پارت بیست و هفتم
حس بدی داشتم انگار کسی دیگه هم توی جسمم بود! انگار جسم کوچکم میهمان یه میزبان دیگه شده بود و برای روح خودم جاکمبود. جسمم مثل یه خونه چهل متری شده بودکه سی نفر مهمون توش بودن و بزن بکوب می کردن . مثل آدمی که بخواد توی رخت خواب یه تکونی به خودش بده سعی کردم یه تکونی به حالت عرفانی بدنم بدم ولی نتونستم. با تکون های بعدی مادرم متوجه شدکه به هوش اومدم . اشک هاش رو با پشت دست هاش پاک کرد و روی دستم زوم شد وقتی تکون خوردن دستم رو دید و مطمئن شد ازبه هوش اومدنم فریادپرستار-پرستارش بخش مراقبت های ویژه رو پرکرد. تمام این اتفاقات رو می دیدم انگار چشمام باز بودن ولی قدرت تکلم و پاسخ دادن نداشتم . بعد از گذشت چند ثانیه یا دقیقه نمی دونم برای من زمان چیز محدودی نبود و نمی تونستم دقیق بشمارم یااندازه گیری کنم . چندتا پرستارودکترخودشون رو به بالای سرم رسوندن و شروع به چک کردن علائم حیاتی من کردن ، خیلی تلاش کردم چشمام رو از روی هم باز کنم ولی زورم به باز کردن چشمام نمی رسید ، چند باره تلاش کردم ولی بازم نتونستم.دلم می خواست چندتا آدم کوچولو مثل اهالی لی لی پوت داشتم تا با چند تا طناب پلک های من رو باز می کردن ولی لی لی پوت یه شهر خیالی بود و من از باز کردن چشمام واسم سخت ترین کار دنیابود.
چشمام روکه نمی تونستم باز کنم پس به مکالمه دکترباپرستارهارو گوش دادم.
_ خانم کدخدایی
_ بله دکتر
_ بیمارفعلا شرایطش پایدارهستش یک سری آزمایشات انجام بدیدبراش بگید دکترشاهمرادی گفته سریع جواب هارو می خوام
_ چشم دکتر ,دکتر دستگاه هارو جدا کنیم ؟
_ بله خانوم کدخدایی جدا کنید دستگاه هارو ولی فعلا یه آرام بخش بزنید .
_ چشم دکتر جان
مکالمه دکتر و پرستار همین جا تمام شد و بعداز مدتی یه حس خیلی خوب بهم دست داد و باز هم به خواب رفتم .