کشیدمش که تقریباً پرت شد توی ماشین و خودم هم سوار شدم. با چشمهای اشکی بهم نگاه میکرد. پر بغض مثل این بچههای دو ساله یا بهتره بگم مثل گربه شرک؛ چشمهاش هم که گِرده.
دلم نیومد ناراحت باشه.
- پناه ببین... عزیزم آزاده بیمارستانه... حالش خوبه خُب؟ فقط... .
- بچههام... .
آروم سرم رو به سمت پناه کشیدم که کیمیا و پوریا رو بغل یک یارو داخل یک ماشین مشکی دیدم. کیمیا از گریه سرخ شده بود و پوریا هم سعی داشت آبجی کوچولوش رو از دست اون یارو نجات بده. تا به خودم بیام پناه با داد در ماشین رو باز کرد.
- ع×و×ض×ی، بچههام رو ول کن.
از اونجایی که ماشین در حال حرکت بود دست پناه رو گرفتم و به داخل ماشین کشدیم که دست خودم از فرمون جدا شد. وقتی پناه درست نشست، فرمون رو گرفتم و جلوی ماشین پیچیدم.
آروم آروم اشک میریخت.
از ماشین پیاده شدم؛ خدایا اگه یک دقیقه دیگه فرمون رو ول کرده بودم الان گوشهی بیمارستان بودیم. ماشین ما سَد راه ماشینشون شده بود تا حرکت نکنن. به سمت ماشین رفتم.
- سلام و عرض ادب به همکاران گرامی!
شمس(یکی از آدمهای اردشیر و لیلا): به، به کیان خان! نه داداش این جوری نگو شما که همکار ما نیستی؛ شما یه پا دشمنی برای خودت.
- اختیار داری برادر میخواستم بچههام رو ازتون بگیرم و از اون جایی که ما دشمنیم فکر نکنم با زبون خوش بهم بدیشون؛ نه؟
- اتفاقاً میخواستم همین کار رو بکنم؛ البته بدون دعوا.
کیمیا و پوریا رو از ماشین درآورد و به دستم داد. پناه خوشحال زود از ماشین پیاده شد و به سمت بچهها دوید؛ چون واقعاً اگه یک دقیقه دیگه داخل اون ماشین میموند من خودم رو میکشتم. کنجکاوی خانومم بالأخره یک جا کمکمون کرد. شمس زود سوار ماشین شد و رفت. تعجب کردم که بدون دردسر بچهها رو داد؛ ولی این داستان یک جاییش میلنگه... .
دقیقاً همونجا بود که پناه دوید سمتم تا بچهها رو بگیره که ماشین ترکید. متعجب به پناه که گریه میکرد گفتم: