. . .

در دست اقدام رمان تیغ و داد | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. پلیسی
  2. علمی_تخیلی
نام رمان: تیغ و داد
نویسنده‌: سوما غفاری
ژانر: علمی تخیلی، پلیسی، عاشقانه
خلاصه‌: در شهر نیویورک، آشوب به پا می‌شود. تیم‌های پلیسی باید دست بجنبانند و از میان پرونده‌های قتل و سرّی، حقیقت را بیرون بکشند. مردم، به عنوان سربازهای این صفحه‌ شطرنج و سران دولت، همگی قلعه‌هایی برای محافظت از شهر. اما شاه کیست؟ شاهی راستین که ادعای حکمرانی بر بشریت را دارد؟ یا دلقکی پیاده نظام که ماسک شاه بر صورت نهاده‌‌؟

سخن نویسنده: بذارین باهاتون صادق باشم؛ اولین بار وقتی ایده‌ی این رمان به ذهنم رسید، تابستون سال 1400 بود. حالا سه سال از روش گذشته. توی این مدت سه سال، خیلی فراز و نشیب‌ها با این رمان داشتم و به عنوان اولین اثر علمی تخیلی من، خیلی چیزها بهم یاد داد، چه در حوزه‌ی این ژانر و چه در حوزه‌ی نویسندگی. وقتی از دید یه منتقد حرفه‌ای بخوام بهش نگاه کنم، می‌بینم چند جای اشکال ریز داره. اما هر چقدر خواستم بازنویسیش کنم، نتونستم. چون این نسخه‌ی دومی که دارم از این رمان مینویسم، به شکل عجیبی برام دوست داشتنیه و نمیخوام هیچ تغییری درش ایجاد بشه. برای همین، امیدوارم که شما هم علیرغم اشکالاتش، مثل من دوستش داشته باشین و ازش لذت ببرین.
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #31
نگران و ترسیده دو قدم را پیمود، تا ببیند سرنوشت آن پسرک چه شده. نکند با صحنه‌ی یک جسد روی زمین افتاده و یک مغز متلاشی شده، روبه‌رو شود؟
سرش را پایین انداخت، تا نشانه‌ای از زک ببیند، که با لیموزینی که بالاتر می‌آمد، سرش را دوباره بالا گرفت. لیموزین به جلوتر و بالاتر پرواز کرد و ارن، با چشمانی گرد شده، به آن نگریست.
به زک که بالای ماشین دست و پاهایش را روی بدنه‌ی آن گذاشته و عقب را نگاه می‌کرد، چشم دوخت. لیموزین دورتر و دورتر می‌شد و رؤیتش سخت‌تر! دندان‌هایش را روی هم فشرد و حتی می‌توانست متورم شدن رگ‌های گردنش را احساس کند. دستش را بالا و اسلحه را جلو برد. بی‌وقفه، چندین شلیک پشت سر هم انجام داد. شلیک اول، دوم و...
صدای بلندشان به قلمروی سکوت ت×جـ×ـا×و×ز× کرده، با ایجاد جنگی در ناحیه‌ی آسمان، نهایتاً پیروز شدند. سکوت، بار و بندیلش را روی دوشش گذاشت و شکست خورده و با سر افکندگی، آسمان را وداع گفت. چهار شلیک انجام داد، ولی می‌دانست بی‌فایده بودند. ماشین قدری دور شده بود که گلوله‌ها نتوانند به آن برسند! حتی اگر می‌رسیدند چه؟
بی‌شک آن لیموزین هم مانند ون‌های خودشان، ضد گلوله ساخته شده بود.
کلافه و خشمگین، فریاد خفیفی کشید و دست از شلیک برداشت. مردم خانه‌های آن اطراف، بالأخره توانستند از پس ترس آن صداها برآیند و به خواب شیرینشان ادامه دهند. البته اگر خواب برایشان حرام نشده باشد!
ارن، اسحله را با کلافگی پشت کمرش نهاد. دیگر لیموزین از دیدرسش خارج شده بود. کلافه دستی به موهایش کشید و به عقب چرخید. هیچ نمی‌توانست فکر آن پسر را از ذهنش بیرون راند. فکر فرار کردن او، علت پشت آشفتگی ذهنش بود.
درحالی که به سوی در پشت‌بام می‌رفت، یادش آمد که لیام خیلی وقت بود منتظر است. تماس را بر قرار کرد.
_هی لیام، نتونستم بگیرمشون. از پشت‌بوم فرار کردن.
لیام، آه متأسفی از سینه بیرون داد. سرش را خسته و درمانده، به صندلی تکیه داد و به دستان بسته‌اش چشم دوخت.
_پس یعنی مأموریت تموم شد و مجرمین فرار کردن؟
وایولت و گاردمن به طبقه‌ی اول رسیده بودند. اثر فلج کننده از روی مرد گروگانشان برداشته شده بود و حال، با دستبند و به زور اسحله مانع فرار او شده بودند. وایولت، نفس کلافه‌ای بیرون داد و روی پله‌ها نشست.
_حدافل چند نفر رو دستگیر کردیم. این کمک بزرگیه!
جکسون سوار آسانسور شد. از روی هولوگرام، آیکون طبقه‌ی اول را فشرد.
_ تو طبقه‌ی اول جمع شید. از بیمارستان خارج می‌شیم.
خواست تماس را قطع کند، که در لحظه‌ی آخر، صدای دستپاچه و مضطرب اِما را شنید و توجهش جلب شد.
‌_بچه‌ها، احتمالاً بهتر باشه یه سر به زیرزمین بزنید. توی سردخونه‌ی سوم منتظرتونم.
تماس قطع شد. همگی در نگرانی و کنجکاوی حرف اِما باقی ماندند. سؤال بی‌پاسخی مبنی بر این‌که در زیرزمین چخبر است، ذهنشان را قلقلک می‌داد. به تبعیت از اِما، همگی راهی زیرزمین شدند.
چند دقیقه بعد، همه وارد سردخانه‌ی سوم شده بودند و در تعجب ناشی از دیدن صحنه‌ی مقابلشان، به یخچال‌های روی جزیره خیره مانده بودند. ذهنشان، در آشوبی از افکار غرق شده بود و نمی‌توانست کلمات را فرماندهی کند و سفر آنان را به سوی زبان آغاز سازد. زبانشان عاجز از سخن بود.
ایدن، خسته از سکوت، به بقیه نگاه کرد.
_کسی می‌دونه اين‌جا چخبره؟!
وایولت کلافه سری به طرفین تکان داد.
_هیچ فکری ندارم.
اِما به آن دو نگاهی انداخت.
_من اين‌جا رو این‌طوری پیدا کردم.
این‌بار، نگاه‌ها به سوی ارن چرخید.
_شاید اين چیزی باشه که اون‌ها دنبالش بودن.
جکسون چند قدم عقب رفت و در آن هنگام، انگشت اشاره‌اش به سوی یخچال‌ها گرفته شده بود.
_ارن درست میگه. بی‌شک برای این‌ها اومدن. ماهیت پروژه‌ی ان کی او رو به یاد بیارید.
تازه داشتند به خاطر می‌آوردند. وایولت زیر لبش زمزمه کرد:
_کنترل مغز انسان.
اِما، ترسیده و نگران مسیر نگاهش را به سوی مغزهای مصنوعی تغییر داد. سرمای عجیبی تنش را به لرزه درمی‌آورد.
_ولی آخه اين مغزهای مصنوعی، به چه کارشون می‌اومد؟
هیچ کس حرفی برای زدن نداشت. نمی‌دانستند چه پاسخی مناسب آن سوال بود. جکسون جلو آمد. دستانش را لبه‌ی میز گذاشت و نگاهی میان همه چرخاند.
_بیاین خوشحال باشیم که تونستن بدون این‌ها، از این‌جا فرار کنن.
***
"روز بعد"
پرده‌های ضخیم و سیاه کشیده شده، نور خورشید را از رسیدن به داخل محروم می‌کردند. تاریکی در گوشه به گوشه‌ ریشه می‌دواند و بر تسلط خود روی خانه می‌افزود. ارن، روی مبل نقره‌ای رنگ نشست. چشمان خواب آلودش، نیمه باز بودند. احساس کرختی‌ای حاکم بدنش بود، که می‌دانست به خاطر زیاد خوابیدن ایجاد شده.
نگاهش به سمت آشپزخانه سُر خورد. یادش رفته بود یخچال را پر کند. خمیازه‌ای کشید و به سوی میز شیشه‌ای دست برد. عینک وی آر را از روی آن برداشت و درحالی که عینک را به چشم می‌زد، روی مبل دراز کشید. با خود می‌اندیشید؛ بهتر نبود غذا به پایش آید؟ می‌توانست خیلی راحت وارد ایمپلکنس شود و با مراجعه به یک رستوران مجازی، غذایی سفارش دهد. به هرحال که سیستم ایمپلکنس، قرار بود داده‌های آن را ذخیره کند و در واقعیت، غذا را دم در خانه‌اش بفرستند.
دستش را روی سرش گذاشت و کم کم دنیای دیگری مقابل دیدگانش نمایان گشت.
"ایمپلکنس"
_گفتید خیابون آپر وست ساید؟
ارن روبه آواتار پسرک که آدرس خانه‌اش را یادداشت می‌کرد، سری تکان داد.
_خیلی خب، اطلاعات ذخیره شدن. غذاتون خیلی سریع بهتون تحویل داده می‌شه، آقا.
ارن تشکر زیر لبی‌ای انجام داد و در جهت مخالف چرخید. از میان صندلی‌های نارنجی رنگ رستوران عبور کرد، تا به در خروجی برسد. تلاش می‌کرد صدای صحبت و خنده‌ی دیگران را نادیده بگیرد. حتی نمی‌خواست به سردردی که از آن صدا به جانش افتاده بود، بیندیشد. دستانش را در جیب سویشرت سرمه‌ای رنگش نهاد. ناگهان صدای ظریف زنی در گوشش ترانه خواند.
_هی!
اخم کنجکاوی روی لبش نشست و ناخودآگاه به عقب چرخید.
نگاهش را میان دو میز سمت چپ، که فکر می‌کرد صدا از آن‌جا آمده باشد، چرخاند. موهای قهوه‌ای دم اسبی بسته شده‌، چشمان درشت و لبان سرخ! با دیدنش، اخمش کمرنگ‌تر شد. درحالی که کاملاً او را فراموش کرده بود و حتی فکرش هم در گوشه‌ی ذهنش نمانده بود، او باز مقابلش پدید آمد. آن هم در جایی غیر منتظره!
با اشاره‌ی دستش که او را فرا می‌خواند، ارن تغییر جهت داد و به سوی سارا رفت. سارا، با لبخند پشت میز نشسته بود و با این‌که هیچ ارن را نمی‌شناخت، ولی خوشحال بود که توانسته بود بار دوم ناجی‌اش را ببیند. شاید همینک بتواند بابت پریشب، یک تشکر درست و حسابی از او بکند.
دستش را زیر چانه گذاشت.
_خوشحالم می‌بینمت. فکرش رو نمی‌کردم باز راهمون به هم بخوره.
ارن روی صندلی نشست. بی‌آنکه لبخند بزند، سری تکان داد
_منم همین‌طور. فکر می‌کردم قراره سریع بیام غذام رو سفارش بدم و برگردم به واقعیت؛ یعنی خونه‌م، روی مبلی که روش دراز کشیدم.
خنده‌ی ریزی لبان سارا را زینت داد.
_نه، من مدتیه که این‌جام. یه دوست به ملاقاتم اومده بود و با هم ناهار خوردیم.
نگاه ارن پایین آمد و دیدن ظروف کثیف و خالی روی میز، حرف سارا را اثبات کرد. می‌توانست ببیند از همه چیز دوتا سفارش داده بودند؛ دو سس، دو لیوان نوشابه، دو ظرف. یک تای ابرویش را بالا داد.
_و اما توی واقعيت؟!
سارا دستش را به سوی لیوان بزرگ پلاستیکی دراز کرد. آن را میان انگشتان کشیده‌ی خود گرفت و درحالی که به سوی دهانش می‌برد، تکان ریزی که لیوان خورد، موجب بالا پایین شدن حباب‌های ریز درون نوشابه‌ی سیاه شد.
_توی خونه. ولی یکم سرم شلوغه، نمی‌تونم زیاد از لذت خونه موندن بهره ببرم.
مقداری از نوشابه را نوشید.
_دو بار دیدمت و هر دو بار، سرت شلوغ بوده. به خاطر کار جدیدته؟
سارا در پاسخ به او، سری تکان داد. لیوان را روی میز برگرداند.
_این همه ازم سوال می‌پرسی، ولی من هنوز اسمت رو هم نمی‌دونم.
_ارن.
_ از آشناییت خوشبختم.
ارن به سویش چرخید و دستش را روبه جلو دراز کرد. دست سارا را میان انگشتانش گرفت و سعی کرد لبخندی نمادین روی لبش بنشاند.
_منم همین‌طور.
همان لحظه، ساعت مچی سارا به صدا درآمد. دستش را عقب کشید و به صفحه‌ی سیاه ساعت نگاهی انداخت."چهار و بیست دقیقه‌ی بعد از ظهر". چشمانش از بهت گرد شدند و درحالی که آلارم را که مدام صدای بیب بیب درمی‌آورد، خاموش می‌کرد.
_زمان خیلی زود گذشت! متأسفانه باید برم. گفتم که سرم شلوغه. ساعت پنج باید جایی باشم.
ارن سری تکان داد و همزمان برخاستند. نمی‌دانست بابت رفتن سارا احساس تأسف کند، یا که با لبخند او را بدرقه کند؟ آن لحظه، شاید تهی‌تر از هر تهی دیگری بود. فقط نگاهی بی‌تفاوت به سارا می‌انداخت و پاسخ حرف‌هایش را می‌داد. و حتی زمانی که سارا خندید و گفت:
_معلوم نیست دیدار بعدیمون هم به همین شکل تصادفی از آب دربیاد یا نه. البته اگه دیدار بعدی‌ای وجود داشته باشه.
تنها توانست به سوی او دست دراز کند و بگوید:
_موفق باشی.
و سارا نیز دست داد و لحظاتی بعد، آواتارش از مقابل ارن محو گشت.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #32
در واقعیت، عینکش را از چشم درآورد و نفس محبوس در سینه‌اش را بیرون داد. خانه‌اش، مقابل دیدگانش نمایان بود و سکوت خانه، چقدر بی‌رحمانه فریاد می‌زد. در رستوران، هیچ قدرتی در برابر آن جمعیت شلوغ آن‌جا نداشت. نمی‌توانست صدایش را به گوش برساند. اما اینک، سارا را تنها در خانه گیر آورده بود و تا می‌توانست زورگویی می‌کرد. تا می‌توانست خود را به رخ می‌کشید.
درست مانند زندگی! زندگی‌ای که اگر سعی کنی تنها باشی، روی شانه‌هایت سنگینی می‌کند و شکستت می‌دهد. اما با حضور دیگران، با حضور همراهان و همدلان، جلوه‌ای زیبا به خود می‌گیرد و در برابرت سر خم می‌کند.
عینک سفید را کنارش، روی مبل نهاد و برخاست. به سمت پله‌های سمت راست حال رفت. نمی‌دانست به فکر چه چیزی باشد. بابت خروج از ایمپلکنس متأسف شود؟ کنجکاو بود بداند دیدار سومی با آن پسرِ ارن نام، خواهد داشت، یا نه؟ این سؤال ملکه‌ی ذهنش شده بود و خودسرانه حکومت می‌کرد؛ بدون این‌که صلاحیتش بررسی شود!
بیشتر، کاری که باید انجام می‌داد، ذهنش را احاطه کرده بود. لبانش را از هم فاصله داد و صدای بلندش بالأخره توانست سکوت را شکست دهد.
_لیکا، فعال شو.
لیکا، آن ربات کوچک که روی اوپن کرمی آشپزخانه جای گرفته بود، با شنیدن صدای سارا، صفحه‌ی نمایشش روشن گشت. دو دایره‌ی صورتی شکل و یک منحنی صورتی، که نقش چشم و دهان را داشتند، روی صفحه پدید آمدند. مکعب مربع کوچک، دو پای کوچک‌تر درآورد. ربات عروسکی، با پاهایش جلوتر رفت.
_سلام سارا. چطور می‌تونم کمکت کنم؟
سارا لبخندی زد. او تنها نبود، زمانی که لیکا در خانه هم‌صحبتش می‌شد. وسط پله‌ها ایستاد و به سوی آشپزخانه چرخید. دستانش را روی نرده گذاشت.
_می‌خوام اطلاعات نوبتم رو به گوشیم بفرستی.
و البته که ربات‌های شخصی، دسترسی به تلفن همراه صاحبشان داشتند! بدن مربع شکل لیکا که با سرش در هم آمیخته بود، تکانی خورد تا نشان اطاعتش باشد.
_حتماً. و می‌خوای بهت یادآوری کنم؟ ساعت پنج، بیمارستان سِنتکال...
سارا چرخید و درحالی که راه رسیدن به اتاقش را در پیش می‌گرفت، حرف لیکا را قطع کرد.
_یادمه.
***
دکتر، واکسن را از بازوی سارا بیرون کشید و از فرو رفتن چهره‌اش در هم، فهمید که اندکی سوزش به جا مانده است. سریع با دست دیگرش، پنبه‌ی ضدعفونی شده را روی بازوی سارا فشرد.
_لطفاً روش رو فشار بده.
سارا از حرف او تبعیت کرد. بوی الکل به مشامش می‌رسید و بوی پلاستیک. دکتر واکسن خالی را در سینی فلزی کنار دستش گذاشت و مشغول در آوردن دستکش‌های پلاستیکی اش شد.
_ممکنه یکم بسوزه، ولی تا بیست و چهار ساعت اثرش کاملاً از بین میره. من خودم گواهی واکسن رو به آقای ریچارد آلن می‌فرستم.
سارا سری به معنای فهمیدن تکان داد.
_همیشه خودت این کار رو انجام می‌دی؟ منظورم فرستادن گواهی واکسن‌هاست.
دکتر نیم نگاهی به چهره‌ی سارا انداخت. باز سرش را به سوی میز چرخاند و دستکش‌هایش را میان انبوهی از داروها و لوازم نهاد.
_خب از اون‌جایی که پزشک مختص سازمان هستم، آره.
سارا چیزی نگفت و سری تکان داد. دکتر روبه او چرخید و دستش را به سویش دراز کرد. سارا، با دریافتن قصد و نیت او، دستش را کنار کشید و بلافاصله، انگشتان دکتر دور پنبه محاصره شدند و آن را برداشتند. سپس، با دست دیگرش آستین لباس سارا را پایین آورد.
_الان دیگه فقط لازمه یکم با سوزشش سر بزنی، همین. می‌دونی، واکسن رو به خاطر شناسایی می‌زنن، جز این اثر و دلیل دیگه‌ای نداره.
سارا، درحالی که آستینش را مرتب می‌کرد، یک تای ابرویش را بالا داد.
_شناسایی چی؟
_یه نوع اعلام حضور. کارمندان ان سی یو، هر روز یه کد روی مچ دستشون اسکن می‌شه و حضورشون توی سازمان، به اطلاع رئیس می‌رسه. این واکسن‌ها، موجب تشکیل اون کد می‌شن و بدنت رو برای اسکن آماده می‌کنن.
_که این‌طور. پس الان کارمون تمومه؟ می‌تونم برم؟
با سر تکان دادن دکتر، ابتدا سارا و سپس خودش، از روی صندلی‌های گرد و آبی رنگ بلند شدند. دکتر، دستانش را در جیب روپوشش گذاشت و درحالی که سارا کت سفیدش را می‌پوشید، به او توضیح داد:
_بیا کاغذها و گواهی‌ها رو امضا کنیم. بعدش دیگه کار تمومه و تنها چیزی که باقی می‌مونه، امضای رئیس آلن و قرار گرفتنشون توی پرونده‌ی پرسنلته.
سارا یقه‌ی کتش را مرتب کرد و موهایش را از زیر آن بیرون داد.
_پس دیگه کارمند ان سی یو بودنم به رسمیت شناخته شد.
دکتر خندید. نگرانی سارا را درک می‌کرد. کار کردن در آن سازمان، یعنی داشتن یک آینده‌ی پر خطر. و فرقی نداشت در کدام بخشش مشغول باشی، باز هم دست آخر در معرض خطر جرم و جنایت قرار می‌گیری.
سارا خود نیز از این بابت نگرانی داشت. می‌دانست یک شغل ریسک‌پذیر را پذیرفته، می‌دانست وارد یک راه ناشناخته شده، ولی با این وجود، هنوز نفهمیده بود چه چیزی مانع به عقب برگشتنش می‌شد. این‌که عاشق کمک به دیگران بود؟ این‌که باور داشت هر کسی لایق یک شانس دوباره است؟ چه چیزی او را برای شروع این کار مصمم می‌کرد؟
آهی کشید. در هر صورت، از آن روز به بعد راه برگشتی نداشت و آن واکسن نیز، سندش بود. کیف سیاهش را در دست گرفت و به سخنان امیدبخش دکتر، که با لحنی مطمئن بیان می‌شدند تا دلگرمش کنند، گوش سپرد.
_نگرانش نباش. بی‌شک می‌تونی خیلی زود به محیطش عادت کنی و از کارت لذت ببری.
سارا چیزی نگفت و تنها لبخندی زد.
***
اتاق اول بخش آی تی، از دقت و کنجکاوی افراد مملو بود. تمامی کارکنان آن بخش، پشت میزهای اتاق نشسته، برخی با کنجکاوی به سخنان مدیر تیم ای گوش می‌سپردند، اما برخی بی‌اهمیت به آنان سرشان در کار خودشان بود.
جکسون، که انتهای اتاق، مقابل یکی از صفحه نمایش‌های بزرگ ایستاده بود، اشاره‌ای به چهره‌ی مایکل که از فیلم دوربین‌ها به دست آورده بودند، کرد.
_فهمیدیم که این مرد، سر دسته‌ی چهار گاردمن دیگه بود. ما این چهره رو اسکن کردیم و اطلاعاتی به دست آوردیم. بذارید معرفی کنم...
به سوی اعضا که مقابلش ایستاده بودند، چرخید.
_مایکل راجر، 48 ساله، که اصالتاً اهل پورتلند هستش.
دست جکسون به سوی کارمندان دیگر که آن‌جا حضور داشتند، چرخید. همزمان، لیام و ایدن نیز نگاهی به آنان انداختند، یا به قولی، رد اشاره‌ی جکسون را دنبال کردند. تنها با سرهای در کامیپوتر فرو رفته روبه رو شدند. دو سه نفر نیز، پشت میز بزرگ وسط اتاق آی تی ایستاده بودند و طرحی را روی صفحه نمایش میز می‌کشیدند.
_بچه‌های آی تی، تونستن سوابقی پیدا کنن، مبنی بر این‌که در سال 2117، یه شرکت معدن کاری توی پورتلند تأسیس کرد و مشغول به کار شد.
ایدن یک تای ابرویش را کنجکاو بالا داد.
_و معدن کار بودن رو چه به خلافکار بودن؟
_چیزی که سر در نمیارم، همینه.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #33
جکسون دستانش را در جیب شلوارش گذاشت و همان‌طور که مقابل اعضا، به راست و چپ می‌رفت، نگاه همگی از حرکاتش تبعیت کرد.
_سال 2122، ربات‌های حفاری پا به میدون گذاشتن، که قوی‌تر، با انرژی بیشتر و بدون نیاز به استراحت و مرخصی بودن. با وجود این‌ها، دیگه چه نیاز به معدن کاری انسان‌ها، مگه نه؟
ایستاد و نگاهش را میان همه چرخاند.
_بنابراین، شرکت مایکل تو سال 2122 ورشکسته شد. و برای بعد از اون، دیگه اطلاعاتی ازش نیست! نمی‌دونیم در طی این سال‌ها، چی شد که به خلاف روی آورد.
وایولت پوزخندی زد و دست به سینه ایستاد.
_شاید نتونست بدهی‌هاش رو صاف کنه.
اِما روی از او گرفت و نگاهش به سمت جکسون چرخید.
_خانواده‌اش چی؟
جکسون سری به طرفین تکان داد. صدای متأسفش، ناامید بود.
_چیزی پیدا نشد. نه راجع به خانواده و پونزده سال گذشته‌ی مایکل، و نه راجع به اون پسر هکری که لیام برامون گفت. اون پسره، حتی چهرش هم توی دوربین‌ها نبود که بخوایم اسکن کنیم.
با شنیدن آن حرف، نگاه اِما و لیام رنگ ناامیدی به خود گرفت. چینی میان ابروهای لیام پدیدار گشت و دندان‌هایش را روی هم سایید. درحالی که چقدر به یافتن اطلاعات آن پسر، امیدوار بود!
درحالی که همگی، هوف کلافه‌ای می‌کشیدند، جکسون دستی به موهایش می‌کشید. احساس می‌کرد ذهنش، به غل و زنجیر بسته شده و به اسارت افکار بی‌رحمش درآمده. اطلاعات ناچیزی در دست داشتند و باید با آن مقدار کم، معمای بزرگی را حل می‌کردند. این موضوع، اعصابش را خورد می‌کرد و دلشوره‌ای در قلبش ایجاد. بابت پیروزی در مأموریت خوشحال بود، لیکن تا زمانی که اطلاعات مفیدی به پستشان نخورد، نمی‌توانستند واقعاً به خاطر این پیروزی خشنود شوند.
به شدت آسمان دلش تيره و تار شده بود. می‌توانست ابرهای سیاهی را که آماده‌ی باریدن روی دلش بودند، ببیند.
همان لحظه، صدای سی سی در ساختمان پخش شد.
_توجه توجه؛ مدیر تیم اِی، جکسون استوارت، لطفاً به طبقه‌ی اول مراجعه کنید.
همه با کنجکاوی، به جکسون که علامت سؤال بزرگی در ذهنش می‌نشست، خیره شدند.
در طبقه‌ی اول، جلوی آن ساختمان بزرگ چهل و هشت طبقه‌ای، ازدحام خبرنگاران توجه همسایگان اطراف را از آنِ خود می‌کرد. مشتریان کافی‌شاپ جلوی سازمان، با تعجب به ماجرا چشم دوخته بودند. همه‌ی همسایگان ساکن در آپارتمان‌های اطراف، می‌دانستند زیستن نزدیک یک سازمان پلیسی دردسر دارد، ولی باز هم سر از پنجره بیرون آورده، به خاطر غوغای جلوی ساختمان گله می‌کردند.
گاردمن‌ها، سعی در عقب راندن فیلمبردارها و خبرنگاران داشتند. اما چگونه می‌توان با انبوه ذهن‌های سردرگم و دهان‌هایی که لحظه به لحظه، سؤالات مختلف بیرون می‌ریختند، مقابله کرد؟
جکسون و اعضای تیم، با خروج از آسانسور، پا به طبقه‌ی اول نهادند. دیدن سالن شلوغ آن‌جا که از گاردمن‌های دیگر مملو بود، هیچ به مزاجشان خوش نمی‌آمد.
جکسون، دستپاچه و با گام‌هایی تند، به سوی ریچارد رفت و مقابلش ایستاد. دگر اعضای تیم می‌دانستند عقب‌تر ایستادنشان شایسته‌تر بود. لیام، با اشاره به خبرنگاران اظهار نظر کرد.
_اون‌ها چرا این‌جان؟
_صبر کن، الان بوش درمیاد.
وایولت بود که کلافه، این را گفت.
اخمی ابروان جکسون را زینت می‌داد.
_جریان چیه؟
می‌دید نگرانی نهفته پشت صدای خونسرد ریچارد را! برای آن مرد، آن لحظه سخت بود آرام گرفتن!
_یکی از پرستارهای بیمارستان نیوهوپ، دهن لقی کرده. خبر مأموریت دیشب و ورود پلیس‌ها به بیمارستان جهت دستگیری مجرمین، به رسانه نفوذ کرده.
چشمان جکسون کم ماندند از حدقه بیرون بزنند. بهت زده به چهره‌ی ریچارد و چشمان آبی‌اش خیره ماند. نمی‌دانست شنیده‌هایش را باور کند، یا آنان را به پای خطای شنیداری بگذارد؟ آخر چگونه امکان داشت؟ کلافه دستی به ته ريشش کشید.
_ولی ما که‌ فیلم‌ دوربین‌ها رو پاک کردیم و وقتی بیمارستان تخلیه شد، اعلام کردیم ساکت بمونن. گفتیم که هیچ اطلاعاتی نباید به بیرون درز کنه.
_دهن مردم رو نمی‌شه بست.
جکسون، متأسف و کلافه نفسش را بیرون داد.
_حالا چی کار کنیم؟
ریچارد، تک نگاهی به جمعیت بیرون انداخت. گاردمن‌ها مدام آن طرف و این طرف می‌رفتند تا خبرنگاران را کنار بزنند. صدای همهمه گوشش را پر کرده بود. تنها یک راه حل ذهنش را قلقلک می‌داد که می‌دانست اعمال آن، ریسک بزرگی است. می‌دانست پیامدهای خوبی نخواهد داشت. با این حال، چاره‌ای جز پذیرش یک قمار بزرگ و دست به بازی زدن، نداشتند.
_باید جواب سؤال‌هاشون رو بديم. تنها با این راه می‌تونیم از سرمون بندازیمشون.
_ولی اگه مردم به ماهیت مأموریت دیشب پی ببرن، جنجال به پا می‌شه. مگه خودت دستور نداده بودی که کار رو به رسانه نکشیم؟
ریچارد درحالی که موبایلش را از جیب شلوارش بیرون می‌کشید، شانه‌ای بالا انداخت.
_نظرم عوض شد. در صورت جواب ندادن، مردم بیشتر کنجکاو میشن و بیشتر پیگیری می‌کنن؛ درست مثل شکارچی‌ای که شکارش رو از دست میده و هر گوشه کناری دنبالش می‌گرده. تو تا حد‌ الامکان بهشون پاسخ بده، من باید یه زنگی به شهردار و مقامات بزنم.
جکسون سرش را سردرگم به طرفین تکان داد.
_ولی من نمی‌فهمم که لو دادن پرونده، چه سودی می‌تونه برامون داشته باشه.
لبخند مرموزی کنج لب ریچارد جای گرفت.
_به زودی می‌فهمی.
با رفتن به سوی آسانسور، جکسون را با ابهام بزرگ باقی مانده در ذهنش، تنها گذاشت. هیچ منظور رئیس را نفهمیده بود و وقتی او از مقابل چشمانش کنار کشید، نگاهش به نگاه فرانچسکایی تلقی کرد که آن سوی سالن ایستاده بود. با وجود آن فاصله، باز هم می‌توانست نگرانی‌ای را که در چشمانش داد و بیداد می‌کردند، ببیند. به جکسون خیره شده بود و چه اندیشه‌هایی که دلش را نمی‌خراشیدند!
جکسون، پس از لحظه‌ای خیره شدن به چهره‌ی آشفته‌ی فرانچسکا، بی‌توجه به او چرخید و به سوی در رفت.
سؤال‌های گوناگون، توسط خبرنگاران یکی پس از دیگری پرسیده می‌شدند. هر کسی، کنجکاو چیز متفاوتی بود، اما در نهایت، همه‌شان یک موضوع را کنکاش می‌کردند. این‌که در بیمارستان نیوهوپ چه گذشت؟
جو محیط متشنج شده، صدای گاردمن‌ها که می‌گفتند "لطفاً عقب‌تر برید"، "لطفاً این‌جا رو ترک کنید"، رساتر شده بودند. خبرنگار مردی، از آن جمعیت بیرون آمد و درحالی که یک نخ سیگار برای خود آتش می‌زد، روبه همکارش کرد.
_خیلی وقته اين‌جا‌ییم! و اون داخل، اون‌ها سکوت کردن و نشستن. قطعاً یه چیزی هست که می‌خوان مخفی کنن.
زن، در چشمان شکاک و مردد او خیره شد و به بیرون سپرده شدن دود سیگار نگاه کرد. نمی‌دانست چه حرف و واکنشی، مناسب آن لحظه بود.
مرد خبرنگار، پک دیگری به سیگار زد و وقتی چشمانش باز شدن درهای ساختمان و خروج یک نفر را مشاهده کردند، سریع سیگار را روی زمین انداخت. با گذشتن از روی آن، جانش را گرفت و به سمت جکسون رفت. جکسون، نگاهی میان همه می‌چرخاند و نمی‌دانست به کدام سؤال ابتدا پاسخ دهد. همه چیز خیلی قاطی شده بود!
میان آن همهمه، سؤال مرد سیگاری در گوشش پیچید.
_می‌تونید خودتون رو معرفی کنید؟
جکسون، به سمت مرد سر چرخاند و چشمان سیاهش را از نظر گذراند. وقتی لب به سخن گشود، همکار زن خبرنگار مذکور، تند تند شروع به ثبت اطلاعات در اپل واچش کرد. آن هم درحالی که یک فیلمبردار، کنارشان ایستاده بود. حدس می‌زد لنز دوربین، روی صورتش تمرکز کرده باشد.
_جکسون استوارت، افسر مسئول پرونده‌ی سرقت از بیمارستان نیوهوپ. در خدمت سؤال‌هاتون هستم، بفرمایید.
این‌بار، خبرنگار سیاهپوستی که سمت چپ آن جمعیت ایستاده بود، لبانش را به قصد سؤالی از هم فاصله داد.
_می‌شه بگید چه سرقتی؟
زن، میکروفن را سمت جکسون گرفت. جکسون کمی مکث کرد. خوراندن آن کلمات به گوش مردمی که گشنه‌ی شنیدنشان نبودند، سخت بود. می‌دانست همه‌ی آن‌ها اکنون سر و دست می‌شکستند برای دریافت اطلاعات! می‌دانست اگر اندکی از عمق ماجرا خبردار می‌شدند، با گوش‌هایشان تمام کلمات خورده و جویده شده را بیرون تف می‌کردند. ناچار، به سوی میکرون خم شد.
_سرقت مغزهای مصنوعی!
پچ‌ پچ‌ها شروع شدند و همهمه اوج گرفت. چشمان همه کم مانده بودند از حدقه بیرون بزنند. مو به موی سخنان جکسون تند تند در صفحات هولوگرامی ثبت می‌شدند.
_مغز که میگید... مدت زیادی از روی انتشار ویدیوی پسر ماسکی نگذشته. ممکنه سرقت دیشب، ارتباطی به اون ویدیو و ماجرای کنترل مغز انسان داشته باشه؟
با آن سؤال، ذهن جکسون تکه تکه شد. یک معمای دیگر از صندوقچه‌ی معماهای ذهنش بیرون آمد و در مناظره‌ی بین افکارش دخالت کرد. فیلیپ مورفی؛ آن پسرک را پاک فراموش کرده بود. پرونده‌اش هنوز تکمیل نشده و هنوز خبری از او نبود. باید پیگیرش می‌شد، اما فعلاً... روبه خبرنگار کرد.
_بله، ممکنه.
بار دیگر، صدای جدی‌اش به روی نفس‌های دیگران دیواری کشید و آنان را در سینه حبس کرد. صدایی از میان جمعیت‌ آمد.
_پس شما صحت اطلاعات اون ویدیو رو تأیید می‌کنید؟
_بله، می‌کنم.
***
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #34
همین که اخبار خاتمه یافت، دبورا هولوگرام تلویزیون را خاموش کرد. به سوی مایکل که جلوی در ایستاده بود، سر چرخاند. دستانش را روی زانوی عریانش در هم قفل کرد و چند لحظه به او خیره شد، آن هم درحالی که اخمی زینت‌گر چهره‌اش بود.
مایکل سنگینی نگاه دبورا را احساس می‌کرد، ولی نگاهش تنها به فرش زنجیر خورده بود. نمی‌خواست سر بلند کند و به دبورایی که روی مبل سیاه، پا روی پا انداخته، بنگرد. احساس تأسف در قلبش جوانه زده، نگرانی به سلول‌های تنش نفوذ کرده، نهایتاً خشم، وجودش را در آغوش کشیده بود. و شنیدن صدای متأسف دبورا هم، تنها توانست نمک روی زخم مایکل شود.
_کاش کارت هم به اندازه‌ی استایلت پر زرق و برق بود، مایکل.
دبورا با پوزخندی، چشم از کت و شلوار زرشکی رنگ مایکل و دستمال گردن سفید دور گردنش گرفت و سرش را به سمت چپ چرخاند. تابلوهایی که روی دیوار خودنمایی می‌کردند، لذت بیشتری برای تماشا داشتند. مایکل سرش را بلند کرد و چند قدم به جلو روانه شد.
_دبورا، همه چیز داشت عالی پیش می‌رفت، ولی سر رسیدن پلیس‌ها همه کار رو خراب کرد.
دبورا دندان‌هایش را روی هم سایید.
_باید حداقل مغزها رو می‌آوردی. باید موقع فرار، برشون می‌داشتی.
مایکل با خشم، چشمانش را روی هم فشرد و به سکوت اکتفا کرد. نمی‌توانست ساز مخالف بزند. حرف حق پاسخ نداشت! دبورا بیخود نمی‌گفت و این را خوب درک می‌کرد.
دبورا تکیه‌اش را از مبل گرفت و اندکی به جلو خم شد، که یقه‌ی تاپ سفیدش پایین‌تر رفت.
_متأسفانه من نمی‌تونم توی جلسه‌ی فردا شب هم، این‌طوری مقابل درجات بالاتر وایستم و سکوت کنم، می‌فهمی؟ باید به خاطر شکست خوردن مأموریت، بازگو باشم.
مایکل سرش را بالا گرفت. چشمان جدی و بی‌باکش را، مستقیم در نگاه دبورا دوخت. صدای بلندش تا بیرون اتاق هم شنیده می‌شد.
_حقیقت رو بگو! چیزی که ما گفتیم رو! بهت میگم اومدن پلیس‌ها کاملاً غیر منتظره بود.
دبورا یک تای ابرویش را بالا داد.
_یعنی می‌خوای بگی بینمون جاسوسی هست که اطلاعات رو لو داده باشه؟
مایکل دستانش را خشمگین باز کرد و شانه‌هایش را بالا برد.
_من چه بدونم! اجرای مأموریت به عهده‌ی ما بود، ولی برنامه‌ریزی و ترتیبش به عهده‌ی کاناپوس. اونه که اهل نیویورکه و این‌جا رو بهتر از ما می‌شناسه. این جاسوسی که میگی، ممکنه بین آدم‌های هر دو طرف باشه.
شنیدن آن حرف، گویا دبورا را آرام کرد. نفس عمیق کشان، به مبل تکیه داد. حال که به حرف مایکل می‌اندیشید، آن را منطقی تلقی می‌کرد. او راست می‌گفت! هم خودش و هم کاناپوس، در رأس این مأموریت بودند. ولی آخر، آدم‌های کدامشان اطلاعات را لو داده بودند؟ چه کسی، به چه دلیلی ممکن بود این کار را انجام دهد؟
نگاهش را به سوی مایکل چرخاند و سری تکان داد.
_بسیار خب، می‌تونی بری.
مایکل، لب گشود تا حرفی بزند، اما به نظر، در کسری از ثانیه پشیمان گشت. سخنش را فرو برد و با فشردن دستانش، سری به معنای اطاعت تکان داد. گام‌هایش به سوی در حرکت کردند و صدای در که آمد، دبورا فهمید تنها مانده است!
***
در باز و جکسون وارد اتاق رئیس شد. اتاق بزرگ او، مانند همیشه مرتب بود. دیوارهای سفید و براقش، چنان انعکاست را نشان می‌دادند که جکسون مطمئن بود ریچارد با وجود آنان، نیاز به آیینه ندارد.
درحالی که با یک دست در را می‌بست، با دست دیگرش کراوات خود را شل کرد. کلافه بود و خسته! تا ده دقیقه پیش داشت برای متفرق کردن خبرنگاران تلاش می‌کرد، ولی مگر آنان رفتنی بودند؟ اگر به داخل برنمی‌گشتند و در را قفل نمی‌کردند، مطمئناً هيچ‌گاه از دست پاسخگويی به سؤالات متنوع خلاص نمی‌شد. آه کشان، در اتاق جلو رفت.
ریچارد، پشت میز بزرگ و بیضی شکلش نشسته بود و داشت از دیوار شیشه‌ای یک طرف اتاق، منظره‌ای از شب زود هنگام نیویورک را تماشا می‌کرد. دیگر پاییز بود و شب‌های طولانی آن!
نهایتاً سرش را چرخاند و به حرف جکسون گوش سپرد.
_هنوزم نمی‌فهمم چرا مجبور شدیم مأموریت رو لو بدیم.
لبخندی لبان ریچارد را زینت داد. تکیه‌اش را از صندلی چرم سفیدش گرفت و به سوی میز خم شد. تعجب می‌کرد جکسون به نیت پشت تصمیمش پی نبرده باشد!
_پروژه‌ی ان کی او؛ این پروژه بی‌شک در سکوت انجام میشه و درون سایه‌ها! مطمئنم افراد پشتش، قصد دارن بدون اطلاع مردم عملیش کنن و در توجیه اتفاقاتی که می‌افته، بهانه‌های مختلف بیارن. درست مثل نوجوونی که کار دلخواه و اشتباهش رو مخفیانه انجام میده و برای توجیه خودش، یا پوشوندن کارش، دروغ تحویل والدینش میده. و در این شرایط، کاری که مانع اون نوجوون می‌شه، چیه؟
نگاه سردرگم جکسون، رنگ دیگری به خود گرفت. به نظر می‌آمد اکنون حرف ریچارد را دریافته و منظورش را فهمیده است. چشمانش گرد شدند.
_اطلاع دادن به والدینش!
ریچارد آرام سری تکان داد.
_دقیقاً. ما با این مصاحبه، اطلاع رسانی رو انجام دادیم. ویدیوی فیلیپ مورفی، پرده رو کنار زد، ولی هیچ کس نتونست پشتش رو ببینه، آخه باد می‌وزید و مدام اون پرده‌ها رو به روی حقیقت می‌بست. ولی ما با این مصاحبه، موجب شدیم کل پرده‌ها از جاشون دربیان! الان دیگه پرده‌ها روی زمین افتادن و دیگه بادهای وحشی هم نمی‌تونن مانع دیده شدن حقیقت بشن. حالا دیگه مردم می‌دونن انتظار چه چیزی رو داشته باشن، می‌دونن چه اتفاقاتی در جریانه. این افشاسازی، قطعاً به نقشه‌هاشون لطمه زده، مطمئنم.
جکسون پوزخندی زد. در صدایش ابتدا تحسین، نهایتاً نگرانی شناور بود.
_حرکت عالی‌ای بود! منتهی جنجال به پا میشه. باید به زودی، انتظار یه اتفاق هولناک رو بکشیم.
ریچارد شانه‌ای بالا انداخت و به صندلی تکیه داد.
_بذار بیفته، عواقبش رو می‌پذیرم. ذاتاً ما به خاطر همین اتفاقات هولناک زندگی و پیرامونمونه که امروز اين‌جاییم. خود هولناکی، یه چیز جدایی‌ناپذیر از زندگیه.
نفس عمیق کشیدن جکسون، تنها واکنشی شد که دریافت کرد. از آنِ سکوتی که میانشان سرک کشید، باز به سمت دیوار شیشه‌ای سر چرخاند. چراغ‌های شهر، روشن بودند و هولوگرام‌های بالا ساختمان‌ها، نوری خیره کننده داشتند. همه‌ی آن‌ها، بوی زندگی می‌دادند. بوی دلنشینی که آن لحظه، عجیب وجود ریچارد را میان بازوهایش گرفته بود.
جکسون برخلاف ریچارد، فقط بوی قهوه‌ی روی میز رئیس مشامش را پر کرده بود. دیدن آن لیوان قهوه و پرونده‌های چیده شده سمت راست میز، عیان می‌کردند رئیس قرار بود همه‌ی کارکنان را بدرقه کند و سپس برود!
نگاهی به ساعت اپل واچش انداخت. ده دقیقه به هفت بود. با صدای ریچارد، سر بلند کرد.
_برو خونه جکسون. امروز خیلی خسته شدیم. فردا می‌بینمت.
جکسون، سری تکان داد و بدون گفتن حرفی، به عقب چرخید. از گام‌های تند و بلندش، می‌شد پی برد چقدر بابت به خانه رفتن مشتاق است. اثر کارهای آن روز بود و معماها ی گنجانده در ذهنش که حتی یک لحظه هم رهایش نمی‌کردند. همه‌ی آن‌ها، خستگی عجیبی را روی شانه‌هایش به او تحمیل کرده بودند.
***
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #35
گام بعدی‌ جکسون، بلافاصله پس از ورود به خانه، درون هال گذاشته شد. بی‌رحمانه، فرشی را که زمین را در آغوش کشیده بود، زیر پا له کرد و به سوی مبل‌ها رفت. سکوت کنونی خانه، به دلش می‌نشست و مانند مرهمی برای ذهن خسته‌اش عمل می‌نمود. خود را روی مبل نسکافه‌ای رنگش انداخت و دراز کشید. دستش را لبه‌ی میز چوبی جلوی مبل که همینک، سعی در تحمل وزن انواع مقالات و کتب داشت، گذاشت.
صدای زنگ موبایلش اعلام حضور کرد. موبایل را از جیب کتش درآور د و صفحه‌ی چشمک‌زن موبایل خیره ماند. اسم جِرِمایا را که دید، گویا روزش ساخته شد. لبخندی نزد، ولی برخاسته، نشست. دیدن تماس ویدیویی جرمایا، او را خوشحال کرده بود.
_سلام پسرم.
جرمایا لبخندی زد. آخرین بار دو هفته پیش با پدرش صحبت کرده بود و آن هم تلفنی!
_سلام بابا. می‌خوام بگم چطوری، ولی می‌بینم که خسته‌ای.
تک خنده‌ای مهمان لبان جکسون شد و سری تکان داد.
_آره، الان برگشتم خونه.
جرمایا مشغول کنار کشیدن بالش‌ها و تکیه دادن به تاج سفید تختش بود، از این رو نمی‌توانست به چهره‌ی پدرش بنگرد.
_توی اخبار دیدمت. به نظر میاد سرت شلوغه. ماجرا چیه؟
جکسون دستی به صورتش کشید. به میان آمدن این بحث، مجدد موجب به هم ریخته شدن افکارش شده بود. در چنین مواردی بود که می‌فهمید نمی‌شود همیشه کار را درون محل کار رها کرد و زندگی شخصی را همیشه بیرون محل کار! آن هم درحالی که اصول ایجاب می‌کرد این دو مجزا باشند!
جکسون لبخندی زد و سعی کرد بحث را منحرف کند.
_کار و پرونده‌ی جدیده، ولی تو نگرانش نباش. چیز مهمی نیست. اوضاع خودت چطوره؟ مامانت اون‌جاست؟
_نه، با توماس برای شام رفتن بیرون.
با آمدن نام توماس، اخم ریزی روی ابروان جکسون نشست که امیدوار بود جرمایا آن را نبیند. نه این‌که از شوهر سوم بتانی و ناپدری جرمایا دل خوش نداشته باشد! بالأخره زندگی بتانی بود و به او ربطی نداشت با چه کسی است و با چه کسی نه.
او حق دخالتش در زندگی او را ده سال پیش، پس از طلاقشان از دست داد. ولی اخمش، به خاطر ناراضی بودن خود جرمایا از توماس بود. دانستن این‌که جرمایا پیش مردی زندگی می‌کند که دوستش ندارد، موجب در هم فرو رفتن چهره‌اش می‌شد.
پسرش، همیشه در تمام تماس‌ها و دیدارهایشان، برایش تعریف می‌کرد که توماس چقدر مرد سر به هوا و بی‌مسئولیتی است! می‌دانست هر آن امکان خیانت کردنش به بتانی وجود دارد و جرمایا از همین حقیقت گریزان بود. از این‌که مادرش اندوهگین شود، آن هم به پای مردی که مشخصاً هیچ میلی به یک زندگی ماندگار ندارد و هدفش گذران زندگی و خوشی است.
جرمایا، همین که چین صورت پدرش را دید، مردد زبانی روی لبانش کشید. شاید بهتر بود بحث را تغییر دهد.
_بابا، ميای پیشمون؟ قول دادی تولد هیجده سالگیم رو از دست ندی.
لبخندزنان سری تکان داد و برخاست. وارد آشپزخانه شد و به اوپن قهوه‌ای رنگ تکیه داد.
_قول دادم، پس عمل هم می‌کنم.
نگاه مشتاق جرمایا، رنگ امید و نگرانی به خود گرفت. در آن لحظه، دلش از احساسات اندک ولی به شدت قوی‌ای مملوء شده بود. بیش از همه، نگرانی در صدایش بیرون ریخته می‌شد. پسرک، از پیش نرفتن آینده‌اش، درست همان‌طور که می‌خواهد، می‌ترسید.
_خیلی دلم می‌خواد اون روز این‌جا باشی، تا بعد‌ش با هم برگردیم نيويورک. مامان رو از چند ماه پیش راضی کردم که بعد گذرم از سن قانونی، بتونم بیام پیشت. باورت نمی‌شه اون که به حضانت گرفتن تو رضایت نمی‌داد، این‌دفعه انتخاب رو گذاشت به عهده‌ی خودم.
تک خنده‌ی جرمایا، همان‌قدر تلخ و بس هم خوشحال بود. جکسون، قبل از این‌که بتواند خوشحالی‌‌اش را ابراز و پا به پای پسرش ذوق زده شود، تداعی شدن خاطرات گذشته، آزارش داد.
ذهنش سوار ماشین زمانی شده، به ده سال پیش بازگشت. هیچ فراموش نمی‌کرد آن روز تلخ را! سوز سرمای آن روز، هنوز در جانش ساکن بود و قصد تخلیه و پرداختن پول اجاره را نداشت. سفیدی‌ برف‌هایی که جلوی ساختمان دادگاه، زیر پایشان فرشی شده بودند، هنوز جلوی چشمش، زیر نور خورشید، برق می‌زدند.
بیست و یک دسامبر سال 2126 بود که از بتانی طلاق گرفت و تحت تاثیر سیستم قانونی جدید جامعه، جرمایا قانوناً و اساساً به عهده‌ی بتانی سپرده شد. با عنوان تعلق داشتن به او، سرپرستی‌اش روی شانه‌های مادرش گذاشته شد. یک سال پس از طلاقشان هم که بتانی، جرمایای نه ساله را برداشت و به کانادا رفتند. بیش از پیش، از پسرش دور شد.
البته در طول این سال‌ها، دو بار برای گرفتن حضانت جرمایا به آب و آتش زده، اما هر بار با مخالفت شدید بتانی روبه رو شده بود. به چهره‌ی ذوق زده‌ی جرمایا چشم دوخت. حال، دیگر فرق می‌کرد. حال، جرمایا قانوناً حق انتخاب داشت. لبخندی زد و سری تکان داد.
_آره، این خیلی خوبه. بی‌صبرانه منتظر اون روزم.
_منم همین‌طور. وقتی بیای کانادا و بعدش با هم برگردیم نیویورک، می‌تونیم درست همون‌طور که برام تعریفش رو کردی، زندگی کنیم.
جکسون، تنها به لبخندی اکتفا کرده، سکوت پیشه کرد. به سوی یخچال رفت. در آن را گشود و نگاهش میان خوردنی‌های رنگارنگی که موجب ایجاد جو با نشاطی شده بودند، چرخید. بوی میوه‌هایی چون سیب و پرتقال، مشامش را پر کرده بود و صدای جرمایا که حرکات پدرش را می‌دید، گوشش را.
_می‌خوای شام بخوری؟
جکسون نفس محبوس در سینه‌اش را بیرون داد و در یخچال را بست. شانه‌ای بالا انداخت..
_شاید از بیرون سفارش بدم.
با خنده‌ی جرمایا مواجه شد.
***
بوی غذا، در جای جای هال خانه پیچیده بود.
هنری روی مبل نشسته، پایش را روی عثمانی مقابل دراز کرده بود. تبلت دستش، نگاهش را به خود دوخته، مانع تلويزيون تماشا کردنش می‌شد.
صدای آهنگی که پخش می‌شد، خانه را در آغوش گرفته بود و زمزمه‌ی اِویلین، نشان می‌داد آهنگ مورد علاقه‌اش است. اویلین، در آشپزخانه می‌چرخید و ظروف را میچید. ربات آشپز که دو دست رباتیکی نشأت گرفته از سقف بودند، سر اجاق‌گاز، کار پخت و پز را برایش انجام می‌داد. آشپزخانه مملو از صدای جلز و ولز روغن بود!
ارن وارد هال شد. هنری سر بلند کرده، به پسرش چشم دوخت. سویشرت و لباس آستین بلندش را با یک دست لباس راحتی که هنوز در خانه‌ی والدینش باقی مانده بودند، تعویض کرده بود. روی مبلِ بغل دست پدرش نشست و دستی به موهای خیسش کشید. همین دقایقی پیش از حمام خارج شد و قید خشک کردن موهایش را زد.
هنری، تبلت را خاموش و کنارش روی مبل گذاشت.
_یکم اخبار جدید رو خوندم. به نظر مصاحبه‌ای که یکی از همکارهات انجام داده، موجب شده اوضاع به هم بریزه. تازه چند ساعت از روی اون گذشته، ولی مردم حرف‌های خوبی نمی‌زنن.
لبان ارن به پوزخندی منتهی شدند.
_مردم هيچ‌وقت حرف‌های خوبی نمی‌زنن.
هنری، نفس غمگین و ناامیدش را بیرون داد و روی مبل جابه جا شد. نزدیک ارن آمد و دستش را که گذران زندگی، نقش و نگارهایی در قالب چروک‌های پیری روی آن به یادگار گذاشته بود، روی زانوی ارن نهاد.
ارن، سر چرخاند و نگاه جدی و بی‌حسش را در چشمان سیاه پدرش دوخت. وقتی لبان هنری به لبخندی با طعم نگرانی و محبت پدرانه کش آمدند، چین و چروک‌های گونه‌اش بیش از پیش نمایان شد. اثرات نیم قرن و خورده‌ای زندگی بود دیگر! به خاطر آن همه سال روی زمین، انسان حتماً باید بهایی می‌پرداخت.
_هیچ حس خوبی به این ماجرا ندارم. تو هم که توی دل خطری! لطفاً سر کار مراقب خودت باش، باشه؟
ارن چند لحظه‌ به چهره‌ی پدرش نگریست. احساس گرمی عجیبی در دلش، چون شمعی می‌سوخت و پروانه‌های رنگارنگی به نام عشق را به سوی خود می‌کشید. فارغ از توان برای لبخند زدن و ابراز محبت، سری تکان داد و آرام و زیر لبی، باشه‌ای بر زبان آورد.
اویلین پا درون هال گذاشت و با سر اشاره‌ای به داخل کرد.
_بیاین، شام آماده است.
هنری سری تکان داد و همراه ارن، از روی مبل بلند شدند.
پشت میز غذاخوری گرد و چهار نفره‌ای نشستند. اویلین پیش از جای گرفتن در پشت میز، از یخچال بطری آب را درآورد تا روی میز بگذارد. هنری پیش از همه، دست به سوی ظرف برد. پس از کشیدن غذا، کسی سخنی نگفت و در سکوت مشغول خوردن شام شدند. تنها صدای برخورد قاشق و چنگال‌ها در محیط طنین می‌انداخت و غیر از آن، لبان به هم دوخته شده بودند.
اویلین، نیم نگاهی معنادار به هنری انداخت و سپس، به ارن اشاره کرد. هنری، با دنبال کردن رد اشاره‌ی او، به ارن رسید که سرش را پایین انداخته بود و اندکی سالاد می‌خورد. زن، سری برای شوهرش تکان داد و در واقع، قصدش پرسش نظر بود. هنری، با متقابلاً سر تکان دادنش، قصد و نیات او را تصویب کرد.
بدین سو، اویلین به سوی پسرش چرخید.
_چند روز پیش به آقای کوتای زنگ زدم تا احوالت رو بپرسم. برام جالب بود وقتی که گفت جلسات آخر رو پیشش نرفتی و یه ماهه که درمان رو قطع کردی!
با حرف او، دست ارن که برای بردن قاشق به سوی دهانش بالا رفته بود، در نیمه‌ی راه متوقف شد. ارن که فهمیده بود بحث داغ آن شبشان چه چیزی می‌شود، قاشقش را در بشقاب برگرداند. دیگر میل خوردن چیزی نداشت.
_آره، دیگه حوصلشون رو نداشتم. درضمن، فکر می‌کردم یه چیزی به نام محرم دکتر و بیمار وجود داره! نمی‌دونستم این قانون شامل والدین نمی‌شه.
هنری، قاشق و چنگالش را روی بشقاب رها کرد.
_ارن، همیشه میگی حوصلشون رو نداشتم. هيچ‌وقت دوره‌های درمانت رو کامل نمی‌کنی. ببین، یه مدت به خواست خودت کاری به کارت نداشتیم. وقتی درمانت رو با خانم پرینستون، خانم جورجیا، و آقای فالون قطع کردی، چیزی نگفتیم. الان که یه روانپزشک خارج از کشور پیدا شده و کارش خوبه، خودت داری پسش می‌زنی!
اویلین، روی از همسرش گرفت و سر به سوی ارن چرخاند.
_متوجهم که‌ از پیگیری‌های مادرانه‌ام که به چشم تو، دخالت و مزاحمت هستن، خسته شدی، ولی تنها چیزی که ما می‌خوایم، اینه که بالأخره از این بیماری خلاص بشی. خودت که خوش نداری تا آخر عمرت باهاش زندگی کنی، نه؟
ارن پوزخندی زد. نگرانی آنان را درک می‌کرد، ولی هیچ قصد نداشت ملاحظه کند! هیچ قصد نداشت کوتاه آید! بیشتر از این‌که دیگران پیگیر حالش باشند، نیاز داشت در تنهایی و بدحالی‌های خود غرق شود.
_مامان، تو هفت سال پیش دیابت گرفتی و با چندین دوره عمل و دارو درمانی، خوب شدی! الان دیگه تا آخر زندگیت از شرش خلاص شدی. ولی متوجهی که بیماری من دیابت نیست، نه؟
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #36
کمی به جلو خم شد و به خودش اشاره کرد.
_من بیماری دوقطبی دارم. بیماری‌ای که اگه درمان هم بشی، بازم باید کل عمرت رو بپرهیزی تا دوباره توی دامش نیفتی. من دلم نمی‌خواد کل زندگیم جلسه‌های مختلف روان‌درمانی و تراپی بگذرونم، تا بلکه بتونم اون روز نحس زندگیم رو فراموش کنم، می‌فهمی؟
دستان اویلین لرزیدند و رعشه‌ای حاکم وجود شد. ابروان هنری در هم تنیدند و لحظه‌ای، احساس کرد قلبش تیر کشید. اما شاید حال ارن که بدنش یخ کرده و ذهنش بس آشفته شده بود، بدتر بود! لبانش می‌لرزیدند و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. اویلین سرش را بالا گرفت.
_تو نمی‌تونی اون روز رو فراموش کنی، چون هیچ تلاشی براش نمی‌کنی. توی این دوازده سال، هیچ کاری برای خودت انجام ندادی، ارن! و من و بابات از این موضوع ناراحتیم. بعد از اون روز نحسی که میگی، دیگه تمامی هدف‌ها و آدم‌ها رو از خودت روندی. خودت رو سپردی دست گذران زندگی.
ارن، دندان‌هایش را با خشم روی هم فشرد. حرف‌های مادرش بس کوبنده بودند و داشتند به در و دیوارهای ذهنش مشت می‌زدند.
_وقتی بیست سالت بود، یه شب توی بارها پیدات می‌کردیم و یه شب توی بیمارستان! یه شب، خیلی بی‌خبر پامیشدی به قصد مسافرت می‌رفتی به شهرهای دیگه و یه شب، همون‌قدر بی‌خبر دست به خودکشی می‌زدی تا ما رو ترک کنی. بیست و دو سالت بود که از این خونه نقل مکان کردی. بعد اون، وقتی می‌اومدیم بهت سر بزنیم، یه بار صدای آهنگ و رقص و پارتی از خونت شنیده می‌شد، یه بار صدای فریادهای از روی دردت! و تو به این میگی زندگی؟ همین‌طوری، بدون فکر و یه برنامه‌ی مشخص برای خودت، داری ادامه میدی! شاید تنها تصمیم مهم زندگیت در طول این سال‌ها، عضو ان سی یو شدنت بود!
ارن، بغض سمج گلویش را قورت داد، اما نمی‌دانست چقدر در تلاش برای عقب راندن آن موفق بود.
نگاهی به مادرش انداخت. او حرف بدی نزده بود. در واقع، تمامی واقعیت‌هایی را به رویش کوبیده بود که خود، سال‌ها پیش آنان را پشت دیوارهای ذهنش حبس کرد. او حقایقی را بر زبان آورده بود، که خود می‌ترسید به آنان حق آزادی دهد. می‌ترسید پس از آزاد شدنشان، شهر وجودش را به هم بریزند. با این‌که تمامی اینان را قبول داشت، اما غم و خشمش قدری انبوه بودند که مانع منطقی اندیشیدنش می‌شدند.
_و شما من رو مقصر این وضع می‌دونید؟ مامان، من فقط شونزده سالم بود! چارلز فقط شونزده سالش بود! هنوز خیلی زود بود براش؛ خیلی زود. اگه به هدفه، اون اهداف بزرگتری از من داشت. اگه به برنامه است، برنامه‌های اون بیشتر از مال من بودن. فقط سه دقیقه ازم کوچیک‌تر بود! اما با این حال، چرا اختلاف زمان مرگمون، بیشتر از سه دقیقه شد؟
اویلین، نگران و غمگین، پلک‌هایش را روی هم فشرد و هنری، به سوی پسرش چرخید تا او را آرام کند. اما گوش ارن هیچ چیز را بدهکار نبود. تنها دلش می‌خواست حرف‌های تلنبار شده درون خود را بیرون بریزد. حال که بحثش برای بار هزارم باز شده بود، می‌خواست ملاحظه نکند. می‌خواست از شر آن تپه‌ی حرف خلاص ‌‌شود.
_برام مهم نیست اگه زندگیم زیر و رو شده، اگه بی‌هدف دارم زندگی می‌کنم. چون می‌دونید چیه؟ چارلز همه‌ی فرصتش برای زندگی و اهدافش رو سیزده سال پیش از دست داد. اون روز، من انتخاب نکردم که بیمار بشم، اما انتخاب می‌کنم که درمان نشم! و این تنها به خودم مربوطه.
هنری، دستش را روی شانه‌ی ارن نهاد.
_ما فقط نگرانتیم.
_نگرانی شما دردی رو دوا نمی‌کنه، بابا.
به سرعت از روی صندلی برخاست. دیگر حوصله‌ی ماندن و ادامه‌ی مشاجره را نداشت. قلبش ناتوان‌تر از آن بود که بتواند زیر بار فشار آن درد و رنج دوام بیاورد.
درحالی که تند تند به سوی خروجی آشپزخانه می‌رفت، نفس‌های خشمگین و پی در پی‌ای بیرون می‌داد، اما هیچ کدام سازگار نبودند. همین که در خروجی آشپزخانه ایستاد، برای یک لحظه صدای هنری در گوشش پیچید.
_ما چارلز رو از دست دادیم، ولی حاضر نمیشیم تو رو هم از دست بدیم، می‌فهمی؟
ارن، دندان‌هایش را روی هم فشرده، درحالی که چینی روی صورتش می‌نشست، بی‌هیچ حرفی آن‌جا را ترک کرد.
***
"جمعه، 13 نوامبر_ساعت 8:20 دقیقه‌ی صبح"
پس از این‌که کد دستش اسکن شد و حضورش به تأیید رسید، از مقابل دستگاه اهراز هویت کنار کشید.
گام‌هایش راه نه چندان زیادی را برای رسیدن به آسانسور می‌پیمودند و نگاهش گشتی در اطراف می‌زد. دو سه نفر در طبقه‌ی اول دیده می‌شدند. آن طبقه‌ای که جز مبل و میز چیز دیگری در خود جای نداده بود، جز مواقع ضروری همیشه خالی بود!
_ارن، هی، وایستا.
به عقب چرخید و به ریچل که با عجله جلوی دستگاه اعلام حضور می‌کرد، خیره شد. سر ریچل مدام بین او و دستگاه می‌چرخید و بدین واسطه، موهای خرمایی رنگش تکانی ریز می‌خوردند.
وقتی کارش به اتمام رسید، با قدم‌های تند و با عجله‌اش جلو آمد. کیف دستی سیاهی میان انگشتش حمل می‌کرد و جوراب شلواری سیاه و ضخیمی که از زیر شلوارکش پوشیده بود، پاهایش را از دید محفوظ نگاه می‌داشتند. البته آن نوع جوراب شلواری‌ها، ترجیح عمده‌ی کارکنان زن سازمان در هوای سرد بودند.
ریچل مقابل ارن ایستاد و لبخند دلتنگی به او زد.
_دو روزه نبودی. تو تیم دلتنگت شدیم.
_دیروز نیومدم سر کار. پریروز هم که درگیر پرونده‌ی تیم اِی بودم.
هر دو با هم، به سمت آسانسور حرکت کردند.
_مصاحبه‌ی جکسون استوارت رو دیدم. آه! باورم نمی‌شه که حرف‌های اون پسر ماسکی واقعی بودن. درحالی که چقدر به غلط بودنشون و پایه و اساس نداشنتون اصرار داشتم.
سرش را متأسف در طرفین تکان داد. آسانسور در حرکت بود، تا به طبقه‌ی اول برسد و همچون راننده‌ی محترم یک ماشین، آنان را به مقصد ببرد. ارن نگاهی به چهره‌ی ریچل انداخت.
_مردم معمولاً هر چیزی که ببینن رو باور می‌کنن، اما تو حتی به چشم‌های خودت هم اعتماد نداری.
شیشه‌ی آسانسور کنار کشیده شد و هر دو پا به داخل آن نهادند. ارن آیکون طبقه‌ی بیست و هفت را فشرد.
_تو اون مأموریت، من هم اونجا بودم. همه چیز عین روز روشن بود!
ریچل به سوی او چرخید و سری تکان داد.
_دیگه باور می‌کنم. الان نظرات مردم هم برام منطقی‌تر شدن. دیشب وضع توییت پاوِر (نام تغییر یافته‌ی توییتر امروزی) خیلی بد بود! عده‌ی زیادی مخالفت نشون دادن و درخواست توقف پروژه رو کردن. میگن باید این مخالفت‌ها رو رسمی‌تر بکنن.
ارن یک دستش را در جیب شلوارش گذاشت. به شیشه‌ی آسانسور چشم دوخته بود و نه به چهره‌ی ریچل. کنجکاو یک تای ابرویش را بالا داد.
_رسمی بکنن؟ اون‌وقت این یعنی چی؟
آسانسور ایستاد.
ریچل شانه‌ای بالا انداخت.
_نمی‌دونم، ولی می‌خوان اقدامی انجام بشه. هر کسی یه حرفی می‌زنه.
پا درون راهرو گذاشتند و به سمت اتاق تیم سی رفتند. به نظر، ارن قصد داشت فعلاً سراغ کار خود بیاید و تا زمانی که نیاز نشده، سراغ پرونده‌ی جکسون را نگیرد.
_مصاحبه‌ی دیروز یه جرقه برای ترکیدن بمب بود. نمی‌فهمم چرا اطلاعات پروژه رو لو داد، زمانی که می‌تونست تکذیب کنه. معلوم نیست چه آشی برامون پختن.
ریچل پوزخندی زد و چیزی نگفت. سکوت را شایسته‌تر دانست.
***
"ساعت 9:45 دقیقه‌ی شب"
دبورا بار دیگر به پیام نگاه کرد. ظاهراً جای درستی آمده بود. برای اثبات این فکرش، نگاهی در اطراف چرخاند.
پارک به آغوش تاریکی پناه برده بود و به لالایی دلنواز جریان رودخانه گوش می‌داد. بخش غربی منطقه‌ی دامبو، مملوء بود از صدای جریان آب و بوی روغن غذاهای خیابانی. آری؛ او جای درستی بود.
این را با رسیدن سفینه‌ی دریایی‌ای که شماره‌ی نوزده روی بدنه‌ی آن نقاشی شده بود، فهمید. توپ بزرگ فلزی، کنار رودخانه توقف کرد. رنگ سفید آن، در زیر نور ماه می‌درخشید.
درِ گِرد شکل کنار کشید. یک دست از داخل سفینه به جلو دراز شد، تا دبورا را یاری کند. انگشتان ظریف دبورا درون دست مرد گذاشته شد. دبورا، ابتدا یک پایش را و سپس دیگری را بلند کرده، درون سفینه نهاد. به محض ورودش، در آرام آرام شروع کرد به بسته شدن.
مبل پیوسته و بنفش رنگِ دورتا دور سفینه، پشت یک میز گرد قرار داشت. جایی در سمت راست خالی مانده بود، که توسط دبورا تصاحب شد. تازه از راه رسیده‌ی آن جمع، در جای خود جای گرفت و شروع کرد به درآوردن پالتوی خز دارش. می‌خواست بلوز آستین بلند سفیدش را به رخ کشد. می‌خواست موهایش را دور چهره‌اش قاب کند و دانه برف آن جمع شود!
سفینه‌ی دریایی به واسطه‌ی یک پای فلزی ای که زیر خود داشت، شروع به حرکت کرد. موتور جت آبی متصل به آن پای بلند، درون آب چرخید و توپ را جلو برد.
مرد، گیلاس همه را پر کرد و درحالی که شیشه‌ی نوشیدنی را سر جای خود برمی‌گرداند، سرفه‌ی مصلحتی‌ای انجام داد. چهار نفر پشت میز، به سوی مرد مرموز چرخیدند و او سکوت محیط را زیر پا گذاشت.
_آقایون و خانم‌ها، جلسه رو شروع می‌کنیم!
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #37
و سپس، همگی اندکی به سوی میز خم شدند و دست هر کسی به سمت یک ظرفی دراز شد. مُهر خاموشی به لب همگان زده شده بود و تنها حریف سکوت، صدای قاشق و چنگال‌هایی بود که در ظرف‌ها غذا می‌کشیدند. دبورا که میل شام و غذا را نداشت، تنها مقداری دسر برداشت.
همه سرشان پایین بود، ولی دبورا نمی‌توانست چشم از سیریوس بردارد. معمولاً، سیریوس برگزار کننده‌ی جلسات می‌شد و نقش سر دسته را در گردهمایی‌ها ایفا می‌کرد. شاید غرور بیش از اندازه‌اش، از درجه‌ی بالایش نشأت می‌گرفت! شاید هم فقط مشکل خود برتربینی داشت!
با چنگال تکه‌ای از کیک را برداشت. کیک نرم و خوشمزه، درون دهان دبورا جای گرفت. چرا سیریوس بالاترین درجه را در گروه پنج نفره‌شان داشت؟
سرش را پایین انداخت، تا باز خنجرهای بی‌رحم چنگال را درون کیک فرو ببرد. یک سال پیش این گروه گرد هم آمد. هنوزه که هنوز بود، نمی‌فهمید چرا از نام شش تا از روشن‌ترین ستارگان آسمان، برای نام‌گذاری القاب خود استفاده می‌کردند!
وقتی عضو گروه شد، با توجه به قدرت و نفوذی که داشت، لقب وگا و پنجمین رتبه در میان بقیه به او اعطا شد. به او گفتند تحت هیچ شرایطی نباید نام واقعی خود را فاش کند. اعضا حق اسکن چهره‌ی یکدیگر را نداشتند و نباید از نام واقعی همدیگر و زندگی‌های همدیگر مطلع می‌شدند. او این چهار نفر را امشب می‌دید، اما دیگر نمی‌دانست فردا کجا هستند؟ چه کاری می‌کنند؟ که هستند؟
سیریوس، اندکی اسپاگتی درون دهانش گذاشت و پس از قورت دادن آن، نگاهش را میان اعضای گروه چرخاند؛ یعنی میان کاناپوس، سِنتوری، وگا و اِرکتوروس. وگا کیک می‌خورد، اِرکتوروس با عشوه در گوش کاناپوس زمزمه می‌کرد و سنتوری، به نظر دل به نوشیدنی خود داده بود.
دستانش را از آرنج، روی میز گذاشت و با یک مقدمه‌‌ی عالی، سر صحبت را باز کرد.
_ما معتقدیم که تسلط به روی مغز انسان، می‌تونه باعث بشه تا دنیا، راحت‌تر و سريع‌تر، در مسیر آینده به جلو پیش بره. با این پروژه، حاکمان می‌تونن مردمشون رو کنترل کنن و مانع شورش یا سرپیچی کردنشون بشن. پلیس‌ها، راحت‌تر می‌تونن از پس مجرمین بربیان و مانع فرار یا دروغ گفتنشون بشن. خیلی چیزها می‌تونن تغییر کنن و هر چند، هممون می‌دونیم که این کل حقیقت و اساس ماجرا نیست، ولی به خاطر این اعتقادمون، پروژه‌ی ان کی او رو شروع کردیم. ما از تمامی نقاط دنیا دور هم گرد اومدیم و پا به نیویورک گذاشتیم، تا خاستگاه پروژمون، بزرگ‌ترین شهر دنیا باشه؛ شهری که معروف به پایتخت جهانه.
نفس عمیقی کشید.
_مطمئنم هممون اخبار رو دیدیم و کم و بیش می‌دونیم نتیجه‌ی مأموریت سرقت از بیمارستان به کجا رسید، اما وگا...
همه‌ی سرها به سوی دبورا چرخیدند. اگرچه او پنجمین درجه را در گروه داشت، ولی سیریوس دارای اولین درجه بود! اختلاف چشم‌گیری بود، مگر نه؟ مخصوصا اگر آن اختلاف، به خاطر قدرت باشد!
_نظرت چیه خودت برامون توضیح بدی که چی شد؟ حتما گزارش آدم‌هات بهت رسیده.
دبورا، به سوی سیریوس سر چرخاند. کاش می‌توانست همینک گلوله‌ای در سر آن مرد خالی کند. برای حفظ ظاهر، لبخندی زد و سری تکان داد.
_درسته، رسیده. طبق گزارشات، سر رسیدن پلیس‌ها، اون هم دقیقه‌ی نود، موجب شکست مأموریت شده. آدم‌هام گفتن که موقع سر رسیدن پلیس‌ها، مغزها تقریباً تو چنگشون بود.
اِرکتوروس لیوان نوشدنی‌اش را روی میز برگرداند. در جایگاه چهار، آن زن قرار داشت که لهجه‌ی غلیظش در انگلیسی و مخصوصاً تلفظ حرف "ر" موجب می‌شد این تصور که می‌تواند اهل فرانسه باشد، در ذهن همه شکل بگیرد.
_و خیلی یهویی از چنگشون دراومد؟
دبورا نگاهی به او انداخت. سخت بود از میان جواهرات پر زرق و برقش، اوی ساده را دید! همیشه بهترین لباس خود را می‌پوشید، بهترین تیپش را می‌زد و پس از شنا کردن در گران ‌قیمت‌ترین عطرش، آماده‌ی حضور در جلسات می‌شد. اکنون هم از جواهرات نقره‌اش نکاسته بود!
دبورا آهی متأسف از سینه بیرون داد.
_بدبختانه، موقع فرار از دست پلیس، قادر به برداشتن مغزها نشدن.
سیریوس، نفس عمیقی از میان دندان‌های به هم قفل شده‌اش کشید تا صرفاً خود را آرام کرده باشد. به سوی دبورا سر چرخاند.
_کنجکاوم که چرا اولویت اون‌ها مغزها نبود؟
دبورا شانه‌ای بالا انداخت.
_تنها دو نفرشون موفق به فرار کردن شدن. تعجبی نداره که چرا نتونستن مغزها رو بردارن.
ناگهان چشمان همه از بهت گرد شدند و نفسشان در سینه حبس گشت. نگاه‌ها میان هم می‌چرخیدند. بابت شنیدن خبر دستگیری آدمان دبورا، متعجب و نگران شده بودند. کاناپوس، به سوی دبورا خم شد و خیره در عمق چشمان او، ابراز نگرانی کرد.
_وگا، باید سريع‌تر این مشکل رو حل کنی! آدم‌هات پیش پلیس امنیت ندارن، همون‌طور که ما نداریم.
دبورا لبخندزنان، همراه با سر تکان دادن، چشمانش را نیز برای خاطر جمع کردن کاناپوس باز و بسته کرد.
_نگران نباشید. آدم‌های من از نظر اخلاقی، به شیوه‌ی خیلی ماهرانه‌ای آموزش دیدن. اون‌ها باور دارن که مرگ، بهتر از زندگی بعد از تسلیم شدنه. قراره قبل از این‌که دیر بشه، خودشون مشکل رو حل کنن.
سیریوس، کلافه و عصبی دستی به موهایش کشید. به پشتی میل تکیه زد.
_اما پلیس‌ها چطور راجع به مأموریت فهمیدن؟ چطور شد که مثل مور و ملخ ریختن اون‌جا؟
دبورا کمی سر جای خود جا به جا گشت. نگاهش پایین بود و داشت در ذهنش کلمات را می‌سنجید.
_می‌ترسم جاسوسی بینمون باشه.
سنتوری به سوی بطری آب دست برد و مقداری آب درون لیوان ریخت.
_تنها تو و کاناپوس مسئول این پروژه بودید. می‌دونید که ما تا لحظه‌ی آخر از جزئیات خبر نداشتیم.
سریع اخمی روی ابروان کاناپوس نشست و چشمانش ریز ‌‌شدند. در دفاع از خود، جبهه گرفت.
_آدم‌های من چیزی رو لو نمی‌دن.
دبورا لبخندی زیرکانه زد.
_مال من هم همین‌طور.
صدای خنده‌ی ارکتوروس، سدی محکم میان بحث ساخت و جو متشنج سفینه را از هم گسست. آن زن گستاخ، دست روی سینه‌اش گذاشته بود و با عشوه می‌خندید. ابروان سنتوری در هم فرو رفتند و مرد، سریع لیوان آب را به سوی دهانش برد. یک نفس آب را سر کشید و پس از محکم برگرداندن لیوان روی میز، نگاهی به ارکتوروس انداخت.
_چیه که این‌قدر خنده داره؟ بگو تا ما هم بخندیم!
ارکتوروس با آهی، نقطه سر خط خنده‌اش گذاشت. درحالی که دستانش را روی بازوهای خود می‌کشید، سرش را به چپ چرخاند. او جلوی پنجره جای گرفته بود و اکنون، داشت از شیشه‌ی کوچک رودخانه را نظاره می‌کرد.
آب، آرام و صاف جریان داشت و از کجا معلوم؟ شاید می‌توانستند انعکاس شهر را نیز درونش ببینند! بی‌شک، حتی ماه نیز در آب رخ‌نمایی می‌کرد. از سویی دیگر نیز، شاید رودخانه عاشق ماه شده بود! همان‌طور که در رسم و رسوماتشان، به معشوق آیینه هدیه می‌دادند، شاید آب هم می‌خواست نقش آیینه‌ی ماه را ایفا کند.
لبخندی بابت این فکر، لبان ارکتوروس را زینت داد.
_داریم به پل بروکلین نزدیک میشیم.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #38
سیریوس نیز به سوی پنجره خم شد. از یک دیدگاه مشترک با ارکتوروس، از یک زاویه‌ی دید کوچک‌، به نظاره‌ی دنیا نشستند. یا شاید اندکی اغراق شد؟
سیریوس عقب کشید و سر جای خود برگشت.
_این رودخونه همیشه مورد توجه توریست‌ها بوده. گاهی اوقات، گشت و گزارهایی از اين‌جا آغاز می‌شه به مقصد رود هادسون توی منهتن. توصیه می‌کنم ازش دیدن کنید، قبل از این‌که دیر بشه.
_دیر بشه؟ منظورت چیه؟
سنتوری یک تای ابرویش را بالا داده، مشتاق دانستن به سیریوس چشم دوخت. صدای کنجکاوش وقتی با شگفتی آن حرف را زد، نشانه‌ای بود مبنی بر این‌که او نیز اهل نیویورک نیست. پس این شهر، تنها زادگاه کاناپوس و سیریوس بود؟ و صد البته کاپِلا؟ خسته از پاسخ نیافتن به سؤالاتش، دبورا صندوقچه‌ی معماهایش را بست. دوباره قاشق چنگال را به دست گرفت.
کاناپوس به مبل تکیه داد.
_مذاکراتی هست مبنی بر این‌که می‌خوان مساحت بزرگی از رودخانه‌ی هادسون رو طی چند سال آینده، از بین ببرن و خیابون بسازن.
ارکتوروس به سوی میز چرخید.
_پس شهر داره گسترش پیدا می‌کنه؟ آه! این صحبت دوباره اشتهام رو باز کرد.
به سوی غذا دست برد، تا بشقاب خالی‌اش را مجدد پر کند. لبخندش خونسرد جلوه می‌داد، درحالی که فقط خود می‌دانست چه احساساتی را پشت لبان بسته‌اش پنهان می‌کند. چه حرف‌هایی را عقب می‌راند! در نگاهش، طمع دیده می‌شد و آن طمع، نمی‌توانست تنها برای غذا باشد، مگر نه؟ گرسنه‌ی ندید بدید نبود که! یک زمانی، در گروه شایعه شده بود که او ثروتمندترینِ آن جمع است!
سیریوس، دستانش را در هم قفل کرد و نگاه موشکافانه‌ای میان همه چرخاند.
_چیزی که نمی‌فهمم، اینه که چرا با ورود به این شهر، بدبختی‌ها روی سرمون آوار شدن؟ اون از استیون مورفی، یعنی ستاره‌ی کاپلا! با کار برادرزاده‌اش، اون یه ذره درجه‌ای رو هم که توی گروه داشت، باخت. هنوز نمی‌دونیم گروه حاضر به از دست دادن یک عضوش هست یا نه. الان هم شکست مأموریت وگا. سانْک خشمش رو روی ما خالی می‌کنه؟ آه! حس می‌کنم باید یه سری به کلیسا بزنم و برای موفقیتمون، با سانک معامله کنم. تنها خدایی مثل اون، می‌تونه راهمون رو روشن کنه.
دبورا به سوی او سر چرخاند.
_فکر نمی‌کردم آدم مذهبی‌ای باشی.
لبان سیریوس به لبخندی کش آمدند و شانه‌ای بالا انداخت.
_من هم اعتقادات خودم رو دارم.
کاناپوس به سوی جیب داخلی کتش دست دراز کرد. موبایلش را برداشت.
_قضيه‌ی جاسوس رو بسپرید به من. دو نفر رو زیر دستم دارم که خیلی راحت می‌تونن بفهمن بینمون موشی نفوذ کرده یا نه.
زیر میز، صفحه‌ی موبایلش را روشن نمود و سر به زیر افکنده، شماره‌ی یک نفر را بین مخاطبین خود جستجو کرد.
_برادران ویسِلِنسکی؛ دنیل و متیو. وقتی دنبال راهی می‌گشتم تا به نحوی، بتونم رئیس بی‌عرضه‌ی محل کارم رو اخراج و جایگاهش رو تصاحب کنم، باهاشون آشنا شدم که به عنوان مزدور کار می‌کردن. باورتون نمی‌شه چه مدارکی از گ×و×ه‌ خوری‌های رئیسم کف دستم گذاشتن. کارشون درسته.
دبورا چشم از کاناپوس گرفت و با کنجکاوی، به طرف سیریوس روی چرخاند. یک تای ابرویش را بالا داد.
_مأموریت شکست خورد و محتوای پروژه‌ی ان کی او، بین مردم علنی شد. بی‌شک تا الان روی هر پلتفرمی پخش شده و تیتر داغ تمامی کانال‌ها شده! قدرت رسانه‌است دیگه! نمی‌شه محدودش کرد. اما حرف من اینه که حالا می‌خوایم چی کار کنیم؟ قدم بعدی چیه؟
سیریوس، پالتویش را که کنارش روی مبل نهاده بود، میان انگشتانش گرفت. پالتو را برداشت تا از روی کتش بپوشد.
_مصاحبه‌ی پلیس‌ها برامون دردسر شد. اون‌ها می‌دونستن از چه راهی وارد بشن که یه قدم ازمون جلو بزنن.
ابتدا یک دستش را و سپس دیگری را در آستین پالتو فرو برد. سپس مشغول مرتب کردن یقه‌ی لباسش شد.
_قدم بعدیمون به زودی مشخص می‌شه. فعلاً دست به کاری نمی‌زنیم و سعی می‌کنیم این اوضاع رو کنترل کنیم. کاناپوس، به جاسوسین رسیدگی کن و وگا، بزرگترین دغدغه‌ی تو باید آدم‌های دستگیر شده‌ات باشه. ارکتوروس و سنتوری، حواستون رو به پلیس‌ها بدین تا بیش از این پا از گلیمشون درازتر نکنن. به زودی، می‌فهمیم که باید چی کار کنیم. در هر صورت، منم فقط همونقدر می‌دونم که شما می‌دونید.
سنتوری موبایل و کیف پولش را از روی میز برداشت و آنان را درون جیب شلوارش برگرداند. به نظر، داشت آماده‌ی رفتن می‌شد.
_پس فکر کنم به پایان جلسه رسیدیم. توی یه هتل، اتاقی رزرو کردم. با اجازتون باید بهش برسم.
سیریوس سری به معنای فهمیدن تکان داد و لبخندی زد.
_پس آقایون و خانم‌ها، تا جلسات بعد به امید دیدار.
این را گفت و دستش را روی بدنه‌ی سفینه کشید. هولوگرام کوچکی زیر دستش هویدا گشت. در واقع آن هولوگرام، چیزی بود که می‌شد از طریقش سفینه‌ی دریایی را کنترل کرد. با خواندن نوشته‌هایش، سیریوس فهمید که به شرق منطقه‌ی منهتن رسیده‌اند. مکان خوبی برای خداحافظی‌شان می‌شد، حداقل او که این‌طور فکر می‌کرد.
دبورا، از جیب شلوار‌ش موبایلش را درآورد و درحالی که سرش را پایین می‌انداخت، یک لوکیشن و سپس پیامی با محتوای "بیا دنبالم"، برای مایکل فرستاد. سرش را بالا آورد و منتظر توقف سفینه ماند. بالأخره آن شب هم که گمان می‌کرد هیچ نمی‌گذرد، از راه رسید و گذشت! در زندگی، چه شب‌هایی را گذرانده بود که فکر می‌کرد هیچ سپری نمی‌شوند! و همه‌ی آنان، مانند آن شب، آرام و زیبا نبودند.
***
"یک‌شنبه، 15 نوامبر_ساعت 11 شب"
ماشین را جلوی زندان پارک کرد و دستش را به سوی کیفش برد. سریع بند کیف را میان حصار انگشتانش گرفت و با عجله از ماشین پایین آمد.
قلبش تند تند به قفسه‌ی سینه‌اش مشت می‌کوبید و ظاهراً حتی او نیز برای چیزی بی‌قرار بود. اما حال کدامشان بدتر تلقی می‌شد؟ حال سارایی که تار موهای سد شده مقابل چشمانش را دستپاچه کنار می‌زد و با عجله گام‌های خود را به سوی در زندان می‌پیمود، یا حال قلبش که دیوانه‌وار می‌تپید؟
همه فکر و ذکرش حول محور تماسی می‌گذشت که نیم ساعت پیش دریافت کرد. هنوز صدای پلیسی را که با او حرف زد و به خاطر روانی گشتن یک مجرم، او را به زندان فرا خواند، در گوشش می‌شنید. نمی‌دانست وضعیت چقدر حاد و وخیم بود! تنها گفتند خودت را به زندان برسان! همین‌قدر مبهم!
سارا که بدترین سناریو را در ذهنش چیده بود، پس از اسکن شدن کد دستش، درهای زندان به رویش گشوده شدند. به داخل رفت و خواست سوار آسانسور شود، که صدای مردی در گوشش پیچید. سر چرخاند و به مرد جوانی که از راهروی سمت راست به سویش می‌آمد، نگاه کرد.
_خانم وبستر، خوشحالم که سریع اومدین.
پلیس، مقابل سارا ایستاد. خودش بود که با سارا تماس گرفت و او را فرا خواند. آخر هیچ کدامشان از پس یک مجرم روانی برنیامدند. سارا نگاهی در اطراف چرخاند، اما جز درهای بسته‌ی اتاق‌های خصوصی، دیگر چیزی صید نگاهش نمی‌شد.
_آقای سامِرز، اون کجاست؟
جورج سامرز، اشاره‌ای به آسانسور کرد و هر دو به سوی آن روانه شدند.
در طبقه‌ی هشتم زندان، سفرشان به پایان رسید.
سارا، به سرعت به طرف مجرم افتاده روی زمین دوید. سه سرباز دور سرش حلقه زده بودند و سعی داشتند او را آرام ساخته، از زمین بلند کنند. می‌دید سربازها چگونه بدن بیلی را روی زمین می‌کشیدند و یکی از آنان با صدای بلندی می‌گفت:
_آروم باش، آروم باش. می‌خوایم ببریمت داخل سلولت.
اما محصول این حرف، تنها تقلای بیشتر از سوی بیلی می‌شد. او خود را روی زمین می‌کوبید و مجرمین دیگر، با کنجکاوی و وحشت از پشت سلول‌ها به بیرون چشم دوخته بودند. سارا کنار مجرم، روی موزائیک‌های سفید به زانو افتاد. سربازها یک قدم عقب‌تر رفتند تا برای او جا باز کنند.
مجرم، روی زمین تقلا می‌کرد. پلک‌های محکم روی هم قرار گرفته‌اش، تاریکی را به خورد چشمانش می‌دادند. سارا دستانش را روی شانه‌های مرد میانسال نهاد و از سردیشان، شوکه شد. دمای بدنش به شدت پایین آمده بود! از روی فشار عصبی یا از روی ترس؟
_وضعیتش رو برام شرح بدید.
جورج جلوتر آمد. محض احتیاط، نمی‌توانست دستش را از اسلحه‌ی بسته شده به کمرش کنار کشد.
_بیلی پاتریک، دچار اختلال توهم کاپگراس. همسر و فرزندانش رو با توهم این‌که دزدهای وارد شده به خونش بودن، کشت! سه ماهه این‌جاست و تو زندگیش هیچ دوره‌ی درمانی نگذرونده.
سارا فشار دستانش را بیشتر کرد تا بتواند مانع وول خوردن بیلی شود. یک تای ابرویش را بالا داد. ‌
_می‌دونید چند وقته که بیماره؟
_نزدیکانش گفتن علائمش چند ماه قبل از اون حادثه شروع شد.
سارا به معنای فهمیدن سری تکان داد و نگاهش را به سوی بیلی چرخاند. مرد، دندان‌هایش را با درد روی هم می‌سایید. موهای بلند بورش، شلخته و پریشان دور گردنش ریخته بودند. هذیان‌هایی که از میان لبان لرزانش به گوش می‌رسیدند، توجه سارا را جلب کردند.
_نه، نه، نیان این‌جا... اون‌ها... دزدها... نمی‌خوامشون...
سارا، شانه‌های بیلی را تکان داد، تا توجه او را معطوف خود کند.
_بیلی؟ صدام رو می‌شنوی؟ حواست به من هست؟
بیلی که سرش را تند تند در راست و چپ می‌چرخاند، هیچ صدای سارا به گوش‌هایش نمی‌رسید. تمام فکر و ذکر او، ذهن آشفته و ترس نشسته به جانش بود. دستان مشت شده‌اش را روی زمین می‌کوبید.
_شیاطین... اون‌جان! باید برن... این‌جا نمی‌خوامشون.
ابروان سارا در هم تنیدند.
_شیاطین... منظورت کیا هستن؟
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #39
بیلی که این‌بار صدای سارا را شنیده بود، دست از تقلا و ورجه وورجه کردن برداشت. نفس نفس زنان، سرش را به سمت چپ چرخاند و نگاهش به سارا دوخته شد. انگشت اشاره‌ی بیلی بالا آمد و نگاه سارا را به دنبال خود کشید. سارا، آرام و کنجکاو مسیر اشاره را دنبال کرد و چشمانش روی جورج خیره ماندند. منظورش از شیطانی که نام برد، جورج بود؟ نفس اسیر در سینه‌اش را آرام بیرون فرستاد و پوزخندی زد.
_معلومه قبل از حبس، خیلی فیلم نگاه می‌کرده! آقای سامرز، باهاش چی کار کردین؟
جورج، چشمان متعجب و بهت زده‌اش را از بیلی گرفت.
_هیچ کاری! فقط برای این‌که فرار نکنه، به پاهاش فلج کننده شلیک کردیم، که ممکنه هر لحظه اثرش خنثی بشه.
بیلی درد اندکی در پاهایش احساس می‌کرد، اما هنوز نمی‌توانست آنان را حرکت دهد. می‌دانست اثر فلج کننده دارد از بین می‌رود. سارا، خیره به چشمان او خیره شد.
_هیچ شیاطینی این‌جا وجود ندارن، هیچ دزدی نیست. تو داری توهم می‌زنی، می‌فهمی؟ اختلالت همینه؛ توهم کاپگراس. بیلی، می‌دونی این یعنی چی؟ یعنی فرد بیمار، باور داره که جای اطرافیانش با متظاهرهایی شیطان‌صفت عوض شده! تو فقط فکر می‌کنی ما متظاهرهایی هستیم که سعی داریم بهت آسیب بزنیم، اینا همش توی ذهنته. بیلی، این‌جا هیچ آدم بدی نیست.
شانه‌هایش را با شدت بیشتری تکان داد و سعی کرد توجه او را جلب کند. این‌که بیلی دست از تقلا برداشته و آرام روی زمین جای گرفته، هیچ به مزاجش خوش نمی‌آمد. اگر می‌توانست هر چه سریع‌تر حواس او را پرت کند، موفق می‌شد. اگر فقط می‌توانست حالات انسانی را در او ایجاد کند...
_ما قاتل‌هایی نیستیم که به آدم خوب بودن تظاهر کنیم، می‌فهمی؟ ما خودمونیم! باید بتونی به اینی که میگم باور کنی، نه چیزی که توی ذهنته. ذهنت داره تو رو فریب میده، اساس توهم کاپگراس همینه. به اون فریب‌ها گوش نکن، به صدای من گوش کن. بیلی، صدام رو می‌شنوی؟
بیلی دندان‌هایش را روی هم فشرد و سرش را به طرف سارا چرخاند. اخم ناخوشایندی روی ابروانش جا خوش کرده بود و چشمان تشنه به خونش فریاد می‌زدند. دیگر می‌توانست کل پاهایش را احساس کند!
_شیاطین اين‌جان. باید از بین ببرمشون، وگرنه بهم آسیب می‌زنن.
این را گفت و دست مشت شده‌اش را بالا آورد. محکم، سارا را به عقب هل داد.
دو نفر از سربازان، دستپاچه و نگران جلوتر آمدند و سعی کردند از بازوهای بیلی بگیرند. به سوی بیلی خم شدند و بیلی، تنها آنان را می‌نگریست تا در فرصت مناسب و درست اقدام کند.
همان لحظه که سربازها به سوی بازوهایش دست بردند، بیلی دستش را بالا آورد و اسلحه‌ی یکی از آنان را قاپید. چشمان همه، از بهت گرد شده بودند. نفس‌ها در سینه‌، پشت دیواری بلند به حبس محکوم شدند و افکار در ذهن‌ها، به حمایت از نفس‌ها شورش کردند. کسی نمی‌دانست به چه چیزی فکر کند، آخر ذهنشان زیر آوار آن جو متشنج مانده بود.
بیلی، که فعال بودن اسلحه‌ روی حالت فلج کننده را می‌دانست، سریع سرِ آن را به پای یکی از سربازها چسباند. بلد نبود چگونه با اسلحه‌ی پلیسی کار کند، پس تنها ماشه را فشرد، به امید خروج دارت فلج کننده!
سرباز، با ناله روی زمین به زانو افتاد. سریع دارت را از ماهيچه‌اش بیرون کشید و لعنت گویان، آن را گوشه‌ای انداخت. دستش را دور ران راستش پیچید، اما هیچ فشاری را احساس نمی‌کرد. سرباز دیگر، سریع نگاهی به او انداخت و سپس، خواست اسلحه‌اش را به طرف بیلی نشانه بگیرد. انگشتانش را محکم دور اسحله پیچید و آن را بالا آورد. در سوی مقابل، جورج نیز در شرف انجام عملی بود. تفنگ خود را بالا گرفت و دندان‌هایش را روی هم فشرد.
سارای ترسیده، نگران چشم از جورج گرفت. هر دو سرباز می‌خواستند اقدامی انجام دهند. و یقین داشت که سرباز سوم نیز جلو می‌آمد تا به آنان بپیوندد و مشارکتش را اعلام کند. یک دستش را روبه سرباز بالا گرفت و به نشانه‌ی نفی آن را تکان داد. نباید بگذارد بلایی سر بیلی آورند.
_نه، شلیک نکنین! کاری به کارش نداشته باشین.
جورج تک نگاهی به سارا انداخت.
_چرا؟
سارا دستانش را تکیه‌گاه خود قرار داد و برخاست.
_اون فکر می‌کنه که ما می‌خوایم بهش آسیب بزنیم. تنها در صورتی می‌شه از این باور منحرف و آرومش کرد، که ثابت کنیم ما بی‌خطریم. شما یه بار بهش شلیک کردین و با تکرار دوباره‌ی این اشتباه، دیگه عمراً بتونیم آرومش کنیم. بیماران کاپگراس، باید باور کنن که خطری تهدیدشون نمی‌کنه.
جورج، هنوز اسحله را به سوی بیلی‌ای گرفته بود که داشت از روی زمین بلند می‌شد. دو سرباز دیگر، به خاطر حکم سارا، از انجام کاری محروم شده بودند و نظاره می‌کردند. بیلی، نگران و خشمگین بود. دو قدم از بقیه فاصله گرفت و همراه با اسلحه‌ی دستش، نگاه تشنه به خون و سرخش نیز در اطراف چرخ می‌زد.
چشمان بهت زده‌ی جورج، چهره‌ی سارا را می‌کاویدند.
_پس یعنی به حال خودش ولش کنیم؟ اگه آدم مذاکره نبود چی؟
سارا که کاملاً نگرانی جورج را درک می‌کرد، سریع خم شد و کیفش را از روی زمین برداشت. او در دانشگاه و چند سال سابقه‌ی کاری‌اش، چه بیمارهای این‌چنین را که پشت سر نگذاشته بود! می‌دانست چگونه افسار وضعیت را به دست خود بگیرد. انگشتانش را درون کیف فرو برد و یک آمپول از درونش بیرون کشید.
_اون موقع بهش آرام بخش می‌زنم، تا تهش به نفعمون تموم شه.
به سوی بیلی چرخید. آمپول را درون مشتش پنهان کرد تا دور از چشم بیلی باشد. دست دیگرش را به سوی او گرفت و سعی کرد آرام آرام جلو برود. بیلی لبخند صمیمانه و معتمد او را می‌دید، ولی ذهنش تحت تسلط افکاری شوریده بود و آن لحظه هیج ثبات روانی نداشت.
_اسحله رو بنداز زمین، تا با هم حرف بزنیم. بیلی، می‌تونم کمکت کنم و دقیقاً برای همین کار این‌جام! می‌تونم کمکت کنم از دست این شیاطین فرار کنی. نمی‌ذارم بهت آسیب بزنن. ما دشمنت نیستیم و این رو بهت اثبات می‌کنم.
نگران و مردد، دو قدم سست روبه جلو برداشت. همه‌ی چشم‌ها به او خیره شده بودند و از گام‌هایش تبعیت می‌کردند. با هر نزدیک شدنش، یک دور نفس در سینه‌ها حبس می‌شد و قلب، به جای خون، نگرانی پمپاژ می‌کرد. سارا، در دو قدمی بیلی ایستاد و علی‌رغم تهدیدهای بیلی که آشفته و پریشان می‌گفت:
_جلو نیا، نمی‌خوام بیای.
سارا باز هم جلوتر می‌رفت. آن‌قدر جلو که توانست یک دستش را روی شانه‌ی مرد بگذارد.
_فکر نمی‌کنی اگه می‌خواستم بهت آسیب بزنم، تا الان زده بودم؟
بیلی چشمانش را مدام به چپ و راست می‌چرخاند و دنبال راهی برای فرار از زیر سلطه‌ی نگاه‌های خيره‌ی سارا بود. به هر دری می‌زد، اما هیچ خانه‌ای سرپناه او نمی‌شد.
انگشتانش نمی‌توانستند اسلحه‌ را ثابت نگاه دارند و دیدن همان لرزش، سارا را خرسند می‌کرد. یعنی توانسته بود بیلی را دودل کند؟ باز به چهره‌ی او چشم دوخت؛ چهره‌ای پریشان و رنگ پریده. به نظر بیلی درون ذهنش گم شده بود، میان جدل افکارش مانده بود.
بیلی که بالأخره چشم در چشم سارا دوخت، با دیدن نگاه او گویا توهماتش از سر برگشتند. یکهو به خود آمد و ندایی در سرش پیچید؛ "من دارم چی کار می‌کنم؟"
آن سوال، هوش از سرش پراند و فهمید که نباید گول این متظاهران را بخورد. انگشتانش را دور اسحله محکم فشرد تا از لرزششان جلوگیری کند. سرش را در طرفین تکان داد.
_نمی‌ذارم شما شیاطین زنده بمونید.
انگشتش مانند ماری مارموز، به سوی ماشه خزید. وقتی یک فشار کوچک به ماشه وارد شد، سارا که فهمید دیگر وقت مذاکره گذشته، سریع دستش را بالا آورد. شاید باید ژانر قصه را از روانشناختی به اکشن تغییر می‌دادند!
سریع و محکم سوزن آمپول را در بازوی بیلی فرو برد، اما همه چیز همزمان اتفاق افتاد. گرد شدن چشمان مجرمین درون سلول‌ها، اسحله بالا بردن سربازان و حتی شلیک بیلی!
آرام‌بخش در بازوی بیلی فرو رفت و همین که سارا آمپول را بیرون کشید، تار شدن دیدش و سست شدن ماهیچه‌هایش موجب شدند اسحله از مبدأ انگشتانش، به مقصد زمین سقوطی آزاد انجام دهد. نفس در سینه‌ی بیلی حبس شد و دیگر بیرون نیامد. وقتی پلک‌هایش دست به دست هم می‌دادند و بدنش روی دستان زمین می‌افتاد، آخرین چیزی که دید، سارا بود که به خاطر شلیک ناله‌ای از دهانش خارج می‌شد.
فلج کننده، در سینه‌اش فرو رفته و حس کرختی تمام ماهیچه‌های بدنش را در بر گرفته بود. کم کم، آن حس کرختی نیز، داشت از بین می‌رفت. ماهیچه‌هایش می‌خواستند چشم ببندند و اندکی در تاریکی پشت پلک‌هایشان استراحت کنند. می‌خواستند بخوابند!
سربازها نگران و دستپاچه به سوی سارا دویدند، اما فقط زمین بود که مانند معشوقی، او را میان بازوانش فرا خواند.
***
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #40
دستش را به کمک جورج، از آستین پالتو رد کرد. هنوز نمی‌توانست چیزی احساس کند. دم عمیقی از سر تأسف کشید و موهای بلندش را از زیر پالتو بیرون داد. حال، پس از گذر تقریباً نیم ساعت، دیگر می‌توانست بدنش را حرکت دهد، اما هنوز حس لامسه راضی به برگشتن به بدنش نمی‌شد.
جورج از بازویش گرفت و سارا، به کمک او از روی صندلی‌ای که برایش آورده بودند، برخاست. کیفش را روی شانه‌ انداخت و گام‌های آرام و ناثباتش را به سوی آسانسور پیمود. جورج که همپای او حرکت می‌کرد، نگاهی نگران به او انداخت.
_بهتر نبود یکم دیگه می‌نشستین تا اثر فلج کننده کاملاً از بین بره و حالتون بهتر شه؟
سارا سری به طرفین تکان داد. بیلی بی‌هوش را درون سلولش بازگردانده بودند، پس دیگر به حضور او در زندان نیازی نبود. همان‌طور که آسه_آسه طول راهرو را طی می‌کردند، سر بالا گرفت و مقابلش را نگریست.
_من خوبم آقای سامرز، بهتره برم و توی خونه استراحت کنم. در هر صورت، فردا صبح برای انتقال زندانی‌ها به سازمان، برمی‌گردم همین‌جا.
فردا، یعنی روز دوشنبه، اولین روز کاری‌اش را در سازمان شروع می‌کند و برای دوم یا سومین بار، پا به آن‌جا می‌گذارد. این‌دفعه، با مقصود متفاوت‌تری می‌رود، با مقصود مصاحبه نه، بلکه با مقصود به انجام رساندن وظیفه‌اش. او برای این مجرمین روانی به سازمان می‌رفت! برای شروع طرح اجتماعی‌ای که به تازگی بیان شده بود و اندیشیدن به آن، بذر امید را در زمین قلب سارا می‌کاشت. آخر این طرح، می‌توانست یک حرکت بشر دوستانه‌ی خیلی قوی برای جامعه شود و لازمه‌ی شروعش، منتقل شدن مجرمین از زندان، به سازمان بود.
صدای جورج، نگاه او را از چرخ زدن در اطراف منع کرد.
_می‌دونید که فردا صبح، به حضور شما نیازی نیست. ما کار رو طبق دستورات انجام میدیم.
سارا لبخندی زد و مقابل آسانسور ایستادند. لبخند و تمامی حرکاتش، چون خورشید تابان بودند و به همان اندازه، دل را گرم می‌کردند.
_می‌خوام که اين‌جا باشم. این‌طوری، می‌تونم زندانی‌ها رو ببینم و اون‌ها هم می‌تونن با من آشنا بشن. وقتی صحبت از بیماران روانی می‌شه، بیشترین چیزی که به روند بهبودشون کمک می‌کنه، اعتماد و شناختشون نسبت به دکترشونه. تنها در این صورته که به حرف‌هاش گوش میدن و عمل می‌کنن.
در هنگام سوار آسانسور شدن، جورج با لبخندی پاسخ داد.
_خانم وبستر، شنیده بودم که روان‌پزشک ماهری هستید! الان دارم می‌بینم که واقعاً همین‌طوره.
تشکری از سوی سارا دریافت کرد.
در طبقه‌ی سوم، سه سلول در انتهای راهرو موجود بود. سلول شماره‌ی سی و دو_اِی که سمت چپ راهرو قرار داشت و زندانی درونش، می‌توانست سلول‌های سی و سه_ایِ و سی و چهار_اِی را تماشا کند.
مرد که لاجوس نام داشت، جلوتر آمد و پشت شیشه‌ی سلول سی و دو_اِی ایستاد. به روبه‌رو چشم دوخت. دو مرد دیگر، درون سلول‌های مقابل حضور داشتند. هر سه، همدیگر را می‌نگریستند و تنها یک چیز از ذهنشان گذر می‌کرد؛ این‌که باید خیلی زود، کار را تمام کنند. همینک سه یا چهار روز از روی شب مأموریت گذشته بود! هیچ از وضعیت بیرون و این‌که چرا بازجویی شدن از آنان و سر رسیدن آدمان دبورا آن‌قدر طول کشیده بود، خبر نداشتند.
دو مرد دیگر، یعنی مکسول و فایره، با لاجوس هم عقیده بودند. دستان فایره در جیب شلوارش مشت شده بودند و دندان‌های سفیدش، چنان به بندر هم می‌کوبیدند، که گویی می‌خواستند مبارزه‌ای را علیه هم آغاز کنند. دانه‌های سرد ع×ر×ق، در سراسر گردن و بدنش گشت می‌زدند.
مکسول را تازه وارد خطاب می‌کردند. در حال حاضر، زلزله‌ی بدنش تمام وجودش را در هم می‌ریخت.
لاجوس، به خوبی ترس تازه وارد را از چهره‌اش می‌خواند، اما اکنون اهمیتی برای آن قائل نمی‌شد. آنان باید وظیفه‌ی خود را به اتمام برسانند. دبورا به آنان گفته بود که در صورت دستگیری، چه کار باید بکنند. در اجتماع دبورا، مرگ بهتر از زندگی پس از تسلیم شدن بود.
با رد و بدل کردن نگاهی میان دو نفر دیگر، سری تکان داد و نشانه صادر شد. آنان در مأموریت بیمارستان بازداشت شدند، ولی حداقل با یک عملی می‌توانستند این شرم را پاک کنند. مکسول و فایره نیز در واکنش، سری تکان دادند و سپس هر کس، چند قدم عقب‌تر رفت تا به سلول پناه ببرد.
لاجوس روی تخت سلول نشست. به سوی دکمه‌ی آستینش دست برد. تمامی لوازمشان را از آنان سلب کرده بودند، جز شلوار و پیراهن تن‌شان! حتی کمربند شلوارش را نیز تسلیم کرد.
ثانیه‌ها می‌گذشتند و لاجوس، مانند مکسول و فایره، با دکمه‌ی آستینش مشغول بود. هر سه زندانی، انگشتانشان را از نخ عبور می‌دادند و آن را می‌کشیدند و سعی داشتند نخ را پاره کنند.
آسانسور از طبقه‌ی سوم عبور کرد و به طبقه‌ی دوم رسید. جورج که از سکوت خسته شده بود، تصمیم گرفت مکالمه‌ای راه بيندازد. نمی‌دانست بحثی که قصد به زبان آوردنش را داشت، خوب است یا نه، ولی به هرحال بحث داغ تمامی مردم در آن روزها بود.
_اوضاع مردم هم خوب نیست. همه یه نگرانی خاصی بابت پروژه‌ی ان کی او دارن. به شخصه، خودم خیلی کنجکاوش هستم، ولی ما زندانبانان زیاد به داخل سازمان رفت و آمد نداریم، سر همین نمی‌شه فهمید اون داخل چیا می‌گذره.
سارا نیم نگاهی به او انداخت.
_به مرور زمان اخبارش منتشر می‌شن. مردم باید بفهمن سرانجام این ماجرا چی می‌شه
جورج یک تای ابرویش را بالا داد.
_نظر شما راجع بهش چیه؟ منظورم اینه که، یه عده از مردم موافقن و یه عده مخالف. شما توی کدوم دسته قرار می‌گیرید؟
هنگام گذر آسانسور از طبقه‌ی سوم بود که مجرمین، بالاخره توانستند در جنگشان با نخ لباس پیروز شوند. لاجوس، پیش از همه نخ را پاره کرد و دکمه را در دستش گرفت. با بی‌تفاوتی به دکمه چشم دوخت. نمی‌دانست چرا قلبش عاری از احساسات شده بود! شاید چون از ابتدای ورود به تیم دبورا، فرا رسیدن یک چنین روزی را می‌دانست و از قبل، ذهنش را آماده‌ی نبرد کرده بود.
دست دیگرش را به سوی دکمه‌ی پایه دار برد. ناخنش را در شکاف دکمه فرو برد و سرِ آن را گشود. قرص سفید درون دکمه، برایش لبخند زده، ادای احترام کرد. درحالی که قرص سیانید پتاسیم را میان انگشتانش گرفته، آن را به سوی دهانش می‌برد، روی تخت دراز کشید.
قرص، درون دهانش جای گرفت، درست مانند سربازی که در موقعیت خود مستقر می‌شود. برای این‌که بتواند آن حبه را قورت دهد، آب دهانش را جمع کرد و یک تکان اندک به زبان و سیبک گلویش، کافی بود تا قرص، سفری را به سوی معده‌‌اش بپیماید. دکمه را جایی روی زمین انداخت و به امید این‌که مکسول و فایره نیز همین عمل را تکرار کرده باشند، پلک روی هم گذاشت.
آسانسور در طبقه‌ی اول ایستاد و شیشه‌هایش کنار کشیدند. سارا همپای جورج از آن بیرون آمد.
_کسایی که با پروژه موافقت می‌کنن رو درک نمی‌کنم! نمی‌فهمم با چه منطقی موافقت نشون میدن. به شخصه، خیلی مخالف چنین چیزیم. مغز انسان، منحصر به فرده و مختص هر شخص آفریده شده. اگه بخوان بهش تسلط پیدا کنن، اون موقع همه‌ی حد و مرزها توی دنیا از بین میرن.
هر دو به سوی در روانه شدند.
_ذهن و مغز، امن‌ترین مکان انسان توی تمام هستیه. ما در پس یه روز خسته کننده و شاید غم انگیز، شاید هیجان انگیز، به جایی میریم که با خودمون خلوت کنیم. توی خلوت خودمون، به فکر و خیالاتمون پناه می‌بریم و هر فکری رو توی ذهنمون، دونه دونه روی میزمون می‌ذاریم و بررسی می‌کنیم. قصه‌ی گذشته و حال و آیندمون رو می‌خونیم و خیالمون راحته که تمام اسرارمون پیش خودمونه.
پشت در ایستادند. سکوت بیرون، عاجزانه به درها می‌کوبید و تقاضای ورود می‌کرد. بادهای رمنده، به حمایت از سکوت برخاسته بودند و به سوی در هجوم می‌آوردند. می‌خواستند لرزه بر تن آدمی بیندازند.
_حالا با در نظر گرفتن این حرف‌هام، لطفاً دنیایی رو تصور کنید که داخلش هیچ مکان امنی وجود نداره. تسلط قدرت داران روی ذهن مردم عام، موجب سلب شدن حریم شخصیشون می‌شه. دیگه مردم نمی‌تونن آزادانه با خودشون فکر کنن، چون ترس این‌که یه نفر در یه جای خیلی دور ازشون نشسته و به مغزشون نظارت می‌کنه، همیشه توی وجودشون خواهد بود. هیچ کس دوست نداره یه ناظر بالا سرش باشه که به کوچک‌ترین حرکات و لحظات زندگیش هم آگاهه. مسئولان پروژه، می‌خوان چنین هدفی رو پیش ببرن و با این سیستم نظارتی، بتونن مردم رو وادار به انجام کارهایی که می‌خوان بکنن. مغز، فرمان دهنده به اعضای بدنه. نمی‌تونم تصور کنم که چطوری می‌خوان مغز رو تحت تسلط بگیرن، ولی اگه موفق بشن، اون موقع است که می‌تونن فرمان‌هایی از سمت خودشون به مغز و به بدن افراد صادر کنن. می‌تونن آدم‌ها رو بدون این‌که خودشون بخوان، به خودکشی وادار کنن. در این صورت، تعداد آدم‌های خیلی زیادی می‌میرن، اون هم بدون این‌که قاتلی وجود داشته باشه.
چشمان گرد شده و از حدقه بیرون زده‌ی جورج، هاج و واج اجزای صورت سارا را می‌کاویدند.
_شما فکر می‌کنید چنین اهدافی پشت پروژه باشه؟ من کمی راجع به این موضوع سردرگمم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 2)

بالا پایین