. . .

متروکه رمان آغوش خیالی | زهرا سرابی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
6tm7_img-20210415-wa0005.jpg

نام رمان: آغوش خیالی
ژانر: عاشقانه
نویسنده: زهرا سرابی

خلاصه
دلم تنگ است؛ برای کسی که نمی‌شود او را خواست، نمی‌شود او را داشت، فقط می‌شود سخت برای او دلتنگ شد؛ و در حسرت آغوشش سوخت.
من دختری هستم از تبار لیلی، پس محکومم به عاشقی از جنس جنون.
و تو ای جانان من؛ وقتی که مجنون می‌شوی لیلی شدن را کم می‌آورم.
آوای دلت را با کدامین ساز عاشقی می‌شود نواخت؟
بند بند وجودم تار می‌شود، دلم به لرزه می افتد،
لیلی شده‌ام؟




مقدمه
ثانیه‌ای نیست که نشود به تو اندیشید؛
وقتی می‌خندم،
وقتی می‌گریم،
وقتی قدم می‌زنم،
در ذهن و قلبم هک شده‌ای
ای یار شیرین!
دیوانگی بدون تو بی‌معناست
ای‌ عشق دوست داشتی!
من از عشق به جنون رسیده‌ام...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 34 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #41
پارت سی‌ونه

خسته از ذهن پریشونم به خیابون زدم بلکه کمی آروم شم، بعد دو روز هنوزم تصویر آرسام از ذهنم پاک نمیشه.
هیچ ارتباطی بین خودم و اون پیدا نمی‌کنم، نگاه‌های خیرش از روز اول اذیتم می‌کرد ولی قضیه اون روز و شوکه شدنش خیلی فرق می‌کرد خیلی.
هوای گرم تابستون بیشتر کلافم می‌کنه، بطری آب معدنی و از کیف کوچیکم برمی‌دارم و یه نفس سر می‌کشم؛ حتی با این مانتو نازک زرشکی رنگ هم گرما تموم بدنم رو فرا می‌گیره.
کلافه‌تر از قبل قصد برگشت می‌کنم چند قدمی برمی‌دارم که گوشیم زنگ می‌خوره، حتی دیدن اسم ارمیا هم نمی‌تونه از شدت کسل بودنم کم کنه.‌‌‌
‐ سلام
‐ کجایی؟
‐ حوصله نداشتم زدم بیرون.
‐ با ماشین؟
‐ نه پیادم.
‐ مگه من مُردم که تو با پای پیاده رفتی بیرون هان؟!
‐ ارمیا شلوغش نکن لطفا.
‐ چرا بعد تولدت این‌جوری شدی؟
‐ بیا پیشم دارم از فکر و خیال دیوونه میشم.
صدای نگرانش قلب یخ زدم رو گرم می‌کنه.
‐ چیزی شده یاسم؟ اتفاقی افتاده؟!
‐ نه چیز خاصی نیست تو بیای خوب میشم.
‐ کجایی؟
‐ ورودی پارک سر کوچه.
‐ باشه جایی نرو زود میام.
‐ باشه.
تماس و بدون خدافظی قطع می‌کنم، لعنت بهت آرسام که منو به این روز انداختی. وقتی یاد چشم‌های به خون نشسته‌اش می‌افتم ترس تموم وجودم رو می‌گیره.
دستم و سمت کیفم می‌برم تا دوباره بطری آب و بردارم که صدای متین درجا میخکوبم می‌کنه.
‐ یاس!
به زور سرم و بالا میارم، تو این گرما هم دست از کت شلوارش نکشیده. یه مرد کاملا مرتب و خوشتیپ که در بدترین زمان ممکن سر رسیده.
سعی می‌کنم کمی از استرسم کم کنم تا ارمیا نیومده اوضاع و روبه‌راه کنم، گلوم رو صاف می‌کنم و میگم:
‐ تعقیبم می‌کنی؟
‐ نه، داشتم می‌اومدم خونتون که تو راه دیدمت.
‐ خب، چیکارم داشتی؟
به وضوح گرفتگی صورتش رو حس می‌کنم ولی اعتنایی نمی‌کنم. دستشو بالا میاره و جعبه کوچیک قرمز رنگ توی دست بزرگ و مردونش نمایان میشه، استرس اومدن ارمیا و روبه‌رو شدنش با این صحنه نمی‌زاره دقیق بر اوضاع متمرکز بشم.
صدای گرفتش کمی دلم و به‌رحم میاره:
‐ درسته تو آدم حسابم نمی‌کنی؛ ولی من امکان نداره تولدت و از یاد ببرم.
چشم‌های توسی‌شو به نگاه عسلیم می‌دوزه و با لبخند میگه:
‐ تولدت مبارک عزیزم، البته با یه تاخیر دو روزه که…
وای
وای از صدای عصبی و عصیانگر مَرد من با اون رگ‌هایی که از عصبانیت بیرون زده مثل شیری خشمگین به سمت متین یورش می‌بره و یقه‌ لباسش رو می‌گیره و با صدای بلند می‌غره:
‐ چه غلطی می‌کنی هان؟
متین خودشو از حصار دست ارمیا خارج می‌کنه و با لحن طلبکاری میگه:
‐ به شما هیچ ربطی نداره آقای محترم، مزاحم نشید لطفا.
با وحشت چشم می‌دوزم به دو مرد مهم زندگیم که هر دو شمشیر و از رو بستن. ارمیا نگاهی به من می‌ندازه و رو به متین با تحکم میگه:
‐ قَلَم می‌کنم دستی رو که سمت عشق من گرفتی، از حدقه درمیارم چشمی رو که باهاش ناموس منو نگاه کردی، می‌بُرم زبونی رو که به یاسِ من از عشق گفتی.
اَمان
اَمان از غیرت بیدار شده مَردِ من که حریف رو تیکه تیکه می‌کنه.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #42
پارت چهل

متین گیج و گنگ سمت من برمی‌گرده، چند بار پلک‌هاشو می‌بنده و در آخر با لحنی صدام می‌کنه که هزار بار به‌خاطر مظلومیتش می‌سوزم.
جلوتر میرم و با چشم‌های گریونم می‌نالم:
‐ متاسفم متین، من… من عاشق شدم.
بخدا که با همین چشم‌هام شکستن‌شو می‌بینم، قد بلندش خمیده میشه و با ناباوری ما رو نگاه می‌کنه.
اختیار اشک‌هام دست خودم نیست مثل باران می‌بارم، بارانی از جنس غم؛ ولی حالا که قفل چند سالم شکسته بزار واضح‌تر بگم تا بفهمه هیچ‌وقت نخواستمش.
دستی به چشم‌های گریونم می‌کشم و به ارمیا نگاه می‌کنم، آخ که با اون ابروهای گره خورده و چشم‌های طلب‌کارش که به متین چشم دوخته عجیب ازم دلبری می‌کنه؛ حتی تو این اوضاع بهم ریخته هم نمی‌تونم ازش چشم بردارم.
تی‌شرت آبی رنگش به طرز خارق‌العاده‌ای بهش میاد، قفسه سینش از شدت عصبانیت بالا پایین میره و هر بار قلب منو از جاش می‌کنه‌.
صدای متین منو از عالم عشق جدا می‌کنه و به زمین پرتاب می‌کنه:
‐ اینا همش بازیه، دروغه، این‌جوری می‌خوای از شرم خلاص شی؟ اصلا این پسره تازه از راه رسیده چی‌ داره که من ندارم؟!
ارمیا انگشتش و رو هوا تکون میده و برای متین خط و نشون می‌کشه:
‐ ببین کاری ندارم فامیلشی، من چند ساله وجود دارم این تویی که تازه از راه رسیدی پس با زبون خوش می‌کشی عقب و صدات در‌نمیاد.
متین شکسته‌تر از قبل نگاهم می‌کنه و با چشم‌هاش ازم توضیح می‌خواد.
نفس عمیقی می‌کشم و یک دور اطراف رو نگاه می‌کنم چند نفری بخاطر صدای بلند ارمیا نگاهمون می‌کردن که الان بخاطر آروم شدن جو خبری ازشون نیست.
به ارمیا چشم می‌دوزم و لب باز می‌کنم به اعتراف:
‐ دوسش دارم، انقدر زیاد که فکرشم نمی‌تونی بکنی.
شده شب‌ها از درد عشق خوابت نبره؟
شده ازدرد دوریش روزی هزار بار پرپر بشی؟
متین من خودمم نمی‌دونم چمه! صداش برام حکم نفس و داره. اگه نباشه من می‌میرم می‌فهمی اینو؟ مرگه برام این زندگی اگه ارمیا نباشه. براش مُردن واسم یه اتفاق سادس.
متین این دوست داشتن و خراب نکن.
حال خراب متین منو به وحشت می‌ندازه، با زاری چشم‌هاشو ازم می‌گیره و با درد می‌بنده.
با اون زانوهای خمیده به زور قدم‌هاش و برمی‌داره و سوار ماشینش میشه، به محض نشستن سرش و روی فرمون می‌زاره.
ارمیا سمت من میاد و با دستمال توی دستش اشک‌هام و پاک می‌کنه و روبروی من می‌ایسته و با آهنگ صدای خاصش دوباره ازم اعتراف می‌گیره:
‐ یاس دوسم داری نه؟ حالا که بزرگ‌ترین مانع برداشته شد می‌خوام آخرین قدم و بردارم پشیمون که نیستی؟
لبخندی می‌زنم با چاشنی غم، آه عمیقی می‌کشم و میگم:
‐ هیچ‌وقت، هیچ‌وقت از دوست داشتنت پشیمون نمیشم ارمیا.
با شادی غیر قابل وصفی نگاهم می‌کنه، دست‌های سفیدم و تو دست‌های مردونش می‌گیره و جمله‌ای میگه عجیب ماندگار:
‐ یاس من از این وضع خسته شدم، می‌خوام هر چی مانع سر راه این عشق هست بردارم؛ اصل قضیه اینه‌که می‌خوام از پدرت خواستگاریت کنم.
نگاهش می‌کنم با تب عشق،
می‌پرستمش به حکم عشق،
حتی صدای تیکاف ماشین متین هم قفل نگاهمون رو نمی‌شکنه.
متین هر لحظه دورتر میشه و من و ارمیا به هم نزدیک‌تر، انقدر نزدیک که کسی نتونه مارو جدا کنه.

چه‌حالِ خوبی ست!

هواى دونفره

دست‌‌هاى دونفره،

من باشم و تو باشى

و دوست داشتنى كه تمام نشود.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #43
پارت چهل‌ویک

مامان تیکه‌ای هندونه تو دهنم می‌زاره و موهای لختش و پشت گوشش می‌ندازه و با یه هین بلند به بابا میگه:
‐ یوسف یواش موهای بچم و کندی که.
بابا ب×و×س×ه‌ای محکم به موهام می‌زنه و با لحنی پدرانه‌ای میگه:
‐ نترس عزیزم مواظبم، الان موهاشم یه مدل جدید می‌بافم مادر و دختر به دست و پام بیوفتین.
به لحن بامزه بابا بلند می‌خندیم، لحظه‌ای به عقب برمی‌گردم و صورت پر مهر بابا رو ب×و×س×ه باران می‌کنم.
بابا می‌خنده و کش موی پاپیونیم و رو نوک موهام می‌زنه و محکم‌تر از قبل بغلم می‌کنه.
یاسین از راه می‌رسه و خودش و رو مبل پرت می‌کنه و طبق معمول به رابطه من و بابا حسودی می‌کنه:
‐ سلام بر والدین محترم و خواهر لوس و نُنُر خودم.
هلویی از میز برمی‌دارم و می‌خوام سمتش پرت کنم که مامان با لحن محکمش آتش بس و اعلام می‌کنه:
‐ بخواین دوباره شروع کنین جفت‌تونو از خونه پرت می‌کنم بیرون.
مثل بچه‌های خوب سر جامون می‌شینیم که بابا از یاسین می‌پرسه:
‐ کجا بودی بابا جان؟
‐ رفته بودم کوه.
‐ پسرم، روژان الان تو شرایطه سختیه سعی کن روزهای تعطیل و بیشتر پیشش بمونی.
‐ چشم ولی محض کنجکاوی رفتم.
بابا شربت زعفران و از دست مامان می‌گیره و مشکوک میگه:
‐ چطور؟!
‐ دیشب ارمیا باهام تماس گرفت، گفت فردا باهاش برم کوه حرف مهمی داره که می‌خواد بزنه؛ ولی نمی‌دونم چه موضوعی بود که روش نشد بگه.
از شدت تعجب جوری سرم و بلند می‌کنم که رگ‌به‌رگ شدنش و حس می‌کنم، ارمیا و یاسین؟!
یادم به پیام صبحش می‌افته که گفته بود می‌خواد اولین قدم و واسه به‌دست آوردنم برداره.
لبخندی از ته‌دل می‌زنم، به اولین قدم عشقم برای ما شدن و چه شیرینه کسی برای داشتنت از غرورش بگذره.
جواب بابا نمی‌زاره بیشتر از این تو خلسه شیرین فرو برم، قلبم از جا کنده میشه وقتی میگه:
‐ یاسین برای بار آخر بهت میگم، این پسره تا خِرخِره تو لجنه باهاش نگرد.
ویران شدم به وسعت تموم دردها،
ویران شدم از استدلال بی‌رحمانه‌اش، بابا این پسری که عارت میشه اسمش و بگی همه زندگیه دخترته. وای که اگه بفهمی جوری عاشق شدم که نفس نکشه منم نمی‌کشم.
از اضطراب ناخن‌های بلندم رو تو گوشت دستم فرو می‌کنم و با پای راستم ضرب می‌گیرم.
مامان ناغافل حمایت می‌کنه از عشق دخترش:
‐ یوسف جان، انقدر به این پسر بیچاره گیر نده؛ اصلا چه هیزم تری به تو فروخته که انقدر باهاش بدی؟
‐ فروغ تو که بهتر از همه از گند و کثافت کاری‌های این پسره مطلعی.
از جام بلند می‌شم، بیشتر از این طاقت بدوبیراه شنیدن ندارم.
دلم هوایی می‌خواد از عطر نفسش، دلم دست‌های مردونه‌ای رو می‌خواد که محکم بغلم کنه و زیر گوشم بگه: نترس، آخر این راه خوشبختیه. آره دلم آرامشی می‌خواد از جنس ارمیا.
بدون فکر سمت کمد لباسم میرم و بی‌ربط‌ترین لباس‌هارو می‌پوشم، مانتو کرم به‌همراه شال زرشکی میشه ترکیب تیپ افتضاحم. بدون معطلی از پله‌ها پایین میرم و به هیچ کدومشون از رفتنم اطلاع نمیدم، از روی کانتر سوئیچ یاسین و چنگ می‌زنم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #44
پارت چهل‌و دو

با سرعت بالا رانندگی می‌کنم تا فقط بهش برسم، عطر تلخ و خوشبوش رو به شامه بکشم و خلاص شم از این دلتنگی و بغض یهویی.
جلوی پاساژ که می‌رسم سریع پیاده میشم، قدم‌هام رو بلندتر برمی‌دارم تا حتی شده یک ثانیه زودتر ببینمش. انگار که ترسیده باشم بخاطر از دست دادنش.
دست بی‌قرارم و بلند می‌کنم و در شیشه‌ای بوتیک و هل میدم، با چشم دنبالش می‌گردم. تا نگاهم بهش می‌افته حسی شیرین تموم وجودم رو پُرمی‌کنه، کنار خانوم مسنی ایستاده و درحالی‌که لبخند جذابی به لب داره با صدای آرومی صحبت می‌کنه.
نگاهش می‌کنم و دلتنگ‌تر میشم، پیراهن شکلاتی رنگش به همراه موهای همیشه لختش ازش یه تندیس ساخته که قسم می‌خورم اگه بزارن ساعت‌ها می‌شینم به تماشا کردنش.
لحظه‌ای سرش رو برمی‌گردونه و نگاه برق‌آساش به من می‌افته، نمی‌دونم از تیپ افتضاحم یا صورت بی‌روحم پِی می‌بره که اوضاعم روبه‌راه نیست.
با قدم‌های بلند سمتم میاد و مثل این‌که قرن‌هاست منو ندیده با عطش زُل می‌زنه بهم، همه اجزای صورتم و کنکاش می‌کنه و در آخر چشم‌های بی‌قرارم و شکار می‌کنه.
محکم دست‌های لرزونم رو می‌گیره و من جون میدم وقتی‌که لب از لب باز می‌کنه:
‐ چه خوب که اومدی قربونت برم.
بی‌حرف نگاهش می‌کنم که خانوم مسن بی‌صدا از کنارمون رد میشه و لبخند نمکی و بامزه‌ای می‌زنه و با صدای بلند میگه:
‐ اون کت ذغالی و تا عصر بفرست دم خونه پسره‌ی ندید بدید.
از خجالت سربه‌زیر میشم که صدای بسته شدن در نشان از رفتنشه.
با زاری به ارمیا نگاه می‌کنم و میگم:
‐ پیش مشتریت خیلی بد شد.
با شعف نگاهم می‌کنه و بدون این‌که ازم چشم برداره میگه:
‐ مامان‌بزرگم بود، مامان ریما.
با حیرت نگاهش می‌کنم، ای کاش من هم می‌تونستم انقدر راحت تورو به خانوادم نشون بدم.
دستم و می‌گیره و به سمت پیشخوان حرکت می‌کنه، مجبورم می‌کنه روی صندلی بشینم و خودش با ریموت در بوتیک و قفل می‌کنه.
کنارم می‌شینه و بی‌تعلل میگه:
‐ اتفاقی افتاده؟
بی‌حرف نگاهش می‌کنم که سربه‌زیر میشه، نفس عمیقی می‌کشه و آهسته به حرف میاد:
‐ صداش کردم تا بهش بگم؛ ولی درست لحظه آخر پشیمون شدم. عین بُزدِل‌ها می‌خواستم یاسین و واسطه کنم تا با پدرت صحبت کنه. منطقی‌ترش اینه‌که اول با پدرت درمیون بزارمش نه؟
با بغض نگاهش می‌کنم و با خفه‌ترین صدای ممکن ترس بزرگم و فریاد می‌زنم:
‐ من می‌ترسم.
نزدیک‌تر میشه و دست‌های لرزونم و تو دست‌هاش می‌گیره و باز هم با صداش منو جادو می‌کنه:
‐ از چی گلم؟
‐ از این‌که… از این‌که تو رو ازم بگیرن، ارمیا بخدا یه‌لحظه‌ام طاقت دوری‌تو ندارم اگه بعد فهمیدن بابام همه‌چی بهم بریزه چی؟
‐ هیش آروم خانومم، قرار نیست هیچ اتفاقی بی‌افته، من بهت قول میدم واسه رضایت پدرت همه کار کنم.
‐ بابام گوش نمی‌کنه همین الان داشت یاسین و بازخواست می‌کرد که دیگه با تو نگرده و…
لعنت، لعنت به دهنی که بدموقع باز شد، با ترس نگاهش می‌کنم.
بخدا که شِکست، غرور مَرد من شِکست. چشم‌های نم‌ناکش و از نگاهم می‌گیره، با حرص موهای خوش حالتش رو بهم می‌ریزه و با ضرب از جاش بلند میشه که صندلی واژگون میشه.
از صدای فریاد مهیب ارمیا پلک‌هام و رو هم فشار میدم ولی لحظه‌ای بعد صدای فندکش نشون میده بدجور حالش خرابه.
چشم‌هام و باز می‌کنم پای راستش و روی صندلی فلک‌زده گذاشته و در‌حالی‌که سرش پایینه سیگار دود می‌کنه.
نگاهم به اندام بی‌نقص و جذابش می‌افته، واقعا خدا در خلقت این مرد چیزی کم نزاشته. به خودم حق میدم این‌چنین مجذوب و شیدای این مرد جذاب و دلربا بشم.
جرعتی به خودم میدم و به سمتش حرکت می‌کنم، دستم و بلند می‌کنم و سیگار و از گوشه لبش می‌کشم، چشم‌هاش و با درد می‌بنده و نگاهم نمی‌کنه. با صدای مرتعشم می‌نالم:
‐ نگام کن.
بیشتر تو خودش فرو میره و نگاهش و ازم می‌دزده، این‌بار با لحن محکمی میگم:
‐ ارمیا گفتم نگام کن.
آروم سرش و بلند می‌کنه و چشم‌های رنگ شبش تو دلم آشوب به‌پا می‌کنه وقتی‌که میگه:
‐ یاس من انقدرام که پدرت فکر می‌کنه بد نبودم، متاسفم که بخاطر من…
جملش و قطع می‌کنم و با صدای بغض‌دارم ناله می‌کنم:
‐ من تا ابد می‌خوامت ارمیا، واسمم مهم نیست که بقیه درموردت چه فکری دارن. من انقدر عاشقت هستم که با کل دنیا بجنگم، تو فقط تنهام نزار من تا آخرش باهاتم.
بعد اتمام جملم بغض چند ساعتم عجیب می‌ترکه و صدای هق‌هق سوزناکم تو کل بوتیک می‌پیچه.
می‌گِریم و چشم‌های ارمیا سرخ‌تر میشه.
می‌گِریم و دست‌های ارمیا مشت میشه.
می‌گِریم و غرور عشقم نابود میشه.
صدای گریه دردناکم توی بوی پیراهنش گم میشه. و من به وسعت تمام خوبی‌ها،
تمام خوشی‌ها،
در این گرمای شیرین که فقط سهم منه آرام میشم.
لحن محکم و کوبندش دلم رو حسابی قرص می‌کنه:
‐ قول میدم همه چی و درست کنم عزیز دلم، حتی شده به زور به‌دستت بیارم این کار و می‌کنم ولی نمی‌زارم ازم بگیرنت.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #45
پارت چهل و سه

گوشه تختم کِز کردم و با اشک و لبخند به عکس دونفرمون خیره شدم، واقعا چطور به نقطه‌ای رسیدم که بجای اکسیژن به عطر تلخ ارمیا برای نفس کشیدن احتیاج دارم!
دلم عجیب تنگه، دلم عجیب آلوده شده.
آلوده عشقش،
آلوده نگاهش،
و خداروشکر بخاطر این آلودگی.
و لعنت به درد نبودنش که هرجایی نمی‌تونم داد بزنم.
گردنبد اعطایی ارمیا رو تو دستم می‌گیرم و ب×و×س×ه‌ای می‌زنم از جنس دلتنگی و جنون.
همچنان به عکس جذابش خیره‌ام که صدای پیامک گوشیم بلند میشه، پیام ارمیا رو با هیجان باز می‌کنم که در ثانیه لبخندم خشک میشه.
با صدای بلند مضنون پیام و می‌خونم:
‐ عزیز دلم، کاری با دلم کردی که مثل دیوانه‌ها یه جا بند نمیشم.
دیگه مثل قبل از هم‌نشینی با دوستام لذت نمی‌برم، عشق تو از من یه ارمیای جدید ساخته که یه لحظه‌ام نمی‌تونه ازت دور باشه.
تو راه حجره پدرتم، دارم میرم مثل یه مرد دخترش و ازش خواستگاری کنم.
وای ارمیا نه‌نه‌نه… با دست‌های لرزانم شمارشو می‌گیرم تا قبل از رسیدنش مانعش بشم ولی خاموش بودن گوشیش منو به وحشت می‌ندازه.
در اتاقم با ضرب باز میشه و روژان هراسان وارد میشه و میگه:
‐ یاس عمو محمد و زنش با توپ پُر اومدن پایین نیا تا مامان فروغ ببینه اوضاع از چه قراره.
صدای ناله و نفرین زن‌عمو بیش از این اجازه نمیده تو اتاق بمونم، بی‌توجه به حرف روژان از اتاقم خارج میشم وسط راه به لبا‌س‌هام نگاهی می‌ندازم. تی‌شرت صورتی به همراه دامن کوتاه مشکی، زیادم بد نیست. با صدای دوباره زن‌عمو به خودم میام و سریع پله‌هارو پایین میرم.
به محض رسیدنم به سالن گریه زن‌عمو شدت پیدا می‌کنه، عمو محمد جلوتر میاد و حرفی می‌زنه بَسی خانمان سوز:
‐ با پسرم چیکار کردی یاس؟! چرا باید خونَش و به آتیش بکشه؟
با ترس و وحشت به چشم‌های عمو خیره میشم و با تن و بدنی لرزان سرم و به علامت ندونستن تکون میدم؛ اما صدای عمو این‌بار ستون‌های خونه‌مون رو می‌لرزونه:
‐ چرا متین خونه‌ای که با عشق واست ساخته بود و باید به آتیش بکشه، یاس بگو باهاش چیکار کردی!
صدای نفرین زن‌عمو توی سرم می‌پیچه ولی این‌بار مامانم تحمل نمی‌کنه و با حرص میگه:
‐ مهمونید و احترامتون واجب ولی اجازه نمیدم سر مسئله‌ای که دخترم هیچ دخالتی نداشته بازخواستش کنید.
یاس چند ماه پیش گفته بود که جوابش منفیه.
عمو بدون توجه به مامان توی صورتم فریاد می‌زنه:
‐ بخاطر کی از پسر من گذشتی؟ مگه متین چی کم داره هان؟!
جرعتی به خودم میدم و با صدایی لرزان و خفه میگم:
‐ دوسش ندارم عمو.
صدای سیلی کوبنده عمو توی سالن می‌پیچه و سکوت همه جارو فرا می‌گیره.
این بار صدای عصیانگرش خنجر به قلبم می‌زنه:
‐ از تَه قلبم آرزو می‌کنم هیچ‌وقت طعم خوشبختی و نکشی وقتی این‌جوری از متین من گذشتی.
مات و مبهوت خیره میشم به عمویی که قسم می‌خورم تا چند لحظه پیش می‌پرستیدمش.
صدای گریه روژان با جروبحث مامان و عمو قاطی شده؛ ولی من خیره میشم به قاب عکس‌های خانوادگیمون روی دیوار. چشمم می‌افته به عکس خودم و عمو، که دست‌های مهربونش و دورکمرم حلقه کرده و عمیق صورتم رو می‌ب×و×س×ه.
به کجا رسیدم.
به کجا!
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #46
پارت چهل و چهار

توی باتلاق عمیقی فرو رفتم و شوک بعدی با ورود بابا وارد میشه، وای خدا برای امروز بسه.
صدای فریاد بابا وقتی‌که صدام می‌کنه بلندتر نیست؟
چشم‌هاش ترسناک‌تر نیست؟
بی‌توجه به جمع آشفته‌مون جلو میاد و کنار من می‌ایسته، نگاهم که به چشم‌های وحشتناکش می‌افته سرم و پایین می‌ندازم.
خبری از بابای مهربونم نیست وقتی که فریاد می‌زنه:
‐ هزار بار به اهل این خونه گفتم این پسره مثل لَجَن می‌مونه مثل سَم. یاس گفتم یا نگفتم؟
به سختی سرم و به علامت مثبت تکون میدم که این‌بار بابا با صداش طوفان به پا می‌کنه:
‐ پس این پسره چی میگه یاس؟ دختر من و عاشقی با یه لَجَن! یاسِ منو چه به این حرفا؟!
از درد چشم‌هام و می‌بندم و می‌گریم، مگه ارمیا چیکار کرده که بابا انقدر بهش توهین می‌کنه. جوانی کردن که گناه نیست، هست؟!
با دست‌های پدرانش تکونم میده و این‌بار با سستی میگه:
‐ بگو که دروغه باباجان، بگو که حرفای این پسره بی‌همه چیز زِرِ مفته زود بگو تا برم زبون این پسره رو بِبُرم وقتی‌که داشت یاسِ منو خواستگاری می‌کرد‌.
نگاهی به جمع می‌ندازم، مامان و روژان با نگرانی نگاهم می‌کنن و عمو و زن‌عمو با نفرت. نه من از عشقم دست نمی‌کشم حتی اگر بعد اعتراف بمیرم.
آب دهنم و قورت میدم و آبشار موهام رو به عقب می‌فرستم، سرم و بلند می‌کنم و با صدای رسا هجی می‌کنم تا همشون بشنون:
‐ از الان تا ابد تکرار می‌کنم حتی اگه خَفَم کنید، من… من عاشق شدم، عاشق ارمیا.
لحظه‌ای سکوت عمیقی ایجاد میشه که این‌بار صدای سیلی محکم بابا گونه راستم و نوازش می‌کنه.
با درد چشم‌هام و می‌بندم، خبری از پدر مهربونم که هر روز با ب×و×س×ه‌هاش از خواب بیدار می‌شدم نیست.
با خشم بازوم رو می‌گیره و من توی چشم‌هاش شکستن پدری رو می‌بینم که از دختر کوچیکش بُت ساخته بود واسه پرستیدن.
برخلاف حال بدش همچنان مقتدر جلوم ایستاده و با صلابت رو به جمع میگه:
‐ یاس از امروز تا آخر عمرش هر روز هزار بار تکرار می‌کنه که غلط کرده.
حرف زدن راجب این موضوع ممنوعه ممنوع.

سرش و سمت عمو می‌چرخونه و صداش می‌زنه:
‐ محمد.
عمو تحت تاثیر رفتار بابا نصبت به من با هیجان میگه:
‐ جونم داداش؟
‐ چرا هنوز این‌جایی؟ هفته بعد مراسم عقد پسرته بعد تو وایسادی بِروبِر منو نگاه می‌کنی؟ بجنب پسر کلی کار داریم.
‐ جسارت نباشه داداش ولی مراسم متین با کی؟
بابا زُل می‌زنه تو چشم‌هام و حکم قتل دخترش و میده:
‐ با یاسِ من.
با وحشت به بابا نگاه می‌کنم و از ته دل زار می‌زنم، مامان برای بغل کردنم جلو میاد که بابا مانعش میشه ولی مادر دلسوزم این‌بار جلوی مرد زندگیش می‌ایسته و میگه:
‐ داداشت به صورت دخترم سیلی زد هیچی نگفتم، خودت زدی هیچی نگفتم؛ ولی انتظار نداشته باش مادرانه‌هام و زیر سلطه شما دو نفر دفن کنم یوسف.
دست‌های بابا شُل میشه و من به آغوش اَمن مادرم پناه می‌برم و از ته دل درد‌هام رو زار می‌زنم:
‐ مامان توروخدا نزار این کار و با من بکنن…
با هق‌هق ادامه میدم:
‐ میمیرم، بخدا که من بدون ارمیا میمیرم.
دست‌های بابا از پشت به موهام چنگ می‌زنه، موهایی که با عشق شونه می‌کرد. باور نمی‌کنم، پدری که جلوم ایستاده رو باور نمی‌کنم.
بی‌توجه به دخالت‌های مامان منو سمت پله‌ها می‌بره و با خشم سمت اتاقم پرت می‌کنه و من این ور اتاق از شدت گریه بی‌حال کف اتاقم می‌شینم.
بابا درو محکم می‌کوبه و لب از لب باز می‌کنه و فتوای جدید میده:
‐ محمد برو پِی مراسم و بگیر، من جنازه دخترمم رو دوش این پسره نمی‌زارم، یه عمر با عشق بزرگش نکردم که یه از خدا بی‌خبر ازم بگیرتش. داماد من فقط یه نفره اونم متینه.
با وحشت داد می‌زنم تا شاید دل پدرانه‌اش به رحم بیاد:
‐ بابا جونِ‌ یاس این‌کارو نکن، حکم مرگ دخترتو امضا نکن مگه عاشق شدن گناهه؟! من با متین نمی‌تونم بابا.
صدای تحلیل رفتش با بغض همراهه، وای که من چه کردم با پدر استوارم:
‐ خودت مجبورم کردی دخترکم، خودت وادارم کردی مجبورت کنم راه درست و پیش بری.
صدای گریه سوزناکم دل خودم رو می‌سوزونه، با هر بار هق زدنم دیوارهای اتاق می‌لرزن؛ ولی خبری از آغوش پدرانش برای تسکین قلبم نیست.

برای تو،
برای چشم‌هایت
برای من،
برای دردهایم
برای ما،
برای این‌همه مانع؛
ای‌کاش خداکاری کند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #47
پارت چهل و پنج
به سختی چشم‌های ملتهب‌ام رو باز می‌کنم، انگار یه وزنه سنگین روی موژه‌هام سنگینی می‌کنه. تن و بدنم بخاطر خوابیدن روی پارکت خیلی درد می‌کنه.
سرم از شدت گریه‌هایی که کردم به دَوَران افتاده، به‌سختی از روی زمین بلند میشم و روی تختم می‌شینم.
سیل اشک‌هام دوباره به راه می‌افته، با دست راستم گردنبندم رو لمس می‌کنم و از ته دلم آه عمیقی می‌کشم‌.
صدای ویبره گوشیم و می‌شنوم، سرم و سمت میز که گوشیم روش قرار داره می‌چرخونم و با دیدن اسم ارمیا به سمت گوشیم حمله می‌کنم و بی‌تعلل جواب میدم:
‐ ارمیا!
‐ جانِ ارمیا، دختر تو منو نصفه عمر کردی می‌دونی چند ساعته دارم بهت زنگ می‌زنم؟
با بغض اسم قشنگش رو دوباره هجی می‌کنم:
‐ ارمیا.
‐ جانِ‌دلم، می‌دونم اوضاع خونه‌تون بهم ریختس.
پدرت خیلی عصبانی بود مطمعن بودم برسه خونه طوفان به‌ پا می‌کنه.
سکوت می‌کنم و تنها با هق‌هق خفه با ارمیا حرف می‌زنم، مَرد جذاب من از غرور زخم خوردش میگه و من زار می‌زنم به حال هر دومون:
‐ نمی‌دونم چه اشتباه بزرگی مرتکب شدم که پدرت این ذهنیت و نصبت بهم داره، وقتی خواستگاری کردنم و شنید خون جلوی چشم‌هاش و گرفته بود. یاس خیلی دعوات کرد؟
آخ ارمیا اگه بفهمی بابای بی‌رحمم چه حکمی برای هر دومون نوشت.
با صدای گریونم ناله‌ای سر میدم که فریاد ارمیا بلند میشه:
‐ یاس جانِ من گریه نکن، هر قطره اشکی که می‌ریزی من هزار بار به خودم لعنت می‌فرستم که انقدر بی‌غیرتم که همه‌کسم این‌جوری داره زجه می‌زنه. تو فقط بخند، بقیش با من.
‐ بابام از حرفش کوتاه نمیاد.
‐ واسه منو تو نشد وجود نداره مگه نه؟
‐ واسه من کسی جز تو وجود نداره.
‐ می‌تونی بیای بیرون ببینمت، دلتنگتم.
‐ نه بابام خیلی عصبانیه.
‐ یاس چیز دیگه‌ایم هست که باید بهم بگی؟
لب باز می‌کنم برای گفتن حکم پدرم، باید بگم مگرنه این بغض امشب خفم می‌کنه.
دستی به موهای بلندم می‌کشم که جای دست‌های بابا به شدت درد می‌گیره، جای سیلی‌هایی که به صورتم خورد عجیب می‌سوزه و من مثل دختر کوچولویی که در نبود پدرش اذیتش کردن شروع می‌کنم به گلایه کردن‌:
‐ قبل اومدن بابام عمومحمد این‌جا بود، متین بعد قضیه اون‌روز خونه‌ای که برای زندگی با من خریده بود و آتیش زده عمو هم اومده بود ببینه دلیل این کارش چی بود که بعدش…
زبونم به ادامه نمی‌چرخه که ارمیا مثل شیر زخمی غُرِش می‌کنه:
‐ یاس تَفره نرو‌.
‐ بعدش بابا از راه رسید، خیلی عصبانی بود انقدر زیاد که بعد شنیدن علاقم نصبت به تو دست روم بلند کرد و به عموم حکم داد که… هفته بعد مراسم عقدِ.
‐ عقدِ کی؟
با ترس از واکنش ارمیا برای ادامه دادن دو دل می‌شم که با عصبانیت میگه:
‐ جواب منو بده، عقد کی؟
‐ من و … متین.
صدای نفس‌های بلندش نشون دهنده شدت عصبانیتشه، منتظر فریاد بلندشم که زیاد منتظر نمی‌مونم.
صدای داد و قال و لعن و نفرینش با صدای شکستن‌های پی‌درپی ادغام میشه و مَردِ من غرور از دست رفتش رو جار می‌زنه.
با التماس اسمش و از پشت گوشی فریاد می‌زنم تا دست از شکستن برداره، با درد زجه می‌زنم که صدای ریما توی فریاد‌های بلند ارمیا کور سوی امیدی میشه برام وقتی‌که میگه:
‐ ارمیا این چه‌وضعشه! خُل شدی؟
و اما عشق من با صدای آروم و تحلیل رفتش به التماس می‌افته:
‐ یاس تورو‌خدا با من این‌کارو نکن، من دنیا رو جهنم می‌کنم اگه سهم یکی دیگه شی. اسم تو فقط باید کنار یه مرد بیاد که اونم منم.
‐ ارمیا من زیر بار نمی‌رم بهت قول میدم.
‐ من این‌جوری تا صبح روانی میشم، این‌جوری نمیشه.
لحظه‌ای ساکت میشه و بعد چند لحظه پشت گوشی حرف می‌زنه:
‐ مامان برید حاضر شید باید بری واسه پسرت خواستگاری.
با وحشت لب به اعتراض باز می‌کنم:
‐ ولی…
‐ ولی نداره همه‌کسم، من واسه داشتنت به هر دری می‌زنم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #48
پارت چهل و شش

جلوی میز آرایشم نشستم و با دردی جان‌سوز موهای بلندم رو شونه می‌زنم، گونه‌ام بخاطر سیلی‌هایی که خوردم حسابی سرخ شده و تو ذوق می‌زنه.
لحظه‌ای با بهت به خودم تو آیینه نگاه می‌کنم، چقدر رقت‌انگیز شدم! چشم‌های عسلی رنگم از گریه زیاد پف کرده و زیر چشم‌هام گود افتاده، و موهایی که هر چقدر شونه می‌زنم صاف نمی‌شن؛ انگار نیاز دارن به دست‌های پر مهر بابا تا شونه‌شون کنه و ب×و×س×ه‌ای عاشقانه نصیبشون بشه.
از جام بلند میشم و سمت کمد میرم تا لباس‌هام و عوض کنم، یه شومیز سفید یقه کراواتی انتخاب میکنم و با دامن مشکی می‌پوشم.
صدای زنگ خونه که به گوشم می‌رسه از هیجان به قلب بی‌قرارم چنگ می‌زنم، سریع شال سفیدم و رو موهام می‌ندازم و از اتاق خارج میشم. از بالای پله‌ها سَرَکی به پایین می‌کشم که صدای بابا یوسف بی‌قراریم و تشدید می‌کنه:
‐ واسه چی در و باز کردی پسره‌ی نادون!
یاسین که انتظار این برخورد و از بابا داشت با طمانینه میگه:
‐ بابا جان، آقا بهرام ازم خواست اگه باز نمی‌کردم خیلی بد میشد.
بابا دهنش و باز می‌کنه تا حساب یاسین و برسه که باز شدن در سالن بابا رو بهت زده می‌کنه. و من بالای پله‌ها هزار هزار بار می‌میرم؛ برای مردی که اندام بی‌نقص‌شو کت شلوار مشکی رنگ قاب گرفته و اَمان، اَمان از خَرمَن موهاش که خدا کنه حسرت نوازش کردنش رو به گور نبرم.
دستم و روی قلب بی‌جنبم می‌زارم و از ته دل نفس عمیق می‌کشم.
تصویر روبه‌رو چیزی بین رویا و خیاله که الان به واقعیت پیوسته. ارمیایِ گل بدست به همراه پدر‌و مادرش به طلب دختری اومدن که سال‌هاست تو تب عشق افلاطونیش داره می‌سوزه.
صدای بابا منو از خلسه شیرین و نایابی که روبرومه بیرون میاره، فریاد بلندش ستون‌های خونه رو می‌لرزونه:
‐ آقا بهرام همین الان پسرتو از خونه من می‌بری من تو این خونه دختری ندارم که به‌درد پسرت بخوره.
شکایت پدر نا انصافم و به کی بِبَرم، پدری که دَم از احترام به مهمون‌ می‌زد حالا مهمون‌های ناخوندش و به بدترین نحو بیرون می‌کنه. مهمونی که جلوی در سالن خشکش زده و جرعت داخل اومدن و نداره.
مامان همیشه مهربونم با چادر گلدارش سر می‌رسه، معلومه سر نماز بوده و از صدای فریاد بابا سراسیمه سر رسیده.
مامان سمت ریما جون میره و با صدای رسا میگه:
‐ چرا داخل نمی‌شید، بفرمایید یه چایی بخورید بعدا صحبت می‌کنیم.
صدای دوباره‌ی بابا مثل ناقوس مرگ دور سرم می‌چرخه:
‐ خانوم من تو خونم جایی واسه این پسره ندارم، قدم آقا بهرام و خانومش رو جفت چشم‌هام جا داره؛ اما این حق نداره از صدکیلومتری من و خانوادم رد شه.
وای از انگشت اشاره بابا که سمت ارمیا گرفته، کنترل اشک‌هام و از دست میدم و های گریه سر میدم. روژان از پشت بغلم می‌کنه و مثل من پایین و نگاه می‌کنه.
چشم‌های ارمیا بشدت سرخ شده، معلومه خودشو به‌سختی کنترل می‌کنه تا بی‌احترامی نکنه.
مثل وقت‌هایی که کلافه میشه به موهای زیادی جذابش دست می‌کشه و از درد چشم‌هاش و می‌بنده.
انگار آقا بهرام از بی‌احترامی خسته شده که لب باز می‌کنه برای طرفداری از پسر یکی‌یدونش:
‐ آقای پناهی لطفا احترام خودتون و نگه دارین، تا الان شد سه بار که به ارمیایِ من گفتین پسره. نمی‌دونم چی باعث این‌همه سوتفاهم شده.
و بابایی که قصد کرده مَردِ منو با بدترین کلمات شکنجه کنه:
‐ هه سوتفاهم! شما که پدرشی باید از دوست‌دخترای رنگ ‌وارنگش خبر دار می‌شدید.
ریما جون با حرص میگه:
‐ اینا همش واسه قبل از آشنا شدنش با یاسه.
بابا لب باز می‌کنه به اعتراض که ارمیا لب از لب باز می‌کنه و ای کاش میشد کلماتش رو بوسید وقتی که میگه:
‐ دوسش دارم.
بابا به حالت تمسخر میگه:
‐ چی؟
‐ من عاشق شدم، عاشق یاس.
در یک چشم بهم زدن، همه چیز بدتر شد. صدای فریاد‌های بلند بابا منو به وحشت می‌ندازه و یاسین و مامان سعی در آروم کردنش دارن.
با عجله از پله‌ها پایین میرم و بخاطر دوییدنم به نفس‌نفس افتادم، با صدایی که بوی دل‌آزردگی میده بلند داد می‌زنم:
‐ بابا تورو خدا بس کن.
بابا سمت من برمی‌گرده و انگار دختر خطا کارش یادش رفته که با مهربونی میگه:
‐ موهاتو بپوشون دخترم.
دستم و سمت شالم می‌برم که روی شونه‌هام افتاده، موهام و مرتب می‌کنم. اختیار چشم‌های بی‌قرارم و ندارم وقتی‌که مثل آهنربا جذب چشم‌های جادوییش میشن.
نگاهش می‌کنم با عشق.
با غم،
با حسرت،
آقا بهرام با لبخند بهم میگه:
‐ گریه نکن دختر قشنگم.
ولی همین حرف باعث ترکیدن بغضم میشه، انگار که انسانی پیدا کردم برای درد و دل و خون گریه می‌کنم بخاطر وضعیت پیش اومده.
صدای هق‌هقم مثل یک سمفونی توی گوش‌ها می‌پیچه و ارمیایی که طاقت گریه عزیزترینش رو نداره با التماس اسمم و صدا می‌کنه.
توی صداش یه نوع التماس هست که می‌خواد بهم بفهمونه با گریه‌هات بیشتر از این خوردم نکن، می‌خواد بگه تو دیگه غرور مَردِتو نشکن.
و اما بابا عصیان می‌کنه به جرم زبانی که اسم دختر یکی‌یدونش و صدا زده.
با زانو روی زمین می‌شینم و به پدری زُل می‌زنم که مهمون‌هاش و بیرون می‌کنه، ارمیا بهم زل می‌زنه و با التماس لب می‌زنه:
‐ برمی‌گردم.
و من با رفتن ارمیا مشت می‌کوبم به پارکت‌های زمین و هق می‌زنم برای حال و روزم و عشقی که آرزوی دوباره دیدنش دلم و می‌سوزونه.
یاسین و مامان به سمتم میان و سعی می‌کنن آرومم کنن و من با گریه زُل می‌زنم به پدری که با سری افتاده به ستون تکیه داده و همراه با دخترش اشک می‌ریزه و زمزمه می‌کنه:
‐ همش بخاطر خودته همه کسم.
مغرور بودم پدر،
به حضورت توی تنهاییم
به دست‌هات وقتی که زمین می‌خوردم
به صدات توی ناامیدی‌هام
و حالا
بازم مغرورم
به بی‌انصافیت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #49
پارت چهل و هفت

یک هفته‌ای از خواستگاری ارمیا می‌گذره، هفت روزی هست که تنها راه فرار از دلتنگی پنجره اتاقمه با یک گوشی و یک دنیا آه و گریه.
چنگی به گردنبند جادوییم می‌زنم تا دردهام رو تسکین بده، ولی انگار این‌بار دلم چیزی فراتر از یک گردنبند می‌خواد. چیزی شبیه به یک آغوش گرم تا سفت فشارم بده و یاس بی‌قرار و آروم کنه، توی گوشم نجوای عشق سَر بده و منو تو وجودش حل کنه. آخ که چه ناممکن طلب کردی اِی دلم؛ اصلا سروصدای پایین جار می‌زنه ناممکن‌هارو و اَمان، اَمان از لباس سفید روی تختم که نشان از خواستگاری امشبه.
و متین به‌ طلب دختری میاد که سال‌هاست دلی برای باختن نداره؛ اصلا مردی جز ارمیا نمی‌شناسه این قلب زبان نفهمم. انگار توی این دنیای لعنتی فقط یک مرد پیدا شده که دل یاس براش لرزید.
از شدت بغض دست‌هام و مثل پیچک دورم می‌پیچم و محکم تن نحیفم رو به آغوش می‌کشم و هق می‌زنم، خودم یاسی رو بغل می‌کنم که امروز یا از دوری ارمیا می‌میره یا از کت‌شلوار دامادی متین.
خودم رو محکم بغل می‌کنم و بخدا که معجزه می‌کنه این آغوشِ از جنس خیال. خیالی که پر می‌کشه برای دست‌های مردونه‌اش و من محکم تر خودمو بغل می‌کنم و عجیب این آغوش خیالی می‌چسبه.

صدای زنگ مخصوص ارمیا که به‌صدا درمیاد، بی‌قرار سمت پنجره می‌رم. با چشم‌های اشکی و صدایی که از صد فرسخی داد می‌زنه دلتنگی‌هام رو جواب میدم:
‐ ارمیا!
‐ جانِ ارمیا.
از صدای غمگینش و ژستش پِی به اوضاع می‌برم. به لبه نرده تراس تکیه داده و نگاهش به حیاطشونه و مدام به موهای مَواجش دست می‌کشه.
با دلهره میگم:
‐ من که گفتم راضی نمیشه.
‐ راضیش می‌کنم.
‐ بازم بهت بدو بیراه گفت.
‐ همش و به‌خاطر تو تحمل می‌کنم، فردا بازم میرم مثل این هفت روز.
‐ چرا نگاهم نمی‌کنی؟
سرش و بلند می‌کنه و با این فاصله چشم می‌دوزه به لیلی دست نیافتنیش و آروم نجوا می‌کنه و من عجیب می‌سوزم برای لحن شدمندش:
‐ چه جوری نگاهت کنم وقتی عُرضه ندارم پدرت و راضی کنم.
‐ ارمیا!
‐ جون همین ارمیا یه دیقه بیا بیرون ببینمت، مُردَم از بی‌‌نفسی بی‌معرفت.
‐ بابام مَنع کرده از خونه برم بیرون.
پوف کلافه‌ای سر میده و دوباره موهای قشنگش اَهرُمی میشه برای عصبانیتش.
لحظه‌ای سرش و بلند می‌کنه و با نگرانی میگه:
‐ هنوز که نیومدن؟
‐ نه قرارشون سه ساعت دیگس.
‐ خوبه.
‐ ارمیا خواهش می‌کنم کار نسنجیده‌ای ازت سر نزنه باشه.
با صدایی بلند داد می‌زنه:
‐ دارن میان عشق منو خواستگاری کنن بعد تو انتظار داری مثل گلابی بشینم خونه؟
دستی به موهای بلندم می‌کشم و بیشتر جلو میرم تا واضح‌تر ببینمش که تارهای بازیگوشم جلوی دیدم و تار می‌کنن و من سرم و کج می‌کنم تا مزاحم‌های همیشگی رو از جلوی چشم‌هام دور کنم، صدای ارمیا مدهوشم می‌کنه وقتی که میگه:
‐ خیلی دوست دارم؛ چیزی بیشتر از دوست داشتن که مطمعنم هنوز اسمی برای حسم نصبت به تو وجود نداره‌.

کسی را دوست دارم
که انقدر برایم کسی است
که نگاهم دیگر دنبال کسی نیست.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #50
پارت چهل و هشت


جلوی آینه می‌ایستم و به خودم خیره میشم، پیراهن بلند سفید به تن دارم و موهای لختم از زیر شال عجیب خودنمایی می‌کنن.
صورت بی‌روحم رو هیچ لوازم آرایشی زینت نداده ولی باز هم این لباس پر زرق و برق بهم میاد.
صندل سفیدم و پام می‌کنم که صدای اس‌ام‌اس گوشیم بلند میشه، همین‌جور که با بند صندل درگیرم گوشی و از روی تخت برمی‌دارم و پیام و می‌خونم:
(بیا پشت پنجره)
با تعجب بیخیال صندل میشم و به سمت پنجره میرم، نگاهی به اتاق ارمیا می‌ندازم که می‌بینم روی صندلی‌های تراسش نشسته و نگاهش به منه.
با لبخند بهش خیره میشم که ریما جون با گیتار توی دستش میاد ک به ارمیا می‌سپاره، گنگ نگاهشون می‌کنم که گوشیم زنگ می‌خوره به تماس ارمیا جواب میدم:
‐ می‌خوای چیکار کنی؟!
سوالم بی‌جواب می‌مونه، ترس تموم وجودم رو می‌گیره و کلام ارمیا نگرانیم رو بیشتر می‌کنه:
‐ یاس قول بده هر اتفاقی افتاد پایین نیای باشه؟
‐ یعنی چی! این کارها چه معنی میده؟!
و باز هم جوابی به من سردرگم نمیده، گوشیش رو به مادرش می‌سپاره و دست‌های مردونش تارهای گیتار رو لمس می‌کنه. با حیرت نگاهش می‌کنم تا هدفش رو از این کارها درک کنم.
لحظه‌ای بعد صدای گرم و گیراش از این فاصله دور به گوش‌هام می‌رسه، اولش متوجه کلمات نمیشم که ناگهان صداش اوج می‌گیره و صدای مخملی و مردونش هوش از سرم می‌پرونه:

یه کاری کردی در دلم به جز تو رو همه بسته شه
دست خودم نیست نمی‌زارم اصلا کسی بهت وابسته شه
تو که می‌کشی منو، می‌بری دلمو
زخم رو بالم و کی ببنده پس
بعد رفتنت اگه نباشی از تَه دلش کی بخنده پس
خودم خرابش می‌کنم، سر راه عشقمون هر چی سَده
باید بهت ثابت کنم عشقم بهت بیش از حَده

با عشق محو مَردِ رویاهام میشم که به زیبایی داره ازم دلبری می‌کنه ولی یک نوع دلشوره توی دلم رخنه کرده که هیچ جوره دست از سرم برنمی‌داره.
صدای بابا از پایین میاد که ازم می‌خواد به جمعشون ملحق بشم، ولی من مشغول تماشای ارمیایی هستم که همچنان با صدا و گیتارش یک صحنه زیبا برام ساخته، ولی صدای در با کلام بابا توی دلم آشوب به پا می‌کنه:
‐ بابا جان چرا نمیای!
بی‌جواب به بابا نگاه می‌کنم و آب دهنم و قورت میدم، بابا با چشم‌های ترسناکش به گوشی توی دستم و پنجره باز اتاقم نگاهی می‌ندازه و با قدم‌های آهسته به پنجره نزدیک میشه.
دست‌های مشت شده بابا، رگ‌های بیرون زده گردنش و هجومش به سمت گوشی فلک زده‌ام.
نیازی به گوشی نیست چون ارمیا با دیدن بابا ولوم صداش رو بالاتر برده و بدون ترس می‌خونه:
خودم خرابش می‌کنم، سر راه عشقمون هر چی سَده
باید بهت ثابت کنم عشقم بهت بیش از حَده.
بابا کنترلش و از دست میده و پشت پنجره خطاب به ارمیا فریاد می‌زنه:
‐ خفه شو نادون.
و اما ارمیا به سیم آخر زده و دوباره شروع می‌کنه به خوندن.
بابا نگاه وحشتناکی به من می‌ندازه و با خشم به سمت پایین حرکت می‌کنه، با وحشت به مسیر رفتنش نگاه می‌کنم بی‌شک ارمیا رو می‌کشه من مطمعنم.
گوشی رو به دستم می‌گیرم و سعی می‌کنم به ریما خانوم بفهمونم که ارمیا در خطره ولی با دیدن هیبت بابا و عمو پشت در خونه‌‌شون مبهوت میشم، مشت‌های پِی‌درپِی بابا که باعث میشه در با صدای تیکی باز بشه.
با وحشت از پنجره آویزون میشم و به ارمیا التماس می‌کنم:
‐ توروخدا تمومش کن.
ولی نگاه ارمیا ناامیدم می‌کنه، انگار داره با این طریق دوئل می‌کنه. حاضره امشب بمیره ولی من پا به مجلس خواستگاری که دامادش کس دیگست نزارم.
با دیدن بابا و عمو پشت سر ارمیا قالب تُهی می‌کنم و مشت محکم بابا به صورت ارمیا نفسم رو می‌بره.
عمو و بابا به جون ارمیا افتادن و مشت‌های مردونشون مَردِ منو نشونه رفته.
با عجله سمت پل‌ها میرم و با جیغ‌های ممتد از یاسین کمک می‌خوام.
همه به محض دیدنم از جاشون بلند میشن و با حیرت نگاهم می‌کنن، ولی من با عجله از خونه خارج میشم و یاسین و متین هم پشت سرم.
با سرعت خودم و به خونشون می‌رسونم و بی‌توجه به اطراف پله‌‌هارو بالا میرم تا به اتاق ارمیا برسم.
از سرو صدای بلند بابا راهی اتاق سمت راست میشم و با دیدن صحنه روبه‌رو جیغ بلندی می‌کشم و با التماس از عمو و بابا می‌خوام دیگه به زدن ادامه ندن.
ارمیا خونین‌و مالین کف کاشی‌های تراس افتاده و بابا و عمو با لگد ازش پذیرایی می‌کنن و اما ریما خانومی که از ترس رنگ به صورت نداره و مدام جیغ می‌زنه تا تک پسرش رو رها کنن.
با هق‌هق در شیشه‌ای رو رد می‌کنم و از ته دل جیغ می‌زنم تا بابا رو متوجه خودم کنم.
بابا به محض دیدنم لحظه‌ای می‌ایسته و فریاد می‌زنه:
‐ اینجا چه غلطی می‌کنی؟
ورود یاسین و متین اجازه نمیده جواب بابارو بدم، یاسین با ناباوری سمت ارمیا حرکت می‌کنه و با وحشت میگه:
‐ عقلتون و از دست دادین؟ می‌خواید قاتل بشید؟
و اما متین سر به زیر گوشه‌ای می‌ایسته و به من چشم می‌دوزه که با زاری تمام اشک می‌ریزم و به ارمیا چشم دوختم.
شدت اشک‌هام بیشتر میشه و چنان هق می‌زنم که همه سمت من برمی‌گردن و اَمان از کلام ارمیا که بابا رو آتیشی‌تر می‌کنه وقتی‌که میگه:
‐ می‌میرم اگه چشم‌هات اشکی بشن.
بخدا که قیامت به‌پا میشه، با چشم‌های اشکیم پدری رو می‌بینم که با گیتار به جون ارمیا می‌افته و بی‌رحمانه می‌زنه.
یاسین سمت بابا یورش می‌بره و فریاد می‌زنه:
‐ بابا حواست هست که یاس از گریه داره از حال میره! بس کن تورو جون یاس تمومش کن.
گیتار از زیر دست بابا سُر می‌خوره، ارمیا با تن و بدنی خونی خودشو تکون میده و بلند میشه.
سمت ریما جون حرکت می‌کنه و با عشق بغلش می‌کنه و میگه:
‐ چیزی نیست قربونت برم نترس من خوبم.
ولی اخم روی پیشونیش و چشم‌های بی‌فروغش خوب نبودنش رو فریاد می‌زنن. بی‌طاقت سمت ارمیا می‌دوئم که وسط راه عمو بازوهام رو می‌گیره و بی‌رحمانه منو به آغوش می‌کشه.
هق می‌زنم و به ارمیا چشم می‌دوزم ولی بازوی دیگم قفل دست‌های بابا میشه و من با اجبار از ارمیا دور میشم.
فریاد مسمم‌اش پشت سرمون نوری توی دلم روشن می‌کنه:
‐ یاس منتظرم باش، تا پایِ جون واسه به‌دست آوردنت هستم.
ولی یاسی که به یُمن دست‌های مردانه پدرش هر لحظه دورتر میشه، و ای‌کاش می‌دونستیم این دوری این‌بار فرق می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
4
بازدیدها
388
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین