. . .

در دست اقدام رمان یارگیلاما(قضاوت شده)| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
عنوان اثر: یارگیلاما
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی

مقدمه:
زندگی کمی آرام‌تر قدم بردار.
من خسته‌ی این روزگارم

تو صبر کن تا شاید پا به پای تو برسم
زندگی کمی آرام و آهسته و بی‌مهابا
من هر چقدر که دویدم باز به تو نرسیدم
روزگار کمی آرام...
وقتی تمام نوجوانی و جوانی‌ات را به انتظار بنشینی باز هم چیزی تغییر نخواهد کرد.
تمام دخترها در طول زندگی، فقط به دو مرد تکیه می‌دهند یکی بابا و دیگری عشق‌شان اما او فقط به انتظار این دو مرد نشسته است تا شاید بیایند و زخم‌های تازه و کهنه‌اش را مداوا کنند!

خلاصه:
فاطمه دختر مظلوم هفده ساله، چند سالی
می‌شد که منتظر پدرش نشسته بود پدری که برای دفاع از حرم عازم سوریه شده بود و حالا بعد از چند سال در بی‌خبری از پدرش به سر می‌برد.
در مسیر زندگی‌اش فراز و نشیب‌های زیادی را پشت سر می‌گذارد و طی یک اتفاق یا شاید حکمت خدا با پسری آشنا می‌شود.
ساسان پسر مغرور صد البته جذاب داستان با فرهنگی خیلی متفاوت وارد زندگی او می‌شود و سبب پیدا شدن رضا که باعث می‌شود نهال عشقی که در دل فاطمه نهفته بود رفته رفته بزرگ‌تر باشد و بعد از کلی کش مکش محرم هم‌دیگر می‌شوند اما درست زمان عروسی اتفاقی پیش می‌آید که دوباره آن‌ها را برای مدت طولانی از هم دور می‌کند که فصل دوم رمان آن‌ها را به ما نشان خواهد داد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #21
پارت بیست

ناهید با شنیدن این حرف، بشقاب‌های در دستش را روی سینک گذاشت و دست جاری‌اش را که مشغول دم کردن چای بود گرفت و با خنده گفت: بچه‌ها راست میگن نرگس، یه بار هم ما بشینیم اونا کار کنند.
آن دو از آشپزخانه دوازده متری که با کابینت سفید و یاسی دیزاین شده بود و یک فرش ست فانتزی هم وسط آشپزخانه و زیر میز غذای خوری پهن شده بود، خارج شدند. کیمیا شستن بشقاب‌ها را به عهده گرفت.
- فاطمه می‌دونم با بابام حرفت شده!
فاطمه نان‌های در دستش را دوباره روی میز گذاشت و مات به کیمیا چشم دوخت. کیمیا چند سال از او بزرگ‌تر بود ولی سادگی او را نداشت. خیلی ریلکس که مشغول کف کردن ظرف‌ها بود آرام حرف‌هایش را هم می‌‌زد.
- بابا اومد و جریان رو گفت، این رو هم گفت که حتی تو لب از لب باز نکردی. چیزی نگفتی و از خودت دفاع نکردی!
این بار با همان دست‌های کفی برگشت سمت فاطمه و به سینک تکیه داد.
- چرا آخه فاطمه؟
فاطمه‌ی صبور با یاد آوری آن روزها شکست. قطره‌ اشکی که از چشمش سرا زیر شد با نوک انگشتش گرفت و بینی‌اش را بالا کشید و دوباره مشغول جمع کردن میز شد.
- بهتره دیگه در این مورد حرف نزنیم.
کیمیا دوبار شیر آب را باز کرد و گفت: باشه اگه ناراحتت می‌کنه حرف نمی‌زنم فقط این رو بدون که من باور دارم تو هیچ وقت هم‌چنین کاری نمی‌کنی.
صدای گرفته‌اش را شنید.
- مامان و عموم منو قضاوتم کردند اما خیالی نیست!
صدای پچ پچ مادر و زن عمویش روی اعصابش بود ولی معلوم بود که سر مسئله‌ی مهمی بحث می‌کردند.
کارشان که تمام شد کیمیا سینی چای و فاطمه کیک را برداشت و به سالن رفتند.
ناهید که دم گوش نرگس حرف می‌زد با دیدن آن‌ها عقب کشید و به کاناپه تکیه داد.
- بعد از این ماکارونی، چای تازه دم که حتماً می‌چسبه.
ناهید خیلی ماهرانه بحث را عوض کرد و فنجانی برداشت اما گویا خیال خوردن چای را نداشت. این پا و آن پا که کرد بالاخره با تائید سر نرگس دهانش را باز کرد.
- فاطمه جون می‌خوام باهات حرف بزنم از تو هم انتظار دارم تا آخر به حرف‌هام گوش کنی.
در حالی که نگاهش را به ناهید دوخته بود کنار کیمیا نشست و با کنجکاوی گفت: بله زن عمو بفرمایید در خدمتم.
ناهید دوباره فنجانش را در سینی گذاشت.
- راستش عموت خیلی ناراحته که باهات اون طوری رفتار کرده، اون حق پدری به گردنت داره تو ببخشش.
غم در یک لحظه به نگاهش هجوم آورد چشمانش را دزدید.
- بله حق با شماست اون جای پدر من است. من نمی‌تونم از اون دلخور باشم.
با این حرف، ناهید کمی سر حال شد و دوباره گفت: راستش من رو عموت این‌جا فرستاده؛ فکر کنم آقای هجرتی رو کامل می‌شناسی!
بدون هیچ فکری گفت: بله می‌شناسمش.
- پس پسرش حامد رو هم می‌شناسی؟
کمی صورتش جمع شد این بار جدی‌تر جواب داد.
- نه زن عمو، من اون رو نمی‌شناسم.
ناهید نگاهی به جاری‌اش کرد و خودش را نباخت بعد از مکثی دوباره حرفش را ادامه داد.
- فاطمه آقای هجرتی از عموت خواهش کرده که برای خواستگاری تو به پسرش بیاد!
با شنیدن این حرف انگار یک کتری آب جوش روی سرش ریختند. کاش می‌فهمید که ناهید چرا دارد این همه با کلمات بازی میکند.
- ولی من راضی نیستم به منصور هم گفتم که اگه قراره فاطمه عروس بشه اول باید به محمد فکر کنه بعد! حالا تو چی میگی؟
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #22
بیست و یک

فاطمه به فکر رفته بود او هنوز فکر می‌کرد که دختر کوچولوی بابایش هست او در تمام این سالها بدون این‌که گذر زمان را حس کند به انتظار پدرش نشسته بود و حالا کی بزرگ شده بود که برایش خواستگار بیاید!
به نقطه‌ی نامعلومی چشم دوخته بدون پلک زدن فقط زمزمه کرد.
- من و محمد مثل خواهر و برادریم.
ناهید بدون توجه به حال او اسرار کرد.
- اما آخه...
- زن عمو خواهش می‌کنم.
- باشه دخترم پس نظرت در مورد حامد پسر هجرتی چیه؟
او نظری نداشت یعنی تا به حال به ازدواج فکر نکرده بود.
- من هنوز سنم برای ازدواج زود هستش می‌خوام درس بخونم.
ناهید دوباره دهانش را باز کرد که چیزی بگوید صدای موبایلش مانع او شد.
منصور که دلهره داشت با هزار بدبختی جلسه‌ی شرکت را اداره می‌کرد، گاهی به موبایلش نگاه می‌کرد و دوباره جلسه را از سر می‌گرفت.
او که چند ماه از برادر زاده‌اش خبری نگرفته بود حالا هم به اصرار دوست قدیمی‌اش مجبور شده بود ناهید را پیش قدم کند خودش هم از فاطمه دلخور بود و هم دلتنگش شده بود.
به هیچ عنوان پیشنهاد دوستش برایش منطقی نبود اما نمی‌خواست خود خواهانه رفتار کند شاید فاطمه نظرش بر خلاف او بود.
جلسه را که محمد تمام کرده بود، منصور از اتاق جلسه خارج شد و راه اتاقش را در پیش گرفت. کنار میز منشی مکث کوتاهی کرد.
- بگو یه قهوه‌ی تلخ تو اتاقم بیارن.
منشی بلافاصله چشمی گفت و گوشی را برداشت، سمت اتاقش که می‌رفت منشی در آن حین سفارش قهوه را داد. محمد کنار چهار چوب اتاق جلسه ایستاده بود و سرش را تکان می‌داد و به حال پدرش افسوس می‌خورد.
نزدیک بود معامله‌ی تجارت با آلمان به هم بخورد که او مانع شد.
طول و عرض اتاقش را می‌پیمود و گاهی با کلافگی نفسی می‌گرفت. چند قدم به میز نزدیک شد و به بخار قهوه چشم دوخت زیر لب با خودش حرف می‌زد.
- اگه فاطمه منو نبخشه... اگه اجازه نده هجرتی اون‌جا بره... وای خدا آبروم میره.
تحمل نیاورد و گوشی را از جیب کتش بیرون کشید به تندی شماره‌ی ناهید را لمس کرد. دلشوره داشت و ناهید این را کاملاً متوجه بود.
- جانم آقا منصور.
تند تند پشت سر هم کلمات را ردیف کرد.
- سلام خانم، خیلی وقته منتظر تماست هستم.
- چی شد؟ اجازه داد؟
ناهید لبخندی زد و گفت: ‌نه اجازه نمیده ولی تو رو بخشیده.
با این‌که عموی او محسوب می‌شد ولی برایش پدری کرده بود و دلتنگ دختر محجوبش شده بود دلش بیشتر از این تاب نیاورد با صدای ضعیف و لرزانی تمنا را در صدایش ریخت.
- میشه گوشی رو بدی بهش؟
ناهید زیر چشمی به فاطمه نگاه کرد.
- باشه صبر کن الان گوشی رو بهش میدم.
گوشی را سمت فاطمه گرفت و بدون هیچ حرفی فقط سرش را تکان داد.
فاطمه دلش نوازش‌ها و درد و دل‌های عمویش را می‌خواست. محتاج پدرانه‌های او بود به‌خصوص که الان سخت‌ترین مرحله‌ی سنی‌اش را می‌گذراند و می‌دانست به تنهایی و بدون حامی نمی‌تواند به جایی برسد. چشم‌هایش برقی زد و دست لرزانش را پیش برد. گوشی را در دستش گرفت و آن را به آرامی کنار گوشش برد.
- سل... لام عمو.
منصور آهی کشید.
- سلام دلبند عمو خوبی؟
سرش را پایین انداخت.
- خوبم.
مکثی کرد و این بار با بغض ادامه داد.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #23
پارت بیست و دو

عمو دلم برات تنگ شده چرا به دیدنم نمیایی؟
منصور از این دل سنگ خودش خشمگین شد. دندان‌هایش را در هم فشار داد از خودش بدش آمد که این دختر را این‌گونه رنجانده است.
- منو ببخش دخترم شرمنده‌ام!
فاطمه در حالی که هق می‌زد جوابش را داد.
- عمو این حرف‌ها رو نزن تو به گردن من حق پدری داری.
رفت پشت میز روی صندلی نشست.
- قربون او شیرین زبونی‌هات بشم، فردا حتماً به دیدنت میام فقط...
منصور که حرفش را قطع کرد فاطمه کنجکاو شد.
- عمو فقط چی؟
تمام قوه‌اش را جذب کرد بالاخره که باید حرفی می‌زد.
- ببین دخترم فکر کنم زن عموت از حامد برات گفته، نظرت چیه عزیرم؟
فاطمه خجالت می‌کشید در مورد هم‌چنین مسئله‌ای با او حرف بزند ولی مجبور بود.
- عمو می‌دونی که رو حرف شما حرف نمی‌زنم. من سنم برا ازدواج زود هستش باز هم هر چی شما بگین.
با این حرف، منصور به فکر رفت و بعد از چندین ثانیه گفت: می‌دونم چی میگی اما هجرتی دوست صمیمی هستش و به گردنش حق دارم اگه اجازه بدی پس فردا هم شما خونه‌ی ما تشریف بیارید هم هجرتی با خانوادش بیاد تا با هم‌دیگه آشنا بشیم بعد از اون هم هر چی تو بگی همون میشه.
فاطمه مکثی کرد. عمویش مثل همیشه بهترین تصمیم را گرفته بود.
- رو چشمم عمو هر چی شما بگین.
چشم‌های منصور خندید.
- قربونت برم دخترم خودم بعداً با مادرت هماهنگ می‌کنم فعلاً باید برم.
- چشم، خدا حافظ.
روز دوشنبه بود؛ فاطمه مدرسه رفته بود و دو ساعت دیگر بر می‌گشت. نرگس مشغول قرآن خواند بود که گوشی‌اش زنگ خورد، اسم آقای معینی روی گوشی افتاد و هم زمان دلشوره‌ی همیشگی سراغش آمد با دست‌های لرزان موبایل را از زمین برداشت و به آرامی لمسی گوشی را کشید.
- ب...بل...بله بفرمایید.
آقای معینی هم مثل او دلشوره داشت خودش هم نمی‌دانست چطوری باید به او بگوید که ناامیدش نکند.
- سلام خانم ایرانی خوب هستین؟
پلک های افناده‌اش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید تا شاید از اضطرابش کم شود.
- سلام ممنون خبری شده؟
- راستش می‌خواستم خواهشم کنم یه سری به این‌جا برای شناسایی بزنید!
قلبش لحظه‌ای ایستاد زیر لب گفت: شن...اسا...یی؟
- بله فقط نمی‌خوام امیدوارتون کنم، می‌دونید که چی میگم!
بدون این‌که بفهمد چه می‌گوید زیر لب جوابش را داد.
- بله یک ساعت دیگه میام.
موبایل را که قطع کرد به یک نقطه‌ای محو شد او نمی‌خواست برای شناسایی برود. همسر او باید زنده می‌آمد نه به‌خاطر خودش بلکه برای دختری که سال‌ها از پشت پنجره به انتظار نشسته است.
خسته از کلاس و تدریس پیوسته‌ی معلم‌ها وسیله‌هایش رو جمع کرد و از کلاس بیرون آمدم و به سمت خروجی رفت هم زمان هم با چشمش دنبال مریم می گشت ولی خبری از او نبود. امروز را نمی‌دانست که چگونه مریم ماشین برادرش را گرفته بود و بر خلاف همیشه با مریم آمده بودند ناامید از نبود مریم از مدرسه خارج شد و کنار خیابان منتظر ماند. نمی‌دانست با اتوبوس برود یا منتظر مریم بماند، چند لحظه بعد صدای بوق مکرر ماشینی نظرش را جلب کرد خوش‌حال از این‌که مریم آمده است؛ سرش را بلند کرد و دهانش را باز کرد تا دعوایش کند.
- تو خجالت نمی کشی منو این‌جا رها کر...
وقتی نزدیک ماشین شد که دیر شده بود. تازه فهمید این ماشین مریم نیست! خواست بر گردد که شیشه ی دودی ماشین پایین آمد.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #24
پارت بیست و سه

دهانش باز مانده بود. ترس از این‌که طرف مچش را گرفته بود خشکش زده بود سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: ببخشید، شرمندم!
راننده از حجب و حیای او دلش غش رفت. لبخند جذابی کنار لبش نشست و با استایل خاصی عینکش را از روی چشمانش برداشت و آن را کنار گوشش نگه داشت.
- منم خانم ایرانی. اگه براتون مقدوره من برسونم‌تون!
جدا از این‌که طرف مقابلش چه گفته بود در ذهنش دنبال صدای آشنا می‌گشت وقتی صاحب صدا را پیدا کرد از زیر چادرش گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و چشمانش را با ترس محکم بست، فقط همین رو کم داشت. برگشت تا برود که باز صدایش زد.
- خانم ایرانی، می‌خواستم باهاتون حرف بزنم!
سمتش برنگشت با اخم گفت: آقا لطفاً مزاحم نشید، بفرمایید.
ساسان کمی به سمت شیسشه‌ی راست خم شد و ابروهایش را بالا انداخت.
- قصدم مزاحمت نیست فقط...
نا خواسته و از استرس اسمش را بر زبان آورد.
- آقای حشمتی خواهش ازتون می کنم، من آبرو دارم.
ساسان مغرور بود اجازه نمی‌داد کسی با غرورش بازی کند و حالا که این‌جا بود نتوانسته بود حریف قلب سر کشش بشود. مایوسانه زیر لب گفت: باشه، می‌دونم من موجب سرافکندگی‌تون هستم!
ماشین را با سرعت بالا به حرکت در آورد جوری که صدای کشیده شدن لاستیک‌ها روی آسفالت باعث شد از جایش بپرد.
چند نفس عمیق کشید تا حالش بهتر شود وقتی از خودش مطمئن شد به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کرد. چند قدم رفته بود که صدای مریم را شنید.
- خانمی بیا برسونمت.
امروز حسابی عصبی‌اش کرده بود. چادرش را توی مشتش گرفت تا اعصابانیتش موجب ناراحتی بین دوستش نباشد به سمتش رفت و همان طور که سوار می شد غر می‌زد.
- هیچ معلومه کجایی؟
مریم که کمی از او ترسیده بود زیر چشمی نگاهش می‌کرد.
- شرمنده خواهر، یه کاری برام پیش اومد.
کیفش را با حرص روی پاهایش کوبید.
- خوب حداقل بهم خبر می‌دادی.
مریم که در رفتار او دقیق شده بود گفت: نتونستم، ببخش حالا که چیزی نشده.
با تمسخر و حرص گفت: آره چیزی نشده!
ماشین را روشن کرد و با کنجکاوی پرسید: فاطمه تو واقعاً برا چند دقیقه دیر کردنم این‌قدر عصبی شدی؟
به سمتش برگشت و دستی بر صورتش کشید.
- مزخرف نگو مریم، هیچ می دونی کم مونده بود سوار ماشین یکی دیگه بشم!
با مسخرگی گفت: اوه، اوه، اوه.
- فقط خفه شو مریم.
مریم که دید حالش زیاد خوش نیست حرفی نزد اما گاهی خنده‌های ریزش را می‌شنید.
زیاد با خانه فاصله نداشتند که گوشی‌اش زنگ خورد، مادرش نرگس بود.
- جانم مامانی؟
- الو، دخترم کجایی؟
صدای مضطربش موجب نگرانی‌اش شد.
- نزدیک خونه‌ام، چیزی شده مامان؟
- نه، نه، نه از ستاد زنگ زدن دارم میرم ستاد، تو راهم تو هم بیا.
سمت مریم برگشت و با دستش اشاره کرد که دور بزند.
- یا خدا! باشه مامان اومدم، انشا الله که خیره.
مریم تغییر مسیر داد. دل تو دلش نبود یعنی پایان فراق رسیده است؟
نفهمید چطور از ماشین پیاده شد و با چه سرعتی داخل رفت. درست زمانی که مادرش دستگیره‌ی در را چرخاند تا وارد اتاق شود؛ خودش را بهش رساند و با هم داخل اتاق شدند. آقای یوسفی که پشت میز نشسته بود. بلند شد و به سمت شان اومد و روبه آن‌ها گفت: خوش اومدین بفرمایید بشینید.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #25
بیست و چهارم

نرگس که گوشه ی چادرش را در دهانش نگه داشته بود جوابش را داد.
- ممنون، خبر جدیدی شده؟
- والا چی بگم، مطمئن نیستیم ولی یه شهید گمنام هست که گفتم وسیله‌هاش رو شناسایی کنین شاید به چشم‌تون آشنا اومد.
نرگس فقط توانست سرش را تکان بدهد. حال فاطمه هم دست خودش نبود. زوم حرکات‌شان شده بود که ببیند نتیجه کارشان چه می‌شود. نرگس نزدیک میز بزرگ رفت و به چند وسیله‌ی خاک خورده که آقای یوسفی نشانش می‌داد نگاه می کرد.
استرس تموم وجودش را پر کرده بود به صورت مادرش چشم دوخت تا عکس العملش را ببیند.
چشم‌های نرگس پر اشک شد. فاطمه به این فکر می کرد که شاید این‌بار حتماً خودش باشد. نرگس با تکان دادن سرش به طرفین تمام خیال‌هایش را پر پر کرد. آقای یوسفی سرش را پایین انداخت.
- من شرمنده ی شما شدم خانم ایرانی.
نرگس فقط گریه می کرد، هم خوش‌حال بود از این‌که رضایش نبود هم از این بی‌خبری ناراحت بود، حالش خیلی بد بود. فاطمه چند قدم نزدیکش رفت در حالی که خودش هم بغض کرده بود زیر بغلش را گرفت و به سمت سالن برد. او را روی صندلی کنار مریم که منتظر آن‌ها بود نشاند و از آبدارچی آب قند خواست. طولی نکشید که آب قند را آورد، لیوان را به سمتش گرفت.
- بگیر مامان، یه کمی بخور حالت جا بیاد.
بدون حرف لیوان را از دستش گرفت.
حال مادرش خیلی بد بود. نباید دیگر اجازه می‌داد این‌جا بیاید، روبه مریم کرد.
- مریم یه چند لحظه حواست به مامان باشه تا من بیام.
مریم با اطمینان چشمانش را روی هم گذاشت و آرام نجوا کرد.
- باشه گلم تو به کارت برس.
دوباره سمت اتاق آقای یوسفی قدم برداشت.
- ببخشید آقای یوسفی؟
آقا یوسفی با شنیدن صدایش سرش را از پوشه‌ی آبی بالا کشید.
- بله دخترم، بگو.
خیلی جدی و بی‌روح اما محکم گفت: اگه امکان داره از این به بعد هر کاری پیش اومد به خودم اطلاع بدین. مامان دیگه کشش این جریانات رو نداره.
خودکارش را روی پوشه گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- بله می‌فهمم، چشم. امیدوارم دفعه‌ی بعد برای خبر خوش باهاتون تماس بگیرم.
- انشاءالله.
از روی میز خودکاری برداشت و روی برگه‌ی کوچکی شماره موبایلش را نوشتم و بعد از خداحافظی با او بغل مادرش را گرفت و به کمک مریم به خانه رساند اما نرگس آن‌قدر خودش را باخته بود که حس می کرد در همین یک ساعت چند سال پیرتر شده است.
فاطمه از خستگی چند نفس عمیق کشید و چشمش که به نرگس خشک شده وسط پذیرایی افتاد گفت: مامان بهتره کمی استراحت کنی.
نرگس مثل رباطی مستقیم سمت اتاقش رفت و در را پشت سرش بست.
دستانش را شست و سمت آشپزخانه رفت تا برای شام تدارک ببیند.
گوشت چرخ کرده را از فیریز بیرون آورد تا یخش باز شود و در آن مدت مشغول دم کردن برنج و درست کردن سالاد شد. پیاز را رنده کرد و نمک و ادویه‌ها را با گوشت مخلوط کرد و تابه را روی گاز گذاشت تا روغنش داغ شود در این میان برنجی که دیگر دم کشیده بود را کنار گذاشت.
نرگس با استشمام بوی کباب داغ لبخندی روی لبش نشست‌.
- نه واقعاً باید به فکر شوهر باشم.
با صدای مادرش به سمتش برگشت.
- سلام مامان، نه به‌نظرم من اهل شوهر کردن نیستم، راستی خوب خوابیدی؟
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #26
بیست و پنج

نرگس صندلی را کنار کشید و جلوی میز غذا خوری نشست.
- آره عزیزم یه قرص آرام بخش خوردم و خوابیدم.
روبه روی مادرش نشست چشم‌های مخمورش را به چهره مادرش دوخت و با دو دستش دست‌های نرگس را گرفت.
- مامان خدا کنه بابا شهید نشده باشه. مامان من بابام رو زنده می‌خوام!
نرگس حرفی برای گفتن نداشت فقط سرش را با چشمان نم‌دارش بالا و پایین کرد و سرش را پایین انداخت.
آن روز خیلی زود از راه رسید. منصور همه چیز را هماهنگ کرده بود و فاطمه و نرگس خانم آماده منتظر محمد نشسته بودند.
گوشی نرگس خانم که زنگ خورد وقتی اسم محمد را روی گوشی دید بدون جواب دادن تماس از خانه بیرون رفتند.
درست است که اوایل پاییز بود ولی باز هم گرمای خورشید اذیتش می‌کرد به‌خصوص با آن پیراهن یقه دیپلمات شیری و کت دودی که روی آن پوشیده بود پیش از حد احساس گرما می‌کرد با شنیدن صدای بسته شدن در به آن سمت نگاه کرد با دیدن آن دو موبایلش را روی فرمان گذاشت و لبخند مهربانی تقدیم زن عمویش کرد.
نرگس جلو نشست و فاطمه در صندلی عقب جا گرفت.
- پسر عمو ممنونم، باعث زحمت شدیم.
پسر منصور همان طور که سرش پایین بود زیر لبی جوابش را داد.
- خواهش می‌کنم وظیفه است.
این بار نگاهش را سمت زن عمویش برگرداند.
- انشاءالله که خوب هستی زن عمو.
نرگس چادرش را درست کرد.
- خدا رو شکر خوبیم، فکر کنم حسابی شما رو به زحمت انداختیم.
ماشین را که روشن کرد دنده را عوض کرد و به خیابان چشم دوخت.
- این چه حرفیه؟ زحمتی نیست.
ناهید و منصور از صبح در تدارک مهمانی بودند. خانواده‌ی هجرتی اگه جواب منفی هم می‌گرفتند باید با احترام از آن‌ها پذیرایی می‌شد.
منصور خانه‌ای کلاسیک داشت، ناهید هم که با اون هم فکر بود به طرز زیبایی خانه را اداره می‌کردند. خانه‌ای بزرگ و دو طبقه‌ی دوبلکس که طبقه‌ی اول آشپزخانه و سرویس بهداشتی با یک اتاق کنار آشپزخانه و پذیرایی بزرگ که با مبلمان کلاسیک سرمه‌ای و شاه نشین‌های سرمه‌ای و طلایی به نحو احسن دیده می‌شد و چهار فرش هریس دست‌بافت هم وسط پذیرایی پهن شده بود با چند تابلو که فاطمه در میان آن‌ها فقط عاشق یک تابلو بود. تابلویی که محمد و رضا کنار دریا موقع غروب خورشید گرفته بودند. طبقه‌ی دوم هم از چندین اتاق با تجهیزات کامل بود؛ خلاصه خانه‌ی محمد سرشار از آرامش بود.
کیمیا سر به زیر و بی‌صدا در آشپزخانه، مشغول چیدن میوه‌ها بود که فاطمه وارد شد و با دیدن او سلام داد.
- سلام آبجی خسته نباشی.
کیمیا از سر تا پای او را برانداز کرد.
فاطمه که پیراهن گلبهی‌اش با چادر گل‌دار رنگی‌اش معلوم بود و خیلی ماهرانه روسری سفید با گل‌های هم رنگ لباسش را بسته بود خیلی خانم‌تر و متین‌تر از قبل به نظر می‌رسید.
- ماشاءالله. چقدر خوشگل شدی تو دختر!
لبخند مصلحتی زد.
- چشمات خوشگل می‌بینه، زن عمو گفت چادرت رو سر کن تا بریم پذیرایی الان هست که مهمونا می‌رسند.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #27
بیست و شش

کیمیا با حرف او چادرش را از روی صندلی برداشت و روی سرش انداخت، دیس میوه را برداشت و از آشپز‌خانه خارج شدند؛ دیس میوه را کنار دیگر لوازم پذیرایی روی میز گذاشت که زنگ در به صدا در آمد.
امشب فاطمه بی‌تفاوت‌تر از همیشه بود چون می‌دانست که قرار نیست اتفاقی بیافتد. دستی به روسری‌اش کشید و چادر را در سرش منظم کرد با ورود مهمان‌ها همراه کیمیا سر پا ایستاد و سرش را پایین انداخت زیر لب با صدای آرامی نجوا کرد.
- سلام خوش اومدین.
آقای هجرتی با خوش رویی جواب سلامش را داد.
- سلام دخترای گلم خوب هستین.
کیمیا که به رفت و آمد این خانواده عادت کرده بود نسبت به فاطمه کمی راحت بود از طرفی خانم هجرتی و پسر پانزده ساله‌اش را هم به خوبی می‌شناخت. حامد هم که مثل فاطمه سرش پایین بود و فقط زیر لب سلام و احوال‌پرسی می‌کرد.
آقای هجرتی و خانومش کنار هم‌دیگر جای گرفتند و حامد هم کنار محمد نشست و بقیه در صندل‌های جداگانه جای گرفتند.
رویا خانم زیر چشمی فاطمه را بر انداز می‌کرد و در دلش دعا می‌کرد که این دختر واقعاً عروس خانه‌اش باشد.
فاطمه به این فکر می‌کرد که چه‌قدر این دو خانواده از هر لحاظ به هم دیگر می‌خورند. پیراهن یقه بسته‌ی حامد و شلوار پارچه‌ای راسته که با کت تنش ست پوشیده بود، رنگ طوسی به پوست سفیدش می‌آمد. به‌خصوص کنار محمد که نشسته بود اگر کسی نمی‌شناخت فکر می‌کرد این دو برادر هم هستند!
شام صرف شد ومهمانی حسابی گرم گرفته بود و هر کسی با دیگری مشغول گفت‌وگو بودند که صدای کمی بلند هجرتی همه را به سکوت فرا خواند.
- منصور جان می‌دونم دخترم فاطمه اجازه‌ی خواستگاری رو به ما نداند.
نگاهی به فاطمه کرد تا عکس‌العملش را ببیند با این حرف، فاطمه از این مرد که چند سال مثل منصور حواسش به او بود خجالت کشید ولی دست خودش که نبود دلش حامد را نمی‌خواست.
آقای هجرتی ادامه داد.
- امیدوارم به‌خاطر احترامی که دخترم فاطمه برای من قائل هستش قبول کنه و با حامد چند کلمه‌ای حرف بزنه شاید پسرم اون رو راضی کرد.
بعد با لبخند منتظر به منصور چشم دوخت. منصور هیچ وقت نمی‌توانست برادر زاده‌ی عزیزش را مجبور به کاری کند و از طرفی برای بار دوم هم نمی‌توانست روی حرف دوستش حرفی بزند. تمام تمناهایش را در نگاهش ریخت و به فاطمه چشم دوخت.
او که سرش پایین بود با حس نگاه سنگینی سرش را بالا برد و با عموی درمانده‌اش چشم در چشم شد؛ خواهش را که در نگاه او خواند، چشمانش را با احترام روی هم گذاشت و دوباره سر بر گریبان فرو برد.
منصور از این‌که این دختر سر به زیرش نکرد شادمان سمت هجرتی برگشت.
- فکر کنم حرف زدن آن‌ها مشکلی نداشته باشه.
هجرتی به سمت پسرش چرخید و با اشاره‌ی دست به او دستور بلند شدن داد و وقتی کیمیا متوجه شد خودش را کمی سمت فاطمه خم کرد.
- دختر عمو بلند شو! فقط بدون نظرت هر چی باشه بابا با اون موافقه.
فاطمه که تا به حال با غریبه‌ای هم کلام نشده بود حالا برایش مثل کوه کندن بود. با تمام سنگینی که حس می‌کرد از روی مبل بلند شد و قبل از حامد سمت شاه‌نشین‌هایی که چند متر آن طرف‌تر چیده شده بودند رفت و روی آن‌ها نشست.
حامد از این کار او متعجب شد ولی لام تا کام چیزی نگفت و به اجبار او را همراهی کرد. تکیه‌اش را به بالشت پشت سرش داد و دستی به لباسش کشید، اهمی کرد تا صدایش صاف شود.
- ببینید خانوم ایرانی، مامان خیلی وقته اسرار به ازدواج بنده دارند ولی من قبول نمی‌کردم چون شخص مناسبی نبود اما با دیدن شما فهمیدم که شما اون شخص مناسب برای زندگی هستین.
فاطمه اخم در هم کشید و چون چادر روی صورتش افتاده بود حامد متوجه حال او نبود. این دختر با تمام بی مهری‌های پدر آرزو داشت با مردی ازدواج کند که عاشق او شده باشد به هر سختی که بود لب از لب باز کرد.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #28
بیست و هفت

- دلیل شما برا ازدواج چیه؟
حامد این بار سرش را بالا گرفت در حالی که با دست‌هایش بازی می‌کرد جوابش را داد.
- چه دلیلی بهتر از منطق! من و شما از خیلی لحاظ به هم‌دیگه نزدیک هستیم حتی خانواده‌هامون هم هم ردیف هستند و این جوری یه ازدواج منطقی شکل می‌گیره. من اهل عشق و عاشقی نیستم!
فاطمه در حالی که عصبی بود سعی می‌کرد تن صدایش را کنترل کند.
- ببخشید ولی من گزینه‌ی مناسبی برای ازدواج با طرز فکر شما نیستم هر چند دختر آفتاب ندیده باشم ولی همیشه آرزو داشتم و دارم ازدواجم مثل ازدواج پدر و مادرم با عشق شروع بشه، آقای هجرتی شما آرزوی هر دختری هستین اما من یکی نه!
حامد با شنیدن این حرف‌ها از جایش برخواست و لبه‌های کتش را کشید و مرتب کرد.
- ممنون از وقتی که گذاشتین.
فاطمه در حیرت تمام، فقط توانست سرش را تکان بدهد او مردی را برای زندگی‌اش می‌خواست که تا پای جان به پای او بنشیند نه مرد سستی مثل حامد که با یک جمله همه چیز را تمام بکند.
حامد به سمت خانواده رفت و گفت: بابا اگه اجازه بدین رفع زحمت کنیم؟
هجرتی بزرگ که درد پسرش را فهمید دستور رفتن را صادر کرد.
- منصورجان با اجازه‌تون رفع زحمت کنیم. ممنون از این‌که حرفم رو رد نکردی.
منصور به تبعیت از او از جایش برخواست و قدمی جلو گذاشت، دست او را در دستش فشرد.
- بازم شرمنده، می‌دونید که الان دیگه تصمیم رو خود جوون‌ها می‌گیرند.
آقای هجرتی لبخند مردانه‌ای زد و سرش را بالا و پایین کرد.
همه برای بدرقه‌ی مهمان‌ها رفتند به غیر از فاطمه که همان جا نشسته بود و با شرمندگی سرش را پایین انداخته بود.
منصور که برگشت چشمش به او افتاد. دستانش را در جیبش قرار داد و کنار او نشست. فاطمه آن‌قدر غرق فکر بود که حتی حضور عمویش را هم حس نکرد تا زمانی که منصور دست او را در دستش گرفت.
- دخترم سرت رو بالا بگیر تو بهترین کار رو کردی! خود تو باید برای زندگی و آینده‌ات تصمیم بگیری نه دیگران.
با مظلومیت نگاهش کرد.
- عمو من نمی‌دونم کی بزرگ شدم که داره برام خواستگار میاد، عمو من هنوز همون دختر کوچولوی بابا رضام هستم که منتظرم بیاد و بغلم کنه!
منصور چشمانش پر شد و با دستش نم اشک کنار چشمش را پاک کرد.
فاطمه در حقیقت انتظار این برخورد را از عموی با تعصب و جدی‌اش نداشت چه برسد به این‌که عمویش دست در شانه‌ی او بیاندازد و ب×و×س×ه‌ای بر پیشانی او بزند.
فاطمه او را خیره نگاه کرد تازه زخم دلش سر باز کرد، یادش افتاد که چند ماهی می‌شد از وجود عمو محروم بود از وجود پدرانه‌هایی که این مرد خرج او می‌کرد محروم بود.
منصور هنوز در فکر آن بود که آن پسری که آن روز هم محله‌ای‌ها از او در کنار فاطمه حرف می‌زدند که بود و آن وقت شب چرا باید با او قدم می‌زد. وقتی نم چشم‌های او را دید کامل به طرفش برگشت و فاطمه تاب نیاورد دستانش را دور گردن او پیچید و سر بر شانه‌ی مردانه‌ی عمویش گذاشت و زار زد.
واقعاً این همه قضاوت نابه‌جا و سختی برای دختری مثل فاطمه زیاد بود خیلی زیاد! تا حدی که او را به زانو در آورد و او این‌گونه جلوی چشم خانواده و بر شانه‌ی عمویش زار بزند.
وای اگر منصور می‌دانست آن شب چه بر او گذشته است زمین و زمان را به هم می‌دوخت.
پاییز با تمام رنگارنگی‌اش به پایان رسیده بود و یک هفته‌ای می‌شد که هوا سوز سردی داشت. دیروز هم به لطف خدا برف سنگینی باریده بود. فاطمه مثل همیشه از پنجره به حیاط چشم دوخته بود به سفیدی سنگ فرش‌ها که دلش را باز می‌کرد. بیشتر از هر چیزی دو چشم دریایی که گاهی در دلش طوفانی به پا می‌کرد، فکر می‌کرد
باز هم سرش را بالا گرفت.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #29
بیست و هشت

- خدایا اون بنده‌ات هر کجاست، خودت یار و یاورش باش که من پاکی الانم رو مدیون اون هستم.
- داری به کی دعا می‌کنی؟
با شنیدن صدا تند به پشت سرش برگشت با دیدن مریم لبخندی زد.
در این هوای دلگیر، فقط وجود مریم بود که می‌توانست او را این همه خوشحالش کند.
- وای چه خوب که اومدی حوصله‌ام سر رفته بود.
دستش را کشید و او را روی تختش نشاند.
- وای هوا اون‌قدر سرده که نگو یخ زدم.
فاطمه به دستکش‌های انگشتی‌ او چشم دوخته بود که مریم سعی در بیرون کشیدن آن‌ها داشت.
- مگه پیاده اومدی؟ بینی‌ات هم که سرخ شده.
خم شد و آن‌ها را روی میز گذاشت به حالت نمایشی سرش را خاراند.
- خخخخ فکر کنم آره پیاده اومدم.
چشم‌هایش گرد شد.
- چی؟ چه‌طور عمو اجازه داد پیاده بیایی؟
کلافه شد.
- وای فاطمه میزاری کمی راحت بشینم.
یک چشمش به ساعت بود و چشم دیگرش به آینه تا آرایشگر به نحو احسن موهایش را درست کند. گاهی در سکوت با دستش مدل دل‌خواهش را به آرایشگرش نشان می‌داد و دوباره به تماشا می‌نشست.
- مگه می‌خوای خواستگاری بری؟
این حرف آرایشگر عجیب به دلش نشست و لبخند محوی کنار لبش جا خوش کرد.
- اون هم در همین نزدیکی‌ها اتفاق می‌افته.
واکس مو را به موهای حالت داده‌اش زد و با دستش مرتب کرد.
- تمومه داداش، فقط من به حساسی تو حتی دوماد رو هم ندیدم.
ساسان فقط خندید و سرش را تکان داد. خودش هم می‌دانست که خیلی به تیپ و قیافه‌اش حساس هست طوری که حتی دوستانش در خارج هم او را ملامت می‌کردند از آرایش‌گاه خارج شد و سمت بوتیک دوستش رفت.
هوا سرد بود اما او متوجه نبود یا شاید آن‌قدر در باشگاه و بدنسازی روز هایش را گذرانده بود که سرما برایش تاثیری نداشت.
- سلام خوش اومدی ساسان خان.
در حالی که نگاهش را بین رکال‌ها می‌چرخاند گفت: سلام، ببین عجله دارم لباس جدید چی آوردی؟
امیر از آن همه با عجله رفتار کردن ساسان حرصش گرفته بود با دستش ردیفی از رکال‌ها را نشان داد.
بی‌حرف به آن سمت رفت و بعد ده دقیقه گشتن تیشرت و شلواری که انتخاب کرد آن‌ها را در اتاق پرو با لباس‌هایش عوض کرد خودش را در آینه‌ی قدی نگاه کرد. این روزها زیادی تو خودش بود و خیلی وقت می‌شد که به خودش نرسیده بود. دلش برای خود واقعیش تنگ شده بود کمی عاشقی کردن از جنس دل بردن را می‌خواست. راهی که می‌خواست در آن قدم بگذارد سخت بود اما ناممکن نبود!
راضی از قیافه‌ی خود، از آن‌جا هم خارج شد و در ماشینش نشست، موبایلش را در دستش گرفت. کمی فکر کرد و در آخر تردید را کنار گذاشت و روی شماره‌ی مورد نظرش زد.
گرم صحبت‌های دوستانه بودند از هر دری حرف زدند تا این‌که در اتاق باز شد. نرگس خانم در یک دستش سینی و در دست دیگرش موبایلش را گرفته بود و اخم شدیدی بر پیشانی‌اش داشت.
فاطمه با دیدن مادرش کمی ترسید، چون نرگس به ندرت عصبانی می‌شد.
سینی را با حرص روی میز گذاشت که صدای به هم خوردن لیوان‌ها گوش را خراش داد با همان اخم، گوشی را سمت فاطمه گرفت.
- بیا، با تو کار داره.
فاطمه ایستاد، یک نگاه به مادر و یک نگاه به گوشی در دستش انداخت.
- وا کیه که با من کار داره ولی به شما زنگ زده؟
اخمش شدیدتر شد.
 

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #30
بیست و نه

یه آقاست! زنگ زده بعد از احوال‌پرسی قسمم داد که گوشی رو به تو بدم منم هر چه‌قدر پرسیدم کیه و چیکارت داره گفت به خودت میگه!
فاطمه با دست‌های لرزانش گوشی را از او گرفت و کنار گوشش گذاشت. غافل از این‌که گوشی روی اسپیکر هست.
- بله بفرمایید.
ساسان برای اولین بار با شنیدن صدای دختری دست و پایش را گم کرد. کلمه‌ها را فراموش کرده بود و در ذهنش دنبال جمله‌ها می‌گشت که دوباره آن صدای مهربان و معصوم را شنید.
- الو، بفرمایید!
نمی‌دانست چه می‌گوید.
- ها... بله... سلام.
مریم با شنیدن صدا، بلند قهقهه زد و سرش را با تاسف تکان داد، فاطمه ابروهایش را بالا انداخت. او هم خجالت می‌کشید با یک نامحرم حرف بزند اما مادر و رفیقش که کنارش بودند کمی خیالش راحت بود.
ساسان تمام جسارتش را جمع کرد؛ برای این لحظه، ماه‌ها تلاش کرده بود و باید نتیجه می‌گرفت.
سرفه‌ای کرد تا صدایش باز شود.
- سلام خانوم ایرانی، شرمنده که مزاحم‌تون شدم.
فاطمه به صورت مادرش نگاه می‌کرد که با همان جدیت داشت تماشایش می‌کرد و بدتر از آن مریم بود که با چشم‌های گرد شده و کنجکاوی تمام خودش را به گوشی چسبانده بود.
- بله بفرمایید میشنوم.
ساسان نفس عمیقی کشید، چشمانش را بست و اتوماتیک مانند از آن‌چه که برایش گذشته حرف زد.
- خانوم ایرانی بنده ساسانم به جا آوردین؟
فاطمه که به کل گیج شده بود آرام گفت: نه به جا نیاوردم.
ساسان این بار با جدیت تمام ادامه داد.
- شما شاید بنده رو فراموش کرده باشین اما من شما رو فراموش نکردم، من همون فردی هستم که هفت هشت ماه پیش به‌خاطر شما با دوستم دعوا کردم، منظورم همون روزی هست که چند نفر مزاحم‌تون شدند و من تا خونه‌تون همراهی‌تون کردم.
فاطمه خشکش زده بود و تمام حواسش پیش مادرش بود که با شنیدن حرف های آن پسر عقب عقب قدم برداشت و خودش را روی تنها مبل کنار دیوار انداخت.
با نیشگونی که مریم از او گرفت، فاطمه لبش را به دندان گرفت و به زور دهانش را باز کرد.
- بله به جا آوردم، امری داشتین؟
- خانوم ایرانی نمی‌دونم از کجا شروع کنم. من همون شب شما رو به‌خاطر رفتار و پاکی‌تون تحسین کردم. حدود دو ماهی به شما فکر کردم و هر چه تلاش کردم نتونستم دلم رو قانع کنم. از دو ماه بعدش هر روز تو محله‌ی شما بودم و چند باری با جوان‌های محله دعوام شده. خیلی دنبال شماره‌ی خودتون گشتم ولی پیدا نکردم و با هزار مکافات تونستم با حاج خانوم تماس بگیرم!
فاطمه اصلاً حال خوشی نداشت، حس می‌کرد اتاق دور سرش در حال چرخش است. نرگس خانم هم دست کمی از دخترش نداشت آرزو می‌کرد زمین دهان باز کند او را ببلعد تا خودش را این‌گونه تحقیر شده جلوی چشم دخترش نبیند.
ساسان وقتی صدایی نشنید با نگرانی گفت: الو خانوم ایرانی...!
فاطمه نمی‌دانست چه بگوید و چه واکنشی نشان دهد، فقط زیر لب نجوا کرد.
- بله؟
ساسان خوش‌حال از این‌که او هنوز پشت خط است ادامه داد.
- می‌خوام برای یک بار هم که شده با شما دیدار کنم باید با شما حرف بزنم. می‌دونم اون‌قدری دختر با تعصبی هستین که بدون اجازه‌ی خونواده کاری نکنین. پس بی زحمت گوشی رو به حاج خانوم بدین.
فاطمه که در تمام این مدت چشمانش را به مادرش دوخته بود. حرف‌هایش را در دهانش حلاجی کرد به هیچ وجه نمی‌خواست اجازه بدهد مادرش با این پسر که تنها شاهد اتفاقات آن شب بود حرف بزند. چون دلش شکسته شده بود و تنها عزیزانش او را به بدترین شکل قضاوتش کرده بودند؛ دانستن ماجرا آن هم بعد از این همه اتفاقات دردی را دوا نمی‌کرد. لب‌هایش لرزید تا خداحافظی کند اما نرگس باجدیت تمام و به تندی از جایش برخواست و بدون هیچ حرفی گوشی را از دست فاطمه بیرون کشید و از اتاق خارج شد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50
پاسخ‌ها
24
بازدیدها
362

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین