. . .

در دست اقدام رمان تیغ و داد | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. پلیسی
  2. علمی_تخیلی
نام رمان: تیغ و داد
نویسنده‌: سوما غفاری
ژانر: علمی تخیلی، پلیسی، عاشقانه
خلاصه‌: در شهر نیویورک، آشوب به پا می‌شود. تیم‌های پلیسی باید دست بجنبانند و از میان پرونده‌های قتل و سرّی، حقیقت را بیرون بکشند. مردم، به عنوان سربازهای این صفحه‌ شطرنج و سران دولت، همگی قلعه‌هایی برای محافظت از شهر. اما شاه کیست؟ شاهی راستین که ادعای حکمرانی بر بشریت را دارد؟ یا دلقکی پیاده نظام که ماسک شاه بر صورت نهاده‌‌؟

سخن نویسنده: بذارین باهاتون صادق باشم؛ اولین بار وقتی ایده‌ی این رمان به ذهنم رسید، تابستون سال 1400 بود. حالا سه سال از روش گذشته. توی این مدت سه سال، خیلی فراز و نشیب‌ها با این رمان داشتم و به عنوان اولین اثر علمی تخیلی من، خیلی چیزها بهم یاد داد، چه در حوزه‌ی این ژانر و چه در حوزه‌ی نویسندگی. وقتی از دید یه منتقد حرفه‌ای بخوام بهش نگاه کنم، می‌بینم چند جای اشکال ریز داره. اما هر چقدر خواستم بازنویسیش کنم، نتونستم. چون این نسخه‌ی دومی که دارم از این رمان مینویسم، به شکل عجیبی برام دوست داشتنیه و نمیخوام هیچ تغییری درش ایجاد بشه. برای همین، امیدوارم که شما هم علیرغم اشکالاتش، مثل من دوستش داشته باشین و ازش لذت ببرین.
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #11
درحالی که به سقف سفید درمانگاه خیره مانده بود، نفس حبس شده در سینه‌اش را بیرون داد. کف دستانش، تشک نرم تخت را لمس می‌کردند و نوری که از پنجره‌ی باز سمت راست به داخل می‌تابید، چشمش را قلقلک می‌داد. باد، مهمان ناخوانده ی آنان شده و بی‌اجازه به داخل هجوم آورده بود. بی‌اجازه دست نوازش روی گونه‌هایشان می‌کشید و چه گستاخانه، پرده‌های سفید را با ساز خود می‌رقصاند!
صدای تق و توق می‌آمد، که حدس می‌زد صدای گذاشته شدن لوازم فلزی پزشکی روی میز باشد. صدایی که اتمام کار دکتر را اعلام می‌کرد. نگاهش به سوی ساعت لغزید.
اعداد ساعت دیجیتال آویزان روی دیوار، دو ظهر را نشان می‌دادند. هنوز فرصت ناهار خوردن را به دست نیاورده بود و به همین دلیل، احساس گشنگی عجیبی به معده اش آزار می‌رساند. آخر وقتی ساعت دوازده و نیم به سازمان برگشتند، او فوراً به درمانگاه سازمان آمد، تا زخمی را که از جانی برایش یادگار مانده بود، مداوا کند. اما عاقبت جانی و آلفرد؟ به سزای کارشان رسیدند و زندان با آغوش باز از آنان استقبال کرد.
مِری لو به سوی ارن چرخید و درحالی که یک لیوان آب در دست گرفته بود، چند قدم فاصله‌اش را با ارن پشت سر گذاشت.
_ بفرما.
ارن لیوان آب را از دست مری گرفت و لبخندی به رویش پاشید.
_ ممنون دکتر.
مری با کشیدن نفسی عمیق، مقداری از هوای درمانگاه را به داخل ریه‌هایش فرستاد و همراه با آن، بوی ضدعفونی نیز درون مشامش پیچید. دستانش را درون جیب روپوش سفیدش نهاد و نگران، یک تای ابرویش را بالا داد.
_ولی مطمئنی نمی‌خوای مسکنی چیزی برات بنویسم؟ شاید موقع حرکت دادن بازوت، دردت بگیره.
ارن سری به طرفین تکان داد و به هنگام درآوردن یک جعبه قرص از درون جیب کتش، لبخند مطمئنی زد.
_ نه، مشکلی نیست. من خوبم.
مری چیزی نگفت و چشمش حرکات ارن را دنبال کرد. ارن با بی‌حوصلگی جعبه‌ی قرصش را در دست گرفت و درِ آن را چرخاند تا باز شود. به نوار نارنجی دورش و رنگ سفید کلماتش که کلمه‌ی "هالوپریدول" را شکل می‌دادند، خیره شد. قرص گرد را همراه آب خورد و پس از آن، لیوان را کنارش روی تخت گذاشت. او یک قرص الکی مانند مسکن نمی‌خواست، چرا که بیماری دو قطبی‌اش، به اندازه‌ی کافی او را مجبور به مصرف قرص می‌کرد! به اندازه‌ی کافی دهانش را با مزه‌ی تلخ قرص ها آزار می‌داد و دیگر چه حاجت به یک قرص بیشتر؟
آن هنگام که ارن به خوردن قرص و بازگرداندن آن درون جیبش مشغول بود، مری ناخودآگاه چشمش از چهره‌ی ارن به بازوهای عریانش سُر خورد. نتوانست به رد خودزنی های نقش بسته روی بازوهای ارن خیره نشود. لبانش را روی هم فشرده، سپس لب زیرینش را سخت به دندان گرفت. با دیدن آن زخم‌ها، اندوه در دلش جوانه می‌زد و یک خاطره‌ی دردناک برایش تداعی می‌شد.
مری با این‌که تعداد محدودی از کارکنان را می‌شناخت، اما ارن در همان دسته‌ی محدود قرار می‌گرفت. او هیچ‌گاه نمی‌توانست خاطره‌ی دو ماه پیش را که ارن سعی کرد در آن ساختمان خودش را بکشد، فراموش کند. نمی‌توانست روزی را که خودش به یکی از آن رد خودزنی ها مرهم مالید، از یاد ببرد. چشمانش را با تأسفی که به قلبش خنجر می‌زد، باز و بسته کرد. وقتی ارن از روی تخت سفید بلند شد و تشکر مجددی از دکتر کرد، مری به خود آمد. با لبخندی پاسخش را داد:
_ خواهش می‌کنم. من میرم بیرون تا راحت‌ باشی.
ارن سری به معنای فهمیدن تکان داد و با نگاهش، به مسیر رفتن مری لو خیره ماند. به محض بسته شدن در درمانگاه، خم شد و بعد از برداشتن پیراهن سفیدش از روی تخت، به سوی آینه‌ی قدی متصل به دیوار رفت. مقابل آن ایستاد. هنگامی که دستش را برای پوشيدن پیراهنش بالا برد، چهره‌اش در هم فرو رفت و اخم ریزی روی ابروانش نشست. حق با مری بود! هنگام حرکت دادن بازویش دردش می‌گرفت.
لبخند دندان نمایی زد و بیخیال درد شد.
پس از پوشیدن پیراهن و کتش، از درمانگاه خارج و راه رسیدن به کافه‌تریا را پیمود، جایی که حدس میزد باقی اعضای تیم آن‌جا باشند.
***
در لیموزین را باز کرد و دستش را روبه جلو دراز. انگشتانش را دور دست دبورا پیچید و دبورا با همراهی مایکل از لیموزین پایین آمد. گاردمنی پشت آنان ایستاده بود و چتر سیاهی را پناهگاه سرشان کرده بود، تا از قطرات باران محفوظ بمانند.
دبورا لبخندی روی لبانش نشاند و نگاهی حاوی تمجید و تشکر به مایکل انداخت. مایکل با دست دیگرش، به مقابل اشاره کرد.
- بریم؟
دبورا چشم‌هایش را بست و با نفس عمیقی که کشید، بوی باران و هوای مرطوب شهر را وارد ریه‌هایش کرد. بادهای سرد به گونه‌هایش برخورد می‌کردند و چقدر چشم چران بودند، که سعی داشتند بر شنل پیچیده دور شانه‌های دبورا چنگ بزنند. پلک‌هایش را از هم گشود و نگاهش را به سوی مایکل چرخاند. ماسک سیاهش را روی صورتش گذاشت و با فاصله دادن لبانش، صدای برخورد قطره‌های باران با چتر بالای سرش را، پشت صدای آرام و عشوه اش پنهان ساخت.
_ بریم.
مایکل چیزی نگفت و دست در دست دبورا، شروع به راه رفتن در حیاط بزرگ پنت هاوس کردند، تا به در اصلی برسند. از میان لیموزین های سیاه و ماشین‌های گران قیمتی ای می‌گذشتند، که هر کدام با دارا بودن رنگ های مختلف، جلوه‌ی زیبایی برای حیاط ایجاد می‌کردند. برخورد کفش‌های طلایی دبورا روی سنگفرش، صدای خفیفی ایجاد می‌کرد، اما با صدای ماشین‌ها و صدای خنده و صحبتی که در حیاط پیچیده بود، برابری نمی‌کرد.
زک، چند دقیقه پس از مادرش از ماشین پیاده شد. پالتوی سیاه بلندش را روی شانه‌هایش جلو داد، تا سُر نخورد. چتر را از دست گاردمنی که کنارش ایستاده بود، گرفت. درحالی که ماشین را دور می‌زد تا وارد راه سنگفرشی حیاط شود، نگاهی به آسمان انداخت. ابرها به مبارزه علیه هم برخاسته بودند و آن شب، سایه‌ی عجیبی روی شهر افکنده شده بود. تاریکی آن شب، به نوع دیگری خاص بود. آهی در دل کشید. کاش می‌توانست یک روز، بارانی بدون تاریکی را تجربه کند. بارانی که بتواند همه‌ی آلودگی‌ها را بشورد و آنان را از مقابل چشمانش کنار ببرد. بارانی که او را از این راه خارج و وارد راه دیگری بکند.
درحالی که از چند پله‌ی مقابل پنت هاوس بالا می‌رفت، آرام خندید. احتمالاً این محال‌ترین خواسته‌ای است که می‌تواند داشته باشد! ترجیح داد بیخیال این افکار اضافه‌اش شود. به هرحال که او، به این زندگی تاریک خو گرفته بود و چگونه می‌توانست به این سادگی از عادات خود دست بکشد؟
پس از دادن چتر و پالتوی سیاهش به دست رباتی که مقابل در ایستاده بود و با همراهی ربات دیگر، وظیفه‌ی خوش آمد گویی به مهمانان را به انجام می‌رساند، ماسک سفیدی را که تنها دور چشمان و اندکی از بینی و گونه‌هایش را می‌پوشاند، به چشم زد و پا درون مهمانی بالماسکه نهاد.
نور آبی سقف، محیط را نیمه تاریک جلوه می‌داد و گویا زک، از گفتن زندگی تاریک، واقعاً حق داشت! گویا می‌دانست زندگی آنان هیچ‌گاه روشنی را به چشم نمی‌بیند، که برچسب تاریک و آلوده بودن را به آن چسباند. گرمای داخل سالن اصلی اجتناب ناپذیر بود.
صدای بلند موسیقی کَر کننده بود و خنده‌ی مهمانان، رو اعصاب.
درحالی که نفس محبوس در سینه‌اش را بیرون می‌داد، جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را نوشیده، لیوان را روی میز گرد گذاشت. با نهادن آرنجش بر لبه‌ی میز، به آن تکیه داد و با لبخند، به مادرش که به او نزدیک می‌شد، خیره ماند.
دبورا درحالی که گوشه‌ی پیراهن طلایی اش را در دست گرفته و آن را اندکی بلند کرده بود، از میان دو میز دیگر رد شد و مقابل زک ایستاد.
_ پسر عزیزم، می‌خوای قاطی جمع بشی، یا برنامه داری کل شب رو اين‌جا وایستی و از آهنگ لذت ببری؟
زک پوزخندی زد و سرش را به سوی جمعیت چرخاند. وسط سالن، عده‌ای می‌رقصیدند. در میانشان، ربات‌های گارسون به این سو و آن سو می‌رفتند و نوشیدنی سرو می‌کردند. شانه‌ای بالا انداخت. لحن پوکر و تخسش، اتحاد قوی‌ای میان ابروان دبورا ایجاد کرد. مادر، کلافه از رفتار پسرش، سرش را بلند کرد و به او چشم دوخت.
_ مامان، می‌دونی که تریپ هاپ سبکی نیست که توی موسیقی ترجیحش بدم.
دبورا اندکی به جلو خم شد، که موهای مصری تقریباً بلندش، شانه‌هایش را پوشاندند. نگاهش، چشمان سیاه زک را از پشت ماسکش کنکاش کردند. می‌دانست جز سردی، نمی‌تواند در نگاه زک احساس دیگری را بیابد، ولی با این حال کلافگی خود را کنار گذاشت و لحن گرم و صمیمی ای به کار گرفت. به زبان پرتغالی گفت:
_ پس چرا یه لطفی بهم نمی‌کنی؟
با چند قدم جلوتر رفتن، کنار زک ایستاد. دستش را دور گردن زک انداخته، انگشت اشاره‌اش را به سمت دختری که سوی دیگر سالن ایستاده بود، دراز کرد. لبخندی زد.
_ نظرت چیه بری اون دختری که اونجا وایستاده و ماسک قرمز روی صورتشه رو یکم سرگرم کنی؟ دختر کوپر هافمن هستش. امیدوارم بتونیم دفعات بعدی هم به پدرش الماس بفروشیم. پول خوبی میده!
زک شانه‌ای بالا انداخت.
_ خب این چه ربطی به دخترش داره؟
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #12
دبورا سرش را به سوی زک چرخانده، لبخندی را روی لبش به نمایش گذاشت.
_ دخترش، همه‌ی دار و ندار کوپره، درست همون‌طور که تو برای من هستی. دخترش رضایت بده، پدرش هم قطعاً رضایت می‌ده.
انگشتانش را دور یقه‌ی زک پیچید و پس از مرتب کردن کت و لباسش، سرانجام دستی به موهای بلوند زک کشید. موهایش را روی پیشانی‌اش ریخت و با چشم و ابرو به دختر هافمن اشاره کرد.
_ پس هدفمون رو فهمیدی؟
زک، حرصی و کلافه نفس محبوس در سینه‌اش را بیرون داد و همزمان با چرخاندن چشمانش در حدقه، بیخیالی اش را به مادرش نشان داد. او زیاد در کارهای دبورا دخالت نمی‌کرد، مگر این‌که موقعیت ویژه‌ای پیش بیاید و یا این‌که مادرش از او خواهش کند. آن موقع، دیگر نمی‌توانست نه بیاورد.
چشم از چشمان سبز و زیرک دبورا گرفته، به سوی لیوانش دست دراز کرد. طبق عادت، آخرین ته مانده‌ی شرابش را نیز سر کشید و درحالی که با عجله لیوان را روی میز می‌گذاشت، با قدم‌هایی تند از کنار دبورا رد شد.
از دور می‌توانست دختر کوپر هافمن را ببیند. خنده‌های دلنشین و موهای بلند پریشان روی کمرش زیبا به نظر می‌رسیدند! اما نمی‌توانست به زیبایی اش از ده امتیازی دهد، آخر ماسک قرمز، برایش پدری غیرتمند شده بود که دخترش را از دیدگان پنهان می‌کرد.
با رسیدن نزد میز گرد، دستانش را از آرنج روی میز نهاد و صدایش، توجه دختر را ربود.
_ سلام عرض شد.
دخترک که سخت مشغول تماشای نمایش و خنده شده بود، با لیوان نوشیدنی‌ای در دست به سوی زک چرخید. موهایش روی شانه‌های پوشیده اش چرخ می‌خوردند و چشمان میشی اش، تضاد عجیبی با چشمان سیاه زک ساخته بودند. لبخند محترمی زد.
_ سلام.
_ اجازه بده خودم رو معرفی کنم. زک هستم. احتمالاً مادرم دبورا آنتونلی رو بشناسی.
دخترک چند لحظه خیره به چهره‌ی نیمه آشکار زک ماند و سعی کرد حرف های او را در ذهنش جای دهد. وقتی حرف های او برایش معنا پیدا کردند، لبخندش عمق بیشتری گرفت. حس صمیمی و آشنایی پشت لبخندش نهفت و سری به معنای فهمیدن تکان داد.
_ اوه! بله بله. پدرم در مورد مادرت و خودت برام گفته بود. پس افتخار آشنایی با زک اِستِنیُو آنتونلی رو دارم.
زک لبخند چاپلوس و صمیمی ای مهمان لبش کرد و دستش را به سوی دخترک دراز.
_ اما من افتخار آشنایی با کی رو دارم؟
دخترک با چند لحظه مکث، نگاهی میان زک و دستش رد و بدل کرد. زبانی روی لبانش کشیده، در آستانه‌ی خشک شدن دست زک در هوا، انگشتانش را دور دستش پیچید، تا با او دست دهد.
_ سابرینا هافمن.
_ خوشبختم بانو.
‌_ لهجه داری!
زک شانه‌ای بالا انداخت.
_ از جای دوری میام.
سابرینا لیوان را روی میز برگرداند.
_کجا؟
_بزریل. من رو توی نیویورک یه مهمون فرض کن.
سابرینا سری به معنای فهمیدن تکان داد و اندکی به سمت چپ چرخید، تا بتواند نگاهی در پیرامون خود بچرخاند. تنها نور محیط که رنگ به رنگ عوض می‌شد، چشمش را قلقلک می‌داد. قبل از این‌که کامل به فکر براندازی محیط فرو رود، صدای کنجکاو زک در گوشش ترانه‌ای شد.
_ اما این مهمون، می‌تونه به یه دور رقص دعوتت کنه؟ شاید بتونم جزئیات بیشتری رو برات توضیح بدم و مشتاقم در مورد خودتم بشنوم.
سابرینا تک خنده‌ای کرد و دستش را بار دیگر دراز کرده و در دست زک قرار داد.
_ حتماً، چرا که نه.
درحالی که آن دو گام‌های خود را برای رسیدن به وسط سالن می‌پیمودند، دبورا با عجله به سوی کوپر قدم برمی‌داشت. از آن همه کاری که روی دوشش سنگینی می‌کردند، خسته شده بود. پاهایش تمنا می‌کردند لحظه‌ای از بدو بدوهایش دست بردارد و آرام گیرد. حتی پس از گذر یک و نیم ساعت از شروع مهمانی، هنوز که هنوز بود فرصت تفریح به دست نیاورده بود!
سرش را به سوی مایکل که کت و شلوار کرمی ای به تن کرده بود، چرخاند.
_ من باید با کوپر حرف بزنم. یه نگهبان رو جلوی در بذار که وقتی کاناپوس رسید، تا داخل اسکورتش کنه. خودتم یادت نره بهش خوش آمد بگی.
مایکل درحالی که موبایل تاشوی لمسی اش را از جیب شلوار پارچه‌ای اش بیرون می‌کشید، سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد.
_ اون آخه از خوش آمد چیزی هم حالیش می‌شه؟
دبورا نفس محبوس در سینه‌اش را بیرون داد و در چند قدمی میز کوپر ایستاد. مقابل مایکل چرخید. صدایش را پایین‌تر آورد، چرا که دلش نمی‌خواست کسی حرف هایش را بشنود. صدای هشدار دهنده و جدی‌اش برای مایکل خط و نشان می‌کشید.
_ مایکل، دلم نمی‌خواد مأموریت فردا شب رو به دوش خودش بکشه. ذاتاً به خاطر این مشکل پسره وضعیت خیلی خرابه! آخرین چیزی که نیاز دارم، اینه که تشدید کننده‌ی این جو خراب باشم.
سرش را چرخاند و پس از نگاهی آخر به چهره‌ی سالخورده ی کوپر، انگشت اشاره‌اش را بالا برد. آن را به سوی مايکل گرفت و با عجله حرف هایش را بر زبان آورد. می‌دانست نباید وقت تلفی می‌کرد. آخر وقت طلا بود!
_ پس فهمیدی چی کار کنی دیگه؟
این را گفت و بدون منتظر ماندن برای واکنشی از سوی مایکل، چرخید و گام‌های خود را به سوی کوپر طی کرد. مایکل کلافه دستی به موهایش کشید و به اطاعت از دستورات دبورا پرداخت. آخرین چیزی که قبل از رفتن به سوی آسانسور چشم اندازش شد، دست دادن دبورا با کوپر بود.
دبورا دستش را از میان انگشتان کوپر کشیده، کیفش را روی میز گذاشت. از مرحله‌ی سلام و احوالپرسی که گذشتند، حال نوبت می‌رسید برای صحبت در مورد موضوعات مهم‌تر. صدای محترم و با نشاطش در گوش مردک پیر و ثروتمندی طنین می‌انداخت، که سعی داشت توجهش هم به حرف های دبورا باشد و هم به شیرینی اش.
_ خیلی خوشحالم که دعوتم به مهمونی رو پذیرفتید، آقای هافمن.
کوپر لبخندی زد و چشمانش را به سوی دبورا چرخاند. آن زن، حتی از پشت ماسک نیز زیبا و مقتدر دیده می‌شد. ماسک، تنها توانش رسیده بود یکی از هزاران خوبی‌ها و زیبایی‌های دبورا را بپوشاند. این اندیشه‌ای بود که در ذهن کوپر چرخ می‌زد و به خاطرش می‌آورد که از همان ابتدای آشنایی با دبورا، او را تحسین می‌کرد.
_ باعث افتخاره در چنین میهمانی پر شکوهی حضور داشته باشم.
دبورا دستش را روی سینه‌اش گذاشت و تک خنده‌ای کرد.
_ من فقط سعی دارم باعث خشنودی همه بشم؛ چه با مهمونی و موسیقی، چه با کیفیت و کمیت خرید و فروشمون!
کوپر خندید و مجدداً سری برای تأیید حرف دبورا تکان داد. حال که صدای موسیقی کمتر شده و استراحتی میان رقص برقرار شده بود، نیاز نبود صدایش را خیلی بالا ببرد.
_ در این مورد که شکی نیست. به عنوان کسی که ازتون خرید کرده، مطلع هستم.
_ بله، اتفاقاً خیلی خوشحال شدم، وقتی مایکل خبر این‌که تصمیمتون بابت خرید الماس‌ها قطعی شده رو بهم رسوند. من الماس‌ها رو در چند روز آینده، به دستتون می‌رسونم. فکر کنم این چند روز هم زمان کافی ای برای واریز شدن پول باشه.
کوپر یک تای ابرویش را بالا داد و درحالی که سعی می‌کرد از نگاه محفوظ میان ماسک دبورا، احساساتش را بخواند، زیرکی او را تحسین کرد.
_ کافیه.
لبخند دبورا عمق بیشتری گرفت. حال، کوپر داشت به چیزی که می‌خواست، می‌رسید و این موضوع خوشحالش می‌کرد. تداوم خرید و فروش با کوپر، به آنان کمک بزرگی در تأمین بودجه‌ی مأموریت‌ها می‌کرد. دستش را به سوی کوپر دراز کرد.
_ پس از کار کردن باهاتون خوشحال شدم آقای هافمن.
کوپر نیز با دبورا دست داد.
_ همچنین.
پیوند میان دستانشان، پس از چند ثانیه گسست. نگاه کوپر در اطراف می‌چرخید و نمایش رقص گروهی ای را که انتهای سالن برگزار می‌شد، از چشم می‌گذراند. سکوتی غیرقابل انکار میانشان فراگیر شده بود و دبورا که دیگر بحث اصلی را به پیش کشیده و حل و فصل کرده بود، می‌خواست هر چه سریع‌تر از آن‌جا برود. وقت نداشت که آن‌جا، به پای کوپر هدر دهد. خوشبختانه، بهانه‌اش برای رفتن جور شد، زمانی که صدای موبایلش سکوت را زیر پا گذاشت. موبایلش را از کیفش درآورد و نیم خط پیامی را که از مایکل فرستاده شده بود، خواند.
پیام، رسیدن کاناپوس به مهمانی را اعلام می‌کرد. در دلش بابت این‌که کاناپوس بالأخره رسیده بود، آهی از سر آسودگی کشید و مسیر نگاهش را به سوی چهره‌ی کوپر تغییر داد.
_ متأسفانه یه کار فوری برام پیش اومده و باید برم. امیدوارم بعد از مهمونی بتونم بازم ببینمتون. درضمن، خوشحال می‌شم اگه قراردادمون رو برای خریدهای بعدی هم تمدید کنید.
کوپر با شنیدن آن حرف، اخم ریزی مزین ابروانش شد. سوالاتِ به سوی ذهنش هجوم آورده، او را سردرگم می‌کردند. دبورا داشت چه می‌گفت؟ چرا باید قراردادی مبنی بر فقط یک دوره خرید و فروش را تمدید کند؟
خواست علت آن پیشنهادش را بپرسد، که دبورا پیش قدم شد. حدس می‌زد همینک، ذهن کوپر صندوقچه‌ی سؤال‌های بی‌پاسخی شده بود که برای رسیدن به جواب، خود را به آب و آتش می‌زدند. از آن‌جایی که وقت ماندن و بیشتر توضیح دادن به کوپر را نداشت، شانه‌ای بالا انداخت و به لبخندی اکتفا کرد.
_به نظرم بهتره برای جواب دادن به پیشنهادم عجله نکنید. می‌تونید آخر شب، بعد از شنیدن نظر دخترتون، بهتر فکر کنید و تصمیم بگیرید. اما تا اون موقع، امیدوارم از مهمونی لذت ببرید.
این را گفت و کیفش را در دست گرفت. سری به معنای خداحافظی برای کوپر تکان داد و چرخید. در هنگام رفتن دبورا، چشمان کوپر تنها روی موهای کوتاه و سفید_یخی دبورا و اندام لاغر و ظریفش خیره مانده بود و سعی داشت حرف های معمایی او را در ذهنش حل و فصل کند.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #13
دبورا با عجله، به سوی جا چتری کنار در دست دراز کرده، چتر سیاهی را برداشت.
در آن هوایی که قطره‌های باران خود را با شتاب به زمین می‌کوبیدند و از چنگ آسمان می‌گریختند، از در عبور کرد و داخل حیاط گام نهاد. با دست دیگرش، از دامن پیراهنش گرفته و آن را اندکی بالا برده بود، تا نقش دستمالی را برای دستان کثیف زمین ایفا نکند.
از دور به قامت بلند کاناپوس که پشت به او ایستاده بود، نگاه کرد. کت و شلوار سیاهی که در تن داشت، او را خوش اندام نشان می‌داد و می‌دانست کاناپوس مردی بود که به هیچ کدام از این تعریف و تمجیدها توجهی نمی‌کرد.
پشت کاناپوس ایستاد.
_ کاناپوس.
کاناپوس با لبخند مغرور و مرموزی روی لبش، به سمت زن پشت سرش چرخید. گاردمن نیز همراه با او چرخید، تا بتواند چتر را بالای سرش نگاه دارد.
دبورا سر تا پای کاناپوس را از نظر می‌گذراند و کاناپوس سر تا پای دبورا را! اما در پایان مسابقه، هر دو خیره به ماسک‌های یکدیگر و نگاه جدی و نافذشان ماندند. دبورا که دیگر از آن سکوت خسته شده بود، زبانی روی لبانش کشید و با سر به داخل پنت هاوس اشاره کرد.
_ چرا نمیای داخل؟
_ ترجیح میدم این‌جا حرف هام رو بزنم و برم.
دبورا چیزی نگفت و با سکوتش، مجوز لازمه به کاناپوس صادر شد تا بی‌درنگ ادامه‌ی حرفش را بزند.
_ خب وِگا، بهم در مورد ماموریت توضیح بده. باید گزارشات رو تا فردا صبح برسونم. همه چیز برای شروع پروژه‌ی اِن کِی او (NKO) آماده است؟
در انتهای حرف هایش، یک تای ابرویش را بالا داد و بدون حتی پلک زدن، به دبورا که او را با لقب وِگا خطاب قرار داده بود، خیره ماند. دبورا سری برای تأیید حرف های کاناپوس تکان داد.
_آماده است. تنها چیزی که لازمه، انجام مأموریت سرقت و انتقال مغزهای مصنوعی به آزمایشگاهه.
کاناپوس نیشخندی زد و دستی به ته ريشش کشید. ماسک سفیدی که از بینی تا پیشانی‌اش را پوشانده بود، اجازه‌ی دیده شدن چهره‌اش را نمی‌داد.
_ این عالیه! پس می‌تونیم اولین قدم رو برای رسیدن به هدفمون برداریم. وگا، امیدوارم از پس مأموریت فردا شب بربیای. خودت می‌دونی این پروژه چقدر مهمه!
دبورا سرش را بالا گرفت و با جلو دادن سینه‌اش، پاسخ لحن خوشحال کاناپوس را داد.
_ نگران نباش. هیچ چیز نمی‌تونه از تحت کنترل من خارج بشه.
کاناپوس، سخن گفتن را به عهده‌ی سکوت واگذار کرد و خودش به چند لحظه تماشای چشمان دبورا نشست. سه گاردمن، همراه مایکل دورشان حلقه زده بودند و طوری که هر کدام چتر سیاهی در دست داشتند، آن محیط را به مراسم عزاداری ای شباهت داده بودند.
آدم‌هایی در حیاط می‌آمدند و می‌رفتند‌. در پنت هاوس مدام باز و بسته می‌شد و گذر هر فرد از کنارشان، حواسشان را پرت می‌کرد. به نظر باران از شدت خود کاسته بود، اما هنوز هیچ کدام راضی به پذیرش ریسک و کنار گذاشتن پناهگاه‌های خود نبودند.
لحن کنجکاو دبورا که به نیمرخ کاناپوس نگاه می‌کرد، سخنان سکوت را قطع کرد و با راندن او از میانشان، در را به روی او بست.
_ مأموریت تو چی؟ طبق توافق، امشب میری سراغ اون پسره دیگه، نه؟
کاناپوس سری برای تأیید حرف او تکان داد و چند قدم عقب رفت. به لیموزینش تکیه داد و دستانش را مقابل سینه‌اش در هم قفل کرد
_ البته که میرم! اون یارو نباید از این ماجرا جون سالم به در ببره‌، نه بعد از لو دادن اطلاعات پروژه. شانس آوردیم مدارک بیشتری گیرش نیومده و به علاوه، هیچ کس هم حرفش رو باور نکرده.
_ اون الان برامون مثل یه بمب ساعتی می‌مونه. اگه جلوش گرفته نشه، بیشتر راجع به این قضیه تحقیق می‌کنه و وقتی اطلاعات به دست آورد، می‌ترکه. خوش شانسی دیگه‌ای که داشتیم، این بود که اون پسر احمق از آب دراومد! اون‌قدری احمق که با دونسته هاش یه ویدیو بسازه و بخواد همه‌ی اون چیزها رو داخل ویدیو به خورد مردم بده. معلوم نیست دفعه‌ی بعدی هم این‌قدر خوش شانس باشیم یا نه.
کاناپوس پوزخند صداداری زد.
_ بیچاره پسره! نمی‌دونست هیچ کس به فیلم‌هایی که از بیلبوردهای تبلیغاتی تایمز سکوئر پخش می‌شن، توجهی نمی‌کنه.
دبورا یک قدم جلوتر آمد و جدی و مصمم به کاناپوس چشم دوخت.
_ ببین، زودتر کارش رو تموم کن، باشه؟ تا الان هم به اندازه‌ی کافی وقت هدر دادیم.
کاناپوس دندان‌هایش را روی هم سایید و نگاهش روی دبورا ثابت ماند. در ذهنش، تنها می‌توانست به صحت حرف های دبورا بیندیشد. حق با او بود! آن ویدیوی یور وی چند روز پیش منتشر شده بود و آنان همینک داشتند دست به عمل می‌زدند. اگر این وقت تلفی نبود، پس چه بود؟ نفسش را بیرون و سری برای تأیید حرف های دبورا تکان داد.
داشتند به پایان مهمانی نزدیک می‌شدند، همان‌طور که ساعت نیز فاصله‌ی چندانی با نیمه شب نداشت. برخی از مهمانان زودتر از همه، مهمانی را وداع گفته و به خانه‌هایشان بازگشته بودند، اما نیمی از جمعیت هنوز در آنجا حضور داشتند و از دقایق پایانی لذت می‌بردند. داخل پنت هاوس حسابی به هم ریخته بود و ظروف کثیف و خالی، به همراه کاغذهای تکه تکه شده‌ روی زمین همه جا به چشم می‌زدند. حال، فضا آرام‌تر بود و یک موسیقی ملایم با صدایی اندک، پخش می‌شد تا بتواند خستگی را از روی دوش مردم بردارد. برخلاف ساعاتی پیش، جو مهمانی همینک عجیب آرام و دلنشین بود!
زک نفسی عمیق کشید و درحالی که بابت آن آرامش، لبخندی لبش را آرایش می‌کرد، سر چرخاند و به سابرینا نگاه کرد. روی صندلی جا خوش کرده و با گذاشتن دستانش روی پیشخوان پشت سرش، به آن تکیه داده بود. سابرینا کنارش ایستاده بود و پالتویش را می‌پوشید، تا آماده‌ی رفتن شود.
صدای زک، نگاه سابرینا را به سوی او چرخاند.
_ پس قرارمون یادت نره!
سابرینا پس از درست کردن یقه‌ی پالتوی خز دار و سیاهش، موهایش را از زیر پالتو بیرون آورد. نه او و نه زک، هیچ کدام دوباره ماسکشان را به صورت نزده بودند و به چهره‌ی خودشان اجازه‌ی رخ نمایی داده بودند. سابرینا کیف و ماسکش را از روی میز برداشت و به سوی زک چرخید.
_ مطمئن باش پدرم تا فردا شب قرارداد تمدید شده رو واستون می‌فرسته.
لبخند رضایت روی لب زک نشست. حال که کار مادرش راست و ریست شده بود، پس دیگر جای نگرانی وجود نداشت. به سقف خیره شده بود و چشمان نیمه بازش، تصویری میان تاریکی پشت پلک‌هایش و روشنایی محیط را به او نشان می‌دادند.
سابرینا مقابل زک ایستاد.
_ خیلی خوش گذشت. به خاطر امشب ازت ممنونم. به امید دیدار.
این را گفت و از مقابل زک رد شده، به سوی خروجی سالن قدم برداشت. زک چشمانش را بست و تنها کاری که انجام داد، گوش سپردن به صدای برخورد پاشنه‌ی کفش‌های سابرینا با کفپوش شیشه‌ای زمین بود، که رفته رفته دورتر و کمتر می‌شد.
***
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #14
"ساعت 10:40 دقیقه‌ی شب_ ایمپلکنس"
دخترک پیشخدمت سینی نوشیدنی را در دست گرفته بود و بین میزها از این سو، به آن سو می‌رفت. رد شدن از میان مشتریانی که هوش سرشان پریده بود، یا دخترانی که زیر نور آبی رنگ و روی جایگاه‌های دایره‌ شکل می‌رقصیدند، چینی مزین ابروانش می‌کرد. با این حال، چاره‌ای نداشت جز مُهر به لب زدن و انجام کارش! باید خرج زندگی خود را درمی‌آورد. خدای سانک به او رحمت عطا می‌کرد، پول نه!
صدای صحبت و قهقهه ها حاکم محیط شده بود و نشان می‌داد برنده‌های بازی، چقدر بابت پیروزی خوشحال بودند. موسیقی بی‌کلام و آرامی از باندها پخش می‌شد. هر کسی گوشه‌ای به کاری پرداخته بود و از صحبت‌های دو نفره گرفته، تا گروهی جمع شدن بر سر میز بازی، هر کسی مشغول بود.
با صدای بلندش، خنده‌ی پنج نفر دیگر به هوا برخاست. درحالی که کارت‌های دستش را روی صفحه‌ی سبز میز پرت می‌کرد، به پشتی صندلی‌اش تکیه زد.
_ آه، مرد! دو جفت؟ واقعاً؟ چرا تنها کسی ام که پایین‌ترین امتیاز رو به دست آورد؟
مردی که مقابلش ایستاده بود، درحالی که اشک چشم جمع شده گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کرد، میان خنده‌های بلندش سعی کرد نفسی تازه کند تا حرفش را بر زبان آورد.
_ آه، ارن، به نظر امشب شب تو نیست.
ارن به سوی میز خم شد. یک دستش را از آرنج روی کناره‌ی سیاه میز گذاشته، دست دیگرش را تکیه گاه چانه‌اش کرد. ناامید به ژتون های رنگین وسط میز چشم دوخته بود، که مانند برجی روی هم چیده شده بودند و چند کارت دورشان پخش و پلا بود. لبانش به منحنی غمگینی ختم شدند و لحن آرامَش، تنها برای بارت قابل شنیدن بود.
_ امشب قطعاً شب من نیست. اگه اين‌طوری پیش بره، همه‌ی شرط رو می‌بازم.
صدای دست زدن جِفری، سدی میان مکالمه‌شان ساخت و سر ارن و بارت را به سمت چپ چرخاند. نگاهشان روی جفری که در رأس میز ایستاده بود، قفل ‌شد.
_ همگی، کارت هاتون رو بدید تا دست بعدی رو شروع کنیم.
ارن کارت‌هایش را دست به دست داد تا به جفری برسند. وقتی همه‌ی کارت‌ها جمع شدند، جفری درحالی که آنان را در دست زیر و رو می‌کرد، به صحبت آرامی با مایا که کنارش نشسته بود، پرداخت.
چندی بعد، کارت‌ها را پخش کرد و حال، داشتند اقدامات شروع بازی را به انجام می‌رساندند. پس از این‌که ماریتا چند ژتون وسط گذاشت و میزان شرطش را اعلام کرد، نوبت به خودش رسید. یک دستش را دوباره زیر چانه‌اش گذاشت و تکیه داده به میز، نگاهی به ژتون های مقابل بقیه انداخت. دست قبلی با میزان شرط خیلی بالا باخت! اگر بخواهد پولش را پس بگیرد، باید مقداری را وسط بگذارد که موجب هیجان بقیه و ایجاد رقابت نشود.
میزان شرط ماریتا را بررسی کرد و تصمیمش را گرفت.
_ کال می‌کنم.
و به سوی ژتون های خود که سمت راستش قرار داده بود، دست برد. به اندازه‌ی ژتون های ماریتا، برداشت و وسط میز قرار داد. دخترک پیشخدمت با پیراهن سفید کوتاه و پیشبند سیاهی که از روی آن پوشیده بود، نزدشان آمد. یکی از لیوان‌های نوشیدنی را از سینی برداشت.
لیوان را مقابل ارن گذاشت و با تشکری از سوی ارن مواجه شد. هر چند که او نیم نگاهی بیشتر به چهره‌ی ارن ننداخته بود، اما چشمان ارن سر تا پای دخترک را از نظر می‌گذراند.
جفری از آن سر میز گفت:
_ بازی رو شروع کنیم.
اما نگاه ارن روی دخترک قفل بود که نوشیدنی بقیه را هم مقابلشان روی میز می‌گذاشت. دختر دور تا دور میز را چرخید و وقتی بالأخره سینی پر از نوشیدنی اش خالی شد، راهش را برای رسیدن به پیشخوان وسط سالن پیمود.
ارن سرش را به جلو خم کرد و از میان شانه‌ی جفری و پیتر به رفتن او چشم دوخت. تماشای موهای کوتاه و قهوه‌ای دختر که روی شانه‌هایش افتاده بودند، همچنین دامنش که با قدم برداشتن چین می‌خورد، لبخندی روی لبش می‌نشاند. با این‌که هیچ چیزی راجع به آن دختر نمی‌دانست، اما ذهنش بدجور درگیرش شده بود، آن‌قدر که دیگر هیچ میلی برای ادامه‌ی بازی در وجودش دیده نمی‌شد.
با عجله از روی صندلی بلند شد. همه‌ی توجه‌ها به سویش کشیده شدند و بارت پرسید:
_ کجا؟
ارن با عجله صندلی اش را داخل میز کشید.
_ یه کار دیگه دارم که باید انجام بدم. فولد می‌کنم، بدون من ادامه بدین.
این را گفت و با گام‌های تند و بلند به سوی پیشخوان رفت. صدای جفری از پشت سر نغمه‌ی گوشش شد.
_ ولی اگه این چهار هزار رو ببازی، بدجور بدهکار می‌شی!
ارن لبخند مغروری زد و بدون چرخیدن به سوی جفری، دستش را بالا برد.
_ برام مهم نیست!
دختر پیشخدمت خم شده، بطری نوشیدنی را روی میز گذاشت. لبخندی به چهره‌ی فرد مقابلش زد و صاف ایستاد.
_ بفرمایید.
مرد سری برای تشکر از او تکان داد و دخترک چرخیده، در جهت مخالف قدم برداشت.
سینی را روی میز گرد پیشخوان گذاشت. سرش را بلند کرد و همان لحظه، دیدن پسری که پشت میز ایستاده بود و پیشبند سیاهی به تن داشت، لبخند را از روی لبش پاک کرد. ارن، می‌دید چگونه ابروان دخترک به اخم پررنگی ختم می‌شدند و نگاهش، رنگ بهت و حرص به خودش می‌گرفت.
دخترک که از سردرگمی نمی‌دانست چه بگوید، یک تای ابرویش را بالا داد.
_ تو کی هستی؟!
ارن به سوی میز خم شده، دستانش را روی سطح زبر و سفت آن گذاشت. سرش را کمی به چپ خم کرد که موهای سیاهش یک طرفه روی پیشانی‌اش ریختند.
_ ارن هستم. خوشبختم.
دخترک چشمانش را در حدقه چرخاند و او نیز دستانش را روی میز نهاد. سرش را بالا برد و نگاه تند و تیزی به ارن انداخت. برخورد با نگاه خونسرد ارن که بی‌توجه به او، چهره‌ و سر تا پایش را از نظر می‌گذراند، حرصش را بیشتر کرد. تنها صدای جدی و لحن تأکیدی او توانست نگاه ارن را روی نقطه‌ای بند آورد.
_ من جدی‌ام!
ارن خندید و سینی‌ای را برداشته، با دستمالی مشغول پاک کردن آن شد.
_ خیلی خب، جوش نیار خوشگل خانم. من یکی از مشتری‌های میز دوازده هستم که چند دقیقه پیش نوشیدنی سرو کردی.
دخترک پوزخندی زد و دستانش را مقابل سینه‌اش در هم فرو برد. قد کوتاهش، او را خوشگل تر نشان می‌داد و تماشای خشمش از فاصله‌ی شاید پانزده سانتی‌متر بالاتر، برای ارن بامزه بود.
_ و اینجا چی کار می‌کنی؟
ارن که این ماجرا برایش سرگرم کننده‌تر می‌شد، سینی را گوشه‌ای رها کرد و دستمال سیاه را روی شانه‌اش انداخت. به سوی دختر خم شده، صورتش را در چند سانتی صورت او قرار داد.
‌_ فکر کردم شاید کمک لازم داشته باشی.
دختر معذب از آن نزدیکی، لبانش را تر کرد و دستپاچه روی از ارن گرفت. سرش را به سمت راست چرخاند و از چشم در چشم شدن با او اجتناب کرد.
_ نخیر، من کمک لازم ندارم.
‌_ جدی؟ ولی آخه دست تنهایی و اینجام کلی مشتری هست.
ارن خندید و با دست، به چند نفری که از پله‌های ورودی بالا می‌آمدند، اشاره کرد.
_ تازه اون‌جا رو! چندتا مشتری جدید اومدن. بی‌شک الان کلی سفارش جدید برات پیش میاد.
دخترک نگران و خسته از کار کردن زیاد، رد اشاره‌ی ارن را با نگاهش دنبال کرد. به سوی دو گروه دختر و پسری که گوشه‌ای از بار برای خود جا تعیین می‌کردند، چرخید. دیدن آنان، خستگی بی‌امانی روی شانه‌هایش نشاند و کلافه ترش کرد. حال با کدام یک سر و کله بزند؟ این پسر مزاحم یا مشتری‌های جدید؟
همان لحظه جرقه‌ای در ذهنش زده شد و با لبخندی که لبانش را زینت می‌داد، به سوی ارن چرخید. ارن که با چهره‌ای خونسرد به حرکت دختر خیره شده بود، با شنیدن حرف او لبخندی روی لبش نشست.
_ ببین، راست میگی. کمک لازم دارم. سمت راست، انتهای سالن، یه در هست. چطوره بری از اون جا یکم یخ برام بیاری؟
ارن خندید و لپ نرم دخترک را کشید.
_ حالا داری به حرفم می‌رسی. اين‌جا بمون تا بیام.
این را گفت و وقتی دختر سری به معنای فهمیدن تکان داد، ارن با لبخندی از پیشخوان خارج شده، به سوی انتهای سالن رفت. دختر با آسودگی و نشاط بابت خلاص شدن از دست او، مسیر رفتنش را می‌نگریست تا این‌که مشتری‌ها صدایش زدند و توجهش از ارن گرفته شد.
ارن درحالی که بدنش را مطابق ریتم آهنگ تکان می‌داد، از میان میزها رد شد. صدای خنده‌ی دیگران، حالش را خوب می‌کرد. آخر همیشه عاشق شادی و خوش گذرانی بود! ریتم آهنگ را با سوت آرامَش دنبال کرد.
وقتی روبه در ایستاد، انگشتانش دور دستگیره ی فلزی در پیچیدند و در را باز کرد. پا درون سردخانه ی بار گذاشت، تا چند تکه یخ بردارد. بستن در پشت سرش و ورود به محیطی خارج از سالن، موجب شده بود صدای موسیقی کم‌تر و خفه تر به گوش رسد. در خیالش گمان می‌کرد می‌تواند خیلی سریع از آن سردخانه خارج شود و نزد دختری برود که می‌خواهد تورش کند! اما گمان می‌کرد!
نگاهش را بالا برد و آن لحظه بود که دیدن صحنه‌ی جلو رویش، چشمانش را گرد و اخم ریزی روی ابروانش نشاند. لبخند روی لبش خشک شد و هر فکر و ذکر دیگری از ذهنش پرید. درست مانند نوار مغزی که فقط خط صاف را نشان می‌داد و دیگر هیچ را! دندان‌هایش را روی هم سایید و انگشتانش به قصد مشت شدن، نزدیک هم رفتند.
سرش را بالا برد و صدای بلند و جدی‌اش، توجه افراد حاضر در آن سردخانه ی کوچک را جلب کرد.
_ هی! این‌جا چخبره؟!
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #15
سه مرد و یک دختری که انتهای قفسه‌ی سمت چپ جمع شده بودند، با تعجب و نگرانی به سمت صدا سر چرخاندند. هیچ کدام انتظار ورود کسی به آن‌جا را نداشتند و حال، دیدن ارن که با نگاهی طلبکار و جدی آنان را می‌کاوید، بهت را چاشنی چهره‌شان کرده بود.
نگاه سه مرد حلقه زده دور دختر، از سردرگمی و نارضایتی می‌درخشید و نگاه دخترک، از خوشحالی! ارن چند قدم محکم و استوار روبه جلو برداشت.
_ گفتم این‌جا چخبره؟! هیچ کدوم قصد جواب دادن ندارید؟
یکی از مردها دندان قروچه ای کرد و به سوی ارن چرخید. از نگاه کلافه و ناراضی اش آشکار بود که آن‌جا آمدن ارن را یک دردسر می‌دید. اگر نمی‌خواستند درگیری پیش بیاید، باید سریع‌تر از شر او خلاص می‌شدند. مشت دستش را فشرد و مقابل ارن ایستاد.
ارن که با ابروانی در هم فرو رفته، با کنجکاوی و حرص به آواتار زشت و خشمگین مرد مقابلش خیره مانده بود، پوزخندی روی لبش نشست، وقتی که قلدری مرد در گوشش طنین انداخت.
_ به تو ربطی نداره. گمشو از این‌جا بیرون. امشب کار تعطیله!
ارن نگاهی تمسخرآمیز میان اجزای چهره‌ی مرد انداخت. می‌دانست او این حرف را به خاطر پیشبند سیاهی زده بود که روی تنش قرار داشت. آنان او را یکی از کارکنان بار فرض کرده بودند! سری به طرفین تکان داد.
_ اشتباه می‌کنی. کار و کاسبیمون تازه داره راه می‌افته.
این را گفت و بی‌درنگ، مشتش را بالا برد. مشتی به زیر چشم مرد کوبید که آخش بالا رفت. مرد که دو قدم عقب می‌رفت، از میان دندان‌های به هم قفل شده‌اش غرید. پشتش به قفسه‌ی فلزی چسبید و سرش را پایین انداخت.
ارن با تمسخر، نگاهش را از او گرفت و به بقیه چشم دوخت.
دخترک با چهره‌ای نگران و جدی سر جایش خشکش زده بود و دو مرد دیگر، داشتند ناباور نگاهی میان هم رد و بدل می‌کردند. در ایمپلیکنس نه، اما هر دو متوجه شده بودند قلبشان در دنیای واقعی چقدر تند تند می‌تپید. اتفاقات آن‌جا ساختگی و مجازی بود، لیکن احساسش واقعی! مردی که از دوتای دیگر، بزرگتر به نظر می‌رسید، دستش را بالا برد. آن را به سوی ارن دراز کرد و چند قدم جلوتر رفت. صدای بلند و لحن طعنه‌آمیز او هم، بیانگر غرور ساختگی درونش بود.
_ هی! فکر کردی داری چی کار می‌کنی؟
ارن با لبخند و نگاهی خرسند سرش را به سوی مرد چرخاند. آرامشش در دعوا و بحث، توجه دخترک را جلب کرده و او را کنجکاو ساخته بود.
ارن بدون لحظه‌ای مکث، انگشتانش را محکم دور مچ دست او پیچید و چرخی دورش زد.
پشت مرد ایستاد و پایش را بالا برد. با لگدی به پشت زانویش، پای راست مرد را خم کرد. آه و ناله‌های خفیفی از دهان مرد خارج شد و در نتیجه‌ی ضربه، روی زمین به زانو درآمد.
دخترک، دست مقابل دهانش برده و به درگیری چشم دوخته بود. مرد سوم که هنوز سر پا بود، مشخصاً ترسوتر از دیگران بود که نمی‌توانست به خود جرعت جلو رفتن و مداخله کردن را بدهد.
ارن بازوی مرد مقابلش را بالا برد و به سوی او خم شد. سرش را نزدیک گوشش برد و چشمان ریز شده‌اش را، به قفسه‌ی مقابلش دوخت. غرور ساختگی! آن چیزی که بحثش را پیش کشید. آری؛ آنان همگی خیال می‌کردند سرتر و قوی‌تر هستند. به ظنشان می‌توانستند هر کسی را کنترل بکنند و حرف خود را پیش بکشند. اما هیچ کدام واقعاً اهل عمل نبودند. جز ضعفی که با روکش غرور پوشانده شده بود، چیز دیگری در وجود تهی و پوچشان وجود نداشت.
ارن آرام در گوش مرد زمزمه کرد.
_ببخشید، دست خودم نیست. وقتی حیوون‌هایی رو می‌بینم که رام نشدن، نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم تا ادبشون نکنم.
سرش را پایین آورد و به چشمان از حدقه بیرون زده‌ و خشمگین مرد، نگاهی کوتاه و اجمالی انداخت. سپس با ضربه‌ی آرنج دستش به پشت گردن مرد، پیوند نگاهشان را از بین برد. مرد روی زمین افتاد و در واکنشی ناخودآگاه از روی ترس، چشمانش بسته شدند. پلک‌هایش، تاریکی را برای چشمانش به ارمغان آوردند و دستانش به دستان سفت زمین سپرده شدند.
ارن خندید و به سوی دو مرد دیگر چرخید. دستانش را روی پهلوهایش گذاشت.
_ خب، حالا نوبت کدوم یکیتونه؟
مرد سمت راستش درحالی که دستش را از زیر چشمش کنار می‌کشید، صاف ایستاد و تکیه اش را از قفسه گرفت. سینه‌اش را جلو داد و قصد داشت تلافی آن مشت را دربیاورد، که صدای بلند و جدی دخترک نگاه‌ها را به سوی خود کشاند.
دخترک روی زمین خم شده و چون سرش را پایین انداخته بود، موهای قهوه‌ای بلندش روی شانه‌هایش آبشاری تشکیل داده بودند. سه چهار کاغذ پخش و پلا روی زمین را میان انگشتانش گرفت و حرکات دستپاچه و عجولش موجب سردرگمی ارن شدند. بیش از همه، حرفی که زد، سؤالات بی‌پاسخی را مهمان ناخوانده ی ذهن ارن کرد.
_ اون دوتا کاغذ پشتت رو از روی زمین بردار. باید بریم.
ارن سریع به سوی دخترک چرخید و اخمی حاکی از کنجکاوی روی ابروانش نشست.
_ چی؟! کجا؟!
دخترک کاغذهای دورش را جمع کرد و درحالی که بلند می‌شد، سرش را به سوی ارن چرخاند. به چشمان سیاه او خیره شد.
_ کاری که میگم رو بکن.
ارن سریع و با عجله به عقب چرخید. دو کاغذی را که نصفشان زیر قفسه رفته بود، بیرون کشید. به محض انجام شدن آن کار، دست دخترک دور بازوی ارن پیچید و او را دنبال خود کشاند.
سه مرد پشت سرشان، با سردرگمی و بهت به کاری که آنان انجام می‌دادند، خیره گشته بودند. هیچ کدام نمی‌دانستند باید دست به چه عملی بزنند، آخر هدف و مقصود نهفته پشت آن کارها برایشان مجهول بود.
دخترک دوان دوان به سوی در می‌رفت و ارن که نمی‌دانست چه کند، سعی می‌کرد همپای دختر بدود و فقط از حرکات او تبعیت کند. سرش را به سوی دختر چرخاند و به موهای او که بالا پایین می‌شدند، چشم دوخت. چنان داشت نترس و شجاع عمل می‌کرد و چنان اطمینانی درون حرکاتش به چشم می‌خوردند، که گویا تا چندی پیش از نگرانی گوشه‌ی دیوار نچسبیده بود. مثل این‌که آن‌وقت، خود را از دست داده و احساسات برش داشته بودند. اما یعنی... کدام حالتش اوی واقعی بود؟
دختر پشت در ایستاد و درحالی که دستش را دور دستگیره می‌پیچید، سر به عقب چرخاند و به دو مردی که به سویشان می‌آمدند، نگاه کرد. قصدشان برای فرار رو شده بود و هر دوی آن مردان، به این می‌اندیشیدند که عمراً بگذراند کسی از آن سردخانه خارج شود. دخترک، نگران، انگشتانش را دور دستگیره فشرد. آن لحظه که دستگیره را پایین آورد، صدای فریاد ارن توجهش را ربود. ترسیده سر به عقب چرخاند و به ارن که مقابلش و پشت به او ایستاده بود، خیره شد.
ارن که دید تنها چند قدم با آن مردان مزاحم فاصله داشتند و قسر در رفتنشان دشوار به نظر می‌رسید، دو بطری نوشیدنی از قفسه برداشت. دستش را بالا برد و بطری‌ها را به سوی آنان پرت کرد.
_ هی، بچه‌ها! سرتون رو بدزدید.
بطری‌ها از دستش رها شدند و در هوا، سفری به سوی کله‌ی مردان طی کردند. ممکن بود آن بطری‌ها روی سرشان بشکند و جراحت به جا بگذارد؟ یا باید همه‌ی اتفاقات را به پای مجازی بودن می‌گذاشتند و از جایشان جم نمی‌خوردند؟ وحشت زده و نگران، به ارن و بطری‌هایی که به سویشان پرت شده بودند، خیره مانده بودند.
بی‌شک نمی‌توانستند هیچ واکنشی نشان ندهند و همان‌طور نقش مجسمه‌ای را ایفا کنند. با وجود مجازی بودنش، هوش و حواسشان متعلق به دنیای واقعی بود. پشت آن آواتارهای سه بعدی، انسان‌هایی از گوشت و استخوان وجود داشتند، که ماجرا را نظاره می‌کردند. بنابراین، مغزشان در یک واکنش ناخودآگاه، ماهیچه‌هایشان را به کار گرفت و هر سه‌ی مردها روی زمین خم شدند. بطری‌ها به دیوار خوردند و صدای شکستنشان، دست به دست صدای موسیقی بیس داری داد که از بیرون شنیده می‌شد. نوشیدنی روی زمین ریخت و شیشه‌های شکسته، با ریتم آهنگ رقصیدند. تکه‌های ریز و تیز شیشه همه جا پخش شدند.
مردها سرشان را به عقب چرخاندند و نگاهی خشمگین به خرده شیشه‌ها انداختند. تنها یک فکر، حاکم ذهنشان بود. تلافی‌! رسیدن حساب ارن! وقتی نگاه خشمگین مرد بزرگتر روی ارن قفل شد، دخترک نگران و با دلشوره ای که در قلبش بال بال می‌زد، مچ دست ارن را گرفت.
_ زود باش بریم.
در را تا انتها گشود و هر دو با گام‌هایی تند و بلند پا به بیرون سردخانه گذاشتند. به محض خروج، شلوغی جمعیت بیرون برایشان تداعی شد و صدای صحبت بلند دیگران، در گوششان ترانه خواند. از هر سویی یک صدایی می‌آمد و درحالی که یکی می‌خندید، دیگری اعتراض می‌کرد که چرا بازی را باخته!
دخترک با عجله به عقب چرخید و در را بست. انگشتانش سوی دستگاه روی دیوار دراز شدند و با فشردن دکمه‌ی قرمز، در را از بیرون قفل کرد، به گونه‌ای که نتوانند از داخل باز کنند. صدای مشت زدن مردها از پشت در شنیده می‌شد و داد و فریادشان برای باز کردن در، اخمی روی ابروان دختر می‌نشاند. درحالی که با اخم و نگاهی کلافه چشم از در می‌گرفت، نگاهش به سوی ارن چرخید.
ارن به دیوار تکیه زد و سرش را به سمت دخترک چرخاند. یک تای ابرویش را بالا داد.
_ چرا گفتی بیایم بیرون؟
دخترک درحالی که نگاهش را در اطراف می‌چرخاند، لبخندی زد و شوخ طبع لب به سخن گشود.
_ نکنه می‌خواستی قهرمان بازی دربیاری و دهن همشون رو سرویس کنی‌؟
ارن نیشخندی زد و شانه‌هایش را بالا انداخت. نگاه مغروری به خود گرفت و درون لحن صدایش، اعتماد به نفسی شروع به خودنمایی کرد.
_ اگه می‌خواستم، می‌تونستم.
دخترک شانه‌ای بالا انداخت.
_ بیخیال! سه نفر بودن. بالأخره که قرار بود زیر مشت و لگدشون بمونی.
ارن نفس اسیر در سینه‌اش را بیرون داد و همان‌طور که سرش را پایین می‌انداخت، بی‌حوصله دستش را میان موهای به هم ریخته‌اش به بازی درآورد.
_ در هر صورت.
درحالی که ارن به کفش‌های سیاهش چشم دوخته بود و دخترک، کاغذهای درون دستش را مرتب می‌کرد، لحظه‌ای سکوت مهمان ناخوانده‌شان شد. دختر کاغذها را به ترتیب روی هم می‌چید و مدام آه کلافه‌ای می‌کشید.
می‌دانست این‌جا بودنش، برایش از دردسری بیش عبارت نبود و همین اعصابش را خورد می‌کرد. اشتباهی که در کد دستگاهش پیش آمد، تمام برنامه‌هایش را به هم ریخت. وقتی مرتب کردن کاغذها را به اتمام رساند، سرش را بلند کرد.
_ می‌شه اون دوتا کاغذ رو بدی؟
ارن کاغذی را که در دست گرفته بود، به طرف دختر دراز کرد. همان لحظه که دست دخترک برای گرفتن کاغذها به جلو دراز شد، نامی بالای صفحه برای ارن چشمک زد. درحالی که کنجکاوی قلقلکش می‌داد، نگاهی اجمالی به تیتر کاغذ انداخت و در محصول دیدن آن تیتر، سؤالات بی‌پاسخی ملکه‌ی ذهنش شدند.
مقصد نگاهش از آن اسم، به سوی چهره‌ی جدی دختر تغییر کرد.
_ اسمت ساراست؟
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #16
دختر دو کاغذ را گرفت و آنان را نیز روی کاغذهای دیگر گذاشت. سری برای تأیید حرف ارن تکان داد.
_ سارا وِبستِر.
ارن تکیه‌اش را از دیوار گرفت و برای پرسیدن سؤال بعدی اقدام کرد. ریز لبخندی که روی لبش جا خوش می‌کرد، نشان از این می‌داد که تازه توجهش جلب موضوع شده.
_ اگه شتباه نکنم، اون یه پرونده‌ی پرسنله، نه؟ یه نفر چرا باید با خودش به بار، پرونده‌ی پرسنل کاری بیاره؟ درضمن، اصن توی سردخونه چی کار می‌کردی؟
سارا دوباره نفسش را کلافه بیرون فوت کرد و به سوی دو مبلی که در چند قدمی‌شان بود، رفت. ارن هم که چشمش روی سارا خیره مانده بود، به دنبالش گام برداشت. روی مبل‌ها نشستند و سارا کاغذها را روی میز شیشه‌ای گذاشت.
به ارن که روبه رویش نشسته بود، نگاه کرد و معترض توضیح داد.
_ من قصدم اومدن به این‌جا نبود. بعد از گرفتن این کاغذها، داشتم از یه جایی برمی‌گشتم که دقیقه نود، فکر کنم یه اشکالی توی کدهای دستگاه پیش اومد. درحالی که چند دقیقه پیش توی یه رستوران بودم و داشتم از کارفرمام خداحافظی می‌کردم، یهویی سر از سردخونه ی این بار درآوردم. و اون سه نفر هم اون‌جا بودن. وقتی من رو دیدن، مزاحم شدن و بقیش رو هم که می‌دونی.
با لحن بیخیال و خسته‌ای، جمله‌ی آخرش را به پایان رساند و در انتظار واکنشی، نگاهش به سوی ارن چرخید. ارن پوزخندی آرام زد و روی از سارا گرفت. نگاهش با مشتریان سمت راست سالن که میزشان کمی جلوتر بود، تلقی پیدا کرد. سه زن بودند و از روی مبل بلند می‌شدند تا احتمالاً بروند. خیره به آنان، پاسخ سارا را داد.
_ دیگه هر از گاهی چنین خطاهایی پیش میاد. یه اشتباه توی اعداد و ارقام کدهای عینک‌ وی آر، موجب می‌شه تا ایمپلکنس قاطی کنه.
پس از ناپدید شدن آواتار آن سه زن که نشان می‌داد کاربر، در دنیای واقعی عینک خود را درآورده و از ایمپلکنس خارج شده، ارن خسته از تماشای مبل‌های خالی، نگاهش را دوباره به سوی چشمان قهوه‌ای سارا چرخاند. نمی‌دانست چرا احساس خوبی از نگاهش به بیرون ساطع می‌شد.
سارا سری تکان داد و شانه‌ای بالا انداخت.
_ این دستگاه‌ها و تکنولوژی به دست انسان ساخته می‌شن و انسان جایز الخطاست، مگه نه؟ پس اگه اشتباهی توشون رخ نده، باید شک کنیم!
ارن به مبل تکیه زد، اما دستش از آرنج، هنوز روی میز جا خوش کرده بود. نگاه کنجکاوش در چشمان سارا قفل شد
_ پس ماجرای پرونده چیه؟ اخراج یا استعفا؟
_ استعفا. به خاطر مهاجرت، بیش از این نمی‌تونستم تو کار سابقم بمونم.
تعجب، مهمان نگاه ارن شد. متأسف، آه از سینه بیرون داد و سعی کرد اندکی هم چاپلوسی در لحن صدایش کار گیرد.
_نیویورک به خاطر از دست دادنت متأسف می‌شه.
خنده‌ای روی لب سارا نشست.
_خب، نیویورک من رو از دست نمیده، من رو به دست آورده. من بعد چند سال، تازه به کشور مادریم برگشتم. یه ماه پیش به خاطر کاری که اين‌جا بهم پیشنهاد دادن، برگشتم و امشب، پرونده‌ی پرسنل رو از کشوری که توش تحصیل کردم، دریافت کردم تا فردا بفرستم به رئیس جدیدم.
ارن سری به معنای فهمیدن تکان داد و تکیه‌اش را از مبل گرفت.
_پس امیدوارم موفق بشی.
سارا لبخند‌زنان سری برای قدردانی تکان داد و دستانش را به سوی کاغذها دراز کرد.
_ ممنون. و بهتره دیگه برم. کاغذها رو باید توی پست بذارم، تا فردا صبح دم در خونم تحویل بگیرم. ذاتاً به خاطر همین کاغذها، نتونستم با درآوردن عینک وی آر و خروج از ایمپلکنس، خودم رو از دست اون سه تا مزاحم خلاص کنم و یکی بهت مدیون شدم. قبل از پست کردن کاغذها خروج از ایمپلکنس، برابر می‌شد با هیچ وقت به دستم نرسیدنشون!
تک خنده‌ای کرد و پس از برداشتن کاغذها، از روی مبل بلند شد. نگاه ارن نیز همراه با او بالا رفت. درحالی که سارا آماده‌ی خروج از بار می‌شد، ارن محترم و دوستانه تعارف کرد. آن لحظه، شاید اندکی به ماندن سارا امیدوار بود تا بتواند هم‌صحبتی پیدا کند. آخر جفری و بقیه در اطراف بار دیده نمی‌شدند و ارن حدس را بر این می‌گذاشت که رفته باشند! دختر پیشخدمتی که مشغول تمیز کردن میزها بود هم، دیگر توجهش را جلب نمی‌کرد.
_ می‌خوای یکم بیشتر بمون، تا یه نوشیدنی برات بیارم.
لبخند سارا کش آمد و با تکان دادن سری به طرفین، پیشنهاد او را رد کرد.
_ ممنونم، ولی فردا روز پر مشغله‌ای رو در پیش دارم‌؛ پس باید برم. بهت خوش بگذره.
این را گفت و پس از دست تکان دادن برای ارن، گام‌هایش را به سوی خروجی بار کج کرد. ارن، ناامید از نقش بر آب شدن خواسته‌اش مبنی بر یافتن یک هم‌صحبت، چشم از اندام نسبتاً لاغر و قد بلند سارا گرفت و سرش را به سوی راست چرخاند. دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و آرنجش را نیز تکیه‌گاه میز قرار داد. بار، در سکوتی غیرمعمول فرو رفته بود.
هیچ نفهمید دختر پیشخدمت، چه زمانی موسیقی را خاموش کرد. صدای شوخ‌طبع دختر پیشخدمت توجهش را جلب کرد.
_ به نظر می‌رسه این دختره رو هم از دست دادی!
ارن، نگاهی به آن دختر که میز سمت راستش را تمیز می‌کرد، انداخت. پیشبندش را درآورده، به پیراهن سفید چین دارش که تا بالای زانو می‌رسید، اجازه‌ی خودنمایی داده بود. ارن چشم غره‌ای به دخترک رفت و با لب و لوچه ی آویزان، سعی کرد غرور صدایش را حفظ کند.
_ چرت و پرت نگو. من اصلاً نمی‌شناختمش.
دخترک خندید و با تکان دادن سر متأسفی برای ارن، به سوی میز خم شد. صدای ارن مجدد در گوشش ترانه خواند.
_ هی، این‌جا آبمیوه پیدا می‌شه؟
دخترک بدون چرخیدن به سوی ارن پاسخ داد:
_ فقط لیموناد.
_ یکی برام بیار.
***
با پلک‌های نیمه گشوده، از روی تخت بلند شد. درحالی که خمیازه می‌کشید و سرش را می‌خارید، از چارچوب در گذر کرد. وقتی پا به درون هال گذاشت، چراغ سقف خودکار روشن شد.
صدای در، دوباره سکوت خانه را شکست.
سرش را به سوی در چرخاند. هنوز که هنوز بود، ذهنش نمی‌توانست به درستی موقعیت را تجزیه و تحلیل کند. شاید کار لازمه این باشد که مشتی به سرش بزند و بگوید، هی کله پوک! از خواب بیدار شو! بی‌شک آن‌گاه می‌تواند ذهنش را از رویاها بیرون بکشد. نگاه کلافه و خواب‌آلودی به ساعت انداخت.
"سه و چهل دقیقه‌ی صبح"!
چشمانش از حدقه بیرون زدند. چه کسی آن‌قدر صبح زود دم در خانه‌اش آمده بود؟ چه کسی پشت در، انتظار دیدنش را می‌کشید؟
ناخودآگاه دلش لرزید و حشراتی به نام دلشوره، از زمین تخريب شده‌ی دلش بیرون زدند. گام‌های آهسته و سستش را تا رسیدن به در پیمود.
رمز در را وارد کرد و وقتی قفل در باز شد، نگاه کنجکاوش خیره ماند تا ببیند چه کسی آمده است. ناگهان در با لگدی تا انتها باز و به دیوار پشت سرش خورد. پسرک به مردی که در چارچوب ایستاده بود، خیره ماند. مرد، اسلحه به دست وارد خانه شد و این‌که سرِ تفنگ، پیشانی پسرک را نشانه گرفته بود، موجب یخ زدن سر تا پای پسرک و افتادن رعشه‌ای به تنش می‌شد.
مرد کنارش ایستاد و نگاهش را به سوی در چرخاند. دو گاردمن دیگر وارد شدند و هر لحظه، چشمان پسرک وحشت بیشتری را درون خود به نمایش می‌گذاشتند.
دو گاردمن وارد هال شدند و پسر که با نگاهش به حرکات آنان خیره شده بود، دستانش را مشت کرد، بلکه بتواند نیرو و توان را به آنان بازگرداند.
_ هی! شما کی هستید؟ برا چی اومدید خونه‌ی من؟
صدای مردی که در پاسخش سخن گفت، سطل آب یخی روی سرش ریخت. بدنش چو تکه یخی شد و یک آن احساس کرد قلبش از تپیدن دست کشیده. با وجود این‌که از این کار امتناع می‌کرد، ولی آرام آرام سرش را به سوی صدا چرخاند.
_ سلام فیلیپ.
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #17
به چهره‌ی کشیده و نسبتاً جوان مرد مقابلش خیره ماند. چهره‌ی خونسرد و لبخند مرد، شاید از هر خشم و غضب دیگری ترسناک‌تر بودند. یک حسی دم گوش فیلیپ زمزمه می‌کرد، که آن چهره فقط آرامش پشت طوفان است و بس!
صدایش گویی از عمق چاه بیرون می‌آمد؛ همان‌قدر خفه و همان‌قدر دور! اما با وجود لبان لرزانش، حتی به صدا درآوردن آن کلمات نیز سخت بود.
_تو... تو کی هستی؟
_ می‌تونی کاناپوس صدام کنی.
کاناپوس این را گفت و با لبخندی روبه فیلیپ، وارد خانه شد. از کنار فیلیپ رد شد و همان یک ثانیه ی کوتاه، سرمایی به تن فیلیپ انداخت.
با دستان ع×ر×ق کرده‌اش، بلوزش را چسبید و به عقب چرخید. گاردمن کناری اش هم تک به تک حرکات او را دنبال می‌کرد. به فرشته‌ی مرگی مانند بود که چشم از قربانی‌اش برنمی‌داشت تا وقتی زمان درستش فرا رسید، جانش را از آنِ خود بکند. شاید هیچ کلمه‌ای نمی‌توانست چسبیدن یک اسلحه به پیشانی‌اش را توصیف کند.
کاناپوس نگاهش را در همه جای هال متوسط می‌چرخاند و تابلوهای تزئینی روی دیوارها را می‌نگریست.
_خونه‌ی قشنگی داری!
به سمت مبل رفت. به طرف فیلیپ چرخید و به هنگام نشستن روی مبل، تک دکمه‌ی کت سیاهش را گشود. پا روی پا انداخت و دستش را روی پشتی صندلی گذاشت. دو گاردمن هر دو طرفش به حالت آماده باش ایستاده بودند. کاناپوس سرش را به سوی یکی از گاردمن ها چرخاند و با دستش اشاره‌ای به در کرد، که گاردمن سریع به سوی در رفت. به قصد تبعیت از دستور رئیسش، در را بست و آن را از دستگاه قفل کرد. اشاره‌ی بعدی کاناپوس به سوی گاردمن سوم بود که فیلیپ را جلو آورد.
گاردمن دست دیگرش را روی شانه‌ی فیلیپ گذاشته، او را به سمت جلو هل داد.
فیلیپ بدون هیچ حرف یا مخالفتی، پایش را روی زمین کشید، تا بلکه چند قدم جلوتر برود. اما گویی پاهایش به زمین چسبیده بودند و او را از جلوتر رفتن منع می‌کردند. مقابل کاناپوس ایستاد.
_ شما کی هستین؟ از من چی می‌خواین؟
کاناپوس انگشت اشاره‌اش را برای نشان دادن عدد یک بالا برد. اثری از لبخند روی لبش نمانده بود، چرا که زمان کنار گذاشتن حواشی و ورود به اصل مطلب رسیده بود. تا این‌جا داشت خونسرد و متشخص رفتار می‌کرد، تا اندکی آرامش ساختگی هم که شده، تقدیم فیلیپ کند. اما از این‌جا به بعد، ماجرا زشت‌تر می‌شد!
_ فقط یه چیز بهت میگم. ویدیوی بیلبوردهای تایمز سکوئر.
فیلیپ با شنیدن آن حرف، نفس در سینه‌اش حبس شد.
دست و پاهایش سست شده بودند و اگر آن لحظه روی زمین می‌افتاد، تعجب نمی‌کرد. آخر مغز و قلبش که دست به دست هم داده و هر دو در خاموشی ای از جنس خلأ فرو رفته بودند، توان یاری جسمش را نداشتند. نمی‌توانست به چیزی فکر کند! همه‌ی افکارش پس از یک نبرد طاقت‌فرسا علیه یکدیگر، حال خسته و مجروح روی زمین ذهنش افتاده بودند.
نفس‌های تند و نامنظمی می‌کشید و سینه‌اش مدام جلو عقب می‌شد. دستانش تفاوتی با یک تکه یخ نداشتند و ع×ر×ق سرد پیشانی‌اش، تفاوتی با یک رود جاری. نمی‌توانست آن حرف کاناپوس را هضم کند، نه با آن شرایط! نه درحالی که چشمان تشنه به خون کاناپوس رویش قفل شده بودند و یک اسلحه، به سرش چسبیده بود!
یعنی دلیل آمدنشان به آن‌جا، ویدیویی بود که منتشر کرد؟
نفس در سینه‌اش حبس شد و نگاهش به سوی کاناپوس تغییر مسیر داد.
او یکی از آنان بود، مگر نه؟ یکی از همان افراد نهان پشت سایه!
دستانش مشت شدند و ابروهایش در هم فرو رفتند.
_ تو... تو چی داری میگی؟
کاناپوس تکیه‌اش را از مبل گرفت و به جلو خم شد. آرنج دستانش را روی زانوهایش گذاشت.
_ دارم میگم تو بودی که اون ویدیو رو گرفتی و به همه درباره‌ی پروژه‌ی ان کی او گفتی. ما منابعی داشتیم که از طریقش تونستیم پیدات کنیم، منابعی مثل عموت!
قلب فیلیپ وحشیانه خود را به این ور و آن ور می‌کوبید. به بحث کشیده شدن عمویش، وحشت بیشتری به قلبش راه داده بود و حال، قدری افکار در هم بر هم درون ذهنش غوغا کرده بودند، که نمی‌دانست به کدام بیندیشد. گویا دور دوم جنگ آغاز شده بود!
_ فیلیپ، راستش رو بهم بگو. مگه از عموت استفاده نکردی تا این اطلاعات رو به دست بیاری؟
کاناپوس از روی مبل بلند شد. درحالی که چند قدم به سمت چپ می‌رفت و روی از فیلیپ می‌گرفت، دستانش را در جیب شلوارش گذاشت. حتی ذره‌ای اندیشه و مکث نیز در حرکاتش به چشم نمی‌خورد.
_ می‌دونی، عموت پایین‌ترین درجه رو بین ما داره و برای همه‌ی ما، یه جور زیردست محسوب می‌شه. با این حال، کارش رو خوب انجام می‌داد و هممون ازش راضی بودیم. اما وقتی تو از طریق عموت به اون اطلاعات دست پیدا کردی و تصمیم گرفتی دونسته هات رو منتشر کنی، خطای بزرگی انجام دادی. تو با این کار، جون خودت و مقام عموت رو به خطر بزرگی انداختی.
فیلیپ به سوی کاناپوس چرخید. احساس می‌کرد چهره‌اش سرخ شده. فکش منقبض شده بود، اما بی‌درنگ فریاد زد:
_با عموم چی کار کردید؟
کاناپوس لبخندزنان به تابلوی مقابلش خیره ماند. نقاشی یک آسمان بارانی و نورهای زردی که از دوردست‌ها سو سو می‌زدند و منبعشان به چیزی مانند برج مانند بود. اما گویا نقاش حوصله نکرده بود برج را به تصویر کشد، که گوشه‌ای کوچک از نقاشی را به برج اختصاص داده بود. شاید هم فقط خسیس بود، که نمی‌توانست صفحه را با برج شریک شود. کاناپوس به سوی فیلیپ چرخید و سری به طرفین تکان داد.
_ مطلع نیستم. فقط خبر دارم که زندگیش به تار مو بنده. چقدر حیفه که عموت به خاطر اشتباه تو، قراره مجازات بشه و کارش رو از دست بده.
فیلیپ دندان‌هایش را روی هم سایید. افزایش شدت جریان خون را در رگ‌هایش احساس می‌کرد و حتی می‌توانست نبض گردنش را نیز بشنود. آن لحظه، بند بند وجودش احساسات مختلفی را بروز می‌دادند. کاناپوس خطاب به قرمزی چشمان فیلیپ و نگاه مته مانندش که او را سوراخ می‌کرد، پوزخندی زد.
_ نه نه، حق نداری به خاطر مجازات عموت عصبانی بشی. بالأخره خودت مقصرشی. ما فقط داریم وظیفمون رو انجام میدیم.
سر فیلیپ همزمان با کاناپوس که راهش را برگشت و دوباره روی مبل نشست، به سمت راست چرخید و از حرکات او دنباله‌روی کرد. کاناپوس این خشم فیلیپ را درک نمی‌کرد.
آن زمان که می‌خواست ویدیو را بگیرد و همه چیز را برای مردم لو دهد، چرا به فکر این لحظه نبود؟ چرا آن موقع بابت امنیت عمویش نگران نشد؟ شاید بتوان پاسخش را این داد که فیلیپ نمی‌دانست کار به چنین جایی می‌تواند کشیده شود.
گمان می‌کرد با آن ویدیو، می‌تواند همه را آگاه سازد و کار درست را انجام دهد. نتوانسته بود عواقب کارش را حدس بزند و بزرگترین اشتباه او، گرفتن فیلم نبود، بلکه بی‌احتیاطی بود. آری؛ او بی‌احتیاطی کرد، ولی مگر می‌توان به این خاطر او را مقصر دانست؟
وقتی اطلاعات درون لپ‌تاپ عمویش را بر حسب تصادف دید، ذهنش سوت کشید. دیگر نتوانست درست بیندیشد و تا چند شب نتوانست بخوابد. به خاطر دلشوره‌هایی که در وجودش ریشه دوانده بودند، نتوانست بیرون از خانه پا بگذارد. آن‌قدر بدبین و بی‌اعتماد شده بود، که فکر این‌که ناگهان شهر فرو می‌ریزد و همه چیز ویران می‌شود، مانند خوره ای به جانش افتاده بود.
در نهایت، تصمیم گرفت دانسته‌هایش را در اختیار همه قرار دهد تا مجبور نباشد همه‌ی آن بار سنگین را تنهایی به دوش بکشد. گمان کرد دانستن همه‌ی مردم، کارشان را راحت‌تر و مقابله با افرادی مانند کاناپوس را برایشان آسان‌تر می‌کند.
آن‌زمان، آن‌قدر شکسته و بدحال بود که نتوانست درست و غلط را تشخیص دهد.
سرش را پایین انداخت. مشت دستانش را فشرد و بازدم عمیق و طولانی‌ای بیرون داد.
_ من فقط می‌خواستم کار درست رو انجام بدم. تقصیر من نیست که عموم با همدست شما بودن، راه اشتباه زندگی رو برای خودش انتخاب کرده!
کاناپوس صدای آرامَش را شنیده، تمسخرآمیز خندید. سر تا پای فیلیپ را که مانند پرنده‌ای در قفس می‌لرزید، از چشم گذراند. او، ترسویی بیش نبود که سعی می‌کرد شجاع باشد. چه بسیار بودند افرادی مانند او که سعی داشتند شخصیت شجاع داستان باشند، درحالی که برای ایفای نقش ترس انتخاب شده بودند.
و از دیدگاه کاناپوس، هر کسی باید نقش خود را بازی می‌کرد. فیلیپ، قهرمان آن داستان نبود، پس بهتر است او را سر جای خود بنشانند. یک تای آبرویش را بالا داد.
_ و از نظر تو راه درست چیه؟ قهرمان بودن تو دنیایی پر از شرورها؟ ولی پسر، این دنیا قهرمان‌ها رو درسته قورت میده.
فیلیپ سرش را بلند کرد.
_ اشتباه می‌کنی.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #18
کاناپوس سریع از روی مبل بلند شد و درحالی که میز را دور می‌زد و به سمت فیلیپ گام برمی‌داشت، با انگشت به او اشاره کرد.
_ نه، تو اشتباه می‌کنی. اصلاً از کجا می‌دونی کاری که ما قصد انجامش رو داریم، خوبه و بد نیست؟
فیلیپ پوزخند زد و به کاناپوس که مقابلش ایستاد، نگریست. قد بلند و چهارشانه بودنش، موجب می‌شد برای نگاه به او سرش را بالا ببرد. چقدر کت و شلوار اتو کشیده‌اش، موهای بلوند به پشت شانه‌ زده و ساعت گران قیمت دستش، فریبنده بودند. بی‌شک، هر کس که او را می‌دید، خیال می‌کرد او خیلی مرد خوش قلب و محترمی است.
دریغ از این‌که او نقابی بر چهره زده بود، تا ذات بد و گناهانش را از چشم‌ها پنهان سازد. برای این‌که همرنگ جامعه شود، این‌چنین خود را آراسته بود تا مبادا انگشت اتهام به سویش گرفته شود و کسی به ماهیت واقعی او پی ببرد.
با تأسفی که چاشنی نگاهش شده بود، چشمان جدی و مطمئنش را به کاناپوس دوخت.
_ کنترل مغز انسان خوبه؟ من که فکر نمی‌کنم باشه. شما با این کار می‌خواید یه جور دوربینی توی زندگی انسان‌ها جایگذاری کنید که به جای تصاویر، بهتون افکار و عملکرد مغزشون رو نشون بده.
_ کاری که ما داریم می‌کنیم، هدایت بشریت به سوی یه زندگی متفاوته. زندگی‌ای که تاریخ به چشم ندیده!
چشمان فیلیپ از شنیدن آن حرف گرد شدند و دستانش لرزیدند. صدای تپش قلبش در گوشش شنیده می‌شد. کاناپوس و همراهانش، واقعاً نمی‌فهمیدند یا خودشان را زده بودند به نفهمی؟ واقعاً نمی‌توانستند متوجه آثار مخربی شوند که اعمال پروژه‌شان ایجاد می‌کرد‌؟ اما نه! آنان متوجه بودند! آنان در جریان همه چیز بودند و با این وجود، گویا بر انجام کارهای کثیفشان عهد بسته بودند. هدف آنان همین بود! ایجاد آثار مخرب!
_ ولی چقدر غم انگیزه که تو اون‌قدری زنده نمی‌مونی که اون روزها رو ببینی. ما فردا شب، با آغاز مأموریت سرقت از بیمارستان نیوهوپ، پروژه‌ی ان کی او رو شروع می‌کنیم و هیچ کاری از دست تو برنمیاد. تأسف بر انگیزه، مگه نه؟
کاناپوس جمله‌اش را با لبخندی به پایان رساند. فیلیپ با چهره‌ای که مانند گچ سفید شده بود، به او خیره ماند. ذره ذره‌ی تنش داشتند برای رسیدن به چیزی تمنا می‌کردند، اما چه؟ می‌خواستند عالم و آدم را آگاه سازند که نقطه‌ی شروع پروژه‌ی آنان، فردا شب از بیمارستان نیوهوپ است؟ یعنی یکی از بیمارستان‌های معروف نیویرک؟
چشمانش را بست و پلک‌هایش را محکم روی هم فشرد. البته شاید این احساساتش، بوی شجاعت و اعتراض نه، بلکه بوی اندوه و ناامیدی می‌دادند. تاریکی ای که پشت قلبش پنهان شده بود، تا در اسرع وقت آن را گیر بیندازد، به خاطر ترس از اهداف کاناپوس نبود، بلکه به خاطر هراس از مرگ بود.
یعنی آن لحظه، قرار بود آخرین لحظه‌ی زندگی‌اش باشد؟ این نفس‌های سختی که میان هوا و سینه‌اش رد و بدل می‌شدند، آخرین نفس‌هایش بودند؟ قرار بود زندگانی را به مقصد مرگی پوچ وداع گوید؟
کاش می‌توانست به قلبش بگوید که بس است! این‌قدر خودت را به در و دیوار نکوب! قرار است تا دقایقی دیگر تپشت قطع شود و در سکونی مطلق فرو روی، پس آن‌قدر تلاش برای تپیدن چه فایده دارد؟
کاناپوس با خنده‌ای بر لب به سمت فیلیپ خم شد. به چهره‌ی رنگ پریده‌اش، چشم دوخت.
_ هی، حالا که قراره بمیری، بهم بگو چه حسی داره؟ کشیدن نفس‌های آخر، چه حسی داره؟
چشمان گرد شده‌اش را به سوی کاناپوس چرخاند. احساس داغی دور گردنش را فرا گرفته بود و چشمانش به کاسه‌ی خون مانند بودند!
دیگر نبود آن حس پوچ و اندوهی که لحظاتی پیش در آغوشش پناه برده بود. نبود آن سیاهی مقابل چشمانش که نمی‌گذاشت چیزی ببیند. با آن حرف کاناپوس، گویا خون به سرش هجوم برد.
نمی‌دانست راه فراری داشت یا نه، ولی فهمید آن لحظه، زمان از ترس خود را باختن نبود. فکری در سر داشت که باید قبل از مرگش حتماً عملی می‌کرد. سرش را بالا برد. احساس عجیبی در بند بند وجودش ریشه می‌دواند، همان‌طور که فریادش در گوشه به گوشه‌ی خانه می‌پیچید.
_ زندگی من این‌طوری تموم نمی‌شه!
نگاه سریعی در اطراف انداخت. گاردمن ها سمت چپش قرار داشتند و کاناپوس مقابلش. مسیر اتاقش در سمت راست، برایش دست تکان می‌داد و او را به سوی خود فرا می‌خواند. بدون نگاه کردن به پشت سرش، شروع به دویدن کرد. با گام‌های بلندی به سوی راهروی سمت راست می‌دوید و همه با چشمانی گرد شده به او خیره ماندند.
ابروان کاناپوس دست به دست هم دادند و دیگر اثری از خونسردی در چهره‌اش نمایان نبود! دستانش را مشت کرد.
_ منتظر چی هستید احمق ها؟ یکیتون بره دنبالش و بکشتش! جسدش رو از اون راهروی لعنتی بیارید بیرون، فهمیدید؟
یکی از گاردمن ها درحالی که هنوز مات و مبهوت بود، سری برای اطاعت‌ تکان داد و به سوی راهرو پا تند کرد.
فیلیپ با گام‌هایی تند و درحالی که به خاطر ترس و دستپاچگی به در و دیوار می‌خورد، سراسیمه خود را به اتاقش رساند و در را از پشت قفل کرد. خوشحال بود که چراغ خاموش اتاقش، اجازه نمی‌داد گاردمن ها به آن‌جا بودنش پی ببرند. اما یک خانه‌ی سه خوابه ی دویست و پنجاه متری بود، پس می‌دانست زمان زیادی برای قایم شدن ندارد.
آه نهفته در سینه‌اش را کلافه بیرون داد و پشتش را به در تکیه. سرش را پایین انداخت و پلک‌هایش را روی هم نهاد. دلش فقط تاریکی و سکوت پشت پلک‌هایش را می‌خواست.
گوشه‌ی بلوزش را در چنگ گرفت. این حقیقت که تا چندی بعد زندگی‌اش پایان می‌یابد، قابل باور نبود. کاش زندگی همینک یک سیلی به او می‌زد و می‌گفت، بیدار شو پسر! همه چیز فقط یک کابوس ترسناک بود، که حال وقت بیرون آمدن از آن فرا رسیده. کاش می‌شد چشم بگشاید و روزی دل انگیز و آفتابی درخشان را ببیند که از پشت پنجره‌ی اتاقش به داخل می‌تابد.
او در آن‌جا به قفس افتاده بود و هر آن، امکان داشت تیرهایی به سوی پرهایش پرتاب شوند. پیوند میان پلک‌هایش را از بین برد و چند قدم جلوتر رفت. او آن‌جا گیر افتاده بود، ولی هنوز می‌توانست یک کاری انجام دهد، تا مرگش بیهوده نشود. می‌خواست فکر کمین کرده در ذهنش را عملی سازد، تا حداقل بابت مرگش راضی باشد.
موبایلش را از زیر بالش بیرون کشید. گوشه‌ی اتاق روی زمین سرد نشست و دیوار را تکیه‌گاه خود قرار داد، که آن لحظه تنها تکیه‌گاهش بود! زانوهایش را در شکمش جمع کرد و موبایل را مقابل صورتش گرفت. دستانش می‌لرزیدند.
صفحه‌ی موبایل را روشن کرد و نور سفید آن به چشمانش تابید. وارد دوربین موبایل شد و پس از نیم نگاهی به در و اطمینان از بسته بودنش، آیکون رکورد فیلم را با انگشت سرد و لرزانش لمس کرد.
یک ثانیه، دو ثانیه...
شروع به ضبط ویدیو کرد. اگر همه چیز به خاطر یک ویدیو شروع شده بود، پس باید به خاطر یک ویدیو هم پایان می‌یافت. فلش دوربین را روشن کرد تا چهره‌اش در دوربین نمایان شود. این‌بار خبری از ماسک و میل به پنهان شدن نبود. خبری از ناشناس ماندن نبود و می‌خواست همه چیز را علنی سازد، از جمله هویت خودش.
_ شاید... شاید این آخرین ویدیویی باشه که می‌گیرم. اما این‌بار خبری از پنهان کاری نیست. نمی‌خوام دم مرگم دیگه چیزی رو مخفی کنم. بی‌شک قراره همین‌جا بمیرم و من... من نمی‌دونم چرا اومدم این حرف ها رو بزنم... شاید چون نمی‌خوام مرگم سر هیچ و پوچ باشه. شاید می‌خوام همتون رو از همه چیز مطلع کنم، تا بدین طریق انتقام مرگم گرفته بشه. من باور دارم که اگه این چیزها رو بفهمید، دست به یه عملی می‌زنید و این‌طوری، خون ریخته شدم روی زمین رو پاک می‌کنید، مگه نه؟
دیگر نمی‌توانست ادامه دهد! لرزش دستانش و مدام نفس نفس زدنش مانع زدن سخنانش می‌شدند. دو قطره اشکی که روی گونه‌اش سرسره بازی می‌کرد، نتیجه‌ی عزاداری وجودش برای قلب شکسته‌اش بود. با پشت دستش، آن دو قطره اشک را پاک کرد.
_ من فیلیپ مورفی هستم؛ پسری که مسئول ویدیوی بیلبوردهای تایمز سکوئره،؛ پسری که ماسک زد و خودش رو پشت نقاب به مردم نشون داد. الان ساعت چهار صبح، مردی به اسم کاناپوس وارد خونم شده تا به خاطر ویدیویی که منتشر کردم، من رو بکشه. نمی‌دونم در اصل کیه و نقش ایفای کدوم مهره، توی این صفحه‌ی شطرنج رو به عهده داره، ولی اون هم یکی از همون افرادیه که پشت پروژه‌ی کنترل و نفوذ به مغز انسان قرار دارن. ان کی او؛ اسم پروژشون اینه. کاناپوس گفت با این کار می‌خوان یه زندگی متفاوت برای مردم رقم بزنن، ولی بعید می‌دونم منظورش یه زندگی خوب و با رفاه بوده باشه. اون‌ها فردا شب، یعنی امشب، قراره با مأموریت سرقت از بیمارستان نیوهوپ پروژه رو استارت بزنن و متأسفانه نمی‌دونم هدف این ماموریت چیه، ولی امیدوارم شما بفهمید.
همان لحظه صدای مشت‌هایی که به در زده می‌شدند، زهره ترکش کردند و با چهره‌ای جن زده و چشمانی گرد، سرش را به سوی در چرخاند. نگاه مضطربش، روی در خیره مانده بود و آن لحظه قدری که دوربین تکان می‌خورد، به خوبی آشکار می‌کرد که لرزش دستانش تا چه حد بالا رفته‌اند.
گاردمن پشت در، محکم‌تر مشت زد و صدای بلند دادش رعشه ای به تن فیلیپ انداخت.
‌_ هی، در رو باز کن. می‌دونم اون داخلی! در رو باز کن، زود باش.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #19
فیلیپ لبانش را محکم روی هم فشرد تا صدای نفس زدنش شنیده نشود. دستش را روی زمین گذاشت و با تکیه بر آن، زانوهای سستش را بالا کشید. آرام آرام برخاست.
پشت در بودند و این یعنی به داخل آمدنشان و مرگش، فقط بحث ثانیه‌ها بود! باید دست می‌جنباند و کاری را که شروع کرده بود، تمام می‌کرد. نفس را در سینه‌اش حبس کرد و نگاهش را به سوی موبایلش چرخاند. قبل از مرگش داشت کاری را به انجام می‌رساند، که اگر به خاطر انجامش گیر می‌افتاد، بلایی بدتر از مرگ سرش می‌آمد. او یا زیادی شجاع بود، یا زیادی احمق!
پس از قطع کردن ویدیو، آن را برای شماره‌ی مد نظرش فرستاد. ویدیو و اعترافش به شماره‌ی اضطراری سازمان ان سی یو ارسال شد، یعنی شماره‌ای برای تماس‌های ضروری عموم و ارسال پیام!
وقتی نقطه سر خط کارش گذاشته شد، شروع کرد به از بین بردن مدارک، تا کسی بویی از آن ویدیوی دوم نبرد. ویدیو را برای خود پاک کرد و با عجله به سوی تخت رفت. موبایل را زیر تشک پنهان کرد و وقتی صاف ایستاد، آن‌گاه بود که در با لگدی باز شد. صدای مهیب برخورد در به دیوار، رنگش را چون گچ سفید کرد. زبانی روی لبان لرزان و رنگ پریده اش کشید و دو قدم عقب رفت، که به عسلی سفید پشت سرش خورد.
به گاردمنی که اسلحه به دست وارد اتاق شده بود، خیره شده بود. گاردمن دستانش را دور خشاب اسلحه می‌فشرد و آرام آرام به سوی فیلیپ گام برمی‌داشت.
دهانه‌ی اسلحه سر فیلیپ را نشانه گرفته بود و مانند جنگجویی، آماده‌ی کشتن به خاطر پیروزی بود، پیروزی‌ای باطل البته! اسلحه تنها دو گلوله داشت. بیشترشان صرف شلیک به دستگاه قفل در شدند، تا بتواند قفل را از کار بیندازد و با یک لگد در را باز کند.
چسبیدن اسلحه به سرش، برای لحظه‌ای فیلیپ را از جا پراند. انگشت گاردمن به سوی ماشه لغزید.
_ دیگه وقتشه که بمیری.
ماشه را فشرد. گلوله‌ به سر فیلیپ خورد و صدای خفه ی شلیک که در گوششان پیچید، فرا رسیدن مرگ را اعلام کرد.
محیط گویا یخ زده، همه چیز گویا از حرکت باز ایستاده بود. گلوله در سر فیلیپ جا خوش کرده بود و چشم گاردمن، زخم ایجاد شده روی سرش را می‌نگریست.
نفس در سینه‌ی فیلیپ حبس شد و دیگر بیرون نیامد.
پاهایش مسئولیت حمل بدنش را از سر انداختند و روی زمین افتاد. آنگاه فهمید سرنوشت چه بی‌رحم است! سرنوشت‌ انسان را تا روزها روی این زمین می‌کشاند و او را به امید آینده و فرداها وادار به نفس کشیدن می‌کند. سپس، در زمانی که هیچ انتظارش را نداری، زندگی از پشت خنجر می‌زند و تو را رها می‌کند. تو را به آغوش مرگ می‌سپارد و می‌گوید، برو! من دیگر نمی‌خواهمت!
خون از سرش سرازیر می‌شد و زمین را رنگ‌آمیزی می‌کرد. پلک‌هایش برای نزدیک شدن به هم تقلا می‌کردند و چشمش به سقف خیره مانده بود. خستگی بی‌امانی داشت او را به سوی خوابی ابدی فرا می‌خواند. این خستگی ای که مرگ نام داشت، حتی از شیطان هم فریبنده تر بود!
بالاخره پلک‌هایش را روی هم نهاد.
همان لحظه، کاناپوس با گام‌هایی آرام وارد اتاق شد. با بالا بردن و تکان دادن دستش نزدیک سنسورهای سقف، چراغ‌ها را روشن کرد. به سوی فیلیپ گام برداشت. دیدن جسد آن پسرکی که فکر می‌کرد می‌تواند از دستش فرار کند، حس خوب و شیرین پیروزی را در دلش می‌نشاند.
چشم از چشمان بسته و سر خونین فیلیپ گرفت. به عقب چرخید و به هر سه گاردمن خود که اکنون در اتاق حضور داشتند، نگاه کرد.
_ همه مدارک رو از بین ببرید. هیچ رد خون یا اثر نگشتی به جا نمونه. بعدشم که می‌دونید چی کار کنید.
گاردمن ها سری برای اطاعت تکان دادند و درحالی که کاناپوس گام‌های آرام و استوارش را به سوی در می‌پیمود، به مسیر رفتنش خیره ماندند. صدای باز و بسته شدن در خروجی که نشان از خروج کاناپوس می‌داد، در گوش گاردمن هایی می‌پیچید که شروع به انجام کار کرده بودند.
کاناپوس از آپارتمان خارج شد. هوای بیرون، لرزی روی تنش می‌نشاند و او را برای سريع‌تر سوار ماشین شدن وسوسه می‌کرد. سوار لیموزین سیاه مقابلش شد.
به پشتی صندلی تکیه داد. داخل لیموزین گرم، راحت و ساکت بود، درست مانند همان چیزی که اکنون برای رهایی از آن شب طولانی می‌طلبید. به سوی جا لیوانی کنار دستش، دست برد و لیوان نوشیدنی را از داخل آن بیرون کشید. درحالی که لیوان را به سوی دهانش می‌برد، نگاهش را به آسمان صاف و بدون ابر بیرون انداخت. آن زیبایی، برای آسمانی که تا چندی پیش اشک می‌ریخت و می‌غرید، عجیب بود! اما همین بود که می‌گفتند از بدبختی و اندوه تو، تویی متولد می‌شود که زیباتر از هر ورژن دیگر توست!
جرعه‌ای از نوشیدنی را نوشید و لیوان را سر جایش برگرداند. موبایل را بالا برد و مقابل صورتش قرار داد.
انگشتش آیکون قرمز را لمس کرد و ضبط ویدیو آغاز شد. گرفتن آن فیلم و بیان گزارشات، تنها کار باقی مانده‌اش بود.
_ روز چهارشنبه، یازده نوامبر، ساعت چهار و ده دقیقه‌ی صبح. همین الان کارم رو به پایان رسوندم و مأموریت کشتن فیلیپ مورفی با موفقیت به اتمام رسید. فیلیپ مورفی، پسر 18 ساله‌ی نیویورکی بود. پدر و مادر در قید حیات بودن و یک برادر کوچک‌تر داشت. همچنین در منطقه‌ی کویینز زندگی می‌کرد. این پسر، از طریق عموش اِستیوِن مورفی پاش به ماجرا باز شد و بنا به اعترافات استیون، حدس بر اینه که با استفاده از لپ‌تاپ استیون و به طور تصادفی، اطلاعات مربوطه به پروژه‌ی ان کی او رو پیدا کرده. فیلیپ با اون اطلاعاتش، ویدیویی با ماسک از خودش گرفت و در مورد کنترل شدن مغز انسان به مردم گفت. و امشب به خاطر این کارش، مجازات شد و مستحق مرگ. استیون مورفی، دارای لقب ستاره‌ی کاپِلا و پایین‌ترین درجه، به خاطر این اشتباه هویتش فاش شد و الان توی حبس به سر می‌بره، درحالی که مشخص نیست چه سرنوشتی در انتظارش باشه. مذاکرات برای حکمش، هنوز در حال انجامه.
***
نفسش را کلافه بیرون داد. گام‌های بلندش راه را برای رسیدن به دفتر می‌پیمودند. اخمی مزین ابروانش شده بود و گوش‌هایش برای نشنیدن صدای رو اعصاب پیتر، به او تمنا می‌کردند، ولی او توجهی نداشت.
_ پس قرارمون تا پونزده نوامبر، باشه؟ ارن، پول رو باید بهم برگردونی. ماریتا بود که سری پیش از قید پولش گذشت و تو بدهیت رو ندادی! من پول رو لازم دارم.
کلافه و حرصی چشمانش را در حدقه چرخاند. جلوی در ایستاد. در شیشه‌ای خودکار کنار رفت و ارن، پس از پا نهادن درون اتاق جلسه لب به سخن گشود؛ درحالی که چشمانش نیز به زمین زنجیر خورده بودند.
_ باشه پیتر، من هشش هزار دلار رو...
لحن جدی و طمع کار پیتر که پا بـر×ه×ن×ه میان حرفش پرید تا میزان دقیق پول بدهی را اعلام نماید.
_ شش هزار و چهار دلار!
ارن با تصور این‌که پیتر مقابلش ایستاده و او را می‌بیند، سرش را برای تأیید حرفش تکان داد.
_ باشه، شش هزار و چهارصد. من اون پول رو بهت برمی‌گردونم. فقط تا همین پونزدهم صبر کن. همین دیشب بازی تموم شده و تو هنوز بیست و چهار ساعت نگذشته، زنگ زدی پول بخوای؟ این عجله واسه چیه؟
پیتر از پشت تلفن، با لحن صدای جدی‌اش برای ارن خط و نشان کشید.
_ فقط می‌دونم بهت اعتمادی نیست.
_ باشه، باشه، فهمیدم چه آدم ع×و×ض×ی ای هستم. ولی چهار روز دیگه پولت رو می‌گیری.
این را گفت و درحالی که موبایل را از گوشش پایین آورده و تماس را قطع می‌کرد، چشم غره‌ای به اسم پیتر که روی صفحه به او دست تکان می‌داد، رفت. سپس سرش را بالا برد و نگاهش در چند جفت چشمان کلافه و سردرگم قفل شد.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #20
جکسون استوارت؛ مدیر تیم اِی، نگاه کلافه اش با او سخن می‌گفت و داد می‌زد که ارن، باز این دردسرهایت را شروع کرده‌ای؟ مهْربان، اما سخت‌گیر و مرموز بود!
از نگاه سردرگم لیام و اِما، می‌شد فهمید که با این ورود جا خورده‌ بودند و احتمالاً سعی داشتند از ماجرای پشت مکالمه‌ای که شنیده‌ بودند، سر در بیاورند. وقتی نگاهش به سمت اِیدِن چرخید، ایدن با نگاهی سؤالی و ابرویی بالا انداخته، از او پرسید باز درگیر چه کاری شده‌ای؟! ایدن شاید پایه‌ترینشان بود!
ریچارد آلِن؛ رئیس کل سازمان ان سی یو، در رأس میز بیضی شکل و سفید نشسته بود و سرش پایین بود. به ظاهر داشت مطلبی در کاغذ زیر دستش یادداشت می‌کرد، اما ارن می‌توانست لبخند ریز او را مشاهده کند.
از قرار معلوم، وایولت که به صندلی تکیه داده و آدامس نعنایی اش را باد می‌کرد و می ترکاند، تنها فرد بی‌تفاوت جمع بود. اگرچه نباید از آدم بیخیالی چون وایولت، انتظار واکنش به‌خصوصی می‌کشید.
ارن درحالی که لبخند می‌زد، گام‌هایش را به سوی میز برداشت.
_ هی بچه‌ها، میون صحبت مهمی سر رسیدم مثل این‌که!
جکسون چشمان قهوه‌ای‌اش را از ارن گرفت و دستش را به سمت پیشانی‌اش دراز کرد. شقیقه‌هایش را مالید.
_ ارن، باز چی کار کردی؟
ارن خندید و صندلی را عقب کشید. به هنگام نشستن روی صندلی، بیخیال شانه‌ای بالا انداخت.
_ هیچی، یکم پول بدهیه همین. ردیفش می‌کنم.
کسی حرفی برای زدن نداشت و همه چشم از ارن گرفته بودند. تنها ریچارد بود که کاغذها را کنار می‌گذاشت و با در هم فرو بردن دستانش روی میز، نگاهش را میان همه رد و بدل می‌کرد. چقدر آسوده دیدن اعضای تیم اِی، به دلش می‌نشست. کاش می‌توانست با سکوتش، به این آسودگی ادامه دهد و کسی را از چیزی خبردار نکند. ولی نمی‌شد! اطلاعاتی که به دستش رسیدند، برایش آشکار ساختند که در این ماجرا، به کمک تیم اِی و توانمندی اعضایش احتیاج دارد.
یعنی باید تیمی را مسئول قرار دهد، که پرونده‌های جاسوسی، تروریستی و خیلی بزرگتر را به عهده می‌گیرند. تیمی که هر طور بخواهی تعریفشان کنی، باز نمی‌توانی!
صدای گلایه‌ی لیام که در اتاق پیچید، ریچارد را به خود آورد. درحالی که سرش را به سوی لیام می‌چرخاند، تعجب در وجودش نشست. چه زمانی آن‌قدر غرق فکر و خیال شده بود، که نفهمید بحث چگونه از بدهی ارن، به وافِل صبحانه رسید.
_ ولی این رستوران دو کوچه پایین‌تر، وافل هاش خوشمزه‌ترن.
وایولت آدامسش را ترکاند و تکیه‌اش را از صندلی گرفت. چشمان آبی مزین شده با خط چشم سیاهش را به سوی لیام چرخاند.
_ موافقم.
صدای سرفه‌ی آرام ریچارد، چشم‌ها را به سوی خود کشید و مداخله‌ای در بحث انجام داد، که موفق شد در کسری از ثانیه جو صمیمی اتاق را از بین ببرد. با حرفی که اعضا از ریچارد شنیدند، همگی لبخند خود را پشت چهره‌ی متمرکز و کنجکاوشان رها کردند.
_ بچه‌ها، مطمئن باشید اگه مأموریت جدیدمون موفقیت آمیز تموم شه، برای وافل مهمونتون می‌کنم. ولی الان باید راجع به یه چیز مهم صحبت کنیم.
سرها به سوی ریچارد چرخیدند و بحث وافل به فراموشی سپرده شد. آخر با وجود مأموریت، دیگر چه کسی به صبحانه می‌اندیشید؟ چند جفت چشم منتظر و کنجکاو، به ریچارد خیره شده بود و از میان همه‌شان، جکسون با لب برچیدن، کنجکاوی خود را اعلام کرد.
_ چیزی که به خاطرش این‌جا جمع شدیم؟
ریچارد سری تکان داد.
_ یه مأموریت جدید داریم، مأموریتی که....
سرش را به سوی ارن چرخاند.
_ ارن، به خاطرش تو رو هم صدا کردم. هر چند که تو، عضو رسمی تیم اِی نیستی و فقط توی بعضی پرونده‌ها کمک می‌کنی، اما فکر کردم برای این یکی، بهتره از هر نیرویی که می‌تونیم، استفاده کنیم.
ارن درحالی که تک خنده‌ای به لب می‌نشاند، خودکار روی میز را برداشت. آن را میان دو انگشت اشاره و وسطش چرخاند.
_ رئیس، اگه ماجرا زیاد جدی نیست، از همین اولش بگو تا من بکشم کنار. می‌دونی که تا قضیه خیلی جدی نباشه، دست به عمل نمی‌زنم! به هرحال من الماس نهفته ی سازمانم و حیفه به خاطر چیزای کوچیک، از الماس رونمایی کنیم.
درحالی که بقیه نیم نگاهی به ارن می‌انداختند و تنها لیام و ایدن با لبخند ریزی واکنش نشان می‌دادند، ریچارد سری به طرفین تکان داد.
‌_ نه ارن، این‌طور نیست که فکر می‌کنی. اتفاقی که افتاده، در مورد ویدیوی بیلبوردهاست! پسر مرموزی که سر زبون ها افتاد. جالبه بدونید که اون پسر، یه ویدیوی خصوصی به سازمان فرستاده تا ما ببینیم!
همگی با بهت و تعجب نگاهشان را میان هم رد و بدل کردند. می‌خواستند ببینند درست متوجه شده‌اند، یا که گوش‌هایشان فریبشان می‌داد. نگاه ریچارد که هیچ نشانی از جوک بودن حرفش نداشت، پس نمی‌توانست فریب باشد. جکسون نگاه بهت زده‌اش را به سوی ریچارد چرخاند.
_ چی داری میگی؟
ریچارد، در سکوت و با تأسف پیدا در چشمانش، تبلت کنار دستش را در دست گرفت. با روشن کردن صفحه‌ی هولوگرامش روی میز، ویدیوی مربوطه را پلی کرد. اعضا، در سکوت و تعجب ویدیو را می‌نگریستند و عده‌ای به خاطر حرف های فیلیپ نگران و ناراحت، عده‌ای مانند جکسون و لیام نیز کلافه می‌شدند. جکسون درحالی که با اخم، مدام نفس نفس زدن فیلیپ در ویدیو را می‌نگریست، وقتی ویدیو با صدای کلفت فریاد مردی به پایان رسید، نفس محبوس در سینه‌اش را کلافه بیرون داد.
اِما و ایدن به نظر غمگین می‌آمدند. همگی می‌دانستند پس از آن ویدیو، فیلیپ یا چشم به جهان بسته، یا که در بهترین حالت ربوده شده. جو سنگینی روی شانه‌هایشان سنگینی می‌کرد و چرا هیچ کدام میل به شکستن آن سکوت نداشتند؟
ریچارد همان‌طور که تبلت را خاموش می‌کرد، لبانش را تر کرد.
_ پنج ساعت پیش فرستاده شده. وقتی داشتم پیام‌های شماره‌ی اضطراری رو نگاه می‌کردم، دیدمش. همه‌ی اعضای این تیم، اطلاع دارن که مستقیم از جانب شهردار دستور گرفته بودم تا راجع بهش تحقیق کنم. تا به الان، حرف هاش الکی به نظر می‌رسیدن، اما چون موجب نگرانی عده‌ای توی جامعه شده بودن و چون پروژه‌ای که داشت در موردش حرف می‌زد، یه چیز عادی نبود، شهردار نگران شد. خواست ته و توش رو دربیاریم.
ریچارد شانه‌ای بالا انداخت و دستانش را در هم قفل کرد.
_ خب... من اطلاعات زیاد مفیدی پیدا نکردم. اما این ویدیو همه چیز رو تغییر میده. الان ما فهمیدیم هیچ چیز الکی نیست و چندتا کلید تو دستمون داریم، که باید بفهمیم این کلیدها کدوم درها رو باز می‌کنن.
جکسون به پشتی صندلی تکیه داد و دستانش را مقابل سینه‌اش در هم قفل کرد. همچنان موهای قهوه‌ای اش روی پیشانی‌ ریخته بودند، اما اخم پر رنگش مانند روز قابل رؤیت بود.
_ کاناپوس، پروژه‌ی ان کی او، سرقت از بیمارستان نیوهوپ و در آخر، خود فیلیپ مورفی. تنها کلیدهایی که می‌تونن ما رو به مرحله‌ی دیگه‌ای برسونن، اینان.
ریچارد انگشت اشاره‌اش را به سوی جکسون گرفت.
_ یا هم که می‌تونن با بن‌بست مواجهمون کنن. هنوز هیچ اطلاعاتی نداریم.
وایولت بار دیگر بادکنک آدامسش را ترکاند و درحالی که آن را زیر دندان می‌جوید، دستانش را در جیب کت سیاهش گذاشت.
_ تنها نکته‌ای که این وسط عیانه، مأموریتشونه. سرقت امشب؟ فقط منم که فکر می‌کنم باید براش آماده باشیم؟
ایدن پوف کلافه ای کشید و موهای بلوند پر پشتش را با دستش به هم ریخت. لعنتی! همه چیز خیلی به هم گره خورده بود و همه‌شان میان جنگلی از افکارشان گم شده بودند. دریغ از یک راهنما و نشانه، داشتند در آن جنگل برای یافتن راه خروج تلاش می‌کردند. نگاه سردرگمش میان بقیه چرخید و یک تای ابرویش را بالا داد. گیجی ای در چهره‌اش هویدا بود. سؤالی به میان گذاشت، که هیچ کس جوابش را نمی‌دانست، ولی اصلی‌ترین سؤال ممکن برای پرسیدن بود.
_ ولی موضوع اینه که چه سرقتی؟ چه چیزی می‌خوان از بیمارستان بدزدن؟ چه چیزی ممکنه اون‌ها رو به بیمارستان بکشونه؟
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49
پاسخ‌ها
24
بازدیدها
354

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین