. . .

متروکه رمان آغوش دلدادگی | hana81

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
نام رمان: آغوش دلدادگی
نام نویسنده: hana81
ژانر: تراژدی - عاشقانه
ناظر: @Sevda22
مقدمه:
این رسمش نبود قرار بود که بمانی
اما...
بی معرفت شدی
دلم را سفت و محکم گرفتی و به یک باره به نا کجا آباد کوچ کردی
و من...

****
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #3
بر روی تختی که روزی آغاز آرزو هایم بود نشسته ام و به دیوار روبه رویم که عکس من و اون خود نمایی می کنم نگاهی می اندازم گویی اشک هایم با آن عکس رابطه مستقیمی دارند با عصبانیت اشک های صورتم را پس می زنم و به سراغ دفتری می روم که از اول تا آخر همه چیز را در آن نوشته ام
****
بسم الله الرحمن الرحیم
خوب به یاد می آورم اولین بار که مهرزاد را دیدم کی و کجا و چه روزی بود دم در دانشگاه الزهرا تهران بود که دیدمش دقیق یادم هست با فاطمه دم دانشگاه ایستاده بودیم که مهرزاد داداشش بیاد دنبالش روز یکشنبه ساعت ۱۰ صبح بود اولین بار اونجا دیدمش پسر با شخصیت و متواضعی نشون می داد اما خاک دو عالم بر سرم که گول ظاهرش را خوردم ماه ها و روز ها و ساعت ها می گذشت تا روزی که فاطمه گفت:
_ ماهور
لبخندی بهش زدم و گفتم:
_جانم؟!
دست پاچه بود این از تمام حرکاتش هویدا بود و من این را به خوبی فهمیده بودم و به زبون آوردم و گفتم:
_ فاطی چی شده؟!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_ مهرزاد خاطرت رو می خواد ازم خواست شمارت رو بهش بدم من ندادم گفتم به خودت بگم.
لبخندی زدم و گفتم:
_ اشکالی نداره عزیزم
خانواده فاطمه خانواده با اصل و نسبی بودن و تا حالا نه از خودش و نه از داداشش بدی ندیده بودم آخه چند باری شده بود که من را به خانه امان برسانند حتی مادرم هم از این موضوع مطلع بود اوایل دوستی‌ام با مهرزاد آنقدر خوب بود که اصلا متوجه نشدم کی دوسال از دوستیمان گذشت تا اینکه یک اردیبهشت هزار و سیصد نود و نه سالگرد دوستیمان بود بهم گفته بود که به پارک جلوی خانه‌مان بروم و من هم رفتم کلمه به کلمه صحبت هایش را به خاطر دارم از ب بسم الله تا نون پایانش را هم نوشتم و هم به خاطر سپردم.
---------
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #4
- ماهور
سرم از شرم و خجالت به پایین بود نمی دانم چرا هنوز بعد از یکسال وقتی صدایم می کند گونه هایم گلگون می شود و شرم‌زده سرم را به پایین می اندازم گویی کاری خلاف شر کرده‌ام سر به زیر گفتم:
- بله
نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:
- اولین بار که دیدمت دلم لرزید اما جرئت جلو آماده را نداشتم وقتی فهمیدم دوست فاطمه هستی آرامش بود که به دلم سرازیر شد کم کم حسم نسبت بهت قوی و قوی تر می شد تل اینکه درخواستم رو قبول کردی اما الان درخواست دیگه‌ای ازت دارم که جوابت هر چی باشه تا آخرش هستم‌.
برای لحظه‌‌ای از حرف نزده‌اش هم ترسیدم اما باید به خودم مسلط می شدم نباید و تشویش درونم پی می برد
****
با صدای زنگ در دفتر نفرت انگیز را درون کشو می گذارم و قدم زنان به سمت در می روم تا به در برسم هزاران بار آرزو کردم که ای کاش اونا نباشد ای کاش مادر نباشد و هزاران ای کاش که عمرشان بسی کوتاه تر از ان‌چه بود که می پنداشتم در را که باز کردم گویی به برق متصل شده باشم خشک شدم رفیق گرمابه و گلستانم بود نمی دانستم باید به کلبه ویران شده‌ام دعوتش کنم یا داد بزنم سرش و بیرونش کنم نمی دانستم چه کنم که برازنده حداقل خودم و تربیت خانوادگی‌ام باشد پس دلم را پی نخود سیاه راهی کردم و عقل را به عنوان قاضی در نظر گرفتم گذاشتم این بار او حکم صادر کند حتی به غلط نمی دانم به یکباره عقل ناخلفم چه کرد که زبانم در دهانم چرخید و گفت:
-بیا و ببین کلبه احزان شده‌ام را
---------
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

hana81

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
20
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
77
نوشته‌ها
230
راه‌حل‌ها
5
پسندها
800
امتیازها
173
سن
21

  • #5
سرش را پایین انداخته بود گویی از صحبت کردن‌اش می‌ترسید خسته شدم از سکوت بی‌اندازه‌اش دیگر اختیار زبان و رفتارم را نداشتم به سطوح آمدم و گفتم:
-حرف می‌زنی یا در را ببندم و حوصله خودت و خانواده‌ات رو ندارم.
سرش را بیشتر در گلوی‌اش پنهان کرد و گفت:
-حلالش کن آه‌ات گرفتتش داره زره زره جون می‌ده.
خنده‌ام گرفته بود گویی برایم جوک بامزه‌ای تعریف کرده بود دادی زدم که گویی گوش فلک را به یکباره کر کرده بود.
-بفهم چی می‌گی بفهم ع×و×ض×ی تو این آتیش رو توی زندگی من انداختی تو می‌دونستی تو فهمیده بودی اما به من نگفتی می‌دونی آرزوی هرشبم چیه؟!
سرش را با ترس بالا آورد و گفت:
- چی؟!
نیشخندی زدم و گویی با این حرف می‌خواستم آتیش دلم را آرام کنم.
-آرزو می‌کنم زره زره جون بده و سرنوشت خودت بشه مثل من آرزو می‌کنم یه دوست مثل خودت وارد زندگی‌ات بشه که بفهمی من چی کشیدم.
به یکباره گویی برق هزار ولت به او وصل شده بود مانند ساختمانی که یک زمانی استوار بود برروی زمین فرو ریخت و به دست و پاهایم افتاد و شروع به التماس های بی وقفه کرد گویی گوش هایم کر شده بود دلم از سنگ شده بود به همانند یک آشغال او را پرت کردم و در را بستم به سرعت به اتاقم پناه بردم و هق هق دوباره سر دادم دلم پر بود هم از رفیقم هم از آن برادر نامرد و ناجوانمردش او همه چیز را می‌دانست اما به من حرفی نزد سخنی نگفت او تقصیر کار نبود اما دلم پر بود از نارفیق رفیق نما دلم پر بود برای امروز حسابی ظرفیتم پر شده بود دیگر تحمل نداشتم تلفنم را برداشتم دنبال شماره‌اش گشتم دوست داشتم مدتی از این جو متشنج خارج شوم نمی خواستم دیگر هر کسی را که به او مرتبط می شود را ببینم با بوق دوم تلفن را برداشتم صدای گرم‌اش به دلم نور امیدی انداخت.
- سلام عشقم خوبی خواهرم؟!
لبخندی از این ابراز علاقه‌اش بر صورتم نشست.
- خوبم تو خودت خوبی؟! داداش یه چی بخوام یه چی بگم نه نمی‌یاری؟
نمی‌دانم چرا این را به خوبی حس کردم که از سخنم ترسید و گفت:
-چی‌شده چی می خوای؟! نکنه دوباره اومده دم در اذیت‌ات کرده؟!
هول شدم از او بعید نبود که به‌یکباره به ایران بیاید و دوباره حساب‌اش را کف دست‌اش بگذارد.
-نه داداش خواهرش اومده بود که خودم حساب‌اش را رسیدم می‌خوام بیام انگلیس پیشت دیگه خسته شدم از دست این خونه و اتفاقایی که پشت سر هم برایم پیش می‌آید دیگه نمی‌کشم
نفس عمیقی کشید و گفت:
-باشه همین الان کارهات را درست می‌کنم نهایتا تا یک ماه دیگه می‌ای پیش خودم نگران نباش آبجی جانم الان هم برو بخواب و استراحت کن به فکر هیچی هم نباش.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
89
بازدیدها
10K
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین