. . .

در دست اقدام رمان پشت پلک‌های ناخودآگاه | دمیورژ

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  4. جنایی
  5. علمی_تخیلی
رمان پشت پلک‌های ناخودآگاه
به قلم سرخ
نویسنده: آرمیتا حسینی(دمیورژ)
ژانر: جنایی، عاشقانه، علمی تخیلی، رئال

خلاصه :
مدلین که تا آن لحظه خود را بدون نقطه ضعف می‌دانست‌، نسبت به تمام اتفاقات زندگی بی اهمیت بود. با ربوده شدن و قرار گرفتن مقابل دستگاهی که زندگیش را مقابل چشمانش به رقص در می‌آورد، دچار وحشت شد و در انکار وحشتی که آن دستگاه به او تلقین می‌کرد، دنبال راهی برای رهایی از ذهنش بود. در این میان با رئیس تمام این تشکیلات که شخصی دیوانه بود، رو به رو می‌شود. اکنون مدلین دنبال حقایق و سرنوشت میلیون‌ها انسان در دستگاه بود و تمام حقایق در ذهن دیوانه‌ای پروش می‌یافت.
مقدمه:
تنم در وحشت فرو رفته
موهایم دور گلوی آلوده به هوا، می‌پیچد و می‌پیچد
می‌خواهد ویروس هوا را از گلویم بیرون بکشاند
پاهایم در خیانت به من، صحنه را ترک نمی‌کند و می‌خواهد همان‌جا در باتلاق عظیمی از خون، بماند
من نقاشی‌ای خواهم شد که درد را در خود می‌کشاند و خون را در سفید صورت من می‌پاشد
چشمانم یکدیگر را می‌بندند اما هنوز می‌بینم
با چیزی شبیه به قلب، مشغول دیدن مرگم هستم
می‌دانم مادرم که زندگی بود، شبی آخرین ب×و×س×ه‌اش را به پیشانیم بخشید و او مرا بخشید به جهانی سرد
شیر آب سرد باز بود و دستم از شدت سرما بی حس شده بود و هنوز به چهره خیس از آبم در آیینه نگاه می‌کردم و خوابم در بیداری ادامه داشت
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #3
یک ماه پیش

- الان بهتر نشدین؟
- خیلی خوبم.
لبخندی زد و دستان‌اش را به یکدیگر قفل کرد. واقعاً فکر کرده بود منظورم خوبی است که سال‌ها پیش مرده؟ خوب؟ خوب یعنی چه؟ من دروغ گفتن‌اش را بلد بودم... به زبان آوردنش را بلد بودم و حتی برچسب‌های لبخندی که برای خوب بودن به لـ*ـب‌هایم می‌زدم را هم، بلد بودم. اما خوب واقعی چه شکلی بود؟ روانپزشک مقابلم باید بهتر از من بداند... اما چرا متوجه دروغین بودن خوبی که گفتم، نشده؟ نکند او هم تظاهر به خوب بودن می‌کند؟ حتم دارم تا کنون خوب واقعی را ندیده است.
- زندگی رو چطور می‌بینی؟
شکلات روی میز را برداشتم و در دست بازی دادم. شیرین بود، و خوش طعم اما به درد دندانی که پشت سرش، انتظارم را می‌کشید، نمی‌ارزید. اما... درد دندان مهم بود؟ درد می‌کرد و درد می‌کرد و در نهایت چه؟ کنده می‌شد. از بین می‌رفت. با خنده شکلات را درون دهانم انداختم و بابت حرص دادن دندان‌هایم، نیشخندی زدم.
- زندگی رو بازی می‌بینم. هیچی برام مهم نیست دیگه... گاهی حس می‌کنم اگر ماشین بیاد بهم بزنه... بعدش چی میشه؟ میمیرم... خب که چی؟ واسه همین نمی‌ترسم یعنی حسی نسبت به له شدن زیر ماشین... ندارم. گاهی از اینکه انقدر نسبت به همه چی بی حس شدم تعجب می‌کنم ولی دست خودم نیست. اما بعضی شب‌ها هم گریه می‌کنم... نه به خاطر دردی که الان می‌کشم چون حسی بهش ندارم... بلکه به خاطر یادآوری دردی که قبلاً کشیدم... خاطرات... و اینکه... دلم برای خودم تنگ میشه!
- پس خوب نیستین.
- خوبم... چون هیچ دردی رو حس نمی‌کنم. مگه خوب بودن همین نیست؟

***

این سومین رعد و برقی بود که برای سومین بار، تنم را به لرزه در آورد. اما برای چه عادت نمی‌کردم؟ روزگارم بارانی بود، و اعصابم، آسمان رعد و برق‌ها. چیز آرامی وجود نداشت من همیشه قایق شکسته رو به غرق شدن بودم اما در لحظه آخر دوباره نجات پیدا می‌کردم و دوباره می‌شکستم. در زندگی من، ترس و نگرانی، عادی‌ترین احساس بود و همیشه لـ*ـب مرز زندگی بودم. هرگز احساس امنیت و تعلق به جایی را نداشتم و فقط تلاش کردم سقوط نکنم.
زندگی کردم برای زنده ماند و نمردن، اما زندگی نکردم، برای زندگی کردن. پس با این وجود، رعد و برق آسمان، تاریکی شب، خیابان سوت و کور، چراغ برق‌هایی که پلک می‌زدند و برخی از آنها نیز به خواب فرو رفته بودند، سرمای شهر، تمام این‌ها نباید برایم تازگی داشته باشد، اما دارد. عادت کردن به پستی، گویا برایم زیادی سخت است که هربار مزه زهرمارش، تلخ‌تر از قبل و غیرقابل تحمل‌تر، خود را نشان می‌دهد. به هرحال، آنقدر فکر کردم که رعد و برق چهارم تنم را نلرزاند و حتی متوجه آمدنش، نشدم. نوری آبی، لحظه‌ای در قلب تاریکی شکوفا شد و دوباره، نیست شد. تن خیسم را به آغوش کشیدم و سمت چپ حرکت کردم. باید دیگر به خانه می‌رسدم اما نمی‌دانم برای چه مسیر کش آمده! شاید هم گم شده بودم. شب‌ها خیابان و شهر و مسیرها، همگی شکل دیگری می‌شوند. مانند زنی که آرایشش را پاک کرده و دیگر قابل شناسایی نیست.
شاید هم دیر رسیدنم منطقی باشد. شام زیادی خوردم و اکنون حتی کندتر از لاک‌پشت، روی حاشیه خیابان، قدم برمی‌دارم. اما دقیقاً کجا هستم؟ چند قدم دیگر تا خانه مانده؟ هرچی بیشتر جلو می‌رفتم، سکوت و تاریکی بیشتر می‌شد و تک توک چراغ برق در این حوالی بود. به ساختمانی که نوشته T روی آن ثبت شده بود، نگاه کوتاهی انداختم و دوباره حرکت کردم که رنگ قرمزی به کف کفشم، مالیده شد. از کثیفی متنفر بودم و این مکان عجیب بوی تفعن می‌داد. رنگ قرمز؟ سس؟ اما سس نمی‌توانست چنین روان و خالص باشد. گردنم را پایین‌تر کشیدم و جنازه‌‌ای که وسط زمین افتاده بود را، دیدم. هرکس مرا می‌دید تعجب می‌کرد و شاید گمان می‌برد قاتل باشم . آنقدر آرام و بی تعجب به جنازه‌ای که گلوله به قلبش برخورد کرده بود، نگاه می‌کردم که انگار صحنه عادی و طبیعی‌ای است از همان‌هایی که هر روز می‌بینم. برای چه عادت کرده‌ام به وضع داغان؟ نکند مشاجره با خودم به نتیجه‌ای رسید؟
من تازه امروز مشکل اداری شرکت را حل کرده و از لـ*ـب مرز بودن، نجات پیدا کرده بودم. پس طبیعی بود دوباره زندگی اتفاقاتی مقابلم قرار بدهد و لـ*ـب مرز قرار بگیرم. دستی به پیشانیم کشیدم و با قدم‌هایی تند، از کنار جنازه عبور کردم تا به مسیرم ادامه بدهم. دوست داشتم به خانه بروم و دوش آب سرد بگیرم و به خاطر این همه عذاب، حداقل چند ساعت استراحت داشته باشم. اما مگر ممکن بود زندگی رهایم کند؟ بی شک وجود جنازه ، نمی‌توانست به همین راحتی‌ها، بیخیال من و زندگیم شود. آن جنازه‌ برای همه یک مرده به حساب می‌آید و برای من زنده‌ای که بی دلیل و جهت قرار بود نابودم بکند. اگر سالم و سلامت به خانه برسم تعجب می‌کنم! شاید هم جنازه اکنون مانند زامبی از زمین بلند شده و دنبالم حرکت می‌کرد. صدای پا می‌آمد، و چه کسی جز جنازه در این محوطه حاضر بود؟
***
- رئیس، دستور چیه؟
- هرکی که اون رو دیده باشه، حتی گذرا، بدزدین و بیارین اینجا. اونم سر به نیست بکنین ، بهتره از وسط زمین جمع بشه.
- اطاعت.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #4
می‌دانستم که جنازه بلند می‌شود و دست از سر زندگی کچل من، برنمی‌دارد. این هم آخر و عاقب ماجرا. دست و پایم بسته، چشمانم فرو رفته درون تاریکی، با دهانی زبان بسته، روی ماشینی نشسته‌ام که مقصدش مشخص نیست. آن دو مرد ابتدا تصور کردند قرار است فرار کنم اما من فقط چند قدم جلوتر رفتم و تسلیم شدم. کار بیهوده برای چه؟ نهایتاً مرا می‌گرفتند . پس هرچه زودتر دزدیده می‌شدم، همان‌قدر بهتر بود. پلیس که نمی‌تواند چشم و دهان ببندد، آنها پلیس نبودند. درکل، مانند ماهی ابله نیستم که با جدا شدن از آب، بالا و پایین بپرم. حداقل در لحظه مرگ، آسایش باید به بالینم می‌آمد و بابت این همه سختی به شانه‌ام می‌زد و حالم را خوب می‌کرد. بگذریم از حرف‌ها. گمان نمی‌کنم مرگی برای من باشد. مرگ یعنی راحت شدن از لب مرز بودن و خلاصی، آرامش، و این چیزی نیست که زمین برایم بخواهد. او دوباره مرا به تن چسبناک مرگ می‌کوبد، مشت و مالم می‌دهد، و در نهایت به آغوش زندگی پرتاب می‌شوم. بگذار ببینیم این بار مرا به کجا می‌برد و باید از کدام بلای آسمانی خلاص شوم.
اندکی تنم را تکان دادم و دستم را بالا کشیدم تا بتوانم چشم‌بند را بردارم اما دستانم توسط دست سفت و بزرگی، گرفته شدند. دست مرد، آنقدر زمخت بود که مور مورم شد. نیاز داشتم لگدم را بلند کرده و به دهانش بکوبم. اما اول ماجرا بودم، بهتر نبود با احتیاط حرکت کنم؟ آنگاه زندگی نرم نرمک جلو می‌آمد و به مرگ حسادت می‌کرد و معشوق سابقش که من باشم را، پس می‌گرفت. بالاخره بعد طی شدن مسیر طولانی و خشک شدن تمام اعضای بدنم، ماشین متوقف شد. تحمل چشم‌بند، برایم از اتفاقی که قرار بود بیفتد، سخت‌تر بود. از تاریکی و کور شدن، وحشت داشتم. ندیدن دنیا و اطرافم، باعث می‌شد دیوانه شوم و احساس کنم یک چیز بزرگی واقعاً کم است. درکل انسان تحلیل‌گری بودم و تمام کارهایم را با چشم انجام می‌دادم حتی گاهی با این دو گوی سبز و آبی، سخن می‌گفتم، مردم را شناسایی می‌کردم، ریز و بم همه چیزشان را آشکار می‌کردم و با چشمانم در جهان قدم می‌زدم. چشم، چیزی وصف نشدنی و عالی بود. هرچند چشمان من نسبت به چشمان دیگران متفاوت‌تر بود. یکی آبی و دیگری سبز. اما مهم کارایی بود دیگر.
- بلند شو
از جای خود، با احتیاط بلند شدم و آنها را دنبال کردم. دستم روی کمر طرف مقابل بود اما گمان نمی‌بردم کمر یک شخص قوی‌هیکل و خشن بوده باشد. نرم و نازک، لرزان و خیس از ع×ر×ق. شاید دختری مانند من، و شاید ، نمی‌دانم. فقط یک انسان است که راه را نشانم می‌دهد. با عبور از ماشین، چشمانم باز شدند. نگاهم را در اطراف چرخاندم و به دقت همه چیز را بررسی کردم. چشمانم مانند پرنده‌ای شده بودند که مشتاق پرواز، در چهره افراد بودند. خب تا اینجای کار، پنج مرد را دیدم. هر پنج نفر سیاه پوشیده بودند و ماسک مثلثی که عکس جمجمه رویش بود، بر دهان زده بودند. اسلحه کلت و خوش دستی هم همراه خود داشتند و دهانه همان اسلحه‌های زیبا و ظریف، رو به پیشانی ما، نشانه رفته بود. حال برای چه جمع بستم؟ مشخص بود که دختر مقابلم، مانند من دزدیده شده بود و از شدت ترس و لرز، حتی نمی‌توانست روی پایش به ایستد و مدام می‌افتاد و آن مردها تصور می‌کردند دختر قصد حمله و یا فرار دارد برای همین سریع تفنگ را روی سرش نشانه می‌گرفتند. و به جز دختر ضعیف و کوتاه‌قد که چهره استخوانی و رنگ ‌پریده‌ای، داشت، سه دختر هم کنارم ایستاده بودند. باورم نمی‌شود که بیش از اینکه نگران اسلحه باشم، از ترسیدن دخترها، می‌ترسیدم. لرزش تنشان، گریه‌های بلندشان، التماس و صدای دعای زیرلب، تمام این‌ها جو را مسموم کرده بود و داشت حالم را بد می‌کرد. کی قرار بود این صحنه نسبتاً نگران‌کننده به پایان برسد؟ نمی‌توانستند زودتر ماشه را فشار بدهند؟ شاید بلد نبودند. باید یادشان می‌دادم؟ من بدتر از این‌ها را تجربه کرده بودم پس بهتر از آنها، اسلحه‌ای به این زیبایی و خوش دستی‌ را، نگه می‌داشتم.
با چرخیدن مردها به سمت چپ، من نیز نگاهم را به همان سمت، چرخاندم. پسری بلند قد، با لباسی بلندتر و سیاه رنگ، درحالی‌که دستکش سیاهش را به دستان سفیدش، می‌پوشاند، نگاه بی اهمیتی به دخترها و البته من، انداخت و کنار بقیه مردها، ایستاد. ابروانش را هم پیچاند و با تعجب، پرسید:
- پس چرا تا الان نمردن؟ من اومده بودم جنازشون رو ببینم نه اینکه به گریه و زاری گوش بدم.
- منتظر بودیم شما بیاین و بعد کار رو تموم کنیم.
- خوبه. پس الان تموم کن. اول از اون دختر مو سیاه شروع کن. زیاد گریه می‌کنه واقعاً رو اعصابه. یک شلیک فقط، خیلی دقیق و تمیز، گلوله هدر ندین.
مرغ پر کنده دیده بودم؟ اگر ندیده بودم اکنون دیدم. این دختر همان مرغ بود. اشک می‌ریخت، فریاد می‌زد، می‌لرزید و موهایش را می‌کشید و نمی‌دانست با دست و پا زدن، بیشتر غرق می‌شود. البته حق داشت. انسان اگر بترسد، ذهنش کار نمی‌کند و حتی ممکن است به بدیهی‌ترین چیز، جواب اشتباه بدهد و یا بهترین مهارتی که دارد را، به بدترین شکل انجام بدهد. اما چرا ترس؟ مرگ با گلوله راحت بود و من کاملاً این شیوه را می‌پسندیدم. بهتر از مورد تجاور قرار گرفتن، جدا شدن اعضا از بدن و چیزهای دیگر بود. یک گلوله و خداحافظ لب مرز بودن! من بی صبرانه منتظر بودم تا بمیرم. با صدای بلند تیر، به خودم آمدم و نگاهم را از سنگ، به دختر دوختم. برای اینکه خون جاری شده، به کفش‌هایم برخورد نکند، چند قدم عقب‌تر رفتم و آهی کشیدم. یک گلوله درست وسط پیشانی. هیچ خبری از سر و صداهایش نبود و آرامش رسماً او را با خود به جهان دیگری برده بود. جهانی که واژه درد در آن، ناشناخته به نظر می‌رسید. بعد از او، من ایستاده‌ام . نوبت من بود. اما دلم می‌خواست قبل مرگ، دلیل مرگم را بدانم. نکند آن خیابان منطقه ممنوعه‌ای چیزی بود؟
- چرا ما رو می‌کشین؟
همان پسر دستکش به دست و بی کفایت، نگاهش را از روی جنازه برداشت و به سمت من کوبید. آه! چه نگاه مزخرف و کوبنده‌ای. همیشه خدا تعجب می‌کرد و ابروانش بالا بود. جوری رفتار می‌کرد که انگار خواب‌زده است و همه چیز مثل خوابی است، غیرواقعی و بی معنا. شاید هم همه چیز را بازی می‌دید. درکل انسان شل مغزی بود.
- چون دلمون می‌خواد.
من نیز مانند خودش، ابروانم را بالا انداختم و آهانی کش‌دار و متعجب، زمزمه کردم
- دلتون می‌خواد؟ چقدر آدم ترسویی هستی تو.
مرد قاتل که انگار از نگه داشتن اسلحه خسته شده ، دستش را پایین آورده بود اما تا این سخن را از دهانم شنید، تفنگ را سمت من گرفت. تهدید بی سر و ته. شلیک بکن! رژه رفتن را همه بلدند. اما درهرحال نتوانست کاری بکند زیرا دست‌کش سیاه و چرم، تفنگ را به پایین کشید و پسرک بی کفایت که ترسو نیز اکنون یکی از لقب‌هایش شده بود، گفت:
- ترسو؟ چرا؟
- به هر حال من قراره بمیرم. پس می‌تونی با خیال راحت بهم دلیل مرگم رو بگی. از چی می‌ترسی؟ من که نمی‌تونم برم به کسی بگم دلیلت چی بود.
- جنازه‌ای که دیدی رو فراموش کردی خانم باهوش؟
- آهان. پس خون رو با خون پاک می‌کنی. روش ستودنی و خوبیه.
میان مکالمه، دختری که موهای فرفری‌ای داشت ، شروع کرد به دویدن و با تیری ناقابل که به سرش خورد، با دماغ روی زمین افتاد. فریاد بلند دختر دیگر، باعث مرگش شد و او نیز با شلیکی به دهانش، این جهان را ودا گفت. من ماندم و دختر خشک شده. واقعاً خشک شده بود. نگاهش به جنازه‌ها، تنش مثل چوب‌شور لاغر و ثابت، و دهانش باز. اما در اصل صدایی از دهانش بیرون نمی‌آمد. جنازه ترسناک که نه، اما چندش‌آور و حال به هم‌زن، بود. من چه چیزها که نگذرانده بودم، اینکه دیگر، عدد بیرون آمده از رادیکال بود.
-خواهش می‌کنم من رو نکشین! لطفاً لطفاً.
- از خواهش متنفرم. بکشش.
احساسش کردم! حقیقتاً بادی سوزناک را احساس کردم که سمت گوش‌م خم شد و فوت کرد. تیر، با خراشیدن باد، از کنارم عبور کرد و به سر دختری که چندی پیش، التماس می‌کرد، اثابت کرد. و باد زخمی از تیر، دیوار کوتاه‌تر از گوش من، پیدا نکرده بود.
افسوس بر دختر بیچاره افسوس! روی زمین فرود آمد، درحالی‌که حقارت دست به دستش داده بود و غرور، ترکش کرده بود. مرگ، تنها چیزی است که با تلاش و کوشش ما تغییری نمی‌کند . آخرین نفر بودم. هوا سردتر شده بود و تاریکی ، پاورچین پاورچین، میان ما، قدم برمی‌داشت. سردم بود، درد می‌کشیدم، خسته بودم و خوابم می‌آمد. اما تمام این‌ها، با مرگم درست می‌شد.
- بده تفنگ رو خودم بهش شلیک می‌کنم.
صاف ایستاده بودم و به چشمان خالی از حیات، نگاه می‌کردم. او زنده بود؟ نه ! هم چشمانش و هم خودش، مرده بودند. انسان زنده، نسبت به اتفاقات اطراف خود، واکنش نشان می‌دهد. نگرانی‌ای، غمی، ترسی، یا هرچه. او خالی از زندگی و احساس بود و قصد داشت مرا نیز، مانند خود، بکشت. تفنگ، به پیشانیم چسبید. او، صورت‌اش را کج کرد و با پوزخند، تماشایم کرد. ثانیه‌ای به همان منوال گذشت و او خیره به چهره من، ماند. منتظر چه بود؟ التماس؟ گریه؟ ترس؟ شاید این احساسات به او قدرت می‌دادند.
- مرگ چه حسی داره؟
- تو که بهتر از من می‌دونی. مگه قبلاً نمردی؟
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #5
پارت سوم شبی که قاتل شد


- تو که بهتر از من می‌دونی. مگه قبلاً نمردی؟
- متوجه نشدم چی میگی!
نباید هم متوجه می‌شدی. گمان می‌کنی انسان‌ها نسبت به خود آگاه هستند؟ اگر اینطور بود که اینجا کشتارگاه نمی‌شد و روی کفشم لکه خونی نمی‌افتاد. اگر اینطور می‌شد که هر روزم یک چالش نبود و روی لب مرز رقص پا نمی‌رفتم. هیچ‌کس به خودآگاهی نرسیده و خود واقعی‌ای که باید باشد را نمی‌شناسد، فقط می‌خواهد یک چیزی باشد! نمی‌داند باید کدام مسیر را برود، فقط می‌داند که باید برود. من با تمام سازهای دنیا رقصیده‌ام و می‌توانم مربی رقص باشم. هر راهی را رفته و برگشته‌ام، و هر لباس و نقابی که تصورش را بکنی، پوشیده‌ام تا بتوانم به خودآگاهی برسم اما هنوز موفق نشده‌ام. و تصور می‌کنم، قبل رسیدن به مسیر حقیقی، قرار نیست بمیرم و کسی نمی‌تواند مقابل این سرنوشت مقاومت کند حتی پسر تفنگ به دست خشمگین.
- التماسم کن تا زنده بذارمت و اون وقت ولت می‌کنم.
گفته بودم که احساس کمبودی در زندگی دارد؟ به دنبال خواهش و التماس دیگران است و با اشک آنها احساس قدرت می‌کند انگار چیزی که آنها ندارند را او دارد! اما این شوخی کمی مسخره بود و مرا به خنده وادار نمی‌کرد ، بلکه کاملاً سفت و سخت نگاهم را به بالا و پایین صورتش می‌چرخاندم تا کودن بودن را در بخشی از اجزای صورتش پیدا کنم. با کدوم عقل به این نتیجه رسیده بود که قرار است سخنانش را باور کنم آن هم درحالیکه می‌دانم آنها قاتل هستند و جنازه را دیده‌ام؟ التماس؟ اگر به التماس بود که دختران پیش از من زیاد از حد التماس کرده‌ بودند و اکنون خموش‌تر از سنگ روی زمین، تن به خاک سپرده‌ و یقه زمین را پر از لکه‌های خون کرده‌اند. لب و لوچه‌ام را آویزان کردم و با چشمانم به تفنگی که روی پیشانیم نشسته بود، اشاره کردم.
- بزن وقتم رو تلف نکن. این بچه بازیا چیه؟ مثلاً تو قاتلی؟ کمی سریع باش پسر، الان تقریباً یک ساعت و نیم واسه چهارتا دختر بی ارزش صرف کردی، اینکه شاهنامه نیست یک ساعت رجز می‌خونی.
پسر چند سرفه مصلحتی سر داد و تفنگ را پایین آورد. می‌دانستم زندگی راضی نمی‌شود مرا از دست بدهد. هنوز خیلی کارها داشتیم که باید به پایان می‌رساندیم. من عادت دارم که هر شب ، زندگی با من قهر راه بیندازد و با بالشت و پتوی سفت، از خانه پرتم کند بیرون. کارم همین بود! هر شب پشت در ماندن .
- این دختر رو با خودمون می‌بریم. دوباره چشماش رو ببندین.
- چیزی که باید می‌دیدم رو دیدم. بقیش چه اهمیتی داره؟
- ببرینش

***

هورام

- رئیس، این دختر برامون دردسر میشه چرا نکشتینش؟
چشمانم را بستم و سرم را به صندلی چرم، تکیه دادم. با وجود این همه خستگی، باید آن دو ابله را هم به اینجا صدا می‌زدم و حسابشان را می‌رسیدم. اصلاً غمی برای کشتن شخص بی گناه نداشتم. اما نه می‌توان با دو ابله کار کرد، و نه می‌توان آن دو را رها کرد که بروند و همه چیزمان را لو بدهند. البته خود کرده را تدبیر نیست.
- رئیس؟
آه! او از من سوال پرسیده بود، اما سوالش آنقدر ناشیانه بود که حوصله جواب دادن به چنین سوالی را، نداشتم. طلا را از دست می‌دهند؟ او دقیقاً از من پرسید چرا طلا را از دست نداده‌ای. البته که چشمان کور او نمی‌تواند درخشش طلا را در چنین شب عظیمی، تشخیص بدهد.
- لحن صحبتش، نگاهش، همه چیز این دختر حرفه‌ای بود. لحظه‌ای نلرزید، و یک قطره اشک هم توی چشماش ندیدم. ما به جای استخدام چنین جواهری، دوتا ابله استخدام کردیم، حواست هست؟
- این نمی‌تونه تنها دلیل باشه. از کجا معلوم باهامون همکاری کنه؟
- تنها دلیل نیست... متوجه غیرعادی بودن رفتارش نشدی؟ آدم عادی باید بترسه... احتمالاً از بیماری روانی رنج می‌بره.
- خب؟
- حس نمی‌کنی این مربوط به کارمون باشه؟
با پوزخندی که به چهره خاروس کوبیدم، سرش به پایین نزول کرد و دیگر چیزی نگفت. همان که دستم سمت ماگ رفت، در باز شد و هردو ، وارد اتاق شدند و لحظه‌ای سرشان را بالا نیاوردند، تا چشمانم را ببینند. همین بهتر بود. بدون ذره‌ای ترحم ، با بیخیالی تمام، دو گلوله برای دو کله پوک، هدر می‌دادم. حوصله دیدن چشمان غوطه‌ور در اشک را نداشتم و برای امشب، تماشای گریه و ناله، برایم کافی بود. هیچ دوست نداشتم آن دخترها را بکشم اما بیش از حد ضعیف بودند و به کار نمی‌آمدند و از طرفی، کسی نباید درباره جنازه، باخبر می‌شد . درحالتی عادی اگر جنازه را می‌دیدند، مشکلی نداشتم اما آنها درحالی جنازه را دیدند، که دو کله پوک، به تمام نقشه گند زده بودند و همه چیز، مثل روز، روشن بود برای لو رفتن، ما.
- من روز اول به همه توضیح دادم کار توی اینجا چه شکلیه! گفتم وقتی یکی رو می‌کشین قراره جوری دیده بشه که انگار اون خودکشی کرده. شما رفتین یک گلوله زدین و اومدین پیش من، با افتخار عکس جنازه رو نشونم دادین؟
- رئیس من حواسم نبود وقتی که داشتین توضیح...
نیاز بود بیشتر از این چرت و پرت به هم ببافد و قالی‌ای تمام عیار از نادانی را به رخم بکشد؟ کارش با یک شلیک تمام شد و سپس دهانه تفنگ را سمت چپ، مایل کردم.
- رئیس من رفتم دست شویی و بهش گفتم کار رو بسازه نمی‌دونستم قراره اینطوری بکنه.
- و با خیال راحت اصلاً نظارت نکردی؟
- حالا ایرادش چیه؟ اونا خودشون خواستن بمیرن.
صدای خنده‌هایم از شدت خشم بود. این حد از نادانی را دیگر نمی‌توانستم تحمل بکنم. سقف بالای سرش چطور طاقت آورده و روی سرش خراب نشده؟ تمام اکسیژنی که این انسان صرف می‌کند، برای او، حرام است و فقط جا تنگ کرده است. گویا در استخدام افراد چندان ماهرانه حرکت نکرده‌ام. اگر رئیس بزرگ متوجه شود چنین فاجعه‌ای رخ داده، همه چیز تمام می‌شود.
- به پلیس میری میگی ، اون خواست بمیره و ما کشتیمش؟ عالیه. خاروس، اون رو ببر و به بدترین شکل بکش! فقط نبینمش.
با خروج آنها، به نقطه نامعلومی خیره شدم، و آن دخترک را از نظر گذراندم. چطور می‌شد دربرابر آن همه جنازه راحت باشد؟ درحالیکه یک تفنگ روی پیشانیش، قرار گرفته، سخنان تند تحویل من بدهد! قدرت در دستان من بود اما جوری با قدرت سخن می‌گفت که انگار مگسی بیش نبودم که نیشم در او هیچ اثری نداشت. انگار هرگز قرار نبود بمیرد، قدرت انجام چنین جسارتی را در برابر او نداشتم. دو نتیجه بیشتر نمی‌توانم بگیرم. او یا پلیس و ماموری چیزی است، یا جنایتکار. که فردا صددرصد هویت اصلی او را خواهم فهمید.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #6
پارت 4
***

یکم مارچ

باربارا

- من چندین جلسه هست که دارم میام ولی تو اصلاً نتونستی حالم رو خوب کنی.
- چون خودت نمی‌خوای و تلاش نمی‌کنی.
- لعنتی اگر من نمی‌خواستم اینجا چی کار داشتم؟ می‌خوای بدونی چرا؟ چون تو هیچ‌وقت نمی‌تونی خودت رو جای من بذاری، چون تو من رو یک روانی بیشتر نمی‌دونی! فهمیدی چرا؟
کیف سیاهم را از روی صندلی برداشتم و به سرعت، حتی بدون بستن در مطب، از آن خراب‌شده، بیرون آمدم. رنگ آبی روی دیوار، رایحه دلنشین، کلمات انگیزشی ، تابلوهایی از لبخند، تمام این‌ها نماد آن مطب لعنتی بودند و او نمی‌توانست کلمات انگیزشی و مثبت را واقعاً وارد زندگی من بکند. خب دیگر باید به چه شکلی با او همکاری می‌کردم؟ هر روز یوگا و مدیتیشن و مسافرت و چیزهای مختلف. اما هر بار در خواب‌هایم، در تنهایی‌هایم، به همان نقطه تاریکی می‌رسیدم که قصد نداشت رهایم بکند. کسی که پول نداشت، چطور می‌توانست حالش خوب شود؟ تمام چیزهایی که او می‌گفت به پول نیاز داشت و حتی سخنانش هرکدام چندین یورو خرج می‌بردند . البته لازم نکرده فعلاً به فکر دیگر ملت باشم زمانی که حتی خودم با پول درمان نمی‌شوم. تا وقتی دورم شلوغ بود، با دیگران سخن می‌گفتم و تا زمانی که خورشید هنوز سر به شانه آسمان زده و بالای سرم غلت می‌خورد، حالم خوب بود.
اما چه فایده که با تنها شدن، با تاریک شدن زمین و زمان، احساس نابود افسردگی رهایم نمی‌کرد.
سرم را به فرمان ماشین کوبیدم و دوباره بالا آوردم. هر انسان عاقلی با تک نگاه به چهره من، می‌توانست بدبختی و افسردگی را بخواند. صورت سفید و افتاده، چشمان گود و بی‌حال، لبی که تقریباً روبه پایین کش آمده و حال زار! از آیینه‌های شهر، نفرت داشتم. از هر چیزی که این حقیقت تلخ را به رویم می‌کوبید، نفرت داشتم. می‌خواستم در دروغ شاد بودن، خوش بخت بودن، غرق شوم و هرگز و هرگز حقیقت را نبینم.
آه، دوباره تماس موبایل.
- بله؟
- سلام باربارا. حالت چطوره؟
- خوبم رفیق.
- امروز آخرین روز مشاورت بود. خوب پیش رفت؟
- خوب بود رفیق
- پس الان همه چی بهتره؟
- همه چی خوبه رفیق
لحنی ثابت، بی ذوق و متداوم. تا کی می‌خواست خوب بودنم را باور کند و به رویم نزند که دروغ می‌گویم؟ امروز حتی بدتر از دیروز نقش بازی کردم اما پس چرا چیزی نمی‌گفت؟ یعنی می‌خواست مرا به حال خود رها کند تا با دروغ‌هایم تا آخرین قطره نفس‌هایم، ادامه بدهم؟ بدبختی این بود که نمی‌دانستم دردم چیست و برای چه آغاز شده. اینطور بود که، نسبت به همه چیز بی ذوق و بی احساس بودم. چرا زنده‌ام؟ برای چه زندگی می‌کنم؟ که چه شود؟ ناامید، بی هدف، گنگ و سرگشته. خلعی درونم به وجود آمده بود و تمام نشاط لحظه‌ایم، از خلع سوراخ‌مانند، روی زمین می‌ریخت و دوباره درونم خالی می‌شد. شادی‌هایم لحظه‌ای بودند و دوباره همان احساس پوچی!
- باربارا، یک سازمانی هست که دقیقاً نمی‌دونم چیه اما این روزا خیلی معروف شده. برو پیش اونا شاید مشکلت حل شد. اگر خواستی امروز ساعته 9 برو این جایی که میگم. خودشون میان دنبالت.
- باز مشاور؟
- نه این بار فرق داره. منم باید برم جان کارم داره.
نفس عمیقی کشیدم و با اینکه واقعاً دوست نداشتم چنین سخنی را به زبان بیاورم، اما گفتم:
- بیا دیگه باهم حرف نزنیم و فقط آدرس رو برام بفرست.
تماس را قطع کردم و آهی از درون کشیدم. این آه‌های مزخرف، کاری جز سنگین کردن احساسات منفی، نداشتند. هیچ حالم خوب نمی‌شد. مثل هر روز، ماشینم را از میان ماشین‌های بیگانه گذراندم و جاده‌ها را پشت سر چیدم و به خانه رسیدم. منتظر ماندم آسانسور از طبقات بالا دل بکند، و با سوار شدن به آسانسور به آیینه پشت کردم و طبقه دهم را فشردم. امروز بدتر از همیشه بودم، چون آخرین روز مشاوره بود و هیچ امیدی نداشتم. صرفاً برای اینکه کار دیگری برای انجام دادن نداشتم، به جایی که او گفته بود هم، سر می‌زدم و باز به خانه برمی‌گشتم. به ساعت زل می‌زدم و آرزو می‌کردم شب فرا نرسد. به خانه که رسیدم، اولین چیزی که سمتم هجوم آورد، بوی تنهایی بود. تنهایی هم بویی دارد، زمانی که خانه سرد و تاریک باشد، غذایی روی اجاق نباشد و صدای تلوزیونی به گوش نرسد و یا سلامی از سمت و سوی خانه نشنوی، یعنی بوی تنهایی را عمیق استشمام کرده‌ای. دلیل وجودت که وابسته یک شخص باشد و تمام اهدافت را فراموش کنی فقط به خاطر یک شخص، آنگاه وقتی آن شخص رفت، همه چیزت را از دست می‌دهی حتی خودت را. پوچ و بی معنی، سرگشته و حیران. چطور حالم خوب می‌شد؟ درواقع «منی که شادیم به اطرافیانم همیشه وابسته‌ است دچار فقر شادی درونی هستم»
ساعت هفت شده و دوباره تنم به لرزه در آمد. لرزان، بدون در آوردن لباس‌هایم، روی مبل نشستم و پتو را به خود پیچیدم. سرما از شدت ترس و افسردگی بود و دلیل دیگری نداشت. گریه‌های شبانه‌ام آغاز شدند و حالم بد بود! آنقدر بد که در برابرش نمی‌دانم چه بگویم. خالی از هر چیزی هستم و دیگر نمی‌دانم چرا باید زندگی کنم. خانواده‌ام را که سال‌ها پیش از دست داده‌ام و عشق سوزناکی که داشته‌ام، در آخر فقط مرا سوزاند و رفت. حال منی مانده‌ام سوخته، خاکستر شده، که با هیچ مشاوری، به جایی نمی‌رسم. گاهی از خود می‌پرسم، دوستانم چطور و به چه شکلی، لبخند می‌زنند؟ چگونه زندگی می‌کنند و خیال می‌بافند؟ یعنی من هم آنطور بودم؟ ساعت نه شد! دیگر باید بروم، البته قبل از اینکه ذهنم به این درک برسد، تنم بلند شد و خود را سمت در کشید. می‌خواستم با پرت شدن به قلب خیابان، از هیوولایی که در خانه‌ام بود و بوی بدی می‌داد، فرار کنم.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #7
پارت5 شبی که قاتل شد
***
مدلین

او واقعا زشت بود. چشمان تنگ و ریز، و رنگ سیاه، از این رنگ چندان خوشم نمی‌آمد. نگاه انسان‌ها را حریص و حیله‌گرانه نشان می‌داد. خب دیگر چه چیزی ظاهرش را بد کرده؟ ریش‌های نقره‌ای‌اش را اصلاً دوست ندارم. شبیه جوجه تیغی‌ای شده که توهم با ابهت بودن را زده. دماغ کج، قوزدار، این یکی نورالانور بود. چطور دیشب متوجه چهره زشت‌اش نشده بودم؟ یعنی ماسک زده بود؟ آه! چانه کشیده و صورت استخوانی! میمون بدترکیب. نفسم دیگر بالا نمی‌آمد. از نگاه کردن به چهره رقت‌انگیزش دست برداشتم و اطراف را بررسی کردم. اتاق تاریک که ظاهراً قصد داشتند آن را ترسناک جلوه بدهند برای همین نور فضا را کم کرده بودند اما کاغذ دیواری‌های طلایی و مبل چرم و بوی عطر شیرین ، مانع از این می‌شد که نقشه‌شان بگیرد. هرچند، هرچه نور کمتر، زندگی و آسایش بهتر. در این صورت ظاهر زشتش زیادی جلوه‌گری نمی‌کرد. درحالت عادی همچین آدمی نیستم که سرم را پایین بیندازم اتفاقاً ، آنقدر به طرف مقابل خیره می‌شوم که از رو برود و نگاهش را سوی دیگری بچرخاند. اما اکنون، با سری رو به پایین، و چشمانی خمار و خواب‌آلود، کفش‌هایم را نظاره می‌کردم. درست بود که در زندگی هر روز یک اتفاق برایم رخ می‌داد اما شب‌ها همیشه روی تخت گرم خود می‌خوابیدم و راحت غلت می‌زدم و آب دهانم را روی بالشت نرم، خالی می‌کردم. چه کسی فکرش را می‌کرد مرا بدون هیچ چیز، روی زمین خالی و سرامیک رها کنند؟ حتی یک بار هم نتوانستم چشمانم را گرم خواب کنم و تا خود صبح، با دو گوی آتشین چشمانم، به دیوار زل زده بودم و مثل دیوانه‌ها، برای خوابیدن، تقلا می‌کردم. گویا در حالتی بین خواب و بیداری بودم که هیچ صدایی را نمی‌شنیدم و متوجه هیچ چیز نبودم و با چشمان باز، در ذهنم برای خود لالایی می‌خواندم. یعنی امشب نیز قرار بود به این بلا دچار شوم؟ چه می‌شد ماشه را می‌کشید و گلوله روی سرم می‌نشست و با آرامش می‌خوابیدم؟ این اطراف ساعت نبود که ببینم پسرک میمون چند ساعت است ور ور برایم سخن می‌چیند؟ اکنون هم دستانش را مقابل صورتم به رقص در آورده، انگار می‌خواهد برایم برقصد.
- هی؟ حواست هست چی میگم؟ می‌شنوی؟
نه شاید هم تصور کرده با چشمان باز به خواب فرو رفته‌ام. کسل، چانه‌ام را از روی دستم برداشتم و گفتم:
- ها؟
- منتظرم به سوالاتم جواب بدی.
کدام سوال؟ همان چرت و پرت‌ها و فرضیه سازی‌های مزخرف‌اش را می‌گوید؟ من پلیس و مامور مخفی هستم؟ من؟ طنز بود . واقعاً ذهن خلاقی داشت. شاید تا به حال یک انسان خسته و درمانده که هیچ چیز برایش مهم نیست، ندیده باشد. کسی که بارها یک اتفاق را تجربه می‌کند، چرا باید از رخ دادن دوباره آن اتفاق بترسد؟ من تا زمانی از چیزی می‌ترسم که آن چیز برایم مجهول و نامشخص باشد. اکنون درد واقعاً واژه نامشخصی نبود. البته این را هم بگویم که هر شب خودش را به یک شکل متفاوت در می‌آورد و سراغم را می‌گرفت اما به همه رنگ‌ها و لباس‌هایش عادت کرده بودم و دست‌اش برایم رو شده بود. هرچند ابتدا تصور می‌کردم به اوضاع آشتفه عادت نکرده‌ام اما چندان هم اینطور نبود، شاید اینطور به نظر می‌رسید. من فقط از اینکه به بدختی عادت کرده‌ام دلخور بودم و خودم را توجیح می‌کردم که به دشواری زندگی عادت نکرده‌ام، درحالی‌که ذهنم، صورتم و عکس‌العمل اجزای بدنم، این افکار بیهوده و دروغم را پس می‌زد.
بگذریم از این فکرها. نگرانم خلافکار زرنگ مقابلم، از شدت حرص و خشم بپوکد و بمیرد.
- می‌خوای بکشمت آره؟ چندبار باید یک حرف رو بزنم واقعاً چند بار باید صدات بزنم؟
- پلیس نیستم فقط یک انسان بدبختم که دیگه چیزی نمی‌تونه روش تاثیر بذاره
- حرفت رو باور می‌کنم
- دروغ گفتم در اصل من پلیسم و تو خیلی ابلهی
اندکی مکث کردم و ادامه دادم:
- و خیلیم زشتی
- تو دیوونه‌ای؟
- چرا زشتی واقعاً؟
- سوال خوبیه!
دستم را دوباره سمت چانه‌ام بردم. باعث می‌شد بتوانم بهتر فکر کنم از طرفی چهره‌ گرد و سفیدم را بامزه‌تر نشان می‌داد. خودم که چنین نظری داشتم و اصلاً مهم نبود که دوربین گوشی مرا زشت نشان می‌داد. من در آیینه، درون چشمان خود، به زیبایی برف زمستانی بودم که زمین را با ب*و*س*ه‌های سرد خود، داغ می‌کرد. واقعاً می‌شود از شدت سرما، سوخت و کرخت شد. عجب قدرت خارق‌العاده‌ای دارد برف‌های به ظاهر سفید که با پرچمی به رنگ صلح آمده‌اند اما هدف اصلی‌اشان این است که تو را در سرمای خود بسوزانند، بی حس کنند و نیش بزنند... نیش بزنند ... نیش بزنند و تو آنقدر بی حس شده‌ای که هیچ چیز را نمی‌فهمی. من همان برفم، مگر نه؟
تصور می‌کنم بیشتر از تمام انسان‌های روی کره زمین فکر می‌کنم و نظریه پردازی می‌کنم و به تک تک کلماتم وافقم. فقط حوصله سیاست‌مداری و پیچاندن سخنان تلخ را درون یک دست بندیه زیبا، ندارم. سخن زشت، زشت است. چه با ادبانه گفته شود، چه بی ادبانه. چه کسی را گول می‌زنیم؟ پرسیدم
- اسمت چیه؟
- قرار بود من بازجویی کنم.
- نمی‌تونی بازجویی کنی به دو دلیل. یک، ازت نمی‌ترسم، دو، چون قدرتی نداری و سه، قدرت نداری چون ازت نمی‌ترسم

- از مرگ نمی‌ترسی اما از درد کشیدن و آسیب دیدن می‌ترسی
- شاید حتی ازش لذت ببرم
- ولی درد کشیدنت یا لذت بردنت سودی واسم نداره. می‌خوام عضو تیمم بشی
- اسمت چیه؟
- نترسی، از ویژگی اخلاقیت خوشم میاد و مخصوص این کاری، اما این دلیل نمیشه وقتی پررو بازی در میاری تحملت کنم و نکشمت.
- خب بکش... مگه گفتم نکش؟
- آه
- افسوس
- بیا بریم محیط رو بهت نشون بدم و درباره کار سازمان توضیح بدم
از روی صندلی بلند شدم و با حالت پوکری به چهره زشت‌اش خیره شدم. چه کسی گفت قصد همکاری با او را دارم؟ یعنی به همکارشان اتاق مخصوص و تخت نرم می‌دهند؟ می‌توانم روی سرامیک حمام دراز بکشم و به قطراتی که روی صورتم می‌ریزند خیره شوم؟ چشمانم پر از آب شوند، بسوزند و لبخند بزنم... برای داشتن یک اتاق، معامله خوبی است. فوقش دو سه نفر را می‌کشم چه اهمیتی دارد؟
- کارتون رو می‌دونم. می‌گردین تو شهر... مردم رو می‌کشین.
- اینطورم که فکر می‌کنی نیست
- انتقام شخصی؟
- نه
- دزدی؟
- نه
- زهرمار؟
- تو واقعاً دیوونه‌ای!

شنبه 13 شهریور 1401
ساعت 22
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #8
پارت 6 شبی که قاتل شد
***
ماه 6 ایپریل
آرکا

عزیزکم می‌دانستی که آنقدرها هم برای مرگت دلخور نیستم؟ بیشتر برای مرگ خود، غمگینم. از خیابان‌های تاریکی که هر شب در آنها پرسه می‌زنم بگیر تا همسایه‌های فضولی که پشت پنجره قامتم را رصد می‌کنند. از تمام این‌ها، خسته شده‌ام. یک جورهایی دیگر هیچ چیز برایم جذابیت و رنگ و لعاب قبل را ندارد انگار که هر شب یک خورشت تکراری به خوردم می‌دهند و از من می‌خواهند بابت غذایی که دارم و بسیاری آن را ندارند، شکر بگویم! نمی‌دانستم تمام تازگی‌های جهان و جذابیت‌ فصل‌هایی که پا بـر*ه*ن*ه می‌آیند و می‌روند، وابسته به بودن تو است.
پاییز را عاشقانه دوست داشتم. صدای بارانی که تنش را به آغوش پنجره می‌سپرد، و صدای خنده بازیگرانی که در تلوزیون خانه‌ام اسیر شده بودند، مهم‌تر از همه آنها، صدای پر ذوق تو که داشتی چیزی را برایم روایت می‌کردی، تمام این‌ها، روشنایی و گرمای پاییزم بودند و چه نیازی به شومینه؟ اما همیشه تنت در کنار شومینه زیباتر دیده می‌شد. دستان نورانی شومینه تا گردنت پیش می‌رفت و قوسش را قشنگ نمایان می‌کرد. دستان کشیده‌ات را به دهان شومینه نزدیک‌تر می‌کردی و من خوش بخت‌ترین مرد دنیا بودم که چنین صفحه‌ای را می‌دیدم. در آن خانه کوچک نیمه تاریک، با یکدیگر می‌نشستیم و از پنجره بزرگ، به شهر پاییزی که درختانش نیز، اشک می‌ریختند، نگاه می‌کردیم و جالب بود که از تماشایش غمگین نمی‌شدیم... خنده‌دار بود! هیچ چیز غمگینی در دنیا برایمان وجود نداشت. سرمای شهر و بی رحمی خیابان‌ها، برف‌های یخ زده در تن عریان زمین، کدام این‌ها واقعاً برایمان غمناک بود؟ تا در کنار یکدیگر بودیم، آدم برفی خندان می‌ساختیم. ما در هیچ فصلی، در هیچ جایی از دنیا، حتی در خرابه‌های شهر و حتی در کوچک‌ترین خانه دنیا که باران از سقف سوراخش به داخل نفوذ می‌کرد نیز، غمگین نمی‌شدیم. آن دوران عاشق همه چیز بودم. عاشق داد و بیداد راننده‌ها و شلوغی جاده و صدای بوق!
عاشق آلودگی و گرد و غباری که در هوا پرسه می‌زد و عاشق همسایه‌های فضولی که تا کمر از پنجره خم می‌شدند! هرچیز بدی که بگویی... با تو زیبا بود
اما اکنون... حتی چیزهای زیبا هم دیگر برایم جذابیتی ندارند. شاید باورت نشود اما ماه کامل و سفیدی که میان ستارگان ریز و درخشان، نشسته و صاف به چشمانم نگاه می‌کند را، فقط یک تکه سنگ زشت و پر از خال ریز و درشت می‌بینم!
نمی‌توانم فریاد بزنم و بگویم کجایی ماه واقعی زندگیم؟ زیرا می‌دانم... زیر خاک خوابیده‌ای و مرا نفرین می‌گویی... مگر خودم تو را نکشتم؟ با همین دستانی که اکنون دور لیوان قهوه حلقه زده‌اند، تو را کشتم. خوب یادم می‌آید.
- سلام مرد جوان. حالت چطوره؟
از تاریکی محضی که انتظار می‌کشید برای نوشیده شدن، چشم برداشتم و به مرد مقابلم، خیره شدم. می‌خورد نزدیک به چهل و پنج سال داشته باشد. موهای جوگندمی و کوتاهش را به چپ شانه زده بود و دکمه‌های لباس چهارخانه‌اش را تا ته، بسته بود. حالتی در چشمانش وجود داشت که مرا می‌ترساند. حالتی مثل زیرکی، چموشی، و تمام این‌ها نگران کننده بود مگر نه؟ اگر کسی با زیرکی بخواهد از راز زندگیم سر در بیاورد چه؟ آنگاه باید چه کرد؟ زندگی برای تن جنازه‌ام، سخت‌تر از قبل می‌شد. هرچند شاید دیگر مقدار سختی برایم اهمیتی نداشت! بعد از محبوبم همه چیز بد بود... بد، بدتر، بدترین...
- خوبم.
- ولی اینطور دیده نمیشه.
- چطور دیده میشه؟
پس درست حدس زده بودم! او مرد زیرکی بود و بی شک برای گپ ساده روی صندلی مقابلم، ننشسته است. برای چه یک مرد میانسال، با چنین تیپ و هیکلی، باید غذای لذیذ و گرانی که روی میزش جاخوش کرده را رها کند و سمت میز طلسم شده من که تنها یک قهوه تلخ رویش مانور می‌دهد، بنشیند؟ سکوت طولانیش را دوست نداشتم. انگار فکر می‌کرد و فکر کردن چنین مردی، در شبی سرد و تاریک، بسیار برایم دشوار و ترسناک بود. البته شاید برای من سرد باشد.
نگاهم را سوی دریاچه تاریکی انداختم که امواجش را به دست بی قراری سپرده بود و گویی در این تاریکی ، هزاران بار جان می‌داد.
- می‌تونم کمکت کنم.
پس احتمالاً یک تیم تبلیغاتی برای انگیزه و چنین چیزهایی بود. اصلاً حوصله‌اش را نداشتم. به راستی او نمی‌دانست با یک قاتل سخن می‌گوید؟ اگر این موضوع را می‌دانست با چنین لبخند ژکوندی مقابلم قرار نمی‌گرفت. پوزخندی زدم و یک قلوپ از قهوه را نوشیدم.
- نیازی به کمک ندارم.
- تو سیاهی قهوه زندگیت غرق شدی مرد! خبر دارم.
اکنون از خبر داشتن مجهولی که سخن می‌گفت، باید بیشتر از قبل می‌ترسیدم. ابروانم را در هم پیچیدم و سعی کردم نگرانیم را پشت خشم نهفته در صورتم، مخفی سازم.
- به شما ربطی داره؟ نداره! پس برین سر میز خودتون.
- راحت باش جبهه نگیر. قراره مشکلت رو حل کنم. با چیزی مثل مرگ واقعی.
- مرگ واقعی؟
- ما یه سازمانیم که آرزوی مردم رو برآورده می‌کنیم یکم پیشرفته‌تر از بابانوئل. چیزی که می‌خوای رو بهت میدیم تو می‌تونی با مرگ واقعاً زندگی کنی.
چشمانم را ریز می‌کنم
- بیشتر توضیح بده
- بیا به سازمان دربارش حرف بزنیم.
***
مدلین

- متوجه شدی؟ تمام ماجرا این بود
هرچند حدس می‌زدم تمام ماجرا را نگفته باشد اما همین میزان نیز اکتفا می‌کرد. عجیب دوست داشتم هرچه زودتر به سازمان آزمایشگاهی بروم و آن دستگاه را ببینم . چیزهای جدید و متنوع همیشه برایم جذابیت داشتند و زندگیم معمولاً به همین شکل پیش می‌رفت اما بستگی داشت آن موضوعات تازه تلخ باشند یا شیرین. هرگز پیش نیامده بود زندگی با من شوخی‌های بامزه‌ای بکند! شوخی‌هایش بیشتر طنز تلخ بود! نمی‌شود سرزنشش کرد احتمالاً روحیه خشن و تراژدی شکلی داشت. انتقام روزهای تاریکش را از من می‌گرفت و کجای این کار بد بود؟ بالاخره دردش را باید بر سر شخصی خالی کند دیگر. سرم را از فکر و خیال ، خالی کردم و به اطراف چشم دوختم. سازمان لاپوشان جای بزرگ و دنجی بود و اکنون مطلع شده بودم که در طبقات بالا اتاق‌هایی تا شماره صد وجود داشتند که همه آنها برای کارکنان این سازمان بودند. طبقه پایینی که اکنون من و آقای هورام در آن حضور داشتیم محل تمرین برای نقشه‌های شیطانی بود.
در سالن بسیار بزرگ که کف سیاهش از شدت تمیزی برق می‌زد، چندین در ، قرار داشت و دیواره تمام درها شیشه‌ای بود و داخل اتاق‌ها به خوبی دیده می‌شد. اکثر اتاق‌ها برای تمرین تیزاندازی، کار با شمشیر و چنین چیزهایی بود. یعنی باید مهارت رزمی ابتدایی را هر کسی آموزش می‌دید اما اینطور نبود که با انسان واقعی چنین برخورد کنند. قرار نبود به همین راحتی‌ها چاقویی در گلوی شخصی فرو ببرند و یا شلیکی به مغز بکنند و خلاص! جنازه قبلی هم که دیده بودم نتیجه ناشی‌گری دو شخص بود که به احتمال صددرصد تا الان مرده باشند. چقدر بی رحمانه که درباره مرگ انسان‌ها انقدر راحت سخن می‌گویم اما یک نوع کینه نسبت به تمام افراد دارم و حتی خودم. یعنی حاضر بودم به بی رحمانه‌ترین شکل ممکن خودم را سرنگون کنم.
- خب فکر کنم تمام وظایف رو فهمیدی.
- با همه جا و همه چیز آشنا شدم. اما من باید چی کار کنم؟
- پنج تا تمرین! اگر ازش موفق بیرون اومدی تکلیف کارت روشن میشه. یا توی این سازمان برای لاپوشونی استفاده میشی یا میری سازمان آزمایشگاهی کار می‌کنی
- جوری توضیح میدی انگار اصلاً قتل نمی‌کنیم
- وقتی ماموریت پیش بیاد میرین انجامش میدین و برمی‌گردین.


جمعه 18 شهریور 1401
ساعت 1:16
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #9
پارت 7 شبی که قاتل شد

***
نگاهی به گذشته
مدلین

گوشت و پوست و استخوانم، همگی فریاد می‌کشیدند و ترس، سلول‌هایم را می‌جوید و تعادل پاهایم را بر هم می‌زد. انگار درون خانه ذهنم که سال‌ها خاک خورده بود، زلزله‌ای درشت رخ داده باشد که تمام بنیان‌اش را گاز می‌زند تا این خانه با خاک یکسان شود.
باران شلاق‌وار می‌بارید و ابرها با نیشخند، روی صورتم تف می‌انداختند. سردم بود و با به آغوش کشیدن بازوانم، باز هم از این لرز کم نمی‌شد. اما جایی برای رفتن نداشتم. احساس می‌کردم تا ابد باید در خیابانی که سر و تهی ندارد، بمانم. پایان و آغازم گم شده بود، نه از هیچ جا آمده بودم و نه به هیچ جا می‌رفتم. باید وسط خیابان می‌نشستم و اشک می‌ریختم.
هاله، پاهایش را شالاپ شلوپ روی صورت خیابان کوبید و سمت من دوید. محکم تکانم می‌داد تا از سردرگمی بیرون بیایم اما انگار من مرده بودم و سردرگمی، متولد شده بود. بیشتر تکانم داد. فریاد می‌زد و همراه با باران اشک می‌ریخت. صورتم را به صورت‌اش چسباند که گرمی اشک‌هایش را احساس کردم.
- آروم باش مدلین! ما همه پیش تو هستیم... هممون.
فراموش کرده بودم که در این خیابان بی سر و ته، هاله و لیندا و دینا هم، بودند. جای خالی خودم را می‌توانستم با وجود آنها پر کنم؟ اکنون بی هویت، و تهی از هرچیزی، با بارانی که تمامی نداشت، پر می‌شدم. با هر قدم، صدای آب می‌دادم... مثل شیر آبی که صدای چکه‌اش قطع نمی‌شود، رو اعصاب بودم. یک جوری بود... انگار هم به شدت می‌ترسیدم و غمگین بودم... هم احساسی نداشتم!
لیندا مرا در آغوش خیس‌اش فشرد و گونه‌ام را آرام نوازش داد. به دینا اشاره کرد که ماشین گیر بیاورد تا از این خیابانی که ذهنم را در تاریکی می‌بلعید، خلاص شویم. سرم را به گردن لیندا رساندم و در دل به همه آنها پوزخندی زدم! من درختی بودم که ریشه خود را قطع کرده بود... من، به خودم رحم نکرده بودم! آنها می‌خواستند به من رحم کنند؟
- امشب تموم میشه مِدی!
- من اون رو کشتم.
- فراموشش کن... همگی امشب و اتفاقی که افتاد رو فراموش می‌کنیم.
با نزدیک شدن ماشین سیاهی، دینا خودش را هراسان مقابل ماشین انداخت که صدای ترمز ماشین، برای لحظه‌ای گوش خیابان را کر کرد. مرد خشمگین از ماشین پایین آمد و فریادی کشید که دینا مظلومانه به من اشاره کرد و کمک خواست. درحالی‌که سمت ماشین می‌رفتم، به ساختمانی با آجرهای قرمز... چشم دوختم! آن خانه، خانه من بود... ریشه من بود اما اکنون نیست. فقط چند تکه آجر، با وسایل قدیمی درونش، باقی مانده.
سوار ماشین که شدیم، هرچه دورتر می‌رفتیم، بیشتر احساس سردرگمی می‌کردم انگار مشکل از خیابان نبود! از ریشه کنده شده بودم و به دست هوا در آسمان هفت رنگ می‌رقصیدم! حال که بنیانی ندارم، راحت می‌توانند مرا با هر سازی برقصانند.
- خودت رو نگران نکن درست میشه
مدام از درست شدن سخن می‌گفتند. ریشه‌ای که کنده شد... کنده شد! درختی که قطع شد، قطع شد دیگر! لبم را تر کردم و سرم را به سینه لیندا چسباندم.
- اون مقصر بود
موهایم را نوازش کرد و گفت:
- آره اون مقصر بود.
قاتل روح بیشتر مقصر بود یا قاتل جسم؟ پدرم... یک شب مادرم را کشت. در میان خواب و بیداری صدای دعوایشان را می‌شنیدم اما آنقدر خسته خواب بودم که دوست نداشتم از تخت دل بکنم از طرفی آنها هر شب دعوا می‌کردند و صبح روز بعد خوب بودند. اما آن شب، ناگهان که صدا قطع شد... باز و بسته شدن در و چند صدای عجیب دیگر به گوشم رسید. ترسیدم و همراه با پتویی که زمین را لیس می‌زد، سمت پنجره رفتم. پنجره اتاق من حیاط پشتی خانه را نشان می‌داد. از پنجره دیدم که مادرم را چال کرد. در همان باغچه‌ای که آرزوهایم را روی ورقه نوشته و داخل خاک‌هایش چال کرده بودم تا درختی شوند و از آنها میوه بچینم. البته خوب نمی‌دیدم... نایلون سیاه، یک چیز بزرگ... دقیق نمی‌توانستم بگویم چیزی که داخل نایلون سیاه انداخته بوده، مادرم بود. بعد اینکه کارش تمام شد، من بیخیال دوباره به تخت رفتم اما فردای آن روز خبری از مادرم نبود.
پدرم چیزهایی مثل طلاق به زبان می‌آورد اما باور نمی‌کردم... از طرفی جرئت نداشتم به باغچه آرزوهایم سری بزنم و آن نایلون را بیرون بکشم.
- بیا تو.
آرام جلو رفتم و منتظر ماندم هاله در را با کلید باز کند. یک بار به خانه‌اش آمده بودم اما آن موقع خیلی خوشحال بودیم و قرار بود فیلمی که داخل کیف مدرسه‌ام مخفی کرده بودم را با هم ببینیم هرچند پدرم زود دنبالم آمد و فرصتی نشد پایان فیلم را بفهمم.
- خوش اومدین بچه‌ها. ببخشید کمی کثیفه . خانوادم یک مدتی رفتن سفر منم به خاطر درس موندم خونه.
کثیف بودن خانه چندان اهمیتی نداشت. البته منظورش از کثیفی افتادن چند تکه بالشت روی زمین بود ! همین و بس.
هاله دستانش را به یکدیگر کوبید و گفت:
- قهوه می‌خورین بیارم؟ باید بیدار بمونیم و حرف بزنیم.
همگی سری به نشانه تایید تکان دادند اما من فقط روی مبل نشستم. از دوران دبیرستان، با آنها آشنا شده بودم و تقریباً سه سال بود یکدیگر را می‌شناختیم. اما هرگز انقدر صمیمی نبودیم که درباره زندگی و مشکلات یکدیگر چیزی بدانیم. دوستیمان فقط به مدرسه ختم می‌شد اما با تمام شدن سال تحصیلی، رفت و آمدمان به خانه‌های یکدیگر بیشتر شد و این موضوع بعضی چیزها را رو کرد... مثل راز زندگی من که باعث شد تمام آنها در تاریکی چاه درونم غرق شوند.
- متاسفم از همتون... امشب نباید میومدین مهمونی خونه من. خب چیزی که مشخصه این هست که من میرم اعدام میشم به همین راحتی.
هاله با لیوان سمتمان آمد و لیوان‌ها را روی میز گذاشت.
هاله: باز این حرف زد.
دینا: اعدام بشی؟ فکر کردی ما می‌ذاریم؟
مدلین: باید باور کنم که لو نمی‌دین من رو؟
***
زمان حال
هورام

- رئیس تحقیقی که درباره این دختره خواسته بودین رو آوردم.
- بذار روی میز. خودتم چیزی ازش خوندی؟
- بله.
- خب؟

24 شهریور 1401

00:44
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #10
پارت 8

***
مدلین
وارد سالن شدم و به دورتادور آن چشم دوختم و البته اشخاصی که در آنجا حضور داشتند. مربی‌ها و ماموران مراقبت لباس سیاه براق به تن کرده و نقاب خندان روی صورت گذاشته بودند

این سوال بسیار بزرگی بود که تمام تیم چگونه کنار هم جمع شده بودند؟ یعنی همه اشخاص مثل من تصادفی انتخاب شده‌اند یا با تصمیم خود و برنامه‌ریزی قبلی اینجا هستند؟
شانه‌ام که به شانه سفت و محکم دختری برخورد کرد، نگاهی گذرا به چهره‌اش انداختم و سعی کردم در دست و پای کسی نپیچم زیرا کاملاً مشخص بود افراد حاضر در اینجا، با وجود خوردن صبحانه باز گرسنه بودند برای به دندان کشیدن استخووان یکدیگر. نگاهم را به سکوی بالایی دوختم که با چراغ‌های سفید مزین شده بود و پشت سکو ، پرده زرشکی براقی آویزان بود. اینجا بیشتر به سالن تئاتر شباهت داشت. با این نوع مبل‌های چرم و سیاه-سفید، کف‌پوش مخمری، و تاریکی نسبی که در فضا حاکم بود برای پررنگ‌تر دیده شدن سکو، بی شک سالن تئاتر بود. یعنی نمایشی هم قرار بود اجراء کنیم؟
- لطفاً همه توجه کنن. آموزشات لازم داده میشه و بعد از اتمام آموزش، امتحانی از شما می‌گیریم و به طور رسمی کارتون رو شروع می‌کنین. اما اگر به هر دلیلی قبول نشدین، به سازمان آزمایش منتقل میشین.
لبی که هم‌اکنون بدون رژ اطمینان داشتم به سفیدی دیوار است را، با زبان تر کردم و درحالی‌که تمام جسارتم را جمع می‌کردم تا حداقل به یکی از سوال‌های ذهنم پاسخ دهم، پرسیدم:
- تو اون سازمان قراره چه اتفاقی بیفته؟
- وقتی بری متوجه میشی.
جوری تند و تیز نگاهش را به دهانم دوخت که احساس کردم تمام خیسی روی لبم به یک لحظه خشکید و زمینه‌ی لبم، پوسته پوسته شد. انسان‌ها برای چه اینگونه بودند؟ با سوال سر دشمنی داشتند. شاید می‌ترسیدند دروغشان از لابه‌لای جواب‌ها بیرون بپرد و کسی با این سوال‌ها ذره‌بین بردارد و لایه‌های گندیده و کثیف وجودشان را آشکار کند. شایدهای زیادی وجود داشت اما چیزی که بیش از همه چیز برای من آشکار بوده، حس رایج میان انسان‌ها، یعنی ترس است. ترسی که در لحظه به لحظه زندگیشان حضور دارد و هر روز یک بخش از زندگی خوشمزه آنها را میل می‌کند و آنقدر چاق می‌شود که تمام روزهای هفته را می‌تواند در خود جای بدهد. آدم‌های ترسو حال به هم زن هستند... چون حتی از اعتراف به ترس ، می‌ترسند شاید حتی از نفس کشیدن می‌ترسند. آنها کسانی هستند که طعم لذت را نمی‌چشند و نمی‌گذارند اشخاص دیگر هم لذت را بچشند.
- هی تازه‌وارد، من گریسم. توی کی هستی؟ گفته بودن دیگه کسی رو نمیارن.
گویا نمایش تمام شده بود. اکثریت متفرق می‌شدند جز شش نفری که در سالن به من چشم دوخته بودند. شاید از شدت کنجکاوی حتی سرشان را تا یقه لباسم فرو کنند. کاری هست که آدم‌ها برای برطرف کردن نیازهایشان انجام ندهند؟ بیخیال بال و پر دادن به تنفراتم شدم و سعی کردم به گریسی که با اعتماد به نفس و دست به یقه مقابلم ایستاده بود، توجهم را معطوف کنم. ظاهر چندان معصومی نداشت. حتی اگر درون قدرتمندی نداشته باشد تلاشش بر این بود از بیرون قدرتمند دیده شود.
- زبون نداری تازه‌وارد؟
- اسمم مدلینِ، گریس! ما هرچقدر هم کار کنیم باز خیلیا هستن که واردتر باشن پس همیشه تازه‌واردیم . زیاد فکر نکن که واردی.
دستی به موهای سیاهش کشید و لبخند زد. لبخند به ظاهرش نمی‌آمد. یک چهره تاریک و خفاشی! مانند خفاش مخفی شده در پشت سایه‌ها، وهم‌برانگیز بود. با چشمانی که به باریکی کوچه خلوت بودند و شرارت درونشان می‌درخشید. انگار از پنجره چشمانش، مردمی بیرون زده بودند که بی خود و بی جهت عصبانی بودند و سنگ پرتاب می‌کردند. اما چیزی که ظاهرش را برایم جالب‌تر می‌کرد، حالت موهایش بود. یک طرف موهایش تا گلو و طرف دیگر، به کمرش می‌رسید. چشمان کشیده و سیاهش را که در صورتم چرخاند، فهمیدم او هم مشغول بررسی ظاهر من بوده. ظاهر افراد اولین صلاح آنها در برخورد است. از زمانی که خودم را در آیینه تماشا می‌کردم مدت زیادی گذشته بود. دیگر چندان برایم اهمیت نداشت. ظاهرم هرگز نمی‌توانست درونم را رو کند.
- خوبه مدلین. پس هرکسی رو نیاوردن، اخه این اواخر هر بچه سوسولی رو با پ**ا**ر**ت**ی‌بازی میارن تو تیم.
گریس دستش را در هوا تکان داد و همه اشخاص را جمع کرد. گویی بقیه نیز از او پیروی می‌کردند. گفتم چیزهایی در چنته دارد. دوست داشتم هرچه زودتر تمام اعضا را از ذهن بگذرانم و درباره تک تک آنها فکر کنم اما بیش از این‌ها درباره اصل ماجرا کنجکاو بودم. در تیم یک دختر و سه پسر دیگر بودند که برخلاف من، مشتاق شروع تمرینات بودند. حداقل اینطور به نظر می‌رسید.
گریس مقابل همه بچه‌ها ایستاد و به دستگاه‌هایی که مقابلمان چیده شده بودند، اشاره کرد. جالب این است که تا به حال چنین وسیله‌هایی ندیده بودم. چندین سیم رنگی که به یک کامپیوتر بزرگ وصل بود و منظره ساحل در صفحه زمینه کامپیوتر نقش بسته بود. سیم‌هایی که به کامپیوتر وصل بودند روی تخت معلق در هوا، بسته شده و انگار انرژی عجیبی به تخت وارد می‌کردند و گردش نوری غیرطبیعی و آبی دور تخت، قابل مشاهده بود. انتظار داشتم به جای چنین چیزی چند تفنگ و آدمک برای شلیک، ببینم.
گریس: من دستیار مربی هستم و مربی اصلی زیاد به اینجا سر نمیزنه. بالا دستی‌ها فقط دستور میدن و استراحت می‌کنن. سه ساله عضو این تیمم و مهم‌ترین و اولین آزمون هرکس اینجا ، کنترل اعصابشه. نه باید زود عصبی بشین که هرکی رسید بزنین و از امکانات تیم سوءاستفاده کنین، نه باید دلرحم و مهربون باشین که از پس وظیفه برنیاین. شما باید مطیع باشین! دقیقاً عین چیزی که گفته رو انجام بدین.
گریس دستش را روی دستگاه کوبید و با تحکم بیشتر ، درحالی‌که نگاهش روی من ثابت شده بود، ادامه داد:
- شما توی این تیم همیشه روی لبه نوک تیز هستین... پس حواستون باشه. ممکنه دفعات اول و دوم و حتی سوم قبول نشین پس استرس نگیرین. سه بار فرصت هست. شروع می‌کنیم. ایتن، تو اول بیا و بقیه تو صندلی انتظار بشینین.
ایتن، پسرقدبلندی که پاهایش فریاد شجاعت سر داده بودند ، با قدرت سمت تخت رفت و حتی لحظه‌ای برای دراز کشیدن مکث نکرد. موهای طلایی و بلندش روی بالشت پخش شده بود و یکی از دستانش مشغول شانه زدن ریش طلاییش بود. آنقدر بلند به نظر نمی‌رسید که نیازی به شانه زدن داشته باشد. شاید استرس‌اش را از آن طریق خالی می‌کرد. هیچ‌کس مطلقاً نترس نیست. ترس درون ذات هرانسان ریشه دوانده و شاید شیوه مبارزه با ترس، حواس‌پرتی باشد.
- انتظار مزخرفه.
صورتم را سمت دختر اخمویی که جای چاقو کنار چانه‌اش نقش بسته بود، چرخاندم. به نظر بیش از حد بی حوصله بود. شاید هم اینجا همه بی حوصله بودند. چرا باید کسی در این سازمان باحوصله و شاد باشد؟ اگر هم باشد یعنی بیش از حد در تظاهر قوی عمل می‌کند.
دهانه ژله‌ای تخت که بسته شد، چشمان ایتن نیز خود به خود درهم فرو رفت. ما که از چیزی خبر نداشتیم. هیچ اتفاقی رخ نمی‌داد و تنها خواب ناز پسر عروسکی را تماشا می‌کردیم و رژه رفتن گریس را. اگر می‌توانستم آن مطیع بودنی که به کار برده را زیر سوال ببرم ، دهانم را باز کرده و اشاره می‌کردم نباید بیش از حد با موهایش ور برود؛ چون ممکن است شبی از خواب بلند شوم و یک طرف مویش را هم مثل طرف دیگر ، قیچی کنم. اما اصلاً برای چه باید مطیع باشم؟ من که از چیزی نمی‌ترسیدم. اکنون چیزی برای از دست دادن پیدا کرده‌ام و اتفاق جدیدی رخ داده؟ از کارهایم چندان سر در نمی‌آورم. اما یک بار هم که شده باید با گریس درباره واژه مطیع بودن، بحث کنم.
- بازش کنین.
این سخن گریس بود. دهانه تخت باز شد و ایتن را درحالی‌که از هوش رفته بود، بلند کردند و از سالن خارج شدند. به نظر می‌رسید گریس مردد نگاهمان می‌کند. یک نگاهش به در و نگاه دیگرش سمت ما. شاید اشتباهی در کارشان رخ داده بود و نباید اینطور می‌گذشت. اما کسی مثل من فکر نمی‌کرد. دختر کناریم با خیال راحت بلند شد و داوطلبانه روی تخت نشست. احتمالاً دقایقی هم باید به تماشای خواب او اختصاص می‌دادم.
- مدلین. رئیس می‌خواد تو رو ببینه.
گریس به در باز شده و ماموری که با تفنگ در دست، به من اشاره می‌کرد، نگاه کنجکاوش را حواله کرد . دهانش را به اندازه یک بند انگشت باز کرد تا احتمالاً دلیل‌اش را بپرسد یا اعتراضی بکند که پشیمان شد و با دست به من اشاره کرد. هرچند اگر اشاره نمی‌کرد باز هم متوجه می‌شدم که باید بروم. این حرکات اضافی آدم‌ها برای چه بود؟ برای اینکه بگویند آنها هم کاری بلدند؟ یا هنوز حضور دارند؟ نقشی در این ماجرا ایفا می‌کنند؟ نگاه پر از تمسخرم را که صدای خنده‌اش دریچه مژه‌هایم را می‌لرزاند به گریس دوختم. گمان کنم متوجه حالت صورتم شد که اخم کرد. پشت سر مامور راه افتادم و از اتاق خارج شدم. می‌دانستم مقصد طبقه بالا است. اینکه او مرا صدا زده دو دلیل دارد. یک، باید دوباره سوال‌های مسخره‌اش را از سر بگیرد. دو، عاشقم شده و از دوریم تاب نیاورده. در غیر این صورت دلیلی وجود داشت که رئیس بزرگ چنین باندی مدام روی یک شخص بی اهمیتی مثل من کلیک کند؟
- اینجا هرچی کمتر حرف بزنی بیشتر در امان می‌مونی.
- تو می‌ترسی؟
- نه.
- درسته. مامورای اینجا باید شجاع باشن. چه شجاعت جالبی آموزش میدن که حتی جرئت دهن باز کردن رو ازتون می‌گیرن.
ضربه‌ای به شانه‌اش کوبیدم و بی توجه به او، با چند تقه برای مقدمه‌چینی محض ادب، در را باز کردم و وارد اتاق شدم. دوست نداشتم ادای انسان‌های قرن هجر را در بیاورم پس سریع نگاهم را از پنجره‌ای که کل شهر را به نمایش گذاشته بود، بیرون کشیدم و به میز بلند و سیاهی که پشت سرش، رئیس بزرگوار نشسته بود، خیره شدم.
- سلام.
- سلام مدلین. بشین.
- از فعل دستوری بدم میاد.
- پس تو شناخت جایگاهت مشکل پیدا کردی. تو زیردست منی و من رئیس تو! این رابطه رو می‌شناسی؟
جلوتر رفتم و نگاهی به صندلی راحتی و سیاه انداختم. گویا به رنگ سیاه علاقه زیادی داشت. مشخص بود که نشستن را به سرپا ماندن ترجیح می‌دادم اما انگار باید برخی چیزها را مشخص می‌کردم.
- می‌دونی زیردست چرا باید از بالادست اطاعت کنه؟ مطمئنم که می‌دونی. چون ازش می‌ترسه، بهش نیاز داره. اون یک نیازمند بدبخت ترسوئه. من به تو نیاز ندارم، به پولت هم نیاز ندارم. از مردن هم نمی‌ترسم.
پوزخند کوچک، چرخاندن لیوان میان انگشت بلندش، صدای حرکت چرخ‌های صندلی و کوبیده شدن محکم لیوان روی میز. قرار نبود مثل همیشه با من مدارا کند و خوی دیوانه من به مزاج‌اش خوش بیاید. انگار می‌خواست آن روی پر جذبه خود را نشانم دهد. شاید هم بیش از حد راغب بود تا مرا تحت سلطه خود قرار بدهد. در ذهن خود دنبال کلیدی می‌گشت که بتواند با آن زنیجرهای روی دستم را قفل کند. انگیزه او برای به دست آوردن غیرممکن‌ها بی شک ستودنی بود. اما راهی پیدا می‌کرد؟ مگر چیزی مانده بود که از آن بترسم یا امید و تعلقی داشتم که بخواهم از آن حفاظت کنم؟ بیش از اینکه بازنده خیابانی باشم چیز دیگری هم در میان بود؟ شرکت، شغل و هیچ‌کدام از این‌ها اهمیتی نداشت. او نمی‌توانست با سرگرمی‌هایم مرا بترساند.
- مجبوری ازم اطاعت کنی و کارایی که میگم رو انجام بدی چون تو هم می‌ترسی. همه می‌ترسن اما بعضی‌ها ترسشون رو فراموش کردن و بعضی‌ها عامل ترسشون رو تو دنیای واقعی نمی‌بینن پس دیگه از ترس چشم پوشی می‌کنن.
با لحن بیخیالی، پرسیدم:
- از چی حرف می‌زنی؟
- هنوزم از شبی که توش پدرت رو کشتی و از شبی که توش مادرت رو از دست دادی و از شب‌هایی که تنت به فروش می‌رفت، وحشت داری. اونا تو دنیای واقعی نمی‌تونن دوباره تکرار بشن ولی تو ذهنت می‌تونن.
دستانم یخ کرد و تنم لحظه‌ای لرزید. دستم را از روی میز برداشتم و صاف ایستادم. چطور این اطلاعات را به دست آورده بود؟ اطلاعاتی که خودم آنها را به فراموشی سپرده بودم و هزاران خاک رویش ریخته شده بود و بی شک جز چند تکه فسیل چیزی از آنها باقی نمانده بود. قبلاً از اینکه چیزی از من کشف بشود، واهمه داشتم اما اکنون، اعدام، زندان، مرگ... کدام یک ترسناک بود؟ هیچ‌کدام.
- خب که چی؟ می‌خوای من رو لو بدی؟
- فکر می‌کردم باهوش‌تر از اینا باشی. ببرینش!
جمعه 20 آبان
ساعت 15:14
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین