گیاوم و مینجونگ و همینطور هم سوکیونگ و چوی سومین غیر از جینوو که هنوز خواب بود، از کلبهها بیرون آمدند. سیاهپوش تازه از راه رسیده، در جواب یونا گفت:
- من از گروه کمان شکسته هستم و یه پیغام برای رییس گروهتون دارم.
مین جونگ خطاب به یونا گفت:
- بذار بیاد
جلو.
جاسوس جوان، به آرامی کنار کشید. تازه وارد سیاهپوش از مقابل او گذشت، به رییس کانگ و گیاوم ادای احترام کرد و سنگ سیاه براقی را به رییس داد. مین جونگ چشمهایش را تنگ کرد و به سنگ نگاه کرد. اخمهای گیاوم با دیدن آن شیء در هم رفت.
مین جونگ زمزمه کرد:
- این یه علامت برای اعلام موقعیت جنگیه.
جاسوس جواب داد:
- بله، یکی از افرادمون، در شمال، خبر داد که شمالیا در حال حرکت به این سمت هستن. اما متاسفانه پیغامش دیر رسید. نگهبانای مرزی زودتر از ما دستور دریافت کردن و همین الان دارن میرن.
ابر سیاه و صاعقهی آبی، به هم نگاه کردند. رییس پرسید:
- این دستور کی فرستاده شده؟
- سه ساعت پیش.
- برای ترک اینجا چقدر فرصت داریم؟
- تا ظهر.
چهرهی گیاوم بیشتر در هم رفت.
مینجونگ گفت:
- بسیار خب، ما خیلی زود اینجا رو ترک میکنیم.
و به دنبال این حرف به داخل کلبه رفت و با سنگ سفیدی برگشت و آن را به جاسوس گروه کمان شکسته داد.
او ادای احترام کرد. سوار اسبش شد و در حالیکه حیوان را به تاخت وادار میکرد، از همان راهی که آمده بود برگشت.
مینجونگ در حال تماشای دور شدن سوار، گفت:
- بدون هیچ مقاومتی باید اینجا رو ترک کنیم؟ چقدر تحقیرآمیز!
ابر سیاه به بقیهی افراد که منتظر، آن دو را نگاه میکردند، چشم دوخت و در همان حال به دوستش گفت:
- میدونی که من نمیتونم با شما بیام. هاجین و پدرت و به علاوه...
میخواست از سوجونگ هم اسم ببرد اما ادامه نداد. میدانست که رییس، خودش از وجود آن پسر با خبر شده اما تا آن لحظه به رویش نیاورده و او هم سعی نمیکرد چیزی در موردش بگوید. انگار بینشان قرارداد نانوشتهای باشد که در این مورد حرفی نزنند.
مینجونگ گفت:
- هاجین و پدرمو میتونیم یه کاری بکنیم ولی میدونی که نمیتونی اونو با خودت بیاری.
این اولین باری بود که او به پسر جوان اشاره میکرد. گیاوم گفت:
- بله میدونم، و اون قدر بزرگ شده که بتونه روی پای خودش وایسه و به حمایت من احتیاجی نداشته باشه.
- خوبه، پس دیگه وبال گردنت نیست، میتونی رهاش کنی.
صاعقهی آبی این را که گفت، به افرادش دستور داد:
- برای رفتن حاضر بشین، ما از اینجا میریم.
و بعد به کلبهی خودش برگشت. گیاوم با صدای بلندی او را مخاطب قرار داد:
- بعد بهتون ملحق میشم.
و صدای مینجونگ را از داخل، شنید:
- بهتره دیر نکنی. چون نمیتونم بهانهای برای نبودنت پیدا کنم. نمیخوام دوباره به دردسر بیفتی.
ابر سیاه، سری تکان داد و از کلبه بیرون آمد. دیگر کسی آن بیرون نبود و همه داخل رفته بودند تا برای رفتن آماده شوند. مرد جوان، متفکر راه کلبهاش را در پیش گرفت و چون سرعت قدمهایش زیاد بود خیلی زود از محل ممنوعه خارج شد اما با دیدن حرکاتی در آن سوی جنگل، از سمتی که شکاف دره و آسمان و رودخانهی باریک، به هم میرسیدند تحرکاتی دیده میشد. انگار افراد زیادی به سمت آنها در حرکت بودند، مثل یک ارتش. او بدون اینکه چشم از آن نقطه بردارد، مزمه کرد:
- دارن میرسن.
به خاطر نداشت قبلا چنان اتفاقی افتاده باشد، سه سرزمین هر چند از هم جدا شده و فقط گاهی درگیریهای کوچکی بینشان رخ میداد اما سعی میکردند از هم کاملا دوری کنند و نقطهی اتصالشان تنها جاسوسهایی بودند که مخفیانه رفت و آمد میکردند. اما حالا از شمال، با یک ارتش به غرب حمله کرده بودند. گیاوم احتمال میداد این خواستهی شاهزاده هونگ باشد، شاهزادهی سرزمین شمالی، مردی که به جاهطلبی، شجاعت و جسارت شهرت داشت. اما در این میان، چرا فقط به نگهبانها و جاسوسها دستور تخلیه داده شده بود؟! پس مردم عادی چه میشدند؟! غیر از دهکدهی آنها، چند دهندهی کوچک دیگر هم در مسیر جنگلی قرار داشتند و اگر قرار بود جنگی رخ دهد، باید همهی آن دهکدهها و افرادشان از آن قسمت میرفتند! چهرهی گیاوم برای چندمین بار در آن روز، در هم رفت. اما باید چکار میکرد؟! برمیگشت و مینجونگ را باخبر میکرد یا مردم دهکده را؟ فرصت زیادی نداشت و چیزی تا ظهر نمانده بود و احتمالا خیلی زودتر از اینها میرسیدند. صاعقهی آبی و گروهش اگر میفهمیدند چه کاری از دستشان ساخته بود؟! آیا میتوانستند از دره دفاع کنند؟ به فرض که از دره دفاع میکردند آن وقت سر بقیهی دهکدهها چه میآمد؟! میتوانست همان لحظه برود و خانوادهی خودش را از آنجا ببرد اما مردمی که با آنها زندگی کرده بود چه میشدند؟ کسانی که او و خواهرش و آقای کانگ را به گرمی پذیرفته بودند و بعد هم اجازه داده بودند سوجونگ کنارشان زندگی کند چه؟! وجدانش به او نهیب زد که برود و همه را خبر کند. لااقل مردم دره را که خبر میکرد، میتوانستند از دره همه با هم بروند و بعد بقیه را هم در بین راه باخبر کنند.
وقت را نباید از دست میداد، بنابراین به سرعت خودش را به کلبه رساند.
هاجین که داشت صبحانهی سوجونگ را میخورد، با ورود ناگهانی برادرش از جا پرید و خواست عذری بتراشد که گیاوم گفت:
- باید به دهکده بریم. یه اتفاقاتی داره میوفته.
دختر متعجب پرسید:
- چی شده؟!
گیاوم آمرانه گفت:
- زودباش همراهم بیا.
لی هاجین کمانش را برداشت و دنبالش راه افتاد. گیاوم سریع قدم برمیداشت و پشت سرش را هم نگاه نمیکرد. از سرازیری، خودشان را به دهکده رساندند. ابر سیاه، با لحنی دستوری گفت:
- زودباش برو زنگو بزن تا من برم شکارچی پیرو خبر کنم.
دختر جوان با اینکه نمیدانست چه اتفاقی در شرف وقوع است اما گفت:
- باشه.
و به سمت درختی که زنگ خبر کردن مردم به شاخهاش آویزان بود دوید. از این زنگ خیلی کم و برای مشورتهای مهم استفاده میشد. گاهگاهی هم بچههای تخس دهکده، برای شیطنت آن را به صدا در میآوردند. هاجین با یک چوب، زنگ را بلند به صدا درآورد. گیاوم نیز خودش را به خانهی رییس ده رساند و او را صدا زد:
- شکارچی پیر! بیداری؟
پیرمرد که از ساعاتی پیش در کلبهاش کار حصیر بافت را شروع کرده بود، در حالیکه در کلبهاش را باز میکرد گفت:
- بله، بله بیدارم چه خبر شده؟!
و بیرون آمد، گیاوم به سمتش رفت و گفت:
- فکر میکنم داره یه اتفاقاتی میفته.
- منظورت چیه؟! چه اتفاقاتی؟
- سربازای شمالی دارن به این سمت میان.
رییس ابروهای کم پشتش را بالا برد و پرسید:
- تو مطمئنی؟!
- چند دقیقهی پیش دستور رسید نگهبانا و جاسوسا جنگل مرزی رو ترک کنن. موقع برگشتن دیدم که دارن به این سمت میان. باید همه رو جمع کنیم و از دهکده بریم.
- آه که اینطور!
رییس دهکده به مردمی که در حال جمع شدن بودند نگاه کرد و گفت:
- من بهشون میگم. تو و خواهرت هم اونایی رو که به جنگل رفتن خبر کنین.
گیاوم سری تکان داد و به سمت خواهرش که داشت با آقای کانگ حرف میزد رفت:
- باید به جنگل بریم و شکارچیا رو خبر کنیم.
و رو به پیشکار سابق گفت:
- عمو! شما هم به رییس کمک کنین. همه رو جمع کنین.
مرد گفت:
- باشه، ولی نمیخوای بگی چه اتفاقی افتاده؟ راستی پس چویونگ کجاست؟!
@AYSA_H