. . .

انتشاریافته رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام اثر: ققنوس در بند
ژانر: عاشقانه و اجتماعی
نویسنده: محدثه کمالی

مقدمه:
من یک زنم!
من مبدأم!
من مقصدم!
من زندگیم!
و تو زندگی را در من محدود کردی. من خواستار آزادی بودم و تو از قانون‌ها قفس ساختی، قفسی از جنس کلیشه‌های پوسیده و کهنه!
تمام ما مخالفیم. مخالفانی که مهر سکوت بر لب‌هایشان خورده و حکم ابد بر پیشانیشان؛ اما من ققنوسی شدم که پا به پای قانون‌های ناعادلانه‌ات سوختم. پا به‌ پای سکوت ممتد‌م خاکستر شد؛ اما یک‌ روز از میان خاکستر‌ها سر بلند کرده و آتش می‌زنم به آن‌ چه آتشم زد.
یک‌ روز باز می‌گردم و انتقام می‌گیرم از قوانینی که سنگ شد و پایم را چسبید!
بر می‌گردم تا بفهمی مردن من، پایانم نیست!
شعله می‌گیرم و هرم آتش، تنم را در بر خواهد گرفت.
و من... .
از دل آتش، خاکستر می‌شوم، می‌سوزم و ققنوس خواهم شد!
و بعد... .
پرواز می‌کنم. آری! ققنوس‌ها رسمشان سوختن و پرواز است و من شیدا یک چیز شدم، ققنوسی در بند!
***

خلاصه: خلاف جهت دنیا حرکت کردم و اشتباه از شما بود.
مشکل از جایی شروع شد که گفتید زن باید خانه دارِخوبی باشد!
زن باید قرمه سبزی پزِ قهاری باشد!
و هیچ کس نگفت، زن باید زیاد بفهمد تا خانُمی کند.
زن باید زیاد کتاب بخواند تا توانایی ماندن در جمع شما را داشته باشد.
زن باید از سیاست و حقوق، سر در بیاورد تا آگاهی کامل داشته باشد.
هر زن یک کشور است و هیچ کشوری بدونِ آگاهی، جامعه سالمی نخواهد داشت.
و من... .
دلم تفاوت می‌خواست! دلم آزادی و آزادگی می‌خواست و می‌خواستم از میان خاکستر سر بلند کنم و پرواز کنم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #41
لب روی لب فشرده و آهسته راهی راه پله‌ها شدم. خودم هم با خودم درگیری داشتم. از طرفی می‌خواستم فراموشش کنم و از طرفی از نگاه نکردنش ناراحت می‌شدم. هر چه دلم را از عواقب این عشق می‌هراسندم، باز او کار خودش را می‌کرد! هر چه او را بیم می‌دادم، باز او راه خودش را می‌رفت! چه سود دقیقاً؟
نرده چوبی را درون دست فشرده و از پله‌ها بالا رفتم. در و دیوار این عمارت بیشتر از هر وقتی برایم چشمک میزد. آن تابلو‌های رنگا رنگ و طرح طبیعت، حتی جام‌های طلایی رنگی که روی میز چیده شده بودند، هم برایم تازگی داشتند. مدت‌ها بود که این مکان را درست و حسابی نمی‌دیدم. در اتاقش را کوبیده و منتظر به در خیره شدم.
- بیا تو دختر سلیمان.
لنگه ابرویی به خاطر شنیدن این نام بالا انداختم و سپس به آرامی دست‌گیره در را فشرده و وارد اتاق شدم. پشت به من رو به روی پنجره ایستاده بود و مشغول دید زدن حیاط عمارت بود.
- بشین!
این بار هر دو ابرو‌هایم به خاطر رفتارش بالا پرید. نگاهی به اتاقش کرده و وقتی چیزی پیدا نکردم، به آرامی روی تک مبل قهوه‌ای رنگی که تازه برایش خریده بودند، نشستم. دامنش را بالا گرفت و با آرامی به طرفم برگشت. جلو آمد و نگاهی به چهره‌ام انداخت. چی می‌خواست پیدا کند؟ اللّه و اعلم!
تک سرفه‌ای کرده و گلویش را صاف کرد.
- به خاطر طولانی مدت شدن کار کردنت ازت معذرت می‌خوام. راستش فراموش کرده بودم که تو هنوز کار می‌کنی. می‌تونی برگردی سر کار قبلت و هفته بعد هم می‌تونی بری پیش خانوادت.
نگاهم را با تعجب کمی پایین آورده و وقتی به دست‌های مشت شدش رسیدم، تعجبم بیشتر شد. یعنی کسی مجبورش کرده بود که این‌گونه با من حرف بزند؟ پوزخندی به طرز فکرم زده و دهن کجی در دل کردم. زن عمو نگاهی گذرا به من انداخت و گفت:
- حالا هم می‌تونی بری!
سری تکان دادم. حتی از تعجب یادم رفته بود تا تشکر کنم. انگار ذهنم تهی شده بود. از شوک وارده دوباره، نگاهی به زن عمو انداخته و در را باز کردم که با افتادن جسمی به آغوشم، از شک در آمده و نگاهم به دست‌های الیاس خورد. لبخندی از خودداریش برای این‌که به من برخورد نکند، روی لب‌هایم جا خوش کرد و او آستینم را رها کرد. زن عمو با اخم نگاهش کرد که الیاس دستی به موهای سیاهش کشید و آن را خاراند.
- خب! توقع داشتم یه خورده دیرتر بیاد بیرون.
زن عمو سری از روی تأسف برایش تکان داد و گفت:
- هر دو بیرون.
با لبخند کوچکی که بر لب داشتم، از اتاق خارج شدم که الیاس با کمی دقت نگاهم کرد و گفت:
- تو تشکر بلد نیستی؟ انتظار داشتم تشکر کنی بعد بیای طرف در، نه این‌که سریع بیای بیرون!
ابرویی بالا انداخته و دستی به گوشه چشم‌هایم کشیدم.
- فال گوش ایستادن و فضولی کردنت رو تقصیر من ننداز.
لبش را گزید و زیر نگاه شیطنت آمیز من، کم نیاورد و شانه‌ای بالا انداخت. جلیقه‌اش را درست کرد و دست‌هایش را روی هم مالید.
- حالا هر چی، می‌خواستم بیام اتاقت درس بخونم.
" یا حضرت اباعبداللّه! این خانواده قصد کردن من رو بکوبن. چه رفتارهایی ازشون سر می‌زنه!"
خیره نگاهش کردم که چشم‌هایش را درشت کرد و شانه‌اش را کمی بالا آورد.
- چیه؟ من که حرف عجیبی نزدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #42
لپم را کمی باد کردم و سری تکان دادم. این خانواده قدرت تفکر و صحبت کردن هم از من گرفتند. روی برگردانده و به طرف مطبخ راه افتادم. نگاهی به غذا انداخته و وقتی از جا افتادن سوپ اطمینان حاصل پيدا کردم، زیرش را کم کرده و گذاشتم کمی به دل پخته شود.
کفگیر و قابلمه‌های اضافه را جمع کردم، داخل حیاط بردم و مشغول شست و شو شدم. چقدر زمانی که در خانه خودمان بودم از همه چیز گلایه می‌کردم؛ اما حالا آرزو داشتم دوباره به همان خانه برگردم. از فکر بیرون آمده و دست‌هایم را با پیش‌بندم خشک کردم. پوفی کشیده و خرامان خرامان وارد اتاق شدم.
با دیدن گلستان سعدی، با خوشحالی لبخندی زده و اول پرده‌ها را تا آخر باز کردم، تا آفتاب مهمان اتاق کوچکم شود. روی گلیمی که به تازگی برای اتاق خریده بودند، نشسته و زیر نور زیادی که از پرده عبور و به داخل اتاق راه پیدا کرده بود، به کتابم خیره شدم. با ذوق گلستان سعدی را را باز کرده و دوباره نگاهم به آن شماره تلفن افتاد. شماره کی بود؟ باید سر فرصت زنگ می‌زدم.
شانه‌ای بالا انداخته و کمی صفحات کتاب را ورق زدم. بوی خوش کاغذ را با جان و دل بو کشیدم.
- تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا،
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا!
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر،
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا!
شربتی تلختر از سم فراقت باید،
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا!
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین،
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا!
لبخندی از زیبایی شعرش زده و خواستم ادامه را بخوانم که صدای تقه در بلند شد، آهسته لب زدم:
- پسر عمو، بیا تو.
خندان و متعجب وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.
- چجوری تشخیص میدی من پشت درم؟
لنگه ابرویی بالا انداخته و گفتم:
- دیگه دیگه.
هویی کشید و کنارم نشست. پاچه شلوارش را مرتب کرد و کتش را درون تنش مرتب!
- این چیه؟
صفحات کتاب را به آرامی ورق زده و کمی جلد کتاب را خم کردم. وقتی از دیده شدن نام کتاب مطمئن شدم، لب زدم:
- گلستان سعدی.
لب به دندان گرفت و بی‌هیچ حرفی سرش را تکان داد، سپس کتاب خودش را باز کرد و مشغول خواندن آن شد. برگه‌ها را ورق می‌زدم که با دیدن شعری، چشم‌هایم برق زد.
- پسر عمو؟
- بله؟
نگاهش کردم و کمی خودم را جلوتر کشیدم.
- یادته قرار بود یک شعری رو برام از اتاق سودا بیاری؟
سری تکان داد و کتابش را بست.
- گشتم، نبود.
آهانی گفته و فکر کردم که چه کسی آن را برداشته است؟ اگر پیدایش کرده بودند چرا به من نگفته بودند؟
یک ساعتی از خواندن‌هایمان می گذشت که او با خستگی خودکار را روی برگه رها کرد.
- سروناز خسته شدم، کافیه دیگه!
نچی کرده و لب زدم:
- نه تو آدم نمیشی. همون مرفه بی‌دردی هستی که بقیه میگن. خب بچه بشین درست رو بخون!
ناله‌ای کرد و روی زمین دراز کشید.
- من خستم، تو می‌خوای بخونی، بخون.
کتاب را بسته و به گوشه‌ای هلش دادم. بدون حضور او سعدی خواندن لذتی نداشت.
- خب بگو چجوری می‌فهمی من پشت درم؟
هنوز یادش بود! معشوق بد پیله من! خنده‌ای کرده و گفتم:
- طریقه در زدنت معلومه دیگه! همیشه اول دو تا ضربه بلند می‌زنی و سومی رو کوتاه‌تر می‌زنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #43
از جایش بلند شد و سری تکان داد. دست داخل کیف چرمش کرد و در حالی که کتابی در می‌آورد، لب زد:
- بیا این یک رمانه! برای اوقات فراغتت.
تشکری کرده و کتاب را ورق زدم. همیشه بوی برگه‌های کتاب را دوست داشتم.
- از سوگند چه خبر؟
لبخندی زده و کتاب را بستم.
- خوب شد گفتی، بگم باورت نمیشه.
نفسش را سنگین بیرون دمید کتش را از تنش درآورد و بی‌آن‌که متوجه خاک نشسته روی زمین باشد، آن را رویش انداخت و لاقید به پشتی تکیه زد.
- بگو شاید باورم شد!
خبیثی زیر لب زمزمه کردم و با خوشحالی فراوان گفتم:
- چند وقته حامله است.
کلمه حامله را که گفتم دستش لغزید و نزدیک بود، بی‌افتد که ناباور نگاهم کرد.
- شوخی می‌کنی؟
سرم را منفی تکان داده و در ادامه حرفم اضافه کردم:
- داداش شاهرخ هم به عنوان شیرینی یک مغازه برای سروگل باز کرده تا توش خیاطی مانتو راه بندازه. البته سوگند هم گاهی کمکش می‌کنه؛ اما در اصل مال اونه.
نگاه خیره‌اش را که دیدم، نگاهش کردم و در یک آن کیش و مات شدم. در نگاهش چه بود که دلم را لرزاند؟ نمی‌توانستم حدس بزنم ناراحت است یا غصه‌دار! غمگین است یا دلتنگ! معنی نگاهش اصلاً مشخص نبود.
- پس از این‌جا می‌خوای بری؟
سری تکان داده و گفتم:
- چی؟ چرا برم؟
بزاق دهانش را فرو فرستاد و نگاهش را دزدید.
- چون یک منبع درآمد جدید دارین.
نمی‌دونم چرا؛ اما خجالت کشیدم و آهسته لب زدم:
- نه نمیرم. درآمدم از این‌جا بیشتره تا لباس دوختن.
کمی نگاهم کرد و بعد نگاهش را از من گرفت و از جایش بلند شد.
- خیلی خوشحال شدم براش.
به سمت در رفت و آن را باز کرد؛ اما انگار دو دل بود که از آن خارج نمیشد. به طرفم برگشت و من ناخدآگاه از جایم بلند شده و نگاهش کردم.
- چیزی شده؟
سرش را منفی تکان داد و گفت:
- شب میای درباره یک چیزی حرف بزنیم؟
متعجب نگاهش کردم که با نگاهش به قلبم فهماند، حق مخالفت ندارم، پس سری تکان داده و باشه‌ای زمزمه مردم. لبخندی زد و با خوبه‌ای اتاق را ترک کرد. چه شد که یک دفعه آرام حرف زدیم؟ چه شد که یک دفعه حرف‌هایمان زمزمه شد؟ چرا در حد چند کلمه حرف زده و از کنار هم گذشتیم؟
بی‌خیال سری تکان داده و مشغول جمع آوری اتاق شدم. چند وقتی سرم شلوغ بود و نبودم؛ اما آن‌ها حتی به خود زحمت نداده بودند که این‌جا را تمیز کنند.
نیمه شب بود و نور اندک ماه از پشت پنجره‌ای که پرده‌اش را کنار زده بودم، به داخل اتاق می‌تابید. فتیله‌ی چراغ بادی روی طاقچه می‌سوخت و کتابم در دست‌هایم باز مانده بود. خواب به چشم‌هایم نمی‌آمد و افکارم در حوالی حرف‌هایی که الیاس می‌خواست بگوید، می‌چرخید.
صدای تیک تاک ساعت می‌آمد و من هر بار نگاهم بین کتاب و ساعت می‌چرخید. پتو را رویم کشیده و زانوهایم را جمع کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #44
کلافه کتاب را بستم و کنار بالشتم گذاشتم. غلت زدم و از این شانه به آن شانه شدم؛ اما نه! گویی که خیالش فکر رفتن نداشت. طاق باز خوابیدم و به سقف تیر چوبی اتاق خیره شدم. نگاهی گذرا به کتاب انداخته و برای رهایی از افکارم، به آن چنگ انداختم. مشغول خواندن شده بودم و فارق از اتفاقات.
- دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت،
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت!
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش،
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت!
جای خنده ست سخن گفتن شیرین پیشت،
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت!
راه آه سحر از شوق نمی یارم داد،
تا نباید که بشوراند خواب سحرت!
چقدر این شعر را دوست داشتم. کتاب را به سینه چسباندم و دم عمیقی گرفتم. به ساعت خیره شدم و چشم‌هایم درشت شد.
به سرعت بلند شده و پتو را از روی زمین برداشته و دور شانه‌هایم انداختم، سپس آرام و بی‌سر و صدا از اندرونی خارج شدم. نگاهی به حیاط پشت باغ انداخته و از یادآوری فلک‌های آن‌ روز زن عمو، لحظه‌ای چشم‌هایم را بستم. چه قدر زود دو سال از آن روز گذشته بود. شاید هم دیر! مسخره است که نمی‌دانم برایم زود گذشته یا دیر!
پتو را بیشتر روی شانه‌هایم انداخته و آن را به خود فشردم. نفس عمیقی کشیده و بوی درخت‌های توت را استشمام کردم. دست روی دیوار گذاشته و در حالی که قلبم در سینه بی‌تابی می‌کرد، خودم را پشت باغ رساندم.
- خان زاده این‌جایی؟
وقتی صدایی شنیده نشد، دوباره لب زدم:
- پسر عمو نیستی؟
"شاید خیلی دیر اومدم!" شانه‌ای بالا انداخته و خواستم برگردم که پتوی دورم، از پشت کشیده شد.
- کجا با این عجله؟
دست روی قلبم گذاشته و در حالی که دیوانه‌ای زیر لب می‌گفتم، ادامه دادم:
- این چه کاریه؟ بچه ترسیدم!
الیاس لبخندی زد و چشمکی حواله صورت قرمز شده از سرمایم کرد.
- میگم‌ها! خانم بزرگ سردته؟
سری تکان داده و بی‌توجه به کنایه‌اش، با لبخند گفتم:
- یکم! چی می‌خواستی بگی؟
لحظه‌ای خیره نگاهم کرد و با گفتن جمله آخرم، مکثی کرد و سرش را پایین انداخت.
- بشینیم؟
سری تکان داده و البته کوتاهی زمزمه کردم، سپس روی چمن‌ها نشسته و نگاهم را به آسمان دوختم.
- سروناز؟
لب‌هایم را روی هم فشرده و به طرفش برگشتم. در حالی که به چهره غرق شدش نگاه می‌کردم، او ادامه داد:
- به نظرت چند تا ستاره دنباله دار توی آسمونه؟
خنده‌ای کرده و با تعجب گفتم:
- توی این سرما من رو آوردی این‌جا که درباره ستاره‌ها حرف بزنیم؟
بدون توجه به حرفی که زدم، با لحن آرامی گفت:
- می‌خوام یک کاری برام بکنی!
تعجبم صد چندان شد و پتو را بیشتر روی خودم فشردم.
- ببخشید؟
نگاه از ستاره‌ها گرفته و به چشم‌هایم خیره شد.
- می‌خوام از این‌جا بری! مثل همون ستاره به جلو نگاه کن و فقط برو.
چیزی درون لحنش بود که باعث شد آب دهانم را فرو فرستم.
- یع... یعنی چـ... چی؟
چرت می‌گفت؟ کجا برم؟ من منبع اصلی درآمد ننه و آقا جانم بودم. حالا از من می‌خواست که این‌جا را ترک کنم؟
سکوت کرده و به مکثش خیره شدم. نفس بلندی کشید و گفت:
- اگه نری، اگه بمونی و دستم بهت برسه، جوری تصاحبت می‌کنم که... .
هیچ کلمه‌ای، هیچ جمله‌ای حسی که به آن دچار شده بودم را توصیف نمی کرد. من بال بال می‌زدم، داشتم پرپر می‌شدم که او ادامه جمله‌اش را بگوید و او بی‌رحمانه سکوت کرده بود. حالا که فکر می کنم، خندم می‌گیرد از آن همه هول بودنم!
- چی می‌خوای بگی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • خنده
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #45
فهمید که فهمیدم؟ فهمید که مدت‌ها است که منتظر این جمله‌ام؟ پس چرا نمی‌گفت؟ چرا من را در خماری آخر این جمله گذاشته بود؟ الیاس دستی به چشم‌هایش کشید و خنده هیستریکی از ناچاریش سر داد.
- یکم سخته!
لحظه‌ای مکث کرد و در حالی که پاهایش را با دست ماساژ می‌داد تا گرم شود، لب زد:
- ای بابا! امشب رو ولش کن، انشااللّه فردا میگم!
چشم درشت کرده و با درماندگی و گیجی نگاهش کردم. انگار متوجه شد این نگفتنش چقدر برایم سنگین تمام شده است. نفس بلندی کشیده و گفتم:
- باشه، فردا بگو! من که می‌دونم چی می‌خوای بگی!
دست روی دستش گذاشته و با لبخند کجی از جایم بلند شدم. نمی‌خواستم گریه کنم؛ اما بغض کرده و با درد گفتم:
- فقط... . ‌ هیچی!
خواستم بگویم، از انتظارم، از اشک‌هایم، اما دو دل بودن الیاس من را هم دو دل کرده بود. می‌ترسیدم بگویم و پس زده شوم. می‌ترسیدم بگویم و او من را نخواهد! من که دو سال صبر کرده بودم این چند روز هم روی همان دو سال!
سرش را پایین انداخته بود. پتو را دورش انداخته و در حالی که دست‌هایم را دور بازوهایم حلقه می‌کردم، به سمت در جلویی حرکت کرده و آرام‌ آرام قدم برداشتم. هنوز زیاد دور نشده بودم که صدای دویدنش را از پشت سرم شنیدم. متعجب از حرکت ایستاده و به طرفش برگشتم. در حالی که نفس نفس میزد، جلویم ایستاد.
- دیگه نمی‌خوام فرار کنم.
جلو آمد که با گیجی عقب رفته و او دوباره به سمتم آمد. بی‌اراده زمزمه کردم:
- چرا؟
همان‌طور که عقب عقب می‌رفتم، لب زد:
- چون دیگه نمی‌خوام بازی کنم.
خیره نگاهش کرده و قدمی به عقب برداشته که پشتم به دیوار برخورد کرد.
- ابراز دوست داشتنته؟
متعجب نگاهم کرد! می‌دانستم به چه فکر می‌کند من شبیه هیچ کدام از دخترهای آن زمان نبودم، من خودم بودم و خودم! تفکرم با همه فرق می‌کرد و حالا جای من و الیاس عوض شده بود. او خجالت می‌کشید و من بی‌پروا بودم. چشم‌های خاکستری رنگش، مستقیم به نگاه من دوخته شده بود و نگاه من دور تا دور صورتش در گردش بود. از حق نگذریم، نگاهش آهن ربا داشت و وادارم کرد فقط به همان دو گوی خیره شوم. چشم‌های مردانه و نافذی داشت که هر چه بیشتر نگاه می کردم، بیشتر مسخ می‌شدم! وقتی بی‌پرواییم را دید، لبخندی زد و مثل خودم با شیطنت نگاهم کرد.
- واقعاً یک باری رو از روی دوشم برداشتی!
خنده‌ای سر داده و به چشم‌هایش خیره شدم "خواستگاری کردنت هم متفاوته!" نزدیک‌تر شد و یک دستش را به دیوار کوباند.
- تو برای من چی هستی که ان‌قدر برای دیدن چشم‌هات بیتابم؟
چشم‌هایم را بالا و پایین کرده و با ناز لب زدم:
- جایزه!
با اخم زمزمه کرد:
- پس جایزه‌‌ای؟!
آن دستش را هم بالا آورد که گفتم:
- این یعنی باید تصاحبم کنی.
سرش را مثبت تکان داد و گفت:
- جدی؟
پشت چشمی نازک کرده و مانند خودش لب زدم:
- پس چی!
کنار گوشم زمزمه کرد:
- می‌دونی به من تعلق داشتن یعنی چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #46
سری تکان داده و در حالی که از همان نیمچه فاصله‌ای که داشتیم نگاهم می‌کرد، گفت:
- یعنی از حالا به بعد تو دیگه مال منی؟
سر جلو برده و در چشم‌هایش خیره شدم. سپس آرام زمزمه کردم:
- چند درصد امید داری من برای توام؟
لبخند زد و من حس کردم زیر لبخندش قرار است نفس کم بیارم.
- ببین دختر، حتی اگه فقط یک درصد امید برای من مونده باشه، من باز هم برای رسیدن به تو، صد در صدِ تلاشم رو می‌ذارم وسط!
حس می کردم یک نفر دارد قلبم را می‌فشارد. وقتی نگاه خیره و مشتاقش را دیدم، به سختی لبخندی زدم و گفتم:
- تو می‌دونی به من متعلق بودن یعنی چی؟
به چشم‌هایم نگاه کرد و مانند خودم پرسید:
- یعنی چی؟
آرام گفتم، آرام‌تر از صدای باد و گوش نوازتر از صدای بهار و آرامش بخش‌تر از صدای شر شر آب!
- یعنی حالا دیگه تکیه گاهمی! بهت اعتماد دارم.
نگاهش در چشم‌هایم دو دو می‌زند و در آخر قدمی عقب برداشته پشتش را به من کرد. دستی داخل موهای لخت و براقش کشید و در حالی که به عقب هدایتش می‌کرد، گفت:
- برو سروناز! این دفعه واقعاً برو!
سری تکان داده و پتو را که موقع آمدنش روی زمین رها کرده بود را برداشتم. پشت به او کرده و با خباثت لب زدم:
- شب بخیر شاه دل!
صدای عصبیش که غرش‌وار اسمم را صدا ‌کرد را شنیدم؛ اما صبر نکرده و در تاریکی به سمت اتاق راه افتادم. به سرعت دراز کشیده و به پنجره خیره شدم. ستاره‌ها! همین ستاره‌ها امشب باعث وصال شدند یا من توهم زده بودم؟
پتو را تا روی بینیم بالا کشیدم. بهتر از هر شب دیگری به خواب رفتم. نور آفتاب چشم‌هایم را زد. با عجله کش و قوسی به بدنم داده و لباس‌هایم را پوشیدم. خم شده و کش مویم را برداشتم، سپس موهایم را دور دست پیچاندم تا فر بخورد و با کش مویم آن‌ها را مانند گوجه بالای سرم جمع کردم. وقتی از اتاق خارج شده و دیدم که ماشین از حیاط بیرون رفت. آهی از جان دلم کشیدم. صبر نکرد با او خداحافظی کنم!
تمام روز را با فکر به او کار کردم. هیچ چیز نبود فقط افکار و قلبی بود که افسارش را رها کرده و بی‌محابا می‌دویدند. شاهرگم قصد توقف آن‌ها را داشت؛ اما موفق نمیشد و وقتی رام شد که از در عمارت وارد خانه شد. تا نگاهم به نگاهش خورد، افسار را خودش به دست قلبم داد و عقلم این‌بار به کل از جا پرید. لبخندش را با لبخند جواب داده و به آرامی لب زدم:
- خان زاده خوش اومدین!
نمی‌دانم چرا اخم کرد و سپس سری تکان داد، کت و کیفش را به دستم داد.
- ممنون، میرم برای شام آماده بشم. لطفاً کت و کیفم رو توی اتاقم بذار‌.
سپس روی برگردانده و از من دوری کرد. ولی چرا؟ از چه ناراحت بود، شانه‌ای بالا انداخته و از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاق شده و بدون روشن کردن لامپ، کیفش را روی تک مبل اتاقش گذاشتم. بعد از آویزان کردن لباسش روی چوب لباسی، به آرامی نزدیک تختش شدم. نگاهی به در انداخته و سپس با خنده روی تخته‌اش دراز کشیدم. بالشتش را برداشته آن جسم نرم را به بینی‌ام فشردم. بوی او را می‌داد!
- چشمم روشن!
با ترس بالشت را پرت کرده و خواستم بلند شوم که پتو تختش زیر پایم گیر کرد و روی زمین افتادم.
- آخ.
سرم را بالا آورده و با دیدن ا‌لیاس با اخم گفتم:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ مگه قرار نبود بری سر میز شام؟
مانند خودم ابرویی بالا انداخت و لب زد:
- کارهای خودت رو گردن من ننداز.
لبخندی زد و دست‌هایش را از جیب شلوارش بیرون کشید. به طرفم آمد و روی زانوی راستش نشست.
- حالِ قشنگت چطوره؟
سری تکان داده و سعی کردم پتو ضخیم را از دور تنم باز کنم. چرا ان‌قدر ضخیم بود؟
- خوبم خان زا... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • خنده
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #47
نگاهم پایین بود؛ اما با کاری که کرد حرفم نصفه ماند؛ پتو را محکم گرفته بود و دورم فشار می‌داد. نگاهش کردم، اما هنوز اخم بر چهره داشت و در آخر نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- چقدر دیگه باید منتظر بمونم که اسمم رو صدا بزنی؟
"صبح يعنى همه‌ى شهر پر از بوى خداست."
"عابرى گفت که این مطلق ناديده کجاست؟"
"شاپرک پر زد و با رقص خود آهسته سرود:"
"چشم دل بازکن این بسته به افکار شماست!"
راست می‌گفت این شعر! این مطلق نادیده چشم‌های او، این اخم شیرینش فقط نیاز به تفکر داشت. حسرت شنیدن نامش را از زبان من داشت و نمی‌دانست که من در ذهنم او را همیشه به نام خوانده بودم، فقط زبانم چیز دیگری را نجوا می‌کرد. سری تکان داده و آرام لب زدم:
- میگم.
سری تکان داد.
- منتظرم.
چشم‌هایم را پایین انداخته و لبم را به دندان گرفتم.
- الیاس.
صدای نفس‌های آشفته‌اش را شنیدم، صدای قلب خودم را هم شنیدم.
- به چشم‌هام نگاه کن و بگو.
کمی طول کشید تا حرفش را درک کن؛ اما به خاطرش چشم‌هایم را در حدقه چرخانده و آرام سرم را بالا آوردم.
- الیاس.
لبخندی زد و پتو را از روی کمرم بالا کشید و دورم پوشاند. وقتی از دیده نشدن تمام تنم، مطمئن شد با همان سرعتی که پتو را دورم پیچیده بود، در آغوش کشید. جیغ کوتاه و آرامی کشیده با تعجب به تاریکی زیر پتو خیره شدم. حالا می‌فهمم چرا پتو ضخیم بود! لبخندی از طرز فکرم زده و او به آرامی رهایم کرد. اخمی روی چهره نشانده و لب زدم:
- ما هنوز نامحرم هستیم‌ها!
سری تکان داد و گفت:
- از روی پتو اشکال نداره.
آهانی گفته و با خباثت ادامه دادم:
- یعنی از روی پتو دیگه نامحرم نیستیم؟
لبش را غنچه کرد و دستی به زانوهایش کشید. سپس بلند شد و نگاهی گذرا به من انداخت.
- امشب میگم به پدرم، محرم می‌شیم. صبر کن!
سپس جلوتر از من از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه بلند شدم و دستی به لباس‌هایم کشیدم. وقتی به سالن غذاخوری رسیدم، نفس عمیقی کشیده و وارد شدم.
نمی‌دانستم مفهوم عاشق بودن درون ذهنش چه معنایی دارد؛ اما منتظر بودم هر طور که خودش می‌داند، این موضوع را به من نشان دهد و هم به پدرش! تا چند دقیقه بی‌حرف به صورتم خیره شده بود. در این مدت خوب شناخته بودمش و می‌دانستم که پای قول‌هایی که می‌دهد، خواهد ایستاد. در افکارم غرق و همان‌طور که نگاهم به کاسه سوپ بود، در حال ریختن آن بودم که با شنیدن صدای الیاس، ملاقه از دستم سُر خورد و درون کاسه افتاد.
- می‌خوام یه چیزی بگم!
حرکت صورتش را به سمت بالا حس کردم؛ اما به هیچ وجه نگاهش نکردم. معذرت خواهی کوتاهی کرده و دوباره زیر نگاه سنگین خانواده‌اش ملاقه را برداشتم. فشار آرامی به پشت گردنش وارد کرد و من ناخواسته سرم را پایین آوردم؛ اما نگاه گرمش که روی صورتم بود، تمام فکر و منطقم را به هم ریخته بود.
- می‌خوام ازدواج کنم!
فکرش را هم نمی کردم که این‌گونه بدون هیچ مقدمه‌ای سراغ اصل مطلب برود. تمام سالن غذا خوری از صدای هین کشیدن خدمتکارها ترکید. دیگر نتوانستم ادامه دهم برای همین ملاقه را با دستی لرزان درون سوپ خوری گذاشته و بشقاب پر از سوپ عمو را جلویش قرار دادم.
- بفرمایید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #48
خیلی سعی داشتم خودم را بی‌تفاوت نشان دهم؛ اما پوزخند زن عمو به حدی روی اعصاب بود که حس می‌کردم، لرزش دست‌های من را در ذهن خودش برعکس تشریح کرده است. عمو دست‌هایش را درون هم حلقه کرد و نگاه جدی به الیاس انداخت.
- خب کمی شوکه شدم، راستش برام غیر منتظره بود.
خودش را جلو کشید و قاشق را پر از سوپ کرده و درون دهانش گذاشت. ثانیه‌ای که برای من دنیایی گذشت به اتمام رسید و عمو پرسید:
- اون شخص کیه؟
الیاس خواست حرف بزند که زن عمو خودش را جلو کشید و گفت:
- راستش من برای الیاس چند دختر زیبا و با اصل و نسب پیدا کردم و اون رو در جریان این دخترها قرار دادم. فکر می‌کنم یکی از اون‌ها باشه.
جمع شدن اشک را درون چشم‌هایم حس کردم؛ اما سعی کردم آن‌ها را همان جا بشکانم. الیاس دخترها را مجله‌وار نگاه کرده بود و به من هیچی نگفته بود؟ او با مادرش درباره دخترهایی که دیده بودند نظر داده بود و به من چیزی نگفته بود؟ از به شدت طرفی ناراحت بودم و اما از طرف دیگر خوشحال بودم! او از میان تمام دخترهای قد بلند و خوش اندام و شاید هم کسانی که چشم‌هایی مانند خودش داشتند، من را انتخاب کرده بود!
و این خوشحالم می‌کرد اما از ناراحتیم به هیچ عنوان کم نکرد و اما زن عمو، چنان با اصل و نسب را با غلظت گفت که حتم داشتم با من است. لپم را باد کوچکی کرده و نگاهی به الیاس انداختم که آرام لب زد:
- آروم باش.
باد دهانم را خالی کرده و نگاهم را به عمو دوختم. عمو سری تکان داد و درون چشم‌های همسرش خیره شد.
- کاش با من هم مشورت می‌کردی.
زن عمو سعی کرد لبخندی بزند؛ اما نتوانست و کمی خودش را عقب کشید.
- متاسفم.
سپس به الیاس نگاه کرد و آرام‌تر پرسید:
- الیاس! جواب سوالم؟
الیاس با زبان لبش را خیس کرده و با استرس سرش را پایین انداخت.
- سروناز.
چشم بستم تا نگاه سنگین و هین کشیدن خدمتکارها را نبینم و نشنوم. چشم بستم تا نگاه گنگ و وحشتناک زن عمو را نبینم. چشم بستم تا ابروهای بالا انداخته عمو را نبینم.
- عجب!
زن عمو با این حرف عمو از کوره در رفت و دست روی میز گذاشت. از جایش بلند شد و دست‌های روی میزش را آرام آرام مشت کرد.
- هیچ می‌فهمی چی میگی؟ سروناز؟ با چه عقلی این دختر دهاتی رو انتخاب کردی؟
چشم‌هایم از تعجب گرد شد. خب لاکردار می‌گذاشتی از این‌جا بروم، بعد این حرف را می‌زدی! دهانم را که از تعجب باز مانده بود را بستم و به یک باره استرس از تنم خارج شد و جایش را به خشم داد. تردیدم را کنار گذاشتم و روی پاشنه پا بلند شدم. می‌دانستم نگاه‌های زیادی ریز به ریز حرکاتمان را در نظر دارند؛ اما من عصبی بودم و نگاه‌های الیاس برایم هیچ معنایی نداشت.
- زن عمو؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #49
نگاه خشم زدش من را غالب گرفت.
- تو دهنت رو ببند. مگه نگفتم از پسر من دور باش؟ مگه نگفتم سعی نکن اغفالش کنی؟ مگه نگفت... .
- زن عمو!
داد زده و با اخم نگاهش کردم. دامن لباسم را کمی پایین کشیده و بی‌توجه به خدمتکارهایی که دست جلوی دهان برده و پچ پچ می‌کردند، نزدیک او شدم.
- زن عمو حد خودت رو بدون! من فقط به خاطر این‌که از من بزرگ‌تر هستید و جای ننه‌ام رو دارید، چیزی بهتون نمیگم. پس... .
زن عمو خنده هیستریکی کرد و گفت:
- نه بابا؟ ميگم دختر جون شما شغلت چیه؟
فرو رفتن قلبم را احساس کردم؛ اما دم نزده و دندان قروچه‌ای پنهانی برایش کردم.
- اصل و نسبت چیه؟
پوزخندش زیادی روی اعصابم بود، مثل خودش پوزخندی زده و گفتم:
- شغل من که از لباس‌هام معلومه؛ اما شغل شما فکر کنم فضولی و نقشه کشیدن برای مردمه.
بلند شدن ا‌لیاس را حس کردم که سریع گفت:
- ماما... .
کشیده‌ای که درون گوشم خورد، باعث ترکیدن جمعیت درون سالن شد. دلم هُری پایین ریخت. الیاس دیگر حرکت نکرد و صدایش در گلو خفه شد. چشم‌هایم را باز کرده و به الیاسی که ساکن ایستاده و چشم‌هایش را بسته بود، خیره شدم.
- همتون ساکت باشید.
صدای داد عمو، باعث شد که الیاس آرام به طرفم بیاید و دستی به گردنش بکشد. نگاهی به صورتم انداخت و اخم‌هایش را در هم تنید. کم کم از نزدیکی به او احساس ترس داشتم. آب دهنم را قورت دادم و به زور نالیدم:
- من میرم.
هنوز نگاهش خیره به صورتم بود. سری تکان داد و دوباره نگاه گرمش را به چشم‌هایم دوخت. گرمای نگاه خیره‌اش تیغی شد و روی قلبم خراش انداخت.
- من هم باهات میام.
دستم از روی گونه‌ام سر خورد و کنارم افتاد. نگاهی به جمع مشوش شده انداختم و آرام سری تکان دادم. عمو با سر به در اشاره کرد و اجازه رفتن را صادر کرد. به هیچ وجه سکوت او را درک نمی‌کردم. به چه فکر می‌کرد؟ نمی‌دانستم! الیاس در چوبی سالن را باز کرده و منتظر ماند که من خارج شوم. به محض بستن در نگاهش را نگران دور صورتم چرخاند و گفت:
- متاسفم. نمی‌خواستم این طوری بشه.
لبخندی زده و لبم را به دندان گرفتم. او باز هم من را تحقیر نکرد و اتفاقات را به گردن گرفت با این که می‌دانستم تقصیر من هم هست.
- الیاس!
نگاه شرمنده‌اش را بالا گرفت و من شکارچی شدم و خاکستر چشم‌هایش را نشانه گرفتم.
- من دوست دارم.
لبخندش را دیدم و ادامه دادم:
- و برای نگه داشتن این حس هر کاری می کنم.
نزدیکش شده و خیره در چشم‌هایش لب زدم:
- حتی شده اشتباه کنم، اما اولویت من نگه داشتن توئه.
پشت چشمی نازک کرده و ادامه دادم.
- پس لازم نیست تنهایی اتفاقات رو به گردن بگیری، چون خودم می دونم که نیمی از اتفاق سر شب به گردن من بود. باید به سکوتی که می‌گفتی توجه می کردم؛ اما نشد. یعنی خب راستش من هیچ وقت نتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم. معذرت می‌خوام!
"ننه همیشه می گفت حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می‌بره!"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #50
او راست می گفت! حرف سرد حتی وسطِ چله تابستان هم لرزه می‌اندازد به تن آدم، چه رسد به روزهایی که هوا خودش به اندازه کافی سرد است؛ اما درست در مقابل آن حرف‌های گرمی قرار داشت که حتی در سرد‌ترین شب‌های زندگی مانند فنجانی قهوه به قلب و دست‌هایمان گرما می‌بخشید.
نگاه خیره و گرم الیاس، لبخند روی لبش و سوسوی نگاهش همان گرمایی بود که از فنجان قهوه می‌گرفتم. من قسم خورده بودم برای ثابت کردن خودم و گرمایی که این چشم می‌گرفتم، تحملم را بالا ببرم. قسم خورده بودم، بندی که در این عمارت برای خودم درست کرده بودم را بشکنم و این کار را می‌کردم. فقط نیاز به صبر و حوصله و تحمل بالایی داشت. با یادآوری حرف زن عمو اخمی کرده و گفتم:
- تو مجله نگاه کردی؟
متعجب نگاهم کرد و لب زد:
- مجله؟ چجور مجله‌ای؟
نزدیکش شدم و به چشم‌هایش خیره!
- مجله انتخاب همسر!
کمی با تعجب نگاهم کرد، اما بعد لبخندی زد و دستی روی لبش کشید.
- حسادت می کنی؟
ابرویی بالا انداخته و دهن کجی کردم:
- چه ربطی داشت؟ چرا باید حسادت کنم؟
لبش را گزید و سری تکان داد.
- باشه تو حسادت نمی کنی! اما این هم بدون من از تمام پوسترهای مجله، طرح روی جلدش رو انتخاب کردم. این موضوع یادا نره!
" آخ! مهره‌های کمرم جا به جا شد. قلبم تو هم که منتظری تقی به توقی بخوره و برای خودت محکم بتپی!"
چشمکی زد و از کنارم گذشت؛ اما با آهانی روی برگرداند و لب زد:
- فردا با پدرم خصوصی حرف می‌زنم.
این‌بار واقعاً رفت و من در بهت ماندم. خواستم به سمت مطبخ بروم که با شنیدن صدای زن‌ عمو که الیاس را صدا میزد، پاهایم در آن ایستاد.
- باید باهات صحبت کنم.
- الان نه مامان!
صدای دادش من را هم لرزاند چه برسد به اویی که رو به رویش قرار داشت.
- همین الان!
با شنیدن صدای پاهایشان، پشت دیوار مخفی شدم و به محض رفتنشان، آرام‌ آرام پشتشان قدم زدم.
به سمت بالا حرکت کردم. دست روی نرده گذاشتم و هر دو قدمی که بالا می‌رفتم، پشت سرم را نگاه می‌کردم. دست از نرده‌ها برداشتم و به سمت اتاقشان رفتم. گوش‌هایم را به در چسباندم و دست‌های لرزانم را به آن تکیه دادم.
- اِلا و بلا سروناز باید برگرده روستا و تو باید باور کنی برات بهترین دختر شهر رو می گیرم.
صدای الیاس باعث شد که از در کمی فاصله بگیرم و بغضم را در جا قورت دهم.
- مامان من بهترین دختر شهر نمی‌خوام، نمی‌خوام! من سروناز رو می‌خوام.
صدای قدم‌های فردی که آمد، باعث شد تا دستی به چشم‌هایم کشیده و وارد اتاق کناری شوم.
دستمال قرمز و خط دارم را در آوردم و شروع به گردگیری کردم. چشم بسته بودم و با خودم شعر زمزمه می‌کردم. صدای باز شدن در هم نتوانستند باعث شود که چشم باز کنم؛ اما صدای قدم‌های فرد دیگری را که شنیدم، پلک‌هایم لغزید و با دیدن هدی که از لای در نگاهم می‌کرد، به سمتش برگشتم. با دیدنم لبخند زد و گفت:
- فکر می کنم اتاق کناری دارند درباره تو حرف می‌زنن، نمی‌خوای بری ببینی چی میگن؟ البته من رفتم، ولی از ترس ربابه نتونستم زیاد فالگوش بایستم. به نظرم خودت بری بهتره تا این‌که من برم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
468

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین