. . .

در دست اقدام رمان پشت پلک‌های ناخودآگاه | دمیورژ

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  4. جنایی
  5. علمی_تخیلی
رمان پشت پلک‌های ناخودآگاه
به قلم سرخ
نویسنده: آرمیتا حسینی(دمیورژ)
ژانر: جنایی، عاشقانه، علمی تخیلی، رئال

خلاصه :
مدلین که تا آن لحظه خود را بدون نقطه ضعف می‌دانست‌، نسبت به تمام اتفاقات زندگی بی اهمیت بود. با ربوده شدن و قرار گرفتن مقابل دستگاهی که زندگیش را مقابل چشمانش به رقص در می‌آورد، دچار وحشت شد و در انکار وحشتی که آن دستگاه به او تلقین می‌کرد، دنبال راهی برای رهایی از ذهنش بود. در این میان با رئیس تمام این تشکیلات که شخصی دیوانه بود، رو به رو می‌شود. اکنون مدلین دنبال حقایق و سرنوشت میلیون‌ها انسان در دستگاه بود و تمام حقایق در ذهن دیوانه‌ای پروش می‌یافت.
مقدمه:
تنم در وحشت فرو رفته
موهایم دور گلوی آلوده به هوا، می‌پیچد و می‌پیچد
می‌خواهد ویروس هوا را از گلویم بیرون بکشاند
پاهایم در خیانت به من، صحنه را ترک نمی‌کند و می‌خواهد همان‌جا در باتلاق عظیمی از خون، بماند
من نقاشی‌ای خواهم شد که درد را در خود می‌کشاند و خون را در سفید صورت من می‌پاشد
چشمانم یکدیگر را می‌بندند اما هنوز می‌بینم
با چیزی شبیه به قلب، مشغول دیدن مرگم هستم
می‌دانم مادرم که زندگی بود، شبی آخرین ب×و×س×ه‌اش را به پیشانیم بخشید و او مرا بخشید به جهانی سرد
شیر آب سرد باز بود و دستم از شدت سرما بی حس شده بود و هنوز به چهره خیس از آبم در آیینه نگاه می‌کردم و خوابم در بیداری ادامه داشت
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #11
پارت 9

دلشوره‌ای که سال‌ها بود طعم‌اش را نچشیده بودم ه*و*س کرده بود در حوالی قلبم پرسه بزند. مانند بادی وحشی خود را به ستون خانه می‌کوبید و پنجره را به دندان می‌کشید. هردو دستم توسط مامورها گرفته شده و آنها داشتند مرا به زور به جایی می‌کشیدند که مطمئن بودم جای خوبی نیست. اما کشیدن لازم نبود! من با آنها می‌رفتم. نه راهی برای فرار بود و نه کاری برای انجام. پس حتی اگر زحمت کشیدن مرا به خرج نمی‌دادند و دست کثیفشان را در پوست بازویم فرو نمی‌بردند، باز هم‌گام با آنها به دهن بوگندوی دردسر، پا می‌گذاشتم. راستش را بگویم، بیشتر از این سربازها و دلشوره، از چشم‌های چندش‌آوری که تماشایم می‌کردند و با صدای تو دماغی نظری کج و معیوب ارائه می‌دادند، اعصابم خط خطی می‌شد. انگار ناخنی برداشته باشی و روی دیوار بکشی... بکشی... بکشی. همه تماشایم می‌کردند، از اتاق‌های شیشه‌ای سرشان را بیرون کشیده به وضع من زل زده بودند. اما حداقل من جسارت داشتم چیزی بگویم و خودم را به بدبختی بکشانم، آنها چه؟ آنها که تصور می‌کردند اوضاع من بدتر از اوضاعشان است، چه؟ به در بند بودن عادت داشتند و فکر می‌کردند این تنها من هستم که دو دست بازویم را گرفته. هرکدام سخنی بگویند یکی از همین دست‌ها بازویشان را محکم می‌کشد.
- در رو باز کنین.
صدای او بود! داشت پشت سرم می‌آمد. پس قضیه جدی‌تر از این حرف‌ها هست. انگار داشتند مرا به همان اتاق می‌بردند اما برای چه؟ گریس که ما را دید، سریع دختر را که تازه داشت از دستگاه پایین می‌آمد، کنار کشید و به نشانه احترام سرش را اندکی خم کرد. آن همه قدرت و اقتدار و خفاش بازی، همه به اینجا ختم می‌شد! خفاش گردن‌شکسته بدترکیب. از رژ سیاهش که می‌جوید، چشم برداشتم و به دستگاهی که مرا سمت‌اش هل می‌دادند، خیره شدم. کاش می‌شد از آن دختر بپرسم که قضیه دستگاه چیست اما قبل از اینکه کاری از دستم بر بیاید مرا سمت تخت هل دادند.
- تنها راه رام کردن رسیدن به نقطه ضعفه طرفه.
- چطور می‌خوای مامور شجاع تربیت کنی وقتی خودت سعی داری ضعف و ترسی توی اونا پیدا کنی ؟
- باید از من بترسن! اما نه بقیه. نکته مهم اینه خانم کوچولو. راهش بنداز گریس.
- چشم رئیس
***
- دخترم...
باد تندی دهان باز کرد و سر از تنش کند، صدایش میان آسمان و زمین سقوط کرد و روی سرم فرود آمد. دست محکمی به سرم کشیدم و روی زمین افتادم. تا چشم باز کردم خانه را دیدم. اتاق خودم بود... من این مکان را به خوبی به یاد داشتم. خرسی که گوش‌هایش پاره شده بود و خودم آنها را دوخته بودم... رنگ قهوه‌ای دیوارها، پرده نازک و سردی شیشه‌ای که رو به باغچه باز می‌شد. می‌توانستم به خوبی حتی سرمای شیشه را احساس کنم. از اتاق نیمه تاریک خارج شده و به پذیرایی وارد شدم. عجیب بود که فریادها را نشنیده بودم. این فریادها سال‌ها بود با ناخن آلوده به لجن، روی پوست نرم دخترک آرزوهایم، خراش می‌انداختند و چشم امیدوارش را از جا کنده زیر پا له می‌کردند. مادرم با لـ*ـب و دندان خونی، روی زمین افتاده بود و خود را سمت تلفن می‌کشید تا با پلیس تماس بگیرد. قسم می‌خورم گوش‌هایم یکدیگر را به آغوش کشیدند تا از شدت درد صدایی که شنیده بودند، طاقت بیاورند. پای پدرم روی تن مادر محکم نشسته بود و انگار می‌خواست مانند میخی تن‌اش را به زمین بکوبد. با تمام خشمی که از خود سراغ داشتم سمت‌اش رفتم و مشت‌هایم را یکی پس از دیگری روی صورت‌اش کوبیدم.
- دختر از خود راضی من پدرتم.
خشمگین سمت آشپزخانه‌ای که یک قدم با پذیرایی فاصله داشت، دویدم و اولین چاقویی که به دستم رسید را سمتش پرتاب کردم که به صورت‌اش خورد. اصلاً فریادش برایم اهمیتی نداشت. خونم جوش آمده بود. چاقو را بیرون کشیدم و دوباره در تن‌اش فرو بردم.
- حقته... بمیر... بمیر... بمیر!
بادی تند... مثل زوزه گرگی وحشتناک، مرا به داخل اتاق و روی تخت پرت کرد. همه چیز سریع اتفاق افتاد آنقدر سریع که اطراف را تار دیدم و خودم را روی تخت درحالی‌که باد سردی از پنجره به داخل می‌وزید، پیدا کردم. بلند شدم و با ماساژ دادن گردنم، نگاهی دوباره به اتاق انداختم. چه اتفاقی رخ می‌دهد؟ قضیه چیست؟ این چیزها می‌تواند واقعی باشد؟ بلند شدم و سمت پذیرایی رفتم. همان صحنه تکراری... مادرم خود را سمت تلفن می‌کشد، پایی محکم در کمرش فرو می‌رود. این‌بار میز را برداشتم و روی سرش انداختم که به گمانم سریع مرد. خواستم دست مادرم را بگیرم و از آن خانه ویران شده بیرون بزنم که باز زوزه باد. باز من و تخت! دوباره بلند شدم. لگدمال شدن مادرم! اگر کاری نمی‌کردم چه می‌شد؟ با تمام وجود... درد کشیدن و کتک خوردن مادر عزیزتر از جانم را می‌دیدم اما حوصله تکرار ماجرا را نداشتم. منتظر می‌ماندم تا ببینم چه می‌شود.
این ممکن بود؟ چطور امکان داشت؟ جهان به انتهای خود رسیده؟ چرا یک اتفاق بارها و بارها تکرار می‌شود؟ چرا هیچ اتفاقی رخ نمی‌دهد؟ لگد زدن ادامه دارد... مثل تصاویر متحرک که تنها یک حرکت تکراری را بارها انجام می‌دهند... مثل گیف‌های جالبی که در فضای مجازی استفاده می‌شود... اما اکنون جالب نبود. وحشت‌زده سمت در دویدم و از خانه خارج شدم اما دوباره باد مرا به اتاق رساند. روی تخت فلزی که هنوز صدایش مثل قبل بلند بود، ایستادم و پنجره را باز کردم. پایم را روی لبه فلزی پنجره گذاشته و پریدم. هرچند می‌دانستم روی سنگ فرش سخت حیاط می‌افتم اما به امتحانش می‌ارزید.
حتی پایم به زمین نرسید. باد دوباره مرا روی تخت کشاند.
- نه نه نه! خواهش می‌کنم نه... التماس می‌کنم
- درش بیار.
چشمانم را که باز کردم، توانستم دوباره گریس را ببینم. با نگرانی تماشایم می‌کرد و به شکل عجیبی گونه‌هایم خیس بود. داشتم اشک می‌ریختم؟ برخلاف قدرت اولیه، با تنی لرزان از روی تخت بلند شدم و به دلیل ضعف شدید، پاهایم سست شد و روی زمین افتادم.
- خیلی چیزها هست که نمی‌دونی خانم کوچولو! مراقب باش. ببرینش به اتاق
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #12
پارت 10

***

تازه منظور او را درباره اینکه عامل ضعف شاید در جهان بیرونم نباشد اما در ذهنم هنوز هست، می‌فهمم. و این فهمیدن هیچ کمکی به حالم نمی‌کند. احساس می‌کنم اکنون لب‌های بدترکیب و زشت گوشتی‌اش، به لبخند مزین شده و پیروزی خود را جشن می‌گیرد. و گویا چه بخواهم چه نخواهم قلاده‌ای نامرئی دور گلویم پیچیده و راه تنفسم را نیش می‌زند، تا تمام نفس‌هایم آلوده به زهری شود به نام «بنده بودن» من اکنون بنده و برده کسی بودم و نقطه ضعفم از اقیانوس عمیقی که برایش ساخته بودم، لخت بیرون آمده بود. یک ساحل در تماشای حقارت اندام زشت‌ش و خورشید که نمی‌خواست برود و این صحنه مضحک را رها کند... هیچ سایه‌ای و هیچ تاریکی‌ای نبود که تن نحیفم را به آغوش بکشد و بگوید مدلین، کسی تو را نمی‌بیند... کسی نمی‌فهمد چه تن لخت حال به هم زنی داری.
پاهایم را از تخت آویزان کردم و به اتاق خفقان‌آوری که درونش بودم، خیره شدم. نه تخت که با فاصله اندکی سه طبقه روی هم قرار گرفته بودند و من باید با نه انسان در یک اتاق می‌ماندم. البته دیگر نمی‌دانم به چه چیزهایی باید گفت انسان. هرجا هیوولایی دیدیم با شاخ و برگ‌های سیاه، باید بگوییم ، اوه من یک انسان دیدم؟ همه این‌ها در درونشان خویی داشتند که اگر بیدار می‌شد تازه می‌فهمیدند لبخندهایی که می‌زنند چیزی جز یک عادت نیست. اولین بار چه کسی لبخند زد؟ چه کسی فهمید باید احساس مهربانی درونی نسبت به دیگران داشته باشد؟ ما اگر پایه مرگ و زندگیمان وسط باشد، حاضریم از روی یکدیگر عبور کنیم و جانمان را به آن سوی دریا برسانیم و اینجا زمین است... زندگی اینجا چندان ارزشمند نیست.
- تو اون دستگاه چی‌کارت کردن؟
سرم را از روی میله سرد برمی‌دارم و به پایپر که در طبقه سوم تخت مقابل من نشسته، نگاه می‌کنم. شاید مدت زیادی بود که با چشمان خرماییش، نگاهم می‌کرد و دنبال فرصتی بود که بتواند به سوال‌های ذهنش پاسخ بدهد. اما من سوالی درباره او داشتم؟ اصلاً برایم اهمیتی داشت که چرا موهای قهوه‌ایش را در چنین شرایط مزخرفی شانه زده و به شکل مارماهی بافته؟ یا حتی آن رژ نارنجی براق روی لب‌های کوچکش، مهم بود؟ کسی که به ظاهرش می‌رسد، امیدوار است و اینکه او در این لحظه برای چه امید داشت، می‌توانست سوال بسیار بزرگی باشد که من تنها با «حماقت» به آن جواب می‌دهم. دختر احمق مقابل من ، انتظار داشت نقطه ضعف بزرگم را برایش بازگو کنم. همچنان حس برده بودن روی شانه‌هایم آنقدر سنگینی می‌کند که می‌ترسم تخت فرو بریزد و من فرو بریزم.
- اون دستگاه نشون میده آدم خودش بزرگ‌ترین دشمن خودشه.
پایپر که گویی چیزی از سخنم نفهمیده بود، ابروان نازکش را درهم می‌کشد و قبل از اینکه بخواهد دهانش را برای سخن دیگری باز کند، خمیازه بلندی رشته کلامش را می‌درد. احتمالاً آنقدر منتظر پاسخم مانده که خوابش گرفته. اینکه نمی‌توانم سریع پاسخ کسی را بدهم و ذهنم آمادگی تند تند سخن گفتن را ندارد، یک ضعف به حساب می‌آید احتمالاً، اما این را کسی جز من می‌دانست؟ آن چیزی که مرا در چشمان پایپر ضعیف نشان بدهد، ضعف است... من مجبور نبودم سریع پاسخ بدهم و ما که در مسابقه نبودیم. به دیوار تکیه می‌دهم و ناخن کشیده پایم را تماشا می‌کنم، اما در حقیقت ذهنم هیچ توجهی به ناخن‌های بی ارزش، نمی‌کند. من باید راهی پیدا کنم که بتوانم خاطرات ذهنم را کنترل کنم... آن اتفاق تلخ را باید رها کنم تا حتی دستگاه نتواند مرا به چاه عمیقی که کودکی‌م را درونش غرق کرده‌ام، بیندازد. چطور می‌توانم ناخودآگاهم را به سلطه بگیرم وقتی حتی به آن دسترسی ندارم؟
- خیلی راحت با شرایط کنار میای. هرکسی که تازه اومده بود مدتی دیوونه بازی در میاورد.
این را پسری گفت که لئو نام داشت. چشمان سبزش به وجد آمده بود. مثل برگ درختانی که باد تن شوقشان را به بازی گرفته. دوست داشتم با غرور بگویم من دختر قوی‌ای هستم اما قوی بودن با مردن، فرق داشت. من مرده‌ای بودم که دوست نداشتم ادای زنده‌ها را در بیاورم برخلاف نود درصد انسان‌‌های روی زمین که تقلا داشتند باور کنند هنوز مورد توجه زندگی واقع شده‌اند و معشوقه‌شان به بهانه سرکار رفتن، به آنها خیانت نمی‌کند. باور کرده بودم سال‌های زیادی می‌شود که عاشقانه‌ای با زندگی، نداشتم و پس ادای زوج خوش‌بختی که زنده‌است را در نمی‌آوردم. اینجا بودن یا در خانه‌ام بودن یا در هر قبرستانی بودن، باز باعث نمی‌شد احساسم فرقی بکند.
- به نظرت کنار اومدن یا نیومدن فرقی به حالمون داره لئو؟
- آره اگر کنار بیای کمتر تقلا می‌کنی
- یعنی تسلیم میشی. این امیدوارکنندس یا ناامید کننده؟
لئو روی تخت دراز می‌کشد و دستش را روی پیشانی می‌گذارد. اما به جای سقف باید به تخت بالای سرش با آن میله‌های پوسیده، چشم بدوزد. با اینکه داشت نقش آدم‌های غمگین را بازی می‌کرد که سخنم سیلی داغی به صورت سفیدش کوبیده، اما اصلاً اینطور نبود. به نظرم می‌خواست بیخیال عالم و آدم، چُرت بزند. نمی‌توانستم در آن چشمان ریز شده چیزی شبیه به ناامیدی پیدا کنم...
پایپر: بعدش قراره چی کار کنیم؟
لئو: مثل همیشه... فردا صبح بلند میشیم و تمرین می‌کنیم
چیزی به ذهنم می‌رسد و با اینکه امیدی به رسیدن جواب ندارم، می‌پرسم.
-گفت اونایی که رد بشن به اون یکی سازمان میرن. جایی که آزمایشگاه هست. بعدش چه اتفاقی میفته؟
لئو سمت من می‌چرخد و یکی از دستانش را زیر سرش قرار می‌دهد تا گردنش بالاتر باشد و بتواند بهتر مرا ببیند.
لئو: کسی نمی‌دونه ولی هرگز اونجا نرو!
اینکه او نمی‌داند اما به من هشدار می‌دهد یک تناقص آشکار نیست؟ او چیزی بیشتر از بقیه می‌داند البته شاید این فکر من تنها به خاطر حالت چشمانش باشد. آنقدر چشمان کشیده‌ای دارد که گاهی احساس می‌کنم موشکافانه به جهان نگاه می‌کند و می‌تواند چیزهای بیشتری کشف کند، چیزهایی که من با ذهن فعالم هنوز در نیافته‌ام و برایم فرقی هم ندارد. اکنون که اینجا روی تخت دراز کشیده‌ام و قرار است در سازمانی آموزش ببینم و صددرصد از قدم‌های بعدیم هیچ خبری ندارم... چه عکس‌العملی باید نشان بدهم؟ بپرسم سازمان دیگر با آن آزمایشگاه دقیقاً کارش چیست؟ این دستگاهی که مرا در خاطره وحشتناک زندگیم گیر انداخت، دقیقاً چه چیزی است؟ چرا باید انسان بکشیم؟ چرا من هنوز زنده‌ام؟ و لئو فکر می‌کند با شرایط کنار آمده‌ام؟
پایپر: می‌دونم تو اون دستگاه چی دیدی... همه ما برای اینکه زیر دستشون بشیم وارد اون دستگاه شدیم. اما چیزی که تازه فهمیدم اینه که اون خاطره‌ها همشون درست نیستن ، بعضی‌ها فقط براساس ترس ما درست شدن یک جور حافظه کاذب. یعنی اصلاً اتفاق نیفتادن.
ایتن که تازه وارد اتاق شده بود و به دیوار تکیه داده بود، پوزخندی زد و با طعنه، پرسید:
- حالا کاذب بودنش باعث میشه دردناک نباشه؟
- شاید هم باعث بشه. ما وقتی چیزی رو باور کنیم درد می‌کشیم ولی تو اگر باور نکنی که دوستت مُرده و بگی این شوخیه، بازم درد می‌کشی؟ اگر بهت بگن پات قطع شده ولی تو پای خودت رو ببینی و واقعیت رو بدونی، درد می‌کشی؟
ایتن لحظه‌ای به من خیره شد. دستش دوباره از لایه ریش‌هایش عبور کرد و در نهایت تسلیم شد و دستانش را درون جیب شلوار ورزشی، فرو برد. روی تخت صاف نشستم و موهای سیاه و کوتاهم را که روی گونه‌هایم ریخته بودند، جمع کردم. با چیزی که پایپر گفته بود، ذهنم فعالیت خود را از نو آغاز کرده. یعنی من می‌توانستم در عین حال که درون آن دستگاه هستم آن اتفاقات را باور نکنم و تنها به تماشا بنشینم تا زمانی که تمام شود؟ می‌توانستم به گذشته تاریکم که پاهای خیس از لجن‌اش را در زندگیم می‌کشید، بی توجه باشم؟ بوی گند گذشته‌ام را تنها با گرفتن دماغم، تمام کنم؟ این واقعیت بود که من پدرم را کشته بودم اما چرا باید به مردن آن مرد اهمیت بدهم؟ باید حتی از مادرم متنفر باشم که به جای ترک کردن پدرم، هر روز او را تحمل می‌کرد و خود را قانع کرده بود که زندگی همین است! هیچ‌کس خوش بخت نیست و برای خوش بخت بودن باید کنار آمد و جایی بهتر از جایی که اکنون قرار داشت، وجود ندارد. بعد چه شد؟ من مقصر چال شدن او در باغچه و گل دادن سخنان ابلهانه‌اش بودم؟ می‌دانم این نهایت ع×و×ض×ی بودن است که درباره مادر مُرده‌ام چنین سخن بگویم و سعی کنم بی تفاوت باشم اما واقعاً من مقصر تک تک عقاید و فلسفه‌های پوسیده او نیستم. من کسی نبودم که به او گفت به خاطر ترس از پرواز، هرگز از پیله در نیا تا در نهایت جنازه پروانه‌ای با بال‌های بسته را ببینیم... چطور می‌تواند آن دستگاه با روح من بازی کند مگر روح من به کارهای ابلهانه خانواده‌ام تعلق داشت؟ نه مدلین خودت را جمع کن دختر! تو هرگز بنده کسی نمی‌شنوی، نه مدلین.

یک شنبه 18 تیر
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #13
پارت 11

***
لیندا

در میان مکالمات مانیوک، به فکر فرو می‌روم. من برای راه پیدا کردن به آنجا نیاز بود افسرده به نظر برسم و چیزی که این روزها خیلی آسان است، مگر همین نیست؟ غم و طعم شوری اشک‌هایش. هربار که در پیاده‌روها قدم می‌زنم و به جای، پاهایم که جلو می‌روند، به رو به رو خیره می‌شوم، چهره‌هایی را می‌بینم که با غم خط خطی شده‌اند و با شادی رنگ‌آمیزی. اما اگر باران می‌بارید و چتری نبود که دستان رقیق باران را کنار بکشد، آن موقع همه رنگ‌ها مثل ماسه در انتظار فرو ریختن، متلاشی می‌شد. زنی با عجله حرکت می‌کرد و آب بینی‌اش را بالا می‌کشید انگار تازه گریه‌اش بند آمده و کودکی بهانه‌گیر مدام دست مادرش را می‌کشید و شاید برای لحظه‌ای در چهره مادرش، می‌توانستم نقشی از فرار کردن را پیدا کنم. انگار که دلش می‌خواست از زیر همه مادرانگی‌هایش شانه خالی کند و فقط برای خودش باشد... فقط تنها قدم بزند.
- چی تو سرته؟
- من خیلی کنجکاوم مانیوک. راستش می‌خوام وارد اون سازمان بشم
- تو افسرده نیستی و مشکل روحی هم نداری پس...
دستم را روی لبانش می‌گذارم.
- اونا قرار نیست بفهمن.
لبخند خبیثانه‌ای می‌زنم. تکیه‌ام را از مجسمه مردی که دستش زیر چانه‌اش بود، گرفتم و شروع کردم به قدم زدن. می‌خواستم نقش آدم‌های افسرده را بازی کنم اما اکنون به نظر دشوار می‌آمد. چه کسی می‌توانست در باغ تویلر باشد و چنین سرسبزی‌هایی ببیند اما از زندگی لذت نبرد؟ کاخی با سقف آبی و فیروزه‌ای که بر فراز آسمان ، درختان منظم با کلاهی سبز دور کاخ حلقه زده بودند و گل‌های بنفش و زرد مانند جای ب×و×س×ه روی گونه چمن عمل می‌کردند. همان‌قدر زیبا و رمانتیک. دستم را در پشت کمرم قفل کرده بودم و مانند نظامیان به شکل رژه راه می‌رفتم. ممکن بود چند گل گوشه‌ای از زمین له شده و افتاده باشد و پژمردگی رنگ روشنش را به تیرگی بکشاند اما باز چیزی از زیبایی این پارک کم نمی‌شد. هنوز بناها و سقف‌های شیبانی آبی که با آسمان دست داده بودند، و پنجره‌ غرق شده در تصویری از ابرهای سفید، اقتدار خود را داشتند. افسردگی چیزی دقیقاً شکل همین الان بود. انگار من در پارک تویلری به این بزرگی به‌ایستم و گل‌هایی که در حاشیه روی چمن، نفس آخرشان را می‌کشند، تماشا کنم و با اشک شورم سعی در زنده نگه داشتنشان، داشته باشم. مضحک بود. تمام انسان‌های غمگین یک مشت سیاه‌چشم هستند که نمی‌خواهند نور را قبول کنند.
شکوفه بنفشی که روی موهایم افتاده بود را برداشتم و به بینی‌ام نزدیکش کردم.
-حس شاعرانه بهت دست داده انگار
اما مانیوک با آن هدفون سفید که آهنگ رپ را به بیرون تف می‌کند، نمی‌تواند چیز چندان زیادی از حس شاعرانه اکنون من بداند. او حتی اگر شکوفه‌ای در دست بگیرد برای این است که در عکس زیباتر بیفتد وگرنه برای او شکوفه فاقد معنای خاصی است. شاید همین دلیل افسردگی انسان‌ها باشد. آنها آنقدر از دنیای واقعی فاصله می‌گیرند و به دنیای مصنوئی تکنولوژی فرو می‌روند که نمی‌توانند با جهان بیرون ارتباط برقرار کنند و این دلیل بزرگی برای ندیدن زیبایی‌ها و افسرده شدن، است. اکنون بهتر می‌توانم نقش یک افسرده را بازی کنم.
- مانیوک، دقیقاً چه ساعتی قراره با اون مرد ملاقات کنیم؟
هدفون را از گوش‌هایش برمی‌دارد و منتظر است تکرار کنم. بی حوصله شکوفه را زمین می‌اندازم و از کنار ماز پر پیچ و خم عبور می‌کنم که با چمن و گل به شکل مارپیچی، ساخته شده است.
- دوباره نمیگی؟
- ساعت ملاقات
- نیم ساعت دیگه فکر کنم
- نیم ساعت دیگه باید پیشش باشیم و تو بیخیال داری رپ گوش میدی
مانیوک که رنگ پریده به نظر می‌رسید، مشغول خاراندن موهایش می‌شود و به جای دیگری جز جایی که من ایستاده بودم، نگاه می‌کند. موهای خرمایی و بلندش تا نزدیک شکمش می‌رسد که اکنون باد آنها را حسابی آشفته کرده. اکثرا هم رنگ پریده است با لب‌هایی که به سفیدی می‌زند اما هرگز راضی نشده آرایش کند به نظر می‌رسد رژ زدن به چنین لب‌های کوچکی را بی فایده می‌داند و فکر می‌کند لب‌های کوچکش در صورت سفیدش گم شده‌اند. شاید هم حق با او باشد. از نیم‌رخ بیشتر مشخص است که مژه‌های بسیار کوتاهی دارد.
- خیله خب. بیا زودتر بریم.
- حسابی محو تماشام شدی لیندا.
اگر می‌دانست به چه شکلی ظاهرش را در ذهنم تخریب کرده‌ام هرگز چنین حرفی را نمی‌زد. دست استخووانی‌اش را می‌گیرم و با خود می‌کشم. مدتی بعد ما در خیابانی سوت و کور و بن بست، که با خانه‌های بلند و آجرنما پوشیده شده بود، منتظر ایستاده بودیم. مانیوک موهایش را دور انگشتش می‌پیچید و دوباره رها می‌کرد اما من حتی موهای بلندی نداشتم که در حین انتظار با آنها ور بروم. فقط می‌توانستم پایم را روی زمین بکوبم و لپ‌هایم را پر و خالی کنم.
- شاید باور نکرده، شاید کلاً نیاد.
- لیندا انقدر بدبین نباش
- خیلی دیر کرده
به ساعت مچی سیاهم که عقربه‌هایش دیوانه‌وار در حرکت بودند، اشاره کردم. زمان داشت برای همه حرکت می‌کرد اما برای منی که در انتظار ایستاده بودم، تمام عقربه‌ها مُرده به نظر می‌رسیدند.

***

مدلین
در محوطه پشت ساختمان، زیر سایه بلندی ایستاده بودیم و به گریس خیره نگاه می‌کردیم. گاهی باد داغی که در صورتم ع×ر×ق می‌ریخت، حواسم را پرت می‌کرد اما شاید هم خودم را گول می‌زنم. زمانی که چیزی برایت مهم نباشد با هر بهانه‌ای می‌توانی از توجه به آن سر باز بزنی.
- موضوع کنترل؛ موضوع خیلی بزرگیه. آدمی که نتونه خودش رو کنترل بکنه بقیه کنترلش می‌کنن.
صورت گریس با گفتن این کلمات، جدی و جدی‌تر می‌شد تا جایی که فقط شبیه اخم کلفتی شده بود که با تمام توان می‌خواست سخنانش را در مغز ما میخکوب کند. گاهی تاکیدش آنقدر زیاد می‌شد که مساله را بزرگ‌تر از مرگ و زندگی می‌دانستم و این ماجرا و آمدن به سازمان بیشتر شبیه لطف در حق آگاهی ما به نظر می‌رسید تا دزدیده شدن برای انجام اهداف شوم. مطمئنم قهرمانان و افراد اَبرشرور، بیشتر از دیگران می‌دانستند. مهم نبود در سمت روشن باشند یا تاریک، آنها برای سلطه و پیروزی به آگاهی زیادی نیاز داشتند و شاید برای همین زیاد دانستن ترسناک بود. اما گریس صرفاً کسی بود که این‌ها را حفظ کرده و با تقلا بیان می‌کرد. همه در صندلی‌های چوبی نشسته و دور گریس حلقه زده‌ایم و او مقابل نور خورشید ایستاده و مشغول سخنرانی است. دستم را از زیر چانه‌ام برمی‌دارم و خیسیش را با لباسم پاک می‌کنم. شرط می‌بندم از زیر چانه‌ام آب شُر شُر می‌ریزد.
- ما چندتا برنامه توی این کامپیوتر ساختیم که شما با ورود بهش قراره مقابل عواملی قرار بگیرین که اعصابتون رو تحریک می‌کنه و اگر لحظه‌ای عصبانی بشین تو این تمرین شکست می‌خورین.
ایتن که به صندلی تکیه داده بود و علف لایه دندانش را بازی می‌داد، علف را روی زمین انداخت و صاف نشست تا بتواند سوالش را جدی‌تر مطرح کند. حال اگر سوال مهمی بود اما او همان‌طور شل روی صندلی می‌افتاد، چیزی از جدی بودن سوال کم می‌شد؟ انگار همه چیز وابسته به عوامل مختلفی است و به خودی خود چندان هویتی ندارد. از نگاه کردن به نیم‌رخ ایتن دست برداشتم. با اینکه موهای بلند و طلایی او دور شانه‌اش ریخته بود اما من احساس خفگی می‌کردم.
- این فقط تمرینه دیگه. با شکست تو تمرین که اتفاقی نمیفته؟
- برای بار اول نه. اما بار دوم مهمه
ایتن که خیالش راحت شده بود، سرش را آهسته تکان داد و بدون اینکه زحمت کنار کشیدن موهایش را از مقابل چشمانش به خود بدهد، به صندلی تکیه داد. البته مدتی، بیشتر افراد فکر می‌کردند با ریختن موهایشان مقابل چشم سمت چپ، زیادی مخوف و مرموز دیده می‌شوند اما اگر ساده‌تر نگاه کنیم، تنها شبیه یک فرد کور تک چشم می‌شدند که هنگام حرف زدن موهایشان در دهانشان فرو می‌رفت. پایپر اولین کسی بود که از جای خود برخاست و مقابل گریس قرار گرفت. دستگاه کلاه‌مانند را روی سر پایپر قرار دادند و پایپر به دیوار تکیه داد. دیواری با نمای براق سفید. می‌توانستم لرزش نامحسوس پاهایش را تشخیص بدهم که باعث شده بود شلوارک گشادش تکان بخورد و این تکان، کار باد نبود. دستان مشت شده‌اش را پشت کمر مخفی کرد و چشمانش را چنان روی هم فشرد که کم مانده بود مردمک‌های خرماییش بیرون بزنند. برای یک لحظه هم که شده احساس کردم از گاز گرفتن لب‌هایش دست برداشته اما زمانی که پاهایش سست شد و روی زمین افتاد، فهمیدم در کنترل خود چندان موفق نبود. هرچند بیشتر از اینکه خشم از او دیده باشم، نوعی ترس وجود داشت. ترسی عمیق که او را وادار می‌کرد با تمام توانی که دارد از خود دفاع کند.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #14
پارت 12

گریس: دستگاه رو در بیارین. مدلین تو بیا.
شاید اگر بهتر گوش می‌دادم متوجه می‌شدم منظور گریس از کنترل چیست. کنترل خشم یا احساس غم یا هرچیز دیگر؟ باید تمام احساسات خود را کنترل کنیم یا فقط احساسات ضعیف‌کننده را؟ اما اکنون گریس با چهره منقبض شده چندان آماده پاسخ‌گویی به نظر نمی‌رسید. قدم‌هایم را تندتر برداشتم و به دیوار تکیه دادم. مقابلم تنها کسی که بسیار بی اهمیت داشت به نمایش نگاه می‌کرد، لئو بود. هرچند آنقدر سرش را پایین انداخته بود که تنها موهای مواج سیاهش را می‌دیدم اما اگر برایش جدید و مهم بود چرا نگاهم نمی‌کرد؟ با یک چیزی در دستش وَر می‌رفت و من به جای اینکه به اتفاق درحال وقوع اهمیت بدهم هنوز به لئو نگاه می‌کردم.
- چشمات رو ببند مدلین و دستات رو پشت سرت ببر
- چرا ببرم پشت؟
گریس یک طرف موهایش را که بلند بود، با خشونت زیاد به عقب راند و بی حوصله جوابم را داد
- فقط انجامش بده
دستانم را شل، کنار پاهایم رها می‌کنم و چشمانم را می‌بندم. گریس حتی خودش نمی‌داند چرا باید دستانم به پشت باشد و من نیز بدون اطلاع کاری نخواهم کرد. احساس می‌کنم سرمای تیزی از کلاه آهنی با آن سیم‌های رنگی، وارد مغزم می‌شود. کمی بعد دیگر احساسی در پاهایم ندارم. منتظرم جهانی مقابل چشمانم صف ببندد و موجودات عجیبی را ببینم یا وارد ماجرای تخیلی شوم تا سر حد مرگ بترسم جوری که زمین را با ناخن‌هایم بخراشم و به درونش نفوذ کنم. اما برعکس تصورم اتفاقی رخ نداد. چشمانم را باز کردم و خودم را مقابل گریس و بقیه بچه‌ها دیدم. گریس که بی حوصله‌تر شده بود و مدام موهایش را مثل شلاقی پرتاب می‌کرد، سوالی به من خیره شد.
- مدلین از چی انقدر ترسیدی؟ چرا انقدر می‌لرزی؟
خنده‌ام می‌گیرد! باید سخنش را در تابلوی زرین مقابل سیرک گذاشت و بارها خواند و قهقهه زد. شاید نمی‌داند ترس چیست و تا به حال در آغوش زمخت ترس فرو نرفته. تنها زمانی که سعی کند از ب×و×س×ه‌های مرگ‌بار ترس فرار کند، معنای حقیقی ترسیدن را می‌فهمد. البته من هم می‌توانم پشت تلوزیون بنشینم و با دیدن صحنه ترسناک بدنم را بلرزانم اما این ترس است؟
ایتن: فکر نمی‌کردم انقدر ضعیف و ترسو باشی
پای چپش را روی پای راستش انداخت و پوزخندی نثارم کرد. جوری نگاه می‌کرد انگار از کنار بی ارزش‌ترین اجناس خاک خورده در ویترین عبور می‌کند و قیمت اجناس حتی نصف پول پاره نیست. دست به سینه مقابل ایتن می‌ایستم و با ناباوری به همه آنها که انگشت کوچکشان را به پیشانیم نشانه گرفته‌اند، نگاه می‌کنم. این شوخی دسته جمعی است؟ سرم را به طرفین تکان می‌دهم و ما بین خنده‌هایم، بریده بریده می‌گویم:
- انگا... انگاری که زده به... به سرتون!
پایپر دندان‌هایش را به رخم می‌کشد و با لحن بیش از حد نازک دختران لوس باربری، می‌گوید:
- خیس کردی خودتو. حتی از منم بیشتر ترسیدی.
نفس عمیقی می‌کشم و به این فکر می‌کنم آنها کسانی نیستند که تعیین می‌کنند من ضعیف هستم یا قدرتمند و یا بید لرزان یا هرچیز مزخرف دیگری. در تمام سال‌هایی که داشتم زندگی را بر دوش می‌کشیدم و مرگ را زیر کفش‌هایم گِل می‌کردم، آنها نبودند. حتی زمانی که ع×ر×ق خستگی با اشک‌هایم آلوده می‌شد و در امتداد گلویم راه نفسم را می‌سوزاند، باز آنها نبودند و تنها صدایی که می‌شنیدم متعلق به فین فین دماغ خودم بود. موضوع اصلی این است که در ستیز با مشکلات زندگی، زمانی که ترس سگ هاری شده و پاهایم را خورد می‌کند، و سرم توپ فوتبالی شده که تنها به تیر دروازه برخورد می‌کند، و آری در تمام این لحظات خفقان‌آور که من درواقع در تابوتی به نام زندگی هستم و می‌جنگم، آنها کنارم نخواهند بود و رنگ نگاهشان نوع حرکت مرا تعیین نمی‌کند. من باز سخت‌پوست‌تر از همیشه در دهان مشکلاتم می‌کوبیدم و تماشاچیان با نظرات خود آخر بازی را رقم نمی‌زنند این من هستم که در زمینم و قدرت برای من است. مدلین مثل همیشه بی تفاوت شانه‌هایت را به کار بینداز و چرت و پرت‌هایشان را پرت کن... دستانت را تکانی بده و برای همه آنها دست بزن.
- آفرین من ترسو هستم. مچکرم از اطلاعات مفیدی که ارائه میدین ولی به نظرم ذهنتون رو واسه فکر کردن زیاد خسته نکنین چون بوی سوختن موتورش داره میاد.
- اون بوی خودته که از ترس تو کوره آتیش می‌سوزی.
ابروانم را با حالت تمسخز بالا می‌دهم و یک لحظه هم که شده منتظرم به جز ایتن احمق، لئو هم سخنی بگوید. خم می‌شوم سمت صورتش که هنوز پایین است. او مرا نمی‌بیند و حتی نمی‌خواهد ببیند. عملاً می‌گوید آنقدر ترسو هستی که ارزش دیده شدن نداری. لبم را خیس می‌کنم و سمت گریس می‌روم.
-کلاه رو در بیار. نمایش تموم شد.
- ترسو
- باشه گریس
- ترسو
- گریس!
- کوچولوی وحشت‌زده.
اخم می‌کنم. او چرا مثل احمق‌ها ایستاده و مدام چند کلمه تکراری را برایم بازگو می‌کند؟ معمولاً از گریس چنین حرکت‌هایی بعید بود. او هرگز نمی‌آمد کسی را تحقیر کند درواقع پایپر هم بسیار وحشت کرده بود و حالش شبیه دختر جنگ زده به نظر می‌رسید اما کسی او را به تمسخر نگرفت حتی گریس نگران پایپر بود! من موج مهربانی و نگرانی را در چشمان سیاه او دیدم و قشنگ مشخص بود بخشی از رژ سیاهش را از استرس کنده. گریس جدی و در کارش مصمم بود. نمی‌توانست مثل بچه احمقی مدام بگوید ترسو ترسو ترسو. حتی گفت عجله دارد و سریع همه باید کلاه را در سر بگذاریم پس چه شده زمین و زمان روی من قفل مانده؟ این می‌تواند واقعی باشد؟ بگذار ببینم. کم کم چیزهایی دستگیرم می‌شود. ساختمان هست اما سایه‌ای وجود ندارد و من گرما را احساس نمی‌کنم نه حداقل به نظر می‌رسد ع×ر×ق نکرده‌ام درحالی‌که پیراهنم باید حتماً از شدت خیسی به بدنم چسبیده باشد. کلیپسی که با آن موهایم را کج و کوله بسته‌ام در سرم سنگینی نمی‌کند. دیگر چه؟ باد کم جونی را احساس می‌کنم که بیشتر شبیه توهم باد بودن است تا خود باد. انگار جانی در تن ندارد.
- این واقعی نیست. مدلین تو الان تو ذهن خودتی. ولی خیلی حرفه‌ای بود که کاری کردن فکر کنم واقعیه و از کوچیک شمرده شدن عصبانی بشم.
با کشفی که کرده بودم لبخندم پررنگ‌تر می‌شود. خیلی وقت بود لبم درست حسابی کش نمی‌آمد.
- خب مدلین تموم شد
چشمانم را باز می‌کنم. اما ممکن است این نیز حیله باشد. دقیق به گریس خیره می‌شوم. در چهره‌اش چیزی جز حیرت و شگفتنی نمی‌بینم اما باز باورم نمی‌شود.
- اینکه دیگه ذهنم نیست نه؟
- نه کلاه رو از سرت در آوردم. چطور تونستی حدس بزنی؟
پوزخندی می‌زنم و از کنارش عبور می‌کنم و روی صندلی می‌نشینم. پایپر دهان باز مانده‌اش را می‌بندد و به نگاه کردنم بدون گفتن حتی یک کلمه، ادامه می‌دهد. بگذار نگاه کند... اما نگاه او قدرتی برای دیدن درون من ندارد. اینکه مردم نمی‌توانند ذهن مرا بخوانند خوب است یا بد؟
لئو: دوست دارم بدونم چطور گول نخوردی
نیم نگاهی به او که بالاخره سرش را بالا برده بود، می‌اندازم. دوست دارم موهای سیاهش را کنار بکشم تا بهتر آن چشمان باریک اندام را ببینم اما حیف!
- راستش خیلی ضایع بود.

دوشنبه 19 تیر
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #15
پارت 13

***
مدلین
بوی خون با بوی عطر ترکیبی تهوع‌آور، ایجاد کرده بود. بخاری سرگردان لایه چراغ زرد بالای سرم، پیچیده بود و تمام حواسم در گردش بخار بود. هورام از پشت میز بلند شد و با کوبیدن پاهایش به زمین، سمت پنجره حرکت کرد. احتمالاً صدای برخورد پاشنه کوچک کفش سیاهش، به او به اندازه زیادی قدرت می‌بخشید که چنان با فریاد راه می‌رفت. پنجره که کامل باز شد تا رطوبت اتاق از میان برود، هنوز نگاهش به آن سوی پنجره بود. درخشش سیبیل نقره‌ایش مقابل غروب خورشید، او را بیشتر مضحک می‌کرد. شاید اگر این ریش در صورت دیگری بود، آنقدر بر زشت بودنش اشاره نمی‌کردم. مدتی می‌شد که مرا به اتاق کارش دعوت کرده بود و دو لیوان قهوه سفارش داده و فقط تماشایم می‌کرد. می‌دانستم سخنان زیادی دارد که می‌خواهد با من در میان بگذارد اما همیشه حرف زدن با کسانی که جدیت نمی‌گیرند، دشوار است. آیا او هم اینطور فکر می‌کرد؟
قهوه‌ای که کامل سرد شده بود را در دست گرفتم و یک سره همه‌اش را نوشیدم. نوشیدنش هیچ لذتی نداشت و صرفاً برای خالی شدن لیوان این کار را کردم یا شاید چون کار دیگری نداشتم. قصد هم نداشتم از هورام بخواهم سخن بگوید چون ممکن بود مشتاق و یا کنجکاو به نظر برسم که هیچ‌کدام نبودم. تنها می‌خواستم بروم اما مطمئنم نمی‌خواستم به اتاقی با نه تخت و نه انسان، باز گردم.
- مدلین، فکر می‌کنم می‌دونی الان تو چه شرایطی هستی.
- من همیشه می‌دونم
پوزخندش آنقدر بلند بود که ابهت اصلی خود را از دست داد. به جای اینکه برایم تلخ به نظر برسد و از مسخره شدن آزرده شوم، احساس کردم او با چنین صدایی، قصد دارد خود را احمقی چیزی نشان بدهد. شیوه هیچ‌کاری را نمی‌دانست اما معمولاً با ذره‌بین اعضای خود را بیش از حد بزرگ می‌دید.
- اولا که باهام حرف می‌زدی حس می‌کردی رئیسمی
- حس نمی‌کردم. تو می‌خوای من خودم رو زیر دستت بدونم و نه اون موقع، نه الان، نه هیچ‌وقت، قرار نیست زیردستت حساب بشم.
به تندی حرکت می‌کند و مقابل من قرار می‌گیرد. دو دستش را به دسته‌های چرم صندلی‌ای که رویش نشسته‌ام، می‌چسباند و صورتش آنقدر نزدیک است که تار موهایش به گونه‌ام برخورد می‌کند. سرش بوی خون می‌دهد یا دهانش؟ جایی از مغزش شاید خون‌ریزی کرده و از دهانش بیرون زده. به صندلی تکیه می‌دهم تا فاصله بیشتر شود. مایل نیستم با همچین آدمی مرزهای نزدیکی را کنار بگذارم. او به مقدار زیادی چندش و خودبزرگ بین است؛ دقیقاً شبیه کوهی از کثافت.
- من خیلی قدرتمندم! خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی. سال‌ها تلاش کردم دستگاه‌هایی رو با دوستم بسازم که می‌تونیم باهاش کل زندگی یک آدم رو تو دستمون بگیریم. وقتی ذهنت دست من باشه و من بتونم کنترلت کنم و تو احساس خطر نکنی، به نظرت از جایگاهت می‌تونی با خبر باشی؟
چشمان سیاهش نزدیک است از شدت گشادی، پاره شود. لبش را به گونه‌ام نزدیک می‌کند و لحظه‌ای خیسی لب‌هایش را احساس می‌کنم. به گمانم هم‌اکنون باید با لگد محکمی او را آن سوتر پرتاب کنم و نفس عمیقی بکشم. اگر انقدر احساس قدرت می‌کند، دلیل خشم بیش از حدش، و پا در زمین کوبیدنش چیست؟ اگر مطمئن باشد که کارهایش را پیش خواهد برد و تمام زندگیم در دست‌هایش جان می‌دهد، چرا در تقلای این است که من باور کنم؟ باور من نمی‌تواند هرگز قدرتی را از او بگیرد یا به او بدهد. البته شاید اگر باور کنم او بسیار بزرگ است، برده او شوم و بترسم. دستم را از روی پایم برمی‌دارم و یقه‌اش را محکم می‌گیرم. اکنون چشمانم با لرزش نامحسوسی، اعضای صورت او را می‌کاود و در لب‌هایش مکث می‌کند. این لب‌ها چه حرف‌های بزرگی می‌زنند در عین کوچکی!
- اگر زندگیم تو دستته انقدر زور نزن. مشتت رو باز کن ببینم درباره کدوم زندگی حرف می‌زنی ع×و×ض×ی! کدوم زندگی که من تا حالا ندیدمش؟ مثلاً اینکه الان جلوی تو هستم و دارم نفس می‌کشم هم زندگی حساب میشه؟
لبخند می‌زند. نگاهم را از لب‌هایش می‌گیرم و به چشمان سیاهش برمی‌گردم. دیگر گشاد نیست. آرام به نظر می‌رسد.
- همه ما تو زندگیمون لحظات ترسناک رو با این امید تحمل می‌کنیم که تموم میشه ولی اگر نشه چی مدلین؟ اگر تو تا آخر عمرت بارها و بارها و بارها یک اتفاق تلخ رو تجربه کنی چی؟ اگر مجبور باشی همش توی اون اتفاق زندگی کنی چی؟
دستانم که یقه‌اش را گرفته بودند، شل می‌شوند. برای لحظه‌ای احساس می‌کنم حتی چشمانم حال و حوصله باز ماندن ندارند و لب‌های گوشتیم، برای حمل بار کلمات، دیگر چابکی نمی‌کردند. سست شده بودم و من این را نمی‌خواستم. هیچ‌وقت در برابر هیچ‌کدام از برج‌های مرتفع که بر سرم آوار می‌شد، مکث نکرده و سست نشده بودم و پاهای من باد اجاره کرده بودند برای رهایی. رهایی واژه بزرگیست چیزی که در سخنان هورام، از آن خبری نبود. او نمی‌کشت، او حتی کتک نمی‌زد و تنبیه بدنی نمی‌کرد! او می‌خواست ذهن را تا ابد در دهانه تیغه بگذارد و بتراشد تا زمانی که مغز از کار بیفتد، شاید چندین سال بعد. ممکن بود از این ماجرا بترسم؟ نه مدلین ذهنت را به کار بینداز.
دستانم هنوز روی شانه‌های پهنش، افتاده بود و نفس‌های داغم با نفس‌هایش قاطی می‌شد. او با خونسردی تمام دنبال ترسی در نگاه من می‌گشت و سستی‌ای که با بی حسی تمام می‌خواست مرا به پای او بکشاند را، نظاره می‌کرد. خب فرض کنیم هورام مرا در یکی از دستگاه‌ها می‌اندازد و تا آخر عمرم یک صحنه وحشتناک از زندگی برایم تکرار می‌شود. او چه سودی می‌برد؟ جز اینکه یکی از دستگاه‌هایش در دست من گرفتار است، چه اتفاقی می‌افتد؟ می‌تواند از این تصور استفاده کرده و مرا برده خود بکند اما اگر نترسم و زیر بار نروم واقعاً تهدیدش عملی می‌شود؟ آنقدر احمق هست که بدون بردن هیچ سودی مرا در خاطره تلخم رها کند تا بمیرم؟ در آن صورت باری روی دوشش هستم که تا چندسال هم یکی از دستگاه‌هایش را باید بیخیال شود.
- چی شد خانم کوچولو؟ چرا لبای قدرتمندت دیگه بهم حمله نمی‌کنن؟
دستانم را از روی شانه‌هایش برمی‌دارد و بلند شده، مقابلم می‌ایستد. دستانش با چنان اقتداری در جیب شلوار پارچه‌ای سیاهش فرو می‌رود که احساس می‌کنم مقابل دوربین ایستاده تا بهترین عکس تاریخ را با ژست پیروزمندانه، ثبت کند. برخلاف ایتن، او اصلاً عادت ندارد با سیبیل‌هایش بازی کند. پس نمی‌توان فهمید چه زمانی درحال عمیق فکر کردن است. او می‌توانست در حال حاضر هم با من باشد و هم به مساله مهمی فکر کند. اما مساله من... من باید چه جوابی می‌دادم؟ باز مغرور برخورد کنم و بگویم هیچ ترسی ندارم؟ یا شانه خالی کنم و بگویم حق با تو است! نمی‌خواهم تا آخر عمر در یک خاطره زندگی کنم و بارها برایم آن لحظه قتل پدرم تکرار شود. حتی اگر یک درصد او احمق باشد و بدون بردن هیچ سودی، مرا تا آخر عمر در یک دستگاه رها کند، آن وقت چه؟
- ببین مدلین! من چیز سختی ازت نمی‌خوام. فقط قراره کارهایی که بهت میگم رو بکنی. قرار نیست اینطوری برده من باشی که بیای پام رو بذاری تو آب گرم و بشوری
پوزخند من بی صدا اما کشنده بود. داشت جوری جلوه می‌داد که احساس کنم بردگی چیز بدی نیست یا حداقل اطاعت کردن بی چون و چرا از او، بردگی حساب نمی‌شود. می‌خواست همه چیز را طور خوبی جلوه بدهد و من... من ... من... مدلین... باید می‌گفتم« تو درست می‌گویی گول حرف‌های زیبایت را خوردم. تا چند دقیقه پیش شاخ و شونه نمی‌کشیدی و دود از کله‌ات بلند نمی‌شد که نمی‌توانی مرا زیر سلطه خود قرار بدهی.» قدرتمند بودن و تحت کنترل قرار دادن این همه آدم دورن سازمان، چه احساسی دارد رئیس بزرگ؟ اما فعلاً نمی‌خواستم چیزی بگویم و دقیقاً نمی‌دانستم هر کدام از کلماتم چه عواقبی دارند. اگر خوب بگویم که خودم را له کرده‌ام. منی که در زندگی این همه دویده‌ام اکنون باید با قلاده در گردنم کسی مرا می‌کشاند. حال اگر بد می‌گفتم ... دیگر آن‌جای کار مشخص است.
- تو قراره چندتا مرحله رو بگذرونی. اولین مرحله همون خاطره تلخ و ترسناک بود که نشونت دادیم تا بهت بگیم باید از ما بترسی و از مهربونیمون سو‌استفاده نکنی
کدام مهربانی؟ تو مرا دزدیده‌ای و قلاده در گردنم انداخته‌ای و می‌خواهی سمتی بروم که منفعت تو را تامین می‌کند. همه مهربانی‌ها این شکلی هستند؟
- دومین مرحله برای قوی‌تر کردن شماهاس. بتونین احساس خودتون رو کنترل کنین. که تو خیلی توی این مورد واردی و اصلاً عصبانی نشدی. و این مراحل تا پنجمی ادامه دارن. بعدش ماموریتت شروع میشه و زندگی تو از این به بعد متعلق به منه. اما هرچی بخوای در اختیارت می‌ذاریم. غذا، محل خواب خوب
منظور او از محل خواب، اتاقی با نه تخت بود؟ هنوز دوست نداشتم چیزی بگویم. انگار کسی مرا گرفته و از مدلین بودن جدا می‌کند. کسی پوست تمام وجودم را می‌کند و منه واقعی، با پوزخندی بر باد رفتنم را تماشا می‌کند. دسته‌های صندلی را چنان محکم گرفته بودم که انگشتانم سرخ شده بودند. احساس کنده شدن بخش مهمی از وجودم را آنقدر ملموس حس می‌کردم که تنم را منقبض و سفت کرده بودم تا چیزی از من نگیرند. نه مدلین! فکری بکن! او دارد تو را از خود جدا می‌کند و می‌خواهد برای او باشی... برای او! زندگی من هرچقدر هم که زشت و مسموم باشد، برای من بود. حداقل با تمام خیانت‌کاری‌ها و بد بودن‌هایش، باز برای من بود. هر شب که از جنگ وسیعی با دنیا برمی‌گشتم، او در خانه منتظرم بود و موهایش را می‌بافتم و تنش را محکم به آغوش می‌کشیدم. هرچند که سنگین باشد و هرچقدر هم که دعوا کنیم و بخواهم از پنچره باز اتاقمان سمت مرگ بپرم، باز زندگی من بود! مال من بودن بسیار حرف بزرگی است. اما هورام می‌خواست موهای زندگیم را بگیرد و بکشد و من به دنبال او کشیده شوم.
- مدلین حرفی نداری؟
لب‌هایم را احساس نمی‌کردم.
- پاشو برو. یکم استراحت کن.
بلند شدم. می‌خواستم با نگاهم بخورمش. بجوم... بجوم... تف کنم! مثل انسان خواب‌زده که نمی‌داند به کدام سمت می‌رود، خودم را می‌کشیدم و پاهایم مرا می‌برد. نمی‌دانم به کدام قبرستانی اما داشتم می‌رفتم. از اتاق خارج شدم و از راهروی طویلی که درهای بسیاری با شماره‌های طلایی حک شده رویشان، وجود داشت، گذر کردم. به پله مارپیچی که رسیدم، برای لحظه‌ای مکث کردم. یعنی درون این همه اتاق، چه چیزی وجود داشت؟ هیچ دستیگره‌ای نداشتند که حتی تلاش کنی قفلشان را باز کنی. اما درد من الان کنجکاوی درباره اتاق‌ها بود؟ پایم را روی اولین پله شیشه‌ای گذاشتم و پایین رفتم. حتی از طراحی پله‌هایشان مشخص بود که می‌خواستند ما را دور سرمان بچرخانند و در عین حال که می‌چرخیم و کارهایی که می‌گویند را می‌کنیم، می‌توانیم از شیشه پله، پایین پایمان و جایی که ممکن بود با کار اشتباه در آن سقوط کنیم را ببینیم و بترسیم
به طبقه دوم که رسیدم ، ایتن را دیدم مشغول بستن موهایش با کش طلایی بود. پسر مزخرفی که یا با موهایش ور می‌رفت یا با سیبیل و ریش. بی اهمیت از کنارش گذشتم تا به اتاق نه تخته برسم اما صدایش مرا متوقف کرد.
-کسی تو اتاق نیست. داریم با گریس میریم بازدید از اون یکی سازمان.
- همونجایی که آزمایشگاه هست؟
- آره

سه شنبه 20 تیر
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #16
پارت 14

***
مدلین

بعد از اینکه نقاب سیاه را به صورت زدم، همراه بقیه بچه‌ها از اتاق خارج شده و سمت اتوبوس رفتم. همه جوری راه می‌رفتند انگار تازه از قبر برخاسته و به جهانی جدید پا گذاشته‌اند و گیچ و منگ، نمی‌دانند پاهایشان چه جهتی را باید انتخاب کند. اکنون که لباس همه ما هم رنگ‌ و یک شکل بود، احساس خوبی نداشتم. نمی‌خواستم با یک مشت آدم ضعیف و سست یک‌رنگ شوم و وجودم را با آنها مخلوط کنم. هنوز انگار مدلین حقیقی روی تخت آهنی دراز کشیده و دارند وجود حقیقیش را مثل پوست صورتش، می‌کنند. دندانم را روی هم قفل کردم و چشمانم را محکم فشردم. در آخرین صندلی اتوبوس نشسته ، صورتم را به شیشه داغ، تکیه دادم. ایتن کنار من نشسته بود و دخترهای اتوبوس را زیر نظر داشت. یک پسر در هر شرایطی یک پسر است. او داشت به دختران مو بلوند فکر می‌کرد و من به آزمایشگاهی که قرار بود در آن با هیوولای جهش‌یافته رو به رو شوم. شاید هم قرار بود پاهایمان را بکنند و به جایش سم اسب پیوند بزنند.
- به چی فکر می‌کنی؟
سعی نکردم به ایتن نگاه کنم و سوالش را پاسخ بدهم. قرار بود واقعاً بگویم به پیوندم با سم اسب فکر می‌کنم؟ به جای این‌کار، روی صندلی صاف نشستم و در طول مسیر سعی کردم چهره‌ها را خوب از نظر بگذرانم. در یک شرایط وحشتناک و در محیطی مجهول با آدم‌هایی که مشخص نبود چه نقشه‌ خونینی در سر داشتند، بهتر بود یک همراه باهوش و نترس پیش خودم پیدا می‌کردم. کسی که بداند لرزش پاهایش مخصوصاً زمانی که شرایط بسیار ترسناک است، اصلاً جایز نیست چون تنها باعث سقوط او می‌شود. خب ایتن که نمی‌توانست همچین آدمی باشد. به نظرم او موضوع را زیادی جدی نگرفته بود. شبیه احمق‌هایی که در باتلاق شنا می‌کنند. اما پایپر، همیشه یک چیزی بیشتر از یک پایپر است. آن دختر که بیخیال، مو‌خوره‌هایش را می‌کند و تمام حواسش به نوک موهای قهوه‌ای معطوف شده، و مژگان بلندش سایه بر چشمانش انداخته، آن چهره آرام و لب‌های سرخی که اغلب مواقع بسته است، او چیزی بیشتر از این‌هاست. همیشه در تمام امتحانات ترسیده و شکست خورده به نظر می‌رسد. یا بیهوش می‌شود و یا لرزان در جای خود می‌نشیند اما بعد همه چیز برایش عادی است. اگر شرایط بسیار وخیمی را بگذارنم، می‌توانم در همان لحظه اندکی بترسم و بعد چند ثانیه آثارش را احساس نکنم؟ او اینطور بود. شاید یک بازیگر بیش از حد حرفه‌ای.
- ایتن می‌تونی بری جای من بشینی؟
ایتن بدون گفتن حتی یک کلمه، با تایید سر، از جا بلند می‌شود و لئو کنار من جای می‌گیرد. باید زودتر از همه از لئو شروع می‌کردم. اما بودنش شبیه حضور یک روح بود. همان‌قدر بی صدا و نامحسوس. احساس می‌کردم در اکثر اوقات اهمیتی نمی‌دهد چه اتفاقی درحال رخ دادن است و او کجا قرار دارد. برای او همه انسان‌ها و همه اتفاقات و حتی همه واکنش‌ها، تکراری بود. البته این احساسی است که من دارم نه حقیقتی که باید باشد. چون درهرحال حقیقت از زبان خود شخص شنیده می‌شود.
- چرا پیش من نشستی؟
لئو سمت من برمی‌گردد. موهای فرش چنان در هم پیچیده گویی سال‌هاست بویی از شانه نبرده. چشمان کشیده‌اش را بازتر می‌کند و با نیمچه لبخندی ، می‌گوید:
- خواستم حرف بزنیم.
در مرحله اول باید انتخابم او باشد چون درحال‌حاضر از بیشتر اعضای اینجا، شجاع‌تر و قوی‌تر است اما همین مسئله مرا به شک می‌اندازد. کسی که در این موقعیت واکنشی جز ترس و لرز به خود راه بدهد، انسان عادی‌ای نیست و افراد غیرعادی با اتفاقات غیرعادی در زندگی رو به رو شده‌اند و می‌توانند در برابر هر چیزی مانند لبه تیز شمشیر باشند. چطور می‌توانستم او را بشناسم و یا به او اعتماد کنم؟ با شروع یک مکالمه ساده؟
موهایم را به پشت گوشم هدایت می‌کنم و می‌چرخم تا مقابلش قرار بگیرم.
- خب.
- چی شد از اینجا سر در آوردی مدلین؟
هرگز حوصله برگشتن به گذشته و توضیح دادن را نداشتم. این نمی‌توانست مکالمه مشتاق کننده و جذابی برای من باشد. چشمانم را بی حوصله در اتوبوس می‌چرخانم.
- مهم نیست.
- آره چیزی که مهمه اینجا بودنته و اتفاقای بعدش.
اکنون جایی بود که باید تمام حواسم را به لئو می‌دادم. نگاهش را به آغوش می‌کشم و دوست دارم لب‌هایش را باز کنم و کلماتی که می‌خواهم را بیرون بکشم. مدلین عجله نکن! در درونم نفس عمیقی می‌کشم یا حداقل تصورش می‌کنم تا آرام‌تر شوم. لئو با آن لباس و شلوار سفید، مقابل نور خورشید، مثل الهی‌های کلیسا، می‌درخشید. اگر از او تعریف می‌کردم، می‌توانستم راحت‌تر نفوذ کنم یا از آن پسرها نبود؟ دستش را روی صندلی من می‌گذارد جوری که انگار دستش دور شانه من باشد. این ایجاد نزدیکی برای چه بود؟
- لئو تو از اینجا زیاد می‌دونی.
- نه
- حرفم سوالی نبود، درواقع خبری بود. من می‌دونم یک چیز درباره تو عادی نیست. قراره چه اتفاقی واسمون بیفته؟
لئو تار مویم را در دست می‌گیرد و لایه انگشتانش می‌پیچد. صورتش را نزدیک‌تر می‌آورد و با لحنی فریبنده و داغ کلمات را ادا می‌کند. گویی که زمزمه‌ای عاشقانه سر داده تا هوش از سر معشوق خود بپراند اما برخلاف لحن نرم و شیرینش، کلماتی که می‌گوید چیزی نیستند که واقعاً بخواهم گوش بدهم.
- چیزی که یک فیلم رو جذاب می‌کنه، ندونستن پایانشه و کنجکاو شدن. خودت می‌تونی تماشا کنی. چرا می‌خوای بدوئی؟
- لئو لئو لئو! این یک فیلم نیست همینه که تو رو عجیب می‌کنه. این یک اتفاق بزرگه و یه حادثه هست، که داره زندگی تو رو می‌بلعه. باید بفهمی قراره چه اتفاقی بیفته و با پیش بینی ، برنامه ریزی کنی و خودت رو نجات بدی.
- پیش بینی چیز مزخرفیه مدلین.
برمی‌گردد و صاف می‌نشیند. این یعنی دیگر مشتاق نیست با من سخن بگوید یا از نگاهم ترسیده؟ از چشمانی که با دو رنگ متفاوت، او را از دو زاویه متفاوت تماشا می‌کند تا حقیقت را از میان انکارهایش بیرون بکشاند.
- مدلین زندگی هیچ وقت قابل پیش بینی نبوده. اون کسیه که رو دست می‌زنه، نه ما. دقیقاً نقطه ضعف هممون همینه. می‌دونستی؟
با ناخن‌های بلند و تیزم ، پیشانیم را می‌خارم. حالم از تکان‌های شدید اتوبوس به هم می‌خورد. مگر کدام قبرستانی می‌رویم که جاده آسفالت ندارد؟ شیشه‌های اتوبوس حالت آیینه دارد و نمی‌توان از آن به بیرون نگاه کرد و این بیشتر از همه اعصاب مرا تحریک می‌کند. برمی‌گردم سمت لئو.
- نقطه ضعف ؟ وقتی پیش بینی کنی بهترین کار رو انجام میدی.
لئو می‌خندد. از اینکه کسی اشتباه بکند و جواب درست در آستین خودش باشد، بیش از حد لذت می‌برد و لذت نهایی جایی است که او دارد دانسته‌های خود را با شور و شوق توضیح می‌دهد و چهره من بیش از قبل درهم فرو می‌رود. مثل چهره سگ خوابالویی که پوست صورتش مثل خمیری وا رفته.
- ما پیش بینی می‌کنیم و برای اون پیش بینی آماده میشیم و ذهنمون معطوف همونه. حالا فرض کن پیش بینی ما اشتباه از آب در اومد. اون وقت چی؟ به بعدش فکر نکرده بودیم! نمی‌دونیم چی کار کنیم... ما گیر افتادیم. ولی اگر ذهنت رو توی یک پیش بینی زندونی نکنی و برای هرچیزی آماده باشی، موفق‌تری.
- فقط می‌خوام بدونم اینجا چه خبره لئو
شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و کمی بی حوصله، جوابم را می‌دهد.
- پس تماشا کن مدلین. رسیدیم!
اتوبوس متوقف شد و همه به تریبت خارج شدند. دستم را بالای پیشانیم قرار دادم تا از ناخنک زدن نور به چشمانم، جلوگیری کنم. زمین خاکی بود و باد خاک را به سر و صورتمان می‌کوبید. قبل از اینکه به سرفه بیفتم، تندتر حرکت کردم و وارد پارکینگ ساختمان شدم. همه جا بوی آهن خیس می‌داد و کولرها از هر طرف سعی داشتند تن خیس از عرقمان را خشک کنند. لباس سفیدم که اکنون خاکی شده بود را، از تنم فاصله دادم تا خیسی سردش، مرا نلرزاند. اینجا جای خوبی برای لرزیدن نبود.
گریس: تندتر بیاین.
درحالی‌که پشت سر لئو حرکت می‌کردم، با دقت به همه نگاه می‌انداختم. این پایین حتی چراغ‌ها خاموش بودند و هیچ چیز جز یک زمین خالی و خاکی، نبود. سوار آسانسور شدیم که گریس طبقه ده را زد. آخرین طبقه هم دقیقاً همان بود. موزیک خواب‌آور آسانسور که قطع شد، بالاخره در طبقه ده بودیم. سالنی بسیار بزرگ، با کف‌پوش سفید و براق که چراغ‌های بزرگ سقف را منعکس می‌کرد ، اولین چیزی بود که توجهم را جلب کرد. اطراف سالن، اتاق‌هایی با دیوارهای شیشه‌ای بودند که داخل اتاق را نمایان می‌کردند. نزدیک به صد تخت در هر اتاق بود که کلی سیم و وسایل و دستگاه به آنها وصل بود. در اتاق سمت راست، علاوه‌بر تخت و سیم، انسان‌های بی شماری بودند که دراز کشیده، درون هاله رنگ آبی، قرار داشتند. روی لب‌های تک تکشان لبخند ملیحی وجود داشت و تنشان نرم و راحت به نظر می‌رسید. جلوتر که رفتیم در آهنی بزرگی وجود داشت که گریس با کارت آن را باز کرد. هرچه بیشتر جلو می‌رفتیم هوا سردتر می‌شد؛ انگار داریم به سردخانه وارد می‌شویم.
- نظرت درباره اینا چیه؟
لئو دستم را گرفت و از میزان گرم بودن دستانش، تعجب کردم.
- نمی‌دونم لئو تو هم که چیزی نمیگی.
لبخند می‌زند و چیزی نمی‌گوید. نمی‌دانم برای چه دستم را گرفته و دوست ندارم شبیه آدم‌های ضعیف متکی باشم که از دستگاه‌ها ترسیده و به دست گرم لئو پناه برده. دستم را از میان دستش بیرون می‌کشم و با اخم، جلوتر از او حرکت می‌کنم. دورتادور این سالن هم اتاق‌هایی با دیوار شیشه‌ای وجود داشت اما داخل آنها به جای تخت ، انواع دستگاه و وسایل آزمایشی و کامپیوتر‌های بزرگ و تلوزیون نصب بود.
گریس: آدمای ما تو این آزمایشگاه‌ها دست به اختراع‌های بزرگی می‌زنن و ما هر روز چیزهای بیشتری درباره قدرت کنترل ذهن و خاطرات آدما و عواطفشون می‌فهمیم.
پایپر: به چه دردتون میخوره؟
این بهترین سوالی بود که پایپر می توانست بپرسد درواقع سوال من هم همین بود. آنها داشتند با این همه آدم چه کار می‌کردند؟ چرا اشخاصی را می‌کشتند؟ و یا دنبال کنترل بودند؟ این دستگاه‌ها با چه هدفی کار می‌کردند؟ تمام این‌ها را چه کسی مدیریت می‌کرد؟ شک داشتم همه چیز زیر سر هورام باشد. او بیشتر شبیه رئیس دوم یا دستیار بود تا اینکه در همه چیز سرک بکشد. رئیس بودن شخصیت خاصی می‌خواهد و او تنها داشت تظاهر به رئیس بودن می‌کرد. با تحکم صدا و کوبیدن پا روی زمین و زور و تهدیدهای پوچ، می‌خواست بگوید من هستم و شما باید به من احترام بگذارید. اما رئیس واقعی کسی نبود که گدایی احترام بکند. او تمامیت وجودش اقتدار بود و برای ترسناک شدن نیاز نبود فریاد بزند بلکه حتی می‌توانست آرام زمزمه کند تا با باد زمزمه‌اش، همه بلرزند و با باز و بسته کردن چشمانش، هر پلک در سینه یک شخص فرو رود.
بدون ورود به هیچ یک از اتاق‌ها، به مسیرمان ادامه دادیم تا به در چرمی با رنگ قهوه‌ای سوخته که رویش نگین‌های دایره‌ای دوخته شده بود، رسیدیم. گریس زنگ در را فشرد و با باز شدن در، دوباره به قدم‌هایم جان دادم. فضای این اتاق با همه جای سازمان تفاوت عمیق داشت. بوی عود با بوی سیگار ترکیب شده بود و هوا آنقدر درون اتاق گرم بود که احساس می‌کردم مانند قطره‌ای شده‌ام روی شیشه هوا، می‌لغزم. به شخصی که پشت میز بلند و قهوه‌ای بود، خیره شده و از خود پرسیدم، او شبیه رئیس‌ها بود؟ او نه کت و شلوار، و نه کراوات و پاپیون و چیزهای نمادینی مثل این را نداشت. لباس راحتی قرمز و آستین کوتاهی با شلوار پارچه‌ای سیاه پوشیده بود. دو آرنجش را روی میز گذاشته و تک تک ما را با نگاهش سوراخ می‌کرد.
- لطفاً بشینین.
صدای بم و قدرتمندی داشت. روی مبل سه نفره نشستم و نگاهم را در اطراف چرخاندم. بیشتر تم اتاق قهوه‌ای تیره بود. رنگ‌های تیره اتاق آنقدر قدرتمند بودند که حتی نوری که خودش را پاره می‌کرد تا از شیشه‌ها به قلب اتاق نفوذ کند، نمی‌توانست معنای واقعی روشنایی را در اتاق ایفا کند. اینجا از جنس تاریکی بود. فرشی که بیشتر شبیه تابلو نقاشی‌ بود، منظره اعدام شخصی در پذیرایی خانه‌اش، توسط طناب بسته شده در لوستر سطلنتی بزرگ را، نشان می‌داد. دیوارها با قفسه‌های بلند چوبی و کتاب‌های درونش، پر شده بودند. اما درواقع آن شخص که با لبخند مودبانه پشت میز نشسته و محترمانه مشغول صحبت است، یک روانی بیشتر نیست. این را از سازمانی که ساخته و تابلوهایی که همه خودکشی را به تصویر می‌کشند، می‌توان فهمید.
- شماها بعد اینکه تمریانت رو گذروندین و موفق ازش بیرون اومدین، براساس استعداد انتخاب میشین توی این سازمان به کار گرفته بشین یا اون یکی سازمان.
قبل از اینکه چیزی بگوید، سوالم را پرسیدم.
- هدف شما از این سازمان و این کارها چیه؟
- کدوم کار؟
- بله من حتی نمی‌دونم اینجا چی کار می‌کنین. پس بهتر بود بپرسم، شما چی کار می‌کنین؟

پنج شنبه 22 تیر
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #17
پارت 15

- چیزی که مردم می‌خوان رو بهشون میدیم.
بشکنی در هوا می‌زنم و دوباره بحث را در دست می‌گیرم.
- ازشون پول می‌گیرین تا بتونن وارد دستگاه بشن و خاطره خوبشون رو تجربه کنن؟
دیگر پاسخی نمی‌دهد و با نادیده گرفتن من، از پشت میز خود بلند شده و سمت در دفترش حرکت می‌کند.
- بیاین نشونتون بدم.
همه بلند شدیم و دنبال او راه افتادیم. اینکه هنوز نامش را نمی‌دانم عجیب نیست؟ در این مدت کوتاه صحبت، آیا توانستم رئیس بودن او را قبول کنم؟ هنگام راه رفتن حالت خونسردی داشت و پاهایش را با آرامش در تن زمین حرکت می‌داد ،گویی پاهایش دو سگ مشغول لیس زدن پاهای زمین هستند. ایتن با حیرت نگاهش به اتاق‌ها خیره بود و گاهی احساس می‌کردم موجی از شوق در صورتش به اهتزاز در می‌آید. نمی‌خواستم با نگاه افعی‌ام سایه وحشت بر تنش بیندازم اما این تلخی افکارم نسبت به او، دست خودم نبود. یک کودک احمق در قالب بزرگ و شیک زندگی می‌کرد و این حق او نبود. پایپر نزدیک لئو حرکت می‌کرد و بیشتر از اطراف، به طرز مشکوکی لئو را بررسی می‌کرد و اینجا باز یک لئویِ بیخیال داشتیم.
سوار آسانسور شدیم و گریس این‌بار طبقه دوم را فشرد. ما چندمین شاگرد گریس بودیم؟ او هربار برای هرکدام از شاگردانش همین دکمه‌های تکراری را می‌زند و کارهای تکراری را می‌کند. به اندازه‌ای که همه چیز برای من سوال است، برای او جوابی است که هر شب از رویش مشق می‌نویسد. تانیا، شانه‌اش را به من چسباند تا بتواند از آیینه، خود را تماشا کند. گریس که یک طرف گیس بلندش را بافته و از بالا بسته بود، جلوی دیدگاه تانیا را برای تماشای چهره فوق‌العاده‌اش می‌گرفت. یعنی در این آسانسور که لالایی مرگ می‌خواند و ما را به سوی طبقه دوِ مجهول می‌برد، همه فکر او دیدن چهره تکراری خودش بود؟ من نمی‌توانستم به این آدم‌ها عادت کنم.
- بفرمایید مهمان‌های عزیز.
این را رئیس بی نام گفت. داشت زیباسازی می‌کرد. کار همه آنها اینطوری بود که قضیه را خوب جلوه می‌دادند. واقعیت امر این بود من یک شب که داشتم از سرکار به خانه می‌رفتم، دزدیده شده بودم و اکنون سه روز بود که اینجا داشتیم پازل حل می‌کردیم. مهمانی ما کی تمام می‌شود؟ صدای ظریف و گوش‌خراش تانیا، مرا به خود آورد و باعث شد نگاهم را سراغ سوراخ سنبه‌های محیط، بتازانم.
تانیا: حس می‌کنم وارد فیلم سیاه سفید شدم.
گریس لبخند تلخی زد و به جای رئیس، شروع کرد به توضیح دادن که ما الان در کدام قبرستان هستیم!
- این‌ها آدمایی هستن که آرزوی خودکشی دارن و زندگی واسشون هر روز دردناک‌تر از مرگه. حتی از چهرشون هم مشخصه. اینا به سازمان ما پناه میارن و روزانه شاید بیشتر از ده نفر میان سراغ ما، تا بهشون کمک کنیم.
نمی‌خواستم در دهانش بکوبم و بگویم کمک شما با کشتن آنهاست یا گیر انداختنشان در یک خاطره؟ شبیه منجی‌ها رفتار می‌کرد و این باعث تحریک شدن معده‌ام و بالا آوردن تمام چرندیات او، از گوشم به دهانم می‌شد. اینجا هم شکل همان طبقه اول بود. یک سالن بسیار بزرگ با کف‌پوش براق و چراغ‌هایی به همان بزرگی و نوری که با قدرت می‌خواست تیرگی درون افراد را در خود پنهان کند. در اطراف این سالن هم اتاقک‌هایی با دیوار شیشه‌ای بود اما رنگ هر شیشه، فرق داشت. مثل طبقه دهم، شیشه‌ها بی رنگ نبودند بلکه برخی قرمز، برخی آبی اما با این‌حال باز می‌شد محتویات درون اتاق‌ها را دید. در هر اتاق یک تخت فلزی با گل هم‌رنگ شیشه‌ها وجود داشت که روی میز کوچک کنار تخت، گذاشته بوند. تلوزیون بزرگ وصل شده به دیوار و تابلوهای نقاشی. حداقل اینجا در هر اتاق چندین تخت دو طبقه یا سه طبقه نبود، تنها یک تخت برای هر اتاق. انسان‌ها بدون هیچ کار خاصی روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره بودند انگار کسی آنها را هیبنوتیزم کرده بود و در این لحظه حضور نداشتند.
ایتن: با اینا چی کار می‌کنین؟
گریس: این افراد دیگه آینده‌ای ندارن پس به گذشته برمی‌گردن تا شاد بشن.
دستانم را از جیب شلوار سفیدم بیرون کشیدم و انگشتم را نزدیک سرم، به نشانه متوهم بودن، چرخاندم.
- بهتر نبود یاد بدین آیندشون رو بسازن تا اینکه...
- مدلین ما روانپزشک نیستیم و اونا از روانپزشک جواب نگرفتن. ما دانشمندایی هستیم که سعی می‌کنیم کاری کنیم به گذشته برگردن و خاطرات خوب رو زندگی کنن چیزی که به نظر خیلیا محاله.
پایپر با صدای آرامی، درحالی‌که یکی از زن‌های دراز کشیده روی تخت را تماشا می‌کرد، گفت:
- هنوزم محاله.
رئیس، به پایپر نزدیک شد و با لحن مرموز و آرامی، جواب او را داد اما برخلاف لحن آرامش، از اینکه کارش توسط پایپر زیر سوال رفته بود و یک چیز دروغین تلقی شده بود، بسیار ناراضی و خشمگین به نظر می‌رسید.
- ذهن ما جهان رو می‌سازه پایپر! ذهن می‌تونه واقعی‌تر از هر واقعیتی باشه.
عقب‌تر رفت و رو به جمع، ادامه داد:
-کل طبقات ما پر از این افراد هستن و ما داریم بهشون کمک می‌کنیم و شماها کسایی هستین که قراره توی این امر مهم همراه ما باشین. ما قراره زندگی متوقف شده این آدم‌ها رو با علم دوباره به جریان بندازیم.
تانیا که تا الان لحظه، تصوری جز لوس بودن، از او نداشتم، با جسارت تمام سوال مهمی را مطرح کرد که سوال اصلی من بود.
- اگر نخواییم همکاری کنیم چی؟
- ولتون می‌کنیم برین. به همین راحتی. فردا گریس هرکسی که می‌خواد بره رو با ماشین می‌فرسته خونه خودشون.
اینجای قضیه بیش از حد بو دار بود. ما تمام رازهای آنها را می‌دانستیم و قرار بود به همین راحتی رها شویم؟ این سازمان که کارش قانونی نبود؟ آنها حتی قاتل هم به حساب می‌آمدند و دزدی کار پیش پا افتاده آنها، محسوب می‌شد. پس هرکس می‌خواهد برود؟ من می‌توانم این سخن را از کسی بپذیرم که با ذهن مردم بازی می‌کند و افکارشان را به کنترل خود در می‌آورد؟ بزرگ‌ترین و خطرناک‌ترین علم در دستان آنها بود و من گاهی زمانی که به دستان بزرگ و سفید او نگاه می‌کردم، گمان می‌بردم مغزم در کف دستانش، مثل قلبی وحشت‌زده، می‌تپد. با دست‌کاری مغز، با جابه‌جا کردن و ساختن خاطرات دروغین، می‌توانستند حتی احساسات ما را تغییر بدهند. مثلاً اینطور خاطراتم را درست بکنند که انگار هم پدرم و هم مادرم را من کشته‌ام و در آن صورت قرار نبود از مادرم بابت فرار نکردنش، و از پدرم بابت قاتل بودنش، متنفر باشم! قرار بود خودم را انسان حقیر و بدبخت و قاتل بدانم و بشوم موش دستی آنها. لحظه‌ای تنم جوری لرزید که همه به من خیره شدند. داشتم می‌افتادم به جایی که انتهایی نداشت... تا ابد درحال سقوط بودم. سرم را محکم میان دستانم گرفتم و روی زمین زانو زدم. حتی با فکر کردن به این نقشه‌های پلید، حالم دگرگون شده بود و اگر حقیقت را با چشمانم می‌دیدم، دیگر خبری از مدلین قدرت من نبود. باید در ویرانه‌های شخصیتم قدم می‌زدم و به این فکر می‌کردم که هرچقدر هم دویدم و در مراحل زندگی، پیروز شدم و توانستم روی پای خود به‌ایستم، همان‌قدر اکنون شکسته خورده و با توانی خورد شده، در ویرانه‌های خود، اشک می‌ریزم. مغزم سوراخ شده و اشک‌های شور از گوش و بینی و دهانم، بیرون می‌زند. برای این همه اشک، چشمانم کافی بودند؟
لئو: مدلین؟ مدلین؟
گریس: مدلین صدای ما رو می‌شنوی؟

24 تیر شنبه
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #18
پارت 16

***
مدلین
نمی‌دانم دیروز چه اتفاقی رخ داد که وقتی از خواب بیدار شدم دیگر در سازمان آزمایشگاهی نبودم بلکه در همان اتاق نه تخته، روی بالاترین تخت سه طبقه خودم، دراز کشیده بودم. قاشق را درون ظرف مخروطی فرو بردم و سعی کردم کمی از کاسولت را بخورم. حداقل ناهار خوبی داشتند. طعم گوشت غاز زیر زبانم مزه می‌کرد و ادویه‌هایی که ریخته بودند غذا را خوش‌مزه‌تر کرده بود. باورم نمی‌شود کاسولتی که در رستوران‌های معروف می‌خوردم را برای ناهار آماده کرده بودند. این سازمان همچین هم چیز بدی نبود. البته این دلیل نمی‌شود که نخواهم از اینجا بروم.
سالن غذاخوری دایره‌ای و بزرگ پر بود از میزهای پلاستیکی سفید و صندلی‌هایی که آدم‌های بدبختی مثل من را در خود جا داده بودند. به جز صدای برخورد قاشق با ظرف و صدای ملچ ملوچ غذا، چندان صدای دیگری به گوش نمی‌رسید. حداقل جای خوشحالی است که فکر نمی‌کردند در رستورانی درحال خوش‌گذرانی هستند. همه آنها ساکت و مغموم فقط می‌لنباندند.
قاشق سوم را در دهانم فرو بردم و با نگاهم حرکات گریس را دنبال کردم. امروز لباس خاکستری رنگ بلندی ، پوشیده بود و کراوات قرمزی هم زده بود. شلوار چرم سیاهش تیپ او را تکمیل می‌کرد. برخلاف اکثریت کارکنان اینجا که لباس یک شکل داشتند ، او همیشه متفاوت بود. به جای دامن سیاه و کت سیاه و کراوات سفید، ترجیح می‌داد لباسی را بپوشد که دلش می‌خواهد. این نشان دهنده قدرت او بود، چیزی که کمی از برده بودن او، کم می‌کرد و استقلال نسبی درمورد لباس پوشیدن به او می‌داد. امروز زیباتر شده بود. موهایی که یک طرفش کوتاه و طرف دیگرش بلند بود را اتو کشیده و به جای رژ سیاه، رژ قرمز زده بود. با پاشنه بلندش در سالن راه می‌رفت و سر هر میز که می‌رسید با خودکار مشغول نوشتن چیزی در دفترش می‌شد.
لئو: غذاشون محشره. چرا نمی‌خوری؟
آنقدر مشغول تماشا بودم که یادم رفت قاشق پرم را در دهان بگذارم. بدون جواب دادن به لئو، دوباره غذا خوردن را از سر گرفتم. گریس بالاخره به میز ما که در انتهای سالن بود، رسید. لبخندی زد و خودکار را از پشت گوشش برداشت.
-کی مایل به همکاری نیست و می‌خواد از سازمان بره؟ هرکس که می‌خواد بگه تا اسمش رو بنویسم و شب با ماشین از اینجا بره. دیگه نیاز هم نیست پنج تمرین رو تکمیل کنه.
قلبم داشت با دو احساس متفاوت، ترس و شوق، مچ می‌انداخت. بازوان رگ‌هایم، خونشان نامیزان بالا و پایین می‌شد و ترافیکی از امواج خون در رگ‌ها رخ داده بود. به خودت مسلط باش مدلین! باید عاقلانه‌ترین حرکت را داشته باشم. پایپر همچنان مشغول خوردن بود و فقط سعی داشت از فرو رفتن تار موهای قهوه‌ای در دهانش جلوگیری کند. پس او نمی‌خواست برود. لئو حتی انگار صدای گریس را نشنیده بود و فقط مثل من به بقیه بچه‌ها نگاه می‌کرد. ایتن با دهان پر، گفت:
- اسم من رو بنویش.
سپس دستش را لایه دندانش فرو کرد تا گوشت گیر افتاده را نجات دهد. تانیا هم با وجود مکث اولیه‌ای که داشت، خواست نامش در کاغذ نوشته شود. ماندند چهار نفر دیگر از اتاق ما. با آن چهار نفر چندان آشنا نشده بودم و حتی مکالمه کوتاهی هم نداشتیم. ژینوس یکی از آنها بود که با اشتها غذایش را می‌خورد و قصد رفتن نداشت. موهای شنی رنگش روی چشمانش افتاده بود و نمی‌توانستم احساساتش را بهتر دریافت کنم اما انسان با اشتها در شرایط بدی نمی‌توانست باشد. نفر بعدی ماتیاس بود که چیزی مبنی بر درخواست رفتن، از دهانش بیرون نیامد. اما صاف به چشمان گریس خیره شده بود و تمام محتوای ظرفش دست نخورده باقی مانده بود.
آرژین تیز و کنایه‌آمیز، گفت:
- من هم می‌خوام واقعاً برم... اما واقعاً.
گریس سرش را تکان داد و نام او را هم نوشت. تنها لیلین باقی ماند که انگار بین رفتن و نرفتن دچار شک بود. قاشق را لایه انگشتانش بازی می‌داد و غذا را آهسته می‌جوید. نگاهش را که از میز گرفت، متوجه برق اشک در چشمانش شدم.
- من میمونم.
گریس به من خیره شد. نوبت من بود. صدایم آنچنان برای خودم نا آشنا به گوش رسید که احساس کردم دیگر هرگز مدلین را پیدا نمی‌کنم. کسی در درون من داشت زندگی می‌کرد که آن شخص من نبودم. این صدا به غریبانه‌ترین شکل ممکن گوش‌هایم را خراشید.
- من میمونم گریس.
- بسیار خب. از ناهار لذت ببرید.

***

لیندا

این کار را صرفاً برای کنجکاوی دیوانه‌کننده‌ام انجام می‌دادم و می‌دانستم حتی یک درصد هم عاقلانه نبود. سازمانی که مدت‌هاست درباره آن، با القابی مثل فرشته نجات و معجزه‌گران بزرگ و... می‌شنوم، درواقع چجور جایی بود؟
قدم‌هایم را تندتر برداشتم و وارد اتاق رئیس بزرگ شدم. صورتش میان دود بلند شده از سیگار، محو و گم بود. با دستش به صندلی چرم اشاره کرد و من نیز دوباره در جلد افسردگی خود فرو رفتم و در صندلی جای گرفتم. او، چنان نگاهم می‌کرد که انگار با سوزنی مرا به افکارش می‌دوزد و از لایه هزاران فرضیه عبورم می‌دهد. خیس از ع×ر×ق سرد بودم و اگر همین‌طور در سکوت با لبخند مشکوکی که رویش «من می‌دانم» حک شده، نگاهش را ادامه می‌داد، فرو می‌ریختم. آری من بازیگر چندان قابلی نبودم. بی قرار ناخن‌هایم را روی یکدیگر می‌ساییدم.
- خب تعریف کن. چرا اینجایی؟
لحنم را روی سست‌ترین و ضعیف‌ترین حالت ممکن قرار دادم و بازی را آغاز کردم.
- بهم گفتن شما می‌تونین کمک کنین تا از زندگی داغونم خلاص بشم. من بعد از اون حادثه دیگه دوست ندارم هر روز طلوع خورشید رو ببینم حس می‌کنم همه این روزها توهم هست ، همه چیز الکیه، همه آدما، اتفاق‌ها. هیچ حسی جز بیهودگی ندارم.
- چرا فکر می‌کنی همه چیز الکیه؟ از کی اینطور شدی؟
- از وقتی که به دنیا اومدم بدبخت بودم. تو یک خانواده سرد و خشک و بی محبت! هرچی بیشتر می‌دویدم واسه به دست آوردن خواسته‌هام، بیشتر می‌فهمیدم اونا برای من ساخته نشدن. هیچی دست من نیست و هیچ اراده‌ای ندارم. قرار نیست به پشت ویترین دستم برسه فقط اومدم تماشا کنم و درد بکشم.
اشک‌های درشتم فرو می‌ریخت و میان سخنانم هر از چندگاهی آب دماغم را بالا می‌کشیدم و با سکسکه، کلماتم را ادامه می‌دادم. تنم می‌لرزید و پاهایم روی زمین آنقدر محکم ضرب گرفته بود که گاهی نمی‌شنیدم چه می‌گویم.
- من... من حق زندگی کردن ندارم اومدم زندگی بقیه رو ببینم. به هرچیزی دست می‌زنم بهم میگن این مال تو نیست نه تو حق نداری این رو داشته باشی.
لبخند می‌زند. نقشه‌ام خوب گرفته. خم شده از کشوی میزش کاغذی برمی‌دارد و آن را مقابل من می‌گذارد. دستانش را به یکدیگر قفل می‌کند و با خیس کردن لب‌هایش، با لحن ملایم و مهربانی می‌گوید:
- هرچی می‌خوای توی زندگی داشته باشی رو روی کاغذ بنویس. شاید عجیب باشه ولی من همش رو بهت میدم اما با شرایط خاص خودش.
چشمانم را ریز می‌کنم. داریم به جاهای خوب ماجرا می‌رسیم. می‌خواهم از شوق فهمیدن لبخند بزنم اما هنوز در نقشم هستم. دستم را لرزان جلو می‌برم و کاغذ را می‌نویسم. یک زندگی رویایی با محبت خانواده و ثروت و موفقیت در شغل و آینده و همچنین برگشتن دوست پسرم! احمقانه است که می‌خواهم اویی که به من خیانت کرده ، برگردد. اما درکل هرچیزی که واقعاً دوست داشتم را روی کاغذ نوشتم و سمت او هل دادم. می‌خواستم نامش را بپرسم اما کسی که حالش خراب است و زندگی را متعلق به خود نمی‌داند بلکه نمایشی برای تماشا می‌داند، نام یک رئیس سازمان برای او چه اهمیتی دارد که بخواهد درباره‌اش بپرسد؟ نباید نقشه خود را خراب می‌کردم. قدم به قدم جلو می‌رویم ، قدم به قدم!
ورق را برداشت اما حتی تک نگاهی به نوشته‌های بد خطم، نینداخت. به جای آن کار، ورق دیگری مقابلم قرار داد و با اشاره به ورق، گفت:
- بخون و امضاء کن. اما یادت باشه بعد امضاء هرگز نمی‌تونی زیرش بزنی.
سرم را آهسته تکان دادم و ورق را برداشتم. بالاخره چیزی که درباره این سازمان بسیار کنجکاو بودم داشت رو می‌شد. چشمان تشنه من، ورق را به تندی لیس می‌زدند و برای لحظه‌ای بازیگر نبودم بلکه مانند کودکی دنبال توپ پلاستیکی خود می‌گشتم. اما نوشته‌ها، چیزی نبودند که باید به آنها می‌رسیدم. هجومی از ترس را در پوست و گوشت و خون خود، احساس کردم. گله‌ای از وحشت به سویم می‌تاخت و پیرهن افکارم را تکه و پاره می‌کرد. آب دهانم را قورت دادم و پاهایم را به یکدیگر چسباندم و دندانم را قفل کردم تا لرزش متوقف شود و بهتر بتوانم نوشته را بخوانم.
ما دستگاهی را اختراع کرده‌ایم که شما با خوابیدن در آن دستگاه، می‌توانید به زندگی رویایی خود برسید. ذهن شما این‌بار جهانی که می‌خواهید را برایتان می‌سازد و همان چیزی که می‌خواهید دقیقاً به شما داده خواهد شد و شما قرار نیست بدانید کل آن جهان ساخته ذهن خودتان است بلکه آن را واقعی تصور خواهید کرد. اگر در زندگی پول و مقامی بود که نداشتید در جهان ذهنتان آن را خواهید داشت. به مدت یک ماه در دستگاه می‌خوابید و در خواب ، زندگی حقیقی را می‌گذرانید. در دنیای واقعی مدت خواب شما یک ماه است اما در دنیای رویایتان شما یک سال زندگی خواهید کرد چون زمان جهان حقیقی با جهان ذهن متفاوت است.
این زندگی را خواهید داشت اما باید قبول کنید پس از بیدار شدن از خواب ، بمیرید. افراد ما مرگ آسانی را برای شما
ایجاد خواهند کرد. پس از بیدار شدن کشته می‌شوید زیرا دیگر زندگی بعد از آن دستگاه، معنایی نخواهد داشت.
اگر مرگ را بپذیرید، زندگی را به شما هدیه می‌دهیم
انتخاب با شما

- چرا بعدش کشته میشیم؟
حالت چهره‌اش تغییر کرد. عمیق نگاهم می‌کرد و این من بودم که بیشتر از کاغذ در دستم، می‌لرزیدم.
- مگه تو نمی‌خواستی بمیری؟
- آره اما چرا بعد دادن زندگی ، می‌خواین شخص رو بکشین؟
عینک مستطیلی را از چشمانش برداشت و آرنج دستانش را روی میز قرار داد. صندلی چرخ‌دار را جلوتر کشید و درحالی‌که نخ نگاهش را از نگاهم آویزان کرده بود، سعی کرد از منطقی‌ترین راه پاسخم را بدهد.
- لیندا ما نمی‌تونیم تا ابد تو رو توی اون دستگاه نگه داریم و مطمئن باش بعد که دوباره وارد این دنیا شدی حاضر نمیشی به زندگی ادامه بدی چون تو دنیای واقعی تو هیچی نیستی. تو همین الان هم می‌خوای خودکشی کنی اما ما قصد داریم قبل از اینکه بمیری، چیزی که می‌خوای رو بهت بدیم. حالا امضاء می‌کنی؟
می‌خواستم وارد آن دستگاه شوم و زندگی‌ای که درباره‌اش سخن می‌گفت را تجربه کنم. مگر چند نفر در دنیا شانس این را داشته‌اند که دقیقاً همان زندگی‌ای را تجربه کنند که می‌خواهند؟ او می‌گوید بعدش می‌خواهم بمیرم اما اگر نخواهم چه؟ قرار نیست مرا بکشند. به خاطر خودمان درواقع این کار را می‌کنند این یک لطف است! می‌خواهند قبل اینکه افراد خودکشی بکنند، به آنها فرصت زندگی واقعی را بدهند. باید امضاء می‌کردم. من تا اینجا آمده بودم و از اینجا به بعد دیگر کاری نداشت. ساده بود... . نفس عمیقی می‌کشم و امضاء می‌کنم. لبخند می‌زند و فوری کاغذ را از من می‌گیرد انگار می‌ترسد پشیمان شوم و امضائی که زده‌ام را پاک کنم.
- خب سردین تو رو به اتاقت راهنمایی می‌کنه. تا دستگاه‌ها آماده بشن و اطلاعاتی که تو ورق درباره زندگی‌ای که می‌خوای نوشتی، وارد دستگاه بشه، تو توی اتاق میمونی.
- چقدر طول می‌کشه؟
- فقط دو سه روز.
لبخند می‌زند و با دست به در، اشاره می‌کند. بلند می‌شوم و سمت پسر جوان و قدبلندی که مقابل در ایستاده و منتظر من است، می‌روم. پشت سرش حرکت می‌کنم و طی حرکت سمت آسانسور ته راهرو، به اطراف و اتاق‌ها و تخت و دستگاه و انسان‌های دراز کشیده روی تخت، نگاه می‌کنم. یعنی این‌ها همان دستگاه‌ها هستند؟ یک تخت فلزی که هاله دایره‌ای اطرافش را در برگرفته و کامپیوتری بزرگ در کنار تخت و سیم‌های رنگی در کلاه آویزان از تخت.
سوار آسانسور شدیم و سردین دکمه طبقه پنج را فشرد. به نظر فقط یکی دوسال از من بزرگ‌تر بود. مثل همه افراد اینجا، کت و شلوار سیاه با کراوات سفید ، در تن داشت. می‌خواستم سر صحبت را با او باز کنم که در آسانسور باز شد و سردین کارت شماره بیست و یک را به دستم داد و گفت:
- اتاق شماره بیست و یک. خوب استراحت کن
لحنش مثل یک ربات ثابت و یک‌نواخت بود. انگار هر روز انسان‌های بسیاری می‌بیند و کارتی با شماره متفاوت به دستشان می‌دهد و با گفتن این دیالوگ، با نگاه خشکی، فرد را رها کرده ، دوباره سوار آسانسور می‌شود. بی اهمیت به سردین ، در سالن حرکت می‌کنم و مقابل دری با شماره بیست و یک، متوقف می‌شوم. قبل از اینکه وارد اتاق شوم، کارت را در جیب شلوارم می‌گذارم.
دورتادور سالن، میز و صندلی چوبی و گلدان‌های بزرگ گل گذاشته شده است و افراد زیادی روی صندلی‌ها نشسته و مشغول صحبت با خود بودند. احساس می‌کردم در یکی از دیوانه‌خانه‌ها ایستاده، مشغول تماشای دیوانه‌های زنجیره‌ای هستم که هر لحظه ممکن است سمتم حمله‌ور شوند. سمت یکی از میزهایی که در انتهای سالن، نزدیک به تابلوهای نصب شده روی دیوار بود، رفتم و نشستم . دختری مقابلم می‌نشیند و نفس عمیقی می‌کشد. می‌دانم که آمده تا با من سخن بگوید اما بیشتر دوست دارم اطراف و افراد عجیبی که در این سالن بودند را بررسی کنم. مثلاً پسری که در اتاقش روی تخت دراز کشیده بود و روی میله تخت می‌کوبید و آهنگ می‌خواند، برایم زیادی عجیب بود. یا زن پیری که پشت میز نشسته و موهای سفیدش را می‌بافت و به نقطه نامشخصی خیره بود. پسر کم سنی هم آن‌طرف‌تر به کف دستانش خیره بود و انگار چیزی در دستش نوشته شده باشد، زیرلب واژه‌هایی را زمزمه می‌کرد. شاید تنها همین دختر مقابل من، عادی بود. البته آه‌های عمیق هرچندثانیه یک بارش، او را هم غیرطبیعی نشان می‌داد. لیندا واقعاً دنبال انسان عادی می‌گردی؟ خب حداقلش فکر می‌کردم با افراد افسرده رو به رو می‌شوم که آمده‌اند برای شادی، نه چند مشت دیوانه که تکلیفشان با خودشان روشن نیست. همه این افراد با میل خودشان آمده‌اند؟ یعنی پسری که یک ساعت است به کف دستش نگاه می‌کند و مجنون‌وار سرش را می‌چرخاند، با اختیار خود انتخاب کرده تا در اینجا باشد؟ نکند اجباری در کار باشد؟ سمت دختر مقابلم برگشتم و بی مقدمه پرسیدم:
- خودت خواستی اینجا باشی؟
- آره. اون بیرون چیزی واسه آدمایی مثل ما نداره. روانپزشک‌ها هم نگاهشون دوخته شده به جیب مریضشون! دارن با جیب حرف می‌زنن نه ما
- می‌دونی بعدش می‌کشنت؟
یعنی همه آنها قبول کرده بودند بمیرند؟ من که قبول نکرده بودم.
- آره خب. همین الانش هم زیاد زنده نیستم. بارها به این فکر کردم چطور خودم رو بکشم که حداقل لحظه مرگ کمی از درد دور باشم ولی فهمیدم ما با درد پیوند خوردیم. راستی من اسمم باربارا هست
نگاهم را به چشمان سیاه و کوچکش دوختم و با لبخند گرمی، گفتم:
- منم لیندام
- دختر کوچولو اینجا لبخند زیاد معنی نداره مجبور نیستی الکی لبخند بزنی. بیا با بقیه هم آشنات کنم
دقیق نمی‌دانستم اکنون در چنین شرایطی آشنایی با دیگران چه اهمیتی داشت. انسان چنین موجودی بود که می‌توانست با دوستانش در دهان مرگ بنشیند و به دوست کنار دستیش، بگوید «اوه چه موهای زیبایی. تازه رنگ کردی؟» چه چیزی طبیعت ما را آنقدر مقاوم ساخته بود. چگونه اینطور بودیم؟ این واقعاً شگفت‌انگیز نیست؟
باربارا جلوتر از من سمت در شماره بیست حرکت کرد. دقیقاً اتاقی که کنار اتاق من بود. موهای بلند و سیاهش که تا رانش می‌رسید، با قدم‌هایش تاب می‌خورد و دستان سفید و کشیده‌اش، کنار پاهایش جلو و عقب می‌شد. ناگهان ایستاد و سمت من برگشت.
- اینجا اتاق ما هست. همه باهم تو یک اتاق میمونیم و فقط واسه خواب به اتاق خودمون میریم.
در را باز کرد و با صدای با نشاطی، گفت:
- مهمون داریم.
دستم را کشید و مرا مقابل همه آنها قرار داد. چهار نفر بودند و دوتای آنها، صمیمی‌ترین دوستان دوران دبیرستانم به حساب می‌آمدند. دهانم از تعجب باز مانده بود. نمی‌دانستم اکنون که با گذشت آن همه سال دوباره تکه‌ای از گذشته‌ام، مقابلم قرار گرفته، باید چه کنم. هاله و دینا، چنان نگاهم می‌کردند انگار هیچ یک واقعاً یکدیگر را نمی‌شناسیم و دستمان حتی تصادفاً به پرده خاطرات یکدیگر، برخورد نکرده . باربارا، مقابل پسری سفیدپوست که چشمان آبی‌اش را به من دوخته بود و با بی حس‌ترین حالت ممکن نگاهم می‌کرد، ایستاد و گفت:
- این آرکاست. پسر مرموز و ساکت.
سپس صدای خنده مسخره‌ای از دهانش بیرون زد که باعث شد آرکا گردنش را بچرخاند و با حالت کلافه‌ای، نگاهش را در صدای او بکوباند. همین نگاه برای اینکه باربارا سرفه کوتاهی بکند و خنده‌اش را بخورد، کافی بود. آرکا روی تخت عقب‌تر رفت و به دیوار تکیه داد. این همه سکوت باعث می‌شد باور کنم واقعاً به این سازمان نیامده‌ام و همه قضایا خواب است. اصلاً اینجا چیزی واقعی به نظر نمی‌رسید. حرکات و نگاه‌ها و احساسات همه گنگ و دروغین بودند. این فضا برایم زیادی غیرقابل تحمل بود. سنگین و مرموز. آرکایی که انگار مرا مثل یک موجود و شئی بی جان می‌دید و دوستانم که گویا واقعاً مرا نشناخته بودند. تنها باربارا قابل لمس بود و دستم از بقیه چیزها بی حس عبور می‌کرد.
باربارا: خب می‌دونی همه ما یک جورهایی ناامید و بدبختیم. فقط می‌خواستم حالا که سه روز قراره باهم باشیم تنها نمونی.
سرم را تکان می‌دهم. روی زمین می‌نشینم و به شیشه پشتم تکیه می‌دهم. در اتاق فقط یک تخت بود، با یک میز. بقیه فضاها خالی بودند. دیوار و زمین! پسر سیاه پوستی هم مقابل من به دیوار تکیه داده بود. خشم داغی را از سویش احساس می‌کردم. چشمان او هم مثل آرکا، آبی بود. نگاهش میان تاریکی صورتش می‌درخشید و فقط لحظه‌ای درخشش دیگری مثل درخشیدن دندان‌های سفیدش را رصد کردم.
- چرا بهم زل زدی؟ تو هم نژادپرستی؟
- نه. من فقط کنجکاوم.
- بین این همه آدم نیاز نکرده درباره من کنجکاو باشی.
دوست نداشتم با کسی دعوا کنم. پس نگاهم را از سر و صورتش جمع کردم و دوباره سمت باربارا که کنارم نشسته بود، برگشتم:
- اینجا خیلی عجیبه. یعنی همه تمام مدت می‌شینن به یک نقطه زل می‌زنن؟
باربارا دستش را روی پایم گذاشت و دوباره آه کشید.
- زندگی واسشون متوقف شده. بعد از یک حادثه انگار سنگ خیلی بزرگ و سیاهی روی مسیرشون میفته و دیگه هیچ ادامه‌ای نیست. بعضیاشون امیدوار از سنگ بالا میرن تا دوباره مسیر رو ادامه بدن، بعد می‌بینن تمام مسیر فرو ریخته و اونجا جز سیاه‌چال هیچی نیست. بعضی‌ها هم وقتی سنگ رو تو مسیر می‌بینن، همونجا پشت سنگ می‌شینن و ناامید به یک نقطه خیره میمونن. کسایی که می‌بینی الان به یک نقطه خیره هستن، درواقع به اون سنگ خیرن! زندگی متوقف شده.
اما زندگی هرگز متوقف نمی‌شد. بعد از آن سنگ هم مسیر دوباره ادامه داشت. این‌ها همه ساخته ذهن خودشان بود.
- زندگی تو چی؟
باربارا لحظه‌ای مکث می‌کند. چشمان کوچکش را کمی بازتر می‌کند تا به سوالم بهتر نگاه کند. سوالی که شاید در نگاهش جا نمی‌شود.
- من رفتم بالا و دیدم پشت سنگ هیچی نیست. فکر کردم میشه پشت سنگ، مسیر تازه‌ای ساخت. برای همین اومدم اینجا.
آرکا با پوزخندی، جواب باربارا را می‌دهد.
- نمیشه ساخت. اینجا نیومدی مسیر بسازی احمق! اومدی مسیرهای قشنگ گذشته زندگیت رو دوباره قدم بزنی و بعدش برگردی به همون سنگ تا سرت رو به سنگ بکوبن و بکشنت!
هاله که سرش روی شانه دینا بود، بی‌حال و سست، گفت:
- منکه حاضرم همین الان سرم رو بکوبم به سنگ.
دینا موهای هاله را نوازش می‌کند و واقعاً نمی‌توانم درک کنم کار این دوتا چطور به اینجا کشیده شده. آنها مثل من دیوانه نبودند صرفاً به خاطر کنجکاوی پا بر دهان مرگ بگذارند و با مردی در لباس زندگی برقصند تا شب در تختش بمیرند! نه آنها چنین اشخاصی نبودند. چه چیزی مسیرشان را به این سمت کج کرده؟ یعنی حقیقتاً مرا به یاد ندارند یا هنوز کینه چندسال پیش را در دل می‌پرورانند و برای همین نادیده‌ام گرفته‌اند؟ ما زمانی دوستانی بودیم که موهایمان را به یکدیگر می‌بافتیم تا هرگز مسیرمان جدا نشود و بعد مشخص نشد چه کسی موهایش را کوتاه کرد و چه کسی بافت‌هایش را باز گذاشت. جوری آهسته این اتفاق افتاد که هیچ کدام نفهمیدیم با وجود نشستن پشت یک میکروفن، صداهای متفاوتی از ما به گوش می‌رسد. ندانستیم دیگر دستان به هم گره خورده‌مان، بیشتر سردمان می‌کند تا داغ.
- من اومدم گذشتم رو ببینم برای یک بار هم که شده اون شادی رو بچشم تا انرژی بگیرم و زندگی رو دوباره بسازم.
- تو قراره بعدش بمیری
- نه اونا اینطور فکر می‌کنن.
فریادها بالا گرفته بود. باربارا خطاب به آرکا از آرزوهایش دفاع می‌کرد اما آرکا سنگ درشت واقعیت را به شیشه نگاه باربارا می‌کوبید. اشک‌هایش جاری شده بود و حال با حالت زار و نابودی کلمات را ادا می‌کرد.
- من بازم زندگی می‌کنم، من حقمه زندگی بکنم تو نمی‌تونی اینجوری بکنی.
آرکا پوزخند کشیده‌ای زد و سمت من برگشت و این‌بار بحث را با من ادامه داد.
- تو هم مثل این فکر می‌کنی؟ فکر می‌کنین نمیمیرین؟
- تو با مرگ اگر مشکل داری چرا اومدی اینجا؟
سوالم را در ذهنش می‌جوید تا بهتر جواب بدهد. او مدام از مرگ سخن می‌گفت و جوری قضیه مرگ را بزرگ جلوه می‌داد انگار همه انسان‌ها مشکلشان این است که خواهند مرد و دقیقاً به خاطر مردن غمگین و ناراحت هستند. اما مگر برای مردن به اینجا نیامده بودند؟ چه کسی در این اتاق و حتی در این سالن ، از مرگ ناراضی بود؟ مساله اصلی مرگ بود یا مشکلاتی که باعث می‌شد مرگ شیرین‌تر از صدای ساعت زندگی باشد.
- من با چیزی مشکل ندارم. فقط بدم میاد یکی کنارم بشینه و افسانه ببافه. زندگی رویایی طرح کنه
آرکا بلند شده از اتاق بیرون می‌رود.
- سیروس تو هم فکر می‌کنی من افسانه می‌بافم؟
همان پسر سیاه پوست، سمت باربارا برگشت. اما بدون گفتن چیزی، از روی زمین بلند شد و اتاق را ترک کرد. پس نامش سیروس بود. آخرین امیددهنده باربارا هم که رفت، گریه‌هایش شدت گرفت و تبدیل به فریاد گوش‌خراشی شد. از روی زمین بلند شدم و به این فکر کردم که تا سه روز در اتاق شماره بیست و یک زندانی بمانم بهتر از معاشرت با آدم‌های عجیب است. قبل خروجم از اتاق، دوباره به هاله افتاده روی دینا، نگاه کردم. باید سر از کار آن دو نفر در بیاورم.

دوشنبه 26 تیر
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #19
پارت 17

***

مدلین

شانه را روی تخت انداختم و پایین پریدم. در اتاق، هرکس به سمتی می‌دوید تا زودتر آماده شود. ایتن موهایش را از بالا جمع کرده بود و کت و شلوار سیاهی پوشیده بود. یقه لباس سفیدش را مقابل آیینه قدی اتاق، تنظیم می‌کرد و کیف بزرگ چرمی نیز، کنارش روی زمین افتاده بود. سمت من برگشت و چشمکی زد جوری که انگار من محو او بودم و اکنون او مچ مرا گرفته بود. از این حرکت اصلاً خوشم نیامد. اخم کردم و دستانم را در جیب شلوار توسی‌م فرو بردم.
- ایتن واقعاً می‌خوای بری؟
کیف را از روی زمین برداشت و از شانه‌اش آویزان کرد. ابروهایش را بالا داد و با مرموزترین لحن مسخره‌ای که می‌توانست بگوید، کلمات را ادا کرد:
-نکنه دلتنگم میشی؟
- تو هیچ وقت برنمی‌گردی احمق. هی با همه شما هستم.
صدایم را بلندتر کردم. زنگ خطری درونم ولوله به راه انداخته بود و ساختمان‌های بسیاری می‌سوختند و دودی نامرئی از سرم بیرون می‌زد. نمی‌شد بگذارم به همین راحتی هرکدامشان درون ساختمان درحال سوختن، خانه بخرند. هرچند صدایی از لایه گوش‌واره‌های دایره‌ایم بیرون جسته و می‌گفت که مدلین به تو هیچ ربطی ندارد! اما واقعاً آنها هیچ چیز نمی‌دانستند. چطور ممکن بود آنقدر ساده‌لوح باشند و با خوشحالی وسایلشان را جمع کنند؟ فوقش همه وسایل در گوشه‌ای از خیابان پرت می‌شد و جنازه‌شان درست همانند جنازه‌ای خواهد شد که من در آن شب نحس دیدم. البته فکر نکنم آنقدرها هم ناشیانه بمیرند.
- واقعاً فکر کردین بعد این همه اطلاعات که از اینا و سازمان‌ها می‌دونیم، ولمون می‌کنن بریم؟ نکنه فکر کردین کار این آدما قانونیه؟ کافیه یکی از اطلاعاتشون بیرون درز کنه اون وقت چه بلایی سرشون میاد؟ انقدر احمق هستن همه چیزشون رو به ما بگن بعد ولمون کنن بریم؟ ها؟
ایتن در همان حالت ایستاد اما شانه‌اش برای نگه داشتن کیف، جاخالی می‌داد. آرژین همچنان مصمم با چشمان سیاه خود، به در خیره بود. کلاه لبه‌دار سفیدش را به شکل کجی روی موهای پریشان پرکلاغی خود، گذاشت و بدون اهمیت به سخنرانی‌های من، از اتاق خارج شد. ایتن نیز تحت تاثیر آن از خود راضی شب‌رنگ، از اتاق بیرون رفت. منتظر بودم حداقل تانیا به سخنم اهمیت بدهد اما بهتر بود به سخن درونی خود که گوش‌زد کرد«به توچه» توجه می‌کردم. تانیا سرش را پایین انداخت تا از توسی چشمانش، شک و تردید را نخوانم. مثل حلزونی از مقابلم آهسته خزید و رد شد. به هرحال از میان ما، دوپسر احمق و یک دختر حلزون، حذف شدند. اکنون فقط شش نفر در اتاقی با نه تخت بودیم. مقابل آیینه قدی، لباس و شلوار توسی‌م را ورنداز کردم. شبیه زندانی‌های بدبخت و بد ریخت بودم. مدلین خودت را در آیینه پیدا کن. هنوز چشمان دو رنگ را داری. هنوز تو چشم آبی و چشم سبز هستی. لب‌هایت سرجایش است ، شاید به سرخی قبل... شاید سرخ‌تر از قبل اما آیا تو می‌توانی مانند گذشته از تیر سرخ لبانت استفاده کنی؟
لئو: تو آینه دنبال چیزی هستی؟
سعی کردم تمسخر کلماتش را به چپم بگیرم. هردو دستم را در جیب شلوارم فرو بردم و با سردی تمام، از کنار لئو گذشتم و سمت در اتاق رفتم. پشت سرم بقیه هم خارج شدند. قرار بود تمرین سوم را امروز بگذرانیم و ایده خاصی درباره برنامه جدید آنها نداشتم. بیشتر از همه مشتاق بودم دهانم را غارمانند باز کنم و خفاش‌های آزادی‌طلب را از آنها بیرون بکشانم اما می‌دانستم گریس با همان لبخند نیمچه و خودکار در دستش، جوهر برای کور کردن خفاش‌هایم می‌فرستد. آن اشخاص که رفتند، درواقع رفتند به جهنم و به دَرَک واصل شدند. نزدیک لئو قدم برداشتم و با اشاره به لباس ورزشی سفیدش، گفتم:
- همه باید توسی می‌پوشیدن.
- نپوشیم چی میشه ؟
حق با او بود. اگر لباس‌های پلاستیکی آنها را نمی‌پوشیدیم چه می‌شد. مدلین تو بسیار مطیع شده‌ای! دختر مطیع بدبخت. بغضی که داشت با نعل اسب‌هایش بر گلویم می‌کوبید را فرو خوردم. آن‌طرف‌تر، پایپر با ناز و عشوه ، موهای قهوه‌ایش را تاب می‌داد و زودتر از همه مقابل آسانسور قرار گرفت. ناخن بلند قرمزش دکمه را فشرد و عقب‌گرد کرد. ژینوس مشتاق، پشت سر پایپر ایستاده بود و روی پاهایش جابه‌جا می‌شد. جلو، عقب، جلو، عقب. از تماشا کردن بی قراریش، به جنون دست می‌کشیدم.
- بمون یک جا ژینوس.
ژینوس که حال مقابل من قرار گرفته بود، عسلی چشمانش را در قهوه تلخ فرو برد و با کج کردن لب و لوچه‌اش، گفت:
- انقدر شبیه پیرزن‌ها نباش. حوصلم رو داری سر می‌بری.
در آسانسور باز شد و با هل دادن او، وارد آسانسور شدم. من کسی بودم که هیچ چیز در زندگی برایم مهم نبود و حالا وارد بازی این سازمان شده بودم و می‌ترسیدم که در خاطره آن شب، روحم را به دار بکشند. حتی اگر یک درصد می‌دانستم قصدشان کشتنم است، حتی یک تمرین را هم با آنها انجام نمی‌دادم چه برسد به پنج تمرین.
لیلین: من از اون دستگاه‌ها واقعاً می‌ترسم
ژینوس: اوه بیخیال. تو چقدر دختر ضعیفی هستی. اونا که نمی‌خوان به ما صدمه بزنن
سمت آنها برگشتم و به آیینه تکیه دادم.
- آره اونا عاشق مژه‌های بلند تو و موهای فندقیتو، لب‌های پسته‌ایت و چیزای جذابت هستن. با خودت چی فکر کردی ژینوس؟
آسانسور متوقف شد و باز زودتر خارج شدم تا سخنان ژینوس به گوشم برخورد نکنند.

***

آرژین

حرف‌های مدلین در سرم رژه نظامی برپا کرده بود. می‌دانستم بی‌راه نمی‌گوید اما می‌خواستم ببینم آخر این ماجرا به کجا کشیده می‌شود. حتی اگر جایی به مرگ ختم می‌شد، من باز هم جلو می‌رفتم چون نمی‌خواستم بمانم و برای یک مشت حیوان‌صفت که وجدانشان را فروخته بودند و در حمام پول، کثافت‌کاری می‌کردند، کار کنم. قرار نبود تمرین‌هایی که می‌گفتند را یکی یکی برایشان اجراء کنم و نهایتاً در دستم یک چاقو ببینم که در قلب انسانیتم فرو کرده‌ام. مشت دستم را باز کردم و کیف را در صندوق عقب ماشین انداختم. چند نفر را کشته بودند تا یک رنو تالیسمان سیاه بخرند؟ مرد، در رنو را برایم باز کرد و با احترام خم شد. فکر می‌کردند من هم نمی‌دانم همه چیز صحنه‌سازی است. با لبخند سرم را تکان دادم و سوار شدم. در که بسته شد، علی‌رغم نعره‌هایی که از وجدانم بلند می‌شد، ترسی هم در استخوان‌هایم نفوذ کرد و برای لحظه‌ای هم که شده تن عضلانی و بزرگم، در خود لرزید. هر کدام از ما را با ماشین‌های شخصی جدا راهی می‌کردند و می‌خواستم بگویم نمی‌شود خودمان برویم اما در آن صورت اگر در مسیر بلایی سرم می‌آمد، مسئولیتش دیگر با آنها نبود. پس کار برایشان راحت‌تر می‌شد.
- آب‌میوه نمی‌خورین؟
لیوان را گرفتم و نوشیدم اما سریع پشیمان شدم. لب و دهان خشکم با رنگ پرتقالی درون لیوان، تحریک شده بود اما اگر چیزی درون لیوان بود چه؟ چرا باید ریسک می‌کردم؟

***

تانیا

نگاهم خیره به ناخن‌های کشیده‌ام بود و نگرانی نامحسوسی تن باورهایم را می‌خراشید. با دستان لرزانم لیوان را گرفتم و آب‌میوه را سر کشیدم و دوباره به آن زن که نقاب سیاهی روی صورت داشت، پس دادم. اما ما که آدرس سازمان را نمی‌دانستیم. همیشه چشمانمان را می‌بستند و آن یک بار هم اتوبوس اصلاً پنجره‌ای نداشت که بتوانیم بیرون را ببینیم. همین الان هم شیشه از نوع کدر بود و فضای بیرون ماشین، دیده نمی‌شد. پس این‌ها کارشان را بلد بودند. واقعاً قرار بود به خانه بروم. موهای فندقی‌م را در دست گرفتم و تا زمان رسیدن، مشغول بافتن‌شان شدم و با هربار بافتن، دوباره باز می‌کردم و این کار را سه بار تکرار کردم تا اینکه چشمانم تار شدند و خوابم گرفت. وزن سنگین سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و چشمانم را بستم.

***

ایتن

آدامس نعنایی بی مزه را از دهانم بیرون آوردم و در دست نگه داشتم. آب‌میوه را گرفتم و یک نفسِ سر کشیدم. بالاخره داشتم به خانه برمی‌گشتم. چه کسی حوصله داشت آنجا بماند و درگیر بازی‌های عجیب و غریب آنها شود؟ بیکار بودم؟ تا الان هم به احتمال زیاد اکیپ نگرانم شده بود و در به در با مامور ویژه کوچه‌ها را جارو می‌کردند. البته خانواده‌ای که ندارم بیاید برایم اشک بریزد و یا نگران تنها پسر دردانه شود. چندتا دوست درب و داغان بود که هرکدام به سیاهی زندگی یکدیگر، به خوبی واقف بودیم و هر شب با ماژیک سفیدی ، ستاره الکی برای سیاهی زندگیمان می‌کشیدیم و در همان لونه کوچک اجاره‌یمان، می‌کپیتیم. انگشت‌هایم را لایه ریش بلندم فرو کردم و احساس کردم خوابم می‌آید. خُمار خواب بودم اما باید هوشیار می‌ماندم.خمیازه بلندی می‌کشم که موهای طلایی ریشم از روی لب‌هایم کنار می‌رود و تکانی می‌خورد.
- اگر می‌خواین بخوابین، تا ما شمارو به مقصد برسونیم.
- خیلی می‌دونی؟
اما راست می‌گفت. شدید خوابم می‌آمد. انگار هزار تن خستگی روی شانه‌های پهنم ریخته باشند. داشتم در صندلی ماشین فرو می‌رفتم.

***

مدلین

وارد اتاقی شدیم که کف و دیواره‌هایش، سفید بود. هیچ چیزی در اتاق به جز صندلی‌های چوبی به تعداد افراد، وجود نداشت. هرکس در صندلی خود ، جای گرفت. صندلی‌ها به شکل دایره کوچک و نزدیک به هم، چیده شده بودند. گریس با پایش، در را باز کرد و میزی که بلند کرده بود را، وسط ما قرار داد. پشت سر گریس، دو مرد قوی هیکل، کیف فلزی وسط میز قرار دادند و در آن را باز کردند. درونش صفحه‌ای پر از سیم رنگی و دکمه‌های ریز رنگی بود. با خروج آن دو مرد، در بسته شد و گریس با لبخند، رو به همه ما شروع کرد به توضیح دادن خزعبلاتش. گمان می‌بردم مغزم درون خلع پایان ناپذیری به دام افتاده باشد. قدرت این را نداشتم که یکی از موضوعات معلق در صفحه شطرنجی جهانم را برداشته و به حرکت در بیاورم. دستان بزرگ و پر از رگ‌های باد کرده سبز هورام، دور من پیچیده شده بود و پاهایم روی زمین شطرنجی به هر سویی که او می‌خواست، کشیده می‌شد. آنها با همین سیم‌ها، رگ‌ حیاتی زندگی ما را قیچی کرده بودند و حیات جدیدی برایمان می‌ساختند. اما این واقعاً نشانه ضعف من نبود که نمی‌توانستم ذهنم را کنترل کنم؟ ناخودآگاهم برای خود در تخت پادشاهی نشسته و سلطنت می‌کرد و اگر می‌خواست اجازه می‌داد دقایقی به اطلاعات ارزشمند در دست‌اش، دسترسی پیدا کنم.
- کجایی؟
سمت لئو که به بازویم مشت می‌کوبید، برگشتم. چرا همیشه با من کار داشت؟ به من و بدبختی‌هایم چه گیری داده بود؟ نکند این پسر چشم سبزِ مو فرفری ، عاشق من شده باشد؟
گریس: ما کسانی رو نیاز داریم که بدون در نظر گرفتن احساسات شخصی و بدون ترس و لرز و سستی کارشون رو بکنن. توی این تمرین قراره بی رحم باشین و شخصی که قراره بهتون نشون داده بشه رو، بکشین. هرکس سریع‌تر این کار رو انجام بده و زودتر موفق بشه، امتیاز بیشتری هم داره. اگر کسی نتونست از جهان ذهنی بیرون بیاد یعنی موفق به کشتنش نشده.
با صدای بلندتری ادامه داد:
- حتی اگر چندسال هم طول بکشه ما شمارو از دستگاه بیرون نمیاریم. تا زمانی که موفق به کشتنش نشدین، بیرون نمیاین. پس موفق باشین.
با دستش به مردهای سفیدپوش اطرافش، اشاره می‌کند تا بیایند و آن سیم‌ها را به دو سمت پیشانیمان وصل کنند. با مایع لزج و چسبنده و سردی، دهانه دایره‌ای شکل سیم‌های آبی، در دو سمت راست و چپ پیشانیم، نزدیک به گیج‌گاهم، بسته می‌شود. با حرکات انگشت آنقدر سریع این کار را شروع کردند که اکنون همه وصل بودیم به سیم‌های رنگی. شبیه عروسک‌های خیمه شب‌بازی، مگر نه؟ گریس دستانش را پشت سرش قفل کرد و لب‌های سیاه رنگش را روی یکدیگر مالید.
- چشماتون رو ببندین.
در تاریکی پشت چشم‌هایم مخفی می‌شوم. صدای تیک دکمه که به گوشم می‌رسد، تاریکی کم کم محو و محوتر می‌شود و جسم حقیقیم آنقدر سبک می‌شود که دیگر به کل از آن زمان جدا می‌شوم.

سه شنبه 27 تیر
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #20
پارت 18

***

مدلین

باد تندی اسب‌های مه‌آلودش را به دورم می‌پیچید. دشت پوشیده از سفیدی بود و انگار زمین دهان کف‌آلودش را باز کرده بود تا کفش‌هایم را سفید کند. زنی پشت به من ، رو به دیوار بلند آجری که گیاهان موچسب، دربر گرفته بودندش، ایستاده بود. لباس حریر سفیدش، لایه دست و پای باد، گیر می‌کرد. جلوتر رفتم تا صورتش را ببینم که احساس کردم پاهایم به صورت قیرگون زمین، چسبیده. خبری از سفیدی و کف نبود. انگار چند تن آسفالت سیاه درخشان، روی پاهایم ریخته بودند و زمین مرا هزار دست و پا، گرفته بود. با زحمت و خشونت، پاهایم را کشیدم و جلوتر رفتم. دستم را روی شانه زن گذاشتم و او به آرامی برگشت. چهره سفید و گردی داشت. یکی از چشمانش آبی بود و دیگری سبز. موهای سفیدش، میان لباس سفید و بلندی که پوشیده بود، گم به نظر می‌رسید. شنل سفیدش را در دست گرفت و از دست باد، رهایش کرد. منتظر بودم لب‌های خیس از حرفش، تکان بخورد اما او چیزی نمی‌گفت. بیشتر شبیه تابلویی از الهه‌ها بود تا یک زن واقعی. قلبم جور عجیبی می‌تپید. می‌خواستم آن زن را چنان به خود بفشارم که یکی شویم. در سینه‌اش فرو بروم و عمیق نفس بکشم تا تار موهای سفیدش در دهانم فرو برود و من آن پشمک شیرین را مزه مزه کنم. او مادرم بود! همان زنی که شبی به دست دیو بزرگ به خاک سپرده شد و من آخرین فریادش را با گوش‌های خواب‌آلودم شنیدم. آخرین ناقوسی که می‌توانست زندگیم را به تختی با چوب‌های آغشته به مرگ، ببندد. زندگی من بدون او و محبت‌هایش، اقدام به خودکشی کرد و اگر اکنون سرپا هستم ... واقعاً نمی‌دانم برای چیست و یا چگونه ممکن است. دیگر هیچ هویت و وجودیتی عملاً نداشتم.
خواستم تنش را به آغوش بکشم که سنگینیِ چیزی فلزی و سرد را در دستم احساس کردم. چاقویی در کف دستم می‌درخشید. چاقویی که دسته‌اش با زر کنده‌کاری شده بود. ناگهان احساس کردم چشمان مادرم عمیق و عمیق‌تر می‌شود و در صورتش به شکل ناجوری، فرو می‌رود. انعکاس فریادش را از تونل چشمانش می‌شنیدم و باز لب‌های او بسته بود اما حتی برخورد صدای تیزش را با نوک چاقو، احساس می‌کردم. باید مادرم را می‌کشتم تا بتوانم از دستگاه خارج شوم.
چرا او را انتخاب کرده بودند؟ چرا کسی انتخاب شده بود که حاضر بودم تمام مسیر رگ حیاتیم را ببندم تا زنده شود؟
اما مدلین، مادرت مُرده! او سال‌های بسیاری می‌شود که رفته پس تو باید این زن خیالی را بکشی. او که واقعاً مادرت نیست. هست؟
- مدلینم، می‌دونی چقدر دلتنگتم؟
بالاخره لب‌هایش باز شد و شکوفه‌ای سرخ از احساسات من، با کلماتش بیرون جست. گوش‌هایم شکوفه را بو می‌کشیدند و من مسخ کلمات داغ و خیس او بودم.
- تو افتخار منی! تو کسی هستی که انتقامم رو از پدرت گرفتی مدلینم. من خیلی دوست دارم دخترم
می‌خواستم خودم را در دستش رها کنم. عمیق لبخند زدم؛ از آن لبخندهایی که بال پرندگان را قرض می‌گیرند و هفت آسمان را در تن بال‌هایشان می‌دوزند. به هرحال من مدلین بودم و این واقعیت بود که « پدرم مادرم را کشت و من پدرم را» اکنون چیزی جز یک دختر مُرده نبودم و داشتم برای فرار از آن خاطرات، بازیچه این سازمان می‌شدم. به تندی مادرم را در آغوش گرفتم. این آخرین بار بود و شاید حتی آخرین بار هم نبود چون او اصلاً حقیقت نداشت. فقط حیله‌ای بود که ناخودآگاهم سوار کرده و با سیستم مغزم بازی می‌کرد. فقط تصویری بود که آن افراد در دستگاه داده بودند ، یک مشت برنامه بی رحمانه برای من!
تن نحیف و نرمش روی شانه‌ام افتاده بود و چانه من هم روی شانه او فرو رفته بود و می‌توانستم بوی نیستی را، از موهای سفیدش، استشمام کنم. دستم در خونی غلیظ فرو رفته و چاقو شکمش را سوراخ کرده و از کمرش بیرون زده بود. رهایش کردم و در زمینی پر از قیر سیاه، فرو رفت. چنان می‌لرزیدم که احساس می‌کردم تنم از ذرات ریز و تجزیه‌ناپذیری تشکیل شده که تحمل تشکیل جسمم را ندارد. پازلی درهم هستم و دیگر، چیزی نمی‌تواند مدلین را نگه دارد.

چشمانم را باز می‌کنم و به سقف سفید، دیوارهای سفید و سیم‌هایی که هنوز در سرم بودند، نگاه می‌کنم. به نظر اولین کسی بودم که توانستم از دنیای کثیف آنها، بیرون بزنم. بقیه هنوز درگیر بودند. برخی حتی از صندلی افتاده و روی زمین، مثل کرمی در خود می‌لولیدند. برخی گریه می‌کردند و موهایشان را می‌کشیدند و برخی گویا، جنازه‌ای بیش نبودند.

***

پایپر

روی تخت نشسته بودم و اتاقم در تاریکی خفه‌ای، فرو رفته بود. پرده‌ها، تن روشنایی را دریده بودند و کمد، شبیه غاری از خفاش‌های تشنه به خون، بود. گربه سفید و کوچکم، روی پاهایم دراز کشیده و خود را به دستم می‌مالید. دستانی که قرار بود قاتل جانش شوند. گربه را محکم به آغوش کشیدم و با همان دمپایی پشمی، راهی اشپزخانه شدم. صدای میو میو ظریف، کنار گردنم را می‌لرزاند . گربه را روی اپن گذاشتم و بزرگ‌ترین و تیزترین چاقو را از کشو برداشتم. دستم را در تن نرم و پشمالوئش، به حرکت در آوردم و دماغم را نزدیک به گلویشم فرو بردم. بوی شامپو می‌داد. چشمانم را بستم و دوباره بو کشیدم. آهسته در گردنم ناخن می‌کشید و دمش را در کنار دهانم تکان می‌داد. عقب رفتم و گردنش را محکم با دستم گرفتم. چاقو را روی گردنش گذاشتم که میو میو آرامش، به گوش‌خراش‌ترین صدای دنیا تبدیل شد. انگار فهمیده بود من دیوانه شده‌ام. چاقو را روی گردنش به چپ و راست، کشیدم. ابتدا آهسته و سپس با سرعت دیوانه‌واری این کار را کردم که خون روی چشمانم پاشید و از مژه‌ام، در پشم سفید او، چکید. لب‌هایم کش آمده بودند و قهقهه می‌زدم. همیشه عاشق قتل بودم و عاشق دیدن تقلای کسی برای زنده ماندن. قلقلکم می‌آمد. خنده‌ای بی اراده از درونم بیرون می‌پرید و صورتم سرخ می‌شد... بعد تمام شدن تقلا، گونه‌ام سیلی از اشک‌هایم را تحمل می‌کرد و تازه می‌فهمیدم چه اتفاقی افتاد.

چشمانم را که باز کردم، روی زمین افتاده بودم و موهایم خیس بودند از اشک‌هایی که نمی‌دانستم حتی در دنیای واقعی هم ریخته می‌شوند. از روی زمین بلند شدم و مدلین را دیدم که به دیوار خیره مانده و هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد.

***

لیلین

کتاب قطوری مابین دستان کوچکش، اسیر شده بود و چشمانش با چموشی، میان خطوط می‌دوید و او از شدت هیجان کلمات ، پاهایش را مدام بالا و پایین می‌کرد. قطار به تندی حرکت می‌کرد و فقط من و خواهر کوچکم بودیم که مقابل هم نشسته و در سکوتمان، لایه‌هایی از جهان ذهنیمان را زیر و رو می‌کردیم. او با سن کمش، پا بـر×ه×ن×ه در صفحات کتاب‌های تاریخی، قدم می‌زد و من با این سن زیادم، فقط به منظره تاری که سریع از پشت پنجره محو می‌شد، نگاه می‌کردم و گاهی فقط به صدای اطرافم گوش می‌دادم. ریل قطار و صدای هیاهوی مردمانی که در اتاقک‌های دیگر بودند. آرامش خسته کننده‌ای، تنم را به دندان کشیده بود. احساس می‌کردم در دهان گرگی گیر افتاده‌ام و خونم از میان دندان‌هایش جاریست و او دوان دوان پیش دوستانش می‌رود تا مرا تقسیم کنند و در این حین، من خوابم می‌آمد و اصلاً حالی نداشتم تا گوشتم را از زیر دندانش عبور دهم و به پاهایم فرمان نجات جانم را صادر کنم. می‌خواستم سر صحبت را با خواهرم باز کنم و کتابی که او را از من گرفته، به گوشه‌ای پرت کنم اما لب‌هایم را احساس نمی‌کردم. می‌ترسیدم اگر دستم را به صورتم بزنم، با جای خالی لب‌هایم مواجه شوم. فقط دو چشم و دو گوش داشتم. روی صندلی جابه‌جا شدم و از خود پرسیدم، چه زمانی قرار است برسیم؟ اصلاً ما کی سوار قطار شدیم؟ می‌خواستیم کجا برویم؟ من چطور از قطار سر در آوردم؟ شاید بهتر بود کمی بخوابم. چشمانم را بستم و مابین تکان‌های قطار و صدای ورق خوردن کتاب خواهرم، خواب مرا ربود و جایی برد که مشخص نبود کجاست. هیچ چیز جز تاریکی ملال‌آور نبود. شاید هنوز آن گرگ مرا می‌برد تا با دوستانش تقسیم کند.

***

ماتیاس

باران به تندی می‌بارید. مشت‌های آسمان بر سر و صورت زمین کوبیده می‌شد و پاهای من با سرعت دویدنشان، آهنگ مرگ را می‌نواختند. پیراهن نازک سفیدی با شلوار جین تاحدودی گشاد سیاهم، برای این آب و هوا اصلاً مناسب نبود. با هربار بالا و پایین شدنم، موهای سیاهم، شلاق‌وار روی چشمانم برخورد می‌کردند. سینه‌ام به خس خس افتاده بود و پاهایم سفت و منقبض شده بود. اما باید آن مرد را می‌گرفتم و می‌کشتم. فکر می‌کردم این دستگاه فقط برای این است که بی رحمی ما در کشتن شخص سنجیده شود و ببینند می‌توانیم کسی را بکشیم یا نه! اما انگار باید کل شهر را زیر و رو می‌کردم تا آن فرد را به دست بیاورم. مرد نقاب‌زنی که لباس نظامی پوشیده بود و به تندی برق، می‌دوید و تن باران را می‌خراشید، از نظرم دور و دورتر می‌شد. زمانی که به کوچه بن بست رسیدیم، با خیال راحت سرعتم را کم کردم و دستم را به گلویم کشیدم که در اثر تنفس‌های فراوان، می‌سوخت. اما او از پله اضطراری بالا رفت و دوباره مرا به بازی گرفت. به پاهایم که وزن شلوار خیسم را محتمل می‌شدند، قدرت دوباره دادم و سمت پله هجوم بردم. میله‌ها خیس و سُر بودند. دستم را روی میله کشیده و پله را بالا می‌رفتم. صدای برخورد پاهایمان و باران با میله، چنان بلند بود که دیگر هیچ صدایی نمی‌شنیدم. هشت طبقه را بالا رفتیم و دیگر می‌توانستم برق شهر و حرکت ماشین‌های حلزونی را در خیابان‌هایی که ترافیک پوشیده بودند، ببینم. به پشت بام خانه که رسیدیم، او باز با چستی و چالاکی چپ و راست می‌رفت و دنبال راه نجاتی بود. با سرعت دوید و سمت ساختمانی که فاصله اندکی با این ساختمان داشت و تقریباً پنج طبقه می‌شد، پرید. لعنتی بر شانسم گفتم. دست خیسم را روی صورتم کشیدم و به ارتفاع خیره شدم. حاضر بودم این ارتفاع را بپرم؟ هی مرد این واقعی نیست. عقب رفتم و با سرعت سمت ساختمان پنج طبقه دویدم و خودم را رها کردم. تندتر از باران روی پشت بام خانه پریدم و شلوار پارچه‌ایم با کشیده شدن روی زمین، پاره شد. هیچ اثری از مرد نقاب‌زن نبود. لباس سفیدم را که به تنم چسبیده بود، درآوردم و روی زمین انداختم. بلند شدم و پشت بام را دور زدم و او را دیدم. سعی داشت از لبه ، روی تراس خانه بپرد. تا مرا دید به جنب و جوش افتاد. با چنان قدرتی تنم را به تنش کوبیدم که هردو سقوط کردیم و حتی روی تراس نیفتادیم. در هوا دست و پا می‌زدم و دهانم به اندازه هزاران قطره باران، برای فریاد زدن باز شده بود اما صدایی بیرون نمی‌آمد.
چشمانم را با درد باز کردم. صندلیم روی زمین افتاده بود و گلویم می‌سوخت.
مدلین: چه خبره انقدر داد می‌زنی.
پس صدایم در دنیای واقعی می‌آمد، نه آنجا. از روی زمین بلند شدم و کمرم را مالیدم.
- داشتم دزد و پلیس بازی می‌کردم. چرا باید دنبالش بدوئم توی بارون بعد از ارتفاع بیفتیم روی زمین
- خوبه باز مال تو. من مامانم رو کشتم.
سپس بلند قهقهه زد. چه دختر عجیبی بود. چرا کسی بابت کشتن مادرش باید بخندد؟
گریس به لیلین و ژینوس که هنوز خواب بودند، خیره شد و گفت:
- دو دقیقه وقت دارن

29 تیره پنجشنبه
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
26
پاسخ‌ها
19
بازدیدها
269

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین