. . .

در دست اقدام رمان پشت پلک‌های ناخودآگاه | دمیورژ

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  4. جنایی
  5. علمی_تخیلی
رمان پشت پلک‌های ناخودآگاه
به قلم سرخ
نویسنده: آرمیتا حسینی(دمیورژ)
ژانر: جنایی، عاشقانه، علمی تخیلی، رئال

خلاصه :
مدلین که تا آن لحظه خود را بدون نقطه ضعف می‌دانست‌، نسبت به تمام اتفاقات زندگی بی اهمیت بود. با ربوده شدن و قرار گرفتن مقابل دستگاهی که زندگیش را مقابل چشمانش به رقص در می‌آورد، دچار وحشت شد و در انکار وحشتی که آن دستگاه به او تلقین می‌کرد، دنبال راهی برای رهایی از ذهنش بود. در این میان با رئیس تمام این تشکیلات که شخصی دیوانه بود، رو به رو می‌شود. اکنون مدلین دنبال حقایق و سرنوشت میلیون‌ها انسان در دستگاه بود و تمام حقایق در ذهن دیوانه‌ای پروش می‌یافت.
مقدمه:
تنم در وحشت فرو رفته
موهایم دور گلوی آلوده به هوا، می‌پیچد و می‌پیچد
می‌خواهد ویروس هوا را از گلویم بیرون بکشاند
پاهایم در خیانت به من، صحنه را ترک نمی‌کند و می‌خواهد همان‌جا در باتلاق عظیمی از خون، بماند
من نقاشی‌ای خواهم شد که درد را در خود می‌کشاند و خون را در سفید صورت من می‌پاشد
چشمانم یکدیگر را می‌بندند اما هنوز می‌بینم
با چیزی شبیه به قلب، مشغول دیدن مرگم هستم
می‌دانم مادرم که زندگی بود، شبی آخرین ب×و×س×ه‌اش را به پیشانیم بخشید و او مرا بخشید به جهانی سرد
شیر آب سرد باز بود و دستم از شدت سرما بی حس شده بود و هنوز به چهره خیس از آبم در آیینه نگاه می‌کردم و خوابم در بیداری ادامه داشت
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #21
پارت 19

***

ژینوس

با دقت به خانه موریس خیره شده بودم. همیشه خانه کلبه‌ای او را که کنار آبشاری واقع شده بود، دوست داشتم. موریس می‌گفت بعد از ازدواجمان مرا به اینجا می‌آورد تا دور از همه ، عاشقانه‌هایمان را لقمه کنیم و در دهان بگذاریم. کلبه چوبی موریس، با شومینه قدیمی گرم می‌شد و دیواره‌هایش به رنگ چوبی سوخته وتیره بود. تابلوهای نقاشی مختلفی از طبیعت و هنرمندان و برخی دوستان موریس، روی دیوار نصب شده بود. او نقاشی کشیدن را دری به سوی جهانی دیگر می‌دانست و احساس می‌کرد همه چیز در تابلوی نقاشیش جان تازه‌ای می‌گیرد و از نو متولد می‌شود. از زمانی که آشنا شده بودیم یک سال می‌گذشت و در طول یک سال، رد پای من در تابلوهای نقاشی او، به شکل محسوسی کشیده شده بود. یکی از اتاق‌های طبقه بالا، اتاق هنر موریس بود که در آن چهره نقاشی شده من از زاویه‌های مختلف روی دیوار نصب بود. مبل آنقدر نرم بود که باعث می‌شد کامل در آن فرو بروم و وسوسه نشوم به موریس که در آشپزخانه مشغول درست کردن پنک‌کیک بود، کمکی بکنم. اما به هرحال از روی مبل بلند شدم و موهای فندقیم را کمی پراکنده کردم و سمت آشپزخانه رفتم. برخلاف بیشتر خانه‌ها که اپن را حذف کرده بودند، همه چیز خانه موریس قدیمی بود و اپن بلندی داشت که اکثراً کارش را در آنجا انجام می‌داد. آرنجم را روی اپن گذاشتم و به گرامافون قدیمی و خاک‌خورده کنار تلوزیون، خیره شدم. سمت موریس که با قهوه‌ساز مشغول بود، برگشتم و گفتم:
-گرامافون کار می‌کنه؟
- نه ولی یادگاریه. دوست دارم نگهش دارم.
از پشت به موریس نزدیک شدم و اندام ورزیده‌اش را در آغوش گرفتم و دستم را روی شکمش حلقه کردم. موریس لیوان را روی کابینت گذاشت و برگشت سمت من. صورتم را محکم مابین دستانش گرفت و صورتش را چنان نزدیک کرد که احساس کردم اگر کمی دیگر نزدیک می‌شد، چشمانم در چشمان آبیش، فرو می‌رفت.
- تو تنها نقاشی‌ای هستی که از تماشا کردنش خسته نمیشم و تمام ترکیب رنگ‌های تو، من رو جوری غرق می‌کنه که بقیه رنگ‌ها رو نمی‌تونم ببینم.
قلبم داغ شده بود و به تندی آهنگ می‌زد. آنقدر دیوانه‌وار مشغول نواختن بود که تمام تارهای گیتارش ، پاره شد اما او باز می‌زد. موریس لب‌هایم را به هم آغوشی با لب‌های شیرین و داغش دعوت کرد و پس از خیس کردن لب‌هایش با شکلاتی از خواستن، دوباره گفت:
- می‌دونستی من چقدر می‌تونم عاشقت باشم؟
- چقدر؟
- انقدری که تمام نقاشی‌هام رو فدای دونه دونه تارموهات بکنم. می‌خوام هیچ کس و هیچ چیز نباشه اما تو همیشه با من باشی ، همیشه بغلت کنم و همیشه با بوسیدنت از خواب بلند شم.
در آغوشش فرو رفتم و زمان جوری پا بـر×ه×ن×ه و بی صدا از کنارمان عبور می‌کرد که اصلاً گذرش احساس نمی‌شد. صورتم در سینه داغش فرو رفته بود و برای نفس کشیدن مردد بودم. فشار دستانش را در کمرم بیشتر کرد و کنار گوشم زمزمه‌وار، گفت:
- من الان خواستنم و تو خواسته بزرگ من
رهایم کرد و لیوان‌های قهوه را با خود سمت پذیرایی برد.
- نمیای؟ خشک شدی؟
لبخند ریزی زدم و پشت سرش حرکت کردم. کوسن را روی پایش گذاشت و تلوزیون را روشن کرد. سرم را روی پایش گذاشتم که دستش آهسته لایه موهایم خزید.
- چه فیلمی می‌بینی ژینوس من؟

***

مدلین

همه به لیلین و ژینوس خیره بودیم و انتظار می‌کشیدیم. پرده‌ای از ناامیدی در چهره گریس آشکار شد. دستانش را در جیب فرو برد و مقابل ما قرار گرفت.
- تو دنیای دستگاه، ناخودآگاه هست که شمارو گول می‌زنه تا خیلی بیشتر توش بمونین. اون نمی‌ذاره به آگاهی برسین. لیلین و ژینوس و خیلی از شما حتی نمی‌دونستین قراره کسی رو بکشین چون همه این‌هارو فراموش می‌کنین و دنیای ذهنتون رو واقعی می‌دونین. پس ممکنه هیچ‌وقت حتی ازش بیرون نیاین.
- من می‌دونستم همه چیز الکیه
گریس چنان گردنش را چرخاند که صدای مهره‌های گردنش بلند شد. جوری عجیب نگاهم می‌کرد که انگار فاجعه‌بارترین موضوع جهان از دهانم بیرون آمده. دهانش با فاصله اندکی باز مانده بود و چشمانش چندین بار در ثانیه پلک زد تا بتواند تصویرم را شفاف‌تر ببیند. چیزی که گفتم به ظاهرم مربوط نمی‌شد. من ظاهر عجیبی ندارم البته اگر از چشم‌هایم که رنگ متمایز داشتند، فاکتور بگیریم.
- یعنی چی مدلین؟
شانه‌هایم را بالا انداختم و با لحن یک‌نواخت همیشگیم، گفتم:
- یعنی همونی که شنیدی.
- تو می‌دونستی همش الکیه؟
- آره. می‌دونستم وارد دستگاه شدم و باید یکی رو بکشم تا بیام بیرون.
گریس با کف دستش مشغول مالش دادن پیشانیش شد. انگار کلماتم در ذهنش زیادی سنگینی کرده بودند. رو به بقیه افراد حاضر کرد و پرسید:
-خب... اممم... بقیه شما چی؟
ماتیاس تنها کسی بود که زحمت جواب دادن را به عهده گرفت.
- من احساس کردم باید بکشمش
گریس سرش را آهسته به نشانه فهمیدن، تکان داد و دیگر چیزی نگفت. از اتاق سرتاسر سفید خارج شدیم. این همه سفیدی هم واقعاً ترسناک بود. وقتی فقط یک رنگ به کار گرفته می‌شد، ذهن از پویایی دست می‌کشید. سستی و رخوت چنان در اعصابش می‌نشست که برای انجام دادن یک عملیات فکری ساده، گیر می‌افتاد. دقیقاً مثل منی که الان از اتاق خارج شده‌ام و در راهرو با بقیه بچه‌ها سمت اتاق خواب می‌روم اما در چهره ژینوس و لیلین گیر افتاده‌ام. انگار هنوز آنجا مقابل آنها ایستاده‌ام و کسی که پله‌ها را می‌دود، واقعاً من نیستم. اکنون را احساس نمی‌کنم. شاید تقصیر همه این‌ها رنگ سفید باشد. تمام اتاق‌های این سازمان غیرطبیعی بودند. با ورود به اتاق‌ها، زندگی و جریان را پشت در می‌گذاشتی و به جایی ورود می‌کردی که ساعت‌ها با عقربه‌هایشان بازی می‌کردند. مشخص بود هر اتاق، چیزی خارج از زمان است. اکنون چه بلایی سر آنها می‌آمد؟ تا ابد روی آن تخت با سیم‌های وصل شده به مغزشان باقی می‌ماندند و بعد بوی جنازه اتاق سفید را، سیاه‌پوش می‌کرد؟ گریس مجبور بود همه قوانین را نت به نت رعایت کند؟ اینجا چیزی فراتر از جنایت در جریان بود. باید می‌فهمیدم دقیقاً این سازمان برای چه چیزی ایجاد شده بود و آنها چه هدفی داشتند؟ به هرحال هر دستگاهی، هر تمرینی، و هر کوفت دیگری، هدفی داشت. برای فهمیدن هدفشان باید یکی از آنها می‌شدم و به لایه زیرین و بو گندویشان، نفوذ می‌کردم.
در اتاق را باز کرده و روی تخت ولو شدم. تخت طبقه پایین چقدر راحت بود! هیچ نیازی نداشتم از نرده بالا بروم و در طی خواب نگران افتادنم از بالا به پایین باشم. بدنم را کش دادم و صدای استخووان‌هایم را بلند کردم. صورتم در قلب بالشت فرو رفت. لئو روی تختش نشست و بی صدا، به من خیره شد. همیشه احساس می‌کردم او میل دارد به من نزدیک شود و اوقات بیشتری را با من بگذارند. اما با حرکاتم و نفرتی که در چشمانم مشغول خوردن انسان‌ها بود، کسی نمی‌توانست نزدیکم شود.
ولی برای موفقیت و سر در آوردن از کار این روانی‌ها، باید با این هم گروهی‌های ساده‌ام، دست به یکی می‌کردم. روی تخت نشستم و به دیوار تکیه دادم. پایپر بافت موهای قهوه‌ایش را باز می‌کرد و پاهایش را از تخت آویزان کرده بود. ماتیاس سخت در فکر فرو رفته این را از چین عمیق ابروانش و خیره شدن چشمانش به یک نقطه بی معنی، می‌توانستم تشخیص بدهم. لئو هم که کاری جز تماشای من نداشت.
- می‌خوام خیلی شفاف باهاتون حرف بزنم. الانم که خیلی کم شدیم. فقط چهار نفریم.
پایپر موهایش را رها کرد و از تخت پایین پرید.
- تو دستگاه واستون چه اتفاقایی افتاد؟
برای پاسخ به سوالش، نیاز نبود به چشمان خرماییش خیره شوم تا بتواند آن احساسات دردناک را شکار کند.
- مامانم رو کشتم.
ماتیاس: مال من دزد و پلیس بازی بود. دنبال یه نفر افتادم و گرفتمش. هردو از ساختمون افتادیم پایین
پایپر صدایش را پایین آورد و جوری لب‌هایش لرزان شده بود که فهمیدم بیان این مسئله چقدر می‌تواند سخت باشد. شاید حتی آن کلمات تن بی جان لب‌هایش را به خون آغشته کنند.
- من گربم رو کشتم
فقط مرگ یک گربه؟ من مادرم را کشتم و با بی جان‌ترین و بی اهمیت‌ترین صدا، بیانش کردم. پایپر نمی‌توانست در چنین سازمانی دوام بیاورد. همه منتظر بودیم لئو زبان بگشاید. او در تمام ماموریت‌ها به آرامی و خونسردی حرکت می‌کرد و موفق می‌شد. درباره هیچ‌کدام از ماموریت‌ها هم واکنش خاصی نشان نمی‌داد.
- لئو؟
لئو نگاهش را بین سه نفرمان چرخاند و گفت:
- من خودم رو کشتم
نمی‌دانستم این سخنش چه معنایی می‌توانست داشته باشد. ما در دنیای واقعی همیشه دست به قتل خود می‌زنیم. آن زمان که نیاز داریم بخندیم اما شرایط اینطور ایجاب می‌کند که سنگن و ساکت باشیم. با برنامه دنیا و آدم‌ها و بالا دستی‌ها پیش می‌رویم و صدای قلبمان را بیرون نیامده، خفه می‌کنیم. برای راضی نگه داشتن دیگران، رضایت خودمان را ورق ورق می‌سوزانیم. برخی از روی مهربانی اشتباه، خودشان را زیر پایه دیگران پهن می‌کنند و بعضی‌ها می‌ترسند که خودشان را در دست بگیرند و بگویند من همین هستم که می‌بینید و دوست دارم لبخند بزنم! دوست دارم این لباس را بپوشم! البته به نظرم هرچه بیشتر با انسان‌ها مهربانی کنی و آرزوها و خواسته‌هایت را با شمع نگاهت بسوزانی، آنها بیشتر پرتوقع می‌شوند. کم کم احساس می‌کنند صاحب همه چیزت هستند و باید قدم‌هایت را در خط‌کشی‌های آنها حرکت بدهی ، نه خارج از آن. هرچند نامش را نگرانی و لطف و مهربانی و چیزهای مسخره می‌گذارند اما همه چیز حول محوره منافعشان می‌چرخد. اگر یک بار بگویی«نه» چنان صورتشان را برایت درهم می‌کشند که انگار دامنه کوه‌های زاگرس مقابلت نقش بسته. و با همان یک«نه» تمام خوبی‌هایت را به دیوار فراموشی میخکوب می‌کنند. ما خودمان را بارها برای همه کشتیم و لئو خودش را برای چه کسی کشت؟ خودش را در آن دستگاه مضحک کشت تا ثابت کند یک انسان بی رحم است؟ رازهایی که دور آن پسر می‌چرخند، مثل علف‌های هرزی، به پاهایم می‌پیچند و افکارم را می‌خراشند. من باید بفهمم لئو چه موجودیست و باید به او نزدیک‌تر شوم. صدایم را صاف کردم و رو به همه، گفتم:
- ما باید باهم یکی بشیم. اینجا بودن یا هرجایی بودن برام فرقی نداره اما ترجیح میدم تو زباله‌خونه باشم و آزاد، تا اینکه تو بهترین و مجلل‌ترین جاها باشم و بنده! کسی حق نداره آزادی من رو بگیره و با خاطرات تلخم، تهدیدم بکنه.
پایپر گفت:
- چی از دستمون برمیاد؟
- خیلی چیزا.
لئو بلند شد و مرا محکم میان بازوانش گرفت.
- مدلین تو می‌دونی تو کدوم جهنمی هستی؟

شنبه 31 تیر
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #22
پارت 20

***

ایتن

از ماشین پایین آمدم و بدون اینکه من یک کلمه بگویم یا آنها خداحافظی‌ای بکنند، ماشین پشت‌اش را به من کرد و رفت. هوا تاریک شده بود و باد سردی دیوانه‌وار، سرش را به دیوار‌های کوتاه کوچه، می‌کوبید. مقابل خانه ایستادم. کاغذها و روزنامه‌های چسبیده به در، تکه و پاره شده بودند و رنگ سبزی که به در زده بودیم، حالا رفته بود و همان رنگ زرد رو شده بود. مشتم را چندبار به در کوبیدم و سرم را به دیوار گچی ، تکیه دادم. سرما داشت عضله‌هایم را مچاله می‌کرد و من با تمام وجود می‌خواستم روی همان کاناپه سفیدم دراز بکشم و کنترل تلوزیون را آنقدر در دست نگه دارم تا ع×ر×ق کند. در باز شد اما به جای کسی که باید می‌دیدم، یک مرد لاغر اندام، مقابلم ظاهر شد. موهایش را ژل زده و به عقب شانه کرده بود. کت و شلوار سفیدی به تن داشت و باد، بوی ادکلن‌ش را به دماغم می‌کوبید. صاف ایستادم و با تعجب پشت سرش را نگاه کردم تا ببینم بچه‌ها هستند یا نه. شاید این مرد مهمانمان بود و یا دوست جدیدشان، جایگزین ایتن بزرگ!
- بفرمایید آقا؟
- بچه‌ها نیستن؟
- چه بچه‌هایی؟ اشتباه اومدین.
- نه اینجا خونه من و دوستامه.
ابروان پرپشت سیاهش را لحظه‌ای به هم گره زد، سپس صورتش دوباره به حالت عادی برگشت.
- دوستاتون از اینجا رفتن و واستون یه نامه گذاشتن. الان میارمش.
به تندی روی سنگ‌فرش حیاط قدم برداشت و از نظرم محو شد. همه چیز مثل قبل بود. حتی آن توپ پلاستیکی لایه لایه و تابی که یکی از زنجیرهایش افتاده بود. یعنی دیگر پول دادن اجاره خانه را نداشتند یا عمداً مرا رها کردند؟ شاید هم فکر می‌کردند دیگر برنمی‌گردم و مُرده‌ام. البته آنها همیشه مرا یک بی عرضه ناتوان می‌دیدند. پسری که نمی‌تواند برای خودش کار درست حسابی‌ای دست و پا کند و با چسب به تلوزیون چسبیده یا هم همیشه با ریش‌هایش ور می‌رود و دنبال دخترها در کلوب راه می‌افتد. پسر جوری سریع حرکت می‌کرد که احساس می‌کردم با باد قرار داد بسته. مقابلم ایستاد و نفس نفس زنان، گفت:
- بفرمایید نامه.
نامه‌ای که روی ورق مچاله شده‌ای بود را، از او گرفتم و با تشکری سرد و کوتاه، از مقابل آن خانه که چندین سال از زندگیم روی دیوارهایش حک شده بود، محو شدم. به خیابان‌های سرد پناه بردم اما چندان آغوش مهربانانه‌ای برایم نداشتند. به تیر برق تکیه دادم و نامه را باز کردم.
ایتن عزیز الان که این نامه دستته پس دوباره برگشتی خونه. من نمی‌دونم کجایی و چرا یهویی ولمون کردی و رفتی، اما شرایط جوری نبود که بمونیم. ما به ایتالیا سفر می‌کنیم و راستی یک خبر خوب... من و دیان قراره ازدواج کنیم و تصمیم گرفتیم واسه داشتن یک زندگی جدید، شروع جدیدی داشته باشیم. می‌دونم تو از پس خودت برمیای رفیق و همیشه همینطور بودی... تنها و خودسر. رفاقتمون انگار تا همینجا بود. امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی ایتن. خاطراتمون رو فراموش نمی‌کنم. نه دیان، نه آراشید، هیچ‌کدوم فراموشت نمی‌کنیم.

دوست‌دار تو فلورا


اینکه در گوشه‌ای از ذهن چند رفیق قلابی باشم، به چه دردم می‌خورد؟ رفاقتمان تا همینجا بود چون شماها خواستید مرا رها کنید و بدون من شروع بهتری در ایتالیا داشته باشید. نه تنها به من، بلکه به خاک‌های فرانسه هم خیانت کردید. چگونه می‌توانست در پایان نامه بنویسد«دوست دار تو» کدام دوست داشتن؟ اگر همه دوست داشتن‌ها اینگونه بود که باید این کلمه را می‌جویدم و تف می‌کردم در میان صد تن زباله بی ارزش. زمانی که ابراز محبت این‌ها را می‌شنیدم، باید گوش‌هایم را محکم می‌گرفتم تا سمی درونش نفوذ نکند. به اشتباه فکر می‌کردم می‌توانم دوستانم را جایگیزین خانواده‌ام کنم اما قرار نبود هیچ‌وقت چیزی به اسم خانواده در زندگی من ثبت شود. فلورا، آن دختر ریزه میزه زدپوست، که همیشه لحن شیرینی داشت و با کلمات بامزه‌اش فریبم می‌داد تا هرکاری که می‌خواهد برایش انجام دهم، چیزی جز شیطان‌صفت حقیقی نبود. سال‌ها او را رفیق نابی می‌دانستم و گمان می‌بردم مانند شن‌های داغ و درخشان ساحل، آرامش را در تنم می‌نشاند، هنگامی که دردهایم را برایش می‌ریزم و به او تکیه می‌دهم. ولی آنقدرها هم تشبیه اشتباهی نبود. او همانند ماسه‌های ساحل، از دستم چنان سر خورد و رفت و چنان بی ثبات بود که باید می‌فهمیدم تکیه دادن به جای خالی، بهتر از تکیه دادن به آن دخترک بود!
و دیان که نقش برادرم را بازی می‌کرد، قول داده بود فلورا را برای من جور کند نه اینکه خودش چنگ بیندازد به کسی که دوستش دارم. از اویی که هر روز مقابل آیینه موهایش را چپ و راست می‌کرد و کمدش پذیرای انواع کت‌ها و شلوارها و لباس‌ها و کفش‌ها بود، باید هم انتظار مخ زدن داشته باشم. چقدر ساده بوده‌ای ایتن! دیان مگر جز جذابیت در چشم دخترها و به دست آوردن مدل‌های شهر، چیز دیگری هم حالیَش می‌شد؟ حالا چندباری هم دستم را گرفت آن هم برای نشان دادن جنتلمن بودنش در چشم فلورا بود. اما درهرحال از آراشید انتظار نداشتم با آنها به ایتالیا برود و مرا مثل ابری کنار بکشد. بی وجدان بودنشان روی بال‌های هواپیما سنگینی نمی‌کرد؟ اما آراشید را حتی بیشتر از یک دوست می‌دانستم، چیزی مثل مرد بزرگ!
ایتن به خودت نگاه کن. در این سرمای تاریک، گوشه‌ای از خیابان ایستاده‌ای و تنهاییت را هیچ کس جز همان چشمان آسفالتی و بی احساس خیابان، نمی‌بیند. از اینجا به بعد می‌خواهی با زندگیت چه کار کنی؟ شاید بهتر بود به حرف مدلین گوش می‌دادم و در آن سازمان می‌ماندم.

***

آرژین

با کلید، قفل در را باز کردم و وارد خانه شدم. حدس می‌زدم مثل همیشه بوی غذا به مشامم نخورد. سولینا هرموقع غمگین بود، آشپزی نمی‌کرد. به اتاق هنرش می‌رفت و عکس‌هایی که گرفته بود را با پرده اشک چشم‌هایش، تماشا می‌کرد. کیفم را روی مبل گذاشتم و با نگاه اجمالی به خانه، به طبقه بالا رفتم. خانه مرتب بود اما بی روح. انگار اثری از زندگی رویش نباشد، انگار سال‌هاست کسی روی مبل‌های سفید ننشسته و در آشپزخانه چیزی نخورده. تلوزیون را روشن نکرده و به کتابخانه قدیمی و چوبی کنار تلوزیون، دست نزده. در راهروی کوچک، فقط سه در بود. دومین در، اتاق هنر سولینا و من عجیب بود که جرئت نداشتم دستیگره طلایی را بکشم. احساس می‌کردم چنان از غم‌های سولینا داغ شده که اگر به دستیگره دست بزنم، گوشت دستم هم می‌سوزد چه برسد به پوست. نفس عمیقی می‌کشم و کراوات را شل‌تر می‌کنم. در را باز می‌کنم و سولینا را می‌بینم که پشت به من روی صندلی چرخ‌دارش نشسته و عکس‌های کامپیوتر را تماشا می‌کند. پنجره باز است و باد پرده‌های حریر و نازک را، به نرمی، موج می‌دهد. پشت صندلی ایستادم و با لب‌های تشنه از خواستن، موهای بور سولینا را، بوسیدم. دست‌هایم را روی شانه‌های کوچکش گذاشتم و چرخیدم تا گونه‌اش را ببوسم که شوری اشک‌هایش، لب‌هایم را لمس کرد. سولینا، صورتش را چرخاند و برای بهتر دیدنم پلک زد تا اشک‌هایش فرو بریزند.
- آرژین؟
- جانم عزیزم.
ناگهان مثل بمبی منفجر شد. از روی صندلی بلند شده با مشت مرا به بیرون از اتاق هل می‌داد.
- تو کدوم گوری بودی؟ من فکر کردم کلاً بعد ازدواجمون ولم کردی رفتی! کدوم احمقی سه روز بعد عروسیش، ول می‌کنه میره؟ تو دیگه چجور آدمی هستی؟ با کی داشتی بهم خیانت می‌کردی؟ ها؟
لحظه‌ای در چارچوب در ایستاد و با خشونت، سیل روی گونه‌هایش را پاک کرد. با دقت چشمان وحشی و خمارش، سمتم هجوم آورد. روی کراواتم متوقف شد و با پوزخند نیش‌داری، گفت:
- تیپم که زدی. معلومه دیگه کجا بودی. عروسی دومت خوش گذشت؟ تو با خودت چی فکر کردی؟ تو چطور تونستی ولم کنی و به تلفن‌هام جواب ندی؟ می‌دونی چقدر درد کشیدم؟
فریادهایش میان حجم عظیمی از اندوه و اشک، گم شد و سرش را به در تکیه داد و درحالی‌که تن نحیفش به شدت می‌لرزید، به گریه ادامه داد. اما سولینا هیچ‌وقت به من شک نمی‌کرد. او می‌دانست به چه اندازه‌ای دوستش دارم و جهان بدون حضورش برایم سیرک احمقانه‌ای بیش نیست. من تنها به خاطر او این جهان و آدم‌هایش را تحمل می‌کردم. چطور می‌توانست تصور کند خیانتی در کار بوده؟ سولینایی که من می‌شناسم اولین چیزی که به ذهنش می‌آمد این بود که«چه بلایی سرت آمده» او نگرانم می‌شد نه اینکه بخواهد بازخواست کند کجا بودم و با کدام زن بودم. سولینا هرگز چنین شخصیتی نداشت. آهی کشیدم و به افکارم پشت پا زدم. شاید هم مشکوک شده. به هرحال افکار زن‌ها پیچیده‌تر و عجیب‌تر از چیزی بود که من بتوانم از آنها سر در بیاورم.
جلوتر رفتم و سولینا را سفت در آغوش گرفتم. موهایش را آرام نوازش می‌دادم و پیشانیش را به لب‌هایم چسبانده بودم. سولینا، در آغوشم آرام گرفته بود اما هنوز می‌توانستم ترس و درد را از تک تک موهایش حتی، احساس کنم. موهای خیس و به هم چسبیده‌اش را، از مقابل چشمانش کنار کشیدم و صورتش را در قاب دستانم قرار دادم. چشمان لرزانش را بالا آورد و به چشمانم دوخت.
- نمی‌دونی چه بلاهایی سرم اومد سولینا. همه چیز رو بهت توضیح میدم و قول میدم هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت، ولت نکنم.
بی هیچ کلمه‌ای، خودش را دوباره در سینه‌ام کوبید و آرام گرفت و من کاری جز نوازش موهایش، نمی‌توانستم انجام بدهم

***

تانیا

از روی تخت بلند شدم و گوشی را برداشتم. اکنون که در آن سازمان نبودم و به خانه نقلی خودم آمده بودم، احساس راحتی داشتم. مدلین احمق با شکاکی و ترسش، در همان سازمان باقی ماند. او نمی‌دانست گاهی در مقطعی از زندگی باید ریسک کرد تا از موقعیت فعلی خارج شد. قرار نبود به خاطر ترس از آن افراد تا ابد در آن سازمان بمانم. باید برای رهایی حرکتی می‌کردم حتی اگر به قیمت جانم تمام می‌شد که خوش‌بختانه اکنون در خانه خودم، تنها بودم.
عجیب بود که کاملیا به هیچ یک از پیام‌هایم جواب نداده بود. طی چند ساعتی که رسیده و چشمانم را به خواب دعوت کرده بودم، هیچ یک از پیام‌هایم دیده نشده بود. به پیام‌های دیگرم که همه از سوی مادرم بود، نگاهی انداختم. او تصور می‌کرد در آرایشگاه چنان سرگرم و مشغول هستم که نتوانسته‌ام تماس‌هایش را جواب بدهم یا پیام‌هایش را ببینم. فارغ از اینکه آرایشگاه من مدتی بسته بوده و خودم در سازمان عجیبی گیر افتاده بودم. واقعاً نمی‌دانستم آن افراد چرا مرا برای دزدین و بردن به سازمان، انتخاب کرده بودند. هیچ چیز خاص و متفاوتی نداشتم. جز یک مادر پیر که در مارسی زندگی می‌کرد و یک خانه کوچک متعلق به خودم و آرایشگاه در شهر پاریس، چیز دیگری داشتم؟ و من هر روز صبح بلند می‌شدم و با آهنگ رپ، مشغول درست کردن صبحانه می‌شدم. بعد از یک پیاده‌روی کوتاه به آرایشگاه می‌رسیدم و تا شب کار می‌کردم. در آخر باز پیاده به خانه می‌آمدم و می‌خوابیدم. روزهای تعطیل هم با کاملیا شهر را دور می‌زدم و سرگرم می‌شدم. هیچ چیز خاص و متفاوتی نبود اما از بین این همه جمعیت شهر پاریس، آنها فقط دستشان به یقه گشاد من رسیده بود! با وجود اینکه از سازمان خلاص شده بودم اما ترس و دلهره اندکی درونم می‌دوید و خاک قدم‌هایش چشمم را می‌گرفت. اگر دوباره سراغم می‌آمدند چه؟ شاید بهتر بود به کاملیا بگویم مدتی در خانه من زندگی کند. دیگر تنهایی زندگی کردن چندان برایم قابل تحمل نیست. حتی شاید بهتر باشد مدتی به مارسی بروم و در آنجا با مادرم زندگی کنم. اگر هم سوالی کرد ، می‌گویم مدتی تفریح و استراحت! او سریع قانع می‌شود. اما نه... نمی‌توانستم باری بر گردن مادرم باشم. شماره کاملیا را گرفتم. بعد از سه بوق بالاخره جواب داد.
- الو کاملیا؟
- چی میگی؟ شما از کجا اومدین؟ ولم کن ببینم... هی داری چه غلطی می‌کنی؟
- کاملیا؟

یک شنبه 1 مرداد
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #23
پارت 21

***

مدلین

نگاهم را از سقوط شاهانه خورشید، گرفتم. نسیم خنکی می‌وزید و چراغ‌های حیاط روشن شده بود. همگی روی چمن سرد، به شکل حلقه ، نشسته بودیم و هرکس مگس‌های افکار خود را می‌پراند. بعد از آن کاری که لئو در خوابگاه انجام داد، شَکَم نسبت به او، هزاربرابر بیشتر شد. دنبال ناامید کردن و منفعل شدنمان بود. می‌خواست فقط بنشینیم و هرکاری که لازم است بکنیم تا اتفاقی برایمان نیفتد. یا نمی‌دانست در لانه خطر ، روز به روز به دهان اژدها نزدیک‌تر می‌شویم، یا می‌دانست اما می‌خواست همه ما را با پاهایی زنجیر شده به ترس، سوی دهان اژدها، هل بدهد.
چانه‌ام را روی زانوانم گذاشته بودم و دستانم دور پاهایم حلقه بود. باد، موهای سیاهم را روی چشمانم ریخته و کلیپس تاحدودی از موهایم سر خورده بود و حوصله درست کردنش را نداشتم. پیراهن سفید یقه گشادم، در تاریکی مرا شبیه شبحی رقصان کرده و البته بقیه هم دسته کمی از من نداشتند. همه سفیدپوشانی راهی گورستان بودیم و خبر نداشتیم. پایپر مشغول کندن چمن بود و ماتیاس گردنش را بالا گرفته به تاریکی مطلق آسمان، نگاه می‌کرد. جایی که غرق شدن در آن، مساوی بود با فراموشی روشنایی و هیچ پنجه نورانی‌ای، چشم‌های همیشه کور را بیدار نمی‌کرد.
لئو: چرا بیکار نشستیم؟ بیاین یه بازی‌ای بکنیم.
هرسه نفرمان، منتظر ماندیم لئو ایده نابش را بگوید.
لئو: این بازی اینطوریه که هرکس دیالوگ‌گویه قوی‌تری باشه، برنده میشه. یک نفر از شما داوطلب میشه تا یکی از عقاید مهم زندگیش رو که در اثر رنج توی زندگیش، به وجود اومده، بیان کنه. ما هم نقدش می‌کنیم. اگر نظرش عوض شد، شخصی که این کار رو کرد، برنده اعلام میشه
پایپر که موهای بلندش را در دست گرفته بود و مانع پروازشان بر فراز لب‌های نسیم می‌شد، اولین کسی بود که از میان ما تصمیم گرفت عقایدش را روی چمن‌ها بریزد و ما هرز بودنشان یا گل بودنشان را باید تشخیص می‌دادیم. داوری کردن برای انسان‌ها کار راحتی بود اگر می‌خواستند فقط لباس یک داور را بپوشند. اما داور حقیقی شدن و خط و نشان کشیدن، چنان رنج و زحمت عظیمی می‌برد که به خطوط پیشانی، چند خط دیگر اضافه می‌شد و لب باید وزن سخنانش را اندازه می‌گرفت و بعد تبدیل به آوایشان می‌کرد.
پایپر: من تو زندگی فهمیدم، هیچ خوبی و بدی مطلقی وجود نداره. ما آدما هستیم که با ذهنمون به یک سری چیزها لقب خوب میدیم و به یک سری چیزها لقب بد. بستگی داره با عقاید نیاکانمون یا منافعمون هم‌خوانی داشته باشه یا نه. حرفی که تو خانواده مادرم می‌زدم ، باعث تشویقم می‌شد اما تو خانواده پدرم بهم گفتن دختر خراب.
به چراغ کوتاهی که به شکل قارچ بود، تکیه دادم و پاهایم را دراز کردم.
- نیاکان چرا یک چیز رو خوب یا بد می‌دونستن پایپر؟ تا حالا بهش فکر کردی؟
پایپر دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد. شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- به خاطر منافع یا شاید هم دین
- دین چرا یک چیز رو خوب می‌دونه؟ می‌دونی همه چیز دقیقاً به منافع برمی‌گرده اما اگر بحث منافع شخصی باشه یعنی راه اشتباهیه. من اگر شماهارو مجبور کنم یک کاری انجام بدین و بگم این کار خوبه، اما فقط خودم سود ببرم و شما نبرین، یعنی درواقع کاری که بهتون میگم خوبه، کار بدیه! یک نوع سیاسته یا هرچیزی مثل این برای کسب قدرت.
ماتیاس: سیاست و قدرت هم برای منافع جمعی شکل گرفت. اگر یک قانون کلی نباشه جهان به هم می‌ریزه و مردم هرکاری دلشون بخواد می‌کنن.
نگاهم برای لحظه‌ای روی پنجره قفل می‌ماند که هورام از آنجا خم شده و ما را تماشا می‌کند. لباس قرمزش او را کاملاً در تاریکی، واضح نشان می‌داد. دوباره سمت ماتیاس که با موهای خاکستریش وَر می‌رفت، برگشتم:
- هرچیزی برای خدمت به خلق ایجاد میشه اما بعد مسیرش رو عوض می‌کنه. الان حتی اگر مردم باهم صلح کنن و هیچ مشکلی بین هیچ کس نباشه، سیاست‌مداران میان تفرقه ایجاد می‌کنن تا بتونن توی مقام بمونن. چه کسی از رئیس بودن بدش میاد؟
لئو، دستش را مقابل صورتم تکان می‌دهد تا مرا از دنیای افکارم، بیرون بکشد. با صدای جدی و دقیقاً مانند مجریان یک برنامه مهم و پربازدید، می‌گوید:
- مسئله اصلی ما نسبی بودن کار خوب و بد بود دوستان.
صورتم را سمت چهره نیمه روشن پایپر می‌چرخانم. چراغ بخشی از صورتش را روشن کرده بود و نیمه دیگر، در تاریکی لابه‌لای موهای قهوه‌ایش، گیر افتاده بود. چهارزانو نشسته و درگیری عجیبی با جوش زیر چانه‌اش پیدا کرده .
- پایپر، اگر چیزی منفعت همه رو در بر بگیره، کار خوبیه. و برعکس کار بدیه. این نسبی بودن نداره. حالا توی یک محله یا محیط یا حتی خانواده، فرهنگ بالا دستی‌ها طبق منافع شخصیشون تنظیم شده و کار خوب رو بد یا برعکس، جلوه میدن. این ربطی به نسبی بودن خوبی و بدی نداره.
بالاخره خون جوش ریزش، روی چانه‌اش، مالیده می‌شود. پایپر بی حوصله و خشمگین، سعی دارد در افکارش پافشاری کند.
- مهم نیست. مهم مردم هستن مدلین! همه چیز طبق قوانین و افکار مردم یک منطقه سازمان‌دهی میشه.
شاید درست می‌گفت. اگر ما افکار جمعی حاکم را قبول می‌کردیم، کارمان راحت‌تر هم بود. زیرا مهم نبود بدانیم کاری خوب است یا بد، ما مجبور بودیم کاری که معتقد بودیم بد است را، انجام دهیم و در تایید خوب بودنش، سر تکان داده و اطاعت کنیم. مگر اینکه بخواهیم قهرمان باشیم و جام خونین در دست بگیریم و فریاد بزنیم، «شما اشتباه می‌کنید». بعدش هم با طناب دار پیوندمان آسمانی می‌شود و چه کسی می‌آید بالای سر قبرمان اشک بریزد؟ شاید قرن‌ها بعد ناممان در کتابی آمد و درج شد این فلان قهرمان یا فیلسوف در فلان دوره بود و خب به چه کارمان می‌آید؟ هیچ‌کس امروزه دوست ندارد نقش قهرمانان را بازی کند. هرکس زندگی آرام و بی دغدغه‌ای می‌خواهد و برای همین می‌تواند علی‌رغم افکار درست و منطقی‌ای که دارد، نقش غیرمنطقی‌ترین انسان را بازی کند تا شب‌ها زیر آسمان هفت‌رنگ، با آرامش پلک‌هایش را بخواباند. فوقش چند شب هم با وجدان تکه و پاره شده، مشاجره می‌کند و در نهایت چیزی جز لاشه‌ی فراموش شده وجدان، نمی‌ماند. موریانه‌ها ته مانده وجدان را هم می‌خورند. حتی آن شخص ممکن است آنقدر در طول روز نقش بازی کند که دیگر افکار درست خود را هم رها کند و قبول کند که آری... شاید خوردن حق دیگران خوب باشد. نیاز نیست به فقیر کمک کرد همه آنها نقش بازی می‌کنند و پولدارتر از ما هستند... و حرف‌هایی از این قبیل. باید قهرمان مُرد یا بی شرف زندگی کرد؟
ماتیاس: پایپر، به نظرت کاری که این سازمان می‌کنه خوبه یا بد؟
پایپر مکثی می‌کند و با لحنی سرشار از شک و تردید، می‌گوید:
پایپر: نمی‌دونم دقیق اینجا چی کار می‌کنن. اما خب اینکه ما رو بدزدن و وارد دستگاه‌هاشون بکنن و با ترس و تهدید مجبور بشیم براشون کار کنیم، درست نیست.
لئو: همه کارکنای اینجا، میگن این سازمان داره با تکنولوژی و علم نوینش به افراد افسرده و ناامید، کمک می‌کنه. این کارکن‌ها هم یک روزی مثل ما دزدیده شده بودن.
لحن تندم را در عقاید مضحک لئو، سر ریز کردم.
- واسم مهم نیست اینا فرشتن یا شیطون یا به کی خدمت می‌کنن. لئو اینا زندگی ما رو دزدیدن و تو چرا طرفدارشونی؟
سوالم مثل بمبی در صورتش ترکید. چشمان ریزم را برایش تیز کردم. اکنون توجه ماتیاس و پایپر هم به این مسئله جلب شده بود. او همیشه پشت سازمان می‌ایستاد و ما را قانع می‌کرد که دست و پای سازمان باشیم و به هر سو گفته می‌شود، برویم و البته این حرکات و سخنان را به گونه‌ای پوشش می‌داد که گویی نگران ما است و نمی‌خواهد آسیبی ببینیم اما ماجرا فراتر از این‌ها بود. لئو، کیست؟ پسری با موهای سیاه فرفری و پوستی سفید و چشمان باریک سبز رنگ. چه چهره معصوم و زیبایی داشت.
لئو: همه کسایی که اینجا هستن، اشخاص بدون زندگین. مدلین تو چه زندگی‌ای داشتی؟ هیچ انسان خوش‌بختی توی این جمع نیست. همتون برای خدمت به افرادی مثل خودتون جمع شدین.
روی کلمات قبلیم پافشاری می‌کنم تا مانع این شوم که باز با حیله‌گری کارت‌ها را سمت خود بکشاند. تحکم کلماتم را بیشتر می‌کنم.
- اون‌ها ما رو دزدیدن! من که نخواستم به کسی خدمت کنم یا از زندگی داغونم شکایت نکردم. اونا می‌تونن به زور بهم کمک کنن و از زندگی داغونم خلاصم کنن؟ کدوم روان‌پزشک می‌تونه به زور یقم رو بکشه سمت مطبش؟
ماتیاس: اگر این کارها بد نیست، پس چیه لئو؟
داشت در بازی‌ای که خودش ترتیب داده بود، شکست می‌خورد. نگاهش را در چشمانم قفل کرده بود و می‌توانستم خطوطی از حرص و خشم را بخوانم. و اینطور می‌شود که لئو مقابل ما باید اعتراف‌های بزرگی بکند و اینجا همه چیز در تغییر است. هورام هنوز تا کمر خم بود و داشت ما را تماشا می‌کرد. نمی‌توانست از آن فاصله، صدایمان را بشنود اما سماجتش برای تماشای حرکاتمان ستودنی بود. از ما جز سایه تیره روشن، چه چیزی می‌توانست ببیند؟
دوباره لئو را در تله نگاهم، گیر انداختم. هیچ حرکتی که نشان بدهد، کم آورده ، بروز نمی‌داد. یقه‌اش را نمی‌کشید یا عرقش را پاک نمی‌کرد. نگاه نمی‌دزدید و او همچنان مصمم و سخت مقابلمان، نشسته بود.
- اگر یکی انقدر دیوونه باشه که به مردم صدمه بزنه، به زور می‌برنش پیش روان‌پزشک
پایپر اخم کرد.
پایپر: ما دیوونه‌ایم؟
لئو شانه‌هایش را بالا انداخت و تیر خلاصی را زد.
لئو: شب‌ها از خواب بلند میشی و سرت رو می‌کوبی به دیوار و داد می‌زنی. وقتی گربت رو کشتی می‌خندیدی و من خنده دیوونه‌وارت رو می‌دیدم پایپر.
سمت ماتیاس چرخید.
لئو: چرا گاهی احساس می‌کنی زیر پات خالیه و داری سقوط می‌کنی و میگی باید یکی رو پرت کنم تا نیفتم؟ یا تو مدلین، چرا...
صدایم را بالا می‌برم.
- خفه شو لئو. همه اینا باز باعث نمیشه «دزدی» خوب تلقی بشه.
ماتیاس مانند جوجه تیغی‌ای بود که تیغ‌هایش در دهانش فرو می‌رود و او بیشتر مچاله می‌شود. پایپر غم را می‌بارید و اینجا تنها لئو بود که توانست از زیر نگاه‌های بُرنده ما، به راحتی عبور کند. احساس می‌کردم نتوانسته‌ام به مغز تشنه‌ام، اطلاعات کافی‌ای بدهم و او سرم را گاز می‌گرفت. از دور، خاروس که دستیار هورام بود، سمتمان آمد و گفت:
- رئیس می‌خواد امشب توی اتاق اون شام داده بشه. بیاین واسه شام.
از روی چمن بلند شدم و پشت لباسم را تکان دادم. باد آرام گرفته بود اما ابرهای سیاه همچنان بالای سرمان، پر بودند از زوزه‌های نکشیده. رعد و برقشان نزدیک بود. کلیپس را از میان دست و پای موهای وحشیم، بیرون کشیدم و دوباره تمام موها را مثل توپی کرده و کلیپس را رویشان زدم. با وجود اینکه موهایم تا گردن بود، اما باز ، جمعشان می‌کردم. پشت سر خاروس، وارد آسانسور شدیم و قشنگ توانستم سه انسان خورد شده و یک لئوی مرموز را ببینم که صدای خرچ خروچ استخووان‌هایمان از میان دندان‌هایش بلند شده بود. او با دهان بسته هم، ترسناک بود.
خاروس: پشت سرم بیاین. به نفعتونه پیش رئیس حرف خاصی نزنین چون اون عادت داره راحت از تفنگش استفاده کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- این نشانه ضعفه

***

لیندا

احساس می‌کردم هرچه بیشتر میان این افراد بمانم، بیشتر شبیهشان می‌شوم. گویا لباسی که در تن کرده بودم، داشت مرا می‌بلعید و از لیندای ع×و×ض×ی و خودخواه و بی احساس و البته همیشه شاد، تبدیل شده بودم به کسی که احساس ناراحتی، به قلبش سیخونک می‌زد. چرا باید به خاطر این افراد که زندگیشان را باخته‌اند، غمگین شوم؟ مقصر همه چیز خودشان بودند و اکنون به جای سر و سامان دادن اوضاع، می‌خواستند در دنیای خیالی زندگی کنند. از تنهایی نفرت داشتم اما نمی‌دانستم پیش کدام یک از آنها بنشینم که کمی عادی باشد و دو کلمه مثل انسان‌های عاقل رد و بدل کنیم.
درون اتاق، روی تخت ، نشسته بودم و به شیشه‌ای که اتاق و سالن را جدا کرده بود، نگاه می‌کردم. در سالن تعدادی قدم می‌زدند و برخی روی صندلی نشسته و برخی مقابل تابلوها ایستاده بودند. شاید عادی به نظر برسد اما عادی نبود. آنها درواقع هیچ‌کاری نمی‌کردند. نمی‌توانستم انسانی را که مطلقاً هیچ کاری نکند، درک کنم. نه آن پسری که سرش را به دیوار تکیه داده و راکد مانده بود ، نه زنی که روی صندلی نشسته و به دمپایی سفیدش ، نگاه می‌کرد و نه کسانی که روی تخت دراز کشیده بودند و تمام مدت فقط سقف را تماشا می‌کردند. یعنی به جای زندگی درحال حاضر، در دنیای ذهنشان به سر می‌بردند و به این فکر می‌کردند که «چه شد که به اینجا رسیدم؟» حتی وقتی رفتم پیش آن پسر سیاه‌پوست، سیروس، در جواب همه حرف‌هایم، فقط نگاهم کرد و دوباره به زمین خیره شد. مثل ماستی روی زمین فرو رفتم و کشان کشان به اتاقم برگشتم.
باید کاری می‌کردم. شاید بهتر بود بروم و گوش هاله و دینا را بکشم و فریاد بزنم که« مرا می‌شناسید؟ دوست چندین ساله‌تان را... می‌شناسید؟» و اگر گفتند نه، شاید سیلی بر صورتشان بخوابانم و آنها بیدار شوند و اگر این اتفاق هم نیفتاد، ممکن است من به خواب بروم. انگار این سستی و رخوت و هیچ کاری نکردن، ویروسی است که کم کم به من سرایت می‌کند. علاقه‌ای به بلند شدن از تخت ندارم اما باید بلند شوم.
پاهای سنگینم نه تنها مرا، بلکه هزار تن از افکارم را هم با خود می‌کشاند. مقابل در اتاقشان ایستادم و آهسته به در کوبیدم. آنها هم بیماری «هیچ کاری نکن» را گرفته بودند. اجازه‌شان مهم نبود. در را باز کردم و وارد اتاق شدم. هاله به دینا نگاه می‌کرد و دینا به من. چیزی در چهره‌شان نبود. خاموش بودند، انگار خانه متروکی هستند که حتی زمین هم فراموششان کرده.
- من رو یادتونه؟
دینا مبهم نگاهم کرد. انگار نمی‌توانست درست حسابی چهره‌ام را ببیند. هاله خمیازه‌ای کشید و سوالم را به جوی انداخت. دیگر داشتند شورش را در می‌آوردند. این همه بی بخاری و بی توجهی را نمی‌توانستم باور کنم.
- با شماهام. یعنی چی؟ این حرکات چیه؟
هاله به پای دینا کوبید و دینا زبان باز کرد.
دینا: تو مدلین رو فروختی. چطور فراموشت کنیم؟ولی ما قسم خوردیم دیگه بهت اهمیتی ندیم.
پوزخندی زدم و دست به سینه ایستادم.
لیندا: حالا که خودتون بدبخت شدین. ببین کجا پیداتون کردم!
هاله: تو خودتم که اینجایی
صدایم را پایین‌تر آوردم و با لبخند مغروری ، گفتم:
لیندا: آثاری از افسردگی توی من می‌بینی؟ من اومدم اینجا از کارای اینا سر در بیارم و بفهمم اون دستگاه چیه. بعدش میرم
هاله قهقهه‌ای سر داد و گفت:
- بعدش میمیری
اندکی ترس در درونم بابت شرطی که قرارداد ارائه داده بود، وجود داشت اما به خود باور داشتم. می‌دانستم آدم بزرگی هستم و آنها به همین راحتی نمی‌توانند مرا حذف کنند.
- اینارو لو میدم.
هاله برایم دست زد و این کارهای غیرعادیش، توجه همه را سمتمان جلب کرده بود.
- منم تو رو لو میدم.
رنگ از رخسارم پرید. او نمی‌توانست چنین کاری بکند. جریان ع×ر×ق سردی را در تنم احساس کردم و پاهایم به لرز افتاد و من با وحشت یکی می‌شدم. آب دهانم را قورت دادم و قبل از اینکه چیزی بگویم، سخن آخرش، لالم کرد.
هاله: همونطور که تو مدلین رو لو دادی!

دوشنبه 2 مرداد
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #24
پارت 22



***

مدلین

با ورودمان به اتاق، اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، لیلین بود! موهای شکلاتی‌اش را از بالای سر چنان محکم بسته بود که چشمان آبیش، کشیده‌تر به نظر می‌رسید. صورتش مثل مجسمه‌ای سفید و سرد بود. هردو دست کوچکش را روی میز گذاشته و بی هیچ سخنی تماشایمان می‌کرد. برخلاف آرامش عجیب چهره او، من سرشار بودم از سوال و احساسات هیجانی که مثل موجی، صخره‌های افکارم را متلاشی می‌کردند. قدم‌های تندم را برداشتم و سمت میز غذاخوری سطنتی و بزرگی که انواع غذاها رویش، چشمک می‌زدند، حرکت کردم. هورام، در راس میز نشسته بود و با کت و شلوار سرمه‌ای و ریش شانه زده نقره‌ایش، باز هم حال به هم زن بود. نگاهم را از روغن موهای درخشانش گرفتم و به چشمان مشتاقش دوختم. مشتاق چه بود؟ لبخندی زد و اشاره کرد تا بنشینم. پشت سر من، پایپر و ماتیاس نشستند و در آخر، لئو، کنار هورام، نشست. صندلی چرم و طلایی رنگ را کشیدم و مقابل لیلین، نشستم. به غذاهایی که روی میز بودند، خیره شدم. مهمانی بسیار خوبی بود! صدف، کسوله، کیش لورن. سه تکه از کیش لورن را در ظرف طلایی مقابلم ریختم و مثل بقیه، تنها مشغول خوردن شدم. جوری فضا سنگین بود که گلویم برای سرازیر شدن غذاها، بیش از حد کویری شده بود. زیر چشمی، به لیلین که غذا را بدون جویدن قورت می‌داد، خیره بودم. اکنون این دختر هم به لیست مرموزها اضافه می‌شد. اویی که درون دستگاه بود و موفق به کشتن شخص ذهنش نشده، چطور اکنون در اتاق هورام بود؟ اگر او را از دستگاه بیرون کشیده‌اند، پس تکلیف ژینوس که آنجا مانده بود، چه می‌شد؟
یک جورهایی احساس می‌کنم بعضی از افراد که در بین ما هستند، درواقع نفوذی‌ای از این سازمان بوده، و نقش جاسوس را بازی می‌کردند. درواقع عضوی از ما نبودند و برای همین دستانی غیبی، حمایتشان می‌کرد.
لیلین سرش را بالا آورد و چشمان تیزم را در مشت گرفت و لبخندی زد. این لبخند چه معنایی داشت؟ غذا را بی رحمانه در دهانم می‌جویدم و شبیه انسان‌های اولیه‌ای شده بودم که گوشت گراز را خام خام به دندان می‌کشیدند.
هورام با دستمالی که بر گردن داشت، دور دهانش را که هیچ غذایی به آن برخورد نکرده بود، پاک کرد و دستمال را روی بشقاب خالی ، گذاشت. انگشتانش را به هم پیچاند و با لبخند متینی، گفت:
- امیدوارم از شام راضی بوده باشین.
غذایم را رها کردم و سر اصل مطلب رفتم.
- لیلین چطور از اینجا سر در آورده؟
لیلین چنگالش را روی ظرف پرتاب کرد و به تندی، گفت:
- می‌خواستی تا آخر عمرم اون تو بمونم نه؟
نگاهم را از بالا به پایینش، کشیدم و ابروانم را بالا بردم. گوشه‌ای از لبم را کج کردم و گفتم:
- چرا داغ میشی؟
- خواهرم رو کشتم. وقتی داشتیم از قطار میومدیم پایین، دیدم جایی رو ندارم برم و اصلاً نمی‌دونم کجام. اصلاً نمی‌دونم چرا باید سوار قطار می‌شدم. یهو آبجیم بهم گفت، راه بیفت بریم. من ازش پرسیدم ما کجاییم؟ ولی اون نمی‌تونست جواب بده؛ چون اون اصلاً وجود نداشت، بلکه ذهن من بود.
مدتی سکوت کرد و دوباره ادامه داد.
- وقتی من ندونم کجا هستیم، صددرصد ذهنم هم قرار نیست بدونه و اونجا فهمیدم خواهرم الکیه و قراره بکشمش. تازه یادم افتاد همه چیز.
هورام درحالی‌که لیوانش را پر می‌کرد، گفت:
-وقتی وارد جهان ذهن بشین، باید خیلی تیز باشین. اون هیچ‌وقت خودش رو لو نمیده. همونطور که وقتی خواب هستین، شما نمی‌دونین دارین خواب می‌بینین. هرچقدر هم که غیرواقعی باشه، بازم نمی‌فهمین و با تمام وجود احساسش می‌کنین. می‌ترسین، خوشحال میشین و همه این احساسات ، به خاطر جدی گرفتن خوابه.
ماتیاس، سریع بحث را به جایی کشاند، که دلخواه من بود. محکم و کوبنده، جوری کلمات را تلفظ می‌کرد که احساس می‌کردم جملات همچون نظامیانی، از دهانش بیرون می‌زنند و روی میز غذاخوری، رژه می‌روند و تمام اسلحه‌ها، در وسط مغز هورام نشانه‌گیری شده‌اند. اوست که باید جواب پس بدهد و پشت ریش‌های نقره‌ای، قایم نشود.
- اگر لیلین فهمید اون یک رویاس و شک کرد، پس افرادی که افسرده هستن و میان تو دنیای غیرواقعی ذهن زندگی کنن هم، ممکنه بفهمن. شما اگر یک زمانی رو برای موندن اونا توی دستگاه تعیین بکنید، پس حتی اگر بفهمن همه چیز الکیه، بازم نمی‌تونن از دستگاه بیرون بیان.
با شتاب، جملاتش را ادامه دادم.
- و اونا ، درحالی‌که می‌دونن توی دنیای غیرواقعی هستن، باید با زجر زندگی کنن. مثل گیر افتادن توی یک خواب و تو هی می‌خوای بیدار بشی اما نمی‌تونی.
هورام پس از نوشیدن، لیوان را به آرامی روی میز گذاشت و به صندلی تکیه داد.
- هرگز نمی‌فهمن. وقتی میان اینجا، روی یک کاغذ، زندگی‌ای که دوست دارن داشته باشن رو، می‌نویسن. ما این نوشته رو وارد برنامه دستگاه می‌کنیم و اون‌هارو بیهوش می‌کنیم. ناخودآگاهشون چون عاشق این زندگیه ، بقیه چیزهارو به درستی خودش می‌سازه. این آدما تو تخیل بارها بهش فکر کردن و درواقع یک جهان درونی برای خودشون ساختن.
از روی صندلی بلند شد و درحالی‌که سمت پنجره جهان‌نمایش، می‌رفت، ادامه داد.
- هر آدم افسرده‌ای، یک جهان درخشان و فوق‌العاده درون خودش داره. آدمای موفق وقت نمی‌کنن همش بشینن خیال‌پردازی کنن، اونا بیشتر پایه اجراء هستن.
هورام سمت ماتیاس چرخید، و جوری جوابش را داد که انگار بخواهد پیروزیش را روی صورت او بکوبد.
- اگر شماها می‌فهمین اون دنیا واقعی نیست، یعنی ما برنامه‌ای به دستگاه ندادیم تا کار شما راحت‌تر باشه. اگر قبلش از لیلین درباره شهر و منطقه‌ای که دوست داشت، می‌پرسیدیم... خب اون قرار نبود بعد پیاده شدن از قطار گیج بشه.
پاسخش تاحدودی قانع کننده بود. آنها جوری به اطلاعات مغز ما نفوذ می‌کردند، که بتوانند یک جهان برایمان بسازند و ما حتی تا سال‌ها در آن جهان می‌توانستیم زندگی کنیم. کاری شبیه به کار خدا می‌کردند، نه؟ با این تفاوت که جهان ما، منعکس بود روی ما و همه چیز در یک مدار، دور خواسته‌های ما می‌چرخید. زندگی‌ای ایده‌آل و بدون مانع. اما اگر در مسیری باشم که با هیچ چالشی رو به رو نشوم، همه چیز کسل کننده نمی‌شود؟ یا نه، این چیزی است که ما انسان‌ها برای آسان کردن زندگی به خورد مغزمان می‌دهیم. ما همگی معتقدیم، سیاهی باید باشد تا سفیدی ارزش واقعی خود را نشان بدهد. درد باید باشد تا ما قدر خوشی را بدانیم. اما که چی؟ صرفاً می‌خواهیم سیاهی و درد را برای خودمان قابل تحمل بکنیم. اگر مانعی در راه نباشد، من با لذت تمام قدم می‌زنم و از همه چیز لذت می‌برم. کارهایی که دوست دارم را انجام می‌دهم، بدون آنکه مجبور باشم ساعات طولانی برای زندگی بدوم و ساعات اندکی را، در خلوتم، کاری که می‌خواهم را انجام بدهم. این دستگاه یک چیز معرکه بود. اگر آن را واقعی بدانیم و خوشی را با تمام وجود لمس کنیم، بعد هم در همان دستگاه، سنمان بالا برود و بمیریم، چه اهمیتی دارد جهان واقعی را بسازیم یا نه؟ اما اگر همه چیز به همین خوبی است و آنها در حق افراد افسرده چنین لطفی می‌کنند، چرا ما دو سازمان داریم؟ سازمان آزمایشگاهی با دستگاه‌هایش و سازمان لاپوشان با تفنگ‌هایش؟ ماجرای جنازه در خیابان فرسوده‌ای که دیدم، چه بود؟
- پس قضیه قتل چیه؟ چرا باید کسی رو بکشیم؟ چرا تمرین بی رحم بودن بهمون میدین؟
هورام که مشغول صحبت با لئو، درباره فواید این دستگاه بود، ناگهان متوقف شد و مدت کوتاهی، نگاهش میان دو چشمم، در گردش بود. در دهانش چیزی را می‌جوید و گویا نمی‌خواست درباره این موضوع سخن بگوید. مردد و بی حوصله... بی قرار. پاهایش را مدام تکان می‌داد و با چنگال در دستش، بازی می‌کرد. قبل از اینکه او بخواهد چیزی بگوید، در باز شد و رئیس سازمان آزمایشگاهی که هنوز موفق به فهمیدن نامش نشده بودم، در اتاق، ظاهر شد. سلامی گرم به روی همه پاشید اما ما اکنون بیشتر شبیه سگ‌های تشنه مچ‌گیر بودیم. سگ‌هایی با چشمان تیله‌ای، در تاریکی فساد آنها، و به دنبال بهانه‌ای برای پارس کردن.
نمی‌خواستم با آمدن او، سوالم فراموش شود. برای همین دوباره تکرار کردم. اما به جای پرسش از هورام، سمت او برگشتم.
- مدلین، افراد مراجعه کننده دو دسته هستن. یک، کسایی که می‌خوان برن توی دستگاه، دو هم کسایی که می‌خوان بمیرن. اما جرئت خودکشی رو ندارن و ما این کار رو براشون می‌کنیم.
از روی صندلی بلند شدم و با صدای بلندی که خشم در آن بال بال می‌زد، پرسیدم:
-کسی بخواد بمیره باید بکشیش؟
- زندگی خودشه. به زور نمی‌گیم بیا زندگی کن.
- بهتون پول میده میگه من رو بکشین؟ چی به دست میارین؟ از این دستگاه و از این قتل، چی به شما می‌رسه؟
- هیچی! فقط لطف به مردم. هم لطف به اشخاص مراجعه کننده، هم لطف به همه مردم.
- همه؟
- آدمای افسرده، همه رو مثل خودشون می‌کنن. ما داریم تعداد افراد افسرده بدبخت که هیچ سودی واسه جامعه ندارن رو، کم می‌کنیم. داریم جامعه رو ، رو به شادابی و سلامتی می‌بریم.
پوزخندی زدم و دست به سینه، مقابلش ایستادم.
- این کافیه؟ این انگیزه کافیه واسه این همه وقت گذاشتن و هزینه کردن؟
- بله. وظیفه من خدمت به خلقه! برای همین به دنیا اومدم و از وقتی فهمیدم کی هستم، همیشه یک صدایی تو ذهنم می‌گفت باید کمک بزرگی به بشریت بکنم. افسردگی رو از ریشه می‌کنم.
- افسردگی دلیلی داره. اگر دلیلش درمان بشه، خودش هم میشه
خنده‌اش را روی صورتم کوبید و با حالت مسخره‌ای، گفت:
- اوه بس کن مدلین. بعضی‌ها انقدر بیکارن که افسرده میشن. توانایی پیدا کردن دوست، نداره. زشته، کسی تحولیش نمی‌گیره، ضعیفه، بدبخته، توسری خوره، کسی رو از دست داده، حادثه وحشتناکی واسش رخ داده. این افراد به هیچ دردی نمی‌خورن و نباید باشن.
باید می‌گفتم، می‌توانید کاری کنید این اشخاص قدرت و اعتماد به نفس خود را به دست بیاورند نه اینکه از رده، بیرونشان کنید. اما او نفرت عظیمی داشت که من هرچه می‌گفتم، تمسخرش را رویم بالا می‌آورد و نمی‌خواست چیزی را قبول کند. چیزهای بزرگی وجود داشت که نمی‌توانستم قبول کنم. هرچند خودشان را بسیار خوب جلوه می‌دادند اما انگیزه‌ای که برای قدم‌های درستشان داشتند، انگیزه‌ای شیطانی بود. پشت هر حرکت خوبشان، صرفاً برای کمک به بشریت، صدای قهقهه دیوانه‌کننده‌ای را می‌شنیدم. نمی‌توانستم باور کنم که کسی بیاید بگوید مرا بُکُش، و آنها با کمال میل این لطف را بکنند. دروغی در کار بود اما این دروغ، زیر کدام یک از حقیقت‌هایشان پنهان شده؟
هورام: دیگه بهتره برین. فردا تمرین بزرگی دارین. تمرین چهارم!
همه بلند شدند و مغموم، سمت در رفتند. اما پاهای من روی فاضلاب لب‌های آنها، فرو رفته بود. دست مشت شده‌ام را باز کردم و سمت در حرکت کردم که صدایی، مرا متوقف کرد.
- مدلین! خودت هم یک روزی می‌گفتی، برای رسیدنم به قدرت و نشون دادنش به کل دنیا، باید آدمای ضعیف و ترسو، کنار برن.
قبل از اینکه خارج شوم، سخنی را که تمام مدت به آن معتقد بودم، بیان کردم.
- قدرت برای نجات افراد ضعیفه.

4مرداد چهارشنبه
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #25
پارت 23

***

آرژین

صدای موسیقی sauvageonne در فضای خانه پخش بود و پرده‌های نقره‌ای همراه با آهنگ، در رقص بودند. بوی چمن خیس که از تراس می‌آمد، با بوی کیک کنله، که سولینا در آشپزخانه مشغول پختن‌اش بود، ترکیب شده و دوباره نوشیدن واقعی زندگی را، احساس می‌کردم. اینجا زندگی با لذت به کشیدگی می‌رسید. از روی مبل شکلاتی، بلند شدم و وارد آشپزخانه شدم. سولینا صدای نازکش را با صدای آهنگ بی کلام، همراه کرده بود و درحالی که نرم،تنش را تکان می‌داد، کیک را می‌برید. از پشت، دستانم را دور کمر باریکش، حلقه کردم و صورتم را لایه موهای بور ابریشمی‌اش، فرو بردم. می‌دانستم از اینکه بی خبر وارد آشپزخانه شوم، نفرت داشت. اما احساس می‌کردم، نیاز دارم میان نوازش‌هایش، جان بدهم. سولینا را سمت خود چرخاندم و پیشانیم را روی پیشانیش، گذاشتم. دستانم آهسته در کمرش حرکت می‌کرد . زمزمه‌وار گفتم:
- می‌دونستی من طعم وانیلی تو رو به طعم وانیلی کنله ترجیح میدم؟
ریز خندید و انگشتانش را ، روی لب‌هایم گذاشت.
- نخیر! من زحمت کشیدم باید کیکم رو بخوری.
صدای خنده‌ام، دیوار ظریف انگشتانش را درهم می‌شکند. کیک را برمی‌دارم و به پذیرایی می‌روم. ظرف را روی سرم می‌گذارم و همراه با آهنگ می‌رقصم تا بتوانم دوباره لبخندهای ناب سولینا را شکار کنم.
- دیوونه! نکن. میفتن کیک‌ها.
- بیا برقصیم.
ظرف را روی میز می‌گذارم و دست سولینا را می‌کشم. درحالی‌که خانه را دور می‌زنیم و او در دستان من، مانند خمیری به مجسمه بالرین‌ها تبدیل می‌شود، وارد تراس می‌شویم. هوا خنک است و باد ضعیفی می‌وزد. آپارتمان‌های اطرافمان با نوری که در خود دارند، نقش ستارگان آسمان شب را بازی می‌کنند. با یک دست، دست سولینا را می‌گیرم و دست دیگرم را پشت کمرش می‌گذارم.
- من عاشق رقصم آرژین
لحظه‌ای لرزیدم اما احساس نمی‌کنم سولینا متوجهش شده باشد. سر او هنوز روی سینه‌ام بود و همراه با آهنگ، آهسته تکان می‌خوردیم. در آن لحظه، احساس می‌کردم واقعاً وجود ندارم. چیزی جدا از زمان و مکان هستم. سولینا برایم کیک درست کرد، کاری که هرگز دوست نداشت انجام بدهد و همیشه مخالف آشپزی بود. به ورودم در آشپزخانه، گلایه نکرد. حتی به کُتی که روی دسته مبل انداخته بودم هم، هیچ اشاره‌ای نکرد. و اکنون ما زیر نور کم جان ماه، در تراس طبقه سیزده، ملایم می‌رقصیدیم و او گفت عاشق رقص است! سولینا نه تنها رقص را کاری احمقانه می‌دانست ، بلکه حتی رقصیدن بلد نبود. حال، چطور چنین موزون در دستانم تکان می‌خورد و نگاه عاشقش را برای جویدن قلبم، روانه کرده بود؟ این همه تغییر، با چند روز نبودنم اتفاق افتاد؟ شاید می‌خواهد همسر بهتری برایم باشد. شاید می‌ترسد رهایش کنم و سراغ زن دیگری بروم و برای همین تمام کارهایی که دوستشان دارم را، انجام می‌دهد. آه سولینای من!
موهایش را می‌بوسم و در هوا می‌چرخانمش. دامن سفید و بلندش، در هوا می‌چرخد و او چه شباهت عظیمی به فرشته‌ها دارد. روی زمین می‌گذارمش و چشمان عسلی و خمارش را، سیر نگاه می‌کنم.
- بریم کیک بخوریم سولینام.
- بعدش فیلم طعم شگفتی‌هارو ببینیم.
- خوشت میاد ازش؟
- عاشقشم.
سولینا زودتر از من روی مبل می‌نشیند و ظرف کیک را روی پایش می‌گذارد. او از آن فیلم متنفر بود و آخرین بار به خاطر من مجبور شد بنشیند و تماشا کند و در آخر گفت «سلیقه فیلم گندی داری». از آن به بعد بود که تمام فیلم‌ها را خودش انتخاب می‌کرد. دوست ندارم هرچیزی که دوست دارم را انجام بدهد تا من ترکش نکنم. گویا چیزهایی که درباره سازمان گفته بودم را باور نکرده و هنوز فکر می‌کرد به خاطر اینکه دیگر عاشقش نبودم، رهایش کرده‌ام. آهی می‌کشم و کنارش روی مبل می‌نشینم. تمام چراغ‌های خانه را خاموش می‌کنیم و صفحه تلوزیون در تاریکی چشمانمان ، می‌درخشد. سولینا، سرش را روی پایم گذاشته و دراز می‌کشد. دستم را لایه موهایش فرو می‌کنم و بی آنکه بدانم تلوزیون چه می‌گوید، در افکارم ، دست و پا می‌زنم.
- سولینا، ازت انتظار ندارم واسم عوض شی.
درحالی‌که کاملاً محو تماشا شده یا حداقل این چنین تظاهر می‌کند، می‌گوید:
- می‌دونم.
- پس چرا اینطوری رفتار می‌کنی عزیزم؟ باور نکردی دزدیده شده بودم؟
صورتش را از تلوزیون می‌گیرد و صاف دراز می‌کشد تا مرا ببیند. سرم را پایین می‌آورم و چانه‌ام را به گونه‌اش می‌چسبانم.
- من دارم مثل خودم رفتار می‌کنم آرژین.
- تو این فیلم رو دوست نداشتی عزیزم.
از روی پایم بلند می‌شود و دستانم را محکم می‌گیرد. جوری خیره می‌شود و لب‌هایش را سفت به یکدیگر می‌چسباند، که انگار توهین کرده‌ام و باید از تمام داشته‌هایش، در برابرم، دفاع کند.
- آرژین من دوست دارم.
- اما قرار نیست چون دوستم داری، عوض شی
- عوض نشدم. از اولم همینطور بودم. تو من رو نمی‌شناختی.
دستم را دور شانه‌اش حلقه می‌کنم و نزدیک‌تر می‌آورمش.
- من در هرصورت و در هرحالت، دوست دارم. حتی اگر علایق ما متفاوت باشه سولینا.
نمی‌دانستم دیگر چطور باید قانعش کنم. نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم تنها به فیلمی که درحال فریاد بود، نگاه کنم.

***

ایتن

روی صندلی پارک، که بوی رنگ روغن می‌داد، دراز کشیده بودم و طلوع نمناک خورشید را ، کم جون و بی حالت، تماشا می‌کردم. انگار تمام نوری که قرار بود از زندگی سهم من شود، سو سوی شمع کوچک گوشه اتاق بود و هر لحظه با ترسی که سیگارش را در چشمانم دود می‌کرد، من نگران خاموش شدن شمعم بودم. حال که نه دوستی داشتم، نه خانه‌ای و نه خانواده‌ای، نمی‌دانستم باید از کجای کار شروع کنم. انگار ناگهان وسط بیابانی بیدار شده‌ام که نمی‌دانم شهر کدام سمتی است و این تپه‌های تلماسه، کجا تمام می‌شوند؟ چه فرقی می‌کند وسط بیابان بیدار شوی یا وسط اقیانوس هم‌رنگ آسمان، وقتی نمی‌دانی مقصد کجاست؟ وقتی کفش‌هایت دیگر به پایت اعتماد ندارد و فرمان در دستانت، سر می‌خورد!
ایتن بودن، از همان ابتدا هم هیچ شکوهی نداشت . فقط من در تردمیل، خیال جلو رفتن داشتم و اکنون این شهر، مرا که مهره مرده شطرنجش حساب کرد، فهمیدم خیالم سراب بود. احساس می‌کنم به هیچ دردی نمی‌خورم و یک هیچ کاره به حساب می‌آیم. از آنهایی هستم که در خیابان و کوچه و یا هرجایی، هیچ‌کس قرار نبود صدایم بزند و بگوید«آهای آقا یک لحظه». من گاهی از سرهایی که در صندوقچه زندگیم جمع شده بودند، نفرت پیدا می‌کردم و می‌خواستم بگویم همه رهایم کنید! از زندگیم گورتان را گم کنید. و آنها هم گاهی رهایم می‌کردند و کاری به کار این نداشتند که صبح تا شب در اتاقم چه کاری می‌کنم و مشتی به در اتاقم زده نمی‌شد. احساس رهایی و خوبی داشتم اما رهایی مطلق با آن رهایی، زمین تا آسمان تفاوت داشت. مثل این بود که جهان تبدیل به دهانی بزرگ شود و تک تک ما را فوت کند و کسی نباشد که دستم را بگیرد و مانع از بر باد رفتنم شود! بر باد می‌رفتم و در هوا رها و سرگردان بودم. دست و پایم از من جدا می‌شد و اجزایی پراکنده در هزارتوی زندگی ، می‌شدم. کسی نمی‌دانست ایتن وجود دارد یا ایتن کیست و برای هیچ‌کس مهم نبود هر شب در پارک روی صندلی بخوابم یا از گرسنگی، صدای شکمم را بخورم و دیگر هیچ چیز من، برای هیچ انسانی، مهم نبود. انگار شناسنامه‌ام را گرفته بودند و نامم از یادم رفته بود. حال اگر من بمیرم، سنگ قبری خواهم داشت؟ این رهایی مطلق، جوری که در ذهن هیچ‌کس جا نداشته باشی، ویران‌کننده‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کردم. دلم می‌خواهد دوباره مشت‌ها به در اتاقم زده شوند و کسی بپرسد «اون تو چی کار می‌کنی؟ نمیای پیش ما؟ چقدر می‌خوای تنها باشی؟ غذا می‌خوری؟»

از روی صندلی بلند شدم و بدنم را کش دادم. تنم، تبدیل به تکه سنگی بزرگ شده بود. شاید بهتر بود دوباره به سازمان برگردم. اما چطور می‌‌فهمیدم کجا هستند؟ چطور پیدایشان می‌کردم؟ هیچ چیز از آنها نمی‌دانستم اما آخرین بار در خیابان سوینیه بود که مرا گرفتند. بهتر بود دوباره به سوینیه بروم و منتظر بمانم. حتی اگر نیامدند هم، کار دیگری برای انجام دادن ندارم.

***

تانیا

درحالی که موهای فندقیم را می‌بستم، وارد آسانسور شدم. چشمان توسیم چنان از اشک پر شده بود که رگه‌های قرمز در سفیدیش، مشخص بود. چندبار به گونه‌ام سیلی زدم و سعی کردم دختر ضعیف و بدبخت در آیینه را، فراموش کنم. چیزی نبود. شاید کاملیا باز مثل همیشه داشت چالش انجام می‌داد و می‌خواست دوست وحشت‌ کرده‌اش را در اینستا، به نمایش بگذارد و با هر لایک که دریافت می‌کرد، بیشتر از قبل بخندد. نفس عمیقی کشیدم. این افکار اندکی مرا آرام کرده بودند. حتما یک چالش بود.
سوار ماشین شدم و چاقویی که در داشبرد بود را، برداشتم. حتی اگر چالش باشد، به این چاقو برای ترساندن کاملیا و نابود کردنش، نیاز داشتم. با چنان سرعتی رانندگی می‌کردم و از میان ماشین‌ها لایی عبور می‌کردم که خیابان، به رعشه افتاده بود. حدود ده دقیقه طول کشید تا مقابل خانه ویلایی کاملیا، باشم. با اینکه هنوز ساعت چهار ظهر بود اما با وجود ابرهای سمج، آسمان نوری مُرده داشت و تاریکی از باریک‌ترین راه‌ها، نفوذ می‌کرد. در ماشین را قفل کردم و با نفسی عمیق، قدم‌های تندم را سمت خانه، چیدم. در این حوالی، فقط سه چهار تا خانه ویلایی وجود داشت و تا چشم کار می‌کرد، چمن و درخت بود. همیشه به کاملیا می‌گفتم کسی که تنها زندگی می‌کند، باید مرکزی‌ترین بخش شهر را انتخاب کند و خود را میان ازدحام جمعیت، بیندازد. اما او گوش نمی‌داد. انگشتم را روی زنگ در گذاشته بودم و رهایش نمی‌کردم. در که باز شد، چشمان ریز شده‌ام را به کاملیا دوختم.
- سلام تانیا. اینجا چی کار می‌کنی؟
- فکر کنم چون پشت تلفن داد کشیدی، نگرانت شدم.
- اوه. داشتم شوخی می‌کردم.
همه چیز عادی به نظر می‌رسید جز یک چیز. موهایش را گوجه‌ای بسته بود و نیم تنه سفید را با شلوارک لی پوشیده و آرایشش کامل بود. البته اندکی از رژ قرمزش به چانه‌اش مالیده شده که شک دارم این طبیعی باشد. او آرایش را با دقت می‌زد. روی آرایش و لاک زدن ، بسیار حساس بود.
- نمیای تو؟
- میام.
- خب...
- برو کنار از جلوی در.
کاملیا را کنار کشیدم و چاقو را از جیب شلوارم در آوردم. پشت سرم در محکم کوبیده شد .

6 مرداد جمعه
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #26
پارت 24



***

مدلین

قبل از اینکه وارد اتاق شویم، یقه لئو را کشیدم و او را نگه داشتم. یکی از پاهایم را به دیوار تکیه دادم و دست به سینه، لئو را رصد کردم. بی تفاوت، دستانش را در جیب‌ش ، فرو کرده بود و نگاهی گزنده به من داشت. حرف خاصی نداشتم به لئو بزنم. اما باید به او نزدیک می‌شدم. من کسی بودم که می‌خواستم خودم را از اسارت نجات دهم و تازگی‌ها فهیده بودم، بزرگ‌ترین اسارت یعنی مغزت توسط شخصی، کنترل شود. همه چیز ما، افکار و باورهایمان بود. همین مدلینی که اینجا ایستاده و به تمامیت لئو مشکوک است را، افکار درون ذهنش ساخته. آنها بودند که به من می‌گفتند لئو چیز زیادی می‌داند و می‌تواند مرا از گردابی که درونش بودم، نجات بدهد. بدون شک، کسانی که می‌توانستند شخصیت مرا بسازند و عقاید و افکار جدیدی جایگزین ذهنم کنند، قدرتمند‌ترین و خطرناک‌ترین انسان‌های روی کره زمین بودند. جسارت کوله پشتی همیشگی من بود اما اگر جایی از مسیر، مانع از حرکتم می‌شد، باید کله شقی را کنار گذاشته و بدون کوله پشتی، می‌دویدم. چون نهایتاً هدف، حرکت است حال به هر نحوی که شده.
- مدلین می‌خوای تا صبح عاشقانه به هم زل بزنیم؟
نگاهم را عاشقانه تلقی کرده بود؟ این می‌‌توانست به نفعم باشد. البته بهترین راه نفوذ به یک انسان، احساسات او بود و چه چیزی قوی‌تر از عشق؟
- می‌خوام بیشتر باهم آشنا بشیم لئو. میای بریم تو محوطه یکم قدم بزنیم؟
ابروانش را بالا انداخت و لبخند ریزی زد. با صدای کشداری، گفت:
- نه ممنون. خوابم میاد.
وارد اتاق شد و من بیشتر شبیه کلاغی با دهان باز بودم که پنیرش را ربوده بودند. شاید دختر جذابی نبودم. یادم نمی‌آید در بریدگی‌های زندگی، جایی برای عاشقی یا دلبری هم، گذاشته باشم. همیشه می‌گفتم باید تنی فولادی و زبانی بُرنده و چشمانی تیز داشته باشم. به هرکسی که در مقابلم می‌ایستاد نیش می‌زدم و بی رحمی، اولین و آخرین انتخابم بود. همین دست فرمان هم برای جاده پر چاله و چوله مقابلم، مناسب بود اما گویا زندگی دوست داشت مسیرهای تازه و روش‌های جدید را ابداع کنم. تن به عشق دادن مسئله بزرگی بود. اما این را یک عشق نمی‌دانستم بلکه سیاستی بزرگ برای رهایی سبز بود. زمانی که وارد اتاق شدم و روی تخت خزیدم و به راست دراز کشیدم تا بتوانم لئوی چشم بسته را ببینم، ذهنم اصلاً به دنبال قانع کردنم نبود که بگوید«کارم درست است». زیرا اصلاً وجدانی نداشتم که بگوید این سیاست کثیف اشتباه است و خود نیز دنبال قانع کردن وجدانم باشم. بحث از کدام وجدان بود زمانی که وجدان هم با عقاید ساخته می‌شد؟ و اکنون عقاید من پشت چراغ خطر، ترمز بریده.
اگر اعتقاد داشته باشم عاشق کردن لئو برای دسترسی به اطلاعات کار خوبی است، وجدان تایید می‌کند. این اشخاص با دستگاهشان، می‌توانستند خاطره‌ای کاذب برایم بسازند. خانواده و رسومات و دین جدید که مثلاً به آنها در زندگی معتقد بودم. گذشته و خاطرات، عقاید را می‌سازد. پس زمانی که می‌توانند یک خاطره جدید برایم بسازند، عقاید و شخصیت جدید هم ساخته می‌شود.
- مدلین.
لئو بالای سرم ایستاده بود و من هنوز به جای خالیش روی تخت خیره بودم.
- بله؟
- بیا بریم بیرون.
- خواب دیدی نظرت عوض شد؟
- پاشو.
بی توجه به من، سمت در حرکت کرد. گویی مطمئن بود بعد اینکه غرورم را با جواب منفی له کرده، پشت سرش می‌روم. درست فکر کرده بود. هدفم مهم‌تر از غرورم بود. اگر عقایدم تغییر کند، شاید دیگر انسان مغروری نباشم. این‌ها همه فدای عقاید می‌شدند و من با دنبال کردن لئو در راهرو، داشتم لباس ضخیمی تن عقایدم می‌کردم تا سردش نشود.
لئو موهای فِرَش را با کش بسته بود و پیراهن نازک سفیدی از روی سویرشت سیاهش، پوشیده بود. دستش را از جیب شلوار لی بیرون کشید و دست مرا گرفت. به حیاط پشتی که تنها یک چراغ کوچک روشنش کرده بود، رسیدیم.
- چرا می‌خوای بهم نزدیک شی مدلین؟ می‌خوای ازم حرف بکشی؟ منم یکی مثل توئم.
اگر می‌گفتم عاشقت شده‌ام و دوست دارم نزدیک باشیم، چقدر احمقانه به نظر می‌رسید؟ باد که موهای سیاهم را روی صورتم سر می‌داد، احساس می‌کردم می‌توانم پشت تمام حماقت‌هایم، مخفی شوم.
- پس چرا رفتارت عادیه؟ بی اهمیت؟ ریلکس؟
- خودتم همینجوری هستی.
صدایم را کمی بالاتر می‌برم.
- نه! من حداقل کنجکاوم. من دنبال راهیم که نذارم با دستگاه تهدیدم کنن و تحت کنترل باشم. تو چی؟ تو همه چیز رو قبول کردی و انگار تو کشتی خوابت برده.
- کشتی همیشه به ساحل می‌رسه.
- شاید اون ساحل یک جزیره دور افتاده باشه که توش قراره بمیری.
شانه‌ام را می‌گیرد و مرا تکان می‌دهد. چنان محکم تکان می‌خورم که مغزم با تمام سوالات خرچنگ قورباغه‌اش، فرو می‌پاشد.
- به خودت بیا. اول که اومدی خیلی با اعتماد به نفس و بی اهمیت بودی.
دستانم را روی دستانش که داشت شانه‌هایم را سوراخ می‌کرد، کوبیدم و آنها را چنان محکم گرفتم که مانند ورق کاغذی، مچاله شوند.
- اون موقع نمی‌دونستم کسی می‌تونه من رو توی خاطرات زندگیم به دام بندازه یا بدتر از اون، خاطره کاذب واسم بسازه.
چشمانش را ریز می‌کند.
- چطور بسازه؟
لبانم را خیس کردم و با حرارت توضیح دادم. صدایم پایین بود و باد نغمه وحشت را در تن شاخ و برگ‌ها، منعکس می‌کرد. تنها به یک چراغ قوه نیاز داشتم تا زیر چانه بگیرم و مرموز ، برایش ماجرا را شرح بدهم.
- وقتی توی دستگاه می‌خوابیم، یک برنامه‌ای به دستگاه میدن. مثلاً فلان روز که توی جشن بودیم. بقیه ماجرا رو ناخودآگاه ما می‌سازه. حالا فرض کن به جای روز جشن، از خودشون یک برنامه بدن و ناخودآگاه، بازم قراره اون رو بسازه. مثل به یاد آوردن یک اتفاق که رخ نداده، حافظه کاذب!
- خب این کجاش بده؟
- من بابام رو کشتم. و براساس اون اتفاق، عقایدم و شخصیتم شکل گرفته. سرد و بی احساس و بی تفاوت شدم. حالا می‌تونن خاطره من رو اینطور به دستگاه بدن که من مامانم و بابام رو کشتم و من توی دستگاه اون خاطره رو زندگی کنم. از دستگاه که بلند بشم، عقایدم این میشه که من یک آدم ع×و×ض×ی و آشغالم که خانوادش رو کشته.
لئو روی صندلی می‌نشیند و دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد. نگاهش به پنجره‌های تاریک ساختمان خیره است اما می‌دانم، او درگیر افکار من شده. همه این‌ها نتیجه گیری‌های ذهن من بود و با دیدن اتفاقات به این برداشت رسیده بودم. درواقع خود این اشخاص هرگز به صورت مستقیم نمی‌گویند که ممکن است خاطرات دروغین باشد. آنها می‌گویند ما لحظاتی که دوست داشتیم را در دستگاه زندگی خواهیم کرد. اما آیا فقط خاطرات قدیمی و دوست داشتنی را دوباره زندگی می‌کنیم یا می‌توانند خاطرات دوست داشتنی آینده ما را بسازند؟ یک جهان دروغین و فرضی؟
- ولی هنوز به اون علم نرسیدن مدلین. می‌تونن با استفاده از اطلاعات و حافظه ذهن افراد، جهانی براشون بسازن. ولی نمی‌تونن خودشون یک حافظه بسازن. این ایده برای اولین بار از زبون تو مطرح شد.
دستم را زیر چانه‌اش می‌گذارم و گردنش را بالا می‌کشم. نگاهش رنگی از بهت به خود گرفته.
- از کجا می‌دونی اینارو؟ خودت رو لو دادی.
رهایش می‌کنم و با قدم‌های تندی ، وارد ساختمان می‌شوم. اکنون به چیز بزرگی دست یافتم. لئو عضوی از ما نیست و او خیلی چیزها درباره سازمان می‌داند. آنها نمی‌توانند عقاید و شخصیتم را تغییر بدهند چون هنوز به علم تغییر خاطرات، دست نیافته‌اند. پس تنها چیزی که باید از آن بترسم، این است که در خاطره تلخم تا ابد زندگی کنم. اگر به گریس می‌گفتم که نامم را به عنوان کسانی که می‌خواهند بروند، بنویسد، چه اتفاقی برایم رخ می‌داد؟ آیا آن اشخاص واقعاً به خانه‌شان برگشته‌اند؟
هورام: این وقت شب اینجا چی کار می‌کنی؟
در پله متوقف می‌شوم و به پشت سر، می‌چرخم. او نباید بداند من خیلی چیزها از سازمانشان فهمیده‌ام.
- داشتم با لئو لاس می‌زدم.
احمقانه‌ترین دیالوگ. اما احمق بودن هم مزه خودش را داشت. زمانی که همه تو را دست کم گرفته‌اند، تنها یک قدم با پیروزی فاصله داری. هورام پوزخندی زد و گفت:
- برو بخواب فردا تمرین دارین.

***

لیندا

ع×ر×ق از سر و رویم می‌بارید و موهایم به یکدیگر چسبیده بودند. دستانم یخ کرده و خیس بود و چنان محکم به یکدیگر قفلشان کرده بودم که جریان خون را احساس نمی‌کردم. پوسته لبم را کندم و خونش را لیس زدم. او بسیار آرام پشت میزش نشسته بود و قهوه می‌نوشید. لیوان را تقریباً روی میز کوبید که در من زلزله‌ای رخ داد. هیچ‌گاه تا به این حد نترسیده بودم حتی زمانی که مدلین را با دستانی خونی دیدم و پدرش را با کمک بقیه بچه‌ها در باغچه خانه‌شان، چال کردم.
دوتا از مامورهایش، پشت در ایستاده و آهنگ ملایمی درحال پخش بود.
- تو به ما دروغ گفتی و برای دزدین اطلاعات اومدی سازمان ما. درسته؟
سکوت تنها طنابی بود که دستم به آن می‌رسید. کلمات، شبیه اسیدهایی بودند که آینده‌ام رو می‌بلعیدند. همین الان، هیچ تصوری از آینده‌ام نداشتم و می‌توانستم قیچی‌ای که بیخ گلوی ساعت‌های عمرم بود را، احساس کنم. اکنون چه بلایی سرم می‌آمد؟ ای کاش پایه کنجکاوی می‌شکست و مرا به اینجا نمی‌کشاند. البته همه چیز زیر سر آن دو عقرب زهردار بود.
- می‌دونستی هیچ کس خطرناک‌تر از خود آدم برای خودش نیست؟
- منظورتون چیه؟
- ذهن تو با افکاری که داره، احساساتی تولید می‌کنه و این احساسات هرچقدر تلخ‌تر باشن، تو همونقدر بیشتر زجر می‌کشی. عامل درونی خیلی دردش بیشتر از عامل بیرونیه. ما تو رو دست خالی رها نمی‌کنیم لیندا. حالا که تا اینجا اومدی و کنجکاو بودی، باید بری یک ماه توی دستگاهمون زندگی کنی.
دستانم را به شکل التماس مقابل صورتم گرفتم و درحالی‌که اشک‌های شورم به دهانم هجوم می‌برد، بریده بریده و با نهایت عجز، گفتم:
- التماس می‌کنم کاریم نداشته باش من فقط کنجکاو بودم وگرنه چیزی رو لو نمی‌دادم. من اشتباه کردم، جبرانش می‌کنم. هرکاری بگی می‌کنم.
دستانش را تکان داد و همان تکان برای تمام شدن نفس‌هایم، کافی بود. از شدت ترس، پاهایم بی حس و لرزان شده بود و نمی‌توانستم روی زمین به حرکت در بیاورمشان. آن دو مرد، از بازویم گرفته بودند و مرا با خود می‌کشیدند. تمام وجودم خواهش و فریاد شده بود و حتی احساس می‌کردم گونه‌هایم می‌لرزد. من سست و بی جان، تکه گوشتی بودم که در دهان دستگاه فرو می‌رفتم تا مرا خام خام ببلعد. اما من یک انسان بودم. وجود داشتم؛ وجود داشتن یعنی احساس کردن همه چیز و واقعی بودن. چطور به راحتی یک موجود واقعی را حذف می‌کردند؟
روی تختی فلزی، دست و پایم را بستند و سرم را روی کلاهی آهنی قرار دادند. دست و پایم را تکان می‌دادم اما جز تولید صدای زنجیر، چیز دیگری دستم را نمی‌گرفت. همه بیرون رفتند و در که کوبیده شد، احساس کردم همه زندگی پشت آن در جریان دارد و این اتاق سرتاسر سفید که تنها یک تخت فلزی درونش قرار داشت، مکانی بسیار دور از زندگی بود. آنها از پشت شیشه نگاهم می‌کردند و من سرم چنان در کلاه قرار گرفته بود که حتی نمی‌توانستم گردنم را کج کنم و آخرین نگاه ملتمسانه‌ام را به سویشان پرتاب کنم. تنها چیزی که می‌دیدم لامپ سفید بالای سرم بود. سرمای وحشتناکی را در سرم احساس می‌کردم. انگار این کلاه نقش فریزر را داشت و مغزم به سوی نوعی انجماد حرکت می‌کرد. دندان‌هایم روی هم قفل مانده و زبانم ماری کرخت و بی حال بود. چشمانم برای گرم شدن، خودش را به آغوش کشید و بسته شد. انگار دیگر وجود نداشتم و باید این را قبول می‌کردم.
چشمانم را باز کردم و چندبار پلک زدم. انگار درون کلبه نمور و تاریکی ، روی تخت بسته شده بودم. بوی غلیظ فلز می‌آمد و احتمالاً خون کل خانه را برداشته که چنین بویی می‌آید. دماغم را جمع کردم و فریاد کشیدم تا ببینم کسی به دادم می‌رسد یا نه. در با صدای وحشتناک غرش، باز شد و مردی قوی هیکل، وارد اتاق شد.
انگار دماغ و چشمانش را به صورتش مالیده بودند و لب‌هایش کج بود. چشمان سیاهش را که به من دوخت، تمام تنم مور مور شد. می‌خواستم بالا بیاورم.
- خب با چی شروع کنیم؟
نمی‌دانستم چه می‌گوید. آب دهانم را قورت دادم و گیج نگاهش کردم. دست و پایم با زنجیر کلفتی به تخت میله‌ای، بسته بود و هرچه دست و پا می‌زدم و پاهای لعنتیم را می‌کشیدم، فایده‌ای نداشت. سرم را روی بالشت کوبیدم و نفسم را با کلافگی تمام، بیرون دادم. آن مرد با لبخندی که تمام دندان‌های فرسوده کرم خورده‌اش را نشان می‌داد، بالای سرم ایستاده بود و احساس می‌کردم مرا اصلاً یک انسان زنده نمی‌بیند. او مرا اسباب‌بازی خود می‌داند. هیچ کدام از واکنش‌هایم، گریه‌های از ته دل و هق هقی که از جان سوخته‌ام عبور می‌کرد، اشک‌های داغ که از لایه گوشم روی بالشت می‌چکید، و فریادهای بلندم که بدتر از یک مشت قوی و محکم بود، روی او تاثیری نداشت. بی توجه به من و ترسی که مرا پوشیده بود، چاقو را روی بازوی دستم گذاشت. تیزی سرد چاقو را که روی تنم احساس کردم، رعشه عمیقی به جانم افتاد. فکم قفل شد و احساس کردم پارچ یخ روی تن لختم سرازیر شده. عضله پاهایم گرفت و با چشمانی به بزرگیه ماه کامل، به چهره او، چشم دوختم.
- نه خواهش می‌کنم این کارو نکن... التماست می‌کنم نکن.
او اما صدای مرا که با دریایی از ترس و اشک آمیخته شده بود، نمی‌شنید. با چاقو، پوست بازویم را درید که قرمزی گوشت بازویم رو شد و خون به چاقوی سفید و پیراهن آبی رنگ مرد، پاشید. سینه‌ام به شدت بالا و پایین می‌شد و گلویم از شدت فریادهایی که کشیده بودم، به سوزش افتاده بود و مثل رادیویی خراب، صدا می‌دادم. چاقو را عمیق‌تر فرو برد و درحالی‌که دندان‌هایش را روی یکدیگر قفل کرده بود و اشتیاق در او موج می‌زد، با شدت و به سرعت چاقو را در بازویم، بالا و پایین می‌کشید و صدای خرچ خروچ گوشتم بر پا بود. سوزش شدیدی همراه با درد زجرآور و طاقت‌فرسا، از بازویم شروع شده و به همه جای بدنم سرایت می‌کرد. مدام پلک می‌زدم و اشک‌هایم را فرو می‌ریختم و به بازوی تماماً خونی که حال پوستش کنده شده بود و گوشت قرمزش تکه تکه می‌شد، نگاه می‌کردم. با تمام وجود تنم را تکان می‌دادم و سرم را به میله تخت می‌کوبیدم. پاهایم را تکان می‌دادم و زنجیرهای وصل شده به پاهایم را محکم می‌کشیدم.
- ع×و×ض×ی ولم کن... کثافت... آشغال... ولم کن ... با من این‌کارو نکن
ناگهان اویی که با قدرت و سرعت مشغول کندن بازویم بود و لباسش در تنش می‌رقصید، متوقف شد و عرقی که از روی ابرو به مژه‌هایش می‌ریخت را با آستین خونی لباسش، پاک کرد. دستم بی جان روی زمین افتاد و در آن لحظه نمی‌دانستم برای درد داغی که به مغزم نیش می‌زد اشک بریزم یا بازویم که روی زمین افتاده بود. صورتش را نزدیک کرد و من سرخ، با دندان‌هایی کلید شده روی هم، می‌خواستم پوست از سرش بکنم. روی صورتش تف انداختم و دوباره پاهایم را محکم تکان دادم اما این زنجیرها قرار نبود باز شوند.

مرد، دست کلفت و پر موی خود را که خون من به موهای دستش چسبیده بود، جلو آورد و فک‌ام را چنان محکم گرفت که احساس کردم فک‌ام مثل پودری پخش خواهد شد. سرم را به بالشت فرو برد و چاقو را عمودی، رو به صورتم نگه داشت. دهانم باز مانده بود و تند تند نفس می‌کشیدم و مدام پلک می‌زدم. چاقویش را آرام آرام به صورتم نزدیک می‌کرد تا اینکه نوک تیز چاقو، مقابل چشم راستم، متوقف شد و یک قطره خون از چاقو، روی چشمم فرو ریخت. همه جا را سرخ می‌دیدم و هیچ تکانی نمی‌خوردم تا چاقو با چشمم برخورد نکند. بلند خندید و چاقو را عقب برد و ناگهان، به سرعت باد، چاقو در چشمم فرو رفت

8 مرداد یک شنبه(البته الان 7 مرداده چون از 12 شب گذشته 8 حساب میشه)
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #27
پارت 25

***
مدلین

موهای سیاهم را با کش، گوجه‌ای بسته و تنها به زدن رژ قرمزی اکتفا کردم. کت و شلوار سیاه و کراوات سفید را هم پوشیدم و مقابل آیینه قرار گرفتم. حال که به آیینه نگاه می‌کردم، دقیق می‌دانستم چه می‌خواهم. من قرار نبود نقش دختر مثبت داستان را بازی کنم و با به دست آوردن اطلاعات و فرار کردن، این سازمان را لو بدهم. آن بیرون، همه جاده‌ها به نیستی ختم می‌شد و ما هرسال بی خبر از چیستی خودمان، همره با شمع تولد، خودمان را هم خاموش می‌کردیم. هرسال که می‌گذشت، بیشتر بی فروغ می‌شدیم و دیگر خودمان را نمی‌پسندیدیم. گاهی خودمان را با هزاران آرمان و آرزو، در خانه جا می‌گذاشتیم و سرکار می‌رفتیم. هیچ زندگی شکوهمندی نبود و من رکود انسانیت را می‌توانستم مثل طلوع خورشید بعد از هر شب دردآوری، ببینم. هرچه برج‌ها بالاتر می‌روند، انسان‌ها کوچک‌تر می‌شدند.
شاید این دستگاه‌ها مسیر تازه‌ای بودند که ناخودآگاه هر شخص، کنترل آن را در دست گرفته بود. ما می‌توانستیم سازنده جهان دلخواهمان باشیم بی آنکه بدانیم جهانی که در آن هستیم، دروغین است. دقیقاً شبیه به این می‌ماند که در مجلسی همه به من توجه کنند و آهنگ‌ها، غذاها و همه چیز طبق سلیقه من چیده شود و همه عاشقم باشند بی آنکه من بدانم همه این‌ها صرفاً یک نمایش متظاهرانه است. البته سوال بزرگی ذهنم را مشغول کرده بود. وقتی همه سوار آسانسور شدیم تا به تمرین چهارم برسیم، من هنوز به مسئله ذهنم فکر می‌کردم. همان‌طور که در جهان بیرون سیاهی و درد وجود دارد، درون ناخودآگاه ما نیز، ترس‌ها و نگرانی و سیاهی‌های درونی، نهفته است. آیا آنها در ساختن جهان ذهنمان دخیل نخواهند بود؟
پایپر از درون آیینه، با چشمان سرخ و گود و پوست سفیدی که شل و افتاده شده بود، نگاهم می‌کرد. به نظر کل شب بیدار بود. موهای قهوه‌ایش را به تندی خاراند و دوباره بی حوصله مرا رصد کرد. لئو احتمالاً به خاطر قضیه دیشب هنوز دوران شوک خود را سپری می‌کرد که نگاهش از کف آسانسور، بالاتر نمی‌آمد و در آیینه، بیشتر شبیه تپه‌ای از موهای فر و وز وزی بود. با باز شدن در آسانسور، ماتیاس اولین کسی بود که تکانی به خود داد و خارج شد. پشت سرش، لیلین درحالی‌که نگاه آبیش را به زور از آیینه می‌گرفت، بیرون رفت. این آیینه طرفداران زیادی داشت، آن هم همه اشخاص خوشگل که موهای شکلاتی رنگ و چشمان آبی و پوستی به سفیدی برف داشتند. لیلین را می‌گویم البته. آن دختر ریز جثه که توانسته بود خواهرش را بکشد اما ژینوس همچنان در آن مرحله گیر افتاده بود. تصور اینکه یک روز وارد آن اتاق سرتاسر سفید شوم و ژینوس را ببینم که با پوستی چروک و موهای سفید در دستگاه دراز کشیده، برایم مضحک بود. البته او اگر در چنین سنی از خواب بیدار شود و در آیینه خود را ببیند، احساس می‌کند روح جوانش را در جسم پیری کاشته‌اند. غیرقابل هضم و بسیار دشوار. هر پنج نفرمان وارد اتاق به شدت گرمی شدیم که انگار بادهای بسیار داغ در فضای آن، شناور بودند.
درِ اتاق که توسط خاروس، بسته شد، توجهم را به دکور اتاق جلب کردم. دیوارها پوشیده شده بودند از کاغذهای نقاشی. اکثر نقاشی‌ها، خواب و چاه، ماه و شب و تاریکی و جنگلی که از درختان سیاه پوشیده شده را، نشان می‌داد. کف اتاق سیاه و براق بود و دیوارها به رنگ آبی نفتی. نه تخت با فاصله اندکی دورتادور اتاق قرار داشت و اصولاً ما باید نه نفر می‌بودیم اما ژینوس در دستگاه گیر افتاده بود و بقیه هم از سازمان رفته بودند هرچند احساس می‌کردم همه آنها مُرده‌اند. ایتن، آن پسر سیبیلوی پُر مو، شاید تنها کسی بود که مرگش آزارم می‌داد. البته تانیا هم ته مایه‌ای از جسارت را داشت ولی هیچ شناختی نسبت به آن پسر آرژین، نداشتم. فقط همین‌قدر می‌دانستم که چشم و موی سیاهش در آن پوست به سفیدی شیر، ترکیب زیبایی ساخته بود و لب‌های سرخ او کم پیش می‌آمد برای حرف زدن باز شود.
گریس دستانش را به یکدیگر کوبید تا توجهمان را سمت خودش بکشاند. مثل همیشه با رژ سیاه و موهای اتو کشیده و لخت مقابلمان قرار گرفته بود و گویا زندگی در چشمان کشیده او، خود را کِش می‌داد و به ما پوزخند می‌زد. این همه سرحال بودن را از کجا می‌آورد؟ گریس مثل کارمندان علاقه‌مند به شغل پشت میزی بود که هر چیزی را از دریچه خوبش تماشا می‌کرد.
- راستش من عاشق تمرین چهارمم. و موفق شدن توی این تمرین واقعاً کار هرکسی نیست. فقط کسایی که به میزان زیادی از آگاهی رسیدن و هوشیار هستن، موفق میشن. امروز آقای هورام و فرانسیوس میان تا مستقیم به کار شما نظارت بکنن.
گریس با دستش به تخت‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید:
- لطفاً دراز بکشید تا بهتون توضیح بدم.
سمت تخت وسطی که میان دو تخت دیگر قرار داشت، رفتم و با در آوردن کفش‌هایم، روی تخت دراز کشیدم. بالشت آنقدر نرم بود که سرم را در خود حل کرد. همگی دراز کشیده و به سقف خیره بودیم. چشم‌بند سیاهی که از میله‌های هر تخت آویزان بود ، توسط کارکنان سفید پوش، برداشته شد و آنها این چشم بند را در چشمان ما بستند.
گریس: قراره سه بار بخوابین. الان که می‌خوابین، وارد جهان ناخودآگاه میشین و توی این جهان باید سه بار بخوابین. یک بار می‌خوابین و میشه خواب اول و توی خواب اول می‌خوابین به خواب دوم میرین و در خواب دوم هم می‌خوابین تا به خواب سوم برین.
- یعنی الان که وارد دستگاه بشیم این خواب اول حساب نمیشه؟
- نه!
کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد.
- هرکس بتونه تشخیص بده که توی خواب سوم هست، باید به خواب دوم بره و اگر باز تشخیص بده که خوابه، باید دوباره بیدار بشه و به خواب اول برگرده. اگر اونجا هم تشخیص بده خوابه، به همینجا برمی‌گرده. این تمرین هوشیاری شما رو می‌سنجه. بازم توی این تمرین هم امکان اینکه تا ابد توی یکی از خواب‌ها بمونین وجود داره. روشی که برای بیدار شدن از خواب سوم استفاده می‌کنید رو نمی‌تونین برای بیدار شدن از خواب دوم استفاده کنید! روش‌های بیدار شدن باید متفاوت باشه! موفق باشید.
چشم‌بند را کمی بالا کشیدم تا ببینم در اطراف چه اتفاقی رخ می‌دهد. حلقه‌های نورانی داشتند دور تخت می‌چرخیدند و قبل از اینکه بخواهم از گریس بپرسم چگونه باید تشخیص دهیم در کدام خوابیم یا اصلاً خواب هستیم یا نه، احساس سستی در تنم حاکم شد و دیگر در آن اتاق نبودم . صدای پایه گریس می‌آمد که آهسته حرکت می‌کرد و بعد صدای باز شدن در اتاق و شنیده شدن نام هورام از زبان گریس.
- وضعیتشون چطوره؟
- دارن شروع می‌کنن.
صداها مبهم در سرم زنگ می‌زدند. عجیب بود که وارد جهان ذهنم نشده بودم. با وجود اینکه بسیار خوابم می‌آمد، اما هنوز در همان اتاق روی تخت دراز کشیده و چشم‌بند در چشمانم بود و به مکالمه آرام گریس و هورام گوش می‌دادم. این سستی کی مرا به ذهن می‌برد پس؟ چرا آنقدر طول کشید؟ من به میزانی آگاه و هوشیار بودم که خوابم نمی‌برد. ذهنم در ثانیه به میلیون‌ها فرضیه فکر می‌کرد و چیدمانی از نظریه مقابلم قرار می‌داد و این دوندگی بی وقفه افکارم، نمی‌گذاشت به جهان ناهوشیاری و خواب بروم. چشم‌بند را باز کردم و حلقه‌هایی که دور تخت می‌چرخیدند، ناگهان خاموش شدند. گریس با تعجب به من خیره شد.
- چه زود بیدار شدی مدلین. چطور انقدر زود؟
بهتر بود لو نمی‌دادم که اصلاً به خواب نرفته‌ام.
- خب من هوشیاریم زیاده.
هورام لبخندی زد و گفت:
- مدلین همیشه دختر خاصی بود. برای همین هست که اون شب نکشتمش.
چنان با غرور سخن می‌گفت گویا مرا شانسی شانسی در جایی پیدا کرده و با مهارت به دستم آورده. متنفر بودم جوری درباره‌ام سخن بگویند انگار برای آنها هستم. یک شئی بی جان که از آن برای رسیدن به هدف استفاده می‌کنند. گریس با دست به در اشاره کرد و گفت:
- تا وقتی بقیه تموم کنن بیرون منتظر باش.
از اتاق خارج شدم و در راهرو، به دیوار تکیه دادم. هورام هم از اتاق خارج شد و مقابلم ایستاد. یک دستش در جیب شلوار سیاهش و دست دیگرش روی دیوار کنار شانه من، قرار داشت.
- بهتره تا وقتی به تمرین پنج نرسیدی با کسی تو رابطه عاشقانه نری.
اخم کردم. به او هیچ ربطی نداشت.
- واسه چی؟
- چون ممکنه لئوی عزیزت توی این تمرین گیر بیفته و نتونه از خواب‌هاش خلاص بشه. حالا به نظرم برو استراحت کن.
- که اینطور. نگران شکست عشقی من نباش.
خودم را از عمد به شانه‌اش کوبیدم و سوار آسانسور شدم. برایم عجیب بود که اصلاً خوابم نبرد. البته این خوش شانسی بزرگی تلقی می‌شد. چطور ممکن است آدم در خواب، سه بار بخوابد و هر سه بار بیدار شود و به جای اولیه برسد؟ به نظرم خیلی‌ها ممکن بود در این تمرین جا بمانند و موهایشان را در دستگاه سفید کنند. هیچ وقت نفهمیدم چطور این دستگاه‌ها را به کار می‌اندازند. فقط یک دستگاه داشتند و گاهی از سیم برای وصل شدن به سر استفاده می‌کردند، گاهی از کلاه فلزی و بزرگ و گاهی فقط حلقه‌هایی که دور تخت، می‌چرخیدند. این کلاه و سیم و حلقه‌ها، دقیقاً چطور می‌توانستند شخصی را به دنیای ناخودآگاهش بکشانند؟
کراواتم را در آوردم و روی زمین انداختم. راستش اصلاً برایم مهم نبود که نظم را در این اتاق خراب شده با تخت‌های سه طبقه، رعایت کنم. حال که کسی نبود، بدون بالا رفتن از پله تخت، می‌توانستم روی تخت لئو که در طبقه پایین قرار داشت، دراز بکشم. خودم را روی تخت انداختم و نفس عمیقی کشیدم. نمی‌دانم چقدر گذشت که بالاخره چشمانم گرم شد و دماغم به بوی ژل موی لئو، عادت کرد. چشمانم را که باز کردم، ژینوس روی تخت مقابلم، دراز کشیده بود. با تعجب سرم را از روی بالشت برداشتم و روی تخت نشستم.
- هی ژینوس!
ژینوس صورت گرد و تپلش را سمت من چرخاند. چشمان بادومیش، پر از اشک شده بود و لب‌هایش می‌لرزید.
- چطور از دستگاه اومدی بیرون؟
- مدلین، زندگی توی اون دستگاه خیلی لذت بخش بود. ما باهم لحظات خیلی خوبی رو داشتیم
- خب؟ چی شد فهمیدی توی دستگاهی؟
- نفهمیدم. راستش من اون رو نکشتم. ماشین بهم زد و وقتی مُردم، از دستگاه بلند شدم.
درست است. چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟ تمام آن دستگاه براساس ناخودآگاه ما شکل می‌گرفت و کنترل می‌شد. اگر ما می‌مردیم، ناخودآگاهمان دیگر زنده نبود که بتواند جهان را پایدار نگه دارد و با خراب شدن جهان ذهنی، از دستگاه بلند می‌شدیم. ژینوس، موهای شنی‌اش را که روی صورتش ریخته بود، کنار کشید و اشک‌هایش را پاک کرد. با سکسکه، گفت:
- بق... بقیه کجان؟
- تمرین چهارم
سرش را تکان داد و بعد گویی که چیز مهمی یادش افتاده باشد، گفت:
- حالا قراره من دوباره تمرین‌هایی که شما انجام دادین ولی من نبودم رو، بگذرونم؟
- فکر کنم همینطوره. تو توی تمرین سوم گیر کرده بودی.
- و شاید باز گیر بیفتم.
بی تفاوت گفتم.
- شاید.
ژینوس دوباره به گریه افتاد. حوصله سر و صدایش را نداشتم. از اتاق خارج شدم و در را محکم بستم تا صدایش را نشنوم. وارد حیاط که شدم، همه چیز آرام بود. خورشید در خود آتش می‌گرفت و زمین تب‌دار او بود. نور، تن تمام سایه‌ها را دریده بود برای همین سایه‌ای برای پناه گرفتن، پیدا نکردم. روی صندلی، در همان نور سوزناک، نشستم. اتفاقاً شاید کمی برنزه می‌شدم و از حالت رنگ پریدگی در می‌آمدم.
به خاطراتم که دست می‌زدم، دیگر هیچ احساس خاصی نداشتم. آن دوران که با مادرم آینده را رویایی می‌بافتیم و دورانی که خون گرم در دستانم جاری شد و جنازه پدرم را روی زمین دیدم، و حتی زمانی که لیندا، صمیمی‌ترین دوستم به پلیس زنگ زد و مرا لو داد، همه آن ماجراها یک جور غیرواقعی به نظر می‌رسیدند. انگار هیچ کدام از آنها واقعاً من نبودم. داشتم فیلم یک غریبه را از دور می‌دیدم. هیچ اشکی پاورچین پاورچین، به کوچه‌های گونه‌ام، پا نمی‌گذاشت. چشمانم با تصاویر دردناک فیلم تراژدی، غریبه بودند و هر از گاهی پلک‌هایم دست می‌زدند برای این همه مقاومت و شجاعتِ دختر داستان. اما گاهی از خودم می‌پرسم، چطور آن لحظات را سپری کرده و زنده مانده‌ام؟ چطور توانستم تحمل کنم؟
- چطوری مدلین؟
لئو سرحال، سوت‌زنان، سمت من می‌آمد. خواست روی صندلی، کنار من بنشیند که سریع بلند شد و گفت:
- اوه لعنتی. این صندلی انقدر داغه که بوی سوخاری شدن شلوارم بلند شد. چطور اینجا نشستی؟
- واسه یک خورشید، سوختن هرگز دردناک نیست.
- براوو! شاعرانه بود.
برایم دست می‌زد و نیشش باز بود. این همه شادابی برای چه؟ از روی صندلی فلزی که تمام گرما را در خود جذب کرده بود، بلند شدم و به لئو نزدیک شدم. گردنم را کمی بالا آوردم و لب‌هایم را مثل غنچه جمع کردم. خیال کرده بود می‌خواهم ببوسمش و کمی سرش را پایین آورده بود. شاید هم می‌خواستم همین کار را بکنم. دیگر نمی‌دانستم برای نزدیک شدن به او و باز کردن گاوصندوق دهانش، باید چه کنم.
- لئو عزیزم ما باید اطلاعاتمون رو باهم به اشتراک بذاریم.
لبخند ملیحی می‌زنم و لب‌هایم را به طرز باور نکردنی‌ای، کش می‌دهم.
- تو با اون رنگ چشمات، شبیه گربه‌هایی.
- این برای اینکه حرف بزنی کافیه؟
سرش را خم می‌کند و به صورتم می‌چسباند.
- من هیچی نمی‌دونم خانم جوان. خودمم به سختی اون تمرین مزخرف رو تموم کردم و اینجا کسی که خیلی مشکوکه تویی.
چشمانم را ریز می‌کنم و با ترس پنهانی، می‌پرسم.
- منظورت چیه؟
- کسی که در عرض چند ثانیه از تمرین موفق بیرون اومد، مشکوکه یا من؟ تو بیشتر شبیه جاسوس این سازمانی. از اول هم خیلی ریلکس و بیخیال بودی. این کنجکاو بودن‌هات همه ظاهرسازیه.
پوزخندم شبیه ترکیدن بادکنکی بود که با محالات پر شده. جاسوس؟ مدلین؟ جوک‌ بی مزه‌ای بود. مثل نوشیدن آب در وسط باران، مسخره است. البته نمی‌دانم، درکل اینکه یک لیوان آب دستت باشد و وسط باران آن را بنوشی، برایم حس عجیب و مسخره‌ای ایجاد می‌کرد. ساندویچ خوردن، وقتی که وسط دریا باشی و موج از بالای سرت هجوم بیاورد و جوک لئو، مزه همان ساندویچ خیس را هم می‌داد. اما چشمانش بسیار جدی بود. گویا جوک خود را باور کرده و احساس می‌کند توانسته روی دستم را بخواند. شاید بابت اینکه دیشب مچش را گرفته بودم، ناراحت بود.
- لئو دیشب تو بودی که خودت رو لو دادی.
- من چیزی رو لو ندادم مدلین. اینا همش توهم ذهن توئه. می‌دونم جاسوس نیستی ولی...
انگشت شستش را روی لب‌هایم گذاشت و گفت:
- خواستم ببینی چه حسی داره کسی هی بهت مشکوک باشه و تهمت الکی بزنه.
آرام انگشتش را از روی لب‌هایم تا گردنم، کشید و سپس دوباره دستش در جیب شلوارش فرو رفت. لبخند کجی تحویلم داد و بدون اینکه بخواهد منتظر واکنشی از سوی من باشد، آهسته دور شد. دیگر نفهمیدم بقیه روز چگونه سپری شد. از زمانی که وارد سازمان شده بودم، توجهی به ساعت و گذر روز و شب، نداشتم. سازمان پنجره‌های بسیار کوچکی داشت و در طول روز هم با چراغ روشن می‌ماند. اصلاً زمان اینجا چیزی نبود که بشود به آن اهمیتی داد. یک جورهایی انگار عقربه در دستان این اشخاص بود. این جالب بود که هر پنج نفرمان پشت میز غذاخوری نشسته و به «کک او ون» نگاه می‌کردیم. این یعنی همه به راحتی توانسته بودند تمرین چهار را پشت سر بگذارند اما به نظر من رهایی از دست سه خواب تو در تو کار واقعاً دشواری بود و من بسیار خوش شانس بودم. اما ممکن بود بقیه هم به خواب نرفته باشند و الکی ادا در آورده باشند؟ شاید این بار دستگاهشان مشکلی داشت. قاشقم را با گوشت مرغ و قارچ پر کردم و در دهانم فرو بردم. پایپر با اشتها، چنگالش را پر از سیب زمینی و پاستا کرده و با ولع می‌خورد. لئو فقط به چرخاندن مخلفاط غذا درون شـ×ر×ا×ب سرخ، اکتفا کرده بود و گویی میل خوردن نداشت. ماتیاس درحالی‌که بیکن را وارد دهانش می‌کرد، گفت:
- ولی واقعاً این تمرین راحت‌تر بود.
آنقدر سخنش مرا متعجب کرد که بدون توجه به پر بودن دهانم، پرسیدم:
- چطور ممکنه این رو بگی؟
- خب من اصلاً به خواب نرفتم.
ماتیاس بعد گفتن این سخن، جوری خندید که گویی درواقع به صورت گریس می‌خندد و مسخره‌اش می‌کند. پرسیدم:
- همتون اینطوری بودین؟
پایپر دور دهانش را جوری با دقت پاک کرد که رژش نرود. سپس گفت:
- منم اینطور شدم.
- فکر کردم فقط خودم شانس آوردم.
لیلین بی اهمیت به بحثی که می‌کردیم، موضوع را سمت ژینوس که هنوز غم از سر و صورتش شر شر می‌بارید، تغییر داد.
لیلین: ژینوس تو که باید خوشحال باشی از دستگاه اومدی بیرون. من می‌ترسیدم وقتی اعصا لازمی بتونی بلند شی
ژینوس: ترجیح می‌دادم توی اون دستگاه بمیرم تا اینکه برگردم. الان می‌فهمم آدمای افسرده چرا میان از این سازمان درخواست کمک می‌کنن. زندگی توی اون دستگاه، یک چیز دیگه بود!
بالاخره موضوعی که ذهنم را مشغول کرده بود، با بقیه به اشتراک گذاشتم. این قضیه رویایی بودن دستگاه، می‌توانست درواقع برعکس هم باشد. چون نهایتاً همه چیز مربوط به ناخودآگاه ما می‌شد.
- همونطور که ما توی ذهنمون به چیزهای خوب فکر می‌کنیم و می‌خوایم بهش برسیم و ناخودآکاه با استفاه از اونا واسه ما زندگی خوبی می‌سازه، می‌تونه برعکس هم باشه. ما از یک سری چیزها وحشت داریم و کابوس شب و روزمونه و اونا هم توی ناخودآگاه ما ذخیره میشه.
لئو سریع به میان حرفم دوید.
- ولی جهان ذهنی ما توی دستگاه، کاملاً دست ناخودآگاه نیست. بلکه طبق برنامه‌ای که به دستگاه داده میشه، کنترل میشه.
دست از غذا خوردن کشیدم و مشتاق، چانه‌ام را روی دستم گذاشتم و به لئو خیره شدم.
- چطور یعنی؟
لئو ظرف غذایش را برداشت و از پشت میز بلند شد.
- من دیگه سیر شدم.
با گفتن همین حرف ، به راحتی فرار کرد. سیر شدن او اصلاً برایم مهم نبود اما من اصلاً سیر نشده بودم و مغزم به بی رحمانه‌ترین شکل ممکن، معماهای حل نشده را می‌جوید و مرا به پایه جنون می‌رساند. بقیه روز هم همان‌قدر بیخود گذشت. لئو روی تخت خود نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود. نمی‌دانم چه کتابی و برایم مهم نبود. او فقط برای صحبت نکردن با من و چشم در چشم نشدن با نگاه تیزم بود که کتاب را به صورتش چسبانده بود. پایپر موهایش را شانه می‌کرد و زیرلب آواز می‌خواند و ماتیاس چیزی را تند تند می‌نوشت. واقعاً کنجکاو بودم بدانم چه چیزی آنقدر مهم است که خودکار با چنین فشاری به دفتر می‌کشید.
ژینوس هم روی تخت لیلین ولو بود و زیرلب چیزهای چرت برای یکدیگر تعریف کرده و می‌خندیدند. واقعاً مسخره بود. من میان این نخود مغزها چه کار داشتم؟ نشسته بودم روی تخت و حرکات تک تکشان را بررسی می‌کردم و زندگیم از ریل خارج شده بود. یعنی همه کسانی که در این اتاق بودند، به راستی از دنیای بیرون کنده شده بودند؟ کسی نبود که دلش برای آنها تنگ شود و چشمی نبود که از پنجره بیرون را لیس بزند تا رد پایی از آنها بیابد؟ همه افراد بدبخت و گمنامی بودند که جهان نبودشان را متوجه نمی‌شد؟ گاهی احساس می‌کنم جهان سرد و بی رحم بیرون سازمان، ما را روی سطل آشغال بالا آورده و کاملاً رها کرده. مهره‌های بیرون شطرنج بودیم و سال‌ها بود که شطرنج را بیهوده دنبال می‌کردیم.
سرم را روی بالشت گذاشتم و بی حالت، به چشمان ریز و سبز رنگ لئو، موهای افتاده روی ابروهایش، لب‌هایی که آهسته برای زمزمه خطوط کتاب تکان می‌خوردند و دستانی که نرم روی صفحه حرکت می‌کردند، خیره شدم. او تصویر زیبایی بود... واقعاً زیبا بود. خمیازه بلندی کشیدم و کم کم چشمانم در خواب فرو رفت.
با سر و صدای بلند هورام، چشمانم باز شد.
- پاشید بیاید حیاط. برنامه داریم.
اولین بار بود که به جای گریس، او این خبرها را می‌داد.

سه شنبه 10 مرداد
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #28
پارت 26



***

مدلین

جوهرها روی صورت آسمان، پاشیده شده بودند. آتشی که میانمان بود، صدای جلز و ولزش بلند شده و برای مشت‌های باد، جا خالی می‌داد. همه دور آتش جمع بودیم حتی هورام و فرانسیوس، دو رئیس بزرگ. بالاخره نام فرانسیوس را زمانی که گریس آنها را در تمرین چهارم معرفی کرد و حضورشان را اعلام کرد، فهمیده بودم. گریس با لبخند به بچه‌ها نگاه می‌کرد و در ذهنش دنبال موضوعی بود تا وسط بیندازد و سکوت را از تن لب‌هایمان، در بیاورد. ناخن‌های بلند و سیاهش را بی قرار ، تکان می‌داد و برای لحظه کوتاهی، نگاهمان به یکدیگر برخورد کرد. هورام همه بچه‌ها را زیر نظر داشت. انگار می‌خواست چیزی از کله پوکشان بیرون بکشد دریغ از اینکه نمی‌دانست معمولاً اعضای این گروه به چیزی فکر نمی‌کردند. فرانسیوس اما بیخیال بود. با اینکه سرش به هر سویی می‌چرخید و به همه چیز نگاه می‌کرد، اما از آن دسته آدم‌هایی بود که نگاه رهگذرانه‌ای به همه چیز داشت. شاید حتی ما را سنگ و گل و چمن اطرافش می‌دانست و هیچ هویت انسانی‌ای برایمان قائل نبود. لئو با کش سیاهی، موهای فرش را جمع کرد و تا نگاه مرا سمت خود دید، چشمکی زد و گوشه لبش را بالا داد.
لئو: فرانسیوس، میشه درباره دستگاه و نحوه کارکردش واسه ما توضیح بدی؟ ما که فقط یک تمرینمون مونده. دیگه عضوی از شما هستیم.
سپس لئو دوباره سمت من چرخید. پس داشت برای من اطلاعات جمع می‌کرد و چشمک به خاطر همین بود. لبخند قدردانی زدم و منتظر به فرانسیوس، چشم دوختم. البته همه به اندازه من مشتاق نبودند. پایپر صورتش را نزدیک به آتش گرفته بود و چنان رقاص‌های شعله‌ور در چشمانش نقش بسته بودند که احساس می‌کردم او اکنون تبدیل به آتش می‌شود. ماتیاس هم خواب‌آلود، دستش زیر چانه‌اش بود و منتظر سخنان گران‌قدر فرانسیوس بود. اما فرانسیوس زمان مناسبی برای وَر رفتن با دکمه سفید پیراهنش، پیدا نکرده بود. انگار لئو اصلاً سوالی نپرسیده و من در این لحظه تکه بزرگی از کنجکاویت و بی صبری بودم. مدام پوست لبم را می‌جویدم و انتظار می‌کشیدم تا دریچه قفل شده لب‌های صورتی او، باز شود. گریس هم گویا کنجکاو بود. اما برای چه او؟ چشمان گشاد گریس، خبر از این می‌داد که او هم چندان زیاد نمی‌داند.
فرانسیوس: بسیار خب. بهتون میگم.
سرش را یک بار چرخاند تا همه ما را ببیند و سپس لبخند نرمی زد.
فرانسیوس: این دستگاه با اطلاعات ذهن شما جهان رو می‌سازه. مثلاً یک فیلم عاشقانه دیدین که تو اخودآگاهتون مونده و اگر بخواین ما به اون فیلم اشاره می‌کنیم و توی سیستم دستگاه می‌زنیمش تا ناخودآگاهتون جهان اون فیلم رو براتون بسازه و اونجا زندگی کنین. فیلم که صددرصد تموم میشه. درسته؟
مدلین: اون وقت جهان از بین میره؟
فرانسیوس، لبخند پیروزمندانه‌ای زد.
فرانسیوس: نه! بقیه فیلم رو ناخودآگاه شما با تخیل خودش می‌سازه و تا هر وقت تو دستگاه باشین، ادامه میده. فیلمی که دیدین، خاطراتی که داشتین، و حتی چیزهایی که بهش فکر کردین ولی اصلاً تجربش نکردین. مثلاً شما هر روز به این فکر می‌کنین که بالرین میشین ولی تا حالا نشدین. ما اون اندیشه رو وارد سیستم می‌کنیم و ناخودآگاه شما که همش به بالرین بودنتون فکر می‌کرد، اون زندگی رو براتون می‌سازه.
لیلین، کفش‌دوزک ریزی که در دستش بود را روی چمن رها کرد و صاف به چشمان فرانسیوس خیره شد. احساس می‌کردم همین الان است که سوال مهمی بپرسد. همه با این حرکت او، منتظر یک انفجار بزرگ بودیم. البته همیشه در چنین مواقعی یک اتفاق مضحک رخ می‌دهد و طرف می‌گوید، می‌شود به دست شویی بروم؟ اما خوش‌بختانه، لیلین همچین کار مسخره‌ای انجام نداد و سوالی که انتظار می‌رفت را، پرسید.
لیلین: اگر یک خاطره رو زندگی کنیم و اون خاطره تموم بشه و ناخودآگاه بقیش رو ادامه بده... آیا شما تعیین می‌کنید بعدش چه اتفاقی بیفته؟
فرانسیوس گویی در جواب دادن مردد بود. اما پنج چشم، داشتند دهانش را سوراخ می‌کردند. فرانسیوس، دستش را سمت موهایش بُرد و آنها را به هم ریخت. می‌خواست شپش‌های فرضی افکارش را فراری بدهد. دوباره سرش را بالا گرفت و با «اِم» کش‌داری که گفت، ادامه داد:
فرانسیوس: درواقع وقتی یک خاطره رو زندگی می‌کنید، می‌تونیم نقطه پایان بذاریم و ناخودآگاه نتونه ادامش بده. یعنی شماها بارها و بارها و تا چندسال همش یک خاطره رو زندگی می‌کنید. هر روز بلند میشین یک صبحانه می‌خورین و میرین دوش می‌گیرین... میرین سرکار و برمی‌گردین و می‌خوابین و بارها و بارها و بارها همین تکرار میشه.
هورام: که این خیلی وحشتناکه.
این همان اتفاقی بود که بار اول در آن دستگاه برای من رخ داد. بارها و بارها صحنه کشته شدن مادرم به دست پدرم را دیدم. هربار می‌خواستم از خانه فرار کنم و از دست آن صحنه خلاص شوم، بادی دوباره مرا به همان صحنه برمی‌گرداند. احساس می‌کردم زندگیم در یک نقطه متوقف شده و تا ابد باید با این صحنه تکراری مواجه شوم و به سیخ کشیده می‌شدم توسط ترسی عظیم. پس آنها می‌توانستند مانع ادامه شوند و این یک عذاب بود. فرانسیوس، ته ریشش را با دست خاراند و ادامه داد:
فرانسیوس: می‌تونیم خودمون بگیم ادامش چی بشه. یک برنامه‌ای بدیم که این اتفاقات تا یک سال که توی دستگاه هستین، رخ بده. یا هم فقط سه نقطه می‌ذاریم و هیچی نمی‌نویسم و این ناخودآگاه شماست که داستان رو ادامه میده.
ژینوس با اشتیاق و به تندی، سوالاتش را ادا می‌کند.
ژینوس: واقعاً یک سال توی دستگاه می‌مونن؟
هورام به جای فرانسیوس، جواب می‌دهد. او همیشه از رئیس بازی و مورد توجه قرار گرفتن، لذت می‌برد. شاید اکنون که همه تیرهای سوال سمت فرانسیوس نشانه رفته، احساس حسادت کند.
هورام: یک ماه. اما زمان اینجا با دنیای دستگاه، فرق داره.
ژینوس سرش را تکان می‌دهد و چیزی نمی‌گوید. به نظر حالش بهتر شده. حتماً زندگی شیرین دستگاه را رها کردن برایش بسیار سخت بود. اما بگذریم. باید سوالات مهمم را بپرسم.
مدلین: ناخودآگاه تلخ ادامه میده یا شیرین؟ ممکنه دنیای دستگاه هم بد باشه؟
فرانسیوس به تندی سرش را تکان داد. جوری که می‌خواست تاکید کند آن دستگاه بهشت ما است و هرگز نمی‌تواند غیر این باشد.
فرانسیوس: همیشه ناخودآگاه به بهترین شکل ادامه میده. زندگی عالی و معرکه! اگر ما برنامه بدی بدیم، زندگی بدی خواهید داشت.
پایپر: اگر کسی فیلم ترسناک دیده باشه و شما اون برنامه رو بدین به دستگاه و بقیش رو ناخودآگاهش ادامه بده چی؟ بازم معرکس؟
پایپر این سخن را با خنده ادا کرد و حتی در پایان جملاتش، به قهقهه افتاد اما باعث شد همه برای مدتی ساکت بمانند. سردم شده بود و آتش، کاری از دستش برنمی‌آمد. ماه نیمه جان و بی فروغ، در میان قیر دست و پا می‌زد. ستارگان مُرده بودند. موهای ریز دستم سیخ سیخ شده و احساس می‌کردم اگر خودم را کنترل نمی‌کردم، روی ویبره بودم. این‌ها چقدر می‌توانستند انسان‌های ترسناکی باشند. به راحتی مرا در خاطره وحشتناک تا ابد اسیر می‌کردند یا در فیلم ترسناک و باید اعتراف می‌کردم که انسان‌های بسیار قدرتمندی بودند. البته، آخرین چیزی که فرانسیوس گفت، باعث شد کمی از جلد مدلین بدبخت ترسو، در بیایم.
فرانسیوس: خب ما باید بدونیم شماها چه فیلم ترسناکی دیدین. اگر برنامه یک فیلم ترسناک رو که اصلاً ندیدین بدیم، قرار نیست ناخودآگاهتون بتونه اون جهان رو بسازه. همه چیز به اطلاعات ذهن شما برمی‌گرده. و اینکه حتی اگر توی موقعیت بدی باشین بازم ناخودآگاه ادامش رو خوب می‌سازه.
هورام رو به گریس کرد و خواست شام را بیاورند. این بار قرار بود روی چمن و میان حشرات، شاممان را میل کنیم. جای بهتری نبود؟ هورام نگاهش را از من گرفت و گفت:
- بریم سالن غذا بخوریم.
ابروهایم را در هم پیچیدم. مطمئنم هرگز از آن دسته احمق‌ها نبودم که افکارم را بلند بگویم اما گویی قدرت ذهن‌خوانی هم عضوی از قدرت‌های این افراد بود. داشتم چیزهایی را می‌دیدم که تا به حال در زندگیم ندیده بودم. همگی بلند شدیم و سمت سالن حرکت کردیم. هرچه سعی می‌کردم چمن‌های پشتم را بِتِکانم، کار ساز نبود.
لئو: پشتت تمیزه.
مدلین: واقعاً؟ راستی... بابت سوالات ممنونم.
لئو شانه‌هایش را بالا انداخت تا کاری که انجام داده را بی اهمیت نشان بدهد. نزدیکم شد و کنار گوشم گفت:
لئو: هنوزم فکر می‌کنی من جاسوس اینام؟
مدلین: شاید.
لئو اخم کرد و کنار رفت. مطمئن بودم او شخصی نبود که نظر دیگران برایش اهمیتی داشته باشد. چرا آنقدر روی این موضوع جاسوس بودن و سوءظن من، حساس شده بود؟ همه داشتند رفتارهای غیرمعمول انجام می‌دادند. لیلینِ ترسو، جرئت کرده بود سوال مهمی بپرسد درحالی که از او بعید بود. پایپر، به زیبایی اطراف اهمیتی نشان نمی‌داد و فقط بافت موهایش مهم بود اما این‌بار داشت آتش را قورت می‌داد. فرانسیوس بدون پیچاندن به همه سوالات پاسخ داد و لئو به من کمک کرد تا به سوالاتم برسم. ژینوس هم ناگهان از دستگاه بیرون آمده بود و سریع هم با شرایط خود را وفق داده بود. اینجا یک خبرهایی هست یا من حساس شده‌ام؟
ظرفم را با سالاد نیسوآز پر کردم و مقابل لئو نشستم. از اینکه پیشَش نشستم تعجب نکرد اما باید می‌کرد. می‌خواهم به مغز مشکوک و مریضم خفه‌شو بگویم اما احساس می‌کردم تاحدودی حق با او است. چنگال را در سالاد فرو بردم و با چشمان ریز، لئو را که بی توجه به من مشغول خوردن بود، زیر نظر گرفتم.
- لئو، من عاشقتم.
سرش را بالا گرفت و غذایش را رها کرد. لبخندی زد و گفت:
- منم عاشقتم.
داشت شوخی می‌کرد؟ ممکن بود یک جور مسخره بازی باشد؟ باید مطمئن می‌شدم. یکم این پا و آن پا کردم و چنگالم را در سالاد چرخاندم تا اینکه دهانم باز شد.
- چطوره بریم یک جای خلوت؟ فقط من و تو!
- باشه بریم.
- می‌خوای با من باشی؟
- آره چرا که نه.
- لئو داری مسخرم می‌کنی؟
- نه.
نه! او جدی بود. چشمان سبز و کشیده‌اش، می‌درخشید و لبش که اندکی سوس رویش مالیده شده بود، لبخند می‌زد. سریع از پشت میز بلند شدم که لئو متعجب به من خیره شد. داشتم به یک نتیجه‌هایی می‌رسیدم. این امکان نداشت! یعنی تمام مدت هنوز در خواب بودم؟ طبق چیزهایی که فهمیده‌ام، زمانی که در دستگاه باشیم همه چیز طبق میلمان خواهد بود و همان چیزهایی را می‌شنویم، که می‌خواهیم بشنویم. من دوست داشتم لیلین دختر شجاعی باشد برای همین با شجاعت سوال پرسید. می‌خواستم پایپر کمی به اطراف هم توجه کند و برای همین خیره به آتش بود. دوست داشتم لئو به سوال‌هایم جواب بدهد و یا او شیفته من باشد و هردو بود. البته نمی‌دانم چرا می‌خواستم لئو مرا دوست داشته باشد چون من احساس عاشقانه‌ای نسبت به او نداشتم. فقط لئو را پسر زیبا و جذاب و البته مرموز و حرص دربیاری ، می‌دانستم. اما خب همه ما انسان‌ها ذاتاً دوست داریم برای دیگران جذاب و دوست داشتنی باشیم مخصوصاً برای یک پسر زیبا و دلفریبی مثل لئو!
پس اکنون در خواب بودم! من هنوز در تمرین چهارم بودم و به اشتباه فکر می‌کردم اصلاً به خواب نرفته‌ام. آنها واقعاً ماهر بودند. این حد از گول زدن دیگر نوبر بود. بگذار ببینم، من در چندمین خواب بودم؟ اندکی فکر کن مدلین.
- خوبی مدلین؟
- ولم کن لئو. کار دارم.
از سالن غذاخوری خارج شدم و در راهرو، وارد یکی از اتاق‌ها شدم تا تنها شوم و بتوانم فکر کنم. ما قرار بود در دستگاه، به سه خواب فرو برویم و از هر سه تای آنها، بیدار شویم. واقعاً این چندمین خواب بود؟ نه نه نه! من باید واقعاً از دستگاه بیرون می‌آمدم. اکنون که می‌دانستم هنوز درون دستگاه تمرین چهارم هستم، احساس خفگی و ترس داشتم. گویا مرا درون تابوتی گذاشته‌اند و سمت قبرستان حرکت می‌کنند. چرا باید اینطور پیش می‌رفت؟ دست و پایه خودت را گم نکن. تو از پس کارهای بسیار دشوار و وحشتناکی برآمده‌ای مدلین! اینکه دیگر چیزی نیست، فقط یک خواب است. اصلاً اگر بدانم در چندمین خواب هستم، چطور می‌توانم از خواب بیدار شوم؟
پشت به در، روی زمین سر خوردم و دستم، یقه لباس را عقب کشیدم که صدای پاره شدن پارچه‌اش، بلند شد. نفس نفس می‌زدم و ع×ر×ق از سر و رویم پایین می‌چکید. دوباره شوره‌زار لب‌هایم را خیس کردم و با نوک انگشت به سرم کوبیدم تا مغزم کار کند اما در اثر ترس و وحشت، احساس می‌کردم مغزم سست و از کار افتاده شده و اصلاً کار نمی‌کند. من سوار بر مغزی خراب ، وسط جاده در تاریکی شب، گیر افتاده بودم و هیچ آنتنی نبود تا از کسی برای تعمیر مغزم، کمک بخواهم و دوباره راه بیفتم. چند نفس عمیق دیگر بکش مدلین! آرام باش... لعنتی چطور آرام باشم؟
اتاقی که واردش شده بودم، رسماً هیچ چیز نداشت. خالی خالی خالی بود! چون من در دنیای واقعی تا به حال به اتاق‌های سازمان وارد نشده بودم و ناخودآگاهم اطلاعی از آنها نداشت برای همین نمی‌توانست آنها را پُر کند. اوه... من در خواب چندم بودم و چطور باید بیدار می‌شدم؟ آیا تا ابد درون دستگاه گیر می‌افتم؟ درحالی بلند می‌شوم که دستانم از شدت پیری به لرز افتاده و تمام پوستم چروکیده شده؟ یا شاید در دستگاه میمردم! یعنی باید تا ابد در این جهان زندگی می‌کردم؟ اما زندگی کردن در جهانی که پی به دروغین بودنش برده‌ای، بدتر از مرگ است. نمی‌توانستم زندگی کنم! باید خودم را می‌کشتم.

جمعه 13 مرداد
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #29
پارت 27

***
مدلین
همه در اتاق خواب بودیم. هرکس به سوی تخت خود می‌رفت و چراغ توسط لئو، خاموش شد. آن بدخت‌ها خبر نداشتند که اصلاً وجود ندارند و همه چیز در ذهن من اتفاق می‌افتد اما من خبر داشتم. اصلاً اگر می‌فهمیدند وجود خارجی ندارند و ناخودآگاه من آنها را ساخته ، چه واکنشی نشان می‌دادند؟ نادان بودن چقدر راحت بود! تا زمانی که نمی‌دانیم زندگی و جهانی فراتر از دنیای ما هست، در همان لوله کوچکمان زندگی می‌کنیم و این طرف و آن طرف می‌رویم. سرمان به کار خودمان گرم است و خیال می‌کنیم چیزهایی که برایش می‌جنگیم واقعاً ارزش جنگیدن دارد. اما اگر بفهمیم ما در جهانی ریز زندگی می‌کنیم و زندگی‌ای فراتر و واقعی‌تر وجود دارد چه؟ اگر یک بار آن زندگی را تجربه کرده باشیم و به زندگی دروغین اکنون برگشته باشیم چه؟ من در طول عمر خودم بسیار دویده بودم و با اینکه زخم‌هایی از هر جنگ در تنم وجود داشت، اما احساس غرور می‌کردم. می‌گفتم من دختری قدرتمند هستم که سختی‌های زیادی را پشت سر گذاشته‌ام. حال در مقطعی از زمان قرار دارم که ذهنم و تمام باورهایم روی سکوی لرزانی قرار گرفته و هر آن ممکن است، سقوط کند. جنگ اصلی، جنگی نبود که با اتفاقات و مردم به پا کرده بودم بلکه جنگ اصلی، جنگ من با خودم بود! جنگ هر انسان با خودش و باورهایش و تمام مسیرهایی که تاکنون، آمده بود.
داشتم تک تک قدم‌هایم را زیر سوال می‌بردم و سوال اصلی این بود که مدلین تو چه کسی هستی؟ نه شاید هم سوال اصلی این بود که چطور می‌توانم از خواب بیدار شوم؟ در خواب چندم بودم؟
از روی تخت بلند شدم. اتاق نیمه تاریک بود و مهتاب کم سویی از پنجره به داخل نفوذ کرده بود. صدای آرام نفس‌ها و تکان خوردن پتوها به گوش می‌رسید. کسی حواسش نبود که مدلین روی تختش نشسته و سرش را به دیوار تکیه داده و زیر وزن سوال‌ها، جان می‌دهد. کسی حواسش نبود که من در آخرین وزنه‌برداری، کمرم می‌شکند و نمی‌توانم سوال‌ها را بردارم. اما خودم حواسم بود! من همان کسی هستم که یک عمر به تمام جهان خندیدم و هرکسی را احمق و مضحک دانستم و اکنون فهمیده‌ام خودم چیزی در چنته نداشتم. شاید ضعف‌های خودم را در دیگران می‌دیدم و می‌خندیدم. اینکه از مرگ نمی‌ترسیدم ولی بقیه می‌ترسیدند چرا باعث خنده‌ام می‌شد؟ این قدرت بود؟ از مرگ نمی‌ترسیدم چون چیزی در زندگی نداشتم و این باز قدرت بود؟ تو نهایت قدرت بودی مدلین و خودت خبر نداشتی.
با همان لباس خواب آبی و گشاد و شلوار گشادترش، از روی تخت بلند شدم و سمت راهرو رفتم. پاهایم کمی می‌لرزید و لرزشش از چه چیزی بود را خوب می‌دانستم اما اعتراف به این قضیه برایم مضحک بود. هنوز غرور سواری را دوست داشتم و پایین آمدن از آن برابر بود با از دست دادن همه چیزم، همه چیزی که تقریباً هیچ چیز بود. در خواب چندم بودم؟ چرا ذهنم در این حد مشوش و آلوده به افکارهای پراکنده بود؟ در خواب چندم بودم؟
پله‌ها را بالا می‌رفتم و حتی ذهنم برای سوار شدن به آسانسور، کار نکرده بود. بالاخره در خواب چندم بودم؟
دستی به موهای سیاهم کشیدم و آنها را عقب راندم. می‌توانستم چهره‌ام را مجسم کنم. چشمانم گشاد شده بود و مژه‌هایم خیس... البته به خاطر ع×ر×ق‌های ریخته شده رویشان نه اشک. اشکی در کار نبود. لب‌های سفیدم مدام تکان می‌خورد تا سوال‌های ذهنم را با صدای بلندتری به گوشم برساند. موهای سیاهم پخش و پلا، بالا و پایین می‌شد. شاید صورتم استخووانی شده چه معلوم. اما چهره‌ واقعیم که نیست... من در دستگاهم. مدام فراموش می‌کنم که این جهان واقعی نیست. من در خواب چندم بودم؟ لعنت بر این زندگی! به طبقه دهم رسیده بودم و نفس نفس زدن‌هایم، مرا به زانو در آورده بود. روی پله نشستم و سرم را به میله تکیه دادم. چندبار نفس عمیق کشیدم. راهرو نیمه تاریک بود و می‌دانستم در آهنی که در سمت راست قرار داشت ، رو به پشت بام سازمان باز می‌شد.
سمت در آهنی رفتم. در قفل بود اما نباید اینطور پیش می‌رفت. اگر این جهان ذهنم است پس باید در باز می‌بود و هیچ مانعی بر سر راهم قرار نمی‌گرفت. سرم را به در تکیه دادم و سرما به مغز استخووانم نفوذ کرد. نکند اشتباه می‌کنم و اصلاً در دستگاه نیستم و در تمرین چهارم گیر نیفتاده‌ام؟ شاید لئو داشت مسخره‌ام می‌کرد. درکل لئو آدم عجیبی بود و هرچیزی از او بعید نبود. یعنی جهان ذهنم می‌تواند در این حد واقعی باشد؟ همه آدم‌ها به کار خودشان می‌رسیدند و صحبت‌ها و اطلاعات عادی بود. اصلاً ناخودآگاه من مگر درباره سوال‌هایی که فرانسیوس پاسخ داده، اطلاعاتی داشت؟ منکه خودم پاسخ سوال‌ها را نمی‌دانستم. شاید اگر به پشت بام بروم و خودم را بیندازم، واقعاً بمیرم. ممکن است کلاً در خواب نباشم و ممکن است باشم. باید از کجا بفهمم در خوابم یا بیداری؟ در دستگاه هستم یا موفق شدم از تمرین چهارم بیرون بزنم؟
سرم را بلند کردم و نگاهم را در راهرو چرخاندم. هیچ کس نبود. حتی صدای نفس کشیدن هم نمی‌آمد. اگر به اتاق هورام می‌رفتم چه می‌شد؟ اگر جهان ذهنم باشد می‌توانم هرکاری کنم و البته اکنون در این قضیه که واقعاً جهان ذهنم است یا واقعیت، به شک افتاده‌ام. این سازمان دارد مرا دیوانه می‌کند.
زمانی که از دستگاه بیرون آمدم، به گمانم هورام مرا دید و گفت به اتاق بروم و تا زمانی که بقیه هم تمرین را تمام کنند، استراحت کنم. به اتاق رفتم و خوابیدم، این می‌شود یک خواب. بعد چه شد؟ بعد از آن... بلند شدم و ناهار خوردیم. سپس دوباره به خوابگاه رفتیم و درحال تماشای لئو، خوابم برد. شد دو! سپس به دورهمی در حیاط رفتیم و بعد در سالن شام خوردیم و به خوابگاه رفتیم. پس من هنوز در خواب دوم بودم. سومین خواب هم احتمالاً امشب رخ می‌داد. شاید بعد از آن، این در آهنی باز می‌شد و می‌توانستم خودم را بُکُشم. پس باید همین کار را می‌کردم.
این‌بار سوار آسانسور شدم و سریع به اتاق رسیدم. پاورچین پاورچین خودم را به تخت رساندم و زیر پتو خزیدم. منتظر بودم خوابم ببرد. و اکنون برای اولین بار در طول بیست و پنج سال زندگی، احساس می‌کردم خواب چیز بسیار ارزشمندی است و اگر به خواب سوم نمی‌رفتم و تا ابد در خواب دوم می‌ماندم، بدبخت می‌شدم. هیچ‌گاه تا به این حد ارزش خواب را نفهمیده بودم. با وجود زندگی پر درد و تاریکم، می‌خواستم در بلندترین قله واقعیت، بنشینم و به سیاهی بی پایان خیره باشم تا اینکه بخوابم و با پشمک‌های خوش‌بختی، دور بزنم. پشمک‌هایی که به دهان نرسیده، آب می‌شدند. خواب رویایی درست مثل خوردن شامی بود که هرگز سیرت نمی‌کرد. انگار غذاها به دهان نرسیده، پودر می‌شدند. شب‌های زیادی از خواب فرار کرده‌ام اما امشب واقعاً خواب را می‌خواستم.
به چپ و راست می‌چرخیدم و پتو را تکان می‌دادم. خمیازه‌های الکی می‌کشیدم اما هیچ خبری از خواب نبود. نمی‌دانستم با این همه مشغله فکری و ترس و نگرانی، چطور می‌توانستم بخوابم؟ عملاً خواب داشت به سر و وضعم پوزخند می‌زد. اما من روی تخت منتظرش بودم. پتو را با پایم سمت دیگری پرتاب کردم و جیغ خفه‌ای کشیدم. هنوز همه خواب بودند. برایم سوال بزرگی بود که چرا با اینکه می‌دانستم باید آرام باشم تا خوابم ببرد، اما نمی‌توانستم آرام باشم؟ این دانستن به چه دردی می‌خورد زمانی که سوار بر هیجان، داشتم از روی دانسته‌هایم، اسکی می‌رفتم؟ مدلین قدرت یعنی همین‌که بتوانی حداقل کنترل احساسات خودت را در دست بگیری. باید آرام شوی و بخوابی. چه چیزی می‌توانست مرا آرام کند زمانی که نمی‌دانستم در دستگاه به خواب سوم می‌روم یا واقعاً در واقعیت هستم؟ این همه ندانستن چقدر ترسناک بود. انگار در اتاق تاریکی که پر از تله و میخ و چاقو باشد، گیر افتاده‌ام. شاید کلبه‌ای که کنار ساحل باشد و تراس بزرگی داشته باشد، یک کتاب و قهوه، آری شاید این‌ها آرامم بکنند. چشمانم را دوباره می‌بندم. ساحل... موج... قهوه‌ای که درون لیوان می‌رقصد.
انگار مدتی در خواب سیر می‌کردم که صدای بلندی که از گلوی امواج بیرون می‌پرید، بیدارم کرد. چشمانم را باز کردم و خمیازه بلندی کشیدم. دستانم روی ماسه خیس و داغی فرو رفته بود. موجی محکم بر سرم مشت کوبید که سریع بلند شدم و به اطراف نگاهی انداختم. من در ساحل چه کار می‌کردم؟ ماسه‌های درشت و خیس به شلوارم چسبیده بودند و با هربار تکان دادن سرم، تکه‌هایی از ماسه‌های ریز، روی گونه‌ام، می‌افتادند. دستی به موهای سیاهم که به تارهایش ماسه چسبیده بود، کشیدم. ذهنم سعی داشت وضعیت را بررسی کند. موج‌ها آرام لایه انگشتانم دست می‌کشیدند و زیر پایم را خالی می‌کردند. چند قدم عقب‌تر رفتم و سعی کردم فکر کنم. اینجا ساحل بود و من درحالی از خواب بیدار شده بودم که روی ماسه خوابیده بودم و کشتی‌ای از موج، در کمرم لنگر می‌انداخت. خورشید داغ می‌تابید و به نظر نزدیک ظهر بود. صدای بچه‌هایی که با شور و شوق، می‌دویدند تا بادبادک در آسمان بماند، مرا از عالم افکارم بیرون کشید. خب واقعاً نمی‌دانستم کجا هستم و برای چه اصلاً اینجا هستم. صفحه بزرگی از ذهنم را بیرون کشیده بودند و در نهایت بدبختی و عجز به سر می‌بردم.
همان‌جا روی ماسه‌ها نشستم و دستانم را دور زانوانم، حلقه کردم. چانه‌ام را روی زانویم گذاشتم و به امواجی که درخشش خورشید را در فراز خود حمل می‌کردند، خیره ماندم. داشتی چه کار می‌کردی مدلین؟ چرا باید در ساحل از خواب بیدار شوی؟ قبل از آن کجا بودی؟ دوباره خمیازه بلندی می‌کشم و چشمانم پر از اشک می‌شود.
با برخورد توپ سنگینی به سرم، هرچه خواب و کسالت بود، چمدان جمع می‌کند و خود را از پنجره نگاهم پرت می‌کند پایین.
-ببخشید واقعاً. داداش من پاس دادنش خیلی بده.
سرم را بالا می‌گیرم و به پسر عضله‌ای که اندامش از شدت براق بودن، می‌درخشید، خیره شدم.
-مهم نیست.
- چیزیتون که نشد؟
- اگر با ضربه یه توپ قراره بود بمیرم مطمئن باش الان خیلی وقت پیش باید میمردم.
خنده سنگین و مردانه‌ای کرد و خم شد تا توپ را بردارد. به خیالش جوک گفته بودم. اما این عین حقیقت بود. من باید میمردم. احساس می‌کردم زندگی‌ام خیلی وقت است که تمام شده و الکی کشش می‌دهم. مثل فوتبالی که رسماً تمام شده اما مدام وقت اضافه می‌دادند. زندگی‌ام ابداً واقعی نبود. شادیم واقعی نبود و هیچ چیزم واقعی... واقعی؟ من در این ساحل خراب شده چه کار می‌کردم؟ نکند بعد از برگشت از محل کار، آنقدر م×س×ت بودم که آمده و در ساحل خوابیده‌ام؟ شاید... راستش بعید نبود. برای منی که زندگیم تا این حد پوچ و بی معنا است، پس در خانه یا ساحل خوابیدن فرقی که نداشت. شاید حتی ماسه‌ها از کاناپه خراب من بهتر بودند. بارها با خودم گفتم باید کاناپه نوعی بخرم که انقدر قلنج نشکند. خب... بهتر است بلند شوم و به خانه بروم. لباسم را عوض کنم و دوباره محل کار... صندلی و میز پر از کاغذهای کسل کننده در انتظار بررسی و امضاء شدن. اتاقی مربعی و ریز که پنجره‌اش فضای شهر غبارآلود را نشان می‌داد. دیوارهای ترک برداشته و کرمی رنگ. زندگی کارمندی. آه مدلین. بلند شو که زندگی تو را فریاد می‌کشد.
از روی ماسه بلند شدم و خواستم پشتم را بتکانم که یادم افتاد من سر تا پا کثیفم. قدم‌هایم را کمی تند کردم و در مسیر به فکر این بودم که کدام راننده با سر و وضع کثیفم برایم توقف می‌کند تا صندلیش را ساحلی کنم؟ باید تمام راه تا خانه‌ام را پیاده می‌رفتم؟ امیدوار بودم به راننده غیر وسواسی و شلخته برخورد کنم. راننده‌ای که ماشینش بوی گند ع×ر×ق و سیگار بدهد.
***
تانیا
برگشتم و با تعجب و وحشت، به چاقوی تیز و براقی که روی گلوی کاملیا قرار گرفته بود، خیره شدم. سه مرد قوی هیکل و وحشی که شبیه سگ‌های شکاری و وحشتناک بودند، پشت سرم ایستاده و انگار انتظار شکار بعدیشان را می‌کشیدند که من باشم! آب دهانم را قورت دادم و دستم را سریع سمت چاقویی که در جیب داشتم بردم اما فهمیدم تا زمانی که کاملیا دست آنها باشد، هیچ غلطی نمی‌توانم بکنم. پس چاقو را روی زمین انداختم و با پایم، به جلو پرتش کردم.
-آفرین دختر خوب.
لبخندی زد که لب‌هایش به گوشش رسید. مرد سیاه‌پوست و قد بلندی که تمام تنش عضله بود، کاملیا را سمت من هل داد. مرد کناریش هم برعکس او، رنگ دیوار بود و موهای بلوندش او را شبیه پسرهای دبیرستانی لوس نشان می‌داد اما نگاهش و صورت زخمی شده با چاقو، خبر از چیز دیگری می‌داد. نگاهش حریص بود و در تنم واق واق می‌کرد. اما به نظرم هردوی این‌ها، زیر دست پسری بودند که دست به سینه، با لبخند کشیده، نگاهمان می‌کرد. چهره استخووانی و لب‌های تاحدودی گوشتی و بزرگ و چشمان سیاه فاقد احساسش، چیزی بود که دیده می‌شد. اما من احساس دیگری داشتم. هرچند، بسیار کنجکاو بودم بدانم کاملیا با این سه مرد چه ارتباطی دارد؟ قضیه چه بود؟ سمت کاملیا که از شدت گریه داشت غش می‌کرد، برگشتم و بازویش را حمایت‌گرانه، گرفتم. البته که باید در این شرایط کسی مرا حمایت می‌کرد. به زور جلوی لرزش پاهایم را گرفته بودم.
- اینا کی هستن؟
کاملیا لبش را گاز گرفت و نگاهش را به پایین کشید. همان پسری که احساس می‌کردم رئیس آن دوتای دیگر باشد، تکیه‌اش را از در برداشت و با تحکم، پاسخم را داد.
- من دوست پسر سابق دوستتم. فقط قراره جواب خیانت کاملیا رو بهش بدم همین.
کاملیا فریاد کشید.
- من بهت خیانت نکردم لعنتی. چرا نمی‌فهمی؟
- چرا نمی‌فهمی؟ وای وای. درواقع تو چرا نمی‌فهمی که نمی‌تونی گولم بزنی؟
دو مرد کناریش مثل مجسمه ایستاده بودند و او تحقیرآمیز به ما نگاه می‌کرد. نمی‌دانستم ماجرا چیست و نمی‌خواستم بفهمم. تمام این قضایا هیچ ربطی به من نداشت.
تانیا: خب؟ خیانت کرد که کرد. الان چی میگی؟
کاملیا محکم دستم را فشرد. گویی نمی‌خواست سخنی بگویم. اما پسر جوابم را داد.
- متاسفانه من یکم روانیم. انتقام گرفتن رو هم خیلی دوست دارم. بلاهای قشنگی قراره سر شما دوتا بیارم.
با دستش به پسرها اشاره کرد. قلبم با هیجان در جای خود بالا و پایین می‌پرید. آب دهانم را چنان بلند قورت دادم که احساس می‌کنم همه شنیدند. دست کاملیا را سفت گرفتم اما کارساز نبود.
یک شنبه 15 مرداد
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,333
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #30
پارت 28

***
تانیا
چشمانم را باز می‌کنم و چندبار پلک می‌زنم تا تاری دیدم از بین برود. در جای نسبتاً تاریکی بودم. سرم را از روی زمین آهنی، برداشتم و به دیوار تکیه دادم. با تکان دادن دست و پایم، صدای بلند زنجیرها برپا شد که فهمیدم، با زنجیر، دست و پایم به حلقه بیرون زده از دیوار، بسته شده. مقابل من، کاملیا هنوز بیهوش روی زمین افتاده و دست و پای او نیز درون حلقه زنجیر، فرو رفته بود. ما در اتاقی مربعی و کوچکِ خالی از هرچیزی که در آهنی و بزرگش، قفل شده بود، قرار داشتیم. نیمچه پنجره‌ای به شکل دایره، در ارتفاع بالاتری قرار داشت که توسط علف‌های هرز بیرون، پوشیده شده بود و هیچ منظره‌ای را به نمایش نمی‌گذاشت. با تکان دادن سرم، احساس می‌کردم به نقاط مختلف مغزم، مشت کوبیده شده. کاملیا هم چشمانش را کم کم باز کرد و گیج و منگ، بلند شد اما با کشیده شدن زنجیر، دوباره روی زمین افتاد. با تعجب به زنجیرهای دستش و سپس به من، چشم دوخت و تازه فهمید چه بلایی سرمان آمده. چشمانش داشت دوباره برای راند دوم اشک ریختن، آماده می‌شد.
- تانیا متاسفم. تو رو من به این شرایط انداختم.
چیزی نگفتم و سرم را به دیوار تکیه دادم. نمی‌دانستم بعدش چه بلایی سرمان می‌آمد و ترس تمام اراده و قدرتم را جویده بود. احساس سستی و تسلیم بودن در تنم جریان داشت. مثل گوسفند قربانی، آماده مرگ بودم.
صدای در آهنی و بزرگ، مردمکانم را از کاملیا، دزدید و به سوی در، کشاند. آن دو مرد، در چارچوب در ایستادند و پسری که متاسفانه دوست پسر سابق کاملیا بود، صندلی چوبی را آورد و زیر پنجره گذاشت و رویش نشست. چنان سرحال و خندان بود که انگار همه چیز برایش یک بازی است.
- خب دخترا. از اونجایی که من خیلی خوبم پس بهتون حق انتخاب میدم.
کاملیا اشک‌هایش را پاک کرد و با لرزی که بر تنش افتاده بود، منتظر ادامه سخنان او، ماند.
- یک تفنگ به هرکدومتون میدم. به همدیگه شلیک می‌کنین و هرکدومتون که زنده موند، آزاده بره.
صدایم از ته چاه گلویم، برخاست.
- انتخاب بعدی چیه؟
گردنش را به اجبار، سمت من چرخاند.
- بدنتون رو قیمه قیمه می‌کنم و بعد قطع تمام اعضای بدنتون، خودتون رو هم می‌کشم. حالا انتخاب با شماست.
پسر سیاه پوست، سمت من آمد و تفنگ‌اش را روی سرم گذاشت و تفنگی مقابلم انداخت. پسر سفید پوست هم همین کار را با کاملیا انجام داد. احساس می‌کردم او واقعاً جدی نیست. این کار چه سودی برایش داشت؟ اصلاً اگر رهایم نمی‌کرد و فقط می‌خواست از بازی با ما لذت ببرد، چه؟ من برای نجات کاملیا اینجا بودم و اکنون باید او را می‌کشتم؟ نمی‌توانستم همچین کاری بکنم.
- من نمی‌تونم دوستم رو بکشم.
شانه‌هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت. اصلاً برایش مهم نبود من چه غلطی می‌کنم. کاملیا پلکی زد و سیلی از اشک‌ها، به تندی در مسیر گونه‌اش ، جریان یافتند. آنقدر وحشت کرده بودم و این جریانات مرا به شوک کشانده بود که فرصت اشک ریختن را به دست نیاورده بودم. به گمانم ترس، راه اشک‌هایم را بسته باشد. بی اختیار، گوشت لب‌هایم می‌لرزید و دندان‌هایم روی یکدیگر، ساییده می‌شد.
- تا ده می‌شمرم. ما که وقت نداریم تا صبح منتظر بمونیم. یک... .
تفنگ دقیقاً مقابلم روی زمین افتاده بود و کاملیا با فاصله اندکی، به دیوار چسبیده و به خود می‌پیچید و بلند هق هق می‌کرد.
- دو... سه... چهار... .
گلویم خشک شده بود و بخشی از وجودم می‌خواست تفنگ را بردارد و شلیک کند اما وجدانم داشت پاره پاره می‌شد. کاملیا دوست من بود... خواهرم بود و من چقدر دوستش داشتم!
- پنج... شش... هفت... .
کاملیا به تندی تفنگ را برداشت و سمت من نشانه گرفت. گویا این اعداد، دست پاچه‌اش کرده بودند. با چشمان گشاد و دهانی باز، به کاملیا و تفنگی که درست پیشانیم را نشانه گرفته بود، نگاه می‌کردم. او که نمی‌خواست واقعاً دوستی را که برای نجات جانش به اینجا آمده بود، بکشد؟
- هشت... نه... .
دستانم سمت تفنگ دویدند و سریع بلندش کردند. این جسم سنگین و سرد، حالا سمت کاملیا نشانه رفته بود. انگشتانم قز قز می‌کردند و تمام موهای تنم سیخ شده بودند. تفنگ در میان دو دستم، می‌لرزید و دیگر نمی‌توانستم به خوبی کاملیای پست را ببینم. چندبار پلک زدم تا اشک‌های مزاحمم کنار بروند.
- توی ع×و×ض×ی چطور می‌تونی؟
- تانیا اگر من نکشمت به هرحال اون این کارو می‌کنه. فرقش اینه تو مورد دوم منم میمیرم.
عاقلانه سخن می‌گفت. اما باز قبول نمی‌کردم کسی تفنگش را سمت دوستش نشانه بگیرد. او نمی‌توانست واقعاً ماشه را فشار بدهد. می‌توانست؟ می‌ترسیدم چیزی شبیه به عدد ده از دهان آن مرتیکه بیرون کشیده شود و همه ما در دهان تفنگ، فرو برویم. از لایه تارموهای پریشان ریخته به صورتم، کاملیا را که دقیق به پیشانیم زل زده بود، می‌دیدم. او واقعاً دوست داشت به هدف بزند و کار مرا بسازد. اما من هنوز امید داشتم ده شود و هیچ‌کدام شلیک نکنیم.
- ده
چنان با تحکم و فریاد، عدد آخر بیرون جست که انگشتم ناگهان ماشه را فشرد و من چشمانم را محکم روی هم بستم تا چیزی نبینم. بعد از صدای بلند دو شلیک پشت سر هم، همه چیز آرام شد. چشمانم هنوز بسته بود. می‌دانستم که گلوله به بدنم برخورد نکرده بود. اما آیا گلوله من به کاملیا برخورد کرده؟ چشمانم را باز کردم و گلوله‌ای که در دیوار فرو رفته بود و کاملیایی که آماده شلیک دوباره به سویم بود را، نظاره کردم. او داشت برای شلیک دوم نشانه می‌گرفت اما من با یک شلیک تمام جانم پر کشیده بود. چطور می‌توانست تا این حد خودخواه باشد؟ با صدای بغض‌آلودی، فریاد زدم:
- تو همونی نبودی که می‌گفتی جام وسط قلبته؟ الان به قلب کی نشونه رفتی تفنگ رو؟
- چاره‌ای ندارم تانیا... درک کن.
پوزخندم را به صورت‌اش، کوبیدم و چهار بار پشت سر هم شلیک کردم تا اینکه کاملیا، روی زمین افتاد و تفنگش پرت شد. درست وسط پیشانی و اطراف گونه‌اش، با گلوله‌های سرد و بی رحم من، برخورد کرده بودند. چشمانش باز بود و خون آهسته لایه سفیدی چشمانش، نفوذ می‌کرد. او انتظار نداشت شلیک کنم و خودم هم انتظار نداشتم.
- خیله خب. موفق شدی تانیا. تو آزادی که بری.
از روی صندلی بلند شد و با گام‌های بلند، همراه با دو مرد دیگر، اتاق را ترک کرد و در ، باز ماند. قبل خروج کاملش، کلید را سمتم انداخت و چشمکی زد. کلید را مابین انگشتانم فشردم و با تمام وجود، اشک ریختم. فریاد می‌کشیدم و هق هق می‌کردم. چانه‌ام می‌لرزید و گلویم می‌سوخت.
- کاملیایِ من... کاملیا.
چطورمی‌توانستم با وجود چنین درد بزرگی، نفس بکشم؟ هوا در شش‌هایم سنگینی می‌کرد و نگاهم ملتمسانه و دردمند، از جنازه تانیا، آویزان مانده بود.
***
آرژین
صبح زود که بلند شدم و سولینا را غرق در خواب دیدم، بی سر و صدا از اتاق خارج شدم و با خوردن صبحانه مختصری، سوار ماشین شدم تا مثل همیشه سرکار بروم. با اینکه مدت زیادی در سازمان نبودم، اما احساس غریب و عجیبی نسبت به زندگی عادی و روزمره خود، داشتم.
ماشین را پشت چراغ قرمز متوقف کردم و دستی به پیشانیم کشیدم. هوا آنقدر گرم بود که پیراهن سفیدی که از زیر کت سرمه‌ای پوشیده بودم، به سینه‌ام چسبیده بود. شیشه ماشین را بیشتر پایین دادم و آرنجم را روی لبه آن گذاشتم. حال که داشتم به محل کارم می‌رسیدم، باید گزارشی درست و حسابی از نبودم می‌دادم. اما اگر درباره سازمان و قضایای آن می‌گفتم، بی شک شرکت ما پشت این قضیه را می‌گرفت و تمام خبرنگارانمان، به تحقیق درباره این موضوع می‌پرداختند. در این صورت من و سولینا دیگر امینت جانی نداشتیم. باید دروغ خوبی جور کنم اما نمی‌دانم. خبرنگاری تنها شغلی است که رسماً در آن استعداد دارم و بدون این شغل، راهی برای درآمدزاریی برایم وجود نداشت.
بوق ماشین‌های پشت سرم، مرا به خود آورد و سریع حرکت کردم. سعی کردم گوشی‌ام را پیدا کنم اما خبری از گوشی نبود. ماشین را کنار دکه‌ای کوچک، نگه داشتم و مشغول بررسی شدم. صندلی‌ها خالی بودند و داشبرد هم چیزی نداشت. کف ماشین هم گوشی نبود. حتماً در خانه جا گذاشته بودم. چطور می‌توانم تا این حد بی فکر باشم؟ در طول سی سال زندگی این اولین بار بود که چیزی را جا می‌گذاشتم. به گمانم سازمان تاثیرات مخربی در من به جا گذاشته. دیگر آرژین قبلی نیستم. احساس می‌کنم حال که رها شده‌ام، درواقع پرنده‌ای بدون بال هستم که باز فرقی با در قفس بودن، نمی‌کند. کاری کرده‌اند که نتوانم به زندگی حقیقی بازگردم. و من نمی‌خواستم زندگی مشترکم با سولینا و زندگی شغلی‌ام، به خاطر این مسخره‌بازی‌ها، خراب شود. باید خودم را جمع و جور می‌کردم. من همیشه با فکر و منطقی بودم، فقط کافی بود شخصیتم را دوباره پیدا کنم.
ماشین را روشن کردم و در مسیر بازگشت به خانه، ذهنم پر از راه‌حل‌هایی بود که می‌توانست مرا به زندگی عادی، برگرداند. باید تصور می‌کردم همه چیزهای قبلی خواب و خیال بود. البته آن دستگاه‌ها و کارهایی که می‌کردند، واقعاً هم ارتباط خاصی با دنیای بیرون نداشت. آن سازمان یک دنیای جدا بود و هیچ چیزش با واقعیت نمی‌خورد.
ماشین را پارک کردم و پایین آمدم. شاید سولینا همچنان خواب بود. از مسیر سنگ‌فرش مقابل خانه عبور کردم و کلید را در قفل طلایی در، انداختم. آهسته در را باز کردم و پاورچین پاورچین، وارد خانه شدم. احتمالاً موبایلم را روی میز کنار تخت، گذاشته بودم. همان حالت پاورچین راه رفتنم را حفظ کردم و از پله‌هایی که دنبال فرصتی برای قیژ قیژ بودند، بالا رفتم. در اتاقمان را باز کردم و در چارچوب در، باقی ماندم. تصویری که مقابلم بود، چنان حالم را دگرگون کرد که فقط خواستم در همان‌جا بمانم. می‌خواستم چشمانم را ببندم و با باز کردنش، این صحنه، وجود نداشته باشد.
چشمانم را محکم بستم و دوباره باز کردم. سولینا با مردی دیگر، روی تخت مشترکمان دراز کشیده بود و با چشمانی ترسیده و بهت‌زده، نگاهم می‌کرد. عشق محبوبم چقدر چندش‌آور شده بود!
- آرژین
صدایش پر از التماس و ترس بود. موهایش روی صورت سرخش، پخش شده بود و چشمان عسلیش، می‌لرزید. رژ قرمزش کامل در چانه‌اش، مالیده شده و مضحک‌ترین چیزی بود که می‌دیدم. سعی کردم به اندام هیچ‌کدامشان نگاه نکنم. با خشمی که تمام وجودم را در بر گرفته بود، به آن مرد خیره شدم. از تن پر مویش عبور کردم و به صورتش رسیدم. چانه‌ای بزرگ و چشمان ریز سیاهِ گودافتاده، لب‌های کوچک که بیشتر شبیه یک خط بودند و دماغی استخووانی و کج. سولینا چه چیز این مرد را به من ترجیح داده بود؟ حتی موهایش نیمه تاس بود!
دکمه‌های لباسم را محکم باز کردم تا از حالت خفگی خلاص شوم. انگار در جهنم به سر می‌بردم. مرد مشغول پوشیدن لباسش شد و سولینا پتو را دور خود پیچیده، همان‌جا مانده بود. با قدرت سمت آن مرد هجوم بردم و سرش را به دیوار کوبیدم. آنقدر این کار را تکرار کردم که دیوار اتاق، خونی شد. او که سرش گیج می‌رفت، روی زمین افتاد و من روی شکمش نشستم و مشت‌هایم را با تمام قدرت به چانه و گونه و چشمش، کوبیدم. تقریباً صورتش در خون غرق شده بود که رهایش کردم و سمت تخت رفتم. جایی که سولینا خود را میان ملحفه‌ها، قایم کرده بود. از موهای بورش گرفتم و چنان کشیدم، که فریادش برخاست.
- تو داشتی چه غلطی می‌کردی؟ ها؟
- آرژینم... خواهش...
- خفه شو ببینم! آرژینم؟ من مال تو نیستم خانم کوچولو.
موهایش را همان‌طور که می‌کشیدم او را سمت در خانه بردم و با همان سر و وضع، از خانه پرتش کردم بیرون. آن مرد هم پشت بندش با سر و وضع خونی، چنان از مقابلم مثل باد عبور کرد که بوی ترسش در خانه‌ام، جا ماند. بعد از خارج شدن هردویشان، در را محکم کوبیدم. چند ساعتی مثل خواب‌زده‌ها بودم و حالم دست خودم نبود. منی که می‌خواستم خودم را با جهان حقیقی یکی کنم، اکنون هیچ جهان حقیقی‌ای نمی‌دیدم. سولینا برای چه باید به من خیانت بکند؟ ما عاشق یکدیگر بودیم و آنقدر عاشق بودیم که حتی اگر چندین سال یکدیگر را نمی‌دیدیم، باز عاشق می‌ماندیم. رفتارهای سولینا برای چه آنقدر عجیب بود؟ یعنی در عرض چندروزی که نبودم، شخصیتش تغییر جهت داده؟ مگر می‌شود به این تندی تبدیل به شخصی شد که دیگر اصلاً قابل شناخت نیست؟ او سولینای من بود! نه نمی‌توانست همه این‌ها حقیقت باشد. من باید به سازمان برمی‌گشتم و حقیقت را کشف می‌کردم. باید مدلین را می‌دیدم و احساس می‌کردم او می‌تواند پاسخ سوال‌هایم را بدهد. باید سراغ مدلین می‌رفتم. هرچند نمی‌دانستم واکنش او به سخنان و شک‌های عجیب من، چیست! اما من به سولینا و به تمام رویدادها، شک داشتم. شاید هم فقط یک عاشق دیوانه بودم که می‌خواستم خودم را قانع کنم و بگویم سولینا هرگز به من خیانت نمی‌کند. نمی‌دانم! اما باید به سازمان برمی‌گشتم و این تنها چیزی بود که واقعاً می‌خواستم. اما چطور؟ شاید بهتر بود به همان‌جایی می‌رفتم که برای اولین بار مرا دزدیده بودند.
***
ایتن
نزدیک غروب بود و من در همان کوچه‌ای که دزدیده شده بودم، منتظر بودم دوباره دزدیده شوم. خسته و بی حال، به سطل آشغالی که تا سر پر شده بود، نگاه می‌کردم.
-آقای ایتن؟
گردنم را بالا کشیدم و خاروس را دیدم. دستیار بزرگ هورام! چنان شوقی یافتم که به تندی از جای خود بلند شدم و دست خاروس را گرفتم. به نظر می‌رسید با او دست می‌دهم اما درواقع گرفته بودمش تا نتواند بی من، جایی برود.
- راستش من می‌خوام برگردم سازمان.
- چرا؟
- برای خدمت به مردم.
خاروس سرش را تکان داد و با لبخند گفت:
-باید بیهوشت کنیم و ...
میان سخنش پریدم.
-هرکاری می‌خواین بکنین.
16 مرداد دوشنبه
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
27
پاسخ‌ها
21
بازدیدها
298

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین