. . .

متروکه رمان آغوش خیالی | زهرا سرابی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
6tm7_img-20210415-wa0005.jpg

نام رمان: آغوش خیالی
ژانر: عاشقانه
نویسنده: زهرا سرابی

خلاصه
دلم تنگ است؛ برای کسی که نمی‌شود او را خواست، نمی‌شود او را داشت، فقط می‌شود سخت برای او دلتنگ شد؛ و در حسرت آغوشش سوخت.
من دختری هستم از تبار لیلی، پس محکومم به عاشقی از جنس جنون.
و تو ای جانان من؛ وقتی که مجنون می‌شوی لیلی شدن را کم می‌آورم.
آوای دلت را با کدامین ساز عاشقی می‌شود نواخت؟
بند بند وجودم تار می‌شود، دلم به لرزه می افتد،
لیلی شده‌ام؟




مقدمه
ثانیه‌ای نیست که نشود به تو اندیشید؛
وقتی می‌خندم،
وقتی می‌گریم،
وقتی قدم می‌زنم،
در ذهن و قلبم هک شده‌ای
ای یار شیرین!
دیوانگی بدون تو بی‌معناست
ای‌ عشق دوست داشتی!
من از عشق به جنون رسیده‌ام...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 34 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #71
پارت شصد و نه

دستم رو به حالت نوازش روی لپ نرم و سفیدش می‌کشم به قدری زیباست که اگه از نسترن نمی‌ترسیدم حسابی تو بغلم می‌چلوندمش، به آرومی توی بغلم جابه‌جاش می‌کنم و پتوی فیروزه‌ای رنگ و روش می‌کشم.
نسترن کنارم روی مبل می‌شینه و لبخند عمیقی می‌زنه و میگه:
‐ خیلی نازه مگه نه؟
‐ خیلی بیشتر از خیلی.
‐ مادر شدن یه حس کاملا متفاوته، ببینم عرضه داری منو خاله کنی.
‐ تازه یه ماهه عروسی کردما!
خم میشه و از روی میز فنجون چای رو به دستم میده.
امروز دل و زدم به دریا و با کلی دلتنگی به خونه خواهرم پناه آوردم، از بَدوِ ورود آرامش خاصی تو کل وجودم چیره شده.
‐ از زندگیت راضی هستی؟
با یادآوری ارمیا لبخند دلنشینی روی لب‌هام جا خشک می‌کنه و با لحنی که عجیب رنگ و بوی عاشقی میده میگم:
‐ انقدر قشنگ و دور از تصورِ که می‌ترسم زود تموم بشه.
‐ عشق تموم شدنی نیست.
‐ آره درست مثل عشق تو و محسن.
لبخند نیم‌بندی می‌زنه و اشک از گوشه چشم‌های خوشگلش سُر می‌خوره و آهی پر درد می‌کشه که مطمعنم جون می‌کنه برای زدن یک کلمه حرف.
‐ محسن درست مثل یک ناجی وسط بیابون بَرهوتی که خودم رو گم کرده بودم پیدا شد، انقدر به این گیاه خشکیده عشق داد که تبدیل شد به نسترن.
‐ هنوزم بهش فکر می‌کنی؟
‐ اگه بگم نه که دروغ گفتم، روزهای خوبی که حتی با مرور خاطراتش قلبم از کار می‌افته.
‐ میشه بگی اون پسره کی بود؟ بابا یوسف هیچ‌وقت نزاشت اسمش تو خونه بیاد بلافاصله هم قضیه خواستگاری محسن و علنی کرد توام سریع قبول کردی.
‐ من برخلاف تو واسه رسیدن به عشقم نجنگیدم.
‐ چرا مگه دوسش نداشتی؟
با درد چشم می‌بنده و لب‌هاش رو به هم فشار میده تا بیش از این گریه نکنه، ساحلی قرمز رنگ کوتاهش زیادی بهش میاد و افشون کردن موهای بلوندش ازش یه تابلو زیبا ساخته که دوست داری ساعت‌ها تماشاش کنی.
نگاهی به آراد غرق خواب می‌اندازه و دستم رو می‌کشه و سمت اتاق خوابشون میره، سردرگم نگاهش می‌کنم که از زیر تخت جعبه چوبی مستطیلی شکل رو درمیاره و روی تخت می‌شینه.
‐ توی دانشگاه با هم آشنا شدیم، توی مدت زمان کم خیلی به من وابسته شده بود هر کاری می‌خواستم واسم انجام می‌داد مثل خودم عاشق هیجان و شیطنت بود، همه چیز خوب بود تا وقتی که عصبی شدن‌های شدیدش شروع شد و کَم‌کَم چیزهای عجیبی ازش دیدم، سر موضوعات بی‌معنی خودزنی می‌کرد، عاشق فیلم‌های خشن و کُشت و کُشتار بود بعضی وقت‌ها ازش می‌ترسیدم ولی هیچ وقت دلش نمی‌اومد بهم صدمه بزنه هر وقت از دستم عصبی میشد شروع می‌کرد به آسیب رسوندن به خودش.
متعجب از حرف‌های غم‌آلودش کنارش می‌شینم و به جعبه کوچیک چشم می‌دوزم که این بار نسترن با هق‌هق میگه:
‐ بابا یوسف که از رابطه ما خبردار شد شروع کرد به تحقیق، وقتی پرونده پزشکیش رو برام آورد به معنای واقعی مُردم، مردی که رویاهام رو باهاش شریک شده بودم یه بیمار روانی بود. پرونده‌ای که نشون می‌داد سه بار تیمارستان بستری بوده و تحت نظر پزشک دارو مصرف می‌کنه.
با تردید گردنبد داخل جعبه رو بیرون میارم، طرح عجیب و غریبش انقدر به چشم‌هام آشناست که با یادآوریش وحشت سر تا پام رو می‌گیره ولی نسترن بی‌توجه ادامه میده:
‐ دوست داشتم باهاش بمونم و به درمانش کمک کنم، اون هیچ‌وقت بهم صدمه نزد پس امیدی واسه بهبودیش بود ولی با شنیدن حرف‌های دکترش مطمعن شدم راهی جز فراموشی ندارم ولی اون بیخیالم نمی‌شد روزهایی که جرعت بیرون رفتن نداشتم، بابا یوسف خیلی کمکم کرد مثل همیشه پدرانه مواظبم بود و درست تو اون بُرهه از زمان محسن مثل یک فرشته تو دلم فُرود اومد.
چشم‌هام از وحشت دو‌دو می‌زنه، عقلم به اجبار نمی‌خواد تصویر داخل عکس رو باورکنه ولی چشم‌های آبی رنگ داخل عکس و گردنبند آشنا آلارم خطر رو روشن می‌کنه، نسترن با دست‌های لرزان عکس و گردنبند رو ازم می‌گیره و با درد هجی می‌کنه.
‐ آرسام.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #72
پارت هفتاد

با شنیدن اسمش رعشه به تنم می‌افته، حالا حقایق جلوی چشم‌هام رژه میره. روز تولدم آرسام با شنیدن مکالمه من با نسترن روانی شد، و قضیه مشابه توی شمال که شروع کرد به خود زنی. نگاه‌های خیره و طلبکارش نصبت به من، و اِی وای که این مرد عجیب رنگ و بوی خطر میده.
میون بهت و ترس صدای گریه آراد مارو به زمان حال برمی‌گردونه، نسترن سریع اشک‌هاش رو پاک می‌کنه و از اتاق خارج میشه با نگرانی دست به صورتم می‌کشم و از شدت دلهره حالت تحوع می‌گیرم.
با شنیدن صدای محسن سریع جعبه رو سر جاش می‌زارم و با حفظ ظاهر وارد سالن میشم، نسترن روی مبل در حال شیر دادن به آرادِ و محسن با عشق قربون صدقه جفتشون میره و ب×و×س×ه شیرینش روی پیشونی نسترن لبخند رو به لب‌هام می‌آره، محسن با تعجب میگه:
‐ نسترن گریه کردی؟!
برای نجاتِ خواهرم با عجله جلوتر میرم و با صدای بلند سلام میدم، محسن با حیرت نگاهم می‌کنه و لبخند عمیقی زمینه‌ساز صورت مهربونش میشه.
‐ سلام یاسی جان، نمی‌دونی چقدر از دیدنت خوشحال شدم.
‐ دیگه به دیدنم عادت کن چون زودبه‌زود می‌خوام بیام.
‐ این‌جا خونه خودته، در ضمن نسترن هم خیلی بهت نیاز داره.
با عشق به خواهری نگاه می‌کنم که برخلاف چند دقیقه پیش لبخند به لب داره و با دست گونه پسرش رو نوازش می‌کنه، صدای زنگ مخصوص ارمیا بلند میشه و این یعنی وقت رفتنه.
‐ نسترن‌جان من دیگه برم ارمیا اومده دنبالم.
با اخم وحشت‌ناکی آراد رو به محسن میده و میگه:
‐ بعد دو ماه دیدمت فکر می‌کنی به این راحت‌ها می‌زارم بری؟ در ضمن من زیاد ارمیا رو ندیدم نمی‌خوای ما رو با هم آشنا کنی؟
‐ نمی‌دونم آخه…
‐ حرف نباشه.
در حالی که سمت اتاق میره با لحن بامزه‌ای میگه:
‐ محسن‌جان برو پایین به زور هم که شده شازده رو بیار بالا بعدشم زنگ بزن رستوران همیشگی چنجه سفارش بده.
محسن با شعف به لحن دستوری نسترن می‌خنده و آراد رو به من می‌سپاره و با ذوق میگه:
‐ شما فقط اَمر کن بانو.

ارمیا مردانه احوال‌پرسی می‌کنه و بعد بوسیدن من روی مبل می‌شینه، نسترن موشکافانه نگاهش می‌کنه و سینی حاوی قهوه رو بهش تعارف می‌کنه. به متانت زیادی خواستنی ارمیا می‌خندم و توی دلم کلی قربون صدقه‌اش میرم، پیراهن آستین کوتاه شکلاتی پوشیده که با یک شلوار کرم حسابی تو دل برو و جذاب شده انقدر مردانه و سربه زیر رفتار می‌کنه که انگار برای خواستگاری اومده. محوش که میشم نسترن در گوشم میگه:
‐ خوشم اومد، خوشتیپه.
از تعریف نسترن قند تو دلم آب میشه، آراد که چشم‌هاش رو باز می‌کنه توی بغلم می‌گیرم و کنار ارمیا می‌شینم. با ذوق نگاهش می‌کنه وبرای بغل کردنش اجازه می‌گیره که با لبخند محسن مواجه میشه.
آراد رو که به دست‌هاش می‌سپارم چشم‌هاش ستاره بارون میشه، با انگشت شصت لپِ کوچولوش رو نوازش می‌کنه و از تهِ دل می‌خنده و با صدایی که ذوقش رو جار می‌زنه میگه:
‐ یاسی نگا چقدر کوچیکه.
نسترن با صدای بلند می‌خنده و این شروع یک گفت‌وگوی خاص و خانوادگی میشه، ارمیا خیلی زود با محسن جور میشه تا جایی که برای روز جمعه قرار یک تفریح پنج نفره می‌زارن و من مابین این همه خوشی دلم عجیب شورِ مردِ چشم آبی رو می‌زنه ولی با دیدن آرامشِ نسترن به خودم قول میدم هیچ‌وقت نزارم زندگی قشنگش به هم بخوره.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #73
پارت هفتاد و یک


کیسه‌های خرید و روی کانتر می‌زارم و کلافه از گرمایِ هوا شالم رو باز می‌کنم و بی‌طاقت کولر و روشن می‌کنم، از تشنگی زیاد لب‌هام خشک شده با خستگی در یخچال و باز می‌کنم و یک نفس بطری آب رو سر می‌کشم.
یک ساعتی تا اومدن ارمیا وقت هست برای سرحال شدن نیازِ شدیدی به حمام دارم از کیسه‌های خرید هلوی آبداری برمی‌دارم و با یک گاز بزرگ سمت اتاق میرم که صدای زنگ در متوقفم می‌کنه.
با دیدن تصویر ساناز از چشمی انگار یک نفر به جونِ قلبم می‌افته و چنگ می‌زنه، با دو دلی در رو باز می‌کنم که سرِ به زیر افتاده و لب‌های لرزانش نشون میده خسته از قایم موشک بازی که به راه انداخته دلش عجیب سنگ صبور می‌خواد. بی‌حرف به داخل راهنماییش می‌کنم و وقتی روی کاناپه نشست به آشپزخونه میرم و چای‌ساز رو روشن می‌کنم، بدون این‌که چیزی از هم بپرسیم هر دو توی افکار خودمون غرق شدیم بعد یک ربع سینی چای و روی میز می‌زارم و روی مبل تک نفره می‌شینم.
کلافه و گریان پلک می‌بنده، صورتش جذابیت خاصی نداره ولی هیکل ریز نقش و چشم‌های درشتش کمی از سادگی ساناز کم کرده.
‐ ببخشید که اون روز به همه دروغ گفتم، مجبور بودم.
‐ آره خُب بالاخره پایِ‌آبروی خودت وسط بود.
‐ این روزها تنها چیزی که بهش فکر نمی‌کنم آبرو هستش.
‐ پس دلیلت چی بود.
‐ یاس من حامله‌ام، الان سه ماهه.
با چشم‌هایی که هر لحظه امکان داره از حدقه بزنه بیرون نگاهش می‌کنم که با شرم سر به زیر میشه.
‐ می‌دونم الان تو دلت کلی بد و بیراه نثارم می‌کنی ولی این چیزا واسه خانواده من عادیه به قول خودشون فرهنگ اروپایی دارن.
‐ یعنی هیچ مشکلی با این که دخترشون ازدواج نکرده حامله‌اس ندارن؟!
پوزخند دردناکی می‌زنه و با حسرت میگه:
‐ پدرو مادرم سه سالی هست فرانسه زندگی می‌کنن ولی من بخاطر عشقی که به آرسام داشتم نخواستم باهاشون برم.
‐ پدرش آرسامه؟
لبخند عمیقی می‌زنه و دستش رو به شکم نامعلومش می‌کشه حسِ مادرانه‌ای که نسبت به جنین کوچیکش داره مشخصه.
‐ بعد تولد تو اومد سراغم بهم گفت یه چند وقتی رو دوست داره با من بگذرونه، می‌دونی من خیلی وقت بود منتظر اون لحظه بودم بدون این‌که توقعی ازش داشته باشم همه‌جوره خودم رو در اختیارش گذاشتم.
‐ الان راضی هستی؟
ترس عجیبی توی چشم‌هاش نمایان میشه معلومه بین گفتن و نگفتن گیر کرده ولی به ترسش غلبه می‌کنه و میگه:
‐ خیلی دوسش دارم یاس، انقدر زیاد که با وجود صحنه‌ای که دیدی هنوزم باهاشم.
‐ ببخشید ساناز ولی داشت باهات مثل حیوان برخورد می‌کرد، می‌دونی این روابط پر خطر چه آسیبی به خودت و بچت می‌زنه؟
‐ فقط آرسام باشه حتی اگه بمیرم هم مهم نیست.
‐ خُب اگه تصمیت اینه پس این‌جا چیکار داری؟
‐ اومدم ازت کمک بگیرم.
‐ چه کمکی؟!
‐ آرسام نیاز به کمک داره من نمی‌خوام…
ادامه حرفش با صدای پیچیدن کلید توی در قطع میشه و قامت زیباترین مردِ زندگیم با یه دنیا خستگی و دست‌های همیشه پُر نمایان میشه، مثل همیشه با عشق به استقبالش میرم و تو پیچ راهرو برای رفع دلتنگی ب×و×س×ه‌ای از لپش می‌چینم.
‐ خسته نباشی آقایی.
‐ مگه میشه خوشگلی مثل تو منتظرم باشه و من خسته باشم.
با ناز می‌خندم و دست‌های ارمیا برای پیش‌روی بیشتر جلو میاد که هول میگم:
‐ ساناز این‌جاست.
با شنیدن اسم ساناز اخم‌هاش شدیدا توهم میره و با اکراه وارد سالن میشه، ساناز با سری افتاده سلام میده و ارمیا بی‌جواب مقابلش می‌شینه.
‐ خوش اومدی.
‐ ممنون.
‐ خُب؟
ساناز ترسیده به من نگاه می‌کنه که با بستن چشم‌هام بهش اطمینان میدم که ادامه بده، آب دهنش رو با زحمت قورت میده و من برای خالی نبودن عریضه سمت آشپزخانه میرم و با یک سینی شربت پرتقال برمی‌گردم. ارمیا کلافه از سکوت طولانی ساناز پوف کلافه‌ای می‌کشه که باعث میشه نطقش باز بشه.
‐ ارمیا خودت می‌دونی من این‌جا کسی و ندارم، همیشه تنهایی‌هام رو با شما پر می‌کردم الانم تو مخمصه بدی گیر کردم اومده بودم از یاس کمک بخوام.
‐ ساناز حق نداری زنِ منو قاطی کثافت کاری‌های خودت و آرسام کنی فهمیدی؟
هر دومون متعجب نگاهش می‌کنیم که ارمیا با عصبانیتی که تا به حال ازش ندیدم داد می‌زنه:
‐ حتی اگه یه مشت دروغ واسه فاجعه شمال تحویل بقیه داده باشی من باورم نمیشه که یاس اشتباه کرده باشه، از رفتارهای مشکوکت معلوم بود که بین تو و اون ع×و×ض×ی یه صنمی وجود داره.
‐ ارمیا من متاسفم؛ ولی الان واقعا بهتون احتیاج دارم یاس می‌تونه…
چنان وحشتناک نگاهش می‌کنه که ساناز جمله‌اش رو نصفه رها می‌کنه، انگشت اشاره‌اش رو به حالت تهدید بالا می‌آره و میگه:
‐ ساناز حق نداری، تاکید می‌کنم حق نداری یاسِ‌منو درگیر این موضوع کنی.
ساناز کلافه دستی به موهاش می‌کشه و به حالت اعتراض میگه:
‐ چرا؟
‐ چون یک درصد از کثافت کاری‌های منو تو رو هم تجربه نکرده، یاس انقدر نابِ که می‌ترسم از دستش بدم منه لعنتی با گذشته سیاهم هنوزم ترسِ جدایی رو دارم می‌فهمی؟
‐ ارمیا من برای نگه داشتن آرسام از جونم هم می‌گذرم راضی کردن یاس که چیزی نیست.
ارمیا عصبانی سمتش یورش می‌بره که سریع دست‌های تنومندش رو با انگشت‌های ظریفم می‌گیرم.
‐ آخه زبون نفهم جلو چشم خودت داشت به زنم حمله می‌کرد آرسام یه روانیِ که هیچ وقت درست نمیشه می‌فهمی زندگی کردن با یه آدم دیوونه یعنی چی؟
ساناز از توهین ارمیا به جنون می‌رسه و بدون در نظر گرفتن خط قرمزها فریاد می‌زنه:
‐ ولی اون دیوونه بابای بچه منه.
دنیا می‌ایسته
برای مردی که با بهت نگاه می‌کنه و تهِ نگاه عصبانیش نوعی ترس لونه کرده.
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #74
پارت هفتاد و دو

با انگشتم اَشکال درهم روی سینه برهنش می‌کشم و سعی می‌کنم با حرف‌هام کمی از کسل بودنش کم کنم.
‐ ارمیا!
دست راستش و روی چشم‌هاش می‌کشه و با صدای خفه‌ای میگه:
‐ جان؟
‐ نگران نباش دیگه.
‐ نمی‌تونم، احساس می‌کنم همه دنیا دست به یکی کردن تا تو رو ازم بگیرن.
‐ حتی اگه همه دنیا هم بسیج بشن من ازت دست نمی‌کشم.
بی‌حوصله می‌خنده و سمتم می‌چرخه، چشم‌های جذابش رو به نگاهِ تب‌دارم می‌دوزه و عمیق به اجزای صورتم زُل می‌زنه.
‐ تا آخرش اسیرتم به خدا.
‐ واسه من و تو آخر وجود نداره.
بی‌طاقت تنِ ظریفم رو به اسارت دست‌هاش درمی‌آره و من غرق میشم بین رایحه تنِ بی‌نظیرش و عطر تلخش.
بین آرامش دورنم سردرگمی‌های سِمِجی وجود داره که نمی‌زاره آروم باشم، آرسام خیلی به زندگی نسترن نزدیکه و مدیریت این بحران به تنهایی غیر ممکنه.
‐ یاس!
‐ جانِ‌یاس!
‐ ساناز چه کمکی ازت می‌خواست؟
‐ دقیق نمی‌دونم.
‐ رفتارش مشکوکه آخه بین همه‌ی‌ما چرا باید از تو درخواست کمک بکنه؟! تو بی‌ربط‌ترین گزینه برای اون دوتا هستی.
دست‌هاش که به حالت نوازش روی موهام حرکت می‌کنه وادارم می‌کنه از راز زندگی خواهرم پرده بردارم، زیر نورِ کم اتاق چشم‌هاش گیرایی خاصی داره و برای دیدن این نگاه چه‌ها که نکشیدم.
‐ ارمیا نمی‌دونم این چیزی که می‌خوام بهت بگم ربطی به درخواست ساناز داره یا نه.
‐ چیزی شده؟
‐ خُب… مربوط میشه به نسترن.
با کنجکاوی نگاهم می‌کنه و ازم می‌خواد ادامه بدم و من واقعیتی رو بازگو می‌کنم که شاید در وهله اول زیاد نگران‌کننده نباشه ولی دلشوره‌ای که به دلم افتاده باعث شده نگران باشم.
با خاتمه حرف‌هام ارمیا اخم درهم می‌کشه و بیشتر از قبل منو به خودش فشار میده و من قسم می‌خورم هیچ کجایِ دنیا این‌قدر آرامش ندارم.
‐ نگران نباش عزیزم، با آرتام حرف می‌زنم اون بهتر می‌تونه برادرش رو کنترل کنه.




************
از ماشین پیاده میشم و با حسرت به خونه‌ای چشم می‌دوزم که لمسِ خاطرات قشنگش غیر ممکن به نظر می‌رسه. ارمیا که از حال درونیم باخبر میشه ریموت ماشین و می‌زنه و دستش کمرم رو می‌گیره و لب‌هاش رو از روی شال به گوشم می‌چسبونه.
‐ بیا بریم تو که قرارِ بابابهرام برای عروسش غذای ایتالیایی درست کنه.
لبخند کجی تحویلش میدم و با یه آهِ عمیق سمت خونه ریماجون قدم برمی‌دارم که صدای جیغ آشنایی وحشت‌زدم می‌کنه، با حیرت به ارمیا نگاه می‌کنم و با شنیدن جیغ‌های مکرر بی‌طاقت اون سمت قدم برمی‌دارم که همون لحظه در باز میشه و هیکل ترسیده و گریان مامان پشتِ قاب در نقش می‌بنده، حتی با حال افتضاحی که داره چشم‌هاش با دیدن من برق می‌زنه و با فریاد میگه:
‐ روژان درد داره.
‐ چی! هنوز که زوده؟
‐ نمی‌دونم توروخدا به دادم برسین.
مامان سراسیمه فاصله حیاط تا ساختمان رو می‌دوئه و من پر استرس دست‌های ارمیا رو می‌گیرم و قدم برمی‌دارم. در رو که باز می‌کنم خُنکایِ دل‌پذیری روحم رو جَلا میده که صدای جیغ‌ِ روژان منو به خودم می‌آره، مامان با عجله لباس تنش می‌کنه و عزیزترینم از درد به خودش می‌پیچه بی‌طاقت جلو میرم و دست‌های لرزانش رو توی مشتم اسیر می‌کنم.
‐ چی‌شده عزیزم؟!
با درد چشم‌هاش رو باز می‌کنه و تو اون حالِ افتضاحش لبخند عمیقی می‌زنه ولی درد همچین بهش چیره میشه که از تهِ دل جیغ می‌کشه، ترسیده نگاهش می‌کنم و مامان داد می‌زنه:
‐ یاس برو به شوهرت بگو ماشین منو روشن کنه تا روژان و ببریم بیمارستان.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #75
پارت هفتاد و سه

فوری از روی زمین بلند میشم و سمت سالن میرم که ارمیا با اون هیبتِ دوست داشتنیش جلو میاد و با نگرانی میگه:
‐ چی‌شده؟
‐ فکر کنم داره بچه به‌دنیا میاد زود برو ماشین مامان و روشن کن بریم بیمارستان.
‐ سوئیچش کو؟
با عجله سمت جاکلیدی میرم و خداروشکر که مامان مثل همیشه سوئیچش این‌جاست. ارمیا با عجله سمت حیاط میره و روژانی که نالان به کمک من و مامان سمت حیاط قدم برمی‌داره چشم‌های خوشگلش نم‌دار و بی‌فروغ شده و لب‌های کبودش به شدت می‌لرزه و جایِ یاسین خالی تا عزیز کردش رو تو این حال ببینه.
ارمیا به محض دیدن ما در عقب رو باز می‌کنه، مامان کنار روژان می‌شینه و ارمیا که تعلل بی‌اساسِ من رو می‌بینه درِ سمت شاگرد رو باز می‌کنه و وادارم می‌کنه به نشستن.
پشت فرمونِ آزرا مامان می‌شینه و گاز میده، صدای ناله روژان هر لحظه تحلیل میره و من نگران سمتش می‌چرخم و با دیدن صورت بی‌حالش ترس به جونم می‌افته با صدایی که وحشتم رو نشون میده میگم:
‐ وای ارمیا توروخدا زود باش داره از حال میره.
از آینه نگاهی به روژان بی‌حال می‌کنه و پاش رو بیشتر روی گاز فشار میده، ماشین پرواز می‌کنه و من مطمعنم مامان به‌شدت از سرعت می‌ترسه و این ماشین سرعتی بالاتر از صد رو به خودش ندیده.


سرم و به شونه مامان تکیه میدم، روژان با چشم‌های بسته راهیِ اتاق عمل شد و انقدر حالش بد بود که نگرانی توی دلِ هممون رخنه کرده، مامان با انگشت‌هاش صلوات میگه و اشک می‌ریزه. ارمیا تویِ پیچِ راهرو نمایان میشه و از چشم‌هاش معلومه از دویدن زیاد خسته شده، مدیون نگاهش می‌کنم که به محض رسیدن آغوش باز می‌کنه و گنجشک کوچولویِ ترسوش رو به آرامش می‌رسونه و من به خودم می‌بالم که مردِ با غیرتم برادرانه کارهای روژان رو انجام داد و بی‌منت و نگران کنارِ ما ایستاده.
مامان با لبخند نگاهمون می‌کنه و شالِ زرشکی که با عجله سرش کرده چه زیبا صورتش رو قاب گرفته.
‐ به یاسین خبر دادی عزیزم؟
‐ آره تو راهه.
‐ نگرانش که نکردی؟
با قدر دانی نگاهش می‌کنم و ای کاش همه‌ی آدم‌های راهرو لحظه‌ای محو بشن تا من عاشقانه ب×و×س×ه تقدیم کنم به مردی که برای داشتنش یک دنیا رو پشت سر گذاشتم.

یاسین و بابا نفس‌زنان از راه می‌رسن و سمت مامان میرن و حالِ روژان رو می‌پرسن، مامان با دست به ارمیا اشاره می‌کنه و حتما داره از دست‌فرمون فوق‌العاده دامادش تعریف می‌کنه. بابا بدون نیم نگاهی کنار مامان می‌شینه و با اخم بهش دلداری میده ولی برادرم سمتِ مردِ سربه‌زیرم قدم برمی‌داره و یه نگاه کلی بهش می‌ندازه و با دستِ راستش شونه ارمیا رو لمس می‌کنه.
‐ ممنونم ازت.
ساده تشکر می‌کنه و لبخند جذابِ ارمیا نسیب‌اش میشه؛ می‌خواد سمت اتاقِ عمل بره که روی پاشنه پا می‌چرخه و عمیقاً پیشونی خواهرش رو می‌ب×و×س×ه، غرقِ برادرانه‌هاش میشم که با اومدن دکتر با عجله ازم دور میشه و سمت دکتر می‌ره.
‐ آقای دکتر حالِ خانومم چه‌طوره؟
‐ چیزی واسه نگرانی نیست، خانومتون و دختر نازتون سالم هستن.
خنده‌های بلند یاسین بینِ خداروشکر گفتن‌های بابا گم میشه و من با حسرت آغوش پدرانه‌اش رو تجسم می‌کنم که سهم مادرم میشه، ارمیا مثل این سه ماه دستش رو دور شونه‌هام می‌ندازه و نمی‌زاره احساسِ حسرت کنم و به‌خدا که من این آغوش رو هیچ کجا پیدا نمی‌کنم.
دکتر که میره یاسین باهاش همراه میشه تا دختر هشت ماهش رو از پشت دستگاه ببینه، سکوت عجیبی بینِ ما چهار نفر به‌وجود میاد و من جان می‌کَنَم تا کلمه‌ای با بابا حرف بزنم. ارمیا که حالم رو می‌فهمه با دست به آرامی به جلو هدایتم می‌کنه و با چشم‌هاش بهم می‌فهمونه که برای آشتی با پدرم گام بردارم.
چند قدم برمی‌دارم و حالا با پدر تنها یک وجب فاصله دارم، بابا که نیتم رو می‌فهمه فوری از جاش بلند میشه و انگشتش رو به حالت تهدید تکون میده.
‐ آهای پسر! بیا دست زنت و بگیر و هر چه سریع‌تر از این‌جا برید الان بخاطر به‌دنیا اومدن نَوَم حالم خوبه مگر نه نمی‌زاشتم یه ثانیه‌ام این‌جا بمونید.
تحکمِ داخل صداش باعث میشه پاهام فلج بشه و بیش از این جلو نره، مامان به حالت اعتراض صداش می‌زنه ولی بابا با اخم به روبرو زُل می‌زنه. ارمیا آهسته کمرم رو می‌گیره ولی برای رفتن قدم برنمی‌داره، بی‌طاقت نگاهش می‌کنم و مظلوم میگم:
‐ بابا!
می‌دونم که این‌جور صدا زدنم دلش رو به لرزه می‌ندازه ولی باز هم پشتِ کینه‌هاش قایم میشه و پر اخم‌تر از قبل میگه:
‐ من بابایِ تو نیستم، دختری که واسه خاطرِ یه عیاش پشتِ پا بزنه به یک عمر پدری کردن‌هام رو نمی‌خوام. همین دختری که رو تخت بیمارستان خوابیده واسه خاطر پدرِ معتادش همه کار می‌کنه، اون وقت من دنیا رو به پات ریختم ولی تو منو به یه بی‌غیرت فروختی.
دست‌های ارمیا کمرم رو محکم‌تر از قبل می‌گیره و من می‌دونم که چقدر سختشه مقابل بابا ساکت وایسه و توهین‌هاش رو بشنوه ولی من به زنانگی‌هام برمی‌خوره که مردِ دوست داشتنیم این‌جوری مقابلم کوچیک بشه.
‐ بابا هیچ‌وقت نخواستی ارمیایِ منو بشناسی، من کنارش خوشبختم چرا نمی‌فهمین؟ من اگه هزار بار هم به عقب برگردم به جز این مرد انتخاب دیگه‌ای ندارم.
‐ یعنی اگه هزار بار هم به عقب برگردی بازم پدرت رو به این پسرِ می‌فروشی؟
با خجالت سر به زیر میشم ولی اتمام حجت می‌کنم.
‐ انقدر دوسش دارم که انتخابِ دیگه‌ای نمی‌تونم داشته باشم، من بدونِ ارمیا زیاد دوام نمی‌آرم.
ارمیا با قدردانی نگاهم می‌کنه ولی بابا کمرش دوباره می‌شکنه و با درد دست به قلبش می‌بره که مامان ترسیده شونه‌هاش رو می‌گیره، بابا چشم می‌بنده و با صدای تحلیل‌ رفته‌اش میگه:
‐ از بچگیت یه جورِ دیگه دوست داشتم، سَوا از اون دو تا تو برام یه چیز دیگه بودی ولی الان می‌بینم همون اُولادی که نفسم به نفسش بند بود چطور منو نادیده گرفت، می‌دونم دنیا گردِ و یه روزی همین بلا رو بچت سرِ خودت می‌آره ولی من انقدر سنگ دل نیستم که بخوام تو حالِ الان منو تجربه کنی، پس از تهِ دل از خدا می‌خوام هیچ وقت بچه‌دار نشی یاس.
با حیرت نگاهش می‌کنم که مامان با صدا هق می‌زنه و من ناباور به پدری چشم می‌دوزم که از تهِ دل به بدترین شکل نفرینم کرد، زانوهام شُل میشه که ارمیا به موقع به دادم می‌رسه و با عطش بغلم می‌کنه. با صدا زیرِ گریه می‌زنم و اون با عشق ب×و×س×ه تقدیمم می‌کنه و می‌خواد آرومم کنه.
‐ یاس عزیزم چیزی نیست پدرت الان عصبانیه همه چی درست میشه گلم.
بیشتر از قبل هق می‌زنم و ارمیا سرم رو به سینه خوشبوش می‌چسبونه تا صدای گریه زنش تو بیمارستان نپیچه وقتی اشک‌هاش روی موهام می‌چکه می‌فهمم اون هم درک کرد که عمق این نفرین به کجا وصله، به جایی مثل خدا که دعای پدری مثل بابایوسف رو به دیده‌منت می‌زاره و حتما مستجاب می‌کنه.
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #76
پارت هفتاد و چهار

گناه، واژه‌ای چند وَجهی که برای هر کس معنای خاصی داره، و منی که گناهم خواستن بود. خواستنِ مردی که خودم هم نفهمیدم چه‌طور کُلِ وجودم رو مجذوب کرد.
و یاسی که فاصله‌ها رو تموم کرد ولی برای داشتن این آغوش بَهایِ سنگینی داد به نامِ پدر.
به محبت‌های بابابهرام لبخند کجی می‌زنم و با دست‌های بی‌حال لیوان رو ازش می‌گیرم.
‐ بخور دخترم.
بی‌حوصله چَشمی می‌گم و به زور شیرانبه رو قورت میدم، از وقتی که از بیمارستان برگشتیم یک دیوار بلند بین خودم و بقیه کشیدم، یک ترسِ عمیق از آینده‌ی نامعلومی که در انتظارمه دارم و از این همه آهِ پشت این ازدواج می‌ترسم.
ریماجون با چشم‌هایی نَمناک روبروی من می‌شینه، رنگِ موهای جدیدش زیباتر نشونش میده و تی‌شرتِ قرمزش با اون شلوارک لی سنش رو کمتر نشون میده و واقعا این زنِ خوشتیپ پسری به این بزرگی داره؟!
ارمیا از آشپزخونه بیرون میاد و کلافه میگه:
‐ بابا این چه بساطیه درست کردی؟ آخه چرا جمعه‌ها باید کارهارو ما مردها بکنیم؟
‐ یه مرد که عاشقِ زنشه بعضی روزها باید همه چی رو تعطیل کنه و دربست در اختیار خانومش باشه، من غذا درست کردم توام باید ظرف‌هارو می‌شستی تا بی‌حساب بشیم.
ارمیا با اخم سمتِ من میاد و با فاصله از من می‌شینه، ریماجون با دقت رفتار ما دو تا رو زیرِ نظر داره و از چشم‌هایِ سرخش معلومه ارمیا باهاش حرف زده. طبقِ قانونِ نانوشته از هم دوری می‌کنیم و این برایِ مایی که هر لحظه عاشقانه خرجِ هم می‌کردیم بعیده.
‐ شما از اولش هم می‌دونستید این راهی که می‌رید آسون نیست، پس چرا الان زانویِ‌غم بغل گرفتید؟
بابابهرام با تَشَر میگه:
‐ ریما الان وقتش نیست.
‐ اتفاقا الان وقتشه، وقتی ارمیا پاش رو انداخت تو یه کفش و گفت فقط یاس، من این روزها رو می‌دیدم.
با چشم‌های گریان مسیر نگاهش رو به ارمیا دوخت و با لحنی محکم گفت:
‐ بهت گفتم قرارِ بهت توهین بشه خورد بشی، گفتی داشتنِ یاس به همه اینا می‌ارزه.
ارمیا با چشم‌هایی سرخ شاخ می‌شینه و وحشتناک تلفظ می‌کنه:
‐ مگه چیزی تغییر کرده؟ زندگیم و وِل کردم یا از دوست داشتن زنم دست کشیدم؟
‐ پس چرا با چهار تا تَشَر که شنیدین این‌جوری از هم فاصله گرفتین؟
‐ کدوم فاصله؟ هیچ چیز نمی‌تونه منو از زنم دور کنه.

با دستِ راستش کمرم رو می‌گیره و محکم به خودش فشار میده و وادارم می‌کنه از رویِ مبل بلند شم.
‐ حوصله رانندگی ندارم امشب و می‌مونیم، شب‌بخیر.
با ضَرب از مقابلشون رد می‌شیم که نرسیده به پله‌ها صدایِ مادری نگران بلند میشه:
‐ من نگرانتونم.
‐ بدترین اتفاقی که میشد واسم بیوفته نبودن یاسِ که می‌بینین تحتِ هر شرایطی منِ‌احمق رو دوست داره.

با تعجب نگاهش می‌کنم، دلخوری عجیبی از حرف‌هاش به گوش می‌رسه ولی مخاطبِ حرف‌هاش معلوم نیست.
‐ ارمیا چته؟
و انبارِ باروتی که ناگهان می‌ترکه و صدایِ فریادش نشون از غرور خدشه‌دار شدش میده.
‐ چمه؟ زنم بخاطر حماقت‌هایی که قبلا کردم هر روز داره از خانوادش حرف می‌شنوه، غرورش لِه میشه، زجه می‌زنه و منه احمق نمی‌تونم خودم رو به باباش ثابت کنم. من امروز تو اون بیمارستان از گریه‌های زنم مُردَم، از حرف‌های باباش مُردَم ولی نتونستم از خودم دفاع کنم.
وسطِ حرف‌هاش نفس کم میاره و با دستی لرزان گلوش رو ماساژ میده و میون گریه‌های ما دو زن دوباره شروع می‌کنه به رَجَز خوندن:
‐ بابا می‌دونی چمه؟ من عاشق شدم، عاشقِ دختری که واسه رسیدن به من از همه چیزش گذشت اون وقت من چیکار کردم واسش، داره بخاطرِ داشتن منه لعنتی از همه حرف می‌شنوه نفرین میشه می‌فهمین یا نه؟ حالِ مردِ بی‌غیرتی مثل من رو می‌فهمین؟
انقدر هق زدم که رمقی ندارم ولی شنیدن حرف‌های ارمیا دردناک‌تر از جامِ شوکرانِ، محکم دست‌هام رو به کمرش قفل می‌کنم و صورتم رو با حرص به سینه پهنش می‌کوبم و عطرِ دلنشینش رو به شامه می‌کشم و از تهِ دل زار می‌زنم و می‌لرزم.
‐ دیگه گریه نمی‌کنم ارمیا، دیگه غرورت و خورد نمی‌کنم توروخدا بس کن.
مثل گنجشکِ بی‌پناه تویِ آغوشش می‌لرزم، ارمیا محکم دست‌هاش رو به کمرم می‌کشه و ترسیده میگه:
‐ باشه عزیزم غلط کردم آروم باش.
ولی من ناآرام‌تر از قبل سینه‌اش رو می‌بوسم و پشتِ هم میگم:
‐ من دوست‌دارم، ارمیا بخدا دوستت دارم.
هر دو زانو می‌شکنیم و روی پارکت‌های خونه می‌شینیم و جوری هم‌دیگه رو به آغوش کشیدیم که کوبشِ قلبش برای گریه‌هام ریتمِ تند می‌زنه و اشک می‌ریزیم برایِ عشقی که طرفدار نداشت.
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #77
پارت هفتاد و پنج

ارمیا روی تخت می‌شینه و با دست اشاره می‌کنه تا کنارش بشینم، سمتش پرواز می‌کنم که کمرم رو می‌گیره و وادارم می‌کنه رویِ‌ پاهاش فرود بیام، دست دور گردنش می‌ندازم و با چشم‌های پف‌دارم نگاهش می‌کنم. دستش رو بلند می‌کنه و از روی میزِتوالت شونه رو برمی‌داره و به آرامی به موهای بلندم می‌کشه، دست‌های مردانه‌اش روی ابریشم موهام می‌لغزه و من غرق در آرامش میشم و مثل گربه صورتم رو به کفِ دستش می‌سابم. شونه رو رها می‌کنه و صورتم رو قاب می‌گیره.
‐ من بمیرم تورو این‌جوری نبینم.
‐ ارمیا! مگه من می‌ذارم تو بمیری.
‐ مگه دست توعه جوجه؟!
‐ آره، انقدر عشق به پات می‌ریزم که از دلت نیاد بری.
برای اولین بار در این روز نحس می‌خنده و من از نگاهِ جذابش انرژی می‌گیرم، محکم بغلم می‌کنه و زیر گوشم لب می‌زنه:
‐ بعضی وقت‌ها دلم می‌خواد انقدر تو بغلم فشارت بدم که هیچ فاصله‌ای بین ما نباشه.
‐ بین ما هیچ فاصله‌ای نمی‌تونه باشه زندگیم.
از نگاهش عشق می‌ریزه و من مطمعنم از تبارِ لیلی‌ها آمدم تا زیرِ خط ابرو این مرد جان بدم و جان بگیرم.
نوکِ بینیم رو می‌ب×و×س×ه و پیشونیش رو به پیشونیم تکیه میده و نفس عمیقی می‌کشه.
‐ یاس ازت می‌خوام یه قولی بهم بدی.
‐ چه قولی؟
‐ بخاطر هیچ چیز اشک نریز، وقتی چشم‌هات بارونی میشه حس می‌کنم بدترین مردِ روی زمینم که انقدر احمقم اجازه میدم زنم گریه کنه.
‐ ارمیا…
انگشتش رو به حالت سکوت روی بینیم می‌ذاره و وقتی ساکت می‌شم انگشتش رو پایین‌تر می‌کشه و دلم رو زیر و رو می‌کنه.
‐ فقط می‌خوام بگی چشم.
‐ چشم.
لبخند جذابی روی لب‌هاش جا خوش می‌کنه و ب×و×س×ه‌های ریزی به صورتم می‌زنه.
‐ ارمیا!
‐ من بهت نگفتم وقتی این‌جوری صدام می‌کنی احتمال داره از هیجان سکته کنم؟
به حالت اعتراض با مشت به سینه‌اش می‌کوبم که دوباره با صدای بلند می‌خنده و دست‌های گرمش کمرم رو می‌سوزونه.
‐ میشه ازت چیزی بخوام؟
‐ تو جون بخواه خانومم.
‐ میشه بچه‌دار شیم.
به حرفِ مسخره من قاه‌قاه می‌خنده ولی انگار حرف‌های بابا یادش می‌افته که اخم تو هم می‌کشه و با حرص میگه:
‐ بخاطر حرف‌های باباته؟
‐ آره، من می‌ترسم ارمیا. می‌ترسم خدا به تلافی دل‌شکستن بابام مجازاتم کنه.
‐ یاس عشق گناه نیست.
‐ می‌دونم، ولی با حرف‌های بابا خیلی بهم ریختم.
‐ ما تازه سه ماهه ازدواج کردیم، می‌دونی چقدر دلم می‌خواد تنهایی باهات برم مسافرت و وقت بگذرونم؟
‐ میشه بهش فکر کنی؟
‐ من برای تو حاضرم کوه جابه‌جا کنم نفسم.
لبخند زیبایی تقدیمش می‌کنم به پاسِ قدردانی فاصله‌ رو به صفر می‌رسونم، از هیجان سیراب شدن می‌خوام و می‌دونم من درمقابل ارمیا همیشه تشنه‌ام.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #78
پارت هفتاد و شش

به دو تا فرشته کوچولویی که کنار هم خوابیدن با عشق نگاه می‌کنم، لپ‌های تپل آراد در کنار دختر ده‌ روزه‌ای که تازه از بیمارستان امده خیلی توی ذوق می‌زنه. انقدر کوچیکه که نمی‌تونم تشخیص بدم شبیه کیه ولی مثل مامانش تو دل‌برو و جذابه، مَلِکا لب‌های کوچولوش رو جمع می‌کنه و با صدای ضعیفش شروع می‌کنه به گریه کردن. دلم ضعف میره براش و به آرامی بغلش می‌کنم و تکونش میدم تا آروم بشه، حس عجیبی بهم دست میده مثل شکلات شیرینی که بعد مکیدن تو دهنت تلخ میشه. یعنی من هم می‌تونم یه روزی بچه‌ای رو به آغوش بکشم که حاصِلِ عشق بی‌اندازم به اِرمیاست!
نسترن با شنیدن صدای ملکا وارد اتاق میشه و مثل همیشه با فریاد میگه:
‐ روژان! بیا این ننه غُرغُر رو ساکت کن پسرم و بیدار کرد.
حق به جانب سمت آراد که خوابه میاد و با دلتنگی بغلش می‌کنه و موهاش رو ب×و×س×ه بارون می‌کنه، روژان بادکنک به دست میاد داخل و با لحن شوخی میگه:
‐ از الان مادرشوهر بازی درنیاریا مگر نه دختر بهت نمی‌دیم.
نسترن چینی به بینی خوش تراشش میده و میگه:
‐ چه بهتر، از این به بعد روی خاله یاس سرمایه گذاری می‌کنیم ماشالا شوهرشم خوشگله مطمعنم دخترشم قشنگ میشه.
سمت من می‌چرخه و میگه:
‐ دخترت و میدی به ما؟
بی‌هوا جمله‌ای که زیاد تو بچگی شنیدم رو به زبون می‌آرم.
‐ نه، دخترم و قاب می‌کنم می‌زنم به دیوار تا همیشه پیشم بمونه.
چشم‌های هر دوشون غمگین میشه و دیالوگ معروف بابایوسف دلم رو ریش می‌کنه، بابا سال‌ها عشق ریخت به پایِ من ولی چرا کافی نبود؟! چرا عاشقانه‌های ارمیا مثل اکسیژن می‌مونه و نباشه می‌میرم؟!
صدای مامان از سالن هر سه‌مون رو از اون حال و هوا خارج می‌کنه:
‐ آتیش پاره مثلا اومدی کمک کنی؟ اون‌ها رو هم که مثل خودت کشوندی اتاق ته‌تغاری.
با صدای بلند می‌خندیم و به ظاهر همه چیز رو فراموش می‌کنیم، وارد سالن می‌شم و سمت مامان میرم که روی چهارپایه در حالِ زدن بادکنکه، پاهاش رو به آغوش می‌کشم و پشت هم می‌بوسم.
‐ مگه تولدِ؟! یه جشن کوچیک واسه ملکا که این همه تزیینات نمی‌خواد.
روژان بیشگونی از کمرم می‌گیره و با خنده حسودی بارم می‌کنه، نگاهی به سالن خونه یاسین می‌ندازم که به زیبایی برای جشن آماده کردیم. با دستمال روی میز رو تمیز می‌کنم، روژان و نسترن راجب لباسی که قراره بپوشن حرف می‌زنن. قسمت سخت ماجرا اونجاست که من از این دورهمی خانوادگی هیچ سهمی ندارم، همه دور هم جمع میشن حتی خانواده عمو محمد و عمو بهزاد. بغضم می‌ترکه و اشک‌ها غلتان به آرامی روی گونه‌ام جا خشک می‌کنن، گونه‌ای که صبح قبل اومدن بارها از ارمیا عشق و اطمینان گرفت. مامان که حالم رو می‌فهمه از چهارپایه پایین میاد و مادرانه به آغوشم می‌کشه، مثل بچگی‌هام که گریه می‌کردم صورتم رو ازش پنهان می‌کنم.
‐ اونی که بخاطرش رفتی ارزشش رو داشت؟
با حرف مامان صورت جذاب ارمیا جلوی چشم‌هام نمایان میشه، صدای مردانه‌ای که با ناز و نیاز اسمم رو صدا می‌زنه؛ مگه میشه ارزشش رو نداشته باشه! با اطمینان به مامان چشم می‌دوزم.
‐ بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم.
‐ پس حق نداری بخاطر این چیزها اشک بریزی، راهی که انتخاب کردی رو تا آخرش میری. یاس هیچ‌وقت نزار شوهرت احساس کنه تو خوشحال نیستی، این حس می‌تونه یک مرد رو از پا دربیاره.
با قدردانی مامان رو بغل می‌کنم و مثل وقت‌هایی که لوس می‌شدم لپ‌های سفیدش رو محکم ماچ می‌کنم و صدای خنده‌های بلندمون توی خونه می‌پیچه.
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #79
پارت هفتاد و هفت

چنگال رو داخل ظرف سالاد فرو می‌کنم و با حرص طرف یاسین می‌گیرم، از وقتی که اومده خونه مدام در حال اذیت کردن من و نسترنِ. مامان بخاطر بابا مجبور شد به خونه برگرده و من و نسترن مجاز شدیم به یک شام در خانه برادر، یادآوری خاطرات بچگی و مزه بی‌نظیر خورشت قیمه هم نمی‌زاره از دلتنگیم برای ارمیا کم بشه، بعد سه ماه این اولین شامیِ که بدون ارمیا می‌خورم.
بعد شام چای دارچین رو توی فنجان‌های بلوری می‌ریزم و به سمت بقیه میرم، روی مبل کنار یاسین می‌شینم و به صورت خوشگل ملکا نگاه می‌کنم که گوشی توی جیب شلوار جینم می‌لرزه. با دیدن اسم ارمیا به همراه کلی قلب از تهِ دل می‌خندم و بی‌توجه به سوت زدن‌ِ یاسین به ذوقم، جواب میدم:
‐ جانم عزیزم؟
‐ خوش می‌گذره جوجه؟
‐ اگه ناراحت نمیشی آره.
‐ مگه میشه از خوشحالی تو ناراحت بشم خانومم.
معذب از گوش وایسادن یاسین می‌خوام از جام بلند بشم که دست‌هاش رو محکم دور کمرم می‌پیچه و بیشتر از قبل صورتش رو به گوشی می‌چسبونه.
‐ یاس شام خوردی؟
‐ آره، تو چی؟
‐ من کوفت بخورم بدون تو.
‐ دردت به جونم گشنه موندی؟
‐ بیام دنبالت؟
می‌خوام جوابش رو بدم که یاسین با صدای ریزی میگه:
‐ بهش بگو امشب رو اینجا می‌مونی.
به حالت اعتراض دست‌هام رو تکون میدم که نسترن شیطنتش غُل می‌کنه و آراد رو به روژان میده و با ضرب گوشی رو از دست‌هام می‌کشه و تا به خودم بیام شروع می‌کنه به حرف زدن و یاسین محکم‌تر منو به خودش فشار میده تا نتونم جلوی نسترن و بگیرم.
‐ سلام آقا ارمیا خوب هستید؟ بدون یاس موندن خوش می‌گذره؟
نمی‌دونم دل‌بندم چی میگه که نسترن از خنده ریسه میره و بریده بریده میگه:
‐ این خاصیت ما دو تاست، همچین شوهر رو به خودمون وابسته می‌کنیم که بدون ما نتونه آب بخوره همین الانشم محسن بیهوش شده ولی از اونجایی که ما داره بهمون خوش می‌گذره قرار نیست امشب بیایم خونه.
نسترن بدون خداحافظی گوشی رو سمتم پرت می‌کنه و تو بغل روژان از خنده ریسه میره. گوشی رو سمت گوشم می‌برم و میگم:
‐ ارمیا!
پوف کلافه‌ای می‌کشه و با لحنی خسته میگه:
‐ یاس آماده شو میام دنبالت.
‐ اما…
‐ اما نداره، لعنتی دارم خفه میشم تو خونه می‌فهمی؟
یاسین که می‌فهمه نیاز به تنهایی دارم پیچک دست‌هاش رو باز می‌کنه، سمت اتاق میرم و آروم میگم:
‐ ارمیا بعد مدت‌ها اومدم خونه داداشم، برای جشن فردا که نمی‌تونم بمونم پس حداقل شب و باهاشون بگذرونم.
‐ یاس من محدودت نمی‌کنم ولی هرجایی هم باشی دوست ندارم شب و ازم دور بمونی.
‐ فقط یه شبه!
پشت هم نفس‌های عمیق می‌کشه و با دلخوری میگه:
‐ باشه خوش بگذره.
بدون این‌که منتظر جوابم بمونه تماس رو قطع می‌کنه و این همون دعوای زن و شوهری حساب میشه؟!

روژان از اتاق ملکا خارج میشه و خسته کنار یاسین دراز می‌کشه، یاسین مثل همیشه که وجود ما واسش مهم نیست زنش رو محکم بغل می‌کنه و صدای ماچ‌های بلندش نسترن رو غرق خنده می‌کنه ولی یک جایی به اسم قلب شروع می‌کنه به بی‌قراری و دلتنگی.
یاسین وسط سالن واسه همه جا انداخته تا به قول خودش مثل گذشته بچگی کنیم و بخندیم.
بالشت بازی‌مون که تموم میشه چهار تایی دراز کش روی زمین می‌افتیم و همچنان می‌خندیم که صدای گریه آراد بلند میشه و نسترن شروع می‌کنه به فوش دادن ما.

چراغ‌ها که خاموش میشه سکوت سالن رو فرا می‌گیره، سرم رو به بالشت فشار میدم و چشم‌هام رو می‌بندم تا خوابم بگیره ولی دریغ از یک لحظه آرامش، برای خوابیدن نیاز به آغوش مردانه‌ای دارم تا نوازشم کنه. من چطور قبول کردم بمونم؟!
پوف کلافه‌ای می‌کشم و توی جام نیم‌خیز میشم و با حسرت به یاسین و روژان نگاه می‌کنم، با حرص سرم رو به مبل تکیه میدم، گردنبد اعطایی ارمیا رو تو مشت می‌گیرم و سعی می‌کنم بخوابم.
نیم ساعتی با خودم کلنجار میرم ولی هر لحظه بی‌قرارتر میشم، گوشی و از روی میز برمی‌دارم و به صفحه‌اش خیره میشم، یه عکس دو نفری از روز عروسیمون. مثل دیوانه‌ها بدون توجه به این‌که ساعت سه نصفه شبه به ارمیا زنگ می‌زنم، بعد چهار تا بوق با صدای رگه‌داری جواب میده:
‐ چه عجب یادی از ما کردی؟
‐ ارمیا!
‐ بله؟
و این بله بجای جان گفتن یعنی این مرد حسابی از دستم دلخوره. بخاطر این‌که صدام بقیه رو بیدار نکنه وارد بهارخواب میشم، اوایل پاییز و هوا کمی سوز داره تاب دکلته توسی پوشیدم همونی که ارمیا میگه بهم میاد.
‐ خوابم نمی‌بره.
‐ منم.
‐ میای دنبالم؟
‐ الان؟
‐ اره، نمی‌تونم تا صبح صبر کنم.
‐ چرا؟
‐ چون دلتنگی داره خفم می‌کنه.
کمی مکث می‌کنه و جوابی به احساسات غلیان شده‌ام نمیده و معلومه حالاحالاها قرار نیست آشتی کنه. باد به آرامی موهام رو به رقص درآورده، یک تارش رو به انگشتم می‌پیچم و ناز می‌ریزم توی صدای خمارم.
‐ ارمیا.
‐ ده دقیقه دیگه اونجام.
با ذوق تماس و قطع می‌کنم و وارد سالن میشم، پاورچین پاورچین سمت اتاق میرم و مانتوم رو می‌پوشم.
با تک زنگ ارمیا یادداشت و روی میز می‌ذارم و آراد غرق خواب رو می‌بوسم.
سوار آسانسور میشم و برای رسیدن به پایین لحظه شماری می‌کنم، به محض دیدن ماشینش با عجله سمتش می‌دوئم و جلو می‌شینم، بدون این‌که نگاهش کنم محکم بغلش می‌کنم و با عطش عطرش رو به شامه می‌کشم. بی‌قرارتر از من دست‌هاش رو دور من می‌پیچه و صورتم رو ریز می‌ب×و×س×ه.
‐ ارمیا.
‐ جانِ‌ارمیا!
‐ چیکارکردی با دلم؟ یه لحظه‌ام بدون تو نمی‌تونم بمونم.

جوابی بهم نمیده در عوض حرارت دست‌هاش کمرم رو می‌سوزونه و صدای نفس‌های بلندش کنار گوشم دیوانه‌ام می‌کنه، کش رو از موهام جدا می‌کنه و ابریشم‌های بلند روی شونه‌ام می‌افتن. لب‌های داغش صورتم رو کنکاش می‌کنن و من رو به مرز جنون می‌رسونن. و در آخر کنار گوشم با صدای محشرش می‌خونه.
‐ حرف اول اسمته گردن من تا ابد
تو رو می‌بینمت ضربان دلم میره بالای صد
دفعه اولی که تو رو دیدمت این دِله زد رو همه خط
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #80
پارت هفتاد و هشت

ماسک رو به دماغم می‌زنم و با انزجار شروع می‌کنم به سرخ کردن ماهی، زیر برنج رو کم می‌کنم و سالاد رو توی ظرف می‌ریزم.
صدای آهنگ مورد علاقم از تلوزیون پخش میشه و من با ذوق می‌رقصم، گوشیم زنگ می‌خوره و اسم غزل به همراه عکس مزخرفش خوشحالم می‌کنه.
‐ جونم غزل؟
‐ اگه می‌دونستم بدمت به ارمیا کمتر می‌بینمت هیچ‌وقت این‌کار رو نمی‌کردم.
‐ دیگه ارمیا هست تو رو می‌خوام چیکار.
‐ شوهر ذلیل بدبخت.
با صدا می‌خندم و دوباره میرم سراغ ماهی، انگار خوب سرخ شده.
‐ کجایی جیگر؟
‐ دارم ماهی سرخ می‌کنم.
‐ تو ماهی؟ مگه از بوش بدت نمیاد.
‐ وای نگو که حالم همین‌جوریش خرابه ولی چون ارمیا دوست داره گفتم براش ماهی بپذم ببرم بوتیک آخه امروز سرش شلوغه نمی‌تونه بیاد نهار‌.
‐ بی‌خبر میری؟
‐ آره، سوپرایز و اینا.
‐ باشه، فقط زود برگرد که با نیلوفر می‌خوایم شام چتر شیم خونه شما.
‐ غزل توی خراب کردن دو نفری‌های منو ارمیا استادی بخدا.
‐ ایش، دو نفری‌هاتون تموم نشد پرنسس!
با کلی بد و بیراه تماس رو قطع می‌کنم، به سمت اتاق میرم و سر و سامانی به صورتم می‌دم، مانتوپاییزه دُلفینی رنگ می‌پوشم به همراه شال و کتونی مشکی. ظرف غذا رو برمی‌دارم و از خونه خارج میشم.

از پشت شیشه به ارمیا چشم می‌دوزم، پیراهن زرشکی خوش‌رنگش انقدر بهش میاد که از مانکن‌های بوتیک چشم گیرتر شده، مثل همیشه مشتری زیاده و ارمیا ماگ به دست جلوی پیشخوان مشغولِ.
در شیشه‌ای رو باز می‌کنم و با لبخند بهش نزدیک می‌شم.
‐ سلام.
با تعجب نگاهم می‌کنه و کمی بعد لبخند عمیقی روی لب‌هاش می‌شینه، به طرفم میاد و عشق می‌ریزه به لپ‌های گل‌انداخته‌ام.
‐ سلام خانومِ‌ خوشگلم، چه عجب راه گم کردی!
‐ گفتی سرت شلوغه نهار نمی‌تونی بیای، منم دیدم تا شب طاقت نمی‌آرم اومدم با هم غذا بخوریم.
ظرف غذا رو بالا می‌گیرم و چشمکی می‌زنم، با قدردانی نگاهم می‌کنه و با چشم‌های جادوییش ذره‌ذره مجذوبم می‌کنه.
‐ عزیزم برو اتاقک تهِ بوتیک منم تا نیم ساعت دیگه میام.
سری به علامت مثبت تکون میدم و از بینِ مشتری‌ها رد میشم و در چوبی رو باز می‌کنم.
یه اتاق خیلی کوچولو که سمت راستش یه یخچال نُقلی با یه گاز رومیزی داره، سمت چپ هم یه میز چهار نفره غذا خوری وجود داره.
ظرف سالاد رو به همراه غذا و نوشابه می‌چینم، زیاد طول نمی‌کشه که ارمیا وارد اتاق میشه و به محض این‌که در رو می‌بنده نفس عمیقی می‌کشه و به میز با عشق نگاه می‌کنه.
‐ به‌به چه بویِ‌خوبی داره گلم.
‐ نیما نمیاد؟
‐ آخرین مشتری رو راه بندازه میاد.
صندلی رو عقب می‌کشه و کنار من می‌شینه، با عشق براش برنج می‌کشم و یک تکه ماهی هم بهش اضافه می‌کنم.
‐ نمی‌دونی وقتی دیدمت چقدر خوشحال شدم، فکر این‌که نهار رو تنها بمونی داشت دیوانم می‌کرد.
‐ مگه بدونِ تو میشه قربونت برم!
دماغم رو بین انگشتش می‌گیره و فشار میده، یک قاشق می‌خوره و با دست علامت لایک رو نشونم میده.
بی‌میل به غذام ناخنک می‌زنم که ارمیا متوجه میشه.
‐ گرسنه نیستی عزیزم؟
‐ راستش، من ماهی دوست ندارم.
‐ عه! پس چرا درست کردی وقتی خودت نمی‌خوای بخوری؟
‐ بخاطر تو، چون می‌دونم خیلی ماهی دوست داری.
با لبخند قربون صدقه‌ام میره و می‌خواد بهم نزدیک بشه که در چوبی باز میشه و نیما با اون تیپ عجیبش وارد میشه.
‐ بَه سلام زنداداش، چه بویی داره این غذا.
با اشتها یه عالمه غذا برای خودش می‌کشه و شروع می‌کنه به خوردن، ارمیا با لبخند نگاهش می‌کنه و دست من رو یواشکی فشار میده.
‐ شب مهمون داریم.
‐ کی؟
‐ غزل باز همه رو سَر خود دعوت کرده.
نیما به زور غذاش رو قورت میده یک نفس نوشابه رو سَر می‌کشه.
‐ زنداداش منم هستما، نمی‌دونم چرا چند روزه زرشک‌پلو با مرغ به دلم افتاده.
ارمیا با اخم نگاهش می‌کنه و با حرص میگه:
‐ سرآشپز مخصوصت نیستا! لازم نکرده چیزی درست کنه مگه من مُردم خودم رفتنی خونه از بیرون غذا می‌گیرم.
‐ وا داداش زن گرفتی واسه چی؟
‐ خسته میشه، مگه تا شب چند ساعت وقت هست؟ عزیزم برو خونه استراحت کنم شام با من.
با قدردانی نگاهش می‌کنم و دلم ضعف میره برای نگرانی‌های قشنگش.
‐ ارمیاجان نگران نباش خودم درست می‌کنم.
می‌خواد مخالفت کنه که با چشم‌هام ازش خواهش می‌کنم ادامه نده.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
4
بازدیدها
392
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین