. . .

در دست اقدام رمان حکم گناه‌ | زری

تالار تایپ رمان
نام رمان: حکمِ گناه
نام نویسنده: زری
ژانر: تراژدی، جنایی
ناظر: @poone20
خلاصه: او می‌خواهد حکم دهد، حکم گناهی که مرتکب شده است. از حقایق‌ها باز مانده است و افکار پوسیده و پوچش در اسارت بند‌های پارچه‌ای از جنس حریر می‌باشد، نامش زندگی نیست نام او دوزخی از جنس باروت است
دوزخی که حکم می‌دهد و باروتی که تقاص پس می‌دهد. او آتش گداخته‌ی درونش را با حکمی که برای گناه بی‌رحمانه‌ی دیگران می‌دهد خاموش می‌کند اما انگار چیزی همانند گناه در درونش همانند آتش شعله‌ور می‌شود و تکه‌تکه از وجودش را می‌سوزاند و به خاکستر تبدیل می‌کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ARNI.

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
51
پسندها
195
امتیازها
78

  • #11
دلش در این چهاردیواری که انگار زندانِ سردِ آرزوها بود سخت گرفته بود. انگار دیگر نمی‌توانست در این چهاردیواری بماند. انگار دلش هوس کرده بود ساعتی از خانه بیرون بزند. مثلاً در کنارِ ساحلی کوچک بر روی تکه سنگی بنشیند و ذهنِ خسته‌ی خود را رها کند. دلش می‌خواهد در کنارِ سواحلِ آرام کمی اوج بگیرد. دلش می‌خواهد دریایِ طوفانیِ دلش را به ساحلی آرام تبدیل کند. دلش می‌خواست هوایِ بارانی دلش را آفتابی سوزان کند. دلش می‌خواست آتشِ درونش به‌جایِ فوران شدن؛ خاموش گردد. انگار از درد، از بغض، بی‌حس شده است. انگار خطِ اشکی، صورتش را سخت می‌سوزاند. انگار هیچ چیز نمی‌تواند دیگر آرامش کند؛ نه گریه، نه فریاد، نه یک لیوانِ آب سرد، انگار فقط از صفحه‌ی زندگی پاک شود شاید بتواند حالش را خوب کند. آن‌وقت دیگر نفس نخواهد کشید. در برابر درد‌ها دست و پا نخواهد زد. انگار سالیانِ سال منتظرِ روزهایِ خوب است. اما هر چه می‌گذرد حس می‌کند دیروز بهتر از فرداست، از رویِ کاناپه بلند می‌شود. کت و شلوارِ سرمه‌ای رنگش را از کمد بیرون آورد. کت را از چوب لباسی‌اش جدا کرد و شلوار را هم رویِ تخت خوابش گذاشت. پیرهن سفید رنگِ آستین بلندش را پوشید. یقه‌اش را در آینه تنظیم کرد و آستین‌هایش را هم چند لایه تا زد و دکمه را هم بست، کت را پوشید و نگاهی به خود انداخت؛ اولین بار بود که خود را در چنین لباسی می‌دید، همانندماه
می‌درخشید. شلوارش را پوشید و دستی بر رویِ موهایِ بلند و خرمایی رنگش کشید و آن‌ها را با بُرس جمع کرد و با کشِ مویی که مشکی رنگ بود بست. هرگاه موهایش را باز می‌گذاشت، باد موهایش را به رقصی زیبا در می‌آورد. انگار باد همانندِ ماشینی در پیچِ موهایش با سرعتِ زیادی عبور می‌کرد. عطری که مادرش روزِ تحویلِ سال جدید برایش خریده بود را از رویِ میز برداشت و به خود زد. وقتی بویِ عطر در کلِ اتاقش پیچید و بویش به مشامش رسید. لبخندی بر کنجِ لبانش نشست. گوشی‌اش را از رویِ تختش برداشت.‌ باز هم برگشت و خود را در آینه نگاهی انداخت. همه چیز از نظرِ او خوب بود اما باز فکر می‌کرد چیزی از قلم‌ افتاده است.‌ کمی به مغزِ خود فشار آورد و تا یادش آمد قدم‌هایش را تندتر و محکم‌تر برداشت، می‌ترسید باز یادش برود. وقتی به جاکفشی رسید یکی از کفش‌هایِ مشکی رنگش‌ را به میلِ خود انتخاب کرد و آن را به خوبی واکس کشید. کفشِ که اوایل رنگِ مشکی کم‌رنگ به خود گرفته بود و این بر اثر خاک بود؛ حال رنگِ مشکی پررنگ شده بود و جنسِ آن چرم بود.
کفش را پوشید و یک دور دیگر همه جایِ آن را واکس کشید. نگاهی به سر تا پاهایِ خودش کرد و آرام قدم برداشت. در را باز کرد و نگاهی به همه جایِ خانه انداخت، کلید را در جیبِ جلویی شلوارش گذاشت و در را آرام بر هم زد.
بعد از یک هفته رنگِ بیرون را دیده بود. حال آسمان لباسِ سیاه رنگی را به تن کرده بود و ستاره‌ها در آسمان سوسو می‌کردند. ماه هنوز کامل سر از آسمان بیرون نکرده بود. دستانش را در دو جیبش فرو برد و آرام قدم برداشت. هر کی که رد میشد نگاهی گذرا به او می‌انداخت و باز به دو جفت کفشِ مشکی‌ رنگِ چرمش خیره میشد. کفشش تنها چیزی بود که در نگاهِ اول به چشمِ رهگذران می‌آمد. اما چهره‌اش هم جذابیتِ خاصی را به ارمغان گذاشته بود.
 

ARNI.

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
51
پسندها
195
امتیازها
78

  • #12
از کوچه به آرامی پایین رفت؛ دو طرفِ کتش را گرفت و کمی تکان داد که مرتب در جایِ خود باایستد. دستی بر ته‌ریش‌هایِ زرد رنگش کشید. همیشه طبقِ عادتش گاه‌گاهی دست بر ته‌ریش‌هایش می‌کشید. نگاهی به اطرافش کرد و کمی ایستاد. ماشین‌ها را پایید و به آن‌ طرفِ پیاده رو رفت. همان‌طور که در پیاده رو قدم برمی‌داشت. گاه از پشتِ ویترین لباس‌ها و اجناس‌ها را دید میزد. انگار که خسته‌اش شده، واردِ یک مغازه می‌شود و کارتِ بانکی‌اش را از جیبش بیرون می‌آورد و یک گوشه می‌ایستد تا صاحبِ مغازه به مشتری‌هایش رسیدگی کند. چند دقیقه بعد که مشتری‌ها می‌روند تک خنده‌ای می‌کند و لب می‌زند:
- سینرژی می‌خواستم!
صاحبِ مغازه نگاهی به سر تا پاهایِ مارتیک می‌کند و در حالی که لبخند می‌زند می‌گوید:
- آخرِ مغازه، سمتِ چپ، در یخچال بردار!
مارتیک سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و به آخر مغازه می‌رود و یک سینرژی برمی‌دارد و بازمی‌گردد و رویِ شیشه‌ی ویترین می‌گذارد و کارت را جلویِ مرد می‌گیرد و لب می‌زند:
- بفرمایید!
صاحب مغازه نگاهی به مارتیک می‌اندازد و می‌گوید:
- چیز دیگری نمی‌خواستی؟
مارتیک جوابِ این سئوالش را نمی‌دهد، مثلِ همیشه کم حرف است و فقط تنها حرفی که می‌زند این است:
- رمزِ کارتم دو تا بیست است.
مرد کارت و رسید را به طرفِ مارتیک می‌گیرد. مارتیک کارت را از مرد می‌گیرد و در جیبش قرار می‌دهد. و سینرژی را باز می‌کند و کمی از آن را می‌خورد. وقتی از راهِ گلویش پایین می‌رود احساس می‌کند نوشیدنی قلبش را دارد له می‌کند. اما توجه‌ای نمی‌کند و آن را یک سر بالا می‌رود و قوطی‌اش را در سطلِ زباله پرتاب می‌کند. همان‌طور که پیاده‌رو را می‌پیمود متوجه‌ی دعوا و بحثِ دو پسر می‌شود اما مثلِ همیشه در کارِ کسی هیچ دخالتی نمی‌کند، اما اگر بحث مربوط به خودش باشد هرگز کوتاه نخواهد آمد. خودش را کمی کج کرد و از میانِ آن دو گذشت. می‌دانست که بحث و دعوا در خیابان و میانِ مردم درست نیست. ولی عقاید و افکار هر کی جداست و متفاوت است. ذهنش را از آن صحنه‌ای که در پیاده‌رو دید دور می‌کند و چشمش به یک کافه‌ی دنج می‌افتد. اولِ کافه پر از گل‌هایِ رازقی و رز است و بعد از آن درِ ورودی است که پله‌هایش همانند مار در کافه چنبره زده بود و پله‌ها را فرشِ قرمز رنگی با خط‌هایِ زرد احاطه کرده بود. دو دل بود، نمی‌دانست واردِ کافه شود یا نه! اما انگار کافه می‌تواند کمی او را از افکار پوسیده و بحث‌هایِ پیشِ پا افتاده دور کند. یکی‌یکی از پله‌ها بالا می‌رود. وقتی به آخرین پله می‌رسد سنگینیِ نگاه‌هایِ دختران و پسرانی که در حالِ قلیان کشیدن هستند را حس می‌کند. اما سرش را پایین می‌اندازد و مثلِ همیشه به دو جفت کفشش خیره می‌ماند و یک تختِ خالی پیدا می‌کند و به طرفِ آن می‌رود. اما چند قدم مانده بود تا به تخت برسد که دختر و پسری رویِ آن نشستند. مارتیک راهش را کج و مسیرش را تغییر داد و یک تختِ دیگر کنارِ همان تخت انتخاب کرد و کفش‌هایش را بیرون آورد و رویِ تخت نشست. این‌بار چشمانش را به گل‌هایِ قرمز رنگِ رویِ فرش دوخت.
 

ARNI.

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
51
پسندها
195
امتیازها
78

  • #13
در همین حین گارسون به طرفِ میزش آمد؛ با دیدنِ دو جفت کفش مردانه‌ی اسپرتِ سفید رنگ با خط‌هایِ آبی چشمانش را از گل‌های فرش گرفت و به کفش‌های گارسون خیره شد و کمی بعد به صورتش خیره ماند و در همین حین که گارسون چیزی را بر رویِ برگه با قلمِ آبی رنگش می‌نوشت ابرویی بالا انداخت و کمی به مارتیک نگاه کرد و لب زد:
- سلام خوش اومدید، چیزی میل دارید براتون بیارم؟
مارتیک نگاهی به اطرافش کرد؛ میزِ کنار دستش مشغولِ کشیدنِ سیگار بود. و میز رو به رویی‌اش مرد و زن در حالِ کشیدنِ قلیان بودند. تا به حال لب به چنین چیزهایی نزده بود. اما دلش می‌خواست یک غذایِ فست فودیِ خوشمزه را بزنه تو رگ. در حالی که با انگشترِ شجر و بزرگِ رویِ انگشتش بازی می‌کرد لب زد:
- پیتزا می‌خواستم.
گارسون سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و رفت.
موسیقی‌ای آرام توسطِ پسری کم سن و سال بر رویِ استیجِ کافه زده میشد؛ موسیقی‌اش حاصل از گیتار بود. لامپ‌هایِ کافه را خاموش کردند و فقط تنها چیزی که زیاد به چشم می‌آمد همان پسرکی بود که چشمانش را بسته بود و رویِ استیج ایستاده بود و با احساساتش آرام گیتار میزد. مارتیک به حرکاتِ دستانِ پسر خیره ماند. چه‌قدر دلش می‌خواست گیتار بزند. با دیدنِ پسرک لحظه‌ای غرقِ رویایِ خودش شد. آن روز تازه از مدرسه می‌آمد. مادرش در آشپزخانه در حالِ آشپزی بود و پدرش در حیاطِ خلوت در حالِ دوخت کفش‌ها و واکس کشیدن بود. خستگی از سر و رویش می‌بارید. کفش‌هایش را بیرون آورد و رویِ جاکفشی گذاشت. وقتی وارد خانه شد از مادرش سلام کرد. وقتی واردِ اتاقش شد و چراغ را روشن کرد؛ با دیدنِ گیتاری که رویِ تختش برای او چشمک میزد هوش از سرش پرید و با خود گفت:
- چه کسی او را برایِ من خریده؟
حرکاتِ پاهایش به طرفِ گیتار تندتر شد. وقتی نوشته‌ی رویِ کاغذ را خواند متوجه شد که مادرش او را برایش خریده است. گیتار را در دست گرفت و او را لمس کرد. مادرش از پشتِ در، یواشکی پسرش را دید میزد و با خود می‌گفت:
- خوش‌حالم از این‌که می‌بینم می‌خندی، انشالله همیشه همین‌طور بخندی پسرم!
با خوش‌حالی رویش را برگرداند. مادرش از اتاقش فاصله گرفته بود؛ دلش نمی‌خواست در این لحظه خوشی‌هایِ پسرش را خراب کند. رویِ تخت نشست. از قبل گیتار زدن را یاد گرفته بود. شروع کرد به گیتار زدن و آهنگ خواندن. صدایش در جای‌جایِ خانه می‌پیچید. مادرش پشتِ در با تمامِ جان و احساساتش به صدایِ پسرکش گوش سپرده بود‌. صدایش آن‌قدر زیبا بود که هر کسی دلش می‌خواست ساعاتی به صدایش گوش سپارد. در همین فکرها بود و چشمانش را بسته بود که با صدایِ گارسون هم افکار ذهنش پاره شد و هم چشمانش را گشود.
- غذاتون آماده‌ست، بخورید نوش‌جان!
مارتیک نگاهی به دستانِ گارسون که پیتزا بود کرد و لبخندی زد و پیتزا را از دستانش گرفت و گفت:
- ممنونم.
 

ARNI.

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
51
پسندها
195
امتیازها
78

  • #14
مشغولِ خوردنِ پیتزا شد، با خود گفت:
- مزه‌ی پیتزا چه‌قدر لذیذ و خوشمزه است.
کمی از نوشابه‌اش را قورت کشید. در حالی که خواست تکه‌ی دیگری از پیتزا که برش خورده بود را بردارد که صدایی در گوشش نجوا شد:
- سلام عمو!
تکه‌ی پیتزا را رها کرد و مثلِ همیشه به دو جفت کفشِ پسرک که پاره شده بود خیره شد و بعد نگاهی به چهره‌اش که لبخندی کنجِ لبانش نقش بسته بود خیره ماند و باز صدایِ پسرک در گوشش نجوا شد:
- گرسنمه،
مارتیک نگاهی به پیتزا کرد و بعد مردمکِ چشمانش را به طرفِ پسرک چرخاند و در حالی که لبخند میزد و یک جایی برایِ پسرک آزاد می‌کرد گفت:
- با هم می‌خوریم.
پسرک از خجالت گونه‌هایش همانند لبو قرمز شده بود. و سرش را پایین انداخته؛ و دستانش را در هم قفل کرده بود. مارتیک دستانِ کوچکِ پسرک را در دستانش گرفت و سرش را به سمتِ صورتِ پسرک خم کرد و لب زد:
- بیا عزیزم!
پسرک کفش‌هایش را بیرون آورد و کنارِ مارتیک نشست. او متوجه شده بود که پسرک برای این‌که اول خود هم‌قدم شود سخت خجل‌وار است، پس خود تکه‌ای از پیتزا را از جعبه برداشت و جدا کرد و به طرفِ پسرک گرفت و باز لب زد:
- بخور!
پسرک سرش را پایین انداخته؛ و پاهایش را جمع کرده بود. دستانش را به طرفِ پیتزا برد و آن را از دستانِ مارتیک گرفت و لبخند زد. پیتزا را به دهانش نزدیک کرد و یک گاز بزرگ از آن زد. مارتیک فکر می‌کرد که پسرک حسابی گرسنه‌اش است. نگاهی به گارسون کرد و گفت:
- آقا، میشه یک پیتزای دیگر هم بیاوری؟
گارسون سری به نشانه‌ی تایید تکان داد.
مارتیک که متوجه شده بود پسرک چند دقیقه‌ای است که آن تکه از پیتزا را خورده است، جعبه‌ی پیتزا را جلویِ پسرک گذاشت و دستی در موهایِ پسرک کرد و گفت:
- خودت بردار بخور عزیزم.
پسرک نگاهی به مارتیک انداخت و تکه‌ای از پیتزا را برداشت و مشغولِ خوردن شد.
انگار پسرک توانسته بود کمی مارتیک را از تنهایی در آورد و همین موضوع و اتفاق باعث شده بود تا مارتیک بتواند کمی بخندد و احساسِ خوش‌بختی کند‌. گارسون پیتزا را آورد و مارتیک پیتزا را از دستِ گارسون گرفت.
درِ جعبه را باز کرد و مشغولِ خوردن شد، پسرک که انگار گرسنگی‌اش برطرف شده بود رو به مارتیک کرد و لب زد:
- ممنونم عمو!
پسرک یک سرسوئیچی که به آن موتوری زیبا وصل بود از جیبش بیرون آورد و رو به مارتیک گفت:
- این چیزِ ناقابل از طرفِ من هدیه به تو!
مارتیک نگاهی به سرسوئیچی که در دستِ پسرک بود کرد و گفت:
- وای چه زیباست!
پسرک سرسوئیچی را در دستِ مارتیک گذاشت و در حالی که کفش‌هایش را می‌پوشید، مارتیک گفت:
- میشه چند دقیقه‌‌ای کنارم باشی؟
پسرک بی‌خیالِ پوشیدنِ کفش‌هایش شد و لبخندی زد و گفت:
- البته!
مارتیک قصد داشت پس از خوردنِ پیتزا برایِ پسرک کفشی بخرد. کفشی که سلیقه‌ی خودِ پسرک باشد و او دیگر نخواهد با همچین کفشی در میانِ مردمِ جماعت بگردد. او این حس را روزی تجربه کرده بود و خوب می‌دانست که چه‌قدر سخت است که کسی با چنین سر و وضعی میانِ مردم قدم بردارد. پیتزایش را خورد و وقتی تمام شد، کفش‌هایش را پوشید و وقتی ایستاد لب زد:
- همراهِ من بیا!
پولِ پیتزا را حساب کرد و دستانش را به طرفِ پسرک دراز کرد، پسرک نگاهی به مارتیک که خنده‌ای زیبا صورتش را قاب گرفته بود کرد و دستانش را در دستانِ او گذاشت. از پله‌ها آرام پایین رفتند. پسرک با خود فکر می‌کرد که او مرا کجا می‌برد؟ اما متوجه‌ی مهربانی و دل‌سوزی‌هایِ مارتیک شده بود. تا چشمش به مغازه‌یِ کفش فروشی افتاد راهش را به طرفِ مغازه کج کرد، وارد مغازه شدند. مارتیک رو به پسرک گفت:
- هر کدام از این کفش‌ها را خواستی انتخاب کن!
 

ARNI.

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
51
پسندها
195
امتیازها
78

  • #15
پسرک سرش را بالا آورد و نگاهی به کلِ کفش‌هایِ مغازه انداخت و بعد، مردمکِ چشمانش را به سمتِ مارتیک چرخاند و لب زد:
- هر کدام را که خواستم؟
مارتیک لپ‌هایِ پسرک را در دستش گرفت و به آرامی کشید و گفت:
- بله، هر کدام که خواستی.
پسرک انگار فکر می‌کرد در دنیایِ دیگری‌ است، دنیایی که حال تمامِ کفش‌ها متعقل به اوست. دنیایی که می‌تواند خود چیزی را به سلیقه‌اش انتخاب کند. چیزی که آرزویِ آن را در اعماقِ دلش دارد. نگاهی به کفش‌هایِ پاره‌اش می‌کند و حال می‌خندد. علت خنده‌هایش چیست؟ شاید با درد به این می‌خندد که دیگر نیاز نیست از این کفش‌هایِ پاره و سوراخ استفاده‌ای کند. شاید از شوق می‌خندد که دیگر قرار نیست در خیابان مورد تمسخر دیگران قرار بگیرد. شاید هم فکر می‌کند دو جفت کفش رنگی و براق بتواند کمی او را امیدوار به زندگی کند. شاید هم نه، خیال می‌کند زیبایی‌اش به چشم می‌آید و چندین برابر می‌شود. در دنیایِ کفش‌ها دو دل مانده است و نمی‌داند کدام یک را انتخاب کند. مارتیک نمی‌تواند در انتخابِ کفش به او کمک کند زیرا می‌ترسد سلیقه‌ی او با خود یکی نباشد و دست بر رویِ کفشی بگذارد که پسرک حتی نتواند او را در دل جای دهد چه برسد به این‌که آن‌ها را با شوق بپوشد. پس گوشه‌ای از مغازه می‌ایستد و پسرک را تماشا می‌کند. بیشتر به این فکر می‌کند که پسرک چه‌قدر شبیه به کودکی‌هایِ اوست. انگار کودکی‌اش به این پسر واگذار شده و تعلق گرفته است. گاهی نیمه‌ی گم‌شده‌ی آدم‌ها جنسِ مخالف نیست؛ گاه نیمه‌ی گم‌شده‌ی آدم‌ها، همان کسی است که فکر می‌کنی روحت است؛ هر چند هم جنست است اما انگار او خودِ توست. گاه نیمه‌ی گم‌شده‌ات وصالِ کسی است که تمامِ افکار و عقاید و اخلاقش همانندِ توست. مارتیک هرگز از تماشایِ پسرک خسته نمی‌شود بلکه خوش‌حال می‌شود او حاضر است تمامِ شب را تا صبح این‌جا باایستد تا بالاخره پسرک کفشی که مورد دل‌خواهش است را انتخاب کند.
صاحبِ مغازه رو به مارتیک می‌گوید:
- چی‌شد؟ بالاخره کفش می‌خرید یا نه؟!
مارتیک از فکر‌هایش دل می‌کند و در حالی که به درِ مغازه تکیه داده بود کمی فاصله می‌گیرد و لب می‌زند:
- بله، یعنی البته، می‌خریم.
مرد اخم‌هایش در هم گره می‌خورد و در حالی که سرش را کج می‌کند لب می‌زند:
- چرا به پسرت کمک نمی‌کنی و خودت براش کفش انتخاب نمی‌کنی؟
مارتیک وقتی کلمه‌ی پسرت را از زبانِ صاحب مغازه می‌شنود. کمی تعجب می‌کند و مات و مبهوت می‌ماند اما می‌گوید:
- دوست دارم آن‌چه که خود دوست دارد انتخاب کند. دوست ندارم چیزی که من می‌پسندم او هم بپسندد، هر کسی سلیقه‌ای دارد که باید طبق همان، سلیقه‌اش را به خرج دهد!
مرد که نمی‌تواند گفته‌ی مارتیک را بپذیرد و هضم کند. سری به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دهد. اما بالاخره پسرک کفشِ مورد نظرش را انتخاب می‌کند. آن‌قدر در این دنیا غرق شده بود که حواسش به گذرِ زمان نبود. اما کسی این‌جاست که زمانِ باارزش خود را خرج او می‌کند و لایقِ او می‌داند. با صدایِ پسرک مارتیک از نقطه‌ی مبهمی که خیره مانده است چشم برمی‌دارد:
- من این کفش را می‌خوام!
 

ARNI.

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
51
پسندها
195
امتیازها
78

  • #16
مارتیک با چشمانش ردِ انگشت اشاره‌ی کوچکِ پسرک را گرفت تا بتواند کفشی که سلیقه‌ی اوست را ببیند؛ کفشی مشکی رنگ که پاشنه‌ی آن سفید رنگ بود و یک تیک که نشانه‌ی مارک نایک، و تیک به رنگ قرمز است. سلیقه‌اش کامل با مارتیک متفاوت است. اما کفش آن‌قدر زیبا بود که مارتیک با ابروهایِ بالا رفته به طرفِ پسرک رفت و لب گشود:
- وای چه زیباست! حالا بپوش تا رویِ پاهایت هم ببینیم.
پسرک می‌خندد و بر رویِ صندلی می‌نشیند و کفشی که دیگر او را نمی‌پسندد و دوست ندارد را از پاهایش بیرون می‌اورد و کفشی که حال به او علاقه‌ی بسیاری دارد را می‌پوشد؛ مارتیک نگاهی به کفش می‌کند و می‌گوید:
- باهایش قدم بردار، شاید برایت کوچک باشد.
پسرک در چشمانش ترس موج می‌زند. با خود فکر می‌کند که نکند کفش اندازه‌ی پاهایم نباشد؟! و پاهایم را اذیت دهد. آن‌وقت مجبورم کفش دیگری را انتخاب کنم و از این دل بکنم. چند قدم که برمی‌دارد سرش را برمی‌گرداند و لب می‌زند:
- دوستش دارم، سایزش هم خوبه.
مارتیک به طرفِ صاحب مغازه می‌رود و می‌گوید:
- قیمتش مهم نیست. این کارتم هر چه‌قدر مبلغش است بکش.
مرد نگاهی به مارتیک می‌کند و کارت را می‌کشد و لب می‌زند:
- رمزت!
مارتیک رمز کارتش را می‌گوید و خطاب به پسرک می‌گوید:
- بریم؟
دستانش را به طرفِ پسرک دراز می‌کند، پسرک با کفش‌هایِ زیبا و نواش می‌دود و دستانِ مارتیک را می‌گیرد و از مغازه بیرون می‌روند.
پسرک رو به مارتیک می‌گوید:
- می‌تونم برم؟
مارتیک اخم‌هایش در هم گره می‌خورد و می‌گوید:
- کجا بری؟!
پسرک بغضی که در گلویش است و راهِ گلویش را سد کرده لب گشود:
- سقفی برایِ این‌که بخوابم ندارم. اما در پارک می‌خوابم.
مارتیک تا این حرف را از پسرک شنید سرِجایش ایستاد و لب زد:
- چی؟ در خیابان بخوابی؟ مگر مارتیک مرده!
پسرک دستانش را از دستانِ مارتیک بیرون آورد و گفت:
- تو اسمت مارتیکه؟
مارتیک‌ نگاهی به آسمان می‌کند و آهی زیر لب می‌کشد و لب می‌زند:
- بله، اسمِ تو چیه؟
پسرک در حالی که به دو جفت کفش‌هایش خیره می‌شود می‌گوید:
- سابین.
مارتیک کمی خم می‌شود و دستی بر رویِ موهایِ سابین می‌کشد و لب می‌زند:
- سابین! اسم زیباییه. هوا سرده ممکنه سرما بخوریم و مریض شیم برگردیم خونه؟
سابین سرش را برمی‌گرداند و کمی از مارتیک فاصله می‌گیرد و می‌گوید:
- اما من نمیام، مادر و پدرت می‌پرسه این کیه؟ اون‌وقت می‌خوای چی جوابشون رو بدی؟
مارتیک تا اسمِ پدر و مادرش می‌آید چهره‌اش گرفته و ناراحت می‌شود. چنگی به موهایش می‌زند و اشک از رخسارش جاری می‌شود.
سابین که متوجه می‌شود پدر و مادر او مرده است دستانِ مارتیک را می‌گیرد و لب می‌زند:
- معذرت می‌خوام، نمی‌دونستم اون‌ها مردن.
مارتیک چند قدم برمی‌دارد و اشکانش را پاک می‌کند و می‌گوید:
- اشکال نداره، حالا میای؟
مارتیک دلش می‌خواست سابین کنارش باشد، که در خانه احساسِ تنهایی نکند. که خوش‌حال شود. البته که سابین هم دلش می‌خواست مارتیک را خوش‌حال ببیند و خود هم از این مخمصه رهایی یابد و خو‌ش‌حال باشد. از پشتِ سر مارتیک را در آغوش می‌گیرد و لب می‌زند:
- آره.
حال جایِ گریه، خنده کلِ صورتِ مارتیک را قاب می‌گیرد‌.
 

ARNI.

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
51
پسندها
195
امتیازها
78

  • #17
در تاریکی و ظلمت‌ِ شب دو پسر یکی که دیگر پس از مرگ پدر و مادرش مَرد بار آمده و قد کشیده بود و دیگری که در کودکی‌اش دوست داشت دنبالِ خوشی‌هایش در جای‌جایِ دیوارهای شهر بگردد. قدم می‌زدند و می‌خندیدند. حال خنده‌هایشان قشنگ‌ترین چیزی بود که در گوشه‌های شهر قاب میشد. خاطره میشد، از کوچه بالا رفتند. مارتیک کلید را از جیبِ شلوارش بیرون آورد و در قفلِ در کرد و در را باز کرد. با باز شدنِ در سابین وارد شد. نگاهی به کلِ خانه انداخت و لب زد:
- کفشم رو کجا بذارم؟
مارتیک کمی کفش‌هایش را جا به جا کرد و جایی برایِ کفشِ سابین خالی گذاشت و گفت:
- کفش‌هایت را بیرون بیار و این‌جا بذار.
سابین یک سر به نشانه‌ی تایید تکان داد و کفش‌هایش را بیرون آورد و در جا کفشی گذاشت. از پذیرایی رد شد و وارد سالن شد. فضایِ خانه برایش عجیب بود. از وقتی به‌دنیا آمده بود تا حال که ده سالش بود در چنین جایی قدم نگذاشته بود. فقط می‌توانست چنین روزی را در خواب ببیند. البته چنین شرایطی را مدیونِ مارتیک بود. رویِ کاناپه نشست مارتیک تلوزیون را روشن کرد و رو به سابین گفت:
- چه فیلمی دوست داری؟
سابین کمی سرش را خاراند و گفت:
- اکشن!
مارتیک کمی خندید و با تعجب گفت:
- عه، تو هم مثلِ من فیلمِ اکشن دوست داری؟
سابین سری به نشانه‌ی بله تکان داد.
مارتیک در حالی که با کنترل شبکه‌ها را عوض می‌کرد گفت:
- پس الان فیلمِ اکشن می‌ذارم با هم ببینیم.
وقتی به شبکه‌ی مورد نظر رسید کنترل را در زیر ال‌سی‌دی گذاشت و بر رویِ کاناپه کنار سابین نشست. ظرفِ پفیلا و تخمه را رویِ میزِ کوچکِ سفید گذاشت و رو به سابین گفت:
- بخور.
سابین چند تا تخمه برداشت و مشغولِ خوردن شد. مارتیک چراغ را خاموش کرد که بهتر بتوانند از دیدنِ فیلم لذت ببرند. میانِ فیلم دیدن سابین یا دست یا جیغ میزد. مارتیک هم می‌خندید و دستی رویِ موهایِ خرمایی رنگِ سابین‌ می‌کشید. تمامِ حواسش پرتِ سابین بود. چهره‌اش را دید میزد، حرکاتِ دست و پاهایش را نگاه می‌کرد و انگار از حرکات و کارهایِ سابین خوشش آمده. دقیقاً کپیِ خودش است. مگر انسان‌ها چه‌قدر می‌توانند شبیه به هم باشند؟ حالا یک اخلاق یا الی دو اخلاق، این‌ها کپی‌ِ هم بودند؛ انگار دو سیب را به دو نصفِ مساوی تقسیم کرده باشی. وقتی فیلمِ اکشن به پایان می‌رسد، سابین خمیازه‌ای می‌کشد و به تنِ خسته‌اش کش و قوسی می‌دهد. مارتیک خود هم خسته‌اش شده بود. چون امشب حسابی قدم زده بودند و مثلِ کودک خردسال در خیابان اذیت و مردم آزاری کرده‌اند. البته مارتیک با مردم آزاری موافق و هم عقیده نیست، اما سابین خیلی شیطون و اذیت‌کار است و در خیابان گاه مردم آزاری می‌کرد. مارتیک نمی‌تواند اخلاق‌های بد او را به این زودی برطرف کند‌. اما با خود فکر کرده بود که باید روزی با او صحبت‌هایی داشته باشد. نمی‌خواست برای این‌که او را در این خانه راه داده است حد و مرزی را مشخص کند، نه!
اما دلش می‌خواست به او یاد دهد که چه چیزی در کجا بهتر است انجام شود و چه چیزی نباید او انجام دهد. از این فکرها دور شد و وقتی متوجه شد سابین خوابش برده است.
یکی از دستانش را زیرِ پاهایِ او و یکی دیگر از دستانش را دور کمرش حلقه کرد و او را به اتاقش برد. او را آرام رویِ تخت خواب گذاشت و ملحفه را تا پایین‌تر گردنش انداخت و چراغ را هم خاموش کرد.
 

ARNI.

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
51
پسندها
195
امتیازها
78

  • #18
صبح شده بود و انگار کاسه‌ی‌ آبِ آسمان هجرت کرده بود. خبری از اشعه‌هایِ خورشید در لا به لای پرده‌ی پنجره و تابیدن روی دیوار اتاقش نبود. اما قطرات باران به پنجره‌ی اتاقش ضربه میزد. انگار کم‌کم خورشید از پشت پلکانش می‌درخشید و در ادامه‌ی راهش، طلوع می‌کند. آرام پلک‌هایش را باز می‌کند در همین حین کش و قوسی به تنش می‌دهد. نگاهی به اطرافش می‌اندازد سابین هنوز خواب است. آن‌قدر ناز خوابیده است که دلش نمی‌آید او را از خواب بیدار کند. مثل همیشه بعد از بیداری‌اش قلم سردش را از روی میز برمی‌دارد و در دفتر خاطراتش شروع به نوشتن می‌کند:
- آدم دلش می‌خواهد هر صبح خورشید از چشمانِ تو طلوع کند، آدم دلش می‌خواهد رویِ لب‌هایِ تو خنده‌ای باشد و جان بکند. انگار بویِ صبحانه به مشامش رسیده بود و مشامش را قلقلک می‌داد. به طرفِ آشپزخانه رفت. دو فنجان چایی ریخت. بویِ عطر چایی مشامش را قلقلک می‌داد. در را باز کرد وارد نانوایی شد، دو تا نان سنگک داغ خرید و رویِ میز گذاشت. تکه‌ای از نان را برداشت و با لذت خورد. برای او چند لقمه زندگی کافی بود. هرگز امیدش را از دست نمی‌داد. او امیدش تنها به خدایش بود.
خودش بسازد از همه چیز بهتر است. انگار در جیب‌هایش مُشتی امید ریخته بود و از چوب لباسی‌اش چند رویا آویزان کرده بود. انگار روی گلدان‌های زندگی‌اش قطراتی باران چکیده بود، و انگار کفشِ عفت و همت را پاهایش کرده بود.
خدا و طلوعِ خورشیداش خودش امید است.
هر صبح و طلوع خورشید را فرصتی برای دوباره شروع کردن زندگی‌اش می‌دانست هر فرصت را غنیمت می‌شمرد. سابین با چشمانی خواب‌آلود و نیمه‌باز از اتاق بیرون آمد. دلش می‌خواست اولین صبحش را در این خانه صبحانه بخورد.
مارتیک لبخندی زد و دستی در موهایِ فرفری و ژولیده و به هم‌ ریخته‌ی سابین کشید و لب زد:
- سلام، صبح بخیر!
سابین در حالی که وارد سرویس بهداشتی میشد گفت:
- سلام داداش، صبح شما هم بخیر.
مارتیک از خانه بیرون رفت و رو به پیرمرد لب زد:
- آش‌سبزی می‌خواستم.
ظرفی پر از آش‌سبزی خرید و پولش را حساب کرد و وارد خانه شد. سابین رویِ صندلی نشسته بود و تکه‌ای نان را در دست گرفته بود و می‌خورد، مارتیک ظرفی را پر از آش کرد و رویِ میز گذاشت و از سابین خواست تا بخورد.
مارتیک خود هم روی صندلی نشست و یک لقمه آش‌سبزی خورد و گفت:
- چرا این‌قدر زود بیدار شدی؟
سابین در حالی که دست و دهانش را با دستمال تمیز می‌کرد و برای خود لقمه‌ای از نو می‌گرفت گفت:
- همیشه این ساعت‌ها بیدارم. باید برم سرکار
مارتیک تکه نانی که در دستش بود را روی میز گذاشت و کمی چای را خورد و با اخمی که رویِ ابروهایش نشسته بود لب زد:
- سرکار؟! اگر تا دیروز هم سرکار می‌رفتی. امروز نمیری، من خودم میرم کافیه!
سابین سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. مارتیک از روی صندلی بلند شد و رو به سابین گفت:
- موزیک گوش میدی؟
- ... .
اما سابین حرفی نزد؛ مارتیک سیستم را روشن کرد و کابل را به گوشی‌اش وصل کرد و آهنگی گذاشت.
Теперь прошу – ты, пожалуйста молчи
Teper’ proshu – ty, pojaluysta molchi
حالا ازت می‌خوام که ساکت باشی و چیزی نگی.
Смотри в глаза и ничего не говори
Smotri v glaza i nichego ne govori
توی چشم‌هام نگاه کن و هیچی نگو.
Я всё решил. Наша речь не о любви
Ya vsyo reshil. Nasha rech’ ne o lyubvi
تصمیم خودم رو گرفتم ، راجب عشق حرف نمی‌زنیم.
И отпустил; Ты, пожалуйста, живи
I otpustil; Ty, pojaluysta, jivi
بهت اجازه میدم که بری، لطفاً برو.
Просто убегай и не вспоминай
Prosto ubegay i ne vspominay
فقط برو و به گذشته و خاطرات‌مون فکر نکن.
 

ARNI.

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
51
پسندها
195
امتیازها
78

  • #19
عکس‌هایِ قاب شده بر رویِ دیوار، مارتیک را یاد خاطرات‌هایش می‌انداخت. خاطرات‌هایی که انگار هنوز نمرده‌اند و گاه‌گاهی تکانی می‌خوردند؛ خاطرات‌هایی که روز بارانی در جای‌جایِ شهر قاب شدند. روزی انگار خواهد رفت، اما آن روز نزدیک نیست و آن روز تاریخِ مشخصی ندارد؛ اما هر گاه چمدانش غرق از اشک شود از این دنیا خواهد رفت.‌ دنیایی که خیال می‌کرد پوچ است. وقتی خاطره‌ها در ذهنش زنده می‌شوند اشک از چشمانش جاری می‌شود ولی در همین حین دیوانه‌وار قهقهه می‌زند. خاطرات‌هایی که روزی برای مارتیک طعمِ شیرینی می‌داد حال طعمِ زهر می‌دهد. تلخی‌اش آن‌قدر زیاد است که این‌ چنین محال نیست. خاطره‌هایی که راهِ اشک را برایِ چشمانش باز می‌کند. در روز بارانی، بیشتر از روزهایِ دیگر خاطرات به جانش می‌افتند. هر گاه از خواب بیدار می‌شود وحشت‌زده قاب‌هایِ رویِ دیوار را نگاهی می‌اندازد. می‌ترسد قاب عکس‌ها شکسته باشند؛ هر کسی برای خود خاطرات‌هایی دارد. خاطره‌هایی که بویِ عطرش کلِ مشامش را قلقلک می‌داد و بویِ عطرش بینی‌اش را به آرامی نوازش می‌کرد. او هیچ‌وقت نتوانست خاطرات‌ها را به خاک بسپارد. او هر روز با ذهنش خاطرات‌ها را زنده می‌کرد. به طرفِ اتاقِ مادرش رفت. کلید را به آرامی در قفل در کرد و چند باری چرخاند. در سفید رنگ باز شد؛ وارد اتاق شد و چراغ را روشن کرد. لبخندی غمگین کنجِ لبانش نشست. نفس‌هایش در سینه حبس شده بود. چند قدم برداشت. چمدانِ مادرش را باز کرد؛ سال‌ها بود که درِ چمدان را باز و بسته می‌کرد. اما هیچ‌وقت جرئت نمی‌کرد دفترچه خاطرات مادرش را بخواند. این‌بار انگار به آخرهایِ خط رسیده بود. نمی‌توانست دیگر صبر کند، دفترچه خاطراتِ مادرش را در دست گرفت. اولین صفحه را ورق زد. عکسِ جوانی که نشان می‌داد پدرش نیست کنار مادرش بود که رویِ صفحه‌ی اول بود، در حالِ بوسیدن یک‌دیگر بودند. در همین حین دستانِ مارتیک مشت شدند. سابین از پشتِ در به حرکاتِ مارتیک خیره مانده بود. مارتیک صفحه‌ی دوم را ورق زد. چند خط نوشته‌ای رویِ برگه با خطی خوش نوشته شده بود. روزهایِ بارانی بود، کنار پنجره نشسته بودم و بیرون را نگاه می‌کردم. بر اثر بارش باران پشت پنجره بخارهای زیادی دیده میشد. صدایی در گوشم نجوا شد، اون صدا برام آشنایی خاصی داشت. اون‌قدر آشنا که در یک ثانیه متوجه شدم که آبراهام است او کسی بود که پدرم از من خواسته بود به عنوان همسرم بپذیرمش، اما چه‌گونه می‌توانستم او را به عنوان همسرم بپذیرم؟ چه‌گونه می‌توانستم او را در قلبم جای دهم؟ وقتی همه جایِ قلبم را عشقِ کوین فرا گرفته است. چند قدم به طرفم برداشت و در گوشم آرام زمزمه کرد:
- آماده‌ای کایلی؟
اما من هیچ شوقی برای آماده شدن نداشتم. من هیچ شوقی نداشتم که برایِ این مرد آماده شوم. اما چه می‌کردم؟ مگر راه دیگری داشتم؟
وقتی پدرم یک مرد عیاش و بی‌رحم است چه‌گونه می‌توانم رویِ حرفش حرفی بزنم؟ با حرف دیگرش که باز درِ گوشم زمزمه کرد از فکر بیرون آمدم:
- لباست رو بپوش، باید بریم محضر.
 

ARNI.

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8080
تاریخ ثبت‌نام
2024-04-06
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
51
پسندها
195
امتیازها
78

  • #20
اشک از رخسارم جاری شده بود. اما گریه هم گره‌ای از کارم را باز نمی‌کرد؛ من دختری بودم که در این خانواده حق تصمیم گرفتن نداشتم. حتی مادرم هم در چنین روزی من را درک نخواهد کرد. او به عشق عقیده داشت اما می‌گفت آبراهام هم پول‌دار است و هم تو را خوش‌بخت می‌کند؛ وقتی ذره‌ای به او احساس و علاقه‌ای ندارم. آن‌ها از کدام عشق و علاقه دم می‌زنند و مدام به زبانشان می‌آورند؟ از رویِ صندلی چوبی بلند می‌شوم. او سعی دارد دستانم را بگیرد اما من تا حدی که پاهایم توان داشته باشد و همراهی‌ام کند قدم به عقب برمی‌دارم و سعی می‌کنم از او فاصله بگیرم. باید فاصله‌ها حفظ شود؛ من هرگز چنین مردی را دوست نخواهم داشت من هرگز او را به عنوان همسرم نمی‌پذیرم. ولی یقین است که باید با او وصلت کنم. او از این کارم بسیار خشمگین می‌شود جوری که بازوانم را محکم می‌گیرد و فشار می‌دهد. دردی شدید در قسمت بازوانم احساس می‌کنم. اما مگر جز گریه راه دیگری داشتم؟ باید چه در شلوغی و چه در خلوت خودم که پرسه می‌زدم، گریه می‌کردم. اما می‌گویند مبادا صدایِ گریه‌هایت بلند شود. که آن‌وقت تکه بزرگت گوشته، اما من برایِ گریه‌هایم‌ دلیل دارم. دلیلی محکم و با استقامت دارم. دلیلم عشق و پایبندی است. عشق است که به من حکم می‌دهد. عشق است که حال مرا سرِ پا نگه داشته است. آری عشق، عشقِ کوین است که مثلِ اکسیژن در هوا من‌ را زنده نگه داشته است.
با سیلی‌ای که با شتاب به صورتم زده می‌شود باعث می‌شود سرم برگردد و موهایِ ژولیده‌ام دیدم را پنهان کند از فکرِ کوین بیرون می‌آیم، در اصل شبانه‌روز در فکرش قفلی زده‌ام. شاید تا لحظات مرگ نتوانم از فکر او در بیایم یا به او فکر نکنم، اما باعث شد تا متوجه شوم چه کسی به من این‌طور بی‌رحمانه سیلی زد؟ سرم را برمی‌گردانم موهایِ مشکی رنگم که حال کلِ صورتم را پوشانده است. کنار می‌زنم، نمی‌خواهم اشک‌هایم را ببیند خیال کند من‌ ضعیف و بی‌جانم. به طرفِ پنجره می‌چرخم و با گوشه‌ی آستینِ لباسم اشک‌هایم‌ را پاک می‌کنم. باز مرا به سمت خودش می‌کشاند؛ من نمی‌خواهم حتی از رویِ آستینِ لباسم هم؛ تنم را لمس کند. او کسی نیست که حتی بتواند ثانیه‌ای به چشمانِ من خیره شود. چون روزی از عمرم هم که خواهد برود من برایِ کوین ساخته شده‌ام. سرنوشتم با او رغم خواهد خورد؛ دستانم را محکم می‌فشرد و من را با اجبار سعی دارد از اتاق بیرون کند. اما من پاهایم را در زمین محکم فشار می‌دهم و پافشاری می‌کنم. اما بی‌فایده‌ست چون من هرگز آن‌قدر قوی و پرزور نیستم‌ که بتوانم در برابر چنین مردی که عرض شانه‌هایش چندین برابر من است مقاومت کنم. او حتی بلندیِ قدش دو برابر من است. حتی ایستادن در برابر او و سینه سپر کردن، کاری مسخره به‌نظر می‌آمد. اما من هنوز هم پافشاری می‌کردم، انگار کسی در خانه نبود؛ سکوت همه جا را فرا گرفته بود. من را در اتاقی برد و محکم‌ هلم داد. سرم به گوشه‌ی میز خورد. زیر لب آخی گفتم موهایم باز جلویِ دید و اشک‌هایم‌ را گرفت. حرف زدنش با حرص و جوش بود:
- کایلی، فقط و فقط پنج دقیقه فرصت داری آماده شی. بیشتر شد... .
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
23

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین