. . .

در دست اقدام رمان تیغ و داد | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. پلیسی
  2. علمی_تخیلی
نام رمان: تیغ و داد
نویسنده‌: سوما غفاری
ژانر: علمی تخیلی، پلیسی، عاشقانه
خلاصه‌: در شهر نیویورک، آشوب به پا می‌شود. تیم‌های پلیسی باید دست بجنبانند و از میان پرونده‌های قتل و سرّی، حقیقت را بیرون بکشند. مردم، به عنوان سربازهای این صفحه‌ شطرنج و سران دولت، همگی قلعه‌هایی برای محافظت از شهر. اما شاه کیست؟ شاهی راستین که ادعای حکمرانی بر بشریت را دارد؟ یا دلقکی پیاده نظام که ماسک شاه بر صورت نهاده‌‌؟

سخن نویسنده: بذارین باهاتون صادق باشم؛ اولین بار وقتی ایده‌ی این رمان به ذهنم رسید، تابستون سال 1400 بود. حالا سه سال از روش گذشته. توی این مدت سه سال، خیلی فراز و نشیب‌ها با این رمان داشتم و به عنوان اولین اثر علمی تخیلی من، خیلی چیزها بهم یاد داد، چه در حوزه‌ی این ژانر و چه در حوزه‌ی نویسندگی. وقتی از دید یه منتقد حرفه‌ای بخوام بهش نگاه کنم، می‌بینم چند جای اشکال ریز داره. اما هر چقدر خواستم بازنویسیش کنم، نتونستم. چون این نسخه‌ی دومی که دارم از این رمان مینویسم، به شکل عجیبی برام دوست داشتنیه و نمیخوام هیچ تغییری درش ایجاد بشه. برای همین، امیدوارم که شما هم علیرغم اشکالاتش، مثل من دوستش داشته باشین و ازش لذت ببرین.
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,357
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #3
مقدمه:
آن‌گاه که تاریکی در روز می‌دمد
و غفلت در کوچه پس کوچه‌ی شهر بیداد می‌کند
و عشق در خفا می‌ماند
و دستان پلید تا آسمان اوج می‌گیرند
باید سوگند بخوری
سوگند به انسانیت
سوگند به مبارزه
سوگند به آگاهی!
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #4
(ایالات متحده آمریکا_ نیویورک_ ‌7 نوامبر، سال 2136 میلادی)
زاویه‌ی دید دوربین بالا آمد. شانه‌های لرزان، موهای خیس از ع×ر×ق و همچنین چهره‌ی رنگ پریده‌ی فیلیپ مورفی، در کادر صفحه قرار گرفت. فیلیپ به لنز دوربین که مانند چشم هیولایی خبیث در خاطرش القا می‌شد، خیره ماند. آن لحظه، احساس این‌که در پشت لنز، کسانی نشسته بودند و تماشایش می‌کردند، عجیب بر وجودش رخنه کرده بود.
لبانش را روی هم فشرده، انگشتان خیس از عرقش را دور لبه‌ی پیراهن چروکش پیچید. مطمئن بود صدای خفه‌اش که گویی از دل چاه بیرون می‌آمد، گوش‌های هیچ کس را فتح نمی‌کند، پس سعی کرد تن صدایش را بالاتر ببرد. خیره به تصویر منعکس خود روی لنز ماند، تا مطمئن شود ماسکش را بر صورت دارد. آن ماسک، باید محافظ او می‌شد!
"نمی‌دونم از کجا شروع کنم. چیزی که توی این بیست و چهار ساعت گذشته فهمیدم، خیلی مهیب و هولناکه. نمی‌دونم چنین چیزی رو چطور می‌شه به زبون آورد، اما می‌دونم پیش خودم نگه داشتنش هم درست نیست. هر چی بیشتر این خبر رو به گوش بقیه برسونیم، بیشتر می‌تونیم در برابر اتفاقات ترسناک آینده ایستادگی کنیم و جلوشون رو بگیریم."
شانه‌هایش را بالا برده، سینه‌اش را جلو داد. قلبش مدام می‌تپید و مشتی حواله‌ی قفسه‌ی سینه‌اش می‌کرد. کوشید لرزش صدایش را کنترل کرده، بی‌باک صحبت کند. آخر چه زمانی زیر آوار ترسش مانده بود، که همینک هم بماند؟
"مردم نیویورک، به حرف هام گوش کنید. کسایی هستن که می‌خوان پروژه‌ی خیلی خطرناکی رو روی ما آدم‌ها اعمال کنن! نمی‌دونن ما موش آزمایشگاهی نیستیم و قرار نیست مغزمون رو دو دستی در اختیارشون قرار بدیم".
پس از با دست به هم ریختن موهای قهوه‌ای تیره‌اش، دستش را به طوری که از کادر دوربین خارج شود، پایین آورد. ثانیه شمار دوربین جلوتر می‌رفت. چند باری لبانش را از هم فاصله داد، تا حرف بزند، لیکن دریغ از یک کلمه!
دستانش را مشت کرد. نگاهش همه جا می‌چرخید، دیوار پشت دوربین را نظاره می‌کرد، فرش زمین را می‌نگریست. ع×ر×ق جمع شده دور لبانش را احساس می‌کرد، ولی نمی‌توانست ماسکش را بردارد و دانه‌های مزاحم گوشه‌ی لب‌هایش را پاک کند. دوباره سر بالا برد، آخر مردم منتظرش بودند!
“درست فهمیدین. اون‌ها می‌خوان روی مغزمون آزمایشاتی انجام بدن، تا بتونن به افکار و عملکرد مغزمون دسترسی پیدا کنن. نمی‌دونم برنامشون برای این‌ کار چیه و یا این‌که این آدم‌هایی که خودشون رو توی سایه‌ها مخفی کردن، کیا هستن، ولی باید به حرف هام باور کنید. متأسفانه نتونستم مدرکی جور کنم، ولی مطمئن باشید راهی پیدا می‌کنم تا حرف هام رو اثبات کنم. باید بفهمید که پشت پرده چه خبرایی هستش و گول چنین پروژه‌ی خطرناکی رو نخورید. مغز ما، ابزار دست اون‌ها نیست و باید جلوشون وایستیم".
حرف‌هایش تمام شدند. از روی صندلی گرد بلند شد و سریع دو قدم فاصله را پیمود. فیلم را قطع کرده، دوربین را خاموش کرد. دستانش را روی دوربین نهاد و سرش را پایین انداخت. نفس لرزانش را آسوده بیرون داد. بالأخره! بالأخره این کار را انجام داد. حالا راه برگشتی در پیش ندارد. برای زین پس آمادگی داشت؟ معلوم نبود بعد از اکنون، چه اتفاقاتی خواهند افتاد.
بند بند وجودش از بلاهای احتمالی‌ای که ممکن است پیش آیند، می‌ترسید، ولی دیگر کار انجام شده! او با آگاهی کامل پا در این مسیر گذاشت.
***
"سه روز بعد"
قلب ارن وحشیانه خود را به در و دیوار سینه‌اش می‌کوبید و ع×ر×ق سرازیر از پیشانی‌اش، حس انزجاری برای او به ارمغان می‌آورد. درحالی که اسلحه‌اش را رو به پایین گرفته و روی حلقه‌ای که دور برج قرار داشت، می‌دوید، سرش را بالا برد و نگاهی به مرد مقابلش انداخت. مرد میانسالی که مانند او روی این حلقه گیر افتاده بود و هر دو به موش و گربه‌ای می‌ماندند که دنبال یکدیگر می‌دویدند.
دیدن این‌که مرد به وجه دیگر برج پیچید، اعصابش را خرد کرد. تا کی می‌خواستند روی این دایره به دور خود بچرخند؟ پس دومینیک، ریچل و جاشوا بودند؟ چرا برای کمک سر نمی‌رسیدند؟ پوزخندی زد و برای خود زمزمه کرد:
- انگار باید خودم دست به کار بشم و پرونده رو موفقیت آمیز تموم کنم.
دست از دویدن برداشت و ایستاد. نفس نفس می‌زد و دهانش مزه‌ی سرب گرفته بود. در برابر دو ساعت دویدنش به دنبال مجرم، این امر تعجب برانگیز به نظر نمی‌رسید. در واقع، این مزه را حتی بیشتر از مزه‌های دیگر می‌چشید؛ آخر آنان هر روز در تکاپو برای دستگیری قاتلین بودند. یک روزشان در سازمان پلیسی، آرام نمی‌گذشت.
به عقب چرخید. باز گام برداشت و دویدن را از سر گرفت. می‌توانست با حرکت در جهت مخالف، سد راه قاتل شده، او را غافلگیر کند. درحالی که پشت یک وجه برج پنهان می‌گشت تا قاتل خود را نشان دهد، آهسته گفت:
- فعال سازی ضامن، آماده‌ی ورود به حالت شلیک.
همان لحظه ال ای دی (LED) های روی بدنه‌ی خشاب و بالای گلنگدن اسلحه، به رنگ آبی درخشیدند و صدایی نشأت گرفته از اسلحه در گوشش پیچید.
- درخواست کاربر به اجرا می‌رسد. اقدامات ورود به حالت شلیک فعال شد.
اسلحه را تا کنار سرش بالا آورد و شانه‌هایش را بالا، سینه‌اش را جلو داد.
پشت دیوار، منتظر آمدن مجرم ماند. اگر بخواهد وضعیت مجرم را در ذهنش تصویرسازی کند، او را درحال دویدن روی حلقه و پیچیدن به وجه جدید برج تصور می‌کند. لبانش را آرام روی هم قرار داد و انگشتانش را دور بدنه‌ی اسلحه فشرد. صدای پا را میشنید.
همان لحظه، ارن به سمت چپ چرخید و اسلحه را به سوی پیشانی مجرم هدف گرفت. یک تای ابرویش را بالا داده، لبخندی را روی لبش استخدام کرد.
- داشتی جایی می‌رفتی؟
نفس در سینه‌ی مجرم حبس شد و قلبش جوری وحشیانه خود را به سینه‌اش زد، که گویی قصد گریختن از جایش را دارد. ناخودآگاه چند قدم عقب رفت، ولیکن خدا را سپاس کرد که نیفتاد.
چشمان هراسان و نگرانش کم مانده بودند از حدقه بیرون زنند. دستانش سردتر از یک تکه یخ بودند. سرش را با وحشت چرخانده و نگاهی به پاهایش که لبه‌ی حلقه قرار داشتند، انداخت.
چشمانش را دوباره معطوف چشمان پلیس مقابلش کرد. دستانش را جلو برد و سرش را تند تند به طرفین تکان داد.
- نه، جلو نیا. مگه نمی‌بینی چجور جایی گیر افتادیم؟ دوست داری بمیریم؟
تک خنده‌ای روی لب ارن نشست. نگاهی به حلقه‌های زیر پایشان انداخت. ظاهر هولوگرامی و رنگ های متحرکشان فریبنده بودند، لیکن جنس دیا مغناطیسشان که موجب می‌شد به خاطر میدان مغناطیسی اطراف ساختمان، روی هوا بمانند، از آنان شیء محکمی ساخته بود. نگاهش بالا کشیده شد.
- دیوید، جدی الان به فکر این افتادی؟ خیلی وقته روی حلقه‌ میدوییم.
دیوید زبانی روی لبان رنگ پریده و بی‌روحش کشید و درحالی که ع×ر×ق سردی از پیشانی‌اش جاری می‌شد، درحالی که پیراهنش با خیسی به تنش چسبیده بود، نفس نفس زنان به ارن چشم دوخت. باید فکری به حال خود می‌کرد. چگونه می‌توانست فرار کند؟ اگر سعی می‌کرد به جهت مخالف فرار کند، ارن یا از پشت دست دراز کرده و او را می‌گرفت، یا هم که باز در جهت مخالف شروع به حرکت می‌کرد.
یعنی اين‌جا واقعاً آخر خط بود؟ نمی‌توانست باشد.
ارن بدنه‌ی اسلحه را روی شانه‌اش گذاشت و در چشمان قهوه‌ای سوخته ی دیوید که اکنون از میزان ترس، حاضر بودند هر کاری در ازای زنده ماندن انجام دهند، خیره گشت. موهای آشفته‌ی دیوید خیس ع×ر×ق بودند.
ارن یک قدم به جلو برداشت که رعشه ای حاکم تن دیوید شد و او چون پرنده‌ای بال شکسته در قفس لرزید. دندان‌هایش با لرز به هم برخورد می‌کردند و احساس حالت تهوع امانش را بریده بود. ارن خندید.
- دنبال راه فرار می‌گردی، نه؟ خب نظرت چیه با پریدن از همین جا خودت رو از دست همه‌ چیز خلاص کنی؟ این‌طوری می‌تونی نجات پیدا کنی.
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #5
- نمی‌خوام بمیرم.
صدای خفه و لرزان دیوید پاسخگوی حرف ارن شد. ارن شانه‌ای بالا انداخت. یک تای ابرویش را بالا داد و موشکافانه اجزای چهره‌ی دیوید را کاوید.
- چرا؟ تو که تا چند دقیقه پیش نمی‌ترسیدی! الان چی عوض شد؟ یعنی مرگ رو نمی‌خوای؟ نمی‌خوای با مردن خودت رو از زندگی فلاکت بارت خلاص کنی و کار من رو راحت؟ ببین، بذار یه رازی بهت بدم رفیق.
این را گفت و دست دیگرش را دراز کرد. انگشتان ارن که روی شانه‌ی دیوید نشستند، چشمان سردرگم و بهت زده ی دیوید از حدقه خارج شدند. او که از جا پریده و عاجزانه سعی در حفظ تعادلش داشت، آب دهانش را قورت داد و دوباره چهره‌ی ارن مقصد نگاهش شد. ارن، از کار کردن خسته و در ذهنش به فکر گریز از این مأموریت بود.
- اگه زودتر بتونیم پرونده رو تموم کنیم، من زودتر می‌تونم برم پی کار و زندگیم. بُرد بُرد محسوب می‌شه.
اخم پررنگی روی ابروان دیوید نشست. رگ های متورم دستش و صورت سرخش، او را مانند آتشفشانی در آستانه‌ی انفجار جلوه می‌دادند.
- من از دستت فرار می‌کنم، فهمیدی؟
این را گفت و بی‌آن‌که به چیز دیگری توجه کند، یا بداند شانس موفقیتش چند در صد است، در جهت مخالف ارن شروع به دویدن کرد. راضی به شروع آن چرخه‌ی بی‌پایان دویدنشان بود، اما به دستگیری و گیر افتادن هرگز!
شوریده بودن ذهنش، روی شانه‌هایش به باری سنگین مانند بود و خسته‌اش می‌کرد. دلش رهایی ای از جنس زندگی می‌خواست، نه مرگ. به سرعت دویدنش افزود اما پیش از این‌که بتواند مسافت بیشتری را طی کند، صدای خنده‌ی بلند ارن مانند ناقوس مرگ طنین انداز گوشش شد.
- اوه، نه! این کار رو نمی‌کنی.
ارن اسلحه‌اش را به سوی کمر دیوید نشانه گرفت.
- حالت بی، آماده‌ی ورود به شلیک فلج کننده.
ال ای دی های روی اسلحه به رنگ آبی درخشیدند و آن صدای تکراری در گوشش پیچید.
- درخواست کاربر به اجرا می‌رسد، حالت بی فعال شد.
با محکم‌تر پیچیدن انگشتانش دور خشاب، با بستن یک چشمش دقيق‌تر نشانه گرفت. لبانش را به هم چسباند و آن‌گاه که باد موهای سیاه و کت همرنگش را با ساز خود می‌رقصاند، ماشه را کشید. صدای مشابه شلیک را با دهان خود تقلید کرد و به محض بیرون رفتن دارت آبی فلج کننده، اسلحه را بالا برد.
نوک سوزنی دارت در بدن دیوید فرو رفته بود. به او که حتی از چرخیدن به سویش نیز عاجز بود، چشم دوخت. حال که فلج کننده توان حرکت را از او ربوده بود، نمی‌توانست سر پا بایستد. بدن دیوید سست شد و نتوانست روی زانوهایش بماند. این فلج شدن روی یک حلقه‌ی معلق در هوا خطرناک بود!
روی حلقه سُر خورد و در آستانه‌ی افتادن قرار گرفت.
احساس فشرده شدن قلبش امانش را بریده بود. نفس‌های تند و صداداری از سینه‌اش بیرون می‌جستند و ترس، بیشتر از هر زمان دیگری بر وجودش تسلط یافته بود. گمان می‌کرد قرار است از آن ارتفاع سقوط کند، اما پیچیدن انگشتان ارن دور مچ دستش، جرقه‌ی امید را در دلش شعله‌ور کرد.
ارن هر دو دستش را محکم دور مچ دست دیوید پیچیده بود و سعی می‌کرد او را بالا بکشد. دیوید سرش را بالا برد و به ارن چشم دوخت. باد به تنش کتک می‌زد. لبان لرزانش به سختی از هم فاصله گرفتند و فریادی که سر داد، جرقه‌ی سوزشی در سینه‌اش روشن کرد.
- دستم رو ول نکن. التماست می‌کنم. اگه ول کنی می‌افتم.
پاهایش را تند تند در هوا تکان داد. خلاء زیر پایش، توان از کار انداختن قلب ترسیده‌اش را داشت. حتی جرعت سر پایین بردن و نگاه کردن به ارتفاع را نداشت.
ارن دندان‌هایش را با فشاری که رویشان بود، به هم ساییده و اخم پررنگی مزین ابروانش کرد. دستانش از دور مچ دست دیوید سُر می‌خوردند، اما در تلاش بود محکم‌تر بگیرد. نفس نفس زنان، چشمانش را با کلافگی باز و بسته کرد.
- خفه شو دیوید! قرار نیست بیفتی.
این را گفته و سریع سرش را به عقب چرخاند. پس از این‌که وضعیت خود را مورد برررسی قرار داد، دوباره به دیوید چشم دوخت.
با تمرکز روی کارش، تا جایی که جا داشت، عقب رفت و دیوید را نیز بالا کشید. شکم دیوید روی لبه‌ی نسبتاً تیز حلقه کشیده می‌شد و ارن سعی می‌کرد کمرش را به دیوار ساختمان که در فاصله‌ی چند سانتی از حلقه قرار داشت، تکیه دهد. چشمانش را محکم روی هم فشرد و با ناله‌ای که از میان دندان‌های به هم قفل شده‌اش خارج شد، دیوید را با تمام نیرویش بالا کشید.
او را روی حلقه به حالت دراز کشیده گذاشت و سپس با آسودگی دیوار را تکیه گاه خود قرار داد. یک پایش را دراز و پای دیگرش را از زانو خم کرد. نفس نفس می‌زد و دستانش ع×ر×ق کرده بودند. آرنج دستش را روی زانویش گذاشت و هر چند هوای پاییزی نیویورک نسبتاً سرد بود، ولی بدجور احساس گرما وجودش را زیر سلطه گرفته بود.
تماس از هندزفری بلوتوثی روی گوشش وصل شد.
بالأخره اعضای تیم به خودشان رغبت بر قراری ارتباط با او را نشان دادند و تصمیم به پرسیدن حالش گرفتند! با برقراری تماس، صدای مردانه و بَم دومینیک که بزرگترین عضو گروه بود، در گوشش پیچید.
- ارن، وضعیتت چیه؟ قاتل رو گرفتی؟
لبخندی زد و سرش را بالا گرفت.
- مأموریت موفقیت آمیز تموم شد. یه خسته نباشید بهم بدهکارید و به علاوه، روی این برج گیر افتادیم. کجایید پس؟
صدای قهقهه ی بلند دومینیک را شنید و پس از آن، با حرفی که دومینیک زد، اخم ریزی حاکی از کنجکاوی روی ابروهایش نشست.
- سمت چپت رو نگاه کن.
- ها؟ کجا رو؟!
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #6
سرش را به سوی چپ چرخانده، به ماشینی که از چپ به او نزدیک می‌شد، چشم دوخت. چشمانش برق خفیفی زدند و خوشحال از اين‌که بالأخره می‌توانستند نقطه سر خط این پرونده بگذارند، تماس را با یک لمس ساده روی صفحه‌ی اپل واچش قطع کرد.
کف دستانش را روی صفحه‌ی دایره گذاشت. با تکیه به دستانش، پایش را جمع کرده و بلند شد. درحالی که ماشین پرنده‌ی دومینیک مقابلشان در هوا توقف می‌کرد، ارن بدن بی‌حرکت دیوید را بلند کرد و زیر بغلش را گرفت.
دومینیک با فشردن آیکون لمسی لازم، در کشویی را برای ارن گشود و با دستش به داخل اشاره کرد.
- بپر بالا.
ابروهایش را بالا داده، چشمانش را گرد کرد. دومینیک لبخندش را می‌دید و سعی می‌کرد به خاطر لحن شوخ‌طبع و طعنه‌آمیز ارن نخندد.
- رسیدن به خیر! نمی‌دونستم تو این دوره زمونه ملت هنوز هم به ترافیک می‌خورن.
با آرام هل دادن دیوید، تلاش کرد او را وارد ماشین کند و دومینیک هم که برای کمک به ارن به جلو خم شده بود، از بازوهای دیوید گرفت و او را به داخل کشید. دیوید تنها آه و ناله از دهانش بیرون می‌آمد و سعی داشت با اخم و چشم غره هایش وضعیت اسفناک خود را به رخ کشد. اما که بود که توجهی قائل شود؟
دومینیک نیم نگاهی به ارن انداخت و یک تای ابرویش را بالا داد.
- مگه من گفتم تو ترافیکم؟ جاشُوا که خبر داد داشتیم به وضعیت داخل ساختمون و گروگان‌های مجروح رسیدگی می‌کردیم. آژیرهای خطر فعال شده بودن. یه غوغایی اون داخل به پا بود که بیا و ببین!
ارن چیزی نگفت و پاهای دیوید را نیز داخل ماشین گذاشت و آنان را به حالت خمیده درآورد. سپس نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد و ابراز آسودگی کرد. با کوبیدن دستانش به هم، آنان را تکاند و روی صندلی جلویی نشست.
در بسته و همه چیز برای شروع حرکتشان مهیا شد. تا دقایقی دیگر به سازمان می‌رسیدند.
***
دستش را بالا برد و توپ سبز کوچک را در هوا گرفت و دوباره آن را به سمت دیوار پرت کرد. توپ، با شتاب به سمت دیوار حرکت کرد و پس از برخورد به آن، دوباره به سمت خودش برگشت. باز دست بالا برد و توپ را در هوا گرفت. مدت‌ها بود این چرخه را تکرار می‌کرد.
حوصله‌اش سر رفته بود. اندکی هیجان می‌خواست. با این‌که زندگی‌اش بیش از حد شلوغ و هیجانی بود، اما بار چنین زندگی‌ای، دیگر بیش از حد روی شانه‌هایش سنگین شده بود! دلش چیزهای جدیدی می‌طلبید، گویی از نقش کنونی خود در داستان رضایت نداشت.
صدای تق تق برخورد توپ به دیوار، مانع حکمرانی سکوت می‌شد و صدای آزار دهنده‌ای در کل اتاق ایجاد می‌کرد.
صدای دِبورا که به زبان پرتغالی سخن می‌گفت، توجهش را جلب نمود.
- زِک، بسه دیگه!
زک نیم نگاهی به دبورا انداخت و پس از گرفتن توپ در هوا، دیگر از ادامه‌ی آن چرخه دست برداشت. توپ را روی میز شیشه‌ای کنارش گذاشت و نوشیدنی روی میز را در دست گرفت.
دبورا پس از چند لحظه خیره شدن به زک که به دسته‌ی مبل تکیه داده، یک پایش را دراز کرده، اما پای دیگرش را از زانو خم کرده و روی مبل گذاشته بود، باز سرش را خم کرد و مشغول زیر و رو کردن اوراق روی میزش شد.
زک لیوان نوشیدنی اش را در دست گرفته و به مایع درون لیوان نگاه می‌کرد، که ناگهان حرکت پیتون روی شانه‌اش موجب جلب توجهش شد. در همان هنگام که پیتون از شانه‌ به روی سینه‌اش می‌خزید، خم شد و لیوان را روی میز گذاشت. لبخندزنان، دست برد و پوست خشک و پولک های سیاه بدن پیتون را نوازش کرد. مار داشت از سینه‌ی زک به سمت پایش می‌خزید و او توجهش را به حیوان خانگی اش داده بود، که صدای دبورا موجب به هم ریختن تمرکزش شد.
- می‌دونی اون مار جایی توی مهمونی فردا شب نداره.
زک سرش را چرخاند و به دبورا نگاهی انداخت. رژ سرخ روی لبان گرد او چشمش را می‌گرفت. همیشه صاف می‌نشست و شانه‌هایش را بالا می‌داد. اگر خودش آن‌گونه می‌نشست، آن‌گاه کمردرد در خانه‌اش را می‌زد، ولی دبورا متفاوت بود. او می‌خواست قدرتش را در ظاهرش به نمایش بگذارد. نگاه زک، دنبال خودکاری که در دست دبورا ماهرانه اما خیلی سریع می‌رقصید، حرکت کرد.
از دیروز که ترتیب مهمانی داده شده بود، چندین بار این حرف را شنیده بود و مدام برایش تداعی کرده بودند که نباید مارش را به مهمانی ببرد. دست برد و پیتون را از روی بدنش برداشته و روی مبل گذاشت. سپس پاهایش را از مبل آویزان کرد و آرنج دستانش را روی زانوهایش نهاد.
- آره مامان، می‌دونم.
همان لحظه در زده شد.
مایکل به داخل آمد. در را پشت سرش بست و پس از باز کردن دکمه‌ی کتش، چند قدم روبه جلو برداشته، مقابل میز ایستاد.
زک به پشتی تکیه داد و دستانش را روی پشتی مبل گذاشت. یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و به مقابل چشم دوخت. مایکل با دستش دستمال گردن سیاهش را شل می‌کرد. چشمانش میان دبورا و فرش زمین جاسوسی می‌کردند. حتی موهای سفید روی ریخته جلوی چشمانش هم نمی‌توانستند مانع این خیانت شوند. ابروهای زک به هم برخوردند و نگاهش را از مایکل گرفت.
دبورا پس از امضای آخرین کاغذ، خودکار را روی میز گذاشت. درحالی که به پشتی صندلی چرمش تکیه می‌داد، عینک هوشمند اینمو ((inmo را که هنگام کار روی چشمش می‌زد، درآورد. می‌دانست مایکل علی‌رغم آمریکایی بودنش، به زبان پرتغالی تسلط دارد، ولی با این حال ترجیح داد کلمات انگلیسی بر زبان آورد.
- موضوعی پیش اومده، مایکل؟
مایکل سرش را بلند کرد و در چشمان سبز دبورا چشم دوخت. آن چشم‌ها پس از گذر چند سال، هنوز هم مانند روز اول آشنایی‌شان نگاه می‌کردند. هیچ تغییری در طی این سال‌ها، در دبورا ندیده بود. خودش قوی‌تر از پیش شده، بیشتر از پیش به دبورا مدیون شده بود، ولی دبورا...؟ می‌دانست گذشته‌ی آن زن، هيچ‌گاه اجازه‌ی تغییر بیشتر را به او نمی‌دهد.
- اومدم خبرها رو بهت برسونم. با کوپر هافمَن حرف زدم و گفت که قراره تو مهمونی فردا شب حضور داشته باشه. تن به خرید الماس‌هامون داد.
به این‌جا که رسید، لبخندی روی لبان دبورا نشست و بابت شنیدن این خبر، نشاط در وجودش پیچید. آسوده گشته از اين‌که قرار خرید و فروششان به تصویب رسیده است، به ادامه‌ی حرف مایکل گوش سپرد.
- و یه مورد دیگه هم در مورد همونی که می‌دونی پیش اومده.
اخم ریزی که روی ابروان دبورا نشست، مانند تیری در چشم مایکل فرو رفت. خوب می‌فهمید چه علتی پشت در هم فرو رفتن چهره‌ی دبورا نهفته بود. آنان مجبور بودند فردا شب، بار سنگینی را روی شانه‌هایشان حمل کنند. چاره‌ای نداشتند! باید موانع سد شده مقابل راهشان را از بین می‌بردند و سر از ویدیوی فیلیپ مورفی درمی‌آورند.
به دبورا که تکیه اش را از صندلی گرفت و به سوی میز خم شد، چشم دوخت. گوشه‌ی لب پایینی‌اش را به دندان گرفته، نگاهش به جان میز افتاده بود. بالای گردنش را با ناخن‌های بلندش می‌خارید. تند و سخت! یک تای ابرویش بالا رفت.
- پس میگی ستاره‌ی کاناپوس قراره فردا اون‌جا باشه؟
مایکل سری تکان داد.
- آره، گفتش که می‌خواد در مورد وضعیت پیش اومده حرف بزنه و از آخرین به روزرسانی های مأموریت خبر دار بشه.
دبورا سری به معنای فهمیدن تکان داد.
حالا که کاناپوس قرار بود به مهمانی آید، پس باید با دقت بیشتری دست به عمل می‌زدند. صندلی‌اش را روبه پنجره‌ی پشت سرش چرخاند. او نمای بیرون را، مایکل دبورا را و زک، سردرگم و کنجکاو آن دو را تماشا کرد. درحالی که سکوت سنگین مملو از سرّ و راز نیز میانشان نهفته بود.
در سویی دیگر از شهر، صدای زنگ، سکوت محیط را شکست و به گوش جاشوا رسید. ناخودآگاه که سرش را به سوی در خانه می‌چرخاند، عینک‌ وی آر خود را از چشمش درآورد و از روی مبل سبز رنگ بلند شد. گام‌هایش را به سوی در خانه طی کرد. حدس می‌زد چه کسی آمده باشد. برنامه‌ی این دیدار را از قبل چیده بودند و از وقتی ساعت به حوالی نه شب نزدیک شد، او چشم انتظار شنیدن این زنگ بود. با بار دوم به صدا درآمدن زنگ در، به سرعت قدم‌هایش افزود و صدای رسایش را به گوش شخص بیرون خانه رساند.
- اومدم! اومدم!
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #7
همین که به در رسید، رمز را وارد دستگاه کوچک روی دیوار کرد و با شنیدن صدای قفل، فهمید در باز شده. پشت در، چهره‌ی خندان و پر انرژی ارن نمایان بود.
- هی جاش!
جاشوا به در تکیه داد و با سر اشاره‌ای به داخل کرد. صدای خسته اش با لحن با نشاط ارن تضاد چشم‌گیری ایجاد می‌کرد.
- سلام ارن. بیا داخل.
ارن بلافاصله با آن حرف جاش، گویا از جا در رفت و به داخل پرت شد. پا به داخل هال گذاشت و درحالی که اطراف را از نظر می‌گذراند، درحالی که دیزاین سفید_سبز حاکم بر خانه‌ی جاش را تماشا می‌کرد، به سمت یکی از مبل‌ها رفت. سکوت خانه کَر کننده بود و گرد و خاک و لوازم هر سو انداخته شده‌ای که به چشم می‌زدند، نشان از این می‌دادند که خیلی وقت بود دستی به خانه زده نشده! معلوم نبود جاش وقت تمیزکاری نداشت یا حوصله‌اش را!
ارن روی مبل نشست و کیسه‌ی درون دستش را روی میز شیشه‌ای مقابل گذاشت. نگاهی به هولوگرام تلوزیون و بازیکن نمایان روی صفحه، که خودمختار حرکات رزمی جهت نمایش انجام می‌داد، انداخت. چشمانش از صفحه‌ی هولوگرام، به عینک وی آر و دستکش‌های گیمینگ روی میز کشیده شدند.
- داشتی گیم می‌زدی؟
جاشوا پس از بستن در، به سوی ارن رفت.
- من رو که می‌شناسی! بهش علاقه دارم.
ارن خندید و به مقابلش نشستن جاشوا چشم دوخت. می‌توانست خستگی جاشوا را که سعی داشت پشت چهره‌اش پنهان کند، ببیند. جاش، به سمت کنترل دست برد و به هنگام خاموش کردن تلویزیون، با چشم اشاره‌ای به کیسه‌ی روی میز کرد.
- این‌ها چین؟
ارن تک خنده‌ای کرد و به سوی میز خم شد، تا کیسه را میان انگشتانش بگیرد.
- امیدوارم شام نخورده باشی، جاش. یه پیتزا با طعم معرکه گرفتم. مورد علاقت! بعدش هم یکم صحبت میکنیم، موافقی؟
جاشوا کنترل را روی میز برگرداند و سرش را به سوی ارن چرخید.
- انگار حق مخالفت هم دارم!
ارن در پاسخ به حرف او خندید و پس از درآوردن جعبه‌ی پیتزا از کیسه، دستانش را دور جعبه‌ی گِرد گذاشت و مشغول باز کردن آن شد. جاشوا فقط لم داده به مبل، آرنج یک دستش را روی دسته نهاده، به ارن چشم دوخته بود.
- از اونجایی که چنین حقی نداری، پس بیا بخوریم که دارم از گشنگی می‌میرم.
***
"روز بعد"
صدای ماشین که در گوشش پییچد، فهمید تاکسی شروع به حرکت کرده. پس از بستن تک دکمه‌ی کت سیاهش که جزئی از یونیفورم سازمان بود، به سوی در رفت. نگاهش در اطراف چرخ می‌زد و تمام مردان کت و شلوار به تن را که مقابل ساختمان ایستاده بودند، می‌نگریست. ون های سیاه سازمان هر کدام گوشه‌ای پارک شده بودند.
سرش را بالا برد و به ساختمان چهل و هشت طبقه‌ی استوار و بلند مقابلش خیره گشت. نمای شیشه‌ای و تابلوی هولوگرامی بالای سازمان چشم‌گیر بودند. از مقابل گلدان‌های زینتی چیده شده مقابل ساختمان عبور کرد. در به رویش باز و وارد سالن بزرگ و مستطیل شکلی شد.
راهش را به سمت چپ خم کرد و درحالی که آستین کتش را به اندازه‌ی چند سانتی متر بالا می‌کشید، به دو عکس رئیس سازمان که روی دیوار برایشان لبخند می‌زد، چشم دوخت. ریچارد آلِن، آن مرد، حتی در عکس‌ها نیز کاریزمای خاصی داشت. به هرحال، رئیس این مکان بود!
نگاهش را پایین انداخت و مانند هر صبح، دستش را به سمت اسکنر کنار در برد، تا اعلام حضور کند.
این کار به خاطر مسائل امنیتی و جهت اطمینان ساری سازمان از حضور کارکنان بود. دلش نمی‌خواست از مکافاتی که در ابتدای شروع کار در سازمان، باید به خاطر این اعلام حضور طی می‌کردند، یاد کند! آخر کلی مراحل و کاغذبازی داشت. کلافه چشمانش را در حدقه چرخاند.
دستگاه، کد پنهان روی مچ دستش را اسکن کرد و همان لحظه بود که صفحه‌ی نمایشش روشن و مشخصات ارن روی آن آشکار شدند. خط سبز رنگی به شکل ریتم و ضربان قلب نیز، گوشه‌ی دستگاه شروع به حرکت کرد، که می‌دانست آن خطوط، نمایان‌گر صدای ناشی از دستگاه بودند. صدای جدی و ظریف زنی؛ که موجب شکل گرفتن لبخندی روی لبان ارن ‌شد.
-‌ حضور آقای ارن اِسمیت به تأیید رسید. سلام ارن، خوش اومدی.
از مقابل دستگاه کنار کشید و نیشخند دندان‌نمایی زد.
- صبح بخیر سی سی. امروز خوشگل تر شدی!
در واکنش، تنها صدای خنده‌ی آرام و رباتیکی سی سی به گوشش رسید و دیگر هیچ. به سمت آسانسورهای انتهای سالن که دو سکوی طوسی رنگ بودند، رفت. آسانسورها دورتا دورشان با شیشه احاطه شده بود و یک جور حالت استوانه‌ای شکل داشتند. تا سقف امتداد می‌یافتند و یکی از آنان به طبقات بالا می‌رفت، اما دیگری فقط به زیرزمین ختم می‌شد.
سوار اسانسر شد و آیکون طبقه‌ی بیست و هفت را از هولوگرام روی شیشه فشرد.
وقتی به طبقه‌ی مد نظر رسید، پا درون راهروی طویلی گذاشت. مقابل دری که روی آن تیم سی (team c) نوشته شده بود، ایستاد. این اتاق متعلق به خودش و دگر اعضای تیمشان بود، تیمی که پرونده‌های قتل را به عهده می‌گرفتند.
پس از زدن رمز در، وارد اتاق شد و به سوی میزش رفت.
کتش را درآورد و از پشتی صندلی آویزان کرد، درحالی که کاغذهای به هم ریخته ی روی میز و چند لیوان خالی قهوه را نیز می‌نگریست.
با شنیدن صدای تلویزین، سرش را به سمت چپ چرخاند. اتاق به شکل اِل وارونه بود و انتهای آن، به یک راهرو و پساپس آن به یک محیط کوچک دیگر ختم می‌شد. پا تند کرد و خود را به سالن دایره شکلی که حکم محل استراحت اعضا را داشت، رساند.
در آستانه‌ی ورودی ایستاد و ریچل و دومینیک را که گرم گفت‌وگو بودند، نظاره کرد. هیچ کدام متوجه ورودش نشده بودند و داشتند در مورد خبری که تلویزیون پخش می‌کرد، اظهار نظر می‌کردند. آرنج دستش را بالا برد و به دیوار تکیه زد، درحالی که نگاهش نیز به سوی تلویزیون که یک صفحه‌ی هولوگرامی بود، سُر می‌خورد. یک زن خبرنگار با عکس یک پسر روی صفحه، قابل مشاهده بود. به محض دیدن عکس، آن را شناخت و تیتر خبر را فهمید.
آن پسر با ماسک عجیب سرمه‌ای رنگی روی صورتش، این روزها بدجور موضوع صحبت همگان شده بود! بدجور توانسته بود خود را معروف سازد، به طوری که اخبار روز و شب مدام راجع به او سخن می‌گفتند.
"و اخبار صبحگاهی امروز رو هم با ذکر ویدیوی مرموز یه پسر تموم می‌کنیم. درحالی که اوضاع داخل فضای مجازی آروم پیش می‌رفت و جز اخبار و حواشی عادی سرگرم کننده، چیز دیگه‌ای نبود، ویدیویی که سه روز پیش توی شهر پخش شد، همه چیز رو عوض کرد. عصر شنبه، مورخ هفت نوامبر 2136، ناگهان همه‌ی بیلبوردهای تایمز سکوئِر از کار افتادن. در کمال تعجب چند ثانیه تو خاموشی فرو رفتن و بعدش، ویدیوی یه پسر به نظر جوون با ماسکی روی صورتش، پخش شد. این ویدیو که شامل اخبار و حرف های وحشتناکی بود، اعم از راست و دروغ بودنش، مهم ترین تیتر خبرها توی مجازی شد و تونست توجه همه رو جلب کنه. هر چند که خیلی‌ها هیچ کدوم از حرف های اون پسر رو باور ندارن و گمان میره که تنها هدفش جلب توجه عموم بوده، اما هنوز چیزی مشخص نیست."
ریچل که دیگر اعصابش ادامه‌ی اخبار و حواشی را نمی‌کشید، بلافاصله با اخمی روی ابروانش، صفحه‌ی تلویزیون را بست. ارن تکیه اش را از دیوار گرفته و از سه پله‌ی مقابلش پایین رفت. دومینیک که متوجه ورود ارن شد و سرش را به سوی او چرخاند.
- صبح بخیر ارن. اومدنت رو ندیدیم.
ارن نیم نگاهی به او که روی مبل نشسته و یک دستش را روی پشتی گذاشته بود، انداخت. پس از دور زدن مبل‌ها، در کنار ریچل نشست.
- صبح بخیر. می‌بینم که دارن این خبر تکراری رو بازم پخش می‌کنن.
ریچل نفسی عمیق کشید و کلافه شانه‌ای بالا انداخت.
- دیگه تا چند روز وضع همینه. مردم دوست دارن از چیزهای چرت حاشیه بسازن.
دومینیک تکیه‌اش را از مبل گرفت و به سمت میز گرد مقابل خم شد، که به این خاطر کت و پیراهن تنش، سر اندام درشت و هیکلی اش کشیده شدند. دستش را به سمت لیوان قهوه‌ی روی میز دراز کرد، تا آن را بی‌رحمانه در حصار انگشتانش زندانی کند. همان هنگام، بدون نگاه کردن به ریچل، جدی و کنجکاو پرسید:
- پس یعنی تو به حرف های اون پسره باور نداری؟
با نفس عمیقی که ریچل کشید، شانه‌هایش بالا رفتند و او دستانش را مقابل شکمش در هم قفل کرد. ماجرا باور داشتن یا نداشتن حرف های آن پسر مرموز و عقیده ی شخصی خودش نبود. اعتراف می‌کرد که در ابتدا آن ویدیو، ملکه‌ی ذهنش شده بود. اما یک روز، وقتی در خانه تنها و بیکار بود، به جای حل پازل های ریخته شده روی میز پذیرایی اش، به بررسی و تحلیل ویدیو نشست. آن روز، هر چه بیشتر ویدیو را تماشا کرد، بیشتر متوجه شد که یک جای کار می لنگد.
نفسش را بیرون داد و نگاهی جدی به دومینیک که قهوه می‌خورد، انداخت.
- بخوام هم نمی‌تونم باور کنم. آخه به نظر شما منطقیه که یه نفر از ناکجاآباد پیداش بشه و اون‌طور حرف های بزرگ بزرگ بزنه؟ تازه هیچ مدرکی هم نداره! پس چرا باید باورش کنیم؟ اگه حرف هاش راست بودن، رسانه‌ها قطعاً مطلع می‌شدن و پخشش می‌کردن.
ارن پا روی پا انداخت و دستش را روی پشتی صندلی گذاشت. خودش درباره‌ی این قضیه بی‌نظر بود و دلش نمی‌خواست قضاوت یا برداشتی انجام دهد. اين‌که سعی کند راست یا دروغ بودنش را بیابد، حوصله سر بود. اما این‌که فقط گوشه‌ای بنشیند و تماشاگر باشد، این‌که ببیند آخر این داستان به کجا ختم می‌شود، هیجان بیشتری داشت.
- هر چی که هست، از جکسون شنیدم رئیس دستور گرفته تا شخصاً روش تحقیق کنه. درسته که این موضوع تحقیق رو مخفی نگه داشتن، تا مردم کم کم بیخیال بشن و فراموشش کنن، اما به زودی می‌فهمیم چه کاسه‌ای زیر نیم کاسه است.
دومینیک لیوان را پایین آورد و سرش را به سمت ارن چرخاند. یک تای ابرویش را بالا داد.
- دستور گرفته؟ از کی؟
ارن لبخند دندان نمایی به لب نشاند. ریچل و دومینیک از آن دستوری که ارن گفته بود، خبر نداشتند و حال با جدیت و دقت به لحن نامطمئن ارن گوش سپرده بودند.
- خب... چه می‌دونم! انگار به ملاقات شهردار رفته بود.
- عجیبه!
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #8
هر دو با شنیدن صدای سردرگم و لحن متفکر ریچل، نیم نگاهی به او انداختند. در نتیجه‌ی جواب ندادن ارن و دومینیک، سکوت دستانش را دور محیط حلقه کرد و آن را در آغوش کشید.
تا این‌که صدای بلند سی سی در کل ساختمان پیچید و با پخش شدن در اتاق، سکوت را با لگدی به بیرون پرت کرد.
صدای رباتیکی سی سی، که تیم را از دستور آگاه و به آنان اعلان را می‌رساند، توجهشان را به سوی خود کشاند. در ابتدا، کل کارکنان ساختمان گوش به زنگ شدند تا ببینند او چه خواهد گفت، اما وقتی فهمیدند روی حرفش با تیم سی است، به ادامه‌ی کار خود پرداختند و فقط ریچل، دومینیک و ارن با دقت توجه کردند.
- لطفاً توجه کنید؛ مورد اضطراری برای تیم سی پیش اومده. اعضای تیم، لطفاً هر چه سریع‌تر با مدیر خود ارتباط بر قرار کنید. تکرار می‌کنم، مورد اضطراری برای تیم سی پیش اومده.
ارن نفس عمیقی کشید و دستش را اندکی در هوا تکاند.
- باشه سی سی، حرفت رو شنیدیم.
و با این حرف، به سی سی فهماند که نیاز به تکرار دوباره‌ی اعلان نیست. نگاهش را میان بقیه چرخاند. ریچل نگاهش را به اپل واچ دوخت و صفحه‌ی آن را روشن کرد.
- مطمئناً یه مأموریت جدیده!
کسی چیزی نگفت و به صفحه‌ی هولوگرامی نمایان بالای اپل واچ ریچل چشم دوختند. با برقراری اتصال، تصویر فرانچسکا که مدیر تیم سی بود، روی صفحه‌ی هولوگرام باز شد. ریچل بلافاصله اندکی روی مبل جا به جا شد و با نگاه به چشمان آبی رنگ فرانچسکا که زیباییشان با آسمان برابری نمی‌کرد، نگران و کنجکاو پرسید:
- فرانچسکا، موضوع چیه؟ چه مورد اضطراری ای پیش اومده؟
فرانچسکا که نگاهش یک آن سوی دیگر می‌چرخید و دوباره روی چهره‌ی ریچل متمرکز می‌شد، چند ثانیه پس از اتمام حرف ریچل، شروع به توضیح کرد.
- بچه‌ها، مأموریت جدید داریم.
با این حرف، یک عکس دیگر کنار تصویر خودش روی صفحه پدید آمد. دیدن عکس مردی میانسال، توجهشان را بیشتر جلب کرد. دومینیک اندکی نزدیک ریچل رفت تا بهتر بتواند ببیند. به عکس مرد آشنا، خیره ماند.
- آلفرد مَک انزی. یادتونه که آخرین بار تو خیابون مِدیسون از دستمون فرار کرد و بعد اون دیگه دیده نشد؟
ارن قهقهه ای زد و با صدای رسایی که فرانچسکا بشنود، تمسخرآمیز و خشمگین لب به سخن گشود.
- مگه ممکنه اون ع×و×ض×ی رو یادم بره؟! تو همون خیابان مدیسون موجب شد ماشینم منفجر شه! نمی‌بخشمش واس خاطر این‌که من رو آواره ی تاکسی‌ها کرد.
ریچل نیم نگاهی به او انداخت و خیلی سریع، نگاهش دوباره روی فرانچسکا چرخید که می‌گفت:
- خب ارن، به نظر حالا وقتشه که بتونی دستگیرش کنی. نیم ساعت پیش توی بروکلین دیده شده، درحالی که داشته وارد یه ساختمونی با بلوک چهارده می‌شده.
دومینیک کنجکاو یک تای ابرویش را بالا داد.
- کجای بروکلین؟
فرانچسکا: مرکزش. سه نفر اون‌جا مستقر شدن و دور تا دور ساختمون رو پوشش میدن، تا یه وقت مار نخواد از لونه اش بیرون بیاد. طبق اطلاعاتی که به دستم رسیده، گویا داخل ساختمون داره یه مسابقه‌ی رباتیک برگزار می‌شه.
ارن که با شنیدن آن حرف، توجهش بیش از پیش جلب شده بود، لبخندی مهمان لبش شد و بالأخره تکیه‌اش را از مبل گرفت. به سمت ریچل خم شد. هیجان و کنجکاوی نیز روی چهره‌اش خودنمایی می‌کرد.
- چی؟! مسابقه‌ی رباتیک؟
صدای پر شور و شوق و مشتاقش، در کسری از ثانیه توسط صدای جدی و موشکافانه ی ریچل سرکوب شد.
- اونم اول صبح؟ مگه این‌جور چیزها رو برای شب نگه نمی‌دارن؟
فرانچسکا سری تکان داد.
- مسابقات غیرقانونیش صبح‌ها برگزار می‌شه. عایق کننده‌ی صدا روی دیوارها نصب می‌کنن، برای همینه که همسایه‌ها هیچ اعتراضی ندارن، چون هیچ کس چیزی نمی‌فهمه.
ریچل یک تای ابرویش را بالا داد و سردرگم سؤالش را بر لب آورد. توضیحات فرانچسکا قرار بود موضوع را برایشان روشن کند، اما برای ریچل برعکس بود و بر سؤالات ذهنش می‌افزود.
- فرقشون با قانونی ها چیه؟
- مسابقات قانونی فقط از یه مسابقه‌ی ساده عبارته، که برنده جایزه می‌گیره و بازنده هیچی. اما کاری که این‌جا می‌کنن، مثل قمار می‌مونه. برنده برای بازنده تصمیم می‌گیره. بازنده یا بدهکار می‌شه، یا مجبوره کاری که بهش میگن رو انجام بده.
دومینیک با اخمی حاکی از نارضایتی به تصویر فرانچسکا چشم دوخت. انگشتانش به قصد مشت شدن دستش، داشتند به هم نزدیک می‌شدند. وحشتناک بود که مسابقات غیرقانونی رباتیک، چنین نتایج مخربی برای مردم به بار می‌آورد!
- این وحشتناکه. نباید جلوشون گرفته بشه؟ عملاً دارن با مردم بازی می‌کنن!
فرانچسکا سری پایین انداخت و سوار آسانسور شد. با هر حرکتش، موهای بور و بلندش که دست کمی از نور درخشان خورشید نداشتند، روی شانه‌هایش تکان می‌خوردند.
- از حوزه‌ی کاری ما خارجه. بچه‌ها، موضوع این نیست. باید برید داخل ساختمون و آلفرد رو پیدا، اون رو به سازمان تحویل بدید. متأسفانه، هنوز نتونستیم بفهمیم برای چی به اون‌جا رفته.
ارن لبخند مغروری زد و درحالی که با انگشت شستش به خود اشاره می‌کرد، خواست با صدای رسا و به تصویر کشیدن اعتماد به نفسش، باعث اطمینان فرانچسکا شود.
- نگران نباش مدیر. بسپرش بهمون. این‌دفعه نمی‌تونه قسر در بره.
لبان فرانچسکا به لبخندی که امید و اعتماد مزینش بود، ختم شدند.
- موفق باشید بچه‌ها. درضمن، من با جاش حرف زدم و اون الان جلوی ساختمون منتظرتونه.
ریچل به معنای فهمیدن سری تکان داد و سپس صفحه‌ی اپل واچ بسته شد. نگاهی به ارن و دومینیک انداخت. از نگاه آنان نیز معلوم بود ماجرای مأموریت حاکم ذهنشان شده است. در آن لحظه که به اندک زمانی برای درک اوضاع نیاز داشتند، همگی می‌دانستند نباید حتی یک ثانیه را هدر دهند. آخر زمان داشت می‌گذشت و جرم هيچ‌گاه منتظر کسی نمی‌ماند! اگر در اسرع وقت جرم و فساد را در چنگ نگیری، او کل شهر را در چنگ گرفته و همه را درون آلودگی غرق می‌کند.
ریچل با تکیه بر این فکر، نگاهی مجدد میان هم تیمی‌هایش چرخاند.
- پاشین بریم بچه‌ها! وقت مأموریته!
***
مردِ خشمگین فریاد زد، درحالی که از لبه‌های فلزی رینگ، محکم گرفته و چهار چشمی به رینگ خیره شده بود.
- بزنش زمین ارّه ی تیز، یالا!
ربات کوچک که قدش به بیش از نیم متر نمی‌رسید، ربات مقابلش را میان بازوان فلزی اش گرفت و بالا برد. حضار در هیجان فرو رفت و مسابقه اوج گرفت. چند نفر دست بالا بردند و یک‌دست تشویق کردند:
- کارش رو تموم کن! کارش رو تموم کن!
سر و صدای درون ساختمان، تن دیوارها را می‌لرزاند.
بنرهای تشویقاتی، در دست‌های تماشاچیان بالا و پایین می‌رفتند و رنگ نئون برخی از آنان، محیط را رنگین می‌کرد و چشم بیننده را به سوی خود می‌کشاند. "ارّه ی تیز" و "نابودگر کوچک"؛ نام دو رباتی که اکنون وسط رینگ داشتند مبارزه می‌کردند و از دست صاحبانشان، کاری جز گوشه‌ای ایستادن و نگریستن برنمی‌آمد.
و بالأخره آن هنگامی که اره ی تیز، نابودگر کوچک را از میان دستانش روی زمین انداخت، برنده مشخص شد. تشویق و تمجید به هوا برخاست و مرد، به سمت ربات پیروز خود رفت تا کنار آن بایستد و در کانون توجه قرار گیرد. مرد بازنده، با وحشت و ناامیدی به وسط رینگ پرید و بالای سر رباتش که به خاطر ضربه غیرفعال شده بود، زانو زد.
و داور با صدای رسایی گفت:
- خانم‌ها و آقایون، یه برنده داریم!
با دستی که از پشت یقه‌اش را کشید، توجهش از مسابقه گرفته شد. با سردرگمی چرخید و چهره‌ی پوکر جاشوایی را مقابل چشمانش تماشا کرد، که نمی‌توانست باور کند این همه مدت که او دنبال ارن ساختمان را زیر و رو می‌کرد، ارن این‌جا ایستاده و محو نظاره کردن مسابقه شده بود. دلش می‌خواست با تأسف به پیشانی خود بکوبد. آخر مگر آنان برای مسابقه این‌جا بودند؟
شنیدن حرف ارن، موجب شد نفس اسیر در سینه‌اش را با حرص بیرون دهد.
- هی، جاش. بیا مسابقه رو ببینیم. اون رباته برنده شد. احتمالاً الان راند بعدی رو شروع کنن.
مانند همیشه حواس ارن پرت حواشی می‌شد و نمی‌توانست حول محور موضوع اصلی بچرخد. ارن همان‌طور که سرش را مدام بین جاش و رینگ می‌چرخاند و سعی می‌کرد از مسابقه‌ غافل نشود، بیخیال و بی‌تفاوت گوش‌هایش را در اختیار لحن جدی جاش قرار داد.
- خواهش می‌کنم روی مأموریت تمرکز کن. باید بدون این‌که آلفرد بفهمه این‌جاییم و برای فرار اقدام بکنه، اون رو پیدا کنیم.
ارن تک خنده‌ای کرد.
- همه‌ی نگرانیت این بود؟
دست دراز و روی شانه‌ی جاش نهاد. سرش را به سمت او خم کرد.
- خب نگران نباش. تو برو به کمک ریچل و دومینیک. من اين‌جا، تو سالن اصلی می‌مونم تا ببینم ممکنه آلفرد بین تماشاچی‌ها باشه یا نه. از کجا معلوم؟ شاید اون بازیکنی باشه که راند بعدی مسابقه میده.
جاشوا خندید و مچ دست ارن را از روی شانه‌اش گرفت. دیگر اثری از سردرگمی روی چهره‌اش نمایان نبود؛ چرا که برنامه‌های ارن قشنگ برایش جا افتاد. سری به طرفین تکان داد.
- اوه، نه نه نه! تو با من میای. باید بخش غربی این طبقه‌ رو بگردیم.
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #9
این را گفت و با کشیدن دست ارن، او را وادار به رفتن کرد. از پله‌های مقابل در ورودی بالا می‌رفتند تا به پشت صندلی‌های تماشاچیان در سمت راست برسند. ارن چیزی نگفت و فقط با چرخاندن چشمانش در حدقه، ناامید از اين‌که نتوانست مسابقه را تماشا کند، دنبال جاشوا رفت.
در طبقه‌ی دوم، ریچل و دومینیک پس از تک تک گشتن تمام اتاق‌ها و بخش‌های ان طبقه، نهایتاً با ناامیدی به سوی پله‌ها رفتند تا به طبقه‌ی اول برگردند.
ریچل: این‌جا چیزی جز وقت تلفی برامون نداشت.
دومینیک: باید برگردیم پیش ارن و جاش.
ریچل صفحه‌ی اپل واچ را روشن و روی آیکون تماس فشرد.
_ بذار ببینم در چه حالن.
دستانش را روی پهلوهایش گذاشت و نگاهش به زمین زنجیر خورد. همان لحظه صدای جاشوا از هندزفری در گوششان پیچید.
_ بله؟
دومینیک: وضعیت چیه؟
جاشوا: هنوز دنبالشیم.
ریچل‌: حیلی خب، ما هم میایم پیشتون. طبقه‌ی دوم خالی بود.
_ فهمیدم.
با این حرف جاش، تماس قطع شد. جاش درحالی که اسلحه‌اش را پایین گرفته بود، داشت وارد یکی از راهروها می‌شد، تا اتاق‌های موجود در آن را بررسی کند. به سوی اولین در رفت. امیدوار بود هر چه سریع‌تر بتوانند آلفرد را پیدا کنند.
مرد، پاکت مملو از پول را روی میز پرت کرد و با اشاره به آن صدایش را بالا برد.
_ اینم از پول! حالا به حرفت عمل کن. گفته بودی من رو می‌بری پیش اون رفیقت تا برام یه هویت جعلی جور کنه!
اخم ابروانش را زینت می‌داد و چهره‌ی خشمگینش، آشفته بودن احساسات درون قلبش را به رخ می‌کشید. به خاطر نفس‌های پی در پی و نامنظمش، سینه‌اش مدام جلو عقب می‌شد. در آن لحظه، آن‌قدر دروناً شوریده بود، که نمی‌توانست ظاهر سازی کند. نمی‌توانست اخم ابروانش را پاک و ناامیدی و ترس نگاهش را پنهان کند.
نگاه منتظرش را روی مرد مقابل که روی مبل نشسته بود، دوخت. آن مرد سیاه‌پوست، که توجهش بیشتر جلب سیگاری بود که لای دو انگشتش می‌سوخت، بی‌تفاوت و کلافه لب به سخن گشود. از دست این پیگیری‌های آلفرد خسته و جان به لب شده بود و حوصله‌ی او را نداشت.
_ باشه بابا، باشه. فهمیدم چی گفتی.
با دست چپش، به مردی که کنار مبل ایستاده بود، اشاره کرد تا پاکت پول را بردارد. در آن هنگام که مرد به اطاعت از رئیسش، خم می‌شد تا پاکت را از میان کاغذها و بطری‌ها بردارد، آلفرد پریشان حال دستی به موهای سیاه رنگش کشید و به مرد که پک عمیقی از سیگار می‌کشید، عاجزانه چشم دوخت.
_ محض رضای خدای سانک، جانی. باید هر چه سریع‌تر این کار رو برام راست و ریست کنی، تا بتونم از نیویورک برم. هر چی بیشتر اين‌جا بمونم، پلیس‌ها راحت‌تر پیدام می‌کنن.
جانی کلافه نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد و تکیه‌اش را از مبل گرفت. روبه جلو که خم شد، گردنبند طلایش از زیر پیراهن سفیدش بیرون زد. درحالی که آرنج یک دستش را روی زانویش می‌گذاشت، دست دیگرش را جلو برد. سرِ سیگار را بی‌رحمانه درون زیرسیگاری کریستالی فشرد تا آن را خاموش کند. سپس ته مانده‌ی آن را نزد سیگارهای کشیده شده‌ی دیگر و خاکسترهای پخش شده رها کرد، بدون این‌که حتی بیش از چند ثانیه به آنان بنگرد. به سوی لیوان آب کنار زیرسیگاری دست برد.
_ یه ساعت دیگه همين‌جا باش. با هم می‌ریم سراغ رفیقم و هویت جعلیت رو، از شناسنامه و کارت اعتباری گرفته تا عمل چهره جور می‌کنیم. اگه خیلی خوش شانس باشی، تا دو روز دیگه می‌تونی بزنی به چاک.
آلفرد که بالأخره حرفی را که می‌خواست، شنیده بود، آسوده نفسش را بیرون از سینه فرستاد. ریز لبخندی، کنج لبش را آرایش می‌کرد و در آن لحظه بدجور دلش اندکی نشستن و نفسی تازه کردن با یک نوشیدنی یخی می‌خواست.
خبر این‌که می‌توانست ردش را پنهان و به فرارش از دست پلیس‌ها ادامه دهد، او را به وجد آورده و بی‌قراری را از دلش زدوده بود. سرش را بالا برد و خواست به قصد تشکر از جانی لب وا کند، که همان لحظه تقه ای به در خورد.
جانی درحالی که به مبل تکیه می‌داد، به یکی از گاردمن ها اشاره کرد که برود و در را باز کند. مرد رفت و در همان هنگام، جانی سفر چشمانش را در مقصد چهره‌ی آلفرد به پایان رساند. پا روی پا انداخت و دستش را مطابق حرفش بالا برد.
_ ولی حواست باشه که نباید من و هر کی که با من در ارتباط هستش رو، به کسی لو بدی. اگه خطایی ازت ببینم، قبل از پلیس‌ها خودم کارت رو یه سره می‌کنم.
لحن جدی و تهدیدآمیزش، نگاه آلفرد را به سوی خود چرخاند و مانع از توجه او به شخص پشت در شد، اما فقط تا لحظه‌ای که صدای عجیب و ناآشنایی در گوششان طنین انداخت. مانند صدای نامفهوم افتادن چیزی روی زمین بود و موجب گرد شدن چشمان جانی و آلفرد شد. هر دو با سردرگمی به سوی در سر چرخاندند و وقتی جسم خونین گاردمن را که روی دستان زمین رها شده بود، دیدند، چشمان جانی کاسه‌ی خون شد و نگاه آلفرد از ترس لرزید.
جانی با عجله و دستپاچه از روی مبل بلند ‌شد. اخم پررنگی داشت اتحاد قوی‌ای میان ابروانش ایجاد می‌کرد و وقتی همه‌شان نگاهشان را بالا بردند، به پسری که در چارچوب در ایستاده و اسلحه‌اش را روبه جلو گرفته بود، خیره ماندند. دیدن صدا خفه کن متصل به اسلحه‌، پاسخ سؤالات ذهنشان را داد!
گاردمن دیگر، سریع کلتش را از پشت کمرش بیرون کشید. درحالی که به سوی جانی می‌رفت و کنارش می‌ایستاد، تا امنیتش را بر قرار کند، اسلحه را روبه پسرک گرفت.
جانی دستانش را مشت و نگاهی به سرتا پای پسرک و کت و شلوار سیاهش انداخت. از آدم‌های خودش نبود و به نظر نمی‌رسید از کارکنان آن‌جا باشد.
آلفرد که اسلحه‌ی آن شخص را دید، وحشت زده، دستان ع×ر×ق کرده‌اش را مشت کرد و چند قدم عقب رفت. او به آدم جانی شلیک کرده بود! پس یقیناً در این بازی، طرف آنان نه، بلکه مقابل آنان قرار داشت.
ارن خیره به چهره‌ی افراد درون اتاق، لبخندی زد و با رد شدن از روی جسد، پا به داخل گذاشت.
_ اوه، آقایون! شرمنده که اوقاتتون رو به هم زدم.
لبخندش عمق گرفت. به سمت جیب داخلی کتش دست برد و کارتش را بیرون کشید. آن را روبه آن سه نفر گرفت.
_ ارن اِسمیت هستم، از سازمان اِن سی یو آلفرد، مشتاق دیدار رفیق!
در انتهای حرفش، سرش را به سوی آلفرد که کاملاً سر جایش خشکش زده بود، چرخاند.
آلفرد که رنگ چهره‌اش به سفیدی دیوار پشت سرش شده بود، نگاه آشفته و نگرانش را میان ارن و جانی چرخاند. قلبش چنان می‌تپید، که گویا قصد شکافتن سینه‌اش و فرار از آن‌جا را داشت. کاش آلفرد نیز می‌توانست پا به فرار بگذارد! اما چگونه باید این کار را می‌کرد؟ به جانی تکیه می‌کرد و بنای فرارش را بر روی او می‌نهاد، یا که خودش به دست کار می‌شد؟ نگاهی به فاصله‌ی خود تا در انداخته و همچنین اسلحه‌ی دست آن پلیس را از نظر گذراند. اگر حرکتی می‌کرد، بی‌شک کارش ساخته بود! در حال حاضر به جز سر جای خود ایستادن و دست به دامان جانی زدن، چاره‌ی دیگری نداشت.
چقدر بیچاره شده بود و چقدر به بن بست خوردن آزارش می‌داد!
ارن که نگاهش را مدام میان آلفرد و جانی می‌چرخاند تا توجهش به هر دویشان باشد، جدی و رسا گفت:
_ دستاتون رو بذارید روی سرتون، جایی که بتونم ببینم. هی، تو! اسلحت رو بنداز.
آلفرد با شنیدن آن حرف، یک آن احساس کرد خون‌رسانی به مغزش متوقف شده. دستانش می‌لرزیدند و نمی‌دانست دست به چه عملی بزند. کار لازمه کدام بود؟ تسلیم شدن؟
گاردمن جانی که اخم مزین ابروانش شده بود، به جای تبعیت از حرف ارن، ضامن اسلحه را فعال کرد تا آماده‌ی شلیک شود، که صدای کنجکاو و جدی جانی توجهشان را ربود. جانی نگاه موشکافانه اش را در چشمان ارن دوخت و سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند. شاید می‌خواست به بهانه‌ی تک بودن ارن، به خود پیروزی را بقبولاند.
_ اسمت چی بود؟ ارن؟
پوزخندی را روی لبش به نمایش گذاشت و نگاه تمسخرآمیزی به ارن انداخت. دستانش را درون جیب شلوارش فرو برد و سینه‌اش را جلو، شانه‌هایش را بالا داد. نگاه حقارت آمیزی به ارن ‌انداخت تا موجب ضعف نفس او شود.
_ پسر، شاید بهتر باشه اسلحه‌ات رو بندازی. زمانی که قراره شکست بخوری، بیخودی با اسحله کشیدن روی ما کار رو شلوغ‌تر نکن.
ارن که از شنیدن این جمله حسابی متعجب شده بود، خندید و یک تای ابرویش را بالا داد. فهمید خونسردی و غرور نگاه آن مرد، از ادعای بیهوده و پوچش نشأت می‌گرفتند. چشمانش را ریز کرد و نگاهی جدی میان سر تا پای مرد چرخاند. چرا باید به تهدید تهی او عمل می‌کرد؟ او چیزی جز یک مدعی توخالی نبود!
یک قدم جلو رفت و همان‌طور که می‌خندید، صدای متحیر و ناباورش که رگه‌هایی از تمسخر درون خود داشت، در اتاق طنین انداخت.
_ انقدر حرف می‌زنی، اما به یکیشون هم باور داری؟ بر چه اساسی میگی من شکست می‌خورم؟
جانی سرش را اندکی خم کرد و درحالی که لبخند مغروری می‌زد، ابروهایش را بالا داد.
_ سه نفر به یه نفر. به نظرت نتیجه معلوم نیست؟
ارن شانه‌ای بالا انداخت. رفته رفته حس غرور درون او نیز گل کرده بود.
_ من رو دست کم نگیر.
جانی لبخند خونسردی زد، لیکن برخلاف او آلفرد نمی‌توانست خونسرد باشد. نگاهش مدام میان آن دو می‌چرخید و در ذهنش غوغایی به پا بود که بیا و ببین! این‌که جانی با آن یارو پلیس گپ می‌زد، نگران و عصبی‌اش می‌کرد. مگر نباید اکنون در تلاش برای فرار می‌بودند؟ فکر این‌که با تداوم این وضع، او سر از زندان درمی‌آورد، دیوانه‌اش می‌کرد. اما نمی‌دانست چه کار کند.
جانی انگشت اشاره‌اش را در تأیید حرف ارن بالا پایین برد و سرش را تکان داد.
_ حق با توئه. من نباید تو رو دست کم بگیرم. این تویی که باید من رو دست کم نگیری! من به راحتی می‌تونم تو رو زیر پام له کنم، مثل یه پشه!
روی مبل نشست و همان‌طور که پا روی پا می‌انداخت، تمسخرآمیز به ارن چشم دوخت. ارن دندان‌هایش را روی هم سایید و انگشتانش را دور بدنه‌ی اسحله فشرد. خشم داشت به نگاهش راه می‌یافت و حرف های آن مرد گنده بک، حوصله‌اش را سر برده و کلافه اش می‌کردند. او، زیادی از خود مغرور بود و این به مزاج ارن خوش نمی‌آمد.
بیخیال وراجی شده و سر اصل مطلب رفت. و وقتی لب برچید، حرفی که زد، چشمان آلفرد و گاردمن را گرد کرد. گاردمن آن لحظه که آن کلمات را شنید، فهمید باید دست به کار شود و به او شلیک کند.
_ فعال سازی ضامن، آماده‌ی ورود به حالت شلیک.
ال ای دی های روی اسلحه‌ی ارن درخشیدند. اسلحه‌اش را روبه جانی گرفت و نشانه گیری کرد، تا گلوله‌ای نصیب قلبی کند که نابجا می‌تپید. جانی دست روی دست گذاشت. نگاهش را پایین انداخت و همان‌طور که با انگشتر دستش بازی می‌کرد، به گاردمن دستور داد.
_ لهش کن.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #10
گاردمن بی‌درنگ، دست روی ماشه کشید. جانی چشم از این صحنه دزدیده و خود را با افکار ذهنش مشغول ساخته بود. آلفرد که چشمانش از حدقه بیرون زده بودند، مانند تکه یخی گوشه‌ای ایستاده بود.
جو مشتنجی داشت روی قلب همه سنگینی می‌کرد، شانه‌ها پیشکش! اما همه چیز ایستاد، زمانی که گلوله‌ای فلزی از بند اسلحه‌ی گاردمن رها گشت. نفس در سینه حبس ‌شد و ارن با وحشت به چهره‌ی گاردمن چشم دوخت. پیش از اين‌که حرکتی بکند و یا حتی پلکی بزند، گلوله سفر خود را اتمام و به مقصد رسید. پوست و گوشت ارن را شکافت و برای خود، درون بازوی او جا باز کرد.
به محض برخورد گلوله با بازویش، صدای ناله و فریاد خفیفش در اتاق پیچید. چهره‌اش در هم فرو رفت و دیگر نه توانست صاف بایستد و نه توانست با دست دیگرش اسلحه را بالا گرفته، نشانه گیری کند.
همان‌طور که خم شده و دست دیگرش را روی زخمش نهاده بود، سرش را چرخاند و به جانی نگاه کرد. او، با آن لبخند مغرور روی لبش، بدجوری اعصابش را خط خطی می‌کرد. نگاهش به سوی گاردمن سُر خورد. آن لعنتی جواب آتش را با آتش داده بود؟ گلوله خفه کن؟ حیله‌ای که هیچ‌گاه تکراری نمی‌شد!
به زخمش خیره گشت. مایع قرمز و گرمی دور زخم را پوشانده و مانند نقاشی ماهر، کف دستش را رنگ آمیزی کرده بود. چشمانش را با درد روی هم نهاد.
حال که مجروح شده بود، نمی‌توانست به آسانی از این لانه‌ی مار جان سالم به در ببرد. اما خب، پشتش به اعضای تیم گرم بود. می‌دانست هر آن امکان داشت برسند و مأموریت را ختم به خیر کنند. باید تا آمدن آنان، این درد را به جان می‌خرید و اخم به ابرو نمی‌آورد.
گاردمن اسلحه را پایین آورد و به سوی ارن پا تند کرد. جانی لبخندزنان از روی مبل برخاست و خواست چند قدم فاصله را تا رسیدن به ارن طی کند، که چشمش به آلفرد افتاد. با یک بار باز و بسته کردن چشمانش و تکان دادن سرش، به او فهماند که اندکی به خود مسلط باشد. به او گفت که نیازی به ترسیدن نیست و فقط نظاره کند، تا ببیند چگونه کار آن پلیس را تمام می‌کند. وقتی دید آلفرد با آن نشانه اندکی آرام و قرار یافت، سرش را دوباره به سوی ارن چرخاند و گام‌هایش را استوار و محکم، یکی پس از دیگری روی زمین نهاد.
گاردمن با یک دست، تفنگ خود را روی پیشانی ارن چسباند و با دست دیگر، اسلحه‌ی او را مانند سگی وحشی از دستش قاپیده، به سوی دیگر اتاق پرت کرد.
ارن نگاهی میان اسلحه‌اش و جانی چرخاند و با لحن شوخ طبعی، به خود بالید.
- این‌قدر براتون مهمم که این‌طوری بالای سرم جمع شدید؟
همین که لحن صدای مغرور و مفتخر جانی را که انگار چه کار بزرگی انجام داده بود، شنید، نتوانست جلوی پوزخندش را بگیرد.
- دیدی تونستم به راحتی از پست بربیام؟ و این تازه اولشه!
نفسی عمیق کشید و دست از روی زخمش برداشت. صاف ایستاد و در آن لحظه، بیخیال درد شد.
- قبول دارم دست کم گرفتمت و یکم مغرور شدم. اما جالبه بدونی که تو هم زود قضاوت کردی.
اخمی حاکی از سردرگمی روی ابروان جانی نقش بست و نگاه کنجکاو و موشکافانه اش، لبخند ارن را بررسی می‌کرد. پیش از این‌که بتواند علت نهفته پشت لبخندش را بیابد، ارن با صدای بلندی داد زد:
- حالا!
گاردمن انگشتانش را دور اسلحه محکم‌تر پیچید. نگاه موشکافانه ی جانی روی ارن قفل شده بود و در ذهنش سعی داشت بدترین سناریوی ممکن را در نظر گرفته، برایش راه حلی بيابد.
آلفرد با ترس دو قدم جلو آمد و نمی‌دانست صدای لرزانش از میان صدای بلند تپش قلبش قابل شنیدن خواهد بود یا نه، ولی لب وا کرد تا با لحن ترسیده اش به جانی بگوید ارن را بکشند، ولی نتوانست! صدای رسای پسری که در اتاق پیچید و توجه همه را ربود، نگذاشت حتی یک کلمه بر زبان آورد.
- همه تسلیم بشن! دستاتون رو ببرید بالا!
چشم‌ها به سوی در چرخیدند و دیدن منظره‌ی مقابلشان، ترس را به دل آلفرد و گاردمن نشاند. آلفرد که گویا نطقش کور شده بود، مات و مبهوت به در خیره مانده بود و حتی توان یک حرکت ساده را نیز نداشت. دستان لرزانش را مشت کرد و با ترس و غضبی که روی چهره‌اش خودنمایی می‌کرد، به پسری اسلحه به دست که وارد اتاق شد، چشم دوخت. پساپس آن، یک دختر و مردی به داخل آمدند و همه‌شان اسلحه‌هایشان را روبه آلفرد و جانی و گاردمن گرفتند.
جاشوا نگاهی میان مجرمین چرخاند و حرف مذکورش را جدی‌تر و با قاطعیت بیشتری تکرار کرد. اعصابش از این خرد و پاش خورد شده بود!
- دستاتون رو بالا ببرید!
خودش از نزد ارن رد شد و به سوی آلفرد که باعث و بانی این همه قشقرق بود، رفت. دیگر وقتش بود نقطه سر خط این مأموریت بگذارند و پرونده‌اش را ببندند. هیچ چیز دیگری هم مثل بسته شدن پرونده، نمی‌توانست نشاط را به دل جاشوا هدیه دهد.
جاش روبه روی آلفرد ایستاد و با لبخند مضحکی روی لبش، مشغول دستبند زدن به دستانش شد. این پرونده‌ی به قتل رسیدن دختر نوجوانی به دست آلفرد، بیش از حد کش پیدا کرده بود و حال، وقتش بود بهای خون آن دختر را بدهد. خود آلفرد هم این را می‌دانست، که یأس و تأسف در دلش جوانه می‌زد و وجودش را درون سیاهی ناشی از ناامیدی می‌کشاند. درحالی که ناچار سرش را پایین انداخته بود، اجازه داد جاشوا به دستانش دستبند بزند.
ریچل پشت سر جاش، به سوی گاردمن و دومینیک هم نزد جانی رفت. گاردمن با ترس اسحله را به سوی ریچل چرخاند و به گمانش سعی داشت از خود محافظت کند، درحالی که نمی‌دانست در این مرحله دیگر تکاپو بی‌فایده است و همه‌ی راه‌ها به بن بست ختم می‌شوند! در این مرحله، دیگر نمی‌توانی به دفاع از خود برخیزی و ادای پشیمانی دربیاوری! ریچل درحالی که هر دو دستش را دور بدنه‌ی اسحله گرفته بود، مقابل گاردمن ایستاد. اخمی حاکی از تمرکز ابروانش را زینت می‌داد و زیور چهره‌ی جدی‌اش می‌شد.
- دیگه وقتشه که اسلحه‌ی کوفتیت رو تحویل بدی.
ارن که به آن دو چشم دوخته بود، لبخند خونسردی که اندکی هیجان هم درونش داشت، زد. به سوی گاردمن خم شد و در یک حرکت آنی که موجب تعجب گاردمن شد، اسلحه را از او گرفت. نگاه حرص دراری به گاردمن انداخت.
- اجازه بدید من این رو بگیرم.
محکم تفنگ را از دستش کشید.
جانی پوزخندی زد و در آن هنگام که دومینیک مشغول‌ دستبند زدن به دستانش شده بود، به ارن رو کرد. صدای متحیرش، لبخند مغروری را برای ارن به ارمغان آورد.
- غافلگیری خوبی بود.
دومینیک و جاشوا مجرمین را از اتاق خارج کردند، تا آنان را دست نیروهای مستقر بیرون ساختمان بسپرند. ارن با عبور جانی از مقابلش، به سوی در چرخید و آنان را با نگاهش بدرقه کرد.
ریچل آمد و مقابل ارن ایستاد. خواست لبخند پیروزمندانه ای را روی لبش به نمایش بگذارد و به ارن خسته نباشیدی بگوید، که ناگهان چشمش به خون سرازیر از زیر آستین ارن و لباس سوراخ شده‌اش خورد. قرمزی ای که روی دست ارن جاری می‌شد، هوش از سرش پراند. چشمانش گرد شدند. نمی‌دانست به خیالش آن‌طور آمد، یا که واقعاً شدت جریان خون در رگ هایش بیشتر شد.
دستانش را بالا برد و انگشتانش را حصار بازوی ارن کرد. بازویش را جلو آورد و با نگاهی نگران و ترسیده به محل زخم چشم دوخت.
- خدای من! ارن! دستت چی شده؟ اون کثافت ها بهت شلیک کردن؟
آن حرکت آنی ریچل، توجه ارن را جلب کرد و نگاهش را به سوی خود چرخاند. ارن که با خونسردی به هول کردن ریچل و ترس نهفته در چشمانش خیره شده بود، سعی کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد و با آرامش و اطمینان سخن گوید، بلکه از نگرانی ریچل کاسته شود. تنها یک زخم کوچک بود و نمی‌خواست بیخودی دیگران را به دلهره بیندازد.
پوزخندی زد و بیخیال شانه‌ای بالا انداخت.
- چیزی نیست. یه پشه نیشم زد، همین!
***
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 2)

بالا پایین