. . .

در دست اقدام رمان تیغ و داد | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. پلیسی
  2. علمی_تخیلی
نام رمان: تیغ و داد
نویسنده‌: سوما غفاری
ژانر: علمی تخیلی، پلیسی، عاشقانه
خلاصه‌: در شهر نیویورک، آشوب به پا می‌شود. تیم‌های پلیسی باید دست بجنبانند و از میان پرونده‌های قتل و سرّی، حقیقت را بیرون بکشند. مردم، به عنوان سربازهای این صفحه‌ شطرنج و سران دولت، همگی قلعه‌هایی برای محافظت از شهر. اما شاه کیست؟ شاهی راستین که ادعای حکمرانی بر بشریت را دارد؟ یا دلقکی پیاده نظام که ماسک شاه بر صورت نهاده‌‌؟

سخن نویسنده: بذارین باهاتون صادق باشم؛ اولین بار وقتی ایده‌ی این رمان به ذهنم رسید، تابستون سال 1400 بود. حالا سه سال از روش گذشته. توی این مدت سه سال، خیلی فراز و نشیب‌ها با این رمان داشتم و به عنوان اولین اثر علمی تخیلی من، خیلی چیزها بهم یاد داد، چه در حوزه‌ی این ژانر و چه در حوزه‌ی نویسندگی. وقتی از دید یه منتقد حرفه‌ای بخوام بهش نگاه کنم، می‌بینم چند جای اشکال ریز داره. اما هر چقدر خواستم بازنویسیش کنم، نتونستم. چون این نسخه‌ی دومی که دارم از این رمان مینویسم، به شکل عجیبی برام دوست داشتنیه و نمیخوام هیچ تغییری درش ایجاد بشه. برای همین، امیدوارم که شما هم علیرغم اشکالاتش، مثل من دوستش داشته باشین و ازش لذت ببرین.
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #41
سارا بی‌درنگ سری برای تأیید حرف او تکان داد.
_اگه آدم‌های پشت این پروژه، خلافکارها، سیاستمدارها و یا حاکمانی زورگو باشن، اون‌موقع اهداف پروژه مطمئناً به خیر و صلاح بشریت نخواهد بود. از طریق این راه، اون‌ها می‌تونن حتی حس یأس و نومیدی، یا بیزاری و خشم رو توی وجودمون بکارن. می‌تونن تمام اختیار و ارادمون رو بگیرن، اون هم درحالی که اختیار و اراده یکی از بزرگترین موهبت‌های خداست.
نگاه جورج میان سارا و دگر جاهای محیط می‌چرخید و سارا می‌دانست این حرکت، یک واکنش بدنش برای جمع و جور کردن ذهن به هم ریخته‌اش است. یا شاید هم میانه‌ی خوبی با ارتباط چشمی نداشت! درحالی که جورج سعی در پیدا کردن حرف مناسب و ابراز تعجب داشت، ناگهان صدایی در هندزفری‌اش پیچید.
_سرگروه بخش یک زندان؛ جورج سامرز، به گوش هستید؟
صدای لرزان و بلند سرباز زن، گوش‌های جرج را نوازش کرد و سدی میان مکالمه‌اش با سارا ساخت.
_به گوش هستم. موضوع چیه؟
تغییر حالت چهره‌اش، توجه سارا را جلب نمود.
_مشکلی توی سلول‌های طبقه‌ی سوم ایجاد شده. زندانیان سی و دو_اِی و سی و سی_اِی مردن! زندانی سی و چهار_ایِ، مکسول والنته در حال انتقال به بهیاریه. به نظر داره تشنج می‌گذرونه و وضعش وخیمه.
نفس در سینه‌ی جورج به حبس محکوم شد و چشمان گرد شده‌اش، با سرعتی غیرقابل محاسبه، به سوی سارا چرخیدند. ذهنش شنیده‌هایش را قبول نمی‌کرد. چگونه امکان داشت دو مجرم بمیرند؟
سارای نگران، تنها توانست به سرخ شدن چهره‌ی جورج چشم بدوزد.
***
گام‌های تند و بلندی را پشت سر تخت برانکارد می‌پیمود. انگشتانش دور بدنه‌ی اسلحه فشرده شده و دندان‌هایش چه سخت به هم پیوند خورده بودند! نگاهش میان برانکارد و راهروی مقابل ‌رد و بدل شد. از سویی، نگاه خیره‌ی زندانیان پشت شیشه‌ و از سویی دیگر، صدای چرخ برانکارد که روی زمین کشیده می‌شد. از سویی، راهروهای بی‌پایان زندان و از سویی دیگر، ناله‌های مکسول که از دهانش خارج می‌شدند و ضربه‌ای به دیوارهای ساکت وارد می‌کردند.
وقتی اویِ در حال تشنج روی تخت را می‌دید، در ذهن می‌گفت چگونه امکان دارد همدستانش بمیرند؟ بی‌شک اگر سربازان به موقع او را نمی‌یافتند، او نیز در پی دو نفر دیگر می‌رفت!
ضربه‌ی آرامی به لبه‌ی برانکارد کوبید.
_سریع‌تر حرکت کنید، یالا.
ملحفه‌ی تخت، میان انگشتان مکسول حبس شده بود. درحالی که سینه‌اش مدام جلو و عقب می‌شد، درحالی که هوا را به سختی از میان دندان‌های به هم قفل شده‌اش عبور می‌داد، سرش را چون مته‌ای در بالش فرو برد. نور سفید سقف، مانند ستارگان از جلوی چشمانش عبور می‌کردند، ولی همه چیز آن‌قدر در دیدش تار بود که نمی‌توانست به درستی، به تماشای آن ستاره‌ها بنشیند.
یکی از سربازها، دهان مکسول را که کف بیرون می‌داد، سریع با دستمال پاک کرد. آن کف، قطعاً نشان از یک سم یا دارویی بود! اما نمی‌توانست مطمئن شود. نتیجه‌ را دکترها قرار بود برایشان تعریف کنند.
***
جورج مدام پایش را روی زمین می‌کوبید و انگشتانش را هر پنج ثانیه یک‌بار، در هم فرو می‌برد. نگاهش را در سراسر راهرو چرخاند. دیگر کسی کنارشان نمانده بود و همه اعم از سربازان، دقایقی می‌شد که از جلوی بهیاری رفته بودند. سارا هم که همان اول کار، یعنی بعد از دریافت خبر، با او خداحافظی کرد.
از روی صندلی بلند شد. احساس مور مور شدن قلبش، او را می‌آزرد.
_هر لحظه بیشتر نگران میشم. هیچ هم معلوم نشده که مجرم مرده است یا زنده!
نگاهش به در بهیاری خیره مانده بود و سکوت، در گوش‌هایش فریاد می‌زد. سرباز زن، سرش را بلند کرد و به جورج چشم دوخت. خيره به اخم او، شانه‌هایش را بالا انداخت.
_اون‌ها دارن تلاششون رو می‌کنن.
از آن لحظه‌ای که به جورج خبر را رساند تا به الان، هزاران احساسات مختلف را تجربه کرده بود. یک بار خشم، بار دیگر نگرانی و همینک اندوه! اندوه به خاطر این وضعیت پیش آمده. بابت گیر افتادن در آن گرداب احساسات، کلافه بود.
بالاخره در بهیاری باز شد. دکتر، با گام‌هایی آرام پا به بیرون گذاشت. درحالی که در را پشت سرش می‌بست، نگاهش را به سوی جورج و سرباز که به طرفش می‌آمدند، چرخاند.
جورج، درنگ نکرده و دستپاچه مقابل دکتر ایستاد.
_آقای دکتر، وضعیت چطوره؟ زنده است؟
دکتر سری تکان داد.
_زنده است. دچار مسمومیت معده شده بود، که شست و شو دادیم. هر چند که الان بی‌هوشه، ولی خطر رفع شده.
جورج، دستانش را به سوی گردنش حرکت داده، درحالی که انگشتانش را حصار گردنش می‌کرد، نفسش را بیرون داد. خطوط لبخند به آرامی روی صورتش جان می‌گرفت و درخششی در نگاهش هویدا می‌گشت.
_خدا رو شکر! خدا رو شکر!
اگر مکسول نیز می‌مرد و هر سه مجرم مأموریت سرقت را از دست می‌دادند، آن‌گاه هم به تیم ای و پرونده‌شان ضربه‌ی جبران ناپذیری وارد می‌شد، هم این‌که آنان مجبور به خوردن چوبش می‌شدند! زنده ماندن مکسول، یک روزنه‌ی نور برایشان باقی گذاشت.
صدای کنجکاو سرباز، نگاهشان را به سوی خود چرخاند.
_می‌دونیم مسمومیت بر اثر چی بوده؟
دکتر سری برای تأیید حرف او تکان داد.
_احتمالاً بر اثر قرص بوده باشه. یه حیله‌ی تکراریه.
سرباز با ابرویی بالا انداخته و نگاه متعجب، به سوی جورج سر چرخاند، تا سؤالش را از او بپرسد.
_ولی چطور همراهشون داشتن؟ ما تموم لوازمشون رو گرفتیم.
_اگه موش بخواد یه جایی قايم بشه، همه‌ی راه‌ها رو هم سد کنی، بازم یه سوراخی پیدا می‌کنه. چیزی که الان مهمه، اینه که مکسول زنده مونده. باید بریم جسد دو مجرم دیگه رو برداریم و منم به آقای جکسون استوارت زنگ می‌زنم، تا این اتفاقات رو گزارش بدم. فردا صبح قرار بود بیان مکسول و همدست‌هاش رو برای بازجویی ببرن. باید بدونه که فقط یه زندانی به انتظارش نشسته.
پوزخند ریزی روی لبان سرباز نشست.
_اوه! آقای استوارت از شنیدن این خبر اصلاً خشنود نمی‌شه.
پلک‌های جورج آرام روی هم قرار گرفتند و او، درحالی که شقیقه‌هایش را می‌مالید، سری تکان داد.
_می‌دونم، می‌دونم.
***
"روز بعد"
ماشین‌ها به سرعت از کنارشان رد می‌شدند، گویی یک مسابقه بود و هر کسی برای برنده شدن عجله داشت! حتی ساختمان‌ها و درختان کنار خیابان هم در تکاپو برای پیروزی بودند، آن هم درحالی که برای ایفای نقش تماشاچی ساخته شده بودند.
ارن سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش به سوی خیابان سُر خوردند.
_همون فردای مأموریت باید از مجرمین بازجویی می‌کرديم. چند روز اتلاف وقت، موجب باختمون شد!
لیام از تماشای مغازه‌هایی که تازه باز می‌کردند، دل کَند. او نیز به پشتی صندلی تکیه داد.
_به خاطر مصاحبه‌ی خبرنگارها نتونستیم انجامش بدیم. رئیس می‌خواست منتظر بمونیم تا ببینیم حرکتی از جانب دشمن‌هامون انجام می‌شه یا نه.
ارن شانه‌ای بالا انداخت.
_که انجام نشد!
لیام نفسش را بیرون داد و سری برای تأیید حرف او تکان داد.
_خیلی خب، اون‌ها هم به اندازه‌ی خودمون زرنگ از آب دراومدن! ممنون بابت یادآوریت!
لبخند کوتاهی کنج لب ارن پدید آمد، اما لبخندی که نه موجب درخشش چشمانش شد، نه موجب برجسته شدن گونه‌هایش. چشمانش در حدقه به سمت جلو چرخیدند و به تماشای روگذر مقابل نشست، روگذری که موجب در دیدرس قرار گرفتن منظره‌ی وسیعی از شهر می‌شد.
اگرچه منظره‌ی شهر در شب، یعنی در زمانی که نور آسمان‌خراش‌ها به رقابت با نور ستارگان برمی‌خاستند و هولوگرام‌های شهر روشن می‌شدند، خیلی زیباتر بود، اما کوتاهی در حق روشنی روز و نور خورشیدی که شهر را صمیمانه در آغوش گرفته بود نیز، بی‌انصافی می‌شد.
لیام، بار آخر نگاهی به ارن انداخت. ماشین را روی رانندگی خودکار گذاشته، پشت فرمان به صندلی لم داده بود. نیمه‌ی پر لیوان را می‌دید و قصد داشت، آن نیمه‌ی پر را به بقیه نیز نشان دهد.
_به هرحال، هنوز خوش شانسیم که یکی از مجرمین زنده است. هنوز می‌تونیم از اون بازجویی کنیم.
ارن او را بی‌پاسخ رها کرد. چشمانش، آن هنگام که از شیشه‌ی سمت خودش به بیرون نگاه کرد، اندکی جمع شدند. سخت بود در مقابل پرتوی نور خورشید که شیشه‌ها را پشت سر گذاشته و به داخل نفوذ می‌کرد، مقاوم بایستد.
با انگشت اشاره‌اش، به پیاده‌روی کنار خیابان اشاره کرد.
_به نظرت اون‌جا چخبره؟
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #42
لیام به سوی ارن خم شد تا بتواند از دید او بیرون را ببیند. وقتی تجمع عده‌ای از مردم را در کنار پیاده‌رو و جلوی مغازه‌ها دید، منظور او را بهتر درک کرد.
_نظری ندارم والا.
چند ثانیه بیشتر به تجمع مردم و مدام رفت و آمدشان به این سو و آن سوی خیابان چشم دوخت. فکر نمی‌کرد افتتاحیه‌ای در کار باشد! آن روز هم که روز خاصی نبود، پس ماجرا چیست؟ چرا رنگ زرد، رنگ مشترک میان لباس‌های آن تجمع شده بود؟
با حس لرزش جیب شلوارش، صاف نشست و انگشتانش را به سوی جیبش دراز کرد. ارن همچنان به جمعیتی خیره مانده بود، که به خاطر حرکت ماشین، کم کم از دیدشان محو می‌شدند. در نظرش، آن همه مردم که اکثریت نیز لباس زرد بر تن داشتند، یک چیز عادی نبود!
دیدن کلمه‌ی "عزیزم" روی صفحه‌ی موبایل، درخششی در چشمان لیام ایجاد کرد. به سرعت تماس را بر قرار و موبایل را روی گوشش گذاشت.
_سلام هارپر، چطوری؟
شنیدن اسم هارپر، موجب جلب شدن توجه ارن شد و در نتیجه، او نیم نگاهی اجمالی و سریع به لیام انداخت. هارپر... هارپر... سعی کرد او را از میان خاطراتش به یاد آورد. و البته! هارپر همسر لیام بود. چگونه توانست فراموش کند؟ گرچه تنها دوبار هارپر را ملاقات کرده بود، یک بار جلوی سازمان و بار دیگر، زمانی که برای کار به خانه‌ی لیام رفته بود.
صدای نازک هارپر و لحن محبت %%%%%، دست نوازش بر گوش‌های لیام کشیدند.
_سلام، خوبم. تو چطوری؟ البته فکر کنم وسط کار بهت زنگ زدم، نه؟
لیام گویی که هارپر او را می‌بیند، تند تند سری به طرفین تکان داد.
_نه، نه! موقع مناسبی زنگ زدی. دلم واست تنگ شده بود.
آن دو به صحبت پرداختند و ارن، بی‌توجه به حرف‌های لیام که گاه قربان صدقه‌ی زنش می‌رفت و گاه راجع به یک موضوع عادی با او تبادل نظر می‌کرد، موبایلش را روشن و تک تک ویدیوهای توییت پاور را که هیچ کدام توجهش را نمی‌ربودند، رد کرد.
لیام و هارپر، تا رسیدن به جلوی زندان صحبت کردند و دقایقی بعد، وقتی ماشین توقف کرد، لیام گفت:
_ما جلوی زندان رسیدیم. باید قطع کنم.
با خداحافظی صمیمانه و دلگرم هارپر مواجه شده، لبخندزنان به تماس خاتمه بخشید. ارن، نفس محبوس در سینه‌اش را با بازدم عمیقی بیرون داده، چشمانش را در حدقه چرخاند.
_بالأخره صحبت مرغ‌های عشقمون تموم شد!
لیام درحالی که موبایل خود را در جیب کتش می‌گذاشت، نیم نگاهی پکر به او انداخت.
در داخل زندان، سربازها مجرمین بخش شرقی را تک تک از سلول‌ها بیرون می‌آوردند و به دستانشان دستبند می‌زدند، تا سپس آنان را سوار ماشین کنند. در طبقه‌ی اول، در بخش مدیریت، سارا آخرین امضا را نیز پای برگه زد و سپس فرم را به سوی جورج گرفت.
_اینم از این. کارمون تموم شد دیگه، نه؟
جورج، انگشتانش را دور برگه حصار کرد و سری تکان داد.
_آره، تموم شد. بیاین بریم بیرون منتظر بمونیم، الان هاست که زندانی‌ها رو هم خارج کنن.
هر دو اتاق مدیریت را ترک کردند. درحالی که گام‌هایشان راه رسیدن به خروجی را می‌پیمودند، سارا به این‌که بالأخره اولین روز کاری‌اش شروع شده، اندیشید. اکنون به سمت سازمان به راه می‌افتادند و قرار بود پس از اتمام شیفت کاری‌اش، آن‌جا را ترک کند. قرار بود یک روز کامل را در یک محیط پلیسی بگذراند! یعنی در محیطی کاملاً متفاوت از آن‌چه که معمولاً به آن عادت داشت.
انگشتانش را محکم‌تر دور بند کیفش پیچید. دلش می‌خواست قلبش را که دلشوره‌های مزاحم به خوردش می‌داد، از جا بردارد و گوشه‌ای دیگر بیندازد. با این حال، او به فرصت‌ها و موقعیت‌های جدید اعتقاد داشت، چون خودش در زندگی بارها آنان را تجربه کرده بود. سعی داشت کار جدیدش را هم بر پایه‌ی یک فرصت جدید و شگفت انگیز بگذارد و از آن استقبال کند.
درهای شیشه‌ای به رویشان گشوده شدند و پا نهادن به بیرون، هوای صبحگاهی را وارد ریه‌هایشان کرد. صدای جورج، سر سارا را بالا آورد.
_اوه! اون‌ها این‌جان.
جورج به سوی سارا چرخید.
_خانم وبستر، لطفاً چند لحظه همين‌جا منتظر بمونید، الان برمی‌گردم.
بدون لحظه‌ای درنگ برای رؤیت واکنش سارا، چرخید و در جهت مخالف او گام برداشت. سارا که مقصود پشت حرف جورج را نفهمیده بود، با نگاه منتظر و کنجکاوش او را بدرقه کرد. با خود می‌اندیشید، مگر چه کار دیگری پیش آمده؟ منظور جورج از "اون‌ها" چه کسانی بودند؟ نهایتاً، گام‌های جورج، نگاه سارا را با منظره‌ای مواجه کرد که موجب گرد شدن چشمانش شد و ابروهایش را بالا پراند.
جورج، مقابل ارن و لیام ایستاد و مشغول یک احوالپرسی گرم با لیام شد و به صحبت در مورد کارهای سازمان پرداختند. چند لحظه بعد، به همراه لیام به سوی زندان برگشتند، تا به داخل روند و مکسول را بیاورند. ارن در مسیر رفتن آنان، خیره به دختری ماند که به طرفش می‌آمد.
دخترک آشنا به نظر می‌آمد، اما ذهنش برای تداعی او یاری نمی‌کرد. آه، خدایا! چرا امروز همه را از یاد می‌برد؟ چشمانش را با کلافگی بست. تنها صدای دخترک توانست موجب دوباره پلک گشودنش شود.
_ببخشید...
پلک‌هایش را از هم فاصله داد و دخترک چشم دوخت. دخترک، او را یاد کسی می‌انداخت اما نمی‌توانست بفهمد چه کسی! دختر یک تای ابرویش را بالا داد.
_احیاناً اسمتون ارن نیست؟ من رو یاد کسی می‌اندازید که به تازگی باهاش آشنا شدم.
همان لحظه ‌جرقه‌ای در ذهنش زده شد. چشمانش گرد شدند و یک تای ابرویش را بالا داد.
_سارا وبستر؟
صدای کنجکاوش موجب کش آمدن لبان سارا و خنده‌اش شد. سری برای تأیید سوال ارن تکان داد.
_خودمم.
ریز لبخند بی‌تفاوت و عاری از حسی گوشه‌ی لب ارن نشست. همان‌قدر که سریع آمد، سریع نیز رفت، مانند طوفان!
سارا، بند کیف سُر خورده روی بازویش را به سمت شانه‌ی خود بالا برد. برقی که در نگاهش پدید آمده بود، تیله‌ی قهوه‌ای چشمانش را درخشان‌تر می‌کرد.
_حالا که سه بار دیدمت، پس می‌تونم روی دیدار چهارم هم شرط‌بندی کنم! درضمن، اين‌بار توی دنیای واقعی جلوم وایستادی... و خود واقعیت، تفاوت چندانی با چهره‌ی آواتارت نداره.
در هنگام زدن این حرف، نگاهش سر تا پای ارن را از نظر گذراند. قد بلند و اندام او از مقابل چشمش عبور می‌کردند و با خود می‌اندیشید که تنها تفاوت ارن با آواتارش، کت و شلوار سیاهی است که همینک در تنش جا خوش کرده.
گونه‌های فرو رفته و لبان برجسته‌ی سارا، با یک جفت چشمان درشت. سارا نیز آواتارش در ایمپلکنس را، مانند خودش طراحی کرده بود. ارن با تکیه بر این فکر، با دستش اشاره‌ای کوتاه به او کرد.
_این مورد برای تو هم صدق می‌کنه. اصلاً تو اين‌جا چی کار می‌کنی؟ اومدی ملاقاتی؟
سارا تک خنده‌ای بی‌صدا کرد و سری به طرفین تکان داد.
_در واقع نه. گفته بودم که کار جدید پیدا کردم، یادته؟
دستش را به سوی کیفش برده، یک کارت را از درون آن بیرون کشید. کارت را به سوی ارن گرفت و نگاه کنجکاو او میان نوشته‌های کارت رقصید.
"سارا وبستر"، "کارمند سازمان ان سی یو".
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #43
پیش از این‌که ادامه‌ را مطالعه کند، نگاه گرد شده‌اش را به سوی سارا چرخاند.
_تو توی سازمان کار می‌کنی؟
صدای متعجبش، واکنشی از قبیل سر تکان دادن سارا را دریافت کرد.
_آره، امروز اولین روزمه. برام آرزوی موفقیت کن.
ارن با پوزخند ریزی روی لبش، به سوی کتش دست برد و از جیب داخلی آن، کارت خود را بیرون کشید. این‌که کار جدید او، در سازمان باشد، حتی از گوشه‌ی ذهنش هم عبور نکرده بود. آخر این همه حرفه و شغل! همکار شدنش با شخصی که به تازگی ملاقات کرده، هیچ ممکن به نظر نمی‌رسید! اما مگر نمی‌گفتند محال بودن یک چیز، هرگز دلیل بر به واقعیت نپیوستنش نیست؟
آن لحظه که ارن هم کارت شناسایی خود را روبه سارا گرفت، هر دو به این واقعیت پی بردند؛ که باید انتظار هر چیزی را در زندگی داشته باشند! سارا نیز مشخصات ارن را از کارتش مطالعه کرد و به نظر او بیشتر جا خورد. چشمانش درشت‌تر شدند.
_ولی... ولی مگه تو پیشخدمت اون بار نبودی؟
ارن کارت را داخل جیبش برگرداند.
_پيشخدمتی رو دیگه از کجا درآوردی؟
سارا لبانش را روی هم فشرده، آنان را به داخل کشید. درحالی که چقدر از پیشخدمت بودن ارن اطمینان حاصل کرده بود! آن هم تحت یک قضاوت اولیه!
_خب اون شب که اولین بار همدیگه رو دیدیم، پیش‌بند تنت بود.
پوزخند ارن عمیق‌تر شد.
_اون پیش‌بند، ماجراش مفصل بود. من دو ساله که پلیسم، خانم تازه‌وارد.
نگاهش را از سارایی که داشت‌ کارت را درون کیفش برمی‌گرداند، گرفت و پشت شانه‌ی او را نگریست. سفر چشمانش، جلوی در زندان به مقصد رسیدند. پس لیام کجا ماند؟
_اشتباه از من بود. ولی خوشحالم که محل کارمون یکیه. شاید بتونم ازت کمک بخوام! مشکلی که نیست؟
نگاه سارا به او خیره مانده بود. ارن جهت چشمانش را به سوی او چرخاند و سری برای تأیید حرفش تکان داد.
_البته، مشکلی نیست.
صدای باز شدن در توجه جفتشان را از آنِ خود کرد.
هر دو سر چرخاندند و خروج گروهی از زندانیان، همراه سربازانی که دور و اطراف آنان صف بسته بودند، مانند اعلانی عمل کرد که سارا را به سوی خود فراخواند. ایستادن و تماشا کردن چهره‌ی خشمگین یا اندوهگین زندانیان، که یکی پس از دیگری، سوار ون‌های کنار خیابان می‌شدند، برای ارن کنجکاو کننده، اما برای سارا خشنود کننده بود.
سارا چشم از آنان گرفت و به سوی ارن چرخید.
_من باید برم. سر کار می‌بینمت.
ارن به تکان دادن سرش بسنده کرده، با نگاهش سارا را که در جهت مخالف او گام برمی‌داشت، بدرقه کرد. هر چقدر سارا جلوتر می‌رفت و از او دورتر می‌شد، سؤالات ذهن ارن فزونی می‌یافت. می‌خواست بداند قضيه‌ی مجرمینی که سوار ون‌ها می‌شدند، چیست؟ آنان را کجا می‌بردند؟
سارا، نزد یکی از ون‌ها ایستاد و تک تک به زن و مردانی در سنین مختلف که داخل ماشین می‌نشستند، نگاه کرد. موهای پریشان و به هم گره خورده‌شان، همچنین صورت‌های چین خورده و فرتوتشان، ابرهای سیاهی را در آسمان قلبش ایجاد می‌کرد.
زنی میانسال روی صندلی‌های سمت راست جای گرفت و وقتی سرش را به طرف مجرم بعدی چرخاند، دیدن بیلی چشمانش را گرد و درخشان کرد. درحالی که سربازها دو طرفش ایستاده بودند و مجرمین دیگر، انتظار سوار شدن را می‌کشیدند، او دو قدم جلوتر آمد تا از نزدیک بتواند با بیلی صحبت کند.
_سلام بیلی. خوشحالم که سر پا می‌بینمت. حالت چطوره؟
نگاه بیلی آرام آرام بالا آمد و در چشمان قهوه‌ای سارا توقف کرد. می‌خواست لب باز کند و جوابش را دهد، اما لبانش می‌لرزیدند و گویی ذهنش کلمات را از او گرفته بود. سارا که ناتوانی او در پاسخ را دید، دستش را جلو آورده، روی بازویش گذاشت.
_فکر کنم بهتر باشه بعداً حرف بزنیم. خودت رو اذیت نکن. بیا، سوار ماشین میشیم. منم همراهتون میام.
کنار کشید و با دستش، بیلی را به داخل هدایت کرد. پس از این‌که بیلی سوار شد، دو سه مجرم دیگر نیز جلو آمدند و با لبخند سارا بدرقه شدند.
درهای زندان گشوده شده، لیام و جورج از داخل بیرون آمدند. لیام، بازوی مکسول را با وجود دستبند دستانش گرفته بود و او را همراه خود به جلو می‌برد. جورج در کنار لیام قرار گرفته، سعی داشت خداحافظی را به جا آورد.
_امیدوارم این یکی، اطلاعات مفیدی بهتون بده. باید ارزش نجات جونش رو داشته باشه.
لیام در چند قدمی ارن توقف کرده، به سوی جورج چرخید.
_امیدواریم همین‌طور باشه سرگروه سامرز.
همان‌طور که آنان به منزله‌ی اتمام کار و خداحافظی دست یک‌دیگر را می‌فشردند، ارن نفس اسیر در گلویش را با کلافگی آزاد کرد. دست از تماشای آنان برداشت و به عقب چرخید، تا مجدد سوار ماشین شود. با این‌که می‌خواست سریع‌تر راهی سازمان شوند، اما حتی این امر نیز شانه‌هایش را به درد می‌آورد. چونان که گویی یک بار سنگین رویشان گذاشته شده باشد.
درحالی که در ماشین را می‌گشود و روی صندلی پشت فرمان می‌نشست، به این اندیشید که تنها رفتن به خانه و خوابیدن می‌تواند آن بار سنگین را از روی شانه‌هایش بردارد.
صدای باز شدن در، نگاهش را به سوی آینه‌ی وسط سوق داد. از آینه، به مکسولی که با هل دادن لیام روی صندلی‌های عقب می‌نشست، چشم دوخت. همین که لیام هم در صندلی جلو جای گرفت، بالأخره فرمان شروع صادر شده، پرچم شروع را تکان دادند. ماشینشان پیش از ون‌ها به حرکت درآمد و به قصد خروج از منطقه‌ی هادسون، وارد فرعی سمت چپ شد.
با فاصله‌ی سه ساختمان عقب‌تر از زندان، سکوتِ ماشین را تنها زنگ موبایلش توانست زیر پا بگذارد. تماس را به سرعت برقرار کرد.
_مایکل، کجایی؟
ابروانش در هم گره خوردند و پاسخ دبورا را داد:
_جلوی زندان. الان با مکسول راه افتادن، فقط اون همراهشون بود.
_خیلی خب، شما هم دنبالشون برین و مطمئن باشید پای مکسول به مقصد نمی‌رسه. خبری از لاجوس و فایره ندارین؟
آه محبوس در سینه‌اش را چونان اندوهگین آزاد کرد، که گویی داشت به پاره‌ای از تنش وداع می‌گفت.
_نه، هنوز خبری نشده. ولی حتما می‌فهمیم چه اتفاقی افتاده.
_پس منتظر تماستم.
و بعد از آن حرف دبورا، صدای بوق موبایل بود که در گوش مایکل فریاد می‌زد و او را از خاتمه یافتن تماس آگاه می‌کرد. موبایل را پایین آورد و با اشاره ی چشم و ابرویش به سه گاردمن مقابل گفت که حرکت کنند. یکی از آنان، به عقب خم شد و دستور را به راننده رساند.
درحالی که سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌داد، نگاهش را به بیرون از شیشه دوخت. ابروانش آرام آرام به هم نزدیک می‌شدند، تا سفر او به سوی افکار مغشوش ذهنش را آغاز کنند.
افکاری که یک سرش حول محور پروژه می‌چرخید و سر دیگرش، حول محور گاردمن‌های اسیرشان. این درحالی بود که کنجکاوی درمورد پلیس‌های مسئول این پرونده، به شدت او را از اندیشیدن به ماجراهای دیگر منع می‌کرد. دیگر نقشه‌ای که همینک باید پياده می‌کرد، اما هیچ از مراحل آن آگاهی نداشت هم، بماند! شاید تنها چیزی که در ذهنش یقین بود، این بود که باید ماشین پلیس مقابل را تعقيب می‌کردند تا مکسول را از دستشان بگیرند.
ارن، درحالی که فرمان را به چپ می‌چرخاند، از آینه‌ بغل نگاهی به ون‌های پشت سرشان انداخت. آن ون‌ها، تمام منطقه هادسون را یا پشت سرشان حرکت کردند، یا جلویشان. حدس می‌زد آنان نیز در راه رسیدن به سازمان باشند.
_هی لیام، راجع به این قضيه‌ی مجرمین چیزی می‌دونی؟
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #44
لیام، بدون این‌که سرش را از موبایل بیرون آورد و یا نگاهی به او بیندازد، پاسخ داد:
_جورج می‌گفت رئیس می‌خواد یه طرح اجتماعی جدید رو شروع کنه، که از طرف سازمان حقوق بشر بهش پیشنهاد شده. طرحی که توش مجرمین دارای اختلال‌های روانی رو درمان می‌کنن، تا بهشون یه زندگی جدید ببخشن. آممم، خب فکر کنم نه تنها به اون، بلکه به خیلی از نهادهای دولتی و امنیتی دیگه هم وظیفه‌ی انجام این طرح رو سپردن.
ارن ناگهان سری به طرف لیام چرخاند. ابروانش بالا پریده بودند.
_یعنی می‌خوای بگی یه چیز همگانیه؟ چرا ما چیزی ازش نمی‌دونیم؟
لیام موبایلش را داخل جیبش برگرداند و شانه‌ای بالا انداخت.
_نمی‌دونم، ولی معلومه خواستن بین خودشون نگه دارن. بالادستی‌ها همیشه یه چیز رو مخفی می‌کنن، مگر این‌که زمان مناسب فاش کردنش رسیده باشه.
_یه اتفاقاتی داره اطرافمون می‌افته، لیام. چیزهای بزرگی داره عوض میشه و ما از هیچ کدوم خبری نداریم. حس می‌کنم توی یه نقطه گیر کردیم و از جریان زمان عقب افتادیم.
تک خنده‌ی لیام در ماشین پیچید و با خنده‌ی او، مکسولی که دستبند به دست، روی صندلی‌های عقب نشسته بود، سرش را اندکی بالا گرفت. نگاه سرخ و چشمان ریز شده‌اش را میان لیام و ارن چرخانده، بر اخم ابروانش افزود. قلبش از فکر رسیدن به سازمان و بازجویی شدن، می‌هراسید! میل به زیردست پلیس‌ها ماندن نداشت و از سر همین، می‌خواست بگریزد. اما افسوس که هیچ راهی نبود! راه‌ها سد شده، درها به رویش بسته شده بودند.
همان لحظه که چشمانش را در بهیاری زندان گشود و فهمید نتوانسته در پی دو همدست دیگرش برود، بر شانس خود لعنت فرستاد.
_خودت رو اذیت نکن، به زودی همه چیز روشن می‌شه.
ارن، آهی کشید و حرف لیام را بی‌پاسخ ول کرد. لیام بطری آب کنارش را برداشت تا آن را سر بکشد. جرعه‌ای از آب را نوشید و بطری را پایین آورد.
سرش را پایین انداخت تا در بطری را ببندد، که با ناگهان ايستادن ماشین به جلو پرت شد. به خاطر بالا پایین شدن بطری آب در دستش، چند قطره آب روی صورتش پاشید. سرش را به سمت ارن چرخاند.
_هی، مشکلت چیه؟
انگشتان ارن دور فرمان سست شده و دهانش از دیدن صحنه‌ی مقابل باز مانده بود. با سر، به مقابل اشاره کرد و لیام رد اشاره‌اش را گرفت و تا که به غوغای بیرون رسید. گویی دنیا مقابل چشمانش تازه به حرکت ادامه داد! یا شاید هم از همان ابتدا در حرکت بوده. شاید لیام بوده که از اطرافش غافل شده.
هر چه که بود، آن دو هاج و واج به ازدحام مردم خیره مانده بودند و تجمع مردم در بلوار کابرینی، حتی موفق به جلب توجه مکسول نیز شد. مکسول، دستانش را از پشت به صندلی ارن چسباند و بدین وسیله خود را به جلو کشید. سرش را میان سر آن دو گرفت، تا بهتر بتواند ببیند.
_عجب وضع لعنتی‌ای!
هر دو با دهان باز سر چرخاندند و لحظه‌ای به مکسول نگاه انداختند. لحظه‌ای دیگر، چشمان ارن دوباره به سمت جلو چرخیدند. دیدن خیابانی که با لباس‌های معترضین به رنگ زرد درآمده بود، هیچ خرسندش نمی‌ساخت.
مردم از این سو به آن سوی خیابان می‌دویدند. حدس می‌زد پیش‌روی آنان به سمت انتهای بلوار کابرینی باشد.
اندکی به جلو خم شد. اخم‌هایش در هم فرو رفتند. از همان اخم، در چهره‌ی معترضین نیز دیده می‌شد. بی‌شک از شدت خشم و تنش، سرخی مهمان صورت‌های مردم شده بود. آنان، ترسشان را کنار گذاشته و به خیابان ریخته بودند، تا خواسته‌شان را با فریاد بر زبان آورند. وقتی کسی به صدایت گوش نسپرد، وقتی راه‌ها را برای بیان خواسته‌ات ببندند، تنها گزینه‌ای که برایت می‌ماند فریاد کشیدن و داد زدن است!
چشمانش را با تأسف روی هم فشرد. وقتی دوباره پلک‌هایش از هم فاصله گرفتند، افرادی که دوان دوان می‌آمدند و از کنار ماشینشان عبور می‌کردند، منظر چشمانش ‌‌شد. افرادی که در هنگام فرار، به دیگران می‌خوردند، یا هم که روی زمین می‌افتادند. آنان داشتند از دست یگان ضد شورش می‌گریختند. نگاهش را در اطرافشان چرخاند.
تمامی مغازه‌ها بسته بودند و ساکنان اطراف، سر از پنجره‌ها بیرون آورده، ماجرا را می‌نگریستند. شجاعت مردم را نظاره بودند و میل نداشتند دست یاری به سوی آنان دراز کنند. آنان تنها بینندگانی بودند که سکوت می‌کردند!
لیام، بطری آب را کنار گذاشت. می‌دانست پس از مصاحبه‌ی جکسون با خبرنگاران، وضعیت به هم ریخت. هر چند فکر نمی‌کرد مردم تا این حد پیش روند، اما این موضوع که اگر آرامش و رفاه را از جامعه بدزدی یا ترس و اجبار را به آنان تحمیل کنی، جامعه به هم می‌ریزد، یک حقیقت اجتناب ناپذیر بود.
شیشه‌ی سمت خود را پایین داد. خیلی سریع فریاد مردم در گوششان پیچید. "پروژه را متوقف کنید"، "پروژه را متوقف کنید."
شنیدن صدای همزمان و بلندشان، برای یک آن قلب لیام را لرزاند. آن فریاد به گوش آسمان می‌رسید و جگر آسمان را می‌خراشید! گوش را وادار به شنیدنش و چشم را محو تماشایش می‌کرد! ذهن را به خود مشغول می‌ساخت! دیگر لرزش قلب لیام چه بود؟
سرش را اندکی از شیشه بیرون برد، تا شعارهای به رنگ زرد درآمده روی تابلوهای هولوگرامی‌ای را که مردم در دست گرفته بودند، راحت‌تر بتواند بخواند.
_هی ارن، تاریخت خوبه؟
ارن نگاهش را به سوی او چرخاند.
_چرا می‌پرسی؟
_می‌دونی ایالات متحده آمریکا تو جنگ جهانی سوم، برای اعلان دشمنیش با کشورهای مقابل از چه رنگی استفاده کرد؟
ارن پوزخندی زد. ماشین را خاموش کرد و قفل در را گشود. دست دیگرش را به سوی دستگیره‌ دراز کرد.
_معلومه که از رنگ زرد استفاده کردن.
این آخرین حرفی بود که قبل از پیاده شدن از ماشین زد. لیام، درحالی که با نگاهش دور شدن ارن را تماشا می‌کرد، به پشتی صندلی تکیه زد. دلش می‌خواست پیاده شود و همراه ارن برود، اما نمی‌توانست ریسک تنها گذاشتن مکسول را به جان بخرد.
ارن، درحالی که جلوتر می‌رفت، نگاهش را در سمت چپ و راست خیابان چرخاند. نیروهای سرکوب، در هر دو طرف ایستاده و کنار پیاده روها یک خط صاف تشکیل داده بودند. تک تک سپرهایشان را جلو می‌گرفتند و آنان را به هم می‌چسباندند، تا مانع عبور مردم شوند. سعی داشتند از میان مردم عبور کنند و آنان را متفرق سازند.
نگاه ارن به مردی قوی هیکل در ابتدای خط خیره مانده بود و دستور دادن او را تماشا می‌کرد. چندین نفر به مرد سر تکان دادند و از کنارش رفتند. در پیاده‌رو تند تند می‌دوییدند و کم کم در پشت ساختمان‌ها از دید پنهان می‌شدند. بی‌شک داشتند به انتهای بلوار می‌رفتند، جایی که نیروهای مستقر در آن‌جا بیشتر بود.
در جایی دور از تجمع مردم، کنار ون‌های طوسی رنگ که مختص نیروی سرکوب بودند، ایستاد. چشمانش را از اعتراضات گرفت و نگاهش به سوی زنی که مقابلش ایستاده بود، چرخید.
_سربخش دیویس؟
هیلدا دیویس، مسئولیت اداره‌ی بخش یک_اِی را به عهده داشت، یعنی بخش یگان ضد شورش. هیلدا، با شنیدن صدایی که اسمش را بر زبان آورد، به عقب چرخید.
ارن پیش از این‌که هیلدا واکنشی نشان دهد، دستش را به جلو دراز کرد.
_ارن اسمیت هستم، عضو تیم سی.
نگاه هیلدا رنگ آشنایی به خود گرفت. دستش را جلو آورد و درحالی که سرش را به معنای فهمیدن تکان می‌داد، انگشتانش را دور انگشتان ارن پیچید.
_این‌جا چی کار می‌کنید؟ به بخش جنایی احتیاج نداریم.
ارن دستش را عقب کشید. اندکی چرخید تا بتواند اشاره‌ای به غوغای پشت سرش بکند.
_نه، سربخش. ما درحال جا به جایی یه مجرم هستیم، راهمون به این‌جا خورد.
هیلدا آهی کشید و درحالی که به سوی ون می‌چرخید، موهای حنایی رنگ افتاده‌ جلوی پیشانی‌اش را نیز، کلافه به عقب برد. خم شد و از داخل ون اسلحه‌اش را برداشت.
_پس راه اشتباهی برای حرکت داشتید. دور بزنید برگردید، ما حالا حالاها این‌جا کار داریم. وضعیت رو می‌بینی که!
بدون منتظر ماندن برای واکنشی از جانب ارن، از کنار او رد شد. گام‌های تندی را در مسیر راهش می‌پیمود و ارن، فقط لب بست و با او هم‌قدم شد. هیلدا دستش را به سمت چپ بالا برد و به نیروهای باقی مانده اشاره کرد. ارن مطمئن نبود صدای بلندش توانسته فریاد معترضین را پشت سر بگذارد و گوش‌های نیروها را فتح کند، یا نه.
_برید جلوتر و به واحد پنج بپیوندید. دارن دیوار ضد شورش رو نصب می‌کنن.
نیروها همان‌طور که به سمت معترضین می‌دوییدند، خطاب به حرف هیلدا سر اطاعت تکان دادند. هیلدا نگاهش پایین بود و خشاب اسلحه‌اش را بررسی می‌کرد. ارن نفهمیده بود چرا تفنگش را برداشت، زمانی که هیچ کدام از نیروهای دیگر اسلحه حمل نمی‌کردند.
_سربخش، از پسشون برمیاین؟
هیلدا اسحله را پایین آورد و نیم نگاهی به ارن انداخت.
_ هنوز اون‌قدری بزرگ نشده که نتونیم مختلشون کنیم. بچه‌ها دارن دیوارهای لیزری به انتهای بلوار نصب می‌کنن تا مانع عبور مردم بشن. اگه جلوشون گرفته نشه، به مراتب این لیزرها در تمامی بلوار جاساز میشن تا معترضین چاره‌ای جز ثابت موندن نداشته باشن. با نیروی پشتیبانی نیومدیم، اما لاقل مجهز اومدیم!
هر دو ایستادند.. هیلدا اپل واچش را روشن کرد تا بلکه بتواند ارتباط برقرار کند. درحالی که او دستورهایی از قبیل "ویدیوی اعتراضات رو برام بفرستید" به همکارانش می‌داد، ارن سرش را به سوی مهلکه چرخاند.
_اگه وضع بدتر بشه چی؟ فکر نکنم مردم به یه اعتراض چند دقیقه‌ای بسنده کنن.
هیلدا، همچنان انگشتش را میان صفحه‌ی اپل واچش می‌چرخاند و تلاش می‌کرد برای اقدام آماده شود. یک پهباد در دست همکارش وجود داشت و می‌کوشید وارد سیستم آن شود، تا بتواند پهباد را کنترل کند. می‌کوشید یک ویدیوی هوایی از تمام اعتراض به دست آورد، تا بتواند به موقعیت دقیق نیروها و مردم و وضع موجود تسلط یابد.
او نیز به خود زحمت بلند کردن سرش را نداد.
_اون موقع ما هم دست به خشونت میزنیم. جواب آتیش رو با آتیش میدی.
ناگهان مردمک چشمان ارن بزرگ‌تر شدند و سریع به سوی هیلدا سر چرخاند. بدون حتی پلک زدن، اجزای چهره‌ی او را بررسی کرد، بلکه اثری از مزاح در چهره‌اش بیابد. اما آن موقعیت را چه به شوخی!
_ولی سربخش، این‌طوری مردم آسیب می‌بینن!
هیلدا نگاهش را بالا آورد. چینی میان ابروهایش به چشم می‌خورد.
_کار نظام و سیاست همینه، توش مردم آسیب می‌بینن، می‌فهمی؟
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #45
بدون درنگ، از مقابل چشمان ارن کنار کشید. اما ارن هنوز قادر به حرکت دادن چشمانش و گرفتن نگاهش از جای خالی هیلدا نبود.
هیلدا، گام‌های بلندش را محکم روی زمین می‌کوبید و به سوی مردم می‌رفت. نیروهایش در اطراف می‌دویدند و برخی از بازوی افراد گرفته، سعی داشتند آنان را به عقب بیاورند. در گوشه‌ای، دو نفر بودند که سعی داشتند بازوی خود را از چنگ دستان نیروها خارج کنند.
با عبور از میان افرادی که مشت‌هایشان را به قصد فرو کردن در دل آسمان بالا می‌بردند و فریاد می‌زدند، خود را به گوشه‌ای از تجمع رساند. جایی که نیروهایش در حال تلاش برای مدیریت اوضاع بودند. می‌خواست تک تک واحدها را بررسی کند تا ببیند نیاز است وارد مرحله‌ی بعدی شوند، یا نه.
با فاصله‌ی چند ساختمان دورتر از ون‌های پلیسی، مایکل سر جایش نشسته بود و درحالی که دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد و اخم می‌کرد، اتفاقات جلو را می‌نگریست. انگشتانش را محکم دور دستگیره‌ی در پیچیده بود و نگاهش مانند مته‌ای شیشه‌ی ماشین را سوراخ می‌کرد.
_حدس می‌زنم ون‌ها به خاطر اعتراضات وایستاده باشن. این‌طوری انجام کار راحت‌تر می‌شه، اما موندم چطوری باید مکسول رو از چنگشون دربیاریم.
در واکنش، تنها نگاه گاردمن‌ها میان خودشان رد و بدل شد. مایکل می‌دانست به خاطر توقف ون‌ها و کنارشان ایستادن پلیس‌ها، نمی‌توانند اقدام بزرگی انجام دهند. اما از سویی دیگر هم نقشه‌هایی داشتند در ذهنش شکل می‌گرفتند، که او را برای اعمالشان وسوسه می‌کردند.
اگر فقط می‌توانستند از اعتراضات به نفع خود استفاده کنند، آن‌گاه کارشان راحت می‌شد! سریع، نگاهش را میان گاردمن‌ها چرخاند.
_همتون پیاده بشید و و برید به سمت ون‌ها. می‌دونیم که داخلشون زندانی‌ها هستن. فکر کنم باید از اون‌ها هم کمک بخوایم!
مشغول توضیح دادن نقشه به آنان شد و در هنگام توضیح، مدام دستانش را مطابق حرف‌هایش تکان داده، مدام نگاهش را میان سه گاردمن‌ می‌چرخاند. گاردمن‌ها پس از اتمام سخنان او، بلافاصله از ماشین پیاده شدند، تا مرحله به مرحله نقشه را اعمال کنند.
سارا با عجله از ماشین پیاده شد. آرام آرام به طرف ارن که می‌دید بیرون تجمع، کنار پیاده‌رو ایستاده، دوید. دست برد تا تار موهای سرگردانی را که برای چشمانش مزاحمت ایجاد می‌کردند، عقب ببرد. در آن هنگام، مقابل ارن ایستاد و با نگاهش به جمعیت اشاره کرد.
_اعتراض برای پروژه؟ خدای من! چقدر این‌جا به هم ریخته است!
_راه اشتباهی رو اومدیم. نمی‌تونیم از بلوار عبور کنیم، می‌بینی که کاملاً بسته است!
سارا دستانش را روی پهلوهایش گذاشت و سرش را به عقب چرخاند. از میان ون‌های خودشان، خیابان پیش از کابرینی را نگریست. یک تای ابرویش را کنجکاو بالا داد.
_یه فلکه اون‌ورتر ورودی‌های زیرزمینی بودن. می‌تونیم از راه‌های زیرزمینی برای رسیدن به سازمان استفاده کنیم؟
ارن سرش را روبه آسمان بالا گرفت. نور خورشید مستقیماً به چشمش تابیده، پلک‌هایش را به هم نزدیک کرد. نگاهش را چند لحظه در چشمان آبی آسمان دوخت.
_شایدم بتونیم پروازکنان از روی تظاهرات رد شیم. حوصله ندارم کل روز رو این‌جا منتظر بمونم.
سارا بدون حرفی، تنها سر چرخاند و برای چند ثانیه به ارن چشم دوخت.
نزدیک ون‌های سازمان، دو نفر از زندانبانان ایستاده بودند و دو ون جلوتر را می‌نگریستند. پیاده شدن سارا از اولین ون را دیدند، راننده‌ی اولین ون هنوز پشت فرمان نشسته بود و از پشت شیشه، سارا را تماشا می‌کرد، تا بفهمند باید چه کاری انجام دهند.
راننده‌ی دومین ون هیچ میل به پیاده شدن نداشت و گویی داخل ماشین را امن‌تر می‌دانست.
زن، چشم از دو ون دیگر گرفت و به سوی ون خودشان که سومین و عقب‌ترین ونِ توقف کرده بود، چرخید. مرد زندانبان جلوتر آمد و به ون تکیه داد. نگاهش را به اعتراضات دوخته بود.
_فکر نمی‌کردم چنین اتفاقی بیفته. یعنی مردم این‌قدر از پروژه می‌ترسن؟
ابروان زن به هم نزدیک شدند و بدون سر چرخاندن به سوی مرد، چشمانش را در حدقه چرخاند.
_نگو که خودت موافق چنین چیزی هستی!
مرد، در برابر تشر زدن او، شانه‌هایش را بالا انداخت. در این راستا، افکارش به دو دسته‌ی مختلف تقسیم می‌شدند. تسلط روی مغز، می‌توانست بزرگترین دستاورد بشر باشد، اما نمی‌توانست منکر سوءاستفاده‌ی برخی‌ها از این فناوری شود. دلش می‌خواست این فناوری، به طور عادلی روی کار آید.
_خب... من هنوز سردرگمم، ولی...
پیش از این‌که بتواند جمله‌اش را تکمیل کند، صدای فریادی در گوششان پیچید.
_ ع×و×ض×ی، خفه شو، وگرنه زیر مشت و لگد می‌گیرمت!
هر دو به سوی فریاد سر چرخاندند. مشاهده کردن دو مردی که روبه روی آنان، در ورودی یکی از کوچه‌های بلوار، به جان هم افتاده بودند، اخم را به ابروان هر دو هدیه داد. مرد، دیگری را به عقب هل داد و دیگری، چهره‌اش در هم فرو رفته، از میان دندان‌های به هم قفل شده‌اش غرید:
_هیچ کاری نمی‌تونی باهام بکنی. همش چرند میگی، بهتره زبونت رو از حلقومت بکشم بیرون.
به سوی حریفش هجوم برد و یقه‌ی پیراهن او را میان مشت دستانش گرفت. مشتش را بالا برد.
دو زندانبان، این صحنه را نظاره کردند و دیگر نتوانستند سر جایشان بایستند. گویی مدت زمان صبر کردنشان به چند ثانیه محدود می‌شد. حال، می‌خواستند به روی صحنه فراخوانده شوند و نقششان را بازی کنند. هر دو ناخودآگاه دست روی اسلحه‌ی بسته به کمرشان گذاشتند و گام به جلو نهادند. به سوی دو مرد درحال دعوا دویدند. آخر وسط این قشقرق و اوضاع داغان، آن دو نفر دقیقاً به چه خاطر باید گلوی هم را می‌چسبیدند؟! بدبختی‌شان به اندازه‌ی کافی نبود؟
زندانبان مرد، دست دور بازوی یکی از آنان نهاد و زندانبان زن، دست روی سینه‌ی دیگری گذاشت تا او را به عقب هل دهد. آن‌ها در تلاش برای جدا کردنشان بودند که یکیشان روبه حریفش فریاد زد:
_از توی لعنتی متنفرم.
صدای بلند زندانبان مرد در پشت فریاد او ماند.
_هی، هی، آروم باشید. هر چی که هست تمومش کنید.
زندانبان‌ها بدون این‌که بدانند قضیه چیست، دو مرد را از هم جدا کردند و سعی کردند جلویشان را از دعوای مجدد بگیرند. و دو مرد، چه خوب نقششان را بازی کردند! بی‌شک باید جایزه‌ی اسکار می‌گرفتند! طبق گفته‌ی مایکل، توانستند حواس دو زندانبان را پرت کنند و آنان را داخل کوچه بکشانند.
گاردمن‌ سوم مایکل، پس از دور شدن زندانبان‌ها از کنار ون، از پشت ماشین بیرون آمد. باید برای اجرای مرحله‌ی دوم نقشه، دست از پنهان ‌شدن برمی‌داشت. با گام‌های تند و بلندش خود را به ون سوم رساند. ابتدا در جلویی ون را گشود و از داخل ماشین، قفل درهای پشتی را باز کرد.
سپس به سوی پشت ون راه افتاد. قلب لرزانش، گویی قصد داشت از دهانش خارج شود و حتی نبض گردنش نیز به حمایت از فرار قلب، هوار می‌کشید!
درهای پشتی ون را به سوی خود کشیده، آنان را گشود. شش_هفت زندانی‌ با سر پایین افکنده شده و شانه‌های خمیده‌شان داخل ون نشسته بودند. از مقابل ون کنار کشید و با دستش به بیرون اشاره کرد.
_زود باشید، بیاید. می‌تونید فرار کنید.
شش هفت نفر، سرشان را بالا گرفتند و نگاهشان را به سوی مرد غریبه چرخاندند. هیچ کدام چیزی نفهمیده بودند. معلوم نبود آن مرد پلیس است، یا نه! قلب هر کدامشان لک می‌زد برای گریختن! ولی گمان می‌کردند او پلیس است؛ از این رو نمی‌توانستند از راه فراری که برایشان مهیا شده بود، بهره ببرند.
گاردمن‌، نفس اسیر در سینه‌اش کلافه را بیرون داد.
_پس منتظر چی هستید؟ یالا، می‌تونید فرار کنید. پلیس‌ها سرشون گرمه!
بیلی، زبانی روی لبانش چرخاند. دستانش را در هم می‌فشرد. سریع از روی صندلی ماشین بلند شد و همه‌ی نگاه‌ها همراه او برخاستند. چشمان ملتسم و مغشوش بیلی، در نگاه گاردمن‌ دوخته شدند. او به هویت مرد غریبه و نیات پشت اعمالش اهمیتی نمی‌داد.
_می‌خوام برم مجرم‌ها رو بکشم. اون‌ها دارن میان تا بهم آسیب بزنن.
گاردمن‌، ریز لبخندی گوشه‌ی لبش پدید آورد. این زندانی احتمال موفقیت نقشه را برایش جور می‌کرد.
_پس برو و تو بهشون آسیب بزن.
درحالی که بیلی راهش را برای خروج از ون می‌پیمود، گاردمن چرخید و در جهت مخالف ون گام برداشت. قدم‌های تند و بلندش، مسافت را برایش می‌کاستند. با پشت دستش، ع×ر×ق دور لبانش را پاک کرد. باید سریع‌تر از ون دور می‌شد.
بیلی به هنگام پیاده شدن از ماشین، پرید. پاهایش محکم روی زمین کوبیده شدند و مانند مشتی در صورت زمین فرو رفتند. دستانش بسته‌ بودند، اما قدری توان در پاهایش نهفته بود، که بتواند بدود. بی‌درنگ از کنار ون رد شد و به دل تجمعات دوید. گویی دیگر زندانیان نیز، تنها نیاز به یک محرق داشتند تا شعله‌ور شوند! همگی از جای خود برخاستند و از ون خارج شدند. به سمت کوچه‌ها و به سمت تجمعات دویدند.
زندانیان گریخته، از کنار ون‌های دیگر، دوان دوان عبور کردند. راننده‌ی دومین ون، با دیدن مردان و زنانی دستبند به دست و لباس زندانی به تن، هوش از سرش پرید. ابروهایش بالا رفتند و از هم فاصله گرفتند. نگاهش را از شیشه به بیرون دوخت. امکان نداشت افرادی که جلوی ون‌ها می‌دوند و قصد رسیدن به اعتراضات را دارند، واقعاً زندانی‌های خودشان باشند، مگر نه؟ ندایی در وجودش این امکان را نقض می‌کرد. سریع به سوی اپل واچش دست برد و تماس را برقرار کرد.
_همه‌ی نیروهای بخش سه‌ی زندان به گوش باشن. زندانی‌ها فرار کردن! تکرار می‌کنم، زندانی‌ها فرار کردن.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #46
آب دهانش را وحشت زده قورت داد و انگشتانش به پشتی صندلی چنگ انداختند. به عقب چرخید، تا دریچه‌ی ون را باز و بودن یا نبودن زندانیان ون خود را چک کند.
مکسول، به در ماشین چسبیده بود و با کنجکاوی، زندانیانی را می‌نگریست، که طرف دیگر خیابان می‌دویدند و درون کوچه‌ها پناه می‌بردند.
دندان‌هایش را روی هم فشرد. آنان فرار کرده بودند، مگر نه؟ این تنها توجیه آزادانه دویدنشان بود. داشتند از دست نیروها می‌گریختند. سرش را پایین انداخت و به دستبند دستانش خیره شد. به نظر تنها زندانی باقی مانده خودش بود! ابروهایش به سمت هم خم شدند. دستبند دور دستانش، مانند خاری در چشمش فرو می‌رفت.
لیام به جلو خم شده، سعی داشت از میان اعضای یگان سرکوب، زندانیان را بنگرد. محال بود توجهش به سوی آنان جلب نشده باشد!
ناگهان زنجیری به دور گلویش پیچید و او را به عقب برد.
کمرش به پشتی صندلی چسبید. زنجیر روی گلویش، مانع حرکت دادن سرش می‌شد. مکسول، از پشت دستانش را جلو آورده بود و سعی داشت با زنجیری که حلقه‌های دستبند را به هم متصل می‌کند، لیام را خفه کند. زنجیر را روی گلویش می‌فشرد و از انگشتانش نیز برای این امر کمک می‌گرفت.
از پشت به صندلی لیام چسبید. دندان‌هایش را روی هم ساییده، به چشمان گرد و از حدقه بیرون زده‌ی او نگاه کرد.
_اشتباه کردی که تو ماشین موندی. باید با دوستت می‌رفتی.
بر فشار روی گردن لیام افزود. رگ‌ شقیقه‌هایش برجسته شده بودند. دانه‌های ع×ر×ق از روی پیشانی‌اش سُر می‌خوردند.
لیام سردرگم بود! دستان مکسول که مانند ماری دور گلویش می‌خزیدند، تا او را نیش بزنند، برایش تداعی می‌کردند او همیشه از مار می‌ترسید! از مار صفتانی چون خود مکس. سینه‌اش، در تقلای کشیدن نفس تند تند جلو عقب می‌شد. دستش را آرام آرام به سوی اسلحه‌ی پهلویش حرکت داد. می‌کوشید با کشیدن نفس‌های صدادار، هوای شش‌هایش را فراهم کند. انگشتانش محکم اسلحه را چنگ زدند و آن را بیرون کشید. اسحله را بالا گرفته، سعی کرد دهانه‌ی آن را به سوی مکسول بچرخاند. مکسول با دیدن اسحله پوزخند زد.
_اوه، نه! نه! از این خبرها نداریم.
و پایی که به هوا بلند شد و لگدی که به اسحله کوبیده شد. نصف لگد مکسول به اسحله خورد و نصف دیگرش به انگشتان لیام ضربه زد. با اخمی که روی ابروانش می‌نشست، تفنگ را که از دستش پرت شد و به زیر صندلی ارن افتاد، نظاره کرد. لعنتی در دل فرستاد. استفاده از اسلحه شاید تنها راه خلاصی‌اش بود! آخر در آن شرایط، توان گشودن قفل در و یاری طلبیدن را در وجودش نمی‌دید. دندان‌هایش را روی هم فشرد.
مکسول، پایش را پایین آورد و باز نگاهش را به سوی لیام چرخاند. چهره‌اش داشت به سرخی ‌می‌گرایید و عروق قرمز چشمانش، داشتند در سفیدی ریشه می‌دواندند.
لیام دستانش را روی گلویش گذاشت، بلکه بتواند زنجیر را از دور گردنش رها سازد. پاهایش را مدام روی کف ماشین می‌کشید. نمی‌توانست سیبک گلویش را تکان دهد. داشت به سرفه می‌افتاد و چه بد دردی گلویش را شکنجه می‌کرد.
درحالی که سر جایش برای آزادی تقلا می‌کرد، آخرین فکری را که به ذهنش می‌رسید، امتحان کرد. انگشتانش به سوی صفحه‌ی نمایش ماشین دراز شدند. با انگشتش روی یکی از آیکون‌های صفحه فشرد و سعی کرد صحبت کند. صدایش خیلی خفه از آب درمی‌آمد و با صحبت کردن، وضعیت خود را وخیم‌تر می‌کرد.
_با... ا... ارن اس... میت... تماس... بگیر.
چهره‌ی مکسول در هم فرو رفت. ابروهایش مایل‌ها از هم فاصله گرفتند و چشمانش سانتی‌مترها بزرگ‌تر شدند. نمی‌توانست دستش را جلوی دهان لیام بگذارد و جلوی زبانش را بگیرد، آخر دست‌هایش دور گردن او بیشتر به کار می‌آمدند. نهایت، راه چاره را در افزایش فشار روی گلوی لیام دید.
صدای سرفه‌های خفه و آرام لیام، در گوش مکسول جیغ می‌زدند. چند ثانیه‌ای زمان برد، اما وقتی دوباره سکوت، حاکمیتش را در ماشین اعلام کرد، بالأخره گوش‌های مکسول آرامش یافتند. جلو آمد و وقتی چشمان بسته و سر به پایین خم شده‌ی لیام منظر نگاهش شد، لبخند آسوده‌ای روی لبانش نقش بست. به نظر موفق شده بود. راه فرار برايش دست تکان می‌داد. سریع روبه جلو خم شد و از روی صفحه‌ی نمایش، قفل درهای ماشین را گشود.
سریع در را باز کرده، پا به بیرون نهاد. برگشت و نگاه اخری به لیام انداخت. آن مردک واقعاً بی‌هوش شده بود! در را به هم کوبید و برای پناه بردن به داخل یکی از کوچه‌ها دوید. باید رد خود را گم می‌کرد.
وقتی حرف راننده‌ی ون، از هندزفری در گوش سارا پیچید، پاهایش از حرکت باز ماندند. سر جایش ایستاد و دریغ از برداشتن حتی یک گام! نفس در سینه‌اش حبس گشت. خبر را درست شنیده بود؟
ارن، با متوجه شدن جای خالی سارا در کنارش، به عقب برگشت.
_چی شد؟
چشمان گرد شده‌اش را به سوی ارن چرخاند.
_زندانی‌ها فرار کردن.
پیش از اين‌که بتواند حرف سارا را در ذهن خود درک کند، صدای زنگ و لرزش موبایلش توجهش را ربود. موبایلش را از جیبش درآورد. دیدن کلمه‌ی نقش بسته روی صفحه، به او فهماند که از وای فای ماشین تماس گرفته شده و نه از یک شماره موبایل! احتمالاً لیام باشد. ولی آخر چرا با اپل واچ یا موبایل خود زنگ نمی‌زند؟ موبایل را روی گوشش نهاد.
_بله؟
و سکوت. هیچ پاسخی به او داده نشد. صدایش را بالاتر برد.
_لیام، تویی؟ الو؟
نه، صدایی از پشت خط نمی‌آمد. اخم ریزی روی ابروهایش می‌نشست و احساس می‌کرد درون این سکوت، حرف‌هایی بس دهشتناک خفته‌اند. سریع تماس را قطع کرد و به سوی ماشینشان دوید.
_هی! چی شد؟
سارا بلافاصله پس از گفتن این حرف به دنبال ارن دوید.
ارن سریع خود را به ماشینشان رساند. انگشتانش به دستگیره‌ی ماشین چنگ انداختند و در را به تندی باز کرد‌؛ قدری که سارا گمان کرد همینک در ماشین از جا کنده می‌شود.
ارن با چشمانی گرد شده و نگران، لیام را می‌نگریست. چشمانش بسته بودند؟ چه بلایی سرش آمده بود؟ به سوی او خم شد. دستانش را از زیر بغلش رد کرده، بدن بی‌حرکتش را به سوی خود کشید. لیام را از ماشین پیاده کرد و او را روی زمین، به حالت دراز کشیده درآورد.
بالای سرش زانو زد. چهره‌ی رنگ پریده‌اش اندکی به سیاهی می‌زد. لعنتی! چگونه باید او را از این وضعیت خارج می‌کردند؟! دندان‌هایش را محکم روی هم می‌فشرد و سنگینی نگاه سارا را احساس می‌کرد. ضربه‌های آرامی به گونه‌های لیام زد.
_هوی، لیام! وقت این کارها رو نداریما! چشم‌هات رو باز کن. لیام!
سارا نیز مانند او زانو زد و به سوی لیام خم شد.
_این‌طوری کار از کار پیش نمی‌بری. باید بفهمیم چش شده.
ارن که گویی راه چاره را با حرف سارا یافته بود، پس از نیم نگاهی به او، دستش را به سمت اپل واچ لیام دراز کرد. روشنش کرد.
بخش کنترل سلامت در اپل واچ‌ها، از وضعیت بدن استفاده کننده‌ آگاهی کامل داشت. با چک کردن تمامی موارد آن بخش، با موردی روبه رو شد که ابروهایش را در هم فرو برد. به سوی سارا سر چرخاند.
_کمبود اکسیژن داره.
چینی گوشه‌ی چشمان سارا نشست. تنها فکری را که به ذهنش می‌رسید، انجام داد. دستانش را در مرکز سینه‌ی لیام گذاشت. انگشتانش را در هم قفل کرده، آماده‌ی سی پی آر شد. سعی کرد از لرزش تنش جلوگیری کند.
ارن کلافه، دستی به صورتش کشید و منتظر اتمام کار ماند. امیدوار بود سرانجام بتواند چشمان باز لیام را مشاهده کند. درحالی که سارا فشارهای مدوام و منظم به سینه‌ی لیام وارد می‌کرد و شانه‌هایش مدام بالا پایین می‌شدند، او خم شد و چند دکمه‌ی بالایی پیراهن لیام را گشود.
اگر او دچار کمبود اکسیژن شده بود، باید راه تنفس را برایش باز می‌کرد. یقه‌ی لباسش را که پایین داد، دیدن رد قرمزی روی گردن او هوش از سرش پراند. انگشت به دهان مانده، سرخی گردنش را نگریست. چه اتفاقی این‌جا افتاده بود؟
در نهایت کمک‌هایشان، لیام به هوش آمد و با دهانش، بخش عمیقی از هوای باز را درون ریه‌هایش کشید. شنیدن صدای تنفسش، برقی در چشمان ارن و سارا ایجاد کرد. لبخندشان، حامل چیزی جز آسودگی و خوشحالی نبود. پلک‌های لیام از هم فاصله گرفتند و درحالی که مدام هوا را بین محیط بیرون و شش‌هایش رد و بدل می‌کرد، بلند شد
نشست و دستی به گردنش کشیده، با انگشتانش گلویش را مالید. درد را در آن ناحیه به خوبی می‌توانست احساس کند. چقدر میل داشت به نفس کشیدن! سرش را پایین انداخته بود. به یاد داشت چه اتفاقی برایش افتاد و اندیشیدن به همین، رعشه ای بر تنش می‌انداخت.
ارن، نوک سرد انگشتانش را روی شانه‌ی او گذاشت. ممکن بود اتفاقات بدتری بیفتد!
_بهتری؟
لیام آب دهانش را قورت داده، سری تکان داد. اخمی روی ابروهای ارن نشست.
_چه اتفاقی افتاد؟ مکسول کجاست؟
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #47
لیام، سرش را به سوی ارن چرخاند. موهای به هم ریخته، یقه‌ی نامرتب و نگاه آشفته‌اش، وضع ظاهری مطلوبی برایش رقم نمی‌زدند. بازدمش را کلافه بیرون داد و برای لحظه‌ای پلک روی هم گذاشت.
_سعی کرد من رو خفه کنه و بعدش هم فکر کنم فلنگ رو بست. دقیق نمی‌دونم، بی‌هوش شده بودم.
ارن دندان‌هایش را روی هم سایید و دستش مشت شد. دلش می‌خواست بلند شود و لگدی به بدنه‌ی ماشین بزند. نگاه تندش را که چون حیوانی قصد دریدن داشت، به نقطه‌ی نامعلومی روی زمین دوخت.
_لعنت بهش! باید دنبالش بگردیم. اون تنها فرد باقی مونده واسمونه.
_زندانی‌ها هم فرار کردن.
هر دو به سوی سارا چشم چرخاندند. لیام هیچ نفهمیده بود او کیست! این دختر چرا همراهشان است؟ منظورش از فرار زندانیان چیست؟ نگاهش را میان ارن و سارا چرخاند.
_شما برید. من خودم رو جمع و جور می‌کنم و دنبالتون میام.
ارن بلند شد.
_با این‌که دلم نمی‌خواد ولت کنیم، ولی چاره‌ای هم نیست. مراقب خودت باش.
لیام، تنها در پاسخ سری تکان داد. سارا نیز از کنارش برخاست و آنان شروع به انجام کارشان کردند. ارن مطمئن نبود مکسول خود را قاطی تجمعات می‌کند یا نه، ولی ترجیح داد در ابتدا، داخل کوچه‌های اطراف را بگردد. بی‌شک مسیر فرارش به سمت خروجی بلوار کابرینی می‌شد. یعنی از کنار ماشین‌هایشان می‌گذشت و به عقب برمی‌گشت. سارا، به نیروهای زندان پیوسته، وارد تجمعات شد تا تک تک زندانیان را پیدا و به داخل ون‌ها برگردانند.
دوان دوان از کنار پیاده‌رو راهش را به میان معترضان باز کرد. صدای فریاد دیگران در گوشش می‌پیچید.
"این پروژه بشریت رو تموم می‌کنه، متوقفش کنید!"
قلبش با چکشی به دیوار سینه‌اش می‌کوبید. به نظر قصد تخریبش را داشت. نیروهای سرکوب نیز وارد جمعیت شده بودند و سعی داشتند آنان را کنار بزنند. با برخورد فردی دیگر به شانه‌اش، چهره‌اش در هم فرو رفت.
نگاهش همه جا را دور می‌زد. دو نفر از زندانبان‌های خودشان را که با عجله از کنار گروهی معترض عبور می‌کردند، می‌دید، اما هیچ زندانی فراری‌ای در چشمش هویدا نبود. یک نفر از مقابل به سویش می‌آمد، اما سارا مقابلش را نمی‌دید. دختر جوانی، به هنگام فرار به او خورد. آخ بی‌صدایی از دهان سارا بیرون پرید و روی زمین افتاد. دستانش روی آسفالت ساییده شدند. دختری که به او خورده بود، بی‌توجه به دويدنش ادامه داد. نگاه سارا او را بدرقه می‌کرد، اما طولی نکشید که او میان افراد دیگر از دید پنهان گشت.
نفس محبوس در سینه‌اش را کلافه بیرون داد. اگر این شروع روز بود، هیچ نمی‌خواست به پایانش فکر کند! از همین حالا، خستگی آن روز روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد. موهای ریخته شده مقابل صورتش را عقب راند. همان لحظه که سد از مقابل چشمانش کنار زده شد، منظره‌ای وحشتناک‌تر برایش دست تکان داد.
دختر جوانی روبه‌روی او روی زمین افتاده بود و خون از بازویش سرازیر بود. مرد میانسالی سعی در بلند کردن او داشت، ولی گویی برای دخترک سخت بود. گویی توجهش را به اشک‌هایش و سوزش بازویش داده بود. نهایت، مرد دست او را در دست گرفت و دخترک را به دنبال خود برد. حدس این‌که در این قشقرق مجروح شده باشد، سخت نبود. این میدان، بوی خشم و غضب می‌داد و آتش درونش زبانه می‌کشید. بالأخره آتش می‌سوزاند، مگر نه؟ از خود خاکستر و ویرانی به جا می‌گذاشت!
دستانش را تکیه‌گاه خود کرد تا بلند شود.
می‌توانست نیروهای سرکوب را ببیند که میله‌های بیست سانتی در دست داشتند و آنان را در پیاده‌روها جاساز می‌کردند. میله‌ها مرتب کنار هم چیده می‌شدند. اگر سیستم میله‌ها را روشن می‌کردند، یک دیوار لیزری ایجاد می‌شد و از این طریق، می‌توانستند مردم را در یک حصار حبس کنند. اگر همه را سر جای خود ثابت نگاه می‌داشتند، آن‌گاه اوضاع را آسان‌تر می‌توانستند مدیریت کنند.
صاف ایستاد، آن هم وسط میدانی که آن لحظه از ازدحام جمعیت پر شده بود و حس خفگی می‌داد. دستانش را تکان داد تا خاک روی آنان را بزداید. چیزی در قلبش می‌شکست و آن احساس امنیت بود! طولی نمی‌کشید که نگرانی قلبش را می‌لرزاند و در وجودش ریشه می‌دواند. می‌دانست روزهای خوبی انتظارشان را نمی‌کشد.
مکسول خود را سراسیمه داخل کوچه انداخت. پشتش را به دیوار چسبانده، نفس عمیقی جهت آرام سازی خود کشید. زانوهای سستش به سختی سر پا مانده بودند. زبانی دور لبان ع×ر×ق کرده‌اش کشید و سرش را به جلو برد، تا به بیرون سرکی بکشد. در این همهمه، نمی‌دانست چگونه راه فرارش را جور کند. نگاه نگرانش در هر سویی می‌چرخید.
چیزی از پشت به سرش چسبید و حس لرزی در او ایجاد کرد. به آرامی سرش را به عقب چرخاند، درحالی که چشمانش کم مانده بودند از حدقه بیرون زنند. با اسلحه‌ای که پیشانی‌اش را نشانه رفته بود، مواجه شد. مردی با ابروهای در هم گره خورده، به او خیره شده بود.
_مکسول والنته، بالأخره پیدات کردیم.
افکار پریشانش کم کم سر و سامان می‌گرفتند. گویی دلش خنک شد. لبخند مفرحی روی لبش خودنمایی کرد. چون مرد، پرتغالی پاسخ داد:
_شما رو خانم دبورا فرستاده؟
مرد، اسحله را پایین آورد و بازوی مکسول را در چنگ گرفت. او را به جلو هل داد و خود نیز پشت سرش به راه افتاد.
_راه بیفت. باید از این‌جا بریم.
مکسول سری تکان داد و همراه با مرد همقدم شد. به نظر پاهایش جانی دوباره گرفته بودند. تند تند دنبال مرد می‌رفت و نمی‌توانست برق چشمانش و ریز لبخندش را مهار کند.
آنان وارد پنج کوچه دورتر از اعتراضات شدند. مرد، مکسول را به داخل کوچه هل داد. تعادل از پاهایش ربوده شد و دستبند به دست، روی زمین به زانو درآمد.
سرش را به سمت جلو چرخاند. مایکل داشت با گام‌هایی آرام به سمتش می‌آمد. دو گاردمن دیگر نیز پشت سرش ایستاده بودند. بوی عطر مایکل به سرعت در مشامش پیچید و او را به استشمام هوا وادار کرد. بویی نظیر چرم و گیاه می‌داد. چوب سوزان درون شومینه را در خاطر زنده می‌کرد.
به مایکل که بالای سرش می‌ایستاد، چشم دوخت. موهای ژل زده و شانه شده‌ی او، کت و شلوار سبز تنش و دستمال گردن او؛ خیلی آراسته به نظر می‌رسیدند.
مکسول خم شد و دستانش را روی کفش‌های سیاه مایکل نهاد. ع×ر×ق دستانش روی جنس مخمل کفش‌های او ردی از خود به جا می‌گذاشت. چشمانش را بالا برده، از آن پایین به قامت درشت مایکل خیره شد.
_آقای مایکل، ممنونم که برای نجات من اومدید.
_زیاد وقت نداریم، باید هر چه زودتر از این‌جا بزنیم به چاک. پس یک‌راست می‌پرسم. لاجوس و فایره کجان؟
مکسول به عقب برگشت و صاف نشست.
_اون‌ها همون‌طور که باید، خودکشی کردن. زندانبان‌ها موفق به نجاتشون نشدن، ولی من رو به بهیاری منتقل کردن. من زنده موندم، ولی اون‌ها نه.
در انتها، سرش را بلند کرد و منتظر به چهره‌ی مایکل چشم دوخت. مایکل بازدم عمیقی بیرون داد و دستش را به سوی چشمانش دراز کرد. احساس کلافگی شانه‌هایش را می‌فشرد و خستگی‌ای به تنش ارمغان می‌آورد. چشمانش را مالید.
_تو هم باید باهاشون می‌رفتی، مکسول. موندنت فقط دردسر درست کرده.
مکسول، تنها توانست دست‌هایش را مشت کند. تنها توانست چشمانش را محکم روی هم بفشرد و لب از لب برنچیند. مایکل دستش را دراز کرد و یکی از گاردمن‌هایی که پشت سرش ایستاده بود، با گام‌های تندی جلو آمد. مایکل، مکسول را که در خود جمع شده بود، می‌نگریست. حداقل شنیدن خبر مرگ لاجوس و فایره ته دلش را آسوده کرده بود! می‌توانست با مرگ آن دو، دلش را خوش کند و دردسر سر وقت مکسول آمدن را پشت تاریکی پلک‌هایش باقی بگذارد.
گاردمن اسلحه‌ای در دست مایکل نهاد و گرمای بدنه‌ی آن، با گرمای دستش ادغام شد. اسحله را روی پیشانی مکسول چسباند، اما گرمای دهانه‌ی آن، مانند آتشی، یخ بدن مکس را ذوب کرد. وجودش را در هم شکست. خراش روی قلبش را می‌دید، داشت عفونت به بار می‌آورد! داشت روانش را آلوده می‌کرد!
سریع به جلو خم شد و مجدد به پای مایکل افتاد. این‌بار، انگشتانش مچ پاهای او را حصار کردند.
_خواهش می‌کنم، آقای مایکل، به من رحم کنین. خواهش می‌کنم.
مایکل پوزخندی را گوشه‌ی لبش جای داد. رحم؟ چه ناآشنا! خیلی وقت بود چنین چیزی در خود حس نکرده بود.
ماشه را کشید و تنها صدای خفه‌ای از اسلحه خارج شد.
مکسول یک مرگ بی‌صدا را تجربه کرده بود. با پایش او را هل داد و بدین سو، جسد بی‌جان، کف آسفالت نقش زمین شد. از کنارش گذشت و همان‌طور که می‌رفت، اسلحه را در دست یکی از گاردمن‌ها گذاشت.
_بذارین جنازه‌اش رو پیدا کنن. بیاین برگردیم.
گاردمن سری تکان داد و طبق دستورات مایکل، دنبالش راهی شدند و رفتند. جسد مکسول همان‌جا رها شد.
در سوی دیگر آن ازدحام، ارن مدام به هر سو نگاه می‌کرد، تا ردی از مکسول را بیابد. در داخل کوچه‌ها سرک می‌کشید و هر کسی که دوان دوان از کنارش رد می‌شد را، چهار چشم بررسی می‌کرد، به امید اینکه مکسول باشد. اما نبود. مدتی از غیب شدن مکسول می‌گذشت. احساس می‌کرد با گذشت هر ثانیه، شانسشان در پیدا کردن او کمتر می‌شود.
از میان تظاهرات عبور می‌کرد. مردم از کنارش می‌گذشتند و همگی تابلوهای هولوگرامی را در دست گرفته بودند. مشتشان را به هوا بلند می‌کردند و داد می‌زدند. دیدن این صحنه کافی بود تا حال هر کسی را داغان کند. به نظر کار نصب دیوار ضد شورش تمام شده بود. نیروها دورتا دور تجمعات ایستاده بودند. نگران پایان این ماجرا بود. چگونه قرار بود سر کنند؟ آخرش چه می‌شد؟
با نگرانی، چشم از تظاهرات برداشت. نمی‌دانست به کدامیک مشکلش بیندیشد! از محدوده‌ی تظاهرات خارج شد. چند کوچه جلوتر قرار داشت که می‌خواست نگاهی به درون آنان بیندازد. کوچه‌ی اول، خالی! کوچه‌ی دوم، خالی!
درحالی که از کوچه خارج می‌شد، مشتی سریع به دیوار کوبید. لعنت، مسکول! کجاست؟ کجا می‌توانست غیبش زده باشد؟ وارد کوچه‌ی سوم شد.
با این‌که انتظار داشت باز چیزی عایدش نشود، ولی... ولی.. نه! برخلاف انتظارش درآمد. چشمانش از فرط تعجب گرد شده بودند. نمی‌دانست چه واکنشی به صحنه‌ی روبه رویش دهد.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #48
آخر چطور امکان داشت؟ سریع‌تر داخل کوچه دوید و بالای سر مکسول که نقش زمین شده بود، زانو زد. خون دورش را گرفته بود، پس حدس اینکه چه اتفاقی افتاده سخت نبود. بلافاصله دست دراز کرد تا نبضش را چک کند.
نمی‌زد! هیچ تپشی نداشت! لعنتی!
چه کسی او را کشته بود؟ در هنگام این واقعه کشته شده بود؟ اما تیم‌های خودشان حق شلیک به قصد قتل را نداشتند. پس چگونه کشته شده؟
نفس در سینه‌اش حبس شده بود. تمام نقشه‌‌شان با خاک یکسان شد.
درحالی که دندان‌هایش را روی هم می‌سایید، دست بی‌جان مکسول را گرفت تا او را بلند کند. جسد را روی دوشش کول کرد.
نمی‌شد آن را این‌گونه رها کنند.
درحالی که به خاطر سنگینی وزن مکسول، آرام آرام قدم برمی‌داشت، با فکری مشغول از کوچه خارج شد. مرگ مکسول، یعنی تنها گروگانشان از مأموریت بیمارستان نیوهوپ، ضربه‌ای بزرگ به آنان زده بود. اصلاً دلش نمی‌خواست حالت چهره‌ی جکسون را هنگام شنیدن این خبر ببیند.
سارا نیز موفق شده بود زندانی‌ای دیگر را قبل روشن شدن دیوار ضد شورش، از میدان تظاهرات خارج کند. دیوار لیزری قرمز رنگ، دورتا دور مردم را محاصره کرده بود. مردم آرام‌تر شده، یک جا ساکن شده بودند. یگان ضد شورش سعی داشتند نقطه سر خط این وضعیت بگذارند.
زندانی را به سوی ون می‌برد. بازویش را گرفته بود، تا مبادا فرار کند. زندانی، سرش را پایین انداخته، آرام آرام پیش می‌رفت؛ درحالی که کلماتی نامفهوم زیر لب زمزمه می‌کرد.
خود را به ون‌ها رساندند و زندانی را تحویل زندانبان داد. درحالی که زندانبان در ون را می‌بست، پرسید:
_همشون رو پیدا کردیم؟
تحمل شنیدن نه را نداشت. دلش می‌خواست سریع‌تر صحنه را ترک کنند. به اندازه‌ی کافی شاهد شده بود. پاسخ زندانبان، چنان خاطرش را آسوده کرد، که نفس محبوس در سینه‌اش را بیرون داد.
_بله، خانم وبستر. الان می‌تونیم حرکت کنیم.
سارا لبخندی زد و سری به معنای فهمیدن تکان داد. راهش را کج کرد تا سوار ون شود.
_عالیه!
عجب روزی!
***
وایولت ضربه‌ی آرامی به میز زد.
_ به بن‌بست خوردیم.
ارن ناامید سرش را پایین انداخت. هیچ کس واکنشی به حرف وایولت نشان نداد. اِما و ایدن با ابروهایی در هم رفته، به صندلی خود تکیه داده بودند. افکار گوناگون چون موریانه‌ به جان ذهنشان افتاده بود. شنیدن خبر مرگ مکسول چون فاجعه بود.
لیام گوشه‌ای در اتاق ایستاده، دستانش را در سینه‌اش جمع کرده بود. بابت فرار مکسول احساس عذاب وجدان داشت. خود را مقصر می‌دانست. اگرچه هیچ کس او را بابت ناتوانی‌اش سرزنش نکرده بود، ولی باز هم نمی‌توانست جلوی صدای درون ذهنش را که تمام اوضاع را به گردن او می‌انداخت، بگیرد.
جکسون زیر لب زمزمه کرد.
_حواسشون بود.
تمام سرها به سوی او که دستانش را زیر چانه‌اش گذاشته و به کف اتاق خیره شده بود، چرخید. اخم صورتش را زینت می‌داد. چروک‌هایی روی پیشانی و دور چشمش دیده می‌شد. با این‌که در صحنه حضور نداشت، اما بیش از هر کسی خود را مقصر می‌دانست. بیش از هر کسی احساس خفگی داشت. او مدیر پرونده بود و هیچ پیشرفتی در پرونده حاصلشان نمی‌شد.
دستانش را پایین انداخت و نگاهش را میان تیم چرخاند.
_نمی‌تونستن اجازه بدن مکسول حرف بزنه. کارش رو ساختن.
ارن نفس محبوس در سینه‌اش را بیرون سپرد و به مبل تکیه داد.
_متأسفیم بچه‌ها.
ایدن چشم از او گرفت و به سوی جکسون چرخاند.
_حالا چی؟
جکسون دستانش را روی زانوهایش کشید و بلند شد.
_هیچی. فعلاً کاری نیست که بتونیم انجام بدیم، جز این‌که گزارش پرونده رو بنویسیم.
صدایش بس پوچ و بس نگران بود. نیم نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. تا قبل از دیدن ساعت، هیچ متوجه خستگی رخنه کرده بر تنش و سردرد شدیدش نشده بود.
_دیر وقته. برین خونه‌هاتون. فردا روز بهتری می‌شه.
در دل ادامه داد: "یعنی امیدوارم."
آخر سر لبخندی به تیم تحویل داد.
اعضا، پس از جمع کردن لوازمشان و خداحافظی از یکدیگر، سازمان را ترک کردند. چه زود شب شده بود!
سوار ماشین خود یا تاکسی شده، به خانه‌هایشان رفتند. ارن خود را روی مبل خانه‌اش انداخت. جعبه قرص را از جیب شلوارش درآورد و یکی از آنان را درون دهانش گذاشت. همان‌طور قورتش داد و چشمانش را بست.
خانه بوی سکوت و تنهایی می‌داد، درست مانند وجودش.
اوضاع برای دیگران خوب نبود. وایولت پای تلفن نشسته، پیام‌های صوتی را گوش می‌داد؛ درحالی که غذای از دیشب مانده‌اش در مایکرویو درحال گرم شدن بود. تنها صدای برخی از دوستان و آشناهایش بود که در خانه می‌پیچید. هر کدام اظهار دلتنگی کرده و خواسته بودند به دیدنش آیند. سرش خیلی شلوغ بود، چنان که ترجیح می‌داد پاسخ هیچ کدام را ندهد.
لیام پشت میز نشسته و از شکستشان برای همسرش تعریف می‌کرد. از لیوان قهوه‌ی مقابلش بخار به هوا برمی‌خاست. همسرش لبخند می‌زد و سعی می‌کرد دلگرمش کند. اِما با گرسنگی خود را به خانه رسانده بود. با آهنگی ملایم، مشغول سر هم کردن غذایی فوری برای خود شد، تا قبل از خواب بخورد.
ایدن اما به محض رسیدن به خانه خود را در تخت انداخت. گرچه خوابش نمی‌آمد، اما همان‌طور دراز کشیده و به سقف خیره مانده بود. هیچ می‌توانست آن شب را بخوابد؟
***
"پنج‌شنبه_ 19 نوامبر"
سارا پس از اسکن کردن کد روی دستش، وارد سازمان شد. اگر دیروز را حساب نکند، امروز اولین روز کاری‌اش می‌شد. روزی که باید به زیرزمین سازمان می‌رفت و کارش را شروع می‌کرد.
به طبقه‌ی پایین رفت. پس از عبور از راهروهای سفید زیرزمین، خود را به دفترش رساند. دیوارهای شیشه‌ای! زیبا بودند!
دیروز این‌جا را ندیده بود. وقتی صحنه‌ی تظاهرات را ترک کردند، بلافاصله به سازمان آمدند، اما وقتشان با وارد کردن زندانیان در سلول‌های جدیدشان سپری شد. پس از آن در لابی سازمان نشست و اسامی زندانیان را چک کرده، لیستی تهیه کرد. به دیدار رئیس سازمان رفت و به درخواست آقای آلن، زودتر از ساعت کاری‌اش به خانه رفت.
از کنار مبل‌های چرم دفترش گذشت و پشت میز سفیدش نشست. برگه‌ها و درایوهای مورد نیازش از قبل تهیه شده بود. لپتاپش را روشن کرد و اولین تماس را پذیرفت. صفحه‌ی هولوگرامی آقای آلن، پدید آمد.
_سلام سارا، صبحت بخیر.
_صبح بخیر رئیس.
ریچارد لبخندی زد.
_تأیید حضورت رو دیدم. فقط خواستم برای روز اولت آرزوی موفقیت بکنم. اگه چیزی احتیاج داشتی، خبر بده.
سارا سری تکان داد. از برخورد اولیه‌اش و ارتباطی که با رئیس سازمان شکل داده بود، خوشش می‌آمد. همچنین با ملاحضه بودن ریچارد نیز کار را برایش راحت‌تر می‌کرد. مقداری دیگر با ریچارد صحبت کردند و سپس، تماس خاتمه یافت.
تبلتش را برداشت و از دفتر خارج شد. اولین مجرمی که باید به دیدنش می‌رفت، یک فرد دارای اختلال چند شخصیتی بود. دستانش را مشت کرده، سعی می‌کرد با تحکم بیشتری قدم‌هایش را بردارد.
او سال‌ها بود روان‌پزشک بود. نمی‌دانست چرا اکنون حس اضطراب به گلویش چسبیده بود!
***
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #49
تصویر هیلدا در صفحه ظاهر شد. در کنارش، تصویری از شهردار نیز به میدان آمد.
"شهردار، آقای اورول، نظر خود درباره‌ی اعتراضات مردم را بیان کرد. ایشان با انتشار توییتی در روز چهارشنبه، مورخ 18 نوامبر، بیان کردند که نیازی به نگرانی مردم نیست و نه تنها تیم‌های پلیسی و امنیتی، بلکه خودشان نیز تمام تلاششان را برای امنیت مردم و گرفتن جلوی نیروهای مخالف انجام می‌دهند. تا آن هنگام، برای برقراری نظم و امنیت و پیشگیری از اعمال خصمانه، در سطح شهر، شامل مناطق منهتن، بروکلین، کویینز، برانکس و استاتن آیلند، منع رفت و آمد اجرا خواهد شد. طبق گزارشات نیروهای امنیتی، ساعات مجاز برای رفت و آمد، از هشت صبح شروع شده و تا نه شب ادامه خواهد یافت. هر گونه فعالیتی پس از نه شب، تخلف محسوب می‌شود..."
جکسون، درحالی که با خستگی چشمانش را می‌مالید، صفحه‌ی خبر را در لپتاپش بست. گویی ذهنش کشش اخبار بیشتر را نداشت. امروزه هر چه بیشتر پای صفحات مجازی و اخبار می‌ماندی، بیشتر اعصابت خورد می‌شد.
عاجزانه، بار دیگر ویدیوی دومی را که از فیلیپ مورفی به دستشان رسیده بود، پخش کرد. در تمام مدت، به تصویر فیلیپ نگریست که گوشه‌ای از دیوار پناه برده، داشت بیان می‌کرد که چطور کشته خواهد شد.
ویدیو تمام شد و جکسون آن را بار دیگر پلی کرد. شاید می‌پنداشت بتواند متوجه نکته‌ی ریزی شود که قبلاً نشده بود. شاید اميدوار بود چیزی از قلم انداخته باشند. این‌گونه شکست خوردن اعصابش را به هم می‌ریخت. به صندلی تکیه داد. اما به نظر می‌رسید هیچ چیز جدیدی وجود ندارد. همان حرف‌ها و همان حالت و همان موقعیت و...
با صدای باز شدن در، ویدیو را متوقف کرد. اِما و ایدن با قهوه‌هایی در دست وارد اتاق شدند. ایدن قهوه‌ی اضافی را جلوی جکسون گذاشت.
_بفرما مدیر. قهوه‌ی بدون شکر. درست همون‌طور که دوست داری.
اِما روی مبل نشست و پا روی پا انداخت. می‌توانست تصویر هولوگرام را ببیند. یک تای ابرویش را بالا داد.
_چند ساعته داری به ویدیوهای فیلیپ نگاه می‌کنی؟
جکسون آه از سینه بیرون نهاد و هولوگرام را بست. درحالی که انگشتانش را دور ماگ داغ قهوه می‌پیچید، بلند شد.
_فقط حس می‌کنم راه اشتباهی پیش گرفتیم. شایدم فقط نمی‌تونم شکستمون رو قبول کنم.
ایدن پشت میز خود، روی صندلی لم داد. لبخندش طعم شیطنت و بیخیالی می‌داد. مشخص بود که می‌خواست به جکسون دلگرمی دهد.
_خودت رو بابتش اذیت نکن. روز از نو روزی از نو. نمی‌تونن زیاد فرار کنن. آخرش گیرشون می‌اندازیم.
سری تکان داد و مقداری از قهوه‌اش را نوشید. همان وقت بود که صدای سی سی در دفترشان پیچید.
"قابل توجه مدیران عزیز، تقاضا می‌شود هر چه سریع‌تر در سالن جلسات حاضر شوند. تکرار می‌کنم، مدیران هر چه سریع‌تر به سالن جلسات مراجعه فرمایند."
به نظر یکی از مدیرها، در جایی از سازمان پاسخ اعلامیه سی سی را داده بود، که سی سی دست از تکرار دوباره و دوباره‌ی این خبر دست برداشت. بدین سو، راهش برای بیان اعلامیه جدید فراهم شد.
" توجه، از اعضای تیم اِی و ارن اسمیت نیز تقاضا می‌شود در سالن جلسات حضور داشته باشند."
جکسون با تعجب نگاهش را به سوی ایدن و اِما چرخاند. این دیگر چه بود؟ اتفاقی افتاده؟ قهوه‌اش را روی میز برگرداند. تعجبی که در صدایش دیده می‌شد، درون ایدن و اِما نیز جریان داشت.
_جلسه‌ی فوری مدیران با اعضای تیم اِی؟ چی شده؟!
_باید اوضاع مهمی باشه.
جکسون درحالی که به سوی در می‌رفت، سر چرخاند و پاسخ اِما را داد:
_فقط یه راه برای فهمیدنش هست. پاشین بریم.
تمام مدیران حاضر در سازمان این اعلامیه را شنیده و دست از کار برداشته بودند. تا چند دقیقه، نصف بیشتر مدیران سازمان در سالن جلسه حضور داشتند و پشت میز بزرگ و بیضی شکل نشسته بودند. چند صندلی انتهای میز به اِما و ایدن و لیام اختصاص گرفته بود. ارن و وایولت تقریباً آخرین نفراتی بودند که خود را رساندند. کنار جکسون که در گوش فرانچسکا صحبت می‌کرد، جای گرفتند.
جکسون سری به معنای نفی تکان داد و روبه فرانچسکا گفت:
_اگرچه این‌طور به نظر نمی‌رسه، ولی شاید چیز مهمی نباشه. نگران نباش.
فرانچسکا لبخندی صمیمی به رویش زد و چند لحظه در چشمانش خیره شد.
_درسته، ممکنه فقط یه اعلامیه باشه.
به نظر مدیران دیگر نیز داشتند راجع به این موضوع پچ پچ می‌کردند. زمزمه‌ها تمامی نداشت. هر کسی نظری برای اظهار کردن داشت. سؤالات در ذهن‌ها فراوان بود، تا که با ورود ریچارد به سالن زمان پاسخ دادن به این سؤالات فرا رسید.
همه برخاستند و با "بنشینید" گفتن ریچارد، هر کسی روی صندلی خود جای گرفت. ریچارد نیز نشست و به سمت جلو خم شد. همه‌ی سرها به جلویش خم شده بودند و چهره‌ی جدی و نگران او را می‌نگریستند. عجیب بود که تا قبل از ورودش، همه سعی داشتند خیال کنند اتفاق مهمی نیفتاده و موضوع جلسه چیز نگران کننده‌ای نیست. حال، خیالشان چون شعله‌ی یک شمع خاموش گشته بود و بوی دود سوختن شعله، در فضا حکمرانی می‌کرد.
هولوگرام‌های جلوی هر فرد به طور خودکار روشن شده، جلسه آغاز گردید. ریچارد صندلی‌های خالی را از نظر گذراند.
_ظاهراً فقط مدیران تیم دی، اف و اِچ نتونستن بهمون بپیوندن. محتویات جلسه رو بعداً به درایوهاشون ارسال می‌کنم.
دستانش را در هم قفل کرد و نگاهی به باقی افراد انداخت.
_از شما به خاطر حضورتون در جلسه ممنونم و عذرمیخوام که این‌قدر یهویی جلسه رو برگزار کردم و موجب شدم از کارتون بمونین... اما خب، همونطور که می‌بینین، نه تنها مدیران، بلکه ما اعضای تیم اِی رو هم امروز همراهمون داریم. پس یعنی می‌تونین این جلسه رو یک جلسه‌ی مهم تلقی کنین.
چند نفر سر چرخاندند و نگاهی اجمالی به اعضای تیم اِی انداختند. ارن نگاهی به وایولت انداخت، تا بلکه پاسخ سؤال‌هایش را از او بگیرد. وایولت از همه جا بی‌خبر، شانه‌ای بالا انداخت و به سوی ریچارد چشم چرخاند.
_عده‌ایتون کم و بیش از اخبار اطلاع دارین، که تیم اِی درحال حاضر روی پرونده‌ی پروژه‌ای به اسم ان کی او کار می‌کنن. اطلاعات بیشتر این پرونده به حساب‌هاتون ارسال شدن. ممنون میشم چک کنین.
چند ثانیه سکوت و به جز اعضای تیم اِی، تمام مدیران مشغول بررسی جزئیات بیشتر از هولوگرام‌هایشان شدند. البته که آنان نیازی به اطلاعات بیش از حد نداشتند و فقط دانستن ماهیت پرونده و منشأ آن، برایشان کافی بود. ریچارد آن‌گاه که به نظرش کافی آمد، سکوت متشکل در سالن را به هم زد.
_به خاطر این پرونده و البته تظاهراتی که ایجاد شده و به نظر می‌رسه همچنان ادامه داشته باشه، پادشاه یه تصمیمی گرفتن.
سخن از پادشاه که به میان آمد، همه سر جای خود سیخ شدند. صاف نشستند و دیگر کسی نبود که به صندلی خود تکیه داده باشد. چشم‌ها گرد شدند. فشار عجیبی بر جو نشست؛ از همان نوعی که ریچارد روی شانه‌های خود حس می‌کرد. و شاید شانه‌هایش از آنِ همین فشار و نگرانی خمیده شده بودند.
_می‌دونین که در کمتر از یک ماه دیگه، دوره‌ی چهار ساله‌ی شهردارمون آقای اورول به پایان می‌رسه و ما انتخابات شهردار رو پیش‌رومون خواهیم داشت. این یعنی که باید توی نیویورک پذیرای خانواده‌ی سلطنتی باشیم که بابت مراسم انتخابات تشریف فرما می‌شن. ولی قبل از این، پادشاه دیشب با شهردار تماسی داشتن و بهشون گفتن که در طول این مدت کوتاه، قراره نیروهایی به نیویورک اعزام کنن.
نفس‌ها در سینه حبس شد و عده‌ای با دقت بیشتر، جلوتر خم شدند. عده‌ای نگاه‌هایی سردرگم میان هم رد و بدل می‌کردند. یکی از مدیران پرسید:
_نیرو؟ به خاطر چی؟
ریچارد به او نگاه کرد.
_نیروهای نظامی حکومت قراره مدتی رو این‌جا موندگار باشن و پرونده‌ی تیم اِی رو نظارت کنن. همچنین مسئولیت کنترل امنیت شهر و جلوگیری از اغتشاشاتی دوباره رو به عهده دارن.
در انتها نگاهش را به سوی اعضای تیم اِی که هاج و واج مانده بودند، چرخاند. هیچ کدام نمی‌دانستند چه واکنشی نشان دهند. یعنی عملاً محوریت این جلسه پرونده‌ی در دست آنان بود. جکسون که سردرگمی تیمش را می‌دید و در این مورد با آنان شریک بود، سریع‌تر پا به میدان گذاشت و روبه ریچارد کرد.
_نظارت؟ نمی‌فهمم! موردی هستش که نمی‌دونیم؟
ریچارد سری به طرفین تکان داد.
_نه، نه! چنین چیزی نیست. پادشاه فقط بابت ماهیت پروژه‌ی ان کی او در سطح کشوری نگرانن و اعتراضات هم به این نگرانی ایشون اضافه کرد. می‌خوان به طور مسقتیم در جریان اتفاقات باشن و واکنشات مردم رو کنترل کنن. فقط یه مدت کوتاهه.
جکسون درحالی که با جدیت به نقطه‌ای نامعلوم از میز چشم دوخته بود، پیشانی‌اش را می‌مالید و نمی‌دانست چه بگوید. البته که این موضوع امید بخش بود و کمک بیشتر و حرفه‌ای تری را به دست آنان می‌سپرد، ولی نمی‌دانست با وجود نیروهای رسمی حکومت چگونه اوضاع را کنترل کند. باید بیش از این خود را جمع و جور می‌کردند.
دستانش را مشت کرد و به سوی ریچارد سر چرخاند. تحکم و قاطعیت بیشتری درون صدایش به چشم می‌خورد.
_کی میان؟
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #50
ریچارد که آمادگی جکسون برای اداره کردن شرایط را دیده و پسندیده بود، لبخند ریزی زد.
_خواستم به همه‌ی مدیرها درباره‌ی این موضوع اطلاع بدم که بدونین و عملکرد و برخورد بهتری نسبت به این ماجرا داشته باشین، همچنین که خودتون رو براش آماده کنین. در خصوص تیم اِی، شما اولین کسایی هستین که نیروهای اعزام شده قصد ملاقات رو خواهند داشت، پس این آمادگی شما رو هم شامل می‌شه. من الان اطلاعات بیشتر رو براتون می‌فرستم، ولی حدس می‌زنم پس‌فردا صبح، باید انتظارشون رو داشته باشیم.
همه به سوی هولوگرام سر خم کردند و مشغول بررسی جزئیات بیشتر شدند. جکسون با کنجکاوی، ساعت و تایم حرکت نیروهای نظامی را می‌نگریست. سر بخش نیروها و تعداد نفرات آنان و همچنین مشخصات اعضای تیمی که اعزام می‌شدند را مطالعه کرد. صدای ریچارد تمرکز همه را به هم زد.
_سؤالی هست؟
دقایقی دیگر هم در سالن به گفت‌وگوی بیشتر در این باره سپری شد، تا که ریچارد اتمام جلسه را اعلام کرد و همه با خسته نباشیدی، شروع به ترک سالن کردند. مدیرها با پچ پچ از سالن خارج شدند. ارن پشت ایدن و بقیه راه می‌رفت و ابراز نگرانی آنان گوش می‌داد. اعضا نیز پشت سر جکسون راه می‌رفتند و بابت این وضعیت غر می‌زدند.
_احساس می‌کنم دخالت نیروهای نظامی توی پرونده باعث ایجاد اختلال توی همکاری و عملکردمون بشه.
اِما برای تأیید گرفتن حرفش به بقیه نیم نگاهی انداخت. ایدن بود که این تأییدیه را به او داد.
_قطعا همین‌طوره. فکر کنین پادشاه بخواد ازمون گزارش کار بگیره. یا خدا!
جکسون که سرش گرم خواندن جزئیات بیشتر درباره‌ی این ماجرا از تبلتش بود، بدون آن‌که به سوی اعضا سر بچرخاند، سعی کرد آنان را آرام کند.
_بچه‌ها بزرگش نکنین. ما کارمون همینه! ‌شما از عهده‌ی بیشتر از این‌ها بر اومدین. قبول دارم که موقعیت نگران کننده و سختیه، ولی از پسش برمیایم.
بچه‌ها نگاهی به هم انداختند، با امید و آرزوی این‌که ای کاش صدای جکسون حداقل حاوی اندکی بیشتر امید و اطمینان بود. آن‌قدر سرش را گرم کرده، که در لحن صدایش هم می‌شد آن تفکر و اندیشه را دید.
جکسون اما فکرش آن‌قدر مملو از موضوعات مختلف بود، که به این‌ها نمی‌اندیشید. حتی سرش را برای نگاه کردن به جلو و به مسیرش از صفحه تبلت بیرون نمی‌آورد. تا این‌که با دیدن اعلان پیامی از سوی فرانچسکا، رشته‌ی تمام افکارش از هم گسست. نگاهش روی پیام قفل شد و ایستاد.
تبلت را پایین آورد و به سوی اعضا چرخید. لبخندی زد.
_من میرم دفتر. وقت ناهاره، شما برین یکم استراحت بکنین.
سری برای آن‌ها تکان داد و باز راهش را گرفت و رفت. اما این‌بار، داشت پاسخ پیام فرانچسکا را با انگشتانش تند تند تایپ می‌کرد. اعضا، متعجب به این صحنه خیره مانده بودند. همینک اوضاع قدری پیچیده شده و در هم فرو رفته بود، که هیچ کدام نمی‌دانستند چه خاکی بر سر بریزند و به چه بیندیشند.
تنها ارن بود که بی‌تفاوت، از کنار آنان رد شد و به سوی کافه تریا رفت.
***
پاکت خالی آبمیوه‌اش را کنار گذاشت و سرش را روی میز نهاد. دستانش را بست و آهی کشید. روز خسته کننده‌ای بود و این حرف را درحالی می‌زد که هنوز حتی روز را نصف هم نکرده بودند. کاش می‌شد عصر اندکی زودتر سازمان را ترک کند.
_می‌تونم بشینم؟
سرش را بلند کرد و مقابلش سارا را دید. سری تکان داد و بدین سو، سارا صندلی مقابل را عقب کشید و نشست. ظرف سالاد سزارش را روی میز گذاشت و لبخندی زد.
_فکر کنم من یکم دیر برای تایم ناهار اومدم که کافه تریا خلوته.
ارن، درحالی که دستانش را در جیب کتش فرو می‌برد، سری به طرفین تکان داد. لب وا کرد تا او را از خیال اشتباهش بیرون کشد.
_حجم بالای پرونده‌های مختلف و از این دست دردسرها. نمی‌ذاره تیم‌ها بتونن تایم ناهار رو این‌جا باشن.
با سر به میزهای خالی‌ اشاره کرد و سارا نیز به تبعیت از او، چرخید تا رد اشاره‌اش را دنبال کند.
_یه عده هنوز توی دفترشونن و یه عده بیرون از سازمان، در تلاش برای حل پرونده‌های مختلفن.
سارا دوباره روبه ارن چرخید. چنگالش را برداشت تا شروع به خوردن کند.
_باید هیجان انگیز باشه.
پوزخندی زد.
_دنبال قاتل‌ها و خلافکارها دوییدن؟ اوه، آره! از هیجان جام بند نمیشم!
سارا تک خنده‌ای کرد و پس از قورت دادن مقداری از کاهوهایی که داشت می‌جوید، دستش را مقابل دهانش گرفت و ادامه داد:
_با محیط سازمان‌های پلیسی آشنایی ندارم. دیروز و امروز هم فقط این‌ور اون‌ور بدو بدو کردن کارکن‌ها رو دیدم.
یک تای ابرویش را بالا داد.
_چطور مگه؟ تازه از دانشکده فارغ‌التحصیل شدی؟
سارا خندید و سری به طرفین تکان داد.
_نه، من پلیس نیستم. روانپزشکم.
ارن که چشمانش از تعجب گرد شده بودند، به جلو خم می‌شد. انتظار این یکی را نداشت! روانپزشک؟ چقدر هم که رابطه‌ی خوبي با روانپزشک ها داشت! دستانش را روی میز گذاشت و به ادامه‌ی حرف‌هایش گوش کرد.
_فکر کنم راجبش شنیده باشی. برای عملی شدن طرح جدید اینجام. به زودی روانپزشک‌های دیگه‌ای هم به خاطر این طرح، یه دوره کار توی سازمان رو شروع می‌کنن.
آری، درباره‌ی طرح می‌دانست. صبح روز اعتراضات از لیام پرسیده بود. دندان‌هایش را روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید. نمی‌دانست چرا دیگر خوش نداشت بیشتر از این این‌جا بماند و با سارا هم صحبت شود. از روی صندلی بلند شد.
_شرمنده، باید جایی برم. از دیدنت خوشحال شدم.
بدون این‌که منتظر خداحافظی متقابل بماند، سریع چرخید و از او دور شد. سارا با بهت، به واکنش ارن خیره ماند. حرفی زده بود که نباید می‌زد؟ نه! چنین نبود. چیزی نگفته بود. پس ناگهان چه شد؟ قطعاً جایی رفتن عذر موجهی برای ترک مکالمه نبود، اما سؤال این‌جاست که اصلاً چرا باید بخواهد از مکالمه فرار کند؟
بیخیال نفس محبوس در سینه‌اش را بیرون داد و به خوردن سالادش ادامه داد.
ارن دستپاچه سوار آسانسور شد و آیکون طبقه‌ی اول را لمس کرد. نه این‌که مشکلی مهم این وسط باشد نه، اما در تمام مدت زندگی‌اش آن‌قدر روانپزشک های مختلفی را دیده بود که دل خوشی از آنان نداشت. همه‌شان فقط دنبال این بودند که حالت را خوب کند. و اکنون نه او حوصله‌ی تظاهر به خوب بودن داشت و نه می‌خواست نشانه‌هایی از بیماری‌اش برای سارا آشکار شود. تمایلی به یک جلسه تراپی آزمایشی نداشت.
طبقه‌ی اول از آسانسور خارج شد. شاید بهتر باشد کمی هوا بخورد. از کنار مبل‌های چیده شده در دو طرف این طبقه گذشت و خواست به سوی در خروجی برود، که صدایی شنید.
_آقای اسمیت؟
ایستاد و به عقب چرخید. یکی از کارکنان سازمان که جافری نام داشت، به سویش می‌آمد. یک تای ابرویش را بالا برد. جافری جزو نیروهای پشتیبانی بود. با او چه کار داشت؟ جافری مقابلش ایستاد و پاکت‌نامه‌ ای از جیب کتش بیرون کشید. پاکت را به سوی او گرفت.
با کنجکاوی نگاهش را از پاکت گرفت و به سوی جافری چرخاند.
_یه پسر جوونی نزدیک 21 22 ساله، یه ساعت پیش اومد سازمان. ازم سراغش شما رو گرفت و این رو داد. گفت هر موقع دیدمتون به دستتون برسونمش.
ارن که از شنیدن این خبر سردرگم شده بود، پاکت‌نامه را گرفت و مشغول باز کردنش شد.
_کی بود؟
_نمیدونم. اسمش رو نگفت و ماسک و کلاه گذاشته بود. نتونستم ببینم چهرش چطوریه.
ارن سری به معنای فهمیدن تکان داد و از جافری تشکر کرد. بدین سو، جافری دیگر چیزی نگفت و او را با سؤال‌های متعدد ذهنش و کنجکاوی‌اش برای پاکت، تنها گذاشت. همان‌طور که کاغذ درون پاکت را بیرون می‌کشید، بار دیگر اندیشید. چه کسی پشت این ماجرا بود؟
نوشته‌های درون کاغذ را خواند. جز یک مختصات و چند کلمه، دیگر چیزی درونش نوشته نشده بود.
“ساعت ده شب، توی ایمپلکنس، فقط خودت."
“بیمارستان نیوهوپ."
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 2)

بالا پایین