. . .

در دست اقدام رمان بانوی چشم آبی| ملکه خورشید

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
نام رمان : بانوی چشم آبی
نویسنده : ملکه خورشید
ژانر : عاشقانه ، معمایی
ناظر: @poone20
خلاصه : داستان دختریست که خود را فدا می‌کند در اشتباه برادرش
خود را می‌بازد به عرفان، مردی از جنس سنگ، از جنس خشونت و بی رحمی
آدم هایی در عمارت خواستار مرگ و پیش رفتن عدالت هستند.
چقدر می‌تواند تحمل کند ؟ آیا عرفان خان اجازه مرگ او را صادر می‌کند؟ آیا عشقی در زندگی اون پیدایش میگردد؟

مقدمه :

هــمـه چــیـز از انــجا شــروع شــد

در آن چــشــمان آبــی اش

کــه اقــیانــوس ارامـی پــیــدا بــود

در آن چــال گــانــه هــای زیــبــایـش

کــه روح را تـرمـیـم مـیـکـرد!

کــجایی ای بانوی چشم ابی؟

کــه مــسـت و گـرفـتـار خـاطـراتـم
 
آخرین ویرایش:

queen sun

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8317
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-30
آخرین بازدید
موضوعات
4
نوشته‌ها
35
پسندها
65
امتیازها
48

  • #11
#پارت‌نهم
_ قدمش سر چشم، بگو بیاد.
_ باشه. دوستم داره زنگ می‌زنه ،کاری نداری؟
_ نه ، خدافظ.
_ خدافظ.
تماس رو قطع کردم و نگاهی به بیرون انداختم.
_ آقا رسیدیم.
با دادن کرایه زدم بیرون و عرشیا رو مثل یه جنازه تا دم در خونشون بردم.
_ باید می‌دیدی چی بودن؟ من... .
زنگ خونه رو زدم که صدای خانمی پیچید.
_ بفرمایید؟
_ سلام ، من دوست عرشیا هستم... .
_ منم خدیجه ، در رو باز کن.
در که باز شدگفتم :
- عرشیا من دارم می‌رم کاری نداری؟
- بیا تو.
- نه ، یه دفعه دیگه.
یهو روی زمین افتاد و شروع به خندیدن کرد.
معلومه بوده از اون قوی‌هاش خورده که این شکل شده!
سری به معنای تاسف تکون دادم و دستاشو گرفتم.
- بلندشو.
هنوز داشت می خندید ، مثل یه بچه ۷ ساله.
- عرشیا ، بلندشو خجالت بکش.
- عرشیا!
برگشتم و با دیدن پیرزنی ، حدس زدم یا مادرشه یا یکی از خدمتکارا.
- سلام پسرم . واقعا از طرف عرشیا بخاطر این کاراش عذر می‌خوام.
- سلام ، مشکلی نیست . دیگه عادت شده کاراش.
- پاشو عرشیا ، می‌دونی خانم و اقا بفهمه چیکارت میکنن؟
- وای خدیجه خانم یه حوری... .
می دونستم الان چیزی می‌گه که بعدا می خواد بگه چرا جلومو نگرفتی ، برای همین بلندش کردم و گفتم:
- ببخشید می‌پرسم ، اتاق عرشیا کجاست؟
- طبقه بالا سمت چپ.
تا برسیم اتاقش ، شونه ام به شدت گرفت. روی تخت که دراز کشید خانمه گفت :
- خدا خیرت بده پسرجون. اگه تو نبودی، یه دعوا درست می‌کرد که هیچ کس نمی‌تونست جلودارش بشه.
عع ، سلام عرفان‌.
- سلام خدیجه خانم ، سارا دنبالتون می‌گشت.
- من برم دیگه.
با رفتن همون خانم ، عرفان نزدیکم شد و گفت:
- چندین باره می‌بینم از توی مهمونی ها جمعش می‌کنی و میاریش خونه ، خواستم ازت تشکر کنم‌ و چند تا سوال ازت بپرسم.
- خواهش می کنم. بپرسید.
- توی این مهمونی ، عرشیا غلط اضافه ای جز خوردن کوفتی ها که نمی‌کنه؟
- می تونید این سوال هارو از خودش بپرسید.
- اگه این کله شق جوابمو درست و حسابی می‌داد ، ازت نمی پرسم .
دستاشو روی شونم گذاشت و ادامه داد:
- این پسر داره گند می‌زنه به اسم و رسممون.
سعی کن از این راه بکشونیش بیرون. می‌تونم بهت اعتماد کنم؟
فرصت خوبی بود. اگر اعتماد می‌کرد،می تونستم کار رو به خوبی و راحتی بدست بیارم.
از یه طرف یه جذبه ای داشت ، آدم نمی‌تونست نه بگه.
- حتما.
- ببینم چیکار می‌کنی. شبت بخیر.
- همچنین.

#بانوی‌چشم‌آبی
#ملکه‌خورشید
#رمان
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
128
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
106

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 11)

بالا پایین