. . .

متروکه رمان آغوش خیالی | زهرا سرابی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
6tm7_img-20210415-wa0005.jpg

نام رمان: آغوش خیالی
ژانر: عاشقانه
نویسنده: زهرا سرابی

خلاصه
دلم تنگ است؛ برای کسی که نمی‌شود او را خواست، نمی‌شود او را داشت، فقط می‌شود سخت برای او دلتنگ شد؛ و در حسرت آغوشش سوخت.
من دختری هستم از تبار لیلی، پس محکومم به عاشقی از جنس جنون.
و تو ای جانان من؛ وقتی که مجنون می‌شوی لیلی شدن را کم می‌آورم.
آوای دلت را با کدامین ساز عاشقی می‌شود نواخت؟
بند بند وجودم تار می‌شود، دلم به لرزه می افتد،
لیلی شده‌ام؟




مقدمه
ثانیه‌ای نیست که نشود به تو اندیشید؛
وقتی می‌خندم،
وقتی می‌گریم،
وقتی قدم می‌زنم،
در ذهن و قلبم هک شده‌ای
ای یار شیرین!
دیوانگی بدون تو بی‌معناست
ای‌ عشق دوست داشتی!
من از عشق به جنون رسیده‌ام...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 34 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #31
پارت بیست و نهم


همراه ارمیا از ماشین پیاده می‌شیم، بادستم مانتوی کوتاهم‌و مرتب می‌کنم، سعی می‌کنم توی شیشه ماشینش حالت موهامو درست کنم، ارمیا سوئیچ ماشینش و سمت من می‌گیره و میگه:
‐ میشه بزاری تو کیفت، موقع برگشت ازت می‌گیرم.
دستم و سمتش دراز می‌کنم که شیطنتش گل می‌کنه، از دستم می‌چسبه و سمت خودش می‌کشه، غافلگیر میشم و با صورت پرت میشم سمتش، صورتم درست روی سینه پهنش قرار می‌گیره، آغوشش تمام ترس‌هام و می‌بلعه، حسی مثل امنیت، نه گناه نیست، آغوش تو گناه نیست؛ وقتی من در این نقطه احساس امنیت می‌کنم… گناه و امنیت، هیچ‌وقت کنار هم قرار نمی‌گیرن، این آغوش گناه نیست.

آروم سوئیچ و از دستش می‌کشم و ازش دور می‌شم از خجالت به صورتش نگاه نمی‌کنم، چند قدمی ازش فاصله می‌گیرم که صدام می‌زنه، سر جام متوقف میشم. ارمیا زیر پاهام زانو می‌زنه و مشغول بستن بند کتونیم میشه و باز هم صدای بم و مردانه‌اش بدنم و به رعشه می‌ندازه:
‐ خانوم خانوما، شنیدی میگن: پسری که زانو می‌زنه تا بند کفش عشقش و ببنده، خیلی جذابه!

با صدای بلند به این حرفش می‌خندم، با لبخنده گوشه لبش بلند میشه، با هم شروع می‌کنیم به قدم زدن… چه فرقی می‌کنه پارک شلوغ باشه یا خلوت؟! چه فرقی می‌کنه کسی منو کنار تو ببینه یا نه؟! مهم اینه‌که قدم زدن باتو، چیزیه‌که مدت‌هاست در انتظارشم.

ارمیا کنار دکه پارک می‌ایسته، دو تا بستنی قیفی می‌گیره و یکیش رو سمت من می‌گیره:
‐ بگیر عزیزم.
عزیزم گفتنش قند میشه و تمام وجودم و شیرین می‌کنه، بستنی و از دستش می‌گیرم و با هم روی نیمکت می‌شینیم.
دستش رو پشت سرم روی نیمکت می‌زاره و پای راستشو روی پای چپش می‌ندازه و بی مقدمه میگه:
‐ یاس، نظر خانوادت راجب خواستگارت چیه؟
منظورش از خواستگار متینه، بعد از ماجرای کافی شاپ خودش متوجه شد که هیچ علاقه‌ای بهش ندارم ولی باز هم عقب نشینی نکرده. یک گاز از بستنی خوشمزم رو می‌خورم و میگم:
‐ به‌نظر بابام، متین مناسب‌ترین فرد برای منه و همه جوره قبولش داره.
سینش و صاف می‌کنه و با تردید میگه:
‐ و راجب من چی؟
سرم و پایین می‌گیرم و آهسته میگم:
‐ فکر نکنم قابل شنیدن باشه
‐ اوه! یعنی اوضاع این‌ همه خرابه؟
‐ احتمالا
‐ یاس، نظر خودت راجب من چیه؟!
‐ نظرم و قبلا شنیدین.
شیطون میشه و با لبخند روی لب‌هاش بیشتر بهم نزدیک میشه و دست‌هاشو دور شونه‌هام می‌ندازه و میگه:
‐ میشه دوباره بگی؟ دقیق یادم نیست.
‐ منم یادم نیست
‐ باشه، هیچ اشکالی نداره؛ بالاخره یک روز وادارت می‌کنم دوباره اون حرف‌هارو بهم بزنی.
‐ دوست دارین چی بشنوین؟
لبشو با زبون تر می‌کنه و در حالی که یقه پیراهن چهارخونه آبی‌شو مرتب می‌کنه میگه:
‐ دوست دارم بدونم، هنوزم دوسم داری یا نه؟
تمام جرعت‌مو جمع می‌کنم و با کلمات جادویی، آروم و گیرا هجی می‌کنم:
‐ دوست دارم.
دست‌هاش روی یقه پیراهنش خشک میشه، سرش و بلند می‌کنه و نگاهم می‌کنه، دو دو زدن چشم‌هاشو کاملا حس می‌کنم. عمیق به من خیره میشه، عشق من نسبت به این مرد قابل اندازه گیری نیست، نمیشه توصیف کرد؛ فقط باید حس کرد.
دست راستش و با فاصله روی گونم می‌زاره و نوازش می‌کنه و با صدای خش‌داری میگه:
‐ هیچ‌وقت یادم نمیره
با کنجکاوی میگم:
‐ چیو؟
‐ این لحظه رو
با قدردانی نگاهش می‌کنم، دوباره تو چشم‌های رنگ شبش غرق میشم که گوشیم زنگ می‌خوره، از جیب مانتوم درش میارم و جواب میدم:
‐ جونم بابا؟
‐ چشم، همین الان میام.
تماس و قطع می‌کنم و از روی نیمکت بلند میشم، ارمیا هم به تبعیت از من بلند میشه و میگه:
‐ چیزی شده؟
‐ نه، فقط دیرم شده باید برگردم خونه
‐ می‌رسونمت خانوم گل.

دوباره از لفظی که بکار می‌گیره غرق در خوشی میشم، به ماشین که می‌رسیم سوئیچ و سمتش می‌گیرم و میگم:
‐ بفرمایید
‐ میشه تو بشینی؟
‐ چرا؟
‐می‌خوام ببینم دست فرمون فنچول خانوم چه‌جوریه؟
‐ عه! این‌جوریاس؟
با دو انگشت دماغم و محکم می‌کشه و میگه
‐ اره همین‌جوریاس، بپر بالا
سوار میشم و ماشین و روشن می‌کنم، با هیجان بهش میگم:
‐ میشه با سرعت رانندگی کنم؟
‐ هر چی عزیز دلم امر کنه همون میشه.
لبخند گل‌گشادی تحویلش میدم و پامو رو پدال گاز فشار میدم، ارمیا با صدای بلند می‌خنده و میگه:
‐ نه بابا! امیدوار شدم بهت
‐ حالا کجاش و دیدی.
یک ب×و×س رو هوا واسم می‌فرسته و پخش ماشین و روشن می‌کنه، شیشه‌هارو پایین می‌دیم و دوتایی مثل دیوونه‌ها با آهنگ هم‌خوانی می‌کنیم، دستش و بلند می‌کنه و محکم انگشت‌های دست راستم و توی دست بزرگش قفل می‌کنه.

بازیگوش می‌شوم
زیر شیطنت دست‌هایت
بگذار خطابمان کنند"دیوانه"
چرا که من…
باهمه‌ی دخترانه‌هایم
“مجنونت شده‌ام”
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #32
پارت سی

به پشت خودم و روی تخت پرت می‌کنم، به عادت بچگی‌هام دست‌هامو از هم باز می‌کنم. با یاد امروز و تجربه‌های شیرینش، از خوشی دست‌هام و تو سینه قلاب می‌کنم و خودم و در آغوش می‌کشم.
روژان قبل اومدن من رفته بود خونشون و این برای من خیلی خوشاینده، چون اصلا حوصله توضیح دادن و نداشتم. اواخر خرداد ماهه و هوا رو به گرمی میره، با نوک انگشت اشاره و شصت گوشه تی‌شرت سرخابی رنگم و می‌گیرم و خودمو باد می‌زنم. گرمی هوا کلافه‌ام می‌کنه، توی جام نیم‌خیز میشم و درجه کولر و بیشتر می‌کنم. گوشیمو از روی پا تختی برمی‌دارم، روی اسم ارمیا مکث می‌کنم و طی یک تصمیم ناگهانی انگشت شصتم تماس و لمس می‌کنه زیاد منتظر نمی‌مونم که جواب میده:
‐ سلام عزیزدلم
‐ سلام
‐ از کجا فهمیدی دلتنگتم؟
‐ از اونجایی که منم دلتنگم
‐ فدای دلت خانومی
از هیجان دستم و روی قلبم می‌زارم، صدای تالاپ تولوپ قلبم نشون میده این عشق خطا نیست.
سکوت می‌کنم که ارمیا میگه:
‐ یاس، بیا یه دقیقه پشت پنجره ببینمت
‐ چشم.
شال حریر طوسی رو سرم می‌ندازم و پنجره رو باز می‌کنم، تصویر ارمیا از این فاصله دور واضح نیست ولی جذابیت‌های خودشو داره. پشت گوشی تک خنده‌ای می‌زنه و میگه:
‐ باید به معمار این دو تا خونه جایزه بدن.
‐ چرا؟
‐ کارشون درست بوده، پسندیدم.
خنده ریزی می‌کنم و میگم:
‐ دیوونه.
‐ فردا جایی برنامه نزار، باشه؟
‐ چرا؟
‐ می‌خوام ببرمت بیرون
‐ کجا؟
‐ با بچه‌ها قرار گذاشتیم بریم باغچه آرتام، همونی که سری قبل با غزل اومده بودی.
‐ فردا جمعه‌اس، بابا حجره نمیره.
‐ یعنی نمی‌تونی بیای؟
‐ فکر نکنم، فردا همه تو خونه ما جمع میشن؛ زشته نباشم.

سکوت می‌کنه، دستشو به جیبش می‌بره و چند ثانیه بعد صدای فندکش از پشت گوشی میاد، پکی به سیگارش می‌زنه و نگاهشو از پنجره اتاقم می‌گیره. جرعتی به خودم میدم برای مخالفت:
‐ میشه سیگار نکشین؟
‐ دوست نداری؟
‐ نه.
‐ آرومم می‌کنه
‐ مگه الان ناآروم هستین؟
‐ وقتی دارم روزبه‌روز به توعه لعنتی وابسته‌تر میشم ناآرومم، وقتی مهم‌ترین افراد زندگی تو مخالف من هستن ناآرومم. وقتی...
‐ من آرومتون می‌کنم، فقط اون سیگار و خاموش کنین.

مکث می‌کنه، می‌بینم که سیگار از گوشه لبش می‌افته و با نوک پاش خاموشش می‌کنه. اندام بی‌نظیرش از این فاصله‌ هم آدم و مجذوب می‌کنه، صداش مثل پسرهای تخس بلند میشه:
‐ خب آرومم کن ببینم
تک خنده‌ای به این لحنش می‌زنم، و درحالی‌که آثار خنده توی صدام مشخصه میگم:
‐ فردا باهاتون میام.
‐ چی شد نظرت عوض شد؟
‐ این‌بار به حرف قلبم گوش کردم، نه عقلم.
‐ قربون خانوم حرف گوش کنم برم من.

خانوم گفتنش، یاس رو اسیر می‌کنه... اسیر عشقش.. اسیر نگاهش، در خلوت دو نفرمون، لبالب از عشق میشم و بی‌اراده صداش می‌کنم:
‐ ارمیا
از این فاصله خشک شدنش و می‌بینم. صدای معجزه‌گرش، آتیش این عشق و شعله‌ور تر می‌کنه:
‐ جان ارمیا
از هیجان لبمو به دندون می‌گیرم و حرفی نمی‌زنم.
ارمیا با صدای کلافه‌ای میگه:
‐ یاس، یه دقیقه بیا پایین ببینمت.
‐ کجا؟ نمیشه‌که!
‐ پسر مردم و با حرفات از راه‌ به‌در می‌کنی بعد میگی نمیشه!
‐ مگه من چی گفتم؟
‐ همچین اسم منو صدا کردی کم مونده بود ایست قلبی کنم.
می‌خندم و میگم:
‐ کسی تا حالا به اسم صدات نکرده؟
‐ نوچ! تو یه جور دیگه اسممو گفتی، انقدر زیبا که دوست دارم بازم بشنوم.
‐ رو دل می‌کنی.
‐ باشه اشکالی نداره، ولی من یه بسته لواشک انار توی کیفت قایم کردم. به عنوان جایزه، برو بخورش

با سرعت سرمو تو اتاق می‌چرخونم، و کوله‌ای که امروز برداشته بودم و کنار کمد پیدا می‌کنم. مثل وحشی‌ها بهش حمله می‌کنم و لواشک انار و پیدا می‌کنم.
یه تکه با انگشت می‌کنم و با لذت می‌خورم.
ارمیا با خنده میگه:
‐ عزیز دلم منو به یه لواشک فروختی؟ حداقل یه خدافظی بکن
‐ آخ ببخشید، اسم لواشک که اومد همه چی یادم رفت.. ممنونم بابت جایزه‌ات
‐ نوش جونت
زبونم می‌چرخه و میگم:
‐ شب خوش عزیزم
‐ تو امشب قصد کردی منو بکشی؟ یکی‌یکی داری حرف‌های قشنگ‌تو رو می‌کنیا.
‐ حالا کجاشو دیدی.
‐ بی‌صبرانه منتظر بقیش هستم.
‐ خوب بخوابی
‐ توام همین‌طور نفسم، شب بخیر
‐ شب بخیر

تماس و قطع می‌کنم و همراه لواشک انار خودمو رو تخت پرت می‌کنم.
خدایا، بابت حس خوبی که دارم، هزاران بار ازت تشکر می‌کنم. به پهلوی راستم می‌چرخم، پنجره اتاق باز مونده و باد پرده یاسی رنگ‌ رو به رقص درآورده، خدایا شکرت به‌خاطر این‌که تو اوج ناامیدی از زمین و آدم‌هاش، نور امید و به زندگیم تابوندی.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #33
پارت سی‌و یک



پشت میز صبحانه می‌شینم و دستمو برای برداشتن نون تازه بلند می‌کنم، با لذت برای خودم لقمه کره مربا درست می‌کنم. مثل همیشه توی ریختن مربای توت فرنگی روی نون زیاده‌روی می‌کنم؛ بابا با عشق نگاهم میکنه و رو به مامان میگه:
‐ فروغ جان، بنظرم این ته‌تغاری و قابش کن بزن به دیوار.
مامان که در حال شیرین کردن چاییش بود با این حرف بابا سرشو بلند می‌کنه و متعجب میگه:
‐ وا! اونوقت چرا؟
بابا دستشو بلند می‌کنه، مربای مالیده شده به لپم و پاک می‌کنه و میگه:
‐ این وروجک چراغ خونمه، اگه بره دق می‌کنم.
به زور لقمه پر و پیمون و قورت میدم، از روی صندلی بلند میشم و بابا یوسف و محکم بغل می‌کنم و شروع می‌کنم به ماچ کردنش. موهای بلند و لختم روی شونه بابا می‌ریزه، دست‌های قوی و مهربونش نوازشگر خرمن موهام میشه. بغض تو صدای حمایتگرش پیداست وقتی که میگه:
‐ موهای خوشگلتو هیچ‌وقت کوتاه نکن بابا جان.
‐ انقدر بلندش می‌کنم که موقع راه رفتن زمین و جارو بکشه، خوبه بابایی؟
صدای قهقه شیرین بابا بلند میشه، پیچیدن صداشو تو خونه دوست دارم مثل میوه شیرین حمایت وپشتیبان.
صدای مامان خاتمه‌ای میشه برای عاشقانه‌های پدر و دختری‌مون.
‐ ای بابا، قلوه دادن و پس گرفتن بسه. یوسف خان بجای قربون صدقه رفتن زودتر برو خریدهارو انجام بده.
‐ چشم فروغ جان؛ ولی قبل خرید باید موهای دختر قشنگم و شونه بزنم.
شونه کردن موهای من عادت هر هفته باباست.
دست‌هامو تو دست‌های بابا قفل می‌کنم و در مقابل چشم‌های خندان مامان به سمت اتاقم می‌ریم.
بابا لبه تختم می‌شینه و شروع می‌کنه با لطافت موهامو شونه می‌کنه، ب×و×س×ه‌ای نوک موهام می‌زنه و میگه:
‐ ته‌تغاری، می‌دونی خیلی نگرانتم؟
‐ عه! چرا بابا جون؟
‐ نگران این‌که قراره تورو دست کی بسپرم، به متین که جواب رد دادی؛ بابا جان روزگار پرآدم‌های گرگ صفته. فکر این‌که کسی بخواد اذیتت کنه دیوونم می‌کنه، نمی‌دونم چرا این روزا این‌همه دلم شور می‌زنه.

آب دهنم و به زور قورت میدم، نمی‌دونم اگه بابا از رابطه پنهانی من و ارمیا بویی ببره چه عکس‌العملی نشون میده.
سعی می‌کنم کمی دل بابارو آروم کنم.
‐ شما نگران هیچی نباشید، من حالم خوبه.
‐ همیشه خوب باش دختر قشنگم، می‌دونی که جونم وصله به نفست؟ هیج‌وقت منو نرنجون بابا جان. طاقت دلخوری از تورو ندارم.
به سمتش برمی‌گردم و شونه قرمز براقم و از دستش می‌گیرم و محکم بغلش می‌کنم، دست‌های بابا دورم می‌پیچه و ب×و×س×ه‌ای عمیق از پیشونی نصیب‌ام میشه. دوستش دارم به وسعت عشق پدر و دختریمون‌.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #34
پارت سی و دو

در ماشین ارمیا رو باز می‌کنم و با هیجان می‌شینم.
‐ سلام.
بی‌حرف نگاهم می‌کنه، تی‌شرت سفید به تن داره به همراه شلوار لی مشکی، زیادی خوش‌تیپ و تو دل برو شده، یادم باشه چند دست لباس زشت براش بخرم.
به گفته خودش منم تیپ سفید مشکی زدم تا اولین ست لباس زندگیمون جور بشه.
نگاهش هم‌چنان میخ صورتمه، دستمو جلو صورتش می‌برمو بشکن ریزی می‌زنم. بدون این‌که پلک بزنه صدای خوشگلش مهمون گوش‌هام میشه:
‐ از دیروز تا به الان خیلی دل‌تنگت شدم یاس.
حس شیرینی از حرف‌های قشنگش روی قلبم سر ریز میشه. سرم و از خجالت پایین می‌ندازم و با استرس موهام رو کنار می‌زنم، لبخند شیرینی می‌زنه و آهسته جوری که انگار با خودش حرف می‌زنه میگه:
‐ آخه خجالت کشیدنشم خوشمزس.
بی‌صدا می‌خندم و برای خالی نبودن عریضه، دستم و بلند می‌کنم و پخش ماشین و روشن می‌کنم.

بعد ده دقیقه می‌رسیم، از ماشین پیاده میشم و توی شیشه ماشین شال مشکی رنگم رو مرتب می‌کنم. ارمیا ریموت ماشینو می‌زنه و کنار من می‌ایسته، نگاهی به تیپم می‌ندازه و با شعف میگه:
‐ رنگ سفید بهت میاد؛ اصلا چرا باید هر چی بپوشی بهت بیاد؟!
با عشق نگاهش می‌کنم که با دست به سمت ورودی باغچه رستوران دعوتم می‌کنه، دستش و پشتم قرار میده و با هم راه می‌افتیم.
مجذوب فضای خاص و زیبای باغچه میشم. دفعه قبل که اومدم زمستون بود، ولی الان درختای سرسبز و بوته‌های گل به همراه حوض پر از آب یه بهشت کوچولو ساخته. ریه‌هام رو پر می‌کنم از عطر گل‌های بهاری، ارمیا با لبخند نگاهم ‌می‌کنه و با لب‌هاش هجی می‌کنه:
‐ بریم پیش بچه‌ها؟
‐ باشه.
قدم‌به‌قدم نزدیک می‌شیم و من استرسم تشدید پیدا می‌کنه، دوباره به این جمع برگشتم فقط با یک عنوانی عجیب‌تر، همراه ارمیا.
به محض رسیدنمون ساناز و نیلوفر سمت من میان و محکم بغلم می‌کنن، سیل تبریک‌هاشون سمت من روانه میشه و عجیب به دلم می‌چسبه. به نوبت، به آرسام و آرتام سلام میدم. ارمیا کیفم و ازدستم می‌گیره تا بتونم بند کتونی‌مو بازکنم. دو تایی کنار بقیه می‌شینیم، نیلوفر از سماور نقلی و ذغالی برای هردومون چای می‌ریزه. آرسام با دقت نگاهم می‌کنه و بدون این‌که ذره‌ای خجالت بکشه همین‌جور ادامه میده.
آرتام و ارمیا مشغول گفت‌و گو درباره ایده‌های جدید برای باغچه هستن. زیر نگاه آرسام خیلی معذب میشم که ارمیا سمتم می‌چرخه و میگه:
‐ چرا ساکتی عزیزم؟
‐ خب چی بگم؟
نگاهش رنگ شیطنت می‌گیره و با صدای آرومی میگه:
‐ بگو که دوسم داری.
‐ ارمیا! اینجام دست بردار نیستی؟
‐ اگه بدونی وقتی این‌جوری صدام می‌کنی چه بلایی سر قلبم میاد، هیچ‌وقت صدام نمی‌کردی.
با عشق مجذوب هم میشیم، زمان و مکان و فراموش می‌کنم و زل می‌زنم به ممنوعه‌ترین مرد زندگیم که از هرکسی برام خواستنی‌تره.
با صدای ساناز قفل نگاهمون شکسته میشه:
‐ یاسی جان دفعه قبل که بدون خدافظی رفتی نشد بیشتر باهات آشنا بشیم.
به یاد اون روز لبخندی می‌زنم که ارمیا مثل پسر بچه‌ها میگه:
‐ کلا عادتشه دل ببره بعد بزاره بره.
نیلوفر با صدای بلند می‌خنده و رو به ساناز میگه:
‐ معلومه ارمیا دل پری داره‌ها!
ولی همه حواس ساناز پرت مرد چشم آبیه که از وقتی اومدیم ساکت گوشه‌ای نشسته و سیگار می‌کشه، پی بردن به عشق ساناز نسبت به آرسام کار زیاد سختی نیست.
یک ساعتی می‌گذره که احساس گشنگی می‌کنم، مثل همیشه که گرسنم میشه کمی بی‌حال میشم. ارمیا که متوجه ضعفم میشه میگه:
‐ گشنته گلم؟
‐ آره. نتونستم زیاد صبحونه بخورم.
‐ چرا؟
به یاد صبح و حرف‌های بابا لبخندم خشک میشه و آهسته میگم:
‐ بابام یه چند تا نصیحت پدرانه داشت.
حالت صورتش کمی گرفته میشه، به سمت آرتام می‌چرخه و میگه:
‐ پسر مردیم از گشنگی، بگو منو غذا رو بیارن ببینیم آشپز جدیدت چه جوریاس.
آرتام چشم‌های آبی رنگش و تو حدقه می‌چرخونه و در حالی که زنگ بغل تخت و فشار میده میگه:
‐ الان میگم منو رو بیارن شکمو.
گرسنگی اونقدر بی‌حالم می‌کنه که تصمیم می‌گیرم کمی چشم‌هامو رو هم بزارم، تازه چشم‌هام داشت گرم می‌شد که ارمیا با نجوای مردونش هوشیارم می‌کنه:
‐ یاس من چی می‌خوره؟
آخ امان، امان از صدا و لحن زیادی خواستنی این مرد. چشم‌هام رو آروم باز می‌کنم و لبخندی بهش می‌زنم، عمیق نگاهم می‌کنه و با لب زدن دوباره سوالش و تکرار می‌کنه. انقدر گشنه هستم که بدون رودروایسی برگ سفارش میدم.

بوی غذا که به دماغم می‌خوره تازه متوجه میشم که چقدر گشنم، قاشق اول و که می‌خوام بخورم نگاهم می‌افته به چشم‌های آرسام که از بدو اومدن زوم من شده. قاشق تو دست‌هام خشک میشه و معذب میشم.
با استرس نگاهم و به بشقاب غذام می‌دوزم، دلیل این نگاه‌های خیره چی می‌تونه باشه؟!
تو حال‌وهوای خودمم که ارمیا چنگال حامی کباب و سمت دهنم می‌گیره و مجبورم می‌کنه بخورم، عجیب این کباب می‌چسبه؛ اصلا مزه عشق می‌داد تا کباب.
ارمیا سرش‌ و جلو میاره و کنار گوشم زمزمه می‌کنه:
‐ خانوم خوشگله، مگه شما گشنتون نبود!
لبخندی می‌زنم و می‌خوام جوابش رو بدم که نیلوفر با دهن پر میگه:
‐ داداش درسته تازه آشنا شدید عرقتون سرد نشده ولی تو این جمع چهار تا جوون نشسته رعایت کنید خواهشا.

همشون شروع می‌کنن به خندیدن، حتی آرسام اخمو هم تک خنده‌ای می‌زنه و در این بین نگاه‌های حسرت بار ساناز به لبخند این مرد مغرور عجیب دلمو می‌سوزونه.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #35
پارت سی و سه



در اتاقم رو باز می‌کنم و با لبی خندون وارد می‌شم، تحت تاثیر روز خوبی که گذروندم آهنگ شادی و با صدای بلند می‌خونم و سمت حموم اتاقم میرم.
اونقدر حالم خوبه که به عادت بچگی‌هام با کف موهام واسه خودم سیبیل درست می‌کنم و غش‌غش می‌خندم، حتی فکر کردن به مهمونی امشب و حضور متین هم باعث نمیشه حالم بد بشه.
نیم ساعت بعد از حموم درمیام و شروع می‌کنم به آرایش کردن، به رژ کالباسی و ریمل اکتفا می‌کنم و موهای زیادی بلندم رو شونه می‌زنم و یک طرفه می‌بافم.
شومیز چهارخونه مشکی و قرمز می‌پوشم و شال سرخابی رنگمو رو موهام می‌ندازم، و با عجله سمت سالن حرکت می‌کنم.
همه اومدن و من آخرین نفری هستم که وارد جمعشون می‌شم، داخل سالن به جز یاسین و متین کسی نیست. با صدای بلند رو به جمع سلام می‌کنم که با نگاه غمگین متین روبه‌رو میشم. یاسین دست راستمو می‌گیره و سمت خودش می‌کشه، ب×و×س×ه برادرانه‌ای به پیشونیم می‌زنه و با گرمی جواب سلامم رو میده.
با صدای آرومی که سعی می‌کنم بخاطر حضور متین نلرزه میگم:
‐ بقیه کجان؟
‐ تو حیاطن، دارن بساط کباب و آماده می‌کنن‌.
سرمو به نشانه فهمیدن تکون میدم و بی‌توجه به نگاه ملتمس متین به حیاط میرم.
زن‌عمو ملیحه بعد جواب منفی که به پسرش دادم رابطش با من بهتر شده و به محض دیدنم میگه:
‐ خب یاسم اومد سفره رو باز کنیم؟
مامان فروغ که با اون کت دامن شیری رنگش حسابی تو دل برو شده میگه:
‐ دخترم بیا کمک.
سمت باربیکیو میرم و به عمو و بابا سلام میدم. عمو سیخ کبابی دستم میده و میگه:
‐ سلام دختر قشنگم، بگیر اینو عمو جون تا سفره رو بندازن منو تو دخلشو بیاریم.
با صدای بلند به حرف عمو می‌خندم که دست‌های بابا دور کمرم حلقه میشه و سرشو نزدیک میاره و عمیق عطر تنمو به شامه می‌کشه و میگه:
‐ دیر کردی بابا جان! قرار بود امروز تو بازی شطرنج منو ببری.
‐قولشو واسه هفته بعد میدم ولی مطمعن باشید من می‌برم.
بابا دستش و رو گونم می‌زاره و رو به عمو میگه:
‐ محمد! از یاس خواستنی ترم داریم؟
‐ نه داداش، با همین خواستنی بودنش دل پسر منو برده.
نوک انگشت‌هام با حرف عمو یخ می‌زنه، انگار قرار نیست حالاحالاها این بحث خاتمه پیدا کنه.
عمو که با چشم غره بابا روبرو میشه بی‌تفاوت میگه:
‐ چیه داداش؟! من جواب منفی حالیم نیست یاس اول و آخرش عروس خودمه.
طاقت از کف میدم و جمع سه نفرمونو ترک می‌کنم و به سمت روژان حرکت می‌کنم، به خاطر این‌که شکم برآمدش معلوم نشه لباس کلوش بنفش رنگی پوشیده و درحال چیدن سفره وسط حیاطه.
آروم کنارش می‌شینم و سرمو رو شونش می‌زارم، دست سفیدش رو دستم می‌زاره و آروم زمزمه می‌کنه:
‐دردی که من از درد تو دارم بر دل
دل داند و من دانم، من دانم و دل
توی سکوت غرق شعر روژان میشم که حضور متین درست روبه‌روم تمرکز منو به هم می‌زنه، آروم کفش‌هاشو درمیاره و کنار سفره می‌شینه.
بابا و عمو با کبا‌ب‌ها سر می‌رسن و هم‌همه به‌پا میشه. چشمم به یاسینه که یک‌سره درحال رسیدگی به روژانه، صدای بابا یوسف به گوشم می‌خوره که رو به متین میگه:
‐ عمو جان این جوجه رو بده به یاس، دخترم ماهی کبابی دوست نداره.
پوزخند متین خنجر زهرآگینی میشه و قلب‌مو نشانه میره، سر به زیر میشم که چند سیخ جوجه توی بشقابم قرار می‌گیره.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #36
پارت سی و چهار



در اتاق و هول می‌بندم و تماس و وصل می‌کنم، بخاطر این‌که با عجله پله‌هارو بالا اومدم به نفس نفس افتادم:
‐ ارمیا چقدر زنگ می‌زنی! مگه نمی‌دونی مهمون داریم؟!
‐ سلامت کو جوجه؟
‐ بحث و عوض نکن، حتما نمی‌تونم جواب بدم چرا پشت سر هم زنگ می‌زنی؟
‐ حالیش نیست.
‐ چی؟
‐ قلبم حالیش نیست، به خدا نمیشه و بعدا و الان نه تو سرم نمی‌ره وقتی دلم تنگ میشه زمین و به آسمون می‌دوزم تا صداتو بشنوم، پس اولین زنگ جوابمو بده باشه؟
سکوت… سکوت… سکوت
این مرد با یک جمله می‌تونه قلبم و به تلاطم بندازه، از هیجان دستم و روی قلبم می‌زارم و لب‌هامو محکم روی هم فشار میدم.
نجوای دوبارش حالم و دگرگون می‌کنه:
‐ یاس بیام دنبالت بریم بستنی بخوریم؟
‐ الان؟!
‐ آره عزیزم.
‐ می‌دونی ساعت چنده؟ من مثل تو هر ساعتی که بخوام نمی‌تونم برم بیرون.
‐ یاس!
‐ جانم.
‐ چرا انقدر زود اسیرت شدم؟
سمت پنجره میرم و پرده رو کنار می‌زنم، می‌خوام جوابش رو بدم که صدایی از اون ور گوشی بلند میشه:

‐ سلام عزیزم.
به خدا که صداشو می‌شناسم، اصلا مگه میشه از یاد برد صدای عروسک ملوسش رو.
سعی می‌کنم افکار منفی و از خودم دور کنم، ارمیا واقعا دوسم داره من بهش ایمان دارم همه این مسائل واسه گذشتس.
به زور لب باز می‌کنم و میگم:
‐ کجایی؟
صداش ترسیده به گوشم می‌رسه که با استرس میگه:
- بوتیکم نفسم.

‐ یاس بخدا من خبر نداشتم که…
حرفش رو قطع می‌کنم و میگم:
‐ من توضیح نخواستم.
چند لحظه‌ای سکوت می‌کنه و صدای قدم‌های محکمش میاد و بعد صدای بستن در، انگار که از بوتیک خارج شد.
با صدای همیشه جذابش شروع می‌کنه به مجاب کردنم:

‐ من خیلی وقته کات کردم این لعنتی دست بردار نیست، حرفام و باور می‌کنی دیگه آره؟
‐ ارمیا نیازی به این حرف‌ها نیست من از صمیم قلب باورت کردم.
‐ بیخودی نیست که این‌همه می‌خوام…
با باز شدن در اتاقم گوشی از دستم می‌افته و بقیه حرف ارمیا رو نمی‌شنوم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #37
پارت سی و پنج

روژان با عصبانیت وارد میشه و درو پشت سرش محکم می‌بنده، با صدای بلند فریاد می‌زنه:
‐ از صمیم قلب باورش داری؟! یاس چند وقته؟ چند وقته این شازده داره گولت می‌زنه ها!

استرس سر تا پای وجودم و می‌گیره، مثل بچه‌های خطا کار سر به زیر میشم و با ناخن‌های لاک خوردم گوشه شومیزم رو محکم چنگ می‌زنم. روژان با اون حالش جلوتر میاد و این سری ولوم صداش و پایین تر میاره:
‐ تا کجا پیش رفتی دختر، تا جایی که اون ی×ا×ب×و هر کاری کنه و توام مثل احمقا پای اعتماد و بکشی وسط؟!
نه نداشتیم، توهین نداشتیم روژان. ساکت بودم تا جایی که به سلطان قلبم تو نگی؛ ولی بعد این فرق می‌کنه، به مردانگی‌های مرد من انگ ی×ا×ب×و بودن بچسبونی و من مثل بز نگات کنم؟!
جمله بعدیش نفتی میشه واسه آتیش درونم:

‐ فک کردی با چهار تا چشم و غمزه دلش و به دست آوردی؟ هه! همه حرفاش فیلمه خواهر احمق من. اون پسر جز بازی دادن دخترا هنر دیگه‌ای نداره.
جوری سرم و بلند می‌کنم که شالم روی شونم می‌افته، مهر خاموشی رو به زور قورت میدم و با چشم‌های نم‌ناکم می‌نالم:
‐ حق نداری بهش توهین کنی، همچین اجازه‌ای بهت نمیدم.
‐ برای نشون دادن روی واقعی اون پسر هرکاری می‌کنم یاس فهمیدی هر کاری.
‐ روژان میشه دخالت نکنی؟ همش داری به ارمیا توهین می‌کنی اعصاب منو بهم می‌ریزی.
‐ احمق من دارم چشم‌هاتو باز می‌کنم، یاس این راهی که داری میری غلطه خواهر من غلط. من مطمعنم همین الانم با یکی از دوست دختراش نشسته داره خوش می‌گذرونه.

امان از حرفات روژان، امان از قضاوت‌های نابه‌جات، جویبار اشک‌هام به راه می‌افته. جوری لبم و به دندون گرفتم که طعم گس خون دهنم و پر می‌کنه. ساکت شدن در برابر این توهین بزرگ گناهه گناه.
چشم‌های عسلی رنگمو به نگاه سبزش می‌دوزم و با صلابت میگم:
‐ دوسش دارم، حتی خود خدا هم بیاد زمین و ازش بد بگه من از ارمیا دست نمی‌کشم روژان. اسمش و هر چی می‌خوای بزاری بزار، اگه قراره بازیچه‌اش بشم بزار بشم، اگه قراره له بشم بزار بشم؛ من از این راه دست نمی‌کشم روژان بفهم.
‐ اما…
جملشو قطع می‌کنم و صدای فریادم گوش فلک و کر می‌کنه:
‐ اما و اگر نداره، این عشق نباید و نشد نداره، باید بشه روژان فهمیدی باید.
روژان عصبی تر میشه و می‌خواد چیزی بگه که در اتاق باز می‌شه و این‌بار یاسین با بهت وارد میشه، نگاهی به صورت‌های خشمگین هردومون می‌ندازه و بعد میگه:
‐ خجالت نمی‌کشین؟ حداقل بزارید مهمونا برن بعد داد و قال راه بندازین.
روژان به سیم آخر می‌زنه و آخرین تلاشش رو با بی‌رحمی امتحان می‌کنه، سمت یاسین میره و در حالی که انگشت اشاره‌اش رو سمت من گرفته رو به یاسین میگه:
‐ اگه بفهمی این احمق چه‌جوری داره زندگی‌شو به آتیش می‌کشه بدتر از این می‌کنی یاسین.
با بهت سرجام خشک میشم، به زور آب گلومو قورت میدم. یاسین با کنجکاوی نگاهی به هردومون می‌ندازه و دستشو به علامت ادامه بده تکون میده.
روژان که حالا کمی به خودش اومده سعی می‌کنه جو متشنج و آروم کنه.
‐ام… چیز خاصی نیست یه دعوای خواهرانه بود.
یاسین می‌خواد برای اعتراض لب باز کنه که روژان دست به کمر میشه و صدای آخش هر دومون رو به وحشت می‌ندازه. به سمتش هجوم می‌بریم که با دست راستش ع×ر×ق پیشونیش رو پاک می‌کنه و زیر لب زمزمه می‌کنه:
‐ چیزی نیست نترسین.
یاسین پشت سر هم حال روژانش رو می‌پرسه و من روی تختم می‌افتم و از ته دل نفس عمیقی می‌کشم.
من چیکار کردم؟!
اگه بلایی سر روژان و بچش می‌اومد چی؟
اگه یاسین از رابطه منو ارمیا چیزی می‌فهمید چی؟
تو حال و هوای خودمم که روژان و یاسین از اتاقم خارج میشن.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #38
پارت سی و شش

بی‌حوصله از پله‌ها پایین میام، امروز با غزل قرار دارم و بخاطر قضیه دیشب به‌شدت کلافم. به سالن که می‌رسم نسترن و روژان و می‌بینم که هر دو رو کاناپه لم دادن و مامان براشون میوه پوست می‌گیره.
روژان به محض دیدنم پوف کلافه‌ای می‌کشه و صورتشو برمی‌گردونه ولی نسترن با دهن پر و صدای جیغ جیغوش میگه:
‐ بعد مدت‌ها من اومدم، کجا شال‌و کلاه کردی؟!
دستی به لبه شال سفیدم می‌کشم، کلمات و پشت هم قطار می‌کنم تا بیشتر از این سوال پیچ نشم‌.
‐ با غزل یه سر میرم بیرون، قول میدم زود برگردم.
خم میشم و لپ مامان و محکم می‌بوسم و برای اون دو تا دست تکون میدم و بعد خدافظی به سمت بیرون حرکت می‌کنم.
فاصله حیاط تا جلوی در و طی می‌کنم و سوار ماشین غزل میشم.
‐ سلام.
‐ به سلام عروس خانوم، تازگیا که با ارمیا لاو می‌ترکونی منو آدم حساب نمی‌کنیا.
‐ از اولم حساب نمی‌کردم!
با انگشت‌های کشیدش عینک آفتابیشو رو موهاش می‌زنه و یه نگاه دقیق بهم می‌ندازه و میگه:
‐ حیف که آقاتون سفارش کرده مواظبت باشم؛ مگرنه این دکوراسیون خوشگلتو بهم می‌ریختم.
با صدای بلند می‌خندم، نه به‌حرف غزل؛ بلکه بخاطر توجه بی‌حد و اندازه ارمیا نصبت به خودم.
جلوی کافه همیشگی توقف می‌کنه و هر دومون به سمت کافی حرکت می‌کنیم. یاد ارمیا می‌افتم، امروز از صبح باهام تماس نگرفته و این واقعا عجیبه.
به در چوبی که به شکل در‌های قدیمی ساخته شده می‌رسیم و غزل آروم درو باز می‌کنه و من وارد میشم.
همین‌که می‌چرخم صدای دست و سوت میاد و صدای جیغ‌هایی که تولدت مبارک می‌خونن، شوک زده دستم و روی قلبم می‌زارم و مثل خنگ‌ها به جمع بزرگی از دوستام که قسم می‌خورم خیلی هاشونو سال‌هاست ندیدم نگاه می‌کنم و عجیب تر از همه مرد رویاهامه که با ژیله شلوار طوسی به همراه پیراهن سفید جلوتر از همه ایستاده و با لبخند جذابش نگاهم می‌کنه، همه دنیا واسم متوقف میشه و من با چشم‌هام ارمیا رو که فقط چند قدم باهام فاصله داره می‌بلعم. از همین فاصله کم لب می‌زنه و من کلمات و رو هوا قاپ می‌زنم:
‐ تولدت مبارک نفسم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #39
پارت سی‌وهفت

بی‌طاقت نگاهش می‌کنم که غزل از بازوی راستم می‌گیره و به سمت بقیه می‌بره، طبق معمول رفقای ارمیا به همراه چند نفر از دوستان قدیمی و جدید من توی جمع حضور دارن. به نوبت با همشون احوال پرسی می‌کنم که در آخر تو آغوش گرم ساناز فرو میرم و همه حواسم پی ارمیاس که روبروی من ایستاده و هنوز وقت نشده باهاش حرف بزنم، توی دستش لیوان آبمیوه وجود داره و دست دیگش داخل جیب شلوار تنگشه.
نگاه خیرم و که می‌بینه با قدم‌های محکم سمتمون میاد، خیلی نرم از بازوم می‌گیره و از ساناز جدام می‌کنه، منو سمت خودش می‌کشه و کنار گوشم میگه:
‐ خوشت اومد خانومی؟
‐ ارمیا.
‐جانم!
‐ خیلی دوست دارم.
ناباور نگاهم می‌کنه، ته چشم‌هاش خوشحالی رو می‌خونم وقتی که میگه:
‐ من بیشتر عزیز دلم.
هردومون محو هم می‌شیم و بی‌طاقت با چشم‌هامون حرف می‌زنیم.
با صدای جیغ نیلوفر که با اون هیکل تپل و بامزش کیک و میاره از ارمیا چشم می‌گیرم و به حرکات بامزه نیلوفر می‌خندم. کیک روی میز مقابلم قرار می‌گیره. با چشم‌های گرد شده به میز روبرو نگاه می‌کنم، کل میز با گل‌های یاس تزیین شده که هارمونی خاصی با کیک دو طبقه‌ که اون هم روش پر از گل یاسه داره.
با ذوق و تشکر به ارمیا نگاه می‌کنم و با نگاهم ازش تشکر می‌کنم.
انگشت‌هامو تو هم قفل می‌کنم و جلوی دهنم می‌گیرم، چشم‌هامو آروم می‌بندم و کمی سرم رو پایین می‌گیرم تا قبل از فوت کردن شمع آرزو کنم.
با چشم‌های بسته دست ارمیا رو حس می‌کنم که کمر باریکم و می‌گیره و سرشو کنار گوشم میاره و آهسته میگه:
‐ بلند آرزو کن منم بشنوم.
جون می‌دم!
جون می‌دم.
جون می‌دم برای صدای بم و مردونش که از این فاصله نزدیک برام حکم خیال و داره، من این صحنه‌هارو تو رویاهم نمی‌دیدم عشقم.
تار موهای لختم مقابل صورتم قرار می‌گیرن و من لبخندی می‌زنم و آروم لب می‌زنم تا فقط دو نفره شنونده این آرزوی شیرین باشیم:
‐ خدایا! محال‌ترین آرزوی من ارمیا بود که برآوردش کردی، اونقدر کنارش بودن شیرینه که نمی‌تونم آرزوی دیگه‌ای داشته باشم؛ فقط این لحظه شیرین و برای همه عاشقا آرزو می‌کنم.
با تموم شدن حرفم آروم چشم‌هام و باز می‌کنم و دست‌هام و پایین میارم که ارمیا دست چپم و شکار می‌کنه و محکم فشار میده.
صدای نیما همه رو به خنده می‌ندازه:
‐ این آرزو بود یا انشا، زودتر فوت کن اون شمع و گشنمونه.
ارمیا دست دور شونه‌هام می‌ندازه و با هم شمع بیست و سه رو فوت می‌کنیم. صدای دست و سوت بلند میشه که غزل میگه:
‐ ارمیا کادو رو رد کن بیاد.
سمت ارمیا می‌چرخم و کنجکاو نگاهش می‌کنم، لبخندی جذاب بهم می‌زنه و خیلی نرم منو می‌چرخونه.
زیاد طول نمی‌کشه که سردی زنجیر و از زیر شالم حس می‌کنم. دستم و بلند می‌کنم و به پلاک زیبایی که طرح گل یاس و داره نگاه می‌کنم، نجوای آرومش دیوانه‌ترم می‌کنه:
‐ تولدت مبارک عشق من.
لیلی میشم.
من با این مرد لیلی می‌شم و چه زیبا که مجنون قصه‌های هزار شبم خودشه.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #40
پارت سی‌و هشت


گوشی به دست به سمت انتهای کافه میرم و جواب میدم:
‐ جونم نسترن؟
‐ کوفت! کجا موندی مگه قرار نبود زود بیای.
می‌خوام جوابشو بدم که صدای خنده بچه‌ها بلند میشه و نسترن شاکی میگه:
‐ یاس منو این‌جا کاشتی بعد خودت رفتی مهمونی؟
‐ اوف نسترن چرا چرت میگی! غزل با چندتا از بچه‌ها واسم تولد گرفته، یه ساعته خونم قول میدم.
‐ اه چرا با ما هماهنگ نکردن!
بعد با صدای بلند پشت گوشی میگه:
‐ محسن نزن اون بادکنک و دوستای سرکار خانوم واسش تولد گرفتن.
با شعف می‌خندم و میگم:
‐ من قول میدم خودم و به ندونستن بزنم و الکی ادای سوپرایز شدن دربیارم خوبه؟
‐ آره خوبه این‌جوری زحمات مامان و بابام هدر نمی‌ره.
‐ برو یکم استراحت کن تا فندوق کوچولو اذیت نشه، تو الان هشت ماهته باید بیشتر مواظب باشی.
و باز نسترنی که پشت گوشی با هزار نفر هم‌زمان حرف می‌زنه:
‐ محسن واسم میوه پوست بگیر بعد پاهام و ماساژ بده.
‐ شنیدی چی گفتم؟
‐ آره یاسی شنیدم، ولی از کادوهات باید به منم بدیا.
‐ چشم خواهری توام کمتر اون محسن بیچاره رو اذیت کن گناه داره.
‐ از عشق زیاده خواهر جون‌.
‐ بله همین‌طوره، خب من برم مزاحم لیلی و مجنون نشم.
‐ زود نیای از گیس‌هات آویزونت می‌کنم.
‐ چشم، خدافظ عزیزم.
و طبق معمول تماس رو بدون خدافظی قطع می‌کنه، واقعا این دختر عجیب و غریبه‌.
با لبخند بخاطر حرف‌های نسترن سرم و تکون میدم و برمی‌گردم که با دیدن آرسام هین بلندی می‌کشم.
قسم می‌خورم که تو حال خودش نیست، دور چشم‌های آبی رنگش رو دریای خون گرفته و لب‌هایی که به‌هم قفل شده و با حرص وناباوری نگاهم می‌کنه.
از ترس جیغ بلندی می‌کشم که همه سمت ما هجوم میارن و آرسامی که این‌بار با چشم‌های به خون نشسته به گوشی من که تو دست راستمه نگاه می‌کنه.
دست‌های حمایت‌گر ارمیا منو به آرامش می‌رسونه، و سعی می‌کنه با حرف‌هاش آرومم کنه و آرتامی که سعی داره برادر دو قلوش رو از شک دربیاره و در آخر مجبور میشه به زدن سیلی.
آرسام با چشم‌های اشکیش از شوک خارج میشه و نگاه وحشیش رو به نگاهم می‌دوزه و زنجیر دور گردنش رو لمس می‌کنه.
غزل لیوان آب و سمتم می‌گیره و ارمیایی که با چشم‌هاش ازم توضیح می‌خواد؛ ولی همه حواس من پی آرسام و رفتار عجیبشه.
و ای کاش
ای کاش همون روز توی همون لحظه دلیل کارش رو می‌فهمیدم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
4
بازدیدها
390
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین