. . .

در دست اقدام رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
عنوان اثر: یارگیلاما
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی

مقدمه:
زندگی کمی آرام‌تر قدم بردار.
من خسته‌ی این روزگارم

تو صبر کن تا شاید پا به پای تو برسم
زندگی کمی آرام و آهسته و بی‌مهابا
من هر چقدر که دویدم باز به تو نرسیدم
روزگار کمی آرام...
وقتی تمام نوجوانی و جوانی‌ات را به انتظار بنشینی باز هم چیزی تغییر نخواهد کرد.
تمام دخترها در طول زندگی، فقط به دو مرد تکیه می‌دهند یکی بابا و دیگری عشق‌شان اما او فقط به انتظار این دو مرد نشسته است تا شاید بیایند و زخم‌های تازه و کهنه‌اش را مداوا کنند!

خلاصه:
فاطمه دختر مظلوم هفده ساله، چند سالی
می‌شد که منتظر پدرش نشسته بود پدری که برای دفاع از حرم عازم سوریه شده بود و حالا بعد از چند سال در بی‌خبری از پدرش به سر می‌برد.
در مسیر زندگی‌اش فراز و نشیب‌های زیادی را پشت سر می‌گذارد و طی یک اتفاق یا شاید حکمت خدا با پسری آشنا می‌شود.
ساسان پسر مغرور صد البته جذاب داستان با فرهنگی خیلی متفاوت وارد زندگی او می‌شود و سبب پیدا شدن رضا که باعث می‌شود نهال عشقی که در دل فاطمه نهفته بود رفته رفته بزرگ‌تر باشد و بعد از کلی کش مکش محرم هم‌دیگر می‌شوند اما درست زمان عروسی اتفاقی پیش می‌آید که دوباره آن‌ها را برای مدت طولانی از هم دور می‌کند که فصل دوم رمان آن‌ها را به ما نشان خواهد داد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #41
پارت چهل

ساسان از میان وسایل آب معدنی برداشت و به اطرافش نگاه کرد. خدا را شکر کرد که محمد و منصور نبودند و نرگس هم مشغول بدرقه‌ی مهمان‌ها بود.
سمت او رفت و کمی با فاصله زانو زد طوری که یک زانویش روی خاک بود و پای چیش هم روی زمین ستون کرده بود، آب را سمتش گرفت.
فاطمه که بطری آبی را روبه رویش دید مردمک چشمانش را بالا کشید .
یک جفت کفش سیاه و یک شلوار تنک کتان مشکی و تیشرت اندامی کتان که فیت تنش بود و وقتی به اولین دکمه‌ی باز رسید آدمش را شناخت و نگاه گرفت.
بدون هیچ حرفی بطری را گرفت که صدای آرام ساسان را شنید.
- میشه خواهش کنم کم‌‌تر خودتون رو اذیت کنید. خانوم ایرانی هم به شما نیاز دارند بهتره پیش ایشون باشید.
حرفش را زد و بلند شد و دوباره پیش بقیه رفت.
فاطمه چند جرعه از آب را خورد و کنار مادر و دایی‌هایش ایستاد نباید نرگس را تنها می‌گذاشت.
یکی یکی که مهمان‌ها را بدرقه کردند ساسان به همراه یک مرد مسن و یک جوان هم سن خودش به آن‌ها نزدیک شد، مرد مسن خوش‌پوش روبه روی نرگس ایستاد.
- خانوم ایرانی واقعاً متاسفم، خدا به شما و دخترتون صبر بده.
نرگس که او را غریبه دید چادرش را تا ابروهایش کشید و سرش را پایین انداخت.
- ممنون از شما زحمت کشیدین.
موذب بود طوری که ساسان از لحنش این را فهمید. قدمی جلو گذاشت و با آن مرد شانه به شانه ایستاد سرش را سمت پدرش برگرداند.
- اگه اجازه بدین من شما رو معرفی کنم.
آقای حشمتی پر از غرور شد او و همسرش همیشه در ادب و احترام این پسر مانده بودند. سرش را تکان که داد ساسان این بار مادر و دختر غم دیده را خطاب قرار داد.
- خانوم ایرانی ایشون پدر بنده هستند و اون یکی هم دوست و رفیقم امیرآقا هستند.
نرگس که یک جوری خودش را مدیون این خانواده می‌دانست این بار گرم برخورد کرد.
- شرمنده که به جا نیاوردم، شما خیلی زحمت کشیدین به‌خصوص این بچه‌ها که از دیروز سرپا ایستادند.
آقای حشمتی تسبیحش را در دستش جابه جا کرد.
- خواهش می‌کنم وظیفه‌ی همه‌ی ما بود.
سمت فاطمه برگشت و مهربان و پدرانه گفت: دخترم الهی دیگه غم نبینی.
فاطمه هم معذب بود و هم خجالت می‌کشید فقط زیر لب گفت: ممنون از شما.
نگاه‌های مهربان و لحن پدرانه‌ی سعید آقا همه حاکی از آن بود که او یک چیزهایی می‌دانست و همین‌ها فاطمه را خجالت زده می‌کرد او که مهر پدرانه ندیده بود چه برسد به مهر پدر شوهری!
البته که این‌گونه بود ساسان همه چیز را با پدرش در میان گذاشته بود اصلاً از همان اول عشق و عاشقی‌اش، همه چیز را به پدرش تعریف کرده بود از همان شبی که حالش دگرگون شده بود و پدرش سبب احوالش را پرسید و او گفت و گفت و گفت! تا به امروز که سعید هم‌چون دوست و برادری او را همراهی کرده بود.
این‌گونه شد که نرگس جایی برای درد و دل‌هایش پیدا کرد. این روزها او احساس نشاط می‌کرد و خیلی خوش‌حال بود؛ البته حق هم داشت، شماره‌ی قطعه را حفظ بود و بیشتر وقتش را کنار یار همیشگی‌اش می‌گذراند!
چند هفته‌ای از مراسم می‌گذشت به غیر از دلتنگی‌های فاطمه و نرگس حال دل همه خوب بود.
محمد که در آستانه‌ی بیست و پنج سالگی‌اش بود ناهید و منصور در تدارک خواستگاری برای او بودند و منصور از آن‌ها خواسته بود که امشب را همراه آن‌ها باشند.
نرگس که حاضر و آماده روی کاناپه منتظر فاطمه نشسته بود گوشی‌اش زنگ خورد.
- جانم ناهید جان.
ناهید با شوق و ذوق خاصی گفت: سلام زن داداش آماده‌این؟
ده دقیقه دیگه اون‌جا هستیم.
نرگس با خوش رویی جوابش را داد.
- آره عزیزم چند دقیقه دیگه دم در هستیم.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #42
چهل و یک

بعد از پایان تماس گوشی‌اش را در کیفش قرار داد و فاطمه را صدا زد.
- دخترم الان‌هاست که ماشین برسه زود باش.
فاطمه با لباس ست طوسی و کیف و کفش دودی و چادر ملی گلدوزی شده‌اش از اتاق بیرون آمد.
- آره مامان حاضرم بریم.
نرگس در دلش قربان و صدقه‌ی عزیز کرده‌اش رفت که روز به روز خانم‌تر و خوشگل‌تر می‌شد.
فاطمه با ماشین محمد کنار کیمیا نشسته و نرگس هم همراه منصور و ناهید بود.
محمد با لبخند به لب و ته ریش‌های مرتبی که داشت با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفیدش بیشتر از همیشه آقا به نظر می‌رسید.
کیمیا هم پوشش با فاطمه فرقی نداشت با این تفاوت که لباس‌های او ست بنفش و مشکی بود با چادر مشکی ساده اما شیک.
محمد دسته گل رز بزرگی را به دستش گرفت و جعبه‌ی شیرینی را هم به نرگس دادند از قرار معلوم همه‌ی کارها انجام شده بود و این یک بله برون ساده بود چون منصور چند ماه دیگر جشن عروسی را برگزار می‌کرد.
ناهید خودش را جلو کشید و زنگ در را زد. طولی نکشید که یک دختر با چشم‌های مشکی و کشیده‌اش جلوی در ظاهر شد و با لبخند از آن‌ها استقبال کرد.
ناهید به محض دیدنش او را بغل کرد.
- سلام الهه جون چشم حسودا کور چه خوشگل شدی!
نرگس بر چهره‌ی او دقیق شد؛ یک دختر چشم ابرو مشکی و صورتی کشیده با پوستی سفید و قد بلند که چادر سفید با گل‌های درشت صورتی صورت او را قاب کرده بود که به شال ساتن صورتی‌اش می‌آمد.
- سلام خانوم ایرانی خوش اومدین.
صدای دلنشینی داشت اما خیلی آرام حرف می‌زد و به هر جایی نگاه می‌کرد غیر از صورت پسری که واقعاً برای رسیدن به او جان داده بود.
پسری که خالصانه و مردانه جلوی چاقوی نامزد معتاد او در خیابان ایستاد تا مانع فراری دادن الهه بشود او که خبر نداشت با همان یک برخورد اتفاقی با یک نگاه عاشق او می‌شود.
منصور با این‌که اول مخالف این ازدواج بود اما وقتی چند بار برای تحقیق دم دانشگاه رفته و او را دیده بود فهمیده بود که این دختر تمام کمال و ادب را فرا گرفته‌ است و برای ناهید هم فقط عروس می‌شد و چیزی برایش فرق نمی‌کرد.
امروز آخرین روز کلاس رانندگی را رفته بودند. کیمیا چند ماه قبل از آن‌ها گواهینامه‌اش را گرفته بود حالا موقع امتحان مریم و فاطمه بود هم استرس داشتند و هم خوش‌حال بودند.
هر کدام به نوبت پیش افسر رانندگی کردند و نمره‌ی کامل را گرفتند. محمد که منتظر آن‌ها نشسته بود با دیدن لبخند آن دو خوش‌حال شد. شاید معتقد بود ثبت نام کردن فاطمه برای رانندگی کوچک‌ترین کاری بود که می‌توانست برای خوشحالی‌اش بکند. سر راه پیاده شد تا یک جعبه شیرینی بخرد. دخترها که تا این موقع ساکت نشسته بودند با پیاده شدن محمد مثل بمبی منفجر شدند.
مریم جیغی زد و سر جایش بالا و پایین می‌پرید و در آخر فاطمه را محکم بغل کرد.
- هورا بلاخره می‌تونیم خودمون هر جایی خواستیم بریم.
دروغ چرا فاطمه هم از این بابت خوش‌حال بود و می‌شد شوق درونش را از چشم‌هایش خواند.
- آره خواهری خیلی خوب شد.
همان طور غرق شادی بودند که در ماشین باز شد و آن‌ها مثل دخترهای معدب سر جای‌شان نشستند.
همه در خانه‌ی نرگس جمع شده بودند. حتی پدر و مادر مریم هم آمده‌ بودند تا خوشحالی بچه‌ها را جشن بگیرند. بعد از کلی خوش گذرانی نرگس جعبه‌ی کوچک صورتی رنگی را سمت فاطمه گرفت. فاطمه نگاهی به جعبه انداخت و با تعجب پرسید: این دیگه چیه؟
نرگس با مهربانی و غروری که در چشم‌هایش بود گفت: یه هدیه‌ی کوچیک از طرف من و بابات!
فاطمه بیشتر تعجب کرد و بلافاصله جعبه را گشود و سویچی را در دستش بالا برد و جلوی چشمانش نگه داشت.
- مامان باورم نمیشه اما چطوری آخه؟
نرگس اشک شوق کنار چشمش را پاک کرد.
- بابات تو حسابش پول داشت منم که به اون دست نزده بودم که چند روز پیش تصمیم گرفتم برای تو ماشین بخرم چون بعد از این باید بری دانشگاه هم خیال خودت راحت میشه هم من.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #43
چهل و دو

فاطمه دستانش را دور گردن مادرش حلقه کرد و نرگس مادرانه آغوشش را برای او گشود.
- بابت همه چیز، این‌که تا این‌جا زحمت کشیدی و بزرگم کردی. این‌که جوانیت رو به پای من گذاشتی، به‌خاطر این زندگی و به‌خاطر این‌که برایم هم پدری کردی و هم مادری خلاصه که به خاطر همه چیز ازت ممنونم.
اعصابش خورد بود، بیشتر از یک سال منتظر یک نگاه بود اما دریغ از همان یک نگاه! مادرش باز هم اصرار به ازدواجش داشت و او مثل همیشه حرفی نداشت بزند، وقتی که دید توان مقابله با او را ندارد ساکش را برداشت و سمت باشگاه رفت.
بعد از کلی ورزش با دستگاه تردمیل و دیگر دستگاه‌ها با تاب بندی آبی رنگ و لگ ورزشی که به تن داشت به سمت وزنه‌های سنگین رفت با این‌که سنش کم بود اما بدن ورزیده‌ای که داشت برایش هیچ محدودیتی در ورزش نبود.
حوله‌ی گردنش را روی میله انداخت و مربی با دیدنش لبخند به لب سمتش آمد.
- به آقا ساسان خوبی؟
در حالی که با ابروهای در هم مشغول گرم کردن دست‌هایش بود سرش را بلند کرد.
- ممنون استاد خوبم اگه ممکنه می‌خوام این وزنه رو هم امتحان کنم.
مربی که دست کمی از او نداشت به سر تا پای او نگاهی انداخت.
- ساسان اما این وزنه برای بدن تو خیلی زیا...
ساسان بی‌حوصله روی تشک مقابل وزنه ایستاد.
- مشکلی پیش نمیاد.
به نقطه‌ی نا‌معلومی چشم دوخته بود او در این یک سال خالص عاشقی کرده بود. بعد از کارهایی که کرده بود انتظار داشت خود فاطمه این‌بار پیش قدم بشود او که خبر نداشت فاطمه خیال می‌کرد او منصرف شده است.
تمام انژی‌اش را صرف گفتن دو نام کرد.
- ای خدا، یا خدا!
طوری فریاد کشید که همه در سالن به او چشم دوختند. ضرب اول را بلند کرد و ضرب دوم هم دوباره فریاد کشید.
- یا مولا، یا علی...
وزنه را برای چند ثانیه روی سرش نگه داشت و بعد آن را به شدت به زمین کوبید.
کمی آرام شده بود، حوله‌اش را برداشت و با آن سر و صورتش را پاک کرد و دوباره به گردنش انداخت.
ذهنش باز شده بود و حالا بهتر می‌توانست فکر کند هر طور که شده بود باید تکلیفش را روشن می‌کرد. امشب را طوری پشت سر می‌گذاشت و فردا یک فکری به این حال زارش می‌کرد.
او نه اهل یللی و تللی بود و نه اهل خیانت کردن به عشق یا خیانت به دلش بود. او فقط می‌خواست پاک عاشقی کند.
خیلی وقت بود به آموزش‌گاه نرفته بود و امروز باید می‌رفت چون یک ماه بیشتر تا کنکورش نمانده بود اما واقعاً حوصله‌اش را نداشت. سوار سمند سفیدش شد و به سمت خانه‌ی مریم رفت، مریم که جلوی در بود با دیدنش سوار ماشین شد.
- سلام خواهری، بهتری؟
دستش را پیش برد و ضبط صوت را روشن کرد.
- آره الحمد الله خوبم.
آهنگ ملایمی گذاشته و در سکوت رانندگی می‌کرد بعد از نیم ساعت ماشین را پارک کرد. امروز فقط دو ساعت درس داشتند و از طرفی این آخرین کلاس‌شان بود و از فردا باید درس‌هایش را برای کنکور مرور می‌کرد.
همراه مریم در صندلی‌های عقب نشستند و کم کم کلاس پر شد و استاد وارد شد. خودکار و دفترش را برداشت تا نت برداری کند. استاد جمشیدی یک مردپنجاه ساله‌ی با تجربه، با جدیت تمام پای وایت برد کلمات ریاضی را می‌نوشت و در حین نوشتن دقیق و بدون جا انداختن نکته‌ای توضیح می‌داد.
- این مسئله جزء سوال‌های مهمه که این چند سال پشت سر هم تو برگه‌های کنکوری دیده میشه خوب دقت کنید و حتماً چندین و چند بار تمرین کنید.
بعد تمام شدن دو ساعت با خستگی تمام کوله‌اش را جمع کرد و از روی چادر ملی روی شانه‌اش انداخت. همراه مریم از دانشگاه خارج شدند.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #44
چهل و سه

یکی دو ساعتی می‌شد این‌جا در انتظار نشسته بود و با انگشتانش روی فرمان ضرب گرفته بود. گاهی سمت آموزشگاه نگاه می‌کرد و گاهی به عابرین فکر می‌کرد که بالاخره بعد از چند نفر فاطمه و مریم را دید سریع به خودش آمد و از ماشین پیاده شد.
فاطمه و مریم که سمت ماشین می‌رفتند یکی راهشان را گرفت.
- ببخشید مزاحم شدم
فاطمه به شخص رو به روم چشم دوخت باز هم مزاحم همیشگی بود در عجب بود که چرا این شخص قابل حدس زدن یا قابل تکرار نبود! این بار شلوار کتان مشکی با پیراهن کتان اندامی یشمی به تن داشت تازه بعد از چند ماه نگاهش به دستبند استیل دستش افتاد اما برق گردنبد استیل توی گردنش بیشتر چشم‌ بیننده را می‌زد. لبش را گزید این پسر دیگر از کدوم تبار بود؟
- خانوم ایرانی؟
چادرش را جمع کرد اما سرش مثل همیشه برخلاف مریم پایین بود.
- بله بفرمایید.
لب‌هایش را خیس کرد و سعی کرد طوری حرف بزند که به کسی برنخورد.
- ببخشید اما چند روز فرصت به چند ماه موکول شد نمی خوایید چیزی بگید؟
فاطمه در ذهنش دنبال علامت‌های سوال بود. او چه فکر می‌کرد و حالا چه شد؟ او همان ابتدا فکر هایش را کرده بود. ساسان مثل یک مرد واقعی به قولی که داده بود عمل کرد. منتها با نرگس حرف نزده بود که این را می‌دانست دشوارترین کار همین است و دشوارتر از آن راضی کردن عموی متعصبش!
سرش را پایین انداخت چه می توانست به این پسر که یک سال تمام علاف خودش کرده بود بگوید؟ به یقین اگر خود فاطمه جای او بود خیلی وقت پیش به چنین عشق و عاشقی الوداع گفته بود!
- خانوم ایرانی، لطفاً سکوت نکنید یه حرفی بزنید من تحمل سکوت شما رو ندارم! به‌نظرم این همه وقت سکوت برا هر دومون کافی باشه.
فاطمه از هر لحاظ به او حق می‌داد
- من نمی‌دونم چه جوابی به شما بدم!
ساسان در حالی که با انگشتر استیل دستش بازی می‌کرد با صدای ناراحت و تحلیل رفته‌ای گفت: هر چی دلتون میگه رو بگید! ببینید من بدون ترسی حرف دلم رو به شما زدم و از شما هم چنین انتظاری دارم. حتی اگه مخالف هم باشید باز هم ناراحت نمیشم چون کسی نیستم که شما رو محکوم به زندگی ناخواسته کنم.
فاطمه عاشق شده بود حالا اگه فاطمه نبود و دختر دیگری بود باز هم در مقابل ابراز عشق هم‌چنین فردی کم می‌آورد او به خودش اعتراف کرده بود که در همان نگاه اول عاشق آن چشم‌های پاک و بی نقض شده بود چشمانی که گویا هیچ گناهی به خود ندیده بودند!
مریم مردمک چشم‌هایش را میان آن دو می‌چرخاند و در حیرت بود که این پسر هر چه‌قدر لات منشانه بگردد باز هم مثل فاطمه سرش پایین بود!
فاطمه با هول گفت: نه نه... می دونید... باید با خونواده حرف بزنم. البته باید تاکید کنم اون هم تا قبولی در کنکور امکان پذیر نیست.
نور امیدی در دل جوان روشن شد لبخند تک و مردانه‌ای زد.
- اوه، پس می‌تونم امیدوار باشم واقعاً ممنون، من که یک ساله با خاطره‌ها زیستن عادت کردم یک ماه هم روی آن برایم فرقی ندارد.
فاطمه از تغییر صد و هشتاد درجه‌ی او هم شوکه شد و هم خجالت کشید.
- خواهش می کنم فعلاً با اجازتون.
پشتش را به او کرد و سمت ماشین قدم برداشت.
- خانوم ایرانی یه لحظه...
صدایش را که شنید در همان حال ایستاد.
- بله.
دستش را داخل جیبش کرد و کیف کوچک عسلی رنگی را بیرون کشید و در میان انبوه کارت‌هایش کارتی را بیرون کشید و میان دو انگشتش به سمتش گرفت.
- جسارت بنده رو ببخشید اما این کارت رو همراه‌تون نگه دارید و بهم اطلاع بدین. می‌دونید که صورت خوشی نداره من هی جلوی خانوم با‌وقار ی مثل شما رو بگیرم.
بعد از اتمام حرفش لبخند مخصوص خودش را زد وقتی دید کارت را از دستش نگرفتم چند قدم سمت ماشین برداشت وکارت را روی فرمان گذاشت.
- از شما جز ء این هم انتظاری نداشتم. رفته رفته از انتخابم مطمئن‌تر میشم.
سرش را پایین انداخت و گفت: به‌سلامت منتظر تماس‌تون هستم.
فاطمه سوار ماشین شد و سرش را تکان داد و ماشین را به حرکت در آورد.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #45
چهل و چهار

مریم خل بازی در می‌آورد و دست می‌زد و می‌خواند.
- بادا بادا مبارک بادا....
تازه حضور مریم یادش آمد لبش را گاز گرفت اما مریم قصد نداشت تمام کند.
یک ماه را هیچ کدام نخوابیده بودند، قرار بود آینده‌ی شغلی‌شان رقم بخورد. با کلی دوندگی توانستند در دانشگاه تربیت معلمی رشته‌ی ریاضی ثبت نام کنند فاطمه با‌خستگی تمام رانندگی می‌کرد. وقتی رسید در خانه‌ی مریم با کمال پررویی پیاده نشد و گفت: وا چرا نگه داشتی؟
در حالی که دست‌هایش روی فرمان بود کامل سمتش برگشت.
- یعنی چی؟ اگه فراموش کردی بزار یادت بندازم این‌جا خونه‌تون هستش دخترم!
مریم دوتا ابرویش را بالا انداخت.
- نوچ من میرم خونه‌ی شما.
وقتی جدیت مریم را دید چیزی نگفت، نرگس هم با دیدن مریم کنار فاطمه تعجب کرد اما به روی خودش نیاورد.
-سلام دخترم خوش اومدی. ناهار حاضره زود بیاید تا از دهن نیفتاده.
سمت آشپز‌خانه رفت تا به سفره سر بزند و آن‌ها هم بعد از تعویض لباس‌ها و شستن دست‌هایشان سر میز ناهار نشستند و مثل همیشه در سکوت دست پخت نرگس را خوردند.
- ممنونم خاله خیلی خوشمزه بود.
نرگس در حالی که با دستمال صورتی دهانش را پاک می‌کرد گفت: شرمنده دخترم، اگه می‌دونستم میایی یه غذای بهتر تدارک می‌دیدم.
مریم با ابروهایش به فاطمه اشاره کرد که حرف بزند لبخند مصنوعی بر لبش نشاند.
- نه خاله این‌جوری نگو خیلی خوش.مزه بود به من یکی که چسبید.
نرگس متوجه نگاه‌های پر معنی و چشم و ابرو آمدن آن‌ها شد اما نمی‌خواست تا آن‌ها چیزی نگفتند او هم چیزی بگوید.
فاطمه که حریف مریم نمی‌شد بشقاب‌ها را تند تند روی هم جمع کرد.
- مریم ما سفره رو جمع کنیم بعد.
نرگس از آشپزخانه بیرون رفت تا ان دو به تفاهم برسند شاید از او معذب بودند.
بعد از جمع و جور کردن آشپزخانه مریم با مشت روی بازوی فاطمه زد، استرس تمام وجودش را فرا گرفت. انگار هر چیزی زمانی داشت و حالا هم زمان آن رسیده بود که با مادرش حرف بزند. هر دو پیش نرگس رفتند و مریم کنار نرگس نشست اما فاطمه برای این‌که بتواند راحت حرف بزند به دور از مادرش نشست و با لگ نگ گفت: ما... ما... ن
نرگس که منتظر این لحظه بود تند سرش را بلند کرد.
- میشه حرف بزنیم.
نرگس تمام حرکات او را زیر نظر داشت.
- بله دخترم چرا نشه، چیزی شده؟
فاطمه دستانش را محکم در هم قفل کرد.
- خوب راستش آقای حشمتی می‌خوان بیان خواستگ..گا...ری!!
نرگس با شنیدن اسم حشمتی آتشی شد.
- فاطمه من چند ماه پیش گفتم این پسره رو ردش کن.
فاطمه این بار مصم‌تر شد و سرش را بالا گرفت.
- مامان این پسر همونی بود که تو سه روز بابا رو پیدا کرد این پسر همونیه که با همین تیپ و قیافه و ناز و افاده‌‌اش رفت تجسس و با سر و وضع خاکی و به هم ریختش برگشت در موردش هم تحقیق کردم همسایه‌ها میگن سر به زیر میره و سر به زیر میاد.
نرگس از پشتی کاناپه تکیه‌اش را گرفت و کمی سمت جلو خم شد.
- فاطمه کجای شما دوتا بهم می‌خوره آخه؟
فاطمه این بار هم از او دفاع کرد.
- مامان مهم دله! اتفاقاً اون دلش از من پاک‌تره!
نرگس تا این حد را انتظار نداشت، دختر بی‌زبان و خجالتی‌اش این‌گونه از یک غریبه حمایت کند. او فهمید که کار از کار گذشته است و فاطمه هم مثل نوجوانی‌های خودش دلش را باخته است.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #46
چهل و پنج

تشر زد تا شاید دخترش کمی آرام پیش برود و عجول نباشد.
- فاطمه...
این‌بار مریم مداخله کرد.
- خاله بهتره این‌بار بزارید فاطمه خودش تصمیم بگیره، فاطمه الان دیگه می‌تونه خوب رو از بد تشخیص بده.
مصمم به مریم نگاه کرد.
- آخه مریم جون من نگران خودشم.
مریم سعی داشت به فاطمه کمک کند.
- خاله خیال‌تون راحت باشه، من‌‌ هم پسره رو چند بار دیدم پسر بدی نیست. بهتره بهشون فرصت بدین.
این بار کوتاه آمد.
- والا چی بگم دخترم.
فاطمه که دید مادرش انگار کمی راضی شده است. رفت از پشت کاناپه دستش را دور گردن او انداخت و خم شد و روی گونه‌ی مادرش را بوسید.
- مامانی راضی کردن عمو هم با خودت!
نرگس کاملاً سرش را چرخاند و با چشم‌های گشاد شده‌اش گفت: چی؟
فاطمه چشم‌۶ایش را لوس و لحنش را ناراحت کرد.
- مامان، من از پس عمو بر نمیام.
نرگس با جدیت تمام مقابله می‌کرد.
- فاطمه می‌دونی که از من چی می‌خوای؟ راضی کردن عموت یعنی پشت سر گذاشتن هفت خان رستم.
این بار کاناپه را دور زد و کنارش نشست.
- بله می‌دونم و ازت خواهش می‌کنم.
نرگس که دید چاره‌ی دیگری ندارد قبول کرد.
- هوف، بزار ببینم چی‌کار می‌تونم بکنم.
با خوشحالی از روبه رویش ایستاد.
- مرسی مامان.
با مریم سمت اتاقش رفت.
مریم به کنسول آیینه تکیه زد و پرسید: فاطمه مطمئنی انتخابت درسته؟
رفت و روی تخت نشست، کتاب شازده کوچولو را در دستش گرفت و روی آن دستی کشید.
- والا نمی‌دونم مریم ولی یه چیزی ته دلم میگه این بهترین انتخابه.
مریم کمی به فکر فرو رفت و گفت: پسره که یه پسر تمام و کماله فقط یه زره، طرز پوشش ایراد داره.
فاطمه خندید، پبش خودش به این فکر می‌کرد که ببین ساسان چه طوری است که حتی مریم در مورد پوشش ایراد می‌گیرد.
- نگو یه زره مریم بگو به کل!
مریم این‌بار بلند خندید و دست‌هایش را بی‌حوصله در هوا تکان داد.
- حالا هر چی، امیدت به خدا باشه.
از تصمیم منصور و نرگس دل نگران بود.
- مریم تا کی هستی؟
مریم که می‌دانست دوست و خواهرش چه آشوبی در دلش دارد کمی جلو آمد.
- تا وقتی برات خواستگار بیاد.
چشم‌هایش گشاد شد.
- مسخرم کردی؟
چشمانش با اطمینان روی هم گذاشت.
- آره چون مامان و بابا رفتن شهرستان و داداشمم رفته شمال، خلاصه این که چند روزی این‌جا هستم.
فاطمه با شنیدن این حرف انگار دنیا را به او داده بودند خوش‌حال شد که در این روز های سخت تنها نیست.
فاطمه رفته رفته اضطرابش بیشتر می‌شد. بلند و در حالی که دور خودش می‌چرخید گفت: خدا کنه عمو رضایت بده.
آن‌قدر با مریم حرف زدند که گذر زمان را فراموش کردند. نرگس تقه‌ای به در زد از کنار در سرش را داخل آورد.
- دخترا بیایید شام.
فاطمه سمت مریم برگشت.
- وا مگه شب شد؟
مریم هم نگاهش را سمت پنجره برد و با دیدن تاریکی شب با خنده گفت: فکر کنم، آره.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #47
چهل و شش

بعد از رفتن نرگس دستی به سر و وضع‌شان کشیدند و بیرون رفتند. صدای منصور از پذیرایی به گوش می‌رسید این‌بار استرس نه، بلکه ترس تمام وجودش را در برگرفت به این فکر می‌کرد که باید به عمو منصور چه می گفت! اصلاً با چه رویی باید با او روبه رو می‌شد در حالی که وارد پذیرایی شد زیر لب زمزمه کرد.
- وای خدا کمکم کن.
منصور با دیدنش زیر چشمی نگاهش کرد در حالی که زبانش گرفته بود گفت: سلام عمو جون خوش اومدی.
منصور یک کلمه جوابش را داد.
- سلام.
جواب سردش یعنی موضوع را فهمیده بود، منصور بسیار متدین بود و به‌خصوص به طرز لباس پوشیدن خیلی حساس بود و اهمیت می‌داد طوری که ابه انسان‌ها بر اساس پوشش آن‌ها امتیاز می‌داد! شاید برای همین محمد همیشه پیراهن یقه دیپلمات و شلوار پارچه ای راسته می‌پوشید خود منصور هم دست کمی از محمد نداشت.
بی سر و صدا سر میز نشستند. نرگس فسنجون درست کرده بود با شروع کردن منصور آن‌ها هم شروع به غذا خوردن کردند بعد از تمام شدن غذا میز را با مریم جمع کردند. نرگس مشغول دم کردن چای بود که صدای جدی منصور از سالن، بلند شد.
- فاطمه یه لحظه بیا، باهات حرف دارم.
رنگ دختر بی‌نوا پرید در دلش خدایش را صدا زد.
- یا خدا، خودت به دادم برس!
بعد صدایش را کمی بلند کرد تا به گوش عمویش برسد.
- چشم عمو اومدم.
با قدم‌های لرزان پیش عمویش رفت و روی کاناپه‌ی روبه روی عمو نشست منصور زیر چشمی نگاهش کرد کمی از انتخاب برادر زاده‌اش ناراحت بود بعد از چند ثانیه لب باز کرد.
- فاطمه نمی خوام ناراحتت کنم اما با انتخابت ناامیدم کردی.
فاطمه پلک‌هایش را روی هم گذاشت تا اعتماد بنفسش را به دست بیاورد. آرام و با احترام گفت: عمو خواهش می‌کنم زود قضاوت نکن.
منصور به جلو خم شد و دست‌هایش را جلوی پاهایش قلاب کرد در حالی که گردنش پایین بود سرش را بالا آورد.
- دخترم مادرت دلایلت رو برا انتخابت گفت اما می دونی که خانواده و خود پسره وصله‌ی خونواده‌ی ما نیستند.
فاطمه انگار تمام سوال‌های عمویش را ازبر بود.
- عمو شما که باهاشون زیاد آشنا نیستین.
منصور عصبی شد.
- طرز لباس پوشیدن یه آدم نشون میده که فرهنگ خانواده‌اش چجوره یا من اشتباه می کنم؟
حرف عمویش حق بود و او این‌بار لال شد. چه باید می‌گفت؟ حرفی نداشت که بزند اصلاً فاطمه به کنار تو کل منطقه همه می‌دانستند که منصور حرفش یک کلمه است.
کم کم لب‌هایش لرزید. چند بار پلک زد تا اشک‌هایش نریزد. منصور ادامه داد.
- فاطمه منتظر جوابتم؟
باز هم زیر چشمی او را می‌پایید. وقتی دید او سکوت کرده است تصمیم گرفت حرف آخرش را بزند. برادر زاده‌اش هنوز سنش کم بود نمی‌توانست به او اجازه بدهد تا از روی احساسش تصمیم بگیرد و زندگی و آینده‌اش را به کل فراموش کند.
- فاطمه خودت که می‌دونی اگه کل دنیا رو هم بخوای برات فراهم می‌کنم اما این رو از من نخواه!
فاطمه ناباورانه چشم‌های بغض آلودش را بالا کشید. حالا دیگر مهم نبود اشک‌هایش بریزد یا نریزد.
- عمو من ع...
منصور با بهت به دهان او نگاه می‌کرد. فاطمه واقعاً چه می‌خواست به این مرد با غیرت و متعصب بگوید. عشق آدم را دیوانه می‌کند؟ آیا او عقلش را از دست داده بود. حتی منصور این مرد قوی و پر قدرت از جمله‌ای که او می‌خواست بر زبانش بیاورد لحظه‌ای ترسید. زمان ایستاده بود که فاطنه دهانش را بست و به تندی بلند شد و سمت اتاقش دوید.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #48
چهل و هفت

منصور با کلافگی دستش را میان موهای سیاه و سفیدش کشید و نفسش را بیرون داد.
نرگس و مریم از آشپزخانه بیرون آمدند. مریم سمت اتاق فاطمه رفت و نرگس با هزار حرف ناگفته به منصور نگاه کرد. منصور سرش را که با تاسف تکان داد نرگس حساب کار دستش آمد با شانه‌های افتاده یکی از کناپه‌ها را برای نشستن انتخاب کرد.
- زن داداش ما با این دختر چه باید بکنیم؟
نرگس که متفکرانه به فکر فرو رفته بود به ناگاه گفت: ها؟
منصور حال او را درک می‌کرد نرگس هر سختی را تا به حال تحمل کرده بود و حالا باید جور دل دخترش را می‌کشید.
- میگم فاطمه رو چه‌طوری باید قانع کنیم. باز پسره اگه خوب بود رو چشمم میزاشتم اما زن داداش تو که اون رو بهتر از من میشناسیش آخه وصله‌ی خونواده‌ی ما نیست به‌خدا!
نرگس همه جا را نگاه می‌کرد الا صورت منصور.
- خان داداش والا منم موندم چه باید بکنم هر چی میگم تو گوشش نمیره.
فاطمه پایین تخت چنبره زده بود و سرش را میان زانوهایش پنهان کرده بود. مریم دستش را برد و روی شانه‌هایش که می‌لرزید گذاشت.
- فاطمه تو رو خدا بس کن همه چی درست میشه.
فاطمه حال حرف زدن نداشت دلش فقط گریه می‌خواست تا آرام شود.
مریم هم کنارش نشست و مثل او زانوهایش را بغل کرد.
- من گاهی تو رو درک نمی‌کنم. گاهی برام ناشناسی! آخه چه‌طور ممکنه یکی عاشق پسری باشه که ندیدتش؟ من مطمئن هستم که تو اون رو ندیدی به چشم خودم دیدم که حتی سرت رو بلند نکردی. حالا داری بخاطرش گریه می‌کنی!
فاطمه سرش را بالا آورد و در حالی که روی دیوار محو نقطه‌ی نامعلومی شده بود گفت: چی بگم، مریم چرا من این همه بدبختم؟ چرا این روزها این همه سر در گمم؟ انگار تو زندگی‌ام یک خلا بزرگی وجود داره! آره من صورتش رو ندیدم به جزء چشماش که فقط با لحظه‌ای نگاه از خاطرم پاک نمیشن. من چهره‌اش رو ندیدم اما کمال ادب و احترام و کمال حرف زدن و رفتارش با دیگران منو مجذوب خودش کرده. اون تکه مریم.
فاطمه حرف می‌زد و مریم با چشمان از حدقه در آمده و دهن بازش فقط نگاهش می‌کرد.
- مریم من دلم رو باختم. نمی‌دونم اسم این حس دوست داشتنه، حماقته یا عشقه هر چی که هست من این حسم نسبت به اون رو دوست دارم!
مریم با شگفت زدگی گفت: نه
فاطمه با زبان بی زبانیش پیش تنها رفیقش اعتراف به عشق کرده بود.
روزهایش سخت می‌گذشت یا که اصلاً نمی‌گذشت. گاهی به شرکت پدرش سر می‌زد و دوباره مثل بیشتر اوقاتش روی تختش می‌خوابید و هدفون را روی گوشش می‌گذاشت تا کمی از جهان دور باشد.
با خستگی تمام لباس‌های بیرونش را با لباس‌های راحتی‌اش عوض کرد، کشوها را یکی یکی بیرون می‌کشید.
- اه معلوم نیست این بی صاحاب رو کجا گذاشتم.
صدایش را بلند کرد.
- مامان این هدفون منو ندیدی؟
پریناز که در تلوزیون مشغول دیدن فیلم ترکی بود با شنیدن صدای پسرش موهای بلندش را پشت گوشش زد و با کفش‌های نسبتاً بلندش پله‌ها را طی کرد.
- باز چی شده که خونه رو گذاشتی رو سرت.
با بی‌حوصلگی پیشانی‌اش را ماساژ داد.
- دنبال هدفونم هستم ولی هر چه‌قدر می‌گردم پیداش نیست.
پریناز چشمی در اتاق چرخاند و وقتی ندید گفت: شاید سمانه برداشته باشه!
ساسان با شنیدن این حرف آتیشی شد.
- صد بار گفتم به وسایل من دست نزنید، ای بابا
پریناز سمت اتاق سمانه رفت و تقه‌ای به در زد.
- سمانه می‌تونم بیام تو.
سمانه که مشغول گوش دادن آهنگ و رقصیدن بود صدایی نشنید. پریناز نفس کلافه‌ای کشید و وارد اتاق شد. جلوی سمانه ایستاد و هدفون را از گوشش در آورد و جلوی سمانه گرفت.
- داداشت همین جوریش این چند ماه رو عصبیه حالا که هدفون نیست آتیشی شده دیگه نبینم به وسایل اون دست بزنی.
سمانه مظلوم گفت: اما مال خودم خراب شده که.
پریناز بی‌هیچ حرفی دوباره پیش ساسان برگشت، ساسان که کنار تحتش نشسته و غرق فکر بود؛هدفون را سمتش گرفت.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #49
چهل و هشت

- بیا بگیرش، حواست هست که دیگه اون پسر یک سال پیش من نیستی! معلوم نیست چی تو رو این‌قدر تغییرت داده که زود عصبی میشی و حوصله‌ی کسی رو هم نداری جزء این آهنگ‌های کوفتی.
پریناز زن زرنگی بود با این‌که مدام مشغول مد و آرایش‌گاه و... بود اما هیچ وقت از همسر و فرزندانش غافل نمی‌شد و حالا هم واقعاً نگران پسرش بود.
ساسان سرش را بلند کرد و به مادرش که کنارش سر پا ایستاده بود نگاه کرد.
- مامان کاش می‌دونسنی تو دلم چی‌میگذره!
آن‌قدر با درد این حرف را زد که پریناز دلش غرق غم شد.
- آخه پسرم چی به سرت اومده؟
ساسان این بار نگاه غم زده‌اش را از او گرفت.
- نه تو بپرس، نه من بگم فقط من ازت معذرت می‌خوام نمی‌خواستم ناراحتت کنم، شرمنده‌ام!
پریناز نه توانست آن نگاه‌ها و نه توانست آن لحن حرف زدن پسرش را تاب بیاورد از اتاق بیرون رفت.
هدفون را در گوشش گذاشت و به تاج تخت تکیه زد و آهنگ را پلی کرد.
بیست روزی می‌شد که لب به غذا نمی‌زد وقتی با مریم بیرون می‌رفت با کیک و بیسکویت خودش را سیر می‌کرد و بیشتر وقت‌ها خودش را در اتاقش زندانی می‌کرد. حوصله‌ی هیچ کس و هیچ چیزی را نداشت. این اواخر هم انگار حال جسمی خوبی نداشت، صورتش به سفیدی می‌زد و چشمانش گود افتاده بود دیگر از آن دختر سر زنده و خوش رو چیزی باقی نمانده بود.
نرگس مانده بود چه‌کار کند نه می‌توانست فاطمه را این‌گونه ببیند و نه می‌توانست جلوی منصور بایستد.
مریم هر روز می‌آمد و وقتی با سکوت فاطمه مواجه می‌شد دست از پا درازتر برمی‌گشت. همه یک جوری نگرانش بودند و منصور عقیده داشت که فراموشش می‌شود.
مریم این‌بار زودتر از همیشه آمده بود یک راست سر کمد لباس‌ها رفت و آن را گشود. مانتوی زرشکی و شلوار و شال مشکی را برداشت به روی فاطمه که روی تخت خوابیده بود انداخت.
- بسه دیگه خستم کردی زود اینا رو تنت کن باید بریم.
فاطمه بی‌حوصله گفت: دست از سرم بردار من جایی نمیرم.
به سمتش هجوم برد و از دستش گرفت و مجبورش کرد که روی تخت بنشیند.
- دنیا که به آخر نرسیده، عجب عاشقی می‌کنی تو، خدا نصیب ما هم بکنه.
با حرص مانتوی او را تنش کرد و مجبورش کرد بقیه‌ی لباس‌هایش را هم تنش کند.
وقتی چادرش را هم بر سر دوستش انداخت از دستش گرفت و بلندش کرد مثل عروسکی او را به زور بیرون کشید.
- خاله ما داریم بیرون میریم
نرگس با چشمایی که آماده‌ی باریدن بود گفت: مریم مراقبش باش.
مریم دکمه‌های مانتوی کوتاه صورتی‌اش را بست.
- چشم خاله خیالت راحت.
از در که بیرون رفتتد ماشین محمد را جلوی در دید.
- این‌جوری نگاه نکن من خبر دادم که بیاد.
فاطمه نگاه کم سویش را به ماشین دوخت.
- من رو کجا داری می‌بری؟
- میریم خرید به کیمیا هم گفتم که بیاد.
بعد از حرف مریم تازه کیمیا را در ماشین دید.
کنار کیمیا نشست.
- سلام دختر عمو خوبی؟
کیمیا دستش را در میان دست‌هایش گرفت.
- سلام عزیزم خوبی؟
فاطمه با کلمه‌ی خوب ناآشنا بود فقط چشم‌هایش را روی هم گذاشت و محمد حرکت کرد.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #50
چهل و نه

کیمیا همیشه حالش را خوب می‌کرد مثل یک خواهر بزرگ او را در همه‌ی کارهایش راهنمایی می‌کرد، سرش را نزدیک گوش فاطمه برد.
- قربونت برم چرا خودت رو این‌طوری اذیت می‌کنی؟ نه با یکی حرف می‌زنی نه درد و دل می‌کنی و نه هم که چیزی می‌خوری این کار رو با خودت نکن تو برا ما عزیزی!
در حالی که به خیابان نگاه می‌کرد آرام و با لحن سردی گفت: اگه برای کسی عزیز بودم حداقل به خواسته‌ام احترام می‌گذاشتن.
کیمیا که حق را به او می‌داد حرف را عوض کرد.
- ببین خواهرم من و مامان با بابا حرف زدیم تو که بابا منصور رو بهتر از ما می‌شناسی مرغش یه پا داره اون رو هیچی کس متقاعدش نمی‌کنه جزء خودش.
سمت کیمیا برگشت چشم‌هایش از اشک جوشید.
- آخه گناه من چیه؟ چرا باید این همه درد بکشم؟ چرا باید برای هر چیزی بجنگم؟
با گریه حرف‌هایش را می‌زد و کیمیا و مریم هم دل‌شان آشوب بود. کیمیا دستش را دور گردن او انداخت و شانه‌اش را نوازش کرد.
- گریه کن خواهری گریه کن تا دل سنگینت سبک بشه.
محمد که از همه جا بی‌خبر مشغول رانندگی بود و به موسقی آرامی که پخش می‌شد گوش سپرده بود کنار مجتمع تجاری توقف کرد.
- پیاده بشید کمی بگردید منم این اطرافم موقع ناهار بیاید بریم ناهار بخوریم.
فاطمه تا حدودی سبک شده بود.،کیف کوچکش را برداشت و همراه آن دو پیاده شد.
دلش اصلاً نمی‌خواست این‌جا را بگردد اما به خاطر دخترها مجبور بود آن‌ها را همراهی کند.
ساسانی که حتی امروز آهنگ‌ها هم آرامش نکرده بود از کمد شلوار کتان مشکی و بارانی چرم مشکی‌اش را برداشت و موقع خارج شدن از خانه سویچ موتورش را از جا کلیدی برداشت و سمت پارکینگ رفت. خیلی وقت بود سوار موتورش نشده بود دلش می‌خواست کمی هوای آزاد تنفس کند. کلاه کاسکت را روی سرش گذاشت و با آخرین سرعت در اتوبان رانندگی کرد هر چه نباشد حداقل سرعت حالش را بهتر می‌کرد از میان ماشین‌ها لایی می‌کشید و فحش‌های راننده‌ها را به جان می‌خرید. بعد از نیم ساعت سمت بوتیک امیر راند شاید حرف زدن با امیر حالش را خوب می‌کرد.
امیر مشغول تا زدن لباس‌های روی ویترین بود بود که ساسان با حالی زار وارد مغازه شد.
- به داداش ساسان چه عجب.
ساسان بی‌حوصله‌تر از آن بود که با او سر شوخی را باز کند. رفت و جلوی ویترین روی یکی از دو صندلی موجود نشست. امیر که رفیقش را می‌شناخت دست از لباس‌ها کشید و ویترین را دور زد و کنار دوستش نشست.
- چته مرد؟
ساسان سرش را به طرفین تکان داد.
- بگو چم نیست!
امیر جدی شد.
- چیزی شده ساسان؟ چرا سر و شکلت این‌طوری شده؟
با کف دستش چند بار روی موهای پر پشتش کشید و سمت امیر برگشت.
- امیر، زندگی‌ام شده جهنم! واقعاً نمی‌دونم چی‌کار باید بکنم. من چرا این همه مدت منتظر یه نگاه فقط یه نگاه یه دختر شدم؟ اون هم دختری که حتی تو خوابم نمیدیدمش!
امیر که گویا دلش بیشتر از ساسان پر بود آهی کشید.
- عشق این‌طوریه داداشم، عشق یعنی زجر کشیدن و بعد رسیدن اصلاً عشق رو همین سختیش شیرینش می‌کنه تو صبر داشته باش.
عصبی توپید.
- تا کی باید صبر کنم لامصب یه روز، یه ماه، شیش ماه؟ من بیشتر از یه ساله که دارم صبر می‌کنم.
امیر که او را شاکی دید سعی کرد راه حلی به او نشان بدهد.
- ببین داداشم دو سه روز رو هم صبر کن اگه خبری نشد عشق که زوری نمیشه؛ باید بی‌خیالش بشی!
انگار حرف امیر خیلی برایش سنگین آمد که متحیر چند دقیقه به او نگاه کرد و بعد نوچی کرد و سرش را ناباورانه به طرفین تکان داد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49
پاسخ‌ها
24
بازدیدها
353

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین