. . .

در دست اقدام رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
عنوان اثر: یارگیلاما
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی

مقدمه:
زندگی کمی آرام‌تر قدم بردار.
من خسته‌ی این روزگارم

تو صبر کن تا شاید پا به پای تو برسم
زندگی کمی آرام و آهسته و بی‌مهابا
من هر چقدر که دویدم باز به تو نرسیدم
روزگار کمی آرام...
وقتی تمام نوجوانی و جوانی‌ات را به انتظار بنشینی باز هم چیزی تغییر نخواهد کرد.
تمام دخترها در طول زندگی، فقط به دو مرد تکیه می‌دهند یکی بابا و دیگری عشق‌شان اما او فقط به انتظار این دو مرد نشسته است تا شاید بیایند و زخم‌های تازه و کهنه‌اش را مداوا کنند!

خلاصه:
فاطمه دختر مظلوم هفده ساله، چند سالی
می‌شد که منتظر پدرش نشسته بود پدری که برای دفاع از حرم عازم سوریه شده بود و حالا بعد از چند سال در بی‌خبری از پدرش به سر می‌برد.
در مسیر زندگی‌اش فراز و نشیب‌های زیادی را پشت سر می‌گذارد و طی یک اتفاق یا شاید حکمت خدا با پسری آشنا می‌شود.
ساسان پسر مغرور صد البته جذاب داستان با فرهنگی خیلی متفاوت وارد زندگی او می‌شود و سبب پیدا شدن رضا که باعث می‌شود نهال عشقی که در دل فاطمه نهفته بود رفته رفته بزرگ‌تر باشد و بعد از کلی کش مکش محرم هم‌دیگر می‌شوند اما درست زمان عروسی اتفاقی پیش می‌آید که دوباره آن‌ها را برای مدت طولانی از هم دور می‌کند که فصل دوم رمان آن‌ها را به ما نشان خواهد داد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #31
سی

فاطمه مبهوت از رفتار مادرش ایستاده سر جایش خشکش زده بود که مریم با نگرانی دست در گردنش انداخت و او را هم‌چون رباتی بر روی تخت نشاند و آب‌میوه‌ی پرتقالی را که نرگس برای آن‌ها آورده بود از روی سینی برداشت و کمی به خورد او داد.
- سلام آقا من نرگس هستم، مادر فاطمه!
ساسان این شیر زن را خوب می‌شناخت. شاید اگه الان با پدر فاطمه حرف می‌زد این همه استرس نمی‌گرفت. کمی خودش را جمع و جور کرد. سعی کرد با نهایت ادب با او حرف بزند.
- خانوم ایرانی امیدوارم جسارت بنده رو ببخشید ولی مجبور بودم.
نرگس که سعی داشت ماجرای اصلی را بداند صحبتش را خیلی کوتاه کرد.
- مهم نیست در واقع من با شما حرف داشتم!
ساسان که نمی‌دانست با او چه کاری دارد فقط گفت: بفرمایید در خدمتم.
- راستش تو پشت گوشی در مورد چند ماه پیش با دخترم حرف زدی، چون گوشی رو اسپیکر بود شنیدم.
ساسان هنوز از این گفت و گو گیج بود و نمی‌دانست صحبت با این خانم تیز بین به کجا خواهد رسید از طرفی به‌خاطر هم صحبتی با خانمی مثل نرگس معضب بود.
- بله همین طور هست که می‌فرمایید.
نرگس درمانده از آن همه بی‌خبری روی مبل نشست و با صدای تحلیل رفته‌ای گفت: میشه از اول برام تعریف کنید، شما چه‌طور آشنا شدین؟ من یک مادرم و با حرف‌های شما حس می‌کنم اشتباه بزرگی مرتکب شدم.
ساسان از تغییر صدای این زن تعجب کرد ولی به آرامی کل ماجرا را برای مادری که در تمام این سال‌ها هم مادر بود هم پدر باز گو کرد.
نرگس رفته رفته چهره‌اش به کبودی می‌زد. چه تهمت‌هایی به این پسر شیر پاک خورده و به دختر معصومش زده بود! پیش خودش چه فکرهایی که نکرده بود از دست خودش عصبی بود بعد قطع کردن تماسش بلافاصله با منصور تماس گرفت.
حس می‌کرد منصور هم از آن روز به بعد با فاطمه سرد رفتار می‌کند با این‌که نرگس مادر بود اما منصور مرد بود یک مرد باتعصب و باغیرت که با هر کلمه‌ای که می‌شنید دست‌هایش مشت می‌شد و زیر لب به باعث و بانی ماجرا لعنت می‌گفت در آخر هم با نرگس به تفاهم رسیدند و نرگس گوشی را قطع کرد.
در تمام این مدت فاطمه اشک می‌ریخت و خیال آرام شدن نداشت و از طرفی نرگسی که پشت در اتاق تکیه زده بود و هم پای او اشک می‌ریخت. دیگر روی برای روبه رو شدن با دخترش را نداشت ولی از طرفی باید با او حرف می‌زد دیگر نمی‌توانست جوان مردم را بیشتر از این منتظرش بگذارد.
در به آرامی باز شد و نرگس با کمری خم شده قدم به قدم به دخترش نزدیک شد. فاطمه خودش را در بغل مادرش انداخت. نرگس در حالی که سر او را نوازش می‌کرد و صورتش را می‌بوسید کنار گوشش زمزمه می‌کرد.
- منو ببخش دخترم، به‌خدا شرمندتم.
فاطمه با بغض ‌گفت: مامان تو رو به جون من این حرف‌ها رو نزن.
بعد از نیم ساعت درد و دل مادر دختری نرگس تازه یادش آمد چه قولی داده است با چشمش دنبال چیزی می‌گشت.
- مامان چیزی شده؟
یک نگاه به فاطمه و یک نگاه به چادر روی رخت‌آویز انداخت در حالی که به آن سمت می‌رفت گفت: زود بلند شو باید بری!
مریم و فاطمه به هم‌دیگر نگاه می‌کردند که نرگس چادر را در بغل فاطمه انداخت.
- آقای حشمتی توی پارک نزدیک خونه منتظرته!
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #32
سی و یک

چشم‌های فاطمه از این رفتار و گفتار مادرش قد یک توپ شده بود. نرگس خانم؛ همسر باغیرت آقای ایرانی این حرف‌ها را محال بود بزند.
- خاله جون خوبی؟ چیزی شده؟
این سوال را مریمی که تا حالا سکوت کرده بود پرسید.
- من زندگی تو رو مدیون این بچه هستم. حداقلش این حق رو داره که حرف‌هاش رو باهات بزنه.
فاطمه دلش شور می‌زد اگر این اتفاقات را هم در خوابش می‌دید باورش نمی‌شد چه برسد به واقعیتی که پیش رویش بود.
- نه مامان امکان نداره عمراً من با پسری سر قرار برم، من از این کار ها متنفرم.
- دخترم این پسر چندین ماهه می‌خواد با تو حرف بزنه. به‌خصوص که اون همه بهش تهمت زدیم در حالی که اون فقط کمکت کرده بود.
فاطمه در نرفتنش مصمم بود هر بهانه‌ای می‌آورد تا مادرش را هم منصرف کند.
- اما مامان هیچ فکر کردین عمو اگه بدونه چه...
نرگس نگذاشت حرفش را تمام کند.
- من و عموت فکر می‌کنیم حق یه حرف زدن معمولی رو با تو داشته باشه!
حالا دیگر فاطمه علاوه بر چشم‌های گشاد شده دهانش هم باز مانده بود.
برف که باریده بود کمی از سوز هوا را کم کرده بود. صدای له شدن و خش خش دانه‌های برف زیر بوت‌های کوتاه مشکی‌اش حالش را خوب می‌کرد.
مریم آن‌قدر محکم به بازویش چنگ زده بود که اگه یک موقع خواست فرار کند نتواند.
به زور توانسته بود مریم را راضی کند با آن پالتوی صورتی کوتاه و بوت‌های بلند سفید رنگش او را همراهی کند.
وارد پارک خلوت شدند، طبیعی بود که حتی یک پرنده هم در آن‌جا پر نزند با این برف سنگین کی به سرش می‌زد که به پارک بیاید!
یک ساعتی می‌شد که ماشین شاسی بلند نقره‌ای رنگش را کنار جاده‌ی که پارک را به دو قسمت تقسیم کرده بود پارک کرده بود. کسی جز خودش در پارک نبود، شیشه‌ی ماشین را پایین کشید و به دو گنجشک که در حال خوردن نان خشک ریخته شده روی برف بودند خیره شده بود.
هنوز هم باورش نمی‌شد که توانسته است او را قانع کند تا با خیال راحت با او حرف بزند. برف که چشم‌هایش را اذیت کرد عینک دودی‌اش را به چشمانش زد.
کم کم داشت ناامید می‌شد که دو نفر از ورودی سمت راست، وارد پارک شدند. عینکش را با انگشتش روی بینی‌اش کشید و از بالای عینک به آن‌ها نگاه کرد کمی که نزدیک شدند، لبخند محو و جذابی بر صورتش نشست.
دختر سمت چپی که مدام چادرش را درست می‌کرد و موهایش را کنترل می‌کرد همان دختر بود. یاد آن شب افتاد که مثل حالا مدام حواسش به چادرش بود.
- ای نامرد اگه بدونی چه دلی از من بردی!
محو تماشای او شده بود و زیر لب با خودش حرف می‌زد.
- خدایا شکرت که این دختر رو سر راه من قرار دادی. فقط قربون کرمت کمکم کن دلش با من باشه.
مریم و فاطمه بی‌خبر از آن که زیر نگاه شخصی هستند زیر درخت بزرگی که نیمکت تختی قرار داشت ایستادند. مریم بدون معطلی با دستکش برف‌های نیمکت را روی زمین ریخت و هر دو نشستند.
- مریم کاش هیچ کدوم از اتفاقات نمی‌افتاد و من بدون هیچ فکر و دردی ساعت‌ها در سکوت این‌جا می‌نشستم.
هر دو به نقطه‌ی نامعلومی چشم دوخته بودند.
- والا تو بیشتر از من خدا رو می‌شناسی، بابام همیشه میگه هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست. راستی تو این پسر رو اگه ببینی می‌شناسیش؟
فاطمه به فکر فرو رفت، دو بار او را دیده بود یکی نزدیک یک سال پیش دقیقاً آن شب که امیدش را حتی از خدا قطع کرده بود و او خودش را برای نجات نجابتش رسانده بود در سیاهی شب زیاد قیافه‌اش را به خاطر نداشت به جزء دو چشم آبی دریایی! آخرین بار هم او را شش ماه پیش دیده بود که از ترس عمویش نه به قیافه‌اش نگاه دقیق کرده بود و نه به آن خوبی دیده بود.
- نه فکر نکنم خیلی بهتر بشناسمش یعنی چی می‌خواد بهم بگه؟
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #33
سی و دو

مریم با شیطنت ابروهایش را بالا انداخت.
- والا چه عرض کنم خانوم.
ساسان که دلتنگی تمام این چند ماهش را در چشم‌هایش ریخته بود نمی‌توانست از او چشم بردارد از وقتی او را دیده بود پنهانی هر روز او را می‌دید و این پنج ماهی که به خاطر درسش به آلمان رفته بود نتوانسته بود او را ببیند از طرفی باید طوری رفتار می‌کرد که فاطمه را معذب نکند. از ماشین پیاده شد و همان زمان که دزد گیر ماشین را زد؛ نگاه فاطمه و مریم به آن سمت خیابان کشیده شد از آن‌جا که غیر از آن‌ها کسی آن‌جا نبود حدس زدن این‌که او خودش هست دور از ذهن نبود.
- وای اومد، الهی بمیری فاطمه این بشر چه خوشتیپ هستش! ببین مطمئنی خودشه؟ اگه ساسان نیست من برم مخشو بزنم.
دهانش را باز کرده بود و بدون پلک زدنی به ساسان نگاه می‌کرد. نگاه فاطمه هم به‌ آن سمت کشیده شد.
دلش با او سر ناسازگاری گرفت و پاهایش لرزید و در لحظه کل بدنش را سرمای فرا گرفت. پسری قد بلند و چهار شانه که در این فصل فقط با یک تیشرت آستین کوتاه سفید و شلوار کتان مشکی که پلیور بافت سیاهش را روی دستش انداخته بود به سمت آن‌ها می‌آمد.
وقتی به چند قدمی آن‌ها رسید، فاطمه سرش را پایین انداخت و به احترامش از جایش بلند شد که مریم هم شانه به شانه‌ی او ایستاد.
مقابل آن‌ها ایستاد.
- سلام خانوم ایرانی، خیلی خوش‌حال شدم که تشریف آوردین.
فاطمه تا آخرین حد سرش را در گریبانش فرو برده بود و چادرش را تا روی پیشانی‌اش کشیده بود. نمی‌دانست که دل ساسان برای دیدن صورتش پر پر می‌زدند ساسان بر عکس او، از او چشم بر نمی‌داشت. ساسان بعد از چند ثانیه که یک عمر گذشت صدای آرام او را شنید.
- سلام.
کوتاه و مختصر، آن هم چون جواب سلام واجب بود لب باز کرده بود.
ساسان این بار سمت مریم برگشت هر چند در این مدت که آن دو را می‌شناخت، هیچ رقمه نمی‌توانست رفاقت آن‌ها را قبول کند.
- سلام خانوم جلالی خوشحالم از آشنایی‌تون.
مریم تو شک بود که لبخند محوی بر لب‌های ساسان نشست.
- تعجب نکنید من هر چی که به خانوم ایرانی مرتبط باشه رو می‌دونم.
بعد با یک نگاه خاص دوباره سمت فاطمه برگشت. مریم با لبخند گج و کوله گفت: سلام. منم از آشنایی با شما خوش‌بختم.
با دستش نیمکت را نشان داد.
- خواهش می‌کنم بفرمایید بنشینید.
فاطمه باز هم بدون حرف نشست که مریم قدمی کنار رفت و در حالی که با دستش کنار فاطمه را نشان می‌داد تعارف کرد.
- خواهش می‌کنم این‌جوری که نمیشه شما سر پا بمونید، شما بفرمایید.
ساسان با دو دلی به نیمکت نگاه کرد. فاطمه که تازه دو دو تا کرده بود تا بداند مریم چه کار می‌کند. سرش که تا به حال پایین بود بدون هیچ فکری بالا گرفت و نگاه تندی به مریم انداخت که قبل از مریم ساسان منظورش را فهمید و چند قدم جلو رفت و به تنه‌ی درخت تکیه زد.
فاطمه که هنوز با چشم و ابرو به مریم اشاره می‌کرد تا بنشیند ساسان فقط نیم نگاهی به صورت او انداخت و حالا این پسر سرش را پایین انداخت. این دختر آن‌قدر پاک بود که او نمی‌توانست به خودش جسارت این کار را بدهد.
مریم که نشست، کمی به سکوت گذشت. فاطمه سردش شده بود و به وضوح می‌لرزید. مریم هم نگاهش را در آن سکوت بین آن‌ها رد و بدل می‌کرد.
سرفه‌ای کرد تا او را متوجه خودش کند در تمام این مدت حرف‌های دلش را حفظ کرده بود و بارها برای خودش تکرار کرده بود که اگر او را ببیند چه باید به او بگوید. عینک دودی‌اش را روی موهای مشکی تقریباً بلند و ژل زده‌اش گذاشت و دستانش را که به هم گره زد به نقطه‌ای نامعلومی چشم دوخت.
- شرمنده که تو این هوا اسباب زحمت‌تون شدم. حرف های در دلم سنگینی می‌کرد که باید به شما می‌گفتم، نمی‌خوام بعداً به قلب بدهکار باشم.
فاطمه هنوز گنگ بود و در دلش خدا را صدا می‌کرد که این پسر زیادی جسور نباشد.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #34
سی و سه

- از اون روزی که شما رو دیدم تا به این ساعتش، به خدای احد و واحد نتونستن فراموش‌تون کنم!
فاطمه پاهایش را تکان می‌داد و دستانش را مدام در هم می‌پیچید. مریم نگران از حال دوستش، دستش را روی دست‌های او گذاشت. دوستش را می‌شناخت و می‌دانست که این شنیده‌ها برایش سنگین تمام می‌شود.
- ببینید خانوم ایرانی من فقط ازتون یه فرصت می‌خوام، می‌خوام شما هم به من فکر کنید. قصد بد یا مزاحمت ندارم، مادرم دو سه سالی میشه که می‌خواد به قول خودش سر و سامونم بده اما من می‌خوام با عشق ازداواج کنم.
کاش چاره‌ای داشت یا می‌توانست به همان بی‌صدایی که نشسته است با همان سکوتش آن‌جا را ترک کند. انگار این پسر قصد کوتاه آمدن را نداشت.
ساسان به دختر سربه زیری که در سکوت فقط گوش می‌داد چشم دوخت. تکیه‌اش را از تنه‌ی درخت گرفت و کمی سمت او چرخید.
- ببینید خانوم ایرانی به سر و وضع من نگاه نکنید. من قلب پاکی دارم تا به حال به ناموس مردم نگاه هم نکردم. من اونی نیستم که ظاهرم نشون میده. من... من... اگه خدا بخواد قصدم پاکه و به ازدواج با شما فکر می‌کنم. یا بهتره بگم...
فاطمه ایستاد و دستش را به معنی سکوت بالا برد. خودش هم نمی‌دانست با کدام جسارت چشم در چشم او شد کاش فراموش نمی‌کرد که چشمان ساسان آدم را غرق می‌کند. در همان حالت با در ماندگی گفت: خواهش می‌کنم ادامه ندین!
ساسان متعجب از این رفتارها باز هم کم نیاورد و تند تند کلمات را کنار هم ردیف کرد بس بود هر چه‌قدر صبر و خود داری کرده بود. جدی شد ابرو در هم کشید انگار که آمده بود سر عشق دعوا کند.
- من عاشق شما شدم، نمی‌دونم می‌دونید عاشقی چیه یا نه اما چه شما بخواید چه نخواید من شما رو می‌خوام! ازتون فقط چند روز وقت می‌خوام تا خودم رو به شما ثابت کنم.
انتظار هر چیزی را داشت جزء این جملات! او کم آورده بود و این پسر چه‌قدر صریح حرف دلش را زده بود. زدن این حرف ها یک کوه جسارت و مردانگی می‌خواست. اقرار به عشق به این آسانی نیست که فقط کلمات را پشت هم ردیف کنی و حرف بزنی از جدی بودن و ابرو در هم کشیدن این جوان هم معلوم بود با خودش چند چند هست.
کل وجود فاطمه می‌لرزید، چرا هوا رفته رفته سرد تر می‌شد انگار که داخل یک گوی یخی نشسته است.
مریم که سر سختی این پسر و سکوت فاطمه را دید از جایش برخواست و مقابل ساسان ایستاد.
- به نظرم میشه یه چند روز فرصت رو به شما داد.
ساسان دو دل از حرف مریم گفت: ولی خانوم ایرانی...
مریم سمت فاطمه برگشت.
- فاطمه جون، خاله نرگس منتظر ماست.
با حرف مریم به زور از آن چشم‌های دریایی دل کند. دروغ چرا او دلتنگ این چشم‌ها بود. او از ساسان فقط چشم‌های آبی‌اش را حفظ بود و لاغیر.
سرش را تکان داد.
- باشه فقط چند روز فرصت بدین منم فکر کنم.
ساسان که کل دنیا را به او داده بودند لبخند جذابی زد.
- این لطف شما رو فراموش نمی‌کنم.
چادرش را در دستش جمع کرد.
- ما باید بریم.
سرش را با لبخند تکان داد و با خوشحالی که در صدایش مشهود بود گفت: بله البته، فقط هوا سرده معلومه شما هم سردتون شده اگه اجازه بدین تا یه جایی برسونم‌تون.
بعد که انگار چیزی یادش آمد ادامه داد.
- هر چند فکر کنم اون بار هم چون رسوندم‌تون آقای ایرانی شاکی شده بودند. خانوم ایرانی برام تعریف کردند، من واقعا متاسفم.
- شما جزء انسانیت کاری نکردین پس بهتره خودمون بریم، ممنون.
هر دو عزم رفتن کردند که ساسان مریم را صدا زد.
- خانم صالحی!
مریم برگشت سمتش.
- بله، کاری داشتین؟
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #35
سی و چهار

ساسان دستش را در جیب شلوار کتان تنگش برد و کیف کوچکی را بیرون کشید. در میان انبوه کارت‌هایش دنبال کارتی گشت و وقتی آن را پیدا کرد بین دو انگشتش سمت مریم گرفت.
- این پیش‌تون باشه تا به من اطلاع بدین.
مریم از ترس فاطمه با تردید کارت را گرفت و در کیف فاطمه انداخت.
ساسان غرق شادی شده بود از صبح تا به الان در تدارک این دیدار بود اگر می‌خواست کاری انجام بدهد حتماً آن کار را انجام می‌داد؛ به رفتن آن دو نگاه می‌کرد و سر از پا نمی‌شناخت بعد از چند دقیقه که آن‌ها دور شدند دو دستش را باز کرد و در حالی که پایش را زمین می‌کوبید بشکن می‌زد.
مریم که شاهد این صحنه بود بازوی فاطمه را فشار داد و باعث شد فاطمه هم به پشت سرش برگردد.
باورش نمی‌شد آن پسر مغرور و سرد با آن جدیت این‌گونه شادی کند و برقصد. وقتی دید او از رقصیدن دست بر نمی‌دارد برای این که متوجه آن‌ها نشود این بار او دست مریم را کشید و سمت خانه رفتند.
- چی شد؟ چی می‌خواست بگه؟ چرا این‌قدر دیر کردین؟
روی کاناپه نشسته بود و دستش را ستون فکش کرده بود و با خستگی به مادرش که این طرف و آن طرف می‌رفت و مدام سوال می‌پرسید نگاه می‌کرد و مریم هم به اپن تکیه داده بود و به حال زار آن‌ها می‌خندید.
نرگس لحظه‌ای ایستاد.
- وا یه چیزی بگو دیگه.
فاطمه این‌بار به کاناپه تکیه داد.
- والا مامان اگه اجازه‌ بدی توضیح میدیم. تو که مجال حرف زدن به ما رو نمیدی!
نرگس کنارش نشست و گفت: خوب بگو.
- راستش چیز خاصی نگفت فقط گفت که...
آن‌قدر حیا داشت که نمی‌توانست آن کلمه را به زبانش بیاورد با عجز به رفیقش چشم دوخت مریم که ناتوانی را از چشمانش خواند روبه روی نرگس ایستاد.
- هیچی خاله از فاطمه خواستگاری کرد!
نرگس سمت فاطمه برگشت با دستش به صورتش چنگ زد.
- تو چی گفتی بهش؟
فاطمه در حالی که همه جا را نگاه می‌کرد به غیر از صورت مادرش، جوابش را داد.
- یه چند روزی فرصت خواست تا خودش رو ثابت کنه.
دوباره این زن مثل ببر ماده عصبانی شد و ابرو در هم کشید.
- آخه فرصت دادنت چی بود، همون جا جوابش رو می‌دادی دیگه می‌گفتی که نمیشه، شدنی نیست!
فاطمه بی‌قرار از رفتار مادرش پیشانی‌اش را خواراند.
- مامان خیالت راحت، اون نمی‌تونه هیچ جور شما رو راضی کنه. فقط فکر کردم بهش مدیونم و این فرصت رو هم پای دینم حساب کردم مطمئناً بعد از چند روز ردش می‌کنید میره.
با این حرف تا حدودی خیال نرگس راحت شد. شاید حق با دخترش بود و او زیادی حساس شده بود.
سوال این‌جا بود که آیا ساسان می‌توانست خانواده‌ی ایرانی را برای این ازدواج متقاعد کند یا نه؟ البته پسری جنگ‌جو مثل او بی‌شک بی گدار به آب نمی‌زد‌!
یا کسی می‌دانست آخر این عشق و عاشقی به کجا خواهد رسید و آیا به این راحتی آن‌ها به هم‌دیگر می‌رسند؟
زندگی فراز و نشیب‌های زیادی را به همراه دارد که هیچ کدام از آن خبر نداریم. مطمئناً این زوج هم از این پستی و بلندی‌ها دور نخواهند بود که با هم‌دیگر به تماشای ادامه‌ی این قصه می‌نشینیم.
تواین یک هفته، فقط چند ساعت به آقای حشمتی فکر کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که برخلاف ظاهرش قلب مهربانی دارد که اگر نداشت آن روز فرشته‌ی نجاتش نمی شد او عفت حفظ شده‌ی الانش را مدیون آن پسر بود. اگر آن روز را آن‌جا نبود معلوم نمی‌شد که چه بلایی به سرش می‌آمد. چیزی از جنس غیرت ومردانگی در وجودش نهفته بود که فاطمه هم به آن پی برده بود. یک هفته با تمام سختی و آسانی و غرغر کردن‌های نرگس گذشت با مریم مدام تلفنی در ارتباط بود و او هم تاکید می‌کرد که دخالتی نمی کند و تصمیم با خود اوست که چه تصمیمی بگیرد‌.
امروز قرار بود با مریم برای ثبت نام کلاس رانندگی بروند. منصور به نرگس گفته بود که اگر فاطمه رانندگی یاد بگیرد برای هر دوی آن‌ها خوب است و وقتی دخترها شنیده بودند حسابی از این تصمیم استقبال کردند.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #36
سی و پنج

داشت آماده می‌شد اما خودش هم نمی‌دانست که چرا دست و پایش را گم می‌کند. استرس و دل آشوبه‌ی عجیبی داشت! شاید می‌ترسید که آقای حشمتی در مورد تصمیمش بپرسد و او باز هم جوابی نتواند به او بدهد.
صدای زنگ گوشی‌اش بلند شد، تماس را وصل کرد.
- جانم مریم.
- سلام فاطمه خوبی؟
روبه سمت آینه ایستاد و روسری بنفش رنگش را صاف کرد.
- خوبم خواهری، دارم آماده میشم تا بیام.
مریم تند مانتوی شیری رنگ عروسکی‌اش را برداشت و در جالی که آن را بر تن می‌کرد گفت: ببین اگه زحمتی نیست دنبال منم بیا تا با هم بریم.
- چشم نیم ساعت دیگه حاضر باش عمو یا خودش میاد یا محمد رو می‌فرسته.
گوشی را قطع کرد و حدود یک ربع دیگر آماده شد. گوشی‌اش بازم به صدا درآمد فکر کرد بازهم مریم است.
- بله مریم، اومدم.
با شنیدن صدای یک مرد پشت تلفن تعجب کرد.
- سلام خانوم ایرانی، خسته نباشید.
با شرمندگی لبش را گاز گرفت و خجالت زده گفت: سلام بفرمایید.
- منم، که مزاحم شدم... آقای یوسفی.
- سلام حاج آقا خسته نباشید ببخشید به جا نیاوردم.
- این چه حرفیه دخترم، راست میرم سر اصل مطلب؛ گویا بچه‌های تجسّس یه خبر تازه آوردند. دخترم هول نکن اما فکر کنم خدا صدای گریه‌ها و التماس‌های مادرت رو شنیده، چون به ما گفته بودی به مادر زنگ نزنیم بهش خبر ندادیم.
به گوش‌هایش شک کرد حتی به حاج آقا شک کرد که نکند شوخی‌اش گرفته باشد به بچه‌های تجسس هم شک کرد که نکند اشتباه فهمیدند. آخر مگه می‌شد بعد از این همه سال آن هم درست وقتی که امیدت ناامید شده این خبر را بشنوی!
- الو، دخترم... خوبی؟
به خودش آمد و سریع گفت: ممنون حاج آقا، الان میام ستاد. اگه مطمئن شدم بعدش به مامانم میگیم.
- باشه، درکتون می‌کنم.
سری کیف و چادرش را از روی تخت چنگ زد و به سالن رفت بدون این‌که نرگس را ببیند تند و سریع صدای لرزانش را صاف کرد.
- مامامن من میرم فعلاً خداحافظ.
نرگس آمد کنار چهار چوب اتاق تا او را بدرقه کند اما فاطمه‌ای را ندید با تعجب به در ورودی چشم دوخت و زیر لب گفت: وا این دختر چش بود؟
با عجله از خانه خارج شد تصمیم داشت خودش را به خیابان اصلی برساند و با آژانس سمت سناد برود. چند متر را که رفت با صدای بوق ماشینی ایستاد.
- دختر عمو چیزی شده چرا این‌قدر آشفته‌اید؟
با دیدن محمد انگار که دنیا را به او بدهند دست در دستگیره انداخت و فوری در ماشین نشست.
- خواهش می‌کنم راه بیافنین براتون توضیح میدم.
بلا فاصله شماره‌ی مریم را گرفتم. مریم تا الو گفت اتوماتیک وار حرفش را زد دیگر فرصتی برای از دست دادن نداشت.
- سلام مریم گوش کن ببین چی میگم؛ من باید برم ستاد از ستاد زنگ زدن شرمنده منتظرم نباش.
مریم تند گفت: فاطمه، فاطمه...دلم رضا نمیشه تنها بری، منم ببر تا با هم‌دیگه بریم ستاد.
نگاهی به آینه‌ی ماشین کرد حالا که محمد همه چیز دستش آمده بود سمت آینه نگاه کرد و سرش را تکان داد.
- باشه، پس بیرون باش رسیدم.
به خانه‌ی مریم رسیدند، محمد با عجله چند بوق زد تا مریم بیرون آمد و سوار ماشین شد با عجله به سمت ستاد راند و سریع ماشین را پارک کرد از ماشین پیاده شدند و هر سه باهم به سمت ستاد دویدند، چادر چند باری زیر پایش رفت و می‌خواست زمین بخورد که مریم مانع شد. مریم پشت سرش می دوید! او آن‌قدر این‌جا آمده بود که همه اتاق‌ها را حفظ بود به سمت اتاق حاج آقا یوسفی رفت در را به تندی باز کرد و خودش را به اتاق انداختم. حاج آقا پشت میزش نشسته بود با دیدنش لبخندی زد.
- سلام حاجی، چی شده؟ خبر تازه ای دارین؟
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #37
سی و شش

محمد بود که دست به دستگیره این سوال را پرسید.
- سلام پسرم بیا بشین عجله نکن!
فاطمه که نفس نفس می‌زد؛ رفتم روی یکی از دو صندلی‌ها موجود جلوی میز کوچک نشست. مریم هم بالای سرش ایستاد.
-حاج آقا تو رو خدا یه چیزی بگین.
وقتی حاج آقا یوسفی استرس این دختر رنج دیده را دید، شروع کرد به حرف زدن.
- حدود دو هفته پیش گروه تجسّس به محل عملیاتی که بابات اون‌جا بود، رفته بودند. حدود بیست، سی تایی پیکر مطهر شهیدا رو پیدا کردند اما یک هفته پیش، جوونی به این‌جا اومد و گفت می‌خواد داوطلبانه به بچه‌ها ملحق بشه. منم وقتی اشتیاقش رو دیدم مخالفتی نکردم. بچه‌ها می گفتند فقط هدفش پیدا کردن پیکر بابای تو بو! بچه‌ها از این جوون خیلی تعریف می‌کردند، میگفتند؛ با وجود ظاهر غرب گرایی که داشت و لباس‌های تمیز و مارک داری که به تن داشت روی خاک‌ها نشست و با جان و دل مسئول پیدا کردن پیکر شهید ایرانی شد. همین صبح بود که رسیدند این‌جا اون جوون لبخند پیروز مندی بر لب داشت و همش از سر خوشحالی می خندید. گویا همون جوون بعد از تجسس دو سه شهیدی موفق به پیدا کردن پیکر آقای ایرانی شده!
آقای یوسفی حرف می‌زد اما ذهن فاطمه حول حواش اون جوون با اون نشانی که آقای یوسفی داده بود می‌چرخید. چشم‌هایش خیس شد و قطره‌های اشک از هم دیگر سبقت گرفتند هم می‌خندید و هم گریه می کرد. خدا چرا همیشه چیزی که انتظارش را نداریم جلوی روی‌ ما قرار می‌دهد؟
- بابا... بابام ... بابام برگشته.
بلند شد و سمت مریم برگشت و فریاد زد.
- شنیدی مریم بابام پیدا شده. بابام برگشته تا دیگه چشم انتظارش نمونم.
مریم بغلش کرد، او هم دست کمی از فاطمه نداشت هق میزد و گریه می کرد. چند دقیقه بعد صدای آشنایی به گوشش خورد.
- سلام خانوم ایرانی، نمی دونم تبریک بگم یا تسلیت.
با صدایش سمت ورودی درست جایی که محمد ایستاده بود، برگشت. خودش بود خود اویی که فاطمه در قبال کارهایش پی به مردانگی و جوان مردی و دل پاکش برده بود! سر و صورتش گلی و خاکی بود از کفش‌های خاک گرفته‌اش تا یقه‌ی باز پیراهنش را از نظر گذراند با همان لباس‌هایی که چند روز پیش توی پارک دیده بود، بود و این نشان از دست به کار شدنش از همان روز را می‌داد. انتظار هر چیزی را داشت غیر از پیدا شدن پیکر بابای عزیزش به دست این آدم! چپیه‌ی کهنه و پاره و خاکی به دست داشت که قسمتی از آن خون مرده بود. چشمش که به چپیه افتاد دست و دلش لرزید گویا کم کم داشت بودن بابایش را حس می کرد، بوی بابایش را شناخت. دیگر چه نیاز ی به شناسایی داشت او این عطر را می‌شناخت!
ساسان قدم به قدم به او نزدیک شد در حالی که چپیه را روی میز پهن می کرد خیلی آرام گفت: امروز آخرین روز فرصتم بود!
بعد از حرفش، سرش رابلند کرد و لحظه‌ای به مردمک غم زده‌ی عشقش نگاهی انداخت. چند قدم دورتر ایستاد.
فاطمه با مردمک لرزان چشم‌هایش به دستمال بی‌ریا چشم دوخته بود دست‌هایش را نمی‌توانست‌جلو ببرد، چشمش میان وسایل‌ها در نوسان بود. انگشتر و قرآن کوچک و تسبیح و دو قطعه عکس کوچک کهنه داخل پلاستیک خودنمایی می کرد. دستش را جلوی دهنش برد تا مبادا حاضرین در اتاق صدای گریه‌اش را بشنوند. جلوی میز زانو زد به انگشتر بابایی که چندین سال به انتظار آمدنش نشسته بود چشم دوخت. زیر لب گفت: بابا بزار خیال کنم انگشترت رو در آوردی تا وضو بگیری آخه تو باید زنده بیایی پیشم!
آقای یوسفی به میزش تکیه داد با این که این صحنه‌ها را زیاد دیده بود اما باز هم عادت نکرده بود.
محمد به در چوبی قهوه‌ای سوخته تکیه داد او عمویش را خوب یادش بود با حرف فاطمه قطره اشکی از چشمش سرا زیر شد و ساسان همراه فاطمه می‌سوخت و چشم‌های مریم به قرمزی می‌زد اما صدای هیچ کسی در نمی‌آمد.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #38
سی و هفت

دستش را پیش برد و انگشتر را برداشت و آن را روی قلبش گذاشت. انگار می‌خواست قلبش از بی‌تابی این همه سالش دست بکشد و برای لحظه‌ای هم که شده آرام باشد. قرآن را برداشت و با دست دیگرش روی چشم‌هایش گذاشت و بعد از چند لحظه بوسید. نه انگار این‌ها آرامش نمی کرد. چپیه را روی میز خالی کرد و روی صورتش کشید. مهم نبود خونی و یا خاکی بود، مهم این بود که جزئی از وجود بابا رضایش بود. همین و بس.
هق می‌زد و گریه می‌کرد و گلایه می‌کرد. صدای گریه‌ی حضار حاضر در اتاق هم بلند شده بود. پارچه را از روی صورتش برداشت و تا زد و قطعه عکس‌ها را در دستش گرفت. عکسی از عروسی پدر و مادرش بود و عکس بعدی مال کودکی خودش بود.
چشمش به سر بند زرد رنگ که به خون آغشته شده بود افتاد با حرص اشک‌هایش را پاک کرد و سر بند را برداشت. اسم یا زینب روی سر بند را بوسید و آن را بر مچ دستش بست.
توی اتاق چشم چرخاند، نمی‌دانست که عمو و آقای صالحی کی آمده بودند زن عمویش هم دورتر از آن‌ها ایستاده بود و مادرش به شانه‌ی او تکیه زده بود.
مریم و آقای حشمتی هم چند قدمی دورتر از او زانو زده بودند و چشمانشان اشکی بود.
نرگس از ناهید فاصله گرفت، جنون وار با صورتی نم دار خندید و گفت: بیا مامانم، بیا ببین بابایی اومده!
نرگس قدمی به سمتش برداشت. با سوزی که در لحنش بود رو به دخترش گفت: الهی دورت بگردم دخترم.
فاطمه حالش اصلاً نرمال نبود در میان اشک و گریه بلند می‌خندید و هم‌چون دیوانه‌ها حرف می‌زد.
- مامان ببین بابا نزاشت عمری چشم انتظارش بمونیم. اومده که پیش‌مون باشه دیگه تنها نیستیم.
آقای صالحی سرش را آرام به دیوار می‌کوبید و به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و خدایش را صدا می‌زد.
پارچه‌ی خونی را سمت نرگس گرفت و او هم آن را از دستش گرفت و روی صورتش کشید و از ته دل زار زد.
منصور توان دیدن این صحنه‌ها را نداشت قلبش به درد آمد که دستش را سمت قفسه‌ی سینه‌اش برد و به پیراهن آبی آسمانی‌اش چنگ زد.
فاطمه هم خوش‌حال بود هم غمگین؛ خوش‌حال به‌خاطر این‌که بعد از چند سال بابایش آمده بود و غمگین برای خاطر نبود وجود بابایش! ساعت‌ها گذشت جو کمی آرام شد. منصور به سمت میز آقای یوسفی رفت.
- ببخشید آقای یوسفی ما پیدا شدن شهیدمون رو مدیون کی هستیم؟
آقای یوسفی نیمچه خنده‌ای زد و به شوخی گفت: بهتره نپرسین!
آقای حشمتی ریز خندید.
- وا یعنی چی؟
آقای یوسفی با چشمش به آقا ساسان اشاره کرد. منصور رد نگاه آقای یوسفی را گرفت و به ساسان رسید. ساسان مغرور سر جایش ایستاده بود و تکانی نمی‌خورد. راستش هنوز خودش هم باورش نمی‌شد که این کار را کرده بود تصمیمش برای رفتن به سوریه خیلی ناگهانی بود چه برسد به پیدا کردن شهید ایرانی که سال‌ها دنبال این فرمانده بزرگ بودند!
منصور دستی به یقه‌ی بسته‌ی پیراهنش کشید تا از بسته بودن دکمه‌ی آخرش اطمینان داشته باشد، ساسان با این کار منصور انگار که کمی معذب شده باشد از آخر دکمه‌ی سوم پیراهنش را بست اما دو دکمه‌اش هم‌چنان باز بود.
منصور چند بار از سر تا پای ساسان را بر انداز کرد و اخم‌هایش را در هم کشید و روبه آقای یوسفی با همان اخم و تعجب گفت: ایشون داداشم رو پیدا کردند؟ شوخی می کنید دیگه؟
آقای یوسفی که منظور منصور را خوب فهمیده بود گفت: آقای ایرانی گاهی وقت‌ها چیزی که ما انتظارش رو نداریم اتفاق می‌افته؛ حتماً در این کار خدا هم حکمتیه.
ساسان جلو آمد و با ادب و احترام خاصی دستش را جلو برد.
- سلام آقای ایرانی، بنده ساسان حشمتی هستم. خیلی خوشحالم که باعث شدم شما و خونوادتون رو شاد کنم.
منصور با اکراه دست ساسان را توی دستش گرفت و فشرد.
- ممنونم جوون، من نمی‌دونم لطف شما رو چطوری جبران کنم.
ساسان لبخند معنا داری بر لب نشاند.
- نفرمایید جناب وظیفه بود. فرصت بسیاره!
ابروهای منصور بالا پرید و نتوانست چیزی بگوید.
مات و مبهوت به قبر خالی چشم دوخته بود نه پلک می‌زد و نه ناله می‌کرد. شاید هنوز باورش نشده بود.
آخر به انتظار نشستن خودش شیرین بود بدون این‌که بداند بابایش زنده است یا مرده خیلی زیبا به انتظار آمدنش نشسته بود حالا بعد از این او باید چه می‌کرد؟
همه منتظر بودند تا پیکر مطهر که توسط مردم در خیابان‌ها تشیع می‌شد به بهشت زهرا برسد. حس می‌کرد مردم دور سرش می‌چرخند. چند بار پلک‌های سنگین شده‌اش را باز و بسته کرد ولی فرقی نکرد چشمانش که به سیاهی می‌رفت فقط یک کلمه صدای نگران و هراسان را شنید.
- خانوم ایرانی!
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #39
سی و هشت

ساسان، همراه محمد و عرشیا پسر دایی فاطمه، و امیر دوست خودش به مهمان‌ها می‌رسید اما تمام فکرش پیش فاطمه بود چه‌قدر در این دو روز این دختر شکسته شده بود. نگران حال او بود مات و خالی که نگاه می‌کرد او را می‌ترساند اما چاره‌ای نداشت نه می‌توانست به او نزدیک شود و نه می‌توانست با او حرف بزند. جعبه‌ی میوه‌های بسته بندی شده در دستش بود و همان طور به فاطمه نگاه می‌کرد.
- ساسان اون جعبه رو هم بزار کنار این ها!
با صدای محمد نگاه از او گرفت و به سمتی که محمد نشان می‌داد رفت. جعبه را که جابه جا کرد کنار ماشین آمد تا جعبه‌ی بعدی را ببرد. اختیار نگاهش دست خودش نبود که دوباره به آن سمت کشیده شد. چند ثانیه نگذشت که فاطمه همان طور نشسته روی زمین افتاد در حالی که صدایش می‌زد به سمتش دوید.
محمد با نگرانی کیمیا را صدا زد که مریم هم همراه او سمت فاطمه دویدند. بازوهایش را از دو طرف گرفتند و با راهنمایی ساسان سمت ماشین بردند. ساسان در عقب ماشین را باز کرد و سمت دخترا برگشت.
- من پزشکی می‌خونم اگه اجازه بدین رسیدگی کنم.
کیمیا سمت محمد برگشت حالا که منصور آن‌جا نبود محمد باید تصمیم می‌گرفت. محمد که این روز ها فشار عصبی زیادی را تحمل می‌کرد با مشت به سقف ماشین کوبید.
- لعنتی فقط کمکش کنید تا اومدن باباش سر پا بایسته.
ساسان بلافاصله دست‌هایش را ضد عفونی کرد و از صندوق عقب کیفش را آورد. او فکر همه جا را کرده بود از سرم گرفته تا آمپول آرام‌بخش در کیفش داشت.
در حالی که با گوشی ضربان قلب او را کنترل می‌کرد پرسید: چیزی خورده؟
کیمیا با بغض گفت: دو روزه لب به هیچی نزده.
سرش را تکان داد و از کیفش را که روی صندوق ماشین گذاشته بود سرمی را برداشت و در حالی که با آن مشغول بود گفت: میشه خواهش کنم کمکم کنید.
این بار مریم جلو آمد.
- چیکار باید بکنم.
سرش را داخل برد و سرم را به سقف ماشین وصل کرد.
- فشارش افتاده، باید سرم بزنم.
بعد از حرفش کنار رفت. مریم با چادر رفیقش کل بدن او را پوشاند. می‌دانست فاطمه چه قدر حساس هست بعد خیلی آرام آستین لباسش را بالا زد و رو به ساسان کرد.
- حاضره.
ساسان که زیر لب بسم الله گفت تا آمپول سرم را وصل کند محمد و کیمیا و مریم که این کلمه را شنیدند به هم‌دیگر نگاه کردند. شاید به این فکر می‌کردند که مگر این بشر با این تیپ و قیافه که تیشرت چسبان و شلوار چسبان مشکی به تن داشت و مثل همیشه تا وسط سینه‌اش دکمه‌هایش باز بود و زنجیر کارتیر در گردنش می‌درخشید، خدا را هم می‌شناسد؟
چشم‌هایش سنگینی می‌کرد چند باری آن‌ها را باز و بسته کرد تا بتواند اطرافش را درک کند.
داخل ماشینی خوابیده بود. دستش که تیر کشید نگاهش به آن سمت کشیده شد. سرم را که دید همه‌ی جریان را فهمید. دستش را پیش برد تا آن را بکشد که در ماشین باز شد با دیدن فرد مقابلش فکر کرد که چشم‌هایش اشتباهی می‌بیند.
- دستتون رو کنار بکشید این‌جوری خونریزی می‌کنه.
یک نگاه به ساسان و یک نگاه به سرم انداخت و بعد دستش را پس کشید و چادرش را به کل روی چهره‌اش کشید در این حال خجالت می‌کشید از طرفی ساسان همه جا را نگاه می‌کرد غیر از او چون می‌دانست این دختر با دیگران متفاوت است.
ساسان دستش که با آن پنبه‌ی الکی را گرفته بود نزدیک دست او برد که فاطمه معذب دستش را کنار کشید.
کیمیا از آن یکی طرف در را باز کرد و بالا سر فاطمه ایستاد.
- آقای حشمتی یه جور های دکتر هستند تو از هوش که رفتی اون رسیدگی کرد.
بعد سرش را کنار گوش او برد
- منم کنارتم عزیزم.
به هر سختی که بود بدون کم‌ترین تماسی ساسان سوزن را از رگ او بیرون کشید.
فاطمه تند برخواست.
- وای بابام.
کیمیا دستش را روی شانه‌اش انداخت.
- الان‌هاست که دیگه برسند بهتره ما هم بریم اگه زن عمو تو رو این طوری ببینه خیلی ناراحت میشه.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #40
سی و نه

خودش هم با کیمیا موافق بود دوباره سمت آرام‌گاه همیشگی پدرش رفت و چند دقیقه بعد صدای جمعیت را شنید. این بار مریم هم کنارش بود.
- بلند شو خواهری.
با حرف مریم سر پا ایستاد مادرش را دید که در اوج جوانی با قامتی خمیده و پاهایی لرزان چادر مشکی‌اش را روی صورتش کشیده بود. عمویش را دید که از دیروز تا به حال چند سال پیرتر شده بود و در آخر چشمش به پرچم سه رنگ افتاد که جعبه‌ی پیکر بابایش را تزئین کرده بود.
تابوت که کنار قبر جای گرفت خودش را روی آن انداخت.
- بابای قشنگم الهی دورت بگردم. خوش اومدی بابا حالا دیگه آروم می‌خوابی.
هق می‌زد و مدام اشک‌هایش را پاک می‌کرد. سرش را روی تابوت گذاشت.
- بابا جونم دستت رو رو سرم بکش، نازم رو بکش، دخترم صدام کن آخه خیلی زود داری میری!
ساسان دستانش را قلاب کرده و عینک مشکی به چشمانش زده بود. کاش می‌توانست او را آرام کند.
- بابایی...
تابوت را در آرامگاه قرار دادند هیچ کس توان مقابله با این دختر را نداشت. دختری که در این سال‌ها کسی صورتش را ندیده بود حالا داشت فریاد می‌زد زجه می‌زد تا شاید مانع رفتن پدرش باشد.
- نه بابام رو نمیزارم بره.
محمد که نمی‌توانست جلو دار او باشد منصور که حالش اصلاً خوب نبود. کیمیا و مریم و ناهید هم نمی‌توانستند او را نگه دارند.
از میان جمعیت مردی کت و شلوار پوشیده و جوان خودش را به آن‌ها رساند و فاطمه را میان بازوهای قدرتمندش اسیر کرد و مدام سر او را می‌بوسید.
- آروم باش عزیزم، آروم باش. تو نمی‌تونی با این کارهات مانع چیزی بشی، ببین همه دارند صدات رو می‌شنوند.
سرش را میان سینه‌ی آن مرد قایم کرد و زجه زد.
- اما من خیلی دلتنگش میشم نمی خوام بر، نمیزارم که بره.
در این هم همه یکی دلش با این صحنه بد جوری شکست. غرور و غیرتی که داشت در یک لحظه به جوش آمد و دستش را مشت کرد.
او این همه خودش را به آب و آتش نزده بود که این صحنه‌ها را ببیند. تاب نگاه کردن را نداشت از میان انبوه جمعیت خودش را کنار کشید و به درختی تکیه زد. عمیق توی فکر بود که عرشیا روی شانه‌اش زد.
- چته؟ چرا گرفته‌ای؟
از درد نفس عمیقی کشید.
- نه چیزی نیست.
عرشیا از آن دسته بود که زود همه چیز را درک می‌کرد.
- فکر کنم خیلی خسته شدی.
ساسان بی‌حوصله فقط سرش را تکان داد.
عرشیا سرش را خواراند و از قصد گفت: طفلک دختر عمه هم خیلی زجر کشید رامین به زور تونست آرومش کنه!
با این جمله ساسان اخم در هم کشید که عرشیا خندید.
- رامین دیگه کیه؟
عرشیا آمد و روبه رویش ایستاد.
- والا رامین بزار فکر کنم ببینم کیه؟
ساسان این بار تشر زد.
- عرشیا!
- آهان خوب رامین عموی کوچیک من و دایی فاطمه هستش.
با تعجب و بی‌فکر گفت: چی؟
عرشیا بلند خندید.
- آخه من که می‌دونم دردت چیه.
ساسان انگار دنیا را به او داده بودند. مدام دور خودش می‌چرخید و گاهی تک خنده‌ای می‌کرد.
همه تقریباً رفته بودند و چند نفر مشغول جمع آوری اطراف بودند ولی فاطمه هنوز بالا سر پدرش نشسته بود و آرام با او درد و دل می‌کرد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49
پاسخ‌ها
24
بازدیدها
344

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین