. . .

در دست اقدام رمان پشت پلک‌های ناخودآگاه | دمیورژ

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  4. جنایی
  5. علمی_تخیلی
رمان پشت پلک‌های ناخودآگاه
به قلم سرخ
نویسنده: آرمیتا حسینی(دمیورژ)
ژانر: جنایی، عاشقانه، علمی تخیلی، رئال

خلاصه :
مدلین که تا آن لحظه خود را بدون نقطه ضعف می‌دانست‌، نسبت به تمام اتفاقات زندگی بی اهمیت بود. با ربوده شدن و قرار گرفتن مقابل دستگاهی که زندگیش را مقابل چشمانش به رقص در می‌آورد، دچار وحشت شد و در انکار وحشتی که آن دستگاه به او تلقین می‌کرد، دنبال راهی برای رهایی از ذهنش بود. در این میان با رئیس تمام این تشکیلات که شخصی دیوانه بود، رو به رو می‌شود. اکنون مدلین دنبال حقایق و سرنوشت میلیون‌ها انسان در دستگاه بود و تمام حقایق در ذهن دیوانه‌ای پروش می‌یافت.
مقدمه:
تنم در وحشت فرو رفته
موهایم دور گلوی آلوده به هوا، می‌پیچد و می‌پیچد
می‌خواهد ویروس هوا را از گلویم بیرون بکشاند
پاهایم در خیانت به من، صحنه را ترک نمی‌کند و می‌خواهد همان‌جا در باتلاق عظیمی از خون، بماند
من نقاشی‌ای خواهم شد که درد را در خود می‌کشاند و خون را در سفید صورت من می‌پاشد
چشمانم یکدیگر را می‌بندند اما هنوز می‌بینم
با چیزی شبیه به قلب، مشغول دیدن مرگم هستم
می‌دانم مادرم که زندگی بود، شبی آخرین ب×و×س×ه‌اش را به پیشانیم بخشید و او مرا بخشید به جهانی سرد
شیر آب سرد باز بود و دستم از شدت سرما بی حس شده بود و هنوز به چهره خیس از آبم در آیینه نگاه می‌کردم و خوابم در بیداری ادامه داشت
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #51
پارت 47

فصل 2
***
مدلین
جلسه در سکوت و آرامش پیش می‌رفت اما ما برای تایید اوضاع خوب اینجا نبودیم. هر اجتماعی باید گرهی را باز کند. هورام چهره پریشانی داشت اما حاضر نبود دهان باز کند و مشکلات سازمانش را به زبان بیاورد زیرا فرانسیوس از پیشرفت خوب سازمان خود سخن می‌گفت و به نقاط مثبت دستگاه‌ها اشاره می‌کرد. از چشمان هورام می‌خواندم که نمی‌خواست بگوید سازمانش زیر آوار بی عرضگی‌هایش درحال غرق شدن است و طوفان هرلحظه بیشتر دهان باز می‌کرد تا خون‌‌های ریخته شده را بالا بیاورد. اما درکل قتل و کارهای سازمان لاپوشان برای من چندان مهم نبود. دستانم را روی میز گذاشتم و توجه‌ها را سمت خود جلب کردم.
- به نظرم دستگاه‌های ما یک ایراد بزرگ دارن.
فرانسیوس تکیه‌اش را از صندلی گرفت و جدی پرسید:
- مساله چیه مدلین؟
- خب وقتی افراد افسرده میان، ما با دستگاه کاری می‌کنیم خاطرات خوبشون رو زندگی کنن. به خواب فرو میرن و ناخودآگاه باعث میشه گذشته شیرینشون رو زندگی کنن.
فرانسیوس عمیقاً اخم کرده بود و پایش را بی حوصله تکان می‌داد تا زودتر نتیجه سخنانم را اعلام کنم. لبخند آرامی بر لب نشاندم و ادامه دادم.
- اما این غلطه. ما فقط کاری می‌کنیم خاطراتشون رو زندگی کنن و هرگز آینده‌ای براشون رقم نزدیم. مثلاً شوهر یکی مرده و تو دستگاه ما، میره دوباره روزهایی که قبلاً با شوهرش بود رو زندگی می‌کنه. اما چرا نمیایم کاری کنیم فکر کنه شوهرش زندست و آینده رو باهاش زندگی کنه؟
فرانسیوس دستانش را روی میز گذاشت و با صدایی بم و کلفت که انگار بلندگو قورت داده باشد ، گفت:
- مدلین یک سری واقعیت‌ها هست که تو هنوز متوجه نشدی.
بی صبرانه منتظر ادامه سخنش بودم. مگر واقعیتی جز کمک به اشخاص ناامید از زندگی وجود دارد؟ هدف ما از این همه علم و جمع‌آوری دستگاه‌ها پس چه بود؟ با خشمی سوزان، که موهای ریز روی دستم را هم می‌سوزاند و به جلز و ولز می‌انداخت، خیره فرانسیوس بودم.
فرانسیوس: مدلین، یک سری انسان که توی زندگی خیلی شکست خوردن میان و ما شکست‌هاشون رو جبران می‌کنیم. دوباره میمیرن! اگر قراره آینده خوبی براشون وجود داشته باشه، خودشون تو دنیای واقعی باید اون رو بسازن.
مدلین: منظور من آینده کاذب هست فرانسیوس. مثل آینده‌بینی‌هایی که توی خواب اتفاق میفته. الکی از زیرش فرار نکن.
لئو دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- بذارین مدلین روی این قضیه کار کنه و اگر موفق شد چه بهتر.
هورام دستش را روی مشت فرانسیوس گذاشت و بعد از سکوتی که هیچ نیازی به وجودش نبود، تایید صادر شد. فرانسیوس باید با ذوق پیشنهاد من را مبنی بر موفقیت این دستگاه‌ها، صادر می‌کرد. هدف حقیقی فرانسیوس چیزی فراتر از تمام انسان‌هایی بود که اینجا می‌آمدند.
در طول مسیر، افکارم با انسانیتی که جنازه‌اش را در لایه‌های مغزم گم کرده بودم، در کلنجار بود. آیا ماندن در این سازمان و کمک به این اشخاص، کار درستی بود؟ اینکه دنبال اختراعات جدیدم بودم، برای نجات دیگران نبود. دوست داشتم تجربیات عجیب و جدیدی داشته باشم و در شهر فرسوده پشت این درهای آهنی، چیزی جز خمیازه‌های خوابیده در هشت صبح و خستگی‌های چسبیده به خیابان و دیوارها در شهر حلزون ذهن، وجود ندارد. و اتوبوس‌های شهر بی شک، بزرگ‌ترین شکنجه‌گاه‌ها هستند. آن فضای مسمومی که تن‌پوشش کلمات منزجر کننده بیرون زده از دهان مردم بود، بویش حتی از بوی سیگار هم سرسام‌آورتر بود. پس اصلاً تقلا برای خروج از این سازمان برای چه؟
مسیرم را در راهرو ، سمت اتاقی که تخت‌های شکنجه در آن بودند، کج کردم. لئو دستش را مقابل در گذاشت و گفت:
-کجا؟
- می‌خوام برم ببینم
- نیاز نیست. بیا یکم دور بزنیم.
از بازویش گرفتم و قدم‌زنان از در، دور شدیم. اما سوالات من نسبت به آن در، حل نشده بود.
-کی تنبیه اون اشخاص تموم میشه و از دستگاه میان بیرون؟
لئو دستم را محکم‌تر کشید گویی که نگران بود دوباره سمت آن در بروم و دستگاه را خاموش کنم. همان‌طور که سرعت قدم‌هایش را بیشتر می‌کرد و دستم لایه انگشتان کشیده و بزرگش، ع×ر×ق می‌کرد، گفت:
- زمان مشخصی نداره. حتی شاید تا ابد!
- چه کسایی اونجا هستن؟ اصلاً چرا باید یکی وارد دستگاه شکنجه بشه؟
- یعنی چی چرا؟
- چی کار بکنیم وارد اون دستگاه میشیم؟
با لحن بیخیالی جوابم را می‌داد. گویا اصلاً آن اتاق بخشی از کار ما نبود و یک جهانی جدا از جهان ما بود که زیست زجرآورش را محتمل می‌شد.
-کسایی که جاسوسی کنن و با رئیس در بیفتن. ربطی به ما نداره.
چنان ناگهانی ایستادم که لئو جا خورد. تقلا برای بیرون کشیدن دستم از میان دستانش کار بیهوده‌ای بود بنابراین به چشمانش خیره شدم و گفتم:
- اتاق رو نشونم بده لئو.
دستش را روی صورتش کشید و برای لحظه‌ای به همان راهرو خیره شد. تمام تلاشش را می‌کرد که دستم را رد کند اما من چه بسیار دلبری کردن برای او، بلد بودم. دستم را روی سینه‌اش گذاشتم و روی پاشنه پا بلند شدم و ب×و×س×ه نرمم را بر گونه‌اش کاشتم.
- بریم نشونم بدی؟
لئو برای لحظه‌ای چشمانش را بست و پس از باز کردنشان، احساس کردم با ربات چشم در چشم شده‌ام.
- نه مدلین.
سپس راهش را به سرعت کشید و رفت.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #52
پارت 48

امروز قرار بود اتفاق مهمی رخ بدهد. هربار که بخواهیم شخصی را از دستگاه خارج کنیم و از آن خواب بیدارش کنیم، درواقع اتفاق مهمی رخ می‌دهد. واکنش‌هایی مثل نگاهی گشاده به جهانی سرد و بی روح اما واقعی، لبی که می‌لرزد و تنی که بودنش در واقعیت را چندان باور ندارد. همه کسانی که بیدار می‌شوند، بوی مرده می‌دهند و انگار از گور برخاستگانی هستند که با نگاهی هنوز ناآشنا، به ما خیره شده‌اند. بعد از اینکه تازه متوجه می‌شوند تمام زندگی شیرین و رویایی و محشر، چیزی جز خواب در دستگاه‌های ما نبوده، و آن لحظه، به قطع می‌گویم آنقدر گریه می‌کنند که کم می‌ماند بمیرند. امروز هم یکی از همان روزهاست.
وارد اتاق شدم و افرادی که در آرامش داخل دستگاه‌ها، لبخند بر لبشان پرواز می‌کرد را ، تماشا کردم و خوب می‌دانستم آمده‌ام تا بال پروازشان را کنده و پرده نمایش را کنار بکشم. هر پنج نفرمان، سمت شیشه‌ای که پشتش اتاق دستگاه‌ها بود، ایستاده بودیم. لئو مقابل همه ایستاد و با نگاهی جدی و مصمم که ناگفته خط و نشان‌هایش را می‌کشد و هیچ خطایی را نمی‌پذیرد، گفت:
- هر شخص به عهده یکی از شماهاست. نیاز نیست باهاشون حرف بزنید. فقط از دستگاه خارجشون می‌کنین و تا طبقه آخر و نزدیک ماشین‌های تیم لاپوشان، همراهیشون می‌کنید.
لئو در اتاق را باز کرد که احساس کردم سرمای وحشتناکی از اتاق بیرون پرید و هوای اطرافمان را سوراخ کرد. آن اتاق همیشه مثل فریزر منجمد شده بود و افرادی که داخلش بودند هم پوستی یخ‌زده و سفید داشتند. قبل از اینکه پشت سر پنج نفر دیگر، وارد اتاق شوم، نزدیک به لئو مکث کردم و عطر تلخش را بو کشیدم.
- بیا بعدش باهم یه قهوه بخوریم.
لئو با تکان سر موافقت خود را اعلام کرد و با دستش کمرم را سمت اتاق هل داد. سمت یکی از دستگاه‌ها رفتم و دکمه قرمز را برای خاموش شدنش، فشار دادم. هاله، دوست قدیمی من مانند گلوله برفی در خود پیچیده شده بود اما با اندک فشاری روی دکمه، پلک‌هایش سریع از جا پریدند و نگاهش به تندی جهت‌های مختلف را نشانه گرفت تا جهانی که در آن پا گذاشته بود را با چشمانش بشکافد. آهسته انگشتان دستش را تکان داد و گردنش را سمت من چرخاند. لب‌های صورتی و کوچکش به زور از هم باز شدند .
- مدلین؟ اینجا کجا...
قبل از اینکه بتواند سوالش را کامل کند، اطلاعات به تندی سمت مغزش هجوم بردند. دستم را پشت کمرش گذاشتم و او را از روی تخت بلند کردم. می‌دانستم چه چیزهایی در سرش می‌پیچد و چه احساسات وخیم و نابودی می‌تواند داشته باشد. هرکدام از افکار و احساساتش، در بدتر بودن، از آن یکی پیشی می‌گرفتند و او فقط می‌توانست با محکم‌تر گاز کرفتن پوست لب‌هایش، مانع ریزش اشک‌های سیل‌آسا بشود. خودش را در آغوشم انداخت و دستانش را دور کمرم محکم حلقه کرد و حتی چندثانیه هم طول نکشید تا گرمای اشک خیسش روی شانه‌ام را احساس کنم. دستم در موهایش آهسته دراز کشیده بود و چانه‌ام را جایی در گردن باریکش فرو برده بودم. سوال «چه شد که به اینجا رسیدم؟» نهایی‌ترین تیر خلاص در این لحظات بود. رفیق کودکی‌های من، که با مسیر زندگیش گلاویز شده ، و در دنیای خیالی پناهنده شده بود، اکنون دوباره بازگشته و بی پناهگاه، می‌داند که ...
- من نمی‌خوام بمیرم مدلین.
صدای آغشته به درد و بغض مه‌آلودش، چشمِ گوش‌هایم را به تاریک‌ترین نقاط جهان باز کرد. دوست داشتم بپرسم اصلاً برای چه سعی نکردی جهان واقعی را بسازی و به خواب و خیال پناه بردی؟ اما هیچ حرفی نمی‌توانستم بزنم. اینجا من چندان نقش دوست و مدلین را، بازی نمی‌کردم. مثل یک ربات خدمتگذار فقط او را تا طبقه پایین می‌بردم و به گمانم وقتش بود زیرا لئو با چشمانی ریز و اخمی غلیظ، نگاهم می‌کرد. دستش را بالا برد و اشاره کرد سریع‌تر باشم. هاله را به زور از خود جدا کردم و نگاهم را چرخاندم و دینا را دیدم که همراه با یکی دیگر از همکارانم، سمت آسانسور می‌رود. عین خواب‌زده‌هایی که عقلش کنترل خاصی روی حرکات پاها و اندامش، ندارد.
دست نرم و ضعیف هاله را محکم گرفتم و همراه با خود از اتاق خارج کردم. با خروج از آن یخبندان، زندگی انگار دوباره به تنم روح دمیده بود. گرمای مطلوبی در سالن خود را به وجودم تزریق می‌کرد.
- مدلین قراره چه بلایی سرم بیاد؟ باید طبق قرارداد حالا کشته بشم؟ من رو می‌بری که بمیرم؟
ناگهان ایستاد. هردو بازویم را محکم گرفت و به تندی تکانم داد. فریادی که می‌کشید بیشتر نشانه ضعف و نابودی بود تا قدرت.
- نذار این کار رو با من بکنن پست فطرت! دهنت رو باز کن. بگو که نمی‌ذاری بلایی سرم بیارن.
لئو با چند گام بلند به ما رسید و دست هاله را سریع از روی بازوانم برداشت. لحنش در اوج خشونت و سرمای تمام بود. این لحن بدون کلمه هم درد داشت چه برسد با کلمات سنگین و پر وزنی که بر دوش قلب مخاطبش می‌انداخت.
- خفه شو! خودت قرارداد رو امضاء کردی. چطور وقتی وارد دستگاه می‌شدی پشیمون نبودی، الان که خارج شدی پشیمونی؟
تفنگش را روی سر هاله گذاشت و وادارش کرد بدون هیچ عمل دیگری، تنها سمت آسانسور حرکت کند. هاله و دینا و باربارا و چند تن دیگر، مثل گوسفندان قربانی، در آسانسور شاید برای آخرین بار به چهره خود خیره بودند و فقط برای لحظه نهایی توانستم نگاه زخمی از دنیای هاله را ببینم که از من و تمام خاطراتی که با من داشت، آویزان مانده بود. سپس در آسانسور بسته شد و آنها رفتند. لئو، دستم را گرفت و محکم فشار داد. این را می‌گذاشتم پایه هم‌دردی‌ای که قصد داشت ابراز کند. ما معمولاً وقتی آغازگر کاری هستیم، با فکر به پایان رساندن آن ذوقی سرشار وجودمان را در بر می‌گیرد اما اینجا، همان لحظه که می‌خواهی وارد دستگاه شوی و آغاز کنی، فکر پایان تو را به وحشت می‌اندازد.
- گفتی بریم قهوه بخوریم نه؟
- خودمون دوتا.
لئو نیمچه لبخندی زد و گفت:
- آره. بقیه فکر کنم برن استراحت. فردا صبح باید بیایم دستگاه‌هارو برای تیم بعدی آماده کنیم.
با انگشتانم، دست لئو را نوازش می‌دهم و به نکته ظریف و با اهمیتی، اشاره می‌کنم.
- فکر نکنم. ایده‌ای که صبح دادم یادت رفته؟
لئو ابروانش را بالا می‌اندازد و سعی می‌کند با اجزای صورت شگفتی خود نسبت به این ایده را نشان بدهد اما خوب می‌دانم که این موضوع اهمیت چندانی برایش ندارد. شاید اوایل تصور می‌کردم او جاسوس است و چیزهای مسخره‌ای از این قبیل اما اخیراً متوجه شده‌ام او به سازمان و اتفاقاتش و افرادی که می‌آیند، حتی کاری که انجام می‌دهد، هیچ ارزش و اهمیتی قائل نیست. جز خودش و آرامش وجودش به چیز دیگری توجه نمی‌کند. فقط می‌خواهد در آرامش و ایمنی باشد و کاری که از نظرش معقول و منطقی است را انجام می‌دهد. همین قضیه باعث شده گاهی تصور کنم او چیزی جز ربات نیست که زنده به گور شدن دیگران هم حتی برایش اهمیتی ندارد.
درحالی که محکم دستم را در گرمای دلپذیر دستانش فشرده و همراه با هم سمت کافه مرکزی سازمان می‌رویم، او آهنگ ژاپنی‌ای را زیرلب زمزمه می‌کند که معنایش را نمی‌دانم و البته تازه متوجه شده‌ام که لئو ژاپنی هم بلد است. این شخصیت آرام، در طول مدتی که باهم زندگی کرده‌ایم، مرا متوجه ویژگی‌های خاص و عجیب خود کرده. در کمال بی توجهی به همه چیز، در آرامش دنج و ساکن خود، جایی را برای پرورش شخصیت و افکار و عقاید درونی خود اختصاص می‌دهد و با هیچ جا و هیچ کس کاری ندارد. همواره درحال تغییر و تحولات درونی است و چیزهای بیشتری می‌توان از چشمان ژرفناکش که مانند صخره‌های کشنده و نوک تیز هیمالیا است، دریافت و کشف کرد به شرطی که اصول پرواز را به خوبی یاد داشته باشیم.
وارد کافه که شدیم، روی یکی از تاب‌ها که کنار آکواریوم بود، نشستیم. این کافه، به جای صندلی ساده، از تاب‌های آویزان از سقف استفاده می‌کرد و میزی چوبی و خوش رنگ وسط دو تاب قرار داشت و دورتادور دیوارها آکواریوم‌های بزرگی بودند که فضای داخل کافه را، شبیه تونل آبی کرده بودند.
- چی دوست داری مادمازل؟
- همیشه وقتی اینطوری صدام می‌کنی حس عجیبی بهم دست میده لئو.
- جدی مادمازل؟ حالا این حس خوبه یا بد؟
چیزی نمی‌گویم. دوست دارم احساسات درونیم را آشکار کنم و او حتی یک درصد تصور کند میلی به وجودش دارم. لئو برای هردویمان موکا سفارش داد و ناگهان جدی شد. دستانش را روی میز گذاشت و عمیق به چشمانم خیره شد. کدام یک مطلوب او بود؟ دریایی با حنجره صدف‌ها یا جنگلی با گرمانی دهان آتشفشان؟ کدام یک از رنگ چشم‌هایم؟ به گمانم می‌خواست موضوع احساسی مهمی را بیان کند و شاید حتی پیشنهاد می‌داد.
- موضوعات مهمی هست که باید دربارش صحبت کنیم مدلین.
بی اختیار لبخند زدم.
- چه موضوعاتی؟
9 آذر 1402
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #53
پارت 49

لئو دستانش را در یکدیگر حلقه کرد و چشمانش را ریز کرد.
- مدلین، تو یک پیشنهادی دادی و هدفت از این کار چی بود؟
سوالش برایم عجیب بود. اما حقیقتاً خودم به این موضوع بسیار فکر کرده بودم. در برخی از لحظات زندگی تنها چیزی که می‌تواند لبخندمان را بدزدد، تصور تمام شدن آن لحظات است و این دستگاه‌ها تنها افراد را محکوم به تکرار لحظات شیرینی که قبلاً تجربه کرده بودند، می‌کند. اما اگر لحظات بهتری دوباره ساخته شود بدون آنکه در جهان واقعی حضور داشته باشند چه؟ مثل این است بالای سر قبر آرزوهایمان باشیم و به جای تصور خاطراتمان با این آرزوها، دوباره آن آرزو را از قبر بیرون بکشیم و زنده‌ش کنیم. زمانی که می‌توانیم واقعاً این کار را در دستگاه‌ها بکنیم پس چرا انجام ندهیم؟ اما آیا به راحتی می‌توانستم این افکار و ایده‌هایم را به لئو که موشکافانه به لب‌هایم خیره بود، بگویم؟
- لئو، می‌خوام به جای تکرار لحظات...
- نگفتم چی رو می‌خوای و یا ایدت چیه! گفتم چرا این رو می‌خوای.
او درواقع دنبال دانستن چیزی نبود. می‌خواست چیزی را زیر سوال ببرد. این حالتش شباهتی به کنجکاوی نداشت درواقع او هیچ اهمیتی به ایده جدید من و ذوقم برای برپایی اتاق مخصوص مشاوره، نمی‌داد. برای این کار به یک اتاق مشاوره نیاز داشتم که هر فرد افسرده‌ای که می‌آمد وارد این اتاق شود و به من بگوید چه چیزی می‌خواهد برایش رخ دهد که در دنیای واقعی امکان آن نیست و بعد هر روز به آن موضوع باید فکر می‌کرد و چند روز در تصور و خیالاتش زندگی می‌کرد تا ناخودآگاه این حافظه کاذب و خیالی را باور می‌کرد و او با استفاده از این حافظه در دستگاه، زندگی جدیدی را آغاز می‌کرد و پا در خاطرات لایه لایه قدیمی‌اش نمی‌گذاشت.
- خب برای کمک کردن به آدمایی که اینجا میان. الکی چرا همش تو گذشته گیر کنن؟
لئو انگشتانش را دور فنجان حلقه کرد و سرش را پایین انداخت . انعکاس چشمان سبزش در فنجان افتاده بود و پوزخندش زیر تار موهایی که تا پایین دماغش ریخته بودند، محو مانده بود اما هیچ چیز از نگاه همیشه تیز من پنهان نمی‌ماند. او پوزخندی زهرآگین بر لب داشت و دوباره گردنش را بالا کشید و مستقیم به من خیره شد. ماسکی خشک و جدی بر صورتش کشیده بود و هیچ نمی‌دانستم مقصودش از این حرکات چیست و حقیقتاً چه می‌خواهد بگوید. از این زاویه که نگاه می‌کردم اصلاً به نظر نمی‌رسید بخواهد پیشنهاد عاشقانه‌ای بدهد.
- یعنی واقعاً قصدت اینه که بخشی از این سازمان بشی و بهش کمک کنی درسته؟ ایده‌های جدید و تلاش برای بهتر کردن دستگاه‌ها و... . چی باعث شد تغییر کنی؟
دستش را زیر چانه‌اش کشید و گردنش را کج کرد. احساس می‌کردم کل کافه در سایه کلمات او خفته و فقط سفیدی چهره لئو، نمایان است. متقابلاً جدی برخورد کردم و خودم را کمی جلوتر کشیدم تا بهتر در صورتش زوم شوم. خواندن چهره، قدرت بزرگی به حساب می‌آمد و من می‌توانستم تمام اندام حرکات او را بخوانم. او از اینکه من دنبال پیشرفت دستگاه‌ها بودم یا کارم را می‌خواستم جدی و خوب به عنوان یکی از کارکنان سازمان AL انجام بدهم، ناراضی بود اما، چرا؟
- چه تغییری کردم لئو؟ ما مگه برای همین اینجا نیستیم؟ به عنوان دانشمندانی در خدمت پیشرفت دستگاه‌ها!
دوباره پوزخند. اما این بار با صدای بلند. آرام دستانش را به یکدیگر کوبید و تشویقم کرد. داشت حالم از این حرکاتش که مضطربم می‌کرد، به هم می‌خورد. نگرانی مانند ماری، به دور گلویم پیچیده بود و سخت نفس می‌کشیدم اما از بیرون سعی داشتم خود را جدی و بی تفاوت نشان دهم.
- مدلینی که قبلاً می‌شناختم قصد نداشت برده این سازمان باشه. یعنی الان دیگه واست مهم نیست کسایی که از دستگاه بیرون میان به سازمان لاپوشان فرستاده میشن یا واست مهم نیست آرژین ناپدید شده و بعضی‌ها حذف شدن و دقیقاً چه بلایی سر اونا اومده. نه؟
بشکنی زد و سعی کرد کلامش را با شوخی همراه کند اما این چیزی از فضای سنگینی که ایجادش کرده بود، کم نمی‌کرد.
- حتی منم جاسوس فرض کرده بودی تا بتونی به سازمان یک دستی بزنی. ولی الان دوستشون شدی. نکنه خودت جاسوس بودی؟
خیالم راحت شد. نهایتاً فهمیدم می‌خواست به کجا برسد و اکنون خوب می‌دانم اطلاعات، منبع بزرگ قدرت هستند. با خیالی آسوده این لئو بود که نمی‌دانست برای چه در تلاشم تا دستگاه را بهتر کنم. درواقع او هیچ چیز نمی‌دانست و مثل افراد کور، لایه انگشتانم می‌چرخید. حتی با تصور اینکه ذهنش را در دستم بازی می‌دهم و به مانند توپی به دروازه‌های اشتباهی روانه می‌کنم، حالم را خوب می‌کرد. لبخند ریزی زدم و دست گرم لئو را که بیکار روی میز مانده بود، گرفتم. او از ماهیت جنگ من، اطلاعی نداشت و لزومی نمی‌دیدم بگویم چه لباسی در تن جنگم پوشانده‌ام.
- تصمیم گرفتم همه افکار بچگونم رو رها کنم.
- یعنی میگی همه کارای قبلیت مسخره بود؟
هرگز اینطور نبود لئو. تا زمانی که باخت برایم اهمیتی نداشته باشد، می‌توانم مستقیماً وارد جنگ با سازمانی شوم که تنها با اشاره کوچکی می‌توانند مرا به بند خاطرات سیاه خود در دستگاه‌هایشان، بیندازند. اما اکنون می‌دانم ترس از باخت لزوماً ضعیف بودن نیست و تنها زمانی جامه ترس می‌پوشد که به خاطر نگرانی از باخت، هرگز وارد عمل نشویم. اما من، جنگ می‌کنم برای پیروزی چون اکنون تنها برای خود نمی‌جنگم که پیروز نشدن، بی اهمیت باشد، برای تک تک جان‌های ساکن و راکد در جهان دستگاه‌ها، می‌جنگم. بهترین جنگ چگونه است زمانی که حریفت قدرتمند باشد؟
- آره لئو. این سازمان داره در حق افراد افسرده لطف می‌کنه.
لئو دستم را محکم فشرد و سعی کرد بر افکاری که قبلاً داشتم، تاکید کند.
- اما تو معتقد بودی اینا افراد رو تو رویاهاشون زندونی می‌کنن تا دنیای واقعی رو خودشون بچرخونن و قدرت رو به دست بگیرن! مگه تو نبودی که می‌گفتی هیچ خیرخواهی‌ای توی این سازمان وجود نداره؟
برای پیروزی، باید حریف را خوب شناخت، باید بخشی از حریف شد و خود را در تیم دشمن جا کرد. من همه سوراخ سنبه‌های سازمان را می‌شناسم و از گلوگاهش وارد می‌شوم تا مستقیم مسیر نفس کشیدنش را ببندم. اما حتی لئو نباید بفهمد که جنگ من چه لباسی به تن کرده. گاهی نباید به صراحت جنگید و همیشه صریح بودن، شجاعت نیست. گاهی شجاعت فقط قصد ما برای رسیدن به لانه گرگ است و نه دویدنمان به سمت آن لانه.
اکنون لئو که سعی دارد مرا به مدلین قبلی برگرداند، می‌تواند باز هم جاسوس این سازمان باشد؟ چرا ذهن مریضم همچنان به او مشکوک است و این سوال جواب‌ها را هم، به قصد نفوذ دشمن در ذهنم می‌داند؟
- لئو، همه به اراده خودشون میان. آدمایی که می‌خوان وارد دستگاه بشن یعنی دیگه قدرت ساختن جهان واقعی رو از دست دادن. حتی اینکه به سازمان لاپوشان فرستاده میشن تا بمیرن هم تاحدودی منطقیه.
- چی میگی مدلین؟
گویا خشمگین شده بود. داشت تظاهر می‌کرد؟ یاد روانشناسانی افتادم که سعی داشتند اعصاب را تحریک کنند تا مطمئن شوند ما دیوانه هستیم یا نه.
-کسی که نتونه دنیای واقعی رو بسازه و به دنبال فرار ازش باشه، همش تو رویا به سر ببره، دیگه به درد این دنیا نمی‌خوره لئو... در نتیجه
دستم را به شکل تفنگی در آوردم و روی گیج‌گاهم قرار دادم.
- می‌فهمی؟
لئو آهی کشید و تصمیم گرفت به مکالمه ادامه ندهد. او باخت، یا من باختم؟ این مکالمه قرار بود به چه نتیجه‌ای برسد؟ موکا را نوشیدم و چشمانم را در اطراف کافه گرداندم. لئو در میان تم شکلاتی کافه، داشت محو و محوتر می‌شد و آنقدر روی صدای موزیک کلاسیک تمرکز کرده بودم که حتی صدای آرام لئو، درحال صحبت درباره سازمان لاپوشان را هم، خوب نمی‌شنیدم. می‌خواستم او را از خود دور کنم و بهتر به این موضوع فکر کنم که، لئو در کدام جبهه قرار داشت؟ من می‌دانم که در هر صورت او نقش مهمی در زندگیم خواهد داشت یا به عنوان نفوذی و یا شخصی که همیشه کنارم بوده.
- بهتره دیگه برگردیم.
این را لئو گفت و سعی کرد بدون نگاه کردن به من، از پشت میز بلند شود. از پشت میز بلند شدم و دستش را محکم گرفتم.
- لئو مدلین قبلی رو ترجیح می‌دادی؟
- آره.
چهارشنبه 15آذر
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #54
پارت 50

***
ماتیاس
لحظه‌ای که نگرانش بودیم و مدام سعی می‌کردیم به عقب بیندازیم، بالاخره رسیده بود. در این یک ماه و خوردی، تنها کاری که در سازمان لاپوشان انجام می‌دادیم، جمع شدن در کافه و صحبت کردن بود و آن مابین درباره چگونه نامحسوس به قتل رساندن اشخاص هم صحبت می‌شد. راحت‌ترین قتل، نشان دادن خودکشی طرف مقابل است و ما فقط باید صحنه را برای خودکشی آماده می‌کردیم. پایپر، در این چند مدت به نظرم خودش را بهتر نشان داده بود، اکنون به خوبی می‌دانستم دختری خشن و خون‌ریز است اما ایتن تکلیف‌ش مشخص نبود. هرگاه نگاهش می‌کردم کشتی‌های غرق شده در چشمانش را می‌دیدم و او هربار غروبی را در صورتش ، منعکس می‌کرد. شاید حتی بخواهد در ماموریت‌ها، انتقام چیزی را از کسی که مقصر نیست، بگیرد. انتقام تمام لحظاتش.
پیراهن سیاهم را پوشیده و دکمه‌هایش را بستم جز دکمه یقه. شلوار چسبان سیاهی را هم برداشتم و به عینک دودی‌ای که روی میز بود، خیره شدم. قبل از اینکه سمتش بروم، ایتن روی شانه‌ام زد و با دلقک‌بازی همیشگی‌اش، گفت:
- داری خودت رو شبیه قاتلای حرفه‌ای می‌کنی نه؟
راست می‌گفت. با پالتوی بلند و سیاهی که پوشیدم و عینک دودی، تفاوتی بین من و مافیاهای شهر، دیگر دیده نمی‌شد. درحالی که باید خیلی طبیعی، فقط یک خودکشی را رقم می‌زدم. ایتن تیپ مخصوص کوهنوردی زده بود و پایپر جوری آماده شد که احساس کردم اکنون ما به عنوان دو بادیگارد، او را به شوو راهنمایی می‌کنیم. کفش پاشنه دار قرمز و موهای فر براق و رژ بنفش غلیظ. چشمانش در مقابل آیینه، می‌درخشید و با صدای شادابی گفت:
- برای مهمونی آماده شدم. نه پسرا؟
ایتن سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
- تو که از قتل کردن لذت می‌بری، دیگه اعتمادی بهت نیست.
پایپر نگاه تحقیرآمیزی به ایتن انداخت و جوری سر تا پایش را برانداز کرد که انگار او ارزش این را نداشت که حتی کسی نقشه قتلش را بکشد. پایپر با ناز و عشوه خاصی، اندامش را تکان داد و سمت در اتاق رفت.
- تو رو بکشم چی میدن بهم؟ شاید یه روزی ماتیاس رو بکشم.
سعی کردم بدون برخورد با پایپر، از کنارش عبور کنم و در راهرویی که به سمت اتاق مقصد منتهی می‌شد، روانه شوم. آنجا همان اتاقی بود که مقتولین، نشسته و ثانیه‌های عمرشان را لیس می‌زدند و سعی داشتند آنها را از لایه زمان جمع کنند و قورت بدهند. حتی اگر امضاء کرده باشند که با کشته شدن بعد از خروج از دستگاه، موافق هستند، باز هم آن لحظه، هیچ کس در برابر یک پایان، سر خم نمی‌کند. داشتند خودشان را از صحنه روزگار خط می‌زدند، و به سمت نیستی‌ای مبهم که نهایتش برایشان ناآشنا بود، قدم برمی‌داشتند. به هرحال حتی اگر جهان دیگری باشد و ما زندگی جدیدی را آغاز کنیم، درحال حاضر در این زندگی تمام می‌شدیم. آن لحظه‌ای که نفسمان قطع می‌شود و ما در باریکه‌ای از زمان بودنمان و حضورمان، خط می‌خورد. همان یک لحظه، چه احساس ترسناک و مبهمی دارد، نبودن! نیستی و هیچ شدن، دشمن بزرگی برای ذهن ماست و حتی قبول یک لحظه نبودن، برایمان بسیار غیرقابل تحمل است. و اگر بعد از آن دوباره باشیم، باز چیزی از این ترس کم نمی‌شود .
پشت در ایستادم و دستم را از داخل جیب شلوارم در آوردم. دست خیس از عرقم را روی دستگیره گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. احساس می‌کردم سنگینی آن فضا، در چوبی را شکافته و به این سو هم، نفوذ کرده. پایپر دستش را دور بازویم حلقه کرده و صورتش را به صورتم نزدیک‌تر کرد.
- بازش کن می‌خوایم مهمونی رو شروع کنیم.
جنون عجیبی از پایپر احساس می‌کردم. او در حالت عادی دختر متعادل و لوس و پر عشوه‌ای بود که در کوچک‌ترین چیزها می‌خواست نازش کشیده شود. اما پایه قتل و خون که به وسط می‌رسید، شبیه دیوانه‌هایی بود که به رقص و پایکوبی میان خون برپا شده، می‌پرداخت و لبخندش اصلاً احساس خوبی به من نمی‌داد. چندش‌آورترین لبخندی بود که دیده بودم.
- چرا باید خوشحال باشی!
جدیداً فهمیده بودم پایپر احساس خاصی به من دارد. اما از همان لحظه به بعد با او بی حوصله و بی ملاحظه برخورد می‌کردم. نگاهم را از موهای قهوه‌ایش که تا پایین خط کمرش آمده بود، گرفتم و در را باز کردم. سرمای فضا پایپر را لرزاند و لبخند را از روی لب‌هایش پاک کرد. ایتن، بدون اینکه سعی کند نزدیک‌تر بیاید از چارچوب در ، نگاهی به جنازه‌های نشسته در صندلی پلاستیکی انداخت.
دختری در یکی از صندلی‌ها، مدام خودش را جلو و عقب می‌کرد و دستانش را لایه پاهای لرزانش گذاشته بود و پوستش چنان سفید شده بود که سیاهی چشمانش، بیشتر خودنمایی می‌کرد. نگاهش از انسانیت ما گویا آویزان مانده بود. به آن دختر نزدیک‌تر شدم و نام باربارا را که از گردنش آویزان مانده بود، خواندم. دیگر این نام با این شخصیت، وجود نخواهد داشت.
گریس با تیپ چرم سیاهی وارد اتاق شد و پاشنه پایش را در قلب زمین چنان کوبید که باربارا دندان‌هایش محکم روی یکدیگر نشست. بوی عطر سردش دور دماغم چرخید و اطراف تنم پیچید. گریس بسیار جدی گفت:
- خب کارتون رو شروع کنید. باربارا همراه پایپر، هاله با ایتن و دینا به عهده ماتیاس.
باربارا از روی صندلی بلند شد و گفت:
- نمی‌خوام بمیرم واقعاً نمی‌خوام.
گریس کاملاً بی اهمیت انگار هیچ صدایی به گوشش نرسیده، اتاق را ترک کرد و آهنگ کفش‌هایش تا لحظه آخر بر دوش باربارا، سنگینی کرد. پایپر آستین لباس رنگ پریده و نازک باربارا را کشید و با حالت بپر بپر از اتاق خارج شد. ایتن بی حال و حوصله به هاله اشاره کرد و گفت:
- بیا
هاله تسلیم بود چنان تسلیم که با سرعت زیادی پشت سر ایتن روانه شد. دینا، بلند شد و نگاهم کرد. این تشریفات و این لحظات، تنگ‌آور بودند. می‌خواستم پا به فرار بگذارم اما از بیرون، پسر خوش تیپ و آرامی بودم که قرار بود با پیپی در دست درحالی که به افق خیره شده، کلمات آغشته به مرگ دینا را بشنوم.
- بیا دینا.
کارتی که دور گردنش انداخته بود را لمس کرد و چنان در دست فشرد که گویا می‌خواهد آن را و خودش را، با تمام وجود حفظ کند. به همراه یکدیگر از سازمان خارج شدیم. هوا سرد و پاییزی بود و پاهای زمستان داشت در کفش‌های پاییز فرو می‌رفت. یقه پالتو را بالا کشیدم و صورتم را پشت خزهایش مخفی کردم. احساس می‌کردم صبح زود از خواب بیدار شده بودم تا به مرده‌شورخانه بروم و یکی از جنازه‌ها را ملاقات کنم.
سوار ماشین شدم و پنجره را بالا کشیدم. دینا کنارم نشسته بود و آرام به نظر می‌رسید. حداقل لرزش‌های موجی باربارا را نداشت. دست سفید و کوچکش را روی دست یخ‌زده من که روی پایم بود، گذاشت و انگشتانم را به آرامی لمس کرد. نگاهم را از درخت‌های خشکیده کنار خیابان برداشتم و به چهره دینا رساندم.
- میشه حرف بزنیم؟
- چرا باید این کار رو بکنیم؟
دینا به من نزدیک‌تر شد و سرش را روی شانه‌ام گذاشت اما شانه‌ام آنقدر بلندتر بود که سرش راحت نمی‌توانست روی شانه‌ام بنشیند. نمی‌خواستم هم‌دردی کنم و دستم را روی بازویش بگذارم و او را سمت خود بکشم. یک جورهایی حتی حالم از حضور همچین افرادی که خودشان آن قرارداد را امضاء کرده بودند، به هم می‌خورد. آنها حرفی هم برای زدن داشتند؟
- من قراره بمیرم پس دلم می‌خواد این لحظات آخر درباره کل زندگیم با یکی حرف بزنم. چیزی رو از دست میدی باهام حرف بزنی؟
شانه‌ام را کنار کشیدم و با دستم سرش را سمت دیگری هل دادم.
- چی به دست میارم؟
دینا عصبی شده بود. تنش را منقبض کرد و مثل گلوله‌ای داخل ماشین، جمع شد. ماشین با سرعت بالایی داشت سمت مقصد حرکت می‌کرد. سعی کردم دلجویانه برخورد کنم. نمی‌دانم این همه خشکی و اخلاق بد تاثیر سازمان بود یا خشمم نسبت به خود.
- حرف بزن دینا.
انتظار داشتم سکوت کند و از نازهای دخترانه استفاده کند اما بی معطلی آغاز کرد.
- زندگی من از وقتی تو تاریکی خفه شد که با بچه‌ها جمع شدم رفتم خونه دوستم. ما وقتی وارد شدیم که اون پدرش رو کشته بود.
ماجرا برایم جالب‌تر شد. همیشه دوست داشتم بدانم چه اتفاقی در زندگی این اشخاص رخ می‌دهد که دیگر به هیچ‌وجه نمی‌توانند زندگی واقعی خود را سر و سامان بدهند و به پای خواب مصنوئی در دستگاه‌ها می‌افتند. چقدر آوار دنیای واقعی سنگین است که حاضر به امضای این قرارداد می‌شوند. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و تشویقش کردم ادامه بدهد.
- ما از اون شب گذشتیم و تصمیم این بود اون قتل رو پوشش بدیم و از دوستمون حمایت کنیم ولی کیسه رازمون پاره شد و نه تنها اون دوستمون، بلکه هممون غرق شدیم.
دینا به مقابل خیره بود و داشت مسیرهایی که او را به مرگ نزدیک‌تر می‌کردند، تماشا می‌کرد. صدایش آرام بود و دوست نداشت گوش‌ها را بیدار کند و از هیاهوی مرگی که در پیش بود، مطلع کند. آهسته زمزمه می‌کرد انگار کسی در خواب است یا خودش خوابیده و نمی‌خواهد بیدار شود.
- من برای دفاع از مدلین با لیندا بحث کردم و بر علیهش شدم. ما پاشیدیم و مدلین فکر کرد هممون لو دادیمش. لحظه آخری که دیدمش توی چشماش دنیایی از غم و تنهایی بود و جوری نگاهم کرد که انگار داشت می‌گفت شماهم جای من قرار می‌گیرین.
فکش شروع به لرزیدن کرده بود و ماشین بالاخره متوقف شد. دینا، اشک‌هایش را به تندی پاک کرد و کلمات را پشت سر هم جوری سریع چید که قبل مرگ همه چیز را گفته باشد حتی شاید به شخصی غریبه که حرف‌‌هایش برای او، هیچ اهمیتی ندارد. دستم را محکم گرفت و به چشمانم خیره شد.
- مجبور شدم برادرم رو بکشم! چون توی اون شرایط قرار گرفتم و من دقیقاً جای مدلین وایسادم. وقتی کشتمش، یاد اون شبی افتادم که مدلین با چشمای وحشت‌زده سر باباش روی پاش بود و نگاهش می‌کرد. بعد سرش رو بلند کرد و مارو نگاه کرد. وقتی هم که از زندگیمون رفت، باز اولین کسی که نگاهش کرد، من بودم.
دستش را به آرامی نوازش دادم و صورتم را به صورتش نزدیک کردم.
- شاید اینا همش تلقین بود و تو همه چیز رو به خودت گرفتی.
دینا تند سرش را به چپ و راست تکان داد و با تمام وجود حرفم را تکذیب کرد. لب‌های لرزانش را خیس کرد و دستم را محکم سمت خود کشید.
- نه نه. این دنیا هیچی جز یک بازی احمقانه نیست! همش تکراره، همش. لحظاتی که می‌ترسی ببینی، روت تکرار میشه به هر نحوی وارد زندگیت میشه و تو اون لحظه می‌فهمی چقدر آشناست... من قبلاً دیدمش اما شاید نقش اصلیش نبودم.
هر لحظه که می‌گذشت، بی قرارتر می‌شد. در ماشین را باز کردند و سرمای سوزناکی به ماشین هجوم آورد. از ماشین پایین آمدم و دینا هم پشت سر من پیاده شد و اصلاً لحظه‌ای دستم را رها نکرد. با خودم همراهش کردم. و به باغ مخفی‌ای که پوشیده از برگ‌های ارغوانی بود، وارد شدیم. کلبه‌ای فرسوده در میان برگ‌های ضخیم درختان و شاخه‌های پرهجم لخت، دفن شده بود. دینا جلوتر از من به کلبه پا گذاشت و من پشت سرش، در را بستم. کلبه فضایی خالی بدون هیچ چیدمان مبل و وسایل خانگی بود و فقط چندین جعبه دورتادور کلبه چیده شده بود. سمت یکی از جعبه‌ها رفتم که تعداد زیادی عکس عاشقانه درونشان بود و دینا در همه آنها لبخند می‌زد.
- وقتی من اون کار رو کردم، دوست پسرم اومده بود خونمون و من رو دید. رفتم سمتش و گریه کردم، گفتم نمی‌خواستم این کار رو بکنم اما اون رفت من رو لو داد و حتی برای تماشای اعدامم اومد.
اگر قرار بود اعدام بشود پس چطور اینجا بود؟
- رضایت داده شد و همون لحظه که داشتم اعدام می‌شدم، رهام کردن. اما...
سرش را پایین انداخت و گفت:
- خودم رو چطور بکشم؟
نمی‌دانستم چه بگویم. این مرگ برای او می‌توانست پاداش بزرگی باشد. زندگی سوهان روحش شده بود و اکنون مطمئن بودم با کشتنش لطف بزرگی در حقش می‌کنم. آه عمیقی کشیدم و به چشمان اشک‌آلود و خسته از تماشایش، خیره شدم. حتی چشمانش با پلک نزدن، می‌خواست لایه اشک‌های خود غرق شود.
- توی دستگاه چه زندگی‌ای رو تجربه کردی؟
دینا برای یک لحظه لبخند محوی زد و گفت:
- با دوست پسرم ازدواج کرده بودم و با برادرم و خانوادش هم به مسافرت خارجی رفتیم. همه چیز انقدر خوب بود گاهی فکر می‌کردم تو خیالم.
- فهمیدی خواب بود؟
- نه. خیلی لذت بخش بود اگر دنیای واقعی هم اینطور می‌شد.
سرم را به نشانه تایید تکان دادم اما نخواستم بگویم دنیای واقعی برای دادن چنین لذتی، زیادی خساست به خرج می‌دهد. هرچقدر بیشتر می‌ماند، بیشتر اذیت می‌شد. دکمه خاموشی زندگیش را باید می‌زدم. دینا، مات به من خیره مانده بود و دهانش را چنان محکم روی هم جفت کرده که انگار می‌ترسید بی اختیار لب‌هایش باز شود. هر لحظه که بیشتر می‌گذشت، رنگش پریده‌تر می‌شد و اشک در چشمانش بیشتر حلقه می‌زد. صورتش دیگر حالت کبودی کامل به خود گرفته بود و رگ‌هایش متورم شده بود. روی زمین زانو زد و سپس با صورت روی زمین افتاد. سمتش رفتم و سرش را بالا گرفتم و دهانش را باز کردم. دکمه درشت و سیاه رنگی در گلویش گیر کرده بود و شاید این شیوه‌ای بود که او برای مُردن می‌پسندید، هرچند دردناک. خفگی مرگ تدریجی و دردناکی بود.
شنبه 18آذر
1:43نیمه شب
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #55
پارت 51

***
باربارا
هوا گرگ و میشی بود و باد لایه انگشتان رودخانه، پیچ و تاب می‌‌خورد. صدای رودی وحشی در قلب جنگلی خاموش، غوغا به پا کرده بود و پایپر با لبخند غلیظی به من و رودخانه نگاه می‌کرد. می‌دانستم قرار بر این است که خودم را در رود بیندازم و با جریان وحشیش به سنگی کوبیده شده و بمیرم. برای منی که انسان بسیار با احساسی بودم و به طبیعت علاقه وحشتناکی داشتم و احساس تنهایی، تمام استخووان‌هایم را می‌جوید، این خودکشی بهترین نوع خودکشی بود و آنها حتی بهتر از من می‌دانستند با اینکه درباره این موضوع چیزی بهشان نگفته بودم.
موهایم اسیر سرنوشتی شده بود که نمی‌خواستم و بافتش هرگز به دلم نمی‌نشست. پایپر کنارم ایستاد و چشمان گشادش را به صورتم کوبید.
- آماده مردنی؟
- قرار نبود اینطور بشه. من اومده بودم با دیدن جنبه بهتری از زندگیم شارژ بشم تا بقیش رو بسازم. چرا حتماً باید کشته بشیم؟
پایپر پوزخندی زد و دستش را روی شانه‌ام کوبید. صدای بغض‌دارم و صورتی که انگار مرگ در آن دمیده، هیچ اهمیتی برایش نداشت. او می‌خندید و واقعیت‌ها را در سرم می‌کوبید.
- نمی‌تونی بسازیش. تو چقدر هم تلاش کنی، کل زندگی تو دستات نیست که بتونی همونطور که می‌خوای کنترلش کنی. تنها زمانی در برابر نه گفتن‌های زندگی دووم میاری و ادامه میدی و بهش میرسی که سخت جون باشی حتی بدتر از خود زندگی باشی ولی اگر بودی که، اینجا نبودی!
احساس کردم سرمایی برق‌آسا در تنم دمید و وجودم را لرزاند.
- ما فقط گاهی نیاز داشتیم مرخصی بگیریم، به تعطیلات برویم و استراحت کنیم. اینکه اومدم اینجا و تو اون دستگاه‌ها رفتم، برای مرخصی گرفتن از این همه سختی بود. نمیشه یک نفسه ادامه داد، هیچ‌کس این کار رو نمی‌کنه.
پایپر دست به سینه، سرش را متاسف برایم تکان داد و لب‌هایش را رو به دریچه پوزخند باز کرد. حتم دارم هیچ‌کدام از حرف‌هایم برایش یک درصد هم ارزش نداشتند او تنها به این فکر می‌کرد که چه زمانی من در رودخانه پرت می‌شوم تا خط عمرم پاره شود و به راحتی برگردد و بگوید ماموریتم تمام شد. آدم‌ها در مسیر اهدافشان می‌توانند هر موجود زنده که مقابلشان باشد را خواسته یا ناخواسته له کنند و رد شوند. ما هرگز به این فکر نمی‌کنیم که همه زندگی دارند. پایپر گفت:
- ما قراردادی جلوت گذاشتیم و تو طبق اون می‌دونستی بعد این استراحت و مرخصی، کشته خواهی شد. امضاء کردی. نه؟ همیشه عادت داری راحت از زیر قول و قرارها فرار کنی؟
دستان لرزانم را از جیب شلوارم بیرون آوردم و نزدیک دهانم بردم تا گرمشان کنم. این سرمای بیش از حد به خاطر نزدیکیم به پاهای مرگ بود؟
- فکر می‌کردم بتونم عوضش کنم. ما مجبور نیستیم همیشه تابع قوانین باشیم میشه زیر سوال بردشون. مگه نه؟
پایپر خنده بلندی سر داد و دستش را جوری به کمرم کوبید که گویا می‌خواهد در رود پرت شوم. زیر پایمان سنگ‌های خیس و کجی قرار داشتند و مشت‌های رود روی سر و صورتمان می‌پرید.
- این زمانیه که تو قبلاً قبولش نکرده باشی. زود باش!
زودتر می‌خواست مرا زیر قطار مرگ پرت بدهد. مانند کشتی لرزانی شده بودم که به اندام خود دندان می‌کشیدم و چنگ می‌زدم تا آغوش کثیف رودخانه مرا در خود نکشد. ذهنم می‌چرخید و ایده‌ای برای نجاتم ارائه نمی‌داد. هرگز نمی‌توانستم قبول کنم که قرار است بمیرم و این پایان کار من در این جهان است. پایپر کلافه و بی حوصله موهایش را بالا و پایین می‌کرد و با پایش سنگ‌های ریز را به دور و اطراف پرت می‌کرد. به سرعت خم شدم و سنگ
درشتی از روی زمین برداشته و آن را به پیشانی پایپر کوبیدم. شوک زده، نگاهم می‌کرد و خونی غلیظ و به شدت قرمز، از لایه چشمانش سرازیر شد و به نزدیکای لبش رسید. با لیس زدن خون اطراف لبش، وحشی و موجی، موهایم را محکم کشید و مرا سمت رودخانه هل داد. پایم روی سنگ ریزی سر خورد و با صورت، روی سنگ نوک تیزی افتادم.
- لعنتی!
این فریاد بلند پایپر بود و بعد صدای دویدن‌هایش. نوک تیز سنگ، در چشم سمت چپم فرو رفته بود و با همه وجود فریاد می‌کشیدم و با تمام این‌ها، باز می‌خواستم زنده بمانم. باز می‌خواستم بجنگم اما گاهی، در عمق خواسته‌هایمان، غرق می‌شویم با همان سرعتی که جریان رودخانه مرا از صفحه روزگار حذف کرد.
***
هورام مقابل ماتیاس و پایپر و ایتن قرار گرفته و بیشتر از همه، به چهره نگران و پریشان پایپر، خیره بود!
- شنیدم همه توی ماموریتتون موفق شدین.
ماتیاس آهی کشید و سرش را به نشانه موافقت تکان داد. ایتن سرحال دیده می‌شد و گویا به خود افتخار می‌کرد. او هم با سینه‌ای سپر شده موافقت کرد. پایپر لبش را گاز گرفت و گفت:
- منم موفق بودم.
هورام آهان کشداری گفت و چانه پایپر را در دست گرفت.
19 آذر یکشنبه 19:21
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #56
پارت 52

***
مدلین
از اتاقم خارج شدم و به راهرویی که در تاریکی بی انتهایی دست و پنجه نرم می‌کرد، پا گذاشتم. به آرامی قدم برمی‌داشتم مثل پری مضطرب از افتادن. زمانی که چشمانم را در کل ساختمان نیمه مهتابی چرخاندم و هیچ موجود بیداری نیافتم، مقابل درب مورد نظر، توقف کردم. کلیدی که از کمد اتاق اداری برداشته بودم را در قفل در گذاشتم و با تیک کوچک قفل، قلبم دهانش را هزار متر باز کرد. دستگیره را فشار دادم و نفسم را در سینه حبس کردم و خودم را سریع داخل اتاق انداختم . قبل از آنکه کسی متوجه ورودم به اتاق شود، در را بستم. ابتدا کمی طول کشید چشمانم به فضای اتاق عادت کند. نور زننده و بسیار قرمزی، در اتاق پخش شده بود و تخت‌های میله‌ای هر کدام با مقدار فاصله کمی، کنار هم چیده شده بودند.
خوب تخت‌ها را زیر نظر گرفتم. لیلین، دندانش را در هم فشرده بود و گویا داشت درد می‌کشید. روی تخت ، مچاله شده و عضلاتش را منقبض کرده بود. آرکا، همان پسری که برنامه درد کشیدنش را ترتیب داده بودیم، گونه‌اش پر از اشک بود و در نور قرمز، می‌درخشید. با دیدن لیندا که روی تخت دراز افتاده بود و مشتش را محکم به میله می‌کوبید، احساس درد، در قلبم پیچید و تمام خاطراتم را دوباره در سرم، خم کرد. لیندا داشت به شدت نابود می‌شد و ذهنش پرتگاهی شده بود تا او را به قعر تباهی بکشد، و این باعث می‌شد من خوشحال باشم؟ نمی‌دانم. چند تخت بالاتر، آرژین بود که ساکت و بدون هیچ حالتی، فقط دراز کشیده بود. احساس می‌کردم زنده نیست و حتی در دنیای رویایش هم وجود ندارد. نه خواب است و نه بیدار، اما نفس می‌کشد. آرام سمتش گام برداشتم و دست لرزانم را سمت صورتش بردم تا لمسش کنم و بفهمم این بی رحمی ناتمام که در اتاق ممنوعه سازمان، جمع شده، واقعیت دارد اما دستم در هوا گرفته شد.
- می‌دونستم میای اینجا.
- خوبه .
- داری ادای آدمای پست فطرت رو در میاری ولی من می‌شناسمت. تو هرگز با سازمان نیستی مدلین.
دستم را از میان دست لئو بیرون کشیدم و بی تفاوت، به چشمانی که داشتند مچ‌گیری می‌کردند، خیره شدم. لئو به خیال خود، جاسوس قهاری بود و شاید بود. داشتم معادلات ذهنم را بالا و پایین می‌کردم تا دروغ واقعی‌تری برای اینجا بودنم، پیدا کنم. چه چیزی می‌توانست نصف شب مرا به اتاق ممنوعه بکشاند؟ چه چیزی باعث می‌شد لئو دنبالم راه بیفتد؟ هر یک از ما اتاقی جدا در طبقاتی جدا داشتیم و او ممکن بود خودش به این اتاق آمده باشد، بدون دنبال کردن من؟
- اینجا چی کار داری لئو؟
- فهمیدم اینجایی.
- چطوری؟ جاسوسیم رو می‌کنی؟
لئو که با این نور قرمز، صورتش ترسناک به نظر می‌رسید، لبخند شیطانی به لب نشاند و دستانش را پشت کمرش قفل کرد.
- تو صبح خودت رو لو دادی نیازی به جاسوسی نبود.
- خب حالا به چی رسیدی؟
- تو توی این اتاق به چی رسیدی؟
پوزخندی زدم و به تختی که آرژین رویش دراز کشیده بود، اشاره کردم.
- به اینکه، هرکاریم کنیم، تهش به اینجا می‌رسیم لئو.
شاید اگر قرار بود چیزی تمام شود، باید کامل تمام می‌شد. زنده بودن اما احساس نکردن زندگی، لمس نکردن این زنده بودن، می‌توانست بزرگ‌ترین درد باشد. اکثر روابط زناشویی، به پایان خود رسیده‌اند و عشقی برای ادامه دادن، ندارند اما در پایان خود، به روابطشان، ادامه می‌دهند. آیا تمام شدن کامل این رابطه بهتر از ادامه دادن پوچشان نیست؟ پس چرا باید قبول کنم که یک روزی ممکن است روی یکی از تخت‌ها، بدون مرگ، زنده بمانم درحالی که زندگی‌ای ندارم؟
لئو دستش را روی شانه‌ام گذاشت و سعی کرد نگاه میخکوب شده من را، از روی آرژین، بردارد.
- ما قرار نیست بیایم اینجا مدلین. با واقعیت خاص بودن خودت رو به رو شو و بفهم الان که روی این تخت نیستی و عضوی از سازمان شدی، یعنی تو صاحب تخت و دستگاهی، نه برده اون!
احساس می‌کردم اینجا حتی هوا جریان ندارد. از اتاق خارج شدم و چندبار چشمانم را روی هم باز و بسته کردم. لئو در را آرام قفل کرد و دستم را به دنبال خود کشید. تا قبل از آنکه وارد اتاقش شویم، هیچ سخنی بینمان رد و بدل نشد اما این به معنای آرامش من و درست بودن حرف‌های لئو نبود. فقط احساس می‌کردم، بحث با جاسوس این سازمان، نتیجه خاصی ندارد.
اتاق لئو، تم سیاه و سفیدی داشت و احتمالاً شیک‌تر از اتاق همه ما بود. روی مبل سفیدی که به شکل دایره در وسط اتاق چیده شده بود، نشستم. مقدار قهوه سرد شده‌‌ای روی میز قرار داشت و بی شک لئو می‌خواست شب برای دستگیری من، بیدار بماند. لئو مقابلم نشسته بود و پاهایش را مدام تکان می‌داد.
- دوست دارم فکرت رو بفهمم مدلین.
- ما چه رابطه‌ای داریم ؟ چرا مدام دنبالمی و همش دخالت می‌کنی؟
لئو مجنون‌وار می‌خندید. دستش را به شدت در موهایش فرو برده و آنها را رو به بالا می‌کشید. شاید بهتر بود کم کم رفع زحمت کنم. از روی مبل بلند شدم و قبل از اینکه حتی قدمی بردارم به سرعت سمتم آمد و از هردو بازویم محکم گرفت.
- فکر می‌کردم یکم باهوش باشی.
- باهوش برای تشخیص جاسوس‌ها؟
ابرویم را بالا انداختم و دوست داشتم پوزخندی هم برای اشانتیوم تحویل بدهم که لئو زودتر از آن، لب‌هایم را تحویل گرفت. دستش را دور کمرم حلقه کرده و دست دیگرش گردنم را گرفته بود. نمی‌دانم داشتم وسط معرکه بازار زندگیم، دست به چه کارهایی می‌زدم. لئو، مرا سمت مبل هل داد و خودش، را رویم انداخت.
- چی کار می‌کنی؟
- سعی دارم هوشت رو به کار بندازم.
لگدی به سینه‌اش کوبیدم و از روی مبل به سرعت بلند شدم. احساس می‌کردم دود از سرم بلند می‌شود و گونه‌هایم تب‌دار شده‌اند. چند نفس عمیق کشیدم تا تسلطم را به دست بیاورم.
- من هوشم رو واسه هرچیزی استفاده نمی‌کنم.
- پس من هرچیزی هستم واست.
- از زندگیم کنار بکش. این آخرین اخطارمه.
لئو، به دیوار مقابلش نگاه می‌کرد و بی حالت، ایستاده بود. نمی‌توانستم بمانم و با او، معاشقه کنم. احساس می‌کردم نیاز است، نه تنها خودم، بلکه همه اشخاصی که در این سازمان بودند را، نجات بدهم و فرار کنیم، حتی شده به واقعیتی سیاه و ترسناک، اما واقعی! من از زیبایی و لذتی که رویا باشد، می‌ترسم. از ذهنی که به دست قدرت اشخاص دیگر بیفتد، می‌ترسم و حاضرم مغزم را با گلوله‌ای به خاموشی‌ای محض فرو ببرم. نمی‌دانم لئو چطور می‌توانست در شرایط غیرطبیعی و عجیب این سازمان، با دیدن آن اتاق ممنوعه، همچنان مرا ببوسد. او آنچنان معمای بزرگی برای من شده بود که از حل کردنش حتی، می‌ترسیدم چون تک تک تکه‌های پازلش، یک ناامیدی و پوچی بی حد و مرزی داشت. مثل این بود که همه مسیرها را رفته و برگشته و کل چیزهایی که نمی‌دانم را بلد بود اما ترجیح می‌داد یک گوشه سیگارش را دود کند.
- مدلین، قبل اینکه از اتاقم بری باید بدونی کل زندگی تو فقط همین اتاقه.
- آدما اندازه ذهنشون می‌بینن، حرف می‌زنن و زندگی می‌کنن لئو.
- تو ساخته ذهن کی هستی مدلین؟
لئو آرام سمتم آمد و نزدیک به گردنم خم شد و موهایم را عمیق بو کشید. گرمای وجودش، مرا می‌لرزاند و نمی‌دانم او این لرزش نامحسوس را می‌فهمید یا نه. سریع از اتاقش خارج شدم و در را پشت سرم بستم. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. دوست داشتم آنقدر به او اعتماد داشته باشم که بمانم و تمام نقشه‌ای که در سر دارم را در دایره کلماتمان بریزم. من از این حالت منفعلم، نفرت داشتم. من از اینکه هر روز فرانسیوس را ببینم و او را به عنوان یک رئیس بپذیرم، تنفر داشتم. وارد اتاقم که شدم، احساس کردم تنهایی مانند دوش آب گرمی، مرا آرام کرد. شل و خسته، روی زمین افتادم و دستم را روی لبی کشیدم که آخرین اخطار را به صورت لئو کوبیده بود تا دیگر با لب‌هایش هم آغوش نشود حتی اگر بخواهد. نه نمی‌شد جنگ نکرد. شرایط مرا به فریاد وا می‌داشت اما فریادی فراگیر است که کر را هم آگاه کند و این صدا نیست که به جنگ من قدرت می‌دهد، هوش است.
بیرون از اینجا هم چیزی منتظرم نیست و شاید اولین اقدامم بعد خروج از سازمان، خودکشی باشد اما برای همین می‌جنگم! دوست ندارم در رستوران باشم در عین حال که قرار نیست چیزی بخورم. پس اگر از گشنگی خواهم مُرد باید خارج از رستوران این اتفاق برایم رخ بدهد. تمام زندگی من به نقطه پایان خود رسیده و دقیقاً به نفع لئو است که از من دور بماند.
***
- این جلسه رو تشکیل دادم تا نظرتون رو سمت نکته عجیبی که کسی بهش توجه نکرده، جلب کنم.
مقابل تخته ایستاد و به تمام عکس‌هایی که روی آن چسبانده بود، اشاره کرد.
- چطور میشه آمار خودکشی توی شهر ما انقدر بالا بره؟ چرا توی یک روز باید ده نفر خودکشی کنن؟ چرا در هفته ما چهل و پنجاه تا خودکشی داریم؟
- این رو روانشناس‌ها باید بررسی کنن کار ما پلیسا نیست.
پوزخندی می‌زند و دستش را روی میز می‌کوبد. همه اعضای تیم، شاهد خشم شعله‌ورش هستند. با فریاد بلندی می‌پرسد:
- آیا اینا واقعاً خودکشی کردن یا کسی اون‌هارو مجبور به خودکشی می‌کنه؟ بازم به روانشناس مربوطه؟
دوشنبه 27 آذر 23:3
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #57
پارت 53

***
مدلین

امروز اولین روزی بود که در اتاق جدیدم، پذیرای بیماران روانی می‌شدم. اتاق تم شکلاتی و قهوه‌ای سوخته‌ای داشت. بوی عود در فضا پخش بود و من به صندلی چرم چرخ‌دار تکیه زده بودم و چشم به راه، خیره به دری بودم که باید باز می‌شد. می‌خواستم اتفاقاتی که با لئو سپری کرده بودم را به گورستان خاطرات بسپارم و از خیابان افکارم گذرشان ندهم. لئو موجود سمی‌ای بود که نه می‌دانستم طرف من است نه می‌دانستم دشمن من است. نفس عمیقی کشیدم و متوجه شدم برخلاف تعهد قبلی، درحال فکر کردن به لئو بودم. دستم را دور ماگ حلقه کرده و با پایم روی زمین ضرب گرفته بودم.
بلاخره در باز شد اما شخصی که چندان انتظارش را نداشتم، وارد اتاق شد. قدم‌هایش را آهسته برمی‌داشت و همراه با شل کردن کراوات سفیدش، روی صندلی فرو رفت. درواقع از عمد تمام مبل‌ها و صندلی‌ها را بسیار نرم و راحت انتخاب کرده بودم. فرانسیوس اما گویا از این راحتی ناراضی بود و سعی می‌کرد صاف بنشیند. پا روی پا انداخت و دستش را روی میز گذاشت. برعکس همیشه، به جای تیپ ورزشی و راحت، کت و شلوار سرمه‌ای و رسمی پوشیده بود و بوی عطر تلخش، باعث می‌شد صورتم را درهم جمع کنم.
- چی شد تصمیم گرفتین به جای مریض وارد اتاق بشین؟
- کارای تو مدلین. همینطور افسار گسیخته داری جلو میری.
آرنج دستانم را روی میز گذاشته و هردو دستم را درهم قفل کردم.
-چطور ؟ مگه چی کار کردم؟ هدف اینه به اشخاص قبل اینکه بخوان بمیرن، لذت چشیدن زندگی رو بدیم و بعد بمیرن. یعنی حداقل یک بار تو کل عمرشون زندگی کنن و بعدش خودکشی کنن. زندگی در خاطرات گذشته کجاش زندگیه؟
فرانسیوس از روی صندلی بلند شد و هردو دستش را روی میز کوبید. صورتش را بیشتر خم کرد تا فاصله صورتمان را کم کند و من دلیل این همه واکنش احمقانه را نمی‌فهمیدم. او از چه می‌ترسید؟ درحالی که من هنوز اعلام جنگ نکرده بودم و حتی به نفع سازمان مزخرفش بازی می‌کردم، پس مشکل فرانسیوس چه بود؟ شاید آنقدر نادان بود که می‌خواست بهترین و تنهاترین ایده اجراء شده برای خودش باشد و تصور می‌کرد به علم و دستگاهش، توهین کرده‌ام.
- مدلین این کاری که می‌خوای بکنی خطرناکه و مشکل من همینه.
ابرو بالا انداختم و سوالی نگاهش کردم. آرام‌تر شده بود اما به گمانم می‌خواست هرچه زودتر از اتاق بیرون برود.
-خاطرات چیزهایی هستن که رخ دادن و تموم شدن پس ثبات دارن. اما وقتی این اشخاص بیان به چیزایی که اتفاق نیفتاده فکر کنن و تخیلش کنن، بعد ناخودآگاه فکر کنه این اتفاق واسشون افتاده و خاطره رویایی بسازه، اون‌ها در خواب صددرصد این خاطره رویایی رو نمی‌بینن.
صداش را بالاتر برده بود و چهره‌اش بر افروخته به نظر می‌رسید.
- ذهن در لحظه می‌تونه به کلی چیز فکر بکنه. ممکنه به چیزای خوب فکر کنن اما باورش نداشته باشن و بیشتر به برعکسش به حس بد و اتفاقی که واقعاً رخ داده باور داشته باشن. اون وقت ما نمی‌دونیم با چه خاطره‌ای توی دستگاه رو به رو میشن.
- نمی‌فهمم فرانسیوس.
- خیله خب!
فرانسیوس سمتم آمد و دستم را محکم در دستان گرمش گرفت. چنان مرا کشید که از روی صندلی بلند شده و سمت سینه‌اش پرت شدم. خدای من! این بوی عطر عجب غلیظ و سرسام‌آور بود. فرانسیوس یک لحظه مکث کرد و سرش را پایین آورد و در چشمانم متوقف شد. نفس‌های تند و خشمگینش آرام شده بود اما احساس می‌کردم مدام زبانش را می‌جوید و در ذهنش کلنجار می‌رفت. مطمئنم می‌خواست بلایی سرم بیاورد و بابت کله شق بودن یا هرچیز دیگری مرا هم به اتاق ممنوعه منتقل کند. شاید هم لئو به خاطر جریان دیشب کینه به دل گرفته و درباره من چیزهایی به فرانسیوس گفته بود. در خراب شده عجیبی گیر افتاده بودم. فرانسیوس مرا همراه با خود از اتاق خارج کرد و آنقدر تند حرکت می‌کرد که باید به دنبالش می‌دویدم. لئو که با ورق مقوایی در دستش، وسط راهرو ایستاده بود، با دیدن ما بهت‌زده، پشت سرمان حرکت کرد.
فرانسیوس مقابل درب قرمز رنگی که قفل کلفتی هم داشت، ایستاد و خیلی آرام دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و دوباره در جلد رئییس‌بازیش فرو رفت. لئو کنار من ایستاده بود اما نه من و نه فرانسیوس هیچ اهمیتی به حضور او نمی‌دادیم. درواقع برایم مهم بود بدانم فرانسیوس چه می‌خواهد.
- مدلین، به آینده خیلی خوبی که دوست داری داشته باشی فکر کن. سه روز تنهایی توی این اتاق بشین و انقدر خوب تصورش کن که باور کنی اون اتفاقات واقعاً رخ دادن. بعد سه روز می‌برمت توی دستگاه و اگر تونستی دقیقاً همون خاطرات عالی رو ببینی، پس ایده تو عملی میشه. در غیر این صورت دیگه نافرمانی نمی‌کنی.
لئو مقابل درب قرمز ایستاد و برای مانع شدن این عمل، نگران و مضطرب دستم را گرفت و به فرانسیوس گفت:
- قدرت تخیل و تفکر هرکس فرق داره. بعضی‌ها نمی‌تونن به خوبی تصویرسازی کنن و خیلی ضعیفن و بعضی‌ها برعکس کلاً توی رویا هستن. ما این آدما رو تفکیک می‌کنیم بعد ایده مدلین رو اجراء می‌کنیم. حتی اگر مدلین بتونه یا نتونه نمیشه به همه تسری داد.
فرانسیوس دستش را روی شانه لئو گذاشت و لبخند کج و لرزانی تحویلش داد. چقدر دندان‌هایش شبیه اَره شده بودند. صدای بسیار ضخیم و هولناکی از لایه دندانش بیرون کشیده شد.
- وارد این قضیه نشو لئو. هرکس ایده‌ای میده اول باید روی خودش اجراء بشه.
در اتاق را باز کرد و دست خیس از عرقش را روی کمرم گذاشت و با فشار محکمش، به داخل اتاق پرت شدم. قبل از اینکه فرانسیوس در را به رویم ببندد، گفتم:
- هیچ کس تو شرایط بد و درحالی‌که تو اتاق زندونیه نمی‌تونه تصور خوبی داشته باشه.
فرانسیوس: شرایط داخل اتاق خیلی هم خوبه. وان داره، تلوزیون داره، آرامش و غذا و همه چیز! بیرون که باشی آدما و اتفاقات مختلف باعث میشه انواع افکار به ذهنت بیاد و نمی‌تونی خوب تمرکز کنی. از سه روزت به عنوان مرخصی کاری لذت ببر مدلین.
چشمکی زد و به شانه لئو کوبید تا لئو هم سخنش را تایید کند اما لئو مثل سیخ داغی که دوست داشت تا ته درون فرانسیوس فرو برود، ایستاده بود و لام تا کام چیزی نمی‌گفت. اما احساس می‌کردم چشمانش با نگاه به من، می‌لرزید. دلشوره‌اش از این بود که من ایده‌ام می‌لنگید و مشکل داشت؟ اگر لئو به من ایمان نداشت و با فرانسیوس موافق بود، چه بهتر که خودم ابتدا پیش‌قدم می‌شدم. خیلی با قدرت، مقابل فرانسیوس ایستادم و گفتم:
- ممنون رئیس. از مرخصی لذت می‌برم.
در بسته شد و به گمانم با پیچیدن صدای قفل پشت در، مرخصی من هم آغاز شد.
***
راوی

اتاق آماده شده بود. یکی از دیوارهای اتاق، پر بود از چاقو‌های نوک تیزی که به سمت پایپر بودند. چاقو جوری در دیوار فرو رفته بود که نوکش سمت اشخاص باشد. خانه ویلایی یکی از خانه‌های بین راهی و متروک بود که کمتر کسی راهش به اینجا می‌افتاد مگر آنکه گم شده باشد. دختر ریز اندامی که همراه پایپر در اتاق ایستاده بود، با تمام وجودش می‌لرزید. موهای آبیش را گوجه‌ای از بالا بسته بود و صورت گرد سفیدش به زردی می‌زد. انگشتان کشیده و استخوانیش را مدام به یکدیگر می‌کوبید تا از ترس و استرسش کم شود. پایپر بیخیال، پیپی که می‌کشید را از روی لب‌هایش برداشت و گفت:
- خودکشی تو خیلی منحصر به فرد و جذاب میشه. وایسا جلوی دیوار و بعد با سرعت بدو سمتش تا کل بدنت تو چاقوها فرو بره.
- تو دیوونه‌ای؟
پایپر خنده‌کنان سرش را برای انکار، تکان داد.
- کسی که قبول کرده بعد بیدار شدن از دستگاه خودکشی کنه دیوونه‌تره.
دختر روی زمین زانو زد زیرا دیگر تحمل لرزیدن روی پاهایش را نداشت. احساس می‌کرد تمام اندام بدنش چنان سست و لمس شده است که قدرت انجام هیچ کاری را ندارد.
- اون موقع هیچ امیدی واسه زندگی نداشتم. بهترین راه برای زندگی کردن به نظرم مردن بود... .
پایپر، دود پیپ را در اتاق پخش کرد و با صدای خسته‌ و بی حوصله‌ای گفت:
- زندگی به همون اندازه هنوزم داغونه و هیچی عوض نشده.
- می‌دونم. اما می‌خوام به خاطر همه سختیایی که کشیدم زندگی کنم.
پایپر بلند دست زد. برای حماقت و سادگی و نفهمی آن دختر!
- یا خودت شروع می‌کنی یا من می‌کشمت
پایپر به تندی سمت دخترک دوید که او بی آنکه دست پایپر بهش برخورد کرده باشد خودش با دست‌پاچکی و هول شدن، قدم‌هایش را عقب راند و چاقوی تیز از این سوی شکمش بیرون زد. خون از دهانش روی کتانی سفیدش چکید و با همان چشمان بهت‌زده و باز مانده، مُرد.
پایپر احساس می‌کرد می‌خواهد بالا بیاورد. بوی گند خون کل اتاق را پر کرده بود.
- دستات رو ببر بالای سرت.
آنقدر به خون روی کتانی خیره شده بود که نفهمیده بود پلیس‌ها همگی پشت سرش جمع شده‌اند. صدای آژیر ماشین پلیس و چراغ قرمزی که از پنجره در داخل پخش شده بود، به وضوح بودن پلیس‌ها را مشخص می‌کرد. پایپر چطور متوجه نشد؟ پلیس این بار بلندتر فریاد زد.
- دستات رو ببر بالای سرت و زانو بزن!
این بار نوبت پایپر بود که بلرزد اما تنش منقبض شده و یخ زده بود. هیچ حسی نداشت مثل خواب می‌ماند. از وقتی پایه این سازمان و دستگاه‌هایش روی زندگیشان باز شده بود، دیگر بین خواب و بیداری فرق چندانی نمی‌دیدند. انگار هرچندبار که بمیرند، دوباره زنده می‌شوند و هربار که بخوابند، دوباره بیدار می‌شوند. این داستان نقطه پایانی نداشت.
3 دی. 17:46
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #58
پارت 54

پایپر، قبل از اینکه فکر بکند و از انجام کارش پشیمان شود، با سرعت سمت دیوار دوید. فاصله‌اش با دیوار پر از چاقو، چند قدم بیشتر نبود اما در همین فاصله کلی زندگیش سیلی‌زنان از مقابل چشمانش عبور کرد. زندگی تیز و بُرنده و تند بود. آنقدر دردناک بود که انگار همیشه روی میخ از خواب بلند می‌شد و حرکت می‌کرد، و در تابوت پر از خاک می‌خوابید. پس شاید اگر لحظه‌ای با احساسات و هیجانات زخم خورده حرکت می‌کرد، به راحتی خود را به دیوار می‌کوبید و اجازه می‌داد چاقو از تمام تنش عبور کند و او را مثل پیراهنی که به تن این جهان نمی‌نشست، پاره کند. چاقو از پاهایش، از شکم و سینه‌اش، حتی گلویش، عبور کرد و او به دیواری سنجاق شد که اتفاقاً نمی‌دانست اما انتخابش بود. تمام نیروی پلیس، متعجب ایستاده بودند و تنها صدای حاکم میان این سکوت وحشتناک، صدای آژیر ماشین‌هایشان بود.
***
لئو
آزمایشگاه را صدای خودکارهایی که به نوک پیشانی فرو می‌رفتند، پر کرده بود. همه پشت میزهای درازی نشسته و به کاغذ سفید مقابلشان نگاه می‌کردند. هیچ ایده جدیدی برای حل مشکل دستگاه نداشتیم. البته من چندان درگیر مشکلات نشده بودم و بیشتر افکارم معطوف به مدلین بود و نمی‌دانستم با آن جسارت مضحک خود دوباره می‌خواهد چه بلایی سرش بیاید. ما با اینکه برای دستگاه‌ها کار می‌کردیم و رویشان برنامه‌هایمان را به اجراء در می‌آوردیم خودمان هرگز حاضر نبودیم روی آن تخت‌های فلزی دراز بکشیم. اما مدلین انگار سرش برای همه چیز درد می‌کرد. اگر هم سنگ و مشکلی سر راهش نبود دوست داشت خودش آن را بسازد.
- لئو تو چه نظری داری؟
ژینوس، کنارم نشسته بود و نوک خودکار را با دندانش می‌جوید. چشمان عسلی‌ش را لایه تارموهای شنی‌ش مخفی کرده بود اما احساساتش را باز هم به راحتی می‌توانستم بخوانم. یک هیجان و اشتیاق عجیبی برای صحبت با من داشت.
- من حتی بهش فکرم نکردم.
ژینوس جوری که انگار سخن بسیار عجیبی زده باشم، موهایش را محکم کنار کشید و صاف به چشمانم خیره شد.
- جدی میگی؟ تو مثلاً نماینده همه تیمی!
- نه منظورم اینه اصلاً مشکل مهمی نیست. می‌فهمی؟
ژینویس لبخند عریضی زد و دستش را روی گردنش کشید و تار موهایش را پشت گوشش داد اما همه این حرکاتش آرام و با ناز بود. لب رژیش را لیس زد و گفت:
- خب چطور میشه این مسئله رو حل کرد؟
نمی‌دانستم و حتی مشکل را نمی‌دانستم. باید یک جوری جمعش می‌کردم و از شر این شیطان کوچک خلاص می‌شدم. هردو دستم را روی میز قرار دادم و به اعضای دیگر که سرشان تا ته توی کاغذها فرو رفته بود و به تندی می‌نوشتند، خیره شدم.
- هرکس خودش باید جواب رو پیدا کنه. مگه نه؟
ژینوس دستش را روی شانه‌ام گذاشت. انگشتان داغش روی شانه‌ام نشسته بودند و او سعی داشت صورتش را جلوتر بیاورد اما من خودم را محکم‌تر گرفتم و به صندلی تکیه دادم. با اخم ظریفی که بیشتر نشان دهنده دقت باشد نه خشم، به سر تا پایش خیره شدم.
- برای دوستت قانون رو دور نمی‌زنی؟
دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و کمی چانه‌ام را خاراندم. این جوجه کوچک از چه صحبت می‌کرد؟ مطمئن بودم هدفش گرفتن جواب مسئله از من نبود.
- دوست؟ هستیم؟
ژینوس دستش را سریع از روی شانه‌ام برداشت و در خود جمع شد. کمی با تعجب و چشمانی گشاده، نگاهم کرد و دیگر چیزی نگفت. سرش را جوری در کاغذ مقابلش فرو برد و الکی مشغول نوشتن شد که به وضوح متوجه قهر کردنش شدم. دیگر تحمل این جو را نداشتم. از پشت میز بلند شدم و سمت اتاقی که تخت‌ها در آنجا قرار داشتند، حرکت کردم. یکی از مشکلاتی که وجود داشتند، استثناها بودند. آنها همیشه معادلات را به هم می‌زدند و قطعیت را از بین می‌بردند. اشخاصی که وارد دستگاه می‌شدند هرگز نمی‌فهمیدند این یک دنیای خیالی و خوابی است که ناخودآگاه کنترل شده‌شان برایشان ایجاد کرده. همه چیز ملموس و واقعی است. اما یک دسته انسان که خیلی کم هستند اما وجود دارند، خودآگاه قدرتمندتری نسبت به ناخودآگاه دارند و معمولا هوشیار و بیدار هستند. مثال کسانی که با کمی بو کردن، متوجه مصنوئی بودن همه چیز اطرافشان می‌شوند. آنها در دستگاه ما زندگی لذت بخشی تجربه نمی‌کنند بلکه یک ماه زندانی می‌شوند. اکنون هم برای حل این مشکل همه جمع شده بودند اما من مطمئن بودم راه حلی نداشت. این اشخاص همیشه خارج از معادلات ما زندگی می‌کردند و ترسم فقط این بود که مدلین از این اشخاص باشد و فرانسیوس او را وارد دستگاه کند. باید با فرانسویس صحبت می‌کردم و جلوی این مشکل را می‌گرفتم.
- داری به راه حل فکر می‌کنی؟
فرانسیوس کنارم ایستاده بود و با نیمچه لبخندی نگاهم می‌کرد. راحتی و بیخیالیش، برایم قابل تحمل نبود.
- باید درباره موضوع مهمی صحبت کنیم.
بلند خندید و سرش را به نشانه مخالفت تکان داد.
- مدلین نه
- نباید بذاریش تو دستگاه. اون آدم خاصیه و منظورم از نظر اسنثنایی بودن برای دستگاهه.
فرانسیوس کمی جدی‌تر شد. اما نه آنقدر که باور کنم اهمیتی به نظریه‌ام می‌دهد.
- می‌خوای بگی جزو اون آدمای نادره؟
- آره!
- چه بهتر.
اخم‌هایم را برایش درهم کشیدم اما مطمئنم نگاهش نکرد. اینکه تا این حد همه چیز را بازی می‌پنداشت آزار دهنده بود. اگر در بازیش می‌باخت هم تا این حد بیخیال بود؟
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #59
پارت 55
***
مدلین
در آب ولرم وان، دراز کشیدم. گردنم را به لبه طلایی وان تکیه دادم و لیوان باریک و شیشه‌ای را به لب‌هایم نزدیک کردم اما ننوشیدم. فقط پوست لبم را خیس کردم و با چشمان خماری که به سختی باز مانده بودند، دورتادور اتاق بخارآلود را از نظر گذراندم. احساس می‌کردم بعد از مدت‌های بسیار طولانی در آرامش شناور مانده‌ام. موج‌های ریز وان که در اثر تکان‌های نامحسوسم ایجاد می‌شد، پوست تنم را ماساژ می‌داد. پنجره، چراغ‌های خیابان، در بخار شیشه، می‌لرزیدند و مانند ستارگان ، چشمک می‌زدند. باید به چیزهایی که می‌خواستم داشته باشم فکر می‌کردم. اکنون فرصت این را داشتم که تنها با افکار خودم، جهانم را بسازم. اما شاید جزو معدود انسان‌هایی باشم که تا به حال، به چیزهایی که می‌خواستم داشته باشم فکر نکرده بودم. همیشه واقعیت فرصت تصور کردن را از من می‌گرفت. همیشه موج‌های سرسخت زندگی، ماسه افکارم را خیس می‌کرد. اگر در نوک پرتگاهی می‌ایستادم هم به چیزی جز سقوط کردن فکر نمی‌کردم. رویای پرواز زمانی که پرهایم را نمی‌توانستم لمس کنم، برایم بسیار بیهوده بود اما اکنون در این وان کوچک، می‌توانستم رویاهایم را قایقی کنم که بر روی موج‌ها به اوج می‌رسیدند. اکنون فرصت این را داشتم و نمی‌دانستم باید با این فرصت چه کنم. من چه می‌خواستم؟
تمام محتویات لیوان را یک نفسِ سر کشیدم و لیوان را روی لبه وان گذاشتم. سرم را داخل آب فرو بردم و به حبابی که بالا می‌رفت، چشم دوختم و دوباره این سوال را تکرار کردم. چیزهایی که نداشتم را باید می‌خواستم یا بود و نبود آنها برایم بی اهمیت بود؟ یک پدر خوب و مادری جسور و خانه‌ای گرم. آغوش رایگان کسانی که دوستم داشتند و آینده‌ای که نیازی نبود برایش روی جاده خاکی بدوم. زیادی کلی بود.
سرم را از وان بیرون آوردم و چندبار پلک زدم.
از روی وان بلند شدم و با قدم‌هایی خیس، سمت حوله سفید رفتم و سریع آن را پوشیدم. دوست داشتم با لیوان قهوه داغ در دستانم بنشینم و برای اولین بار به خاطر چیزی که وجود نداشت لبخند ملیحی بزنم و ذوق کنم و حتی فریاد بکشم. اشک شوقم را پاک کنم و زندگی اشخاصی که پشت تلوزیون و پشت یک کتاب نشسته و از دیدن آنها لذت می‌برند را تجربه کنم.
حوله را به تنم پیچیدم و قهوه ساز را روشن کردم. اتاق تم نارنجی و سفیدی داشت و رنگ نارنجی آن بسیار تیز و زننده بود. دستانم را روی میز گذاشتم و به قهوه‌ساز خیره ماندم. خانواده خوب، محبت و عشق. توجه و حمایت پدری که هرگز پدر بودنش احساس نشد و قدرت مادری که زیر چکمه‌های ضعف خود له شد. دقیقاً برعکس چیزهایی که واقعاً هستند.
همان لحظه که لیوان را برداشتم و درحال ریختن قهوه درونش بودم، فرانسیوس وارد شد و به کابینت تکیه زد.
- موفق شدی؟
- آره دارم به چیزای خوب فکر می‌کنم.
- وسطش به چیزای بدم فکر می‌کنی؟
نمی‌دانستم واقعاً منظورش از پرسیدن چنین سوالی چه بود. نمی‌توانستم از کارهایش سر در بیاورم.
- چی میگی؟
- وقتی داری میگی می‌خوام فلان چیز رو به دست بیارم، واقعیتی که هست به ذهنت نمیاد؟ وقتی میگی دلم پدر خوبی می‌خواد، یادت نمیفته که پدرت بده؟
دست به سینه مقابلش ایستادم. دوست نداشتم جبهه‌ای که داشتم را پایین بیاورم و تسلیم گفته‌هایش شوم.
- خب که چی؟
- همین که این فکر یک لحظه از ذهنت می‌گذره، ناخودآگاهت دریافتش می‌کنه و بیشتر از رویایی که ساختی حسش می‌کنه و درکش می‌کنه چون اون واقعیت داره. این حس رو که واقعی‌تر دریافت کرده به دستگاه میده.
- نه.
فرانسیوس هردو دستش را روی لبه کابینت گذشت و من میان دستانش، ایستاده بودم و این احساس نزدیکی آن هم به فرانسیوس اصلاً برایم خوشایند نبود. لبخند و آرامش چشمانش ذوقم را کور می‌کرد. دوست داشتم حرص و خشمش را ببینم اما انگار همیشه در کمال خونسردی ما را میان انگشتانش بازی می‌داد. چشمان سیاه فرانسیوس در جزئیات صورتم می‌چرخید و لب‌هایش مطمئن و آرام برای کلماتی که می‌خواست به زبان بیاورد، باز می‌شد. او هرگز برای بیان سخنانش فریاد نمی‌کشید چون در کمال آرامی هم می‌توانست حرفش را بکوبد.
- مدلین تو قرار نیست قبول کنی ایدت شکست خوردست. اما اگر وارد دستگاه شدی می‌فهمی.
- بذار برم تجربش کنم چرا سعی داری نظرم عوض شه و بگم شکست خوردم؟ نگرانمی؟
اکنون باید دوباره می‌خندید و اتاق را ترک می‌کرد اما دستش بالا آمد و یکی از تار موهایم را پشت گوشم داد.
- آره. مهره با ارزشی هستی که نباید از بازی بری بیرون. همیشه با یک هنجارشکن بازی هیجان‌انگیزتر میشه. باید یکی باشه که همه چیز رو زیر سوال ببره و قوانین رو بازی بده.
- یعنی چی؟
- کسی که بازی رو، بازی بده! خیلی جذابه. اگر همه مطیع باشن لذتی نداره.
دستانم را در جیب حوله فرو بردم و تازه متوجه شدم هنوز با حوله ایستاده‌ام و تقریباً کف آشپزخانه را خیس کرده‌ام.
- فقط می‌خوای از همه چیز لذت ببری. چرا هیچ چیز جدی و خطرناکی واست وجود نداره؟ حس نگرانی و همچین چیزی. داری اصلاً؟
فرانسیوس ابروهایش را بالا انداخت و نوچی از دهانش بیرون پرید.
-یک جلسه مهم دارم باید برم. حتی از جلسه ساعت ده هم باید لذت برد.
- جلسه چی؟
- به کارت نمیاد .
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #60
پارت 56

فرانسیوس وارد اتاق شد و به چهره‌هایی که پشت میز نشسته بودند، نگاه گذرایی انداخت. نور ضعیف و لرزانی در اتاق پخش بود. هورام با خشم مدام خودکار را به کف میز می‌کوبید و صدای تق تق خودکار مغز اعضا را می‌خراشید اما کسی جرئت نداشت کلمه‌ای اعتراض کند. فرانسیوس در راس میز نشست و سعی کرد چهره‌ش را جدی و خشمگین نشان دهد. تمام این اتاق باید روی شانه‌های هورام سنگینی می‌کرد زیرا مدیریت گروه لاپوشان با او بود و باید با بی صدا‌ترین حالت ممکن کارهایشان را انجام می‌دادند . هرچند بسیار پایپر را بابت کاری که کرده، تحسین می‌کرد. فرانسیوس لیوان قهوه را روی میز چرخاند و گفت:
- چه توضیحی برای این خرابی هست هورام؟
هورام که از شدت خشم و خستگی، زیر چشمانش کبود شده و رگ‌های قرمز چشمانش متورم شده بود، از بالا تا پایین صورتش را دست کشید و سعی کرد به خود مسلط باشد تا بتواند صحبت کند.
- من نمی‌دونم چطور پلیس‌ها از راه رسیدن. اصلاً سابقه نداشت تا حالا همچین چیزی بشه. چطور باخبر شده بودن؟ یعنی ما توی سازمان یک جاسوس داریم؟
فرانسیوس کتش را در آورد و از صندلی آویزان کرد. آرنج دستانش را روی میز گذاشت و سمت هورام خم شد.
- از مکان فقط تو و پایپر خبر داشتین. پس چطور کسی جاسوسی کرده؟
هورام مدام موهایش را عقب می‌کشید و چهره استخوانیش را لخت رها می‌کرد و با کشیدن تار موهایش گویا دنبال کشف کردن ایده‌ای بود.
- چطور این اتفاق افتاد؟
فرانسیوس به صندلی تکیه داد و با دست به اعضایی که در سالن بودند اشاره کرد. همه آنها در هاله تاریکی فرو رفته و به جای اینکه چیزی بگویند، با اخم پررنگی به موضوع دلهره‌آور فکر می‌کردند. تا اینجا هرگز چنین اتفاقی رخ نداده بود. پلیس روحش از وجود این سازمان و قدرت فراوانش خبر نداشت. آنها همیشه دنبال توپ‌های فرعی و بی باد در شهر می‌دویدند و به هدف نمی‌زدند. اما این بار ضربه بزرگی از طرف مورچه‌های کوچک خانه خورده بودند.
- کسی نظری نداره؟
فرانسیوس منتظر ماند اما هیچ کس چیزی برای گفتن نداشت برای همین خودش ادامه داد.
- خوش بختانه پایپر با جسارت و شهامت خودش رو کشت تا لو نریم. اون یک اسطوره بزرگ محسوب میشه اما باید به یاد داشته باشیم همه اعضا مثل اون نیستن. به دلیل خودکشی‌های متوالی‌ای که ترتیب دادیم توجه اذهان جلب شده. چرا باید این همه خودکشی در شهر باشه؟ پس پلیس‌ها حساس شدن و کار ما سخت.
هورام که تا این لحظه با چشمان ریز شده به حرف‌های فرانسیوس گوش می‌داد ، هنوز ذهنش درگیر این مساله بود که چطور پلیس‌ها مکان را پیدا کرده بودند؟
- ممکنه مقتول به گوشی دسترسی پیدا کرده باشه؟
- بیخیال هورام. مساله مهم اینه اشخاصی که از دستگاه خارج شدن رو باید چی‌کار کنیم.
هورام با اعتماد به نفس به صندلی چرخ‌دار چرم تکیه زد و پا روی پا انداخت. بالاخره برای یکی از سوال‌ها جوابی داشت بگوید.
- تایم تو دستگاه بودنشون رو بیشتر می‌کنیم.
فرانسیوس پوزخندی زد و با ابروهای بالا رفته، پرسید.
- پس اونایی که منتظرن وارد دستگاه بشن رو چی کار کنیم؟
هورام سکوت کرد. شایسته‌ترین حرکت هم همین به نظر می‌رسید. فرانسیوس که از این جلسه بی نتیجه و بی سر و ته، خسته شده بود، خمیازه کوتاهی کشید و به لئو که در تاریکی پنهان مانده بود و به نظر می‌رسید شدیداً در فکر فرو رفته، اشاره کرد.
- لئو یک هفته مهلت داری جواب رو پیدا کنی. جلسه تموم شد.
لئو که تمام افکارش معطوف نجات دادن مدلین بود، مات و مبهوت، به چشمان بی حوصله و خمار فرانسیوس خیره شد و سعی کرد جوری سوالش را مطرح کند که مشخص نشود او اصلاً در این جلسه حضور نداشته.
- جواب کدوم رو؟
فرانسیوس از پشت میز بلند شد و کتش را در دست گرفت.
- با کسایی که از دستگاه خارج میشن چی کار کنیم. چطور خودکشی کنن که توجه همه سمتشون جلب نشه.
لئو با گستاخی و جسارت، پس از درست کردن صندلی در جای خود، گام‌های بلندش را سمت فرانسیوس برداشت و با لبخند مطمئنی، گفت:
- الان هم جوابش رو می‌دونم. جوابم شرطیه.
فرانسیوس دستش را روی کمر لئو گذاشت و او را با خود سمت در برد. از کَپک‌هایی که پشت میز نشسته بودند و هیچ‌کدام دهان باز نمی‌کردند، خسته شده بود. احساس می‌کرد یک مشت انسان بی خاصیت دور خودش جمع کرده و باید از مغزها و قدرت‌های بزرگ‌تری استفاده می‌کرد. باید پایه انسان‌های پر انگیزه و دانشمند به این سازمان باز می‌شد و آنها با علاقه خود اینجا را آباد می‌کردند. اکنون شبیه یک کارخانه پر دودی شده که هرکس مانند دستگاهی کارش را انجام می‌دهد و هیچ ذوق و شوقی وجود ندارد. چطور می‌شود برای چنین تحول بزرگی ذوق و شوق وجود نداشته باشد؟
- لئو تو تنها روحیه زنده این جمعی ، تنها کسی که میشه حسش کرد.
- مچکرم قربان.
- حالا بگو ببینم.
- شرط داشت. و فکر کنم می‌دونین چی می‌خوام!
فرانسیوس دستش را از روی کمر لئو برداشت و در جیب فرو برد. اصلاً حاضر نبود نقشه‌ای که برای مدلین ریخته با احساسات بچگانه لئو، خراب کند. تنها چیزی که آزاردهنده بود، نزدیکی مضحک لئو به مدلین بود و بس.
- نه لئو. بیخیال مدلین شو.
و سپس بدون اینکه منتظر سخنی از سوی لئو باشد، به سرعت از او فاصله گرفت تا استراحت کند. اصلاً هم مهم نبود که دستان موریانه‌وار پلیس به تن کاغذی سازمان نزدیک‌تر می‌شد. او همه چیز این جهان را تحت کنترل داشت چه عقلانی و چه غیرعقلانی. همین باعث آرامش قلبی‌ش می‌شد.
***
مدلین
سکوت و تنهایی این اتاق، وادارم می‌کرد مدام فکر کنم و فکر زالویی بود که خون وجودم را می‌مکید. برای رهایی از این باتلاق، چشمانم در اطراف اتاق می‌چرخید و دنبال چیزی برای سرگرمی بودم. تلوزیون نمی‌توانست برایم سرگرم کننده باشد مدام حواسم پرت می‌شد. درواقع نگاهی که من به تلوزیون داشتم کاملاً متفاوت بود. حتی یک لحظه باور نمی‌کردم اتفاقاتی که درونش رخ می‌دهد حقیقی‌ست و آن بازیگران تنها یک بازیگر نیستند. زمانی که از نمایش بودن همه چیز مطلع باشی و نتوانی این واقعیت را از پرده ذهنت کنار بکشی، هرگز احساس لذت به تو دست نمی‌دهد و توجهت جلب نمی‌شود.
دستم را از زیر چانه‌ام برداشتم و با دیدن کتابی با جلد سیاه که نوشته طلایی رویش نقش بسته بود، از پشت میزعسلی بلند شدم و سمت کتابخانه کوچک رفتم و کتاب را برداشتم. اما کتاب‌ها می‌توانستند فراتر از یک نمایش باشند. آنها بازتاب درونی طوفانی بودند و معمولاً کسی را به نمایش می‌گذاشتند که به دنبال فرار از واقعیت خود بود. اما این فرار، خودش واقعیت‌های تلخ‌تری را رقم می‌زد. دستم را روی نام کتاب که طلایی و درخشان در جلد سیاهش خودنمایی می‌کرد، کشیدم. «پشت پلک‌های ناخودآگاه». صاحب کتاب چه کسی می‌توانست باشد؟
دوباره سمت مبل حرکت کردم و خودم را رویش پرت کردم. پاهایم را روی میز عسلی گذاشته و کتاب را باز کردم.
- نگاه ما تعیین می‌کند زندان کجاست. گاهی وسیع‌ترین جهان هم می‌تواند میله‌های بلند زندان باشد. من انسان استثنایی‌ای بودم که فهمیدم اشخاص فقط زمانی که فکر و ایده‌ای در ذهنمان بنشانند، می‌توانند مارا کنترل کنند. آنها هرگز قدرتمند نیستند اما اگر باور کنیم قدرت فراتری از ما دارند، آن زمان قدرتمند می‌شوند. درواقع، قدرت آنها، باور ما به قدرتشان است. با ترس، با افکار و ایده‌هایی که سمتمان می‌پاشند. حتی اگر چاقویی زیر گلویم باشد و من نترسم، باز شخصی که چاقو دارد، قدرتی ندارد. یا باید با قدرت زندگی کرد یا مُرد.
- داری کتابم رو می‌خونی؟
کتاب را سریع بستم و به فرانسیوس که بالای سرم ایستاده بود، خیره شدم. سعی کردم خود را نسبت به کتاب بی اهمیت نشان دهم.
- جلسه خوب بود؟
فرانسیوس کنارم روی مبل نشست و دستش را روی لبه پشتی مبل گذاشت.
- همه چیز همیشه خوب پیش میره واسم مدلین. اگر به آخر کتاب برسی می‌فهمی.
- تو نوشتی؟
- آره. هنوزم مطمئنی می‌خوای روی ایدت کار کنی؟
با وجود اینکه دیگر نمی‌توانستم با قدرت قبل بگویم آری، اما دوست نداشتم از موضع خود عقب بکشم. اکنون در موفق شدنم تردید داشتم زیرا نمی‌شد مدام به چیزهای خوب فکر کرد و ناخودآگاه را از سفیدی‌های کاذب و دروغین پر کرد. بلکه خواه و ناخواه، سیاهی‌ها با مسیر فرعی وارد افکار می‌شدند و جوری در سفیدی رخنه می‌کردند، که متوجه نمی‌شدم دقیقاً چه زمانی دوباره به واقعیت فکر کردم. شاید این تنها مشکل من بود و بقیه به راحتی بتوانند مدام الکی خیال‌بافی کنند. اما من اگر به چیزهای خوب فکر کنم، چیزهای بد هم متقابلاً می‌آید. اکنون باید با وجود دانستن این ریسک و خطر، و دانستن قدرت سیاهی و منفی‌بافی در ذهنم، باز مقاومت می‌کردم؟
- هنوز رو ایدم هستم.
- خوبه. هرطور مایلی. اگر از دستگاه تونستی بیرون بیای اون کتاب برای تو. تا تهش بخون.
شنبه 16 دی
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 5)

بالا پایین