بر روی تختی که روزی آغاز آرزو هایم بود نشسته ام و به دیوار روبه رویم که عکس من و اون خود نمایی می کنم نگاهی می اندازم گویی اشک هایم با آن عکس رابطه مستقیمی دارند با عصبانیت اشک های صورتم را پس می زنم و به سراغ دفتری می روم که از اول تا آخر همه چیز را در آن نوشته ام
****
بسم الله الرحمن الرحیم
خوب به یاد می آورم اولین بار که مهرزاد را دیدم کی و کجا و چه روزی بود دم در دانشگاه الزهرا تهران بود که دیدمش دقیق یادم هست با فاطمه دم دانشگاه ایستاده بودیم که مهرزاد داداشش بیاد دنبالش روز یکشنبه ساعت ۱۰ صبح بود اولین بار اونجا دیدمش پسر با شخصیت و متواضعی نشون می داد اما خاک دو عالم بر سرم که گول ظاهرش را خوردم ماه ها و روز ها و ساعت ها می گذشت تا روزی که فاطمه گفت:
_ ماهور
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_جانم؟!
دست پاچه بود این از تمام حرکاتش هویدا بود و من این را به خوبی فهمیده بودم و به زبون آوردم و گفتم:
_ فاطی چی شده؟!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_ مهرزاد خاطرت رو می خواد ازم خواست شمارت رو بهش بدم من ندادم گفتم به خودت بگم.
لبخندی زدم و گفتم:
_ اشکالی نداره عزیزم
خانواده فاطمه خانواده با اصل و نسبی بودن و تا حالا نه از خودش و نه از داداشش بدی ندیده بودم آخه چند باری شده بود که من را به خانه امان برسانند حتی مادرم هم از این موضوع مطلع بود اوایل دوستیام با مهرزاد آنقدر خوب بود که اصلا متوجه نشدم کی دوسال از دوستیمان گذشت تا اینکه یک اردیبهشت هزار و سیصد نود و نه سالگرد دوستیمان بود بهم گفته بود که به پارک جلوی خانهمان بروم و من هم رفتم کلمه به کلمه صحبت هایش را به خاطر دارم از ب بسم الله تا نون پایانش را هم نوشتم و هم به خاطر سپردم.
---------