. . .

انتشاریافته رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام اثر: ققنوس در بند
ژانر: عاشقانه و اجتماعی
نویسنده: محدثه کمالی

مقدمه:
من یک زنم!
من مبدأم!
من مقصدم!
من زندگیم!
و تو زندگی را در من محدود کردی. من خواستار آزادی بودم و تو از قانون‌ها قفس ساختی، قفسی از جنس کلیشه‌های پوسیده و کهنه!
تمام ما مخالفیم. مخالفانی که مهر سکوت بر لب‌هایشان خورده و حکم ابد بر پیشانیشان؛ اما من ققنوسی شدم که پا به پای قانون‌های ناعادلانه‌ات سوختم. پا به‌ پای سکوت ممتد‌م خاکستر شد؛ اما یک‌ روز از میان خاکستر‌ها سر بلند کرده و آتش می‌زنم به آن‌ چه آتشم زد.
یک‌ روز باز می‌گردم و انتقام می‌گیرم از قوانینی که سنگ شد و پایم را چسبید!
بر می‌گردم تا بفهمی مردن من، پایانم نیست!
شعله می‌گیرم و هرم آتش، تنم را در بر خواهد گرفت.
و من... .
از دل آتش، خاکستر می‌شوم، می‌سوزم و ققنوس خواهم شد!
و بعد... .
پرواز می‌کنم. آری! ققنوس‌ها رسمشان سوختن و پرواز است و من شیدا یک چیز شدم، ققنوسی در بند!
***

خلاصه: خلاف جهت دنیا حرکت کردم و اشتباه از شما بود.
مشکل از جایی شروع شد که گفتید زن باید خانه دارِخوبی باشد!
زن باید قرمه سبزی پزِ قهاری باشد!
و هیچ کس نگفت، زن باید زیاد بفهمد تا خانُمی کند.
زن باید زیاد کتاب بخواند تا توانایی ماندن در جمع شما را داشته باشد.
زن باید از سیاست و حقوق، سر در بیاورد تا آگاهی کامل داشته باشد.
هر زن یک کشور است و هیچ کشوری بدونِ آگاهی، جامعه سالمی نخواهد داشت.
و من... .
دلم تفاوت می‌خواست! دلم آزادی و آزادگی می‌خواست و می‌خواستم از میان خاکستر سر بلند کنم و پرواز کنم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #11
کاغذ را برداشتم و با لطافت خندیدم. آن را کنار سعدی نامه گذاشتم و مشغول خواندن ادامه آن شدم. آن‌قدر که گذر زمان را فراموش کرده و همان‌جا خوابم برد.
با صدای جیغ و داد سودا که زن‌ عمو را صدا میزد، از خواب بیدار شده و نگاه ترسیده‌ام را به او دوختم. زن عمو تا به اتاق رسید و نگاه خسته و خواب آلود من را دید، پشت چشمی نازک کرد و به کتاب جلوی رویم اشاره کرد.
- به چه حقی به کتاب‌های دختر من دست زدی؟
نفس‌هایم سنگین شد و دست‌هایم به خاطر احساس ترس لرزید.
- نشنیدی؟
قلبم با صدای دادش از جا پرید و با چشم‌های درشت به او خیره شدم که به سمتم قدم برداشت. از روی صندلی بلند شدم و دست‌هایم را به هم گره زدم. عقب عقب رفته و نفس‌هایم به شمار افتاده بود. سرم را با ترس و نگرانی پایین انداخته که گوشه چشمی بهم انداخت و دوباره شروع به حرف زدن کرد:
- بی‌اجازه به وسایل اتاق دخترم دست می‌زنی؟ آره؟
دیگر قلبم درون دهانم نبض میزد!" بس کن زن، تو رو به همون خدایی که می‌پرسی تمومش کن! من الان غش می کنم!"
- می‌دونی این کار چه عواقبی برای کارکنان این‌جا داره؟
سریع سر بالا آورده و بزاق دهانم را قورت دادم. او واقعاً فامیل ما بود؟ از جنس ما بود؟ اصلاً من را فامیل خویش حساب می‌کرد؟ باورم نمیشد.
نگاه از من گرفته و به کارکنانی که پشت در با نگرانی من را نگاه می‌کردند، خیره شد.
- و این هم می‌دونی که تبعیض بین کارکنان، اصلاً به صلاح عمارت نیست؟
کف دست‌های ع×ر×ق کردم را به عادت همیشگی به لباسم مالیدم و چشم‌هایم را با حقارت بستم. سودا با پوزخندی بر روی لب نگاهم می‌کرد و جز و به جز لبخندش، خنجر می‌کشید روی قلب ترک خوردم.
نزدیکم شد و کتاب را با ضرب از دستم کشید، به خاطر حرکت غیر منتظرش و لرزشی که در تنم جریان داشت، روی زمین افتاده و آن کاغذ پشت میز قرار گرفت. نگاه از کاغذ گرفته، سعی کردم تا نگاهش نکنم که دردسر دیگری به جانم نیوفتد. بنابراین نگاهم را به فرش دست‌بافت و تمیزش دوختم. صدای پوزخندش و آوایی که از باد بزن زن عمو بلند میشد، باعث شد ترس بیشتری آن لحظه بر من غلبه کند.
- بلند شو! من هیچ تبعیضی بین کارکنان این‌جا قائل نمیشم! بلند شو گفتم!
با داد آخرش، در حالی که به خود می‌لرزیدم بلند شده و او به جلو هدایتم کرد. هدایت که چه چیزی مقدسه است، او بیشتر من را هل می‌داد تا هدایت!
از پله‌های عمارت که پایین آمدیم، به سمت پشت ویلا رفت. "خدایا خودت رحم کن، من می‌ترسم!"
او داشت من را همان جایی می‌برد که یک ماه تمام وقتی کسی را فلک می‌کرد، من حتی نگاه هم نمی‌کردم! مگر من چند سالم بود؟ هنوز هجده سال هم نداشتم که این گونه با من رفتار می‌کرد. گره طناب‌های حصیری که دور دستم پیچیده شد، باعث خوفم گشت. با ترس نگاهی به آن‌ها انداخته و گوشه لبم را به دندان کشیدم.
- شروع کن!
ربابه سری تکان داد و چوب را محکم دور انگشت‌هایش سفت کرد. اولین ضربه که به کمرم برخورد کرد، باعث شد تا جیغی کشیده و چشم‌هایم با درد بسته شود.
- یک!
قانون این‌جا را می‌دانستم و با فکر بر این‌که هنوز چهل و نه ضربه دیگر مانده بود، چشم‌هایم لبالب پر از اشک شد. با ضربه بعدی‌ دست‌هایم را جمع کردم و ناخن‌هایم را کف انگشتم فشردم.
- دو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #12
ضربه دوم، ضربه سوم، ضربه چهارم... . تا ضربه دهم فقط جیغ کشیده، اعداد را شمردم و دست‌هایم را از درد مشت کردم. هر بار که ضربه‌اش به بدنم کوبیده میشد، کمرم ناخدآگاه جلو می‌آمد و شدت ضربه بعدی را بیشتر حس می‌کردم.
- سیزده، چهارده، آخ! پونزده!
سر که بالا آورده و نگاهم به سوگند خورد، چشمم از اشک پر شد و به خواهرم که به زن عمو التماس می‌کرد تمامش کنند، خیره شدم. سوگند نگاهی پر درد به من انداخت و خواست دوباره حرفی بزند که صدای جیغم این‌بار گوش از همه بر گرفت. ربابه این‌بار درست جای ضربه‌های قبلی زده بود و با اشاره زن عمو ضربه بعدی را محکم‌تر کوبید که این‌بار واقعاً به گریه افتادم و باعث شد که لزجی خون را پشت کمرم احساس کنم.
- زن عمو خواهش می‌کنم! خودتون بهتر از همه می‌دونید که سروناز قصدش دزدی نبوده، حتی قصدش این نبود که بی‌اجازه چیزی رو برداره! زن عمو! خواهش می‌کنم!
دوباره اشاره زن عمو و ضربه‌ محکم‌تر ربابه به کمرم برخورد کرد.
صدای ضجه‌وار سوگند که بلند شد. بی‌اراده چشم بسته و در برابر ضربه بعدی مقاوت کردم. سرم را پایین انداخته و به هر ضربه‌ای که به کمرم برخورد می‌کرد، بی‌تفاوت شدم!
سوگند وقتی دید با حرف زدنش، زن عمو ضربه‌ها را محکم‌تر می‌کوبد، سکوت کرد و با درد به سر پایین افتاده من خیره شد.
و من یا از درد تکرار شد‌ه‌اش بود یا از این‌که ضجه را در چشم‌ها و لب‌های سوگند می‌دیدم، سکوت کردم. نه ضربه‌ها را شمردم و نه دیگر جیغی کشیدم. خنثی! خنثی!
حاضر بودم این درد را تحمل کنم؛ اما سوگند التماس نکند. صدای شمارش ضربه‌ها بهم یادآوری می‌کرد که هنوز نیمی از آن‌ها، باقی مانده است و دیگر ضربه‌ها متعدد فلک را احساس نمی‌کردم.
- چی‌کار می‌کنید؟
با صدای بلند خان زاده، چشم‌هایم محکم‌تر روی هم بسته شد.
- بس کنید!
با این حرفش، ربابه از کار ایستاد و شروع به کشیدن نفس‌های عمیق کرد. " الهی که نفس‌هات شهید بشه!"
خان زاده چوب را از دست ربابه کشید و با خشم ضربه‌ای درون گوشش زد. ربابه با آن هیکل درشتش روی زمین افتاد و من بی‌اراده پوزخند زدم. زن عمو با اخم به طرف او برگشت و گفت:
- الیاس چی‌کار می‌کنی؟ بیا برو توی اتاقت، دخالت نکن!
خان زاده اخمی کرد و به طرفم قدم برداشت. با رسیدنش به من، چوب را روی زمین رها کرد و صدای ترق ترق افتادنش سوهان روحم شد.
- به خاطر سر و صداها پایین اومدم! مامان تو چی‌کار می‌کنی؟ واقعاً داری این دختر رو شکنجه می‌کنی؟
دستم را از اسارت طناب‌ها آزاد کرد و درست وقتی که تا فرو افتادن به زمین فاصله‌ای نداشتم، دستم را دور شانه‌اش حلقه و به طرف مادرش حرکت کرد.
- الیاس ولش کن! اگه ول نکنی... .
این‌بار خان زاده از کوره در رفت و فریاد کشید:
- اگه ولش نکنم چی؟ مامان! چی‌کار می‌خوای بکنی؟ ولی اگه تو ولش نکنی، مطمئن باش به خدا قسم بابا که از تهران برگشت، بهش میگم با برادر زاده‌اش چی‌کار کردی!
زن عمو این‌بار با حرص و عصبی به من خیره شد و بعد از ضربه‌ای که به میز وارد کرد و از آن‌جا دور شد.
- معذرت می‌خوام!
سرم تاب می‌خورد و حتی با این‌که زیر بغلم را گرفته بود، باز هم توان ایستادن نداشتم. برای یک لحظه دست انداخت و از زمین، جدایم کرد. درد بدی در یک سمت سرم پیچید؛ ولی بلافاصله سرم را گرفت و من نالیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #13
پلک زدم و چشم‌هایم را باز کردم و دستم را روی نقطه بی‌حس بالای شقیقه‌ام گذاشتم و بعد به لباسش خیره شدم. تمام قسمت جلویی لباسش، از خون‌های کمرم، رنگین شده و آن نقطه کاملاً در من می‌سوخت. نفسم را بیرون داده و در حالی که می‌لرزیدم، من را به اتاق برد. وقتی من را روی تشک قرار داد، درد مبهم کمرم باعث شد، دست‌هایم را روی بالشتک نرم زیرم گذاشته و سریع نفس عمیقی بکشم. صدایی از پشت سرم شنیدم و صورتم را برگرداندم.
- حالت خوبه؟
پوزخند پر دردی زده که سوگند به طرفم آمد و سریع آن طرفم ایستاد و با دست مشغول نوازش کمرم شد و من بی‌اراده از لمس دستش، چشم‌هایم با درد بسته شد!
خان زاده به چهارچوب آهنین در تکیه داده و با اخم نگاهمان می‌کرد. سوگند اشک گوشه چشمش را پاک کرد و در حالی که هنوز صدایش از گریه و التماس گرفته شده بود، گفت:
- چرا دیگه جیغ نزدی؟ چرا سرت رو پایین انداختی؟ می‌دونی چی کشیدم؟ فکر کردم بی‌هوش شدی.
پوزخندی زده و پاهایم را با درد جمع کردم. گناهم چه بود؟ خواندن کتاب‌های دختر عمویم؟ ان‌قدر بیچاره بودم و خود خبر نداشتم؟
اشک که لشکر کشان به صورتم حمله کرد، سوگند از جایش بلند شد و رو به خان زاده گفت:
- من میرم یکم عسل بیارم!
خان زاده سری تکان داده و با پایش ضربه‌ای آرام به دیوار وارد کرد و از آن فاصله گرفت. سوگند که از در اتاق خارج شد، به طرفم آمد و جلوی صورتم زانو زد.
- این همون چیزی بود که صبح می‌خواستی و بهم نگفتی مگه نه؟
چشم‌هایم را پر در‌دتر بستم که نگاه خیرش را دور صورتم گذراند.
- هوم؟ همین بود مگه نه؟
بغضم را قورت داده و آرام سرم را تکان دادم. لبخندش را دیدم، برقی که درون چشم‌هایش بود را دیدم و خواستم چیزی بگویم که خودش را نزدیک‌تر کشید و دقیقاً کنار گوشم لب زد:
- خودم برات میارم! هم درسی و هم غیر درسی! غیر درسی‌ها رو خودت بخون؛ اما درسی‌ها رو کمکت می‌کنم تا یاد بگیری!
کیش و مات! قلبم ایستاد و شروع به بوق زدن کرد. هر چه شاهرگم نوای تپیدن می‌داد، او سرتقانه پایش را روی ترمز می‌فشرد. صدایم کو؟ او هم نبود او هم به همراه قلبم درون ماشین نشسته و نوای بی‌خیالی می‌داد. بالاخره شاهرگم رگ غیرتش بالا زد و صدای لرزانم از ترس پیاده شد.
- راست میگی؟
همان‌طور که لب روی لب می‌فشرد تا از شنیدن صدای کودکانه و ذوق زده‌ام نخندد، سری تکان داد و دستی به شلوار ورزشیش کشید.
- راست میگم! اون هم دور از چشم همه!
از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم. با ورود سوگند، خان زاده از جایش بلند شد و نگاه آخرش را به اتاق کوچکمان انداخت. آه عمیقی کشید و در سکوت اتاق را ترک کرد.
- پشت کن ببینم!
لباس خونیم را بالا داد و ذره ‌ذره عسل را روی کمرم ریخت. چه احساس خوبی داشتی از سردی عسل و گرمای قلبم! انگار ارزش این ضربه‌ها را پیدا کرده بودم.
روزها پشت سر هم می‌گذشت و زخم کمر من بهتر میشد. این وسط فقط تا صبح نماز خواندن‌ها، تا صبح دعا خواندن‌ها و شب بیداری‌های سوگند، ذهنم را درگیر کرده بود. بارها از او پرسیده بودم که " سوگند چیزی شده؟"
و او هر بار می‌گفت" دلم برای ننه و آقا جان تنگ شده."
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #14
حال روحی‌اش خراب بود، یا من این گونه تصور می‌کردم؟ هر چه که بود باعث شد، من الان این‌جا باشم و با تردید به در اتاقش خیره شوم. ضربه‌ای به در اتاق عمو زده و منتظر شدم تا جوابی دهد.
- بیا تو.
طبق عادت همیشگیم اول دست‌هایم را با استرس به لباسم مالیده و وارد شدم.
- سلام عمو جان.
عمو نگاهی به من انداخت و خودکارش را روی میز مطالعه‌اش رها کرد.
- سلام.
سپس دستی به یقه‌اش کشید و کتش را مرتب کرد. خودکارش را برداشت، با آن دستش به مبل اشاره کرد و همان‌طور که چیزی درون برگه می‌نوشت، سری تکان داد.
- بیا بشین.
به سمت مبل‌های آن‌جا رفته و در دورترین مبل نشستم. دستم را بند پارچه مخملیش کرده و آن را فشردم. چند دقیقه‌ یا شاید هم چند ثانیه‌ای گذشته بود که بالاخره عمو گفت:
- اگه حرفی نداری می‌تونی بری.
سرم را منفی تکان داده و لب زدم:
- راستش عمو جان، حال روحی‌... . یعنی روحیه سوگند زیاد سو... . خوب نیست و خب راستش می‌خواستم بپرسم میشه ما بری... .
عمو نگاهی به من انداخت و قبل از این‌که گند بیشتری در حرف‌هایم بزنم، خودکار را روی میز انداخت و دست‌هایش را به هم گره زد.
- می‌خوای بری پیش پدرت؟ می‌تونی بری، تا یک ساعته دیگه ماشین رو می‌فرستم.
"وای خدا! مرسی که حداقل این شعور بالا رو بهشون دادی، داشتم از استرس می‌مردم!" ممنونم کوتاهی زیر لب زمزمه کرده و آرام از روی مبل مخملی اتاق بلند شدم و به طرف در چوبی اتاق حرکت کردم. به محض این‌که در را بستم، آرام دستم را بالا آورده و هورا کوتاهی از حنجرم خارج شد. در راه رو می‌چرخیدم و دامنم را تکان می‌دادم. با شنیدن صدای پای کسی که به بالا می‌آمد، دامنم را رها کرده و محجوبانه به سمت پله‌ها حرکت کردم.
با دیدن الیاس لبخندی زدم و بی‌اختیار موهایم را زیر روسری فرو بردم.
- سلام.
لبخندی زد و دستش را از نرده‌ها جدا کرد.
- سلام دختر عمو.
نگاهی به در اتاق پدرش انداخت و دوباره به من خیره شد.
- خبریه؟
نیشم بازتر شد و سرم را تکان دادم.
- قراره با سوگند بریم روستا، عمو اجازه داد.
احساس کردم یکه خورد؛ اما لبخند و نگاه گرمش عکس افکارم را نشان می‌داد.
- به سلامتی! سفر به خیر. به خانواده سلام برسون.
سری تکان دادم و دست‌هایم را به هم قلاب کردم.
- حتماً.کجا می‌رفتی؟
با سر به اتاق سودا اشاره کرد و ادامه داد.
- میرم با سودا بریم خرید. چطور؟
با یادآوری آن روز، بزاق دهانم را قورت دادم.
- میشه یک چیزی ازت بخوام؟
لنگه ابرویی بالا انداخت و دست‌هایش را از جیب در آورد.
- تا چی باشه!
- من بعد اون روز اجازه ورود به اتاق سودا رو ندارم. پشت میز زمانی که من رو زن‌ عمو هل داد یه کاغذ از دستم افتاد که باید اون‌جا باشه. میشه اون رو بیاری؟
لب برچید و مشکوکانه نگاهم کرد. مظلوم نگاهش کردم که خندید و سرش را تکان داد.
- ممنون. فعلاً خدا نگهدار.
لبخندش به طرحی از لبخند تبديل شد و دستی برایم تکان داد.
- خداحافظ.
با دو به سمت اتاق کنار مطبخ رفتم و وارد اتاق تاریک و بی‌وسیله خودمان شدم. پنجره باز بود و پرتو‌های خورشید با اشتیاق به داخل، نورافشانی می‌کردند. انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند تا من خوشحال باشم، چون حتی رادیو هم نوای شادی سر می‌داد.
- دعا این‌جا نیستی؟
شانه‌ای بالا انداخته و خواستم از آن‌جا خارج شوم که با او برخورد کردم.
- کجا بودی؟ بیا بشین کارت دارم.
سوگند با چشم‌هایی متعجب، رو به رویم روی زمین سرد نشست و در حالی که دست‌هایش را به پیش‌بند می‌مالید، گفت:
- لباس می‌شستم، چیزی شده؟
سرم را منفی تکان داده و با اشتیاق در گوشش زمزمه کردم:
- از عمو اجازه گرفتم بریم خونه‌مون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #15
لبخند دندان‌نمایی زده و به چشم‌های سیاهش خیره شدم. نگاه پر استرسی به من انداخت و مثل خودم آرام زمزمه کرد:
- به خاطر من رفتی گفتی؟
ان‌قدر ذوقم کرده بود که دوباره سرم را تکان داده و سپس دست روی زمین سرد گذاشته و از جایم بلند شدم.
- پاشو! عمو گفت تا یک ساعت دیگه بریم.
دست دراز کردم و دستش را گرفتم؛ اما بلند نشد و با گنگی نگاهم کرد. این استرس عجیب سوگند برایم ترسناک بود. بالاخره هر طور شده این یک ساعت گذشت و او مدام ناخن دستش را به دندان می‌کشید. وقتی سوار ماشین شدیم، مانند همان بار اول که برای نخستین بار ماشین را می‌دیدم به پنجره خیره شدم. دیدن ماشین عمو سهیل، هیچ وقت برای من تکراری نمیشد. مخصوصاً که جزو نادر کسانی بود که در خانواده ماشین داشت.
- سروناز؟
با "هوم" کوتاهی سر برگردانده و به چشم‌های نگرانش خیره شدم. سوگند با استرس دستم را گرفت و با دلشوره گفت:
- سروناز یک چیزی میگم، خواهش می‌کنم ازت که به کسی نگو!
با نگرانی نگاهی به شیشه کثیف سمت او انداختم و با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد، لب زدم:
- چیزی شده؟
سری تکان داد و گفت:
- اول قول بده!
باشه‌ای گفتم و انگشت کوچکم را دور انگشتش پیچاندم.
- قول میدم، به جون آقا جون!
لبخند پر استرسی زد. مشخص بود که عذاب زیادی برای به زبان آوردن حرفش می‌کشد. بالاخره هر جور شده با مِن‌ مِن گفت:
- خان زاده به من نظر داره!
گنگ نگاهش کردم. خب آخر کدام خان زاده؟ کوچک یا بزرگ؟ از فکر این‌که الیاس باشد، لحظه‌ای نفس در سینه‌ام حبس شد؛ اما چرا این موضوع ناراحتم می‌کرد؟ سوگند که از نگاهم همه چیز را خوانده بود، با تاکید زمزمه کرد:
- الماس رو میگم.
نفسم با خیالی آسوده از گلویم خارج شد و پتک محکمی به دیواره جمجمه‌ام زد. اخم در هم کشیده و در حالی که فکر می‌کردم آن پسر نمک به حروم به چه جراتی به خواهر من علاقه دارد، گفتم:
- یعنی عاشقت شده؟
هر دو سعی می‌کردیم ان‌قدر آرام حرف بزنیم که راننده جلویی چیزی از حرف‌هایمان نفهمد. سوگند سرش را منفی تکان داد. کلاه سفیدش را بالا کشید و در حالی که با استرس جنگل بیرون را تماشا می‌کرد، لب زد:
- نه! عاشقم نشده. چند باری خواست نزدیکم بشه، اما من همش فرار کردم.
خون!
عذاب!
در به‌ دری!
وقاحت!
در انتها ناراحتی و سرگیجه را در تک‌ تک اعضای بدنم احساس کردم. او حتی به خانواده خودش هم رحم نمی‌کرد؟ تا این حد این خانواده پست و رذل بودند؟
صحبت‌هایش مدام در اتوبوس رگ‌هایم به سمت قلب می‌رفت و دوباره درون پرده گوش‌هایم ایست می‌کردند و باز دوباره به سمت قلب بیچاره و درماندم هجوم می‌بردند. عصبی و فارغ از این که راننده درون ماشین است، فریاد زدم:
- غلط کرده پسره بی‌شعور! پسره بی‌نزاکتِ پست! می‌کشم من این پسره بی‌شعور رو! می‌کشمش!
سوگند سعی در آرام کردنم داشت؛ اما واقعاً دیگر گنجایشم پر شده بود. او سعی می‌کرد، خشمم را کنترل کند، اما نمی‌دانست حرف‌هایش مانند کبریتی بود که روی نفت می‌ریختند. او سعی در بی‌خیال نشان دادن خودش داشت؛ اما نمی‌فهمید نمکی بر روی زخمم است.
- آروم باش. حرف ما به هیچ کجا نمی‌رسه! دختر ما خدمتکاریم و کسی حرفمون رو باور نمی‌کنه. فقط با گفتن این حرف‌ها آبرومون رو می‌بریم.
دستم را روی روکش‌های قهوه‌ای ماشین گذاشته و در حالی که در چشم‌هایش خیره شده بودم، لب زدم:
- تو نگران هیچی نباش، خودم درستش می‌کنم. غصه نخوری‌ها! یک کاری می‌کنم روش نشه توی چهره بقیه نگاه کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #16
آقا جان گاهی حرف‌های قشنگی می‌زند. می‌گوید وقتی دعا می‌کنی، دعای تو از این جهان خارج می‌شود و به جایی می‌رود که هیچ زمانی نیست. دعایت به قبل از پیدایش عالم می‌رود. دعایت به آن‌جا که دارند تقدیرت را می‌نویسند، می‌رود و تقدیر نویس مهربان عالم تقدیرت را با توجه به دعایت می‌نویسد.
با این که این موضوع را خیلی خوب می‌دانستم؛ اما نمی‌دانم چرا آن روز از ته دل دعا کردم که زن عمو و پسرش تاوان این حرف‌ها و رفتارشان را بدهند؛ اما نمی‌دانستم که... .
آن روز را من با غم فراوان و نگرانی که برای خواهرم داشتم، سپری کردم. از آن همه نامردی و بی‌وجدانی که گریبانگیر زن‌های فقیر و بی‌سرپناه میشد، در عذاب بودم، اما کودک بودم و هیچ کاری از من بر نمی‌آمد.
به در خانه که رسیدیم، آرام دامنم را بالا گرفته و از ماشین خارج شدم. این ماشین دیگر برای من جز ذره‌ای آهن پاره که حرکت می‌کرد، ارزش نداشت. نه رنگ سیاه و جذابش و نه بوی خوبی که داخلش داشت. هیچ کدام ذره‌ای برایم جالب نبود!
سوگند نگاه نگرانی به من انداخت و وقتی با اطمینان خاطر سرم را تکان دادم، لبخندی زد و آرام شروع به ضربه زدن به در کرد.
وقتی صدای سروگل را که با جیغ می‌گفت "آمدم، آمدم." را شنیدم. لبخندم بزرگ‌تر شد. این دختر کپی من بار آمده بود. چه کسی می‌گفت دختر نمی‌تواند با صدای بلند حرف بزند؟
هر که این را برای اولین بار گفت، من تکذیب می‌کنم! جز چرندیات چیزی تحویل جامعه نداده است. سروگل در را گشود و با دیدن ما، دست روی دهان گذاشت و جیغ خفیفی کشید. جیغش باعث شد، ننه هم که در حال پهن کردن لباس‌ها بود، لباس‌ها را رها کرده و به سمت در بیاید.
- دختره س×ل×ی×ط×ه! کیه؟
با دو دوید و پرده حصیری خانه‌مان را کنار زد. با دیدنمان، از جای ایستاد و نگاه سرگردانش را به ما دوخت. سری تکان داده و به سروگل خیره شدم و به این فکر کردم که چرا نتوانستم او را آدم کنم؟ پاچه‌های خیس شلوارش را که تا زده بود را خم شد و پایین کشید. لحظه‌ای در افکار خودم بودم که سروگل سر بلند کرد و دامن آبیش را که لوله کرده و دور کمرش گره زده بود را باز کرد و به سمت آغوشم دوید. وقتی بغلش کردم، تازه فهمیدم چقدر دلم برای این خانه و کاشانه تنگ شده است.
- ننه، خوش اومدین.
آرام من را به آغوش کشید و پا به پای گریه‌هایم، اشک ریخت. کم که نبود مدت‌ها بود که آن‌ها را ندیده بودیم.
- آقا جان کجاست؟
در را بست و اشک‌هایش را پاک کرد. در حالی که دست‌هایش را برای بستن دامنش پیش می‌برد، لب زد:
- صحافی کتاب... . رفته روستای پایینی و اون‌جا مشغول کار شده.
دلم خیلی برایش تنگ شده بود. برگ درخت‌های ریخته و می‌خواست سرما را گوش‌زد کند، شروعی برای فصل زمستان که کم کم در راه بود. ننه ما را به سمت خانه هدایت کرد و پتوی گرم کرسی را بالا فرستاد.
- بیاین ننه، چقدر لاغر شدین. الهی دورتون بگردم، حسابی خسته شدین.
سوگند ب×و×س×ه‌ای روی گونه‌اش نشاند و همان‌طور که دامنش را جمع می کرد، نشست.
- ننه دستت درد نکنه. وای! چقدر گرمه!
سرم را تاسف بار تکان دادم و رو به رویش زیر کرسی نشستم و پتو قرمز رنگ را تا چانه بالا کشیدم. آن‌قدر خسته و کوفته بودیم که هر دو به ثانیه نکشیده خوابمان برد.
- سلام بر اهل خانه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #17
صدای آقا جان در گوشم زنگ خورد؛ اما خسته‌تر از آن بودم که آن را واقعیت بدانم، پس توهمی آن را فرض کرده و پتو را زیر بغل زدم.
- سلام شیرین بانو، چه خبر؟
صدای ننه که سعی داشت آرام حرف بزند را شنیدم و فهمیدم که توهم نیست.
- مرد، آروم حرف بزن! دخترها اومدن. اون‌قدر خسته بودن که تا رسیدن، خوابشون برد.
صدای آه آقا جان، سوهان روحم شد. می‌دانستم که اگر بلند شوم و غم چشم‌هایش را ببینم، تاب نخواهم آورد و چشم‌هایم تر می‌شود.
- بذار بخوابن.
دوباره آهی کشید و صدای قدم‌هایش را شنیدم. بالای سرم نشست و موهای فرم را از روی صورتم کنار زد.
- خانم یک چایی می‌ریزی؟
- حتماً.
ننه به سمت مطبخ رفت و آقا جان ب×و×س×ه‌ای روی موهایم کاشت.
- ببخش بابا جان!
" نه! نه! الان نه بابا."
- ببخش که هیچ اختیاری روتون ندارم.
سعی می‌کردم طبیعی جلوه کنم؛ اما سخت بود که او پر بغض حرف بزند و من خودم را به نفهمی بزنم.
- ببخش که ان‌قدر قدرت نداشتم که جلوی حرف عموت بایستم.
صدای فینی که کشید را شنیدم؛ اما اصلاً دلم نمی‌خواست بیدار شوم. من او را همیشه با کمری صاف و نگاهی گرم می‌خواستم، نه این‌طور ناراحت و درمانده!
از جایش بلند شد و به طرف سوگند رفت. یک چشمم را کمی باز کردم و دیدم که با چشم‌های اشکی پتو را رویش کشید و ب×و×س×ه‌ای روی موهایش کاشت.
- مرد، بیا بشین.
با صدای ننه، از کنار سوگند بلند شد و رو به ننه کرد.
- خستم. بیا بریم بخوابیم.
- چای؟
- نمی‌خورم. بیا بریم.
ننه سری تکان داد و با هم وارد اتاق شدند. در جایم نیم خیز شدم و پاهایم را در شکم جمع کردم. ناراحتی آقا جان باعث شده بود تا قلبم درد بگیرد. آن شب کلی فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم؛ اما هیچ چیزی به ذهنم خطور نکرد. تا دم دمای صبح، به مهتاب خیره شدم و خوابم نبرد. صدای اللّه اکبر ننه که در حیاط بلند شد، وادارم کرد چشم باز کنم. پرده‌های تمیز خانه در گرگ و میش می‌درخشید و من قدم از قدم برداشته و پرده را کنار زدم.
ننه سر به سجده گذاشته بود و چادر سفیدش تنها چیزی بود که از او دیده میشد. سر که بلند کرد، محو صورت مسیحاییش شدم. محو صحنه‌ای شدم که با نماز برای خود ساخته بود. او روی زمین سجاده آبی پهن کرده بود و کنار حوض، عبادتی خالصانه سر می‌داد. نفس عمیقی کشیدم و دوباره به زیر کرسی پناه بردم.
با شنیدن صدای پای ننه، چشم‌هایم را بستم که او نگاهی به ما انداخت و چادرش را در آورد و آویز کرد. سمت مطبخ رفت و من دیگر خوابم نبرد و تا وقتی خورشید طلوع کرد، من باز هم به آسمان نگاه کردم. آسمانی که کم‌کم ستاره‌هایش گریختند و ابر‌ها رویشان سایه انداختند.
از جایم بلند شدم که همزمان در اتاق آقا جان هم باز شد. لبخندی زدم و به سمتش پرواز کردم.
- سلام آقا جون.
آقا جان را کشیده گفتم و او با لبخند به طرفم برگشت و در آغوشم کشید.
- سلام بابا جان. خوش اومدی به خونه‌ات.
دستش را بوسیدم که ننه وارد خانه شد و با لبخند نگاهمان کرد.
- صبح بخیر. بیاین تو، حیاط سفره انداختم.
- صبح بخیر خانم. ممنونم زحمت کشیدی.
به تبعیت از آقا جان من هم همان حرف‌ها را تکرار کردم و دست آقا جان را گرفتم و خواستم خارج شوم که ننه مانع شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #18
- دختر خوب، برو اول خواهرات رو بیدار کن.
لب برچیده و دست آقا جان را رها کردم. به سمت سوگند رفته و آرام تکانش دادم.
- سوگند. سوگند.
چند باری تکانش دادم که بالاخره پلک‌هایش لرزید و بینیش را خاراند.
- چیه؟
- پاشو ننه صبحونه حاضر کرده.
پتو را روی سرش کشید و غر زد:
- برو خودت بخور، من هنوز ظرف‌ها رو نشستم الان زن‌ عمو میاد سرمون غر می‌زنه.
دستم را به پیشانی کوباندم و دوباره تکانش دادم.
- پاشو توهم زدی. داری خواب می‌بینی. پاشو قسم!
با ضرب پتو را کنار زد و نشست.
- من نمی‌فهمم، کجای اسم من برای تو سخته که دعا و قسم و نیایش صدام می‌زنی؟ بابا درست صدا بزن دیگه!
لبخند دندان نمایی زدم و از جا بلند شدم. دست‌هایم را به هم کوبیدم و به چهره شاکیش، چشم غرقه‌ای رفتم.
- اولاً دوست دارم اصلاً، دوماً تنها راهی بود که میشه بیدارت کرد. سوماً پاشو ننه صبحونه حاضر کرده.
با قیافه‌ای درهم از جا بلند شد و جایش را مرتب کرد. شانه‌ای برداشت و همان‌طور که موهایش را صاف می‌کرد، به سمت حیاط رفت.
- صبح بخیر.
جوابش را با رویی خوش دادند و من به سمت اتاق سروگل قدم برداشتم. با دیدنش که موهایش درون دهانش بود و دست‌هایش هر کدام یک طرف، نتوانستم خودم را کنترل کنم و بلند خندیدم.
آرام به سمتش رفته و قسمتی از موهایش را گرفتم و جلوی بینیش قرار دادم. سرش را تکان داد و رویش را برگرداند.
- بیدار شو دیگه.
به آن طرفش رفتم و دوباره همان کار را تکرار کردم که غرغری کرد و بینیش را خاراند.
- نکن! خوابم میاد.
توجهی نکردم که ناله‌ای کرد و موهایش را از دستم گرفت و سرش را زیر پتو فرو برد. لب برچیدم و هر دو دستم را دو طرف دهانم گذاشتم.
- وای زلزله! سروگل زلزله‌!
تند تکانش دادم و با جیغ جملاتم را تکرار کردم؛ اما به هیچ وجه توجهی نکرد.
- خودت خواستی.
از کنارش بلند شدم و از مطبخ لیوانی آب جا کردم و دوباره به اتاق برگشتم.
- وای! سیل و طوفان. سروگل الان غرق میشی.
در کسری از ثانیه پتو را از سرش کشیدم و آب را رویش خالی کردم که جیغی کشید و نشست.
- دختره کره خر، سکته کردم که!
بلند خندیدم و او لحظه‌ای دست روی قلبش گذاشت. بعد از چند ثانیه که دید خندم بند نمی‌آید، از جایش بلند شد.
- می‌کشمت.
جیغی کشیدم و پا به فرار گذاشتم. چقدر دلم برای این روزها تنگ شده بود. به سمت حیاط رفته و پشت آقا جان قرار گرفتم.
- بیا بیرون. چه جایی هم سنگر گرفته خانم.
سرم را منفی تکان دادم و پیراهن آقا جان را فشردم.
- نمیام. تو من رو می‌خوری.
دهن کجی کرد و با دست اشاره‌ای به خودش و لباس‌هایش نمود.
- معلومه که می‌خورمت، نگاه چی‌کارم کردی.
شانه‌ای بالا انداختم و وقتی به طرفم آمد با جیغی پشت ننه قرار گرفتم.
- من که گفتم داره سیل میاد، خودت بیدار نشدی.
دوباره جیغی کشید و به طرفم امده به طرف سوگند رفتم و او محکم مچ دستم را گرفت.
- سروگل تلافی کن.
این‌کار او باعث شد که سروگل جیغی از خوشحالی بکشد و به سمت شلنک برود.
- ولم کن. دشمن شاد شدی؟
سعی کردم تا دستم را از دستش جدا کنم؛ اما رهایم نکرد و شانه‌ای بالا انداخت. مظلومانه به آقا جان خیره شدم و خواستم از او پا درمیانی بخواهم که مقداری آب وارد دهانم شد.
جیغی کشیدم و سوگند مچ دستم را رها کرد.
- بی‌شعور.
جیغ کشیدم و خواستم به سمتش بروم که دوباره شلنگ را به سمتم گرفت و تمام تنم خیس شد.
- کافیه!
با صدای ننه، سروگل شیر آب را بست و شلنگ را در باغچه رها کرد. خواستم به سمتش هجوم ببرم که صدای ننه، باعث توقفم شد.
- گفتم کافیه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #19
لب برچیده و خواستم سر سفره بنشینم که آقا جان با خنده گفت:
- برید اول صورتتون رو بشورید.
سروگل اشاره‌ای به صورتش کرد و کنار سوگند نشست.
- آقا جون، سروناز زحمتش رو کشید.
دهن کجی کردم و به خودم را نشان دادم.
- من هم که به لطف سروگل دوش گرفتم.
خنده ننه و آقا جان باعث شد تا یادم برود چه بلایی می‌خواستم سر سوگند و سروگل بیاورم.
از آن جایی که زیر انداز خیس میشد و روی زمین نشستم که گرمای زمین باعث شد کمی بلرزم؛ اما به حدی گرمای نور خورشید دل انگیز بود که دلم می‌خواست تا بعد از ظهر خیس بمانم و آفتاب خشکم کند.
تکه پنیری برداشتم و لای نان سنگگ داغ گذاشتم. نگاهی به ظرف خیار و گوجه‌ها کردم که آقا جان بی‌هیچ حرفی آن را کنارم گذاشت.
- مرسی.
نمکی رویشان زدم و درون لقمه‌ام گذاشتم. ننه درون لیوانی کمر باریک برایم چای ریخت و با دو حبه قند مشغول هم زدن آن شد.
- بیا مادر.
لیوان را از دستش گرفته و کمی از او خوردم تا دهانم خالی شود.
- ممنونم.
آقا جان به پشتی تکیه زد و با دستش لبش را پاک کرد.
- تا کی قراره بمونید؟
سوگند همان‌طور که لقمه‌ای برای خودش می‌گرفت، لب زد:
- تا ظهر.
ننه چاقو را درون ظرف گذاشت و متعجب و ناراحت نگاهمان کرد.
- امروز؟
سری تکان دادم که آقا جان رو گرفت. ننه لب برچید و سروگل آهی کشید.
لقمه آخر را هم گرفتم و با چای قورت دادم.
- دستت درد نکنه ننه، خیلی چسبید. من برم یک دوش بگیرم و لباس‌هام رو عوض کنم که تا می‌ریم وسایلم رو جمع کنم.
و باز گریختم و الارچاب حریری به سر کردم و از خانه گریختم. تمام کوچه را دویدم و پشت در گرمابه به در بزرگ و چوبیش تکیه زدم و لحظه‌ای دست روی قلبم گذاشتم.
- خوب فرار کردم‌ها.
سعی می‌کردم، ناراحت نباشم و با خودم سر جنگ بگیرم. وارد گرمابه شدم و بعد از پرداخت هزینه وارد شدم. الارچاب و روسریم را در آوردم و درون جای همیشگی گذاشتم. نگاهی به حوض که درونش مرغابی‌های سیاه و سفید مشغول بازی بودند، انداختم و آهی کشیدم.
کاسه آبی برداشتم و روی لباس‌هایم ریختم. سپس دوباره کاسه مسی را پر آب کردم و روی موهایم ریختم.
***
دستم را از پنجره بیرون آوردم و تکان دادم.
- خدا نگهدار.
سوگند هم دستی تکان داد و بعد پنجره‌ها را بستیم و منتظر ماندیم که به عمارت برسیم و من منتظر فرصتی بودم که این قضیه را با خان زاده در میان بگذارم. هیچ چیز نبود، فقط من بودم و اطرافیان که اسقبال گرمی از ما کردند و هنوز نرسیده مشغول کار شدیم. تا شب سرم را گرم کردم و بعد که خاموشی همه جا اعلام شد، به سمت حیاط رفتم. پاهایم را به سختی روی زمین کشیده و به صدای گربه‌ای گوش سپردم که جیغ می‌کشید یا شاید هم ضجه میزد. نفس عمیقی کشیده و کلافه نگاهی به اطراف عمارت انداختم.
- کجایی آخه؟
سنگریزه‌ جلوی پایم را با اعصابی خرد به جلو پرتاب کرده و به سکوت عمارت چشم دوختم. بوی خوش شکوفه‌های سیب در مشامم پیچید. مهتابی که در میانه‌ی آسمان سیاه دامان گسترده بود و باد ملایمی که شاخه‌های درخت‌های سیب و گردو را به بازی گرفته، منظره‌ای تماشایی ساخته بود. دستم را با استرس می‌فشاردم و سعی در کم کردن اضطرابم داشتم. سر بالا برده و در حالی که به سیاهی شب خیره شده بودم، بازدمم را خارج کردم و سپس به بخار بازدمم خیره شدم! خسته از راه رفتن به سمت پله‌ها رفته و روی پله چهارم مرمر رو به روی در حیاط نشستم. تقریباً یک ساعت بعد بود که خان زاده وارد خانه شد و با دیدن من که روی پله‌ها از سرما می‌لرزیدم، به سمتم دوید.
- چی شده؟ این چجور تنبیه‌ که مادرم در نظر گرفته؟ مگه پدرم خونه نیست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #20
اخم روی صورت نشانده و در حالی که دست روی زانو‌هایم می‌کشیدم، با شیطنت گفتم:
- مامانت این قدر ظالمه؟
انگار که خیالش از بابت مادرش راحت شده بود، پوفی کشید و کت را از تنش خارج کرد.
- خب، پس چرا این‌جا نشستی؟
کت را روی شانه‌هایم انداخت که گفتم:
- منتظر تو بودم!
خشک شد، بزاق دهانش را قورت داد و من با شیطنت بیشتری نگاهش کردم. از من فاصله گرفت و با قدم‌هایی که مقصد مشخصی داشت؛ اما ثبات نداشت، کنارم با فاصله نشست.
- خب! چرا منتظرم بودی؟
کت مشکی رنگش را بیشتر به خود فشردم و به صدای جیر جیرک‌هایی که نوای قشنگی را به فضا هدیه می‌کردند، گوش سپردم.
- می‌خواستم درباره یک چیزی باهات حرف بزنم، اما تو اول بگو تا این موقع شب کجا بودی؟
گیج و مبهوت بود. حتم داشتم معادله‌های درون سرش در حال پردازش اطلاعات است؛ اما هر بار به بن بست می‌رسید.
- تا شب خونه دوستم بودم، بعد هم رفتم دنبال الماس. م×س×ت کرده بود، واسه همین از در پشتی بردمش توی خونه. حالا میگی چرا این‌جا نشستی؟
خونه! خونه! خونه!
با صدایی که فرقی با جیغ نداشت، فریاد زدم:
- اون الان توی خونه‌ هست؟
با تعجب نگاهم کرد که با ترس و داد گفتم:
- جواب من رو بده!
نمی‌توانستم حلش کنم. آن عدد پنهان شده در این معادله را با هیچ روشی به دست نمی‌آوردم. چرا؟
چون آن معادله غلط بود! قسم می‌خورم که اولین دعایم را برای سوگند آن شب کردم. کت را روی زمین انداخته و با قدم‌های ناموزونی به سمت مطبخ قدم برداشتم. هیچ چیز نمی‌دیدم، چون معادله اشتباه نوشته شده بود، چون ضرب و تقسیم‌ها سر جای خودش نبود، چون آرامش قلبم سر جای خودش نبود! تنها از خدا می‌خواستم که دیر نرسم. با عجله به سمت مطبخ دویدم و به صبر کن‌های خان زاده ابداً گوش نکردم. درِ مطبخ را با ترس و لرز باز کرده و با تصویری که دیدم، دنیا دور سرم خراب شد.
- هیس آروم باش عروسک،کاریت ندارم که!
خان زاده در حالی که نفس‌ نفس میزد، پشت سرم ایستاد و من چی؟ من کجا بودم؟ خلا بهترین واژه‌ای بود که می‌یافتم.
- احمق چی‌کار می‌کنی؟
من را که جلوی دم در خشکم زده بود را کنار زد و خودش را کنار سوگندی رساند که از ترس و وحشت می‌لرزید. او را از دست‌های خان زاده بزرگ نجات داد و کنار کابینت‌های فلزی آن‌جا نشاند. سپس دوباره بلند شد و ضربه درون گوش الماس زد؛ اما من هنوز خشکم زده بود که با دیدن لرز سوگند به خود آمده و کنارش نشستم.
- آروم باش خواهری! تموم شد.
او را در آغوش کشیدم‌. محکم، محکم و محکم‌تر! اما هنوز مانند گنجشکی نفس‌ نفس میزد. لباسم را به چنگ گرفته و واژه‌های نامفهومی را به زبان می‌آورد.
- سروناز، آرومش کن! من فردا با بابام حرف می‌زنم.
الماس از در گوشی که چندی پیش از برادرش خورده بود، هنوز در شک به سر می‌برد و الیاس در حالی که برایش خط و نشان می‌کشید، تن لش و م×س×ت او را از مطبخ بیرون برد و من ماندم خواهری که تا صبح نخوابید. من بودم با دو روز شب بیداری که مطمئن بودم فردا نمی‌توانم حتی روی پاهایم بایستم.
دستی روی موهایش کشیدم که نفس عمیقی از عمق جانش در اومد و از سرش گذشت. نگاهی به آفتابی که رگه‌های نورش در اتاق خودنمایی می‌کرد، انداختم و یا علی گویان از جا بلند شدم.
- کجا میری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
393

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین