. . .

تمام شده رمان پناه ققنوس| ملینا نامور

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  3. طنز
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
wipeout_._jx1s_mdb.jpeg

نام رمان: پناه ققنوس

ژانر: عاشقانه - هیجانی - طنز

نام نویسنده: ملینا نامور

ناظر: @رها:)

خلاصه: داستان درباره‌ی یک نامادریه که از دختر داستان، بَنا به دلایلی نفرت داره و فکر می‌کنه پسر داستان آدم بدیه و با معرفی اون می‌تونه زندگی دخترمون رو خراب کنه؛ ولی نمی‌دونه که بدتر داره دختر خوشگلمون رو به خوش‌بختی هدایت می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #31
کشیدمش که تقریباً پرت شد توی ماشین و خودم هم سوار شدم. با چشم‌های اشکی بهم نگاه می‌کرد. پر بغض مثل این بچه‌های دو ساله یا بهتره بگم مثل گربه شرک؛ چشم‌هاش هم که گِرده.
دلم نیومد ناراحت باشه.
- پناه ببین... عزیزم آزاده بیمارستانه... حالش خوبه خُب؟ فقط... .
- بچه‌هام... .
آروم سرم رو به سمت پناه کشیدم که کیمیا و پوریا رو بغل یک یارو داخل یک ماشین مشکی دیدم. کیمیا از گریه سرخ شده بود و پوریا هم سعی داشت آبجی کوچولوش رو از دست اون یارو نجات بده. تا به خودم بیام پناه با داد در ماشین رو باز کرد.
- ع×و×ض×ی، بچه‌هام رو ول کن.
از اون‌جایی که ماشین در حال حرکت بود دست پناه رو گرفتم و به داخل ماشین کشدیم که دست خودم از فرمون جدا شد. وقتی پناه درست نشست، فرمون رو گرفتم و جلوی ماشین پیچیدم.
آروم آروم اشک می‌ریخت.
از ماشین پیاده شدم؛ خدایا اگه یک دقیقه دیگه فرمون رو ول کرده بودم الان گوشه‌ی بیمارستان بودیم. ماشین ما سَد راه ماشینشون شده بود تا حرکت نکنن. به سمت ماشین رفتم.
- سلام و عرض ادب به همکاران‌ گرامی!
شمس(یکی از آدم‌های اردشیر و لیلا): به، به کیان خان! نه داداش این جوری نگو شما که همکار ما‌ نیستی؛ شما یه پا دشمنی برای خودت.
- اختیار داری برادر می‌خواستم بچه‌هام رو ازتون بگیرم و از اون جایی که ما دشمنیم فکر نکنم با زبون خوش بهم بدیشون؛ نه؟
- اتفاقاً می‌خواستم همین کار رو بکنم؛ البته بدون دعوا.
کیمیا و پوریا رو از ماشین درآورد و به دستم داد. پناه خوشحال زود از ماشین پیاده شد و به سمت بچه‌ها دوید؛ چون واقعاً اگه یک دقیقه دیگه داخل اون ماشین می‌موند من خودم رو می‌کشتم. کنجکاوی خانومم بالأخره یک جا کمکمون کرد. شمس زود سوار ماشین شد و رفت. تعجب کردم که بدون دردسر بچه‌ها رو داد؛ ولی این داستان یک جاییش می‌لنگه... .
دقیقاً همون‌جا بود که پناه دوید سمتم تا بچه‌ها رو بگیره که ماشین ترکید. متعجب به پناه که گریه می‌کرد گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #32
- ببین چه‌قدر جلو رفتن که... داخل ماشین بمب گذاشتن.
- به خدا اگه... .
- پناه، بیا زود از این‌جا بریم.
کیمیا رو گرفتم این دستم و پوریا رو به پناه دادم و بعد پناه رو با پوریا گرفتم.
***
(پناه)
از اتفاق صبح شوکه شده بودم. خدا می‌دونست اگه یک دقیقه دیگه داخل اون ماشین بودم چی میشد؛ حالم این‌قدر بد بود ‌که یک نگاه به اتاق انداختم و وقتی دیدم بچه‌ها کنار کیان خوابیدن، بیرون رفتم. ساره مثل همیشه داشت به یکی پیام می‌داد و می‌خندید.
- چی شده ساره انشاءالله داری عروس میشی از دستت خلاص می‌شیم؟
- آره.
از این جوابش شوکه بهش نگاه انداختم. حواسش به گوشیش بود.
- خیلی دوسش داری؟
- عاشقشم.
باز شوکه بهش نگاه کردم و از سوتی‌هاش خندم گرفت که خودش فهمید چه حرفی زده.
- نه بابا، چیزه یعنی... آخ.
با پس گردنی که بهش زدم ساکت شد.
- چرا می‌زنی؟ روانی! باید هر چه زودتر کیان و پوریا و کیمیا رو از دستت نجات بدم.
- دوست دارم. سوئیچ ماشینت رو بیار. حالم خوب نیست باید برم یه جایی.
- چی‌شده؟ دیدم صبح اومدید حالتون خوب نبود. با کیان دعوا کردید؟ بریم بیمارستان؟
- نه بابا. تو تا حالا دیدی ما یک بار هم دعوا کنیم؟ نه بیمارستان چیه. زود آماده شو تا برات تعریف کنم.
- چشم!
- بچه پررو.
- شنیدم‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #33
- برو بابا، بچه پررو.
- نوچ نوچ! این‌ها رو جلوی بچه‌ها نگو؛ یک زمانی مثل خودت بی‌ادب میشن.
- میری آماده بشی یا من نصفت کنم.
- وای، وای.
- چیه؟
- هیچی این پسره که دارم باهاش حرف می‌زنم بهم ابراز علاقه کرد!
- خاک توی سرت.
- با این‌که بچه‌دار شدی اصلاً تغییر نکردی.
- خودم می‌دونم عزیزم، نچرالم!
- اعتماد به سقف؟ من ظاهرت رو نمیگم، اخلاقت همونیه که بود.
- ساره!
- خب چرا می‌زنی؟ راست میگم دیگه؛ تازه اون زمانی که حامله بودی شکل پنگوئن شده بودی!
- می‌کشمت ساره.
زود به داخل خونه فرار کرد. جلوی ماشینش وایستاده بودم که یک نامه گوشه در خونه حواسم رو به خودش جلب کرد. نامه رو برداشتم و باز کردم: «این دفعه هم از دستم در رفتی؛ دختر تو چرا نمی‌میری؟ مثل اون مادر عوضیتی. شوهرت، بچه‌هات یا خودت؟ انتخاب با خودته. انتخابت رو بکن و بیا به این آدرس (...) اگه انتخاب نکنی خودم انتخاب می‌کنم. این‌قدر دوست دارم تو رو ببینم وقتی سر قبر شوهرت یا بچه‌هات داری گریه می‌کنی!»
شوکه با گریه داشتم به نامه نگاه می‌کردم.
قبل از این‌که ساره بیاد رفتم. معلوم بود خودم رو انتخاب می‌کردم، اگه... .
***
(ساره)
اومدم بیرون که پناه رو پیدا نکردم. نمی‌دونستم چی شده؛ بهم گفت منتظره.
چند بار بهش زنگ زدم که جواب نداد؛ داشتم ناامید می‌شدم که تلفنم زنگ خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #34
- چیکار می‌کنی؟ پناه کجایی؟ منو این‌جا کاشتی بگ... .
- این خودکشی نیست، مجبورم. به کیان بگو خیلی دوستشون داشتم.
ترسیده به گوشی نگاهی انداختم.
- چی میگی پناه خوبی؟ الان کجایی؟
- این آخرین تلفنم به شماست. تا سه ساعت دیگه وقت دارم زندگی کنم و بعدش میرم پیش مادرم.
با جیغی که زدم گوشی از دستم افتاد.
پناه چی می‌گفت؟ این فیلم سینماییه دیگه نه؟
***
(پناه)
روی قبر مادرم نشسته بودم و گریه می‌کردم.
- مامانی شاید اگه تو بودی این‌جوری نمیشد؛ شاید اگه بودی دست می‌کشیدی روی سرم و می‌گفتی عزیزم اشکالی نداره سختی‌ها می‌گذرن. مامانی این سختی‌ها خیلی وقته توی زندگی من موندگار شده. خستم! امیدوار بودم مادر خوبی برای بچه‌هام باشم؛ ولی منم باید جون بچه‌هام رو نجات بدم. مامانی شادی رو از اسم تو، از تو به من به ارث رسیده و منم می‌خواستم این شادی رو به بچه‌هام بدم؛ ولی نمیشه از سه ساعت، یک ساعتش رفته و دو ساعت مونده. حالا چیکار کنم؟
با بغض به سنگش زدم و جیغ زدم.
- آخه چرا؟ چرا؟ زندگیم مثل فیلم تخیلی‌ها شده، چرا یه آدم به ع×و×ض×ی مثل لیلا باید تو این دنیا باشه؟ آخه چرا؟ می‌دونی نفرتم ازش از کجا بیشتر شد؟ از اون‌جایی که فهمیدم تو رو کشت.
چشم‌هام رو بستم. اشک‌هایی که داخل چشم‌هام جمع شده بودن با بغضی روی گونه‌هام لغزیدن. یاد گذشته افتادم.
"- مهتاب میگم اردلان کی میاد بگیرتت؟
- من رو گرفته خل! همون عقدمون که مثل خُل‌ها می‌اومدی وسط و می‌رقصیدی.
رعنا: فقط عروسیشون مونده.
من: مهتاب، امیدوارم خوشبخت‌ترین زن دنیا بشی.
رعنا: آبجی ما برات آرزوی بهترین‌ها رو می‌کنیم.
مهتاب: خیلی دوستون دارم بچه‌ها! کاشکی همه از این دوست‌ها داشتن.
رعنا پرید دنبالمون و من و مهتاب می‌پریدیم این‌ور و اون‌ور. مردم هم ما رو می‌دیدن و به خُل بازی‌هامون می‌خندیدن. واقعاً خدا این دوتا دوست رو از من نگیره که می‌میرم.
من: رعنا، رعنا بیا من رو بگیر.
رعنا: پناه گیس‌هات رو می‌کِشَم.
مهتاب: بگیرش، بکشش، بخورش.
من: هو! حواست باشه چی میگی مَهی خانوم. "
اشک‌هام زودتر از همدیگه روی گونه‌هام می‌رقصیدن. خواهرم، دوستم، رفیقم داشت عروس میشد که خواهرش، دوستش، رفیقش اون رو کشت. دنیا چقدر نامرده!
" دیگه درس تموم شد و استاد هم رفت.
پریدم سمت رعنا که ناراحت بود.
- چی‌شده؟
- عاشق شدم، عاشق همون پسره که دکتره. عاشق همونی که مهتاب رو نجات داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #35
- آهان همون دکتره که می‌گفتی وقتی من به جای آب نمک به مهتاب گفتم آب قند قرقره کنه اومد از خفگی نجاتش داد؟
- آره دقیقاً همون.
- مبارکه اگه اونم تو رو دوست داشته باشه، حله!
- باید بفهمم که من رو می‌خواد یا نه؟ البته از اون زمان دیگه ندیدمش. فقط یه بار سوار ماشین نزدیک همون کافه‌ای که با هم بودیم دیدمش و فهمیدم داشته تعقیبمون می‌کرده؛ فکر کنم اونم من رو دوست داره که دنبالمه.
- آخ جون مبارکه، مبارکه. "
پس خواهرم عاشق شوهر من بود؛ عاشق کیان، کسی که اون روز من رو تعقیب می‌کرد، نه رعنا رو. اون عاشق من بود، نه رعنا.
کاشکی هیچ‌وقت رعنا اشتباه فکر نمی‌کرد.
کاشکی عاشق کیان نمیشد. ای کاش زندگی‌هامون پر از این کاشکی‌ها نبود. هنوزم از چشم‌هام اشک می‌ریخت. گلاب رو خالی کردم سر مزار مادرم و رفتم؛ رفتم همون‌جایی که بیشتر وقت‌ها می‌رفتم.
رفتم برای این‌که از غم زندگیم و از تنهایی‌هام فرار کنم. رفتم به یک باغ قشنگ که ارث بابا‌بزرگم بود. لیلا از این جا خبری نداره. باغ خیلی سرسبز بود؛ گوشه‌ی باغ یک آبشار قشنگ بود. مثل همیشه بغلش نشستم و دستم رو آروم لای آب‌ها بردم. آزاد بودند و تا بی‌نهایت می‌رفتن؛ سرعتشون زیاد بود مثل قبلاً وقتی من داخل مدرسه شاگرد اول بودم.
" مامان شادی: دختر خوشگلم باز بیست گرفته.
من: مامان، مامان معلممون کلی ازم تعریف می‌کرد.
بابا شهریار: واقعاً دخترم؟
من: آره.
مامان شادی: جیگر مامانشه.
بابا شهریار: دوستتون دارم عشق‌های من." مامانی من نمی‌تونم بزرگ شدن بچه‌هام رو ببینم؛ چون من از بین بچه‌هام، کیان و خودم، خودم رو انتخاب کردم. لیلا اون‌قدر قدرت داره که حتی توی زندانم ولمون نکنه. اون فقط با مرگ راحتمون می‌زاره. چشم‌هام رو بستم که خوابم برد.
***
بیدار شدم، کنار آبشار خوابم برده بود.
به ساعت مچیم نگاه کردم. ای وای دیر شد.
از توی کیفم بطری آب و قرص درآوردم.
همه‌ی قرص رو با آب خوردم.
اشک‌هام می‌ریختن. گوشیم رو درآوردم.
حداقل بزار مرگم یکم بهتر باشه. عکس خانوادگیمون رو درآوردم. چه قشنگ افتاده بودیم. شاید چون قبلاً کیان و بچه‌ها نبودن دوست داشتم بمیرم، دوست داشتم از این زندگی خلاص بشم؛ اما الان کیان و بچه‌ها رو دارم... کم کم حالم داشت بد میشد.
کم کم چشم‌هام بسته شد و فقط صدای پای کسی رو شنیدم و سیاهی.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #36
چشم‌هام رو باز کردم. این‌جا کجاست؟
من الان باید مرده باشم. اطراف رو نگاه کردم.
توی یک اتاق بودم، یک اتاق خیلی خیلی بزرگ. امکان نداره! من الان باید مرده باشم. سرم رو که برگردوندم لیلا رو دیدم.
- تعجب نکن، حیفم اومد خودت بمیری و مرگ بچه‌هات رو نبینی. وقتی بچه‌هات مردن خودت رو هم می‌کشم و بعد کیان مال من میشه.
- قرص‌ها! من خوردمشون. کثافت چی‌کار می‌کنی؟ بچه‌هام‌ رو ول کن.
- هنوز یک دقیقه هم از خوردن قرص‌هات نگذشته بود که انتظار داشتی بمیری. همه رو بالا آوردی!
با ترس به پوریایی که دست لیلا بود نگاه می‌کردم.
- تو الان باید زندان باشی.
- من و اردشیر می‌تونیم هر کاری کنیم؛ هر کاری حتی فرار از زندان، اون هم توی دو دقیقه.
- آشغال... آشغال.
تفنگش رو آروم روی سر پوریا گذاشت. از ترس نمی‌دونستم چی‌کار کنم. فقط چشم‌هام رفت سمت تفنگی که اون گوشه بود.
خدا کنه پُر باشه! زود برش داشتم. پُر بود. آخه کدوم دیوونه‌ای این‌جا تفنگ می‌ذاره؟!
- یا پوریا رو می‌ذاری زمین یا به خدا می‌کشمت.
- نه بابا؟ چه باحال. اول جنازه شوهرت رو می‌گیری یا بچه‌هات رو؟
دستش داشت روی تفنگش می‌رفت که بچم رو بزنه؛ ولی من زودتر زدمش. چشم‌هام رو بستم. جیغم با گریه پوریا همراه شد. لیلا افتاده بود. رفتم بالا سرش، از سرش خون می‌اومد. یعنی من... یعنی من آدم کشتم؟ یعنی... خدایا!
آروم دستم رو گذاشتم رو نبضش؛ اما نمیزد.
من آدم کشتم! فقط صدای آژیر پلیس‌ها بود که می‌شنیدم. آخه توی این بدبختی پلیس‌ها از کجا اومدن؟ یکی باید پلیس‌ها رو خبر کرده باشه. یعنی اون کیه؟ پلیس‌ها ریختن و من رو گرفتن.
***
از سرمای سلول لرزیدم. خدایا من کشتمش!
من لیلا رو کشتم. اون صحنه کشیدن پارچه سفید روی سرش داره دیوونم می‌کنه. اعدام میشم! منم مثل رعنا قاتلم... قاتل. جیغ می‌زدم و خودم رو به در و دیوار می‌زدم.
- قاتلم... من قاتلم... من آزارم به یه مورچه هم نمی‌رسید خدایا.
منی که سعی می‌کردم حتی توی مشکلات بزرگ هم بخندم؛ دیوونه شدم. باشه. آره، واقعاً آدمی مثل من باز یک جایی کم میاره. من کم آوردم. پناه پناهی قاتل لیلا اسمایی شد!
***
توی دادگاه بودم. هلیا خواهر لیلا هم بود.
چشم‌هام فقط قفل چشم‌های اشکی کیان بود. اون‌هم مثل من باورش نمیشه که لیلا رو کشتم. به داخل جایگاه رفتم. این آخرین دفاعم از خودم بود. اشک‌هام می‌ریختن و من من کنان حرف می‌زدم.
- همه... همه‌ی اتفاق‌ها از صبح شروع شد... یه... یه نامه... پیدا کردم... توی نامه گفته بود... یا بچه‌هات... یا خودت و یا شوهرت.
نتونستم... نتونستم مرگ اون‌ها... رو ببینم و خودم رو انتخاب کردم... آره... خودم رو انتخاب کردم... سعی کردم با قرص خودم رو بکشم؛ ولی... نشد... با مرگ بچم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #37
تهدیدم کرد و نتونستم ببینم‌... کشت... کشتم... کشتمش.
هلیا: خجالت بکش... اون بزرگت کرد.
من: با کُتک، با فحش و با آزار! به این‌ها میگن بزرگ کردن؟ اون حتی... حتی خرج منم نمی‌داد.
قاضی: بسه.
ساکت شدیم. بردنم بیرون که کیان به سمتم اومد.
- عزیزم تو این کارو نکردی...کردی؟ اصلاً ببین میگم خودم کشتمش... پناهم ببین... کمکت می‌کنم و نجاتت میدم... اصلاً... .
- برو... من دوست نداشتم... فقط برای رهایی از دست لیلا باهات ازدواج کردم.
هاج و واج نگاهم می‌کرد.
- ولی اشتباهه! تو گفتی دوستم داری. کیمیا و پوریا چی؟
- دروغ بود. از همتون بدم میاد.
اشک‌هام می‌ریختن. آره بهش دروغ گفتم!
اگه بهش می‌گفتم عاشقشم، اگه می‌گفتم عاشق این خانواده‌‌ام که با هم درست کردیم، اگه می‌گفتم جونم به چشم‌هات بنده، خودش رو توی‌ دردسر مینداخت. بزار خوشبخت شه؛ بزار به پای من نسوزه. شاید این سرنوشت من بود. زیبای خفته به عشقش رسید و سیندرلا به پرنس رسید. سفید برفی ازدواج کرد و این پناه بود که هیچ وقت به کیانش نرسید. آیندم چیشد؟ آرزو داشتم خودم بچه‌هام رو بزرگ کنم. آرزو داشتم یک کتاب قشنگ بنویسم و یک نویسنده بزرگ بشم؛ اما... ای خدا. دو هفته‌ی دیگه نتیجه دادگاه می‌رسه. نمی‌دونم چی میشه و این به رأی دادگاه پایبنده.
***
با نوازش صحبت می‌کردم. این دختر هم سختی زیاد کشیده و هم بند من بود. اون‌ هم بی گناه توی این زندان اسیر بود. دختر خوشگل، جوون و مهربونی بود. پدرش معتاد بوده و زوری دادتش به پسری که نمی‌خواستتش. پسره هم زن دوم داشته؛ اون زنش پسره رو کشته و انداخته گردن نوازش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #38
این بدبخت هم الان سر گردونه.
- من لیام رو دوست نداشتم و بابام زورم کرد. پناه من عاشق توفان بودم. باورت میشه توفان هم دوستم داره! منتظرمه تا از زندان بیام بیرون تا باهام ازدواج کنه؛ اما صد حیف که توی این زندان می‌پوسم.
- مطمئن نیستم از این حرفی که می‌خوام بزنم، چون معلوم نیست خودمم بتونم برم بیرون یا نه؛ ولی اگه اومدم بیرون، خواهر شوهرم ساره وکیله، میگم کارهات رو بکنه تا بیای بیرون. اصلاً خودم میارمت بیرون.
تو هم حقت نیست بی‌گناه توی این زندون جوونیت رو هدر بدی.
- خدا تو رو انداخت زندان که آواره بشی تا من رو نجات بده. یعنی میگم هر بدبختی ریشه‌ای داره توی خوشبختی یکی دیگه! کارهای خدا بی‌حکمت نیست.
- تو این شک نداشته باش.
- شک ندارم.
- خوشحالم یکی رو مثل مهتاب پیدا کردم. تو مثل مهتابی برام.
- امیدوارم برای هم دوست‌های خوبی بشیم.
منم قصه‌ی زندگیم رو براش گفته بودم؛ ولی اون برعکس کامیار باور کرد.
بهم گفت هر چیزی توی این دنیا پدیداره و تعجبی نداره کسی این‌قدر توی زندگیش سختی کشیده باشه. منم الان به این نتیجه رسیدم که راست میگه. همه چی، همه چی توی این دنیا اتفاق می‌افته، حتی اون چیزهایی که بیشتری‌هامون می‌گیم خُرافاته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #39
الکیه و دروغه. اما بعضی‌هاش حقیقت داره؛ ولی چون فهمیدیم واقعیت درد داره، دوست نداریم باور کنیم. خودمون نمی‌خوایم!
به خودمون الکی می‌قبولونیم که هیچی نیست و همه چی خوبه؛ در صورتی که اصلاً اینجوری نیست. آره بعضی وقت‌ها چیزهای بد توی دنیا بیشتر از خوبی‌ها هستن؛ چون با همین خوبی‌ها و بدی‌ها در کنار هم شیرینی دنیا رو حس می‌کنیم. آره، بدی‌ها هم شیرین هستن؛ چون توی اون زمان هست که فرق دوست و دشمن رو تشخیص می‌دیم. حتی بعضی‌ها فکر می‌کنن بچه‌ها احساس ندارن؛ چرا نباید داشته باشن؟ اون‌ها هم آدم هستن فقط کوچیک هستن. مثلاً یک بچه، هم ناراحت میشه و هم خوشحال میشه، هم گریه می‌کنه و هم غرورش می‌شکنه.
آره، بچه‌ها هم آدم هستن. بیایم به عنوان انسان شعورمون رو بالا ببریم و رنج و عذاب ندیم. بیایم درک کنیم و احساس کنیم. اونم آدمه، همه آدمیم؛ همه درک می‌کنیم. آره، می‌دونم هر کاری هم بکنیم احساساتی مثل قضاوت، حسادت، کینه، دروغ، عصبانیت، پشت سر کسی حرف زدن و این‌ها از زندگی‌هامون پاک نمیشه؛ ولی حداقل بیایم
در کنارش کمک، دوستی، عاشقی، درک و احساس‌های خوب رو بزاریم تا دنیا فقط جای تلخی نباشه و همه هم‌دیگه رو درک کنیم. من به عنوان یک مادر سعی می‌کنم بچه‌هام رو بشناسم و درکشون کنم. من به عنوان همسر سعی می‌کنم همسرم رو بشناسم و درک کنم. من به عنوان دوست سعی می‌کنم دوست و رفیقم رو بشناسم و درک کنم.
بعضی وقت‌ها همین شناخت‌های کوچیک باعث اتفاق نیفتادن بعضی چیزها میشه
و من به شخصه دعا می‌کنم جهانمون پر از این اعدالت‌ها بشه.
زندانی‌هایی مثل من و نوازش و کسایی دیگه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #40
که به جرم مهربونی و سادگی بازداشت شدیم، آزاد بشیم‌ و کسایی مثل لیلا و اردشیر به اون چیزی که سزاوارش هستن برسن.
لیلا من رو نشناخت؛ ولی من سعی می‌کنم همه رو بشناسم.
***
قرار بود نتیجه دادگاه داده بشه.
قاضی: سرکار خانوم پناه پناهی می‌توانند آزاد باشند؛ اما به شَرطی که نه از شهر و نه از کشور خارج شوند.
و ادامه داد:
- در مکان انجام قتل کسی به جز خانوم پناهی در آن‌جا حضور نداشته‌اند و این ثابت‌کننده این است که خانوم پناهی برای مدتی قاتل محسوب نمی‌شوند و ضمن بررسی و تحقیقات بیشتر ما در صحنه قتل، آزاد خواهند بود. دوربین‌ها نشان‌دهنده‌ی گلوله‌ای که سمت مخالف خانوم پناهی به مقتول برخورد کرده است، بوده‌اند و این یعنی خانوم پناهی قتلی مرتکب نشده‌اند و این خواستار کمی تحقیق است.
از خوشحالی نمی‌دونستم چی‌کار کنم. یعنی چی؟ اون گلوله رو من زدم. من بودم! یعنی فکر کنم من بودم؛ ولی... .
قاضی: در هنگام قتل یک نفر با ادراره پلیس تماس گرفته. صحنه قتل در یک مکان بی‌صدا و ساکت انجام شده پس تصمیم می‌گیریم به جز خانوم پناهی کسی در آن مکان حضور داشته.
بازم وقت داشتم تنفس کنم و زندگی کنم.
بازم می‌تونم بچه‌هام، کیانم رو، مامان ثریا، بابا پدرام، ساره،کامیار و بهار رو ببینم.
***
امروز آزاد می‌شدم البته اجازه بیرون رفتن از کشور رو نداشتم، تا آزادیم کامل اثبات بشه.
رفتم داخل خونه تا اول باید بچه‌ها رو ببینم.
در رو باز کردم و واقعاً شوکه شدم.
بعضی ظرف‌ها شکسته بودن. کلی سیگار کشیده شده داخل جا سیگاری بود. شیشه‌های شکسته شده و کیانی که نوشیدنی به دست داشت با خودش صحبت می‌کرد.
با داد گفتم:
- چیکار می‌کنی؟ این‌جا چه خبره؟
با قه‌قهه گفت:
- عزیزم تو رفتی و این‌ها همش خیاله. گفتی دوستم نداری، گفتی همش به خاطر لیلا بود. نابودم‌کردی، نابود.
- گمشو بابا! این‌جا ایرانه فیلم هندی که نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
92
بازدیدها
3K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین