. . .

در دست اقدام رمان پشت پلک‌های ناخودآگاه | دمیورژ

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  4. جنایی
  5. علمی_تخیلی
رمان پشت پلک‌های ناخودآگاه
به قلم سرخ
نویسنده: آرمیتا حسینی(دمیورژ)
ژانر: جنایی، عاشقانه، علمی تخیلی، رئال

خلاصه :
مدلین که تا آن لحظه خود را بدون نقطه ضعف می‌دانست‌، نسبت به تمام اتفاقات زندگی بی اهمیت بود. با ربوده شدن و قرار گرفتن مقابل دستگاهی که زندگیش را مقابل چشمانش به رقص در می‌آورد، دچار وحشت شد و در انکار وحشتی که آن دستگاه به او تلقین می‌کرد، دنبال راهی برای رهایی از ذهنش بود. در این میان با رئیس تمام این تشکیلات که شخصی دیوانه بود، رو به رو می‌شود. اکنون مدلین دنبال حقایق و سرنوشت میلیون‌ها انسان در دستگاه بود و تمام حقایق در ذهن دیوانه‌ای پروش می‌یافت.
مقدمه:
تنم در وحشت فرو رفته
موهایم دور گلوی آلوده به هوا، می‌پیچد و می‌پیچد
می‌خواهد ویروس هوا را از گلویم بیرون بکشاند
پاهایم در خیانت به من، صحنه را ترک نمی‌کند و می‌خواهد همان‌جا در باتلاق عظیمی از خون، بماند
من نقاشی‌ای خواهم شد که درد را در خود می‌کشاند و خون را در سفید صورت من می‌پاشد
چشمانم یکدیگر را می‌بندند اما هنوز می‌بینم
با چیزی شبیه به قلب، مشغول دیدن مرگم هستم
می‌دانم مادرم که زندگی بود، شبی آخرین ب×و×س×ه‌اش را به پیشانیم بخشید و او مرا بخشید به جهانی سرد
شیر آب سرد باز بود و دستم از شدت سرما بی حس شده بود و هنوز به چهره خیس از آبم در آیینه نگاه می‌کردم و خوابم در بیداری ادامه داشت
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #31
پارت 29

***
مدلین
- کجا میرین خانم؟
نگاهم را از ساحل می‌گیرم و به مرد راننده، می‌دوزم. کمی فکر می‌کنم تا آدرسم یادم بیاید. گویا زمان کش آمده بود و مرد راننده ساعت‌ها، منتظر نگاهم می‌کرد. معذب شده بودم اما واقعاً هیچ آدرسی به ذهنم نمی‌رسید.
- چی شده خانم؟
- راستش... .
- نکنه شماهم محو خونه‌های تراس‌دار لب دریا شدین؟ منم آرزوم بود یکی از همین خونه‌هارو داشته باشم. عصرا بشینم تو تراس با یک لیوان قهوه و به دریا زل بزنم. وقتی زیاد به یک نقطه از دریا نگاه کنی، توش گم میشی.
تازه داشت یادم می‌آمد. بدون گفتن حتی یک کلمه، از ماشین پایین آمدم و در ماشین را هم حتی، نبستم. واقعاً هم اهمیتی نداشت. آن راننده و صندلی ماشینش که پر از ماسه‌های شلوارم شده بود، یا مردمان شهر و دریا با آن عظمت‌ش و برج‌های دور و اطرافم، هیچ یک حتی یک ذره ارزشی نداشتند. من آخرین بار در خوابگاه بودم و می‌خواستم بخوابم تا به خواب سوم بروم! برای اینکه بتوانم به خواب بروم، ساحل و یک لیوان قهوه را تصور کردم. آن مرد با تصویری که از خانه رویاییش ارائه داد، درواقع رویای مرا بیان کرد. من اکنون وارد خواب سوم شده بودم و هیچ یک از این‌ها، واقعیت نداشت.
در حاشیه خیابان که مرز بین ماسه‌ها و جاده آسفالت بود، ایستادم. اکنون که می‌دانستم در خواب سوم هستم باید راهی برای بیدار شدن، پیدا می‌کردم. اما چطور وقتی در خوابم باید بیدار شوم؟ می‌توانم خودم را بکشم اما راه دردناکی بود. از مرگ نمی‌ترسیدم یعنی درواقع از خود مُردن نمی‌ترسیدم اما چگونه مردن چیزی بود که می‌توانست مرا بترساند.
- درود بانو. می‌تونم قهوه مهمونت کنم؟
سرم را که بی حواس در اطراف می‌چرخید، ثابت نگه داشتم و به رو به رو، خیره شدم. او تقریباً پسر قد بلندی بود که چتر خاکستری‌ای را مثل اعصا نگه داشته بود و جلیقه قهوه‌ای از زیر کت قهوه‌ای سوخته و براقش، پوشیده بود. علاوه بر تیپ خوبی که داشت، ادکلن تندش، مرا به وجد آورد. البته از لهجه‌ای که داشت، مشخص بود فرانسوی نیست. اما مهم نبود اهل کجاست، درواقع او یکی از ساکنین ذهن من بود و هیچ‌گونه وجود خارجی‌ای نداشت. من زمان کافی‌ای برای خوش گذرانی با موجود خیالی، نداشتم. باید نقشه فرار از خوابم را بررسی می‌کردم.
- نه من کار دارم.
- شاید بتونم کمکی کنم. به نظر خیلی تو فکری.
ابروانم به هم پیچیدم و چشمانم ریز شد. می‌خواستم فوراً کنار بکشمش تا مزاحم افکارم نشود اما شاید هم می‌توانست کمکی بکند. نمی‌دانم به هرحال اگر من باهوش باشم، افرادی که در ذهنم بودند، صددرصد می‌توانستند باهوش‌تر از من باشند. دوباره روی پسر دقیق شدم. اگر تمام واقعیت را به او می‌گفتم و می‌فهمید روزی که از خواب بلند شده و تیپ زده و آمده تا مخ یکی از دخترها را بزند، یک روز دروغین است، چه می‌شد؟ اگر می‌فهمید زندگی او و علایق مسخره‌اش، هیچ واقعیتی ندارند؟ شاید دیوانه می‌شد و اکنون باز برای من سوال پیش می‌آمد. زمانی که من از این خواب بیدار شوم، آیا این خواب وجود خواهد داشت که این پسر زیبا و شیک‌پوش، به زندگی در آن، ادامه بدهد؟ یا همه چیز حول محور من می‌چرخید؟ اما من برای رهایی از این سه خواب مضحک و وارد شدن به آن سازمان، واقعاً نیاز داشتم که از کسی کمک بگیرم و زندگی یکی از این اشخاص را که به خیال خودشان ، زندگی بسیار مهم و حقیقی‌ای داشتند، خراب کنم.
- خیله خب. اما باید به بهترین کافی‌شاپ دعوتم بکنی.
پسر لبخند ریزی زد و از میان دریچه کوچک، دندان‌های سفیدش را به نمایش گذاشت. حلقه بازویش را برایم باز گذاشت تا از بازویش بگیرم و شیک و رمانتیک، راهی یکی از بهترین کافی‌شاپ‌ها، شویم. جلو رفتم و با دستم، حلقه بازویش را گرفتم. اما منی که سرتا پا شن و ماسه بودم، و احتمالاً صدف‌های ریزه میزه لایه موهایم، مروارید بالا می‌آوردند، در کنار این آقای بسیار خوش تیپ، که حتی کفش‌های سیاه و نوک تیزش، به شدت براق بود، تصویر جالبی ایجاد نکرده بودیم. مطمئنم اگر در دنیای حقیقی بودم، هرگز چنین پسری جلو نمی‌آمد و پیشنهاد قهوه خوردن، به من نمی‌داد. اما اینجا جایی بود که ناخودآگاهم ساخته پس همه چیز قرار بود باب میل من باشد. همه در مداری، به دور من می‌چرخیدند. همه چیز زیبا بود، تا زمانی که نفهمی این جهان، کاملاً ساخته و پرداخته ذهن خودت است.
هردو آهسته از میان جمعیت، قدم برمی‌داشتیم. سمت راستمان خیابان عریضی بود که ماشین‌ها به سرعت در گذر بودند و خوش‌بختانه ترافیکی مشاهده نمی‌شد. آن‌طرف خیابان‌ هم ، ساختمان‌های بلندی بود که گل‌های رنگی از تراس خانه‌شان آویزان کرده بودند. سقف خانه‌ها شیب‌دار و اغلب به رنگ‌های قرمز و سرمه‌ای، بود. اما مقابل ساختمان‌های خوش‌تراش با نمایه‌ای طراحی شده و براق، کافی‌شاپ‌ها و لباس‌فروشی و آرایشگاه و مغازه‌های دیگر، قرار داشت. هرگز به جاهای شلوغ علاقه‌ای نداشتم و کافی‌شاپی که میان هزاران مغازه و در دل شهر و مقابل خیابان باشد را، نمی‌پسندیدم. جنتلمنی که دستانش را در جیبش فرو کرده و با متانت قدم برمی‌داشت، از این موضوع به اندازه کافی آگاهی داشت و مقابل هیچ یک از کافی‌شاپ‌ها، توقف نکرد. باید سر بحث را با او، باز می‌کردم.
- چرا از دختری که سر و وضع خوبی نداره خوشت اومده؟ اونجا کلی دختر خوش‌تیپ بود.
هرچند جواب را می‌دانستم اما برای شروع، بد نبود.
- من از دخترای بی پروا خوشم میاد. کسایی که زیر بارون بدوئن و توی ساحل دراز بکشن و کسایی که از گِلی شدن نترسن. از اون دخترای مارک‌دار قیمتی هم خوشم نمیاد.
بازویش را آرام فشردم و با خنده آهسته‌ای، گفتم:
- خودتم شبیه مارک‌دارهایی!
- بله بانوی من. اگر نبودم دستت توی بازوم نبود.
او نیز در انتهای سخنانش خندید. اما هردوی ما می‌دانستیم که سخنمان شوخی نیست. مقابلمان، جاده سرازیری بود و باید رو به بالا حرکت می‌کردیم. آن بالا، خبری از مغازه‌های شلوغ و خیابان پر رفت و آمد هم، نبود. بیشتر چمن و سرسبزی بود و ساختمان‌های کوچک که هر کدام حیاط سرسبز با چمن هم‌اندازه و پیاده‌روی سنگ‌فرش، مقابلشان، داشتند. پاهایم از پیاده‌روی خسته شده بود و تا حدودی خودم را به تن محکم او، تکیه داده بودم. داشت مرا به بالا می‌کشید و هیچ اعتراضی نمی‌کردم. اینجا غرور برایم مهم نیست و می‌توانستم با این مرد، بیش از حد راحت باشم. هرچه نباشد، اینجا دنیای ذهن من بود. اما احساسات، و حتی خستگی پاهایم، چنان واقعی بودند که نمی‌شد خواب بودن این قضایا را، درک کرد.
- رسیدیم.
متوقف شدم و به کافه کوچکی که طرح چوبی شکلاتی داشت، خیره شدم. او دستش را روی کمرم گذاشته و مرا به جلو هدایت می‌کرد. وارد کافه که شدم، بوی گل‌هایی که در کنار میزها گذاشته شده بود، با بوی شکلات و قهوه، درهم آمیخته بود. همه میزها به شکل دایره‌ای و دو نفره بودند. طرح چوبی که برای میز و صندلی و دکور به کار گرفته شده بود، کافه را قدیمی و دنج نشان می‌داد. سمت میزی که کنار پنجره رو به تپه‌های سرسبز بود، رفتم و قبل از اینکه صندلی را عقب بکشم، او برایم این کار را انجام داد. لبخند قدردانی زدم و روی صندلی نشستم. خودش هم به سرعت مقابلم نشست و کتش را از صندلی آویزان کرد.
- خب. نظرت چیه؟
لبخندی زدم و نگاهم را از اطراف گرفتم و صاف به چشمان قهوه‌ای روشن او، خیره ماندم.
- چشمات با فضای اینجا سته. می‌دونستی؟
لبخند نیمچه‌ای می‌زند و دستانش را روی میز می‌گذارد و ساعت نقره‌ای براقش، توجهم را جلب می‌کند. همه چیز او شیک بود و ای کاش در دنیای واقعی باهم قرار می‌گذاشتیم. افسوس که باید هرچه سریع‌تر از خواب بیدار می‌شدم. برای منی که به واقع‌بینی و حتی واقعیت‌های تلخ اهمیت زیادی می‌دادم، این محیط هرچند بسیار زیبا و شیک، چیزی جز قفس طلایی، نبود.
- دوست دارم با این دختر بی پروا که همش تو فکره، بیشتر آشنا بشم. امکانش هست؟
سپس خم شد جوری که انگار می‌خواست صمیمانه‌تر برخورد کند و فاصله‌ای که میز میانمان برپا کرده بود را، درهم بشکند. دستان بیکار مرا که کنار گلدان سیاهی رها مانده بودند، میان دستانش گرفت و گرم فشرد.
- خب اولین چیز و مهم‌ترین چیزی که باید بدونی اینه که من از اون دسته آدما نیستم که وقتی مشکل و غمی دارم، برم بشینم بازی کامپیوتری کنم یا فیلم ببینم و یا با آهنگ برم تو حس.
- چرا؟
- چون اونا دارن با فیلم و بازی و آهنگ، از واقعیت تلخ زندگیشون فرار می‌کنن اما من هرگز همچین کاری نمی‌کنم. حاضرم به تک تک تار موهای شکلاتیت قسم بخورم که تو خیلی جذابی اما واقعیت جذاب‌تره!
به نظر می‌رسید هیچ یک از سخنانم را به درستی درک نکرده باشد. لبش را لیسی زد و چشمانش را در اطراف چرخاند اما همچنان دستم درون دو دستش فرو رفته بود و نمی‌خواست این پیوند را قطع کند. دوباره حواسش را جمع کرد تا پاسخ معقولی بدهد اما بسیار سخت بود. باید تظاهر می‌کرد سخنم را فهمیده و جواب درستی هم دست و پا می‌کرد. جنتلمن بودن هم دردسرهای خودش را داشت. اگر مثل مردهای احمق می‌گفت من شما خانم‌ها را درک نمی‌کنم، صددرصد از دستم می‌داد. البته تمام این‌ها افکار او بود. من به این دنیا و او و این کافی‌شاپ و حتی به پرنده‌ای که وسط خیابان، بال‌هایش را با نوک تمیز می‌کرد، جور دیگری نگاه می‌کردم. یک جور غیرواقعی.
- میشه بگی از کدوم واقعیت صحبت می‌کنی؟
- اول اسمت رو بهم بگو.
گویا از اینکه نسبت به او کنجکاو بودم، خوشحال شده بود. دستم را رها کرد و صاف در صندلی نشست. در حالی که یک دستش را سمت گارسون تکان می‌داد و آرنج دست دیگرش را روی میز گذاشته بود، رو به من، با همان لهجه شیرین‌ش، گفت:
- من مارکو جونز هستم. درواقع اهل ایتالیام اما سه سال میشه واسه درس خوندن به فرانسه اومدم. برای همین فرانسویم تعریفی نداره. تو چی؟ از خودت بهم بگو.
قبل از اینکه دهانم باز شود و بگویم «تو اصلاً وجود خارجی نداری»گارسون بالای سرمان آمد و با لبخند، منتظر سفارشمان ماند. یونیفرم شیک و زیبایی داشتند. جلیقه قرمز و لباس سیاه از زیر جلیقه. حتی دستمالی که دور گردنش بسته بود، بسیار هنرمندانه نشانش می‌داد. شبیه نقاشی که گارسون شده. زیرچشمی نگاه خرماییش را به من دوخت و احساس کردم لبخند ریزی به رویم زد. آنقدر با من اینجا خوب رفتار می‌شد که احساس می‌کردم با لباس یک پرنسس پشت میز نشسته‌ام، نه با سر و وضع خراب و موهای پریشان.
- چی میل داری؟
- ماکیاتو.
مارکو، لبخندی می‌زند و منو را بسته، روی میز می‌گذارد. سپس سمت گارسون دوتا ماکیاتو، سفارش می‌دهد. دوباره باید برگردیم سر اصل مطلب و این مسخره‌بازی‌ها را زودتر تمام کنیم. این تمرین وحشتناک، بیشتر از چیزی که فکرش را می‌کردم، زمان مرا گرفت. آن هنگام که گریس، مقابلمان ایستاده بود و می‌گفت فقط باید از سه خواب بیدار شویم، به نظر آسان می‌آمد. اما بعد حتی تشخیص خواب و بیدار بودن یا در کدام خواب بودن و یا درواقع چطور از خواب بیدار شدن، چیزی نبود که آسان باشد. بلکه به شدت استرس‌زا و وحشتناک بود. من نمی‌خواستم در دستگاه آنها پیر شوم و بمیرم!
مارکو دستش را مقابل صورتم تکان داد و با شیطنت ابروانش را بالا انداخت.
- نکنه عاشقی؟
صدایم را پایین آوردم و سمت مارکو خم شدم جوری که هیچ‌کس به جز او، متوجه سخنانم نشود. آنقدر دقیق به چشمانش خیره شدم که تصویر خودم را در آن دو تیله عسلی، دیدم.
- مارکو من واقعاً به کمکت احتیاج دارم اما برای اینکه بهم کمک بکنی، مجبورم کل واقعیت رو بگم.
مارکو چانه‌اش را کمی خاراند و مدتی به همین منوال گذشت، تا مثلاً من فکر کنم او سخنم را جدی گرفته و این مسئله که بیان واقعیت بسیار دشوار است را، کاملاً درک کرده. اما می‌دانستم حتی یک کلمه از سخنانم سر در نمی‌آورد. داشت وقتم را هدر می‌داد اما نمی‌توانستم مثل افراد هول بی دست و پا، رفتار کنم. عجول بودن به کارم نمی‌آمد. حتی ممکن بود باعث شود او با برداشتن کت، دیوانه‌ای نثارم کند و مرا در این کافه، به حال خودم رها کند.
- خب مگه با گفتن واقعیت چی میشه؟ نکنه مافیایی چیزی هستی؟ خلافکار؟ دزد؟ یا جن... ده! ببین گذشته تو اصلاً واسم مهم نیست. من ازت خوشم اومده.
اوه خدای من! او داشت به رابطه‌ عاشقانه‌ای که می‌خواهد با من آغاز کند، فکر می‌کرد. گمان می‌برد می‌ترسم چیزی بگویم تا دیگر باب میلش نباشم. احساس می‌کردم باید به بچه ابتدایی که حتی حروف را یاد نگرفته، فلسفه یاد بدهم. دقیقاً همان‌قدر دشوار و سرسام‌آور بود. مشغول ماساژ دادن پیشانیم شدم و این حرکاتم مطمئناً برای او قابل درک نبود. نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی که صبر و بردباری را به دوش می‌کشید، به او خیره شدم و به پشتی صندلی تکیه دادم. یک مکالمه داغ و همراه با آرامش! تو می‌توانی مدلین!
- مارکو من باید از خواب بیدار شم. اما نمی‌دونم چطوری.
لحظه‌ای بدون هیچ حرکتی به من خیره ماند. حتی زمانی که گارسون سفارشمان را روی میز گذاشت، مارکو مثل مجسمه‌ای، خیره مانده بود و هیچ کاری نمی‌کرد. به گمانم باید ادامه می‌دادم. دستم را دور لیوان شیشه‌ای بلندی که کف بالای سرش، تکان تکان می‌خورد، حلقه کردم و ادامه دادم:
- می‌دونم درکش سخته اما تمام چیزهایی که میگم واقعیت دارن. من خوابیدم و توی خواب، بیدار شدم و دیدم که توی ساحلم. بعد بلند شدم برم خونم چون فکر نمی‌کردم خواب باشم . فکر می‌کردم واقعاً توی ساحل خوابم برده و این دنیا، واقعیت داره. اما اینطور نبود.
مارکو با پوزخندی مسخره، اجازه سخن گفتن را از من گرفت. با صدای به نسبت بلند که خنده بریده بریده و مضحکی داشت، گفت:
- تو میگی الان خوابی؟ لابد منم بخشی از خوابتم. ها؟ چی مصرف کردی؟
باید آرام می‌ماندم. لیوان را به لب‌هایم نزدیک کردم و چند جرئه از ماکیاتو را، نوشیدم. برخلاف من، مارکو تلاشی برای آرام شدن، انجام نمی‌داد. نگاه خصمانه‌اش را به من معطوف کرده بود. قبول اینکه زندگیت خواب یک شخص باشد و هیچ وجود خارجی‌ای نداشته باشی، واقعاً دشوار است. من می‌توانم او را درک کنم. البته او به هیچ‌وجه تصور نمی‌کرد زندگیش خواب من باشد، بلکه مرا یک دختر دیوانه می‌دانست که چیزی مصرف کرده و مقابلش چرند و پرند می‌بافد. به هرحال باید با این واقعیت رو به رو می‌شد و به خالقش برای رهایی از خواب، کمک می‌کرد.
- ببین من واقعاً برای بیدار شدن از خواب بهت نیاز دارم. اگر خواب باشی و بدونی خوابی اما نتونی بلند بشی، چی کار می‌کنی؟
لیوانی که برداشته بود را، روی میز می‌کوبد و کلافه و بی حوصله، به پنجره و دختری که در ایوان نشسته و مشغول مطالعه بود، چشم می‌دوزد. احتمالاً ترجیح می‌داد به جای من، سمت آن دختر برود و با آدم سالمی، از عصر لذت بخشی، بهره‌مند شود تا اینکه در کافه بنشیند و خزعبلات مرا گوش بدهد.
- من هیچی از حرفات نمی‌فهمم. اسم این بیماری که فکر می‌کنی خوابی، چیه؟
دستش را سریع گرفتم و لب‌هایم را هنگام سخن گفتن، چنان روی هم محکم می‌فشردم که انگار می‌خواستم کلماتم را بجوم و احساس کنم و خودم را باور کنم.
- واقعاً خوابم! می‌دونم نمی‌تونی قبول کنی که بخشی از خواب منی و واقعی نیستی، اما این حقیقته مارکو!
مارکو دستش را سریع از دستم بیرون کشید و آن را سمت موهایش برد. پیشانیش به خاطر عرقی که کرده بود، می‌درخشید. به نظر تحت فشار می‌آمد. اما اگر حرف‌هایم را باور نکند فشاری را محتمل، نمی‌شود. پاشنه کوتاه کفشش را روی زمین می‌کوبید و با یک دستش هم، لیوان را روی میز، می‌چرخاند.
- بهم ثابت کن که خوابه. اگر من خواب تو باشم، پس باید همه چیز رو درباره من بدونی.
- تو توی خوابت همه چیز رو درباره همه می‌دونی؟ این دنیایی هست که ناخودآگاه من ساخته.
- به من... ثا... بت... کن!
شمرده شمرده و محکم کلماتش را ادا کرد جوری که باعث شد در میان سخنانش، ذهنم دنبال اثبات خیالی بودن این جهان، باشد. چطور می‌توانم ثابت کنم که خوابت است؟ مارکو، بشکنی زد و با لبخند پیروزمندانه‌ای، گفت:
- می‌زنمت. اگر دردت نگرفت یعنی خوابه.
آنچنان احمق بود که نمی‌دانست این خواب با خوابی که او فکرش را می‌کند، تفاوت بسیاری دارد.
- من درد رو حس می‌کنم. اینجا جهانیه که ناخودآگاهم ساخته و قراره خیلی واقعی جلوه بکنه تا بتونم توی توهم و خیالم به خوبی و خوشی، زندگی کنم.
- پس زندگی کن. نظرت چیه بریم پارتی؟ دوستم ترتیبش رو داده. شاید از فکر و خیال در بیای.
اشتباه می‌کردم. او احمق بود و بی شک نمی‌توانست کمکی به حالم بکند. حتی دوست نداشتم باقی مانده ماکیاتو را بنوشم. صندلی چوبی را عقب کشیدم و از پشت میز، بلند شدم. مارکو بی توجه به من، سرش را سمت پنجره برگرداند. به شکل غیرمستقیمی به رفتنم، خود را بی توجه نشان داد. نمی‌دانم برای چه از اینکه توسط او حقیر شده بودم و مرا یک دیوانه نامیده بود، احساس بدی داشتم. شاید چون تصور می‌کردم همه این جهان برای من است و تمام آدم‌هایش هم برای من است و باید به من توجه بکنند. اما گویا این جهان را بسیار واقعی ساخته بودم. گاهی وسوسه می‌شدم در جهان زیبای خودم، زندگی بکنم اما سریع پشیمان می‌شدم. به هرحال من مدلین بودم و چیزی که مرا با تمام افراد دیوانه و افسرده سازمان متمایز می‌کرد، سرسختیم در برخورد با مشکلات بود. من می‌توانستم به کوچه‌ای که کودکیم را کشته بود، پا بگذارم و با وحشتم چشم در چشم شوم و یقه‌اش را سفت بگیرم و روی صورتش تف بکنم! نه از آن دسته افراد نبودم که زیرپتو قایم شوم تا جن پیدایم نکند. درواقع با چشمان باز کل اتاق را رصد می‌کردم تا ببینمش! من باید بیدار می‌شدم.
از کافه گرم و آرام که خارج شدم، خودم را در خیابان یافتم و بی شک نمی‌دانستم باید چه کنم. دختری مو قرمز با نیم تنه نارنجی و شلوارک هم‌رنگ لباسش، چنان سریع اسکیت سواری می‌کرد که احساس می‌کردم چرخ‌هایش، روی هوا است. برای لحظه‌ای سرش را سمت مغازه فلافل فروشی چرخاند و تنش محکم با تنم، برخورد کرد. تعادلم را از دست دادم و به پهلو، روی زمین افتادم. پوست بازویم تماماً خراشیده شده بود. آن دختر، بیخیال، انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، دستش را سمت من دراز کرد و همان‌طور که آدامسش را می‌جوید، گفت:
- چه راحت افتادی زمین. خیلی ضعیفیا.
عجب دختر پر رویی بود! چه انسان‌های مزخرفی در جهان خود داشتم. دستش را با خشونت کنار کشیدم و خودم بلند شدم. مژه‌های بلندش را باز و بسته کرد . مژه‌هایش آنقدر بلند بودند که می‌توانست با آنها پرواز بکند. مقداری از آدامس توت فرنگی، به کنار لبش چسبیده بود و لکه‌های ریزی روی گونه سفیدش ، وجود داشت. روی هم رفته، ظاهرش را دوست داشتم. بانمک بود اما بی ادب. همان‌طور جسورانه چشمان صورتیش را در صورتم می‌چرخاند و آدامسش را باد می‌کرد.
- مال این ورا نیستی نه؟
مطمئنم این دختر، باهوش‌تر از جنتلمنی بود که در کافه جهنم‌اش، مرا تحقیر کرد. حداقل او می‌دانست من به این جهان دروغین تعلق ندارم و باید بیدار شوم. اما بیش از حد گستاخ و بی ادب بود. نگاهم را از حلقه‌ای که به دماغش وصل کرده بود، گرفتم و گفتم:
- نه و دنبال راهی برای برگشتنم.
- می‌تونم کمکت کنم. راستش امروز بیکارم.
مردد بودم. او اگر واقعیت را می‌شنید، فحش‌های دهنی‌اش را با مقداری تف، تقدیم صورتم می‌کرد. نمی‌توانستم از او، با چنین تیپ و شمایلی، کمک بگیرم. دستانم را درون جیب تنگ و کوچک شلوار سفیدم فرو بردم و گفتم:
- فکر نکنم کمکی از دستت بر بیاد. قضیه پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.
شانه‌هایش را بالا انداخت و آدامسش را سمت پیاده‌رو، تف کرد.
- من هیچ وقت سمت کارای ساده نمیرم. همه بهم میگن دختر دیوونه محله!
- دیوونه؟ چرا؟
- چون افکار عجیبی دارم. البته از نظر اونا عجیبه از نظر خودم، کاملاً هم درسته. مردم نمی‌تونن حرفای من رو درک بکنن. شاید هم به خاطر تیپم جدیم نمی‌گیرن. اما هرچی که هست، من اهمیتی بهش نمیدم.
اگر افکار عجیبی داشت، پس زاویه دیدش می‌توانست نزدیک به من باشد. هرچند بی شک او هرگز به ذهنش نمی‌رسید که بخشی از خوابم باشد. هنوز مقداری مشکوک بودم. اما چه اهمیتی داشت آخرش چه شود؟ من در دنیای واقعی و بی رحم، به ربوده شدنم اهمیت نمی‌دادم و اکنون در جهانی که اصلاً نیست، باید نگران چیزی باشم؟ داشت آماده رفتن می‌شد و چرخ‌های اسکیتش را بررسی می‌کرد. به زودی با همان سرعت دوباره پلک می‌زد و پرواز می‌کرد. باید از فرصت استفاده می‌کردم.
- خب شاید اگر رفتیم جای مناسب، بتونم باهات دربارش صحبت بکنم.
سرش را بالا گرفت و چشمان صورتیش را، بی تفاوت در نگاهم، چرخاند. انگار انتظار چنین جوابی را داشت و بیش از حد به خود و توانایی‌هایش، می‌بالید. بلند شد و درحالی‌که از بازویم گرفته بود تا تعادلش را حفظ کند، گفت:
- خونم چند قدم جلوتره. تنها زندگی می‌کنم نگران نباش. جای خوبیه!
می‌خواست دلگرمی بدهد و بگوید محیط مناسبی دارد. اما اگر می‌دانست به هیچ وجه نگرانی‌ای ندارم، چه؟ تنها مشکل من این بود که احساس می‌کردم روزهای بسیاریست در خواب گیر افتاده‌ام و احتمالاً در دنیای واقعی، چندسال هم گذشته باشد. حال، چندسال که نه، اما شاید چندین هفته بود که در دستگاه به سر می‌بردم و آن لئوی جاسوس و مشکوک، به مدلین قدرتمند، می‌خندید. باید برمی‌گشتم و ثابت می‌کردم که نمی‌توانند مرا در دستگاهشان به بازی بگیرند.
قدم‌هایم را بلندتر و تندتر برداشتم تا به اویی که چرخ‌های اسکیت را روی آسفالت می‌کشید، برسم. خورشید دقیقاً بالای سرم بود و حتی هوا از شدت گرما، تب کرده بود. چندبار دستی به موهای خیسم کشیدم و دوباره حرکت کردم. او بی توجه به من و حتی بدون لحظه‌ای مکث و سر بر گرداندن به عقب، مسیرش را، ادامه می‌داد. بالاخره توقف کرد و سمت خانه‌ای با نمایه کاملاً سیاه و پنجره‌های دودی ، رفت. اگر چند کلاغ بر فراز دودکش خانه نشسته بودند، این تصویر وحشتناک، کامل می‌شد.
- بیا تو.
وارد خانه شدم و به فضای داخل که برعکس نمایه خانه بود، خیره شدم. دیوارها به رنگ نارنجی ، رنگ آمیزی شده بودند و اطراف تلوزیون طرح گل، نقاشی شده بود. کابینت‌ها براق و طلایی بودند. لوسترهای بزرگ و زیبا و مبل‌های سبز و سفید رنگ. روی یکی از مبل‌های راحتی نشستم و سرم را به کوسن نرم، تکیه دادم. چقدر احساس خستگی می‌کردم. اما قرار نبود درون این خواب هم دوباره بخوابم تا به خواب چهارم بروم.
- چرا بیرون و توی خونه انقدر فرق داره؟
گویا منتظر سوالم بود. قهقه‌زنان، از آشپزخانه خارج شد و آب پرتقال‌ها را روی میز گذاشت.
- چون می‌خوام همه از خونم بترسن و سمتش نیان. حالا بیا شروع کنیم.
- اول بهتره بدونی من مدلینم. تو اسمت چیه دختر چشم صورتی؟
چشمانش را برایم با عشوه چرخاند و گفت:
- لنزه. من اسم خاصی ندارم.
- پس چی صدات بزنم؟
- صدام نزن.
به راستی دیوانه بود. یعنی تمام اشخاص و شخصیت‌هایی که درون این جهان بودند، بخشی از شخصیت من به شمار می‌آمدند؟ ناخودآگاهم می‌توانست شخصیت‌هایی جدا از شخصیت من بسازد؟ نه... یک جور احساس اتصال بین من و تمام این افراد وجود داشت. شاید می‌توانستم روزی شبیه به این دختر بی نام باشم و یا آن پسر از خود راضی جنتلمن. می‌توانستم حتی آن راننده باشم که از خانه رویاییش سخن می‌گفت. همه این شخصیت‌ها درون من وجود داشت و یا قبلاً آن شخصیتی بودم یا هم قرار بود در آینده به آن شخصیت تبدیل شوم. شاید هم فقط یک شخصیت آرمانی و خیالی بود که هرگز قرار نبود تبدیل به یکی از آنها شوم. چیز قطعی این است که با همه آنها ارتباط عمیقی داشتم. آب پرتقال را که کامل سر کشیدم و از طعم شیرینش، لذت بردم، پاهایم را روی میز گذاشتم و بهتر به مبل تکیه دادم. اگر او بخشی از شخصیت من بود، نباید با پا روی میز گذاشتن، مشکلی پیدا می‌کرد. چون همیشه پا روی میز گذاشتن در خانه من، آزاد بود.
- چه باحال. تو هم پاهات رو روی میز می‌ذاری؟
حدسم درست از آب در آمد. به جای پاسخ به سوالش، مسئله خود را مطرح کردم.
- من الان خوابم و تو بخشی از خوابمی. باید از خواب بیدار بشم اما نمی‌دونم چطوری! من توی خوابم گیر افتادم اونم نه یک خواب، بلکه سه خواب!
بسیار جدی شد و آب پرتقال روی دهانش را با آستین، پاک کرد.
- موضوع سختیه. یعنی توی خوابت خوابیدی. سه خواب! حالا باید خواب ببینی که از خواب‌هات داری بلند میشی.
- چطور؟
17 مرداد. سه شنبه
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #32
پارت 30

هردو برای مدت طولانی‌ای، سکوت کرده بودیم. من، مشغول تماشای او بودم. می‌خواستم از ذهن دختر عجیبی که رو به رویم نشسته بود، برای رهایی استفاده کنم. او، مژه بلند و سیاهش را با انگشت، می‌کشید و به فرش کوچک و زبر زیر پایمان، نگاه می‌کرد. من روی مبل راحتی و سفید، جابه‌جا می‌شدم و سرم را در اطراف خانه می‌چرخاندم. از لوستر قلبمه و پر از کریستال تا پرده‌های حریر صورتی و کاغذ دیواری گل‌کاری شده و کرمی رنگ روی دیوار و ساعت بلندی که کنار تلوزیون، روی زمین گذاشته شده بود و عقربه‌هایش طلایی و درخشان بود، نگاهم از میان همه آنها در گردش بود. سه مجسمه از فیلسوف‌های یونانی در راهروی خانه و کنار تلوزیون و در ورودی بین دو اتاق خواب، قرار داشت. بیش از این نمی‌توانستم انتظار را بکشم. کمرم از این کشیدن‌های طولانی، به درد آمده بود. انتظار را روی زمین انداختم و با لحنی عجول، تند تند کلمات را پشت سر هم، چیدم.
- خب باید چی کار کنیم؟
بالاخره مژه‌اش را رها کرد. داشت حالم از کشیده شدن چشمانش و دیده شدن قرمزی زیر آن، به هم می‌خورد. پاهای نازک و کشیده‌اش را روی میز انداخت و خود را روی مبل رها کرد.
- یه ایده محشر دارم. تو باید خواب ببینی که داری از خواب بلند میشی. یعنی روی مبل دراز بکشی و تمام سه خواب رو تصور کنی و تصور کنی که داری از همشون بلند میشی.
چشمانم را بی حالت، روی جوش ریزی که زیر چانه‌اش بود، ثابت کردم. او مرا واقعاً چه فرض کرده بود؟ خری بدون گوش و دم؟ مقابلش، خالق تمام جهان او و حتی خود او، قرار داشت و بعد بیخیال روی مبل دراز کشیده برایم نظریه مزخرف می‌چید؟ حتی دیگر نسبت به او، ناامید شده بودم. گویا افرادی که درون من زندگی می‌کردند، حتی یک درصد من ، هوش نداشتند. خب چرا زودتر به ذهنم نرسید؟ مگر ما اندازه خدا هوش داشتیم که این‌ها داشته باشند؟ تمام این موجودات ذره ریزی از من بودند و من ذره ریزتری از جهان واقعی! حداقل خوشحالم که بلد هستند روی پایه خود به‌ایستند و صحبت بکنند. باید بلند می‌شدم و از این خانه خراب‌شده بیرون می‌زدم و به همان ساحل برمی‌گشتم. سینه به سینه، مقابل موج‌ها می‌ایستادم و خودم را تسلیم مرگ می‌کردم. این تنها راه بیرون رفتن از خواب بود. درحالی که صورتم از شدت خشم سرخ شده و گرما از درون لباسم به گلویم کوبیده می‌شد، از روی مبل بلند شدم و با حرص ، درحالی‌که پای کوبان سمت در می‌رفتم، زیرلب چیزهایی نثار آن دختر احمق می‌کردم.
- کجا میری؟
سریع بلند شده و بازویم را گرفته بود. دندانم را روی هم ساییدم و با کشیدن نفس بلندی، تصمیم گرفتم برخورد بهتری داشته باشم.
- به نظرت اگر خواب ببینم دارم از سه خواب، بلند میشم. چه اتفاقی میفته؟
- بلند میشی.
- دارم تو خواب می‌بینم که بلند میشم! پس درواقع بلند نمیشم. مغزت این رو نمی‌فهمه؟
کلماتم را آرام و شمرده شمرده و با تحکم بیان می‌کردم که شاید مغزش بتواند چیزهایی که می‌گویم را به خوبی، تحلیل بکند. همچنان که بازویم در دستش بود، سرش را پایین گرفت و به فکر فرو رفت. البته چیزی که گفتم واضح بود و جای هیچ فکر کردنی باقی نمی‌ماند. خواستم بازویم را بکشم اما ناخنش چنان در پوست سفید و نرم دستم فرو رفته بود که نمی‌شد آن را کنار کشید. شبیه زالوی خوش‌تیپ و احمق! او زالوی اعصاب من بود و آرامشم را می‌مکید.
- راستش فکر کردم چون این خوابه، پس هرکاری می‌تونی توش بکنی. اگر تصور بکنی بلند شدی، پس بلند میشی.
- وقتی خوابی، اینطوری بلند میشی؟
دستم را رها کرد و دست به سینه مقابلم، ایستاد.
- من تو خواب نمی‌فهمم که خوابم.
- راه حل بعدی؟
دیگر نمی‌خواستم بیشتر از این زمانم را از دست بدهم. قبل از اینکه بخواهم در را باز کنم و خودم را به بیرون از خانه این دیوانه پرت کنم، مرا با خود سمت یکی از اتاق‌هایش کشید. دستش را روی دستگیره نقره‌ای در، نگه داشت و با نیمچه لبخندی که دندان نیمه سفید و زردش را نشان می‌داد، گفت:
- واسم مهم نیست که اومدی و میگی من واقعی نیستم و اینجا خوابه. راستش خودمم دیگه هیچ حس خاصی به زندگی ندارم. اگر واقعاً این خواب باشه، تو باید توی اتاق از خواب بیدار بشی.
مبهم نگاهش می‌کردم. مگر اتاقی که از آن سخن می‌گفت، چه چیزی جز تخت و کمد لباس، می‌توانست داشته باشد؟ دستگیره را رها کرد و به دیوار چسبید. کمرش را کامل به دیوار چسبانده بود و پای چپش روی پای راستش، قرار داشت. دستانش را پشت سرش قفل کرد و زمانی که نگاه مرددم را دید، شانه‌هایش را بالا انداخت و با سر، به اتاق اشاره کرد.
- کاری هست که باید خودت بکنی.
با صدای آرامی، پرسیدم.
- اون تو چی هست؟
- اگر تو خالق این جهان باشی، پس ذهنت قراره اون اتاق رو بسازه. و به بدترین و ترسناک‌ترین شکل ممکن.
- چرا ترسناک؟
نگاهش را کلافه در راهروی کوچک و تنگ، چرخاند.
- چون من تصور ترسناکی از اون اتاق توی ذهنت می‌سازم. پشت اون در یک جای وحشتناکه. ناخودآگاهت با این اطلاعات باید اونجارو واست بسازه.
- رفتنم به جای وحشتناک چه سودی داره؟
قصدش چه بود؟ گیج شده بودم. دستم نمی‌توانست سمت دستگیره برود. حتی چند قدم از در فاصله گرفتم و با دندانم، پوست لبم را کندم. هم می‌خواستم برگردم و هم این برگشت، به شدت برایم دشوار بود. مثل زمانی که دوست داشتم خودم را نابود کنم و بمیرم اما از خودکشی، وحشت داشتم. متاسفانه خوابی که در آن بودم، بیش از حد واقعی بود. همه چیز واضح و ملموس و قابل درک. لعنت بر دستگاه مزخرفشان که جانمان را به بازی می‌گرفت.
- تو اگر بترسی از خواب بلند میشی. برو دیگه!
دستم را با تردید و لرز، روی دستگیره سرد ، گذاشتم. نفسم را با صدا بیرون دادم و دستگیره را کشیدم و قبل از اینکه آرام به داخلش سرکی بکشم، دستی مرا به داخل اتاق هل داد و در، پشت سرم، بسته شد.
چهارشنبه 18 مرداد
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #33
پارت 31

باورش برایم سخت بود. این سوی اتاق، روی میله سیاه و نازکی قرار داشتم و زیر پایم ماشین‌ها، در رفت و آمد بودند. آنقدر در ارتفاع بالایی بودم که احساس می‌کردم احتمال سوختن موهایم توسط خورشید، وجود دارد. درِ اتاق، از میله، دور و دورتر می‌شد و احساس می‌کردم هرگز نمی‌توانم به آن در برسم و خودم را به آغوش دختر بی نام، پرتاب کنم. دستم را باز کردم و پای راستم را مقابل نوک پای چپ، قرار دادم. آرام روی میله حرکت می‌کردم و ترس در گلویم نبض می‌زد. تنم یخ بسته بود و تمام عضلاتم می‌لرزید. نمی‌دانستم تا به این حد، از ارتفاع وحشت دارم. اما این خواب بود و به هرحال بسیار واقعی بود. اگر خودم را رها می‌کردم، سقوط را با تمام وجود، نه تنها احساس، بلکه مزه مزه می‌کردم. شاید حتی سرم به کاشی کنار خیابان می‌خورد و درد در من به اوج خود می‌رسید. اما تا ابد که نمی‌توانم روی این میله بمانم و با وزش باد، تعادلم را از دست بدهم و با این دستان حقیر بی بال، به آسمان چنگ بیندازم. چطور شد به اینجا رسیدم؟ مگر من دختری فاقد ترس نبودم که هیچ چیز زندگی برای او اهمیتی نداشت؟ اکنون چرا یک به یک ترس‌هایم برایم رو می‌شود؟ اگر ادعایم می‌شد که از هیچ چیز نمی‌ترسم... برای چه اکنون عضلاتم تسلیم ارتفاع شده؟ با خودت صادق باش مدلین. تو در نقطه حساس زندگیَت قرار داری! جایی که هیچ راهی جز غلبه بر ترس و سقوط کردن نداری. جایی که باید از ترسیدن بترسی نه از چیزهایی که ترس را به دنبال خود می‌کشند. خودت را رها کن.
آری. همیشه همین کار را کردم. در بدترین شرایط با خودم سخن گفتم و به خودم کمک رساندم. روحیه دادم و دست‌اش را از بدبختی بیرون کشیدم. هیچ‌کس کنارم نبود اما همه دهان ادعایشان، باز بود. آن دهان‌ها اکنون کدام به درد می‌خوردند؟ روی کدام لب نرم و پر ادعا قرار بود سقوط کنم؟ نه آن پایین ماشین و جاده و آسفالت سخت، انتظارم را می‌کشید.
خودم را رها کردم، مثل برگی که می‌دانست در نهایت باید کنده شود. دستانم باز بود و موهایم به سرعت، رو به بالا موج برمی‌داشتند. چشمانم خیره به نوری دردناک میان ابرهای سفید، و قلبم ، نمی‌دانم کجا بود. احساس می‌کردم قلبم زودتر از من سقوط کرده باشد. چیزی شبیه ریزش ناگهانی دل!
سریع و با وحشت، از روی تخت، بلند شدم. ع×ر×ق از سر و رویم می‌پاشید و مدام نفس نفس می‌زدم. جوری تمام تنم و موهایم خیس بود که انگار تازه از زیر دوش، بیرون آمده‌ام. دستم را از روی بالشتی که خیس‌تر از من بود، برداشتم و بلند شدم. همه مشغول آماده شدن بودند و لئو با نگرانی ، به من نگاه می‌کرد.
- خوبی؟ خواب بدی دیدی؟
- آره.
- آماده شو بریم تمرین بعدی.
احتمالاً در خواب دوم بودم. از این خواب چطور خلاص شوم؟ نمی‌توانستم دوباره سقوط کنم. تنها یک بار می‌توان هر روش را برای خواب‌ها اجراء کرد، برای خواب بعد روش تازه‌ای نیاز بود.
همه تک به تک از اتاق خارج شدند اما قبل از آنکه لئو هم بیرون برود، از یقه‌اش محکم گرفتم و او را سمت خود کشیدم. پیراهن سفیدش میان دستانم چروک شده بود و صورتش را مماس صورتم، قرار داده بودم.
-لئو تو باید بهم کمک بکنی تا از خواب بلند شم.
جوری نگاهم کرد که انگار میمون سخن‌گویی چیزی باشم. همان‌قدر عجیب. اما وقت توضیح بیشتر را نداشتم. نمی‌شد که یک ساعت او را هم قانع کنم و قسم بخورم که وجود خارجی ندارد و تنها بخشی از خواب من است.
- لطفاً لطفاً. باید بیدار بشم لئو. به هیچی فکر نکن فقط به این فکر بکن که چطور باید بیدار بشم.
لئو دستم را از روی پیراهنش برداشت و به لب‌هایش نزدیک کرد و بوسید. باورم نمی‌شد که بخشی از من، دوست داشت او عاشق من باشد و اکنون در این خواب مزخرف، لئو، عاشقم بود.
لب‌اش را از روی دستم برداشت و با انگشتش مشغول بازی با دستانم، شد.
- خب درواقع یک راهی هست. اما کمی سخته.
نگاهش خیره به دستانم بود و با صدای آرامی، سخن می‌گفت. این حالت عجیبش را نمی‌توانستم هضم بکنم که هرچند وقت مناسبی برای تحلیل این شخصیت خیالی، نداشتم. مشتاق و منتظر، چشمانم را گشاد کردم و منتظر ماندم ادامه بدهد. گردنش را بالا کشید و دستانم را رها کرد. همان‌طور که عقب‌تر می‌رفت و دستانش را در جیب، قرار می‌داد، لب و لوچه‌اش را تکان داده و می‌خواست با وقت گران‌بهای من بازی کند. یا شاید با خود من! به تندی، گفتم:
- خب؟ حرف بزن دیگه.
- تو باید توی جهان خوابت آشوب به پا کنی و اون جهان رو از بین ببری.
- این چطوری ممکنه؟
- این رو دیگه خودت باید بفهمی.
حتی در جهان خودم، باز حرف کشیدن از لئو ، مثل بیرون کشیدن آب، از شعله‌های آتش بود. گویا ناخودآگاهم او را چنین شناخته و این‌گونه توصیف کرده تا ماجرا واقعی‌تر به نظر برسد اما مگر نمی‌دانست من مدلین هستم؟ بسیار خب. اکنون منی که مدلین هستم نباید مدلین بودنم را فراموش کنم و دست و پایم را در هزارتو، گم بکنم. همه چیز تحت کنترل است. تنها باید به این موضوع توجه می‌کردم که چه چیزی می‌توانست جهان خوابم را برهم بزند. چگونه می‌توان آشوب ایجاد کرد؟ مثل زامبی‌ها در راهروهایی با درهای بی دستگیره، بدوم و از گردن هرکس، گازی بگیرم؟ این فکر احمقانه، در مغزم همچنان نشسته بود و به افرادی که اطرافم قدم می‌زدند، نگاه می‌کرد. گریس آهسته و درحال دید زدن اتاق‌هایی که داخلشان خالی بود، حرکت می‌کرد. گویا برای رسیدن به اتاق مورد نظر و رفتن به سوی تمرین پنجم، هیچ عجله‌ای نداشت. شاید این سالن بسیار پر نور را که از شدت نور زیادش، گاهی حالم را به هم می‌زد، با ساحل اشتباه گرفته بود. لئو دست در جیب، به مقابل قدم‌هایش نگاه می‌کرد و کاری به کار کسی نداشت. گریس توقف کرد و پشت بند او، همه جوری ایستادند که گویا با دیوار برخورد کرده باشند.
- می‌خواین امروز تفریح کنین و هیچ تمرینی انجام ندیم؟ هر روز تمرین دارین و بهتره یک روز هم خوش باشین.
ظاهراً تمام اعضا از این پیشامد راضی بودند به جز من. نمی‌توانستم روزهایم را به خوش گذرانی در خیالم سپری کنم. برای من این مسئله که درون دستگاه بودم و نمی‌توانستم از خواب بیدار شوم، مانند سیلی محکمی عمل می‌کرد. اما این سیلی جز خراشیدن اعصابم کاری نداشت زیرا هرگز موفق به بیدار کردنم، نشده بود. سعی کردم اعتراضم را جوری منطقی بیان کنم که آنها تصور نکنند در خواب من حضور دارند، چون که در آن صورت جهانشان دچار دگرگونی می‌شد و حالشان بدتر از من! به هرحال من می‌دانستم وجود دارم اما آنها چه؟
- گریس من دنبال تفریح نیستم. می‌خوام زودتر همه تمرین‌ها تموم بشه و از اونجایی که این آخرین تمرینه...
زبانم برای ادامه دادن کلمات، نچرخید. متوجه شدم که با دستان خودم، داشتم موهایم را نوازش می‌دادم تا در خواب بمانم! مگر لئو نگفت در جهان خواب باید آشوب ایجاد کرد؟ پس اگر حقایق را بگویم و آنها دچار احساسات دگرگون و متناقضی بشوند و ترسی با چاشنی تردید، در وجودشان جوانه بزند، آری اگر این کار را بکنم، می‌توانم از خواب بیدار شوم.
گریس: خب مدلین؟ ادامه حرفت چی شد؟
کنار گریس و مقابل همه افراد، ایستادم. این همه جدی و رسمی بودن، قوانین پیچ در پیچ و واقعی بودن سازمانی که درونش بودم، کمی مرا برای دهن باز کردن، مردد می‌کرد. اگر آنها باور نمی‌کردند و فرض را بر این می‌گذاشتند که دیوانه شده‌ام و هیچ دگرگونی هم ایجاد نمی‌شد، باید چه می‌کردم؟ می‌توانستم با لبخند پاره و پوره‌ای که دقیقاً برای زمان‌های مضحک زندگیم نگه داشته بودم، همه چیز را جمع کنم و بگویم، قصدم شوخی بود! حداقل به امتحان کردن‌اش، می‌ارزید. به نظر کم کم بقیه از تماشا کردنم خسته شده بودند زمانی که صدای کوبیده شدن پای گریس روی زمین و خمیازه کشیدن لیلین، بلند شد، من نیز به سرعت سخنم را آغاز کردم.
مدلین: ببینین دوستان واقعیت اینه که من توی تمرین چهارم، درون یک دستگاهی خوابیدم و الان باید از خواب بلند بشم تا تمرین چهارم رو به خوبی و خوشی تموم بکنم. البته این هنوز خواب دوم منه و بعد این به خواب اول میرم. اما درکل مسئله اینه شما هیچ‌کدوم وجود ندارین و این سازمان هم وجود نداره و همه شما، تک تکتون خواب من هستین، بخشی از من! یعنی...
گریس با خشم به میان کلامم، پرید.
گریس: یعنی تو رسماً دیوونه شدی!
لیلین که دیگر حسابی خوابش پریده بود، با دهانی باز، تماشایم می‌کرد. لئو بی تفاوت بود و احساس می‌کردم در عین حال که مرا می‌بیند، درواقع به پشت سرم خیره شده. ژینوس با شگفتی و چشمان عسلی درخشان‌اش، نگاهم می‌کرد و ناگهان دستش را بالا آورد و شروع کرد به کف زدن. با سرعتی کند، اما چنان محکم که صدای شالاپ شلوپ دست‌اش، در راهرو، منعکس می‌شد.
ژینوس: ذهن خلاقی داری. تو باید نویسنده می‌شدی مدلین.
با پافشاری بیشتری، کلماتم را تکرار کردم.
مدلین: شماها واقعی نیستین! شما همه خواب من هستین! من الان توی تمرین چهارم گیر کردم و اگر یکم به خودتون و اتفاقایی که واستون افتاده فکر کنین، متوجه می‌شین که قبل از من اصلاً وجود نداشتین. ژینوس تو درباره زندگی شخصیت و گذشتت بهم بگو!
من درباره هیچ یک از افراد سازمان، و زندگی شخصی آنها، چیزی نمی‌دانستم. به جز چند تکه کلمه که ما بین گفت و گوی ساده، به میان آمده بود. من نه با کسی صمیمی بودم و نه می‌دانستم چگونه از سازمان، سر در آورده‌اند. پس چیزی که من از آن خبر نداشتم را ، ناخودآگاهم نیز، نمی‌دانست. در آن صورت باید ذهن تک تک این افراد از گذشته‌شان، خالی باشد. ژینوس جوری نگاهم می‌کرد که انگار با شخص احمقی رو به رو شده است.
- آره. بابام یه دیوونه بوده و مامانم وقتی بچه بودم ولم کرد رفت.
- یعنی چی؟
به جای اینکه پاسخم را بدهد، چشمانش را جوری ریز کرد که انگار نمی‌تواند درست حسابی، مرا تشخیص بدهد. شاید فکر می‌کرد دیوانه‌ای در لباس مدلین هستم. اما این قضیه که او هویت داشت و زندگی قبلی‌اش کاملاً در ذهنش بود، با عقلم جور در نمی‌آمد. منطقم نمی‌توانست این اتفاقات را هضم بکند. من درون خود، گیر افتاده بودم و حتی توانایی اداره جهان خودم را، نداشتم. این دیگر چه جورش بود؟ انگار وارد ناخودآگاه شخص دیگری شده‌ام. گریس دست‌اش را روی شانه‌ام گذاشت و مرا سمت بچه‌ها هل داد تا دیگر دست از سخنرانی مضحک خود، بردارم. اکنون باید با همان لبخند مسخره می‌گفتم همه چیز شوخی بود یا به کارم ادامه می‌دادم؟
مدلین: شماها واقعی نیستین. همتون رو ذهن من ساخته.
ماتیاس، دست به سینه ایستاده بود و تا آن لحظه، با حالت متفکرانه‌ای، به من، نگاه می‌کرد. اما این بار او هم وارد ماجرا شد.
ماتیاس: ثابت کن.
گریس حرصی، با صدای نازک و گوش‌خراشی که از گلویش بیرون می‌زد، گفت:
گریس: چی رو ثابت کنه؟
ماتیاس بی هیچ پاسخی، فقط دستش را به حالت «ساکت باش» سمت گریس، گرفت. سپس دوباره به من خیره شد. حداقل یک نفر بود که به من فرصتی بدهد. می‌دانستم ماتیاس بخشی از افراد عاقل جمع بود و این را ناخودآگاهم بهتر از من می‌دانست. از آنجایی که گریس گفته بود ما با روش‌های متفاوتی باید از خواب‌ها بیدار شویم و نمی‌توانیم روش اول بیدار شدن را برای دومی به اجراء در بیاوریم، بنابراین، منی که در خواب سوم مُرده بودم تا به خواب دوم بازگردم، نمی‌توانستم در خواب دوم نیز، بمیرم تا به خواب اول بروم. یعنی هیچ‌کس نمی‌توانست مرا بکشت. شاید این به اندازه کافی برای آگاه کردنشان، کافی بود.
مدلین: خب من نمیمیرم! هرکاری بکنید من زنده می‌مونم.
گریس، با انگشتانش، مشغول مالش دادن ابروانش، شد. ماتیاس ابروهایش را بالا پراند اما نگاهش را به کفشش دوخت تا احتمالاً بهتر بتواند درباره چنین ماجرایی، فکر بکند. لیلین با لبخند لرزانی ، سوالی که در جانش دلهره انداخته بود را، بیان کرد. البته او حق داشت نگران شود زیرا تمام این ماجراها را واقعی می‌دانست.
لیلین: نکنه می‌خوای بکشیمت؟ اگر بلند نشی چی؟
گریس با خنده‌ای که گویا همه این صحبت‌ها یک مشت شوخی بچه‌گانه بوده باشد، سعی کرد ماجرا را جمع بکند و دیگر مانع ادامه دادن بحث شود.
گریس: بیخیال مدلین تا الان هم الکی وقتمون رو گرفتی. اگر به این حرف‌ها ادامه بدی واسه تنبیه می‌فرستیمت توی دستگاه! خاطره بدت رو یادته؟
مدلین: نکنه از واقعیت می‌ترسی گریس؟ تو خودت می‌دونی واقعی نیستی مگه نه؟ فقط نمی‌خوای بقیه هم متوجه بشن. چرا از کشتنم می‌ترسی؟ به جای اون تنبیه، منم مثل همون آدمایی که راحت تبدیل به جنازشون می‌کنین، بکش!
حال دیگر رسماً چانه گریس، شروع کرده بود به لرزیدن. قبل از اینکه چیزی بگوید، هورام با گام‌هایی بلند و پر سر و صدا، درحالی که تفنگی در دست داشت ، سمتمان آمد.
یک شنبه 22 مرداد
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #34
پارت 32

هورام از همان‌جا، با اعتماد به نفسی کاذب، دهانه تفنگ را رو به من، نشانه گرفت.
- انگار خیلی دلت می‌خواد بمیری.
- جرئت داری بزن.
هورام به راحتی ماشه را فشار داد و گلوله، در نزدیکی من و قبل از اینکه با من برخوردی داشته باشد، روی زمین افتاد. دوباره شلیک کرد و هربار گلوله‌ها جوری که انگار به دیوار نامرئی برخورد کرده باشند، بدون اثابت با من، روی زمین می‌افتادند. تفنگ در دستان هورام، به لرز افتاد و جوری دستش را در یقه لباس سفیدش کشید که گویا نفس‌هایش را واقعی نمی‌دانست. همه در بهت فرو رفته بودند و سکوت زمزمه‌ای ممتد، در گوش‌هایمان بر پا کرده بود. برای اینکه همه را از تعجب بیرون بکشم و آشوب حقیقی را در دلشان بنشانم، با صدای بلند و مطمئنی، گفتم:
- شما هیچ‌کدوم واقعی نیستین. تک تکتون فقط خواب من هستین!
گریس با زانوان سست، روی زمین افتاد. ژینوس جوری تکان می‌خورد که انگار زمین لرزه رخ داده باشد. دستانش باز بود و پاهایش چپ و راست، تلو می‌خورد. لیلین با دهان باز، انگشتش را در هوا فرو می‌برد و می‌خواست سوراخ کوچکی در هوا بکشد. لئو با پوزخند بُرنده و کشیده‌ای، درحالی‌که گردنش را کج کرده بود و موهای فرش کامل سمت راست صورتش را پوشانده بود، نگاهم می‌کرد. ماتیاس سمت دیوار بود و با پاهایش جوری حرکت می‌کرد که انگار می‌خواهد در دیوار فرو برود. پایپر، موهایش را می‌کشید اما ناگهان متوقف شد و لب‌هایش به شکل لب‌های لئو، در آمد. همه‌ آنها در واقع از کار مسخره‌ای که می‌کردند، دست برداشتند و به من خیره شدند. با پوزخندی عجیب و بو دار. ناخودآگاه، دستانم را مشت کردم و آب دهانم را قورت دادم. این تغییر حالت ناگهانی و سکوتی که لایه پوزخندشان تاب می‌خورد، مرا به وحشت انداخته بود. چند قدم، عقب برداشتم که ناگهان همه آنها به سمتم، دویدند. با آخرین سرعت در طول راهرو، شروع کردم به دویدن. صدای کوبیده شدن کفش‌هایمان در هم مخلوط شده بود و فقط این را می‌دانستم که باید به دویدن ادامه بدهم حالا تا هرجا که بشود!
به پله‌ها رسیدم و دوان دوان، از آنها، پایین رفتم. پایپر سوار نرده پله شد و درحالی که قهقهه می‌زد، سر خورد پایین تا زودتر به من برسد. از نرده فاصله گرفتم و طول پرش‌هایم را از دو پله، به سه پله، تغییر دادم. موهایم لحظه‌ای توسط پایپر گرفته شد اما سریع از دستش، سر خورد. احساس می‌کردم پله زیر پایم حالت ژله‌ای به خود گرفته. ابتدا در حد یک احساس توهم بود اما بعد که میله‌ها را درحال تبدیل شدن به ماری دو سر دیدم، متوجه شدم جهان خوابم، رسماً درحال از هم پاشیدن بود اما هنوز بیدار نشده بودم. به آخرین طبقه که رسیدم، سمت راهرو پیچیدم. درهایی که در مسیرم بودند، خود به خود مقابل پایم، سقوط می‌کردند و زمین، پیچ و تاب می‌خورد. چراغ‌ها خاموش و روشن می‌شدند و صدای خنده لئو و گریس، بلندترین صدا میان آن همه خنده دیوانه‌کننده بود. آنقدر عجله داشتم که حتی فرصت نمی‌کردم به پشت سرم نگاه بکنم و بدانم آنها، چقدر مانده به من برسند.
به در خروجی که رسیدم، وارد حیاط طویل شدم. چمن‌ها درحال رشد کردن بودند و مدام بلند و بلندتر می‌شدند. شاخه‌های درختان کش آمده و روی زمین مثل ماری، چنان می‌خزیدند که انگار می‌خواهند هرچه سریع‌تر پاهای فراری من را، بگیرند.
به انتهای حیاط که رسیدم، دری بلند و مجهز به برق و دیوارهای بلندی که بالایشان هم سیم قرار داشت، آخرین امیدم را از من، ربود. همان‌جا ایستادم و به پشت، چرخیدم. همه اعضای تیم و مقابل آنها لئو، تلو تلو خوران و با قهقهه، سمتم می‌آمدند. چشمانم را درحالی‌که تمام تنم از ترس، می‌لرزید، بستم. جریان باد قطع شده بود و دیگر صدای خنده‌ای نمی‌شنیدم اما جرئت نداشتم چشمانم را باز کنم.
- مدلین؟
چشمانم را باز کردم. به جای گریس دیوانه‌ای که پوزخند می‌زد، گریسی را دیدم که بالا سر دستگاهم، با نگرانی، تماشایم می‌کرد. درون دستگاه بودم و دایره‌های اطراف تخت، دیگر نمی‌چرخیدند. اما اکنون باید در خواب اول باشم تا از آن به واقعیت بروم. پس این باز یک خواب است.
- پاشو مدلین.
از روی تخت بلند شدم و گفتم:
-الان تو خواب اولم. مگه نه؟
- نه .
- خب بایدم همین رو بگی.
گریس با لبخند مهربانی، دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- دوتا خواب اولت توی سازمان بود. چون خواب دوم که سازمان بود رو خراب کردی، خواب اول هم که سازمان بود، خراب شد.
با اینکه قانع‌کننده بود اما تا حدودی شک داشتم. دیگر چیزی نگفتم و کمی بدنم را کش دادم. احساس می‌کردم زمان زیادی بود که روی تخت، دراز کشیده بودم. خواستم به ساعت نگاهی بیندازم که یادم افتاد در این اتاق جز تخت و دیوارهای رنگ شده، چیز دیگری نبود. قبل از اینکه به تخت‌ها و افرادی که هنوز خواب بودند، نگاهی بیندازم، گریس مرا با دست، به بیرون از اتاق هل داد. لئو پشت در، به دیوار تکیه داده بود و آرام، سوت می‌کشید.
لئو: خیلی دیر کردیا.
دست به سینه، کنارش ایستادم و سرم را به دیوار، تکیه دادم.
- چقدر کشید؟
- یک ساعت.
- فقط یک ساعت؟
او داشت شوخی می‌کرد. تقریباً چند هفته‌ای را آواره خواب‌هایم بوده‌ام. البته هم اکنون درباره اینکه این جهان واقعیت داشت یا خیر، دچار شک بودم. بازوی لئو را گرفتم و او را سمت خود، کشیدم. دستم را روی گونه‌اش گذاشتم و صورتم را جوری نزدیک کردم که انگار قصد بوسیدنش را دارم. لئو یکی از دستانش را روی صورتم گذاشت و مرا عقب کشید. قسم می‌خورم کل صورتم اندازه کف دستش بود.
- زده به سرت؟
- نه مثل اینکه تو خواب نیستم.
ابروان لئو بالا پرید. با لبخند شیطنت‌آمیز و لحن مچ‌گیرانه‌ای، گفت:
- مگه تو خوابت با من رابطه خاصی داشتی؟
- نه. بقیه بچه‌ها بیدار نشدن؟
بحث را به شکل ماهرانه‌ای تغییر دادم و گویا موفق هم شده بودم. لئو کاملاً حواسش سمت سوالم پرت شده بود.
- تا الان ماتیاس و پایپر از دستگاه بیرون اومدن. بقیه هنوز اونجان.
زیرلب اما جوری که او نیز متوجه بشود، گفتم:
- واقعاً سخت بود.
- آره. من چند دقیقه اول نفهمیدم خوابم. اما بعدش به راحتی متوجه شدم.
- چطور فهمیدی؟
لئو جوری چشمانش را چرخاند که احساس کردم دیگر بیش از حد، سخن گفته‌ام. اخم‌هایم را در هم کشیدم و چند قدم از او، فاصله گرفتم. نه که عاشقش شده باشم و از این بی توجهی و بی تفاوتی او، آزرده خاطر باشم. مسئله این بود که او تنها شخص قدرتمندی بود که می‌توانست به من کمک بکند تا از این خراب شده به معنای واقعی، بیرون بروم. برای چه باید به همین راحتی از دستگاه بیرون زده باشد؟ اگر می‌گوید یک ساعت در دستگاه ماندن من زمان طولانی‌ای بود پس احتمالاً خودش با چند دقیقه توانسته کار را تمام بکند. و این زمانی ممکن می‌شد که سازمان با لئو، همکاری بکند. شاید هم لئو می‌ترسید به رازهای پنهانی‌اش پی ببرم و برای همین از من، فاصله می‌گرفت.
- بیا بریم کافه.
با تعجب، سرم را بالا گرفتم و لئو را درحالی‌که سمت آسانسور می‌رفت، تماشا کردم. من هم باید دنبالش می‌رفتم. قدم‌هایم را تندتر برداشتم و سریع سوار آسانسور شدم. او زودتر دکمه را فشرد و در آیینه، مشغول مرتب کردن موهایش شد.
- لئو نگفتی چطور فهمیدی اونجا دنیای خوابه.
- خودت چطور فهمیدی؟
- تو خوابم تو عاشقم بودی. واسه همین مشکوک شدم.
کاملاً سمت من چرخید. دیگر می‌توانستم مرگ آن همه بی تفاوتی در صورتش را، ببینم. رنگی از تعجب و شیفتگی در چشمان سبزش، سو سو می‌زد.
- ناخودآگاه چیزی که ما دوست داریم رو بهمون نشون میده. هر انتظاری که از آدما داشته باشم توی اون جهان، برآورده میشه. برای همین فهمیدم خوابه. همه چیز عین خواستم بود! ولی تو چرا انتظار داشتی عاشقت باشم مدلین؟
واقعاً نمی‌دانستم. شاید اگر عاشقم بود، راحت‌تر می‌توانستم به او نزدیک شوم و به چیزهایی که می‌خواهم، برسم. تمام اهداف من به سوی خودخواهی و امیالم، خیز برمی‌داشت. اما لئو اکنون برداشت دیگری می‌کرد و من با سکوتم می‌خواستم به برداشت احمقانه او، دامن بزنم. بگذار اینطور فکر بکند که احساساتی نسبت به او دارم و می‌خواهم او نیز، عاشقم باشد.
از آسانسور که خارج شدیم، سمت حیاط رفتیم. در حیاط پشتی، میان درختان تنومند و سر به فلک کشیده ، کافه کوچک چوبی قرار داشت که تازه چندروز بود، متوجه آن شده بودم. آنقدر میان شاخ و برگ درختان خوب استتار شده که نمی‌شود از فاصله دور ، آن را تشخیص داد. از میان علف‌های هرز و بلندی که مقابل کافه بود، گذر کردیم و داخل شدیم. به نظر کارکنان آنجا هم تمایلی نداشتند گیاهان وحشی و درهم تنیده مقابل کافه را مرتب کنند و کافه را به رخ بکشند. از این مخفی ماندن، خوششان می‌آمد. کافه مثل همیشه سرد و تاحدودی تاریک بود و با دو سه چراغ کوچک زرد، روشن مانده بود. بوی چوب خیس می‌آمد اما خبری از شکلات و قهوه داغ، نبود. همه میزها دایره‌ای بودند و شباهت زیادی به تنه درخت بریده داشتند. و صندلی‌هایی که دقیقاً به شکل میزها بودند فقط با اندازه کوچک‌تر و بدون تکیه گاه. روی یکی از صندلی‌ها نشستم و لئو رفت تا سفارش دو قهوه ساده را بدهد. او در عین حال که خودش مرا پس می‌زد و در مقابل سخنانم، صدای نفس کلافه‌اش را به رخ می‌کشید، در عین حال خودش مرا به کافه دعوت می‌کرد. چطور چنین شخصیتی را باید درک می‌کردم؟
لئو لبخندزنان جلو آمد و مقابلم نشست. لبخندش خبر از این می‌داد که ذهنم را خوانده.
- تصمیمت چیه؟
سوال کلی و بی مقدمه‌اش، باعث شد تنها ابروانم را بالا بیندازم و منتظر ادامه سخنش بمانم.
- بعد آخرین تمرین می‌مونی تو سازمان لاپوشان یا میری به آزمایشگاه؟
- حدس تو چیه؟
- درسته روحیه خشنی داری و انگار مرگ بقیه واست مهم نیست اما کنجکاوی تو مانع این میشه اینجا بمونی و قاتل بشی. میری ببینی تو آزمایشگاه و دستگاه‌ها چه خبره.
انتظار نداشتم در عین حال که من نتوانسته‌ام شناختی از او به دست بیاورم، اما او به راحتی مرا شناخته باشد. داشت مرا می‌خواند. با آن لبخند حق به جانب و چشمان ریز و مطمئن، با دستانی که درهم گره زده بود و پاهایی که روی یکدیگر انداخته بود، تک تک این حرکات خبر از اعتماد به نفس و آگاهی زیادش، می‌داد. و اما من، چیزی جز علامت سوال در چهره‌ام، نمایان نبود.
- درسته. اگر مجبور باشم تو سازمان بمونم، آزمایشگاه بهترین انتخابه. تو چی؟
- من هرجا که بری میام.
- چرا؟
زمانی که سرش را سمت گارسون چرخاند و تشکر کرد و قهوه را با لذت درحالی‌که به شدت داغ بود نوشید، متوجه شدم اصلاً رغبتی به پاسخ‌گویی ندارد. این هم یکی از سوال‌هایی بود که باید در هوا معلق می‌ماند. جواب‌ها شانه خالی می‌کردند و لب‌ها تنبل روی هم لم داده بودند. از شدت حرصی که داشتم، متوجه نبودم انگشتانم را دور لیوان شیشه‌ای و داغ حلقه کرده‌ام. حتی تا زمانی که لئو به دستانم نگاه نکرده بود، متوجه سوزش پوست دستم، نبودم. لیوان را به لب‌هایم نزدیک کردم و با صدا، قهوه را هورت کشیدم .
- مدلین تا حالا از خودت پرسیدی اگر به جواب سوال‌هات درباره سازمان برسی، چی دستت رو می‌گیره؟
- آره. می‌خوام بفهمم تا مانع از این بشم که کنترلم بکنن.
- نه. تو فقط می‌فهمی این دستگاه‌ها این کار رو می‌کنن. ولی نمی‌تونی مانع کاری که انجام میدن بشی! تو تشنه دانستن هستی بدون اینکه بفهمی هدفت از دانستن چیه.
لیوان را روی میز گذاشتم و سرم را چرخاندم تا به ظاهر از پنچره به برگ‌های آویزان و سبز درختان، خیره شوم اما ذهنم درگیر سخنی بود که لئو بیان کرد. ولی مهم‌تر از آنها، چیزی بود که در خواب‌هایم برایم رخ داده بود. با اشتیاق، صورتم را سمت لئو چرخاندم.
- من توی خوابم دیدم که یک دورهمی برپا کردیم. دور آتیش جمع شده بودیم و گریس و رئیس‌ها هم بودن.
سپس تمام ماجرا و سوال‌هایی که او خودش برای اثبات جاسوس نبودنش مطرح کرده بود را، بیان کردم. همه چیزهایی که درباره دستگاه فهمیده بودم. لئو برای مدت طولانی‌ای، سکوت کرد و من از سکوت او استفاده کرده و گفتم که ژینوس هم در خوابم بود و در آن رویا، ژینوس توانسته بود از تمرین شماره سوم بیرون بیاید. اینکه من هیچ اطلاعی درباره زندگی شخصی آنها ندارم اما ژینوس آنجا توانسته بود درباره گذشته خودش و خانواده‌اش به من بگوید و او رسماً یک هویت داشت. هویت او وابسته به آگاهی من از او نبود درحالی‌که آنجا جهان ناخودآگاه من بوده و همه چیز به من بستگی داشت.
ماجرا رفته رفته چنان پیچیده می‌شد که خود لئو هم گاهی لب‌هایش را باز می‌کرد چیزی بگوید اما دوباره آنها را می‌بست. ما برای مدتی طولانی فقط با قهوه‌مان کلنجار رفتیم و اطراف کافه را رصد کردیم اما می‌خواستم او چیزی بگوید! آیا گیج شده بود و به افکارم فکر می‌کرد یا همه چیز را می‌دانست و چیزی به من نمی‌گفت؟
- لئو! اگر اونجا جهان ناخودآگاه منه باید براساس آگاهی من شکل گرفته باشه. چطور ممکنه؟
لئو چانه‌اش را از روی دستش برداشت و صاف نشست.
- شاید فرضیه‌هایی که توی ذهنت داری در ناخودآگاهت بررسی شده و به شکل نظریه در اومده. تو درباره دستگاه و زندگی بقیه صددرصد یک فکرهایی کردی.
- فرضیه من فقط در همین حد بود که اون‌ها می‌تونن یک خاطره الکی بسازن که من مادرم رو کشتم و اون رو به سیستم بدن و بعد شخصیت و عقاید من رو عوض کنن چون درکل خاطرات و اتفاقاتی که واسمون افتاده شخصیت ما رو می‌سازه. اما...
دست لئو را سمت خود کشیدم و خود را چنان به میز نزدیک کردم که شکمم در لبه میز، فرو رفت.
- اما فرانسیوس توی جهان ناخودآگاهم بهم گفت تا زمانی که خاطره‌ای توی ذهن ما نباشه، نمی‌تونن اون رو وارد سیستم بکنن و ناخودآگاه ما نمی‌تونه اون جهان رو بسازه. یعنی اگر خاطره اینکه من مامانم رو کشتم به سیستم بدن، چون هیچ تصوری ازش ندارم و بهش فکر نکردم، ناخودآگاهم یک همچین چیزی نمی‌سازه. این دقیقاً برخلاف فرضیه من هست! پس این قضیه که همه اون حرف‌ها دروغه و ساخته و پرداخته فرضیه ذهنمه، درست نیست.
سپس دستانش را رها کردم و خواستم به پشتی صندلی تکیه بدهم اما تازه یادم افتاد این صندلی، تکیه گاه ندارد. قبل از اینکه کامل روی زمین سقوط کنم، سریع از لبه میز گرفتم و صاف نشستم. لئو بی توجه به دست و پا چلفتی بودنم، دوباره در سکوت خود فرو رفته بود. سپس جوری که انگار به شدت کلافه شده باشد، شانه‌هایش را به تندی بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم مدلین. تو خیلی عجیبی! چنین ناخودآگاهی هم واقعاً عجیبه. پاشو بریم پیش بقیه ببینیم کی تونست از تمرین بیرون بیاد.
از کافه خارج شدیم و زمانی که درخت‌ها با دستان دراز و کلفتشان، از بالای سرمان کنار رفتند، تازه متوجه شدیم نزدیک غروب است و ساعت زیادی در کافه مشغول فکر کردن و به نتیجه نرسیدن، بودیم! وارد سازمان شدیم و به اتاق رفتیم. همه بچه‌ها دور یکی از تخت‌ها حلقه زده بودند و چیزی دیده نمی‌شد. پایپر را کنار کشیدم و ژینوس را دیدم که روی تخت نشسته و اشک می‌ریخت. او واقعاً توانسته بود از دستگاه بیرون بیاید. با تعجب پرسیدم:
- چطور از دستگاه اومدی بیرون؟
- مدلین، زندگی توی اون دستگاه خیلی لذت بخش بود. ما باهم لحظات خیلی خوبی رو داشتیم.
دهان بازم، با چنان سرعتی خشک شد که دیگر قدرت تکان دادنش را نداشتم. این دقیقاً همان چیزی بود که ژینوس در خوابم به من گفت. حتی لحن بیانش هم تغییری نکرده بود. فکر می‌کردم این اولین اتفاق عجیب می‌تواند باشد اما اینطور نبود. شب، هورام به اتاقمان آمد و گفت در حیاط جمع شویم. ما دوباره دور همان آتش جمع شدیم و لئو همان سوال را پرسید و فرانسیوس همان‌ جواب‌ها را بیان کرد. احساس نمی‌کردم در آنجا حضور داشته باشم. هیچ چیز واقعی به نظر نمی‌رسید. وحشت تا مغز و استخوان پیش رفته بود و با وجود گرمای سوزان آتش، احساس می‌کردم چندین تن یخ در من جاساز شده باشد. همه چیز تکراری بود. تمام این اتفاقات را درون دستگاه و در خواب‌ها، دیده بودم. چشمان من دنبال تغییر کوچکی در حرکات دست و لحن و یا هرچیز دیگری بود. اما هیچ تفاوتی وجود نداشت!
وارد خوابگاه که شدیم، قبل از آنکه چراغ توسط گریس خاموش شود، او در چارچوب ایستاد و گفت:
- چون تمرین چهارم خیلی سخت بود، فردا تمرینی نیست. پس فردا تمرین آخر رو انجام میدیم. شب خوبی داشته باشین!
این آخرین ضربه‌ای بود که باید بر من وارد می‌شد. در خواب سومم گریس گفته بود خبری از تمرین پنجم نیست و هم اکنون دوباره این خبر را شنیدم. روی تخت نشسته بودم و پتو را دور خود پیچیده و خیره به لئو بودم.
لئو نیز دقیقاً مانند من روی تخت نشسته بود و عمیق در فکر بود. می‌توانستم سنگی بردارم و به افکارش پرتاب کنم و بی شک، صدای افتادن سنگ را نمی‌شنیدم! دقیقاً در همین حد عمیق بود. ماتیاس دنبال خودکار خود می‌گشت و پایپر به او می‌گفت که آخرین بار ماتیاس با خودکار بیرون رفته و بدون خودکار بازگشته پس نیاز نیست کل اتاق را به هم بریزد. ژینوس تخت خود را مرتب کرد و سمت در رفت. او قصد داشت همین امشب تمرین چهارم را انجام بدهد تا فردا با گروه باشد. اما اگر می‌دانست ما با تمرین چهارم چه بلاهایی سرمان آمده، این کار را انجام نمی‌داد. به نظرم تمرین سومی که ژینوس در آن گرفتار شده بود، هزار برابر از تمرین چهارم بهتر بود.
ژینوس: امیدوارم توی این یکی گیر نکنم.
سپس لبخندی زد و با خداحافظی، از اتاق خارج شد. لیلین از اتاقک کوچک با لباس خواب، بیرون آمد و روی تختش خزید. همه در آرامش فرو رفته بودند حتی ماتیاس که مدام اتاق را متر می‌کرد تا خودکارش را پیدا کند هم، دارای آرامش بود! از تمرین چهارم به راحتی بیرون آمده بودند و کسی در دستگاه نمانده بود. اما این قضیه می‌توانست برای آنها راحت باشد نه من! چطور می‌شد تمام اتفاقاتی که در دستگاه برایم رخ داده بود، در دنیای واقعی دقیقاً تکرار شود؟ نکند هنوز در خواب بودم؟ این تمرینات بلایی بر سرم آورده بود که دیگر بین خواب و بیداری ، به شک برخورد کرده بودم. نمی‌دانستم چه چیزی واقعیت است و چه چیزی نه. ناخودآگاهم مثل هیوولایی هزار سر ، پشت میز سیاهش نشسته بود و هربار که به اتاقش مراجعه می‌کردم با یکی از هزار سرش، با من، سخن می‌گفت. داشتم توسط خودم بازی داده می‌شدم و این بدترین نوع بازی بود.
با اینکه اکنون روی تخت دراز کشیده بودم، اما به هیچ وجه خوابم نمی‌آمد یا شاید دیگر از خوابیدن می‌ترسیدم. شاید این بار وارد خواب پنجم یا ششم می‌شدم. تا ابد در میان زنجیره‌ای از خواب‌ها به دام می‌افتادم و هرگز به واقعیت نمی‌رسیدم! هرگز بیدار نمی‌شدم و خورشید هرگز حقیقتاً مرا گرم نمی‌کرد. در تاریکی نادانی خود دست و پا می‌زدم و احساس می‌کردم شمعی که در کنار خود دارم می‌تواند نقش خورشید را بازی کند. نه این بی قراری رهایم نمی‌کرد.
از روی تخت پایین پریدم و به آرامی، مانند سایه‌ای محو، از میان تخت‌ها عبور کردم و به تخت لئو رسیدم. قبل از اینکه روی تختش بنشینم و او را بیدار کنم، اندکی بالای سرش مکث کردم. مردد بودم! شاید دیگر نباید به او اعتماد می‌کردم و به صورت کلی لئو با گفتن اینکه«مدلین تو عجیب هستی» این را به وضوح برایم مشخص کرده بود که کاری از دستش برنمی‌آید. یا بدتر از همه، اگر لئو بخشی از خواب من بود و هنوز در دنیای خواب بودم و درواقع اگر لئو واقعیت نداشت، آن وقت چه؟ باید می‌رفتم روی تختش می‌نشستم و از او کمک می‌خواستم؟
لئو مرا در همان حالتی که به شکل خمیده ایستاده بودم و سرم را سمت صورت‌اش پایین آورده بودم، دید و به جای اینکه سوالی بپرسد یا چیزی بگوید، دستم را کشید و باعث شد روی تختش بی‌افتم. سمت راست تخت‌اش دراز کشیدم و به دلیل معذب بودن، پاهایم را جمع کردم و دستانم را روی شکمم، گذاشتم. صورتم سمت تخت بالایی بود و احساس می‌کردم لئو به پهلو خوابیده و مرا تماشا می‌کند. انگشتش را آرام به گونه‌ام زد و گفت:
- برگرد این طرفی.
به آرامی سمت راست چرخیدم و مانند خودش به پهلو خوابیدم. حتی نگران بودم نفس بکشم و نفسم به صورتش بخورد.
- این چطور ممکنه مدلین؟
- چی؟
- تو آینده رو چطور توی دنیای ناخودآگاهت دیدی؟ این‌ها قرار بود فقط چندتا خواب الکی باشن و ما سعی کنیم ازشون بیدار بشیم. خواب‌هایی که بر گرفته از اطلاعات ذهن خودمون باشه.
با صدای بسیار آرامی که بیشتر شبیه هو هوی باد بود، گفتم:
- نمی‌دونم. اما من به این فکر نمی‌کنم که آینده رو دیده باشم.
با اینکه تاریک بود و نمی‌توانستم چهره‌اش را به خوبی ببینم، اما احساس کردم ابروهایش را بالا انداخت.
- پس چی؟
- حس می‌کنم احتمالاً این هم یک خوابه و هنوز توی دستگاهم!
- منم لابد خواب توئم.
سه شنبه 24 مرداد
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #35
پارت 33
دوست نداشتم به او بگویم تمام زندگی و بودنش غیرواقعی است. هنوز نمی‌دانستم آیا واقعاً از تمرین چهار خارج شده‌ام یا نه. هیچ قاطعیتی وجود نداشت و من در شک مطلق فرو رفته بودم. قدرت تشخیص جهان واقعی یا غیرواقعی را از دست داده بودم و حس کسی را داشتم که به سرش ضربه زده بودند و او اکنون گیج و منگ ، نمی‌دانست اطرافش چه می‌گذرد.
- نمی‌دونم لئو.
- بعد اینکه ژینوس از تمرین چهار برگشت، ازش درباره زندگی گذشتش بپرس. ببین اونم توی دنیای ناخودآگاهت درست فهمیدی یا نه!
با اینکه موضوع را تغییر داده بود اما سخن‌اش چندان بیراه به نظر نمی‌رسید. نمی‌دانستم دیگر چه بگویم و البته که دوست داشتم درباره ماجرای «واقعیت یا خیال؟» با او سخن بگویم اما این بسیار دردناک به نظر می‌رسید که کسی بفهمد اصلاً وجود خارجی ندارد و تنها بخشی از خیال و توهم شخصی است. من خود درباره این قضیه که هنوز درون دستگاه بودم یا نه، اطمینان کاملی نداشتم و مسئله اصلی همین بود! شکی که داشتم مرا ذره ذره می‌جوید و تکه‌هایم در پی دست یافتن به یکدیگر از لایه دندان شک، عبور می‌کردند و بعد از رسیدن به یکدیگر هم، نمی‌توانستند درست حسابی خود را سر هم کنند. به گمانم لئو نیز بسیار درگیر شده بود. با اینکه چشمانش بسته بود اما دستی که روی پیشانیش گذاشته ، مدام تکان می‌خورد. می‌دانستم که جواب را دقیقاً باید کجا پیدا کنم فقط کافی بود جسارت و هرچیز شبیه به آن را، جمع و جور می‌کردم و مدلین سابق می‌شدم. با صورتی لجباز که قبول ندارد باید در این سازمان باشد و پاهایی که مقصد را نشانه گرفته بودند و نمی‌خواستند در کفشی که سازمان برایشان دوخته بود، فرو بروند. باید با همان پاهای قدرتمند و مصمم، به دفتر هورام یا شاید هم به دفتر فرانسیوس می‌رفتم. چشم در چشمشان دوخته و تمام سوالات و ابهاماتم را بیان می‌کردم. احتمال اینکه آنها به من و عقایدم اعتنایی نکنند، بسیار بود. شاید سوالاتم را با جواب‌های دم دستی و چرت و پرتشان، منحرف می‌کردند اما من حتی از حرکات چشم و دست آنها، می‌توانستم به جواب برسم. فردا هیچ تمرینی در کار نبود و ما همگی بیکار بودیم پس بهترین زمان برای ملاقات خصوصی و تنهایی با فرانسیوس بود. اگر فرانسیوس نمی‌شد، هورام هم لقمه راحتی به نظر می‌رسید. باید قبل از اینکه پیش آنها می‌رفتم، تکلیفم را با خود روشن می‌کردم. من می‌دانم که هنوز مدلین هستم به همان میزان پیچیده و روانی با ذهنی که خفه نمی‌شود! دهانش تماماً باز است تا ابد هم باز می‌ماند. خودم را هنوز می‌شناختم و مشکلی در این زمینه نبود. و می‌دانستم وارد سازمانی شده‌ام که یکی دیگر از مراحل عجیب زندگیم را در بر می‌گیرد و همه چیز در سازمان خوب پیش می‌رفت و سعی داشتم درباره دستگاه‌ها بیشتر بدانم تا بتوانم مانع این بشوم که کسی به من تسلط پیدا کند. اما تمرین چهارم تمام چیزها را واژگون کرد و دانسته‌هایم را در هم پیچید.
به زحمت از دستگاه در مرحله چهارم بیرون زدم و سه کابوس را از خود کَندم! بعد از بیدار شدن ، تمام اتفاقاتی که در دستگاه برایم رخ داده بود، در دنیای واقعی نیز رخ داد. ژینوس در خوابم از تمرین سه بیرون آمده بود و در واقعیت هم چنین شد و دقیقاً همان دیالوگ‌هایی که در ناخودآگاهم به من گفته بود، در واقعیت دوباره تکرار کرد. فرانسیوس دوباره دور آتش به سوال‌های لئو درباره دستگاه پاسخ داد. گریس گفت فردا تمرینی نیست همان‌طور که در خواب سومم گفته بود. این قضیه باعث شده به میزان بسیار زیادی از گیجی به دیوانگی برسم جوری که اکنون روی تخت لئو دراز کشیده‌ام و دست‌هام را بالای سرم تکان می‌دهم و با خود سخن می‌گویم.
دو فرضیه وجود داشت. یا هنوز در خواب بودم و چون جهان خواب را به ویرانی کشاندم، اتفاقات دوباره تکرار می‌شوند و سیستم کارایی این جهان را خراب کرده‌ام ، یا فرضیه دوم این بود که خواب‌های من در دستگاه، یک خواب عادی نبودند بلکه خبر از اتفاقی در آینده بودند. یعنی ناخودآگاه من یک چیز عادی نیست، حتی بیشتر از چیزهایی که من می‌دانم، می‌داند. در اینجای مسئله و مشکل، من بودم نه خواب و نه دستگاه و نه سازمان. مشکل اصلی مدلین بودن من بود!
***
راوی
همه قدم‌ها با سری افکنده و ناامید، جاده‌ها را بالا می‌آوردند. آنقدر بالا می‌آوردند و پس می‌دادند، تا در نهایت به نقطه اولیه برسند. گل و بلبلی که بیرون از سازمان تصورش را می‌کردند، بیشتر در دفتر نقاشی رنگیِ کودکی که با داستان‌های خیالی شب را به خواب می‌رفت، محقق می‌شد. در جهان واقعی، می‌شد طراحی سیاه سفیدی از چهره کارگران خسته و ع×ر×ق‌کرده، کودکان دراز کشیده درون کارتن و چهره جوانان پرت شده از مراسم خواستگاری را، کشید.
تانیا سرش را به دیوار تکیه داده بود و درحالی‌که می‌لرزید، بازوان خود را به آغوش کشیده و اشک‌های شور روی لب‌هایش را لیس می‌زد. گاهی به خود می‌گفت باید از این کوچه عبور کند و به خانه‌اش برود. بلیطی بگیرد به سوی مادرش و مدتی پیش او بماند تا تمام اتفاقات وحشتناک رخ داده را، فراموش کند. سپس می‌تواست دوباره در آرایشگاهش مشغول به کار شود و چرخ‌های پنچر زندگیش را تعویض کرده و به راه بیفتد. اما در نهایت احساس سوزش عمیقی از وجدانش به مغزش، رسوخ می‌کرد. یعنی به راحتی دوستش را کشته و به زندگی ادامه می‌داد؟ اصلاً چنین حادثه بزرگی را چطور می‌شود فراموش کرد؟ با چندهزار لیتر بی شعوری می‌توانست تمام خاطراتش را بسوزاند؟ نه! همین‌جا می‌ماند تا ماشین سیاه و مرموز سازمان از راه برسد. آنجا حالش بهتر می‌شد. شاید حتی خودش درون یکی از همان دستگاه‌ها می‌رفت و بیرون نمی‌آمد و سفارش می‌داد دستگاه‌ را سنگ قبرش بکنند.
برای بار هزارم دستش را بالا برد و اشک‌هایش را پاک کرد. هوا رو به تاریکی می‌رفت و کوچه میان سایه بلند ساختمان‌ها، بلعیده می‌شد.
تانیا با ترس اینکه در سایه‌ها دیده نشود، گامی به سمت ابتدای کوچه برداشت و گردنش را در اطراف چرخاند. درحالی‌که به جاده خیره بود، دستی به پهلویش برخورد کرد. با وحشت از جا پرید و سمت مردی که نقاب زده بود، برگشت.
- شما عضو سازمانی؟
با شک و تردید سوالش را مطرح کرد و چند قدم عقب‌تر رفت. هیچ چاقو و تفنگی در دست مرد نبود. او با دستان خالی و لباس و شلوار سیاه، مقابل تانیا ایستاده بود و به نظر می‌رسید قصد نزدیک شدن به او را هم، ندارد.
-درسته. دنبال تو اومدیم تانیا.
- از کجا می‌دونستین برمی‌گردم؟
- زندگی واسه آدمای خاص، غیرقابل تحمل میشه. اونا به ماهیت اصلی زندگی پی می‌برن و دیگه از درکش عاجز میشن. رئیس این اتفاق رو پیش بینی می‌کرد.
تانیا اما همچنان مردد بود. به اطراف نگاهی انداخت. گویا تمام محله به احترام این لحظه ستودنی سکوت کرده بود و این برای تانیا خوشایند نبود. کرکره همه پنجره‌ها بسته و مغازه‌ها چنان مغموم و ساکت، آن سوی خیابان ایستاده بودند که انگار اصلاً وجود ندارند. خیابان تهی از هرگونه ماشینی و پیاده‌روها با چمن مصنوئی خالی، به ستاره خیره بودند. تانیا، آب دهانش را قورت داد. مطمئن بود می‌خواست بازگردد اما اکنون دلشوره عجیبی در او پدیدار شده بود. هیچ انتظار نداشت دوباره سازمان به دنبالش بیاید.
- خب ماشین کجاست؟
مرد لبخند محوی زد که در تاریکی کوچه چندان مشخص نبود.
- ماشین انتهای کوچه پارک شده. اما من باید بیهوشت کنم تا بتونم ببرمت سازمان. این جزوی از قوانین امنیتیه!
تانیا بی قرار روی پاهایش جابه‌جا می‌شد و نمی‌دانست درست در این لحظه باید چه تصمیمی بگیرد. آیا زندگی پشت درهای سازمان بی رحم بود یا درون سازمان؟ زندگی همه جا جریان داشت اما جریانش کجا شکننده‌تر و وحشی‌تر بود؟ نفس عمیقی کشید و بالاخره تسلیم شد.
- باشه.
مرد جلو آمد و دستش را روی موهای لَخت و فندقی تانیا کشید و سریع سرنگ را در گردن‌اش، فرو برد. در همان لحظه، آرژین انتظار ماشین سازمان را در یکی دیگر از کوچه‌ها، می‌کشید و قلب‌اش ظرفی شده بود که تمام عکس‌های معشوقه‌اش، درون آن، می‌سوخت. سازمان دانه به دانه، گل‌هایی که دور از نور خورشید کاشته بود را، می‌چید و در سطل سیاه اهداف شوم‌اش، می‌انداخت و گل‌ها تصور می‌کردند از محیطی که در آن بودند، نجات یافته‌اند اما مسئله اصلی این بود که آن مکان اولیه هرچقدر هم که بد باشد، زمینی بود که ریشه‌هایشان را محفوظ نگه می‌داشت. اکنون در دستان سرد و گوشتی این افراد، چه جایی برای ریشه دواندن و رشد کردن بود؟ ایتن یا آرژین و البته تانیا، از کدام سیاه‌رگ، جاری می‌شدند و نقشی در حیات ایفا می‌کردند؟ آنها درواقع نه هنگامی که می‌رفتند و نه دقیقاً زمانی که با سرنگی بیهوش شده و درون ماشین پرتاب می‌شدند تا دوباره بازگشتنشان جشن گرفته شود، هیچ کاری نکرده بودند. چه کسی با نشستن در بالکن خیال خود و تصور کردن آینده زیبا، بدون بلند شدن از کاناپه، می‌توانست دستی به سر و روی زندگی کسالت‌بارش بکشد؟
آرژین چندبار پلک زد و درحالی‌که به مردی تکیه داده بود، با پاهای سست و تاحدودی خواب‌آلود، وارد راهروی سازمان شد. لبخند محوی روی لب‌هایش نشسته بود. گردنش را که چرخاند، تانیا و ایتن را درست در همان وضعیت دید. هر سه با تعجب به یکدیگر خیره شدند و این سوال برایشان پیش آمد که آیا ما واقعاً خاص بودیم که برگشتیم یا ماجرا چیز دیگریست؟ یعنی جهان بیرون برای هرسه آنها می‌توانست وحشتناک باشد؟ پس تا قبل از حضور سازمان چطور دوام آورده بودند که اکنون نمی‌توانستند؟ آیا به راستی در اثر تمرین‌های این سازمان هویت و ذهنیت آنها قاطی شده بود و دیگر جدا از سازمان زندگی کردن را بلد نبودند؟ آیا این آیاها به جایی ختم می‌شد؟
***
مدلین
تمام ماجرا را برای هورام تعریف کرده بودم و درحالی‌که با صدای بلندی قهوه را می‌نوشیدم تا او را از عالم خیال بیرون بکشم، در انتظار شنیدن یک کلمه از دهانش بودم. هورام نوک خودکار را به میز می‌کوبید و این کار را آنقدر تکرار می‌کرد که احساس می‌کردم دارکوبی روی مغزم نشسته و چنان محکم نوک می‌زند که مغزم روی گسل زلزله واقع شده. نفسم را کلافه بیرون دادم و پای راستم را که روی پای چپم بود، بلند کرده و محکم روی زمین گذاشتم. چشمانم هنگام نگاه کردن به هورام، شبیه زبان مار افعی شده بود.
- خب مدلین نظر خودت چیه؟
آرنجم را روی میز گذاشتم و چانه‌ام را کمی خاراندم. به اصطلاح ادای شخصی را در می‌آوردم که خیلی بارَش می‌شود و اکنون مشغول بررسی صندوقچه ذهنش شده. اما حقیقت این بود که من مدلینی نبودم که لباس شک پوشیده باشم بلکه من فرزند شک بودم و از زمانی که وارد بازی آنها شده بودم، تازه از شکم شک بیرون آمده و پدرم که «حقیقت» باشد را، با تنفر، نگاه می‌کردم.
- به نظرم هنوز توی خوابم و در عین حال فکر نمی‌کنم توی خواب باشم. من اگر چیزی می‌دونستم و نظر درست و حسابی‌ای داشتم نمی‌اومدم سراغ تو.
هورام ریز خندید. سر کیف به نظر می‌رسید. به گمانم قبل از آمدنم، تصمیم داشت به پیاده‌روی برود و کمی ورزش کند. سویشرت سفید ورزشی پوشیده و از زیر آن پیراهنی به رنگ آبی آسمانی که سه دکمه بالای آن را باز گذاشته، به تن داشت. موهایش را رو به بالا شانه کرده بود و ریش نقره‌ایش مثل همیشه نامنظم روی چانه استخووانی، پخش بود. تمام انزجارم را در نگاهم ریخته و لبخند مضحک روی لبانش را ، خاموش کردم. اینجا نشسته بودم و از یک اتفاق کاملاً متفاوت و عجیب سخن می‌گفتم اما او جوری برخورد می‌کرد که انگار برای صرف صبحانه و گپ دوستانه به دیدنش آمده‌ام.
- موضوع رو زیادی بزرگش کردی.
بمب خنده‌ام به هوا برخاست. مشتم را محکم روی میزش کوبیدم و از میان دندان‌هایم با غیض، گفتم:
- دارم میگم به خاطر شما و این مسخره‌بازی‌هاتون نمی‌دونم تو واقعیتم یا خواب، اون وقت تو شوخیت گرفته؟
به نظر که با حالت عصبی‌ام کمی به خودش آمده بود. دستانش را روی میز به هم قلاب کرد و جدی به من خیره شد.
- حق داری! خب هر اتفاقی که توی سازمان میفته دست ما هست. فردای تو و مسیرهای پیش روی تو، توی این سازمان توسط ما ساخته میشه. ما می‌دونستیم بعد تمرین چهارم باید توی حیاط جمع بشیم و به سوالات شما درباره دستگاه جواب بدیم.
کمی مکث کرد تا ببیند واکنشم چیست اما چیزی جز خشم و بی صبری در من دیده نمی‌شد.
- تمام اتفاقاتی که قرار بود رخ بده رو توی خواب تو وارد کردیم یعنی به سیستم دادیم. اون‌هارو ناخودآگاه تو نمی‌دونست بلکه برنامش توسط ما وارد خوابت شد.
- از کجا می‌دونستین لئو قراره درباره دستگاه ازتون بپرسه؟ نکنه با لئو هماهنگین؟
- تو به لئو ماجرا رو تعریف می‌کردی و لئو هم ازمون سوال می‌کرد ببینه اون اتفاق قراره تکرار بشه یا نه.
بسیار حرفه‌ای عمل کرده بودند.
- چرا باید همچین کاری می‌کردین؟
- که خیلی واقعی به نظر بیاد و اصلاً شک نکنی. به خودت بگی منکه درباره دستگاه اینارو نمی‌دونستم پس اگر اینجا دنیا و خواب من باشه نباید این اطلاعات رو می‌شنیدم. در نتیجه اینجا دنیای واقعیه.
اندک اندک چیزهای بیشتری دستم را می‌گرفت. پس همه آنها دور هم جمع شده بودند و با خود فکر می‌کردند چطور می‌توانیم مدلین را تا ابد درون دستگاه به دار بکشیم. احتمالاً به خاطر کنجکاو و بی پروا بودنم احساس خطر کرده بودند و می‌خواستند مرا از دور خارج بکنند.
-چرا می‌خواستین واسم واقعی به نظر بیاد؟ قصدتون این بود تا ابد توی خوابم گرفتار بشم آره؟
هورام با چشمان گشاد و ابروهای بالا پریده و لبخندی ناباورانه، به من خیره ماند. بعد از اینکه از مسخره‌بازی‌هایش دست برداشت ، دوباره چهره جدی به خود گرفت و نیمچه اخمی روی پیشانیش هویدا شد.
- این گرفتاری تو چه سودی واسه ما داره؟ ما فقط متوجه شدیم هوشیاری و قدرت و دقت تو بیشتر از بقیه اعضا هست. اگر مسیر صافی که پیش روی همه قرار می‌دیم رو جلوی تو هم می‌ذاشتیم، اون وقت هرگز قدرت کوهنوردیت رو کشف نمی‌کردی. تو حتی تونستی از چنین تمرین سختی هم بیرون بیای و الان نسبت به مدلین قبلی خیلی قوی‌تر شدی. تو قبلاً فقط حرف بودی.
- فقط حرف؟
شاید او راست می‌گفت. من حرف‌های زیادی بودم که در گلوگاه درختان ، درخت بودن را با ریشه‌ای از درد که مرا به بند کشیده بود، نفرین می‌کردم. حرف‌هایی بودم که هنگام دیدن آزار و اذیت مادرم، لب‌هایم مرا حمل نمی‌کرد و انگار فکر می‌کردم فرار به اتاقم می‌تواند دعوا را به شکلی پایان بدهد. من حتی زمانی که خواستند اعتراف بکنم بر علیه پدرم، آن زمان هم حرف‌های زیادی بودم که مواد نکشیده اما درد کشیده بودند و دردها آنقدر حرف‌ها را سنگین کرده بود که بیان برایشان بی بیان شده بود. من در تمام سال‌های زندگی پر از حرف بودم اما حرف‌هایی که زبان بیانم تمامشان را طلاق داده بود. او داشت می‌گفت من حرف بودم و قبل سازمانش هیچ قدرتی نداشتم. اما نمی‌دانست فقط حرف بودن قدرت می‌خواست!
- آره دیگه. فقط بلد بودی حرف بزنی و بگی از هیچی نمی‌ترسی و نسبت به همه چیز بی تفاوتی. اما الان چی شد مدلین؟ اون دختر نترس و بی تفاوت رو هنوز سراغ داری؟
از روی صندلی بلند شدم و هردو دستم را روی میزش کوبیدم. صورتم را سمت صورت‌اش خم کردم و تیز و عمیق، جوری نگاهم را در اجزای صورتش گرداندم که رد پای نگاهم تا سال‌ها روی پوست‌اش باقی بماند.
- می‌تونم اعتراف کنم ما تا زمانی که زنده‌ایم نمی‌تونیم بی تفاوت باشیم. اون موقع هم کاملاً بی تفاوت نبودم فقط نسبت به زنده موندن یا نموندن بی تفاوت بودم چون چیزی توی این دنیا نبود که بهش چنگ بندازم و بخوام به خاطرش زنده بمونم. و نترس بودم چون می‌دونستم نهایت بدترین اتفاقات زندگی مرگه.
- الان چی؟
- الان می‌ترسم چون فهمیدم نهایتش همیشه مرگ نیست بلکه زندگی کردن زیر آوار درده!
هورام سرش را آهسته تکان داد و دیگر چیزی نگفت. احساس می‌کردم اکنون که به جواب تمام سوالاتم رسیده بودم بهتر بود از این اتاق بیرون بروم. بدون اینکه سخن دیگری میانمان رد و بدل شود، از اتاق خارج شدم.
برای قدم زدن در هوای آزاد، از سازمان خارج شدم و برای یک لحظه به چشمانم شک کردم اما درست می‌دیدم! ایتن بود که داشت از میان علف‌های بلند عبور می‌کرد تا سمت من بیاید.
26 مرداد پنج شنبه
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #36
پارت 34

***
راوی
گریس با دقت به هولوگرام مقابل خود خیره بود و دستانی که در هوا تکان می‌خورد، صفحه تاریک دیگری برای لیندا رقم می‌زد. اتاق در تاریکی کامل غرق شده و نور آبی هولوگرام در اطراف پخش شده بود. گریس با ابروانی در هم تنیده، درحالی که ع×ر×ق از روی پیشانی تا بالای مژگانش، سرازیر شده بود، به این فکر می‌کرد که برای چه باید چنین ظلم بزرگی را مرتکب شود؟ حتی دیدن این تصاویر وحشتناک از پشت هولوگرام باعث می‌شد در خود بلرزد و گردنش را در اطراف اتاق کوچک بچرخاند تا مطمئن شود کسی قصد جانش را نکرده. لحظه‌ای متوقف می‌شود و دستانش را پایین می‌آورد. صدای باز شدن در به گوش می‌رسد و فرانسیوس، به داخل می‌آید. بیخیالی خاصی در چهره او موج می‌زند. با کوله پشتی سبزش و تیپ کوهنوردی رنگ طبیعتی که زده، گویا فقط به تفریح چند دقیقه بعد، فکر می‌کرد. گریس اما همچنان همان دامن قرمز را در تن داشت و برای کوهنوردی آماده نشده بود. فرانسیوس با نوک انگشت، ابرویش را خاراند و گفت:
- به کجا رسید؟
- تو از لیندا درباره فیلم‌های ترسناکی که دیده یا چیزهای ترسناکی که تو ذهنش بود، سوال پرسیده بودی؟
فرانسیوس نگاهش را از تصاویر وحشتناکی که در هولوگرام به نمایش گذاشته شده بود، گرفت و به صورت خیس از ع×ر×ق و سرخ گریس، دوخت.
- نه. چرا بپرسم؟
- مگه خودت نگفتی اگر برنامه‌ای به دستگاه بدیم که اونا تجربش نکردن، ناخودآگاه توانایی ساختن اون دنیارو نداره؟
- درسته. ولی نیاز نیست بپرسیم. وقتی اونا به دستگاه ما وصل میشن همه داده‌های ذهنشون در اختیار ما هست. اگر اونجا گفتم باید بپرسیم ازشون ، به خاطر این بود که مدلین وحشت داره که بتونیم کنترلش کنیم. فقط یه دروغ کوچیک بود.
فرانسیوس عقب رفت و دستش را روی دستگیره در گذاشت.
- گریس، قدرت دست ماست. لیندا هم به خاطر اینکه فکر کرده می‌تونه اطلاعات مارو ببره بیرون، باید هر روز توی دستگاه، یک زندگی وحشتناک رو تجربه کنه تا وقتی که بمیره.
گریس، سرش را تکان داد و چیزی نگفت. او با این همه خشونت و بد بودن، مخالف بود. دلش برای لیندایی که روی تخت فلزی دراز کشیده و سرش در چنگال دستگاه گیر افتاده بود و زندگیش تحت کنترل بود، می‌سوخت. اما مسئله این بود که او دیگر نمی‌توانست عقب برود و از سازمان انتقاد کند. زیرا بهتر از همه به قدرت آنها و کارهایی که می‌توانستند بکنند، آگاه بود. چطور می‌شد در مقابلشان ایستاد؟ با غم عمیقی که در خود احساس می‌کرد، لحظه‌ای به چهره پشت شیشه لیندا، خیره شد و دکمه سبز را فشرد تا لیندا وارد ماجرای وحشتناک جدیدی شود. او از همان مرحله اول که دست و پایش قطع شده بود، به اندازه کافی درد چشیده بود، حال باید مرحله جدید را تحمل می‌کرد. کنجکاو بودن چه سرها که به باد نمی‌دهد. ما باید قبول کنیم که نباید همه چیز را بفهمیم .
***
مدلین
تمام مدتی که منتظر بودیم تا فرانسیوس و هورام از راه برسند، من هزارچشمی به گروه بازگشته از مرگ، خیره بودم. چطور می‌شود؟ یعنی آنها نمرده بودند؟ یعنی سازمان به همین راحتی اجازه داده بود تا آنها بروند و اکنون که خواسته‌اند دوباره در سازمان باشند، در را به رویشان باز کرده بودند؟ من نمی‌توانم این همه مهربانی و خوبی سازمان را درک کنم. دیگر نمی‌دانم کدام کارشان بد است و کدام کارشان خوب. آنها واقعاً کسانی بودند که به افراد افسرده لطف می‌کردند و درون دنیای معرکه دستگاه قرارشان می‌دادند؟ نمی‌توانست اینطور باشد. آنها نه تنها قاتل جسم بودند و گروه لاپوشان را برای قاتل شدن تربیت می‌کردند، بلکه قاتل روح انسان‌ها بودند و می‌توانستند زندگی ما را درون دستگاهشان به بازی بگیرند. شاید اگر کمی به ایتن و تانیا و آرژین نزدیک می‌شدم، می‌توانستم واقعیت را بفهمم. و مهم‌تر از همه، برای چه باید به این جهنم هزار شعله برگردند؟
تکیه‌‌ام را از دیوار آجری گرفتم و کوله پشتی باد کرده‌ام را از روی زمین برداشته و به شانه‌ام انداختم. خورشید دقیقاً بالای سرمان مثل ماری غول‌پیکر، نیش‌های داغش را در دستان عریان و سفیدم، فرو می‌برد. هربار که با کف دست، ع×ر×ق روی صورتم را پاک می‌کردم و دوباره ع×ر×ق از لایه موهایم سرازیر می‌شد، به بی فایده بودن حرکتم پی می‌بردم. لئو در کمال آرامش، دست به سینه به تنه زرد رنگ اتوبوس تکیه داده بود و به شکل‌های متغیر ابرهای سفید، نگاه می‌کرد.
ایتن برای اولین بار در تاریخ، موهایش را با کش نبسته بود و از صورتش، تنها دماغی که از لایه موهای طلایی بیرون زده، مشخص بود. آرژین، نگاه مُرده‌اش را به سنگ‌های ریز کف پایش دوخته و چانه‌اش، روی دستانش خوابیده بود. تانیا انگار به شکل نامحسوسی می‌لرزید. خاطره‌ای در ذهنش سُر می‌خورد و مانند طوفانی سهمگین، تنش را در بر می‌گرفت. حال آنها جوری خراب بود که حدس می‌زدم اعضای سازمان به جای فرستادن آنها به خانه، در انباری کتکشان زده‌اند و بعد به گونه‌ای آنها را ترسانده‌اند که هیچ‌کدام اعتراف نمی‌کنند واقعاً از سازمان بیرون نرفته‌اند. قبل از اینکه بخواهم سمت یکی از آنها بروم و سوال پیچشان کنم، فرانسیوس با صدای بلندی اعلام کرد که باید سوار اتوبوس شویم. پشت سر بقیه، وارد اتوبوس شده و در همان صندلی اول جاخوش کردم. ژینوس با عجله خودش را روی صندلی کناریم پرت کرد و کیفش را کنار پایش انداخت. از نیم رخ که به چهره‌اش توجه می‌کردم، مژه‌های بلند و سیخش شبیه شمشیری آماده حمله بود.
- ژینوس، درباره خانوادت بهم بگو.
او که تازه داشت از شر نفس نفس زدن‌هایش خلاص می‌شد، لحظه‌ای گویا نفس کشیدن را فراموش کرد و فقط به لب‌های من خیره ماند. لب‌هایی که شک داشت چنین کلماتی از آنها بیرون بزند. واقعاً هم خانواده و زندگی هیچ‌کس در اینجا برایم ارزشی نداشت. اما درون آن دستگاه از ژینوس شنیده بودم که پدرش دیوانه بود و مادرش ترکشان کرده. یعنی این بخش از خواب هم واقعیت داشت؟ ژینوس چنان بی اهمیت شانه‌اش را بالا انداخت که انگار حتی یک دقیقه قبل هم برایش فاقد اهمیت بود.
- تو یتیم خونه بزرگ شدم. هیچی از خانوادم نمی‌دونم و از هویتم، اسم واقعیم یا هرچی.
آیا ندانستن باعث می‌شد شخص نسبت به گذشته‌اش بی احساس باشد؟ همین ندانستن خودش درد جدیدی نبود؟ اگر من نمی‌دانستم خانواده‌ام چه کسانی هستند، وضعم بهتر از الان بود که می‌دانم پدرم چه شیادی بود و مادرم چه تو سری خوری! و آن دو شبیه جوهرهایی بودند که روی صفحه زندگیم مدام بالا می‌آوردند و همین الان هم با وجود خشک شدن جوهرشان، بوی جوهر تمام افکارم را گرفته.
- چرا این سوال رو پرسیدی؟
سخنی که حقیقت داشت را در قالب طنز بیان کردم. با لحن شوخی گفتم:
- فکر می‌کردم بابات دیوونس و مامانت ولت کرده.
ژینوس به ذوق آمد . لحظه‌ای تصور کردم با سخنم موافق است .
- نکنه از خانوادم خبر داری؟
- معلومه که خبر ندارم. داشتم شوخی می‌کردم
چنان خندیدم که مطمئن شود اصلاً مسئله مهمی برای ذوق زده شدن وجود ندارد. من فقط شخصی هستم که زیادی درگیر خواب شده و اگر مراحل را در دنیای واقعی پاس کند، آنها همچنان در مغزش جریان دارند. مهم نبود با پاهایم از کدام کوچه‌ها گذر کنم و به کدام مقصد برسم، افکارم همواره در آن کوچه‌ها پرسه می‌زنند و قدم‌هایم را یاری نمی‌کنند. و من توان کشیدن آنها به حال را ندارم.
- مدلین این شخصیت بهت نمیاد. تو اینجوری نیستی.
- می‌دونی زندگی با ما چی کار می‌کنه؟
ژینوس بی آنکه زحمت بکشد و به سوالم پاسخی بدهد، دوباره شانه‌هایش را بالا انداخت و منتظر ماند خودم پاسخ بدهم.
- زندگی تو مراحل مختلف به تو باورهایی میده و تو مرحله جدید، اون باور رو زیر سوال می‌بره. تو در طول زندگی خودت رو گم می‌کنی و پیدا می‌کنی. این چرخه تا لحظه‌ای که زنده‌ای ادامه داره.
ژینوس پاهایش را دراز کرد و روی صندلی وا رفت.
- که چی بشه؟
از تمام مراحل «فهم» پرت بود. به همان اندازه که درباره خانواده‌اش چیزی نمی‌دانست، خودش را هم جوری گم کرده بود که برای پیدا کردنش بی اهمیت شانه بالا می‌انداخت. و این شانه‌ها چطور به همین راحتی تمام فهمیدن‌ها را پس می‌زدند؟ ذهن او چگونه آرام بود و به جای تکاپو برای چسبیدن به جواب سوال‌ها، در مدل موی شنی‌اش، متمرکز بود؟
- که خودت رو گسترش بدی و کامل‌تر بشی.
- اگر اینطوره همه باید الان درحال کامل شدن باشن.
دستم را سوی چشمانش بردم و در فاصله کمی نگه داشتم. چندبار پلک زد و متعجب نگاهم کرد.
- بینش قوی‌ای می‌خواد. همه ما با مراحل مختلف زندگی رو به رو میشیم ولی هممون از شرایطی که توش هستیم سوال نمی‌کنیم.
ژینوس موهای شنی‌اش را پشت گوشش انداخت و در یک دست آیینه دایره‌ای و در دست دیگر رژ براق نارنجی را گرفته و مشغول رژ زدن شد. در همان حین سوال بعدی‌اش را پرسید. عمیقاً احساس می‌کردم بی انگیزه و بی اهمیت است اما همچنان سوال می‌پرسید. آیا تظاهر می‌کرد بی اهمیت است و در واقع اهمیت می‌داد؟ یا فقط می‌خواست به صحبت کردن تا زمانی که برسیم، ادامه بدهیم.
- به چی شک کردی تو زندگیت مدلین؟
با تکان شدید اتوبوس، دستم را روی صندلی مقابلم انداختم.
- به همه چیز ژینوس. من به دست‌های زندگی و پیشکش‌هایی که بهم داده، مشکوکم.
ژینوس که سرش را تا ته در کیف فرو برده بود تا دستمالی پیدا کند و رژ مالیده شده به چانه‌اش را پاک کند، گفت:
- زندگی به من هیچی نداده جز سردرگمی. من در طول زندگی فقط مشغول زنده موندن بودم. کار و پول و غذا و سرگرمی‌های شبانه.
- تو به زندگی نگاه نکردی. شاید باید دنبال بینش بهتری باشی.
یک شنبه 5 شهریور

ژینوس سرش را از داخل کیف بیرون آورد و پوزخند زد.
- زندگی فرصت این رو به بعضی‌ها نمیده که روی بینش خودشون کار کنن. اونا وقت نمی‌کنن بفهمن بینش چیه.
گاهی به این مساله فکر می‌کردم که سقف زندگی ما برای رشد کردن یکسان نبود. اما مگر سقف هرکس اندازه اندیشه‌های او نبود؟ برخی تا قله قاف فکر می‌کردند و برخی جلوتر از سر کوچه‌شان را نمی‌دیدند. موقعیت‌ها را ما می‌ساختیم و آن سقف تا افق نگاه ما قد می‌کشید. زندگی به همه اندازه خودش، فرصت می‌داد. نمی‌توانستم قبول کنم که پولدارها وقت بیشتری برای کار کردن در بینش داشتند تا فقرا. انگار همه چیز از شخصیت افراد تغذیه می‌کرد و این هم یکی از باورهای من بود اما شاید به این باور هم مشکوک باشم.
- اشتباهه! فقط کافیه لحظه‌ای به خودت نگاه کنی. تو می‌تونی لحظه‌ای قبل خواب هم به خودت فکر کنی. مساله اینه ما واسش وقت نمی‌ذاریم چون مهم نمی‌دونیمش.
- پول برای من حیاتی‌تر بود.
اتوبوس توقف می‌کند. از روی صندلی بلند می‌شوم و کوله پشتی را برمی‌دارم. قبل از اینکه ژینوس بخواهد از اتوبوس خارج شود، دست‌اش را می‌گیرم.
- پول رو واسه زنده بودن می‌خوای ولی هرگز فکر نکردی چرا باید زنده بمونی. پول مهم نیست، کاری که باهاش می‌خوای بکنی مهمه. اگر وسیله رو مهم‌تر از مقصد بدونی هیچ‌وقت هم نمیرسی.
دست‌اش را رها می‌کنم و بدون آنکه منتظر واکنشی باشم، از اتوبوس خارج می‌شوم. خبری از آن نور سوزان و تخت فرمانروای خورشید نیست. شاخ و برگ در هم تنیده درختان، آسمان را خط خطی کرده‌اند. هوا تاحدودی سرد و تر است. پیچش اندام باد در لابه‌لای تنه‌های لاغر و بلند قامت درختان با صدای سوت کشیدن برگ‌ها احساس می‌شود. گریس با شوق دست‌اش را درهم می‌کوبد و در میان دایره‌ای که ساختیم قرار می‌گیرد.
- چند قدم جلوتر دوتا هلیکوپر هست. قراره سوار هلیکوپترها بشیم و تا یه ارتفاعی بالا بریم و از اون ارتفاع بپریم پایین آبشار. همونجا هم چادر می‌زنیم. به نظرم تفریح هیجان‌انگیزیه.
لیلین که روی یک پا بند نبود و مدام جلو و عقب می‌شد، بی شک نمادی از استرس بود. با صدایی که در میان باد گم می‌شد، گفت:
- همه مجبوریم این کارو بکنیم؟
گریس که گویا انتظار چنین سخنی را نداشت و تصور می‌کرد همه عاشق پرش از ارتفاع هستند، مدتی سکوت کرد اما قبل از اینکه او پاسخی بدهد، هورام گفت:
- نه. بقیه با من مسیر رو تا نزدیک آبشار طی می‌کنن و باهم چادر می‌زنیم.
چیزی در کلمات او پنهان بود. چیزی مانند اینکه «من هم از ارتفاع می‌ترسم» اشتیاق او برای پیاده‌روی در جنگل چیزی غیرقابل باور بود. او حتی زحمت نمی‌کشید مارک لباس جدیدش را پاره کند تا ما همه بفهمیم لباس را تازه خریده. پس چطور حاضر بود به دست کثیف پر از گِل جنگل بیفتد؟ هورام اما برعکس او، با شهامت عجیبی درختان را پشت سرش چید و سمت منبع باد که هلیکوپر باشد، حرکت کرد. پشت سر هورام راه افتادم و با کش نازکی که در دستم بسته بودم، موهایم را جمع کردم و لباس‌هایم را دو دستی چسبیدم. نزدیک به هلیکوپر از شدت باد، چشمانم را به زور باز کرده بودم. لئو جلوتر از من بالا رفت و دستش را سمتم دراز کرد و بی معطلی دست‌اش را گرفتم و بالا رفتم. آرژین دوان دوان سمت طناب رسید و خودش را بالا کشاند و پشت سرش تانیا مجبور شد پرش جانانه‌ای بکند تا دست‌اش به طناب برسد. هلیکوپر تقریباً بالا بود و تانیا همچنان از طناب آویزان مانده بود. آرژین خم شد و دست تانیا را گرفت و او را بالا کشید. تانیا به نسبت زمانی که سازمان را ترک کرده، جسور و قوی‌تر دیده می‌شد. انگار احساس می‌کرد دیگر چیزی برای از پا انداختن‌اش، وجود ندارد. زمانی من هم چنین احساسی داشتم. انگار دیگر زندگی چیزی نداشت که نشانم بدهد. این‌ها احساساتی هستند که بعد از عبور کردن از درد فراوان به انسان دست می‌دهد. با دردهای بیشتر از توانمان که رو به رو می‌شویم، نگاهمان دوخته شده به ضرورت زنده ماندن و توانمان را اندازه دردهایمان رشد می‌دهیم. سپس احساس قدرت می‌کنیم اما باز دردهای بزرگ‌تری هست.
آرژین و تانیا مقابل من و لئو روی صندلی‌های کرمی نشسته بودند. فضای داخل بالگرد، بزرگ بود و سه صندلی مقابل هم با یک میز شیشه‌ای میانشان، وجود داشت. عرشه پرواز صفحه لمسی کاملاً یکپارچه‌ای داشت و به نظر سوار بالگرد بِل vip شده بودم. آنها این همه تجهیزات را فقط برای یک سقوط آزاد به کار بسته بودند؟
مدلین: این خیلی پولشه.
تانیا: برای این سازمان خریدن دنیا هم کار ساده‌ای هست. همیشه این سوال رو دارم که کی اولین بار چنین دستگاهی ساخته.
مدلین: شماها چرا برگشتین؟
سوالی که جواب‌اش را همان ابتدا داده بودند. جوابی با مضمون مزخرف«خدمت به افراد افسرده» اما مگر مغزم فاسد شده بود که چرندیات آنها را باور کنم؟ اگر دنبال خدمت بودند برای چه رفتند؟ پرده‌ها باید کنار می‌رفتند و بازیگران پنهانی در نمایش حاضر می‌شدند. لئو خودش را نسبت به سوالم کاملاً بی توجه نشان می‌داد. او آنقدر بیخیال و راحت بود که انگار همه جای جهان برایش کاناپه‌ای است تا استراحت بکند و در نهایت کلمه تسلیم شدن را یا از او گرفته‌اند یا او همه چیز را می‌داند که چنین بیخیال است. تانیا نگاهش را می‌دزدید. با انگشتان‌اش بازی می‌کرد و آرژین تصور کرده بود مخاطب سوالم نیست.
- از چیزی می‌ترسین؟ اونا بلایی سرتون آوردن مگه نه؟
لئو خندید و به خیال خودش به افکارم لباس بیهودگی پوشاند. او و خنده‌اش بیشتر از همه مشکوک بودند.
- این فکرهای مسخره چطور به ذهنت میاد؟ چقدر بدبینی.
- بدبین بودن من طبیعیه چون توی موقعیت عجیب و خطرناکی هستیم. من رسماً دزدیده شدم. اما خوش‌بین بودن تو عادی نیست.
- مدلین جوری میگی دزدیده شدی انگار هر روز شکنجه‌ت می‌کنن.
لئو همیشه طرفدار آنها بود. بی شک دست نامرئی این سازمان را خیلی وقت پیش کشف کرده بودم تنها مدرکی برای اثبات این قضیه نداشتم برای همین شکم به لئو هم لابد جزو افکار بدبینانه و مسخره بود.
- اگر اطاعت نکنم شکنجه هم میشم. من مطمئنم یک بلایی سر این‌ها اومده.
دستم را سمت تانیا و آرژین نشانه گرفتم اما باز هم توجهی از سویشان دریافت نکردم. درِ بالگرد که باز شد، تانیا از جای خود بلند شده و جوری پایین پرید که انگار یک قدم فاصله بیشتر نیست. مثل آب خوردن خودش را رها کرد و احتمالاً ماندن پشت سوالات من سخت‌تر از سقوط کردن باشد. آرژین نیز پشت سر تانیا خودش را انداخت اما لئو همچنان نشسته بود و مرا نگاه می‌کرد. بلند شدم و خودم را به محل سقوط نزدیک کردم. باد با هجوم سرسام‌آورش، شبیه هزاران اسب شده بود که بر سر و صورتم می‌تاخت. سرم را خم کردم و نگاهی به پایین انداختم. از این بالا، جنگل جور دیگری بود. شبیه فرشی با نخ‌های سبز پف کرده و آب شبیه لیوان پر از کَف بود. نفس عمیقی کشیدم و دستانم را باز گذاشتم و خود را رها کردم. انگشتانم به لمس اندام آزادی نزدیک می‌شدند و صورتم در باد فرو می‌رفت در گلوگاه باد و انگار دهانم از نفس‌های باد پر می‌شد. چشمانم که از هجوم هوا می‌سوخت را بستم . هیجان خون را در رگ‌هایم به دویدن وادار می‌کرد. با نزدیک‌تر شدن به زمین، دندانم را درهم فشردم و
مشت محکم آب در کف هردو پایم کوبیده شد و تمام تنم در آب فرو رفت. پایم چنان می‌سوخت که آب توان خاموش کردنش را نداشت.
9 شهریور پنج شنبه
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #37
پارت 35

سریع خودم را به بالای آب رساندم و دهانم را از آب خالی کردم. خورشیدی که در آب افتاده بود، همراه با قطرات چنان می‌درخشید که چشمانم را به سوزش انداخت. پایپر، دقیقاً کنارم افتاد و به اندازه وزنش، آب در سرم خالی کرد. تکانی به خود دادم و درحالی‌که سمت خشکی می‌رفتم ، امیدوار بودم قورباغه‌هایی که از بالگرد روی آب می‌پرند، در سرم نیفتند. تنم را که مانند کیسه آبی سوراخ شده بود، به خشکی رساندم. پشت سرم پایپر و ایتن و ماتیاس که از بالگرد دوم بودند، به سمت چادرها رفتند. چهار چادر قهوه‌ای کنار هم چیده شده بود و لیلین تمام تلاشش را می‌کرد تا آتشی روشن کند اما در آخر صدای فریاد حرصیش بود که شنیده می‌شد. آبشار بدون لحظه‌ای نفس کشیدن، غرش می‌کرد. صداها در آبشار گِره می‌خوردند و به گوش نمی‌رسیدند. هر دهان اندازه یک مشت باز می‌شد تا فریادش را به دیگری بیندازد. من میان این همه شلوغی، چشمانم از تانیا و آرژین و ایتن آویزان مانده بود. برای چه برگشته‌اند؟ چرا حالشان چروکیده‌تر از کاغذ شده؟ و اگر راست می‌گویند، پاهایشان چگونه از من فرار می‌کند؟ باید به یکی از آنها نزدیک شوم. صمیمیانه و بدون قصد اما با قصد.
همان‌طور خیس و آب کشیده وسط چادرها ایستاده بودم و سایه‌ای از تانیا را دید می‌زدم که در چادر لباس عوض می‌کرد. آرژین لباس سرمه‌ای و مرتبی پوشیده بود و شلوارک سفیدش، پاهای بی مویش را رو می‌کرد. ایتن هم در خود فرو رفته، مثل گلوله‌ای درشت و پر مو، کنار آتش بی جانی که لیلین موفق به درست کردنش شده، نشسته بود. از میان این‌ها، آرژین بهترین انتخاب بود که می‌خواست برود و تنهایی دوری در جنگل بزند. تا فرانسیوس دهانش را باز کرد و گفت که می‌تواند برود، خودم را به آغوش آرژین پرتاب کردم.
- منم باهات میام. جنگل جای خوبی واسه تنها بودن نیست.
آرژین گویا نمی‌توانست مخالفت کند اما خوشحالی‌ای هم ابراز نکرد. پشت به من، شاخه‌ها را کنار کشید و جلو رفت. هرچه جلوتر می‌رفتیم، تعداد درختان پیر و شاخه‌های درهم گره خورده پر برگ، بیشتر می‌شد. هوا نمناک و تَر بود و آسمان به هیچ وجه دیده نمی‌شد. بالای سرمان گویا ناخن‌های سیاه و دراز جادوگری، چتر انداخته باشد و کلاغ‌ها طرح لاک جادوگر بودند. به محوطه‌ای گرد که نزدیک جویبار بود، رسیدیم. گویا آب از دهان باز کوه، جاری بود و در گردن خوش‌‌فرم جنگل، جریان داشت. آرژین، روی تنه درخت نشست و موهای سیاهش را به عقب راند و با چشمان جدی‌ای که انگار سال‌ها منتظر همین لحظه بودند، به من خیره شد.
- مدلین، می‌خواستم درباره موضوع مهمی باهات صحبت کنم اما اونجا نمی‌شد.
با لبخند پیروزمندانه‌ای، به آرژین نزدیک شدم و دو دستم را روی شانه‌هایش گذاشتم.
- می‌دونستم. بهم بگو آرژین. چه بلایی سرتون آوردن؟
چشمانم اسب‌هایی بودند که به دنبال حقیقت، روی صورت سفید آرژین، به تندی می‌دویدند. می‌خواستم در چاه چشمانش سقوط کنم و آنچه قرار بود با کلمات ضعیف از دهانش بیرون بزند را، از چاه بیرون بکشم و تمامش را بنوشم. باید دهان باز می‌کرد. باید می‌فهمیدم .
- خب ؟
آرژین دستانم را از روی شانه‌هایش برداشت و مرا کنار خود روی تنه انداخت.
- برگشتم خونم. همسرم مثل همیشه نبود، یک جوری رفتار می‌کرد که انگار می‌خواد باب میلم باشه. همون چیزی بود که می‌خواستم و فکر کردم شاید می‌ترسه تنهاش بذارم برای همین اینجوریه.
چیزهایی که بیان می‌کرد، اصلاً طبق پیش بینی‌ام نبود. گمان می‌کردم افراد سازمان آنها را یک دل سیر کتک زده باشند و بعد... اما نه! آنها هرگز با واقعیت کاری نداشتند. هیچ‌گاه تنبیه بدنی نمی‌کردند و تمام زجرهایی که می‌دادند مربوط به جهان خیالمان بود. با دستگاهشان، ذهنمان را می‌جویدند و چشم، جویباری از خون می‌شد. پس فکر می‌کردم شاید همه آنها را در دستگاه، به کابوسی فرو برده‌اند تا همان‌جا، بمیرند. اما آرژین به خانه برگشته بود... .
- مدلین؟
- بگو ادامه بده.
- هیچی. اومدم خونه دیدم داشت بهم خیانت می‌کرد، روی تخت دونفرمون با یکی دیگه بود. نمی‌دونم چون خیلی عاشقشم نمی‌خوام این واقعیت دردناک رو قبول کنم یا چون واقعاً اون کسی نبود که همچین کاری باهام بکنه.
آرژین با صدای غمگین و آرامی، جوری که انگار خاطره دردناکی را برای خودش بازگو بکند، زمزمه‌وار میان باد وحشی جنگل، سخن می‌گفت. حتی برگ‌ها و آن جویبار، صدایشان بلندتر بود. موهایی که مدام دنبال فرصتی بودند تا در دهانم فرو بروند را، جمع کردم و از بالا بستم. دیگر ماجرا چندان برایم اهمیتی نداشت. همه چیز یک شکست عشقی مضحک بود.
- شاید اصلاً به خونه برنگشتم.
سمت آرژین چرخیدم. دستان استخوانیش را محکم گرفتم و او را مجبور کردم تا از دل و روده درختان دست بکشد و نگاهم کند.
- یعنی میگی همشون خیال بود؟ چطور ممکنه؟ مگه نرفتی خونه؟
آرژین سرش را محکم تکان داد. نگاهش بین آسمان و زمین می‌چرخید و لب‌اش را خیس می‌کرد تا دهان باز کند و ادامه بدهد، اما باز آب دهانش را قورت می‌داد و چیزی نمی‌گفت. کلافه سرش را روی شانه‌ام گذاشت و کنار گوشم، نفسی داغ و عمیق کشید. دست لرزانم را بالا بردم و موهای وزش را نوازش دادم.
- بهم بگو آرژین.
- من سوار ماشین شدم و بعد هم جلوی خونم پیادم کردن. یعنی واقعاً بهم خیانت کرد؟ اون خیلی عاشقم بود.
- نمیشه گفت حتماً بود. آدما مشخص نیست چجور موجودین، معمولاً از تصوری که واسمون می‌سازن، خیلی دورترن.
سرش را از روی شانه‌ام برداشت و صورت‌اش را نزدیک‌ چشمانم، نگه داشت. نفس‌های داغش به نوک دماغم برخورد می‌کرد و با نفس‌هایم گلاویز می‌شد. نزدیک‌تر که آمد، موهای سیاهش روی چشمانش ریخت و دیگر نمی‌توانستم رد نگاه سیاهش را پیدا کنم. او در نزدیکی من، کدام یک از دردهایش را می‌دید که چنین غرق شده و فرو ریخته بود؟ شاید هردو در یک آوار بودیم اما من تنها یک معشوقه داشتم که برایم غریبه‌تر از غریبه شده بود، آن هم خودم بودم. دیگر نمی‌توانستم هیچ ادعایی نسبت به خودشناسی نشان بدهم.
قبل از اینکه عقب بروم، دست آرژین روی کمرم نشست و مرا جلو کشید و لب‌هایش مانند دستی داغ، لب‌هایم را لمس کرد و نرم مرا بوسید. صورتم داغ شده بود و قلبم روی لب‌هایم، نبض می‌زد. دستم را روی گونه‌اش گذاشتم و او را عقب کشیدم. ناگهان هوا با تمام سرمایش در دهانم فرو رفت اما هنوز زبانم می‌سوخت.
- چرا این کارو کردی؟
- متاسفم.
سرش را پایین انداخت و با موهایش وَر رفت. از روی تنه درخت بلند شدم و قبل از اینکه بخواهم جایی بروم، دستم را محکم گرفت.
- گم میشی مدلین. تنهایی جایی نرو. باهم برمی‌گردیم.
ناخن‌هایم را در پوست دست‌ش فرو بردم و اما با این حال دستم را رها نکرد. ناخنم کامل در پوست‌اش فرو رفته بود و او بی هیچ تغییری در ظاهرش، با چشمان کلافه ، تماشایم می‌کرد.
- تو چون زنت بهت خیانت کرده نمی‌تونی منو ببوسی ، فهمیدی؟
- من واقعاً متاسفم. اما به خاطر این نبود.
با دست دیگرم محکم چانه‌اش را گرفتم و گفتم:
- نکنه تو چند دقیقه عاشقم شدی؟
سکوت کرد. این آخرین چیزی بود که باید انجام می‌داد. بالاخره دستم رها شد و درحالی‌که من احساس می‌کردم کوره داغ آتشی هستم که هر آن ممکن است بر سر جنگل ببارد و درختان را لایه شعله‌اش به رقص در آورد، او سریع بلند شد و هردو بازویم را گرفت. درحالی‌که لبخند می‌زد، فریاد کشید.
- فهمیدم مدلین!
منتظر نگاهش کردم. دیگر هیچ انرژی‌ای برای واکنش نشان دادن، نداشتم. احساس می‌کردم کسی زخم‌هایش را با من پاک کرده و بوی نجس خون، می‌دهم. با نگاهی سرد و افعی، دندان‌هایی گره خورده و تنی سفت و منقبض، مقابلش ایستاده بودم و خدا می‌دانست چه زمانی دستانی که بازوانم را گرفته بود، گاز می‌گرفتم.
- بهم آب میوه دادن.
- چی بلغور می‌کنی؟
- توی ماشینشون که بودم، بهم آب میوه دادن و حس کردم خوابم میاد.
- ممکنه بعد اینکه بیهوش شدی، تو رو ببرن توی دستگاه بذارن و بقیه ماجرا تو دستگاه اتفاق بیفته.
- دقیقاً همینطوره.
شوقی که از دفترهای فرسوده ذهنم بیدار شد و یکی از سوالاتم را سیر کرد؛ چنان شوق عظیمی بود که توانست وزنه لب‌هایم را بلند کند.
- پس یعنی هیچ وقت برنگشتی.
- این فقط یک فرضیه هست. هنوز واقعاً مشخص نیست، شایدم رفتم.
- آدرس رو ازت پرسیدن؟
- چی؟
- ازت پرسیدن خونتون کجاست؟
- نه
- پس...
- اونا همه چیز رو درباره ما می‌دونن پس آدرس رو هم ممکن بود بدونن.
- باید از بقیه هم بپرسم.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #38
با قدم‌هایی تند و مصمم، آرژین را پشت سر گذاشته و سمت چادرها حرکت کردم. هوا تاریک بود و نیش‌هایی سرد در هوا معلق بودند و گاه گاهی، به تنم چنگ می‌انداختند. اما اکنون این جنگل و موقعیت هواییش چندان اهمیتی نداشت. اگر واقعاً می‌فهمیدم که سازمان چنین ظلم بزرگی کرده‌ و به جای برگرداندن آنها، درون دستگاه گیرشان انداخته، آن زمان بود که نقاب خندانشان را پایین می‌کشیدم. در تمام مدت سعی می‌کردند چهره خوبی از خودشان به جا بگذارند تا ما تصور کنیم واقعاً درحال کمک به افسردگان و خوبی کردن، هستند، اما نه. داشتند از این قضیه سود و منفعتی می‌بردند اما چه منفعتی، نمی‌دانم. جمع کردن افسردگان درون دستگاه‌ها و بعد به قتل رساندنشان، چه سودی داشت؟ و برای چه ما را به دام انداخته بودند؟ من که می‌دانم اگر آن جنازه را نمی‌دیدم هرگز پایم به چنین جاهایی کشیده نمی‌شد اما بقیه چه؟ نکند همه یک جنازه دیده بودند؟ نه. بی شک افرادی که جنازه را دیده بودند، کشته می‌شدند و زنده ماندن من از بدشانسیم بود. پس دیگران را خودشان انتخاب کرده و به سازمان آورده‌اند اما هیچ‌کس با رضایت خود اینجا نیست. ما آمده‌ایم و برگشتی هم در کار نخواهد بود. زندگی قبلیمان مانند ریلی، پشت سرمان فرو ریخته و تنها به مسیری که آنها برایمان می‌کشیدند، می‌رفتیم.
اگر دروغی که گفته‌ بودند رو می‌شد، شاید همگی شورش کرده و از این خراب شده بیرون می‌رفتیم. من می‌دانستم نقشه هورام و فرانسیوس دقیقاً چیست. می‌خواستند جهانی که خارج از سازمان وجود داشت را برایمان پوچ و بی معنی و بد نشان دهند و بگویند زندگی همین‌جاست اما نه، ما اینجا تنها عروسکی بودیم که هر روز با مراحل جدید دستگاهشان، کوک می‌شدیم.
- دنبال چیزی هستی؟
نزدیک به آتش ایستاده بودم و با چشمانم دنبال تانیا و ایتن می‌گشتم. هورام موشکافانه مرا و نگاهم را، بررسی می‌کرد و می‌خواست از حالت چهره‌ام سر در بیاورد. نباید خط اشتیاقی که در ظاهرم بود را، می‌خواند.
- نه.
***
لیندا

چشمانم را باز کردم و از شدت بوی گندی که در اطراف دماغم می‌پیچید، دوباره خم شدم و بالا آوردم. پاهایم تا ساق، درون آب فرو رفته بود و احتمالاً در مسیر فاضلاب قرار داشتم. همه جا تاریک بود و جز بوی بد و دیوار سرد و نمناک، و صدای آبی که با قدم‌هایم برپا می‌شد، دیگر چیزی نبود. نمی‌دانستم به کدام خراب شده می‌روم تنها می‌دانستم باید حرکت کرد. ساکن بودن، بیشتر از چیزی که فکرش را می‌کردم، غیرممکن بود. ما در یک نقطه می‌مانیم و پاهایمان هیچ حرکتی را به جان نمی‌خرد اما ذهنمان همواره تا لحظه‌ای که بمیریم، در حرکت است. به گذشته می‌رود و خاطرات را به آینده می‌دوزد و آینده را گاهی با پرده سیاه و گاهی با رنگ‌های روشن به نمایش می‌گذارد. تمام اتفاقات را برنامه ریزی و پیش بینی می‌کند و حتی سخنانی که باید بگوییم و سخنانی که قرار است بشنویم را هم، برایمان بازگو می‌کند هرچند که واقعیت و اتفاقاتی که قرار است رخ بدهند، معمولاً تطابقی با تصورات ما ندارد.
اکنون من تنها با کوبیدن پایم در آب کثیف فاضلاب، سعی دارم ذهنم را خفه کنم. اما هرکاری کنم، تاریکی از من قوی‌تر است. تاریکی مکان امنی‌ست که ذهن را وادار به تصویرسازی می‌کند. از گوشه و کنار، چیزهای مخوفی تصور می‌کنم. انسان‌های وحشتناک یا شاید موجوداتی که انسان نیستند و از دیوارها پایین می‌آیند و ناگهان از پشت سرم ظاهر شده و مرا محکم می‌گیرند. حضوری سایه‌وار، شوم و سرد را در اطرافم احساس می‌کنم. این‌ها همه توهم ذهن هستند.
مقصد که مشخص نباشد، هر قدم از مسیر، مین‌کاری شده به نظر می‌رسد. ترس به عمیق‌ترین حد خود در درونم رسیده. اشک‌هایم فرو می‌چکد و با سوز و خراش، نفس می‌کشم. دستم روی دیوار سرد حرکت می‌کند و پاهایم پر سر و صدا، مرا جلو می‌برند. چیزی که چشمانم دست به دامانش شود، نیست. همه چیز تاریکی و تاریکی. یک مسیر که انگار تا ابد مرا در خود کشان کشان می‌چرخاند. دیگر بوی گند فاضلاب را احساس نمی‌کنم، من نیز جزوی از فاضلاب شده‌ام.
تا کجا باید پیش می‌رفتم؟ صداهای درونیم، مانند طنابی نامرئی دور گلویم پیچ می‌خوردند و داشتند از درون، چنان خفه‌ام می‌کردند که مجبور بودم بلند بلند نفس بکشم و هوای کثافت را ببلعم. اما صداهای دیگری می‌آمد. نوری کم سو، مانند نقطه سفیدی ، مقابلم ظاهر شده بود. انگار زندگی دوباره به خرابه‌های وجودم پا گذاشته باشد. تند می‌دویدم و آب به پاهایم مشت می‌کوبید. اشک‌هایم همچنان جاری بود و نور را لغزان می‌دیدم اما شوقی در گلویم بالا و پایین می‌شد که منتظر بود با نام اشک شوق، بیرون بزند. بالاخره نزدیک‌تر شدم. شخصی چراغ قوه در دست داشت و پشت به من ایستاده بود. گردنش را به عقب برگرداند. تمام تنم داشت فرو می‌ریخت. صورت سفیدش که رگه‌های سبز فراوانی از آن بیرون زده بودند، دستان استخوانی و سبزش و خنده پاره، خنده‌ای که سمت من نشانه گرفته شده بود، همه این‌ها باری دیگر وحشت را بیدار کردند. اکنون من از نور فراری بودم، با گام‌هایی بلند در مبارزه با آبی که سد راهم بود. حتی یک لحظه برنمی‌گشتم تا ببینم چندتا از آن موجودات وحشتناک دنبالم بودند. شبیه خود ناتوانی بودم، که زیر دست و پا افتاده و تمنا می‌کند. کمتر از اشک‌هایی که از چانه سقوط می‌کردند، کمتر از مورچه‌ای که زیر پا له می‌شد. گوشی برای شنیدنم نبود. وحشت کسی بود که مرا پوشیده و من تنها لباسی در تنش بودم.
با قدرت می‌دویدم اما سریع بودند، سریع‌تر از پاهای ناامید من. موهایم از عقب کشیده شد و با کمر در آب افتادم. همه‌شان رسیده بودند و بالای سرم، با خنده‌هایی پاره، نگاهم می‌کردند. اشک‌هایم موجی از ترس، خشم، و فریاد بودند.
- خواهش می‌کنم کاری با من نداشته باشین، خواهش می‌کنم.
چشم‌هایی سرخ، صورت‌هایی بی دماغ، گوش‌های کنده شده، دستانی که دراز شده بودند سمت من، با تمام وجودم فریاد کشیدم جوری که شاید روحم با همان فریاد از تنم بیرون بزند.
***
راوی
- اون‌ها چند روزه ما رو توی این طبقه زندونی کردن و خبری از دستگاهی که وعدش رو داده بودن نیست. ما مگه بازیچه اوناییم؟
- آره درسته باید یه کاری بکنیم.
- شورش می‌کنیم
یک شنبه 12 شهریور
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #39
پارت 36

راوی

آرکا میز کوچکی که گلدان رویش گذاشته شده بود را برداشت و چنان با قدرت سمت شیشه‌ها پرتاب کرد که همراه با فرو ریختن تمام شیشه، باربارا نیز، به خود لرزید. اکنون چشمان آبیش، مانند هلال ماهی شده بود که در دریاچه خون‌آلود، منعکس شده. رگه‌های برجسته گلویش و گرمایی که در تنش ولوله می‌کرد، چیزی نبود که با شکستن شیشه‌ تمام اتاق‌ها، از بین برود. سیروس وسط جماعتی که به درب بزرگ و آهنی مشت می‌کوبیدند، قرار گرفته بود و بلندتر از هر صدایی، فریاد می‌کشید.
- باز کنین این در لعنتی رو. چی شد دستگاهاتون عوضیا؟
تمام مردم با سخنرانی تاثیرگذار و کوتاه آرکا، به خودشان آمده بودند و به جای اینکه تمام مدت در و دیوار را با نگاهشان بخورند، بلند شده و دستگاهی که احساس می‌کردند تمام حقشان از زندگی است را، فریاد می‌زدند. آرکا که تمام روز صحنه کشتن همسرش را می‌دید، دیگر نمی‌توانست این اتاق‌های شیشه‌ای و سکوت شیمیایی نشسته در هوا را، تحمل کند. انگار همه چیز این اتاق‌ها ذهن او را برای فکر ، بیشتر فعال می‌کردند. شبیه زندانی‌ای شده بود که زندگیش به تراژدی‌ترین شکل، در پرده ذهنش، پخش می‌شد . و او اکنون حاضر بود دیوارها را گاز بزند اما از تمام این اتاق‌ها فرار کند.
در همان لحظه‌ای که سیروس مشت‌های محکم و پر قدرتش را به در می‌کوبید و هاله میزها را روی زمین پخش و پلا می‌کرد و دینا تخت‌ها را به هم می‌ریخت، آرکا به این فکر کرد که این هیاهو و به هم ریختن اتاق، هیچ کمکی به حالشان نمی‌کند. تکه شیشه بزرگی که روی زمین افتاده بود را برداشت و سمت دوربین سیاه و ریزی که در دیوار اتاق کار گذاشته بودند، قرارش داد. سپس با همان لبخند مرموزی که شب به قتل رساندن همسرش، روی لب‌هایش کاشته بود، به باربارا خیره شد. باربارا تنها کسی بود که هیچ کاری انجام نمی‌داد، زیرا ذهنش نه سمت دستگاه، بلکه سمت مرگی می‌چرخید که بعد دستگاه در انتظارش بود. شاید حتی از روزهایی که در این اتاق‌ها، با افراد مریض و افسرده و حتی روانی، گذرانده بود، برایش بهتر از تمام روزهایی بود که در ترافیک بی شرمی انسان‌ها، سپری کرده بود. آرکا به تندی سمت باربارا دوید و موهای کالباسی او را محکم در مشت خود گرفت و به دنبال خود کشید. فریادش، توانست تمام هیاهو را یک سره خفه کند.
- اگر در رو باز نکنین این دخترو می‌کشم!
شیشه را زیر گلوی باربارا گذاشت و در تمام این مدت، باربارا با لب‌هایی دوخته و چشمان سیاه و ناباور، به لب‌های آرکا خیره بود. به هیچ وجه نمی‌توانست شیشه‌ای که سرد روی گلوی خیس از عرقش نشسته را، باور کند. آرکا مگر همان کسی نبود که هر شب او را لایه بازوانش فشار می‌داد و با نفس‌های گرم، از عاشقانه‌ای در جهان دستگاه سخن می‌گفت؟ مگر آرکا نگفت زنده از دستگاه بیرونت می‌آورم؟ این بازوهای گرم، می‌توانستند تابوت گرمی هم باشند. با چانه‌ای لرزان، دهانش را باز کرد اما نمی‌خواست صدای شکننده‌اش به گوش کسی برسد. باز دهانش را بست. اما آرکا دوباره فریاد کشید و سخنش را تکرار کرد.
- باز می‌کنین یا بکشمش.
سیروس که پشت به آنها، سمت در بزرگ ایستاده بود و انتظار باز شدنش را می‌کشید، با شنیدن دوباره صدای آرکا، و تشخیص رگه‌های دیوانگی صدایش، فهمید آرکا واقعاً شوخی نمی‌کند. دوباره به سیم آخرَش زده و ذهن او اکنون در پارتی است و تنها چیزی که کنترل دست و پایش را گرفته، هیجانی دیوانه کننده است، از همان‌هایی که سمت دره هُلت می‌دهد. سیروس مردد، به چشمان خیس از اشک و لب‌های لرزان باربارا، خیره ماند. هاله و دینا مثل چسب دو قلو به یکدیگر چسبیده بودند و هرگز قصد نداشتند با آرکا در بیفتند. موج عظیمی که تا چند دقیقه پیش در را می‌شکست، اکنون در برابر آرکا، بی حالت و سست ایستاده بودند. سیروس دستش را مشت کرد و با چنان قدرتی سمت آرکا دوید که صدای تکان لباسش در تن باد، بلند شد. مشت کلفت و بزرگش را به صورت سفید و خوش حالت آرکا کوبید و آرکا بدون هیچ فکر قبلی‌ای، درحالی که صورتش سمت راست متمایل شده بود و احساس می‌کرد استخوان گونه‌اش خُرد شده، به تندی شیشه را در شکم سیروس، فرو برد. فریاد گوش‌خراشی از دهان هاله و دینا بیرون زد و در سکوت و بُهت جماعت، مانند سنگی کوبیده شد . همچنان موهای باربارا در دستان آرکا بود و باربارا با گردنی خمیده سمت آرکا، شاهد خون غلیظی بود که از لایه شیشه نوک تیز و مثلثی شکل فرو رفته در شکم سیروس، بیرون می‌زد. سیروس، دو دستش را روی شیشه گذاشته و عقب عقبی می‌رفت. با بیرون زدن خون از دهان، و پخش شدن تمام خون در سر و صورت سیاهش، رو به کمر، سقوط کرد.
- موهام رو ول کن ع×و×ض×ی
باربارا لگد محکمی به پشت پای آرکا کوبید که باعث افتادنش شد. با شتاب سمت سیروسی دوید که مثل کرم روی زمین، در خود می‌لولید. درهای آهنی با صدای بلندی باز شدند و چند تن از افراد با لباسی سرتاسر سیاه و تفنگ‌هایی در دست، دور آرکا حلقه زدند. چند شخص سفیدپوش نیز سمت سیروس دویدند. باربارا با اشک‌هایی درشت، موهای فرفری سیروس را نوازش می‌داد و به چشمان آبی و بی حرکتش، خیره نگاه می‌کرد. گویا چشم‌های سیروس حتی زودتر از خودش مُرده بودند.
- باورم نمیشه این کار رو کردی ، باورم نمیشه، باورم نمیشه.
آرکا جوری آب دهانش را قورت داد که گویا سنگ در گلویش نشسته باشد. دوباره همان آدم شده بود، همان کسی که افسار گسیخته در جان مردم، می‌تاخت. پلک زد تا گناهانش در ظاهر اشک، فرو بریزند. می‌خواست دهان باز کند و بگوید قصد نداشت به کسی آسیب بزند و این تهدید تنها برای کشاندن آنها به اینجا و باز شدن در بود، اما کلمات زخمی و شکسته بودند و هیچ توجیحی برای جنازه سیروس، وجود نداشت. دست‌هایی او را می‌کشیدند و درحالی‌که از بین افراد عبور می‌کرد تا به آن سوی در لعنتی پا بگذارد، مشت‌ها و لگدهای افراد، نثارش می‌شد. هاله، بی توجه به تمام اتفاقات پیش آمده، رو به نگهبان‌ها، فریاد زد.
- تکلیف ما تو این خراب شده چیه؟
یکی از افراد که دست‌اش روی نبض سیروس بود، گفت:
- به رئیس اطلاع میدم تا امروز بیاد و درباره مسائل بهتون توضیح بده.
سپس سیروس را روی کولش انداخت و به تندی از اتاق خارج شد. در را که بستند، چنان سکوتی در اتاق نشست که انگار چیزی که رویش نشسته، فاجعه چند دقیقه پیش نیست. اتاق همچنان بوی خون غلیظ می‌داد اما همه بی توجه بودند. با کفش‌های خونی راه می‌رفتند اما بی توجه بودند. باربارا مشتش را محکم‌تر کرد و از لایه دندانش غرید.
- چرا همه انقدر آرومن؟
دینا دست به سینه ایستاده بود و به تصویر منعکس شده‌اش روی خون، نگاه می‌کرد.
دینا: اینجا همه انقدر دفترشون پر شده از دردهای درشت درشتشون که جا واسه نوشتن درد بقیه نیست.
هاله متاسف سرش را تکان داد و از لایه شیشه‌ها عبور کرد تا به اتاقش برود.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #40
***
مدلین
چادرها به آرامی می‌لرزیدند و درختان دهان صدایشان پر بود از هوا. آتشی عظیم میانمان ولوله می‌کرد. چراغ‌‌هایی نسبتاً بزرگ در اطراف گذاشته بودیم تا سیاهی محض را بشکافیم. لیلین که گویا می‌لرزید، خود را به آغوش کشیده بود و رو به مایی که ظاهراً قهرمانانی سقوط کرده از بالگرد بودیم، پرسید:
- واقعاً چطوری موقع سقوط نترسیدین؟ من حاضرم کل جنگل رو پیاده برم ولی از راهی که شماها رفتین استفاده نکنم.
انتظار داشتم ایتن سینه سپر کند و درحالی که با دستش به جان آن ریش‌ها افتاده، از دلاورمردی و شجاعت و سختی کاری که انجام داده، بگوید. او همیشه مقداری همه چیز را بزرگ‌تر از حد معمول کرده و کار خود را با اهمیت جلوه می‌داد. اما آن غروری که در چشمان قهوه‌ایش می‌نشست و برایمان دست تکان می‌داد، دیگر به کل خاموش شده بود و تنها خاکستری از آن، در صورت سفید ایتن نشسته. به جای ایتن، پایپر دستانش را به یکدیگر کوبید و با شور و شوق، درحالی‌که صورتش را به آتش نزدیک‌ می‌کرد ، گفت:
- لیلین، سقوط کردن انقدر حس وحشتناک خوبی داره که انگار یک لیوان هیجان داری سر می‌کشی.
سایه‌های رقصان شعله، روی صورت سفید پایپر به شکل دستانی در آمده بود که انگار با موسیقی ملایمی، تکان می‌خورند. بی توجه به خزعبلاتی که تحویل لیلین داده، دست روی چانه گذاشته و به اطراف نگاه می‌کردم. سخنانش هیچ بار ارزشمندی نداشت که زحمت حمل کردنش را به مغزم بدهم.
لیلین: خب همین هیجان ترسناکه.
آرژین به شکل مشکوکی، نگاهش را به چشمان فرانسیوس دوخت، و با صدای بم و آرامی، گفت:
- وقتی بدونی نمیمیری، پس انقدرم ترسناک نیست. برای درک حس هیجان و لذت، شبیه سازی مرگ رو جلوت می‌ذارن نه خودش رو.
ایتن دستش را روی شانه آرژین گذاشت و با پوزخند تلخی که انگار مخاطبی نداشت، گفت:
- به طرز جالبی دنبال اینیم که ترس و وحشت و هیجان رو احساس کنیم. دچار اضطراب بشیم! حتی اگر زندگی این حس‌هارو بهمون نده خودمون میریم دنبالش. این قضیه شبیهه...
ایتن دستش را به پیشانی‌اش می‌کوبید تا مثال یادش بیاید. تانیا بشکنی در هوا زد و گفت:
- شبیه اینه که ما به درد عادت کردیم و حالا اگر نباشه اذیت میشیم. انقدر زجر کشیدیم که الان نه تنها ازش فرار نمی‌کنیم، بلکه دنبالشیم.
لیلین چشمان آبیش را از آتش گرفت و با لحن پیروزمندانه‌ای، گفت:
- منکه دنبالش نیستم.
هیچ کس پاسخی برای او نداشت. همه تصور می‌کردند لیلین واقعاً دنبال هیجان نیست و از رفتن به سویش، اجتناب کرده. اما این ظاهر ماجرا بود. لیلین هم مثل تمام اشخاصی که دور آتش حلقه زده بودند، به دنبال احساسی بود که یک پارچ آب یخ روی سرش خالی کند و او با دلی پر شده از وحشت و هیجان، بلند قهقهه بزند. بالاخره مداخله کردم و از گوشه تاریکی که خودم را در آن کمرنگ کرده بودم، بیرون آمدم و به دستان گرم آتش نزدیک‌تر شدم.
- تو هم از هیجان خوشت میاد لیلین. منتها، تو فکر کردی میمیری و برای همین این خطر و ریسک رو نکردی. اما ما می‌دونستیم که نمیمیریم. ما هم اگر فکر می‌کردیم به جای آب روی زمین میفتیم، این حرکت رو انجام نمی‌دادیم.
لئو همیشه نقطه مقابل من بود. زمانی که صدایم بلند می‌شد، برای مقابله با کلماتم، شمشیر استدلال‌هایش را تیز می‌کرد. اکنون که موهای فِرَش را از بالا بسته بود و پیشانی سفیدش کامل نمایان بود، می‌توانستم بهتر درخشش جنگل چشمانش را ببینم. لئو که تا آن لحظه خمیده نشسته بود، کمرش را صاف کرد و دستانش را در هوا تکان داد و توجه همه را، به زاویه دیگری از مسئله هدایت کرد.
- کی گفته هیجان احساسات منفیه؟ تانیا و ایتن جوری صحبت کردن انگار هیجان یک درده ما هم مریضیم و دنبال خودآزاری هستیم.
تانیا چشمان توسی‌اش را ریز کرد و جوری کلمات را به زبان آورد که انگار مسئله کاملاً بدیهی و مشخص است و جای هیچ پیچ و تاب و تغییر زاویه دیدی، نیست. البته می‌توانست همینطور باشد. تانیا عمیقاً احساسات منفی و تاریکی به هیجان داشت اما آیا همه اشخاص این احساس را داشتند؟ اگر او از هیجان زجر و درد را استخراج می‌کرد، یعنی لئویی که درحال بالا زدن آستین لباسش بود و آماده نبردی محکم و تیز می‌شد هم، درد و زجر را از هیجان می‌‌فهمید؟
تانیا: هیجان منجر به ترس و وحشت میشه. اصلاً به خاطر ترسوندن ما باعث هیجان میشه شما نمی‌تونی این دوتا رو جدا حساب بکنی. آدم وقتی بترسه دچار هیجان میشه.
ژینوس با ته خنده‌ای، کلمات افسار گسیخته تانیا را مهار کرد.
ژینوس: هیجان گاهی از شادی زیاد هم میاد. وقتی خیلی خوشحالی، ذوق می‌کنی و هیجان‌زده میشی.
تانیا پوزخندی زد و دستش را به نشانه «برو بابا» در هوا تکان داد.
تانیا: نزن جاده خاکی ژینوس. بحث ما هیجانی بود که سقوط ایجاد می‌کنه. قبول دارم هر هیجانی بد نیست ولی وقتی خودمون رو با دستگاه‌های بازی یا سقوط یا هرچیزی به وحشت می‌ندازیم تا دچار هیجان بشیم یعنی خودمون از ترسیدن خوشمون میاد.
ژینوس با چشمان عسلی‌اش چنان چشم غوره‌ای رفت که انگار در جلسه سخنرانی مضحکی نشسته و هیچ چیز از حرف‌های طرف مقابل، دست‌گیرش نمی‌شود. البته او همیشه همینطور بود. تا قضیه عمیق‌تر می‌شد، دیگر نمی‌توانست سر و کله بزند. آیا باید درکش می‌کردم و تنها با جملات سطحی با او ارتباط می‌گرفتم؟ تانیا دستش را سمت من نشانه گرفت و گفت:
- نظرت چیه مدلین؟
اما لئو به جای من پاسخ داد. شاید امشب کاملاً سر ناسازگاری با من گرفته باشد. نمی‌دانم اما مثل بچه‌های تخص و لجبازی بود که می‌خواست دماغم را به خاک بمالد و من با بی اهمیت‌ترین شکل ممکن، تقلایش را تماشا می‌کردم.
لئو: این احساسات نیازن اگر نبودن تو وجودمون قرار نداشتن.
فرانسیوس برای لئو دست زد و با لبخندی، سخنش را ادامه داد.
- دقیقاً همینطوره. اصلاً اینجوری نیست که ما هیچ‌وقت نباید هیجان رو تجربه کنیم.
نمی‌دانستم دقیقاً باید در کدام جبهه قرار بگیرم اما احساس می‌کردم این جمله از هر زاویه که دیده شود، نقص‌های چشم گیری دارد.
مدلین: ترس و وحشت منجر به هیجان میشه تا عملکرد بدن بالا بره و ما بتونیم خودمون رو از خطر نجات بدیم. اگر هیجان نباشه، سست می‌مونیم و خطر مارو نابود می‌کنه. اما حالا تمام این احساسات تو زمان و موقعیت درست خودشون معنی واقعی می‌گیرن. ایننکه الکی بشینیم هی خودمون رو دچار ترس و هیجان بکنیم شاید همون قضیه خود آزاری باشه.
فرانسیوس، موشکافانه نگاهم می‌کرد. آرامش همچنان در ظاهرش حاکم بود اما بی شک اگر با هورام مخالفت می‌کردم، رگ رئیس بازی‌اش می‌گرفت و خودش را به آب و آتش می‌زد تا بگوید حق با اوست. البته هورام اکنون مغموم و بی چیز، صدایش را خورده و چوب در آتش می‌ریخت تا شعله‌ها، لابه‌لای کلمات ما به ناتوانی و ضعف خود، اقرار نکنند. به این باور داشتم که انرژی و معنای نهفته در کلمات، می‌توانستند نوری را روشن و نوری را خاموش بکنند. دقیقاً مانند این آتش. البته به قدرت بالایی نیاز داشت به یک باور عمیق. دلیل ضعیف شدن آتش، تنها گذر زمان بود.
ماتیاس از لایه‌های سکوت خود بیرون زد و موی خاکستیرش را که مقابل چشمانش ریخته بود، با دست به عقب هل داد. لابد او هم پشت موهایش مخفی بود تا در طول مکالمه نامرئی باشد.
ماتیاس: به نظر من حسی که از یک جریان می‌گیریم به اون معنی میده. اگر من با هیجانی که ریشش ترسه، به لذت برسم و حس خیلی خوبی داشته باشم، پس اون هیجان مثبته. وقتی از بالگرد خودم رو انداختم یک هیجان لذت بخشی که تمام تنم رو قلقلک می‌داد، احساس کردم.
ایتن ناگهان مانند بمبی ترکید و صدای خنده‌اش را در اطراف جنگل پخش کرد. پرندگانی بال‌هایشان را به سوی آسمان تاریک گشودند و همزمان از لایه شاخ و برگ درختان بیرون پریدند.
ایتن: خب یه رفیق دارم وقتی خودش رو کتک می‌زنه ازش لذت می‌بره.
مدلین: اون به خودش صدمه می‌زنه اما سقوط آزاد اونم اصولی، به کی صدمه زده؟
تانیا عمیق نگاهم کرد. انگار چشمانش با هر پلک زدنی، چیزی می‌گفتند. می‌خواست آن کلمات را از چشمانش بیرون بکشد اما به جای آن کلمات، چیزهای دیگری گفت. می‌توانستم دقیقاً بدانم او موضوعش تنها یک بحث سرگرم کننده در جنگل ، نیست. بلکه ضربه‌ای مهلک خورده و این موضوع برای او جدیتی عظیم دارد.
تانیا: آدمایی که همش فیلم ترسناک ببینن و با کارای ترسناک هیجان‌زده بشن. این چیزها تو ذهنشون می‌مونه و تاثیر میذاره. شاید بعداً خواستن واسه پیدا کردن هیجانی که معتادش شدن، آدم بکشن. با زندگی مردم بازی بکنن. اونا به تلوزیون و هیجانای الکی و پریدن از ارتفاع دیگه قانع نمیشن.
ایتن نیز دیگر تمایلی به ادامه بحث نداشت و یک جورهایی همه در برابر خشم و فریاد تانیا، سکوت پیشه کرده بودیم. نفس نفس می‌زد و موهای فندقی‌اش بی نظم، روی صورت و شانه‌هایش پخش شده بود. آرام نشست و مشغول کندن پوست رژیِ لبش شد. یک خبرهایی بود. باید می‌فهمیدم تانیا و ایتن که از این سازمان رفتند، دقیقاً چه بلایی سرشان آمده. نگاهم با نگاه متفکر لئو، آمیخته شد و او سری نگاهش را دزدید. دوست داشتم بدانم چه مرگش شده اما موضوعات شخصی چندان اهمیتی نداشتند.
فرانسیوس لبخند زد و دستانش را به یکدیگر کوبید.
- خب دیگه بیخیال بشین بچه‌ها. بهتره ماهی‌هارو سرخ کنیم و بخوریم.
هورام ماهی‌ها را آورد و به دست گریس داد.
هورام: پاشین ببینین چه ماهی‌های بزرگی واستون شکار کردم.
پوزخندی زدم و با کنایه، اصالتش را رو کردم.
مدلین: از اول هم یه پا ماهیگیر بودی. رئیس بودن بهت نمیاد.
هورام با خشم نگاهی به من انداخت اما قبل از آنکه دهانش را باز کند، لئو دستم را با خشونت به دنبال خود کشید. به نزدیکی آبشار که در تاریکی عمیقی غرق بود، رفتیم. باد با قدم‌هایی سنگین، می‌دوید و موهایم را به چشمانم می‌کوبید. لئو، با حرص، دستش را به موهای سیاهم کشید و آنها را پشت گوشم انداخت و با دو دستی که رگ‌‌هایش بیرون زده بودند، گونه‌هایم را قاب گرفت. گرمای دستانش به قدری زیاد بود که از گونه‌ام، به تمام وجودم سرایت کرد. شاید هم این میزان نزدیکی و نفس‌های تندش که به صورتم کوبیده می‌شد، گرمم می‌کرد. نگاهم را می‌چرخاندم تا در تله چشمانش گرفتار نشوم. زبانم را از غلاف بیرون کشیدم و سعی کردم با فریادی بلندتر از صدای باد، سخن بگویم:
- چته؟ چی می‌خوای؟ به چه جرئتی...
- به چه جرئتی آرژین رو بوسیدی؟
نگاه گیج و متعجبم را در صورت لئو، چرخاندم. به گمانم چانه‌اش از خشم می‌لرزید اما شاید هم اشتباه دیده باشم. اینجا بیش از حد تاریک بود. دستم را بالا بردم و روی دستانش که هنوز گونه‌ام را فشار می‌دادند، گذاشتم. کلمات را بالا و پایین می‌کردم و دنبال توهین‌آمیزترین و وحشتناک‌ترین نوع کلمات بودم اما بیان کردنشان مقداری سخت بود. باید به کسی که در زندگیم چنین دخالت بی جایی کرده، گوشت مالی حسابی می‌دادم. با حرص و به تندی نفس می‌کشیدم و سینه‌ام انبار مهمات جنگی شده بود. دهانم را باز کردم اما حتی یک کلمه بیرون نیامده بود که لئو مرا محکم بوسید. دستش را روی موهایم، حرکت می‌داد و دست دیگرش کمرم را نوازش می‌کرد. لب‌هایش را جدا کرد و نگاهی به چشمان سردرگم و تیله‌های لرزانم انداخت اما دوباره خم شد و این بار نرم و آرام‌تر بوسید. دستم بی حرکت روی سینه‌هایش مانده بود و به این فکر می‌کردم که امروز در جنگل به دومین اتفاق غیرمنتظره برخورد کرده بودم. لب‌ش را نزدیکی لب‌هایم گذاشت و سپس آهسته روی گونه‌ام کشید و خیسی لب‌های داغش به پوست گونه‌ام، برخورد کرد.
- مدلین
نمی‌دانستم باید چه بگویم. آیا واقعاً عاشقش کرده بودم و می‌توانستم از او برای رسیدن به اسرار سازمان استفاده بکنم یا او قصد داشت نقشه بکشد و مرا فریب بدهد؟ شاید می‌خواست به وسیله عشق و احساس رام شوم و دنبال ماجرای پر پیچ و خم و سیاه این سازمان، نروم. تمام احتمالات وجود داشت و اکنون نمی‌توانستم به وضوح واقعیت را تشخیص بدهم. باید عقب نشینی می‌کردم و بعد از بررسی همه زوایای یک ب×و×س×ه، دوباره به صحنه برمی‌گشتم، یا با سیلی محکم دستانم، یا با آغوشی حیله‌گرانه. اما در این لحظه که گیج و منگ، زمزمه آرامش به گوشم می‌نشست، حرکت‌هایم می‌توانست غیرعاقلانه و سست باشد.
- مدلین؟
- باید برم.
دستانش بی رغبت، رهایم کردند و چند قدم عقب ایستاد. برای بار دوم فرار می‌کردم. به تندی سمت چادرها حرکت کردم که بوی ماهی سوخاری، حواسم را دوباره معطوف جهان واقعی کرد. همیشه برای فرار از درونی مشوش ، باید به واقعی‌ترین و ملموس‌ترین اتفاق آن لحظه، دست دراز می‌کردم. تانیا به درختی تکیه داده بود و سیگار می‌کشید. حلقه‌های دود، مقابل چشمانش می‌رقصید و او دست می‌برد سمت ایتن، تا سیگار بعدی را از او بگیرد. هرطور شده باید کاری می‌کردم که شب در یک چادر بخوابیم.
آرژین: مدلین میشه صحبت بکنیم؟ یک چیزهایی از ایتن فهمیدم.
16 شهریور. پنج شنبه
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
90
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
223

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین