. . .

در دست اقدام رمان تیغ و داد | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. پلیسی
  2. علمی_تخیلی
نام رمان: تیغ و داد
نویسنده‌: سوما غفاری
ژانر: علمی تخیلی، پلیسی، عاشقانه
خلاصه‌: در شهر نیویورک، آشوب به پا می‌شود. تیم‌های پلیسی باید دست بجنبانند و از میان پرونده‌های قتل و سرّی، حقیقت را بیرون بکشند. مردم، به عنوان سربازهای این صفحه‌ شطرنج و سران دولت، همگی قلعه‌هایی برای محافظت از شهر. اما شاه کیست؟ شاهی راستین که ادعای حکمرانی بر بشریت را دارد؟ یا دلقکی پیاده نظام که ماسک شاه بر صورت نهاده‌‌؟

سخن نویسنده: بذارین باهاتون صادق باشم؛ اولین بار وقتی ایده‌ی این رمان به ذهنم رسید، تابستون سال 1400 بود. حالا سه سال از روش گذشته. توی این مدت سه سال، خیلی فراز و نشیب‌ها با این رمان داشتم و به عنوان اولین اثر علمی تخیلی من، خیلی چیزها بهم یاد داد، چه در حوزه‌ی این ژانر و چه در حوزه‌ی نویسندگی. وقتی از دید یه منتقد حرفه‌ای بخوام بهش نگاه کنم، می‌بینم چند جای اشکال ریز داره. اما هر چقدر خواستم بازنویسیش کنم، نتونستم. چون این نسخه‌ی دومی که دارم از این رمان مینویسم، به شکل عجیبی برام دوست داشتنیه و نمیخوام هیچ تغییری درش ایجاد بشه. برای همین، امیدوارم که شما هم علیرغم اشکالاتش، مثل من دوستش داشته باشین و ازش لذت ببرین.
 
آخرین ویرایش:

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #51
این دو خط، بیش از پیش افکارش را به هم ریخته بود. چه کسی می‌خواست او را ده شب در ایمپلکنس ملاقات کند؟ نگاهش به "بیمارستان نیوهوپ" دوخته شده بود و افکارش حول محور آن مکان، مانور می‌دادند. می‌دانست مکان ملاقاتش با این شخص مبهم، بیمارستان نیست؛ چرا که نسخه‌ی مجازی نیوهوپ در ایمپلکنس وجود نداشت و مطمئن بود مختصات نوشته شده مکان ملاقاتشان است.
اسم بیمارستان نشانه‌ی یک چیزی بود. کاغذ را در دستش مچاله کرد و دندان‌هایش را روی هم سایید. سعی کرد به خاطر آورد چند نفر در شب مأموریت موفق به فرار شدند. دو یا سه نفر!
بقیه را گرفتند.
مطمئناً یکی از آن افرادی که موفق به فرار شده بودند، پشت این نامه است. اما چرا باید برای دیدار با او، نامه بفرستند؟ دلشان هوس زندان کرده بود یا چه؟ قطعاً یک تله بود. می‌توانست باشد؟
هوفی کشید و کاغذ را در جیبش چپاند. نگاهش به سوی ساعت لغزید. دو ظهر بود.
باقی روز را نتوانست بدون فکر کردن به قرار ملاقات بگذراند و مطمئن نبود راجبش به جکسون و بقیه بگوید یا نه. چرا که هنوز حتی خودش هم شک و تردیدهایی راجع به شخص پشت نامه داشت. با این‌که ندایی درونش خبر می‌داد که قطعاً یکی از افراد مأموریت نیوهوپ است، اما نمی‌خواست با تکیه‌ی صد در صد بر این حدس، جلو برود.
تا ساعت ده شب هم نتوانست به نتیجه‌ و تصمیمی راجع به این موضوع برسد. دقیقه‌ها و ساعت‌ها گذشتند. به خانه آمده بود. کاغذ مچاله شده و عینک وی آر جلو رویش قرار داشتند. با پایش روی زمین ضرب گرفته و با ابروهایی در هم تنیده به جلو چشم دوخته بود.
سکوت خانه در گوشش زمزمه می‌کرد. تنها نور چراغ سبزی بود که گوشه‌ای از خانه روشن بود و موجب می‌شد خانه بین دوراهی سخت تاریکی و روشنایی بماند؛ همچو ارن!
به ساعت نگاهی نداخت. ده و نیم بود. هنوز که هنوز بود به قرار ملاقات نرفته بود. نمیتوانست ریسک کند و وارد تله‌ای شود. اما از سویی هم ذهنش مدام این اندیشه را به خوردش می‌داد که اگر تله‌ای در کار بود، این‌گونه آشکارش نمی‌کردند. درضمن اگر اتفاقی بیفتد، می‌تواند سریعاً از ایمپلکنس خارج شود و خود را از مخمصه خلاص کند. با تکیه بر این فکر، مختصات در دستش را وارد عینک کرد و عینک را روی چشمش گذاشت.
لحظه‌ای دیگر در ایمپلکنس بود.
(ایمپلکنس)
از طریق چشمان آواتارش، نگاهی به اطراف انداخت. چیز زیادی دیده نمی‌شد، آخر همه جا تقریباً تاریک بود و فقط شمع‌های شعله‌ور بودند که نور نارنجی خود را در فضا منعکس می‌کردند. اگرچه فضای دلنشینی حاصل شده بود، اما سالن بزرگ و راهروهای متعدد اطراف، از سویی دیگر آن دلنشینی را خنثی می‌کرد.
بزرگ اما تهی! مملو از لوازم گران قیمت اما پوچ!
آن عمارت بزرگ بوی مردگی می‌داد و گویی در هوایش، نحسی جریان داشت. بیزار از آن حس منفی، شروع کرد به راه رفتن در یکی از راهروها. روی دیوارها قاب عکس‌هایی بزرگ و تابلوهای نقاشی قرار داشت، اما نمی‌توانست تصویر هیچ کدام را ببیند. تصویرشان با اسپری سیاه پوشانده شده، خط خطی شده بود.
در پیچ راهروها گلدان‌هایی قرار داشت با گل‌هایی پژمرده. با اخم و کنجکاوی، راهروها را پشت سر می‌گذاشت. در انتهای یکی از راهروها، به اتاقی با در بسته رسید. نور از داخل اتاق می‌آمد و صدایی به گوشش می‌رسید. با گام‌هایی آرام جلوتر رفت. هر گامی که برمی‌داشت، مصادف بود با حبس شدن نفس در سینه‌اش.
نمی‌دانست خود را درگیر چه چیزی کرده است و همین نگرانش می‌کرد. اما سعی می‌کرد قبول کند جای خطری وجود نداشت. اگر بود، تا حالا رو شده بود. مقابل در که ایستاد، در کنار کشید و وارد اتاق شد.
یک تای ابرویش را بالا داد و با کنجکاوی به پسری که روی یک تخت یک نفره نشسته بود، نگاه کرد. پسرک تبلت در دست گرفته بود و دو آواتار مجازی به حالت غیرفعال، روبرویش ایستاده بودند. سر تا پای پسرک را از نظر گذراند.
آن جثه‌ی ریز و قد کوتاهش را، آن موهای بلوند به رنگ طلایش را به یاد می‌آورد. دندان‌هایش را روی هم سایید.
نمی‌دانست چه واکنشی نشان دهد. آخر و عاقبت، حدسش درست از آب درآمده بود. او به دیدن یکی از افراد دشمن در مأموریت نیوهوپ آمده بود. مقابلش همان پسری قرار داشت که آن شب مأموریت، از پشت‌بام خود را پایین انداخت و در لحظه‌ی آخر گریخت.
زک، لبخندی روبه ارن زد و با اشاره به کنارش، او را به نشستن دعوت کرد. اما ارن هیچ واکنشی نشان نداده، همان‌جا ایستاده و به او خیره شده بود. نمی‌دانست چه کند. هیچ دلیلی پشت این ملاقاتشان نمی‌دید و سر در نمی‌آورد که چرا این پسر خواسته او را ببیند و برای این کار، حتی پا به سازمان گذاشته! جایی که می‌تواند در یک چشم به هم زدن، دستگیر و کشته شود.
مشت دستش را فشرد و شاید نه به خاطر دعوت زک، بلکه به خاطر خودش جلوتر رفت. نگاهی به اطراف اتاق انداخت. نسبتاً بزرگ بود و با وجود مبل‌های سیاه آن طرف اتاق، لبه‌ی تخت کنار زک نشست. نگاهی به او انداخت و بالأخره سکوت ناخوشایند میانشان را از بین برد.
_باید خیلی جرعت داشته باشی که پا تو سازمان بذاری.
زک خندید و چیزی نگفت. ارن نگاهش را به سوی جلو چرخاند.
_هدفت چیه؟ کدوم مجرمی بعد فرار از دست پلیس، براش دعوتنامه ی ملاقات می‌فرسته؟
زک دوباره خندید.
_من مجرم نیستم، آقای پلیس.
اين‌بار نوبت ارن بود که بخندد.
_چیزی زدی؟ لابد اونی که این وسط مجرمه، منم، نه؟ مگه شب مأموریت تو هم اون‌جا نبودی؟ مگه یکی از همدست‌ها و مسئولین پروژه‌ی ان کی او نیستی؟
زک اخمی کرد و سرش را پایین انداخت. مشغول تایپ جمله‌ای در تبلتش شد و ارن فقط در سکوت کامل، حرکات انگشتش را می‌نگریست. در انتها، زک تبلت را به سوی او چرخاند و اجاره داد ارن نوشته‌هایش را بخواند.
"بهتره جزئیات مأموریت رو به زبون نیاری. می‌دونی که حتی ایمپلکنس هم خیلی امن نیست."
ارن نیم نگاهی به چهره‌ی او انداخت. داشت درمورد سیستم هوش مصنوعی ایمپلکنس و بازرسین ایمپلکنس صحبت می‌کرد. قبل این‌که بتواند واکنشی نشان دهد، زک تبلت دیگری را به سوی ارن گرفت. لبخندی روی لبش نقش بست.
_بازی کنیم؟
به آواتارهای غیرفعال مقابلش اشاره کرد. ارن حرفی نزد و همراه زک، مشغول فعال کردن آواتارها و به دست گرفتن کنترلشان شدند. نمی‌دانست چه رغبتی به پیروی از حرف‌های زک پیدا کرده بود. شاید چون می‌خواست پاسخ سؤال‌هایش را بداند و از او اطلاعاتی کسب کند. هر چه که بود، فعلاً باید طبق قوانین او بازی می‌کردند و باید به ساز او می‌رقصید. آواتارها مقابل هم قرار گرفتند و آماده‌ی مبارزه شدند.
زک با کنترل از تبلت، اولین حمله را با یک لگد چرخشی آغاز کرد و ارن، آواتار مبارزش را کنار کشید تا جای خالی دهد. درحالی که مشغول بازی بودند، زک لب به سخن گشود.
_من رو با بقیه یکی ندون. من هیچ میلی به تحقق اهداف اون‌ها ندارم.
ارن با لمس آیکون های مربوطه، مشتی به آواتار مبارز زک زد. یک تای ابرویش را بالا داد، گویی که زک داشت چهره‌اش را می‌دید.
_پس چرا اون شب اون‌جا بودی؟
سکوت! در پاسخ سؤالش سکوت سخن گفت و متأسفانه سخنان سکوت قدری کافی نبودند که او را از گردباد سؤالات مبهمش بیرون بکشند. با گوشه‌ی چشمش چهره‌ی جدی و متمرکز زک را از نظر گذراند و سپس مانند او، دوباره حواسش را به بازی داد. مدتی را به بازی پرداختند. در دور اول آواتار ارن پیروز مبارزه شد. ریستارت آواتارها، موجب شروع دور دوم شد. این‌بار ارن حمله را با چند مشت آغاز کرد و باز واکنش آواتار زک، جای خالی دادن و در اتاق این‌طرف و آن‌طرف دویدن شد.
نمی‌دانست به بازی ادامه دهد یا نه. او برای صحبت با زک این‌جا بود و نه بازی و نه سکوت! باید همین حالا تبلت را کنار می‌انداخت و یقه‌ی زک را می‌چسبید. شاید این‌گونه می‌توانست او را به حرف آورد. قبل از این‌که هر کدام از افکارش تحقق یابند، زک بالأخره آنان را از سکوت کشنده‌ای میانشان رهایی داد.
_فکر کنم اسمم رو هنوز نمیدونی. زک هستم.
_اسمت آخرین چیزیه که بهش اهمیت میدم.
زک خندید. دستان او به لمس آیکون ها و آواتارش به حمله کردن به ارن ادامه می‌داد. اگرچه تنها هدفش از این دیدار، کنجکاوی عجیب و غریبش درمورد ارن و تمایلش برای شناخت بیشتر او بود، اما قصد بر به زبان آوردن این موضوع را نداشت. فقط باید به نحوی ارن را به حرف می‌آورد؛ تا بلکه کمی پرحرف‌تر شود و دست از طعنه‌ها و نگاه خصمانه علیه او بردارد.
فهمید چه کار کند. آواتارش را غیرفعال کرد. تبلت را روی تخت انداخت و بلند شد. با سر به بیرون اتاق اشاره کرد.
_یالا، پاشو. بریم توی این عمارت یه دوری بزنیم. می‌خوام اطراف رو بهت نشون بدم.
ارن هیچ از افکاری که ذهن زک را به خود اختصاص داده بودند، سر در نیاورده بود. این ابهام خشمش را برمی‌افروخت. اما خب... هم می‌خواست نقشه‌های احتمالی زک را بداند و هم این‌که کار بهتری برای انجام دادن نداشت. بلند شد و دنبال او رفت. دوباره در راهروهای عمارت حرکت کردند؛ زک جلوتر و او عقب‌تر.
دلش می‌خواست درباره‌ی تابلوها و عکس‌های خط خطی شده بپرسد، اما ندایی در ذهنش به او تداعی می‌کرد که او و زک دو دشمنی بیش نیستند و طبق قوانین، وظیفه داشت زک و همدستانش پشت میله‌های زندان بیندازد.
از پله‌ها پایین رفتند و وارد سالنی بزرگ شدند. وسط سالن ایستاد و زک به سوی پنجره‌های بزرگ آن طرف سالن رفت.
_این‌جا کجاست؟
زک با نگاهی غم انگیز، منظره‌ی بیرون از شهر را تماشا کرد.
_سائو پائولو، برزیل.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #52
چشمان ارن یک‌باره گرد شدند و گویی جریان خون در مغزش متوقف شد. به سوی پنجره‌ها پا تند کرد و به محض ایستادن پشت پنجره‌ها، نگاهش را در به شهری که مقابل چشمانش بودند، چرخاند. برج‌های بلند و هولوگرام‌های نئون و تابلوهای غول پیکر... همه چیز درخشان بود، اما به وضوح میدید که آنجا نیویورک نیست.
دندان‌هایش را روی هم سایید و دست دراز کرد. یقه‌ی کت زک را چسبید و در چشمانش چشم دوخت.
_می‌خوای مسخره بازی رو تموم کنی و بهم بگی این‌جا چخبره؟ چرا خواستی من رو ببینی؟
زک خندید و عقب کشید، تا خود را از چنگ دستان ارن رها سازد. محض احتیاط چند قدم دیگر عقب رفت و مشغول مرتب کردن مجدد یقه‌اش شد.
_آروم باش، آقای پلیس. باشه، بهت میگم.
از مقابل چشمان به رنگ بهت و متعجب ارن عبور کرد و به سوی سالن فرعی سمت راست رفت. همین‌طور عمارت را چرخ می‌زد و با لبخندی تلخ، دیوارهایش را می‌نگریست. ارن چون غلام حلقه به گوشی دنبالش افتاده بود و هر کجا که می‌رفتند، لوازم شکسته و دیوارهای خط خطی آنجا به شدت توجه ارن را جلب می‌کردند. بالأخره زک شروع کرد.
_این‌جا خونه‌ایه که من توش بزرگ شدم، توی سائوپائولو. و اون اتاقی که الان توش بودیم، اتاقم بود. تقریبا هیچ‌وقت از این خونه بیرون نرفتم و تمام بیرون رفتنم محدود می‌شد به یکی دو ساعتی توی هفته، که توی لیموزین، همراه راننده‌ها و گاردمن‌ها‌، همراه مامانم باید اطراف شهر می‌رفتیم و برمی‌گشتیم.
ارن نیم نگاهی از پشت سر به او انداخت. چرا داشت این‌ها را تعریف می‌کرد؟ چه سودی برایش داشت. یک تای ابرویش را بالا انداخت و به سکوتش ادامه داد. وارد کتابخانه‌ای شدند و زک شروع به چرخیدن میان کتاب‌ها کرد. تمام کتاب‌ها بیانگر خاطرات ناخوشایندش از نوجوانی‌اش بودند. دیدن آن‌ها همزمان اخم را به ابروهایش و لبخند را به لبانش پیشکش می‌کرد.
این‌جا همان اتاق مطالعه‌ای بود که باید روزی چندین ساعتش را این‌جا می‌گذراند. و حتی اولین قتلش هم... همین‌جا شکل گرفته بود. هنوز جزء به جزء‌اش در خاطرش نفس می‌کشید. به سوی ارن چرخید.
_یه مدتی رو وقت گذاشتم تا بتونم این خونه رو توی ایمپلکنس طراحی کنم و تمام جزئیاتش مثل خونه‌ی چند سال پیشمون بشه. البته به جز اون لوازم شکسته و رنگ‌های روی دیوار...
خندید.
_نه اون‌ها کار خودمه، ولی خب... اثرات تنهایین. سخته احساس تنهایی کنی.
نمی‌دانست دقیقاً کدامیک از حرف‌های زک، موجب شد قاطعیت و جدیت، پشت حصارهای قلبش رانده شود و احساس همدردی پا به عرصه بگذارد. اما به خود آمد و دید میان کلمات زک غرق شده و صدایش مانند لالایی ‌ای او را خوابانده و به دنیای افکارش برده. به خود آمد و دید درد نهفته در کلمات زک مانند تیری در قلبش فرو رفته. به زک نگاه می‌کرد و گویی می‌توانست آن همان تیر را در قلب او نیز ببیند.
دستش را مشت کرد. اخمی مزین چهره‌اش شد.
_اونم وقتی که دورت پره. همه هستن، ولی انگار هیچ کدوم اونی نیستن که تو می‌خوای.
زک مات و مبهوت نگاهش را به سوی ارن چرخاند و چند لحظه سکوت کرد. انتظار این همدردی را نداشت و انتظار درک شدن از سوی ارن را؟ هیچ نداشت! نمی‌دانست چه احساسی داشته باشد و یا اینکه کدام یک از افکار پریشان ذهنش را زیر نور سن قرار دهد. بی‌اختیار لبانش به گفتن یک جمله باز شدند.
_و یا نمی‌تونن چیزی که می‌خوای رو بهت بدن.
ارن پوزخندی زد و با گام‌هایی سریع، جلو آمد. مقابل زک قرار گرفت و سرش را کمی پایین انداخت، تا بتواند اختلاف قدی‌شان را جبران کند و چشمان زک را ببیند.
_و چیزی که تو می‌خوای چیه؟ تحقق پروژه‌؟ احساس می‌کنم به خاطر تنهاییت دست به چنین کاری زدی.
اخم پررنگی ابروهای زک را رنگ کرد و تمسخر ارباب نگاهش شد. سرش را در طرفین چرخاند.
_مسخره است!
از ارن دور شد و روی یکی از مبل‌های درون کتابخانه نشست. دستش را روی دسته‌های مبل قرار داد و با گوشه‌ی چشم به ارن نگاه کرد.
_بهت گفتم کارهای اون‌ها ربطی به من نداره.
_پس حاضری شاهد پرونده باشی؟
_چی؟!
زک سرش را با تعجب به سوی ارن چرخاند. ارن برای چند لحظه چیزی نگفت و سعی کرد احساسی که ممکن است زک همینک داشته باشد را از پشت حرکات آواتارش بخواند، اما آن‌قدرها آسان نبود. هر دو چیزی نمی‌گفتند و عمارت بزرگ، ناگهان در سکوتی عظیم فرو رفت. تا این‌که ارن فاتح آن سکوت شد.
_دیدی؟ حاضر نیستی این کار رو انجام بدی. بین مجرمین و کسایی که جرم رو می‌بینن و سکوت می‌کنن، هیچ فرقی وجود نداره.
زک نگاهش را از او گرفت و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد. منکر این جمله‌ی معروف نبود! اما شرایط آن‌قدر هم آسان نبود. شرایط آسان نبود زمانی که خود زک بین دوراهی مجرم بودنش و نبودنش سر و کله می‌زد. آسان نبود زمانی که هر عملش در این داستان، به طور مستقیم روی مادرش تأثیر فراوان می‌گذاشت و مادرش تمام دارایی او بود. ارن این‌ها را نمی‌دانست و زک ابدا نمی‌توانست چنین اطلاعاتی در اختیارش قرار دهد.
نمی‌توانست پا از حد و حدودش فراتر بگذارد، وگرنه بهایی برای پرداختن وجود داشت. او شجاعت روبه رویی با بزرگترین ترس زندگی‌اش را نداشت. دستانش را مشت کرده و روی مبل نشسته بود.
ارن مقابلش قرار گرفت و به حرف‌های خود ادامه داد.
_البته تقصیر تو نیست. تو به صورت ناشناس اومدی سازمان و ازم خواستی توی ایمپلکنس ببینمت. حتی شجاعت توی دنیای واقعی روبه روم وایستادن رو نداشتی!
کم کم حرف‌هایش داشتند زننده می‌شدند و این موضوع زک را می‌آزرد. نمی‌دانست چرا! نمی‌دانست چرا این‌قدر برای حرف‌های ارن واکنش نشان می‌داد. از چه زمانی به حرف‌های دیگران و مخصوصا یک پلیس اهمیت نشان می‌داد؟
همچنان خیره به ارن مانده بود. از دید ارن، یک مجرم بود! ترسو بود! و شاید بود!
چیزی نگفت و قدم‌ بعدی‌اش درآوردن عینک وی آر در دنیای واقعی شد. آواتار زک ناگهان از مقابل چشمان ارن ناپدید شدند. جای خالی‌ زک بود که برایش دست تکان می‌داد. ارن هوفی کشید. تمام این ملاقات، جز یک وقت تلفی بی‌فایده نبود! اگرچه ناگهان رفتن زک خشمش را برافروخته بود، اما از سویی هم شناختن او ذهنش را درگیر کرده بود. نمی‌دانست چه چیزی راجع به زک عجیب بود.
ناامید، عینک وی آر خود را هم درآورد تا آن مکان را ترک کند. آن‌جا ماندن دیگر فایده‌ای نداشت.
***
(روز بعد)
اِما ماگ قهوه‌اش را روی میز گذاشت و نشست. اخم پررنگی میان ابروهایش چشمک می‌زد و در چهره‌اش بی‌حوصلگی عیان بود. شاید برای همین ماگ بزرگ قهوه جلویش قرار داشت. می‌خواست بی‌حوصلگی خود را پشت کافئین قهوه پنهان سازد.
سرش را میان دستانش گرفت. موهای فِرش جلوی چشمش ریختند.
_سرم داره می‌ترکه.
دیشب خواب خوبی نداشت. اخیراً ساعت خوابش از تنظیم خارج شده بود و این کلافه‌اش می‌کرد. به مبل تکیه داد و سرش را بالا گرفت.
_امیدوارم روز آرومی توی سازمان بشه.
وقتی در پاسخ، چیزی جز سکوت دریافت نکرد، با نگاهی کنجکاو به جلو خیره شد. ایدن روی مبل‌ها دراز کشیده و آن‌قدر حواسش را غرق موبایلش کرده بود، که گویی از عالم واقعیت جدا شده بود. صفحه‌ی موبایلش را بالا پایین می‌داد و نوشته‌ها را می‌خواند . اِما یک تای ابرویش را بالا داد.
_می‌شنوی چی میگم؟
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #53
ایدن نفس عمیقی کشید و بلند شد. نشست.
_می‌شنوم. فقط داشتم اطلاعاتی که رئیس از نیروهای ویژه برامون فرستاده رو می‌خونم. گویی 30 نفر دارن میان. به فرماندهی یه یارویی به اسم فرانکلین براون.
_نگرانی؟
ایدن موبایلش را کنار گذاشت. دروغ می‌شد اگر بگوید نگران نبود! ولی می‌دانست نگرانی او بابت ترسیدن از نیروهای ویژه یا کار کردن زیر دست آنان نیست. او می‌ترسید آنان شرایط را برایشان سخت کنند و در کارشان دخالت بی‌جا نشان دهند.
از این بیم داشت! از غریبه‌هایی که می‌خواستند در پرونده‌شان دست درازی کنند، بیم داشت. نگاهش را به سوی اِما چرخاند.
_فقط نمی‌خوام وضعیت رو برامون از اینی که هست بدتر کنن.
اِما لبخندی برای آرام کردن ایدن زد. نگرانی او به دور از درک نبود.
_هممون این حس رو داریم. ولی پارسال رو به یاد بیار که با نیروهای اروپا همکاری می‌کردیم. مثل اون موقع می‌مونه.
ایدن از یادآوری آن پرونده خنده‌اش گرفت. ماجرایی طولانی بود برای خودش! دستی به صورتش کشید و به مبل تکیه داد.
_نمی‌دونم کدومشون بدتره. اون یا این.
اِما نیز خندید. واقعاً پرونده‌ی کنترل مغز انسان با پرونده‌ی تروریست‌های آمریکایی در اروپا برابری نمی‌کرد. به سوی ماگش دست برد و انگشتانش را دور بدنه‌ی داغش پیچید.
_من نگران اینم که چرا دشمن‌هامون اخیرا اینقدر ساکت بودن. از بعد مرگ مکسول، خبری ازشون نبوده.
خنده‌ی ایدن به دست اخمش سرکوب شد. صدای آرامَش، نگرانی‌ای به دل اِما انداخت.
_مطمئن باش این آرامش قبل طوفانه.
***
به محض خروج از آسانسور، باد سرد به گونه‌هایش چک زد. حتی با وجود پالتوی چرم تنش، باز هم می‌لرزید. گویی پاییز نه و زمستان بود! همان‌قدر سرد!
نمی‌دانست پاییز چه زمانی عهد به ایفای نقش زمستان بسته بود. جلوتر رفت و در کنار مردی که لبه‌ی پشت‌بام ایستاده بود، ایستاد.
مرد به سویش چرخید و لبخندی زد.
_سلام، وِگا.
بدون سلام کردن، چشم از سنتوری گرفت و به مقابل چشم دوخت. تمام منظره‌ی منهتن از آن نقطه دیده می‌شد. از تایمز سکوئر گرفته تا سنترال پارک سر پوشیده! همه چیز چقدر از آن بالا بی‌نقص و عالی دیده می‌شد! برج‌های بلند و سر به فلک کشیده! هولوگرام‌ها و چراغ‌های براق! فقط عده‌ی کمی می‌دانستند زیر آن ظاهر مجلل، چه سّر و رازها و چه حقیقت‌هایی نهفته بود!
دبورا ستانش را دور خود پیچید، تا بلکه بر حرارت بدنش بیفزاید. صدایش لابه لای صدای باد گم می‌شد.
_آخه کی روی پشت‌بوم یه آسمون خراش قرار ملاقات می‌ذاره؟
سنتوری خندید و یک تای ابرویش را بالا داد.
_کی گفت قرارمون این‌جاست؟
دبورا کنجکاو نگاهش کرد. نفهمید منظورش چیست، اما حداقل دلش گرم شد که قرار نبود در ارتفاع چندین متری، درباره‌ی مأموریت بعدی‌شان صحبت کنند. سنتوری صفحه‌ی اپل واچش را لمس کرد و با لبخندی مرموز، چشم از دبورا گرفت. دبورا همان‌طور منتظر خبری، حرفی چیزی بود، که دید ماشین پرنده‌ای به سویشان نزدیک می‌شد.
ماشین اتومات روی پشت‌بام بر زمین نشست. نورهای نئون و رنگ طوسی‌اش چشمگیر بودند. به هرحال آخرین مدل بازار مقابلشان قرار داشت؛ باید هم زیبایی‌اش جشم ببیننده را از آنِ خود می‌کرد. درهای ماشین باز شدند. سنتوری لبخندی زد و دستش را به جلو دراز کرد.
_یه گشتی تو شهر بزنیم؟
دبورا دست سردش را در دست سنتوری گذاشت و با هم به سوی ماشین رفتند. سوار شدند و درها بسته شد. داخل خیلی گرم و راحت بود. دبورا پالتویش را درآورد و به شومیز سیاه بافتنی‌اش اجازه‌ی خودنمایی داد. سنتوری نیز به تبعیت از او، پالتویش را درآورد. ماشین از را اپل واچش به حرکت درآورد و ماشین دوباره شروع به پرواز در آسمان نیویورک کرد. این بود شروع رسمی ملاقات آن دو.
دبورا پیش‌قدم شد و روی بحث را باز کرد.
_با آدمت صحبت کردی؟
سنتوری سری تکان داد.
_آره، صبح 24 نوامبر، توی وگاس منتظر ما خواهد بود. گفت محموله آماده و بسته بندی شده است. یه جت شخصی هم برای حمل محموله‌ها رزرو شده.
دبورا از شنیدن این موضوع خشنود گشت. یعنی تمام مقدمات مأموریت بعدی آماده شده بود و فقط انجامش باقی مانده بود. اگرچه خیلی نگران نتیجه‌ی مأموریت بود، اما سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. این‌بار باید پیروز می‌شدند. لبخند پیروزمندانه‌ای زد.
_خبر خیلی خوبیه. بلیت‌ها چی؟ آماده است؟
سنتوری نیشخندی زد و دست در جیب پالتویش برد. او از قبل به همه چیز رسیدگی کرده بود. کارت‌ها را به دبورا داد. دبورا به بارکد روی کارت‌ها نگاهی انداخت.
_سه بلیت. همون‌طور که خواسته بودی. وگا، تنها چیزی که الان برای مأموریت لاس وگاس آماده نیست، چمدون‌های ماست.
نگاه چاپلوسانه و مطمئنی روی چهره‌ی سنتوری دیده می‌شد. دبورا عشوه‌گرانه خندید و کمی چشم و ابرویش را حرکت داد.
_مطمئن باش بهش رسیدگی می‌کنم.
سرش را پایین انداخت و کارت‌ها را در کیفش گذاشت. سنتوری نگاه از او گرفت و منظره‌ی جلو را نگریست. آسمان آبی چشم‌انداز نگاهشان شده بود. گویی درون اقیانوسی شناور بودند که همه سویشان رنگ آبی بود و بس!
ماشین داشت از بالای سازمان ان سی یو می‌گذشت. اخمی روی ابروهایش نشست و چشمانش را اندکی ریز کرد، تا بهتر بتواند دور سازمان را ببیند. چیز به ظاهر خاصی در جریان نبود، جز ون‌های ساکن جلوی ساختمان. خوب می‌دانست چرا با کنجکاوی به سازمان خیره گشته و چرا خشم سایه بر وجودش انداخته.
از دبورا خواست کمی به جلو خم شود و به ساختمان سازمان نگاهی بیندازد. دبورا از خواسته‌اش تبعیت کرد و در همان هنگام، به نگرانی‌های سنتوری گوش سپرد.
_این‌بار باید خیلی مراقب باشیم. نمی‌تونیم این محموله‌ها رو از دست بدیم. امیدوارم این پلیس‌ها سرشون تو کار خودشون بمونه.
دبورا دوباره به صندلی تکیه داد. اين‌بار خیالش به شکل عجیبی راحت بود. ماشین، سازمان را رد کرد و جلوتر رفت.
_ما توی لاس وگاس خواهیم بود. مشکلی برامون پیش نمیاد. موقع خروج از شهر هم مشکلی نخواهیم داشت.
_گزارشات مأموریت بیمارستان تو دستشونه؛ یعنی مأموریت شکست تو.
چگونه به خود جرعت زدن این حرف را می‌داد؟ البته نباید تعجب می‌کرد؛ آخر سنتوری باز هم درجه و مقام بالاتری از او داشت. این شجاعتش را از همان مقام به دست می‌آورد. دبورا دندان‌هایش را روی هم فشرد و نگاهی سرخ و آتشین به او انداخت.
_مطمئن باش، هیچ گزارشی از آدم‌های من دستشون نیست. ترتیب گروگان‌ها رو دادیم.
نباید می‌گذاشت سنتوری از چشیدن طعم طعنه زدن به او لذت ببرد. پوزخندی زد و نگاهی تمسخرآمیز به سر تا پای او انداخت. هیکل درشت و تو پرش، چهره‌ی گردش و چشمان سیاهش، مظهر اعتماد به نفس بودند. اما می‌دانست همه‌ی اعضای گروه، سنتوری را بیش از یک مدعی تو خالی نمی‌دانستند. او ساده لوح بود!
_نتیجه‌ی مأموریت تو رو هم خواهیم دید. اگرچه لاس وگاس دور از دسترس پلیس‌های نیویورک خواهد بود... اما رد کردن کانتینر پر از داروهای شیمیایی از بین شهرها، کار آسونی نیست.
سنتوری دیگر به اندازه‌ی چند دقیقه پیش آرام و خونسرد به نظر نمی‌رسید. طعنه‌ی دبورا چینی میان ابروهایش ایجاد کرده و احساس رقابت در او به وجود آورده بود. گویی که مسابقه باشد و بخواهند ببینند چه کسی کارش بهتر است! می‌دید این مکالمه به جای خوبی کشیده نمی‌شود، لذا تصمیم گرفت نقطه سر خط آن بگذارد.
_بهت گفتم نگران نباش. با خودمه.
دبورا چیزی نگفت و سعی کرد به سنتوری اعتماد کند. بقیه‌ی زمان خود را صرف صحبت درباره‌ی مورد اعتماد بودن یا نبودن آدم سنتوری، نحوه‌ی وارد کردن محموله به شهر و ساعت پرواز و حرکت خود کردند.
مکالمه آرام بود و دیگر هیچ کدام بحث شکست یا پیروزی در مأموریت‌ها را پیش نکشیدند، تا از هر گونه تنش احتمالی جلوگیری کنند. بعد از یک ساعت چرخ زدن در شهر، دبورا به خانه بازگشت. گاردمن‌ها در را پشت سرش بستند و پس از دادن بلیت‌ها به دستش، پالتو را از او گرفتند تا در اتاق آویزان کنند.
به هنگام عبور از سالن غذاخوری و رفتن به دفتر کارش، چشمش به زک خورد که پشت میز غذاخوری نشسته و لپتاپ مقابلش بود. لبخندی زد و دستانش را در جیب شلوارش گذاشت. آرام و بی‌صدا از پشت به او نزدیک شد و ب×و×س×ه‌ای بر روی موهایش کاشت.
زک بی‌تفاوت چرخید و به مادرش نگاهی انداخت. دبورا صندلی‌ای را عقب کشید و نزد زک پشت میز نشست. نگاهی منزجر به مار روی میز انداخت. این سمت و آن سمت خریدنش، مو به تنش سیخ می‌کرد. نفس عمیقی کشید و همزمان چشمانش را یک‌بار باز و بسته کرد.
_زک، تو پسرمی و دوست دارم، اما این رو جمعش کن.
زک خم شد و پیتون را برداشته، آن را دور گردنش انداخت. سپس بدون زدن حرفی، به کارش ادامه داد. سخت مشغول بررسی اطلاعات موجود درباره‌ی ان سی یو و کارمندانش شده بود. و خوب می‌دانست این تحقیقش به خاطر دیدارش با ارن بود. دبورا که سکوت زک را دید، رفت سر اصل مطلب.
_درباره‌ی سفر کاریمون به وگاس که گفتم بهت. قطعی شد. بفرما بلیتت.
سپس یکی از بلیت‌ها را مقابلش گذاشت و لبخند دندان‌نمایی زد.
_دوشنبه‌ی هفته‌ی بعد، تو وگاس خواهیم بود.
زک که توجهش جلب شده بود، با نگاهی موشکافانه بلیتش را در دست گرفت. چند لحظه سکوت کرد و چشم در چشم دبورا دوخت.
_قرار دیدار شما کیه؟ منظورم... برای محموله‌هاست.
صدایش قاطع و جدی بود. تمایل خاصی برای دانستن جزئیات بیشتر داشت. دبورا دستانش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد.
_قرار ملاقات ما... بذار ببینم... سه‌شنبه، ساعت پنج صبح. چرا؟
زک شانه‌ای بالا انداخت و دوباره نگاهش را به صفحه‌ی هولوگرام چرخاند.
_همین‌طوری.
اما مشخص بود دغدغه‌ای ملکه‌ی ذهنش شده بود.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #54
شنبه، 21 نوامبر_ ساعت 10 صبح"
ارن دستپاچه و با عجله از تاکسی پیاده شد و دوان دوان خود را نزد مدیران و دگر اعضای تیم اِی رساند. می‌توانست نگاه ملامت‌گر جکسون را روی خود حس کند. در کنار اعضا ایستاد و مشغول بستن یقه‌ی پیراهنش و مرتب کردن کراواتش شد.
_شرمنده دیر کردم.
لیام نیم نگاهی به او انداخت. نیمچه اخمی میان ابروهایش دیده می‌شد و چهره‌اش آشفته بود.
_هر لحظه ممکنه برسن. همه خیلی مضطربن.
ارن دکمه‌های پالتوی را بست و تک خنده‌ای کرد. شانه‌هایش را بالا انداخت.
_نگران نباش. اونقدرا هم مسئله‌ی بزرگی نیست. فقط کافیه که یه استقبال خوش ازشون بکنیم و یکم سیبیلشون رو چرب کنیم. در این صورت از همه چی راضی میشن. یعنی همشون همین مدلین.
لیام با چشمانی گرد و به رنگ بهت به سوی ارن چرخید. او چه داشت می‌گفت؟! گفته‌هایش را خودش می‌شنید؟
جکسون که حرف‌های ارن را می‌شنید، به سویشان خم شد. یک تای ابرویش را بالا داد، تا برای اعضا خط و نشان بکشد. شاید هنوز متوجه نبودند با چه کسانی روبه رو می‌شوند.
_نیروهای ویژه الاناست که برسن. ما مدیرها بهشون می‌رسیم. شما برین داخل و ارن رو ببرین. هر موقع بهتون احتیاج بود، صداتون می‌زنم.
ارن دوباره خندید و با تأسف، سرش را به طرفین تکان داد.
_اگه قراره توی دفتر بمونیم، من بعد یه سلام بهشون دادن، برم خونه. روز شنبه جز ما هیچ سگ دیگه‌ای سر کار نیست!
وایولت مشتی آرام به بازوی ارن زد.
_غر نزن.
ارن چشمانش را در حدقه چرخاند و چیزی نگفت. باد سرد می‌وزید و همه دست در جیب و زیر لایه‌های ضخیم لباس‌هایشان، جلوی در ایستاده بودند. علاوه بر مدیرها و تیم اِی، نیروهای پیشتیبان و ربات‌های کمکی نیز گوشه‌ای صف بسته بودند. انتظار چشم همه را به ناف خیابان گره زده بود و دریغ از ماشینی که فرا رسد و این بند ناف را ببرد! اعضا کم کم داشتند کلافه می‌شدند و ریچارد، مدام به ساعت می‌نگریست تا چک کند چقدر زمان گذشته.
بالاخره صدای ماشین، توجه همه را ربود. همان لحظه همه‌ی نگاه‌ها به سوی خیابان چرخید. سه ون نظامی سیاه مقابل سازمان توقف کرد. همه آب دهانشان را قورت دادند و نگاهی میان هم رد و بدل کردند. ریچارد که گویی تنها فرد خونسرد جمع بود، جلوتر راه افتاد و به سوی ون‌ها رفت. می‌دانست اگر برخورد خوبی با نیروها داشته باشد و بتواند آنان را از پرونده مطلع کند، دیگر کار اضافه‌ای برای انجام نمی‌ماند.
بودنشان می‌توانست به پرونده کمک کند. برخلاف دیگران، دید مثبتی به این قضیه پیدا کرده بود. در ون را گشود و مردی هیکلی و چهار شانه از ون پیاده شد. لباس رسمی و نظامی بر تن داشت. مقابل ریچارد ایستاد.
_آقای الن.
ریچارد دستش را جلو دراز کرد و لبخندی محترم روی لبانش نشاند. از آخرین باری که فرمانده فرانکلین براون را دیده بود، خیلی می‌گذشت. اما او هنوز هم مانند قبلش بود و هیچی تغییری جز چند چین در گوشه‌ی چشمانش مشاهده نمی‌شد.
فرانکلین دست ریچارد را گرفت و به او گوش سپرد.
_آقای براون. از دیدنتون خوشحالم.
کنار کشید و با دستش راه را به اون نشان داد.
_بفرمایین. از این سمت.
فرانکلین لبخندی زد؛ اما حتی لبخند هم چهره‌ی جدی و ابروهای در هم گره خورده‌ی او را تغییر نمی‌داد. ریچارد خوب می‌دانست چه مرد سرسختی بود! بیخود فرمانده نشده بود. درحالی که آن دو به سوی مدیران می‌رفتند، دگر نیروهای همراه فرانکلین هم از ون‌ها پیاده می‌شدند و پشت سرشان صف می‌بستند.
اعضای تیم مات و مبهوت نگاهشان به آن نقطه خیره مانده بود و اگرچه از قبل اطلاعات و جزئیات را خوانده بودند، ولی گویی داشتند با چشم خود صحت آن اطلاعات را بررسی می‌کردند. به یونیفرم‌های دارای نشان پرچم کشور رویشان، به تعداد نیروها، به سلاح‌هایشان نگاه می‌کردند. فرانکلین مشغول سلام و آشنایی با مدیران دیگر شده بود.
خیلی سرسری از آنان رد شدند و به جکسون رسیدند. کسی که فرانکلین واقعاً کارش داشت. ریچارد با اشاره به جکسون ادامه داد:
_و ایشون هم جکسون استوارت هستن. مدیر تیم اِی و افسر مسئول پرونده‌ی ان کی او.
ریچارد تک تک به اعضا اشاره کرد.
_و همچنین اعضای تیمی که روی این پرونده‌ کار می‌کنن.
فرانکلین نگاهی میان همه چرخاند و سفر نگاهش، دوباره در ایستگاه چهره‌ی جکسون به مقصد رسید. با یکدیگر دست دادند و حال که ریچارد سکوت کرده بود، نوبت جکسون بود که ادامه‌ی مراسم آشنایی را در دست بگیرد. شانه‌هایش را بالا و سینه‌اش را جلو داد، تا صاف بایستد.
لبخند محترمی زد.
_جناب فرمانده، خوشحالم که افتخار آشنایی باهاتون نصیبم شده. امیدوارم که بتونیم با کمک همدیگه، از پس این پرونده بربیایم.
فرانکلین لبخندی زد و سری برای تأیید تکان داد. دوباره نگاهش میان اعضا چرخید و گویی داشت آنان را هر ثانیه یک بار می‌کاوید. گویی سعی داشت از ظاهرشان به ماهیت وجودشان پی ببرد. با سر اشاره‌ای به افراد خود نیز کرد.
_آقای استوارت، اگه زیر دست‌هامون با هم کنار بیان، مطمئن باشین که می‌تونیم همکاری خوبی داشته باشیم.
جکسون اگرچه منظورش را کامل نفهمیده بود، ولی به روی خود نیاورد و سری برای تأیید حرفش تکان داد. دگر نمی‌دانست چه بگوید. اعضا سر جای خود ایستاده بودند و تماشا می‌کردند. لبانشان به کویر سکوت تبعید شده بود و هیچ‌کدام سخنی برای روی لب جاری کردن نداشتند، جز ارن که جلو آمد.
با فرانکلین دست داد. جکسون مطمئن بود آخر این دست دادن به جای خوبی ختم نمی‌شود.
_آقای براون، از آشنایی باهاتون خوشبختم. مایه‌ی افتخاره که شما و تیمتون اینجایین، آخه بدون شما نمی‌تونستیم پرونده‌ی خودمون رو حل کنیم، مگه نه؟
لبخند دندان‌‌نمایش یک تای ابروی فرانکلین را بالا برد. نمی‌دانست چه واکنشی نشان دهد، ولی مشخص بود حرف ارن به مزاجش خوش نیامده.
_و شما؟
ریچارد مداخله کرد. اگر ادامه می‌دادند، بد تمام می‌شد. ارن را عقب زد و با دست به سازمان اشاره کرد.
_آقای براون، بفرمایین بریم داخل. هوای این‌جا خیلی سرده.
فرانکلین بدون حرف همراه ریچارد، راه رسیدن به داخل سازمان را پیمودند و مدیرها، از خدا خواسته دنبالشان کردند. امروز، روز کاری هیچ کدامشان نبود و لذا با فکر این‌که اکنون می‌توانند بروند، در خود نمی‌گنجیدند. جکسون آه نهفته در سینه‌اش را با حرص بیرون داد و قبل از رفتن، نیم نگاهی به بچه‌ها انداخت.
_ تو رو خدا دو دیقه مراقب ارن باشین.
***
جکسون صفحه‌ی هولوگرام را به سوی فرانکلین چرخاند و در کنارش، پرونده‌ی کتبی را نیز مقابلش قرار داد.
_تمام جزئیات مربوط به پروژه اونجاست. یعنی البته، تمام چیزی که ما میدونیم و نه بیشتر.
فرانکلین سری به معنای فهمیدن تکان داد و قبل از پرونده‌ی کتبی، مشغول بررسی نوشته‌های روی هولوگرام شد. اطلاعات به دست آمده از فیلیپ مورفی گرفته تا گزارش مأموریت بیمارستان را می‌خواند. در هنگام سکوت او، جکسون نیم نگاهی به ریچارد انداخت و سپس سرش را پایین انداخت.
او، ریچارد و فرانکلین در اتاق جلسه نشسته بودند. جز آنان، تمام مدیرها سازمان را ترک کردند و اعضا هم که مجوز شرکت در جلسه را نداشتند. ریچارد خواسته بود این حرف‌ها بین سه نفرشان رد و بدل شود، میان فرمانده و رئیس و مدیر!
اتاق در سکوتی سنگین فرو رفته بود. گویی دیوارها و تمام اشیای موجود آن‌جا هم لب بسته و چشم به فرانکلین دوخته بودند، تا حرفی بزند. فرانکلین پرونده‌ی کتبی را باز کرد و نگاهی به جکسون انداخت.
_پرونده‌ی پرسنل اعضای تیم رو هم لازم دارم.
ناگهان اخمی روی ابروهای جکسون نشست و او مانند جن زده‌ها تکیه‌اش را از صندلی گرفت. هر چند که سعی کرد تعجبش را در ظاهرش جلوه ندهد و ظاهرش محکوم به حفظ خونسردی خود بود. کمی به جلو خم شد.
_برای چی؟
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #55
فرانکلین حتی به خود زحمت بالا آوردن سرش را نداد.
_دوست دارم پرونده‌هاشون رو بررسی کنم و بدونم چه مدل آدم‌هایی با چه سابقه‌هایی مسئول این پرونده شدن. فکر کنم مشکلی نباشه اگه صلاحیت کافی رو نداشتن، از پرونده برکنارشون کنیم.
حرف‌های فرانکلین قلمویی شد که بهت را در چشمان جکسون کشید. چگونه می‌توانست اعضای تیم را از پرونده برکنار کند؟ آنان همگی شایسته‌ی این پرونده بودند و تنها کسانی که می‌توانستند از عهده‌اش برآیند. جکسون خواست پاسخش را دهد، که ریچارد دستش را بلند کرد تا مانع جکسون شود. خودش پا درمانی کرد.
_ترتیبش رو میدم. ولی می‌تونین مطمئن باشین تیم اِی از شایسته‌ترین تیم‌های سازمان‌ ماست. رو دست اون‌ها نیست.
فرانکلین پرونده را کنار گذاشت و لبخندی زد. دستانش را از آرنج روی میز گذاشت و انگشتانش را به هم پیوند زد.
_مطمئنم همین‌طوره که میگین. من فقط به خاطر پادشاه سعی دارم از همه چی اطمینان حاصل کنم. اگه مایل باشین، چندتا سؤال دیگه مونده که دوست دارم جوابشون رو بشنوم.
ریچارد سری تکان داد و پذیرای سؤالات فرانکلین شد. فرانکلین پس از چند لحظه مکث و جرعه‌ای نوشیدن از لیوان آب مقابلش، مکالمه را ادامه داد.
_پیگیری کردیم و همچنین از رسانه‌ها و آقای شهردار خبر داریم. ولی دوست دارم از شما هم بشنوم که بعد از اعتراضات سه روزه... الان وضع شهر در چه حاله؟ اغتشاشات ادامه داره؟
ریچارد زبانی روی لبانش کشید. پاسخ سؤالش بحث برانگیز بود.
_اعتراضات توی سه روز اول اوج گرفتن، ولی توی این چند روز خبری نبوده! البته نمیگم که کاملا مشکل برطرف شده، نه. چون تجمعاتی در نقاطی از شهر رخ داد که اگه کنترل تیم‌هامون روی اوضاع نبود، به تظاهرات دوباره منجر می‌شد. اما حادثه‌ای مثل اون سه روز رخ نداده.
جکسون نیز وارد بحث شد.
_یگان ضد شورش به طور مداوم درحال گشت‌زنی توی شهرن.
فرانکلین دستی به ته ريشش کشید و به صندلی تکیه داد.
_خوبه، این خوبه. ما بیشتر به یگان ضد شورش کمک می‌کنیم تا بتونن خشم مردم رو از ریشه بکنن، ولی نظارت روی پرونده‌ی شما رو ادامه میدیم. چند هفته بعد دوره‌ی انتخاباتی رو داریم و دوست دارم هیچ خطری خونواده‌ی سلطنتی رو تهدید نکنه.
ریچارد لبخندی زد.
_مطمئن باشین که این اولویت ما هم هست. برای ورود خونواده‌ی سلطنتی به شهر، تیم اسکورتمون رو آماده خواهم کرد.
فرانکلین بی‌توجه به حرف ریچارد، مقداری دیگر از آبش را نوشید و ادامه داد. گویی که هیچ حرف ریچارد را نشنیده باشد یا به آن اهمیت نداده باشد. ریچارد نمی‌دانست چه واکنشی به این موضوع نشان دهد، جز همان حفظ خونسردی و بیخیالی.
_ما از فردا سطح کنترل رو بالاتر می‌بریم و شهر توی یه حالت ایمن قرار میگیره. این‌طوری به تدریج، مردم بیخیال ایجاد هر نوع اغتشاشی می‌شن.
نگاهش را به سوی جکسون چرخاند و جکسون وقتی نامش را در ابتدای جمله شنید، توجه بیشتری به حرف فرانکلین نشان داد.
_آقای استوارت، کمی از استراتژی و نقشه‌هاتون برای مواقع رویارویی با دشمن رو برام توضیح بدین.
***
ارن پاکت آبمیوه را روی میز گذاشت و هوفی کلافه کشید.
_تقریباً یه ساعت شد. این همه وقت دارن راجب چی حرف می‌زنن؟
وایولت نیم نگاهی به ارن انداخت. کنجکاوی از نگاه او نیز می‌بارید.
_‌ مشخصه خیلی حرف‌ها برای زدن دارن. موندم کی تموم می‌شن.
دوباره سرش را در موبایل فرو برد و مشغول بالا و پایین دادن توییت‌ها شد. اِما و لیام با نوشیدنی برگشتند و پشت میز نشستند. جمع پنج نفره‌شان تکمیل شد. اِما نوشیدنی خود را برداشت.
_حس بچه‌هایی رو دارم که از جمع بزرگترها بیرون انداخته می‌شن.
ایدن خندید و روی صندلی لم داد. سرش را بالا برد و موهایش را در هم ریخت.
_با این تفاوت که تو بحث بزرگونه‌های عادی، بحث بحثِ غیبت پشت سر این و اونه، و تو جمع بزرگونه‌ی سازمان ما، بحث سیاست.
ارن قهقهه ای زد و دوباره ته مانده‌ی آبمیوه‌اش را با نی در حلقش فرو برد. دیگر کسی دنباله‌ای پشت حرف ایدن نگذاشت و سرشان گرم نوشیدنی‌شان شد. گرچه ذهنشان همچنان پشت درهای اتاق جلسه مانده بود و گوششان بدجور به در چسبیده بود تا بشنود آن داخل چه می‌گذرد. افکارشان مانند کرم‌هایی مزاحم سعی داشتند از شکاف زیر در عبور کنند و به جاسوسی در اتاق جلسه بروند.
جکسون وارد کافه تریا شد و در جستجوی اعضا، آنان را پشت میزی دید که دور هم جمع شده و سرشان گرم کار خودشان بود. نفسش را از سینه رها کرد و کراواتش را کمی شل. به سویشان رفت. لیام از دور آمدن جکسون را دید و خبر دادنش به بقیه کافی بود، تا همه سر بچرخانند و چشمانشان را به آمدن جکسون بدوزند.
جکسون از میز کناری صندلی‌ای کشید و روی آن نشست. نوشیدنی لیام را از مقابلش قاپید و آن را سر کشید. کراوات شل، سکوت طولانی و چهره‌ی در هم فرو رفته‌اش نشان می‌داد چه اضطرابی را که در جلسه تحمل نکرده! وایولت به سویش خم شد.
_چطور پیش رفت؟
جکسون شانه‌ای بالا انداخت.
_خوب؟ بد؟ نمی‌دونم!
نوشیدنی لیام را مقابلش برگرداند، اگرچه لیوان خالی را. ولی دیگر کسی به این موضوع اهمیت نمی‌داد. جکسون دستانش را روی میز گذاشت و به جلو خم شد.
_گفت پرونده‌ی پرسنلتون رو بررسی می‌کنه. اگه واجد صلاحیت نباشین، ممکنه از پرونده برکنار شین.
گویی شدت جریان خون در رگ‌هایشان بیشتر شده و خون ناگهان به مغزشان هجوم برده باشد. درست شنیدند، یا که گوش‌هایشان فریبشان می‌داد؟ اخمی مزین چهره‌ی همه شد و نگاهی میان هم رد و بدل کردند. وایولت ناگهان از جا برخاست و دستانش را روی میز کوبید.
_چی؟ چه ع×و×ض×ی‌ایه!
خشم و نارضایتی در سلول به سلول تنش می‌چرخید و به چهره‌اش راه پیدا می‌کرد. در یک آن دستانش همچو یخ شدند. لیام با نگاهی نگران به سوی جکسون سر چرخاند.
_می‌تونه چنین کاری کنه؟
جکسون سری تکان داد.
_اگه بخواد آره.
او نیز ناامید بود و حوصله‌ی بالا آوردن سرش را نداشت. دستانش را مشت کرده و به باری سنگین که روی دوششان نهاده شده بود، می‌اندیشید. گمان می‌کرد این‌جا بودن نیروهای ویژه کمک دستشان می‌شود، اما فرانکلین داشت برخلاف تصورش عمل می‌کرد. کاری جز سخت‌تر کردن اوضاع انجام نمی‌داد. شرایط رفته رفته سخت‌تر می‌شد و این همانی بود که ایدن از آن بیم داشت. دندان‌هایش را روی هم فشرده و با اخم، به نقطه‌ای نامعلوم روی میز خیره شده بود.
اِما لبخندی مضطرب شد و سعی کرد وضعیت را تحت کنترل گیرد.
_بچه‌ها، نگران نباشین. چیزی گیرش نمیاد. ما جزو بهترین تیم‌های سازمانیم. آکادمی و کارآموزی رو گذروندیم و بیشتر پرونده‌هامون رو حل کردیم. هممون صلاحیتش رو داشتیم که استخدام شدیم.
در لحظه‌ی آخر چشمش به ارن و ایدن افتاد. آب دهانش را مردد قورت داد.
_خب، به جز... به جز ایدن که با پارتی باباش استخدام شد و ارن که... دو قطبیه.
وایولت دوباره روی صندلی نشست و به پیشانی‌اش کوبید.
_بدبخت شدیم.
ارن پوزخندی زد و نیم نگاهی به او انداخت. خواست پاسخش را دهد که صدایی بلند مانعش شد.
_آقای پلیس!
همه‌ی نگاه‌ها رنگ کنجکاوی به خود گرفتند و با ابروهایی در هم رفته، ابتدا به هم و سپس به سوی صدا سر چرخاندند. اما ارن تنها کسی بود که سر جایش خشکش زده و توان به عقب چرخیدن نداشت. دست به سینه به جلو خیره مانده بود و گمان می‌کرد پشت سرش هیولایی از جنس آشنایی ایستاده که اگر بچرخید و او را ببیند، هیولا او را می‌بلعد و از دیار غریبگی جدا می‌کند. چه عجیب بود که برای اولین بار، دلش می‌خواست ای کاش با آن صدا غریبه بود.
نفس محبوس در سینه‌اش را رها کرد و بالأخره تسلیم هیولا شد. تسلیم واقعیتی شد که در صورتش کوبیده می‌شد و به او تداعی می‌کرد که خیلی هم خوب آن صدا را می‌شناسد. قبل از این‌که از روی صندلی برخیزد، نگاهی به اعضا انداخت.
_اسلحه‌هاتون رو آماده کنین.
اعضا اگرچه سردرگم، اما از حرف ارن تبعیت کردند. آنان هیچ از ماجرا سر در نیاورده بودند، اما اعتماد و همکاری میانشان به قدری بود که بدانند نیاز به اطلاعات اضافه ندارند. همه با اخمی آشکار، برخاستند و اسلحه به دست، پشت سر ارن راه افتادند. ارن مقابل زک ایستاد.
زک لبخند دندان‌نمایی زد و دستش را جلو برد.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #56
همان‌قدر خونسرد و آرام، چون امواج یک دریا در روزی آفتابی از تابستان. و شاید او واقعاً یک دریا بود؛ دریایی دمدمی مزاج با قابلیت زیبا و زشت بودن؛ آرام و ترسناک بودن. اعضا دور زک را احاطه کردند و اسلحه‌هایشان را به سوی او نشانه گرفتند. زک نگاهش را اطرافش چرخاند و دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد.
_خیلی خب، این دقیقاً اون استقبال گرمی نبود که انتظارش رو داشتم.
ارن دندان‌هایش را روی هم فشرد. دستانش را در جیب شلوارش گذاشت و دو قدم جلوتر رفت.
_این‌جا چی کار می‌کنی؟
دیدن زک در سازمان هوش از سرش پرانده بود. حال، نه تنها دردسر دستگیر کردن او را باید روی شانه‌هایشان حمل می‌کردند، بلکه می‌دانست پس از این ماجرا، به جکسون یک توضیح بدهکار است. زک یک تای ابرویش را بالا انداخت و لبخندی زد.
_خودت چی فکر می‌کنی؟
ارن خندید. و باز هم یک معمای دیگر که زک سعی داشت پشت آن پنهان شود. گویی کم کم اخلاق او داشت دستش می‌آمد. فهمیده بود زک چیزی نیست جز یک ترسوی حقه‌باز. در نگاهش زیرکی و شجاعت را به نمایش می‌گذاشت و پشت آن نگاه، او یک چیز کاملا متفاوت بود. نگاهی به اعضا انداخت.
همه‌شان سردرگم از این ماجرا بودند. نفهمیده بودند زک کیست. اگر دوست است، چرا به رویش اسلحه کشیدند؟ اگر دشمن است، چرا به سازمان پا گذاشته؟ نگاهشان به ارن دوخته شده بود و از سوی او منتظر حرکتی بودند. ارن آرام به سوی اسلحه‌اش دست برد. نمی‌خواست حرفی بزند.
زک روبه رویشان ایستاده بود و این بهترین فرصت بود. یک آن اسلحه‌اش را بیرون کشید و بی‌درنگ شلیک کرد.
***
ایدن از اتاق بازجویی بیرون آمده، نگاهش را میان اعضا که بیرون منتظر بودند، چرخاند. همه دورش حلقه زدند در انتظار شنیدن خبری. گویی که او دکتر باشد و از اتاق عمل بیرون آمده باشد.
_اثر فلج‌کننده از بین رفت. بهش دستبند زدم.
جکسون سری به معنای فهمیدن تکان داد و نگاهش از ایدن، به سوی ارن چرخید. یعنی تنها کسی که همینک می‌توانست آنان را از سردرگمی بیرون کشد.
_ارن، می‌خوای بگی این یارو کیه که ازمون خواستی دستگیرش کنیم؟
ارن خیره به جکسون ماند. نمی‌توانست تمام ماجرای ملاقاتش با زک را برای او تعریف کند. چرا که خودش هم می‌دانست ملاقات غیرمسلح با زک و بدون اطلاع تیم، احمقانه بود.
قبل از این‌که بتواند لب برچیند، لیام از او پیشی گرفت.
_هکر بیمارستان نیوهوپ.
همه‌ی نگاه‌ها به سوی لیام چرخیدند و جکسون سردرگم خیره به او ماند.
_شب مأموریت باهاش ملاقات داشتم. وارد ون شد تا سیستم ربات‌های جفت رو از کار بندازه. همونی که براتون تعریف کردم.
جکسون که حالا دوزاری اش افتاده بود، به ارن نگاهی انداخت.
_و طبق گزارشت، تو باهاش روی پشت‌بوم روبه رو شدی نه؟ از کی با هم پسرخاله شدین؟
ارن نیشخندی زد و یک تای ابرویش را بالا داد.
_حسودیت شد؟
جکسون نفس محبوس در سینه‌اش را کلافه بیرون داد. باید به او می‌فهماندند که هیچ زمان شوخی نیست. دشمن با پای خود نزدشان آمده بود و این چیزی جز یک تسلیم شدن یا یک تله نمی‌توانست باشد! باید جدی‌تر از این عمل می‌کردند.
نگاهش را به سوی ارن چرخاند.
_برو باهاش حرف بزن، ببین حرف حسابش چیه. میرم پیش رئیس.
چرخید و به سوی در رفت. چند لحظه پشت در ایستاد. اخم مزین چهره‌اش شده بود. احساس خطر می‌کرد. یک لحظه درنگ یا یک اشتباهشان
_بقیه... همین‌جا بمونین.
آنان را در اتاق تنها گذاشت. لحظه‌ای بعد، همه پشت سیستم‌ها نشسته بودند. نمی‌دانستند به جکسون بیندیشند یا به دشمنشان که بی‌صدا در اتاق بازجویی نشسته بود. گمان بر این بود که پشت آمدن زک یک تله‌ای در کار باشد! وایولت تصویر ویدیوی اتاق بازجویی را روی هولوگرام روشن کرد.
_امیدوارم پیدا شدن سر و کله‌ی این پسره به دردمون بخوره. می‌تونیم یه پله تو پرونده صعود کنیم.
ایدن هدفون رو روی گوش‌هایش کرد تا آماده‌ی شنیدن حرف‌های ارن و زک شوند.
_نمی‌تونه تله باشه. اگه بود، تا الان می‌فهمیدیم.
کسی چیزی نگفت. به نظر هیچ کس مقصود پشت آمدن زک به سازمان را نمی‌دانست.
ارن روی صندلی نشست و نگاهش را به سوی زک بالا برد. لبخندي زد.
_ببین بچه خوشگل، مختصر و مفید تمومش کنیم. چرا اینجایی؟
زک خندید و یک تای ابرویش را بالا داد.
_می‌بینم امروز رو مودی!
شانه‌ای بالا بالا انداخت.
_بگیم شب خوبی رو گذروندم و رو امروزم تأثیر داشته. ولی این‌که روزم چطوری بگذره، به تو بستگی داره. می‌دونم برای تسلیم شدن این‌جا نیستی.
زک به صندلی تکیه داد. دستانش به دسته‌ی صندلی بسته شده، توان حرکت زیادی را نداشت. سرش را بالا گرفت.
می‌دانست ارن احمق نبود! هوش او پشت رفتار ساده‌ یا حرکات احمقانه‌اش خود را از دیدگان محفوظ نگاه داشته بود و میلی به دیده شدن نداشت. گویی در منطقه‌ی امنش فرو رفته بود و می‌خواست خود را ایمن نگاه دارد.
درست مانند عاقلی که خود را به دیوانگی بزند تا از دست دیوانگان حقیقی عالَم در امان باشد. درست مانند حقیقتی که پشت دروغ بماند تا همرنگ جماعت شود.
_ارن، مجرم خیلی خوبی ازت درمیاد. پتانسیل رهبری یه باند رو داری. تا حالا بهش فکر کردی؟
ارن پوزخندی زد و سرش را پایین انداخت. باورنکردنی بود! به جلو خم شد و دستانش را روی میز در هم فرو برد. چشمانش دوباره‌ به سیاهی نگاه زک زنجیر خوردند.
_عذرمیخوام... ولی یه چیزی رو نفهميدم. این‌جا داریم سعی‌ می‌کنیم من رو گناهکار کنیم، یا تو رو تبرئه؟
و باز صدای خنده‌ی دیگری بود که از هدفون‌ها در گوش اعضا پیچید. همان‌طور که حوصله‌شان از گفتگوی آن دو سر رفته بود، در عین حال هم کنجکاو‌تر از پیش شده بودند تا از حرف‌های زک معنایی حاصل کنند. سکوت پشت اتاق نظارت چشم‌گیر بود و خونسردی نشسته بر جوِ اتاق بازجویی، تحسین بر انگیز. ارن و زک با بی‌خیالی تمام پشت میز نشسته‌ بودند.
ارن نقطه سر خط خنده‌ی زک گذاشت.
_میری سر اصل مطلب یا نه؟
_خیلی خب... انگار نمی‌تونی صبر کنی.
کمی به جلو خم شد.
_دست خودته حرفی که الان بهت می‌زنم رو باور کنی و جدیش بگيری، یا که مسخره کنی و بهش اهمیت ندی. اما باید بدونی، من هیچوقت دروغ نمیگم!
ارن با اخمی میان ابروهایش، در چهره‌ی زک خیره شده بود. اعضا، شروع به ضبط مکالمه‌ کرده بودند. کنجکاوی همه‌شان قد علم کرده بود.
در طبقه‌ای دیگر از سازمان، پس از شنیدن بفرمایید ریچارد، جکسون بی‌درنگ وارد دفتر شد. با گام‌هایی تند و بلند، به سمت میز ریچارد در حرکت بود. فرانکلین هم آن‌جا نشسته بود. آن دو تا لحظاتی پیش گرم گفتگویی درباره‌ی سازمان و مدیران شده بودند.
حال، هر دو داشتند ورود جکسون و چهره‌ی نگران و چین میان ابروهایش را می‌نگریستند. جکسون، انتظار روبه رویی با فرانکلین را نداشت و نمی‌دانست در برابر او می‌تواند لب به سخن بگشاید یا نه. رغبتی به انجام این کار نداشت، ولی می‌دانست نمی‌تواند جریان پرونده را از فرانکلین پنهان کند.
پس مقابل آن دو ایستاد.
_رئیس، موضوعی پیش اومده.
و شروع به توضیح دادن کرد. از ورود زک، یکی از نیروهای دشمن به سازمان تا همینک حضورش در اتاق بازجویی گفت. اگرچه فرانکلین شنیده‌هایش را باور نمی‌کرد و چشمان گرد و دستان مشتش به خوبی گویای این ماجرا بودند، اما ریچارد، برخلاف او، خونسرد و ساکت سر جای خود نشسته بود.
جکسون دست آخر، نگاهی میان فرانکلین و ریچارد چرخاند.
_دستور می‌خوام سیستم امنیتی ساختمون رو روشن کنم، محض احتیاط این‌که توی تله گیر بیفتیم.
قلبش با تمام قوا به قفسه‌ی سینه‌اش مشت می‌زد. هوش و حواسش را در اتاق بازجویی جا گذاشته بود و افکارش چه سخت تقلا می‌کردند برای وصال! برای بازگشت به اتاق بازجویی! قلبش چه سخت می‌کوشید بگریزد! آخر آن قلب ترسو از مهلکه می‌هراسید.
تنش در تکاپو بود. فرانکلین از روی مبل برخاست. باورش نمی‌شد دشمن با پای خود آن‌جا آمده باشد. در طول عمرش هیچ چنین چیزی ندیده بود.
نگاه هر دو به لبان ریچارد خیره مانده بود، تا دستور را بشنوند. ریچارد دستانش را زیر چانه‌اش در هم فرو برده و به نقطه‌ی نامعلومی از میز خیره گشته بود. چیزی در جریان بود و نمی‌دانست چه! برخلاف ظن جکسون، این یک تله نبود! این‌بار دشمن داشت دست متفاوتی را بازی می‌کرد و این دست می‌توانست به نفع آنان باشد. لبخندی زد.
_می‌سپارمش به عهده‌ی خودت. خودت تصمیم بگیر.
نگاهش را بالا برد. جکسون مانده بود با اخمی مبین روی چهره‌اش.
***
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #57
ارن با ناباوری از اتاق بازجویی خارج شد. دوان دوان از کنار اعضا رد شد تا اتاق نظارت را هم پشت سر بگذارد. بقیه مات و مبهوت به حرکات ارن خیره مانده بودند. ذهنشان چون جنگلی عظیم در آغوش تاریکی فرو رفته بود و افکارشان درختان سر به فلک کشیده‌ی این جنگل! شاخه‌ی افکارشان از آنِ حرف‌هایی که از زبان زک شنیده بودند، در هم فرو رفته بود.
وایولت و ایدن، ساکت گوشه‌ای نشسته بودند. اِما با سردرگمی از دوربین به زک خیره مانده بود. ارن سراسیمه خود را از اتاق نظارت بیرون انداخت و آخرین چیزی که قبل از خروجش شنید، صدای لیام بود که اسمش را صدا می‌زد. اعتنایی نکرد.
باید نزد جکسون می‌رفت. باید حرف‌هایی را که زک به او زده بود، برای جکسون تعریف می‌کرد. در راهرو می‌دوید تا خود را به آسانسور برساند. حرف‌های زک در ذهنش تکرار می‌شد. گویی از آنان گریزی نداشت.
“زک لبخندی زد.
_سه‌شنبه صبح، لاس وگاس! “
دندان‌هایش را روی هم فشرد. پوزخندی زد. می‌دانست آن پسرک دروغ نمی‌گفت. مکالمه‌اش با زک یک لحظه هم ذهنش را رها نمی‌کرد.
“محموله‌ها قراره وارد نیویورک بشن. اون کانتینرها چیزی داخلشون دارن که قدم بزرگی توی پروژه‌ی ان کی او هستش. اگه تو این مرحله موفق بشن، دیگه نمیشه جلوشون رو گرفت."
“زک به پشتی صندلی تکیه داد. موهایش جلوی چشمانش ریخته بودند. لبخندی به تلخی قهوه‌ای سرد در یک عصر بارانی روی چهره‌اش خودنمایی می‌کرد.
_انسان‌ها بی‌رحمن! هر بلایی سرشون میاد به خاطر خودشونه. اما بازم بلایی که میخوان سرشون بیارن حقشون نیست. نتیجه‌ای که در پس این پروژه حاصل میشه، حقشون نیست.
نگاه زک بالا آمد و در نگاه مبهوت ارن دوخته شد. ارن، می‌فهمید او از چه سخن می‌گفت. ناخودآگاه درکی متقابل نسبت به زک نشان می‌داد.
_ما دوشنبه‌ حرکت می‌کنیم. اگه بتونین خودتون رو آماده کنین، عالی میشه."
سوار آسانسور شد. آسانسور شروع به حرکت کرد.
در طبقات بالاتر، جکسون همراه فرانکلین به سوی اتاق بازجویی می‌رفتند. جکسون قصد داشت سیستم امنیتی ساختمان را روشن کند.
_سی سی.
صدای سی‌سی در پس حرف جکسون شنیده شد.
_آقای استوارت، چطور می‌تونم کمکتون کنم؟
جکسون دندان‌هایش را روی هم فشرد و دستانش را مشت کرد. نیم نگاهی به فرانکلین انداخت. فرانکلین با نگاهش می‌گفت که کار درست این است. آنان اعتقادی به رحم به دشمن نداشتند!
_سیستم امنیتی رو فعال کن.
_مقدمات برای فعال کردن سیستم امنیتی اجرا می‌شود.
ناگهان، چراغ‌های راهرو خاموش شدند. جکسون و فرانکلین ایستادند. اعضای تیم سر جایشان خشکشان زد. در تاریکی محو نقطه‌ای کور بودند و سکوت، مانند همدستی پلید بر تاریکی رخنه کرده بود. آسانسور ایستاده بود و گویی ارن را به یک حبس دعوت کرده بود! ارن سردرگم و وحشت زده به شیشه‌ی آسانسور چسبید. حرکت نمی‌کرد! چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟
زک بود که لبخندزنان، سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌داد. در اتاق بازجویی نشسته بود و تاريکی دستانش را دورش احاطه کرده، تنهایی ب×و×س×ه‌هایی در وجودش به جا می‌گذاشت! دستبندهای سرد فلزی، چون مارهایی دور مچ دستانش پیچیده بودند و او را از حرکت در این عشقبازی منع می‌کردند.
لبخندش عمق گرفت.
درهای سازمان قفل شدند. همه‌ی سیستم‌ها از کار افتاده بود.
ریچارد در اتاق به پشتی صندلی تکیه داد. پس این تصمیمی بود که جکسون گرفت؟
لحظه‌ای بعد، چراغ‌ها دوباره روشن شدند. وایولت چند بار چشمانش را باز و بسته کرد تا به نور مجدد عادت کند. با سردرگمی روبه بقیه سر چرخاند. اِما نگران چند قدم جلو آمد.
_جریان چیه؟
آسانسور شروع به حرکت کرد. ارن خیالش راحت شده بود. اگرچه قلبش بی‌درنگ می‌تپید، اما نفس محبوس در سینه‌اش را آسوده بیرون نهاد. نفهمیده بود اوضاع از چه قرار است و اهمیتی هم نمی‌داد. افکارش تنها حول محور حرف‌های زک می‌چرخیدند. دوباره خونسرد به شیشه‌ی آسانسور تکیه داد.
چهره‌ی زک مقابل چشمانش پدیدار شد.
“فقط همین‌قدر می‌تونم بهتون اطلاع بدم. بقیه‌اش به خودتون بستگی داره.”
“ابروهایش دست به دست هم دادند. چینی گوشه‌ی چشمانش افتاد و آرام به سوی زک خم شد. نیشخندی زد.
_چی باعث میشه من به حرف‌هات اعتماد کنم؟ این ممکنه یه تله باشه!
زک لبخندی زد.
_من هیچ‌وقت دروغ نمیگم، آقای پلیس!"
آسانسور در طبقه‌ای که مد نظرش بود، ایستاد. سریع پا در راهرو گذاشت.
صدای سی‌سی روبه جکسون حرف زد.
_برق ساختمون به برق اضطراری متصل، تمام خروجی‌ها قفل و ربات‌های امنیتی فعال شدن. سیستم امنیتی روشنه.
جکسون لبخندی زد و دوباره با فرانکلین شروع به حرکت کردند. فرانکلین نیم نگاهی به جکسون انداخت. نمی‌دانست او چگونه مدیری بود، ولی قصد داشت با همین حرکاتش شایستگی او را بسنجد. ابرویی بالا انداخت.
_این پسری که گفتین، چجوریه؟ از رویاروییتون باهاش چی به دست آوردین؟
جکسون سرش را پایین انداخت. نه این‌که بتواند پاسخ او را دهد؛ آخر او زک نامی نمی‌شناخت. لیام و ارن با او روبه رو شده بودند و نام زک، از همینک در پرونده‌ ثبت خواهد شد.
خواست لب بگشاید، اما صدای ارن مانعش شد. اخمی روی ابروهایش جا خوش کرد. ارن چه زود از پرس و جو کردن زک تمام شده بود! این‌جا چه می‌کرد؟
_جک، جک!
ارن مقابلش ایستاد. سرش را بالا برد و به او نگاه کرد. موهایش آشفته و شوریده، نفسش بریده بود. چرا باید این‌قدر در دیدن او عجله می‌کرد؟ چه شده بود؟
_با زک حرف زدم. باورت نمی‌شه چیا گفت.
نیم نگاهی به فرانکلین انداخت. با ابرویی بالا رفته و نگاهی خیره، به چهره‌ی ارن خیره شده بود. نگاهش به سوی ارن چرخید.
_چی شده؟
ارن شروع به شرح گفتگویش با زک کرد. هر چه پیش می‌رفت، چشمان فرانکلین گردتر می‌شدند و ابروهای جکسون بیشتر در هم می‌تنیدند. اعترافات زک مانند تیر خلاص در پرونده بود و گره مقابل آنان را می‌گشود. گویی آتشی در تاریکی معماهایشان روشن شده باشد.
جکسون مایل به بهره برداری از شعله‌های نورانی و گرمای سوزان آتش، از سوختن بیش از حد می‌هراسید. نمی‌دانست زک برای روشن کردن آن شعله‌ها چه چیزی را داشت می‌سوزاند! می‌ترسید خودشان هم در میان شعله‌ها غوطه‌ور شوند.
نگاهش را بالا برد.
_اگه تله باشه چی؟ نمی‌تونیم بهش اعتماد کنیم!
ارن سری به طرفین تکان داد.
_نه، تله نیست. وگرنه تا پای سازمان نمی‌اومد، مطمئنم.
فرانکلین قدمی به جلو گذاشت، تا مداخله کند. نگاه تند و تیزش چهره‌ی ارن را می‌کاوید و ارن از رو نمی‌رفت.
_پسر جون، مگه می‌شناسیش که این‌قدر مطمئنی؟ به‌ حرف دشمن اعتباری نیست! یعنی فکر می‌کنی با خواست خودش اومده داره مأموریتشون رو بهمون لو میده؟ چرا باید این کار رو بکنه؟
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #58
ارن لبخند ریزی کنج لبش نشاند. دستانش را در جیب شلوارش گذاشت و با فرانکلین چشم در چشم شد. گویی فرانکلین درک ساده‌ای از اوضاع نشان می‌داد.
_می‌تونم انگیزه‌ی پشت کارش رو حدس بزنم. اون تو حرف‌هاش صادقه.
جکسون به سوی اپل واچش دست برد تا با پیامی، از ایدن بخواهد مکالمه ضبط شده‌ی ارن و زک را برایش ارسال کند.
_حتی اگه بهش اعتماد هم کنیم، باید حساب شده عمل کنیم. نمی‌تونیم بذاریم غافلگیرمون کنه.
ارن نفس عمیقی کشید و آخرین بخش از مکالمه‌شان را تداعی کرد. آن بخش بیش از هر چیزی شگفت زده‌اش می‌کرد. واقعاً که باور نکردنی بود و متقاضی چنین امری شدن، دیگر زیادی بود! اما چاره‌ای نداشتند. معامله، معامله بود. آنان یک قراری گذاشتند و اگر اکنون زیر این قرار می‌زد، خودش بزدل می‌شد و نه زک! زک با آمدن به این‌جا، اشتباه‌ بودن حرف ارن را ثابت کرده بود. لبخندی زد.
_جکسون، دشمنمون در ازای اطلاعاتی که بهمون داد، فقط یه چیزی می‌خواد.
جکسون شانه‌ای بالا انداخت.
_البته که می‌خواد.
سرش را بالا آورد و یک دستش را در جیب شلوارش گذاشت. پوزخندی زد.
_دردش چیه؟
_این‌که آزادش کنیم بره.
فرانکلین با چشمانی مبهوت به میان پرید. صدای کشدار و بلندش نگاه جکسون و ارن را به سوی خود چرخاند.
_چی؟!
این دیگر فرای تصور بود! احساس می‌کرد این فرد آنان را به‌ سخره گرفته و قصد دارد مانند عروسک روی انگشتش بچرخاند. اگر خودش مسئول پرونده بود، همین‌جا او را می‌کشت. به این خیمه شب بازی خاتمه می‌داد.
نمی‌گذاشت غافلگیری این‌گونه سخت در صورتش مشت بزند و هر بار ضربه نمی‌خورد. جکسون نیز واکنش متفاوتی از فرانکلین نشان نمی‌داد. دندان‌هایش را روی هم سایید و سری به طرفین تکان داد.
_این غيرممکنه!
ارن از داخل جیبش قوطی قرصش را بیرون کشید. آن را باز کرد و به فرانکلین که با نگاهی کنجکاو سعی داشت نام قرص را بخواند، اهمیتی نداد. یک عدد در دهانش گذاشت و قورت داد. گویی جکسون و فرانکلین هنوز به ماجرا پی نبرده بودند. این یک قرار بود و نه یک اعتراف ساده از سوی زک.
_ما باید ولش کنیم بره. بهم اعتماد کن.
فرانکلین مسیر نگاهش را از نام قرص به چشمان سیاه ارن تغییر داد.
_این خلاف اصوله! ممکنه برامون گرون تموم شه!
ارن قرصش را داخل جیبش برگرداند.
_اتفاقاً اگه این کار رو نکنیم برامون گرون تموم می‌شه. زک بهمون روز و ساعت ملاقات رو گفت، اما مکانش رو نه. ما نمی‌دونیم وقتی رفتیم لاس وگاس باید کجا بریم و یا این‌که با چند نفر طرفیم!
درِ چشمان جکسون به سوی بهت گشوده شدند. بهت در چشمانش به یک میهمانی دعوت شد. اخم سقف بالای سر این سالن مهمانی بود. چین گوشه‌ی چشمانش نگهبانان سالن!
_نگو که...
ارن لبخندی زد و سری برای تأیید تکان داد.
_درسته! می‌خواد ولش کنیم بره. فقط در این صورت، دوشنبه شب، بهمون محل قرار ملاقات رو میگه. تا اون موقع کارمون پیشش گیره.
***
جکسون یقه‌ی زک را گرفت و او را به شیشه‌ی تاکسی چسباند. نگاه غضبناکش چو زهر بود! می‌شد در زهر نگاهش جان داد و بی‌آنکه پادزهری در کار باشد. چینی روی صورتش نمایان بود. دندان‌هایش را روی هم فشرد و در چشمان زک خیره شد.
_اگه ما رو دور بزنی، برات گرون تموم میشه. یادت نره الان چهرت هم دستمونه! توی کسری از ثانیه به یه مجرم تحت تعقیب تبدیل میشی.
زک خندید. جکسون خونسردی نگاهش را درک نمی‌کرد.
_باشه، باشه، فهمیدم که می‌تونین زندگی رو برام جهنم کنین.
دستان جکسون را پس زد و همان‌طور که جکسون سرگردان یک قدم عقب میکشید، زک مشغول مرتب کردن یقه‌ی پیراهن سیاهش شد.
_اگه حیله‌ای توی کار بود، هیچ‌وقت با پا گذاشتن تو آشیانه‌ی مار ریسک نمی‌کردم.
دستان جکسون مشت شدند و لعنتی زیر لب فرستاد. نگاه آخری به ارن انداخت.
_بقیه‌اش با خودت.
و بی‌درنگ از آنان فاصله گرفت. عقب‌تر رفت و نزد دگر اعضای تیم ایستاد. همگی در سکوت تماشایش کردند. دیگر اعصاب هیچ کدام این بازی را نمی‌کشید. ارن چشم از نگاه‌های خیره‌ی اعضا گرفت و به سوی زک چرخید.
در کمال تعجب، زک دستش را جلو دراز کرد. گمان می‌کرد دارد با یک دوست خداحافظی می‌کند؟!
_به امید دیدار، آقای پلیس.
اخمی روی ابروهای ارن نشست. نگاهی اجمالی به دست زک که در هوا خشک شده بود، انداخت. نگاهش را دوباره بالا برد.
_دوشنبه شب، با شماره‌ای که در اختیارت قرار دادیم، تماس بگیر. و دفعه بعدی اگه این‌جا پیدات بشه، دیگه نمی‌تونی قسر در بری. می‌میری!
زک دستش را پایین انداخت. خودش می‌دانست چه ریسکی کرده بود و با پا گذاشتن به سازمان، چه اطلاعاتی در اختیار دشمن قرار داده بود! اگر مادرش می‌فهمید کارش ساخته بود. و او چو بچه‌ای می‌شد که از حرف مادرش سرپیچی کرده و باید عواقب را بپذیرد. لبخندی زد! اوه، پسر! واقعاً که دیوانه شده بود.
برای انجام کار درست و اثبات شجاعتش به ارن، دست به چه کاری که نزده بود! امیدوار بود برایش گران تمام نشود. این یک واقعیت بود که او می‌ترسید.
صفحه‌ی هولوگرام تاکسی را لمس کرد تا در تاکسی کنار کشیده شود. قبل از سوار شدن، روبه ارن چرخید.
_دفعه‌ی بعدی در کار نخواهد بود.
سوار شد و ارن تا زمانی نگاهش را خیره به تاکسی نگاه داشت و مسیر رفتنش را تماشا کرد، که بالأخره از دیدرسش خارج شد. نفسی عمیق کشید. هوا سرد بود و به گونه‌هایش چک می‌زد. اما چقدر همین خنکی سر حالش می‌کرد.
_فکر کردین چه غلطی کردین، ها؟! این کارتون رو گزارش میدم!
با شنیدن صدای فرانکلین براون خندید و به عقب چرخید. دستش را بالا برد.
_هی! آقای فرانکلین! وقتی عصبانی هستین چه جذاب‌تر به نظر می‌رسین!
فرانکلین مقابل جکسون ایستاد. همه‌ی اعضا با دستانی مشت شده و ابروهای در هم گره خورده، دورشان را محاصره کردند. در مخصمه‌ای گیر افتاده بودند که نمی‌دانستند چگونه باید سر از آن بیرون اورند. امروز شاهد اتفاقی بی‌نظیر بودند.
فرانکلین یقه‌ی جکسون را گرفت و با دست دیگرش، اسلحه‌اش را به سوی ارن بالا برد. صدای فریادش بی‌شک به گوش همسایه و مغازه‌های اطراف هم می‌رسید!
_این کارتون برخلاف اصول بود. دشمن رو تا داخل سازمان آوردین و ولش کردین؟ کجای کتاب قانون چنین چیزی نوشته شده؟ تعجبی نداره که پیشرفتی توی پرونده نداشتین. همتون به درد نخورین!
وایولت دندان‌هایش را روی هم سایید و یک قدم جلو رفت. این مرد نشناخته و ندانسته حق نداشت چنین دید کوتهی نسبت به ماجرا داشته باشد و چوب قضاوت بر سرشان بکوبد. نمی‌توانست مانند بچه‌ها سرزنششان کند. لیام بود که بازوی وایولت را گرفت و مانعش شد. وایولت به همان چیزی‌ می‌اندیشید که جکسون در نظر داشت.
یقه‌اش را از چنگ فرانکلین درآورد.
_با تمام احترامی که براتون قائلم، قربان، به نظرم بهتره بذارین از روش‌هامون برای حل این پرونده استفاده کنیم. ول کردن نیروی دشمن برخلاف میل منم بود، ولی ما یه معامله انجام دادیم که اگه بهش عمل نمی‌کردیم، نمی‌تونستیم توی پرونده پیشرفت کنیم.
مشغول مرتب کردن یقه‌اش شد و فرانکلین با چهره‌ای سرخ و چشمانی که در دوئلی با خشم به سر می‌بردند، رگ‌هایی برجسته به عنوان تماشاچی های این دوئل، به جکسون خیره مانده بود.
_قربان، بهمون اعتماد کنین و همونطور که شما از پس محافظت و امنیت شهر برمیاین، بذارین ما با دشمن‌ها روبه رو شیم. حالا هم اگه اجازه بدین، دو روز بعد معامله‌ای داریم که باید بهش برسیم.
نگاهی به اعضا انداخت و همه از نگاهش مفهوم حرفش را خواندند. ابتدا جکسون و به دنبالش اعضا نیز به داخل سازمان رفتند. فرانکلین مانده بود و ارن! فرانکلین زیر لب به همه‌شان لعنت فرستاد و با این‌که خیلی دلش می‌خواست سر از تن‌شان جدا کند، ولی توانش را نداشت. اسلحه‌اش را پایین آورد و با گام‌هایی تند و بلند به داخل رفت.
پساپس آن، سارا بود که کیف در دست، مضطرب و متعجب از نزد فرانکلین رد می‌شد و پا به بیرون می‌گذاشت. با دیدن ارن به سویش رفت. ارن لبخندی زد.
_به به! خانم روان‌پزشک زیبا!
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #59
چشمان سارا گرد شدند. با ارن برخورد زیادی نداشته بود، ولیکن اولینش بود چنین چیزی از زبانش می‌شنید. به نظر کیفش کوک بود! برخلاف خودش که ذهنش مشغول بود. هیچ فکر نمی‌کرد به خاطر چند اضافه کاری، روز شنبه به سازمان آید و با چیزهایی روبه رو شود که از گوشه‌ی ذهنش هم رد نمی‌شدند. نتوانست لبخند بزند.
_سلام.
_فکر نمی‌کردم ببینمت.
اين‌بار لبخندی کوتاه و سریع، مصنوعی و فیک روی لبش نشاند.
_چندتا کار داشتم.
سوئیچ ماشینش را از کیفش بیرون کشید و خواست با ارن خدافظی کرده، راهش را بکشد و برود. ارن نگاهی به سوئیچ ماشین سارا انداخت. دستی میان موهایش برد و آنان را به هم ریخت.
_بیا و یه لطفی برام بکن. می‌تونی من رو هم برسونی؟ خواهشاً؟
سارا سری تکان داد. اشکالی در این نمی‌دید. شاید همراهی ارن بتواند او را از فکر چیزهایی که دیده بود، بیرون کشد. او همیشه در چنین مواقعی میل به در اجتماع بودن و تنها نماندن داشت و همینک هم، ارن با این درخواستش داشت او را از قعر تنهایی بیرون می‌کشید.
_البته. بیا بریم.
لبخندی زد و ارن به دنبالش، به سوی ماشین راهی شدند.
***
_وای من عاشق این آهنگم!
ارن صدای ضبط را بلند و شروع به لب خوانی کرد. نگاه سارا مسخ روبه رو شده و چشم از خیابان برنمی‌داشت. وارد راه‌های زیرزمینی شدند. تاریکی دورشان را احاطه کرد و دگر نور خورشیدی نبود که مهمان ناخوانده‌شان شود و پرتوهایش به داخل نفوذ کنند.
ال ای دی های سقف ماشین خودکار روشن شدند. سارا نیم نگاهی به ارن انداخت.
_مسیرت کدوم وره؟
_خیابون آپر وست ساید.
سارا سری به معنای فهمیدن تکان داد.
_ممکنه سر راه یه توقفی داشته باشیم؟ باید به داداشم سر بزنم.
برقی در نگاه ارن هویدا گشت و لبخندی زد.
_البته. خوش‌حال می‌شم با برادرت آشنا شم، خانم روان‌پزشک!
سارا تک خنده‌ای کرد و دیگر حرفی میان آن‌ها رد و بدل نشد. ارن مدام آهنگ‌ها را تغییر می‌داد و با هر کدام که می‌شناخت، لب خوانی می‌کرد، اما به پایان اهنگ نرسیده، آهنگ دیگر را پخش می‌کرد. گویی که از آنان زود خسته شود و بخواهد سراغ دیگری رود.
این رفتارش کم و بیش برای سارا عجیب بود. هیچ به آن ارنی که دفعات قبل ملاقات کرده بود، شباهت نداشت. گمان کرده بود ارن یک فرد کم‌حرف و درونگراست که اغلب در لاک خود سیر می‌کند. اما به نظر ارن فقط در حال و اوضاع نامناسبی قرار داشت و شاید اوقات بدی را می‌گذراند و اکنون همه چیز درست شده.
به خیابان فرعی پیچید و به پشتی صندلی تکیه داد. پس در واقع چنین فرد بشاشی بود؟!
با توقف ماشین، ارن سرش را از صفحه‌ی موبایل بیرون کشید. پیاده شدند و با چشمانی سردرگم، به ساختمان مقابلش خیره ماند. گویی که مقابلش صحنه‌ی عجیبی باشد. یک تای ابرویش را بالا داد.
_بیمارستان؟ اوه! فهمیدم! داداشت دکتره؟
سارا سوئیچ ماشین را داخل کیفش انداخت و سری به طرفین تکان داد.
_ای کاش بود، ولی نه متأسفانه.
به داخل بیمارستان پا گذاشت و ارن فقط دنبالش می‌کرد. یکی از بیمارستان‌های مجهز و بزرگ منهتن بود و بعد از نیوهوپ که دوم بود، در رده‌ی سوم قرار می‌گرفت. نگاهی به اطراف انداخت. اتاق انتظار زیاد شلوغ به نظر نمی‌رسید. بوی ضدعفونی و مواد شیمایی مختلف سریع در مشامش پیچید.
دنبال سارا به سوی پذیرش رفت. سارا از سیستم، ملاقاتی خود با اتاق هفتاد و چهار را ثبت کرد و مجوز ورود گرفت. همان‌طور که وارد راهرو می‌شدند، سارا توضیح می‌داد. اولین بار بود صدای آرامَش را این‌گونه محزون می‌شنید. گویی داشت از نقطه‌ای شکسته در وجودش سخن می‌گفت.
_مدتی قبل از اومدنم به نیویورک، ناتانیل، یعنی داداشم، توی یه حادثه آسیب دید و این حادثه، موجب آسیب دیدن نخاعش و فلج شدنش شد. اگرچه خونوادمون خیلی از این حادثه شوکه و ناراحت بودن، ولی خب، نهایتاً عمل شد.
سارا آیکون طبقه‌ی اول را فشرد تا آسانسور پایین آید. نگاهش دوباره به سوی ارن چرخید. ارن اکنون درخشش شادی را در نگاهش می‌دید. لبخندش کمتر عطر و بوی حزن می‌داد.
_نخاعش رو پیوند زدن و خب، الان خوبه. ولی اومدن من به نیویورک موجب شد ناتانیل هم باهام بیاد. آخه ما دوتا توی برزیل با هم زندگی می‌کردیم. به محض اومدن، این‌جا بستری شد تا بتونه دوره‌ی توانبخشیش رو ادامه بده و پاهاش دوباره جون بگیرن.
آسانسور رسید و شیشه‌اش کنار رفت.
_نمی‌دونی مامانم چقدر خدا رو شکر می‌کنه. حتی من! ناتانیل بلایی سرش بیاد، من داغون میشم.
سوار آسانسور شد. نگاهش به ارنی ماند که سر جایش خشکش زده و از پا درون آسانسور گذاشتن امتناع می‌کرد. گویی سدی آن میان نهفته باشد. سارا یک تای ابرویش را بالا داد.
_نمیای؟
دستان ارن مشت شدند. لبانش می‌لرزیدند و جانی برای سخن گفتن نداشتند. نه با تمام آن احساساتي که یکهو قلبش را زیر پایشان گذاشته بودند. نه زمانی که داشت در شعله‌ی خاطرات گذشته‌ می‌سوخت و آبی نبود که روی شعله‌ی احساساتش ریخته شود. باد خاکستر وجودش را به پرواز درمی‌آورد و کسی نبود آن خاکسترها را یک جا جمع کند.
سری به طرفین تکان داد.
_همین جا منتظر می‌مونم.
چرخید و به سرعت از آن‌جا رفت. سارا مات و مبهوت به مسیر رفتنش خیره مانده بود، تا این‌که شیشه‌ی آسانسور کشیده شد و روبه طبقات بالا حرکت کرد.
چه شد؟ حرف بدی زد؟ تغییر حالتش علامت خیری نبود و می‌دانست یک چیزی اذیتش کرد. اما نمی‌خواست لب بگشاید و بپرسد. سرش را پایین انداخت. در وضعیت مناسبی به سر نمی‌بردند.
ارن با گام‌هایی محکم وارد سالن انتظار شد. دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد. که اگر بلایی سر ناتانیل می‌آمد، سارا داغان می‌شد؟ اما او بیش از هر کسی به خاطر برادر کوچک‌تر خود نابودی را مزه مزه کرد. هنوز که هنوز بود زیر تاوان سنگین آن مرگ می‌گذراند. او بیش از هر کسی در مراسم عزاداری برادرش اشک ریخته بود.
خود را روی صندلی انداخت. کراواتش را کمی شل کرد. پالتویش را درآورد. نفس نفس می‌زد. چهره‌ی سرخش خبر از وضع نابسامانش می‌داد.
سارا وارد اتاق هفتاد و چهار شد. بوی تمیزی اتاق لبخندی به لبش پیشکش می‌کرد. ناتانیل، روی تخت نشسته بود و از پنجره بیرون را تماشا می‌کرد. آهنگ لوفایی برای دیوارهای اتاق لالایی می‌خواند و گوش‌های شنونده را نوازش می‌کرد. سینی غذایی روی میز دست نخورده باقی مانده بود.
به سوی برادرش رفت.
_سلام.
ناتانیل به سوی سارا چرخید. انتظار آمدن خواهرش را می‌کشید. سارا ملاقاتشان را دیشب پای تلفن تعیین کرده بود. لبخندی زد.
_چطوری؟
سارا روی مبل نشست.
_خسته. از سر کار میام.
ناتانیل خندید و سرش را دوباره به سوی پنجره چرخاند. منظره‌ی برج‌های بیرون و هولوگرام‌ها، چشمش را گرفته بودند. آنقدر که روزی چند ساعت را به تماشای همان تصویر تکراری می‌نشست. چون یک نقاش که بخواهد با خیره شدن به یک نقاشی، در دل آن رود و با رنگ‌های روی بوم، به گفت‌وگو بنشیند. پهبادها گاه به گاه در آسمان می‌چرخیدند و ناتانیل از آن‌جا تماشاگرشان بود. در شب و تاریکی آسمان، نمای بیرونی و درخشان برج‌ها را می‌نگریست و در عالم ذهنش سیر می‌کرد. کار هر روزش بود.
سارا سینی غذا را به سوی برادرش دراز کرد.
_می‌بینم دست به ناهارت نزدی.
 

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #60
در طبقه‌ی اول، ارن قرصی درون دهانش انداخت و با آب دهانش آن را قورت داد. همان‌طور که جعبه‌ی قرص را درون جیبش برمی‌گرداند، نگاهش را بالا برد. به دختری که پا به سالن گذاشته و به سوی راهرو می‌رفت، چشم دوخت. مسیر رفتنش را دنبال می‌کرد و دخترک متوجه نبود، لیکن ارن با نیش باز محو زیبایی‌اش شده بود. لبخندی زد و سریع بلند شد. دنبال دخترک رفت، اما قبل از این‌که فرصتش را داشته باشد، آسانسور حرکت کرد.
طبقه‌ی نهم! سریع چرخید و سوار آسانسور دیگری شد. آیکون طبقه‌ی نه را فشرد و تنها چند ثانیه لازم بود تا برسد و شاید همزمان با آن دخترک خارج شود. دستی به موهایش کشید و آنان را مرتب کرد. وقتی آسانسور ایستاد، سریع پا به بیرون گذاشت. آسانسور دیگر رسیده بود و اکنون خالی بود!
لعنت! باید جایی همین دور و بر باشد. از میان چند نفری که به سمتش می‌آمدند، گذشت و راهش را به سوی سالن سمت راست کج کرد. همانطور گیج و منگ، در جستجوی اطراف بود، تا این‌که گوشش طعم نغمه‌ی دلنشینی را چشید. آن صدا، چه به مزاجش خوش می‌آمد.
به سوی منبع صدا رفت. اتاق هفتاد و چهار! درش باز بود. پشت در ایستاد و به سارا و برادرش نگاه کرد. پس این سارا بود که داشت دعای مذهبی را می‌خواند.
_خدای بزرگ، سانک
سرچشمه‌ی نور و عشق ما
قطب‌نمای ما که ما را درون گمنامی راهنمایی می‌کند
پناهگاه ما در برابر طوفان‌های زندگی
سرچشمه‌ی دانش و درک ما
بگذار دعایت کنیم
و سپاس خود را برایت عیان سازیم
سارا در انتهای دعا، پلک‌های بسته‌اش را گشود و لبخندی به روی برادرش زد. خم شد و شمع‌های روی میز را فوت کرد، تا آنان را خاموش سازد. موهایش چهره‌اش را قاب گرفتند و لبانش چه زیبارویانه، غنچه می‌شدند.
موبایلش را میان شمع‌ها قرار داده بود، به عنوان وسیله‌ای هوشمند برای اجرای مراسم دعاخوانی. آن را برداشت و به سوی ناتانیل رفت. ب×و×س×ه‌ای شاید به گرمای آتش و زیبایی گل سرخ بر سرش نهاد.
_میرم دکترت رو ببینم. بعدش میام خداحافظی می‌کنم ازت.
راهش را به سوی در کج کرد. ارن، دستپاچه و با چشمانی گرد، چرخید و وارد یکی از راهروهای کناری شد. در سایه‌ی راهرو قایم شد. سارا راهش را تا آسانسور طی کرد. چقدر که برای بهبودی ناتانیل در بیمارستان سر نکرده بود! اوایل حادثه، یک پایش در بیمارستان بود و پای دیگرش در کلیسا. سرش را محزون پایین انداخت.
به جای خالی‌ای نقش بسته در انگشتش خیره ماند. یک انگشتر یادگار را برای معامله با سانک در کلیسا، به خدمتگزاران واگذار کرده و بهبودی ناتانیل را در مقابلش خواسته بود. چینی میان ابروهایش نشست. مطمئناً خلاصی از آن انگشتر به نفعش بود.
ارن با رفتن او، پا تند کرد. لبخندی به پهنای صورتش زد و وارد اتاق شد. صدای بلندش، توجه ناتانیل را ربود.
_به! سلام داداش خانم روان‌پزشک! چاکرم!
ناتانیل نگاهی به سر تا پای او انداخت. یک تای ابرویش را بالا داد.
_نشناختم!
ارن مقابلش ایستاد و دستش را روبه جلو دراز کرد.
_می‌تونی ارن صدام کنی. از همکارهای خواهرتم.
ناتانیل لبخندی زد و با او دست داد.
_که این‌طور! از آشنایی باهات خوشبختم. الان همراه خواهرم بودی؟ چرا زودتر نیومدی داخل؟
ارن از پاسخ و صمیمیت او خوشش آمده بود. می‌پنداشت فرد خوش صحبتی باشد. روی مبل، سر جای سابق سارا نشست. به شمع‌های بی‌جان چشم دوخت.
_گفتم به خانم روان‌پزشک و داداشش یکم تایم خواهر برداری بدم، می‌دونی؟ سارا برام تعریف کرد. متأسفم. می‌تونم حدس بزنم چقدر سخت بوده.
ناتانیل لبخندی زد. سرش را پایین انداخت و به پاهای آویزانش چشم دوخت. هیچ رد جراحتی یا علمی رویشان نبود. تمام یادگاری‌های چاقوهای جراحی و ماشین‌ها، با عنوان بخیه، در کمرش وظیفه‌ی ایفای نقش داشتند.
_هنوز کمی مونده تا کامل سر پا بشم، ولی ممنون.
سرش را بالا برد. نه این‌که درباره‌ی ارن که همکار خواهرش بود کنجکاو به نظر نرسد. او مرد بشاش و خوش چهره‌ای بود. یک تای ابرویش را بالا داد، این‌بار همراه با نیشخندی.
_خب... سر کار با سارا آشنا شدین لابد، نه؟
ارن خندید و ماجرای بار و ایمپلکنس در خاطرش تداعی شد. چه شبی بود! هیچ فکر نمی‌کرد آن‌گونه وسط معرکه بپرد. سری به طرفین تکان داد و تکیه‌اش را از مبل گرفت.
_آه، نه نه! این‌طور نیست. قبلش آشنا شدیم. خانم روان‌پزشک بهم مدیونه که هنوز دینش رو ادا نکرده.
ناتانیل نیز خندید. گویی حال کیفش کوک شده بود. لیوان آبمیوه را از سینی غذا برداشت. نه این‌که بخواهد فضولی کند و برداشت های بی‌جا انجام دهد، ولی دیدن همراهی نزد خواهرش واقعاً دلش را گرم کرده بود. مخصوصاً بعد از شکست‌هایی که سارا تجربه کرده بود. می‌دانست خواهرش هيچ‌وقت نمی‌تواند دکمه‌ی احساسات خود را خاموش کند.
خنکی آبمیوه زبانش را قلقلک کرد. گویی تا قلبش نفوذ کرده باشد. طعمش شیرین‌تر از تمام آبمیوه‌هایی بود که در سه چهار ماه اخیر نوشیده بود.
سارا همیشه برای خودش تصمیمات اشتباه می‌گرفت. از خیلی سال‌ها پیش این‌گونه بود. چند خاطره از گذشته‌هاشان جلوی چشمش رنگ و رو گرفتند. مانند چراغ‌هایی که روشن و خاموش می‌شدند، آن خاطرات هم می‌آمدند و می‌رفتند. تمام زمان‌هایی که سارا چوب احساساتش را خورده، لبخند زده و گذشته! کنار او بوده! یا که در نهایت از تنهایی‌های گاه به گاه و اعتمادهای بی‌جایش اشک ریخته!
اکنون، دیدن ارن، موجب شده بود بفهمد سارا بعد از آمدن به نیویورک، اندکی هم شده طعم تنهایی را نچشیده بود. آن هم زمانی که اثر حوادث سال‌های نوجوانی اش و عشق‌های نافرجام گذشته‌اش، هنوز در عمق احساساتش، مانند چاهی عمیق مانده بودند و او را از خروج منع می‌کردند.
***
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 2)

بالا پایین