. . .

متروکه رمان آغوش خیالی | زهرا سرابی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تراژدی
6tm7_img-20210415-wa0005.jpg

نام رمان: آغوش خیالی
ژانر: عاشقانه
نویسنده: زهرا سرابی

خلاصه
دلم تنگ است؛ برای کسی که نمی‌شود او را خواست، نمی‌شود او را داشت، فقط می‌شود سخت برای او دلتنگ شد؛ و در حسرت آغوشش سوخت.
من دختری هستم از تبار لیلی، پس محکومم به عاشقی از جنس جنون.
و تو ای جانان من؛ وقتی که مجنون می‌شوی لیلی شدن را کم می‌آورم.
آوای دلت را با کدامین ساز عاشقی می‌شود نواخت؟
بند بند وجودم تار می‌شود، دلم به لرزه می افتد،
لیلی شده‌ام؟




مقدمه
ثانیه‌ای نیست که نشود به تو اندیشید؛
وقتی می‌خندم،
وقتی می‌گریم،
وقتی قدم می‌زنم،
در ذهن و قلبم هک شده‌ای
ای یار شیرین!
دیوانگی بدون تو بی‌معناست
ای‌ عشق دوست داشتی!
من از عشق به جنون رسیده‌ام...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 34 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #11
پارت نهم

با انگشت روی شیشه بخار گرفته پنجره اول اسمش رو می‌نویسم، چراغ خاموش اتاقش بهم دهن کجی می‌کنه. بی معرفت خبر داری چقدر دلتنگتم؟
هر روز شکنجه می‌شم از این که تو برای من از هر آشنایی آشناتری ولی من برای تو از هر غریبه‌ای غریبه‌تر.

‐ یاس، بیا پایین عمو محمد اینا اومدن
باصدای خشدارم ناله می‌کنم:
‐ تو برو منم میام روژان.
‐ ای بابا، جون خودش یه امروز و از اون پنجره دل بکن؛ مثلا تولد داداشته‌ها، بیا قربونت برم الاناست که یاسین بیاد.
‐ روژان؟
میاد کنارم و دست به سینه میشه، مثل من چشم‌هاشو می‌دوزه به روبه‌رو و میگه:
‐ باز چی شده؟
‐ حالم اصلا خوب نیست، تظاهر به خوب بودن سخت ترین کار دنیاس
‐ چرا تمومش نمی‌کنی؟
با صدای بغض داری میگم:
‐ دوسش دارم.
‐ عاشق شدنتم به آدمیزاد نرفته، چه جوری عاشقش شدی وقتی حتی یه بارم از نزدیک ندیدیش؟
وای که اگه روژان بفهمه دو بار دیدمش، دارم می‌زنه.
آهی جان سوز از ته دلم می‌کشم، دلم کمی خاطره بازی می‌خواد، پر می‌کشم به سه سال قبل:
‐ سه سال پیش، روزی که خسته از جلسه کنکور برگشته بودم و دلم یه خواب راحت می‌خواست. خوابی که بعد اون همه درس خوندن و بی‌خوابی کشیدن خیلی می‌چسبید.
تازه خوابم گرفته بود که صدای یه نفر منو از خواب پروند، با عصبانیت پاشدم، صدا از کوچه می‌اومد. با حرص پنجره رو باز کردم تا به اون آدمی که صداشو انداخته رو سرش لیچار بار کنم ولی به‌جاش پشت پنجره خشک شدم.
آهی می‌کشم و ادامه میدم:
‐ خستگی پرید، عصبانیت پرید، احساس می‌کردم نفس کشیدن یادم رفته.
زل زده بودم به پسر جذابی که داشت با یکی دعوا می‌کرد. کارگر گلدون مورد علاقه مامانش رو موقع اساس بردن شکسته بود.
نمی‌خواستم اسمش رو بزارم عشق در یک نگاه، ولی توان این که چشم ازش بردارم رو نداشتم و زمانی به خودم اومدم که همه اساس‌ها رفته بود خونه روبرویی و من احساس می‌کردم یه چیزی تغییر کرد، دیگه خسته نبودم، نتونستم بخوابم.
من بعد اون روز هیچ‌وقت نتونستم راحت بخوابم، بعد اون یه حسی منو می‌کشوند پشت پنجره و هر روزی که می‌گذشت عطش من بیشتر می‌شد. من از اون روز زندگی نکردم، مردگی کردم.
‐ یاس قبول دارم خیلی خوشگل و جذابه؛ ولی لیاقت تو رو نداره.
‐ تاصبح هم اینا رو بگی هیچی دستگیرت نمی‌شه. دلم حالیش نیست، عقلم حالیش نیست.
روژان آهی می‌کشه و به سمت در اتاقم میره :
‐ بیا پایین زشته، چشم‌های متین به پله‌ها خشک شد تا تو بیای
متین آخرین چیزیه که دوس دارم بهش فکر کنم، به سمت آینه میرم تا سرو وضعم رو مرتب کنم.
یه کت شلوار دخترونه سفید مشکی پوشیدم و موهام رو فر درشت کردم، روسری خوشگل سفیدم رو که روش طرح‌های مشکی داره رو آزاد روی موهام می‌ندازم.
شکسته شدم، از دیروز که با عروسک جدیدش دیدمش کارم شده گریه.
مثل کشتی می‌مونم که به گل گیر کرده، لبخندی زورکی به لب می‌نشونم و از اتاق خارج می‌شم و از پله‌ها که پایین میام. چشم‌های متین با شوق سمتم می‌چرخه و فوری از روی مبل بلند می‌شه و هول سلام می‌ده، سلامی زیر لبی می‌کنم و رو به جمع میگم:
‐ سلام، خیلی خوش اومدین.
عمو محمد، بابای متین در حالی که دست دور شونه زن‌عمو ملیحه انداخته با خوش‌رویی میگه :
‐ سلام عروس خوشگلم، خوبی باباجان؟
عروس خطاب کردنش مثل تیر زهرآگینی قلبم رو نشونه می‌گیره، به سختی میگم:
‐ خوبم عموجان
عمو خداروشکری میگه. با زن عمو ملیحه دست میدم وبابا یوسف اشاره‌ای می‌کنه تا پیشش بشینم.
روژان مثل همیشه تو آشپزخونه خودشو قایم کرده، به‌قول خودش طاقت نگاه شماتت بار عموهام رو نداره.

رو به مامان میگم:
‐ پس عمو بهزاد اینا نیومدن؟
‐ تو راهن عزیزم
زن عمو ملیحه طبق عادتش موقع حرف زدن دستش رو بالا می‌گیره و صدای النگوهای زیادش، سوهان روح منو مامان میشه. چشم‌های بادومی شکلش رو درشت می‌کنه و میگه:
‐ خب، یاسی جان دانشگاه میری دیگه؟
‐ بله
‐ آیلین منم خیلی خودش رو درگیر درس و دانشگاه کرده آخه می‌دونی‌ که رشته پزشکی خیلی سخته باید از تفریحاتش بزنه و فقط درس بخونه.
نگاهی به صورت حرصی مامان می‌ندازم و رو به زن عمو میگم:
‐ بله حق با شماست.
متین زیر چشمی نگاهم می‌کنه و می‌خواد چیزی بگه که صدای زنگ خونه بلند میشه، از خدا خواسته بلند می‌شم و سمت آیفون میرم و درو باز می‌کنم.
‐کی بود دخترم؟
‐ عمو بهزاد
در سالن و باز می‌کنم و بی‌صبرانه منتظر ورود نوه تپلی و شیرین عمو بهزاد می‌مونم، عمو بهزاد همیشه مهربونم همراه زن‌عمو سیما وارد میشن به هر دوشون سلام میدم و راهنمایی‌شون می‌کنم داخل. آیلار تا وارد میشه فوری آراد و از بغلش می‌گیرم و محکم می‌بوسمش، آیلار که از این کارم غافل‌گیر میشه دستشو رو قلبش می‌زاره و میگه:
‐ بسم الله، بچه ترسوندیم
‐ وای ببخشید، من وقتی مهراد و می‌بینم دیگه کسی و نمی‌شناسم.
‐ اول سلام خانوم خانوما
‐ سلام بر دختر عمو، و عروس اون یکی عمو.
بلند می‌خنده و می‌خواد به سمت سالن بره که لحظه‌ای برمی‌گرده و میگه:
‐ تو که انقدر بچه دوس داری زودتر این داداش عاشق پیشه مارو قبول کن، تا شاید منم عمه بشم.
آشوب به پا می‌کنه و میره، من مطمعنم نمی‌تونم هیچ مردی و جز ارمیا قبول کنم.
صدای احوال‌پرسی شون از سالن میاد، مهراد و که سعی داره با اون انگشت‌های تپلش دماغم رو بکنه محکم‌تر بغل می‌کنم و میرم پیش بقیه. متین با دیدن من که خواهر زادش و بغل کردم لبخند دلنشینی می‌زنه ولی قلبم نمی‌لرزه، من هیچ کششی نسبت به این پسر عمویه مودب ندارم.
آیلار در حالی که کنار بابا محمدش می‌شینه میگه:
‐ پس نسترن کجاس زن عمو؟
‐ با محسن رفتن مشهد نذر داشتن، دو سه روزه برمی‌گردن.
‐ وای حیف شد، دلم واسش تنگ شده بود.
‐ نسترن و که می‌شناسی، یه چیزی بزنه به سرش باید عملی کنه.

روژان از مخفی گاهش جدا میشه تا به مهمون‌های جدید خوش‌ آمد بگه، منم روی مبل دورتر از متین می‌شینم و مشغول چلوندن مهراد می‌شم.
هم همه توی سالن زیاد شده و همه‌شون مشغول بگو بخندن، زن عمو ملیحه بلند جوری که همه بشنون میگه:
‐ روژان جان، بابات نیومده؟ مثلا تولد دامادشه!
همه ساکت می‌شن، روژان از استرس دستی به لبه شالش می‌کشه، موهای فندقی خوش حالتش بیرون ریخته و چشم‌های سبز خوش‌رنگش اشکی شده. لب‌هاش از بغض غنچه شده و به قول یاسینه بی حیا آماده بوسیدن.
مامان به داد روژان بغض کرده می‌رسه:
‐ بهادرخان کسالت داشتن، اتفاقا چند شب پیش اینجا بودن.
زن عمو ابرویی بالا می‌ندازه و باز طعنه می‌زنه:
‐ بهادر خان… هه.

خان رو به حالت تمسخر میگه و بعد با آب و تاب ادامه میده:
‐ کسالت‌ بهادر خان از روز عقد یاسین جان بهتر نشده؟ آخه اون روزم حالشون خوب نبود هی غیبشون میزد.

بابا یوسف که تازگیا رابطش با عروس مظلومش بهتر شده با حرص میگه:
‐ زنداداش، اجازه نمی‌دم کسی به عروسم توهین کنه؛ مفهوم بود؟
زن عمو می‌خواد حرفی بزنه که با چشم‌غره عمو محمد ساکت میشه. آیلار برای عوض کردن بحث وارد عمل میشه:

‐ مهرزاد پیام داده میگه دیگه نمی‌تونه یاسین و تو شرکت معطل کنه، دارن میان.
روژان با چشم‌های اشکی بلند میشه و دوباره به آشپزخونه پناه می‌بره.
متین غمگین نگاهش می‌کنه و شرمنده سرش رو پایین می‌ندازه. هه... مامانش نیش زده اون وقت پسرش شرمنده میشه.
با عصبانیت بلند می‌شم،مهراد و به مامانش می‌سپرم و به آشپزخونه میرم. روژان پشت میز نشسته و بی صدا اشک می‌ریزه، دست‌هام رو شونه‌هاش می‌زارم و سعی می‌کنم لحنم امید دهنده باشه:
‐ پاشو لیلی خانوم، الاناست که مجنونت برسه؛ اگه چشمات رو اشکی ببینه هممون رو می‌کشه
‐ من خیلی بدبختم یاس
‐ نه به اندازه من
سرش رو بالا می‌گیره، چشم‌های خوشگلش بخاطر اشک‌هایی که ریخته برق می‌زنه:
‐ خیلی وقت‌ها بهت حسودیم میشه، یاس تو یه بابایی داری که طاقت نداره خار تو دستت بره. هر چی بخوای واست فراهم می‌کنه. یه مادری داری که همیشه حواسش بهت هست، یه برادری داری که عاشقانه دوست داره، ولی… ولی من، مادرم سال‌هاست مرده… بابام جز اعتیاد چیزی واسش مهم نیست، من…
حرفش رو قطع می‌کنم و با لبخند میگم:
‐ ولی تو یه چیزی داری که همه کمبودهاتو می‌پوشونه، عشق… کسی‌که با بندبند وجودش عاشقته... چیزی‌که من ندارم و چند ساله تو حسرتش دارم می‌سوزم.
حالا روژان می‌خواد آرومم کنه:
‐ یاسی، یادت میاد این داداش شیطونت به بهانه این که می‌خواد تو رو از دانشگاه برسونه خونه هر روز مزاحمم میشد؟
‐ عه‌! دختره چشم سفید، نکه توام بدت می‌اومد؟
‐ نه‌بابا از خدام بود، همیشه‌ام می‌گفت: روژان خانوم، مسیرمون یکیه بفرمایید شمارم برسونیم.
جفتمون به یاد گذشته‌ها می‌خندیم.
روژان دوست صمیمی من تویه دانشگاه بود، یاسین چند باری‌که اومده بود دنبالم، توجهش نسبت به روژان جلب شده بود. هر روز به بهانه‌های مختلف می‌اومد دنبالم و اصرار می‌کرد روژانم سر راهمون برسونیم تا این که بعد چهار ماه اعتراف کرد که عاشق روژان شده و می‌خواد ازش خواستگاری کنه. وقتی قضیه رو به روژان گفتم، با خجالت اعتراف کرد که خودشم همچین حسی نسبت به یاسین داره.
وقتی ماجرا رو به خانواده گفتیم، اولش خیلی خوشحال شدن ولی وقتی بابا یوسف، بعد تحقیق فهمیده بود بابای روژان اعتیاد داره و از بهادر خان معروف رسیده به بهادر شیره‌ای، مخالف صددرصد ازدواجشون شد.

آیلار با عجله وارد آشپزخونه میشه و میگه:
‐ مهرزاد و یاسین جلو درن
با عجله از جام بلند می‌شم و کیک خامه‌ای که عکس روژان و یاسین روش هک شده رو از یخچال برمی‌دارم. سریع شمع و فشفشه رو روش می‌زارم و به دست روژان میدم.
مامان که صدامون می‌کنه به سمت سالن می‌ریم و متین تو همون لحظه به نشانه سکوت دستش رو جلو بینیش می‌گیره و چراغ هارو خاموش می‌کنه.
صدای یاسین که داره نزدیک میشه به گوش می‌رسه:
‐ مهرزاد، مگه نگفتی همه شام خونه شما دعوتن! پس چرا منو آوردی خونه؟
‐ ای بابا چقدر غر می‌زنی، لباسات بو میده آوردمت تا عوضشون کنی.
‐ من! من بو میدم؟!
‐ بله، برو عوضشون کن مگر نه روژان خانوم از انتخابت پشیمون میشه‌ها
‐ نداشتیما! خانوم من خانوم‌تر از این حرفاست الکی که عاشقش نشدم
ندیده می‌دونم روژان با شنیدن این حرف داره از ذوق غش می‌کنه.
یاسین که در سالن و باز می‌کنه، متین چراغ‌هارو روشن می‌کنه. صدای تولدت مبارک گفتن‌های همه بلند میشه اما یاسین چشمش به روژان کیک به دسته که جلوتر از همه وایساده و داره بهش لبخند می‌زنه. بدون این که به کسی توجه کنه جلو میاد و پیشونی روژان و عمیق می‌ب×و×س×ه، صدای بابا یوسف همه رو به خنده می‌ندازه:
‐ پسره‌ی بی حیا!
یاسین که متوجه بقیه میشه رو به مهرزاد میگه:
‐ منو دست می‌ندازی؟ که همه خونه شما دعوتن، که‌ من بو میدم آره؟
‐ من بیگناهم، همش نقشه زن عمو فروغ بود
مامان مستانه می‌خنده و همه رو واسه شام دعوت می‌کنه.

سر میز شام همه توجه یاسین به روژانه که گرسنه نمونه، هر از گاهی‌ام به چشماش نگاه می‌کنه، حدس این که فهمیده روژانش گریه کرده کار سختی نیست.
با دست متین که به سمتم دراز میشه نگاهم رو از یاسین می‌گیرم.
‐ یاس، فسنجون می‌خوری برات بریزم؟
معذب دست به لبه لیوانم می‌کشم، فلسفه این‌که همه چی دست به دست هم داد تا سرمیز شام پیش من بشینه رو نمی‌فهمم.
‐ خیلی ممنون، میل ندارم.
مکثی می‌کنه و ظرف خورشت و روی میز می‌زاره و پوف عمیقی می‌کشه.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #12
پارت دهم

بعد شام نوبت کیک و کادو‌ها می‌شه، مهراد که تو بغلم به خواب رفته رو به دست زن عمو سیما می‌سپارم. آیلار و مهرزاد، سربه‌سر یاسین می‌ذارن و چهارتایی می‌خندن.
عموهام، با بابا یوسف سرگرم حرف زدن درباره حجره‌‌ان.
مامان با بی‌حوصلگی به حرف‌های زن عمو ملیحه گوش میده، تنها آدم‌های ساکت جمع منو متین هستیم.

یاسین با ذوق مثل پسر بچه‌ها کادوهاشو باز می‌کنه، کادوی منو که می‌بینه چشم‌هاش برق می‌زنه و با چند تا ب×و×س×ه آبدار ازم تشکر می‌کنه؛ منو یاسین خیلی با هم صمیمی هستیم، شباهت زیادی‌ام به هم داریم. هر دومون از لحاظ قیافه به مامان فروغ رفتیم. یاسین هم مثل من چشم‌های درشت و عسلی رنگ داره و در کل می‌شه گفت چهره خوشگلی داره که باعث می‌شد دوستای من عاشقش بشن، نمونه‌اش همین روژان خانوم که زرنگ از آب در اومد و داداش مارو قاپید.

یک ساعت بعد، همه جلوی در واسه بدرقه مهمونا وایسادیم. متین واسه رفتن دست‌دست می‌کنه و در آخر از بابا می‌خواد چند دقیقه‌ای با من حرف بزنه.
آیلار قبل رفتن چشمکی بهم می‌زنه، انگار خودش از این‌ که با پسر عموش ازدواج کرده خیلی راضیه ؛ هر چند که می‌دونم عمو بهزاد و زن عمو سیما خیلی ماهن. بعد رفتن بقیه بابا یوسف و مامان داخل خونه می‌شن و منو متین جلوی در تنها می‌مونیم.
‐ میای با ماشین بریم یه دوری بزنیم؟
‐ نه خیلی خستم، می‌خوام زودتر برم بخوابم.
‐ باشه.
‐ چیزی می‌خواستین بگین؟
‐ داری فکر می‌کنی دیگه؟
با گیجی می‌گم:
‐ درمورد؟
‐ مگه قرار نشد یک ماه به من فکر کنی؟ یک هفته از اون یک ماه گذشته.
متین حرف می‌زنه و همه حواس من به روبروئه، مرد جذاب این روزهام از سوناتای مشکی رنگش پایین میاد؛ می‌خواد به سمت خونشون بره که متوجه ما می‌شه، با حرف متین چشم‌هامو از ارمیا می‌گیرم.
‐ یاس حواست کجاست؟ می‌گم فکراتو کردی؟
در حالی‌ که خیلی سعی می‌کنم دوباره بهش نگاه نکنم، جواب متین و سرسری می‌دم:
‐ واسه جواب دادن خیلی زوده، هنوز سه هفته از اون یک ماه مونده.
سرم رو دوباره به سمتش می‌چرخونم، به ماشینش تکیه داده و داره با گوشیش حرف می‌زنه ولی کاملا مشخصه‌ که همه حواسش این سمته. متین رد نگاهم رو می‌گیره و به ارمیا می‌رسه، با کنجکاوی نگاهی به هر دومون می‌ندازه… از ترس لو رفتنم فوری ازش خدافظی می‌کنم و داخل خونه می‌شم و در رو پشت سرم می‌بندم. چقدر خوشبختم امشب که قبل خواب تصویر قشنگت و پشت چشم‌هام قاب کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #13
پارت یازدهم

داخل حیاط می‌شم و هوای خوب صبح‌گاهی رو داخل ریه‌هام می‌کشم. ده روز تا عید مونده و هوا به نسبت گرم‌تر شده، کلاس‌های دانشگاه هم که تق‌ و‌ لقه. با غزل قرار گذاشتیم تا امروز خریدهای عید و انجام بدیم.
در حیاط و باز می‌کنم و منتظر می‌شم تا غزل از خونشون بیاد بیرون، منو غزل از بچگی باهم دوستیم، درسته بیشتر اوقات تو سر و کله هم‌دیگه می‌زنیم، ولی در کل خیلی با هم صمیمی هستیم. گوشیم رو درمی‌آرم و بهش زنگ می‌زنم:
‐ یاسی!
‐ مرگ دو ساعته جلو درم، بیا دیگه یخ کردم.
‐ باز سگ شدیا!
‐ اگه تا یک دقیقه دیگه نیای، برمی‌گردم خونه.

منتظر جوابش نمی‌مونم و گوشی رو قطع می‌کنم، نگاهی به خونه غزل اینا می‌ندازم که چند تا خونه از ما پایین تره، ولی خبری ازش نیست. با عصبانیت می‌خوام برگردم که یه ماشین با سرعت جلوم ترمز می‌کنه:
‐ خوشگه برسونمت
با صدای غزل، حرصی سمت ماشینش حرکت می‌کنم و به محض سوار شدن، بهش پس گردنی می‌زنم
‐عه! چرا میزنی؟
‐ کجا بودی! دو ساعته دارم به خونتون نگاه می‌کنم، نگو خانوم بیرون تشریف داشته.
‐ مامان و رسوندم آرایشگاه ریما جون تا برگردم دیر شد.

مامان غزل با ریما خانوم، دوستای صمیمی هستن و رفت‌ آمد خانوادگی دارن و همین رفت و آمدها، باعث صمیمی شدن روابط غزل و ارمیا شده.
غزل نگاهی به تیپم می‌ندازه و میگه :
‐ مثل همیشه خوشتیپ.
دستی به پالتوی یاسی رنگم می‌کشم که از بوتیک ارمیا خریدم، شال و شلوار سفید با کتونی همرنگ پالتو.
‐ خب کجا بریم خرید؟
‐ خرید نمی‌ریم
با چشمای گرد شده نگاهش می‌کنم و می‌گم:
‐ یعنی چی؟
‐ خب با چند تا از دوستام قرار گذاشتیم بریم بیرون
‐ غزل! بازم کلک زدی؟!
‐ خب چیکار کنم؟ اگه راستشو می‌گفتم نمی‌اومدی.
‐ حالا کجا می‌ریم؟
‐ جای بدی نیست، نترس.


با غزل از ماشین پیاده می‌شیم، نگاهی به فضای سفره‌خونه می‌ندازم؛ واقعا زیباس، دست‌هامو داخل جیب پالتوم می‌کنم. هوا به نسبت صبح سوز داره، غزل دستمو می‌گیره و به سمت آلاچیغ می‌بره.
‐ سلام به همگی، عشقتون اومد.
با این حرف غزل، جمعی از دختر و پسر به سمتش برمی‌گردن و می‌خندن، رو به همشون سلام می‌کنم و غزل شروع می‌کنه به معرفی کردن:
این دو تا رو که می‌بینی شبیه هم هستن، آرسام و آرتامن برادران دوقلو
دستشو سمت دو تا دختر دیگه می‌گیره و می‌گه:
نیلوفر و ساناز، این شازده رو هم که می‌شناسی نیما و دختر خالش سحر.
رو به همشون می‌گم :
‐ از اشناییتون خوشبختم.
نیلوفر با لبخند می‌گه:
‐ ما هم همین طور، عزیزم بیا رو تخت بشین غریبی نکن.

کتونی‌هام رو درمی‌آرم و به جمع شون اضافه می‌شم.
نگاه آرسام، از اول رو من زوم شده و اذیتم می‌کنه.
چند دقیقه‌ای که می‌گذره صدای خندشون فضا رو پر می‌کنه، واقعا جمع باحالی دارن.
مریم، در حالی که فنجون چایی رو دستم می‌ده می‌گه:
‐ غزل انقدر هول شد یادش رفت اسمتو بهمون بگه
با لبخند می‌گم:
‐ یاس!
آرسام خودشو می‌ندازه وسط و میگه :
چه اسم زیبایی، درست مثل خودتون.
نیما بلند می‌خنده و می‌گه:
‐ روش جدید مخ زنی یاد گرفتی؟؟
بی‌توجه به جمع شون که می‌خندن، به غزل نزدیک می‌شم‌ و ویشگونی از پهلوش می‌گیرم و می‌گم:
‐ منو واسه چی آوردی اینجا! شریک ارمیا اینجا چیکار می‌کنه؟
‐ وای بمیری یاسی، الهی دستت بشکنه
‐ جوابمو بده! نیما اینجا چیکار می‌کنه؟
با صدای سلام بلندش، تنم کوره اتیش می‌شه… ارمیا این‌جا؟
منو که می‌بینه با لحنی دلنشین می‌گه:
‐ به‌به یاسی خانوم، احوال شما؟ غزل! بالاخره تونستی این خانوم خجالتی و راضی کنی تا بیاد.

چند تا نفس عمیق می‌کشم. اصلا هر جا که اون باشه، نفسم از خوشی قطع می‌شه.
با گیجی، نگاهش می‌کنم و سلامی زیر لبی می‌دم. دست‌هامو از استرس به هم فشار می‌دم.
چشم‌های سحر، با دیدن ارمیا ستاره بارون می‌شه و بهش اشاره می‌کنه تا پیشش بشینه، ولی ارمیا سمت آرتام میره و صمیمانه باهاش خوش‌ و بش می‌کنه و روبروی من می‌شینه… تازه دوهزاریم می‌افته، سرمو بلند می‌کنم و با دقت به اکیپشون نگاه می‌کنم، آرسام و آرتام با چهره‌ای دلنشین و اندامی ورزیده و لب‌های همیشه خندون، ساناز با اندامی ریز، نیلوفر کمی تپل و درعین حال زیبا… وای که اگه بابا یوسف بفهمه دخترش تو جمعی نشسته که چندان خوشایندش نیست چه حالی می‌شه.
بابا از ارمیا و دوست‌هاش دل خوشی نداره.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #14
پارت دوازدهم

با استرس از جام بلند می‌شم و کتونی‌هام رو سریع می‌پوشم، بدون توجه به چشم‌های متعجب بقیه به غزل می‌گم:
‐ یه لحظه میای بریم دست‌هامو بشورم؟
‐ باشه عزیزم.
غزل از تخت پایین می‌آد، نیم بوت‌هاش رو می‌پوشه و پشت سرم راه می‌افته، تا ازشون دور می‌شیم سرش فریاد می‌زنم:
‐ دختره‌ی احمق، منو کجا آوردی؟
غزل حق به جانب می‌گه:
‐ وصال یار، تا از درد دوریش نمیری.
‐ غزل! می‌دونی بابام بفهمه با دوستای ارمیا اومدم بیرون زنده به گورم می‌کنه؟ تو که می‌دونی از ارمیا و دوستاش چقدر بدش میاد.
‐ چرا شلوغش می‌کنی؟ مگه چیکار می‌کنن؟ بعضی شبا که مامان و بابای ارمیا میرن مسافرت، تو خونه جمع می‌شن و خوش می‌گذرونن فقط همین!
‐ از نظر تو فقط همینه، ولی از نظر بابای من روابط سالم و دوست اجتماعی و اینا همش کشکه.

‐ اوف، اومدم ثواب کنم کباب شدما! مثلا می‌خواستم سوپرایزت کنم، مگه از دیدنش خوشحال نشدی؟
در حین آشفتگی لبخندی از ته‌ دل می‌زنم و با لحنی خاص می‌گم:
‐ تا لحظه مرگم، از دیدنش سیر نمی‌شم.
‐ پس چته دیوونه؟
‐ نمی‌دونم!
غزل دستم‌رو می‌گیره و به سمت آلاچیغ خالی میره، کنار هم می‌شینیم

‐ یاسی! اگه دوسش داری باید بهش بگی.
‐ مطمعنم قبولم نمی‌کنه، من نمی‌تونم غرورمو زیر پا بزارم
‐ تو که ادعای عاشقی می‌کنی، چرا بخاطرش نمی‌جنگی؟
‐ جنگ با دشمن، آسونتر از جنگ با خودی‌هاس
‐ این خودی‌ها شامل کیا می‌شه؟
‐ بابام، یاسین، متین عاشق پیشه.
‐ چرا انقدر بدبینی؟
‐ هه بدبین! بابام اگه بفهمه سه ساله تو تب عشق کی می‌سوزم داغون می‌شه.
‐ یاس! واقعا دوسش داری؟
نفس عمیقی می‌کشم و رو به آسمون می‌گم:
‐ دوست داشتن، در مقابل حسی که بهش دارم واژه کوچیکی عه، من شبیه لیلی قصه‌ها شدم، دیوونش شدم.
شبا پشت پنجره می‌شینم، تا وقتی میاد خونه واسه یه لحظه‌ام شده ببینمش. هر صبحی که بیدار می‌شم، احساس می‌کنم عاشق تر از روز قبلم.
خیلی گوشه گیر شدم، دوست دارم فقط بچپم تویه اتاقم، و از پنجره به روبرو زل بزنم. روژان می‌گه این عاشقی اشتباهه، اما من می‌خوام صدای این اشتباه و دنیا بشنوه… همتون می‌گین بهش دل ندم، ولی من خیلی وقته از دست رفتم، من از این راه برنمی‌گردم غزل، من از عاشقی کردن واسه ارمیا دست نمی‌کشم.
آهی می‌کشم‌ و سرم‌رو سمت غزل برمی‌گردونم، خون تو رگ‌هام منجمد می‌شه، از کی اینجاس؟ از کی؟
غزل که تازه متوجه‌اش می‌شه، از جاش می‌پره و وای بلندی سر می‌ده. اما من خشک شدم، قدرت هیچ کاری و ندارم؛ فکر این که راز سه سالم برملا شده و غرورم له شده دیوونم می‌کنه، غزل که به خودش میاد می‌گه:
‐ از کی اینجایی؟
ارمیا، کلافه دستی به موهاش می‌کشه و با صدایی که منو تا عرش می‌بره می‌گه:
‐ از اولش.
وای بر من! نفس‌هام سنگین می‌شه، انگار یه وزنه صدکیلویی مانع تنفسم می‌شه. دستم رو روی قلبم می‌زارم و فشار می‌دم، سرمو بیشتر پایین می‌ندازم تا به هیچ وجه نبینمش… بین سه تامون سکوت وحشتناکی برقراره که ارمیا با بی رحمی می‌شکنه:
‐ حقیقت داره یاس؟
وای از یاس گفتنش، صد دفعه می‌سوزم ومثل ققنوس دوباره زنده می‌شم. این شرمندگی منو می‌کشه، نمیتونم بغض‌مو مهار کنم… صدای هق‌هق‌ام دل خودمو می‌سوزونه، نه من نمی‌تونم تحمل کنم دارم خفه می‌شم.
ناغافل از جام بلند می‌شم و نیم نگاهی به ارمیای متعجب می‌ندازم، و به سمت خروجی سفره خونه می‌دوئم. حتی صدا زدن‌های غزل هم مانع دوییدنم نمی‌شه.
فرار می‌کنم، از غرور بر باد رفتم، از شخصیت له شدم. من امروز هزار بار کوچیک شدم، کاش لال می‌شدم.
به خیابون اصلی که می‌رسم، دستم رو برای تاکسی تکون میدم. به محض اینکه ماشینی جلوم ترمز می‌کنه، خودمو داخل پراید نقره‌ای می‌ندازم.
صدای گریه‌هام فضای ماشین و پر می‌کنه، طاقت رفتن به خونه رو ندارم… بی‌توجه به نگاه‌های کنجکاو راننده آدرس خونه روژان و میدم، امروز اخرین جایی که می‌خوام باشم خونس.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #15
پارت سیزدهم

جلوی درشون از ماشین پیاده می‌شم و به سمت در قهوه‌ای رنگ زوار‌ در رفته میرم، همین‌که دستم‌ و بالا می‌برم تا زنگشونو بزنم صدای روژان و می‌شنوم که داره داد می‌زنه. هول می‌کنم و با دستم روی در می‌کوبم:
‐روژان! درو باز کن… روژان
با فریادهاش، دلم ریش میشه و محکم تر از قبل به درشون می‌کوبم که در با صدای تیکی باز میشه و من خودمو داخل خونه پرت می‌کنم، حیاط کوچیکشون پر از اسباب شکسته‌اس.
صدای جیغ روژان قطع شده، ولی صدای گریه‌اش قلب شکسته‌مو ناآروم می‌کنه. از روی وسایل شکسته رد می‌شم‌ و دوتا پله رو بالا میرم و وارد خونه می‌شم، با دیدن روژان که همه صورتش قرمز شده و لباسای تنش پاره و پوره شده و با بی حالی گریه می‌کنه، کپ می‌کنم، ناباور جلو میرم و می‌خوام دستش‌رو بگیرم که صدای آخش دلم‌رو ریش می‌کنه. آقا بهادر، با یه کمربند تو دستش به ستون تکیه داده و از عصبانیت نفس نفس می‌زنه، به سختی تلفظ می‌کنم:
‐این‌جا چه خبره؟
با سکوت هر دوشون، گوشیم‌رو درمی‌آرم تا به یاسین خبر بدم که روژان سریع گوشه آستینم‌رو می‌گیره و میگه:
‐ به کسی چیزی نگو
‐ یعنی چی؟ تا حد مرگ کتک خوردی اونوقت انتظار داری ساکت بمونم؟!
‐ تقصیر خودم بود بهش گیر دادم عصبانیش کردم.
نگاهی به اقا بهادر می‌ندازم که به صورت ضربدری با دست‌هاش بازوهاش‌رو گرفته و نگاهش خماره، کاملا بی‌تفاوته یعنی واسش مهم نیست چه بلایی سر دخترش آورده؟ قدم‌هاشو سمت اتاق برمی‌داره، هه! رفت خودشو بسازه

نه من نمی‌زارم تنها عشق برادرم هر روز شکنجه بشه، بازوهای روژان و می‌گیرم و می‌خوام بلندش کنم که با صدای آخ بلندش بیخیال میشم، بلند با روژان حرف می‌زنم تا آقای به ظاهر پدر بشنوه:
‐ پاشو بریم.
روژان کتک خورده خیلی ترحم انگیز شده، با چشم‌های همیشه گریونش همراه با ترس میگه:
‐ ک…کجا؟
‐ خونه‌ما، خونه شوهرت.
‐ یاس شلوغش نکن من خودم…
حرفشو قطع می‌کنم و سرش داد می‌زنم:
‐ روژان! انقدر ازش طرفداری نکن، هیچ می‌دونی اگه یاسین بفهمه عزیز دردونش و کتک زدن آسمون و به زمین می‌دوزه؟
‐ شر به پا نکن
‐ پاشو، دیگه نمی‌زارم یه ثانیه‌ام تو این خونه بمونی

بهادر از اتاق بیرون میاد، صورت کبود و قد بلندش که حالا خمیده شده حالم‌رو بهم می‌زنه، بادندون‌های زرد و کرم خوردش میگه:
‐ دختر من هیچ جا نمیاد
‐ هه دختر، همین چند دقیقه پیش دخترت زیر دست و پات داشت جون می‌داد
‐ به تو ربطی نداره، گم شو از خونم بیرون؛ اصلا اشتباه کردم درو باز کردم
‐ اگه درو باز نمی‌کردی از دیوار می‌پریدم
روی تنها صندلی اتاق می‌شینه و درحالی که سیگاری روشن می‌کنه ادامه میده:
‐ هر وقت یه عروسی آبرومند واسش گرفتین، بیاین دنبالش
‐ عروسی که سهله، دنیارم بخواد به پاش می‌ریزیم ولی تا اون موقع روژان خونه ما می.مونه.
‐ اگه با تو بیاد قلم پاشو خورد می‌کنم.
‐ پس دلت پلیس و پلیس کشی می‌خواد؟ خودت خوب می‌دونی اگه یاسین از این موضوع مطلع بشه زندت نمی‌زاره، از تعصب زیادش نسبت به روژان مطلعی دیگه؟
ترسیده نگاهم می‌کنه ولی کوتاه نمیاد:
‐ منو از کی می‌ترسونی بچه؟
رمز گوشیم‌رو می‌زنم و می‌خوام به یاسین زنگ بزنم که صدای روژان منو به وحشت می‌ندازه:
‐ یاس! جون ارمیا زنگ نزن، یاسین و به جون بابام ننداز

شنیدن اسمش تو این شرایط هم قلبم‌رو نا آروم می‌کنه و اعتراف چند ساعت پیشم‌رو یادم می‌ندازه، نه الان نباید بهش فکر کنم، نباید.
بهادر با کنجکاوی نگاهم می‌کنه و با اون لب‌های کبودش لبخند می‌زنه. عمرا زنگ می‌زدم وقتی جون همه کسم رو قسم خورده بود؛ ولی کمی ترساندن این پدر بی غیرت بد نیست، با بدجنسی میگم:
‐ جلوی در زنگ زدم، تو راهه
روژان با وحشت بلند میشه و وای بلندی سر میده و میگه:
‐ تو چیکار کردی یاس؟!
‐ کاری که به‌نظرم درست بود.
‐ الان میاد با بابام درگیر میشه، می‌فهمی؟!
‐ بهتر، اصلا می‌خوام یه فصل کتک به بابات بزنه

کاش لال می‌شدم… لال
بهادر با خشم بلند میشه و دستش‌رو بلند می‌کنه واسه زدنم که روژان مظلومم خودش‌رو جلوی من می‌ندازه، ننمی‌فهمم چه‌جوری هلش میده که کمر خوش تراشش به لبه میز می‌خوره و از درد روی زمین می‌افته، با جیغش سمتش میرم:
‐ روژان!
درحالی که دستش روی شکمشه با درد میگه:
‐ یاس، بریم بیمارستان توروخدا.
‐ باشه عزیزم…خوبی؟ تورو خدا بگو خوبی؟
دست‌هاش‌رو دور شکمش محکم‌تر می‌کنه و درحالی که مثل مار به خودش می‌پیچه می‌ناله:
‐ درد دارم… به دادم برس… بچم!
با تعجب زمزمه می‌کنم:
‐بچه؟!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #16
پارت چهاردهم

ب×و×س×ه‌ای نرم روی پلک‌های خیسش می‌زنم. این دختر کوه درد، کوه غم.‌ دست راستم‌رو روی شکمش می‌زارم، یعنی الان بچه یاسین این‌جاست؟! اگه بفهمه یه موجود دوست داشتنی از وجودش داره رشد می‌کنهچه حالی میشه؟
ملافه سفید بیمارستان و روی پاهاش می‌کشم، پنجره اتاق بازه و باد خنک پرده رو به رقص درآورده و صدای اذان که تو اتاق می‌پیچه سمت پنجره قدم برمی‌دارم، چه عصر دل گیری.
کمی احساس تشنگی می‌کنم، نگاهی به روژان غرق در خواب می‌ندازم و از اتاق خارج می‌شم، سمت آب‌ سردکن میرم و یه لیوان پر و سر می‌کشم، از ته لیوان یکبار مصرف قامت یاسین عصبانی به همراه مامان و می‌بینم، به من‌که می‌رسن یاسین با حرص می‌غره:
‐ بابای مفنگیش چه بلایی سر روژان من آورده؟ یاس چی شده؟
پشت گوشی، سر بسته یه چیزهایی رو توضیح دادم، با لحن آرامش دهنده‌ای بهش توضیح میدم؛ حرف‌هام که تموم میشه مامان به حالت چنگ به صورتش می‌زنه و یاسین از شدت عصبانیت دست‌هاشو مشت می‌کنه.
می‌خوام حرفی بزنم که دکتر روژان صدام می‌کنه:
‐ خانوم پناهی!
‐ بله؟
‐ می‌خواستم یه موضوعی رو گوش‌زد کنم.
‐ بفرمایید!
با انگشت یاسین و نشون میده و میگه:
‐ شما همسرش هستید؟
یاسین با اخم‌هاش سر تکون میده و آقای دکتر ادامه میده:
‐ خداروشکر جنین آسیبی ندیده، ولی تضمینی نیست که سری بعد اتفاق ناگواری نیوفته. بهتره شما از کسی که این بلارو سر زن باردار آورده شکایت کنید.
صورت متعجب یاسین و مامان منو به خنده می‌ندازه، یاسین از عصبانیت چند لحظه پیشش خبری نیست.
با تته پته از دکتر می‌پرسه:
‐ باردار؟ غیر ممکنه!
‐ شما نمی‌دونستین؟
یاسین با خجالت سرشو پایین می‌ندازه، مامان با شک ادامه میده:
‐ آقای دکتر مطمعن هستین؟ شاید اشتباهی رخ داده!
‐ اشتباهی در کار نیست، خانوم معروف شش هفتس باردارن.
یاسین با بهت میگه:
‐ میشه ببینمش؟
‐ بله، حتما.
یاسین به همراه دکتر به سمت اتاق روژان حرکت می‌کنن.
با لبخند به داداش خوشگلم خیره می‌شم که با سقلمه مامان دو متر می‌پرم:
‐ وای مامان! انگشتت بود یا مته؟!
‐ یاس، تو می‌دونستی؟
‐ خیر منم امروز فهمیدم.
مامان با حالت بامزه‌ای دست‌هاشو به هم می‌کوبه و میگه:
‐ نگا کنا، قوره نخورده مویز شدن. این‌جوری نمی‌شه باید بریم بساط عروسی و راه بندازیم؛ اوه اوه با حرف مردم چه کنیم؟
‐ مامان! محض اطلاعت اینا عقد کرده همن.
‐ خبه خبه، نمی‌خواد تو این چیزهارو یادم بدی. دو هفته دیگه مراسم عروسیه حرف نباشه.
به لحن دیکتاتوری مامان می‌خندم و با هم به سمت اتاق روژان حرکت می‌کنیم.
از این‌که دارم عمه می‌شم یه حس دل‌چسبی تو کل وجودم سرریز میشه؛ ولی با یادآوری افتضاح ظهر، دوباره حالم گرفته می‌شه.
یعنی چه فکری راجب من داره؟
وای بر من!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #17
پارت پانزدهم

سنجدهای خوش رنگ و توی ظرف سفالی می‌چینم، و کنار سفره هفت سین قرار میدم و با رضایت به هنرنماییم نگاه می‌کنم. بوی سبزی پلو با ماهی مامان، تو کل خونه پیچیده. به سمت آشپزخونه میرم، مامان فروغ مشغول چیدن توت فرنگی روی دسر خوشمزشه، گونش‌رو محکم می‌بوسم که صداش درمیاد:
‐ یاس!
‐ جونم خوشگله، چه بو و برنگی راه انداختی، الاناس که نسترن پیداش بشه و همه خوردنی‌هارو جارو کنه.
مامان اخم می‌کنه و با تشر میگه:
‐ راجب خواهر بزرگترت درست صحبت کن.
دستم‌رو روی چشمم می‌زارم و میگم:
‐ چشم
‐ آفرین. برو لباساتو عوض کن فقط یه ساعت تا سال تحویل مونده
‐ اونم به چشم، امر دیگه؟!
‐ راستی غزل از صبح چند بار بهم زنگ زده، میگه هر چی بهت زنگ می‌زنه جوابش‌رو نمی‌دی! قهرین؟
‐ خب… نه… یعنی آره
‐ وا! بالاخره اره یا نه؟
‐ من میرم حاضر شم
سریع عقب گرد می‌کنم و به سمت اتاقم میرم، تو این ده روز غزل صد بار باهام تماس گرفته حتی چند باری‌ام اومده خونمون ولی قبول نکردم باهاش حرف بزنم؛ نمی‌دونم ازش دلگیرم یا می‌ترسم حرفایی راجب قضاوت‌های نابجای ارمیا بزنه.
بی‌تاب جلوی پنجره می‌ایستم، ولی حریر یاسی رنگ و کنار نمی‌زنم، دلتنگم ولی شرم دارم، دلتنگم ولی غرور دارم.
قبلا تاب دوریش و می‌تونستم تحمل کنم ولی الان دارم له له می‌زنم واسه تن صداش، آهی جان سوز می‌کشم و سراغ کمد لباسام میرم، واسم فرقی نمی‌کنه چی بپوشم فقط باید وانمود کنم که خوشحالم.
از بین لباسای رنگارنگ، شومیز لیمویی ساده ولی شیک و انتخاب می‌کنم با دامن پلیسه‌ای بلند مشکی رنگ، موهای خوش رنگ و بلندم‌رو با اتو صاف می‌کنم و آبشاری رهاشون می‌کنم.
صندل لیمویی بدون پاشنه رو به پام می‌کنم و جلوی آیینه می‌ایستم، رژ صورتی ملیح و به لب‌هام می‌کشم و خط چشم نازک و دخترونه‌ای زمینه ساز چشم‌های وحشیم میشه. به موژه‌های بلندم ریمل می‌زنم، عقب تر میرم و خودم‌رو نگاه می‌کنم، زیبا شدم؛ ولی ته قلبم می‌سوزه از این‌که زیباییم هیچ‌وقت چشم‌های دلفریبش رو جذب نکرده.
صدای گوشیم که بلند میشه می‌فهمم غزل دم سال تحویل هم ول کن من نیست، بی‌توجه به گوشی فلک زده اتاق و ترک می‌کنم.


وارد سالن می‌شم، نسترن و می‌بینم که ظرف آجیل و بغل کرده و پشت سر هم داره می‌خوره و محسن زن ذلیل هم روی زمین نشسته و پاهای نسترن و ماساژ میده و قربون صدقش میره. از دیدنشون تو اون حال بلند زیر خنده می‌زنم که جفتشون از جا می‌پرن، با خنده می‌گم:
‐ سلام به زوج همچنان عاشق
نسترن رو مبل جابه‌جا میشه و می‌گه:
‐ سلام چه خوشگل شدی
‐ ممنون. آقا محسن خوب هستین؟
مثل همیشه ساکت و خنده رو، برعکس نسترن که دیوار راست و بالا میره ولی محسن شخصیت آروم و منطقی داره، برام همیشه عجیبه که با این همه تضاد چطور عاشق هم هستن!
‐ ممنون یاسی جان.
نسترن با صدای بلند جیغ می‌زنه:
‐ وای یاسی خیلی گشنمه برو ببین شام آماده نشد؟
محسن به جای من میگه:
‐ عزیزدلم، همش ده دقیقه به سال تحویل مونده
‐ یعنی میگی سال بعد باید شام بخورم؟
با محسن به این حرف نسترن می‌خندیم که بابا یوسف کاسه به‌دست بهمون اضافه میشه و کنار نسترن می‌شینه:
‐ کی جرعت کرده دختر شکموی منو اذیت کنه
نسترن از این طرفداری خشنود میشه و با لب‌های برچیده خودشو لوس می‌کنه:
‐ بابا جون مگه گشنگی من خنده داره؟!
‐ نه بابا جان، بیا حالا این سوپ و بخور تا شام آماده شه
‐ آخ من قربون بابای مهربونم برم که این‌همه هوای منو داره

‐ نوش جونت گلم، محسن مگه نمی‌بینی دخترم ضعف کرده بجای خندیدن بهش رسیدگی کن
محسن که مثل همیشه خجالت می‌کشه سرشو پایین می‌ندازه و میگه:
‐ آخه نسترن تو راه یه پیتزا خانواده خورده بود فکر نمی‌کردم در عرض یه ساعت دوباره گرسنش بشه
منو بابا چشم‌هامون چهار تا میشه و نسترن بی خیال به خوردن سوپش ادامه میده، اونقدر خوشمزه می‌خوره که منم گشنم میشه. یاسین و روژان هم به جمع‌مون اضافه می‌شن و مامان هم بالاخره رضایت میده از آشپزخونه دل بکنه و مثل ما دور سفره هفت سین بشینه، به جمع هفت نفرمون نگاه می‌کنم، محسن که دست نسترن و گرفته و نامحسوس کمرش‌رو ماساژ میده، یاسین و روژان که هفته دیگه مراسم عروسی‌شونه، بابایوسف با شنیدن این‌که نوه پسریش تو راهه خیلی خوشحال شد و تصمیم بر این شد که هرچه سریع‌تر یه مراسم آبرومند بگیرن وعقد محضری کنن، روژان خیلی بی‌حال و رنگ و رو رفته شده همش حالت تحوع داره و بیشتر اوقات خوابه، درعوض یاسین خیلی بهش توجه می‌کنه تا احساس بی‌کسی نکنه. بعد اون اتفاق بابا و یاسین خیلی عصبانی بودن ولی بخاطر روژان کوتاه اومدن اما اجازه ندادن برگرده پیش پدرش.
با حلقه شدن دست‌های بابا دور شونه‌هام احساس امنیت می‌کنم؛ اما دوست دارم امسال واسه دل خودم دعا کنم این‌که… این‌که سال بعد با ارمیا سال جدید و تحویل کنم!
با صدای بمب شروع سال جدید، خودم‌رو تو بغل بابا می‌ندازم‌ و از ته دل ماچش می‌کنم، بعد بابا به بقیه هم تبریک می‌گم، بابا اسکناس‌های نو وتا نخورده رو از لای قران برمی‌داره و به هممون عیدی میده با دیدن نسترن و روژان که عیدی بیشتری گرفتن اعتراض می‌کنم :
‐ عه بابا! تبعیض قائل نشید لطفا
‐ اضافش واسه خاطر نوه‌هام بود ته تغاری.
خلع سلاح میشم و چیزی نمی‌گم که با جمله تکراری نسترن صدای قهقه همه بلند میشه:
‐ مامان! برنج دم نکشید؟ من گشنمه
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #18
پارت شانزدهم

با لباس روی تختم دراز می‌کشم، بازم تنها شدم؛ مثل ساختمون نیمه کاره‌ای می‌مونم که هیچ معماری قادر به ساختنش نیست. گوشیم که زنگ می‌خوره تصمیم می‌گیرم اینبار جواب غزل و بدم:
‐ بله؟
‐ بله و بلا، دختره‌ی بیشور هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی؟
‐ ابراز لطفت تموم شد؟
‐ حیف یاس، حیف که…
‐ حیف که چی؟
‐ هیچی بپر پایین کارت دارم
‐ چی میگی؟ ساعت یازده شبه‌ها
‐ بچه مثبت اجازتو از مامانت گرفتم بدو
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه تماس و قطع می‌کنه، دیوونه‌ای نثارش می‌کنم.
شلوار جین دودی رنگم‌رو می‌پوشم با پانچوی توسی، درسته بهار شده ولی هوا هنوز سوز داره شال توسی و رو موهای آزادم می‌ندازم و با برداشتن گوشی از اتاق خارج می‌شم. مامان طبق معمول تو آشپزخونه گیر کرده و این بار باباهم کمکش می‌کنه.
‐ مامان من رفتم
‐ بسلامت دخترم دیر نکنیا، بعدشم این قهر مسخره رو تمومش کن، دختر بیچاره زنگ زده میگه می‌خوام یاس و ببرم بیرون تا حال و هواش عوض بشه بلکه باهام آشتی کنه
‐ چشم، خدافظ
بابا یوسف با دست‌های کفیش بازوهام‌رو می‌گیره و عمیق پیشونیم‌رو می‌ب×و×س×ه.
‐ مواظب خودت باش دخترم.
‐ هستم بابا جان فعلا.
‐ خدا پشت و پناهت ته تغاری
در حیاط و که باز می‌کنم، غزل و پشت فرمون دویست و شیش آلبالویی رنگش می‌بینم، آروم قدم برمی‌دارم و سوار رخش خوش رنگش می‌شم:
‐ سلام.
‐ سلام یاسی خانوم، سر سنگین شدی
‐ انتظار داری بعد اون افتضاح بندری برقصم؟
‐ نه ولی انتظار اینم نداشتم که خودتو زندونی کنی
‐ هه زندونی؟ من احمق فقط می‌خوام فراموش کنم
‐ چیو فراموش کنی؟
‐ این‌که ارمیا، راز سه سالم‌رو شنیده
‐ خب چه اشکالی داره؟
‐ اشکال؟ غزل مثل اینکه متوجه نشدی، ارمیا منو درحالی که داشتم از عشقم نسبت بهش می‌گفتم دید
‐ داری سخت می‌گیری
‐ چیزی بهت نگفت؟
‐ جواب این سوالت‌رو بعدا میدم
‐ یعنی چی؟!
جوابم‌رو نمیده و ماشین و بغل خیابون پارک می‌کنه، سمت من برمی‌گرده و دست‌هام‌رو می‌گیره:
‐ یاس، منو ببخش ولی به نظرم این بهترین کاره
‐ چی میگی؟ چرا مشکوک می‌زنی؟
سریع گونم‌رو می‌ب×و×س×ه و در ماشین باز می‌کنه و میره پایین…گیج می‌شم ولی این سردرگمی زیاد طول نمی‌کشه که دوباره در ماشین باز می‌شه و هیبت دوست داشتنیش پشت فرمون می‌شینه:
‐ سلام.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #19
پارت هفدهم
لال می‌شم، دوست‌دارم زمان بایسته و من فقط بوی عطرش‌ و به شامه بکشم؛ حضورشو درک نمی‌کنم، نمی‌دونم برای چی این‌جاست. قلبم با صدای تالاپ تولوپش رسوام کرده.
‐ نمی‌خوای حرف بزنی؟!
سکوت منو که می‌بینه بیشتر سمتم می‌چرخه و با صدای نابش هجی می‌کنه:
‐ یاس!
آهنگ صداش منو به اوج خواستن می‌بره، کاش میشد با نفس‌هایی که اسم منو هجی کرد هم‌بازی بشم، و من باز هم عاشق تر میشم؛ حتی بیشتر از قبل.
کاش می‌تونستم در جوابش بگم جانم، ولی در عوض سرم‌رو کوتاه بلند می‌کنم و زیر چشمی نگاهش می‌کنم، دستی به موهای پر پشت و خوش حالتش می‌کشه و با صدای مخمل‌ایش به قلبم حکم ایست میده:
‐ من...من از غزل خواستم یه فرصتی فراهم کنه تا از نزدیک ببینمت، دیدار آخرمون سرانجام نداشت.
از استرس ناخن انگشت‌های لاک خوردم‌رو می‌کنم، لبم‌رو به دندون می‌گیرم و با صدای آرومم می‌گم:
‐ ام... آقای راستین شما دچار سوتفاهم شدین
‐ چرا می‌خوای در بری؟
‐ از چی؟
‐ از دوست داشتنم!
با چشم‌های گرد شده سمتش می‌چرخم، ارمیا با اون نگاه جذابش که کمی شیطنت قاطیش شده نگاهم می‌کنه.
‐ سعی نکن مجابم کنی حرف‌هایی که اون روز شنیدم هذیون بوده، منو باش که فکر می‌کردم دختر حاجی‌ها عاشق نمی‌شن! ولی خب نوع عاشقی کردنشون جذابه، پشت پنجره، بی سروصدا.

صدای شکستن قلبم‌‌ و می‌شنوم، نگو بی انصاف من برای تحقیر شدن خیلی ضعیفم خیلی.

‐ خانوم کوچولو، با خودت نگفتی اگه بابات بفهمه جیزت می‌کنه؟ ها؟

اشک‌های سرکشم بی‌اذن من روی گونه‌های سفیدم می‌غلتن، بین حرف‌های تحقیر کنندش در ماشین و باز می‌کنم و با هق‌هق می‌دوئم؛ من احمق هنوز هم دوسش دارم حتی اگه امشب پر پرواز منو پرپر کرده باشه. تو حس و حال خودمم که دستی بازوم‌رو می‌گیره و به سمت خودش برمی‌گردنه.
‐ چی شد یهو؟!
بازوهام‌ و از حصار دست‌هاش آزاد می‌کنم و با گریه عقده سه سالم‌رو بیرون می‌ریزم:
‐ آره من عاشقت شدم، از همون روز اول. آره من همونم که ساعت‌ها کنج پنجره خشک می‌شد تا تو رو ببینه. من سه ساله تو زمان گیر کردم، من از وقتی که دیدمت زندگی نکردم، خوشحال بودن یادم رفته، خندیدن یادم رفته؛ اصلا خبر داری چه شب‌هایی از دلتنگیت تا صبح گریه کردم؟ من لعنتی بی هوا خواستمت.
صدای هق‌هقم توی خیابون خلوت می‌پیچه ولی باز ادامه میدم:
‐ خوشحالی نه؟ از این‌که تحقیرم کنی لذت می‌بری؟ می‌خوای بیشتر بهت خوش بگذره؟
با بهت نگاهم می‌کنه و برق نگاه مشکیش دیوونم می‌کنه، جنون می‌گیرتم و مثل دیوونه‌ها داد می‌زنم:
‐ همه می‌گن عاشق آدم اشتباهی شدم، ولی من داد می‌زنم تا کل دنیا صدای این اشتباه و بشنون؛ آهای دنیا! من عاشق این مرد مغرور شدم.

با زانو زمین می‌خورم، ارمیا هول می‌شه و به سمتم میاد، دست‌هام‌رو به صورتم می‌گیرم و گریه‌ام شدت می‌گیره. با انگشت گوشه آستینم‌رو می‌گیره و از زمین بلندم می‌کنه و با صدایی که استرس ارمیا رو فریاد می‌زنه میگه:
‐ هیش، آروم باش دختر، آروم
همین جمله کوچک از زبونش آبی میشه روی آتیش وجودم، وقتی پای تو وسط باشه من حرف گوش کن ترین عاشق روی زمینم.
قفسه سینم از شدت فریادهام بالا و پایین میره و باد بهاری موهای بیرون ریخته‌مو به رقص درآورده، تو خیابون خلوت منتهی به پارک من‌ و اون روبروی هم ایستادیم، و در‌خت‌های تنومند و سر به فلک کشیده خیابون با هر وزش باد شیهه عشق رو فریاد می‌زنن.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 20 users

Mrs Zahra

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
268
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
126
راه‌حل‌ها
3
پسندها
2,267
امتیازها
133

  • #20
پارت هجدهم

کمی که می‌گذره از خجالت سرخ می‌شم، حالا که عقلم سرجاش اومده می‌فهمم چی‌کار کردم؛ ولی احساس سبک‌بالی می‌کنم من یه اعتراف به عشقم بدهکار بودم حتی اگه غرورم لگد مال بشه.
آروم و سر به زیر سمت ماشین حرکت می‌کنم ، ارمیا ساکت پشت فرمون می‌شینه و با صدای جذابش روح و روانم‌رو به بازی می‌گیره:
‐ من معذرت می خوام، نمی‌خواستم ناراحتت کنم

کلافه دستی به ته ریش نداشتش می‌کشه و ادامه میده:
‐ من منظوری از اون حرف‌ها نداشتم فقط می‌خواستم کمی سر به سرت بزارم، من واقعا قصد نداشتم اون حرف‌های بچگانه رو بزنم ، منو می‌بخشی؟

پوزخندی می‌زنم و با طعنه میگم:
‐ نوشدارو پس از مرگ سهراب!
‐ حق با توعه، من زیاده روی کردم
‐ میشه منو برسونی خونمون؟
وقتی جوابی ازش نمی‌شنوم سرم‌رو سمتش می‌چرخونم که چند تار از موهای لختم بیرون می‌ریزه، حوصله ندارم؛ فقط دلم اتاقم‌رو می‌خواد که زانوهام‌رو بغل کنم و تا صبح زار بزنم.
از فکر که بیرون میام متوجه می‌شم ارمیا خیره نگاهم می‌کنه، هول می‌کنم و سریع توی جام جابه جا می‌شم و سرم‌رو سمت پنجره می‌چرخونم. صدای تک خندش‌و می‌شنوم و لحظه‌ای بعد صدای جذاب و مردونش به قلب بیچارم چنگ می‌ندازه:
‐ از دخترای خجالتی خوشم میاد، ولی همه دخترای اطرافم گستاخ بودن. تو اولین دختر خجالتی هستی که از نزدیک دیدم.
بیشتر از قبل سرم‌رو پایین می‌گیرم و با لبه شالم بازی می‌کنم مطمعنم لپ هام از خجالت مثل لبو شدن.

‐ اوم بنظرم باید جالب باشه!
با کنجکاوی می‌گم:
‐ چی؟
‐ آشنا شدن با دختر خجالتی مثل تو!

چشم‌هام گرد می‌شن و سریع سمتش می‌چرخم، دو گوی جادوییش قفل نگاهم میشه، تو نگاهش شیطنت و می‌بینم، ای کاش زندگی دکمه مکث داشت تا فشارش می‌دادم و تا ابد من بودم و این مرد دوست داشتنی.
دلش تجربه جدید می‌خواد اونم با دختر آفتاب مهتاب ندیده‌ای مثل من؛ من و اون هیچ‌وقت ما نمی‌شیم پس برخلاف میلم میگم:

‐ من اهلش نیستم اشتباه متوجه شدین.
‐ اهل چی؟
‐ دوستی.
‐ تو که خیلی ادعای عاشقیت میشد، واقعا دوس نداری هر شب واست لالایی بخونم؟
خودش به حرفی که می‌زنه می‌خنده و با چشم‌های شیطونش نگاهم می‌کنه، از این‌که سر هر مسئله‌ای عشق منو سرم می‌کوبه عصبیم می‌کنه ولی سکوت می‌کنم مگه غیر از این‌که من دیوونه‌ی این مرد زیادی جذاب شدم! تو حال و هوای خودمم که در ماشین باز میشه و صدای غزل در حالی که آدامس گنده‌ای رو با ملچ و ملوچ می‌جوعه هردومون رو غافل گیر می‌کنه:
‐ خب ارمیا خیلی بهت خوش گذشت بپر پایین که دیرمونه.
‐ مگه نگفتم تا زنگ نزدم پیدات نشه بچه!
‐ من مشکلی ندارم ولی والدین این پاستوریزه خانوم صد بار زنگ زدن که دخترمون و پس بیار.

ارمیا با حرص دستی به موهاش می‌کشه و نفسش‌رو محکم بیرون فوت می‌کنه، دستشو تو جیب کتش می‌بره و کارتی و بیرون می‌کشه و روی داشبرد می‌زاره:
‐ منتظر تماست هستم لپ گلی.
از ماشین پیاده می‌شه و به غزل گوش‌زد می‌کنه تا آروم رانندگی کنه. دستم‌رو سمت کارت می‌برم و برش می‌دارم، غزل که سوار میشه سوالاتش شروع میشه ولی من در جوابش سکوت می‌کنم. کارت ارمیا رو به قلبم فشار میدم و تو دلم می‌نالم: مثل رویاس واسم، یعنی چشم انتظاری‌هام داره به پایان می‌رسه؟ من واقعا تا این حد به مرد دست نیافتنیم نزدیک شدم؟! سرم‌رو به پشتی صندلی تکیه میدم و چشم‌هامو می‌بندم و برگفته از حال خوبم با آهنگ هم‌خوانی می‌کنم:
خیال می‌کردم عاشقت نمی‌شم
اگه نگات کنم یکم
یه روز تو خوابمم نمی‌دیدم
واسه تو جونمم بدم!
دلم یه کاری کرده با غرورم،
که مثل بچه‌هام تا از تو دورم
که وقتی میری بغض و از چشام می‌شورم
دلت یه لحظه واسه من نمیشه!
می‌دونم تقصیر تو نیست همیشه
اونی که مال قلبته دیر عاشقت میشه
همینه عشق، خوابت نمی‌بره
ازت نمی‌گذره، شکنجه آوره
همینه عشق، یه حس دلهره
که میگی با خودت، نباشه بهتره!
(راغب-همینه عشق)

واقعا ته این جنون کجاست؟ من اخرش به کجا می‌رسم؟!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
4
بازدیدها
387
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین