. . .

متروکه رمان آغوش خیالی | زهرا سرابی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
6tm7_img-20210415-wa0005.jpg

نام رمان: آغوش خیالی
ژانر: عاشقانه
نویسنده: زهرا سرابی

خلاصه
دلم تنگ است؛ برای کسی که نمی‌شود او را خواست، نمی‌شود او را داشت، فقط می‌شود سخت برای او دلتنگ شد؛ و در حسرت آغوشش سوخت.
من دختری هستم از تبار لیلی، پس محکومم به عاشقی از جنس جنون.
و تو ای جانان من؛ وقتی که مجنون می‌شوی لیلی شدن را کم می‌آورم.
آوای دلت را با کدامین ساز عاشقی می‌شود نواخت؟
بند بند وجودم تار می‌شود، دلم به لرزه می افتد،
لیلی شده‌ام؟




مقدمه
ثانیه‌ای نیست که نشود به تو اندیشید؛
وقتی می‌خندم،
وقتی می‌گریم،
وقتی قدم می‌زنم،
در ذهن و قلبم هک شده‌ای
ای یار شیرین!
دیوانگی بدون تو بی‌معناست
ای‌ عشق دوست داشتی!
من از عشق به جنون رسیده‌ام...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 34 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #51
پارت چهل و نه

به محض رسیدنمون به سالن بابا مجبورم می‌کنه روی مبل دو نفره بشینم، با گریه نگاهی به جمع می‌ندازم.
مامان و زن‌عمو سعی دارن از زیر زبون بقیه قضیه رو بکشن بیرون و روژان و نسترنی که با نگرانی نگاهم می‌کنن، بابا جوابی به سوال‌های متعددشون نمیده و از بازوی متین می‌گیره و وادارش می‌کنه کنار من بشینه.
فوری به قصد بابا پِی می‌برم و از جام بلند میشم که فریاد بلندش رعشه می‌ندازه به تنم، همه از ترس بابا ساکت میشن و هیچ‌کس جرعت مخالفت نداره.
آرام سر جام می‌شینم و با هق‌هقی خفه سر به زیر میشم، متین بی‌قرار پای راستش رو تکون میده و کلامی سخن نمیگه.
بابا خطاب به عمو میگه:
‐ محمد، زود باش یه خطبه عقد موقت براشون بخون تا محرمیتشون محضری بشه.
با وحشت سرم و بلند می‌کنم و به اعتراض بابا رو صدا می‌زنم که با چشم غره بابا روبه‌رو میشم.
شدت گریه‌ام بیشتر میشه و مرزی به دیوانگی ندارم، انقدر این روزها اشک ریختم که صدای شادم رو از یاد بردم.
یاسین سمتم میاد و دست‌هام و می‌گیره و آروم نجوا می‌کنه:
‐ خواهری آروم باش کم مونده پس بیوفتی.
بی‌قرار به آغوشش پناه می‌برم و دردودل می‌کنم با برادرم ولی با چاشنی اشک:
‐ یاسین اگه مرد من کسی باشه جز ارمیا بخدا که دنیام تموم میشه.
‐ هیش چرند نگو یاس، ای کاش زودتر بهم گفته بودی تو دلت چه‌خبره.
سربه‌زیر میشم و جوابی به برادر نگرانم نمی‌دم، عمو محمد لب باز می‌کنه و اولین کلام که از دهنش بیرون میاد سردرگم دنبال یک راه‌حل می‌گردم. خودم و سمت متین می‌کشونم و آهسته و متلاطم میگم:
‐ متین توروخدا قبول نکن، من نمی‌تونم خوشبختت کنم وقتی که همه‌ی ذهن و قلبم درگیر یه مرد دیگس. جان یاس قبول نکن.
با التماس نگاهش می‌کنم که با نیم‌رخ عصبیش روبه‌رو میشم، پیشونی بلندش بخاطر استرس پر از ع×ر×قِ و چشم‌های بی‌قرارش و بسته و لب‌های باریکش و روی هم فشار میده.
عمو منتظر شنیدن یک کلمه از زبان متینه، ولی به جای قِبَلتُ یک نه محکم همه‌ی جمع رو شوکه می‌کنه ولی لبخندی عمیق به لب‌های من می‌شونه.
بابا با بهت به متین نگاه می‌کنه و عمو محمد با خشم میگه:
‐ مسخرمون کردی پسر! چند ساله چپ میری راست میای اسم یاس از دهنت نمی‌افته، یک هفتس مثل روانی‌ها گوشه خونه افتادی بخاطر نه محکمی که ازش شنیدی. حالا که یک قدمی آرزوت رسیدی داری جا می‌زنی؟!
متین از جاش بلند میشه و مقتدر و محکم سخن میگه:
‐ من عاشق یاسی بودم که وقتی نگاهش می‌کردم بِکر بودن و حس می‌کردم، از حجب و حیاش قند تو دلم آب میشد. حسرت تارهای بلندش که زیر پوشش از دید چشم‌هام دور می‌موند روانیم می‌کرد؛ ولی یاس الان هیچ چیزش بکر نیست، نگاهش وقتی که به اون پسره می‌افته حیا نداره. زبونش موقع حرف از اون غَلاف نمیشه.
جلوی همه دوست داشتن از مردی رو جار زده که من نبودم.
با خجالت سربه زیر میشم که متین نگاهی به من می‌ندازه و با لحنی مظلوم هجی می‌کنه:
‐ نه، من عاشق این یاس نیستم.
بعد از تموم شدن حرفش با سرعت از سالن خارج میشه، زن‌عمو با خوشحالی از جاش بلند میشه و با چشم و ابرو از عمو می‌خواد که بِرَن.
و اما بابا ساکت گوشه مبل کز کرده و به‌شدت غرور شکستش رو حس می‌کنم.
عمو محمد از جاش بلند میشه و با لحنی شرمنده از بابا معذرت‌خواهی می‌کنه و بی‌خدافظی خونه رو ترک می‌کنن.
من می‌مونم و پدری که سکوت عجیبش نشان از عصبانیت بیش از اندازشه.
با استرس نگاهی به یاسین می‌ندازم که با نگاه گرمش ازم استقبال می‌کنه.
بابا ناگهانی از روی مبل بلند میشه و سمت من خیز برمی‌داره، از ترس جیغ بلندی می‌کشم که بی‌اعتنا به دختر ته‌تغاریش محکم از بازوم می‌چسبه و به سمت تک اتاق طبقه پایین میره. با وحشت از مامان و یاسین کمک می‌خوام که بابا سمت داخل پرتم می‌کنه و درو از پشت قفل می‌کنه.
با التماس به در چوبی اتاق می‌کوبم و داد می‌زنم:
‐ بابا توروخدا این‌جوری تنبیه‌ام نکن، مامان یاسِت این تو دوام نمی‌یاره.
صدای التماس مامان و نسترن بین جیغ‌های محکم روژان و غیرت گل انداخته یاسین توی خونه همهمه ایجاد کرده‌.
ولی بابا به‌حرف هیچ‌کس گوش نمیده و با صدای بلند میگه:
‐ این در فقط برای غذا رسوندن به یاس باز میشه، گوشی و بیرون رفتن و آزادی دیگه ممنوع‌.
بعد خطاب به دختر بیچارش میگه:
‐ میدم اتاق بالا رو از بیخ خراب کنن یاس، شده تا آخر عمر پشت این اتاق نگهت می‌دارم ولی اجازه نمیدم یه تار موت به این پسره برسه.
مشت‌های بی‌جونم دیگه رمقی برای مبارزه ندارن، چشم‌های عسلی‌ رنگم اشکی برای ریختن پیدا نمی‌کنن. با ناله پشت در سُر می‌خورم و بی‌توجه به جروبحث بابا و یاسین به قتلگاه جدیدم چشم می‌دوزم.
اتاق بزرگی که تخت دو نفره بزرگی داره ولی بدون هیچ پنجره و راه ارتباطی به بیرون.
من بی‌شک این‌جا دوام نمیارم، بدون ارمیا و صدای نابش و عطر تلخ و م×س×ت کنندش.
بی‌شک امشب شب آخره.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #52
پارت پنجاه

با نوازش‌های موهام از خواب بیدار میشم، تشخیص دست‌های مهربون مامان کار سختی نیست. نیم خیز میشم و با عطش خودم و به آغوشش پرت می‌کنم و عمیق عطر تنش رو به شامه می‌کشم. بویی مثل گل‌های بهشت، بی‌شک مامان یک فرشته‌اس که خدا نصیبمون کرده.
دستی به موهای بلندم می‌کشه و کنار گوشم نجوا می‌کنه:
‐ من چه مادری‌ام که نفهمیدم تو دل دخترکم چه خبره.
بیشتر خودم و بهش می‌‌چسبونم و با اعتراض صداش می‌کنم ولی مامان بی‌اعتنا به لحنم ادامه میده:
‐ من برعکس پدرت مخالف ارمیا نیستم، هرچند که مُنکِرِ اشتباهاتش تو گذشته نمیشم ولی از نگاهش وقتی دخترم و می‌بینه می‌فهمم تو دلش چه‌خبره. از برق نگاهش وقتی تورو می‌بینه خوشم میاد.
تحت تاثیر حرف‌های شیرین مامان لبخند عمیقی می‌زنم و سرم و روی پاهاش می‌زارم تا موهای محتاجم رو نوازش کنه، مامان با دست‌های جادوییش آرومم می‌کنه و میگه:
‐ یوسف همیشه یه نوع ترس تو وجودش بود؛ از این‌که تو و نسترن اننتخاب اشتباهی بکنید. به راحتی تونست نسترن و واسه ازدواج با محسن مجاب کنه ولی تو جلوش ایستادی.
‐ مامان من تا آخر عمر واسه کاری که با بابا کردم خودم و نمی‌بخشم ولی اصلا پشیمون نیستم، من هر کاری می‌کنم تا به ارمیا برسم هر کاری.
‐ جلوتو نمی‌گیرم دخترم، برو پِیِ دلت.
سرم و از روی پاهاش برمی‌دارم و با عشق نگاهش می‌کنم، مامان هرچند که هیچ قدرتی در برابر بابا نداره ولی با همین حرف‌های قشنگش تونست امیدوارم کنه.
مامان سینی حاوی کره و مربای توت‌فرنگی مورد علاقم رو سمت من می‌گیره و خودش با عشق برام لقمه می‌گیره و من بین شیرینی مربا انگار که زهر قورت میدم وقتی‌که یاد روزهای قبل می‌افتم.
یاس و مربای محبوبش، و مثل همیشه لپ‌های لوچ شده از مربا و خنده‌های بی‌حدواندازه بابایوسف و قربون‌صدقه‌های شیرینش.
چقدر این تصاویر برام دور بنظر می‌رسه، انگار وارد تونل زمان شدم و از روزهای خوبی که داشتم فاصله می‌گیرم.
بی‌رمق لیوان شیر و سر می‌کشم و بین دو راهی گیر کردم برای گفتن یا نگفتن ولی دلتنگی مجبورم می‌کنه تا لب‌ازلب باز کنم:
‐ مامان!
‐ جانم.
‐ ام… میشه… وقتی بابا رفت گوشیم و بیاری با ارمیا تماس بگیرم.
بعد از اتمام جملم فوری سرم و پایین می‌ندازم تا نگاهم به مامان نیوفته، ولی جواب مامان بادم و خالی می‌کنه:
‐ درسته با کارهای بابات موافق نیستم؛ ولی پشتشم خالی نمی‌کنم.
با التماس نگاهش می‌کنم ولی مامان سینی صبحونه رو برمی‌داره و ب×و×س×ه‌ای به لپم می‌زنه و از اتاق خارج میشه.
صدای پیچیدن قفل توی در آه از نهادم جاری می‌کنه.
نگاهی به اتاق میهمان که الان زندان من شده می‌ندازم، تخت قول‌پیکر همراه رو تختی شکلاتی رنگش و تابلو بزرگی از شعر مولانا که روی دیوار نصب شده.
خداروشکر اتاق مجهز به سرویس بهداشتیه و هیچ راهی به بیرون ندارم. هه! به معنای واقعی کلمه زندانی شدم.
فکر کردن به ارمیا و نگرانی‌ام نصبت به حالش بی‌قرارم می‌کنه، یعنی الان حالش خوبه؟ با کتک‌هایی که خورد بعید می‌دونم. با یادآوری دیشب و صورت خونین ارمیا اشک ‌توی چشم‌هام جمع میشه و مثل این چند روز اخیر دست‌هام رو دورم می‌پیچم تا بلکه آغوشش رو خیال کنم و آروم شم. و هربار معجزه می‌کنه این آغوش خیالی.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #53
پارت پنجاه و یک

به کوکو سبزی‌های داخل بشقاب چشم می‌دوزم، سبزی‌های تازه و خوش رنگ وسوسه‌ام می‌کنن تا به این گشنگی پایان بدم ولی درست تو همون لحظه صورت خونی ارمیا جلوی چشم‌هام ظاهر میشه و هوای دلم و بارونی می‌کنه.
دو روزی از زندانی شدنم می‌گذره و من مطمعنم اگه یک روز دیگه بدون حضور ارمیا بگذره تو این اتاق دق می‌کنم.
تو حال و هوای خودمم که قفل اتاق باز میشه و قامت یاسین پشت در نمایان میشه.
آروم سمتم قدم برمی‌داره و کنار من روی تخت می‌شینه، بی‌قرار سرم و روی شونه‌هاش می‌زارم و اون آروم شروع می‌کنه به حرف زدن:
‐ حالش خوبه، اتفاق خاصی براش نیوفتاده.
لبخندی از خوشی می‌زنم و با چشم‌هایی قدردان به برادر دلسوزم نگاه می‌کنم؛ یاسین با انگشت اشارش پیشونیم رو لمس می‌کنه و با صدای آرومی نجوا می‌کنه:
‐ داره دربه‌در دنبالت می‌گرده، یه دیوانه به تمام معنا که به هر طنابی دست می‌ندازه تا پیدات کنه. امروز رفته سراغ متین و با هم درگیر شدن.
اشک‌هام آروم روی گونه‌هام می‌غلتن، دیگه رمقی‌ام برای گریه ندارم. از ته دل برای بی‌قراری‌های عشقم می‌سوزم و برای خلاصی از این نفس تنگی به گردنبد محبوبم گلاویز میشم.
یاسین خم میشه و شونه رو از روی میز برمی‌داره و شروع می‌کنه به مرتب کردن موهام.
اون شونه می‌زنه و من خون می‌گِریَم برای دویدن و نرسیدن‌ها. آبشار موهام و عمیق بو می‌کشه و اشک‌هام رو پاک می‌کنه و با لبخند تلخی میگه:
‐ یواشکی به مجنون پیغام رسوندم که فقط توی خونه می‌تونه لیلی‌شو پیدا کنه.
با حیرت نگاهش می‌کنم که ب×و×س×ه‌ای به چشم‌هام می‌زنه و ادامه میده:
‐ خیلی دلم براش سوخت، یاد روزایی افتادم که برای رسیدن به روژان حاضر بودم کوه جابه‌جا کنم؛ ولی من امیدی به راضی شدن بابا ندارم یاس.
با درد پلک‌هام و می‌بندم و سرم و روی بالش می‌زارم و از ته دل زار می‌زنم.
یاسین آه عمیقی می‌کشه و میگه:
‐ میرم دنبال روژان وقت دکتر داره، ولی قول میدم شب با پیتزای محبوبت بیام.
بدون خدافظی از اتاق خارج میشه و من می‌مونم و تنهایی مطلق، مثل معتادی می‌مونم که می‌خوان دوست داشتن رو ترکش بدن ولی چطور می‌تونم چشم‌های رنگ شبش و زیبایی مردونش و از یاد ببرم.
دو روزه که بدون شنیدن صداش سر کردم حال و روزم اینه، من فقط یک راه برای رفتن دارم و آخر این مسیر جز ارمیا مقصد دیگه‌ای ندارم.

صدای زنگ توی خونه می‌پیچه و من گمان می‌برم به حضور خواهر باردارم که پابه‌پای من اشک ریخته و حتما دوباره بی‌طاقت شده و به دیدنم اومده.
از نسترن شیطون این همه نگرانی بعید بنظر میاد ولی تو این شرایط عجیب خواهرانه خرج من کرده.
با صدای سلامی که تو طبقه پایین می‌پیچه بهت زده سر جام خشک میشم ولی با جمله بعدی مامان شک‌ام به یقین تبدیل میشه:
‐ ای وای! ریما جان من فکر کردم تنهایید درو به احترامتون باز کردم. خواهش می‌کنم تشریف ببرید الاناست که یوسف بیاد.
ریما خانوم با صدای ناز دارش میگه:
‐ فروغ جان، من تا آخرش پشت پسرم ایستادم و برای رسیدن به خواستش هر کاری می‌کنم.
صدای مردونش دوباره به گوش‌هام می‌رسه که میگه:
‐ خواهش می‌کنم بگید یاس کجاست.
مثل دیوانه‌ها سمت در میرم و با مشت‌های بی‌جونم محکم به در می‌کوبم و داد می‌زنم:
‐ ارمیا من اینجام، توروخدا منو بیار بیرون دیگه نمی‌تونم تحمل کنم می‌خوام باهات بیام.
صدای محکم پاهاش توی سالن می‌پیچه و به محض رسیدنش به در اتاق با صدای بغض داری میگه:
‐ یاس خوبی؟ می‌برمت همه کسم دیگه اجازه نمیدم ازم دور بمونی.
هر دو مثل دیوانه‌ها به دستگیره چسبیدیم و ارمیا سعی داره با خواهش از مامان کلیدو بگیره.
حالا که یک در با هم فاصله داریم طاقت از کف دادم، بی‌قرار کف زمین می‌شینم و دست‌هامو از زیر در رد می‌کنم و آهسته میگم:
‐ ارمیا.
لحظه‌ای از تلاش دل می‌کنه و با انگشت‌های مردونش دست‌های یخ زدم و توی مشت محکمش می‌گیره.
بخدا که آروم میشم از گرمای دست‌هاش که به جونم می‌ریزه، واقعا دردناک‌تر از این هم هست؟!
هر دو با دست‌هایی که از زیر در سهم هم شدن آروم شدیم و صدای گریه هر دو مادر نشان از مظلومیت ما دو تاست.
با حس لب‌های داغش کف دستم دیوانه میشم از خوشی، مرد مغرورم کف پارکت‌های خونه زانو زده تا بتونه دست‌های عشقش رو ب×و×س×ه بزنه.
ب×و×س×ه بعدیش همراه میشه با اشک، و لحظه‌ای بعد صدای بغض‌دارش به گوش‌هام می‌رسه:
‐ لعنت به من.
در‌حالی‌که دست‌هامون همچنان قفل همه لب باز می‌کنم به اعتراض:
‐ ارمیا!
‐ جا نزنی نفسم، قول میدم همه چی زود تموم شه فقط یکم دیگه صبر کن.
‐ من برای رسیدن به تو شده تا آخرین نفس صبر می‌کنم.
صدای دوسِت دارم آرومش قلبم رو به تلاطم می‌ندازه و من سعی می‌کنم گرمای این صدا و دست‌هاش رو ذخیره کنم.
مامان فین فین کنان التماس می‌کنه:
‐ پسرم خواهش می‌کنم برو اگه الان یوسف سر برسه مطمعن باش دیگه نمی‌تونی یاس و ببینی‌.
با جون‌و دل به این حرف مامان یقین دارم، پس برخلاف میل باطنیم دست‌هام و از قفل انگشت‌هاش آزاد می‌کنم و از زیر در برمی‌دارم.
مچ دستم بخاطر تنگی جا و فشار زیاد به‌شدت قرمز شده، آهی از درد دست‌هام می‌کشم و میگم:
‐ برو آقایی؛ ولی زود برگرد.
ریما خانوم با اون کفش‌های پاشنه‌دارش به در نزدیک میشه و میگه:
‐ پاشو پسرم، وضع و از اینی که هست بدترش نکن.
ارمیا نفس عمیقی می‌کشه و میگه:
‐ یاس مواظب خودت باش، میرم ولی قول میدم دفعه دیگه که دیدمت از رفتن خبری نباشه.
بخدا که همین یک جمله، با لحن پر صلابتش امیدوارم می‌کنه که اون روز دیر نیست و من عجیب به حرف‌های عشقم یقین دارم.
صدای پاهاش که هر لحظه از من دور میشه مثل ناقوس مرگ توی گوش‌هام می‌پیچه و با بسته شدن در سالن بغضم وحشتناک می‌شکنه و با صدای بلند زار می‌زنم.
قفل در سریع باز میشه و مامان با چادر گلدار سفیدش محکم منو به آغوش می‌کشه و هر دو با اشک‌هامون درد دلمون رو فریاد می‌زنیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #54
پارت پنجاه و دو

از لحن بامزه نسترن با صدای بلند می‌خندم و یک تکه از پیتزای زیادی خوشمزه رو می‌خورم.
یاسین برای تغییر روحیه‌ام همه رو به صرف پیتزا به زندان من دعوت کرده؛ البته مامان و بابا رو به جمعمون راه نداد و به‌قول خودش می‌خواست کمی شیطونی کنیم ولی من مطمعنم می‌دونست اگه بابا کنارم باشه دوباره دعوا پیش میاد.
نسترن ناخنکی به پیتزای محسن می‌زنه و با دهن پر میگه:
‐ محسن چقدر می‌خوری بقیه‌شو بده من‌.
محسن مثل همیشه تسلیم خواسته دلبرش میشه، واقعا شخصیت زیادی آرومش تحسین برانگیزه.
آروم سرم و روی پاهای روژان می‌زارم، شکم برآمدش و با انگشت‌هام لمس می‌کنم. از وقتی اومده خیلی اضطراب داره و احساس می‌کنم می‌خواد یه چیزی بگه ولی نمی‌تونه.
هر دومون به یاسین نگاه می‌کنیم که با دهن پُر داره توی اتاق قِر میده و نسترن از خنده ریسه رفته ولی من و روژان ساکت و با ذهنی برآشفته فقط خیره شدیم.
محسن از دست‌های ورم کرده نسترن می‌گیره و سعی می‌کنه از جاش بلندش کنه، خواهر تپلم مثل پنگوئن سمتم میاد و با لب‌های سرخش ب×و×س×ه‌ای به لپم می‌زنه و با لحنی که ازش بعیده آروم میگه:
‐ به هیچی فکر نکن، همه چیز درست میشه.
با چشم‌های اشکی و قلبی دلتنگ سرم و به نشانه مثبت تکون میدم و ازشون خدافظی می‌کنم.
یاسین و روژان قصد دارن امشب و پیش من بمونن، روژان کلافه‌تر از قبل از جاش بلند میشه و میگه:
‐ یاسین میشه بری واسم بستنی بخری؟
‐ عزیزم تو یخچال هست الان میارم.
‐ نه برو از همون جای همیشگی بگیر که یاس دوست داره.
یاسین مشکوک نگاهمون می‌کنه و من به نشانه ندونستن شونه‌مو بالا می‌ندازم، انگار خودشم فهمیده روژان داره می‌فرستتش پِی نخود سیاه. با این حال از جاش بلند میشه و با یه حرکت تی‌شرت سرخابی‌شو تنش می‌کنه و با اخم از اتاق خارج میشه.
به محض رفتنش روژان سمت در میره و قفلش می‌کنه، با نگرانی نگاهش می‌کنم که سریع سمتم میاد و گوشی‌شو سمتم می‌گیره و میگه:
‐ همش زنگ می‌زنه التماس می‌کنه که باهات حرف بزنه.
با گنگی نگاهش می‌کنم و میگم:
‐کی؟!
با حرکت سر موهای خرمایی رنگش رو به عقب هول میده و با چشم‌های نم‌ناکش میگه:
‐ منم مثل بابا با ارمیا موافق نیستم ولی نمی‌دونم چرا نتونستم از التماس‌هاش بگذرم.
گوشی‌ و مثل وحشی‌ها از دستش قاپ می‌زنم و مثل معتادی که به بساطش رسیده فوری شماره‌شو می‌گیرم.
از هیجان به نفس‌نفس افتادم، دستی به قلب بی‌قرارم می‌کشم که بنای ناسازگاری داره و به محض شنیدن صداش وحشتناک به تالاپ تولوپ می‌افته:
‐ یاس خودتی؟
‐ ارمیا!
‐ آخ جانِ ارمیا.
‐ دلم تنگته.
‐ بی‌انصاف من دارم بی تو می‌میرم، دلتنگی که چیزی نیست.
نگاهم به چشم‌های اشکی روژان می‌افته که سر به زیر به تخت تکیه داده و دستش و به شکمش می‌کشه.
با ولوم پایین‌تری میگم:
‐ یادت داره دیوونم می‌کنه.
‐ اگه تو بخوای این فاصله تموم میشه.
‐ چه‌جوری؟
‐ یاس تو اول به من بگو حاضری واسه رسیدنمون بهم هر کاری بکنی یانه؟
‐ خب معلومه آره.
با اضطراب کمی از روژان دور میشم که مبادا حرف‌هامون بشنوه که جمله بعدی ارمیا منو شوکه می‌کنه.


با چشم‌هایی نگران تماس و قطع می‌کنم و به سمت روژان میرم، حس گناه کاری و دارم که همه خبر دارن قراره چه گندی بزنه.
آروم کنارش دراز می‌کشم و مثل بچه‌ها سرم و توی بازوش قایم می‌کنم تا مبادا با نگاه کردن به چشم‌هام به حال درونیم پِی ببره.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #55
پارت پنجا و سه

با درد نگاهی به اتاق می‌ندازم، یعنی ممکنه امشب و دیگه اینجا نگذرونم؟! جلوی آینه میز آرایش میرم و می‌خوام موهام و شونه بزنم که قفل توی در می‌چرخه.
بدون این‌که برگردم عطر تن بابا رو حس می‌کنم، آروم سمت من میاد و شونه رو از دست‌هام می‌گیره و لحظه‌ای بعد شروع می‌کنه گیسوهای دخترش رو شونه زدن.
خیلی دلتنگ آغوش گرمشم ولی دلخوری بیش از حدم مانع میشه بهش نزدیک بشم.
مثل هر جمعه موهام و شونه می‌زنه و این بار دم اسبی می‌بنده حتی بهتر از خودم.
چشم‌هام و بستم تا مبادا نگاهمون توی آیینه با هم تلاقی کنه، دست‌های مهربونش و روی شونه‌هام حس می‌کنم و بعد ب×و×س×ه‌ای عمیق که سهم موهام میشه.
نجوای پدرانش پاهام و برای رفتن سست می‌کنه وقتی که میگه:
‐ داغون میشم اگه یاس بهم پشت کنه، هر چقدر دلخور باشی به پدرت کم محلی نکن نازنینم. دوری از هر کسی و تحمل می‌کنم ولی تو رو نه.
اشک‌های سرکشم شروع به باریدن می‌کنن ولی برنمی‌گردم تا بابا رو ببینم، نه بخاطر دلخور بودنم نیست. می‌ترسم برگردم و از تصمیمی که گرفتم صرف نظر کنم.
بابا ناامید از اتاق خارج میشه و من با زانوهای نحیفم روی زمین می‌افتم و با ترس و وحشت به کاری که تو ذهنمه فکر می‌کنم.
واقعا چاره‌ی دیگه‌ای نیست؟
تنها راه رسیدن به ارمیا اینه؟
انجام این کار برای یاسی که همیشه فرزند خلف خانواده بوده کار دور از انتظاریه ولی عشق آتشینی که هر روز شعله‌ورتر میشه نمی‌زاره از حس ناب بودن با ارمیا بگذرم.
از جام بلند میشم و سمت در میرم، هیچ صدایی از سالن نمیاد و مطمعن میشم که بابا نیست.
صدای تالاپ تولوپ قلبم کم مونده از پا درم بیاره ولی علارغم حال بدم نقشه پلیدم و شروع می‌کنم.
خودم و روی زمین جلوی در اتاق می‌ندازم و با مشت به در می‌کوبم و مامان و صدا می‌زنم.
ثانیه‌ای نمی‌گذره که مامان قفل در و باز می‌کنه و با ترس وارد میشه:
‐ چی‌شده دخترم؟
دستم و روی قفسه سینم می‌زارم و چهره در هم می‌کشم و به سختی میگم:
‐ حالم… خوب نیست.
مامان با وحشت سمتم میاد و صورتم و با دست‌هاش قاب می‌گیره و با صدای بلند میگه:
‐ خاک به سرم بچم از دست رفت، روژان سوئیچ منو بیار.
از خودم متنفر میشم، بخاطر حال بد مامان هزار بار خودم و سرزنش می‌کنم.
چشم‌های قشنگش از ترس درشت شده و مدام به صورت سفیدش چنگ می‌زنه. از شونه‌هام می‌گیره و کمک می‌کنه از جام بلند شم.
از اتاق که خارج می‌شیم، روژان سراسیمه از پله‌ها پایین میاد و سوئیچ و سمت مامان می‌گیره و با نگرانی دست‌های منو می‌گیره و میگه:
‐ مامان چی شده؟
مامان در حالی‌که سعی داره دکمه‌های مانتوشو ببنده میگه:
‐ حالش بد شده، دارم می‌برمش بیمارستان زنگ بزن یوسف بهش بگو زود خودشو برسونه.
الکی صورتم و از درد جمع کردم و خم شدم، روژان سمت اتاقم میره و با لباس برمی‌گرده.
مامان زیر لب ذکر میگه و کمکم می‌کنه تا مانتوی خردلی رنگم و بپوشم، روژان بی‌صدا اشک می‌ریزه و چشم‌های خوش رنگش خیلی زیبا شده.
مامان که شال و روی سرم می‌ندازه برای بار آخر نگاهی به خونه می‌ندازم. ممکنه این رفتن برگشتی نداشته باشه، مطمعنم بابا بعد این فاجعه هیچ‌وقت منو نمی‌بخشه ولی چه کنم که دلم انقدر گیره که اگه یه روز بدون ارمیا سَر کنم می‌میرم.
مامان و روژان زیر بغلم و می‌گیرن و تا ماشین مامان که تو حیاط پارکه همراهیم می‌کنن.
روی صندلی جلو می‌شینم و با اشک به روژانی چشم می‌دوزم که ازگریه صداش درنمیاد و مامانی که سعی داره راضیش کنه تا با ما نیاد.
سرم و به شیشه ماشین تکیه میدم و از ته دل زار می‌زنم و مامانی که پاشو رو پدال گاز فشار میده و این گریه رو به پای درد دخترش می‌زاره ولی خبر نداره که من شرمندگیم رو زار می‌زنم.
جلوی بیمارستان پارک می‌کنه و با هزار زحمت کمکم می‌کنه تا پیاده بشم، انقدر خوب نقش بازی کردم که خودمم باورم شده یه چیزیم هست.
مامان سراسیمه سمت اورژانس میره و با داد دکتر و صدا می‌زنه.
***
روی تخت بیمارستان دراز کشیدم و با استرس به سِرُمی که بهم وصله چشم دوختم، دکتر بعد معاینه گفت که فشارم خیلی پایینه و من تو اون لحظه خداروشکر کردم که واقعا حالم بد بوده و مامان شک نکرده‌.
نگاهی به صورت قشنگش می‌ندازم که کنارم نشسته و زیر لب صلوات میگه، بعد از کلی کلنجار رفتن به سختی لب باز می‌کنم:
‐مامان!
دست از تسبیحش می‌کشه و سمتم میاد و با تمام وجود میگه:
‐ جانِ مامان.
و من باز شرمنده میشم از بازی دادن مادر مهربونم، ولی به اجبار لب باز می‌کنم به کثیف‌ترین دروغ دنیا:
‐ خیلی تشنمه دلم آب خنک می‌خواد.
‐ تو جون بخواه قشنگم، الان میرم برات میارم.
و خم میشه و ب×و×س×ه دلچسبی به لپ‌های شرمزدم می‌زنه، موقع رفتن دوباره صداش می‌‌زنم:
‐ مامان!
لحظه‌ای مکث می‌کنه و به عقب برمی‌گرده و میگه:
‐ جانم؟
‐ خیلی دوست دارم.
با لبخند شیرینی نگاهم می‌کنه و بی‌حرف از اتاق خارج میشه، بلافاصله از روی تخت بلند میشم و سریع آنژیوکت و از دستم خارج می‌کنم و با نفس‌های سنگین سمت در میرم،
ازگوشه در نگاهی به راهرو بیمارستان می‌ندازم و طی یک تصمیم ناگهانی به سمت خروجی بیمارستان می‌دوئم.
طبق قرارم با ارمیا کنار پذیرش می‌ایستم و با چشم‌هام دنبالشون می‌گردم که دست‌های ریما جون محکم کمرم و می‌چسبه و با صدایی مرتعش میگه:
‐ بدو یاس.
و من همراه میشم با مادری که برای رسیدن پسرش به خواسته‌اش هرکاری می‌کنه و پشت سر می‌زارم مادری رو که دختر احمقش ظالمانه تنهاش گذاشت.
هر دومون بی‌امان می‌دوئیم و از بیمارستان خارج می‌شیم، با اشاره ریما جون نگاهم به مَرد قد بلندی می‌افته که با عینک آفتابی و کلاه لبه‌دار به ماشین تکیه داده و با استرس پاهاش و تکون میده، انقدر دلتنگشم که دیدنش به جنون می‌رسونتم.
با تی‌شرت مشکی رنگش از قلب بی‌قرارم دلبری می‌کنه و دست‌هاش و توی جیب شلوارش گذاشته.
ریما جون با دست به جلو هُلم میده و میگه:
‐ یاس معطل نکن الاناست که دنبالت بگردن.
و من همه حواسم به ارمیاست که به محض دیدنم دست‌های مردونش و با دلتنگی باز می‌کنه و از عشقش دعوت می‌کنه برای آغوش نابش.
به قدم‌هام سرعت می‌بخشم و به سمت دست‌های باز شدش پرواز می‌کنم، همین‌که سرم روی سینه ستبرش قرار می‌گیره دست‌هاش و محکم دورم می‌پیچه و با تمام وجودش حسم می‌کنه.
اشک می‌ریزم و هق می‌زنم، خوشحال از رسیدن و ناراحت از مادری که پشت سر گذاشتم.
ارمیا سرش و نزدیک گوشم میاره و از ته دل عطر تنم و به ریه‌هاش می‌کشه و محکم‌تر از قبل فشارم میده و با صدای مخملیش نجوا می‌کنه:
‐ دیگه تموم شد عشقم.
ب×و×س×ه‌های بی‌امانش روی موهام و آغوش گرمش انقدر آرومم می‌کنه که چشم‌هام و می‌بندم و به آرامشی می‌رسم که روزهاست ازم سَلب شده.
و من پایان دادم به فاصله‌ها،
به نشدن‌ها،
به مانع‌ها،
ولی کاش اتفاقات شوم هم پایان می‌داد به من.
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #56
پارت پنجاه‌و چهار

مثل گناهکاری می‌مونم که بعد از مجازات کشیدن به بهشت راه پیدا کرده، انقدر توی آغوش امنش غرق شدم که موقعیتی که داریم و یادم رفته. سرم و از روی سینش برمی‌دارم و نگاه تب‌دارم رو به چشم‌های جادوییش می‌دوزم و از ته دل میگم:
‐ مثل رویا می‌مونی!
بی‌تاب دستش و پشت سرم می‌زاره و من رو دوباره به آغوش می‌کشه و ب×و×س×ه‌ای داغ به موهام می‌زنه.
ریما جون با صدایی که استرسش رو فریاد می‌زنه میگه:
‐ بچه‌ها وقت نداریم ممکنه پیدامون کنن.
ارمیا دست‌هاش و شل می‌کنه و بازو‌ی راستم و توی دستش می‌گیره و سوار ماشین می‌شیم.
از توی آیینه چشم‌های سرخ ریما‌جون و می‌بینم که مثل ابر بهار اشک می‌ریزه؛ ولی همه حواسم پرت ارمیایی که دست‌هاش و دور شونه‌هام انداخته و توی گوشم عاشقانه زمزمه می‌کنه:
‐ کجا بودی آرامشم!
به دست‌های قفل شدمون نگاه می‌کنم، دلم بدجور بی‌تاب مامان فروغ میشه ولی بوی عطر ناب ارمیا چنان آرومم می‌کنه که همه چی یادم میره.
با توقف ماشین کنار یک برج از ماشین پیاده می‌شیم، ربما جون سمتم میاد و با لبخند دست دیگم و می‌گیره و مادر و پسر هر دوشون منو به داخل راهنمایی می‌کنن.
آسانسور توی طبقه هفتم می‌ایسته و من با دست‌های لرزان باهاشون هم‌قدم میشم و حتی نمی‌پرسم مقصدشون کجاست.
ارمیا کلید و توی قفل می‌چرخونه و به محض باز شدن در چوبی دستش رو پشت کمرم می‌زاره و با من هم قدم میشه برای وارد شدن.
نگاهم به خونه سیصد متری می‌افته که هیچ وسیله‌ای نداره، باکنجکاوی سرم و می‌چرخونم و اول از همه پنجره‌های بزرگ و عریضش جذبم می‌کنه، آشپزخانه توی سمت چپ قرار داره و روبروش یک راهرو که مطمعنم به اتاق‌خواب‌ها راه داره.
ریما جون سمتم میاد و دست‌های یخ زدم رو تو دست‌هاش می‌گیره و میگه:
‐ امروز صبح خریدیمش، قراره اینجا خونه‌تون باشه.
باذوق به چشم‌های خوشگلش نگاه می‌کنم و لبخندی می‌زنم، چتری‌های شکلاتی رنگش عجیب به صورت گردش میاد. زبون باز می‌کنم به تشکر:
‐ خیلی ممنون.
‐ من ازت ممنونم که بخاطر پسرم از خودت گذشتی.
‐ بخاطر ارمیا نیست، فقط بخاطر خودمه. شدت این علاقه انقدر زیاده که نمی‌تونستم به زندگی بدون ارمیا ادامه بدم.
من از وقتی یادم میاد عاشقش بودم.
لبخند عمیق ریما جون همراه میشه با خنده بلند ارمیا و آغوشی که امروز زیاد نسیبم میشه و این برای قلب بی‌جنبه‌ام زیادیه.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #57
پارت پنجاه و پنج


حوله رو از روی موهای خیسم برمی‌دارم و به سمت لباس‌های روی تخت می‌رم. شومیز و شلوار صدفی رنگ رو برمی‌دارم و به نوبت می‌پوشم.
قطرات از نوک موهام روی لباسم می‌چکه، نگاهی به اتاق خالی که تنها یک تخت داره می‌کنم و ابرویی بالا می‌ندازم و لپم رو باد می‌کنم، عمراً سشواری وجود داشته باشه.
به ناچار شونه رو به موهام می‌کشم ولی این موهای بلند که بدون وجود ماسک مو خیال باز شدن ندارن!
پوف کلافه‌ای می‌کشم و با حرص موهام رو چنگ می‌زنم که تقه‌ای به در اتاق می‌خوره و قامت مردی رو می‌بینم که بدون اجازه وارد میشه.
تی‌شرت آبی رنگش انقدر بهش میاد که هوس می‌کنم حسابی تو بغلم بچلونمش، موهای نم‌دارش روی پیشونیش افتاده و اَمان از چشم‌های مشکی رنگش.
با قدم‌های آهسته سمتم میاد و روبروم قرار می‌گیره، لب‌های سرخش به لبخند باز میشه و با انگشت‌هاش موهام رو لمس می‌کنه. غرق میشم تو چشم‌های رنگ شبش و عطر م×س×ت کنندش، دسته‌ای از موهام رو سمت صورتش می‌بره و عمیق بو می‌کنه.
از خجالت سربه‌زیر میشم، تک‌خنده‌ای می‌زنه و میگه:
‐ کاش میشد صورت قشنگت رو پشت چشم‌هام قاب کنم.
‐ ارمیا!
از بازوم می‌گیره و بی‌هوا منو به آغوش می‌کشه، لب‌هاش و به گوشم می‌چسبونه و آروم و مردونه میگه:
‐ وقتی این‌جوری اسمم رو به زبون میاری، کاش بدونی چه بلایی سر قلب من میاری.
با هیجان نفس می‌کشم و مطمعنم ضربان قلبم به هزار رسیده. ارمیا که حالم رو می‌بینه لحنش رو عوض می‌کنه و میگه:
‐ چرا موهات و خشک نکردی؟
دستی به موهام می‌کشم و لب‌هام رو تر می‌کنم و با ولوم پایین میگم:
‐ الان با حوله خشکشون می‌کنم.
بلافاصله حوله رو برمی‌دارم و روی موهام می‌ندازم، با حرکت انگشت‌هام سعی می‌کنم نم موهام رو بگیرم. ارمیا ساکت گوشه‌ای می‌ایسته و با لبخند روی لب به من خیره میشه. حوله رو کنار می‌زارم و روی تخت می‌شینم و شروع می‌کنم به شونه زدن موهام. با به یاد آوردن بابا چشم‌هام پر اشک میشه و ناخودآگاه هجی می‌کنم:

‐ عادت دارم بابام موهام و شونه کنه.
مردمک چشم‌هاش ازحرف‌ من کدر میشه، دستی به موهای مشکی رنگش می‌کشه و بدون نگاه کردن به چشم‌هام میگه:
‐ پشیمونی؟
‐ ارمیا دوست داشتنت تنها کاریه که هیچ‌وقت ازش پشیمون نمی‌شم.
سرش و به نشانه تایید تکون میده و سمت من میاد، شونه رو از دست‌هام می‌کشه و با زانو روی تخت میره و درست پشت سرم قرار می‌گیره، آروم شونه رو به موهام می‌کشه و با صدای تحلیل رفته‌ای میگه:
‐ داشتنت تمام آرزوم بود یاس، حالا که این آرزوی محال رنگ حقیقت گرفته برای خوشحال کردنت حاضرم کوه و جابه‌جاکنم.
ناشی از احساساتم دست راستش و می‌گیرم و کف دستش ب×و×س×ه‌ای می‌زنم از جنس قدردانی.
دوباره تقه‌ای به در می‌خوره و این‌بار ریما جون پشت در نمایان میشه و با دیدن من و ارمیا لبخندی از ته دل می‌زنه و میگه:
‐ باید هر چه سریع‌تر فکر یه عاقد باشم.
قهقه بلند ارمیا برابر میشه با لپ‌های خجل من و سر پایین افتادم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #58
پارت پنجاه و شش

دور سفره کوچیک سه نفری نشستیم، یه فرش کوچیک وسط یه سالن بزرگ که قراره شاهد عاشقانه‌های من و ارمیا باشه.
شال و روی سرم مرتب می‌کنم و لحظه‌ای خندم می‌گیره، موهای بلندم و ازکی قایم می‌کنم؟! از مردی که یک ساعته پیش با عشق بهشون شونه می‌زد؟
واقعا خودمم نمی‌دونم با خودم چند چندم؛ بعد اون حرف ریما جون یه نوع شرم دخترونه بهم چیره شده که مجابم می‌کنه کمی خوددار باشم.
ارمیا یه بشقاب پر برام برنج می‌کشه و ظرف فسنجون خوش رنگ و سمت من می‌گیره، با تشکر ازش می‌گیرم.
ریما جون با ظرف سالاد از آشپزخونه خارج میشه، ارمیا اولین قاشق وتوی دهنش می‌زاره و بلافاصله حق به‌جانب میگه:
‐ مامان این‌که ترشه!
‐ مثل همیشه درست کردم، مگه ترش دوست نداری!
مثل پسربچه‌های تقس دست از غذا می‌کشه و میگه:
‐ من‌که گفتم یاس فسنجون و مَلَس دوست داره.
ریما جون با صدای بلند قهقه می‌زنه و من چیزی به اسم قلب توی وجودم چنان بی‌قراری می‌کنه برای مردی که همه توجهش به منه.
با عشق نگاهش می‌کنم که صدای زنگ در بلند میشه، هر سه‌تامون با وحشت به هم نگاه می‌کنیم. ارمیا از جاش بلند میشه و با لحن ساختگی میگه:
‐ حتما باباست، ظهر آدرس و ازم گرفت.
تا در چوبی باز بشه و قامت آقا بهرام نمایان بشه هزاران بار مُردَم. ولی دستی که به قصد زدن روی ارمیا بلند می‌کنه بهم دلیل دلشوره‌هام رو نشون میده.
با عصبانیت به ارمیای سر به زیر نگاه می‌کنه و دستش وسط راه متوقف میشه و روی گونه‌ی پسرش فرود نمیاد.
ولی کلامش از هزاران زدن بدتر میشه:
‐ من دزد بودن و یادت دادم؟ دزد ناموس شدی؟!
ارمیا با شنیدن این حرف سرش رو بلند می‌کنه و میگه:
‐ بابا، یاس ناموس خودمه من از کسی ندزدیدمش.
‐ کدوم قانون، کدوم شناسنامه این و نشون میده؟
‐ قانونی به اسم قلب، عشق، دوست‌داشتن. چرا کسی حالیش نیست می‌خوامش!
آقا بهرام کمی از تندی کلامش کم می‌کنه و میگه:
‐ هر کاری راه خودش و داره ارمیا، تو زدی به جاده خاکی.
‐ هیج راهی برام نزاشتن، تنها راهی که میشد من و یاس بهم برسیم همین بود بابا.
ریما جون با اخم جلو میره و بی‌حرف با سیاست زنانش فقط یک اشاره ریز به من می‌کنه، آقا بهرام با اشاره خانومش نگاهش به من می‌افته لبخند زیباش رو وقتی منو می‌بینه دوست دارم.
کت‌شلوار نوک مدادی به تن داره و هیبت مردانش نشان از پدری قدرتمنده. دست راستش رو بالا میاره و با سه انگشت اشاره می‌کنه که نزدیک بشم، استرس تموم وجودم و فرا می‌گیره ولی برخلاف حال افتضاحم جلو میرم و درست یک قدمی آقا بهرام می‌ایستم.
سرم رو بالا می‌گیرم و خجالت‌زده سلام میدم، اَبروهای مشکی رنگش رو بالا می‌ندازه و با لبخندی به لب با شعف میگه:
‐ فکر کنم خدا تو خلقت تو زیادی وقت گذاشته دخترم.
تمام نگرانی‌هام با این حرف خورد و خاکستر میشه، وقتی خودم رو توی چهارچوب پدرانش حس می‌کنم حسی خوشایند توی دلم رخنه می‌کنه. از بین سرشانه‌اش صورت خندان ارمیا و چشم‌های گریون ریماجون و می‌بینم.
چشم‌هام رو می‌بندم و بوی پدرانه‌اش رو به شامه می‌کشم، صدای پاهایی از راه‌پله میاد.
پاهایی که به قصد نابودی و ویرانی میاد، از صدای کوبش کفش‌ها روی پله‌ها می‌فهمم.
من صدای این پا رو می‌شناسم، با وحشت از آغوش آقا بهرام بیرون میام و سرم و سمت در که با اومدن آقا بهرام باز مونده بود برمی‌گردونم.
قامت خمیده بابا و یاسین عصبانی پشت در نمایان میشه، حالم به معنای واقعی افتضاحه. تلفیقی از ترس، خجالت، شرمندگی و نگرانی؛ واقعا هضم این‌همه مزه تلخ کار سختیه.
همه شوکه به مهمان‌های ناخوانده نگاه می‌کنن، بابا نگاهش به منه و از بین دندان‌های قفل شدش فریاد می‌زنه:
‐ میریم خونه.
چشم‌هام از حرف بابا درشت میشه و فقط یک نه آروم از دهنم درمیاد ولی فریاد بعدش مخوف‌ترین صدای بشریته:
‐ یاس برای آخرین بار از بچگی که کردی می‌گذرم پس راه بیوفت تا همین‌جا به حسابت نرسیدم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #59
پارت پنجاه‌و هفت

قفل شدن دست‌های ارمیا به کمر لرزونم مساوی میشه با حرفی که می‌زنم:
‐ حتی اگه به زور منو ببرید بازم برمی‌گردم. بابا قسم به روزایی که خوش بودیم، قسم به قرآنی که واسم می‌خوندی؛ اگه مجبورم کنی برگردم جنازم از اون خونه میاد بیرون.
چشم‌های بابا پر میشه از ناباوری، انگار یاس جدیدی که جلوش قد علم کرده رو نمی‌شناسه. یاسین با عصبانیت سمت من و ارمیا یورش میاره که ریما جون جلوش می‌ایسته و مانعش میشه، یاسین پوزخندی می‌زنه و به چشم‌های ریما جون زُل می‌زنه و با لحن بدی که ازش بعیده میگه:
‐ واسه‌ی چی؟ واسه‌ی کی؟ بخاطر این‌که مادر خوبی واسه پسرت باشی پا گذاشتی روی مادرانه‌های زنی که چند روزه رو تخت افتاده و از تب حماقت تنها دخترش می‌سوزه و فقط یک جمله میگه.
زانوهام قدرت خودشون رو از دست می‌دن و با ضرب زمین می‌خورم، همه بهت زده به رَجَز خونی یاسین نگاه می‌کنن و من اشک می‌ریزم از شدت ضعف و شرمندگی، برادر عزیزتر از جانم اومده تا خواهر زیادی عاشقش رو با حرفاش هزار تکه کنه. این‌بار مسیر نگاهش و سمت منو و ارمیا می‌گیره و جمله‌اش رو ادامه میده:
‐ بی‌معرفت مادرش رو زیر پاش لِه کرد تا یکی دیگه واسش مادری کنه.
دنیا رو سرم آوار میشه و با صدای بلند های‌های گریه می‌کنم، حتی ارمیا هم تلاشی برای آروم کردنم نمی‌کنه.
آقا بهرام جلو میاد و دست‌های لرزان بابا رو تو دست‌هاش می‌گیره و میگه:
‐ هنوزم دیر نشده، قبول دارم راه اشتباهی و انتخاب کردن ولی به این فکر کنین که شدت این علاقه چقدر زیاده که این دو تا حاضر به انجامش شدن. یاس و ببرید تا با رسمش جلو بیایم.
بابا تسبیح دانه یاقوت خوشگلش رو از جیب کتش درمیاره، همون تسبیحی که از بچگی عاشق رنگ زمردیش شدم. دانه‌های تسبیح زیر انگشت‌های بابا غلت می‌خورن و پدر شکستم با بغض لب می‌زنه:
‐ متین راست می‌گفت یاسی که من می‌پرستیدم‌اش دیگه وجود نداره، وقت محضر و بگید تا بیام امضا کنم ولی با قلب شکستم میام، با نارضایتی میام بعدشم دختری به اسم یاس نمی‌شناسم.
قامت خمیدش در حال فرو ریختنِ که یاسین به دادش می‌رسه و با حالی زار میرن و آخ از دست‌های لرزانی که تسبیح رو به در آویزان می‌کنه. چشم‌هام به یاقوت‌های زمردی رنگ می‌مونه و برای اولین بار قلب بی‌قرارم به چشم‌های اشک زدم برای باریدن کمک نمی‌کنه، صدای نگران آقا بهرام و هق‌هق بی‌صدای ریما جون باعث نمیشه از خیره شدنم به یادگاری بابا دل بکنم ولی ولی؛
ولی آغوش مرد نفس‌گیرم
نفس‌های نامنظمش
عطر تلخ و نابش
به دختر حاج یوسف می‌فهمونه که راهی جز این نداشتم، و اَمان از پدری که گفت دیگه دخترش نیستم. به چه جرمی مجازات میشم؟ عاشقی! من و قلبم بی‌عشق این مرد یعنی مرگ.

عاشقم، گناه من چه بود که عاشقم
بی‌هوا، خدا چرا شکسته قایقم

برای آسمان آرامشی
بیا ببین دلم طوفان شده
به خواب من بیا آرامشم
ببین چگونه نازت می‌کشم
ببین هوای دل ماتم زده
من از خواب تو دست نمی‌کشم
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #60
پارت پنجا‌و هشت

**
با دست دامن لباس پف دارم رو لمس می‌کنم و توی دلم برای یاس سفید پوش از ته دل ذوق می‌کنم، بدن سفیدم توی لباس عروس واقعا بی‌نظیر شده.
چرخی می‌زنم و توی آیینه به خودم خیره میشم، با گوشه چشم ریما جون و می‌بینم که با لبخند نگاهم می‌کنه، ولی درست تو همون لحظه چشم‌های قشنگ مامان فروغ توی ذهنم میاد.
کجاست؟
کجاست مادر بیچاره‌ام تا برای یکی یه‌دونش لباس انتخاب کنه؟
بغضم در حال شکستنه که قامت ارمیا درست پشت سرم نمایان میشه، آب دهنم رو قورت میدم و با خجالت سرم رو پایین می‌گیرم.
با لباس عروس جلوی آیینه مزون ایستادم و ارمیا چند قدم عقب‌تر توی آیینه نگاهش به منه. صدای عصیانگرش لرزه به اندامم می‌ندازه:
‐ دیگه از خدا هیچی نمی‌خوام، تصویر روبه‌روم مثل یه حباب می‌مونه که می‌ترسم بهش دست بزنم و از بین بره.
تو خلصه شیرین حرفاش اسیرم که روبه‌روم قرار می‌گیره و با دست راستش چونه‌ام رو لمس می‌کنه و وادارم می‌کنه نگاهش کنم، سیبک گلوش تکون می‌خوره و چشم‌های نم‌ناکش باعث میشه دل از کَف بدم برای عاشقانه‌های عاشق‌ترین مخلوق.
با دست یقه کتش رو چنگ می‌زنم و با یه حرکت ناگهانی خودم و تو بغلش پرت می‌کنم و های‌های گریه می‌کنم، هراسان میشه و دست‌هاش با اضطراب احاطه‌ام می‌کنن و مدام تکرار می‌کنه:
‐ یاس چت شد یهو؟
چنگی به قلب بی‌قرارم می‌زنم و نفس‌نفس می‌زنم و می‌خوام زبون باز کنم ولی شدت بغضی که به من چیره شده توان حرف زدن و ازم گرفته.
با دست‌هاش صورت ملتهب‌ام رو قاب می‌گیره و با درماندگی داد می‌زنه:
‐ مامان توروخدا بیا ببین یاس چش شده!
صدای پاشنه کفش ریما جون مساوی میشه با خواسته قلبی دختری که تنها سه روز به عروسیش مونده:
‐ من و تو که باشیم دنیا جای قشنگ‌تریه؛ ولی یه چیز ازت می‌خوام قول میدم تا آخرش چیزی طلب نکنم اما همه تلاشت رو بکن، همه مردونگیت رو جمع کن، همه غیرت و غرورت رو خرج کن تا مامانم و برام بیاری. می‌خوام قبل عقد ببینمش حتی شده واسه یه ثانیه، ارمیا فقط این‌جوری آروم میشم.
چشم‌های شرمندش خود‌به‌خود بسته میشن و با دست‌های قدرتمندش چنان به آغوشش دعوتم می‌کنه که حراصی به دلم راه نمیدم. ب×و×س×ه‌‌ای عمیق به پیشونی تب‌دارم می‌زنه و با صدای تحلیل‌رفته‌اش به عروس بی‌پناهش قول میده:
‐ تا مادرت و نیارم و عزیز‌ترین کسم و خوشحال نکنم عقدی درکار نیست.
 
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
4
بازدیدها
389
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین