. . .

در دست اقدام رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
عنوان اثر: یارگیلاما
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی

مقدمه:
زندگی کمی آرام‌تر قدم بردار.
من خسته‌ی این روزگارم

تو صبر کن تا شاید پا به پای تو برسم
زندگی کمی آرام و آهسته و بی‌مهابا
من هر چقدر که دویدم باز به تو نرسیدم
روزگار کمی آرام...
وقتی تمام نوجوانی و جوانی‌ات را به انتظار بنشینی باز هم چیزی تغییر نخواهد کرد.
تمام دخترها در طول زندگی، فقط به دو مرد تکیه می‌دهند یکی بابا و دیگری عشق‌شان اما او فقط به انتظار این دو مرد نشسته است تا شاید بیایند و زخم‌های تازه و کهنه‌اش را مداوا کنند!

خلاصه:
فاطمه دختر مظلوم هفده ساله، چند سالی
می‌شد که منتظر پدرش نشسته بود پدری که برای دفاع از حرم عازم سوریه شده بود و حالا بعد از چند سال در بی‌خبری از پدرش به سر می‌برد.
در مسیر زندگی‌اش فراز و نشیب‌های زیادی را پشت سر می‌گذارد و طی یک اتفاق یا شاید حکمت خدا با پسری آشنا می‌شود.
ساسان پسر مغرور صد البته جذاب داستان با فرهنگی خیلی متفاوت وارد زندگی او می‌شود و سبب پیدا شدن رضا که باعث می‌شود نهال عشقی که در دل فاطمه نهفته بود رفته رفته بزرگ‌تر باشد و بعد از کلی کش مکش محرم هم‌دیگر می‌شوند اما درست زمان عروسی اتفاقی پیش می‌آید که دوباره آن‌ها را برای مدت طولانی از هم دور می‌کند که فصل دوم رمان آن‌ها را به ما نشان خواهد داد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #11
پارت نهم

در عالم خوابش مثل همیشه رویایی کودکی‌اش را می‌دید. این‌بار در حیاط، دور آن حوض کوچک می‌دوید و پدرش قهقهه زنان دنبالش می‌کرد. فارغ از دنیای واقعی‌اش آرزو می‌کرد که این بار خواب نباشد.
نور آفتاب اذیتش می‌کرد و او خیال بیدار شدن را نداشت به سختی دستش را بالا آورد و روی چشمانش گذاشت و چشمانش را باز کرد. پرده کنار رفته بود و خورشید با تقلا از پنجره نورش را روی صورتش می پاشید به تختش تکیه داد و تقویم را از روی میز برداشت.
- خدا رو شکر امروز جمعه است و مجبور نیستم با این حالم به مدرسه برم.
خیال خودش را که راحت کرد از تخت خواب جدا شد با یاد آوری اتفاقات دیشب آه جان سوزی کشید، می‌توانست امروز را استراحت کند و مهم‌تر از آن اتفاق شب گذشته را به دست فراموشی بسپارد. البته اگر می‌شد با سر نوشت جنگید! بعد از شستن دست و صورتش تو سرویس اتاق، جلوی آیینه ایستاد و شانه‌ی چوبی معلق کاری شده‌ی که یادگار پدرش بود را برداشت و به آرامی در انبوه موهایش به حرکت در آورد.
اتاقش یک اتاق دوازده متری بود به رنگ‌های شاد علاقه داشت و برای همان کاغذ دیواری صورتی با گل‌های سفید بزرگ، دیوار‌های اتاقش را پوشانده بود‌. یک پنجره‌ی بزرگ به همراه در کوچکی که رو به باغچه باز می شد. پرده‌های حریر سفیدی داشت. کمد و تخت، مبل تک نفره، کنسول سفید، فرش شیش متری کوچک صورتی وسط اتاق، اتاقش را دلنشین‌تر می‌کرد با چند تا عروسک‌های فانتزی در اندازه‌های مختلف هم دکوراسیونش کامل می‌شد البته با یک عکس شاسی بزرگ از پدرش که در لباس رزم بود را جلوی تختش نصب کرده بود. یک سرویس بهداشتی نقلی هم گوشه‌ی اتاق بود که مادرش به خاطر تنبلی‌اش در آخرین بازسازی خانه مجوز ساختش را داد.
وقتی موهایش را مرتب کرد با کش صورتی رنگی آن‌ها را جمع کرد و روسری‌اش را بر سرش انداخت و از اتاق خارج شد.
منصور که از شب گذشته خواب به چشمانش نیامده بود و حالا هم بعد از نماز صبحش لحظه‌ای را نتوانسته بود آرام بنشیند در حالی که طول و عرض سالن را می پیمود به این فکر می‌کرد که کجای راه را اشتباه رفته بود با خودش حرف می‌زد و سرش را به طرفین تکان می‌داد.
- نه نه! دروغه، حتماً اشتباه دیدند.
حرف‌هایی که دیشب پشت تلفن به او گفته بودند را نه می‌توانست هضم کند و نه می‌توانست آن‌ها را باور کند!
نگاهش که سمت ساعت کشیده شد تاب نیاورد. کتش را چنگ زد که دیگر ناهید صدایش در آمد.
- آقا منصور نمی‌خوای صبحونه بخوری؟
منصور که تا الان متوجه او نشده بود به سمتش برگشت و کمی نگاهش کرد. انگار فراموش کرده بود که ناهید به او چه گفته‌است.
- جانم؟
ناهید حال دگرگون او را یک ساعتی زیر نظر داشت، می‌دانست که نمی‌تواند در کارهای او دخالت کند.
- میگم صبحونه نخورده می‌خوای بری؟
باز هم سردرگم جوابش را داد.
- ها، آره! یه کاری برام پیش اومده فعلاً باید برم خدا حافظ.
از خانه بیرون رفت و ماشینش را که از پارگینگ در آورد فوری شماره‌ی زن داداشش را گرفت.
نرگس در آشپزخانه مشغول صبحانه خوردن بود و چون می‌دانست امروز روز تعطیلی هست فاطمه را بیدار نکرده بود. گوشی که زنگ خورد چشمش به اسم خان داداش افتاد‌ لقمه‌ی دهانش را قورت داد و تماس او را جواب داد.
- سلام خان داداش، خوبی؟ چه عجب یادی از ما کردی؟
منصور نفسش را بیرون داد و چشمانش را لحظه‌ای روی هم گذاشت، نمی‌توانست این زن دلشکسته را ناراحت کند.
- سلام زن دادش خوبی؟ چه خبرا؟
- ممنون به لطف شما خوبیم.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #12
پارت دهم

منصور خیلی خودش را کنترل می‌کرد تا حرفی از دهانش بیرون نپرد و خودداری در موقع عصبانیت سخت‌ترین کار دنیای او بود برای همین مکالمه‌اش را کوتاه کرد.
- اگه خونه تشریف دارین می‌خوام بیام فاطمه رو ببینم.
نرگس تعجب کرد، منصور کم به خانه‌ی آن‌ها می‌رفت شاید سالی یکی دو بار! حالا چه شده بود که او می‌خواست فاطمه را ببیند؟ با این حال گفت: بفرمایید خان داداش برای ناهار منتظرتونیم.
منصور که حوصله‌ی حرف زدن نداشت بدون چون و چرایی قبول کرد.
نرگس سفره را مرتب کرد و مشغول آشپزی شد. طولی نکشید که فاطمه وارد آشپزخانه شد.
- سلام بانوی سرآشپز صبح بخیر.
نرگس قاشقش را برداشت و غذای روی گاز را هم زد.
- سلام دخترم ظهر شما هم بخیر.
با حرف مادرش به پذیرایی سرک کشید و با دیدن ساعت که عقربه‌هایش یازده را نشان می‌داد شرمنده سرش را پایین انداخت و مشغول صبحانه خوردن شد.
چایی‌اش را هم زد و چند لقمه نان و پنیر خورد و در همان حالت نشسته سمت مادرش برگشت.
- مامان داری چیکار می‌کنی؟
آبکش را روی سینک قرار داد و نمک برنجش را چشید.
- دارم ناهار درست می‌کنم، عموت گفت می‌خواد بیاد این‌جا منم گفتم که ناهار مهمون ما باشه.
با تعجب گفت: عمو، این‌جا؟ برا ناهار؟ چه عجب!
در حالی که برنج را آبکش می‌کرد گفت: نمی‌دونم والا. گفت می‌خواد بیاد تو رو ببینه.
لحظه‌ای ترسید و مردمک چشمانش لرزید اما او که کاری نکرده بود.
زنگ خانه که به صدا در آمد با خوشحالی خودش را به در رساند و آن را گشود.
چهره‌ی مهربان منصور مثل همیشه نبود! این‌بار ابروهایش در هم پیچیده و چشمانش به قرمزی می‌زد اما فاطمه از خوشحالی متوجه عمو نبود با نشاط و صدای بلندی گفت: سلام عمو جون خیلی خوش اومدی.
با غضب نگاه خشمگینش را به صورت یادگار برادرش انداخت تمام اجزای صورت معصوم او را از زیر نظرش گذراند و فقط زیر لب جواب سلام او را داد و سرش را پایین انداخت و به سمت سالن رفت.
نرگس چادر گل‌دار سفیدش را بر سرش انداخت و به پیشواز خان داداشش رفت.
- سلام خان داداش خوش اومدی.
منصور شمادت گونه نگاهش کرد در هر نگاهش هزاران حرف نهفته بود! سعی کرد این‌بار هم به اعصابش مسلط باشد، دستش را برد و با انگشت اشاره و سبابه‌، پیشانی‌اش را ماساژ داد.
- سلام زن داداش ممنونم، میشه یه لیوان آب سرد برام بیاری؟
بعد از این‌که نرگس سمت آشپزخانه رفت او یکی از کاناپه‌ها را برای نشستن انتخاب کرد.
فاطمه که هنوز از رفتار عمو در کنار در خشکش زده بود چند بار پلک زد از برخورد خشک عمویش جا خورده بود؛ عموی مهربانش تا او را به آغوشش نکشد و ب×و×س×ه‌ی بر پیشانی‌اش نزند دلش آرام نمی شود اما حالا...!
وقتی به خودش آمد برای آماده کردن سفره به آشپزخانه رفت و بی‌خیال صحبت‌های عمو و مادرش شد.
سینی را که روی میز گذاشت روبه روی عمو نشست، عموی که در تمام این سال‌ها برایش پدری کرده بود.
منصور چشمانش به قرمزی می‌زد؛ دستانش را محکم در هم گره زده بود و پاهایش را مدام روی زمین می‌کوبید. حالت‌های عمو، فاطمه را نگران کرده بود و نرگس به این رفتار آقایان ایرانی واقف بود و منتظر به منصور چشم دوخته بود تا بداند دوباره چه کسی رگ غیرت او را به بازی گرفته است.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #13
پارت یازدهم

زیر چشمی فاطمه را می‌پایید، ذره‌ای از چایی را با همان بخار و داغی سر کشید تا شاید کمی خشمش را کنترل کند. دستش را محکم دور فنجان پیچید و در حالی که سرش پایین بود و به بخار چای چشم دوخته بود با سردی تمام فاطمه صدایش را شنید.
- دیشب کجا بودی؟
فاطمه به تندی سرش را بالا برد و ابروهایش بالا پرید. انتظار نداشت عمو این حرف را از او بپرسد! آب دهانش را قورت داد با ترس و آهسته جوابش را داد.
- عمو دیشب کمی دلتنگ بودم برا همین رفتم پیاده روی کنم.
منصور خنده‌ی عصبی کرد و نرگس متحیر به آن دو چشم دوخته بود تا اتفاقات اطرافش را درک کند.
- پس خوش گذشته!
رنگ فاطمه به یک باره پرید! چرا منصور این‌گونه با او حرف می‌زد؟ عمویش همه چیز را شنیده بود اما از اصل ماجرا خبر نداشت!
- عمو زود قضاوت نکنید، می‌تونم توضیح بدم.
این‌بار فنجانش را محکم روی میز کوبید و فریاد زد.
- چی رو می‌خوای توضیح بدی؟ ها؟
اولین بار بود که صدای عصبی عمو را می‌شنید و این برایش سنگین می‌آمد؛ اشک صورتش را پوشاند و رفته رفته اخم‌های نرگس هم در هم گره خورد، خدا می‌دانست که ذهن نرگس تا کجاها که پرواز نکرده بود.
- عمو من... من... فقط
دوتا ابرویش را بالا برد و کنجکاو و مغرور حرفش را قطع کرد.
- تو چی؟ تو فقط با یک پسر از کجا تا کجا پیاده روی کردی، آره؟
آره آخر را با تمام توانش ادا کرد؛ جوری که چهار ستون خانه لرزید.
خودش که توان حرف زدن نداشت و از طرفی این دو عزیز کمر به نابودی او بسته بودند.
نرگس تند و خشن صدایش را بلند کرد.
- فاطمه عموت چی‌ میگه؟ مگه تو دیشب کجا بودی؟
نه دیگر فاطمه هیچ انتظار هم‌چنین برخوردی از مادرش را نداشت ناباورانه اسم مادرش را زیر لب زمزمه کرد.
- اما مامان!
نرگس هم دست کمی از منصور نداشت.
- خفه شو زود از جلو چشمم غیب شو که سر افکندم کردی!
دنیا چه‌قدر بی‌رحم بود که یک مظلوم را از چند طرف برزمین می‌زد و افسوس صد افسوس این دختر توان دفاع از خود و آبرویش را نداشت.
نگاه غمگین و متعجبش را بر روی مادرش انداخت و وقتی او را در دریای خشمش پیدا کرد چشمش را سمت عموی مهربانش کشید، برای اولین بار از چشم‌های عمویش که به قرمزی می‌زد، می‌ترسد!
چانه‌اش که لرزید به زور به پاهایش قوت بخیشد و خودش را به اتاقش رساند تکیه به پشت در داد و ناله سر داد.
- خدایا! چرا من؟ مگه گناهم چی بود؟
هق هق می‌زد و دوباره معبودش را صدا می‌کرد.
- خدا! چرا از من این‌قدر امتحان‌های سخت می‌گیری؟
با تنی خسته پلک‌های بلندش را از هم گشود اما دوباره و چند باره روی هم گذاشت، چشم‌هایش از فرق گریه درد می‌کرد. دستانش را که برد آن‌ها را ماساژ بدهد آه از نهادش بلند شد. دیشب از حرص و عصبانیت آن‌قدر به تختش مشت زده بود که حتی انگشت های ظریفش هم از کار افتاده بودند! دیروز را که یاد آورد آه بلندی کشید، برایش خیلی سخت بود که خانواده‌اش در مورد او این چنین فکرهای بکنند.
در همان حالت خوابیده دنبال گوشی‌اش می‌گشت و بلاخره آن را یافت، شماره‌ی مریم را گرفت. صد در صد می‌دانست الان تنها چیزی که می‌خواست وجود مریم در کنارش بود.
- به به سلام خواهری خودم.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #14
پارت دوازدهم

بر عکس او مریم پرانرژی، او با صدای تحلیل رفته و بی‌حوصله گفت: می‌تونی این‌جا بیایی؟ بهت نیاز دارم!
مریم که تا حالا رفیقش را این‌گونه ندیده بود متعجب صدایش زد.
- فاطمه! چیزی شده؟
فاطمه نمی‌خواست بیشتر از این حرف بزند می‌خواست دوستش دستانش را در دستش بگیرد و او را خواهرانه بغلش کند. بغض تنهایی که به گلویش رسید این بار عاجزانه و با صدای گرفته گفت: میایی؟
مریم که دید حالش بدتر از آن است که فکرش را می‌کند تند تند سرش را تکان داد.
- آره عزیزم، آره خواهرم، ده دقیقه‌ای اون‌جا هستم.
تا گوشی را قطع کرد مانتوی دم دستی را پوشید و شالش را شل بر روی سرش انداخت و کفش بندی‌اش را هم برداشت و از اتاق خارج شد.
- مامان من دارم میرم پیش فاطمه.
هانیه که مشغول تمیزی اتاقش بود با شنیدن صدایش بیرون آمد با دیدن مریم اخم‌هایش را در هم کشید.
- خدا بگم چیکارت کنه من و بابات که نتونستیم تو رو آدم کنیم اما هزار بار گفتیم موقع رفتن به اون‌جا یه لباس درست و حسابی بپوش.
مریم که عجله داشت به محکم کردن شالش اکتفا کرد و از خانه بیرون زد. کنار جاده دربستی گرفت و خودش را به خانه‌ی فاطمه رساند.
فاطمه حتی حال بلند شدن از تخت خوابش را نداشت همان جا خوابیده بود. نرگس خانم با تمام مادرانه‌های که در دلش داشت از او دلخور بود از دیشب تا حالا به این فکر می‌کرد که کجای راه را اشتباه رفته است، وقتی هم که زیادی فکر می‌کرد تا مرز دیوانه شدن می‌رفت. باورش نمی‌شد درباره‌ی دخترش آن حرف‌ها را شنیده باشد!
زنگ خانه که به صدا در آمد نرگس پیش بندش را باز کرد بعد از خشک کردن دست‌هایش سمت آیفون رفت با دیدن مریم حدس زد که فاطمه بهش زنگ زده است؛ چون هر وقت از چیزی دلخور می‌شد جزء مریم دلش نمی‌خواست کسی را ببیند، بدون حرف دکمه را فشار داد.
با شنیدن صدای احوال‌پرسی مریم با مادرش، لبخند محوی بر صورتش نشاند. طولی نکشید که در اتاقش باز شد و تصویر مریم در چهار چوب در نمایان شد.
مریم شیطون که همیشه سر حال و خندان بود با دیدن چهره‌ی فاطمه رنگ صورتش عوض شد و با نگرانی در را بست و کنارش نشست.
- الهی من بمیرم! چی شدی تو؟
فقط لبش را گاز گرفت تا گریه نکند.
- فاطمه نمی‌خوای بگی چرا به این روز افتادی؟
کمی جابه‌ جا شد و سرش را به تاج تخت تکیه داد این بار نم اشک بر چشم‌هایش نشست و چانه‌اش لرزید.
- مریم من کاری نکردم؛ فقط تنها بودم؛ چون برادری نداشتم رگ غیرتش باد کنه! پدری نداشتم پشتم باشه! چند نفر مزاحمم شدند. به‌خدا اون پسر هم قصد بدی نداشت فقط کمکم کرد اگه اون نبود شاید من این‌جا نبودم.
با شنیدن این حرف‌ها آن هم از دهان فاطمه‌ای که حتی پسرها به یک متری‌اش نزدیک نمی‌شدند. مریم با خودش فکر کرد که خواهرش دیوانه شده است چرا که حرف‌های او را باور نمی‌کرد. هاج و واج به فاطمه‌ای که هم چون ابر بهاری اشک می‌ریخت و حرف می‌زد، چشم دوخته بود.
- به‌خدا پسر خوبی بود اصلاً پسر نبود که یک فرشته بود! در تمام مسیر یا پشت سرم بود و یا جلوتر از من راه می‌آمد. حتی یه بار هم سرش رو بلند نکرد تا نگام کنه.
مریم حس کرد با این حرف‌ها خودش هم دارد شبیه او می‌شود یا شاید خواب می‌دید. برای همین نیشگون آرامی از روی دستش گرفت و وقتی درد را حس کرد فهمید که بیدار است.
- به عمو رسوندند که منو با پسره دیدن. عمو در موردم فکرهای بدی می‌کنه و بدتر از اون، مامانم با عمو هم فکره!
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #15
پارت سیزدهم

با شنیدن این حرف‌ها لبش را گاز گرفت و ناخودآگاه دستش را سیلی گونه به صورتش زد.
- خدا مرگم بده، فاطمه قربونت برم. چرا داری این قدر خودت رو اذیت می‌کنی؟ آخه تو که داری با زبون خودت میگی من باورم نمیشه اونا چطور این حرف‌ها رو باور کردند؟
خودش را جلو کشید و خواهرش را بغل کرد.
- هیشکی نمی‌تونه به خواهر پاک من این حرف‌ها رو بزنه.
هق هق می‌کرد ولی باز هم حرف‌ها بر دلش سنگینی می‌کردند.
- اما گفتند مریم به من همه چی رو نسبت دادند! عمو گفت که بهم خوش گذشته و آبروش رو بردم، مامان گفت که سر به زیرش کردم. تو هم بگو که...
مریم دهانش را با دستش گرفت و نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.
- من تو رو خوب می‌شناسم؛ من فاطمه‌ای رو می‌شناسم که باهاش بزرگ شدم، دختری رو می‌شناسم که حتی یه نامحرم یه تار موش رو ندیده! رفیق من کسی هست که حتی یه بار هم چشماش هرز نرفته. نزن این حرف‌ها رو خواهرم.
فاطمه کمی که آرام شد صدای مادرش را از پذیرایی شنید.
- مریم، دخترم میشه زحمت بکشی این‌جا بیایی؟
مریم خواست بلند شود که فاطمه تند دستانش را گرفت.
- مریم تو رو خدا نمی‌خوام کسی از این جریان چیزی بدونه حتی مامانم!
- اما...
- گفتم که نمی‌خوام.
مریم با اطمینان چشمانش را روی هم گذاشت و از اتاق بیرون رفت بعد از چند دقیقه با سینی غذا داخل آمد و آن را روی میز گذاشت و گفت: انگار از دیروز چیزی نخوردی، زود دست و صورتت رو آب بزن بیا یه چیزی بخور.
.......
چند ماه بعد
چند ماهی از آن ماجرا می‌گذشت با مادرش حرف می‌زد اما باز هم با او سر سنگین بود. روی کاناپه نشسته و ریاضی‌اش را مرور می‌کرد. برای فردا امتحان داشت و برای دانشگاه باید نمره‌ی خوبی می‌آورد.
صدای چرخش کلید روی در و بعد باز و بسته شدن در را که شنید عینک مطالعه‌اش را از صورتش برداشت و روی میز گذاشت.
- فاطمه، فاطمه کجایی؟ بیا کمک.
با شنیدن صدای مادرش خودکارش را روی کتاب گذاشت و بلند شد، خودش را به مادرش رساند.
نرگس خانم پاکت‌ها را به او سپرد و بعد از در آوردن کفش هایش خودش را به کاناپه رساند.
فاطمه پاکت‌ها را روی اپن گذاشت و سمت مادرش برگشت.
- آخه مگه من نگفتم اگه چیزی لازم داشتی بگو خودم برم بخرم.
نرگس نفسی تازه کرد و با خستگی گفت: خودم که نمی‌تونم تو این خونه بپوسم. باز گاهی میرم بیرون کمی روحیه می‌گیرم.
فاطمه سمت آشپزخانه رفت در این فصل خزان برای رفع خستگی حتماً چای می‌چسبید. نبات را هم کنار چای گذاشت و سمت مادرش رفت.
کتابش را جمع کرد و سینی را آن‌جا گذاشت و این بار کنار مادرش نشست.
- می‌بینی فقط خودت رو خسته می‌کنی.
نرگس استکان چای را برداشت و نباتی داخلش انداخت.
نه، خدا رو شکر امروز زیاد خسته نشدم. یه جوونی سر کوچه ایستاده بود تا دید دستم پره خودش رو بهم رسوند و پاکت‌ها رو تا این‌جا حمل کرد.
فاطمه هم استکانی برداشت.
- حتماً پسر همین همسایه‌هاست.
نرگس که هم زدن نبات را تمام کرده بود جرعه‌ای چای نوشید و گفت: نه دخترم مال این محله نبود، تیپ و قیافه‌اش به همسایه‌ها نمی‌خورد.
فنجانش را روی سینی گذاشت و بیسکویتی را گاز زد.
- دستش درد نکنه و خدا به مراد دلش برسونتش.
گاهی ناخواسته حرفی می‌زنی یا دعایی می‌کنی که نمی‌دانی طرف دیگر آن خودت قرار داری و این است بازی سرنوشت با مردمانی که از آینده‌ی خود بی خبر هستند.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #16
پارت چهاردهم

نرگس که چای‌اش را تمام کرد به سمت دخترش برگشت. دختر ناز پرورده‌اش از آن روز تا به حال بی‌حال‌تر و شکسته‌تر به نظر می‌رسید. لب‌هایش را تر کرد و پرسید: فاطمه نمی‌خوای از اون روز چیزی بگی؟
فاطمه که منظور مادرش را خوب فهمید اخم درهم کشید.
- مامان میشه تمومش کنی!
نرگس دست بردار نبود و از طرفی می‌خواست از دخترش مطمئن باشد.
- ولی دخترم منم حق دارم بدونم.
فاطمه‌ی همیشه آرام طوفانی شد، پوفی کشید و باز خشمش را فرو خورد.
- مامان اون روز چندین بار خواستم به تو و عمو اون چیزی که سرم اومده بود رو بگم تا قضاوتم نکنین. دلم رو نشکنین اما هیچ کدوم‌تون این اجازه رو بهم ندادین، حالا هم حق ندارین چیزی از من بپرسین!
کلمات را با حرص و شمرده شمرده ادا کرد، کتابش را چنگ زد وبه اتاقش رفت بعد از چند ساعت تمرین و تکرا شامش را خورد از آن‌جا که صبح زود باید به آموزشگاه می‌رفت ترجیح داد که استراحت کند.
چادر ملی‌اش را روی پیشانی‌اش کشید و کیفش را برداشت. موبایلش در دستش که لرزید اسم مریم خود نمایی کرد.
- جانم آبجی
مریم گوشی را میان گوش و گردنش نگه داشته و مشغول بستن زنجیر کیفش شد وگفت: سلام آماده‌ای؟
- بله حاضرم.
مریم موهایش را از مقنه بیرون کشید و آن‌ها را مرتب کرد.
- بدو بیا دم در که اومدیم.
گوشی را در کیفش انداخت و چادرش را که مرتب کرد پیش مادرش رفت به چهار چوب در اتاق تکیه زد.
سجاده‌ی سبز رنگش وسط اتاق روی فرش دست بافت کوچک پهن بود و خود نرگس کنار میز خاطره، روی دو زانو نشسته بود و به عکس رضا چشم دوخته بود. آن‌قدر محو آن تصویر شده بود که وجود دخترش را حس نکرد.
فاطمه عاشق این اتاق بود او هم مثل مادرش عقیده داشت که این اتاق خاطره‌ی پدرش هست و بعد از گذشت چندین سال باز هم این اتاق بوی پدرش را در خودش دارد. نفس عمیقی کشید و دوباره به عاشقانه‌های مادرش چشم دوخت.
بغض بر گلویش چنگ زد و نم اشکش را با نوک انگشتش گرفت.
- مامانی، جون من!
نرگس با شنیدن صدایش چشمانش را با چادر گلدارش پاک کرد و لبخند دروغی بر لبش نشاند، سمت او برگشت.
فاطمه دست‌هایش را در هم گره زد و به حالت نمایشی سرش را خم کرد و با گلایه و طلب‌کار گفت: می‌بینم که باز هم داری تنهایی برا پدرم دلبری می‌کنی!
این‌بار دیگر لبخند نرگس واقعی بود. سرش را تکان داد.
- امان از دست تو.
سر تا پایش را برانداز کرد.
- کجا به سلامتی شال و کلاه کردی؟
- دارم میرم آموزشگاه آقای هجرتی، امروز امتحان داریم اگه خوب پاس کنم تو مدرسه هم موفق میشم.
نرگس دستانش را سمت آسمان بلند کرد.
- انشاالله موفق میشی، برو به سلامت.
به رفت و آمد فاطمه کاری نداشت. خیالش از آن بابت راحت بود که منصور همیشه برای رفت و آمدش برنامه می‌چیند و هیچ وقت اجازه نمی‌دهد با آژانس یا غریبه‌ی دیگری برود. حتی حالا که با او حرف نمی‌زد.
سوار ماشین شد و سرش را پایین انداخت.
- سلام آقای صالحی. شرمنده اسباب زحمت شدیم.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #17
پارت پانزدهم

آقای صالحی ماشین را روشن کرد، همیشه این دختر را تحسین می‌کرد. حیف که‌ او نتوانسته بود مثل هم رزمش، دخترش را تربیت کند!
- این چه حرفیه، وظیفم هست. آقای ایرانی اطلاع دادند که من شما رو برسونم. موقع اومدن هم براتون ماشین می‌فرستیم.
آن دو آن‌قدر محو صحبت شده بودند که متوجه نشدند چگونه رسیدند.
با توقف ماشین اطرافش را زیر نظر گذراند. جلوی آموزشگاه بودند. آقای صالحی از آیینه‌ی ماشین به آن‌ها نگاه کرد و با خنده گفت: اگه صحبت‌تون تموم شد، می‌تونین پیاده بشین!
فاطمه با خجالت سرش را پایین انداخت.
- ممنونم آقا صالحی .
لبخند پدرانه‌‌ای زد و جوابش را داد.
- خواهش می‌کنم موفق باشین.
مریم با سبکی کیفش را روی شانه‌اش انداخت و با نیش باز گفت: مرسی ددی!
چشمان آقای صالحی گشاد شده بود این دختر هر روز با یک لفظ او را خطاب قرار می‌داد. دختر‌ها پیاده شده بودند و او هم‌چنان از آینه‌ی ماشین به آن دو خیره شده بود، یکی دختر رفیق شفیقش که تا به امروز خودش را شرمنده‌ی خانواده‌ی او می‌دانست و آن دیگری دختر خودش که گاهی فکر می‌کرد در کجای تربیت او اشتباه کرده بود و گاهی هم به این فکر می‌کرد که این دو از دو دنیای متفاوت چگونه چندین سال با هم‌دیگر مثل خواهر ماندند!
وارد مجتمع شدند یک مجتمع بزرگ چهار طبقه که طبقه‌ی همکف برای آموزش‌های درسی بود و طبقه‌ی دوم و سوم و چهارم به ترتیب کلاس‌های هنری و کارگاه و سالن همایش بودند. مستقیم سمت کلاس رفتند، عمو منصور آن‌ها را این‌جا ثبت نام کرده بود تا کمک درسی برایشان باشد. آموزشگاهی که مال آشنای قدیمی‌اش بود و توسط بهترین استاد دانشگاه‌ها اداره می‌شد.
او که نمی‌خواست زحمات عمویش را به باد بدهد در درسش حساس‌تر عمل می‌کرد برای همین جلو‌تر از همه برگه‌ی امتحانش را تسلیم استاد کرد و بیرون رفت و کمی آن طرف‌تر از کلاس ایستاد. از فرط خستگی نفسی گرفت و چادرش را بر سرش انداخت.
مریم با غرغر کنارش ایستاد.
- مرده شور این امتحان رو ببرند خسته شدم به مولا.
فاطمه که او را خوب می‌شناخت نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت.
- چیه چرا این طوری نگام می‌کنی؟
- آخه تو رو خدا مریم فقط بهم بگو چند ساعت تمرین کردی؟ خیلی مشتاق ببینم چه‌قدر از زحماتت بر باد رفته!
مریم که منظور او را فهمید چشم قروچه‌ای کرد و رویش را از او گرفت.
کنار در خروجی، جلوی دفتر، آقای هجرتی پسر سر به زیرش را تنها یافته بود و دوست داشت سر به سرش بگذارد.
- حامد من با منصور حرف زدم،گفته تا شب خبرم می‌کنه.
حامد بیست و چهار ساله، از شرم پدر، سرش را تا گریبانش فرو برده بود. از حرف‌های پدرش معلوم بود که مادرش همه چیز را به او گفته است بی صدا گوش به پدر سپرده بود.
- آفرین بابت انتخابت! بهت افتخار می‌کنم، می‌دونم که دلت رو باختی.
این‌بار لبش را به دندان گرفت. پسری نبود که در مورد این مسائل با بزرگترش حرف بزند. مادرش که در تنگنا قرارش داده بود فقط یک کلمه اسم آورده بود و بس.
حرف‌های فاطمه و مریم تمام شد و عزم رفتن کردند. فاطمه نگاهش به پدر و پسری افتاد که گرم حرف زدن بودند. تمام غرور پدرانه‌های آقای هجرتی را می‌شد از نگاهش خواند حق هم داشت در این زمانه بار آوردن پسری مثل حامد سخت بود. آقای هجرتی دستش را که روی شانه‌ی پسرش گذاشت لحظه‌ای دل فاطمه گرفت.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #18
پارت شانزدهم

به این فکر کرد که اگر بابایش بود به او افتخار می‌کرد و این گونه حمایتش می‌کرد؟ اگر بود او هم پدرانه‌هایش را از دختر عزیز کرده‌اش دریغ نمی‌کرد.
آقای هجرتی که آن دو را نزدیک خودشان دید لبخند محوی زد و آرام گفت: ببین حلال زاده آمد!
فاطمه شنید و چیزی نفهمید، حامد به تندی سرش را بالا گرفت طوری که صدای رگ به رگ شدن گردنش به گوش رسید.
- سلام آقای هجرتی خسته نباشین.
آقای هجرتی لبخندش را پر رنگ‌تر کرد.
- سلام دخترم شما هم خسته نباشین.
مریم که با ناخن مانیکور کرده‌اش سرگرم بود گفت: سلام.
- علیک سلام دخترم.
رو به فاطمه کرد.
- مادر و عمو خوبند انشاءالله.
در حالی که از وجود حامد معذب بود سرش را پایین انداخت.
- بله سلام دارند خدمت‌تون.
آقای هجرتی با لحن خاصی گفت: سلام برسون. انشاءاللّه همین روزها مزاحم‌شون میشم.
فاطمه باز هم منظور او را نفهمید و لال می‌شد زبانی که ناخواسته باز شود.
- بله حتماً در خدمت‌تون هستیم.
پدر و پسر به هم‌دیگر نگاه معنا داری کردند و این حرف فاطمه چه‌قدر به دل آن‌ها نشسته بود.
دست مریم را گرفت و کشید.
- فعلاً با اجازتون.
هجرتی در حیرت ادب و متانت این دختر بود که سرش را تکان داد.
- بفرمایین به سلامت.
از آموزشگاه که بیرون آمدند مریم دستی به چتری‌هایش کشید.
- فاطمه به‌نظرت رفتار آقای هجرتی تغییر نکرده بود؟
فاطمه که با چشمش دنبال ماشین بود بی‌خیال گفت: نه چه تغییری؟ مثل همیشه بود.
مریم لبش را خم کرد و ابروهایش را بالا انداخت. سر خیابان که رسیدند ماشین عمویش را شناخت و خدا را شکر کرد که عمویش پشت فرمان ننشسته است.
در عقب را باز کرد؛ اول مریم و بعد خودش سوار شد و هر دو به راننده‌ی سال خورده سلام دادند.
علی آقا؛ راننده‌ی شخصی و مورد اعتماد عمویش بود که هر وقت سرش شلوغ بود او را دنبال آن‌ها می‌فرستاد.
موبالش را از کیفش بیرون آورد و شماره‌ی مادرش را گرفت. بعد از چند بوق صدای مادرش در گوشی پیچید.
- سلام دخترم خسته نباشی.
در حالی که از پنجره‌ی ماشین به چراغ قرمز چشم دوخته بود گفت: سلام مامان خوبی؟
- راستش خسته نیستم اما گرسنه چرا!
نرگس شیرین خندید. فاطمه هر وقت هوس غذای مورد علاقه‌اش را می‌کرد به او می‌گفت گرسنه است.
- ای شکمو باز هم هوس ماکارونی کردی؟
مادر بود دیگر تمام او را ازبر بود و این برای فاطمه کم محبت دیده، قدر یک دنیا می‌ارزید.
- آی قربون دهنت، نیم ساعت دیگه خونه‌ام.
- تا تو بیایی منم ناهارت رو حاضر می‌کنم، مراقب خودت باش.
چشمش به مریم غرق در فکر افتاد.
- چشم مامان فعلاً خداحافظ.
گوشی را در کیفش گذاشت و کامل سمت او برگشت.
- چیه تو فکری؟
مریم هم به سمت او برگشت.
- هیچی همین جوری دارم به درس و انتخاب دانشگاه و این چیزها فکر می‌کنم.
- خانم صالحی می‌تونین پیاده بشین.
فاطمه به این فکر می‌کرد که چه‌قدر با هم‌دیگر حرف دارند که هیچ وقت متوجه گذر زمان نمی‌شوند.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #19
پارت هفده

طول و عرض کوچه را می‌پیمود و گاهی به ماشین‌های در حال عبور نگاه می‌کرد. دو ساعتی می‌شد که از آن‌جا تکان نخورده بود در این چند ماه بعد از کلی جنگ و دعوا تقریباً هم محله‌ای‌ها بهش عادت کرده بودند. مثل همیشه با سر و صورت آراسته و لباس‌های شیک کنار دیوار ایستاد و پایش را به دیوار تکیه داد این‌بار تیشرت مشکی آستین حلقه‌ای با شلوار کتان لوله تفنگی مشکی بر تن داشت که عجیب به پوست سبزه‌اش می‌آمد. پای چپش را ستون بدنش کرد. دخترهای جوانی که از کنارش می‌گذشتند لبخند محوی می‌زدند ولی او هیچ دختری را نگاه نمی‌کرد.
کلافه شده بود و این بار با گوشی‌اش سر گرم شده بود، صدای ماشین را که شنید سرش را از گوشی بیرون کشید.
ماشین مشکی که در این چند ماه خوب آن را به خاطر سپرده بود؛ داشت وارد محله می‌شد. خودش هم نفهمید با چه جراتی اما صدایش را بلند کرد.
- خانم ایرانی، خانم ایرانی!
فاطمه صدایی از بیرون شنید اما اعتنایی نکرد. کمی جلوتر ماشین سرعت را کم کرد چرا که بچه‌ها مشغول برگزاری فینال مسابقه با توپ پلاستیک سبز رنگ با خط‌های سفید بودند.
لحظه‌ای حس کرد که کسی او را صدا می‌زند ولی چیزی جز ء خیال او نبود.
ساسان این‌بار چند قدم از دیوار فاصله گرفت این چند ماه را فکر کرده بود و در آخر نتوانسته بود دلش را راضی کند و امروز هم به سرش زده بود و هر طور که بود باید برای بار دوم با او حرف می‌زد.
- خانم ایرانی... نرگس خانم!
اسم کوچکش را که شنید؛ لحظه‌ای قلبش در دهانش زد. ابرو‌هایش را در هم کشید و زیر لب گفت: چه کسی من رو به اسم کوچیکم صدا می‌زنه؟
دستش را روی صندلی جلوگذاشت و خودش را کمی جلو کشید.
- آقا میشه بی‌زحمت چند لحظه وایسید؟
مرد سال‌خورده در لحظه پایش را روی ترمز گذاشت. وقت ناهار بود و بچه‌ها کم کم قول و قرار بازی بعد را به عصر موکول می‌کردند و یکی یکی سمت خانه‌هایشان می‌رفتند.
مردمک چشم‌هایش را در اطراف چرخاند اما کسی را ندید. چند لحظه بعد تقه‌ای به پنجره‌ی ماشین خورد با حواس پرتی شیشه را پایین کشید.
همین کافی بود که فقط برای لحظه‌ای این نگاه‌های آشنا در هم گره بخوردند او چندین ماه بود بی‌تاب این نگاه‌ها بود و فقط خودش را قول می‌زد که چون ناجی آن شبش بود این چشم‌ها در ذهنش ماندگار شده بودند.
دست هایش سرد شد و خودش را گم کرد اما پسر مصمم‌تر از هر زمان، استوار ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود.
- سلام، می‌دونم درست نیست جلوی ماشین رو بگیرم و این‌جا مزاحم‌تون بشم، امیدوارم بنده رو ببخشین.
فاطمه با خودش و دلش و چشم‌هایش در جنگ بود و کاش زود مکالمه‌اش را تمام می‌کرد تا این هم به گوش عمویش نرسد!
او در فکر بود، ساسان وقتی جوابی نگرفت دوباره پرسید: بنده رو به جا آوردین؟
بزرگترین دروغ عمرش را گفت!
- نه به جا نیاوردم.
سر مغرور ابروهایش را به چشم های نافذش نزدیک کرد. ساسان به غیر از این انتظار هر جوابی را داشت. دلش از این حرف نفی و لحن سرد دختری که جان و دلش را به او داده بود شکست. حداقل انتظار داشت به‌خاطر آن ماجرا او را خیلی کم رنگ در خاطرش داشته باشد.
چشم‌هایش را برای لحظه‌ای بست و آب دهانش را قورت داد و بعد از مکثی دوباره چشمانش را باز کرد.
- من ساسانم، ساسان حشمتی.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #20
پارت نوزدهم

منتظر واکنش طرف مقابلش ماند اما این دختر مثل آن روز، سرد رفتار می‌کرد.
- غرض از مزاحمت اینه که باید با شما حرف بزنم، می‌تونم شمارتون رو داشته باشم؟
با شنید این حرف‌ها ابرو در هم کشید و تند شد.
- خواهش می‌کنم دیگه مزاحم بنده نشین! من با غریبه‌ها هیچ حرفی ندارم.
روبه راننده کرد.
- می‌تونید حرکت کنید.
بلافاصله ماشین به حرکت در آمد. او جسمش را از او دور کرد اما آیا توانسته بود قلبش را هم با خودش ببرد یا نه؟
دوباره حالش دگرگون شده بود. او در تمام این مدت سعی می‌کرد نقش این ناجی را در ذهنش ‌کم رنگ‌تر کند اما دیگر بعد از امروز نمی‌توانست به خودش دروغ بگوید.
هاج و واج به ماشینی که از او دور می‌شد چشم دوخته بود با حرص دستش را میان موهای خرمایی‌اش کشید و محکم به سنگ کوچک زیر پایش ضربه زد.
- لعنتی بازم نتونستم، حالا چیکار کنم خدا؟
برای صبح بلیط هواپیما داشت و باید برای گذراند دوره‌ی دانشگاه چند ماهی از ایران می‌رفت و این برایش آن هم در این زمان مثل کابوس بود.
بعد از این که مطمئن شد راننده چیزی به عمویش نخواهد گفت؛ خسته خودش را به خانه رساند و در همان ورودی صدایش را بالا برد.
- مامان من اومدم.
به جای مادرش صدای کیمیا دختر عمویش را شنید.
- اومدی که اومدی می‌خوای قربونی سر ببریم؟
با شنیدن صدای کیمیا گل از گلش شگفت چادرش را به رخت آویز زد و وارد پذیرایی شد با تمام متانت، اول پیش زن عمو ناهیدش رفت.
- سلام زن عمو خیلی خوش اومدین.
ناهید دستش را کشید وقتی کمی خم شد، ب×و×س×ه‌ای بر سر او زد. او را کم‌تر از کیمیا که نه ولی بیشتر از او دوستش داشت.
- سلام دخترم.پ، دیدم شما نیومدین من و کیمیا اومدیم.
یاد دل‌خوری که با عمویش داشت افتاد. غم در نگاهش رخنه بست و سرش را پایین انداخت. زن عمویش حق داشت از آن روز به بعد نه عمویش را دیده بود و نه به دیدن آن‌ها رفته بود.
با خنده‌ی ساختگی دستاهایش را باز کرد و کیمیا را در آغوش گرفت. دلش برای او که در تمام این سال‌ها خواهر بزرگش به حساب می‌آمد تنگ شده بود.
- دختر عمو خوب کردی که اومدی دلم برات تنگ شده بود.
کیمیا پلک‌هایش را با درد روی هم گذاشت. او از تمام ماجرا خبر داشت و به فاطمه ایمان کامل داشت لبخند ملیحی به لبش آورد.
- منم دلم برات تنگ شده بود آبجی کوچولو.
دست کیمیا را گرفت و با هم‌دیگر روی کاناپه‌ی دو نفره نشستند. کیمیا مثل خود فاطمه تربیت شده بود بهتر است بگویم که این دو دختر حاصل دست پرورده‌ی شخصی مثل منصور و مادران سخت‌گیری مثل ناهید و نرگس بودند. هر دو زیبایی خاصی داشتند.
کیمیا دختر محجبه و باایمان، چشم‌های باریک اما کشیده‌ی که از مادرش به ارث برده بود با دماغ عقابی که به لب‌های کوچک و صورت خوش فرمش می‌آمد. البته ابروهای پر پشت اما مرتب دخترانگی او را به رخ می‌کشید به خصوص آن صورت زیبا را که با شال لبلانی قالب گرفته بود با لباس های پوشیده و مرتبش او را بانوی بی‌نقض نشان می‌داد.
فاطمه هم کم از او نبود دختری با قدبلند و اندام نرمال که چشمان خوش رنگش را از پدرش به ارث برده بود یا بهتر است بگویم صورتش عینه پدرش بود و مطمئناً اگر کسی آن ها را کنار هم می‌دید می‌فهمید که فاطمه دختر همین پدر است با این‌که ساده بود اما آراسته می‌گشت و همین ویژگی او را خاص کرده بود.
ناهار که خورده شد فاطمه سمت ناهید برگشت.
- زن عمو خواهش می‌کنم شما و مامان برید سالن من و کیمیا اینا رو مرتب می‌کنیم.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50
پاسخ‌ها
24
بازدیدها
366

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین