. . .

در دست اقدام رمان تیغ و داد | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. پلیسی
  2. علمی_تخیلی
نام رمان: تیغ و داد
نویسنده‌: سوما غفاری
ژانر: علمی تخیلی، پلیسی، عاشقانه
خلاصه‌: در شهر نیویورک، آشوب به پا می‌شود. تیم‌های پلیسی باید دست بجنبانند و از میان پرونده‌های قتل و سرّی، حقیقت را بیرون بکشند. مردم، به عنوان سربازهای این صفحه‌ شطرنج و سران دولت، همگی قلعه‌هایی برای محافظت از شهر. اما شاه کیست؟ شاهی راستین که ادعای حکمرانی بر بشریت را دارد؟ یا دلقکی پیاده نظام که ماسک شاه بر صورت نهاده‌‌؟

سخن نویسنده: بذارین باهاتون صادق باشم؛ اولین بار وقتی ایده‌ی این رمان به ذهنم رسید، تابستون سال 1400 بود. حالا سه سال از روش گذشته. توی این مدت سه سال، خیلی فراز و نشیب‌ها با این رمان داشتم و به عنوان اولین اثر علمی تخیلی من، خیلی چیزها بهم یاد داد، چه در حوزه‌ی این ژانر و چه در حوزه‌ی نویسندگی. وقتی از دید یه منتقد حرفه‌ای بخوام بهش نگاه کنم، می‌بینم چند جای اشکال ریز داره. اما هر چقدر خواستم بازنویسیش کنم، نتونستم. چون این نسخه‌ی دومی که دارم از این رمان مینویسم، به شکل عجیبی برام دوست داشتنیه و نمیخوام هیچ تغییری درش ایجاد بشه. برای همین، امیدوارم که شما هم علیرغم اشکالاتش، مثل من دوستش داشته باشین و ازش لذت ببرین.
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #21
ریچارد نگاهش را به طرف ایدن چرخاند.
_ یکی از اهداف اصلی مأموریت هم فهمیدن این موضوعه. می‌دونیم که امشب قراره بازدیدی از بیمارستان نیوهوپ داشته باشن. فقط زمان دقیقش رو نمی‌دونیم، اما بی‌شک قراره بعد از اتمام شیفت روزانه‌ی کارکنان باشه. بسته به ساعتی که کارکنان بیمارستان رو خالی می‌کنن و شیفتشون رو به ربات‌ها می‌سپرن، ما هم باید حرکت رو شروع و برای شکار کمین کنیم.
جکسون به سوی میز خم شد و در طوفان فکری ایجاد شده، دخالت کرد.
_ پس باید از قبل به کارکنان بیمارستان اطلاع بدیم، تا بعد از خروج، سیستم امنیتی رو روشن نگه دارن. مدیر بیمارستان باید مطلع بشه.
ارن تکیه‌اش را از صندلی گرفت. یک تای ابرویش بالا رفت و مُهر سکوت لبانش شکسته شد.
_ احیاناً اول از همه نباید بریم سراغ فیلیپ؟ نمی‌دونیم چی به سرش اومده و ممکنه کمک نیاز داشته باشه.
اِما سرش را پایین انداخت، که موهای بور فرفرش نیز روی شانه‌هایش ریختند.
_ دو تا مأموریت همزمان‌؟ این خود شکنجه است.
وایولت که سمت چپ اما نشسته بود، ضربه‌ای آرام به شانه‌ی هم تیمی اش زد.
_ هی، تنبلی نکن دیگه.
جکسون بلند شد. همه‌ی سرها به تبعیت از او بالا رفتند و ریچارد نیز، معلوم نبود چرا خود را شایسته‌ی برخاستن دید. درحالی که آن دو سر پا ایستاده بودند، جکسون به سوی اعضا سر چرخاند.
_ باید به دو گروه تقسیم بشیم. کار زیاده! ایدن، هر اطلاعاتی که می‌تونی راجع به فیلیپ مورفی به دست بیار. تا نیم ساعت بعد، آدرس خونش رو می‌خوام. گروه اول، ارن، وایولت، لیام، باهام میاید، میریم خونه‌ی فیلیپ و دنبالش می‌گردیم. پرونده‌ی مفقود فیلیپ باز می‌شه، بیاین امیدوار باشیم که به پرونده‌ی قتل تبدیل نشه. گروه دوم، اِما و ایدن، این‌جا توی سازمان می‌مونید و هر اطلاعاتی که می‌تونید راجع به پروژه‌ی ان کی او و کاناپوس به دست میارید.
همگی تک تک از روی صندلی بلند شدند. ایدن و لیام، متمرکز روی کارشان و در فکر لحظات پیش رو، ارن هیجان زده برای شروع مأموریت، دیگران بی‌تفاوت و منتظر چشم دوخته به جکسون. اما روی حرف جکسون، با اِما و ایدن بود.
_ ببینید کاناپوس نشان چیه. احتمالاً لقب باشه. به گفته‌ی فیلیپ، یارو مَرده، پس با یه مرد طرف حسابیم... بعد از ظهر، برمی‌گردیم سازمان و اون موقع هر اطلاعاتی که پیدا کردید رو می‌خوام. همون حوالی به بیمارستان نیوهوپ زنگ می‌زنیم و بعدش، آماده‌ی مأموریت میشیم. امشب اولین باری خواهد بود که با دشمنامون روبه رو میشیم.
صدای ریچارد نقطه سر خط مکالمه گذاشت. پایان جلسه فرا رسید و حرف ریچارد، سندش بود.
_ براتون آرزوی موفقیت دارم.
***
قفل در باز شد و انگشتان وایولت دور دستگیره پیچیدند. نهایت، هر چهار نفرشان پا به خانه‌ی سوت و کور فیلیپ گذاشتند، خانه‌ای که دیگر بوی زندگی نه، بلکه بوی غم می‌داد و مشام را پر می‌کرد.
جکسون در را پشت سرش بست و به بقیه که هر کدام به سویی می‌رفتند، خیره شد. سکوت خانه، وجودشان را در آغوش کشیده بود و آنان را با آغوش گرمش آشنا می‌کرد. لیام و وایولت به سوی راهرو قدم برمی‌داشتند و ارن، توجهش تمام و کمال در اختیار آشپزخانه قرار گرفته بود. وقتی وارد آشپزخانه شد، کتش را روی جزیره‌ی طوسی رنگ رها کرد.
با کنجکاوی در یخچال را گشود. خانه‌ی ساده و متوسطی بود و گمان نمی‌کرد بررسی آن‌جا بتواند به آنان کمک دستی در پرونده برساند. اصلاً در آن خانه چیز به درد بخوری می‌توانستند پیدا کنند؟
همان لحظه نگاهش صیاد چیزی درون یخچال شد. در میان همه‌ی میوه‌ها و خوراکی های رنگین طبقه بندی شده در یخچال، چیزی در نگاهش درخشید و لبخند هیجان زده‌ای روی لبش نشاند.
وایولت درحالی که ابتدای راهرو منتظر آمدن لیام بود، تکیه‌ای به دیوار زد و دستانش را مقابل سینه‌اش در هم قفل کرد. هیچ اثری از درگیری و فرار و ورود به زور، در خانه هویدا نبود. به سختی می‌شد حدس زد که این خانه، خانه‌ی یک قربانی بوده باشد! به سوی موهای یخی رنگش دست برد و با کشیدن موهایش، کش را سفت تر کرد.
مسیر چشمانش به سوی جکسون تغییر جهت دادند.
_ واحد نقلی و متوسطیه. من فکر می‌کردم پسری مثل فیلیپ، پشتش به جای محکمی گرم باشه که بیاد جلو دوربین و چنین حرکت شجاعانه ای از خودش نشون بده. فکر نکنم همراه خانوادش زندگی کنه، مگه نه؟
جکسون سری به طرفین تکان داد و دستش را به سوی کاغذهای روی میز برد. درحالی که آنان را به امید اطلاعات به درد بخوری زیر و رو می‌کرد، ابروانش را برای نفی حرف وایولت بالا داد.
_ اطلاعاتش رو نگاه نکردی؟ تنهاست، 18 سالشه.
جکسون ناموفق از پیدا کردن اطلاعات مفیدی، صاف ایستاد. از لیامی که برای بررسی اتاق‌ها رفت، خبری نبود. اصلاً ارن کجا بود؟
چینی روی چهره‌ی جدی‌اش نشست و به عقب چرخید. همان لحظه، ارن از آشپزخانه بیرون آمد. پاکت آبمیوه در دستش جا خوش کرده بود و نی، میان لبانش. پشت اوپنی که آشپزخانه را از هال جدا می‌کرد، ایستاد و دست دیگرش را روی آن نهاد. پس از خوردن یک جرعه‌ی دیگر، آبمیوه را پایین آورد و لبخندی زد.
_ خب، چخبر؟
جکسون چشمانش را یک بار باز و بسته کرد. چهره‌اش ناباوری را فریاد می‌زد.
_ بهم نگو که اون رو از یخچال این‌جا برداشتی! لطفاً نگو که داری به لوازم صحنه جرم دست می‌زنی!
ارن نیشخندزنان سری تکان داد.
_ چرا، دارم همین کار رو می‌کنم.
چشمانش را در حدقه چرخاند و روی از او گرفت. به سوی راهرو رفت.
_ بچه‌ها، یه جا واینستید. همه جای خونه رو بگردید، حتی زیر فرش‌ها!
***
ایدن خود را روی صندلی کافه تریا، روبه روی اِما رها کرد. نگاهش به سوی اِما لغزید.
_ هیچی نیست؟
انگشتان اِما، تند تند روی حروف کیبورد هولوگرامی می‌چرخیدند و نگاهش بد به صفحه‌ی لپتاپ گره خورده بود. موهای بورش را دقایقی پیش دم اسبی بست تا با ریختن روی چشمش، سد کارش نشوند. سرش را به طرفین تکان داد و بدون چشم انداختن به ایدن، به نشانه‌ی نارضایتی، اخم روی ابروانش را پررنگ‌تر کرد.
_ هیچی!
اِما به سوی کراوات سیاه دور گردنش دست برد و آن را شل تر کرد. گردنبندهای دور گردنش و سنجاق یقه‌ی لباسش، ظاهرش را زینت می‌دادند. کلافه آهی کشید و دستانش را روی میز گذاشت.
_ انگار تو انبار کاه دارم دنبال سوزن می‌گردم. آه! این کار خیلی سخته.
ایدن تک خنده‌ای کرد.
در ان هنگام، فرانچسکا تند تند در راهروی طبقه‌ی هفدهم راه می‌رفت. موهایش روی شانه‌هایش تکان می‌خوردند و صدای پاشنه‌ی کفش‌هایش، سکوت را زیر پا می‌گذاشتند. نگاهش به جلو، لیکن گوشش نزد صدای جکسون بود.
_ آره، یه مأموریت مهم داریم. ارن تا شب دستش پیش ما بنده.
فرانچسکا سری به معنای باشه تکان داد و لبخندی زد.
_ مشکلی نیست. توی سازمان ندیدمش، خواستم بدونم کجاست که اگه مأموریتی پیش اومد، مطلع باشم. به خودش زنگ زدم، ولی جواب نمیده.
صدای سکوت جکسون در گوش فرانچسکا پیچید و او را متوجه ساخت که باید مکالمه را به اتمام برساند.
_ پس من قطع کنم تا به کارتون برسین. تا عصر برمی‌گردین سازمان دیگه درسته؟ فکر کنم نیم ساعت تایم آزاد پیدا بشه تا ببینمت.
_ مطمئن نیستم. ببینیم چی می‌شه.
فرانچسکا، آب دهانش را مردد قورت داد و روی لبانش مُهر زد. جکسون که با نظاره کردن سکوت فرانچسکا، از پایان یافتن مکالمه مطمئن شده بود، موبایل را از روی گوشش برداشت و تماس را قطع کرد. درحالی که موبایل را در دستش می‌چرخاند، سر به عقب برگرداند. از پنجره‌ی کوچک ون، به لیام و ارن که روی صندلی‌های عقب نشسته بودند و با خنده صحبت می‌کردند، نگاهی اجمالی انداخت. سپس دوباره مشغول تماشای خیابان شلوغ و ماشین‌های مختلفی شد که مدام از کنارشان می‌گذشتند.
ناگهان، صدای بلند و کلافه ی ارن، جکسون را از فکر و خیال بیرون کشید.
_ لعنت بهش! وای، دور بزن برگرد.
نگاه بهت زده‌ی جکسون به عقب چرخید و به ارن که از پنجره به جلو چشم دوخته بود، نگاه کرد. وایولت نگاه متعجب و سردرگمی میان ارن و خیابان رد و بدل کرد.
_ چرا؟ چی شده؟
_ برگرد به خونه‌ی فیلیپ. بعدش میریم خونه‌ی خانوادش تا باهاشون حرف بزنیم.
جکسون یک تای ابرویش را بالا داد.
_ چرا برگردیم اون‌جا؟
ارن لبخند دندان نمایی زد و دستی به پشت گردنش کشید.
_ کتم رو جا گذاشتم.
***
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #22
_ یعنی شما طی این سه روز گذشته، پسرتون رو ندیدید؟ باهاش در تماس نبودید؟
مرد، نگاهی به چشمان کنجکاو جکسون انداخت و سری به طرفین تکان داد. درحالی که دستانش را دور شانه‌های زن گریانش پیچیده بود، سرش را پایین انداخت و پاسخ داد.
_ نه. آخرین بار که رانا باهاش حرف زد، یکشنبه صبح بود. ما اون ویدیویی که منتشر کرده بود رو دیدیم و بعدش، بهش زنگ زدیم. می‌دونستم پشت اون ماسک، فیلیپ هستش. به هرحال، امکان نداره یه پدر و مادر پسرشون رو نشناسن، مگه نه؟ وقتی ازش پرسیدیم اونه یا نه و خواستیم مطمئن بشیم، به کارش اعتراف کرد. من یکم سردرگم و متعجب شده بودم. ازش پرسیدم معنی اون کارهاش چیه و چرا خواسته چنین حرفایی بزنه، ولی هیچی بهمون نگفت. فقط گفت مراقب خودمون باشیم.
جکسون سرش را به معنای فهمیدن تکان داد. آرنج دستانش روی زانوهای بازش جا خوش کرده بودند و لبه‌ی مبل نشسته بود. کنار او، وایولت به مبل تکیه داده بود و گفته‌های رانا و کارل را در اپل واچ ثبت می‌کرد. لیام و ارن نیز اطراف خانه را به امید پیدا کردن چیزی، جست‌وجو می‌کردند.
کارل، چشم از دو پلیس مقابلش گرفت و نگاهی به رانا انداخت. زن غمگین، تند تند اشک هایش را با دستمال کاغذی پاک می‌کرد. سرش پایین بود، ولی قرمزی چشمانش زیر نور سن خودنمایی می‌کردند. گونه‌های خیسش دل می‌خراشیدند و او، تصویری از یک مادر دل نگران را ارائه می‌داد. این نگرانی و اندیشه‌های منفی، زمانی به قلب و ذهنش راه پیدا کردند که بیست دقیقه پیش، زنگ در به صدا درآمد. پلیس به داخل آمد و گفت که اثری از فیلیپ نیست و می‌خواهند راجع به او صحبت کنند. درست از آن لحظه که شنید امکان دارد جان پسرکش در خطر باشد، دنیا مقابل دیدگانش ویران شد.
جکسون سرش را بلند کرد.
_ پسر کوچیکتون کجاست؟
رانا بینی اش را با دستمال پاک کرد.
_ مدرسه. ساعت سه میاد خونه.
سرش را بالا آورد و چشمان خواهشمند و عاجزش را در نگاه جکسون دوخت. نگاه نگرانش که لک می‌زد برای صحیح و سالم دیدن چهره‌ی پسرش، عجب به دل چنگ می‌زد و آن را می‌خراشید.
_ آقای اِستوارت، لطفاً فیلیپ رو صحیح و سالم به خونه برگردونید.
جکسون، خیره به چهره‌ی اندوهگین و ترسیده ی رانا ماند. کاش می‌توانست همینک نگرانی این زوج را بابت پسرشان کاهش داده، آنان را از این مخمصه خارج کند. اما فعلاً کاری از دستش برنمی‌آمد. انگشتانش را با حرص و خشم در هم فرو برد و درحالی که آنان را به هم می‌فشرد، سری تکان داد.
_ ما تلاشمون رو می‌کنیم.
این را گفت و برای تغییر بحث اقدام کرد. هم نمی‌خواست به حاشیه وارد شوند و هم نمی‌خواست رانا با کنکاش اطلاعات، خود را پریشان تر بکند.
نگاه جدی‌اش به سوی کارل و چهره‌ی ناراحتش چرخید. می‌دانست آن مرد از درون، با غوغایی عظیم سر و کله می‌زند. می‌دانست زیر آوار نگرانی‌های پدرانه اش مانده بود، لیکن سعی داشت خود را سر پا نشان دهد. کارل، آن لحظه به فکر همسر و خانواده‌اش بود، تا به فکر غم خود!
_ آقای مورفی، شما گفتید فیلیپ چیزی در مورد کارهاش و ویدیوها بهتون نگفت، درسته؟
کارل سری تکان داد.
_ دوست‌هاش چطور؟ فکر می‌کنید اون‌ها در جریان چیزی باشن؟ ما باید بتونیم هر نشونه و سرنخی که می‌تونیم، پیدا کنیم تا بلکه بهمون کمک کنه بفهمیم فیلیپ الان کجاست و چطوره. حالش خوبه یا نه.
با جمله‌ی آخر جکسون، هق هق رانا از سر شروع شد. کارل دستپاچه و نگران نگاهی به سوی همسرش چرخاند و در همان هنگام، دستش را به سوی میز دراز کرد. لیوان آب را از روی آن برداشت و به سوی رانا گرفت. رانا که از فرط گریه و هق هق، آب دهانش خشک شده و لبانش به چوب مانند بودند، انگشتانش را دور شیشه پیچید. او درحال آب خوردن بود و کارل در حال صحبت.
_ چیزی نمی‌دونیم. ولی می‌تونم اسم و محل زندگیشون رو بهتون بدم.
وایولت تکیه‌اش را از مبل چرم گرفت، تا آماده‌ی ثبت اطلاعات شود. کارل شروع کرد به گفتن اسم چهار دوست فیلیپ و نشانی آنان، درحالی که رانا سعی می‌کرد خود را آرام‌تر کند.
اما مطمئن بود تا روزی که پسرکش پا به آن خانه نگذارد، تا روزی که از صحت حالش اطمینان حاصل نکند، حال او بهتر نمی‌شود.
***
روی مبل نشست و تک دکمه‌ی کت سفیدش را باز کرد. نگاهش به سوی دبورا چرخید. دبورا، به پشتی کاناپه تکیه داده بود، درحالی که لیوان قهوه‌ای نیز میان انگشتانش به چشم می‌زد. پاهایش را از زانو خم کرده، روی مبل گذاشته بود و سرِ به پایین افکنده شده‌اش، چشمانش را به بخار برخاسته از لیوان گره زده بود. در ذهن، ظرافت رقص بخارها را تحسین می‌کرد و در ظاهر، تنها سکوتش دیده می‌شد.
مایکل نگاهی به چهره‌ی متفکر و خونسرد دبورا انداخت، چهره‌ای که میان موهای سفیدی چون برف، قاب گرفته شده بود. رژ سرخی آن میان، تصویر خونی ریخته شده روی برف را القا می‌کرد، اما آن خون، خون چه کسی بود؟ خون ریخته شده به دست دبورا؟ یا خون ریخته شده به خاطر دبورا؟
زن، با بلند کردن سرش، در چشمان سیاه مایکل خیره گشت. مایکل مانند همیشه، موهایش را ژل زده و به عقب هدایت کرده بود. کت و شلوار مرتب تنش، او را منظم و تمیز نشان می‌دادند و مایکل را نمی‌شناخت، اگر نمی‌دانست این نظم او به خاطر وسواسش در مورد ظاهرش است. حساسیت او روی ظاهرش، باعث می‌شد هیچ‌گاه نتوان او را با لباس‌هایی نامرتب دید! لبخندی به لب نشاند و لیوان را به سوی دهانش برد.
_ کارها رو راست و ریست کردی؟
مایکل سری به معنای تأیید تکان داد.
_ آره، ساعت دو شب راه می‌افتیم.
لبخندی مهمان لب دبورا شد.
_ خوبه. انتظار دارم همه چیز با موفقیت پیش بره. می‌دونی که بلافاصله محموله‌ها رو باید ببرید آزمایشگاه، پس خطر آوردنشون به این‌جا رو به جون نخرین.
مایکل به سوی جیب داخلی کتش دست برد و پاکت سیگاری بیرون کشید.
_ نگران نباش، ما دستورات رو مو به مو انجام می‌دیم.
دبورا به سیگاری که میان لبان مایکل به اسارت درمی‌آمد، خیره شد. صدای جرقه‌ی فندک در گوشش پیچید و سپس، شعله‌ی نارنجی رنگ داشت سیگار را می‌سوزاند. درحالی که پاهایش را باز و از لبه‌ی کاناپه آویزان می‌کرد، به جلو خم شد. لیوان را روی میز گذاشت و دوباره به پشتی تکیه زد.
_ زک رو هم با خودت ببر. بذار بهش بگم.
این را گفت و به سوی موبایل تاشویش دست برد. آن را از روی کاناپه برداشت.
اخمی روی ابروان مایکل نشست و سیگار را به لب نچسبانده، دستش را پایین آورد. ناخرسندی و کلافگی در چشمانش هویدا گشت و با در هم رفتن چهره‌اش، خواست نشان دهد که چقدر از این پیشنهاد دبورا ناراضی است. دبورا با شماره‌ی زک تماس می‌گرفت و کاری از دست مایکل برنمی‌آمد. هیچ توان تحمل آن پسر تخس را نداشت، ولی مگر می‌توانست لب بگشاید و مخالفت خود را اعلام نماید؟ حتی کوچک‌ترین حرفی به زک نیز، موجب می‌شد دبورا زمین و زمان را به آتش کشد.
دبورا بی‌توجه به مایکل، با زک تماس گرفت. به دو بوق نکشیده، زک پاسخ داد و تصویرش در هولوگرام نمایان گشت. دبورا لبخندی زد.
_ کجایی؟
زک نیم نگاهی به چهره‌ی مادرش انداخت.
_ اتاقم. دارم به پیتون غذا می‌دم.
دبورا سری تکان داد و پس از نگاهی گذرا به مایکل، دوباره به تصویر زک نگاه کرد.
_ برای مأموریت امشب... تو هم با مایکل برو به بیمارستان. می‌خوام همراهیشون کنی.
زک ناگهان سرش را به سوی دوربین موبایل چرخاند و چشمان گرد شده و ناباورش را در نگاه دبورا دوخت.
_ چی؟! من با اون پیر خرفت جایی نمیرم.
مایکل در حرکتی آنی، تکیه‌اش را از مبل گرفت. یک تای ابرویش بالا رفت و با چهره‌ای طلبکارانه به زک چشم دوخت. خدایا! گوش‌هایش درست شنیده بودند؟ پیر خرفت؟ دندان‌هایش را روی هم فشرد.
_ هی، پسر! تو به کی میگی پیر خرفت، ها؟
زک با شنیدن صدای مایکل، چشمانش را در حدقه چرخاند و نگاهش را به سوی آکواریوم شیشه‌ای پیتون سوق داد. البته که این آکواریوم در تصویر هولوگرام پیدا نبود. ترجیح می‌داد به جای توجه به مایکل، حواسش را به مارش دهد، اما افسوس که دستورات مادرش این اجازه را به او نمی‌دادند.
_ زک، حرف نباشه. امشب باهاشون به مأموریت میری، همینی که هست.
زک نفس محبوس در سینه‌اش را کلافه بیرون داد و به سوی دوربین چرخید.
_پس به سگت بگو پا پیچ من نشه.
و بلافاصله تماس را قطع کرد. پس از اتمام تماس، دبورا بود که نگاهی به سوی مایکل می‌چرخاند و مایکل که به خاطر آن حرف زک کفری شده بود؛ اما سعی داشت به روی خود نیاورد. بعداً حساب آن پسر را می‌رسید!
***
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #23
ارن و جکسون، لیام و وایولت از در عبور کردند و وارد دفتر تیم اِی شدند.
ارن خود را روی مبل دو نفره‌ی کنار در انداخت و مشغول باز کردن گره ی کراواتش شد. خستگی انجام تمام کارهای مربوط به پرونده، روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد. دراز کشید و سرش را روی کوسن مبل گذاشت.
با شنیدن صدای جکسون، سرش را به سمت راست چرخاند. جکسون به هنگام در آوردن کتش و آویزان کردن آن از پشتی صندلی، روبه ایدن و اِما کرد.
_ چیزی پیدا کردین؟
ایدن روی میز کار خود، مشغول مرتب کردن کاغذها بود. اِمایی که بالای سرش ایستاده بود و به میز تکیه زده بود، نگاهی میان بقیه چرخاند.
_ نه، هیچی. چیزی راجع به پروژه‌ای به اسم ان کی او نیست. در مورد کاناپوس هم همین‌طور!
ایدن کاغذها را کنار لپ‌تاپش گذاشت و روی صندلی چرخ دارش به سوی جکسون چرخید. دستانش را میان زانوهایش در هم قفل کرد و شانه‌هایش را بالا انداخت.
_ تنها اطلاعات به دست رسیده از کاناپوس، ستاره‌ی کاناپوسه. حالا... ما می‌دونیم با یه ستاره‌ای که آزاد واسه خودش می‌چرخه و آدم می‌کشه، طرف نیستیم، پس همه‌ی چیزهایی که به دست آوردیم، عملاً آشغالن.
جکسون با تکیه به میز، دستی روی پیشانی‌اش کشید. سپس چشمانش را مالید و نفسش را کلافه بیرون داد. نه تنها خستگیِ از صبح این سو و آن سو رفتن امانش را بریده بود، بلکه حال، خستگی ذهنی بابت این بن‌بست نیز، داشت او را از دست زمین و زمان کفری می‌کرد. کل روزشان با جستجو برای فیلیپ گذشت و متأسفانه راهشان در این گشت و گزار، به موانع برخورد کرد؛ موانعی که راهشان برای رسیدن به پیروزی را سد کردند.
حال، بدون هیچ دستاوردی این‌جا نشسته بودند.
سرش را به سوی ایدن و اِما چرخاند.
_ ما هم اطلاعاتی راجع به فیلیپ نداریم. انگار ناپدید شده!
صدای خنده‌ی ارن که ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشته و چشمانش را بسته بود، در اتاق طنین انداخت و نگاه‌ها را روی خود کشید.
_ نکنه ستاره منفجر شده و فیلیپ هم ترکش خورده؟
وایولت و لیام، تنها کسانی بودند که شوخی ارن را گرفتند و به آن خندیدند. جکسون، با تأسف سری به طرفین تکان داد، تا حرف ارن را نفی کند.
_ فکر نکنم این‌طور باشه. اون‌ کرم‌های فاسد، یه جایی توی این سیب بزرگن، فقط باید بفهمیم کجاش.
سرش را به سوی ایدن چرخاند. ایدن با چهره‌ای جدی به مدیرش چشم دوخته بود و توجهش در اختیار او قرار داشت. برخلاف ارن که در عالم خود سیر می‌کرد و برخلاف وایولت که مشغول نوشیدن آب از بطری روی میز کار خود شده بود.
_ باید برای امشب آماده بشیم. به اطاعات نیوهوپ نگاه انداختی؟ حرکت ساعت چنده؟
ایدن به پشتی صندلی تکیه داد.
_ شیفت کارکنان ساعت یازده تموم می‌شه. مسئول امنیت، ساعت یازده و نیم خارج می‌شه، یعنی آخر از همه. ما باید خودمون رو برای ساعت دوازده به بعد که ساعات طلایی کلاغ برای دزدیه، آماده کنیم.
جکسون سری تکان داد و به سوی میز چرخید. صندلی را عقب کشید.
_ خیلی خب، الان باهاشون تماس می‌گیرم. شما هم تا شب استراحت کنید. معلومه قراره شب بیداری بکشیم، پس نمی‌خوام کسی روی تخت بیمارستان خوابش ببره. فهمیدی ارن؟
ارنِ معترض، مانند برق زده‌ها سریع بلند شد. روی مبل صاف نشست و نگاه مبهوت و جدی‌ای میان بقیه که می‌خندیدند، چرخاند. سفر نگاهش روی جکسون که پشت به او، روی صندلی روبه رو نشسته بود، به اتمام رسید.
_ هی! چرا فقط من؟!
جکسون بی‌توجه به ارن، صفحه‌ی هولوگرام لپ‌تاپش را با فشردن دکمه‌ی لمسی دستگاه، روشن کرد. دستانش را از آرنج روی میز گذاشت و انگشتانش به سوی کیبورد حرکت کردند.
_ این مأموریت برامون مهمه، باید موفق بشیم. پیروزی امشب، برابره با صعود به مرحله‌ی بعدی توی پرونده، فهمیدید؟
همگی نگاهی میان هم رد و بدل کردند و جکسون مطمئن بود، واکنشی از قبیل سر تکان دادنشان دریافت کرده است.
***
خیلی زود، زمان گذشت. خیلی زود، خورشید با خداحافظی دردناکی، غروب کرد و تنها لکه‌های خونین در آسمان قرمز به جا گذاشت. چون پادشاهی به خاک نشسته، عرش خود را رها کرد. حال، تاریکی چنگال‌های بی‌رحمش را به دور شهر پیچیده بود و ماه که از آن بالا نظاره‌ می‌کرد، چه به خود و جایگاهش مغرور شده بود که آن‌گونه می‌درخشید.
خیابان‌های خلوت، سکوت شهر، تاریکی شب. در آن هوای سرد، مایکل به همراه چهار گاردمن دیگر مقابل در بیمارستان ايستاده بودند و ثانیه شمار به صفر نزدیک می‌شد، تا آغاز مأموریت سرقت را اعلام کند. ته مانده‌ی سیگارش را زیر پا له کرد و به اپل واچش نگاه.
کلافه و عصبی تماس را با زک بر قرار کرد.
_ لعنت به تو زک! دو ساعته داری چی کار می‌کنی؟
زک به پشتی صندلی تکیه داد. صندلی چرم و سیاه لیموزین گرم و راحت بود. کاش می‌توانست همینک این گرما را در تخت خوابش تجربه کند، نه وسط یک مأموریت!
_هک کردن سیستم فکر می‌کنی کار آسونیه؟ آه، مایکل! تو هیچی نمی‌دونی!
مایکل چشمانش را در حدقه چرخاند.
_می‌دونم که باید سریع‌تر عمل کنی.
زک با انگشت اشاره‌اش، دکمه‌ی آخر را فشرد و سپس به صفحه‌ای روی لپ‌تاپ که لود می‌شد، به روند بارگیری تمامی اطلاعات، چشم دوخت. چند ثانیه بعد، صدایش در گوش مایکل پیچید.
_سیستم امنیتی هک شده مایکی، منتظر بمون قفل در رو باز کنم.
زک این را گفت و دوباره انگشتان کشیده‌اش، ظرافتمندانه بین دکمه‌های کیبورد رقصیدند، تا بتواند طبق نقشه در را باز و راه را برای بقيه فراهم کند.
مایکل، سردرگم و منتظر نگاهش را به سوی در سوق داد. تمامی این دقایق را صبر کرده بود. حال باید بیشتر انتظار می‌کشید؟ سرانجام، صدای باز شدن قفل در، ملودی گوشش شد. به نظر، زک این‌بار سریع‌تر دست جنبانده بود. خواست حرکتی انجام داده، قدمی بردارد، که صدای شیطنت آمیز و مغرور زک توجهش را ربود. زک، با آسودگی به صندلی تکیه زده و دستانش را پشت گردنش در هم فرو برده بود.
_ در باز شد، می‌تونین برین داخل. یه خسته نباشید و تشکر بهم بدهکاری.
مایکل سریع دندان‌هایش را روی هم سایید و اتحاد میان ابروانش، قوی‌تر از پیش شدند.
_چرند نگو. مامانت دستور داد که توی لیموزین بشینی و پشتیبانی بدی. قرار نیست به خاطر انجام وظیفت، ازت سپاسگذاری کنم.
درحالی که صدای خنده‌ی زک در گوشش می‌پیچید، بدون منتظر ماندن برای حرفی از جانب او، تماس را قطع کرد. به سوی در روانه شد و به زبان پرتغالی سخن گفت. به نظر در طول شب، باید از زبان انگلیسی مادری‌اش وداع می‌کرد.
_ آقایون، بیاین بریم.
آنان در را به عقب هل دادند و وارد بیمارستان شدند. در دو کوچه پایین‌ترشان، در میان سایه‌ی آسمان خراش های بلند، دیگران از بیرون، ون سیاهی نهفته داخل کوچه را می‌دیدند، اما داخل ون غوغا به پا بود! لیام با دستپاچگی به سوی پنجره‌ی ون خم شد و به وایولت و جکسون که جلو نشسته و نگاهشان را به راه دوخته بودند، نگاه کرد.
_ سیستم امنیتی رو از کار انداختن و وارد بیمارستان شدن.
جکسون در یک حرکت آنی به عقب چرخید.
_ چی؟! ببینم.
لیام، در مقابل چشمان منتظر و کنجکاو ایدن و اِما، لپ‌تاپ را به سوی جکسون چرخاند. جکسون، به صفحه‌ی به چند قسمت تقسیم شده‌ی لپ‌تاپ نگاه کرد. فیلمی که از هر قسمت کوچک پخش می‌شد، فیلمی بود که دوربین‌های مدار بسته‌ی بیمارستان ضبط می‌کردند و تنها اندکی تنظیمات سیستم‌ها کافی بود، تا بتوانند لپ‌تاپ لیام را به آن دوربین‌ها متصل کنند. جکسون به مرد قد بلند و درشت اندامی که سوار آسانسور طبقه‌ی اول می‌شد، نگاه کرد. همراه او، تنها دو گاردمن حضور داشتند و دو گاردمن دیگر به بررسی اطراف طبقه‌ی اول پرداخته بودند.
با چشمانی ریز شده و نگاهی موشکافانه، به چهره‌ی مرد چشم دوخت. ریش و موهای سفید، چهره‌ی جدی و شرورانه؛ یعنی با چنین مردی طرف بودند؟ چقدر احتمال داشت او همان کاناپوس معروف باشد؟
سری به معنای فهمیدن تکان داد و نگاهی میان سه عضو تیمش چرخاند.
_ از روشون چشم برندارین. حرکت اول رو رفتن، حالا نوبت ماست.
لیام سری تکان داد و جکسون روبه جلو چرخید.
نگاه کنجکاو و منتظر وایولت به جکسونی خیره مانده بود، که تماس را از اپل واچ بر قرار می‌کرد. حدس این‌که قصد صحبت با چه کسی را داشت، سخت نبود. زودی، صدای ارن در هندزفری همه‌شان پخش شد.
_ بله؟
_ ارن، وارد شدن.
ارن نیشخندی زد و نگاهش را به سوی صفحه‌ی اپل واچش چرخاند. درحالی که به ویدیوی دوربین‌های بیمارستان که در هولوگرام بالای اپل واچش نشان داده می‌شدند، نگاه می‌کرد، سری تکان داد.
_ آره، دارم می‌بینم. دستور چیه؟
جکسون نگاه جدی‌ای میان همه چرخاند. گویا مخاطب آن حرفش، نه تنها ارن، بلکه همه‌ی افراد تیم بودند.
_ فعلاً هیچی. سر جامون منتظر می‌مونیم و اجازه می‌دیم به جلو پیش برن. باید ببینیم توی اون بیمارستان دنبال چی هستن! وقتی که جواب سؤالمون رو گرفتیم، اون موقع حمله رو شروع می‌کنیم.
ارن خنده‌ی بی‌صدایی کرد. دیوار پشت سرش، تکیه گاه کمرش شد. سرش را نیز روی دیوار گذاشت و چشمانش را از اپل واچ گرفت. تاریکی مقابل، تنها چیزی بود که خود را به رخ دیدگانش می‌کشید. باقی اجسام داخل آن اتاق، همگی مانند دخترانی خجل در پشت پرده‌ی تاریکی پنهان شده بودند.
_ اوکی جک، فکر بکریه! فقط امیدوارم زودتر این حمله شروع بشه. من از منتظر موندن داخل این اتاق تاریک خدمات خسته شدم.
_ارن، روی نقشه تمرکز کن. باید موقعیتت داخل بیمارستان رو حفظ کنی.
ارن نفس محبوس در سینه‌اش را ناراضی و شاکی بیرون داد و چشمانش را در حدقه چرخاند.
_آره، آره، می‌دونم جک. من داخل بیمارستان می‌شینم و از داخل بهشون حمله می‌کنم. دیدی؟ تکالیفم رو به خوبی انجام دادم.
سپس به جکسون فرصت حرف زدن را نداد و تماس را قطع کرد.
زک، درحالی که با یک دست لیوان کاغذی قهوه‌ی خود را در دست گرفته بود و می‌نوشید، با دست دیگرش دکمه‌ی تأیید را زد. لیوان را در جا لیوانی لیموزین گذاشت. گرمای قهوه نه تنها به مزاجش خوش می‌آمد، بلکه سر حال نگهش می‌داشت. بار دیگر دکمه‌ی تأیید را فشرد.
_حالا، توی تاریکی فرو برو.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #24
نیشخندش عمق گرفت. دوربین‌های مدار بسته‌ی بیمارستان را از کار انداخته بود، پس مایکل و بقیه دیگر نگران دیده شدن چهره‌شان نمی‌ماندند.
او شادی غیرفعال شدن دوربین‌ها را جشن می‌گرفت و ارن، برای این امر اشک سوگ می‌ریخت. با وحشت و ترس، انگشتش را روی صفحه‌ی هولوگرام اپل واچ به حرکت درآورد. اما بی‌فایده بود! نمی‌توانست ویدیوی دوربین را متصل کند. او از این چیزها سر در نمی‌آورد! دندان قروچه ای کرد و لعنتی زیر لب فرستاد. دیدن نوشته‌های نقش بسته روی صفحه‌ی هولوگرام، که جملات "اتصال ممکن نیست"، "لطفاً از دسترسی خود مطمئن شوید" را به رخ می‌کشیدند، اعصابش را خورد می‌کردند.
سریع با تیم تماس گرفت.
_ بچه‌ها، ویدیو برای شما هم قطع شده یا فقط منم؟
لیام تند تند انگشتانش را میان کیبورد می‌چرخاند. چهره‌ی کلافه و نگرانش، به صفحه‌ی لپ‌تاپ خیره مانده بود و بازدم های عصبی اش، خبر از حال نابسامانش می‌دادند. وقتی صفحه سیاه شد و اتصال قطع، نگران و دستپاچه به جان لپ‌تاپ افتاد، بلکه بتواند مشکل را حل کند.
اخم روی ابروان همه خودنمایی می‌کرد و جو متشنجی در ون حاکم بود. با شنیدن صدای ارن در هندزفریشان، ایدن اولین کسی بود که لب به سخن گشود.
_ تنها نیستی.
ارن سریع از روی زمین برخاست.
_ لابد دوربین‌ها رو خاموش کردن. اگه این‌طور باشه، نمی‌تونیم بفهمیم چه غلطی می‌کنن. جک، دستور بده مرحله‌ی دوم نقشه رو شروع کنم.
جکسون به حرف آمد.
_ شروع کن، سریع.
بی‌درنگ، تماس را قطع کرد و به سوی وایولت سر چرخاند.
_ وای، به سمت بیمارستان برون.
وایولت ون را روشن و به حرکت درآورد. بقیه در پشت ون، اسلحه به دست نشسته، آماده‌ی حرکت بودند. خاموش شدن دوربین‌ها که آنان را از نظارت به داخل بیمارستان منع کرد، نشان می‌داد که نباید دشمنانشان را دست کم بگیرند!
ارن پس از شنیدن دستور جکسون، به سوی در اتاق خدمات پا تند کرد، تا بالأخره از سوراخش بیرون رفته، دست از پنهان کاری بردارد. در را باز کرد و وارد راهروی طبقه‌ی سوم شد. راهروی خالی و ساکت، چراغ‌های نیمه روشن و مهتابی! آه! بوی ضدعفونی مشامش را پر کرده بود. ناچار به خو گرفتن با آن محیط، نگاهی میان اتاق‌های اطراف چرخاند.
تماس را بر قرار کرد.
_بیاین بیرون. آماده‌ی حرکت میشیم.
با این حرفش، در اتاق‌های پرسنل گشوده شدند. گاردمن ها بیرون آمدند. هر گاردمن مقابل یک اتاق ایستاده بود و ارن، با لبخند رضایت به نیروی کمکی ای که با خودشان آورده بودند، نگاه می‌کرد. پنج نفر بودند ولی جای نگرانی نداشت. آخر خود دشمنان نیز پنج نفر بودند! بی‌شک می‌توانستند جام قهرمانی این مبارزه را، با دو برابر بودن افرادشان از آنِ خود کنند.
دستش را به سوی اسلحه‌ی جا گرفته در پشت کمرش برد. در یک حرکت سریع، آن را بیرون کشید.
_بریم بگیریمشون.
و ابتدا خودش و به دنبالش، گاردمن ها شروع به حرکت کردند.
مایکل مقابل در ایستاد. "سردخانه‌ی بخش سوم". دیدن این کلمات مزین روی در، به او فهماند که جای درستی آمده بودند. این سردخانه‌ی واقع در زیرزمین بیمارستان، چیزهایی را که آنان می‌خواستند، دارا بود. نگاهش به دستگاه کنار در سُر خورد. تنها یک مانع وجود داشت.
_دوربین‌ها رو خاموش کردی؟
صدای زک در گوشش پیچید.
_ آره.
مغرور، سینه‌اش را جلو و شانه‌هایش را بالا داد.
_خوبه، حالا هم در سردخونه‌ی بخش سه رو باز کن.
زک چشمانش را در حدقه چرخاند و به صفحه‌ی لپ‌تاپش نگاه انداخت. از قرار معلوم، تا صبح لازم بود همین‌طور سنگ جلوی پای مایکل را بردارد، تا مایکل راهی صاف و بدون مانع بپیماید. این امر، کفری‌اش می‌کرد.
_این‌قدر بهم دستور نده.
اما مایکل، به جای کل کل کردن با یک پسر نابالغ بیست و یک ساله، ترجیح داد سکوت کند. می‌دانست از بحث کردن با او چیزی عایدش نمی‌شود.
نگاهش را در اطراف چرخاند. خیلی زود خود را به بخش سردخانه رساندند و حال، بخش کوچکی از کار باقی مانده بود. خارج کردن مغزها از بیمارستان نباید خیلی طول می‌کشید. چینی روی صورتش نشست. خیلی ساده و آسان شد! زیادی خوش اقبال بودند؟
وقتی دستگاه کنار در غیرفعال و قفل باز شد، طنین انداختن صدای زک در گوشش، او را از بند شک و تردیدهایش رها کرد.
_ می‌تونی بری داخل.
دستش را به سوی در برد. آن را به عقب هل داد و وارد شدند. هوای سرد داخل، لرزی به تنش انداخت و به صورتش سیلی زد؛ آن هم زمانی که گرمای بخش‌های دیگر بیمارستان پوستش را لمس کرده بود.
نگاهی در اتاق بزرگ مربعی شکل چرخاند. تمام دیوارهایش از زمین تا سقف، با یخچال‌های قفسه مانند کوچکی پوشانده شده بودند. فلز یخچال‌ها و رنگ طوسیشان، تنها چیزهایی بودند که در محیط تماماً سفید آن‌جا تضاد ایجاد می‌کردند. اما متأسفانه حتی یخچال‌ها نیز مانند سایر محیط ها، از چنان تمیزی ای برخوردار بود که برق می‌زدند!
مایکل گوشه‌ای از اتاق ایستاد و به گاردمن هایی که پشت سرش وارد می‌شدند، نگاه کرد. دستانش را در جیب شلوار پارچه‌ای‌اش فرو برد.
_ کار رو شروع کنید. زود باشید.
گاردمن ها با دستور مایکل، گام‌هایشان را تندتر از پیش کردند و هر کدام به سویی روانه شدند. ابتدا دستکش‌های یک‌بار مصرفی را از جیب کتشان بیرون کشیده، پس از به دست کردنشان، یخچال‌های کوچک و قابل حمل قرمز رنگی را که گوشه‌ای از اتاق روی هم چیده شده بودند، برداشتند؛ هر کدام یک عدد.
گاردمن ها، یخچال‌های کوچک را روی جزیره‌ی فلزی وسط اتاق گذاشته، مغزهای مصنوعی را تک تک داخلشان می‌نهادند. مایکل که گوشه‌ای ایستاده و نقش تماشاگر را ایفا می‌کرد، دستش را به دست اندیشه‌هایش سپرد.
این مغزهای گردو شکل، قرار بود به دست آزمایشگاه برسند و مرحله‌ی اول پروژه‌ی ان کی او را تکمیل کنند. این مرحله، یکی از چندین مراحلی بود که آنان را به پیروزی در پروژه می‌رساند. البته خودش در این قضایا نقشی نداشت، اما کاناپوس می‌گفت با این قسمت، می‌توانستند تکنولوژی به دستشان رسیده را به خورد مردم دهند. دبورا نیز این را باور داشت.
نمی‌دانست چنین اطمینانی از کجا نشأت می‌گرفت، اما هر دوی آنان به روزی که شـ×ر×ا×ب موفقیتشان را بنوشند، امید داشتند.
***
"هشت ساعت قبل"
با دست به در جلویی ساختمان اشاره کرد. به تبعیت از اشاره‌ی جکسون، همه‌ی نگاه‌ها به سوی هولوگرام بیمارستان نیوهوپ که روی میز الکترونیکی قرار داشت و نمای بیرونی ساختمان را نشان می‌داد، کشیده شدند.
_در اصلی اینه. اما یه در اضطراری هم توی طبقه‌ی پنجم موجوده.
جکسون به سوی میز خم شد و با تکیه دادن یک دستش به لبه‌ی آن، دست دیگرش حول محور هولوگرام چرخید. با حرکت دستش، هولوگرام را بزرگ‌تر کرده، نمای داخلی ای از بیمارستان را به بقیه نشان داد. حال، اشاره‌ی انگشتش به سوی راهروی سمت راست در بخش شرقی طبقه‌ی پنجم بود.
_آسانسوری که انتهای این طبقه موجوده، فقط قابلیت رفتن به پایین رو داره، اما نه به سمت طبقات پایین. شما رو می‌رسونه به در اضطراری.
صاف ایستاد و نگاهش را میان بقیه چرخاند. آب دهانش را قورت داد.
_بی‌توجه به این‌که از کدوم در وارد و خارج می‌شن، باید حواسمون رو به همه‌ی خروجی‌های ممکن بدیم؛ حتی پنجره‌ها. که این لطف رو هم ربات‌های جفت در حقمون انجام می‌دن.
همه‌ی اعضا، با نگاه‌هایی خیره و ابروانی تنیده در هم، به نقشه‌ی بیمارستان چشم دوخته بودند. هیچ کس لب نمی‌زد و معلوم نبود در ذهنشان، چگونه به تحلیل نقشه پرداخته بودند. جکسون، صاف ایستاد.
_سوالی دارید؟ به نظر که خیلی خوب متوجه شدید.
وایولت گوشه‌ی ناخنش را از میان دو دندانش بیرون کشید. دستانش را کنارش انداخت و مسیر نگاهش به سوی جکسون چرخید. موضوعی اذیتش می‌کرد.
_همه چیز اوکیه، ولی تعداد نفرات رو چی کار کنیم؟ هنوز نمی‌دونیم اون‌ها چند نفر هستن و یا اصلاً کیا هستن. چقدر ممکنه به خاطر اختلاف تعداد نیروها، شکست بخوریم؟
حرف ایدن، ادامه‌ی شک و تردیدهای وایولت را بیان کرد. خود او نیز، از این احتمالی که وایولت بازگو کرد، هراس داشت.
_ خصوصاً که رئیس دستور داده خیلی آروم و بی‌ سر و صدا کلک کار رو بکنیم، تا به رسانه‌ها نفوذ نکنه. خودش گفت که از نیروهای پشتیبان کمک نخوایم و قضیه رو شلوغش نکنیم. اگه نفراتشون زیاد باشه، یک هیچ ازمون جلو می‌زنن.
جکسون به جرقه‌ای که در ذهنش زده شده بود، می‌اندیشید. درست بود که نمی‌توانستند از بیرون نیرو بخواهند، ولی راه‌های بسیار دیگری برای حل این مشکل وجود داشت. لبخند مرموزی زد.
_رئیس گفتش که نیروها رو دور و اطراف بیمارستان مستقر نکنیم، ولی هیچ‌وقت چیزی راجع به داخلش نگفت.
ارن که دست به سینه، سمت چپ جکسون ایستاده بود، نگاه موشکافانه و پر شور و شوقی به او انداخت.
_ نگو که...
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #25
لبخند جکسون عمق بیشتری گرفت.
_ببینید، ما نمی‌تونیم ریسک کنیم و فقط خودمون بریم داخل. حتماً باید نیروی کمکی داشته باشیم، ولی من نمی‌تونم از دستورات سرپیچی کنم و حرف رئیس رو زیر پا بذارم. پس ازتون می‌خوام فقط پنج نفر رو انتخاب کنید، تا همراهمون بیان. جمعاً ده نفر میشیم و فکر می‌کنم کافی باشه. مشخصاً اون‌ها هم قراره بی سر و صدا کار رو انجام بدن و به همین خاطر، مثل ما مجبورن نفرات کمی رو مسئول قرار بدن.
نگاهش به سمت هولوگرام روی میز سُر خورد. صدای آرامَش، در گوش پیچید.
_ویدیوی منتشر شده‌ی فیلیپ مورفی، هم ما رو به انجام مأموریت توی سکوت وادار کرد و هم اون‌ها رو. توی این مورد اقلاً برابریم.
سرش را بالا آورد و صدایش را بلندتر کرد.
_پس نگران نباشيد. حتی اگه تعداد نفراتمون کم باشه، می‌تونیم از ربات‌های نگهبان داخل بیمارستان استفاده کنیم.
همگی لبخندی زدند و جکسون، دوباره به توضیح دادن ادامه‌ی نقشه پرداخت. دوباره به سوی هولوگرام خم شد تا با آن سر و کله بزند. بقیه نیز چشمشان را از روی هولوگرام برنمی‌داشتند. هر کسی پیشنهاد خود را بیان می‌کرد و در میان آن چیدن نقشه‌ها، گاه صحبت می‌کردند و گاه استراحت. اتاق جلسه، آن روز به مدت دو ساعت در اِشغال تیم ای قرار گرفت و نهایتاً، ساعت هفت عصر بود که جکسون با گفتن حرف آخرش، اتمام جلسه را اعلام نمود.
_حالا که همه چیز برامون مشخص شد، لوازم و نیروها رو جمع کنید. باید بریم به بیمارستان نیوهوپ و همون‌طور که به تخلیه‌ی بیماران کمک می‌کنیم، خودمون هم جزئیات نهایی رو بررسی می‌کنیم. ریسک این‌که بیمارها در حین مأموریت داخل بیمارستان بمونن، خیلی زیاده! وقتی بيمارستان در سکوت تخلیه شد و بیمارها به جای امنی منتقل...
روبه ارن کرد.
_ارن، به همراه پنج نفر نیروی کمکی، برین داخل بیمارستان و مستقر بشید. از ساعت دوازده شب به بعد، آماده‌ی رسیدن دشمن ها میشیم. کارمون زیاده. تا اون موقع، باید ربات‌های جفت رو کنار همه‌ی درها و پنجره‌ها جاسازی کنیم و لیام...
این‌بار روی صحبتش به سمت لیام بود. لیام که دستش را زیر چانه گذاشته بود، با هر حرف جکسون، سری به معنای فهمیدن تکان می‌داد.
_امیدوارم بتونی وارد سیستم دوربین‌های مدار بسته بشی. باید از بیرون نظارت کنیم.
_ انجامش میدم.
جکسون لبخندی زد و نگاهی میان همه چرخاند. چهره‌های جدی آنان را نگریست. علی‌رغم نگرانی‌هایشان بابت مأموریت و احساسات دیگری چون تردید و اندیشه، می‌دید همه‌ی اعضای تیمش سعی در سر پا ایستادن داشتند. همینشان را تحسین می‌کرد!
_ همتون وظیفتون رو فهمیدین؟
همه در برابر صدای رسای او، سری تکان دادند.
_پس بیاید بریم.
***
"حال"
همین که ون مقابل بیمارستان توقف کرد، جکسون فکر و اندیشه‌ی جلسه‌شان را به فراموشی سپرد. خواسته بود نقشه را در ذهن خود مرور کند، ولی ناخودآگاه کل جلسه جلوی چشمش آمده بود. سرش را به طرفین تکان داد، تا فکر و خیالات اضافی خود را پشت میله‌های ذهنش زندانی کند. آنان به جرم پرت کردن هوش و حواسش، گناهکار بودند!
همین که وایولت ماشین را خاموش کرد، به عقب چرخید. اعضا آماده‌ی پیاده شدن بودند، جز لیام که با لپ‌تاپ خود مشغول بود. حرکت سریع انگشتانش روی کیبورد، نشان از سخت درگیر بودنش می‌دادند. شاید نباید مزاحم او می‌شد!
نگاهی به ایدن و اِما انداخت و دستورش را صادر کرد.
_به جز لیام، همتون سریع پیاده شید. وارد بیمارستان می‌شیم. لیام، برای پشتیبانی روت حساب می‌کنم.
لیام بدون چشم برداشتن از صفحه‌ی لپتاپ خود، سری تکان داد.
_سعی می‌کنم دوباره دوربین‌ها رو روشن کنم. موفق باشید.
ابتدا جکسون در سمت خود را باز کرد و پیاده شد. به دنبال او، اِما، ایدن و وایولت نیز پیاده شدند. جکسون ماشین را دور زد و وقتی کنار بقیه ایستاد، با سر اشاره‌ای به آنان کرد که بروند. به سوی در بیمارستان راه افتادند. آسمانی سیه و شبی تاریک، سقف بالای سرشان شده بود، اما آنان به سوی تاریکی خوف‌انگیزتری که داخل بیمارستان جریان داشت، در حرکت بودند.
رفتن آنان را، تنها زک که به اندازه‌ی دو ساختمان با بیمارستان فاصله داشت، مشاهده کرد. دیدن ون پلیس و پلیس‌هایی که از در عبور کردند، رعب و وحشتی به تنش انداخت. چشمانش گرد شده، همرنگ بهت شده بودند! دندان‌هایش را با روی هم ساییده، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد.
هیچ نمی‌فهمید! آخر آن پلیس‌ها چگونه به بیمارستان آمدند؟ از کجا فهمیده بودند که باید آن شب، آن‌جا حضور داشته باشند؟ انگشتانش به قصد مشت کردن دستش، به هم نزدیک شدند. نگاه خشمگینش را پایین آورد و درحالی که از پشت شیشه‌ی دودی، به ون سیاه چشم دوخته بود، لب برچید.
_مایکل، مهمون داریم.
مایکل که به بررسی تعداد مغزهای موجود در یخچال‌ها پرداخته بود، با شنیدن آن حرف ناگهان دستش در هوا خشک شد. دیگر نتوانست به سوی یخچال مقابل حرکت کند و آن را بگشاید.
_چی زر می‌زنی؟ مهمون چی؟
زک، نفس محبوس در سینه‌اش را بیرون داد و با یک بار باز و بسته کردن چشمانش، دوباره به حرف آمد.
_پلیس‌ها. پلیس‌ها از در اصلی وارد ساختمون شدن. مأموریت رو متوقف کنید و همین الان از اون‌جا بزنید بیرون.
باورش نمی‌شد. گوش‌هایش شنیده‌هایش را رد می‌کردند، ولی حرف زک که در ذهنش وارد یک چرخه‌ی تکرار شده بود، حقیقت را مانند روز در صورتش می‌کوبید. می‌گفت پلیس داخل ساختمان است! فرار کن! همین ندا، زنگ هشدار گوشه‌ی ذهنش را به صدا درمی‌آورد و موجب افزایش شدت جریان خون در رگ‌هایش می‌شد. به سرعت اخمی مزین ابروانش شد و نگاهش را میان آدم‌هایش چرخاند. هر چهار گاردمن مشغول بودند؛ چه مشغول جا به جایی یخچال‌ها، چه مشغول برداشتن مغزها.
اما شنیدن صدای بلند و خشمگین مایکل که رگه‌هایی از نگرانی را درون خود یدک می‌کشید، ناگهان همه‌شان را از کار منع کرد. سر جایشان خشکشان زد و تنها توانستند در وحشت، به سخنان مایکل گوش سپرند.
_همه چی رو متوقف کنید. مأموریت کنسله. پلیس به داخل نفوذ کرده، باید همین الان خارج بشیم.
همه‌ی گاردمن ها، به سوی مایکلی که با گام‌های تند و بلندش از سردخانه خارج می‌شد، سر چرخاندند. مایکل، می‌گریزید! سریع‌تر از همه! دگران نیز، وقتی رفتن مایکل را مشاهده کردند، همگی به سوی اسلحه‌های خود دست بردند. دیگر کسی به مأموریت اهمیت نمی‌داد، همگی به فکر نجات افتاده بودند. در ذهن‌های سردرگم و قلب‌های هراسانشان، بس آشوبی از جنس خشم و وحشت به پا بود! هیچ کدام نمی‌فهمیدند، یکهو چه شد که پلیس آمد؟
مایکل درحالی که با پایش روی زمین ضرب گرفته بود، نگاه کلافه و خشمگینی به شیشه‌ی آسانسور انداخت. هولوگرام نقش بسته رویش، به ترتیب رد کردن طبقه‌های دوم و سوم را نشان می‌داد. دو طبقه مانده بود تا به طبقه‌ی پنجم برسد.
احساس می‌کرد حرکت آسانسور هيچ‌گاه متوقف نشده و به درازا خواهد کشید. از موفق نشدن و به در اضطراری نرسیدن، هراس داشت. شاید آن هراس عامل یخ کردن دستانش بود، وگرنه بیمارستان که سرد نبود. شاید به خاطر آن هراس، قلبش علیه قفسه‌ی سینه‌اش قیام کرده بود. فقط امیدوار بود بتوانند بدون برخورد به پلیس‌ها، از بیمارستان خارج شوند.
جکسون وارد سالن طبقه‌ی اول شد. بقیه نیز دورش را محاصره کردند. نگاه همه‌شان اطراف را جستجو می‌کرد و چند جفت چشم نگران، تا حد ممکن تمامی راهروهای طبقه‌ی اول را می‌پایید. جکسون، پس از نگاهی اجمالی به محیط، اسلحه‌اش را روبه پایین گرفت.
_ارن، ما وارد شدیم. تو کجایی؟
_چند لحظه صبر کن تا جواب سؤالت رو بدم.
ابروهای جکسون دست به دست هم دادند و محصول، اخم ناخوشایند و سردرگمی بود. آنان وقتی برای معما بازی نداشتند! خواست لب وا کرده، به ارن تشر بزند، که صدای توقف آسانسور در آن طبقه، توجهش را جلب نمود. سر بلند کرد و به آسانسور چشم دوخت.
شیشه کنار کشیده شد و ارن، به همراه پنج گاردمن اسلحه به دست دیگر بیرون آمدند. ارن، با گام‌هایی آرام و بلند به سوی جکسون می‌رفت. دستانش را از هم باز کرد. لبخند شیطنت آمیز و خونسرد‌ش، آخرین چیزی بود که آن لحظه نیاز داشتند.
_درست همین‌جام. دلتون واسم تنگ شده بود؟
وایولت در پاسخ به بامزه‌ بازی‌های او، چشم غره‌ای رفت.
_تو اون‌ها رو ندیدی؟
ارن مقابل او ایستاد. دیگر اثری از لبخند روی لبانش دیده نمی‌شد، بلکه آن شیطنت، حکومتش را به جدیت واگذار کرده بود. سری به طرفین تکان داد.
_نه، بلافاصله بعد خاموشی دوربین‌ها، سوار آسانسور شدیم و اومدیم به طبقه‌ی اول.
_باید پخش شیم و دنبالشون بگردیم.
در پس حرف اِما، همه‌ی سرها به سوی او چرخید. نفر بعدی‌ای که سخن گفت، جکسون بود.
_ لیام؟ صدام رو می‌شنوی؟
لیام از همان ابتدای ورود بقیه به داخل، سعی داشت نگرانی رخنه انداخته بر جانش را تحمل کند. بیرون نشستن و غافل ماندن از داخل بیمارستان، سخت و طاقت‌فرسا بود. هنوز هم موفق به روشن ساختن دوربین‌ها نشده بود. با شنیدن صدای جکسون، سریع و دستپاچه در بطری آب را بست.
_می‌شنوم. جکسون، چی شده؟
_ربات‌های جفت رو روشن کن. داریم وارد مرحله‌ی سوم می‌شیم.
_فهمیدم.
دیگر صدایی از سوی جکسون به گوش نرسید. سریع به سوی لپ‌تاپش دست برد و شروع کرد به انجام کارهای مربوطه برای روشن کردن ربات‌های جفت. می‌دانست این ربات‌ها، به محض فعال شدن، به سیستم امنیتی بیمارستان متصل می‌شوند و تمامی در و پنجره‌هایی را که در آنان جاساز شده‌اند، قفل می‌کنند. استفاده از این ربات‌ها، یکی دیگر از بخش‌های نقشه بود تا دیگر مجبو نشوند دور ساختمان را محاصره کنند.
جکسون، نگاهش را میان همه چرخاند.
_در گروه‌های دو نفره پخش می‌شیم و دنبالشون می‌گردیم. زود باشید، یالا!
به محض اتمام حرفش، همه به یک سو چرخیدند و از هم جدا شدند. هر کسی، همراه یک گاردمن به جستجوی بیمارستان پرداخت. وارد هزارتو شدند و بازی را آغاز کردند. باید دشمنانشان را از سوراخ‌ موشی که در آن فرو رفته بودند، بیرون می‌کشیدند.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #26
طولی نگذشت که درها و پنجره‌ها به واسطه‌ی ربات‌های جفت قفل شدند. آن ربات‌های گرد شکل کوچک، با سطح مغناطیس خود، به هر جایی متصل می‌شدند. حال که مرحله‌ی سوم آغاز شده بود، لیام با پوزخند پیروزمندانه ای روی لبش، صفحه‌ی لپ‌تاپش را می‌نگریست. مطمئن بود این مرحله‌ با موفقیت پیش می‌رود. آخر اکنون، دیگر هیچ کس حق ورود و خروج نداشت.
مایکل، خود را به در اضطراری رساند، اما فرقی نداشت چقدر دستگیره را بچرخاند. فرقی نداشت چقدر برای گشودن در تلاش کند. باز نمی‌شد که نمی‌شد! این در به خاطر این‌که راه آسانی برای خروج باشد، قفل نداشت؛ رمز نداشت. پس چرا نمی‌توانست آن را باز کند؟
با خشم، دستش را از روی دستگیره برداشت و لعنتی زیر لب فرستاد. به سمت گاردمن‌ها چرخید.
_یکیتون بهم بگه این در کوفتی چرا باز نمی‌شه؟!
هیچ کدام جوابی برای دادن نداشتند. خوشبختانه، صدای زک که در هندزفری مایکل پیچید، گاردمن‌ها را از مخمصه نجات داد.
_بيخودی قشقرق به پا نکن مایکل، اون در باز نمی‌شه.
اخم ابروان مایکل پررنگ‌تر از پیش شد. شنیدن این حرف از زک، حتی او را خشمگین‌تر کرده بود.
_چی داری میگی؟ چرا؟
زک کلافه هوفی کشید. دیدن هشدار قرمز روی صفحه، اعصابش را خورد کرده بود. آن اعلان، خیلی ناگهانی روی صفحه پدید آمد و زنگ خطر را به صدا درآورد. ابروانش دست به دست هم داد بودند و چشمان ریز شده‌ و نگاه جدی‌اش میان نوشته‌ها می‌چرخید. "یک ورودی ناشناخته"، "هشدار، لطفاً از اتصال سیستم اطمینان حاصل کنید، هشدار، هشدار".
دندان‌هایش را محکم روی هم فشرد. چنان‌ دکمه‌های کیبورد را می‌فشرد، که صدای بلند تایپش، در لیموزین فستیوال به راه انداخته بود. درک نمی‌کرد. در ابتدای مشاهده‌ی اعلان، نتوانست آن را درک کند. با خود می‌گفت، یعنی چه که اتصال بیرونی رخ داده است؟ می‌گفت چه چیزی سد راه سیستم امنیتی بیمارستان شده است؟ وقتی به بررسی عمیق‌تر پرداخت، منبع را یافت.
ربات‌های جفتی که می‌توانستند علی‌رغم روشن یا خاموش بودن سیستم، علی‌رغم درست بودن یا نبودن آن، به سیستم متصل و توسط یک هدایتگر بیرونی کنترل شوند. آنان، حتی از هک شدن سیستم به دست زک نیز عبور کرده بودند. دیگر سیستم امنیتی ساختمان، تحت کنترلش نبود، دیگر مدیریت اوضاع از دستش خارج شده بود.
_ربات‌های جفت جاساز کردن. یه نگاه به دور و اطراف در بنداز. چیزی می‌بینی؟
مایکل به سوی در چرخید و پایین تا بالای آن را با نگاه جستجوگر و کنجکاوش بررسی کرد. یک در خاکستری رنگ ساده بود.
_نه، نمی‌بینم.
_زرنگا! حتماً به بیرون در متصلش کردن. ربات‌ها سیستم امنیتی رو روشن کردن و درها قفل شدن. متأسفم مایکی، ولی اون داخل توی تله افتادین.
به پشتی صندلی تکیه داد و نگاهش به سوی شیشه چرخید. ون پلیس، هنوز همان‌جا ثابت مانده بود. بی‌شک، یک نفر درونش حضور داشت که در کار زک مخاطره ایجاد می‌کرد. یک نفر آن‌جا بود، تا پشتیبانی انجام دهد. دندان‌هایش را روی هم سایید و به سوال مایکل گوش سپرد.
_تو نمی‌تونی ربات‌ها رو از کار بندازی؟ نمی‌تونی در رو باز کنی؟
زک چونان که گویا مایکل مقابلش است و او را می‌بیند، سری به طرفین تکان داد و تأسف صدایش، کفر مایکل را درآورد.
_نمی‌تونم. این‌ ربات‌ها فقط مورد استفاده‌ی پلیس‌ها قرار می‌گیرن و امنیت سایبری خیلی بالایی دارن.
مایکل با حرص پلک‌هایش را روی هم فشرد و دستانش را مشت کرد.
_اون‌وقت تو مثلاً مخ کامپیوتر این نقشه‌ای! و میگی نمی‌تونم!
وقتی تنها سکوت از جانب زک دریافت کرد، بیخیال او شده، نفس محبوس در سینه‌اش را کلافه بیرون داد. می‌خواست فریاد بزند و بابت این وضعیتی که درونش گرفتار شده بودند، به زمین و زمان لعنت بفرستد. از طریق بینی‌اش، مدام نفس‌های عمیق و پی در پی می‌کشید. به گاومیشی مانند بود که پارچه‌ی قرمز مقابلش تکان می‌دادند و او را به مبارزه می‌طلبیدند. واقعاً آن‌جا گیر افتاده بودند؟ چگونه باید فرار می‌کردند؟
خشمگین روبه زک دستور داد.
_ ببین، من نمی‌تونم این‌جا گیر بیفتم، فهمیدی؟ باید نجاتم بدی. پس مغزت رو به کار بکش و یه راه فرار برام جور کن. مهم نیست اگه ساختمون رو خراب کنی، فقط من رو از این قفس لعنتی بیرون ببر.
زک خسته و کلافه، دستی روی صورتش کشید.
_یه فکری می‌کنم.
و دیگر مکالمه پایان یافت. مایکل نگاهش را میان گاردمن‌ها چرخاند.
_شما چرا مثل احمق‌ها وایستادید من رو نگاه می‌کنید؟ پخش شید، همتون. این‌طوری شانس فرار بیشتری گیر میاریم.
پیش از همه، خودش به سمت آسانسور رفت. باید وارد طبقه‌ی پنجم می‌شدند و سپس، به هر سویی که می‌توانستند دوییده و در هر کجایی که امکان داشت، پناه می‌بردند. باید در آن هزارتو، به هر گوشه‌ای سرک می‌کشیدند، بلکه خروجی را بیابند.
با خروج از آسانسور و ورود به طبقه‌ی پنجم، مایکل و گاردمن‌ها، یکی پس از دیگری، به گوشه‌ای از بیمارستان پناه بردند. راه‌هایشان جدا شدند و حال، دیگر باید به فکر خود می‌افتادند. در آن راستا، اعضای تیم ای نیز کار تشکیل گروه‌های دو نفره را به اتمام رسانده، اطراف بیمارستان را جستجو می‌کردند.
وایولت وارد طبقه‌ی ششم شد. وقتی خالی بودن سالن را دید، اسلحه‌اش را پایین آورد. دو قدم جلوتر رفت و گاردمن نیز پشت سرش حرکت کرد. صدای گام‌هایش، دیوارها را از خواب بیدار می‌کردند و مانع لالایی خواندن سکوت می‌شدند. سرش را در اطراف چرخاند. چند صندلی فلزی سمت چپ سالن چیده شده بود. یک راهرو مقابلشان وجود داشت که به بخش اتاق عمل می‌رسید و راهروی سمت راست، مسیر رسیدن به بخش‌های آنژیوگرافی و همودیالیز را نشان می‌داد.
وایولت، به راهروی روبه رو اشاره کرد.
_تو از این‌جا برو. منم از اونور میرم.
گاردمن سری برای اطاعت تکان داد و وایولت، به سوی راهروی سمت راست روانه شد؛ همان‌طور که گاردمن نیز گام‌های مستقیمی تا روبه رو می‌پیمود.
وایولت، درحالی که اسلحه را در راست و چپ می‌چرخاند، پا به داخل راهرو نهاد. تا رسیدن به دو شاخه‌ی انتهای راهرو، هیچ دری وجود نداشت و تنها چیزی که روی دیوارهای سفید، به چشم می‌زد، تابلوهای اطلاعاتی ای بودند که سعی داشتند مطالب پزشکی را به خورد بیننده دهند. بی‌توجه به آنان، خود را به انتهای راهرو رساند.
وقتی در دو راهی ایستاد، اسلحه‌اش را پایین آورد و به چپ و راست نگاهی انداخت. از کدام سو باید می‌رفت؟
همان لحظه، شیء ای از پشت روی سرش چسبید.
_بچرخ.
نفس در سینه‌اش حبس شد. این صدا را نمی‌شناخت! دندان‌هایش را روی هم فشرد و ناگهان نگرانی عجیبی به قلبش رجوع کرد. آرام آرام به عقب چرخید. دیدن چهره‌ی ناآشنای مردی که پشت سرش ایستاده بود، نگرانی‌اش را دو چندان کرد. نگاهی به سر تا پای مرد انداخت. قطعاً هیچ کدام از گاردمن‌های خودشان، پیراهن سیاه و بدون کراوات، از زیر کت نپوشیده بودند.
یکی از دشمنان بود! خیلی سریع متوجه لهجه‌ی صدایش شد و این موضوع، او را به شک وا داشت.
_اسلحه‌ات رو بنداز زمین، وگرنه شلیک می‌کنم.
لبخندی ریزی کنج لب وایولت جای گرفت. آرام آرام خم شده، اسلحه را روی زمین گذاشت.
_خیلی خب، آروم باش. مطمئنم می‌تونیم با مذاکره حلش کنیم.
مرد، دندان‌هایش را روی هم سایید و به صاف ایستادن وایولت نگاه کرد. حیف نمی‌توانست او را بکشد! از پشت، به آرامی به او نزدیک شده بود تا او را گرفته، بتواند از او برای فرار استفاده کند. حداقل یک پلیس را زنده نیاز داشتند! وگرنه نمی‌توانستند قفل درها را باز کنند. انگشتانش را دور کلت سیاه محکم‌تر پیچید و با سر اشاره‌ای به راه کرد.
_باهام بیا. باید راه خروجی رو نشونم بدی و این قفل‌های مسخره رو از کار بندازی.
وایولت مردد و شکاک زبانی روی لبانش کشید. پس خبر روشن شدن سیستم امنیتی به گوششان رسیده بود! و حال داشتند به دنبال راه خلاصی می‌گشتند. این موضوع به خنده وا می‌داشتش.
خواست حرفی بزند، که ناگهان، مرد مقابل چشمانش روی زمین افتاد. روی شکم، در آغوش زمین فرو رفت و وایولت، به دارت فلج کننده‌ای که در کمرش فرو رفته بود، خیره ماند. با تمسخر و احساس غروری که از پیروزی نشأت می‌گرفت، خم شد و اسلحه‌اش را برداشت. پوزخندی لبانش را زینت داد و نگاهی به بدن فلج مرد انداخت.
_به همین خیال باش.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #27
از کنارش رد شد. گام‌هایش راه رسیدن به گاردمن خود را می‌پیمودند. در چند قدمی او، لبخند قدردانی زد.
_ممنونم، نجاتم دادی.
مقابل هم ایستادند و وایولت به مرد دیگر اشاره کرد.
_بیا این رو ببریم پایین.
گاردمن چیزی نگفت و تنها اطاعت کرد.
دو طبقه پایین آنان نیز، مهلکه ی دیگری به پا بود. ایدن، تک تک داخل اتاق‌ها سرک می‌کشید و وقتی کسی را درون آنان پیدا نمی‌کرد، بازمی‌گشت و سراغ اتاق دیگری می‌رفت. جست‌وجویش آرام می‌گذشت و همان آرامی، چنان شوریده حالش می‌کرد و آشوبی در ذهنش تشکیل می‌داد، که اعصابش را به هم می‌ریخت. گاردمنی که همراه داشت، سمت دیگر طبقه را می‌گشت. امیدوار بود او به جایی رسیده باشد! ابروهایش به‌ هم گره خوردند و خواست به سوی اتاق دیگری برود، که ناگهان صدای باز شدن در، ملودی گوشش شد.
سریع به عقب چرخید. اسلحه‌اش را برای هر احتمالی بالا برد و با چشمانی گرد شده، به گاردمنی که از یکی از اتاق‌ها خارج شده بود، خیره شد. آن اتاق، یکی از همان‌هایی بود که هنوز داخلش را جست‌وجو نکرده بود.
گاردمن که امید خروج از اتاق و رهایی را در قلبش می‌پروراند، با دیدن ایدن تمامی امیدهایش ویران شدند. چشمان بهت زده‌اش، رگه‌هایی از نگرانی درون خود داشتند و یک آن، تمامی بدنش یخ زد.
سریع چرخید و در جهت مخالف ایدن دوید. ایدن شروع به دویدن به دنبال گاردمن کرد.
_هی! وایستا وگرنه شلیک می‌کنم.
گاردمن، دندان‌هایش را روی هم سایید. می‌دانست خطر ایستادن و تسلیم شدن، بیشتر از دویدن و گلوله خوردن است. راهش را به چپ خم کرد. وارد یکی از اتاق‌ها در راهروی روبه رو شد. نگاهی به اطراف انداخت. اتاق اهدای خون بود. می‌توانست این را با دیدن لوازم و کیسه‌های خالی خون گوشه‌ی اتاق بفهمد.
سریع به سمت تفنگش دست برد و آن را از پشت کمرش بیرون کشید. باید برای آمدن ایدن آماده، به محض ورودش به او شلیک می‌کرد.
به سمت در چرخید و اسلحه‌اش را بالا برد.
ایدن، دوان دوان به دنبال او وارد اتاق مذکور شد. به محض ورود به اتاق، با اسلحه‌ی به سویش گرفته شده‌ای روبه رو شد. سر جایش خشکش زد و به نظر، پیش‌روی گام‌هایش تا همان‌جا بودند. انگشتانش دور اسلحه‌ی خود محکم‌تر پیچیدند.
با چشمان نگرانش خیره به مرد جلویش مانده بود و به صدای جدی و خشمگین او گوش می‌داد.
_اسلحه‌ات رو بنداز، سریع.
ایدن نفس کلافه‌ و عمیقی کشیده، درحالی که بازدم آن را عصبی بیرون می‌داد، اسلحه‌اش را آرام روی زمین و به طرف گاردمن انداخت.
_حالا راضی شدی؟
اسلحه سُر خوران جلوی پای گاردمن افتاد.
گاردمن چند قدم جلوتر رفته، مقابل ایدن ایستاد. تفنگ را به پیشانی‌اش چسباند. درحالی که دست دیگرش را برای گرفتن مچ دست او دراز می‌کرد، ایدن نگاه پوکر و کلافه‌اش را به حرکات او دوخته بود. نمی‌فهمید آنان چرا این‌گونه مقاومت می‌کردند، زمانی که تا آخر اين‌جا گیر افتاده بودند.
گاردمن مچ دست ایدن را گرفت و خواست او را چرخانده، از اتاق خارج کند. ایدن فرصت را غنیمت شمرد و دست دیگرش را جلو آورد. انگشتانش را دور مچ دست مرد محاصره کرد و پیچاند، که چهره‌ی مرد در هم فرو رفت. گاردمن‌ قدری در خیال دردش فرو رفته بود، که تفنگ را از روی سر‌‌‌ ایدن کنار کشید. ایدن پایش را بالا آورد و لگدی به شکمش زد.
درد به سرعت در ماهیچه‌های مرد پیچید و انگشتانش از دور دست ایدن سست شدند. لبخند پیروزی، مهمان لبان ایدن و زینت‌گر چهره‌اش شد. فاصله‌اش را با مرد پر کرد و اندکی خم شده، دستانش را دور شکم او پیچید. سریع بودنش، مانع به موقع تحلیل کردن ذهن گاردمن و دست به واکنش زدنش می‌شد. با هل دادن و کمک گرفتن از نیروی دستانش، او را روی زمین انداخت و خود نیز همراهش افتاد.
برای مرد، محکم به زمین سفت خوردن کمرش، درد داشت. به شدت نگران خلع سلاح شدنش بود. هنگام روی زمین افتادن، اسلحه از دستش خارج و گوشه‌ای از اتاق سُر خورد. حال، باید دست خالی برای پیروزی می‌جنگید؟ نگاه تندی به ایدن انداخت. حداقل برابر بودند! او نیز اسلحه نداشت.
ایدن روی سینه‌ی مرد نشست و مشت اول را به صورتش کوبید. مقصد مشت دوم، زیر چشمش بود که شک نداشت کبودی خیلی زیبایی برایش یادگار خواهد گذاشت.
دستش را بالا برد و خواست دوباره روی سمت چپ صورتش فرو بیاورد. اما مرد، دیگر از این بزن و بخور خسته شده بود. عطش وجودش برای نجات جانش، اجازه نمی‌داد زیر ضربه‌های یک پلیس آمریکایی بماند. سرش را بلند کرد و محکم در پیشانی ایدن کوبید.
با آن ضربه‌ی سر، ایدن چشمانش را محکم روی هم فشرد و دستانش را روی پیشانی‌ گذاشت. درد عمیقی داشت در سرش می‌پیچید و هر لحظه بیشتر می‌شد.
_ای حرومزاده!
مرد با ضربه زدن به سینه‌ی ایدن، او را به عقب هل داد. ایدن روی زمین افتاد و مرد سریع با تکیه بر دستانش بلند شد. نگاهش به تفنگ خود که در دو قدمی‌اش بود، افتاد. می‌توانست همین الان کارش را تمام سازد. به سوی اسلحه پا تند کرد.
ایدن که برداشته شدن تفنگ به واسطه‌ی مرد را می‌دید، ترسیده و خشمگین، روی زمین خود را به عقب کشید. کشان کشان خود را رو عقب برد و اسلحه‌اش را از روی زمین برداشته، پشتش پنهان کرد.
گاردمن، با لبخندی آغشته به رگه‌های پیروزی، به سوی ایدن چرخید. اسلحه‌اش را بالا برد تا شلیک کند و به گمانش ایدن به آخر خط رسیده بود. اما قبل از این‌که حتی بتواند ماشه را بکشد، ایدن اسلحه‌اش را بالا برد. چشمان مرد رنگ بهت به گرفتند. گویی که در ذهنش طوفانی متشکل از سؤالات مبهم ایجاد شده باشد. کی اسلحه‌اش را برداشت؟
ایدن وقتی برای تغییر حالت از حالت شلیک به حالت بی را نداشت‌؛ بنابراین برای نجات جانش هم که شده، فقط شلیک کرد. دو شلیک پشت سر هم به قفسه‌ی سینه‌ی مرد و در ناحیه‌ی قلب، کارش را همان‌جا یکسره می‌کرد.
صدای بلند شلیک در گوشش پیچید و به سرعت، خون روی پیراهن مرد نمایان شد. تفنگ از دستش روی زمین افتاد. مرد، درحالی که نفس در سینه‌اش حبس می‌شد، خودش نیز پساپس تفنگ افتاد. بدنش به آغوش سرد زمین پناه برد؛ آخر جز آن پناهگاه دیگری نداشت.
ابروهای ایدن در هم فرو رفتند و درحالی که نفس نفس می‌زد، به سوی موهای بلوندش دست برد. تار موهای ریخته شده مقابل چشمانش را کنار زد و در سکوتی سنگین، به جسد مرد خیره شد. مأموریت آن شب، برایشان دردسری بیش نبود!
مایکل، در طبقه‌ی پنجم حضور داشت. درون یکی از اتاق‌ها پنهان شده بود. نفس محبوس در سینه‌اش را خشمگین بیرون می‌داد و در عرض اتاق بیمار، به سمت راست و چپ می‌رفت. کلافه دستی به موهایش کشید. دیگر توان آن‌جا ماندن و بی‌خبر بودن از همه چیز را نداشت. نمی‌توانست دست روی دست بگذارد. همچنین، نمی‌توانست دست خالی بیرون رود، زمانی که اسلحه‌اش را به زک سپرده بود. از این رو، خشمگین به سوی میز گوشه‌ی اتاق راهی شد.
لوازم روی آن را از نظر گذراند و تنها، چاقوهای پزشکی و قرص و واکسن‌ها صید نگاه صیادش شدند. به سوی چندتا از واکسن‌های خالی دست برد. پس از برداشتن سه تا از آنان، شیشه‌های دارو را بررسی کرد. همین که "اِتومیدات" به چشمش خورد، آن را چنگ زد. خوشبختانه، آن‌قدر در طول مأموریت‌های خطرناک مجروح شده بودند که بتواند برخی داروهای پزشکی و واکسن‌ها را تشخیص دهد. اتومیدات بیهوش کننده را در هر سه واکسن تزریق کرد و سپس، آنان را درون جیب شلوارش نهاد. نفس‌های آرام و نامنظمی از روی نگرانی می‌کشید.
به سوی در رفت و دستش را دور دستگیره‌ی فلزی پیچید. نگرانی، تک تک سلول‌های تنش را زیر سلطه گرفته بود. چه زمانی وجودش می‌توانست از حکومت آن حاکم ستمگر که اضطراب نام داشت، رها شود؟
در را به آرامی گشود و نگاهی به بیرون انداخت. کسی در راهرو نبود. شاید باید دوباره به در اضطراری می‌رفت و مجدد فرار کردن را امتحان می‌کرد. هیچ نمی‌دانست چه خاکی به سرش بریزد!
آرام از اتاق خارج شد. چسبیده به دیوار، قدم‌های آهسته‌ای در طول سالن بزرگ و گرد شکل پیمود. دستانش گونه‌های سرد دیوار را نوازش می‌کردند. به سوی راهروی جلو که او را به بخش شرقی می‌رساند، رفت. همین که خواست از پیچ راهرو وارد شود، یک اسلحه جلو رویش پدید آمد. به سرش چسبید و نفس را در سینه‌ی مایکل حبس کرد.
نگاهش را بالا برد و چشمانش در یک جفت تیله‌ی قهوه‌ای رنگ خیره ماندند. جکسون، از راهروی نیمه تاریک بیرون آمد و درحالی که لبخندزنان به مایکل خیره شده بود، انگشتانش را دور اسلحه فشرد. به این‌که بتواند او را بکشد، خیلی نزدیک شده بود. اما می‌دانست نباید جان او را بگیرد. آخر هنوز نمی‌دانستند او کیست. کاناپوس؟
نگاه جدی‌اش در نگاه وحشت زده‌ی مایکل قفل شد.
_تو کی هستی؟!
مایکل که از ترس به خود می‌لرزید، نگاه موشکافانه‌ای به جکسون انداخت. چهره‌ی جدی و مغرورش، سرسخت بودنش را عیان می‌کردند. و شاید، اخم ابروهایش نشان‌گر خشم و غضبش بودند. مایکل دستانش را فشرد و به آرامی نفس خود را بیرون داد. حال، تسلط بر خود بهترین کاری بود که می‌توانست انجام دهد. به سوی جکسون چرخید و دستانش را در جیب شلوارش فرو برد. جکسون، نمی‌دانست انگشتان مایکل در جیبش، به دور یکی از واکسن‌ها پیچیده‌اند‌.
_الان باید جواب سؤالت رو بدم؟ فکر می‌کنی احمقم؟
جکسون دندان‌هایش را روی هم سایید. باید با او سر بحث می‌گرفت و چانه گرم می‌کرد؟ وقت این را نداشتند. دستش را در جیب شلوار سیاهش برد و دستبندهای فلزی را بیرون کشید.
_مهم نیست الان بدی یا ندی. بالأخره توی سازمان، اسم کوفتیت رو از دهنت می‌کشم بیرون.
و یک قدم جلوتر رفت تا به مایکل دستبند بزند. مایکل تک خنده‌ای کرد و یک قدم عقب رفت. نیتش تنها خریدن وقت و یافتن زمان مناسب برای عمل بود.
_هی، مرد! این همه خشونت واسه چیه؟ فکر می‌کردم یکی از لازمه‌های پلیس شدن، مهارت کلامی هستش. معلومه که تو این مورد رو نداری.
پوزخندی در لبان جکسون منحنی ایجاد کرد. یک تای ابرویش را موشکافانه بالا داد.
_داری سعی می‌کنی حواسم رو پرت کنی؟
مایکل خنده‌ی آرامی کرد و نگاهش را از جکسون گرفت. نفس عمیق کشان، نگاهی در پیرامونشان چرخاند.
_دستم رو شد که!
جکسون یک قدم جلوتر آمد و به مایکل نزدیک شد.
_پس بهتره خفه شی و حین خارج کردنت از بیمارستان، دست از پا خطا نکنی.
دستش را جلو دراز کرد. خواست دست مایکل را از جیب شلوارش بیرون کشیده، آنان را در یک حصار فلزی گیر بیندازد. فهمیده بودند مایکل سر دسته‌ی چهار گاردمن دیگر بود. خوشحال بود که توانسته بود او را پیدا کند. با دستگیری او، بی‌شک مأموریت با موفقیت به اتمام می‌رسید. اسلحه را از روی سر مایکل برداشت، برای دستبند زدن هر دو دستش را نیاز داشت.
اما بدون این‌که بتواند دست مایکل را بگیرد، مایکل کار خودش را کرد. یکی از واکسن‌ها را از جیبش بیرون کشید. دستش را بالا برد و واکسن را در پس گردن جکسون، جایی نزدیک نخاعش، فرو برد. همین که مایع اتومیدات در بدن جکسون فرو رفت، اثر خیلی قوی آن توان را از بدنش ربود.
جکسون، درمانده و بهت زده، به چهره‌ی مایکل خیره شد. یکهو چه اتفاقی افتاد؟ مایکل ماده‌ای به بدنش تزريق می‌کرد؟ توانای دیدش ضعیف‌تر می‌شد و سیاهی‌هایی مقابل چشمانش احساس می‌کرد. سوزش عجیبی، در ناحیه‌ی پشت گردنش حکومتی قدرتمند آغاز کرده بود. مایکل واکسن را بیرون کشید و بلافاصله‌، جکسون دستش را روی ناحیه‌ای که درد گرفته بود، گذاشت.
همان‌طور که ماهیچه‌هایش سست می‌شدند و دنیا دور سرش شروع به چرخیدن می‌کرد، روی دستان زمین افتاد. کرختی، تمام بدنش را احاطه کرده بود و فقط می‌توانست تصویر ناواضح و شلخته‌ای از مایکل را مشاهده کند، که با لبخند به او چشم دوخته بود.
_ به امید دیدار. شاید دفعه‌ی بعدی اسمم رو بهت بگم.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #28
واکسن را روی زمین انداخت و درحالی که از کنار جکسون رد می‌شد و راهروی مقابلش را در پیش می‌گرفت، کتش را مرتب کرد. چرا صدای قدم‌هایش آن‌قدر دور شنیده می‌شدند و صدای صحبتش که در ذهن جکسون می‌چرخید، بسیار بلند بود؟ جکسون، خشمگین از آن وضعیت، آخرین تلاشش را کرد.
دست بی‌جانش را بلند کرد و انگشتش را روی ماشه برد. از نگاه تارش نشانه‌گیری سخت بود و دشوار! ولی باید یک شلیک فی‌البداهه را امتحان می‌کرد. درحالی که مایکل چند قدم از او دورتر شده بود، جکسون ماشه را فشرد و دارت از سر اسلحه بیرون آمد. آخرین چیزی که توانست ببیند، روی زمین افتادن مایکل بود و سپس، تاریکی مطلق پشت پلک‌هایش؛ که مانند مادری مهرْبان، او را در آغوش گرفت تا از مهلکه و واقعیت‌های تلخ دور کند.
دارت فلج کننده، به پای مایکل خورد و گویا زمین، با کشیدن او به سمت خودش، انتقام جکسون را گرفت. دندان‌هایش را روی هم فشرد و سرش را به عقب چرخاند، تا نگاهی به جکسون بیندازد. بیهوش شده بود، ولی قبل از بیهوشی کارش را کرده بود!
لعـنتی فرستاد و به جلو چشم دوخت. با پاهای فلج شده و روی زمین افتاده، نمی‌توانست به در اضطراری برود. آرنج‌هایش را روی زمین کشید. حداقل باید از جکسون دور می‌شد. آخر اتومیدات تنها پانزده الی بیست دقیقه اثر بیهوشی داشت. باید می‌رفت.
با لمس اپل واچش، تماس را بر قرار کرد.
_زک، بیا من رو از این خراب شده ببر بیرون.
زک به پیشانی‌اش کوبید و چشمانش را محکم روی هم فشرد. لپ‌تاپش را خاموش کرده، گوشه‌ی لیموزین نهاده بود. دیگر نیازی به آن نداشت.
_بهت گفتم نمی‌تونم وارد بشم.
صدای مایکل در گوشش بلندتر شد. مایکل، بدنش را روی زمین می‌کشید و سعی داشت به انتهای راهرو برسد.
_ بهم فلج کننده شلیک کردن، نمی‌تونم پاهام رو حرکت بدم و گوشه‌ی بیمارستان افتادم. پس یه راهی پیدا کن، فهمیدی؟ نمی‌تونم این‌جا بمیرم.
زک دندان‌هایش را روی هم سایید. خشمگین، به سوی تفنگ کنارش دست برد و آن را میان انگشتانش گرفت. در لیموزین را باز کرد.
_آه، مایک! همیشه برام دردسر درست می‌کنی.
مایکل مشتش را روی زمین سفت کوبید.
_کمتر حرف بزن، بیشتر عمل کن.
و سپس تماس را قطع کرد. نگران و خشمگین، آه از سینه بیرون نهاد و نگاهی در پیرامونش چرخاند. تا رسیدن به در اضطراری راه زیادی باقی مانده بود؛ حداقل برای اویی که چون حلزون حرکت می‌کرد، راه بس طولانی دیده می‌شد! محیط نیمه تاریک راهروها، برایش ترسناک می‌آمد و دلشوره‌ای در قلبش ایجاد می‌کرد. گویا، سکوت نشسته بر جو، فریاد می‌زد و مرگش را اعلام می‌نمود.
اِما و گاردمنش سفر خود با پله‌ها را تمام کردند و گام در طبقه‌ی اول نهادند. اِما نگاهی اجمالی در محیط چرخاند.
_چطور می‌شه که هیچ کس رو ندیدیم؟ خیلی خوب مخفی شدن یا چی؟
گاردمن اما حواسش پرت نقطه‌ای دیگر بود و هیچ حرفی در واکنش نزد. اِما در انتظار سخنی، به سوی گاردمن چرخید ک. نگاه موشکافانه‌ای به گاردمن انداخت و مرد، با نگاه به پله‌های سمت چپ، آرام لب زد.
_یه صداهایی می‌شنوم.
اِما دستش را دور اسلحه محکم‌تر فشرد و یک قدم جلوتر رفت. کنار مرد ایستاد و به پله‌ها خیره ماند. مرد به جلو اشاره کرد.
_دنبالم بیاین خانم هِمیلتون. پشت سرم بمونین.
خودش پیش‌قدم شد تا به پله‌ها برسد. اِما از او تبعیت کرد. گام‌های آرامی روبه جلو پیمودند و در ابتدای پله‌ها متوقف شدند. حال، اِما نیز می‌توانست صدای دو مردی را که با هم صحبت می‌کردند، بشنود. شکاک، یک تای ابرویش را بالا داد. یک چیزی توجهش را جلب کرد. آنان انگلیسی حرف نمی‌زدند!
در زیرزمین، یکی از گاردمن های مایکل بود که خشمگین روبه دیگری سخن می‌گفت. پیدا نکردن راه فرار، هردوی‌شان را کلافه کرده بود و حال، یکی می‌گفت بايد مغزها را نیز بردارند و دیگری می‌گفت مایکل دستور متوقف کردن مأموریت را داد. یکی می‌گفت اگر بدون مغزها بروند، دبورا آخر و عاقبت خوبی برایشان رقم نمی‌زند و دیگری می‌گفت، مهم نیست تا زمانی که مایکل دستور را صادر کرد.
سرانجام، یکی از آنان دیگری را به عقب هل داد.
_آخه تو چی می‌دونی تازه وارد؟ باید از دستورات اطاعت کنی.
تازه وارد، دندان‌هایش را روی هم فشرد و خواست او نیز به سمت دیگری حمله ور شود. قبل از این‌که تازه وارد حرکتی بزند، ناگهان صدای اِما سدی میان دعوایشان ساخت.
_آقایون، شرمنده که مزاحم می‌شم ولی دعوا تمومه.
به سوی اِما سر چرخاندند و دیدن دو پلیس، وحشت را به جان هر دو انداخت. دستانشان سست شدند و چشمانشان گرد. دو پلیس را مقابلشان می‌دیدند و این را، از اسلحه‌های مخصوص پلیسی فهمیده بودند.
اِما که دلش نمی‌خواست با آنان درگیر شود، با صدای بلند و قاطعی دستور داد:
_شلیک کن.
هر دوی‌شان همزمان، به دو مرد شلیک کردند و تأثیر فلج کننده بود دیگر! خیلی سریع آنان را روی زمین انداخت. و سرانجام، اِما با لبخند پیروزی، بالای سرشان رفت تا آنان را بلند کنند و بیرون ببرند.
در بیرون بیمارستان، زک از لیموزین پیاده شد و با کشیدن نفس عمیقی، هوا را داخل ریه‌هایش برد. شب خنک، به مزاجش خوش می‌آمد. نگاهی به تفنگش انداخت و سپس، سرش به سمت چپ چرخید. ون سیاه پلیس، همان‌جا حضور داشت و کم کم نقشه‌هایی در ذهنش شکل می‌گرفتند.
به سمت ون به راه افتاد.
آن داخل، لیام به خاطر خوشحالی این‌که مجدد دوربین‌ها را به راه انداخته، لبخندی به پهنای صورتش زد.
_خودشه! حالا می‌تونم بهشون کمک کنم.
در ذوق این امر، نگاهی میان فیلم دوربین‌ها چرخاند. اِما در زیرزمین حضور داشت و وایولت و گاردمنش، یک مرد را کشان کشان به طبقات پایین می‌بردند. مقصد بعدی نگاهش، ایدنی شد که در طبقه‌ی چهارم، با گاردمن خود حرفی می‌زد و گاردمن، مدام سر تکان می‌داد. وضع داخل چنان شوریده و خراب به نظر نمی‌رسید. نگاهش را به فیلم‌های دیگری تغییر داد تا جکسون و ارن را دیده، از وضعیت آنان خبردار شود. اما ناگهان درهای عقب ون باز شدند.
متعجب به درها چشم دوخت. ناخودآگاه دستانش مشت شدند و اخمی پررنگ، ابروهایش را زینت داد. باید نگران می‌شد؟ مطمئناً اعضای تیم نبودند. زمانی که همه داخل بیمارستان گیر افتاده بودند، پس چه کسی بود؟
پاسخ سؤالش را گرفت، زمانی که زک پا به داخل ون گذاشت. مقابل لیام ایستاد و تفنگش را به سوی او گرفت. لیام، از این ورود ناگهانی یک ناآشنا، ترس به جانش نشست. دستانش روی کیبورد ثابت ماندند و دیگر نتوانست کاری انجام دهد.
چشمان سیاه آن پسرک جوان، چهره‌ی جدی و خونسردش، همه را از نظر گذراند. حدس این‌که او یکی از دشمنانشان بود، سخت نبود. قطعاً نمی‌توانست از بیمارستان خارج شده باشد. یعنی دشمنان نیز نیروی پشتیبانی در خارج از بیمارستان داشتند؟
زک لبخندی زد و یک تای ابرویش را بالا داد.
_به به! ببین اين‌جا چی داریم! تویی که کلید موفقیت این مأموریتی، مگه نه؟
لیام، دندان‌هایش را روی هم فشرد. برخلاف زک، او هیچ تمایلی به لبخند زدن و خونسرد ماندن و حتی مغرور شدن نداشت. از لحن صدایش، تنها می‌شد خشم و نفرت را برداشت کرد.
_و بی‌شک، تو همون هکره‌ای.
لبخند زک عمق بیشتری گرفت. درخششی در نگاهش هویدا گشت که نتوانست آن را پنهان کند.
_پس باهوشی! و فکر کنم می‌دونی چرا این‌جام!
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #29
به سوی لیام خم شد. یقه‌ی لباسش را گرفت و او را به سمت خود کشیده، کف ون انداخت. لیام دندان‌هایش را روی هم فشرد و با گذاشتن دستانش کف ماشین، برای چرخیدن به سمت زک تقلا کرد. اسلحه‌اش در پشت کمرش مانده بود. می‌توانست از اسلحه استفاده کند؛ می‌توانست پیروز شود، اگر فقط آن پسرک لعنتی روی کمرش نمی‌نشست.
زک پس از نشستن روی کمر لیام، تفنگ را به سرش چسباند. لیام سرش را به چپ چرخاند و نگاه شعله‌ورش را در نگاه خونسرد زک دوخت. زک، دست دیگرش را به سوی جیب‌ شلوار لیام دراز کرد.
_خب، بذار ببینم دستبندت کجاست.
یک جیبش را گشت و وقتی چیزی جز چند کاغذ تا شده، درون آن پیدا نکرد، به سمت جیب دیگرش دست برد. انگشتانش شیءای فلزی را لمس کردند و آن لحظه بود که نگاهش درخشید.
_پیداش کردم.
دستبند را بیرون کشید. حرکت بعدی‌اش، برداشتن تفنگ از سر لیام و برخاستن از کمرش بود. کمی بلند شد، ولی همچنان پاهایش دو طرف کمر لیام جای داشتند. لیام می‌دانست در آن شرایط، کاری از دستش ساخته نبود!
وقتی زک، دستانش را گرفت و به آنان در پشت کمرش دستبند زد، کارش سخت‌تر شد. حال چه می‌کرد؟ روی زمین تکان می‌خورد و تقلا می‌کرد؟ ترجیح می‌داد آرام بماند، زمانی که در آن لحظه، هیچ تقلایی کارساز نبود.
_پست فطرت ع×و×ض×ی.
زک اندکی سرش را به چپ خم کرد و لبخند زد.
_این رو به عنوان تعریف می‌پذیرم.
پایش را از روی کمر لیام رد کرد و روی صندلی ون نشست. لپ‌تاپ روشن لیام را روی زانویش گذاشت. لیام با اخم و تخم به او خیره شد. بی‌شک، او برای باز کردن قفل درها این‌جا بود. این‌گونه خیلی راحت می‌توانستند فرار کنند! بی‌شک، افراد داخل نیز نقشه‌ای چیده بودند. باید به اعضا اطلاع می‌داد، اما چگونه؟ دستش حتی به اپل واچش هم نمی‌رسید.
زک، بی‌توجه به او، وارد کنترل ربات‌های جفت شد. نمی‌خواست قفل همه جای بیمارستان را از کار بیندازد. این کار وقت‌بر می‌شد و می‌دانست آن‌قدر زمان ندارد. اگر مایکل گوشه‌ی بیمارستان افتاده باشد، پس طول نمی‌کشد که دستگیرش کنند. انگشتانش را با سرعت میان دکمه‌های کیبورد می‌چرخاند و برای خاموش کردن ربات‌های جفت طبقه‌ی پنجم می‌کوشید. همان یک طبقه کارشان را راه می‌اندازد.
چند ثانیه‌ای زمان کشید. اما چون لپ‌تاپ لیام، اتصال مستقیم به ربات‌ها داشت، تنها با مشخص کردن بخش مدنظر و تأیید چند اعلان، کار را به اتمام رساند.
بدین سو، لپ‌تاپ را مجدد روی صندلی گذاشت.
_دیدی؟ لازم نبود سختش کنیم.
برخاست. به سمت درهای باز ون رفت و از ماشین خارج شد. درحالی که نگاهش به لیام خیره مانده بود، درها را بست و او را تنها گذاشت.
سریع به سمت لیموزین خودشان در فاصله‌ی معینی از ون دوید. نقشه‌اش داشت می‌گرفت و می‌توانست خیلی سریع به داخل رفته، مایکل را بردارد و خارج شود. نفس نفس زنان، کنار لیموزین ایستاد و تقه‌ای به پنجره زد. راننده، شیشه را پایین کشید و نگاه منتظرش را در چهره‌ی زک دوخت.
_برو دور بزن و برگرد جلوی در اضطراری وایستا.
راننده سری برای اطاعت تکان داد. زک، بدون اتلاف وقت، دوباره مسیر راهش را تغییر داد و به سمت بیمارستان دوید. باید از در اضطراری وارد می‌شد.
مایکل، کشان کشان خود را به ابتدای راهروی سمت راست رساند. می‌توانست آسانسور را در انتهای راهرو ببیند. نشست و به دیوار پشت سرش تکیه داد. پاهای دراز شده‌اش، هنوز که هنوز بود توان حرکت نداشتند. نگاهی به ساعت اپل واچش انداخت.
"سه و سی و هشت دقیقه‌ی صبح". ده دقیقه از روی بیهوش شدن آن پلیس می‌گذشت. امیدوار بود که اتومیدات اندکی بیشتر تأثیر بگذارد. دندان‌هایش را روی هم سایید و دستش را روی زانویش گذاشت. هر چقدر زانویش را می‌مالید، هیچ چیز حس نمی‌کرد! سرش را به چپ چرخاند و همان لحظه، خروج زک از آسانسور را دید. ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست. گویا با دیدن زک فرشته‌ی نجاتش را دیده بود؛ فرشته‌ای که او را از دست مرگ نجات دهد.
وقتی زک نزدش رسید، لبخندش عمق گرفت.
_پسر! تو تونستی!
زک به سوی مایکل خم شد و زیر بغلش را گرفت.
_بد می‌شد اگه بدون تو برمی‌گشتم خونه.
مایکل سعی کرد خیلی وزن بدنش را روی زک تحمیل نکند، تا زک بتواند او را بلند کرده، به سوی آسانسور ببرد. شک داشت جثه‌ی ریز او، بتواند از پس هیکل گنده‌اش برآید. به کمک زک و اندکی نیز با نیروی خودش، برخاست. البته نمی‌توانست روی پاهایش بایستد! دیدن پاهای خمیده‌اش که با کمک زک، روی زمین کشیده می‌شدند، آه متأسف از سینه‌اش بیرون می‌آورد.
اخم های زک در هم تنیده، چهره‌اش در هم فرو رفته بود. دست مایکل را کشید تا از روی شانه‌اش سُر نخورد.
_چند دقیقه توی این ساختمون به حال خودت سپردیمت. چطور چنین دردسری واسه خودت درست کردی؟
مایکل دندان‌هایش را روی هم فشرد و نگاهی به پشت سرشان انداخت.
_همش تقصیر این پلیس‌های لعنتیه.
مقابل آسانسور ایستادند. حال، باید مایکل را سوار آن می‌کرد. درحالی که او برای این امر تقلا می‌کرد، لیام برای رهایی از دستبندها می‌کوشید.
دستانش را تکان می‌داد، ولی می‌دانست با چنین کار آسانی نمی‌تواند از شر دستبندها خلاص شود. نفس اسیر در سینه‌اش را کلافه و با حرص، بیرون داد و سرش را به جلو چرخاند. قلبش، چنان به قفسه‌ی سینه‌اش می‌کوبید که گویا، حتی او هم در جایی زندانی شده بود و برای آزادی می‌جنگید.
آن‌جا گیر افتاده بود، آن هم درحالی که دوستانش نیاز به کمک داشتند و باید اطلاع می‌یافتند که در اضطراری باز شده. در کف ماشین، چرخید و به روی کمر دراز کشید. نگاهش به لپ‌تاپ خورد. اگر نمی‌توانست خبری برساند یا به داخل برود، حداقل می‌توانست با ویران کردن نقشه‌ی دشمنان، کمک کند. کار او پشتیبانی و کنترل سیستم بود، پس باید به وظیفه‌اش عمل می‌نمود.
در نتیجه‌ی جرقه‌ای که در ذهنش زده شد، چشمانش درخشیدند. نگاهی به وضعیت خود و صفحه‌ی روشن لپ‌تاپ انداخت. وقتی مطمئن شد کارش قابل انجام است، لبخندی زد. با شمارش یک، دو، سه، شروع کرد. پاهایش را بالا برد و سعی کرد دستان بسته‌اش را از زیر باسنش رد کند. سخت بود و دشوار!
وقتی نتوانست کار را به انجام برساند، با خستگی دست از تلاش برداشت و فریاد خفیفی سر داد. اعصابش خورد شده بود و در ذهنش غوغایی ایجاد.
نفس نفس می‌زد و عـرق، روی صورتش سرسره بازی می‌کرد. مجدد دست به تلاش زد. کشیده شدن زنجیر دستبند و وارد شدن فشار به مچ‌هایش، آزارش می‌دادند. ولی وقتی موفق به رد کردن دستانش از زیر باسنش شد، نفس آسوده‌ای بیرون داد و لبخند روی لبش پدید آمد. تازه می‌توانست فایده‌ی تمامی آن تمرینات انعطاف‌پذیری را در دوره‌ی کارآموزی درک کند.
حال دستانش زیر ران‌هایش قرار داشتند. یک پایش را بلند کرد و دستانش را از زیر آن عبور داد. برای پای دیگرش هم همین کار را تکرار کرد و بالأخره، دستانش جلویش بودند. اکنون، حداقل کار حرکت آسان‌تر بود. زمانی برای باز کردن قفل دستبندها نداشت. سریع روی صندلی نشست و لپ‌تاپ را مقابلش گرفت. همین که می‌توانست انگشتانش را روی کیبورد حرکت دهد، برایش کافی بود.
تند تند، نوشته‌ها و کدها را از نظر می‌گذراند. وارد سیستم ربات‌ها شد. نمی‌دانست چقدر دیر کرده بود، اما هنوز امید داشت‌؛ امید به که این کارش فایده‌ای برساند. پنج ربات موجود در طبقه‌ی پنج، غیرفعال بودند؛ یک برای در اضطراری و چهار برای پنجره‌ها. تنها ربات در اضطراری را انتخاب کرد و آن را روشن. حال که ربات روشن می‌شد، ساختار مغناطیسی آن به راحتی در را می‌بست و قفل می‌کرد.
نفس نفس می‌زد. کاش به موقع رسیده باشد!
داخل طبقه‌ی پنجم، زک و مایکل از آسانسور خارج شدند. زک، خطاب به راننده‌ی لیموزین که جلوی آسانسور منتظر بود، جدی و دستپاچه گفت:
_بگیرش. سوار ماشینش کن.
گاردمن سریع یک قدم جلو آمد و زیر بغل مایکل را گرفت. بردنش، برای مرد آسان‌تر بود. از در اضطراری عبور کردند. زک، جلوی آسانسور ایستاده و با خم شدن، دستانش را روی زانوهایش گذاشته بود. نفس عمیقی کشید تا نفسی تازه کرده باشد. نگاهی به مایکل که سوار لیموزین جلوی در می‌شد، انداخت.
صاف ایستاد و خواست به سوی در برود، که ناگهان در بسته شد و صدای قفل، در گوشش طنین انداخت. چشمانش رنگ بهت به خود گرفتند و نفس در سینه‌اش حبس شد. در قفل شده بود؟ یا توهم می‌زد؟
دستانش را مشت کرد و سریع به سمت در رفت. دستانش را دور دستگیره پیچید. تند تند آن را می‌چرخاند و هر لحظه، اخم ابروهایش توان بیشتری برای کنار گذاشتن خجالت و خودنمایی پیدا می‌کردند. بیهوده بود. در باز نمی‌شد که نمی‌شد! خود را به در چسباند و مشتی به آن کوبید.
_هی! این در رو باز کنید.
صدای وحشت زده‌ و دستپاچه‌ی گاردمن پاسخش را داد.
_ باز نمی‌شه آقا.
مشت دومش هم روی در فرود آمد. مایکل، اندکی به جلو خم شد و سرش را از داخل ماشین بیرون آورد.
_زک، فکر می‌کنی دوباره قفلش کرده باشن؟
زک سرش را پایین انداخته، به کفش‌هایش چشم دوخته بود. در ذهنش آشوبی از افکار به پا بود.
_نمی‌دونم! شاید!
مدام از خود می‌پرسید؛ آن پلیس چگونه راهی برای خلاصی از دستبند و کار با لپ‌تاپ را پیدا کرد؟ چرا این‌قدر سریع؟ تنها ده دقیقه گذشته بود! چشمانش را یک بار باز و بسته کرد. سرش را بالا گرفت.
_ شما برید. من یه راهی پیدا می‌کنم.
چشمان مایکل گرد شدند.
_ مطمئنی؟!
_ آره، شما بريد.
عقب گرد کرد. خود را داخل آسانسور انداخت و هنگامی که شیشه‌ی آسانسور کنار کشیده شد، پیشانی‌اش را با تأسف به آن چسباند. در واقع، هیچ فکری راجع به این‌که چگونه باید می‌گریخت، نداشت! تنها این را می‌دانست که اگر مایکل و گاردمن آن‌جا می‌ماندند، آخر سر همگی شکست می‌خوردند.
دندان‌هایش را روی هم فشرد. چه خاکی باید به سر می‌ریخت؟
مایکل در ماشین را محکم و با عجله بست و به راننده‌ای که سوار می‌شد، چشم دوخت. وقتی راننده پشت فرمان نشست، افکار نگرانش را بروز داد.
_ آقای مایکل، فکر نکنم تنها گذاشتن آقای زک، کار معقولانه‌ای باشه.
مایکل درحالی که زانویش را به امید حس کردن چیزی می‌مالید، سرش را به راست چرخاند. چقدر دیدن آن در بسته دهشتناک بود!
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,030
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,981
امتیازها
411

  • #30
لیام، همین که از قفل شدن در اضطراری از طریق لپ‌تاپش اطمینان حاصل کرد، با لپ‌تاپ وارد سیستم اپل واچ شد. به خاطر موارد ضروری و نیاز، لپ‌تاپ‌هایشان همیشه راه اتصالی به سیستم اپل واچ‌ها داشتند. به واسطه‌ی لپ‌تاپ، تماس را برقرار کرد.
_بچه‌ها، یه مشکل داریم.
اِما شروع کرد به راه رفتن در زیرزمین. اسلحه را پشت کمرش گذاشته، دستانش را در جیب شلوارک کوتاه و سیاهش فرو برده بود. نگاهش به در باز یکی از سردخانه‌ها خیره ماند.
_موضوع چیه؟
_مفصله، از قید توضیح بزنید. ولی اون لعنتیا ممکنه موفق شده باشن! ازتون می‌خوام، هر کدومتون که نزدیک‌ترین، سریع برید به طبقه‌ی پنجم و بخش شرقی رو چک کنید. هر کسی که باقی مونده رو دستگیر کنید و حتماً بهم گزارش بدید.
چشمان وایولت از تعجب گرد شدند و بازوی فلج مرد را که اکنون او را به طبقه‌ی سوم رسانده بودند، رها کرد.
_لیام، چی داری میگی تو؟ چخبر شده؟
جکسون که ثانیه‌هایی پیش به هوش آمده بود، گیج و سردرگم به دیوار پشت سرش تکیه داد. پاهایش را دراز کرده، شانه‌هایش افتاده بودند. اثر آن بیهوشی، احساس کرختی عجیبی در بدنش به جا گذاشته بود.
_من بخش غربی طبقه پنج هستم، اما وضعیتم جوری نیست که بخوام برم.
سرش را به دیوار چسباند. هنوز دنیا مقابل چشمانش تار دیده می‌شد و شاید باید چند ثانیه هم صرف به خود آمدن می‌کرد. وقتی چشمانش باز شدند، خود را آمیخته در حجم انبوهی از سکوت دید. ندیدن آن مرد مو سفید در اطراف و فکر گریختنش، بیش از هر چیزی اعصابش را خورد کرد.
پساپس جکسون، صدای ارن در گوش لیام پیچید.
_باید بگم شانس آوردی من سوار آسانسورم تا برسم به طبقه‌ی پنجم. میرم وضعیت اون‌جا رو بررسی می‌کنم.
_منتظر گزارشم.
آن مکالمه‌ی یک دقیقه‌ای، ابهامات زیادی در ذهنشان تشکیل داد و رفت. وایولت با سردرگمی، در تلاش برای فهمیدن مشکل بود. ایدن، کلافه و خشمگین از اين‌که باز چه مشکلی پیش آمد، ترجیح داد منتظر گزارش ارن بماند. به نظر فقط اِما بود که سرگرمی دیگری برای خود یافت و فکرش، هشدار لیام را در یک صندوقچه‌ی خاک خورده در ذهنش نهاد.
اِما، نگاه کنجکاوش را به جلو دوخته بود و آن هم، درحالی که گام‌هایش هر لحظه بیشتر به سردخانه‌ی بخش سوم نزدیک می‌شدند. یک چیزی داخل آن‌جا، برایش دست تکان می‌داد و او را فرا می‌خواند.
شیشه‌های آسانسور کنار کشیدند و ارن وارد بخش شرقی طبقه‌ی پنجم شد. باید خود را به راهروی سمت راست می‌رساند، تا طبق گفته‌ی لیام، در اضطراری را چک کند. هیچ نمی‌فهمید چه نیاز به این کار بود! مگر ربات‌های جفت مشکل امنیت را حل نکرده بودند؟
وارد سالن کوچکی شد، همان لحظه بود که دیدن صحنه‌ی مقابلش، چشمانش را از حدقه خارج کرد. با بهت، به پسر مقابلش که از پله‌ها پایین می‌آمد، خیره ماند. پسرک با دیدن ارن، نیمه راه پله‌ها ثابت ماند و به نظر، دیگر پاهایش نتوانستند جلوتر بروند. دستش را مشت کرد و به عقب چرخید. ارتباط چشمی‌شان قطع شد و ارن زمانی به خود آمد، که از پله‌ها بالا رفتن او را دید. دستش را دور اسحله فشرد و دندان‌هایش را روی هم. به دنبال زک به سوی پله‌ها رفت. یادش نمی‌آمد این پسر را از فیلم دوربین‌ها دیده باشد! پس او چه کسی بود؟ این همان مشکلی بود که لیام در موردش حرف می‌زد؟
تند تند، پله‌ها را زیر پا له کرده و برای فتح پله‌ی دیگر اقدام می‌کردند. وقتی به طبقه‌ی هفتم رسیدند، ارن خسته از آن موش و گربه بازی، اسلحه‌اش را بالا برد.
_هی، وایستا تا شلیک نکردم.
زک اما گوشش این حرف‌ها را بدهکار نبود. به سرعتش افزود. انتهای راهرو، پله‌های طبقه‌ی هفت به چشمش می‌خوردند. مقصدش معلوم نبود، اما تا جایی که یک راه فرار پیدا شود، باید می‌دوید.
با این فکر، گام‌هایش به یک در سفید ختم شدند. سریع دستگیره را چرخاند و بابت نداشتن رمز و قفل، آسوده گشت. وقتی در باز شد، پا به محیط پشت آن گذاشت، آن هم درحالی که اطلاعی نداشت وارد کجا می‌شود. با باد سردی که به گونه‌هایش سیلی زد و نور چراغ‌هایی که در چشمانش نیزه فرو می‌بردند، متعجب و سردرگم، آرام به دور خود چرخید. ساختمان‌های بلند اطراف! زیر یک آسمان صاف و تاریک! پشت‌بام! خندید.
ارن، سراسیمه از در عبور کرد و با آمدن به پشت‌بام، نفس نفس زنان به زک چشم دوخت.
زک، آرام آرام چند قدم عقب رفت تا به لبه‌ی پشت بام نزدیک شود.
_به نظر به آخر خط رسیدیم.
ارن پوزخندی زد و اسلحه‌اش را روبه جلو گرفت.
_پس بهتره دیگه دست از فرار برداری!
_می‌دونی بعد از امشب چی می‌شه؟ فردا صبح، تو و دوست‌هات دور هم جمع میشین و راجع به امشب حرف می‌زنین. سعی می‌کنین بفهمین ما کی هستیم و هدفمون چیه. اما در نهایت، به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسین.
ارن قهقهه ی بلندی زد و آرام آرام چند قدم جلوتر رفت.
_و می‌خوای منم بگم تو فردا کجا و در چه حالی؟ توی زندان، توی اون چهار دیواری کوچیک نشستی، درحالی که همکارهام بالا سرت وایستادن و به ازای هر سؤالی که جواب نمیدی، یه مشت می‌زنن تو صورتت.
زک، لبه‌ی ساختمان ایستاد و ارن به تبعیت از او، با چند قدم فاصله مقابلش ایستاد. فاصله‌ی میانشان شاید ده قدمی می‌شد؟ نمی‌دانست! این بار اولی بود که این پسر را می‌دید، اما یک چیزی راجع به او برایش عجیب می‌آمد.
زک تک خنده‌ای کرد و دستانش را در جیب شلوارش گذاشت.
_ببینیم چی می‌شه. حاضری روی وضعیت فردامون شرط ببندی؟
ارن از فکر بیرون آمد. در پاسخ، او نیز خندید.
_اوه! من عاشق شرط بندیم، ولی نمی‌خوام برای دیدن این‌که دینت رو ادا می‌کنی، پا به پات تا زندان بیام.
زک سری به معنای فهمیدن تکان داد.
_پس رد می‌کنی. باشه، مشکلی نیست. فکر کنم رد کردنت منطقی باشه! آخه برات سخت می‌شه که بخوای پیدام کنی و نتیجه‌ی شرط رو برام اعلام کنی.
ارن دندان‌هایش را روی هم فشرد. از وراجی های این پسر داشت خسته می‌شد! اما حیف نمی‌توانست به او شلیک کند. زک، لبه‌ی پشت‌بام ایستاده بود و ارن می‌دانست با هر گونه شلیکی، او قرار بود از آن بالا بیفتد. یک پایش را اندکی جلو برد. باید راهی برای آرام آرام به زک نزدیک شدن و او را دستگیر کردن، پیدا می‌کرد. بی‌شک، زک یکی از افراد مهم بود! نمی‌توانست او را بکشد. نمی‌توانست بگذارد روی زمین سقوط کند.
همان لحظه، صدای مایکل در هندزفری زک پیچید.
_پسر، پایین رو نگاه کن.
متعجب و دستپاچه نگاهش را اندکی به عقب چرخاند. به لیموزین به پرواز درآمده نگاه کرد و همان لحظه چشمانش درخشیدند. سعی کرد چهره‌ی جدی‌اش را حفظ نماید، ولی سخت بود زمانی که صدای مایکل در گوشش طنین می‌انداخت.
_دیدی؟ فکر کردی به حرفت گوش می‌کنم و پیش این پلیس‌ها ولت می‌کنم؟ می‌دونی که چی کار کنی!
پس از اتمام سخن مایکل، سرش را به جلو چرخاند. راه فرار به پایش آمده بود و خود، چه تمایلی به استقبال از آن داشت! با نگاه خوشحالش به ارن چشم دوخت. پوزخندی لبانش را زینت داد. یک قدم عقب‌تر رفت و دوباره به پایین ساختمان نگاه کرد. لیموزین، خیلی بالا آمده بود. شاید مقابل طبقه‌ی ششم توقف کرده بود و تنها یک طبقه با زک فاصله داشت. صدای بلند مایکل سمفونی گوشش شد.
_حالا وقتشه!
آن پیری، هیچ نمی‌گذاشت تمرکز کند و به افکارش سر و سامان دهد. مدام در گوشش حرف می‌زد و چقدر مایه‌ی تأسف بود که نمی‌توانست لب وا کند و پاسخش را دهد. اما دمش گرم! درست به موقع رسید. دستانش را از جیب شلوارش بیرون آورد. حرکاتش برای ارن عجیب و مشکوک بودند. ارن دنبال کوچک‌ترین فرصتی برای دستگیری زک و گرفتنش بود. بوی تله‌ای در مشامش پیچیده بود. انگشتانش را دور اسلحه فشرد. باید خود را برای هر چیزی آماده می‌کرد.
_فکر نمی‌کنم امشب، شب پایان باشه، آقای پلیس! امشب، همه چیز تازه شروع شد! من رو فراموش نکن، شاید بعداً دوباره دیدار کردیم. اما تا اون موقع...
زک در ادامه‌ی حرفش، دستش را روبه پیشانی‌اش برد و سلام نظامی‌ای برای ارن انجام داد. ارن، هنوز نمی‌دانست آن رفتارهای زک از روی چه نیتی هستند.
با آن سلام نظامی، هوش از سرش پرید و چشمانش گرد شدند. اسلحه را پایین آورد و دستانش را مشت کرد. یک پایش را عقب برد و به سمت زک دوید. می‌دانست باید جلوی او را از هر کاری که می‌خواست انجام دهد، بگیرد. قلبش، دیوانه‌وار می‌تپید و گویا به جنون رسیده بود.
چند قدم برداشت، اما پیش از این‌که بتواند به او برسد، زک دستانش را گشود و خود را از پشت بام، پایین انداخت. یک سقوط آزاد! باد، به سرعت تنش را در آغوش کشید! چه گستاخانه و حریصانه!
ارن ناگهان سر جایش متوقف شد. دو قدم مانده به لبه‌ی پشت‌بام، دیگر پاهایش نتوانستند جلوتر بروند. بدنش یخ کرد. نفس، به جرم چه گناهی در سینه‌اش حبس شد؟ چشمانش چرا سیاهی را رها کردند و رنگ بهت به خود گرفتند؟ متعجب، به جای خالی زک چشم دوخت. واقعاً خود را پایین انداخت؟
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین