. . .

در دست اقدام رمان پشت پلک‌های ناخودآگاه | دمیورژ

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  4. جنایی
  5. علمی_تخیلی
رمان پشت پلک‌های ناخودآگاه
به قلم سرخ
نویسنده: آرمیتا حسینی(دمیورژ)
ژانر: جنایی، عاشقانه، علمی تخیلی، رئال

خلاصه :
مدلین که تا آن لحظه خود را بدون نقطه ضعف می‌دانست‌، نسبت به تمام اتفاقات زندگی بی اهمیت بود. با ربوده شدن و قرار گرفتن مقابل دستگاهی که زندگیش را مقابل چشمانش به رقص در می‌آورد، دچار وحشت شد و در انکار وحشتی که آن دستگاه به او تلقین می‌کرد، دنبال راهی برای رهایی از ذهنش بود. در این میان با رئیس تمام این تشکیلات که شخصی دیوانه بود، رو به رو می‌شود. اکنون مدلین دنبال حقایق و سرنوشت میلیون‌ها انسان در دستگاه بود و تمام حقایق در ذهن دیوانه‌ای پروش می‌یافت.
مقدمه:
تنم در وحشت فرو رفته
موهایم دور گلوی آلوده به هوا، می‌پیچد و می‌پیچد
می‌خواهد ویروس هوا را از گلویم بیرون بکشاند
پاهایم در خیانت به من، صحنه را ترک نمی‌کند و می‌خواهد همان‌جا در باتلاق عظیمی از خون، بماند
من نقاشی‌ای خواهم شد که درد را در خود می‌کشاند و خون را در سفید صورت من می‌پاشد
چشمانم یکدیگر را می‌بندند اما هنوز می‌بینم
با چیزی شبیه به قلب، مشغول دیدن مرگم هستم
می‌دانم مادرم که زندگی بود، شبی آخرین ب×و×س×ه‌اش را به پیشانیم بخشید و او مرا بخشید به جهانی سرد
شیر آب سرد باز بود و دستم از شدت سرما بی حس شده بود و هنوز به چهره خیس از آبم در آیینه نگاه می‌کردم و خوابم در بیداری ادامه داشت
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #41
پارت 37

با وجود اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بودم، آرامشی غیرمنتظره و ترسناک، مرا بلعیده بود و در مسیر گلوگاهش، منتظر ایستاده بودم تا نجواهای تازه‌ای بشنوم. بالاخره هرکس در چادر خود فرو رفته و خواب را لقمه چشمانش کرده بود. پایپر در سمت راستم دراز کشیده و دهانش اندازه توپ تنیس ، باز مانده بود. چنان عمیق و داغ نفس می‌کشید که احساس می‌کردم گرمای داخل چادر، از دهان او بیرون می‌زند. موهایش تا نزدیک گوشم پخش بود و دستانش را مانند پروانه رها کرده و نصف چادر به اِشغال او درآمده بود. سمت چپم، تانیا دراز کشیده بود. با چشمانی بسته، اما بیدار. گاهی به چپ می‌چرخید و گاهی راست. مدام دست و پایش را تکان می‌داد و نفس‌هایش به جاده یکنواخت خواب، نیفتاده بود. تاریکی و شب، چادر کوچک سه نفرمان، و سکوتی با حجم عظیم و تنی رقیق، فرصت خوبی بود برای فکر کردن به اتفاقاتی که رخ داده و دردهایی که مثل قرص بد طعمی، پودر تلخش هنوز روی زبان مانده.
زمانی که کنار آرژین بودم تا اطلاعاتش درباره ایتن را بگیرم، سخنان ناگفته‌اش را شنیدم اما سخنانی که در تئاتر لب‌هایش اجراء می‌کرد، مبهم و تاریک مانده بود. او سعی داشت با کمک به من و گیر آوردن اطلاعات، اشتباهی که مرتکب شده بود را پس بزند و از زیر اتفاق اصلی، شانه خالی کند. نمی‌دانم باید مقصر بدانمش یا نه. او در اوج سقوط، می‌خواست دستش را به جایی بند کند و بماند. فکر می‌کرد با بوسیدنم، می‌تواند احساس دور انداخته شدن توسط معشوقه‌اش را جبران کند. اگر در پشت میز اخلاق می‌نشستم باید می‌گفتم کارش اشتباه محض بود که از من برای فراموش کردن درد، استفاده کرد. اما چه کسی می‌داند اگر جای او بودم چه می‌شد؟ ما همیشه یک اصولی داشتیم اما گاهی که مغز خون قلب را بالا می‌آوَرد و درد در جمجمه پخش می‌شود، هیچ اصولی حقیقی به نظر نمی‌رسد. باید به آرژین حق می‌دادم و احساس بدی داشتم که به جای گوش دادن به او، چشمان متاسفش را بررسی می‌کردم. از انسان شدنم می‌ترسیدم. مدتی بود که لباس انسانیت را در کمدی گذاشته بودم و با تاریکی وجودم، تمام احساسات و معانی و رنگ‌ها را پوچ و بی اهمیت می‌دانستم. آن موقع‌ها اگر کسی ناگهان مرا می‌بوسید، بی شک فقط او را کنار می‌کشیدم و عبور می‌کردم. هیچ چیز ارزش مکث کردن و فکر کردن را، نداشت. به راه رفتن ادامه می‌دادم حتی نه به خاطر رسیدن، بلکه برای تمام شدن. اما اکنون که تمام احساساتم را باز پس گرفته بودم و دستگاه‌ها، چیزی را دوباره در من زنده کرده بودند، تا به خاطرش بجنگم، اکنون بسیار لطیف به نظر می‌آمدم. همه چیز شبیه اشیای نوک تیزی شده بود اگر دست می‌زدم، به شدت زخم برمی‌داشتم. می‌دانستم که نمی‌توانم در این مرحله ضعف و پر احساس بمانم. من متعلق به شخصیتی نبودم که برای طلوع خورشید مکث کند و یک لیوان لذت بنوشد. چون همانقدر که طلوع خورشید قلبش را نوازش می‌داد، غروب‌ها او را در هم می‌شکست و مجبور بود تکه‌های شکسته خود را بنوشد. من برای لطافت ساخته نشده بودم این جهان جای لطیفی نبود. باید خودم را پس می‌گرفتم. باید از نو ساخته می‌شدم و ترس از دستگاه و گیر افتادن در خاطرات را، یک بار برای همیشه در خود حل می‌کردم. من اشتباه می‌کردم که می‌گفتم هنوز مدلینم. اکنون که می‌بینم، هیچ چیز از من باقی نمانده و بهتر که می‌بینم، متوجه می‌شوم از همان ابتدا هم چندان وجود نداشتم که از بین رفته باشم. شاید ظاهراً متولد شده باشم اما در واقع هرگز تولدی در کار نبود. اما اکنون که متولد شده و دوباره احساس را لمس می‌کردم، باید خودم را می‌ساختم.
همین افکار مرا ترغیب کرد که بچرخم سمت تانیا و دستم را آرام روی شانه‌اش بگذارم تا تظاهر به خواب را کنار بزند. چندبار که تکانش دادم، موهای فندقی‌اش را از روی صورت گندمگونش، کنار کشید تا مرا در نور محو مهتاب که از تور چادر به داخل می‌زد، ببیند. با صدای خش‌دار و آرامی، گفت:
- چیزی شده؟
- تانیا، باید بهم بگی اون بیرون چه اتفاقی واست افتاد.
تانیا کلافه دستش را روی پیشانیش کشید و با صدای تاحدودی پرخاشگرانه، گفت:
- دنبال چی هستی؟ چی می‌خوای مدلین؟
با همان لحن یکنواخت اما مصمم، پاسخش را دادم. هرچند مصمم بودنم باعث نمی‌شد او مشتاق پاسخ‌گویی شود.
- دنبال اینم که بفهمم چرا برگشتی به جایی که ازش فراریم؟
- اگر فراری بودی چرا نرفتی؟
- چون اصلاً باور نداشتم که این «رفتن» واقعی باشه!
تانیا چنان حالتی به خود گرفت که گویا فرصتی پیش رویش بود و خود آن را پس زده. پس احتمالاً قدرتمندتر از من بود که دنبال حقیقت می‌دویدم. او درواقع حقیقت را زیر زبانش مزه مزه کرده بود و با اکراه، آن را به صاحبش پس داده بود. اما این‌ها جز تصور مغز کوچک او نبود. باور نداشتم که به حقیقت رسیده باشد که اگر می‌رسید، هرگز نمی‌توانست آن را پس بزند. حتی اگر تلخ بود، باز هم نمی‌شد جوری برخورد کرد که انگار چیزی نمی‌داند. کافی بود حقیقت چشیده شود تا یک بار برای همیشه رنگ نگاهمان به ماجرا، تغییر کند. و این مسیری بی بازگشت بود.
- مدلین ما واقعاً رفتیم اما برگشتیم. هرکسی هم دلیل شخصی خودش رو داره و به تو...
چاقویی که ساعت‌ها بود زیر لحافم مخفی کرده بودم را بالا آوردم و به سرعت، روی گلوی تانیا، گذاشتم. چیزی جز رسیدن به پاسخ، اهمیت نداشت. به جنونی رسیده بودم که در آن، یک شهر مملو از سوال، مرا تکه و پاره می‌کردند و اگر جوابی به دهانشان نمی‌کوبیدم، چه بسا که مرا می‌خوردند. وقت برای مسخره بازی و شنیدن«هرکس دلایل شخصی خودش را دارد» نداشتم. با صدایی خشن اما زمزمه‌وار، کنار گوشش گفتم:
- فقط بگو چه اتفاقی افتاد. حتی اگر داد بزنی، قبل از اینکه صدات به هرکسی برسه، من می‌کشمت.
انگار بذر مرگ را در صورتش کاشته بودم. چشمانش را به نگاه مصمم من دوخته بود و این بار مصمم بودن را می‌توانست درک کند. چیزی که دقایقی پیش، برایش اهمیتی نداشت. انگار نفسش بند آمده بود و گمان می‌کرد بی حرکت و ساکت ماندن، او را نامرئی می‌کند. اما من به خوبی، ریزش گستاخیش را می‌دیدم.
- زود باش.
- من.. من نمی‌تونم وقتی چاقو رو گلومه حرف بزنم.
- پس می‌خوای توی گلوت باشه؟
دستپاچه شده بود و ناباور، به شخصیت جدیدی از من، نگاه می‌کرد. چیزی که هرگز نمی‌توانست تصورش را بکند. اما من با قاتل شدن به صلح رسیده بودم تا عذاب وجدان قتلی که کرده‌ بودم، رهایم کند.
- بهت میگم.
در تمام مدتی که اتفاقات افتاده را بیان می‌کرد، گویی حضور چاقو زیر گلویش را، از یاد برده بود. چنان در اتفاق ناگواری که افتاده، غرق بود که وضعیت الانش، ناچیز و مضحک، به نظر می‌رسید. در آخر، نفس عمیقی کشید. شاید کلمات مرگ‌بار، دم و بازدم زندگی را از او ربوده بودند. چاقو را کنار کشیدم و سرم را روی بالشتم گذاشتم. لحظه‌ای هردو ساکت بودیم. تانیا، همچنان بلند بلند نفس می‌کشید و من، گفته‌هایش را بالا و پایین می‌کردم. این قضیه که ناگهان دوست پسر دیوانه و عجیب رفیق‌اش از راه رسیده و چنین بازی‌ای راه انداخته، زیادی شبیه فیلم‌های جنایی بود. البته تمام اتفاقاتی که تا کنون برایمان افتاده، کم از فیلم نداشته اما رخ دادن چنین ماجراهایی پشت درهای سازمان، چیزی بعید بود. آن بیرون، همه چیز به طرز عجیبی راکد و ساکت به نظر می‌رسید. حرکت می‌کردیم اما همه جای مسیر یک شکل بود. اگر برای هر سه نفرشان، اتفاقات ناگوار و بسیار وحشتناکی رخ داده باشد، تا دوباره به سازمان برگردند، یک چیزی اینجا مشکوک می‌زد. با کنار هم گذاشتن هر سه تکه، تمام داستان حالتی اغراق‌آمیز می‌شد و بی شک یک نمایش مضحک.
- مطمئنی رفتی بیرون؟
سوالم را لحظه‌ای، بعد از فرو ریختن اشک‌ش از گوشه گونه روی بالشت، پرسیدم. آنها که در وسط بازی بودند، تحلیل کردن ماجرا برایشان دشوار بود. احساسات متفاوت محیط، جوری گرفتارشان کرده که نمی‌توانستند عاقلانه شرایط را بسنجند. هنوز در مدار احساس چرخ می‌خوردند.
- چرا مطمئن نباشم؟ یعنی فکر کردی همشون رو از خودم در آوردم؟
- نه. اما چرا هر سه نفرتون یک اتفاق تلخ رو تجربه کردین و برگشتین؟
- چون دنیا جای بی رحمیه.
- مگه اینجا نیست؟
- اینجا با واقعیت فاصله داره.
دستم را روی دست‌ش که اندازه یخ‌های چندین ساله سرد بودند، گذاشتم. دوست نداشتم به افکار سطحی و اشتباهش، پوزخند بزنم اما لحنم، کم از پوزخند نداشت.
- چرا فکر نمی‌کنی ممکنه واقعیت رو جوری ساخته باشن تا سمت خیال فرار کنی؟ چرا فکر نمی‌کنی که از حضورت توی واقعیت می‌ترسن؟ از فهمیدنت، از کشف کردن حقیقت. وقتی تو خوابی، دنیای واقعی دست اونا می‌چرخه.
تانیا دیگر چیزی نگفت. به گمانم نفهمیده بود ماجرا از چه قرار است. و شاید من هم چندان نمی‌دانستم اما دنبال شک‌هایم می‌رفتم و در هیچ دانستن پوچی، گرفتار نمی‌شدم. اگر لازم می‌شد حتی از عمیق‌ترین لایه خودم شک را آغاز می‌کردم و برای درخت شدن، تنها وجود یک ریشه را حتی به غلط، لازم نمی‌دانستم. گاهی باید از ریشه‌های خودم می‌زدم تا به ریشه‌های حقیقی می‌رسیدم. اما این شجاعتی بود که از درون آغاز می‌شد نه از بیرون.
گرمایی که میان دستمان در جریان بود را احساس می‌کردم. گویا هیچ یک قصد نداشتیم دستمان را پس بکشیم... . چشمانم را بستم و فکر کردم که بیداری محض، جنون می‌آورد و جنون آیا یک آگاهی هست یا نوعی شک در اصالت آگاهی؟
19 شهریور یک شنبه
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #42
پارت 38

***
راوی
اتاقی که تک و تنها در آن نشسته بود، شباهتی به اتاق رئیس نداشت. جایی تاریک بود که بوی گرد و غبار می‌داد و ذرات در اطراف گلویش پرسه می‌زد. اطرافش را قفسه‌های سیاه و خالی از اشیاء در بر گرفته بود و قفسه‌ها، اتاق را به مسیرهای باریکی تقسیم کرده بودند. پنجره‌ای که شیشه کدر و زرد رنگی داشت هم، در انتهای اتاق ، کمی بالاتر بود و اندکی نور زرد از آن به داخل می‌زد.
آرکا، منجمد روی صندلی چرخ‌داری که یکی از چرخ‌هایش افتاده بود و می‌لنگید، نشسته و انتظار می‌کشید. انگشتانش آبشاری منجمد بودند که سرما همچو مهی غلیظ و سفید، از آن خیز برمی‌داشت. پاهایش را به یکدیگر قفل کرده بود تا لرزش نامحسوس را احساس نکند. از وجود سنگین خود روی صندلی، هراس داشت. از بودن‌اش که طول و عرض عمر دیگران را به آتش می‌کشید و اکنون بوی خاکستر می‌داد.
بالاخره بعد ساعت‌ها، در باز شد و فرانسیوس، با همان تیپ اسپرت و ورزشی، و شلواری که خاک رویش نشسته بود، ظاهر شد. به نظر برای تعویض لباس ، زمان جدا نکرده و سریعاً می‌خواست آرکا را ببیند. در اتاق تنها یک صندلی وجود داشت و فرانسیوس همان‌طور سر پا، مقابل آرکا قرار گرفت. چینی به دماغش انداخت و چشمانش را ریز کرد و عطسه بلندی از دهانش بیرون جست.
- لعنت به اینا. اتاق بهتری نبود واسه بازجویی انتخاب کنن؟
آرکا، اهمیتی به سوال پرسیده شده، نداد و منتظر ماند تا مکالمه‌ای که قرار بود انجمادش را بخار کند، آغاز شود. او همان شبی که همسرش را به قتل رساند، کنار خاکی که دفن‌ش کرده بود، نشست و همین انجماد آشنا و کشنده را به جان خرید. چنان در خود می‌لرزید و استخوان‌هایش درد می‌کرد که انگار معتادی گوشه قبر است. جاده تاریک و خلوت بود. اما اگر حتی یک رهگذر از آنجا عبور می‌کرد، او را با نعشه بدبخت، یکی می‌دانست. هرچیزی، زیادیش، کرخت کننده بود. گرمای زیاد، سرمای زیاد! آرکا که دقایقی پیش روی شعله وسیعی بر فراز خشم، جولان می‌داد، سست و بی حس، جوری یخ زده و سرد افتاده بود که انگار باید حمل‌ش می‌کردی به یک تابوت. فرانسیوس، جلوتر آمد و به آبیه یخ زده در چشمان آرکا، خیره شد.
- قتل زنت زیر زبونت مزه کرده بود، خواستی دوباره امتحانش کنی؟
سد شکسته شد و جریانی از شعله، بیرون جست. آرکا دندان‌هایش را روی یکدیگر فشرد و خواست بلند شود که فرانسیوس، با دست او را روی صندلی هل داد.
- بشین پسر. تو چه بلند بشی چه نشی، قدت کوتاه‌تر از قدرت منه.
- حق نداری درباره زنم حرف بزنی.
- ولی تو حق داشتی بکشیش احتمالاً. تو دو نفر رو کشتی و حالا به نظرت چطور باید مجازات بشی؟
آرکا از موج بی حسی به حس و دوباره به بی حسی باز می‌گشت. جایی که بحث از مُردن و زجر کش شدن می‌شد، دیگر چیزی برایش مهم نبود. مرگ شاید می‌توانست زنجیر زندگی را از گلویش باز کند. دست‌ش را روی موهای خیس از عرقش کشید و آنها روی چشمانش ریخت تا فرانسیوس، نتواند چیزی از او، صید کند. صدای خش‌دار و خسته‌اش ، بلند شد.
- مهم نیست. هرکاری می‌کنی بکن.
فرانسیوس، با ذوق دستانش را به یکدیگر کوبید و لبخند ژکوندی، به لب زد. با ذوق و شوقی سرشار، به تندی، چیزی که در ذهنش بود را به زبان آورد.
- خب باید زنده بمونی. آدمایی مثل تو نباید بمیرن آرکا. زندگی بدترین مجازات واسه آدم گناهکاره.
- خب؟
- و مواجه شدن با گناهت، زندگی کردن با اونا، خوردن غذای مسمومی که خودت درست‌ش کردی، بدترین مجازاته.
آرکا ابرویش را بالا انداخت و منتظر ادامه سخنان فرانسیوس ماند. این‌بار لحن فرانسیوس تغییر کرده بود. به پنجره پشت سر آرکا نگاه می‌کرد و با غمی عمیق، چشمانی که انگار به گذشته خودش خیره شده باشد، صدای بغض‌دار و ضعیفی را از دهانش بیرون می‌آورد.
- منم مثل توئم آرکا اما با یک فرق کوچیک. تو قتل می‌کنی و بابتش زجر می‌کشی و از خودت متنفر میشی. اما من قتل می‌کنم و ازش لذت می‌برم. اذیت کردنت واقعاً خوشحال کنندست!
- پس وقتی هردو مجرمیم، چرا مجازاتم می‌کنی؟
- چون خوشحالم می‌کنه.
فرانسیوس، دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و به فکر فرو رفت. چهره‌اش جوری مچاله شد که انگار داشت دردناک‌ترین تصویر ممکن را در ذهنش مجسم می‌کرد و بلافاصله، لبخند پت و پهن‌اش ظاهر شد.
- می‌دونی داشتم به چی فکر می‌کردم؟
آرکا، نه‌ای بی حوصله به زبان آورد و پشت سرش، آه کشید. انگار وضعیتی که در آن بود، به شدت خفقان‌آور بود. در تنگنا مانده و تنها می‌خواست هرچه که هست، به زودی تمام شود.
- به این فکر می‌کردم که...
دوباره سکوت. آرکا سرش را بالا گرفت و به چهره پر از شیطنت فرانسیوس خیره شد. انگار با بچه‌ای طرف بود که می‌خواست هرطور شده تمام لذتش را از کلافه کردن آن، به دست بیاورد. حتی از یک لحظه‌اش دریغ نمی‌کرد. گویا واقعاً این قضیه بازی و سرگرمی خوبی به حساب می‌آمد. چطور در اولین دیدار فکر کرده بود او مردی متشخص و دانشمند است که می‌خواهد زندگی دوباره‌ای به آنها بدهد؟ حتی زمانی که تعریف می‌کرد بعد از بیرون آمدن از دستگاه، کشته خواهند شد، جوری می‌گفت انگار زنده ماندن برایشان دردناک خواهد بود. پس مرگ، یک لطف به حساب می‌آید. آرکا بلند شد و سمت فرانسیوس هجوم برد. دستش را دور گردن‌ش حلقه کرد و با صدای بسیار بلند و لرزانی که دیگر قادر به کنترل کردنش نبود، غرید.
- حرف بزن.
فرانسیوس جدی شد و دستان آرکا را محکم گرفت و از دور گلویش کنار کشید.
- کاری می‌کنم هر روز کشته شدن و زجر کشیدن زنت رو ببینی. بارها و بارها و بارها و بارها و... تا وقتی زنده‌ای.
- چطوری؟
- توی دستگاهم.
آرکا به وضوح، لرزید. پاهایش چنان به لرز افتاده بود که نتوانست ثابت بماند و روی زمین نشست. اشک‌ها روان و شفاف، روی زمین می‌ریختند.
- این کارو باهام نکن.
فرانسیوس اما می‌خندید. از دیدن ضعف، چنان لذتی می‌برد که تمام وجودش پر از شور و شعف شده بود. آرکا پارچه شلوار فرانسیوس را گرفته و سرش را بالا آورده و التماس می‌کرد. این تصور که تا ابد معشوقه‌اش را در حال زجر شدن ببیند، چنان آزارش می‌داد که از درون برای هزاران بار کشته می‌شد. با گلویی که به خاطر فریادهای زیاد، به سوزش افتاده بود، صدای ضعیف و خراشیده‌اش را برای التماس کردن، به گوش فرانسیوس می‌کشید. ذوقی لذت بخش، مانند نسیم بهاری خوش بو، در درون فرانسیوس، به پا شده. صدای خنده‌های دیوانه کننده‌اش با صدای گریه‌های آرکا، در هم آمیخته بود. بعد از اینکه لذت کاملش را برد، با لگدی بلند، آرکا را کنار کشید و قبل از خارج شدن از اتاق، گفت:
- بهت خوش بگذره.
در را بست و در طول راهرو سمت گریس که بیست قدم آن طرف‌تر منتظر ایستاده بود، رفت و گفت:
- اون یک قاتل بد صفته. خودت می‌دونی چی کار بکنی گریس. به خوبی مجازاتش کن.
- فقط رو صحنه زجر کشیدن همسرش متوقف کنیم دستگاه رو؟
- دقیقاً. اما زجر به مدل‌های مختلف. به بقیه اشخاصی هم که توی تظاهرات بودن، بگو فردا دستگاهشون آماده میشه.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #43
پارت 39
***
مدلین

مقابل سازمان AL قرار گرفته بودیم. باد به تندی می‌وزید و ما را از دم تیغ سرعتش، می‌گذراند. پاهایم را محکم روی زمین خاکی گذاشته و سنگین ایستاده بودم تا باد جابه‌جایم نکند. همگی مقابل گریس قرار گرفته و منتظر بودیم تا مرحله پنج را هم برایمان شرح بدهد. طبق معمول هیچ تصوری از مرحله پنج و اتفاقات پیش رویم، نداشتم. آنها هربار از دری تازه وارد می‌شدند و مسیری جدید پیش رویمان می‌کاشتند که کافی بود دیر از مسیر بالا برویم تا طعمه گرگ‌های گرسنه زمان شویم. خوب بود! با آن دستگاه دیگر هیچ محدودیتی نداشتند و دست‌شان برای بازی دادن ما، باز بود.
گریس، خط چشم سیاه و کلفتی به پایین چشمان کشیده‌اش زده بود و صورتش را برنزه کرده بود. با اخمی زیرکانه که پیشانیش را شبیه هلال ماه می‌کرد، نگاهش بین ما در گردش بود. تار موهای سیاه و کوتاه را با گیره از بالا بسته بود و یک طرف موهای بلندش را که تا شکم می‌رسید، رها و باز گذاشته بود. به نظرم یک نوع احساس خلاصی و آزاد شدن در او جریان داشت. هرچند که خود را با آن اخم سفت و سخت گرفته بود، اما حرکاتش دیگر سرسختانه نبودند.
گریس دست‌هایش را به یکدیگر کوبید تا همه متوجه او باشند.
- شما رو وارد یک اتاقی می‌کنیم و ماموریت‌هاتون رو این بار در دنیای واقعی انجام میدین.
شروع می‌کند به قدم زدن و گرد و خاکی که سمت چشم‌هایش هجوم می‌برد، اصلاً مانع باز ماندن چشم‌ها نمی‌شود. چنان مشغول توضیح دادن است که انگار چیز دیگری مهم نیست.
- بعد تموم شدن مراحل، قرار بود به دو گروه تقسیم بشین. یکی از گروه‌ها به سازمان لاپوشان می‌پیونده و افرادی که از دستگاه خارج میشن رو می‌کشه. یکی از گروه‌ها به سازمان AL می‌پیونده و توی آزمایشگاه روی دستگاه‌ها کار می‌کنه و با اجزاء اونا و چطوری کار کردنش و دادن برنامه به این دستگاه‌ها، آشنا میشه. امروز که به اتاق فضای مشترک وارد میشین، دقیقاً به دو گروه تقسیم می‌شین و این کارهای گفته شده رو انجام میدین. اگر موفق شدین، عضوی از ما هستین و اگر نه، از سازمان خارج میشین.
همه با چنان دقتی گوش می‌دادند که انگار واقعاً باید تمام تلاش خودشان را بکنند تا در این سازمان بمانند. مسئله این است که من مطمئنم حتی اگر موفق نشویم باز قرار نیست این سازمان رهایمان کند. حتماً افراد ناموفق به سیاه‌چاله دستگاه آنها سقوط کرده و بعد از چندین سال زجرکش شدن، از دستگاه خارج می‌شدند و بعد، بنگ! گروه جدیدی که سازمان آورده، آنها را به قتل می‌رساند. این چرخه ادامه داشت. حتی مطمئنم ایتن و تانیا و آرژین، هرگز از این سازمان خارج نشده‌اند اما هیچ دالی را به عنوان دلیلی برای سخنانم، در اختیار ندارم که دهان باز کنم و با حقیقت خودم، آرایش تمام اعضای این سازمان را بشورم و ببرم.
درهای بزرگ و آهنین که باز شدند، همه در صف‌های سه نفره، وارد سازمان شدیم. دورتادورمان را نیروهای سیاه‌پوش در بر گرفته بودند و گریس، جلوتر از همه حرکت می‌کرد. این بار به جای سوار شدن به آسانسور، سمت پله‌ها رفتیم و درواقع به زیرزمین سازمان وارد شدیم. هرچه بیشتر پیش می‌رفتیم، تاریکی و سرما هم بیشتر می‌شد. انگار وارد سردخانه سیاهی شده باشیم. صدای ویژ ویژ بلند دستگاه‌ها می‌آمد درحالی که تا به الان هرگز از دستگاه‌های خودمان، چنین صدایی را نشنیده بودم. وارد راهروی طویلی شدیم که با چراغ‌های کم نور زردرنگ روشن مانده بود. دو در بزرگ و چوبی، یکی در سمت چپ راهرو و دیگری سمت راست، قرار داشت. گریس وسط راهرو ایستاد و گفت:
- دو گروه میشین و هرکدوم به یک در میرین. ایتن، پایپر، تانیا، ماتیاس، سمت اتاق راست برین.
گریس سرش را سمت من چرخاند و گفت:
- مدلین، لئو، ژینوس، لیلین، سمت چپ برین.
گریس دستش را روی شانه آرژین گذاشت و گفت:
-تو با من بمون.
نگاه نگرانم، روی صورت آرژین زوم بود. چه دلیلی می‌توانست داشته باشد که او را با ما نفرستند؟ چه چیزی در سر این اشخاص سوسک مغز، می‌گذشت؟ آرژین، مانند گناهکارانی که خود به خطایش پی برده باشد، شانه‌هایش خمیده شده و لب‌هایش را محکم روی هم فشرده بود. چهره استخوانی و سفیدش، کوچک‌تر و ضعیف‌تر دیده می‌شد. برای یک لحظه، با چشمان سیاه و براقش، نگاهم کرد اما فقط یک لحظه! چنان نگاهش را پایین کشید که احساس کردم ممکن است مردمک‌هایش روی زمین بیفتد. اما مگر آرژین چه اشتباهی کرده بود که گریس از بازوی او محکم گرفته و خودش هم شبیه بدبخت‌های بازنده رفتار می‌کرد؟ اگر من به اتاق سمت چپ می‌رفتم و آرژین را پشت سر می‌گذاشتم، چه بلایی سر او می‌آمد؟
- برو دیگه مدلین.
سرم را چرخاندم و بقیه بچه‌ها را دیدم که زودتر از من اقدام کرده بودند. آخر کدام یک از آنها می‌ماند و برای آینده آرژین نگران می‌شد؟ این‌ها فقط مثل گاوی سرشان را هر سمتی که افراد سازمان می‌گفت، می‌چرخاندند و جز آن، چیز دیگری نمی‌دیدند. پا تند کردم و پشت سر لئو، وارد اتاق شدم. دو نگهبان، در بزرگ را سریع پشت سرمان بستند و حالا ما ماندیم و سالنی بسیار بزرگ و چراغانی. لوسترهای کریسالی و بزرگی بالای سرمان می‌درخشید و میزهای طویل سفید با انواع وسایل و کامپیوترها و سیم‌های رنگی و کاغذ و مداد و خودکار، در سالن قرار داشت. لیلین خودش را روی صندلی چرخ‌دار انداخت و با شوق، چرخ خورد. متاسف بودم که او اکنون دختری بیست و چهار ، بیست و پنج ساله بود و این چنین در شرایط دشوار، رفتار می‌کرد. کسی که با دیدن صندلی چرخ‌دار ذوق کند، به همان تندی هم زندگیش دور سرش می‌چرخد.
مردی که ریش نسبتاً بلند و سیاهی داشت و جای پنجه گربه بالای ابرویش بود، انتهای سالن، ایستاد و با صدای بلندش، سر و صداها را در نطفه خفه کرد. هیکل توپر و ورزشکاریش از زیر لباس چسبان و سیاهش که کم مانده بود پاره شود، به شکل واضحی هویدا بود. تمام دستش که تا آرنج مشخص بود، خالکوبی شده و با خطی عجیب غریب نوشته شده بود. گویا به جای گریس، در این مرحله او راهنمایی گروه را به عهده داشت. صدای بم و کلفتش که انگار از اعماق گلویش بیرون می‌زد را بلند کرد و گفت:
- گروه جدیدی قراره دو ساعت دیگه وارد دستگاه‌ها بشن. توی کاغذهایی که روی میز هستن، زندگی‌ای که اونا دوست دارن، نوشته شده. شما باید اونا رو وارد برنامه دستگاه بکنین. ما انواع دستگاه‌هارو داریم براساس مدت زمانی که قراره افراد داخلش بمونن، میزان واقعی بودن، عمق ماجرا .
لئو: ما هیچی از کارکرد دستگاه نمی‌دونیم. وقتی چیزی رو نمی‌دونیم چطور باید انجامش بدیم؟
آن مرد جلوتر آمد و نزدیک به ما، اندازه یک میز فاصله، قرار گرفت. اکنون که نزدیک‌تر بود می‌توانستم از کارتی که آویزان کرده بود، نامش را بخوانم. خاروس. قبلاً هم این نام را شنیده بودم. دستیار هورام بود.
خاروس لبخندی زد که چندان مشخص نبود چون خطوط لب‌هایش میان موهای پرپشت دور لبش، احاطه شده بود.
- بهتون تاحدودی یاد میدیم که کار رو پیش ببرین. بعد تمرین، قراره رسماً آموزش ببینین.
خاروس در شیشه‌ای را باز کرد و وارد اتاق بسیار سردی که تمام انواع تخت‌ها در آنجا با نور آبی قرار داشتند، شد.
همه نزدیک تختی که هلالی رویش قرار داشت و نور سفیدی به تخت، منعکس می‌کرد، ایستادیم. خاروس به هلال اشاره کرد و گفت:
- وقتی دستگاه رو روشن کنیم این با سرعت خیلی کندی می‌چرخه. این دستگاه مخصوص خواب عمیق با زمان زیاد و بسیار واقعیه. به صورت کلی همه دستگاه‌ها یک ماه بعد خاموش میشن اما ناخودآگاهِ یکی موقع خواب یک ماه رو تبدیل به صدسال می‌کنه و مال یکی تبدیل به یک سال. این از اون دستگاه‌هاست که باعث میشه ناخودآگاه زمان رو کند سپری کنه. و حس واقعی بودن بیشتری به فرد میده. درد بیشتر، شادی بیشتر، و لذت بیشتر.
لیلین دستش را روی چانه‌اش گذاشت و پرسید:
- ما اون نوشته‌هارو وارد دستگاه می‌کنیم؟
- وقتی نوشته روی کاغذ رو می‌خونین، اون نوشته رو وارد سیستم نمی‌کنین، احساسی که اون نوشته منتقل می‌کنه به شخص رو، وارد می‌کنین. و با امواجی که به مغز می‌دیم، مغز توی اون فرکانس قرار می‌گیره و اون حس رو عمیقاً احساس می‌کنه.
خاروس دستانش را در هوا تکان می‌داد و با آب و تاب بیشتری توضیح می‌داد تا ما بهتر قضیه را درک کنیم. اما به صورت کلی احساس می‌کردم مغزم تحمل دریافت این اطلاعات عجیب را ندارد.
- وقتی ما حس گرسنگی رو با امواج منتقل کنیم، شخص توی خوابش حس می‌کنه واقعاً گرسنس.
دستم رابه علامت ایست، نگه داشتم و پرسیدم:
- اینکه شخص توی ویلای لوکس با عشقش زندگی بکنه، چطور با حسی که امواج منتقل می‌کنه، ممکن میشه؟
- این امواج فقط احساس رو منتقل می‌کنن تا همه چیز واقعی باشه. اما ما توی سیستم یک بخش تصویرسازی و فضاسازی داریم. وقتی سر شخص درون کلاه باشه، همه خاطرات و اطلاعات ذهنش مثل تصویری توی سیستم ما پخش میشه و ما اون تصویری که قراره باشه رو انتخاب می‌کنیم.
ژینوس دستانش را پشت سرش قفل کرد و درحالی‌که با پا به جلو و عقب تاب می‌خورد و آرام و قرار نداشت، پرسید:
- من باید حتماً به کاخ رفته باشم تا تصویر کاخ توی ذهنم باشه؟
- نه. حتی اگر با خودت تصورش کرده باشی ما اون تصویر رو می‌تونیم برات بیاریم.
لئو برای اینکه همه چیز را جمع بندی کرده باشد، گفت:
- پس یک بحش انتقال احساس از طریق امواج این هلاله. یک بخش تصاویره با اون کلاه.
خاروس سرش را به نشانه تایید تکان داد و تاکید کرد که مسئله تندی یا کندی زمان هم به میزان چرخش هلال بستگی دارد. هرچه سرعت چرخش هلال بیشتر باشد و احساسات به تندی دریافت شوند، فرد احساس می‌کند زمان زودتر می‌گذرد اما هرچه دیرتر این احساسات دریافت شوند و هلال آرام بچرخد، انگار زمان به آهستگی سپری می‌شود.
سمت دستگاه دیگری رفت و درحالی که دستش را روی لبه تخت گذاشته بود، گفت که این دستگاه تنها امواج و احساسات منفی را می‌تواند منتقل کند. هر احساس بدی که در فرد ریشه داشته باشد، مثل ترسی چندساله ، در این دستگاه روی آن بخش‌های سیاه و حساس مغز انسان تاکید می‌شود و امواج وحشت را بزرگ‌تر از حالت عادی هم نشان می‌دهند و فرد را درون سیاهی ذهن خود، به دام می‌اندازند. سیم‌های سیاه و قرمزی روی تخت قرار داشتند که در نقاط مختلف سر فرد، قرار می‌گرفتند و امواج به صورت مستقیم و پررنگ‌تر و حتی قوی‌تر، وارد ذهن می‌شد. شیشه‌ای که روی تخت بود هنگام قرار گرفتن فرد در آن، کاملاً بسته می‌شد و دما به زیر صفر می‌رسید. یک نوع مرگ مصنوئی که حیات جسم به کمترین درجه خود می‌رسید و قلب کندتر می‌تپید.
سومین و آخرین نوع دستگاه، یک تخت ساده بدون سیم و هلال و هرچیز دیگری بود. تنها یک چراغ دایره‌ای و سفید، بالای بالشت قرار داشت. خاروس دستش را زیر چراغ برد و درباره آن هم نکاتی را توضیح داد. این دستگاه به دستگاه آزاد، ملقب بود. اشخاص با هر احساسی که دقیقاً در همان لحظه داشتند، روی تخت دراز می‌کشیدند و فقط همان احساس مورد تاکید و بزرگ‌نمایی قرار می‌گرفت و چیزی که در آن روز فکرشان را درگیر کرده بود، به خوابشان می‌آمد. مدت سپری زمان در این دستگاه بسیار کوتاه بود و همه چیز تند پیش می‌رفت و میزان واقعی بودن و عمق آن هم کم بود. می‌توانست یک بهشت باشد یا جهنم. بستگی به ذهن شخص داشت. حتی اشخاص می‌توانستند خوابشان را خودشان کنترل کنند اگر به آن میزان از قدرت ذهنی و تسلط به ناخودآگاه می‌رسیدند و مطلع می‌شدند که در جهان خواب هستند. خاروس سپس برای مدتی سکوت کرد و نگاهش را میان چهره‌های مبهوت و متعجب و سرگردان اعضا، چرخاند. من که بی احساس و خنثی، به نقشه فرارم از سازمان فکر می‌کردم و چندان درگیر این دستگاه‌ها نشده بودم اما لئو که به کفش‌هایش خیره بود، قشنگ داشت همه ماجرا را یکی دوتا می‌کرد. لیلین دستش را روی سیم‌ها می‌کشید و حتی متوجه سکوت خاروس نشده بود.
بقیه هم وضع بهتری نداشتند. خاروس که تا این لحظه با لحنی گرم و مشتاق، مشغول توضیح دادن بود، به یک باره سرد و خشک به در اشاره کرد و گفت:
- کارتون رو زود شروع کنین. باید تشخیص بدین کدوم نوشته رو به کدوم دستگاه باید بدین و چه احساساتی باید با امواج منتقل کنین و مدت زمان رو روی چی تنظیم کنین و اینکه پایانش رو شما تعیین می‌کنین چی بشه یا می‌سپرین به خود ناخودآگاه.
سپس فریاد بلندی زد که باعث شد همه از فکر خارج شوند و دست بجبانند.
- زود باشین!
به تندی از اتاقی که تخت‌ها قرار داشتند خارج شدیم و به همان اتاق اولیه که محل دادن برنامه‌ها بود، رفتیم. اتفاقاتی که در دستگاه‌ها رخ می‌دادند همگی در این اتاق مدیریت و سازماندهی می‌شدند. هرکس یکی از کاغذهای کوچک را برداشت و سمت میز خودش رفت. ژینوس که کاغذش را می‌خواند، با صدای آرامی پرسید:
- همه کارهای یک نفر رو خودمون می‌کنیم؟ انتخاب تصویر و زمان و احساس. یا تقسیم بندی می‌کنیم؟
خاروس سمت در خروجی رفت و قبل از کوبیدن در و خارج شدن، تاکید کرد که هر شخص برای یکی از ماست و همکاری‌ای وجود ندارد. اما سخن آخرش که با یک اشتباه اخراج می‌شویم، تنش بیشتری میان اعضای گروه انداخت. اکثریت در اضطراب کاغذهایشان را می‌خواندند و نمی‌دانستند قدم اولی که باید بردارند چیست اما لئو، مانند همیشه نسیمی از آرامش در اطرافش پراکنده بود. کراوات سیاهش را شل کرد و آستین لباسش را بالا زد. موهایش را با دست عقب شانه زد و کاغذ را برداشت و مقابل چشمانش گرفت. با دقت به لرزش دستش روی کاغذ نگاه می‌کردم اما هیچ لرزشی در کار نبود.
کاغذ خود را با خطی کج و کوله که مشخص بود با عجله نوشته شده، برداشتم.
آرکا پسری سفید پوست و چشم آبی که خشونت زیادی دارد و عشق خود را به قتل رسانده و همچنین زمانی که برای فرار از این اتفاق به سازمان آمد، یکی از اشخاص سازمان را هم به قتل رساند. تصویری که باید ساخته می‌شد، زجرکش شدن همسرش بود. باید او را در جایی قرار می‌دادم که دست و پایش بسته باشد و هیچ کاری از دستش برنیاید و فقط شاهد باشد. او در عین حال که خشونت زیادی داشت اما از کاری که می‌کرد راضی نبود و دوست نداشت کسی را به قتل برساند.
یعنی باید او را در دستگاهی که گودال سیاه ذهن انسان را پررنگ‌تر می‌کرد و درد بیشتری ایجاد می‌کرد، قرار می‌دادم. دستم را روی دکمه سبز کنار میز فشردم که هولوگرام‌هایی از تصاویر ذهنی آرکا، ظاهر شد. او از شبی که همسرش را به قتل رسانده بود، وحشت داشت. درست مانند من... .
شنبه. یک مهر
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #44
پارت 40
***
آرکا

با وجود اینگه انگار همه چیز عادی بود، اما یک چیزهایی سرجایش نبود. باران به تندی می‌بارید و پنجره‌ها ناله می‌کردند. صدای سوختن هیزم در آتش میان صدای تفنگی که از تلوزیون برخاسته بود، گم می‌شد. خانه نیمه روشن بود و من در کاناپه مقابل تلوزیون نشسته بودم و قهوه به دست، با چشمانم دنبال ماری می‌گشتم. احساس می‌کردم با وجود تمام صداهای انباشته در خانه، سکوت خفقان‌آوری از در و دیوار فرو می‌چکید. برای لحظه‌ای نگاهم روی شومینه مکث کرد و اصلاً نمی‌فهمیدم در تلوزیون چه می‌گذرد و آن تفنگ‌ها مرگ چه کسی را می‌خوانند. بوی تلخ قهوه با بوی شیرین عطر ماری، ترکیب شد و تازه فهمیدم که بالاخره آمده تا کنارم بنشیند. لیوان را روی میز گذاشتم و صدای تلوزیون را کم کردم.
ما هیچ وقت انقدر فاصله نداشتیم که سکوتمان به بیشتر از چند دقیقه برسد چه برسد به اینکه امروز کلاً هرچه سعی کردم با او ارتباط بگیرم، مدام فرار می‌کرد. کاملاً سمتش مایل شدم و دستم را روی پشتی مبل و کمر ماری گذاشتم. با حالت جدی و سوالی نگاهش می‌کردم اما او به تلوزیونی که صدایش به زور در می‌آمد، زل زده بود.
- ماری؟ چیزی شده که از دستم ناراحتی؟
بالاخره برگشت سمتم اما لب‌های صورتیش تکان نخورد. پلک که می‌زد، انگار شرمساری و ناراحتی و درد بزرگی از چشمانش، بیرون می‌ریخت. هیچ اشکی در کار نبود اما خط نگاهش چنان سوزی به دلم زد که انگار این خطوط همه به نیستی منجر می‌شدند. شاید هم امروز به خاطر باران، طوفانی که از صبح به راه بود و کارهای بی وقفه اداره، حالم خوش نبود و همه چیز را بد تعبیر می‌کردم. شاید کلاً امروز صبح کج و کوله شروع شده بود و تصاویر سقوط را برایم تداعی می‌کرد. من گاهی زیادی متوهم می‌شدم. دستم را جلو بردم و ماری را سمت آغوشم کشیدم. سرش را روی سینه‌ام فشردم و چانه‌ام آرام بالای سرش قرار گرفت. اما بدنش چنان سفت و سخت بود که انگار می‌خواهد مرا پرت کند و از آغوشم فرار کند. یخ زدم! سریع از خودم جدایش کردم و دستم را روی بازوانش گذاشتم.
- حرف بزن ماری. چی شده؟ چرا امروز با من اینجوری‌ای؟
بالاخره اشک ریخت. اما من هیچ کاری برای غمگین شدنش نکرده بودم! ابداً هیچ کاری! حتی طبق معمول با دسته گل به خانه آمدم و تا دیدمش، آغوشم سَرایش شد.
- آرکا من باید یک واقعیتی رو بهت بگم.
صدایش تو دماغی و ضعیف بود. هیچ‌گاه تا به این حد ضعیف ندیده بودمش. اما باز باید آرام می‌ماندم و شرایط را کنترل می‌کردم هرچند همیشه با دیدن غمش دست و پایم را گم می‌کردم. اشک‌هایش را پاک کردم و درحالی‌که گونه‌اش را نوازش می‌کردم، گفتم:
- جانم عزیزدلم؟ بگو. چی انقدر اذیتت کرده؟
گویا با مهربانیم غمش بیشتر می‌شد. صدای هق هق‌ش آنقدر بلند شد که صداهای دیگر را در خود شکست. تنش به تندی می‌لرزید و نگاهش از من چنان فراری بود که حتی به سقف خانه می‌چسبید اما به من، اصلاً! آهی کشیدم و عقب‌تر رفتم تا راحت سخن بگوید. داشتم از بی صبری می‌سوختم و آتش خشم کم کم شعله‌ور می‌شد اما نگاه صبور و چهره آرامم را حفظ کردم.
- آرکا من هیچ وقت نمی‌خواستم باهات این کارو بکنم باور کن که دست خودم نبود.
سکوت کردم و هرچند این حرف‌ها بوی سخت، ترشی می‌دادند اما صورتم را مچاله نکردم. همچنان گشاده رو و مهربان بودم.
- من عاشق یکی دیگه شدم آرکا. و نمی‌خوام بهت خیانت کنم برای همین، ازت جدا...
- باشه بسه.
صدایم آرام بود اما می‌لرزید. نمی‌دانم فکم هم می‌لرزید یا نه اما به گمانم اصلاً ترسناک نبودم چون ماری با تمام وقاحت ادامه داد.
- اون همکارم بود و ما همش باهم می‌رفتیم مسافرت و روی پروژه‌ها کار می‌کردیم. اوایل به خودم می‌گفتم تو عاشق نیستی تو همسر آرکایی. اما وقتی اونم بهم نزدیک شد فهمیدم ماجرا به همین آسونی‌ها نیست و من واقعاً عاشقش شدم.
دستم را روی پیشانیم گذاشتم و سرم را پایین انداختم. نمی‌دانستم این شوخی کجایش بامزه بود که باید در شب سالگرد ازدواجمان چنین کاری می‌کرد. البته تعجبی نداشت. پست‌های مزخرف یوتوب و اینستا تاثیر خود را گذاشته بودند. می‌خواست واکنش من را ببیند و عصبیم کند و بعد بخندد و کادویی که پشتش قایم کرده به رخ بکشد. اما با این حال ترسناک بود.
- ماری، حس نمی‌کنی شوخیت بی مزه و مسخرست؟ همین شوخی رو باهات بکنم چه حسی پیدا می‌کنی؟
عمداً آرام سخن می‌گفتم تا مثل قبل سرش را جلو بیاورد و سعی کند صدایم را بشنود و در همان بین به سرعت ببوسمش اما گردنش را جلو نکشید. همان‌طور صاف ماند و نگاه شرمنده‌اش را به حلقه‌ای که در انگشتش می‌درخشید، دوخت. آب دماغش را بالا کشید و با بغضی که صدایش را می‌لرزاند، گفت:
- دست خودم نبود آرکا. یهویی شد و دلم لرزید. من تو رو هم دوست دارم اما هیچ وقت عاشقت نبودم.
زیادی واقعی بود. او همیشه مابین نقش بازی کردن‌هایش، خنده‌اش می‌گرفت. سریع خودش را لو می‌داد. هیچ‌گاه موفق به کنترل خنده نمی‌شد. نه نه! ماری عاقل‌تر از آن بود که سالگرد عروسیمان چنین شوخی مضحکی با من بکند. سرم را بالا آوردم و مستقیم به صورتش زل زدم. چشمانم در اجزای صورتش می‌دوید و به دنبال انکار این ماجرا بود. نیمچه لبخندی، پوزخندی، چاله گونه ریزی و یا سرخ شدن صورت در اثر فشار نخندیدن. هیچ! تنها شرمندگی بود و بالا کشیدن آب بینی و اشک‌هایی که خوب بلد بودند چطور مرا بسوزانند. دیگر کنترلی روی خودم نداشتم و این واقعیت چنان به سرم کوبیده شده بود که گیچ و منگ، زندگیم را تار می‌دیدم.
- پس اون همه عاشقتم گفتن‌ها و من بدون تو میمیرم‌ها و حتی یک دقیقه نبینمت دلم واست دیوونه‌وار تنگ میشه و... اینا چی بود؟ شعر؟ کی اول سمت کی رفت؟ کی گفت اگر باهام ازدواج نکنی خودکشی می‌کنم؟ کی می‌گفت فاصله روانیم می‌کنه؟ کی بود که اون همه لیلی بازی در می‌آورد؟ کی اول شروع کرد ماری؟
سوال آخرم با چنان فریادی همراه بود که ماری لرزید و خود را عقب کشید. پوزخند تیزی زدم. دستم وحشیانه لایه موهایم حرکت می‌کرد و فقط می‌خواستم کلافگی‌م را از سرم بیرون بیندازم و تمام این احساسات را از موهایم بیرون بکشم انگار که تمام سنیگنی جهان به موهایم چسبیده باشد.
- الان فقط دوستم داری؟ رفتی عاشق همکار دو روزت شدی؟ منم دختر و همکار زیاد دورمه. جواب اعتمادم این شکلی بود پس؟
بلند شدم و دور خانه تند تند شروع کردم به راه رفتن. پذیرایی مستطیلی زیاد هم بزرگ نبود که خوب رژه بروم و از احساسات ویران‌کننده‌ام فرار کنم. ماری روی مبل نشسته بود و همچنان به حلقه‌اش خیره نگاه می‌کرد. چقدر دروغ و دغل؟ چطور انقدر با احساس و عشق و حرارت می‌توانست بگوید عاشقم است؟ اکنون چطور با بی شرمی تمام دم از عشق دیگری می‌زند؟ آن هم در روزی که سالگرد ازدواجمان بود و او می‌خواست ازدواج کنیم نه من.
- ماری واسه بار آخر بهت فرصت میدم هرچی گفتی پس بگیری.
صاف پشت به تلوزیون و مقابل ماری ایستادم و دست به سینه، منتظر ماندم. او هم بلند شد و مقابلم قرار گرفت. اشک‌هایش را با کف دست پس زد و با جسارتی که تا کنون از او ندیده بودم و صدایی بلند و محکم، گفت:
- می‌خوام ازت جدا بشم آرکا.
صدایی از من در نمی‌آمد. احساس می‌کردم اگر دهان باز کنم میان کلامم گریه‌ام بگیرد و زمین بیفتم. تند تند نفس می‌کشیدم تا اشک نریزم ، تا به آغوش نکشمش، تا التماسش نکنم، تا فریاد نکشم و نگویم بدون تو واقعاً میمیرم. صدای ضعیفی که به زور شنیده می‌شد از دهانم بیرون جست. اختیاری روی کلمات نداشتم و فقط گفتم بی آنکه بدانم چه می‌گویم.
- برو.
ماری سرش را جلوتر آورد تا بهتر بشنود اما من تنها یک بار می‌توانستم بگویم. همان یک بار هم روحم از تنم کنده شد و دیگر احساس نمی‌کردم وجود خارجی‌ای داشته باشم. به لب‌هایم خیره ماند و پرسید:
- برم؟
دوباره چیزی نگفتم.
- متاسفم آرکا.
متاسف! می‌خواستم مشتم را چنان روی صورتش خالی کنم که بفهمد تاسف واقعی چه شکلی می‌شود. به آرامی حتی بدون برداشتن کیف و چمدان و هر چیز دیگری، سمت در رفت. چاقویی که روی میز بود، داشت حرف می‌زد. نمی‌دانم شاید دستانم برای خودم نبود و یا شاید او بدجور مرا آتش زده بود. تنها همین را فهمیدم که به تندی چاقو را برداشتم و سمت ماری انداختم و دقیقاً به سینه‌اش خورد. ماری مات و مبهوت نگاهم کرد و روی زمین زانو زد. به سمتش دویدم و چاقو را از سینه‌اش در آوردم. چشمان گشادش به چشمانم دوخته شده و لب بازش می‌لرزید اما بی کلمه بود.
- منم متاسفم ماری.
چاقو را در قلبش فرو کردم و در آوردم و دوباره فرو کردم و دوباره در آوردم و بارها این کار را انجام دادم تا فهمیدم او را برای همیشه، از دست دادم.
***
مدلین
بی رحم و کثیف می‌شدم تا خودم را نجات بدهم. چاره‌ای نبود. یک بار تصاویر شکنجه شدن همسرش را ساختم و یک بار هم تصویر معاشقه همسرش با شخص دیگر را. همه این‌ها را به دستگاه دادم و احساس داغانی که می‌توانست داشته باشد به امواج رساندم و همه این‌ها را به دور کند، گذاشتم. جوری که حرکت درد در اجزای تنش را به آرامی احساس کند و به آرام‌ترین شکل ممکن زجرکش شود. بعد فهمیدن تمام اتفاقی که آن شب برایش رخ داده بود، هولوگرام‌ها را خاموش کردم و گوشه‌ای ایستادم تا بقیه هم کارشان تمام شود. لئو سخت مشغول بود و به تندی چیزهایی می‌نوشت. ژینوس هنوز درحال تماشا کردن بود اما لیلین سعی داشت تصور کند که در آن لحظه چه احساسی به او دست می‌دهد. ما باید واقعاً با تمام قدرت آن لحظه را احساس و لمس می‌کردیم تا تمام احساساتی که به دستگاه می‌دهیم، بسیار واقعی به نظر برسد.
با شنیدن صدای شکمم، دستم را رویش گذاشتم و صورتم را جمع کردم. چه زمانی کارشان تمام می‌شد؟ گرسنگی و ضعف امانم را بریده بود.
دوشنبه 3 مهر
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #45
پارت 41

***
آرژین

پس از آنکه با آسانسور به طبقات بالاتری رفتم ، تازه متوجه شدم قرار نیست همراه با بقیه در این مرحله شرکت کنم. آن بالا خبری از تمرین و آزمایش و چیزهای دیگر نبود. سه جفت چشم ریزبین و مشکوک، دور میز مستطیلی و سیاهِ بلندی، جمع شده بودند و مرا که در انتهای میز بودم، نظاره می‌کردند. صدای بادی که تن برگ را زیر دندان گرفته بود، و شاید صدای چرخیدن سکه روی میز، تنها صدای حاضر بود. آنها می‌خواستند من شروع کننده باشم. یک جورهایی می‌دانستم برای چه اینجا هستم اما دوست داشتم بنا را بر این بگذارم که از دنیا بی خبرم و آنها باید سوال اولیه را بپرسند.
همیشه در برخورد با همکاران و دوستانم، و حتی در گپ و گفت ساده با یک غریبه در اتوبوس، این جمله را که انسان‌های دانا، عمرشان برعکس علمشان است، می‌شنیدم. و همیشه تمام آنها، با نگاه کردن به تخم چشمانم، این جمله را می‌گفتند انگار که می‌خواهند سخنشان را در قرنیه نگاهم بکارند تا به هرچه که می‌نگرم، ندانم چه می‌بینم! مدلین هم مثل من بود و او حتی باهوش‌تر از من بود اما جسارتی که او داشت را من نداشتم. هرچند دقیقه یک بار، آب گلویم را جوری قورت می‌دادم که صدایش را نشنوند و تمام موهای تنم سیخ مانده بود. شبیه جوجه‌تیغی‌ای بودم که به جای گلوله شدن، تیغ‌هایش را آماده کرده بود.
حتی با وجود اینکه من از سازمان خواستم بروم اما مدلین ماند، باز نمی‌توانستم این کارش را یک نوع ترس تلقی کنم. شاید اگر مقابلم می‌لرزید، باز دلیلی برای لرزش می‌آوردم اما آن ترس نبود.
هورام دستش را روی میز گذاشت و به یکدیگر قفل کرد و گفت:
- آرژین می‌خوایم درباره اتفاقی که خارج از سازمان واست افتاده، باهات صحبت بکنیم. نگران نباش ما با تانیا و ایتن هم حرف زدیم.
در این بین به فکر ب×و×س×ه‌ای که با مدلین داشتم افتادم. یعنی متوجه ماجرای بینمان و چیزهایی که رد و بدل شده بود، هستند؟ یعنی مدلین با دهانی پر از آتش و حرکتی خشمگین، سوی آنها رفته بود؟ حتی از اینکه نفس عمیقی بکشم هراس داشتم.
- خب باید چی بهتون بگم؟
فرانسیوس، لیوان آب را سمت من سُر داد و گفت:
- چرا برگشتی؟
لیوان را برنداشتم. نمی‌خواستم لرزش دستم را متوجه شوند.
- زنم بهم خیانت کرد.
هورام چانه‌اش را خاراند و مرموز پرسید:
- قبلاً هم چنین کاری کرده بود؟
سرم را به تندی تکان دادم و گفتم:
- هرگز! اون عاشقم بود خیلی عاشقم بود.
گریس درحالی‌که به صندلی تکیه می‌داد، پرسید:
گریس: پس چرا چنین کاری کرد؟
آرژین: اون عوض شده بود.
هورام: مثلاً چه تغییری؟
فقط برای یک لحظه خواستم دهان باز کنم و بگویم، به رقص علاقه پیدا کرده بود و فیلمی که قبلاً از آن متنفر بود را با من تماشا کرد. اما لبم را گاز گرفتم. به نظرم نگاه هرسه آنها، روی لبم زوم ماند. ع×ر×ق از سر و رویم می‌چکید و موهایم خیس، به پیشانیم چسبیده بود. در این لحظه حتی حرکت سینه‌ام هنگام نفس کشیدن، برایم علامت خطر بود.
- انگار دیگه عاشقم نبود.
فرانسیوس دستش را باز کرد و جوری که انگار بخواهد این عشق را انکار کند، گفت:
فرانسیوس: چطور عاشق بود که توی مدت کم عشقش از بین رفت؟ مطمئنی از اولم عاشقت بوده؟
آرژین: مطمئنم! اون اگر بیشتر از یک ساعت من رو نمی‌دید، بی تاب می‌شد.
فرانسیوس: شایدم همش بازیه.
نتوانستم صدایم را کنترل کنم. فریادم در اتاق سه بار منعکس شد و تازه فهمیدم که نباید تحت تاثیر مسخره‌بازی‌های آنها قرار می‌گرفتم.
آرژین: هرگز هرگز! اون عاشقم بود.
هورام: چرا فکر کردی دیگه عاشقت نیست؟ فقط به خاطر خیانتش؟ رفتار دیگه‌ای نداشت؟
بی شک اگر مدلین جای من بود، از آنها می‌پرسید که چرا باید به شما توضیح بدهم؟ اما من هرگز چنین جرئتی نداشتم. آنها با این سوالات دنبال این بودند که ببینند توانسته‌اند به خوبی برایم آن جهان را واقعی جلوه بدهند یا نه! شخصیت‌ها را جوری ساخته‌اند که شک کنم یا نه! و بله. زمانی که عشق من و سولینا تا به آن حد افسانه‌ای بود و امواج، تنها می‌توانست ما را به یکدیگر برساند حتی اگر آن سوی جهان بودیم، پس کار این اشخاص در ساختن شخصیت افسانه‌ای سولینا، می‌لنگید. او مرتکب خیانت نمی‌شد چون حتی قبلاً زمانی به من گفته بود که«آنقدر جرئت دارم مقابل صورتت بگویم دیگر نمی‌خواهمت و سراغ شخص دیگری بروم. اما هرگز پشت سرت کاری نمی‌کنم ، خیانت کار انسان‌های ضعیف است» آری. تازه الان داشت قوی بودن شخصیت او، مقابل چشمانم پررنگ‌ و پررنگ‌تر می‌شد. بیش از پیش تشنه بودم که واقعاً از این سازمان خراب شده بیرون بزنم و سولینای واقعی خودم را به آغوش بکشم. می‌خواستم لیوان آب روی میز را بردارم و در سر فرانسیوس بکوبم و با فریاد بگویم از همه چیز خبر دارم. چقدر دلم می‌خواست اما تنها توانستم دستم را مشت کنم آن هم دستی که روی پایم ، زیر میز بود و کسی مشتم را نمی‌دید.
آرژین: خیانت به تنهایی دلیل بزرگی واسه عاشق نبودن نیست؟
هورام سرش را تکان داد و «شایدی» زمزمه کرد.
گریس: ازش نپرسیدی چرا خیانت کرد؟
آرژین: نه واسم مهم نبود.
هورام: تو عاشقش بودی؟
آرژین: هنوزم هستم.
هورام: پس باید می‌پرسیدی.
دستم را لایه موهای خیسم فرو بردم و درحالی‌که تند تند نفس می‌کشیدم، مانند خودش «شایدی» زمزمه کردم.
فرانسیوس: چیز غیرعادی‌ای توی رفتاراش نبود؟
نمی‌شد که نگویم! نمی‌توانستم تا به این حد بزدل باشم. دهانم را باز کردم و بدون فکر کردن به اتفاقات بعد این سخن، گفتم:
آرژین: همه چیز غیرعادی بود حتی اینکه الان شماها این سوالات رو ازم می‌پرسین کاملاً غیرعادیه.
چشمان فرانسیوس گشاد شد و هورام که گردنش پایین بود، چنان به سرعت سرش را بالا آورد که انگار آنچه گفته شده، دیدنی بود. گریس اما لبخند مدبرانه‌ای زد. همان لبخندی که معمولاً برای جمع کردن اوضاع، روی لب‌هایش بود.
گریس: چرا غیرعادیه؟
آرژین: چرا باید انقدر درباره رفتار غیرعادی زنم و اتفاقی که افتاده سین‌جیم بشم؟ دنبال چی هستین؟ دنبال اینکه بدونین من دنیای احمقانه دستگاه شمارو باور کردم یا نه؟ که می‌دونم واقعاً از سازمان خارجم نکردین و به جاش بیهوشم کردین بردین گذاشتین توی دستگاه و یک برنامه‌ای دادین که فکر کنم اون بیرون همه چیز تاریکه و باید برگردم؟ دنبال این هستین نه؟
و ناگهان، دیگر خبری از آن لبخند مدبرانه، نبود.
چهارشنبه 5 مهر
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #46
پارت 42
***
راوی

اتاقی که سمت راست قرار داشت، اتاقی بود با دیوارهایی سرتاسر سیاه. و هیچ چیز در اتاق وجود نداشت جز یک در سفید که خاروس، پشت به آن در ایستاده بود و به اعضا که سرگردان چشم می‌چرخاندند، نگاه می‌کرد.
خاروس: خوب گوش کنین. از این در، چهار نفر خارج میشن. هرکدومشون با یکی از شما همراه میشه و اونارو به مکانی که آدرسش رو بهتون میدم، می‌برین. جوری باید بکشینشون، که انگار خودکشی کردن. متوجه شدین؟ هیچ اشتباهی قابل قبول نیست.
ماتیاس، دست در جیب، با حالتی خنثی ، خاروس را ورانداز می‌کرد و در عین حال در این فکر بود که، نمی‌توانستند همراه آن شخص برای همیشه از سازمان فرار کنند؟ این افراد عجب احمق‌هایی بودند که فکر می‌کردند می‌توانند به راحتی آنها را مطیع خود کنند و دستور بدهند. حتی ماتیاس در این فکر بود که اگر مجبور شد او را بکشد، جوری این کار را بکند که سازمان به کل، لو برود. در انتها، لبخند خبیثانه‌ای، لب‌های ماتیاس را کشید و باعث شد پوست لب‌ خشکش، پاره شود. دستی روی پوست لبش کشید که خون ، نوک انگشتش ظاهر شد.
خاروس به لباس‌های سیاهی که در دستان مرد قد بلند، قرار داشت، اشاره کرد و گفت:
- همتون این لباس‌هارو می‌پوشین. آدرس تو جیب این لباس‌هاست.
ایتن آنقدر محکم موهایش را از بالا بست که چشمان قهوه‌ایش، کشیده‌تر شد. لباس را به سرعت پوشید اما به خاطر اندام برجسته‌اش لباس چنان در تنش چروک شد که انگار دکمه‌ها به زور بسته شده بودند. همه که لباس‌هایشان را پوشیدند، لیوان‌هایی با محتوایی زرد رنگ، در سینی شیشه‌ای، مقابلشان قرار گرفت. خاروس تاکید کرد که حتماً باید محتوای لیوان را کامل سر بکشند بدون اینکه کوچک‌ترین سوالی بپرسند. تانیا از این همه رمز و راز به سطوح آمده بود. لیوانی در دستش بود که باید بدون اطلاع از محتوایش، فقط سر می‌کشید. دستش را دور لیوان حلقه کرد و با دهانی باز که منتظر بود هر آن سخنان تیز و برنده پرتاب کند، رو به خاروس ایستاده بود. ایتن زودتر از همه لیوان را یک نفسه سر کشید. پشت بندش، پایپر با دیدن ایتن، دل و جرئت به خرج داد و محتوا را نوشید. سپس چنان صورتش درهم شد که انگار آن مایع زرد رنگ، ادرار بوده باشد. ماتیاس ابتدا مایع را بو کرد و با نگاه مشکوکی به خاروس، او هم تن به این کار داد. اما تانیا هنوز مردد مانده بود. خودش خواست به سازمان برگردد پس این همه دست و پا زدن برای چه بود؟ می‌توانست نیاید. اما اگر چیزهایی که مدلین گفته بود، حقیقت داشت چه؟ یعنی ممکن بود از سازمان بیرون نرفته باشد و همه چیز تنها یک فریب و بازی از پیش تعیین شده باشد؟
خاروس: زود باش.
تانیا دستش را مشت کرد و چشمان توسی‌ای که به لیوان خیره بودند را سمت خاروس کشید.
خاروس: نترس مو فندوقی.
تانیا: اسمم تانیاس! و نمی‌ترسم.
چشمانش را بست و به سرعت تمام محتوای لیوان در گلویش سرازیر شدند. نفس عمیقی کشید و لیوان را دوباره روی سینی کوبید. خاروس سپس لبخند رضایتمندی زد و حین اینکه سمت در می‌رفت، گفت:
- چیزی که نوشیدین یک نوع سم بود. تا 24 ساعت مهلت دارین تا کارتون رو انجام بدین. وقتی تموم شد و اومدین سازمان، پادزهر رو بهتون تزریق می‌کنیم. به هرحال که قرار نبود همینجوری ولتون کنیم اونم با یکی که قراره کشته بشه.
با بی شرمی تمام، جملاتش را به پایان رساند و در را باز کرد تا افرادی که قرار بود کشته شوند، به اتاق بیایند. تانیا، از تصور اینکه چه چیزی نوشیده، حالش به هم خورد و دلش به پیچ و تاب افتاد. احساس می‌کرد هم اکنون ممکن است حتی قلب‌ش را بالا بیاورد. چانه‌اش می‌لرزید و تنش سست شده بود اما باید دوام می‌آورد. ماتیاس، نگران به پوست رنگ پریده و سفید تانیا که معمولاً جوگندمی بود، خیره شده و می‌خواست کاری برایش انجام دهد اما به خوبی می‌دانست در این مسیر همه تنها هستند و فقط باید به خودشان تکیه کنند. از طرفی این حماقت تانیا بود که دوباره به سازمان پا گذاشته بود. ماتیاس بی شک هرگز چنین کاری نمی‌کرد.
در کامل باز شده بود. راهروی عریض و باریکی که چراغ‌هایش مرتب روشن و خاموش می‌شدند، آن سوی در، قرار داشت. چهار نفر از آن راهرو عبور کردند و به اتاق سرتاسر سیاهی که چهار قاتل در انتظارشان بودند، رسیدند. خاروس از شانه ظریف دختری که قد کوتاهی داشت و اندامش به نرمی پر بود، گرفت و او را سمت ماتیاس هل داد. دختر جوری که انگار منتظر فرصتی برای سقوط بود، به سینه ماتیاس پرت شد و با وحشت، چشمان آهویی و درخشانی که ترکیبی از رنگ‌های سبز و آبی بود را، به سوی چشمان ماتیاس حواله کرد. لب‌های گوشتی‌اش به رنگ کبودی مبدل شده بود. هیچ صدایی از او در نمی‌آمد اما در این لحظه، ماتیاس احساس می‌کرد ظرف چینی و بسیار شکننده‌ای مقابلش قرار گرفته که صدای شکستن‌های مکررش، تمام اتاق را پر کرده.
خاروس: ماتیاس، آدرس تو جیب لباسی هست که پوشیدی. می‌تونی بری.
ماتیاس، دست دختر را آرام گرفت و با او از اتاق خارج شد. جوری آرام دستش را میان دستانش می‌فشرد که گویا فرشته مرگش نباشد. خوب می‌دانست که نقشه قبلی‌ش با شکست مواجه شده و اکنون ویروسی در بدن او به مدت 24 ساعت نقشه نابود کردنش را می‌کشید و به راستی باید قاتل می‌شد. پشت سر ماتیاس، ایتن همراه با پیر زنی که موهای سفیدش تا ران‌هایش می‌رسید و چهره‌اش صاف و براق بود، حرکت می‌کرد. ایتن حداقل احساس می‌کرد پیرزن به قدر کافی عمرش را کرده و کشتن او عذاب وجدان چندانی به دنبال ندارد.
تانیا، مقابل پسری زردپوست، و خوش اندام که مشخص بود، ورزشکار حرفه‌ای است، قرار گرفته بود و چندان اطمینان نداشت که بتواند او را از پا در بیاورد. کشیدگی شانه‌هایش، به قدری بود که بشود دو لیوان رویشان گذاشت. اما نگاه او، سیاهی چشمانش خالی از هر احساسی بود. مثل رباتی هرجا که تانیا می‌رفت، پا می‌گذاشت. تانیا دست پسر را گرفت و با دستبندی او را به خود وصل کرد اما در هرحال باز، تغییری در چهره پسر، مشاهده نشد.
آخرین کسی که از اتاق سمت راست خارج شد، پایپر بود. مردی حدود چهل ساله با قدی بسیار کوتاه که او را به یک کوتوله تبدیل می‌کرد، پشت سر پایپر، دوان دوان، حرکت می‌کرد. اگر به ظاهر مردانه و ریش بلندی که داشت نگاه نمی‌کردی، او را کودکی بیش، نمی‌دیدی. در پارکینگ، هرکس سمت ماشین مخصوص خودش رفت. دلشوره عجیبی با نزدیک‌تر شدن به مقصد مشخص شده، در دل همه‌شان ولوله می‌کرد.
ماتیاس که مدام انگشتانش را تکان می‌داد، هر بار به چهره دختر لرزان نگاه می‌کرد، گمان می‌برد چیزی عظیم در درون خودش می‌لرزد. مثل وقت‌هایی شده بود که بعد از چرخش‌های مکرر دور سر خود، ثابت می‌ماند و این بار جهان دور سرش می‌چرخید. ماشین بالاخره توقف کرد. به سالن فوتبالی که گویا سال‌ها بود هیچ‌کس از آن استفاده نمی‌کرد، رسیده بودند. این سالن در پارکی تاریک و بی نور که تمام وسایلش متروک شده بود، قرار داشت. در اطراف هم هیچ ساختمان مسکونی دیده نمی‌شد. ماتیاس، در سالن بسیار بزرگی که گرد و خاک تمامش را پر کرده بود، و تورهای دروازه که پاره شده بودند، نگاه می‌کرد و کنجکاو بود بداند برای چه دختر، باید چنین جایی خودکشی کند؟ آیا او خاطره‌ای اینجا داشت؟ بالاخره وقتش رسیده بود. باید زودتر کار را تمام می‌کرد. ماتیاس، تفنگی که در جیب‌ش بود را بیرون آورد و رو به دختر، گفت:
- می‌دونی که وقتشه.
دختر که گویا دیگر نمی‌توانست روی پاهای لرزانش ثابت بماند، مقابل ماتیاس زانو زد و دستانش را به یکدیگر مالید و با چشمانی که اشک در آنها غلغل می‌کرد، به ماتیاس خیره شد.
- میشه من رو نکشی؟ اونا بهم گفتن بعد دستگاه نمی‌تونم زندگی واقعی رو تحمل کنم پس باید بمیرم. اما نمی‌خوام! من تحملش می‌کنم.
ماتیاس خم شد و دستش را زیر چانه دخترک گذاشت.
- چرا وارد سازمان شدی؟
- می‌خواستم دوباره بابام رو ببینم و برای یک بار هم که شده، بازم باهاش زندگی کنم و این بار قدرش رو بدونم.
- تو قرارداد رو قبول کردی مگه نه؟
- برای دیدن بابام مجبور شدم.
- بعدش فکر نکردی این قرارداد واقعیه؟
چانه خیس از اشکش، به تندی می‌لرزید و صدای برخورد دندان‌هایش با یکدیگر، به گوش می‌رسید. اما او نمی‌توانست زنده بماند و تنها چیزی که به ماتیاس دلگرمی می‌داد این بود که تمام قضایا، حماقت خودشان است. خود این دختر با دستان لرزانش، آن قرارداد را امضاء کرده بود. ماتیاس که با دستمال سفیدی، تفنگ را هنوز در دست داشت، تفنگ را سمت دختر گرفت و گفت:
- خودت رو بکش. فقط ماشه رو زود فشار بده.
دخترک به تندی سرش را تکان داد و گفت:
-نه نه نه
- زود باش.
ماتیاس بی حوصله از روی زمین بلند شد و از موهای دختر کشید، تا او هم بلند شود. دیگر نمی‌خواست این بازی را ادامه بدهد. هر لحظه بیشتر احساس ضعف و سر گیجه می‌کرد. حالت تهوع و داغی‌ای که در تنش داشت، به او یادآور می‌شد که سمی هم اکنون در تنش جولان می‌دهد.
- زود باش. وگرنه خودم دردناک‌تر می‌کشمت، جوری می‌کشمت که از شدت درد جون بدی.
دختر، مردد به تفنگی که سمتش گرفته شده بود، نگاه کرد و آن را در دست گرفت. دهانه تفنگ را روی گیج‌گاهش گذاشت و چشم بست. اشک‌ها با بسته شدن پلک‌هایش، به تندی سرازیر شدند. پلکش به شدت می‌لرزید. اما با تفنگی که در دست داشت، مگر نمی‌توانست خود ماتیاس را تیر باران کند؟ لحظه‌ای به تندی چشم باز کرد و لبخند زد. با لیس زدن اشکی که روی لب‌هایش ریخته بود، گفت:
- تو نمی‌خوای بمیری؟
ماتیاس، با چشمانی که گشاد شده بود، به چهره بشاش دختر موذی مقابلش، نگاه می‌کرد. انگار همان دختر ضعیف و لرزان چند دقیقه پیش، نبود. بلکه شیطانی حیله‌گر، مقابلش ایستاده و می‌خواست از تفنگ بر علیه او، استفاده کند.
ماتیاس: تو اون قرارداد لعنتی رو امضاء کردی پس تو باید بمیری.
دخترک تفنگ را سمت صورت ماتیاس نشانه گرفت و گفت:
- تفنگ دست منه.
ماتیاس، چند قدم عقب رفت که دخترک، سریع ماشه را فشار داد و در یک لحظه، روی زمین افتاد و خون از سرش، فوران کرد. ماتیاس ، با لبخندی پیروزمندانه، ناشی از نقشه کثیفی که کشیده بود، از سالن فوتسال، خارج شد. خوب می‌دانست با جای‌گذاری مستقیم گلوله در خشاب تفنگ blaser می‌تواند، خودکشی زیبایی برای دختر، ترتیب ببیند. شلیک برعکس گلوله! بشکنی زد و بدون اینکه کار دیگری انجام بدهد، سمت ماشین رفت و هرچه سریع‌تر سمت سازمان روانه شد. دیگر بیش از این نمی‌توانست این سم را درون جان خود، تحمل کند.
ایتن، روی مبل قدیمی و فرسوده‌ای که فنرهایش از لایه پارگی پارچه، بیرون زده بود، نشسته و به پیرزن نگاه می‌کرد. خانه پیرزن، در حومه شهر بود. جایی که جز گرد و خاک چیزی در اطراف دیده نمی‌شد و وسایل خانه، آنقدر قدیمی و داغان بود که حتی به درد عتیقه شدن هم نمی‌خورد. سر جمع یک دست مبل و یک رادیوی قدیمی با چندتا قاشق و لیوان حلبی در خانه موجود بود و البته فرشی که نخ‌هایش از جنس پلاستیک بود. ایتن با تاسف، نگاهش را از در و دیوار گرفت و گفت:
- می‌خوای چجوری بمیری؟
پیرزن نگاهش را از پنجره گرفت و گفت:
- دیگه زندگی واسم بی معنی شده.
- من کمکت می‌کنم خودت رو خلاص کنی.
پیرزن همچنان به پنجره خیره بود و آخرین سخنش، با آهی طولانی همراه بود.
- می‌خوام از پنجره بپرم پایین. کمکم کن برم بالای لبه پنجره.
ایتن بلند شد و پیرزن هم پشت بندش. ایتن، که قد بلندتری داشت، پنجره را باز کرد و خواست سمت پیرزن برگردد که دستان پیرزن به تندی او را سمت پنجره هل دادند. ایتن، از کناره‌های پنجره محکم گرفته بود تا سقوط نکند اما گویا این پیرزن قوی‌تر از چیزی بود که نشان می‌داد. با پایش محکم به پشت پای ایتن می‌کوبید تا تعادلش را از دست بدهد و سقوط کند اما ایتن با پافشاری فراوان، همچنان خود را محکم نگه داشته بود و لبه‌های پنجره را رها نمی‌کرد.
- ای عجوزه کثیف.
دو شنبه 10 مهر
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #47
پارت 43

ایتن، با لگدی که به پشت کوبید، باعث شد پیرزن چند قدم عقب‌تر برود. به سرعت سمت پیرزن برگشت و از موهای بلند و سفیدش کشید و او را سمت پنجره آورد. جالب بود که انسان حتی با وجود بالا رفتن سنش، باز هم روی زمین کثیف و خالی از انسانیت، دنبال زندگی می‌گشت. پیرزن که حال، موهایش گرفتار شده بود و به ناچار گردنش را سمت پنجره خم کرده بود، از گلویش صدای خس خس بیرون می‌آمد و با چشمان تنگی که گود افتاده بود، به ایتن نگاه می‌کرد. ایتن با بی رحمی تمام، گویی که باید مشت روزگار را چنین تلافی می‌کرد، تفنگ را از جیبش بیرون کشید و روی سر پیرزن، گذاشت.
- خودت رو از پنجره پرت می‌کنی یا با گلوله کارت رو تموم کنم.
موهای پیرزن را که گویا از جنس همان فنرهای مبل بود، رها کرد و مقابلش ایستاد. پیرزن، رو به غروبی که از پنجره، آویزان شده بود، قرار گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت:
- تو می‌تونی من رو نکشی.
ایتن شاید در کشتن او مردد بود اما قبل از آنکه پیرزن قصد جانش را بکند! تفنگ را محکم در دست گرفته بود و مصمم، منتظر لحظه مرگ بود.
- زود باش دیگه.
- من هنوز می‌خوام زندگی کنم.
ایتن، چنان غرید که صدایش یک بار در خانه پیچ و تاب خورد.
- تا الانم زیاد زنده بودی. تا سه می‌شمرم.
سرانجام پیرزن، چشمانش را محکم روی یکدیگر فشرد و خودش را رها کرد. از جایی که ایتن ایستاده بود، این حادثه جوری دیده شد که انگار آسمان سرخ‌گون، پیرزن را برای همیشه بلعید و موهای سفید و برفی پیرزن، به ساق پای خورشید گیر کرد و هردو با یکدیگر سقوط کردند. ایتن که احساس می‌کرد دقیقاً در این لحظه ابرهای سیاهی دور گلویش پیچیده‌اند و هوا را بر او تنگ کرده‌اند، به سرعت از آن خانه کذایی بیرون زد و سمت سازمان روانه شد.
***
انباری، پر شده بود از لباس ورزشی و توپ و میز تنیس و خرت و پرت‌های دیگر. انباری‌ای که تانیا در آن ایستاده بود، زیر حیاط ویلای بزرگی در روستای شمالی، قرار داشت. این روستا سال‌ها پیش به دلیل از بین رفتن زمین‌های کشاورزی و خشکسالی، خالی از جمعیت شده بود و گویا این پسر، تنها کسی بود که در چنین ویلای بزرگ و مخوفی، تک و تنها، زندگی می‌کرد. پسرک، بی حالت مقابل تانیا قرار گرفته و بدون حتی لحظه‌ای پلک زدن، صاف درون چشمان توسی تانیا، زل زده بود. شاید با خود فکر می‌کرد دختری که مقابلش ایستاده و موهای مواج فندقی‌اش، اطراف صورت گردش را پوشانده، مال این حرف‌ها نیست. نمی‌تواند وزن یک اسلحه را میان دستان نازک و کشیده‌اش تحمل کند، دریغ از اینکه این دختر، آخرین بار دوستش را با چند شلیک، به قتل رسانده بود و اکنون استوار و مصمم، مقابل پسری ظاهراً بی تفاوت و ورزشکار، قرار داشت تا جان او را هم بگیرد. تانیا، لبخندی زد که پاسخش تنها، کج خند پسر مقابلش بود. با چند سرفه سعی کرد سکوت را بشکند. منتظر بود پسر التماس کند اما همچنان هیچ عکس‌العملی دیده نمی‌شد. شاید هم پسر اصلاً فکر نمی‌کرد تانیا بتواند او را به قتل برساند. تانیا، با این فکر که پسر او را دست کم گرفته، با صدای بلند و خشنی، گفت:
- آخرین خواستت قبل مرگ چیه؟
پسر ابروهایش را بالا انداخت و دست به سینه و صاف، ایستاد. انگار که می‌خواست مقابل تانیا سینه سپر کند و نترس بودنش را به رخ بکشد.
- تو می‌خوای من رو بکشی؟
ناگهان یک بار دیگر مدلین با تمام گفته‌هایش، مقابل تانیا ظاهر شد. انگار که مدلین دقیقاً مقابل تانیا ایستاده و با سیلی محکمی، او را از خواب بیدار می‌کند. کلماتش، سنگین‌تر از قبل، از گوش‌های تانیا آویزان می‌مانند و تانیا به تندی تفنگ را از جیب‌ش خارج می‌کند. آنقدر حرکتش سریع بود که حتی پسر هم برای یک لحظه، قلبش لرزید و پاهایش عقب رفت و ناگهان صدای بلندی برپا شد اما صدا، صدای شلیک نبود بلکه صدای برخورد تفنگ با زمین بود. تانیا، دست در جیب، به تفنگی که روی زمین انداخته بود، خیره نگاه می‌کرد و پسر، جوری که انگار انتظار چنین حرکتی را نداشت، گفت:
- می‌خوای تفنگ رو بردارم و خودم رو بکشم؟
تانیا سرد و بی تفاوت، جوری به او خیره شد که انگار با ابله دو پایی، طرف باشد.
- نخیر. می‌خوام مخفیم کنی. نباید دست سازمان بهم برسه.
- چرا نمی‌کشیم؟
- دوست ندارم بکشمت. دیگه نمی‌خوام بازیچشون بشم. حالا بگو، مخفیم می‌کنی؟
پسر تنها سرش را به نشانه تایید تکان داد. اما تانیا به این فکر می‌کرد که اگر 24 ساعت بعد واقعاً بمیرد چه؟ فرضیه درون ذهنش این بود که اصلاً سمی وارد بدنشان نشده و دوباره اعضای سازمان خواسته‌اند با تلقین و ترسی که درون آنها ایجاد می‌کردند، آنها را به کنترل خودشان بگیرند و درواقع هیچ سمی در کار نبود. البته، می‌توانست واقعاً هم سمی در کار باشد و در آن صورت، تانیا ظرف 24 ساعت برای همیشه از این دنیای توخالی، خارج می‌شد. اما می‌خواست حداقل اگر قرار است بعد 24 ساعت بمیرد، 24 ساعتش را آزادانه زندگی کند.
***
مدلین

بالاخره بعد ساعت‌ها، این تمرین هم به پایان رسیده بود. همه اعضا، در صف قرار گرفته و به گریس که در سمت راستش هورام و در سمت چپش، فرانسیوس، ایستاده بود، نگاه می‌کردند. نیمه تاریک من، از نقشه‌هایی که برای آن پسر آرکا، کشیده و وارد دستگاه کرده ، عمیقاً لذت می‌برد. و چیزی که بیشتر از همه باعث می‌شد احساس کنم لب ساحل ، پاهایم را در خنکای موج فرو برده‌ام، این قضیه بود که آرکا واقعاً تمام نقشه‌های شوم مرا، نت به نت قرار بود مزه مزه کند. نُت‌هایی که در حلقومش فرو می‌رفتند و ساعت‌هایی که همچون سیخ کبابی سوخته، گلویش را سوراخ می‌کردند. زندگی یک قاتل روانی در دستان من برای همیشه مچاله شد. شاید هم واقعاً شغل بدی نبود، شاید هم باید در همین سازمان می‌ماندم و زندگی باطل خود را در سطل آشغال می‌انداختم و برای همیشه از کوچه‌های زندگیم پاکش می‌کردم جوری که هیچ یک از همسایه‌های در سرم، دیگر یادی از آن زندگی کذایی نکنند. اما نه. داشتم چه می‌گفتم؟ فقط صرفاً چون نیمه تاریکم را سیر کرده‌ام نمی‌شود تا ابد زیر دست این افراد بمانم تا کوکم کنند. حتی با ارزش‌ترین زندگی زمانی که متوجه می‌شدی توسط شخص دیگری کنترل می‌شود، دیگر هیچ ارزشی نداشت. من آن شغل مزخرف کارمندی و تا نیمه شب م×س×ت م×س×ت در خیابان پرسه زدن‌ها را، به این سازمان و دیوارهای سفیدی که داشت روحم را می‌مکید، ترجیح می‌دادم.
گریس، لب‌های مزین به رژ سیاهش را روی یکدیگر مالید و با چشمانی که به گمانم مقداری می‌درخشید، همه‌مان را ورانداز کرد و در نهایت، گفت:
- آخرین تمرین شما هم، به پایان رسید. شما برای رسیدن به اینجا، پنج تمرین رو پشت سر گذاشتین حالا هرکس به چیزی که لایقش باشه، می‌رسه.
لیلین دست زد اما پشت سر او، کسی مانند احمق‌ها گریس را تشویق نکرد. هیچ کس بابت آن کارت‌های عضویت سازمان، که قرار بود روی گردنمان مثل زنجیری سنگینی کند، خوشحال نبود. گریس، لبخند چروکیده‌ای روی لب‌هایش نشاند و با چند سرفه ابلهانه و احتمالاً مصنوئی، ادامه داد:
- اسامی رو می‌خونم بیان و کارت‌هاشون رو بگیرن.
پس از مکث کوتاهی، که در آن چند ثانیه گویا قصد داشت ذوق و شوقی از سوی افراد دریافت کند، ادامه داد:
- لئو، پذیرفته شده در سازمان AL
درحالی که لئو جلو می‌رفت تا گریس کارت را از گردنش آویزان کند، نگاه خصمانه من، قدم‌های آرام و شایسته او را، دنبال می‌کرد. یادم می‌آید زمانی که به لئو گفتم قصد دارم به سازمان آزمایشگاهی بروم، گفت او هم می‌آید تا با من باشد. جالب است که همیشه همه چیز طبق خواسته او پیش می‌رود. اکنون من چه شکی درباره جاسوس بودن او، داشتم؟ ب×و×س×ه‌ای که در دل جنگل رخ داده بود و همچون صاعقه‌ای در سرم پر سر و صدا، جریان داشت، به زودی باید حل می‌شد. باید این هیجان و برق‌گرفتگی را مثل رخت‌چرکی از تن ذهنم بیرون می‌کشیدم و قضیه را با لئو در میان می‌گذاشتم. آن لبخند خبیث و از خود راضی‌ای که داشت، آن لبخند را چقدر مایل بودم تکه و پاره کنم. لئو، لحظه‌ای چشم چرخاند و به گمانم، پلیدی نگاهم را دریافت. چشمکی زد که نمی‌دانم دقیقاً برای چه بود و برایم هم مهم نیست. گریس دوباره کاغذ را مقابل صورتش گرفت و ادامه داد.
- لیلین، متاسفانه به دلیل عملکرد ضعیف، رد شد.
با کنجکاوی تمام، گردنم را چرخاندم و سعی کردم از میان سرها و موها، صورت لیلین را دریابم. جوری نبود که انگار جا خورده باشد. به گمانم خودش هم متوجه ضعف و ترسو بودنش، شده بود. اینجا از ابتدا هم برای اشخاصی مثل لیلین، ساخته نشده بود. لیلین، مانند دختربچه‌هایی بود که اگر آب‌نباتش را از دستش می‌گرفتی، چنان زیر گریه می‌زد که انگار جانش را گرفته باشی. او حتی شب‌ها تنها نمی‌توانست بخوابد و اصلاً سازمان چرا چنین شخصی را انتخاب کرده و به اینجا آورده بود؟ هنوز این قضیه که اشخاص این سازمان به چه شکلی انتخاب شده و به اینجا آورده شده بودند، برایم یک راز و معمای سرپوشیده بود که به وقتش باید از آن سر در می‌آوردم. لیلین که انگار هر لحظه ممکن بود بغضش بترکد و از یقه گریس بگیرد، با زور و اجبار مامورها، از اتاق خارج شد و می‌دانید، راستش دیگر مشخص نیست چه بلایی سرش می‌آید اما حتم دارم که پایش از سازمان بیرون نمی‌رود حتی نوک انگشتش هم نمی‌تواند از درهای آهنین این سازمان، خارج شود.
گریس: ماتیاس، پذیرته شده سازمان لاپوشان.
ماتیاس با غرور و سری بلند، سمت گریس رفت و گردنش را خم کرد تا کارت در گردنش آویخته شود.
گریس: ژینوس، پذیرته شده سازمان AL
ژینوس با چنان ناز و عشوه‌ای جلو رفت که انگار گردنبند طلا دور گردنش می‌انداختند. داشتم از این نمایش خسته کننده به سطوح می‌آمدم. هرچه زودتر می‌توانست این تقسیم‌بندی را به پایان برساند اما انگار لب‌های گوشتی گریس، کندتر از همیشه کلمات را ادا می‌کردند. چنان گرمم شده بود که وقتی دستم را زیر موهایم و در گردنم به حرکت در آوردم، یک مشت آب روی دستم سرازیر شد.
گریس: پایپر پذیرفته شده سازمان لاپوشان.
پایپر اما بدون هیچ ادای اضافی، کارت را در دست گرفت و دوباره در صف ایستاد. انگار هیچ اهمیتی نداشت و هنوز ذهنش در جایی قفل بود و شبیه خواب‌زده‌ها رفتار می‌کرد.
گریس: مدلین پذیرفته شده سازمان AL
مقابل گریس ایستادم و خم شدم تا کارت را در گردنم بیندازد. کارتی با نام مدلین و چند رمز طلایی با حروف و نام سازمان. کارت چنان می‌درخشید که انگار تمام نور سالن در آن منعکس شده بود. احساس می‌کردم حداقل وجودش دور گردنم، یک نوع امنیت بود، رهایی از شر نقشه‌های شوم بعدیشان. به نظرم تا زمانی که در زمین بازیشان بودم و به دنبال کشف قوائد بازی بودم، می‌توانستم در امنیت کامل در راهرو‌ها، راه‌پله‌ها، و اتاق‌ها، قدم بردارم بی آنکه بترسم در و پنجره دهان باز کند و مرا برای همیشه تبدیل به موجودی مفقود شده بکند. مفقود شدن آنجایش ترسناک بود که هیچ کس متوجه نمی‌شد من وجود ندارم. هیچ‌کس. گوشه‌ای، کنار لئو ایستادم و چیز دیگری ذهنم را درگیر کرد! دو نفر از اعضا نبودند اما گریس و دو رئیس، جوری برخورد می‌کردند انگار آن دو نفر از اول هم نبودند!
گریس: ایتن پذیرفته شده سازمان لاپوشان.
من و لئو و ژینوس سه نفری در سازمان AL بودیم. ماتیاس و پایپر و ایتن، سه نفری در سازمان لاپوشان بودند و جمعاً شش نفر از نه نفر! آرژین که آخرین بار گریس صدایش زد و نگذاشت همراهمان به اتاق سمت چپ بیاید و تانیا که به اتاق سمت راست رفته بود، هردو مفقود شده بودند. لیلین هم که از رده خارج شد. شاید لیلین قابل هضم‌تر باشد چون مقابل چشمانمان حذف شد اما آن دو نفر دیگر چه؟
- آرژین و تانیا کجان؟
گریس سرش را بلند کرد اما به جای نگاه کردن به من، نگاهی سوالی، سمت فرانسیوس انداخت.
- چی کارشون کردین؟
صدایم هر لحظه بالاتر می‌رفت. لئو دستم را گرفت و فشار داد اما چنان هلش دادم که چندبار تلو تلو خوران عقب‌ رفت و بی شک اگر مامور پشت سرش نبود، با کله روی زمین می‌افتاد. دوباره فریاد کشیدم.
- کر شدین؟
دوشنبه 10 مهر
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #48
پارت 44

همه آنها داشتند پشت سرمان کاری می‌کردند. لحظه‌ای که برای آخرین بار آرژین را دیدم، صدایی در سرم تکرار می‌کرد که این آخرین باری هست که خط نگاهمان به باریکه‌ای از تماشا، وصل می‌شود. این آخرین باری است که آرژین با آن صورت استخوانی و سفید، با چشمان سیاهش، مرا تماشا می‌کند و لب‌هایش را با دیدن لب‌هایم در هم قفل می‌کند. اما حذف کردن کسی بدون وارد کردنش به بازی، باید دلیلی داشته باشد. اینجا تنها چیزی که می‌توانست کلاه مرگ بر سرمان بگذارد و ما را برای همیشه به جزیره مفقودشدگان منتقل کند، آگاهی بود. تا چه زمانی باید تظاهر می‌کردم که انگار هیچ چیز نمی‌دانم و از دست‌های سمج پشت پرده، بی خبرم؟ این لئو که مانند وزغی تماشایم می‌کرد و از پرت شدنش، ناراضی بود، نمی‌توانست مرا گول بزند. آن ترسوی بدبخت که تمام سعیش را می‌کرد ما را منفعل و ساکت نگه دارد، آن جاسوس مارموز مارمولک! انگشتم را سمت لئو نشانه گرفتم و درحالی‌که تند تند سخن می‌گفتم و آب دهانم هنگام فریاد کشیدن به اطراف می‌پاشید، گفتم:
- لئو جاسوسی آرژین رو کرده بود نه؟
هورام دستش را در هوا تکان داد تا خفه شوم. می‌خواست با چند حرکت دست به من بگوید لال شو؟ دیگر برای سکوت کردن خیلی دیر شده بود. دنبال جواب محکمی بودم تا تمام کلماتم را باطل کند در غیر این صورت همه جملات من بدتر از یک نیزه تیز در سینه‌شان فرو می‌رفت. هورام نفس عمیقی کشید و گفت:
- مدلین اینجا ما رئیسیم نه تو! بهتر نیست سرت توی کار خودت باشه و انقدر ما رو سوال جواب نکنی؟ به تو چه ربطی داره؟ ها؟
ابروهایم را بالا انداختم و چند قدم جلوتر رفتم. مقابلش ایستاده بودم و هیچ چیز و هیچ کس را حتی آن مامورهایی که آهسته نزدیک می‌شدند را نمی‌دیدم یعنی عملاً توجهی نمی‌کردم.
مدلین: فکر کردی ما گوسفندهای شماییم که بی خبر از همه جا فقط اطاعت کنیم؟
هورام: انگار فراموش کردی قدرت دست کیه و ما چی کار می‌تونیم باهات بکنیم مدلین!
مدلین: هرکاری می‌خوای انجام بده! شما باید جوابگو باشید! نمیشه هر روز یکی بی خبر مفقود بشه و ما به گوسفند بودن خودمون ادامه بدیم. شاید فردا کسی که نیست و نابودش می‌کنین، من باشم.
هورام دندان‌هایش را روی یکدیگر سایید و دستش را بالا آورد تا احتمالاً سیلی محکمی روی صورتم بکوبد و مرا کنار بکشد اما قبل از انجام هر عملی، فرانسیوس مانع شد و از دستم گرفت و مرا کنار کشید. با لبخندی که انگار نشان از لطف و مهربانی و درک و سخاوت و چیزهای مثبت دیگری بود، به من نگاه می‌کرد اما چشمانش، خط و نشان می‌کشید. باز ظاهرسازی. اینجا تنها یک نمایشگاه بود که برچسب‌هایی روی زشتی‌ها زده و آنها را به نمایش گذاشته بودند.
فرانسیوس که همچنان دستم را محکم گرفته بود و به تقلاهای من توجهی نداشت، رو به بقیه اعضا کرد و گفت:
- تانیا فرار کرده. آرژین دچار توهم شده بود و حالش خوب نبود، نمی‌تونست ادامه بده. لیلین هم حذف شد. کسی سوال دیگه‌ای نداره؟
نیشگونی از پوست دست فرانسیوس گرفتم تا رهایم کند اما او همچنان اعتنایی نمی‌کرد. در عجب بودم که چرا جز من کسی سوالی نداشت! برای چه پایپر سرش را پایین انداخته و به معرکه عملاً اهمیتی نمی‌داد؟ ایتن با کارتی که در دستش بود، وَر می‌رفت و ماتیاس بی حوصله به در نگاه می‌کرد انگار فقط می‌خواست برود و در اتاق دوش آب گرم بگیرد. من هم چنین بودم! در ابتدای ورودم به سازمان تصور می‌کردم وان پر از آب گرم برایم کافی است و دیگر چیزی نمی‌خواهم اما هرچه بیشتر پیش می‌رفتیم متوجه می‌شدم شبیه عروسکی شده‌ام که در وان آنها دور سر خود می‌چرخد. این سازمان خانه آنها بود و ما عروسک‌های این خانه. لئو زیر چشمی به صورت کبود شده از خشم من نگاه می‌کرد. یک نوع هم‌دردی در او وجود داشت که به واقعی بودنش معتقد نبودم. این احساسات همه تقلبی بودند و با یک فشار ریز، در هم می‌شکستند. نهایتاً نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم این مساله تلخ را قبول کنم که آرژین مفقود شد و تانیا، محو. چطور می‌شد باور کرد که تانیا واقعاً فرار کرده؟ یعنی آنها همینطوری تانیا را به حال خود رها کرده بودند تا فرار کند؟ اگر می‌شد فرار کرد برای چه ایتن و پایپر و ماتیاس اینجا بودند؟
پایپر سرش را بالا گرفت و با شک و تردیدی عیان، پرسید:
- تانیا چطور تونست فرار کنه؟
گریس این بار مداخله کرد و درحالی‌که یک چشمش به خاروس بود، گفت:
- درواقع اون نوشیدنی سمی توش نبود و 24 ساعت بعد هم قرار نبود اتفاقی واستون بیفته. خوب می‌دونین کار ما اینجا همش بازی با ذهنه. شما قرار بود به خودتون تلقین کنین که سم توی بدنتونه و با جدیت و ترس کار رو سریع تموم می‌کردین و برمی‌گشتین سازمان تا پادزهر رو بگیرین اما انگار تانیا یا گول مارو نخورده و یا واسش مهم نبود 24 ساعت بعد بمیره.
سپس دستش را به یکدیگر کوبید و حالت مجری‌گری به خود گرفت:
- حالا هرکس می‌تونه به اتاق خودش بره و استراحت کنه. افراد سازمان لاپوشان سوار ماشین مشکی میشن و افراد سازمان AL به طبقه 5 میرن برای استراحت.
10 مهر دوشنبه
***
تانیا
اکنون که خودم را در ماشین راکان، یافته بودم، درواقع نمی‌توانستم همه این‌ها را باور کنم. دلشوره‌ای عجیب در من لانه کرده بود و تخم می‌گذاشت، تخم‌هایی اندزه تخم دایناسور. هر آن گمان می‌کردم با تکان خوردن‌های ماشین و خورد شدن سنگ ریزه‌ها زیر لاستیک، این تخم‌ها ممکن است بشکنند و موجودی هولناک از تخم بیرون بزند. دلهره‌ها دو نوع بودند. یکی از آنها سایه عظیم سازمان بود که گویا تمام کره زمین را پوشش داده بود و هرکجا که می‌رفتم مرا تماشا می‌کردند، شاید هم اکنون منتظر فرصتی بودند تا مرا بکشند. دومین دلهره، سمی بود که به گمانم طی 24 ساعت مرا می‌کشت یعنی دقیقاً ساعت 12 ظهر. اکنون که دقت می‌کنم، از وقتی آن مایع زرد رنگ را نوشیده‌ام، به ساعت نگاهی نکرده‌ام. نه من چیزی می‌گفتم و نه راکان. گویا قصد داشت مرا به روستای دور افتاده‌ای که مادربزرگش آنجا ساکن بود، ببرد و پناهم بدهد و عجیب بود که تنها همین یک فامیل را داشت. هیچ کس دیگری را نمی‌شناخت و شاید طرد شده بود.
ضبط ماشین کار نمی‌کرد و ما در سکوت جاده تاریک و پر چاله و چوله که اطرافش را درختان سیاه قامت در بر گرفته بود، حرکت می‌کردیم. خودم را به آغوش کشیده بودم اما عجیب استخوان‌هایم از سرما تیر می‌کشید. دندان‌هایم کم کم شروع به لرزیدن می‌کردند و خودم را لعنت می‌کردم که با چنین حماقت بزرگی فرار کرده بودم اما باز مدلین مقابل چشمانم ظاهر می‌شد. مغز متفکری که خودش هرگز اقدامی به فرار نکرده بود. برای چه؟ او چرا حتی با ما از سازمان خارج نشد؟ آری آری گمان می‌برد واقعاً رفتنی در کار نیست و شاید حق با او بود. تنها یک راه می‌توانست مرا مطمئن کند! باید با دوستم که گمان می‌بردم او را به قتل رسانده‌ام تماس می‌گرفتم تا بفهمم واقعاً این اتفاق رخ داده یا نه.
راکان هر از گاهی موهای سیاه و نسبتاً بلندش را با خشونت عقب می‌داد و دوباره یک دستش را روی دنده می‌گذاشت و دست دیگرش روی فرمان. در حالتی که فرمان را گرفته بود، بازوان لختش، عضلانی‌تر دیده می‌شدند و با آن تتویِ جمجمه، حتی جذاب‌تر هم بود. گویا آدامس می‌جوید اما احتمالاً عادت داشت زبانش را گاز بگیرد.
- راکان من باید با یکی تماس بگیرم.
- اینجا آنتن نمیده.
- روستا چی؟
- اونجا هم نمیده.
- پس کجا باید تماس بگیرم؟
درحالی‌که نگاهش به جاده بود، گفت:
- فعلاً فقط باید مخفی بشیم. بعداً یک جوری تماس می‌گیری.
آه عمیقی کشیدم. تمام وحشتم از این بود که قبل از برقرار کردن آن تماس و رسیدن به حقیقت، یا بمیرم یا توسط افراد سازمان دستگیر شوم. راکان هنوز درباره سمی که نوشیده بودم، هیچ نمی‌دانست و ترجیح می‌دادم چیزی نگویم. به گمانم با فهمیدنش هم چیزی عوض نمی‌شد تنها ممکن بود مرا در گوشه‌ای از این جاده تاریک رها کند و برود.
- راکان، چی شد اصلاً راهت به اون سازمان ختم شد؟
- راستش نمی‌خوام دربارش با یک غریبه صحبت کنم.
- می‌دونی گاهی به چی فکر می‌کنم؟
راکان سکوت کرد. شبیه افراد نچسب و سرد بود. پسری مغرور که به خود و ظاهرش می‌بالد. انگار نه انگار که چند لحظه پیش جانش در دستان من بود. به هرحال، سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و سوالم را پاسخ دادم.
- فکر می‌کنم همین الان توی دستگاهم. می‌ترسم اینکه فرار کردم هم واقعی نباشه و درواقع توی دستگاه اونا دراز کشیده باشم.
راکان خندید. تک خنده‌ای بسیار کوتاه. اما اصلاً از روی تمسخر نبود. به گمانم دلش به حالم سوخته باشد.
- اسمت تانیا بود دیگه؟
- آره.
- آخرین آزمونی که می‌گیرن همیشه واقعیه. پس مطمئن باش الان توی دستگاه نیستی هرچند اگر تو دستگاه باشی من دارم بهت دروغ میگم تا این دنیای خیالی رو باور کنی اما...
دستی که روی دنده بود را برداشت و دستم را گرفت.
- تموم شد تانیا.
نفس عمیقی کشیدم و دوست داشتم همه چیزهایی که می‌گوید را باور کنم اما بیمار افسرده‌ای که مراجعه کرده بود تا درون دستگاهی زندگی کند، از کجا باید می‌دانست ما پنج مرحله برای عضویت در سازمان را طی می‌کنیم؟ اخم کردم و دستم را سریع کنار کشیدم. صاف ایستادم. قلبم به تندی می‌زد. نمی‌دانم برای چه تا این حد مشکوک و بدبین شده بودم. راکان، سه راهی را سمت راست پیچید و از مسیر دوم که جاده‌ای حتی بدتر و باریک‌تر از جاده قبلی بود ، ادامه داد.
- تو از کجا درباره مراحل می‌دونی؟
- من یه بیمار افسرده نیستم درواقع یکی از کارکنان اون سازمان بودم.
- چرا خواستن بکشنت؟
- بیا تمومش کنیم. تو زیاد سوال می‌کنی.
شاید بهتر بود می‌خوابیدم. به هرحال من دیگر در آن سازمان نبودم و شاید در خواب میمردم حتی شاید زودتر از 24 ساعت میمردم.
-ا گر بدونی قراره خیلی زود بمیرم بازم باهام حرف نمی‌زنی؟
- نه تو واسم مهم نیستی. صرفاً چون من رو نکشتی مخفیت می‌کنم و بعد هرکس راه خودش رو میره.
- این همه رک بودن هم خوب نیست.
به پیش رویم، به جاده‌ای که انگار زبانِ دهانی تاریک بود، خیره شدم. دیگر چیزی برای گفتن نداشتم و باید افکار دردناکم را تحمل می‌کردم.
11 مهر سه شنبه
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #49
پارت 45


***
مدلین
خورشید دوباره در سینه آسمان، می‌تپید. پلک‌هایم با زحمت فراوان از جای خود برخاستند و چندبار پلک زدم تا بتوانم موقعیتم را دریابم. من اکنون در طبقه پنجم واقع در اتاق سی و سه بودم. اتاقی که دقیقاً یک سویش به جای دیوار، پنجره بود و به جای دیدن ساختمان‌ها و برج‌های مجلل بر فراز آسمان، یک بیایان بی سر و ته و آسمانی که انگار خاک سرفه می‌کرد، مقابل دیدگانم قرار داشت. از روی تخت که سمت راست پنجره بود، بلند شدم و دمپایی ژله‌ای که تقریباً پنج سایز بزرگ‌تر از اندازه پاهایم بود را پوشیدم. با نیم تنه سفیدی که تا بالای ناف بود و شلوارک توسی از اتاق خارج شدم و سرم را در طول راهرو چرخاندم. هیچ خبری نبود. راهروی طبقه پنج، بیشتر شبیه راهرویی بود که در آن ارواح اقامت داشتند به ویژه با این اتصالی چراغ‌ها. دوباره به اتاق بازگشتم و در را بستم. به هرحال مدلین باید به جنبه مثبت ماجرا نگاه کنی! اکنون عضوی از سازمان AL هستی دقیقاً جایی که تمام نقشه‌ها کشیده می‌شود و دستگاه‌ها با برنامه‌های شیطانی ، برای مغزهای افراد به ظاهر افسرده یا شاید واقعاً افسرده، دندان تیز می‌کنند. من در آزمایشگاه‌ها و پشت پرده‌های این سازمان می‌توانستم نفوذ کنم آن هم فقط با کارت عضویتی که نشان می‌داد رسماً بعد از گذر کردن از پنج‌خوان، به هرحال موفق شده‌ام. با هر جان کندنی بود، موفق شده بودم.
می‌توانستم بعد از یک دوش حسابی، به قلب دشمن پا بگذارم. در نهایت آنها را از درون واژگون می‌کردم و می‌فهمیدم آرژین و یا حتی لیلین، شاید حتی تانیایی که ادعا می‌کردند فرار کرده، کجا رفته است. لئو کافی نبود! نه بی شک لئو کافی نبود.
حین اینکه حوله سفید و بلندی که بوی گل یاس را می‌داد، از کمد بیرون می‌کشیدم و سمت حمام که دقیقاً انتهای راهرو بود، می‌رفتم، داشتم به برقرار کردن ارتباط نزدیک‌تر فکر می‌کردم. این وان بزرگِ پر شده از کف که رویش رزهای سرخی شناور بود، یا عطر مرمرینی که در حمام جاری بود، هیچ‌کدام نمی‌توانست مرا فریب بدهد تا واقعیت را نادیده بگیرم. چقدر هم زنجیرها و قلاده‌هایشان طلایی باشد، به هرحال اصالت قلاده بودن حفظ می‌شد. ما رسماً زندانی آنها بودیم.
لباس‌هایم را کندم و آهسته، ابتدا پایم را درون وان فرو بردم و سپس کامل در وان نشستم. شیر آب داغ و کوچک را باز کردم و صورتم را زیر آب فرو بردم. تازه داشت تمام آن مراحل پست و کثیف، از تنم بیرون می‌ریخت. هر پنج مرحله رقت‌انگیز. انگار حتی افکارم از سرم بیرون می‌زدند و در آب غرق می‌شدند. گریس با آن موهای عجیب غریب متضادش، آن لبخندی که روی لب‌های سیاهش می‌نشست، گریس داشت در وان من غرق می‌شد. حتی ایتن، انگار موهای بلند و طلاییش بی فروغ شده بود. یک به یک از سرم چکه می‌کردند اما لئو نه! لئو و خیانت‌هایش هنوز در سرم بودند. شاید تنها کمی لباس‌هایش خیس شده باشد اما غرق نمی‌شد. راستش چیزهایی داشت به ذهنم می‌رسید.
سرم را از زیر آب بیرون آوردم و نفس عمیقی کشیدم. آن شب که لئو ب×و×س×ه من و آرژین را دیده بود، احتمالاً رفته و آرژین را به فرانسیوس لو داده بود. برای همین ناگهان نیست و نابودش کرده بودند حتی قبل از اینکه پایش به مرحله پنج برسد!
سریع از وان بیرون آمدم و درحالی که کف از سر تا پایم روی زمین می‌ریخت، حوله را پوشیدم و از حمام بیرون زدم. پنجه‌های سرما استخوانم را می‌درید اما اهمیتی نداشت. کمد را باز کردم یونیفرمی که باید می‌پوشیدیم را بیرون کشیدم. درواقع هر روز یک یونیفرم داشت. یونیفرم روز چهارشنبه آبی نفتی بود. شلوار سیاه و تنگ با روپوشی آبی نفتی که از زیرش نیم تنه سفیدم را می‌پوشیدم. وقت‌ش بود با پوششی رسمی و جذاب، لئو را کمی بترسانم. سریع آماده شدم و درحالی که خم شده بودم تا کفش پاشنه بلند و قرمزم را بپوشم، موهای خیسم مدام به چشم و پیشانیم، کوبیده می‌شد. صدایی با این مضمون از بلندگو به گوش رسید.
- تا ساعت 10 آماده بشید واسه خوش‌آمدگویی به گروهی که قراره وارد دستگاه بشن.
چه اهمیتی داشت گریس از پشت میکروفن چرت و پرت بلغور کند، زمانی که مقابل درِ اتاق لئو ایستاده بودم و با مشت‌هایم به در می‌کوبیدم. بالاخره در باز شد و لئو درحالی‌که صورت‌ش پر از کف بود و گویا داشت ریش‌هایش را اصلاح می‌کرد، در چارچوب در، ظاهر شد. متعجب ، ابرویی بالا انداخت و به ساعت نقره‌ای مچ دستش اشاره کرد تا متوجه شوم هنوز دو ساعت باقی مانده.
- لئو، سریع برو کنار باید بیام تو.
لئو بی اهمیت نسبت به این همه خشم و عجله من، سمت دست شویی رفت و سرش را پایین گرفت تا صورتش را بشوید. به دیوار تکیه داده بودم و تمام حرکات آرامش را می‌پاییدم. خونسرد بود! البته نه اینکه از خونسرد بودنش تعجب کرده باشم او همیشه خونسرد بود. بی شک اگر فرانسیوس با هورام، چاقو و چنگال می‌آوردند و ما را تکه تکه در دهانشان می‌گذاشتند، لئو شانه‌ای بالا می‌انداخت و می‌گفت، سازمان به خوبی می‌داند چه کند. آری می‌داند!
- خب، فکر کنم صبحانه نخوردی.
- نه.
- مشخصه.
اخم کردم و پاسخ دادم.
- چطور؟
- چون اومدی من رو بخوری. نه؟
درحالی‌که می‌خندید، سمت آشپزخانه کوچکی که تقریباً با پذیرایی یکی شده بود و یک گاز و یخچال و چند کابینت نقره‌ای داشت، رفت. آشپزخانه که چه عرض کنم. لانه مرغ شاید بزرگ‌تر باشد.
- چی شده دوباره مدلین؟
به کابینت پشت سرش تکیه داد و بی شک قصد نداشت برایم صبحانه آماده کند. اکنون به نظر جدی‌تر می‌آمد. با صورتی اصلاح شده و لباس سفیدی که البته همه دکمه‌هایش را باز گذاشته بود، احتمالاً آماده اولین روز کاری محشر بود.
دستم را سمتش نشانه گرفتم و گفتم:
- تو خیلی حقیری خیلی! بدبخته بی چیزه احمقه ع×و×ض×ی!
- خب. ادامه بده.
- تو آرژین رو فروختی. مطمئنم خودت رفتی و همه چیز رو لو دادی. می‌دونی من از اول هم می‌دونستم جاسوس اینایی.
لئو، آهسته سمتم گام برداشت. آنقدر نزدیک شد که یک قدم دیگر برای چسبیدنش به من، کافی بود.
- من فقط بهشون گفتم مدلین ، آرژین رو بوسید تا ازش حرف بکشه.
- اولاً اطلاعات اشتباه دادی. دوماً چرا باید بری و فقط این رو بگی؟ چرا لئو؟ به نظرت چرا لئو؟
دستم را بالا بردم و یقه لباسش را آرام در مشتم ، فشردم. دوست داشتم چشمانش را بیرون بکشم و با زبانم لیس بزنم و میان دندانم، خورد کنم. شاید خودم زیادی مهربان برخورد کرده بودم که او به همین راحتی می‌توانست در روابطم و رفتارم و همه چیزم، دخالت کند. از وقتی به این سازمان آمده بودم، گویا دوباره آن خاطرات لعنتی، جانی را در من بیدار کرده بود که بخواهم برای آن ذره جان، بجنگم. تکاپو، تلاش و ترس ، همه این‌ها پشت سرشان احساسات دیگری مثل کمک به دیگران، محبت و عشق و هرچیز مسخره دیگری را به دنبال می‌آوردند. اگر لئو، هیوولای سابقی که بودم را می‌دید، آن وقت هم چنین با جسارت نگاهم می‌کرد؟
- مدلین، اگر با فهمیدن این قضیه که من جاسوسم، خیالت راحت میشه پس باشه. من جاسوسم.
یقه لباسش را رها کردم و هردو دستم را در جیب شلوارم فرو بردم. جوری سخن می‌گفت که دوباره همه چیز به نفع خودش باشد. انگار که من یک متوهم روانی باشم و واقعیت این نیست که او جاسوس است، تنها می‌خواهد خیال من راحت باشد. نه! درواقع او جاسوس بود. هیچ‌گاه اعتراف نمی‌کرد اما مگر دانستن این قضیه که او جاسوس است چه کمکی به حالم می‌کرد؟ تنها باعث می‌شد فاصله‌ام را از او حفظ کنم تا افکاری که در سرم پیچیده بود، به گوش فرانسیوس نرسد.
- خیله خب لئو.
از اتاقش خارج شدم و در را چنان محکم کوبیدم که تمام حرص و خشمم را تلافی کرده باشم. نمی‌دانم دقیقاً چه احساسی داشته باشم. زمانی که کل محوطه را دور می‌زدم هم نمی‌دانستم بعد از این باید چه کنم. باید به خاطر ترسی که از گذشته داشتم، حال را روی کول می‌انداختم و طبق خواسته‌های آنها بشین و پاشو می‌رفتم؟ اگر واقعاً تانیا فرار کرده پس چندان هم قدرتمند نبودند. شاید اگر به فرانسیوس نزدیک می‌شدم، یعنی به قلب تمام ماجراها، در آن صورت می‌شد با حیله و نیرنگ رهایی یافت. از این سازمان بیرون می‌زدم و نام و هویت تازه‌ای برای خود می‌ساختم. اصلاً به کشور دیگری می‌رفتم. شاید به ژاپن و کره. یادم است مادرم همیشه می‌گفت چشمان دو رنگ و بادامی من شباهت زیادی به چشمان کره‌ای‌ها دارد. می‌توانم خودم را میانشان مخفی کنم و حتی به عنوان مُدلی زیبا و خوش اندام، به زندگیم ادامه بدهم. تغییر دادن زندگی که برای من کاری نداشت. مگر همان کسی نبودم که از بوی گند صفحات زندگیم ناله می‌کردم و بعد از آن اتفاق زهرآگین، پوچ شده بودم. به قولی، تصور می‌کردم ریشه‌ام را کنده‌ام و مانند توپی، زیر پای بازیکنان باد، این سو و آن سو می‌شوم اما بعدها فهمیدم خودم، می‌توانم ریشه خودم باشم. خانواده ریشه نیست. این‌ها افکار قدیمی و پوسیده‌ای بیش نبودند. ما هرچه بودیم، خودمان برای خودمان بودیم. چه خوب و چه بد، تنها آغوش و امن ابدی، دستان خودمان بود که به دورمان حلقه می‌شد.
سازمان AL که ده طبقه بود، درواقع از یک تا پنج طبقه‌اش اتاق کارکنان بود. و پنج طبقه دیگر مخصوص کار. البته اتاق افراد افسرده که مدتی قبل از رفتن به دستگاه در آن اقامت می‌کردند هم شامل پنج طبقه‌ای می‌شد که مخصوص کار بود. امروز اولین گروه که قرار بود وارد دستگاه شوند، با راهنمایی ما هرکدام در تخت‌هایشان دراز می‌کشیدند و حدود یک ساعت دیگر تا آن موقع وقت داشتم. نمی‌دانم چطور و برای چه، اما ناگهان خودم را مقابل اتاق فرانسیوس یافتم. همان در مرمرین با نگین‌های رویش. زنگ را فشردم و احتمال می‌دادم در باز نشود. همان‌طور هم شد. کسی در را برایم باز نکرد، حتی بعد از سه بار زنگ زدن. فرانسیوس از من می‌ترسید! می‌توانستم این را احساس کنم که همواره از من دوری می‌کرد و زمانی که قصد ملاقاتش را داشتم، دست به سر می‌شدم. او می‌دانست من چیزی بیشتر از یک انسان کنجکاو هستم. از لایه کلماتش، حقیقت را بو می‌کشیدم و دروغ‌هایش رو می‌شد علی‌رغم اینکه قصد داشت تا جایی که امکان دارد آرامش خود را حفظ کند و مانند رئیسی با وقار و آرام، به نظر برسد. هرچقدر هم که خونسرد می‌شد، اصل ماجرا تغییر نمی‌کرد. در اعماق قلبش می‌دانست که به حقیقت نزدیک‌تر می‌شوم. من کسی بودم که با دیدن یک جنازه در خیابان، پا به این سازمان گذاشته بودم و به این راحتی، بَرده نمی‌شدم.
نگاهم را از در گرفتم و آنجا را ترک کردم هرچند می‌دانستم از پشت آن در، فرانسیوس تماشایم می‌کرد.
بالاخره یک ساعت گذشت و به عنوان اولین نفر، در راهرویی که سمت راستش، به اتاقی که تخت‌ها در آن قرار داشت، ایستاده بودم و رو به آسانسور، منتظر بودم افرادی که به انتهای زندگی رسیده بودند، از آسانسور خارج شوند. می‌توانستم ظاهرشان را تصور کنم. موهایی پراکنده و مشوش، در هم پیچیده و کلافه، پوستی افتاده و چشمانی بی رمق که جایی برای تماشا ندارند. لب‌هایی که شاید سال‌ها بود جز یک کلمه، صدا از آنها بیرون نمی‌آمد. شاید به اندازه یک بند انگشت باز می‌شدند و اگر بیشتر دهان باز می‌کردند، پوست لبشان تَرَک برمی‌داشت. شانه‌هایی افتاده و پاهایی که روی زمین کشیده می‌شدند. مگر نه؟ افسرده واقعی چنین شمایلی دارد ، اما زمانی که در آسانسور باز شد، تصوراتم به هم ریخت. علاوه‌بر تمام آن جمعیت عجیب و غریب، دو شخص مرا حیرت زده کردند. لئو در آسانسور را باز نگه داشت و تعظیمی از روی ادب کرد. ژینوس لبخند زد و دست تک تکشان را آرام فشرد و آنها را سمت اتاق هدایت کرد اما من می‌ترسیدم تکان بخوردم تا قلبم از سینه‌ام پایین بیفتد. هاله و دینا؟ چه می‌دیدم.
هاله ، دینا را از مقابلش کنار زد و سمت من دوید. دستانم را محکم فشرده بود و اشک می‌ریخت. دینا یک جا خشک‌ش زده و بدون پلک زدن، تنها نگاهم می‌کرد. انگار دستان دینا که محکم دستانم را می‌فشرد، مرا به سال‌ها قبل پرت کرده بود.
سه شنبه 11 مهر
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #50
پارت 46

***
دوباره کتاب سیاه جلد، مقابل چشمانم خود را ورق می‌زد. آن شب، پس از باران قیری که روی سر زندگیم بارید، به دوستانم پناه بردم.
تمام مدت که پیش پدرم بودم، با انکار این قضیه که مادرم مُرده باشد، تحملش می‌کردم. همیشه می‌گفتم او واقعاً ما را رها کرده و خود را از زندگی لجنش، بیرون کشیده. هرگز نفرتی نسبت به مادرم نداشتم. حتی شب‌هایی که روی تخت، برای پول در آوردن پدرم، جان می‌دادم و با روحم کُشتی می‌گرفتم، حتی وقت‌هایی که در ویترین پدرم می‌ماندم تا مهمانانش مرا بپسندند و به تخت شبشان، سنجاقم بزنند... حتی تمام لحظه‌های فروخته شدنم، از مادرم نفرتی نداشتم. وقتی آن مرد ظاهراً پدر، موهایم را نوازش می‌کرد و بابت زیباییم، مرا ستایش می‌کرد و پول‌های در دستش را می‌شمُرد... با خود فکر می‌کردم مادرم حداقل می‌توانست مرا هم با خود ببرد. یا اگر تنهایی فرار کرده بود، باید برمی‌گشت و مرا هم می‌برد. شبی، درست شبی که از نگاه آسمان رعد و خشم را دیدم، تصمیم گرفتم خودم را قاطی خشم‌ش کنم. من هم سهمی از زندگی داشتم. اگر آسمان با آن عظمت و دارایی، خشمگین می‌شد، پس برای چه من قانع بودم؟ به تکه نان خشکیده و بوی فساد خانه ، به هر شب درد کشیدن روی تخت‌های رنگی و به شنیدن صدای جرینق جرینق پول در مشت آن مرتیکه، چرا قانع بودم؟
دوستانم داشتند برای تبریک تولدم به خانه‌مان می‌آمدند. مردی لاغر اندام، یک مشت پول روی میز گذاشت و پدرم، با همان نگاه کثیف‌ش، به در اتاق اشاره کرد. داشت می‌گفت برو اتاق و روی تخت دراز بکش! داشت پول‌ها را لایه انگشتانش لمس می‌کرد. ایستادم؛ شاید برای اولین بار در طول زندگیم ایستادم. با خشونت بلند شد و از بازویم کشید اما باز ایستادم. تعجب کرده بود. آن مرد که دید ما تکلیفمان با خودمان هم مشخص نیست، پول را برداشت و سریع جیم شد. به شدت تنش می‌لرزید و در عین حیرت، خشمگین بود. داشت با خود فکر می‌کرد، کجای تربیت این دختر اشتباه کرده‌ام که اکنون جسارت به خرج می‌دهد؟ من او را ترسو و بدبخت و مطیع بار آورده بودم. یادش داده بودم که دست سنگینی دارم و هر روز می‌توانم کتکش بزنم. یادش داده بودم تا مرا می‌بیند در سوراخی از ترس فرو برود. حال چه شده؟
اما یادش رفته بود، یک چیز را آموزش بدهد ، آن هم عادت نکردن بود. اما من به درد، به ترس و به زجرکش شدن‌ها آنقدر عادت کرده بودم که دیگر نمی‌ترسیدم. همان‌طور صاف ایستاده بودم و او دستش را بالا آورده بود تا مرا بزند اما برای اولین بار به جای پوشاندن صورتم با دستانم، صاف به چشمانش، و آن دست روی هوا مانده، نگاه می‌کردم.
- ای کاش منم با مامانم فرار می‌کردم.
خندید. آخرین تلاشش را هم کرد تا از او بترسم اما واقعیت را گفت. از چشمانش، نوع نگاهش و حتی صدایش فهمیدم که واقعیت را گفت.
- می‌خواستی تو رو هم مثل اون بُکُشم؟
اما نترسیدم. چاقویی که پشت سرم مخفی کرده بودم را بدون وقت تلف کردن، در سینه‌اش فرو بردم. روی زمین افتاده بود و من چنان داغ بودم که وقتی جنازه‌ش زیر پایم جان می‌داد، متوجه حضور دینا و هاله و لیندا، نشده بودم. به خانه لیندا پناه بردم. هرسه عهد بستند که وقتی او را زیر خاک چال کردیم، خاطرات آن شب را هم چال می‌کنیم. روزهایم در خانه لیندا می‌گذشت و تصور می‌کردم همه چیز فراموش شده باشد. با اینکه هر شب با کابوس بیدار می‌شدم اما هر سه سعی داشتند تسکینم بدهند و آن شب را انکار می‌کردند.
اما همه چیز تغییر کرد، از آن شب؛ از شبی که با کابوس بیدار شدم، پسری را در خانه لیندا دیدم. موهای مجعد و پرکلاغیش، نیمی از صورت سفیدش را پوشانده بود. با لباس ورزشی مقابل آشپزخانه ایستاده و نفس نفس می‌زد. لباسش خیس ع×ر×ق بود اما زمانی که از کنارش گذشتم تا لیوان آبی بردارم، بوی لیمو می‌داد نه ع×ر×ق. با چشمان خاکستریش، چنان خیره خیره نگاهم می‌کرد که انگار جا خورده بود. لیندا هم از حیاط آمد و مرا با دوست پسر جدیدش آشنا کرد. من تنها خودم بودم و هیچ‌گاه چیزی فراتر از خودم نبودم که بخواهم آن پسر را از لیندا بگیرم اما آن پسر، زمانی که هر سه نشسته بودیم و از فیلم درحال پخش حرف می‌زدیم، ناگهان به عشقی که نسبت به من داشت، اعتراف کرد. بعد از سیلی‌ای که به آن پسر زدم، لیندا مشتی بر من زد اما نه دقیقاً همان لحظه. زمانی که مرا به پلیس داد، زمانی که چمدان وسایلم را دم در انداخت، زمانی که نقاشی‌هایم را پاره کرد و مثل پرهای کنده شده، از پنجره به پایین ریخت، زمانی که انگار دیگر مرا نمی‌شناخت. گفت حتی دینا و هاله هم تو را نمی‌خواهند ، چه کسی یک قاتل روانی در زندگیش می‌خواهد؟ تمام مدت، با چمدان سنگینی از حرف‌هایش، در خیابان‌های تاریک زندگیم قدم برمی‌داشتم و هرگز فراموش نکردم که هیچ‌کس قاتل روانی در زندگیش نمی‌خواهد. به زندگی هیچ کس وارد نشدم، محبت هیچ کس را نخواستم و تا ابد، پشت میزی که زندگی برایم آماده کرده بود، نشستم و غم‌هایم را قورت دادم، اشک‌هایم را نوشیدم. چیزی فراتر از درد درونم زندگی می‌کرد. هر ثانیه برایم حکم چوبِ دار را داشت و در هر ثانیه، تابوتی از من افتاده بود.
پس از آنکه پلیس نتوانست مرا محکوم کند، رهایم کرد و پس از آنکه رهایم کرد، فهمیدم همه جای جهان، برای من زندانیست با ابعاد مختلف. عجیب بود که جنازه پدرم در باغچه را پیدا نکردند و همه مدارک بر علیه من، از بین رفته بود. شاید کسی، شاید دست پنهانی‌ای، می‌خواست با زنده ماندنم مرا زجر بدهد.
هاله روی تخت دراز کشید، دینا روی تخت دراز کشید، دستگا راه افتاد و چشم آنها حداقل برای یک ماه بسته شد تا بعد از یک ماه، برای همیشه بسته شود. نمی‌دانم کار آن دو چطور به اینجا کشید. هرگز ندیدمشان چون نیامدند که بگویند قاتل روانی نمی‌خواهند. همه چیز از دهان لیندا بیرون می‌آمد.
ژینوس: خوبی مدلین؟
برای کدام زندگی می‌جنگیدم؟ به دنبال کدام رهایی بودم؟ در این سازمان من چرا دنبال رمزگشایی بودم؟
***
تانیا
- نگه دار راکان.
- یعنی چی نگه دار؟
- وایسا یعنی وایسا. می‌فهمی؟
راکان که از فریادم به وحشت افتاده بود، ناگهان ترمز کرد. در برهوت عجیبی بودیم. هر دو طرفمان بیابان بود و در جایی که حتی جاده را ماسه‌ها پوشانده بودند، حرکت می‌کردیم. خورشیدِ هم‌رنگ ماسه‌ها، داشت طلوع می‌کرد. دست و پایم از وحشت می‌لرزید و دیگر طاقت تحمل کردن را نداشتم. چه بسا با رسیدن موعودش، توسط سم، به بدترین شکل درحالی‌که کف از دهانم بیرون می‌زند، بمیرم. تفنگ را از داشبرد برداشتم و سمت راکان گرفتم. راکان پوزخند زد.
- می‌خوای بکشیم؟
- تو این کارو می‌کنی.
- خودم خودم رو بکشم؟
چهارشنبه 12 مهر

پایان فصل اول​
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین