دستم را از پنجره بیرون آوردم و تکان دادم.
- خدا نگهدار.
سوگند هم دستی تکان داد و بعد پنجره ها را بستیم و منتظر ماندیم که به عمارت برسیم و من منتظر فرصتی بودم که این قضیه را با خان زاده در میان بگذارم. هیچ چیز نبود، فقط من بودم و اطرافیان که اسقبال گرمی از ما کردند و هنوز نرسیده مشغول کار شدیم. تا شب سرم را گرم کردم و بعد که خاموشی همه جا اعلام شد به سمت حیاط رفتم. پاهایم را به سختی روی زمین کشیده و به صدای گربه ای گوش سپردم که جیغ میکشید یا شاید هم ضجه میزد. نفس عمیقی کشیده و کلافه نگاهی به اطراف عمارت انداختم.
- کجایی آخه؟
سنگریزه جلوی پایم را با اعصابی خرد به جلو پرتاب کرده و به سکوت عمارت چشم دوختم. بوی خوش شکوفههای سیب در مشامم پیچید، مهتابی که در میانهی آسمان سیاه دامان گسترده بود و باد ملایمی که شاخههای درختان سیب و گردو را به بازی گرفته، منظرهای تماشایی ساخته بود. دستم را با استرس میفشاردم و سعی در کم کردن اضطرابم داشتم. سر بالا برده و در حالی که به سیاهی شب خیره شده بودم، بازدمم را خارج کردم و سپس به بخار بازدمم خیره شدم! خسته از راه رفتن به سمت پله ها رفته و روی پله چهارم مرمر رو به روی در حیاط نشستم. تقریبا یک ساعت بعد بود که خان زاده وارد خانه شد و با دیدن من که روی پله ها از سرما میلرزیدم، به سمتم دوید.
- چی شده؟ این چجور تنبیه که مادرم در نظر گرفته؟ مگه پدرم خونه نیست؟
اخم روی صورت نشانده و در حالی که دست روی زانو هایم میکشیدم، با شیطنت گفتم:
- مامانت این قدر ظالمه؟
انگار که خیالش از بابت مادرش راحت شده بود، پوفی کشید و کت را از تنش خارج کرد.
- خب پس چرا اینجا نشستی؟
کت را روی شانه هایم انداخت که گفتم:
- منتظر تو بودم!
خشک شد، بزاق دهانش را قورت داد و من با شیطنت بیشتری نگاهش کردم. از من فاصله گرفت و با قدم هایی که مقصد مشخصی داشت اما ثبات نداشت، کنارم با فاصله نشست.
- خب چرا منتظرم بودی؟
کت مشکی رنگش را بیشتر به خود فشردم و به صدای جیرجیرک هایی که نوای قشنگی را به فضا هدیه میکردند، گوش سپردم.
- میخواستم درباره یک چیزی باهات حرف بزنم اما تو اول بگو کجا بودی تا این موقع شب!
گیج و مبهوت بود. حتم داشتم معادله های درون سرش در حال پردازش اطلاعات است اما هر بار به بن بست میرسید.
- تا شب خونه دوستم بودم! بعد هم رفتم دنبال الماس. م×س×ت کرده بود واسه همین از در پشتی بردمش تو خونه!... حالا میگی چرا اینجا نشستی؟
خونه، خونه... خونه!
با صدایی که فرقی با جیغ نداشت، فریاد زدم:
- اون الان تو خونهست؟
با تعجب نگاهم کرد که با ترس و داد گفتم:
- جواب من رو بده!
نمی توانستم حلش کنم. آن عدد پنهان شده در این معادله را با هیچ روشی به دست نمیآوردم. چرا؟
چون آن معادله غلط بود. قسم میخورم که اولین دعایم را برای سوگند آن شب کردم! کت را روی زمین انداخته و با قدم های ناموزونی به سمت مطبخ قدم برداشتم. هیچ چیز نمیدیم، چون معادله اشتباه نوشته شده بود. چون ضرب و تقسیم ها سر جای خودش نبود چون آرامش قلبم سر جای خودش نبود! تنها از خدا میخواستم که دیر نرسم. با عجله به سمت مطبخ دویدم و به صبر کن های خان زاده ابدا گوش نکردم. درِ مطبخ را با ترس و لرز باز کرده و با تصویری که دیدم، دنیا دور سرم خراب شد.
- هیس آروم باش عروسک. کاریت ندارم که!
خان زاده در حالی که نفسنفس میزد، پشت سرم ایستاد و من چی؟ من کجا بودم! خلا بهترین واژهای بود که مییافتم!
- احمق چیکار میکنی؟
مرا که جلوی دم در خشکم زده بود را کنار زد و خودش را کنار سوگندی رساند که از ترس و وحشت میلرزید. او را از دستان خان زاده بزرگ نجات داد و کنار کابینت های فلزی آنجا نشاند. سپس دوباره بلند شد و ضربه درون گوش الماس زد اما من هنوز خشکم زده بود که با دیدن لرز سوگند به خود آمده و کنارش نشستم.
- آروم باش خواهری! تموم شد.
او را در آغوش کشیدم، محکم، محکم و محکم تر! اما هنوز مانند گنجشکی نفسنفس میزد. لباسم را به چنگ گرفته و واژه های نامفهومی را به زبان میآورد.
- آرومش کن سروناز! من فردا با بابام حرف میزنم.
الماس از درگوشی که چندی پیش از برادرش خورده بود، هنوز در شک به سر میبرد و اِلیاس در حالی که برایش خط و نشان میکشید، تن لش و م×س×ت او را از مطبخ بیرون برد و من ماندم خواهری که تا صبح نخوابید. من بودم با دو روز شب بیداری که مطمئن بودم فردا نمیتوانم حتی روی پاهایم بایستم.
دستی روی موهایش کشیدم که نفس عمیقی از عمق جانش در اومد و از سرش گذشت. نگاهی به آفتابی که رگه های نورش در اتاق خودنمایی میکرد، انداختم و یا علی گویان از جا بلند شدم.
- کجا میری؟
نگاهی به دستم که در دستان او بود، انداختم و ترسش را از چشمانش خواندم.
- نترس. میرم کار کنم. تو بخواب. کار های تو رو هم انجام میدم.
ترسش کم که نشد، هیچ. بیشتر هم شد.
- نه نرو. اون میاد اینجا.
سرم را منفی تکان دادم و کنارش نشستم. وقتی دوباره تنش لرزید او را در آغوش گرفتم و کنار گوشش پچ زدم:
- نمیرم، نمیرم خواهری. بخواب. هستم همین جا.
همان طور روی موهایش دست کشیدم و بالاخره بعد از نیم ساعت خوابش برد. بالشت زیر سرش را مرتب کردم و پتو را رویش کشیدم.
- ببخش و بیدار نشو. نمیشه نرم خواهری. به حرف هایی که بعدش پشتمون میزنن نمیارزه.
خسته نگاهی به آشپزخانه انداختم و وارد اتاق شدم. در را پشت سرم بستم و پیشبند را باز کردم.
نگاهی به اطرافم انداختم و وقتی دستمالم را پیدا نکردم، عصبی دستی به موهایم کشیدم و نگاهی به مهتاب انداختم. دوباره پیشبند را بستم و از اتاق خارج شدم. نگاه های بیشرمانه افراد عمارت روی مخم رژه میرفت و منتظر بودم تا کسی رو به رویم حرفی بزند تا از کوره در بردم اما آنها فقط پچپچ میکردند.
و این نشان از این بود که خان زاده با پدرش حرف زده و این سخن در گوش همه پیچیده است. آن زمان هر اتفاقی که میافتاد، دختران مقصر بودند. حتی اگر با ساده ترین لباس ها راه میرفتند باز این دختران بودند که مجرم شناخته میشدند. خدا را شکر میکردم که خواب است مگرنه خواهر بیچارهام زیر بار این غم تباه میشد. به طرف اتاق اِلیاس رفته و وقتی دستمال را جلوی درش دیدم خم شدم و آن را برداشتم. خواستم به سمت مطبخ خانه بروم که صدایی توجهم را جلب کرد.
آهسته و پاورچینپاورچین به سمت اتاق خان زاده که صدا از آنجا میآمد حرکت کرده و گوشم را به آن چسباندم.
- الماس تو نمیدونی پدرت غیرتیه؟ حالا میخواد بچه خودش باشه یا بچه برادرش! ناموس ناموسه. فرقی نداره براش و تو...
نگاهی با ترس به دور و برم انداخته و از جای سوراخ کلید به آنها خیره شدم.
- بیا برو بگیرش! ازش بچه دار شو و خیال بابات رو راحت کن.
صدای نفس های کلافه زن عمو ناگهان به اوج خودش رسید و دستش را روی پایش فشرد و ادامه داد:
- این طوری هم تو به خوش گذرونی هات در بیرون از خونه میرسی هم حرف و حدیث ها میخوابه! هم یه کلفت مفتی واسه خواهرت پیدا میشه که بعد ازدواج کار هاش رو بکنه!
صدای انفجار و تمام! همه سیستم های مغزیام از هم پاشید! این دو این گونه درباره خواهر من حرف میزدند؟
دماوندِ وجودیام فعال شده و گدازه های اتشی که از درونم پرتاب می شد میتوانست همه را در بر بگیرد. حتم داشتم از تنم اتش بلند شده بود که این گونه داغ و عصبی بودم.