پارت چهل و چهار
توی باتلاق عمیقی فرو رفتم و شوک بعدی با ورود بابا وارد میشه، وای خدا برای امروز بسه.
صدای فریاد بابا وقتیکه صدام میکنه بلندتر نیست؟
چشمهاش ترسناکتر نیست؟
بیتوجه به جمع آشفتهمون جلو میاد و کنار من میایسته، نگاهم که به چشمهای وحشتناکش میافته سرم و پایین میندازم.
خبری از بابای مهربونم نیست وقتی که فریاد میزنه:
‐ هزار بار به اهل این خونه گفتم این پسره مثل لَجَن میمونه مثل سَم. یاس گفتم یا نگفتم؟
به سختی سرم و به علامت مثبت تکون میدم که اینبار بابا با صداش طوفان به پا میکنه:
‐ پس این پسره چی میگه یاس؟ دختر من و عاشقی با یه لَجَن! یاسِ منو چه به این حرفا؟!
از درد چشمهام و میبندم و میگریم، مگه ارمیا چیکار کرده که بابا انقدر بهش توهین میکنه. جوانی کردن که گناه نیست، هست؟!
با دستهای پدرانش تکونم میده و اینبار با سستی میگه:
‐ بگو که دروغه باباجان، بگو که حرفای این پسره بیهمه چیز زِرِ مفته زود بگو تا برم زبون این پسره رو بِبُرم وقتیکه داشت یاسِ منو خواستگاری میکرد.
نگاهی به جمع میندازم، مامان و روژان با نگرانی نگاهم میکنن و عمو و زنعمو با نفرت. نه من از عشقم دست نمیکشم حتی اگر بعد اعتراف بمیرم.
آب دهنم و قورت میدم و آبشار موهام رو به عقب میفرستم، سرم و بلند میکنم و با صدای رسا هجی میکنم تا همشون بشنون:
‐ از الان تا ابد تکرار میکنم حتی اگه خَفَم کنید، من… من عاشق شدم، عاشق ارمیا.
لحظهای سکوت عمیقی ایجاد میشه که اینبار صدای سیلی محکم بابا گونه راستم و نوازش میکنه.
با درد چشمهام و میبندم، خبری از پدر مهربونم که هر روز با ب×و×س×ههاش از خواب بیدار میشدم نیست.
با خشم بازوم رو میگیره و من توی چشمهاش شکستن پدری رو میبینم که از دختر کوچیکش بُت ساخته بود واسه پرستیدن.
برخلاف حال بدش همچنان مقتدر جلوم ایستاده و با صلابت رو به جمع میگه:
‐ یاس از امروز تا آخر عمرش هر روز هزار بار تکرار میکنه که غلط کرده.
حرف زدن راجب این موضوع ممنوعه ممنوع.
سرش و سمت عمو میچرخونه و صداش میزنه:
‐ محمد.
عمو تحت تاثیر رفتار بابا نصبت به من با هیجان میگه:
‐ جونم داداش؟
‐ چرا هنوز اینجایی؟ هفته بعد مراسم عقد پسرته بعد تو وایسادی بِروبِر منو نگاه میکنی؟ بجنب پسر کلی کار داریم.
‐ جسارت نباشه داداش ولی مراسم متین با کی؟
بابا زُل میزنه تو چشمهام و حکم قتل دخترش و میده:
‐ با یاسِ من.
با وحشت به بابا نگاه میکنم و از ته دل زار میزنم، مامان برای بغل کردنم جلو میاد که بابا مانعش میشه ولی مادر دلسوزم اینبار جلوی مرد زندگیش میایسته و میگه:
‐ داداشت به صورت دخترم سیلی زد هیچی نگفتم، خودت زدی هیچی نگفتم؛ ولی انتظار نداشته باش مادرانههام و زیر سلطه شما دو نفر دفن کنم یوسف.
دستهای بابا شُل میشه و من به آغوش اَمن مادرم پناه میبرم و از ته دل دردهام رو زار میزنم:
‐ مامان توروخدا نزار این کار و با من بکنن…
با هقهق ادامه میدم:
‐ میمیرم، بخدا که من بدون ارمیا میمیرم.
دستهای بابا از پشت به موهام چنگ میزنه، موهایی که با عشق شونه میکرد. باور نمیکنم، پدری که جلوم ایستاده رو باور نمیکنم.
بیتوجه به دخالتهای مامان منو سمت پلهها میبره و با خشم سمت اتاقم پرت میکنه و من این ور اتاق از شدت گریه بیحال کف اتاقم میشینم.
بابا درو محکم میکوبه و لب از لب باز میکنه و فتوای جدید میده:
‐ محمد برو پِی مراسم و بگیر، من جنازه دخترمم رو دوش این پسره نمیزارم، یه عمر با عشق بزرگش نکردم که یه از خدا بیخبر ازم بگیرتش. داماد من فقط یه نفره اونم متینه.
با وحشت داد میزنم تا شاید دل پدرانهاش به رحم بیاد:
‐ بابا جونِ یاس اینکارو نکن، حکم مرگ دخترتو امضا نکن مگه عاشق شدن گناهه؟! من با متین نمیتونم بابا.
صدای تحلیل رفتش با بغض همراهه، وای که من چه کردم با پدر استوارم:
‐ خودت مجبورم کردی دخترکم، خودت وادارم کردی مجبورت کنم راه درست و پیش بری.
صدای گریه سوزناکم دل خودم رو میسوزونه، با هر بار هق زدنم دیوارهای اتاق میلرزن؛ ولی خبری از آغوش پدرانش برای تسکین قلبم نیست.
برای تو،
برای چشمهایت
برای من،
برای دردهایم
برای ما،
برای اینهمه مانع؛
ایکاش
خداکاری کند.