. . .
تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
ققنوس در بند
نویسنده: محدثه کمالی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: @satan_sad
مقدمه:
من یک زنم...
من مبدأم...
من مقصدم...
من زندگیم...
و تو زندگی را در من محدود کردی. من خواستار آزادی بودم و تو از قانون ها قفس ساختی؛ قفسی از جنس کلیشه‌های پوسیده و کهنه!
تمام ما مخالفیم. مخالفانی که مهر سکوت بر لبانشان خورده و حکم ابد بر پیشانی‌شان!
اما من ققنوسی شدم که پا به پای قانون‌های ناعادلانه‌ات سوختم، پابه‌پای سکوت ممتد‌م خاکستر شدم. اما یکروز، از میان خاکستر‌ها سر بلند کرده و آتش می‌زنم به آنچه آتشم زد.
یک‌روز باز می‌گردم و انتقام میگریم از قوانینی که سنگ شد و پایم را چسبید!
برمی‌گردم تا بفهمی مردن من، پایانم نیست.
شعله میگیرم و هرم آتش، تنم را در بر خواهد گرفت.

و من...
از دل اتش، خاکستر میشوم، میسوزم و ققنوس خواهم شد!
و بعد...
پرواز میکنم اری، ققنوس ها رسمشان سوختن و پرواز است و من شیدا یک چیز شدم؛
ققنوسی در بند!
***
خلاصه:
خلاف جهت دنیا حرکت کردم! و اشتباه از شما بود.
مشکل از جایی شروع شد که گفتید زن باید خانه دارِ خوبی باشد!
زن باید قرمه سبزی پزِ قهاری باشد!
و هیچ کس نگفت، زن باید زیاد بفهمد تا خانُمی کند.
زن باید زیاد کتاب بخواند تا توانایی ماندن در جمع شما را داشته باشد.
زن باید از سیاست و حقوق، سر در بیاورد تا آگاهی کامل داشته باشد.
هر زن یک کشور است و هیچ کشوری بدونِ آگاهی، جامعه سالمی نخواهد داشت.
و من...
دلم تفاوت میخواست، دلم آزادی و آزادگی میخواست و میخواستم از میان خاکستر سر بلند کنم و پرواز کنم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

محدثه کمالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1335
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
65
پسندها
407
امتیازها
93

  • #21
دستم را از پنجره بیرون آوردم و تکان دادم.
- خدا نگهدار.
سوگند هم دستی تکان داد و بعد پنجره ها را بستیم و منتظر ماندیم که به عمارت برسیم و من منتظر فرصتی بودم که این قضیه را با خان زاده در میان بگذارم. هیچ چیز نبود، فقط من بودم و اطرافیان که اسقبال گرمی از ما کردند و هنوز نرسیده مشغول کار شدیم. تا شب سرم را گرم کردم و بعد که خاموشی همه جا اعلام شد به سمت حیاط رفتم. پاهایم را به سختی روی زمین کشیده و به صدای گربه ای گوش سپردم که جیغ میکشید یا شاید هم ضجه میزد. نفس عمیقی کشیده و کلافه نگاهی به اطراف عمارت انداختم.
- کجایی آخه؟
سنگریزه‌ جلوی پایم را با اعصابی خرد به جلو پرتاب کرده و به سکوت عمارت چشم دوختم. بوی خوش شکوفه‌های سیب در مشامم پیچید، مهتابی که در میانه‌ی آسمان سیاه دامان گسترده بود و باد ملایمی که شاخه‌های درختان سیب و گردو را به بازی گرفته، منظره‌ای تماشایی ساخته بود. دستم را با استرس می‌فشاردم و سعی در کم کردن اضطرابم داشتم. سر بالا برده و در حالی که به سیاهی شب خیره شده بودم، بازدمم را خارج کردم و سپس به بخار بازدمم خیره شدم! خسته از راه رفتن به سمت پله ها رفته و روی پله چهارم مرمر رو به روی در حیاط نشستم. تقریبا یک ساعت بعد بود که خان زاده وارد خانه شد و با دیدن من که روی پله ها از سرما میلرزیدم، به سمتم دوید.
- چی شده؟ این چجور تنبیه‌ که مادرم در نظر گرفته؟ مگه پدرم خونه نیست؟
اخم روی صورت نشانده و در حالی که دست روی زانو هایم میکشیدم، با شیطنت گفتم:
- مامانت این قدر ظالمه؟
انگار که خیالش از بابت مادرش راحت شده بود، پوفی کشید و کت را از تنش خارج کرد.
- خب پس چرا اینجا نشستی؟
کت را روی شانه هایم انداخت که گفتم:
- منتظر تو بودم!
خشک شد، بزاق دهانش را قورت داد و من با شیطنت بیشتری نگاهش کردم. از من فاصله گرفت و با قدم هایی که مقصد مشخصی داشت اما ثبات نداشت، کنارم با فاصله نشست.
- خب چرا منتظرم بودی؟
کت مشکی رنگش را بیشتر به خود فشردم و به صدای جیرجیرک هایی که نوای قشنگی را به فضا هدیه می‌کردند، گوش سپردم.
- میخواستم درباره یک چیزی باهات حرف بزنم اما تو اول بگو کجا بودی تا این موقع شب!
گیج و مبهوت بود. حتم داشتم معادله های درون سرش در حال پردازش اطلاعات است اما هر بار به بن بست می‌رسید.
- تا شب خونه دوستم بودم! بعد هم رفتم دنبال الماس. م×س×ت کرده بود واسه همین از در پشتی بردمش تو خونه!... حالا میگی چرا اینجا نشستی؟
خونه، خونه... خونه!
با صدایی که فرقی با جیغ نداشت، فریاد زدم:
- اون الان تو خونه‌ست؟
با تعجب نگاهم کرد که با ترس و داد گفتم:
- جواب من رو بده!
نمی توانستم حلش کنم. آن عدد پنهان شده در این معادله را با هیچ روشی به دست نمی‌آوردم. چرا؟
چون آن معادله غلط بود. قسم میخورم که اولین دعایم را برای سوگند آن شب کردم! کت را روی زمین انداخته و با قدم های ناموزونی به سمت مطبخ قدم برداشتم. هیچ چیز نمیدیم، چون معادله اشتباه نوشته شده بود. چون ضرب و تقسیم ها سر جای خودش نبود چون آرامش قلبم سر جای خودش نبود! تنها از خدا میخواستم که دیر نرسم. با عجله به سمت مطبخ دویدم و به صبر کن های خان زاده ابدا گوش نکردم. درِ مطبخ را با ترس و لرز باز کرده و با تصویری که دیدم، دنیا دور سرم خراب شد.
- هیس آروم باش عروسک. کاریت ندارم که!
خان زاده در حالی که نفس‌نفس میزد، پشت سرم ایستاد و من چی؟ من کجا بودم! خلا بهترین واژه‌ای بود که می‌یافتم!
- احمق چیکار میکنی؟
مرا که جلوی دم در خشکم زده بود را کنار زد و خودش را کنار سوگندی رساند که از ترس و وحشت میلرزید. او را از دستان خان زاده بزرگ نجات داد و کنار کابینت های فلزی آنجا نشاند. سپس دوباره بلند شد و ضربه درون گوش الماس زد اما من هنوز خشکم زده بود که با دیدن لرز سوگند به خود آمده و کنارش نشستم.
- آروم باش خواهری! تموم شد.
او را در آغوش کشیدم، محکم، محکم و محکم تر! اما هنوز مانند گنجشکی نفس‌نفس میزد. لباسم را به چنگ گرفته و واژه های نامفهومی را به زبان می‌آورد.
- آرومش کن سروناز! من فردا با بابام حرف میزنم.
الماس از درگوشی که چندی پیش از برادرش خورده بود، هنوز در شک به سر می‌برد و اِلیاس در حالی که برایش خط و نشان می‌کشید، تن لش و م×س×ت او را از مطبخ بیرون برد و من ماندم خواهری که تا صبح نخوابید. من بودم با دو روز شب بیداری که مطمئن بودم فردا نمیتوانم حتی روی پاهایم بایستم.
دستی روی موهایش کشیدم که نفس عمیقی از عمق جانش در اومد و از سرش گذشت. نگاهی به آفتابی که رگه های نورش در اتاق خودنمایی می‌کرد، انداختم و یا علی گویان از جا بلند شدم.
- کجا میری؟
نگاهی به دستم که در دستان او بود، انداختم و ترسش را از چشمانش خواندم.
- نترس. میرم کار کنم. تو بخواب. کار های تو رو هم انجام میدم.
ترسش کم که نشد، هیچ. بیشتر هم شد.
- نه نرو. اون میاد اینجا.
سرم را منفی تکان دادم و کنارش نشستم. وقتی دوباره تنش لرزید او را در آغوش گرفتم و کنار گوشش پچ زدم:
- نمیرم، نمیرم خواهری. بخواب. هستم همین جا.
همان طور روی موهایش دست کشیدم و بالاخره بعد از نیم ساعت خوابش برد. بالشت زیر سرش را مرتب کردم و پتو را رویش کشیدم.
- ببخش و بیدار نشو. نمیشه نرم خواهری. به حرف هایی که بعدش پشتمون میزنن نمی‌ارزه.
خسته نگاهی به آشپزخانه انداختم و وارد اتاق شدم. در را پشت سرم بستم و پیشبند را باز کردم.
نگاهی به اطرافم انداختم و وقتی دستمالم را پیدا نکردم، عصبی دستی به موهایم کشیدم و نگاهی به مهتاب انداختم. دوباره پیشبند را بستم و از اتاق خارج شدم. نگاه های بی‌شرمانه افراد عمارت روی مخم رژه میرفت و منتظر بودم تا کسی رو به رویم حرفی بزند تا از کوره در بردم اما آنها فقط پچ‌پچ می‌کردند.
و این نشان از این بود که خان زاده با پدرش حرف زده و این سخن در گوش همه پیچیده است. آن زمان هر اتفاقی که می‌افتاد، دختران مقصر بودند. حتی اگر با ساده ترین لباس ها راه می‌رفتند باز این دختران بودند که مجرم شناخته می‌شدند. خدا را شکر میکردم که خواب است مگرنه خواهر بیچاره‌ام زیر بار این غم تباه میشد. به طرف اتاق اِلیاس رفته و وقتی دستمال را جلوی درش دیدم خم شدم و آن را برداشتم. خواستم به سمت مطبخ خانه بروم که صدایی توجهم را جلب کرد.
آهسته و پاورچین‌پاورچین به سمت اتاق خان زاده که صدا از آنجا می‌آمد حرکت کرده و گوشم را به آن چسباندم.
- الماس تو نمیدونی پدرت غیرتیه؟ حالا میخواد بچه خودش باشه یا بچه برادرش! ناموس ناموسه. فرقی نداره براش و تو...
نگاهی با ترس به دور و برم انداخته و از جای سوراخ کلید به آنها خیره شدم.
- بیا برو بگیرش! ازش بچه دار شو و خیال بابات رو راحت کن.
صدای نفس های کلافه زن عمو ناگهان به اوج خودش رسید و دستش را روی پایش فشرد و ادامه داد:
- این طوری هم تو به خوش گذرونی هات در بیرون از خونه میرسی هم حرف و حدیث ها میخوابه! هم یه کلفت مفتی واسه خواهرت پیدا میشه که بعد ازدواج کار هاش رو بکنه!
صدای انفجار و تمام! همه سیستم های مغزی‌ام از هم پاشید! این دو این گونه درباره خواهر من حرف می‌زدند؟
دماوندِ وجودی‌ام فعال شده و گدازه های اتشی که از درونم پرتاب می شد می‌توانست همه را در بر بگیرد. حتم داشتم از تنم اتش بلند شده بود که این گونه داغ و عصبی بودم.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

محدثه کمالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1335
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
65
پسندها
407
امتیازها
93

  • #22
- نه مامان من با خدمتکار خونه‌ام ازدواج نمیکنم که ازش بچه هم بیارم من فقط محض خوش گذرونی میخواستمش که پا نداد! حالا هم به درک یکی دیگه رو پیدا میکنم!
تمام سلول های عصبیم له شده و در اتشِ جانم ذوب می شدند. دست مشت شده ام را درون جیبم فرو بردم و سعی کردم آرام باشم اما یک یاغی، یک افسار گسیخته شده بودم که می‌توانست همین الان در را باز کند و آن ها را در آتش وجودش ببلعد.
زن عمو پشت چشمی نازک کرد و در حالی که روی تک مبل سلطنتی گوشه اتاقش می‌نشست، گفت:
- پس دیگه از چهار فرسخیش هم رد نمیشی! هر غلطی میکنی بیرون از خونه بکن و ابرو ریزی راه ننداز. شیر فهم شد؟
وقتی خان زاده را دیدم که به سمت در اتاق می‌آمد ترسیده سریع فاصله گرفته و با عجله پله ها را دویدم اما هنوز سه پله دیگر مانده بود که سکندری خورده و به پایین پرت شدم.
جیغم را در نطفه خفه و با گزیدن لبم از هیاهو جلوگیری کردم. دستی به مچ پایم کشیدم و خواستم بلند شوم که بی محابا تیر کشید. از نرده سرد کمک گرفته و تعادلم را حفظ کردم.
- چی شده؟
سرم را بالا آورده و آرام لب زدم:
- سلام. هیچی.
سلامم را آرام جواب داد و کیفش را جا به جا کرد. نزدیکم شد و نگاهی گذرا از سر تا پایین انداخت سپس اطرافش را نگاه کرد و لب زد:
- بیا بریم اتاق من.
متعجب نگاهش کرده و لنگ ابرویی بالا انداختم که توجهی نکرد و با دست به بالا اشاره کرد.
به بدبختی و صد البته با کمک او پله ها را بالا رفتم و او در اتاقش را باز کرد و اجازه داد جلو تر از او داخل شوم.
با چشمانش به تخت خیره شد و تا نزدیک آنجا هدایتم کرد. روی تخت نشستم که دوباره پرسید:
- چی شده؟ خوردی زمین؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
- نه. از پله ها شوت شدم پایین.
ابرویی بالا انداخت و دستش را روی مچ پایم گذاشت. که جیغم بلند شد. سریع دستش را برداشت و به چشمانم خیره شد.
- صبر کن بتونم خوب ببینم.
ناله‌ام ناخودآگاه بود.
- نکن. درد میکنه... تو رو خدا دست نزنین.
اِلیاس درمانده و نگران، با چشمهای سرخ و بی خوابش و اخم‌های وحشتناک روی صورتش نگاهم کرد.
- چجوری خوردی زمین که این بلا رو سر خودت آوردی. دست نزنم چیکار کنم پس؟ صبر کن ببینم در نرفته باشه.
با خجالت روی تخت جا به جا شدم. از شوک فشار انگشتش روی مچ پایم جیغم در آمد.
- نمیخوام. نکن. درد میکنه.
از صدایی جیغم یک‌هو دستش را از روی پایم برداشت و محکم روی دهانم فشار داد.
- ساکت شو دختر. صدات میره بیرون! میخوای همه بفهمن تو اتاق منی اونم با من؟!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

محدثه کمالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1335
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
65
پسندها
407
امتیازها
93

  • #23
راه تنفسی‌ام بسته شده بود. نگاهی با اخم به دستش انداختم که دستش شل شد و ناخودآگاه ناله کردم.
- درد میکنه بابا.
با صورتی مبهوت عقب رفت و مات صورتم گفت:
- والا که هنوز دستش نزدم.
سعی کردم نیم خیز شوم و در همین حین لب زدم:
- خوب میشه خودش. فعلا باید برم.
اِلیاس آرام عقب و دستی به موهایش با کلافگی کشید.
- کجا میخوای بری؟ شاید در رفته باشه. اصلا شاید شکسته باشه سروناز.
با چشمانی ترسیده لحظه‌ای نگاهش کردم و سرم را به طرفین تکان دادم.
- نمیشه. نرم سوگند رو بیدار میکنن. اون الان حالش خوب نیست.
دستم را به تخت فشردم و خواستم بلند شوم که دوباره پایم تیر کشید. لبم را گزیدم که اِلیاس از روی لباس مچ دستم را گرفت و روی تخت نشاندم.
- لج نکن. بذار ببینم در رفته یا نه. سه حالت که بیشتر نداره. یا فقط کوفته شده که در اون صورت میذارم بری یا در رفته که در اون صورت خودم برات جا ميندازم. اگرم خدایی نکرده شکسته باشه که مجبورم به بابا بگم و ببریمت دکتر.
مظلومانه نگاهش کردم که نزدیک‌تر شد و با چشمانش اجازه خواست. بزاق دهانم را قورت داده و دستم را جلوی دهانم گذاشتم که جیغ نزنم.
لبخندی زد و مچ پایم را گرفت و من وحشت زده چشم بستم. فشاری وارد کرد که محکم‌تر چشم بستم. قدر لحظاتی فقط ماساژش داد و بعد نفس عمیقی کشید.
- چیزی نیست. کوفته شده بود. خدا رو شکر.
نفس راحتی کشیدم اما یک لحظه، فقط یک لحظه دعا کردم کاش در رفته بود که خودم از این خواسته خودم متعجب شدم.
#پارت_هدیه
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

محدثه کمالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1335
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
65
پسندها
407
امتیازها
93

  • #24
دستی به مچ پایم کشیدم و آرام تشکر کردم.
- خواهش میکنم.
از جا بلند شدم و با قدم های کوتاه و محتاطانه به سمت در اتاق قدم برداشتم. از اتاقش که خارج شدم به طرف مطبخ خانه رفته و مشغول کار هایم شدم. آنقدر خودم را مشغول کار کرده بودم که حرف های زن‌عمو و پسرش از ذهنم خارج شود اما تلاش هایم بیهوده بود.
نیمه های شب بود که بی سر و صدا به سمت همان اتاقی که تا دیروز از تاریکی و کوچکی اش ناله میکردم، پناه بردم. با دیدن سوگند که کنج اتاق نشسته و به مهتاب در آسمان نگاه میکرد، زانو هایم خم شد. خواهر نازنینم طی یک شبانه روز از غصه آب شده بود. با دیدن من لبخندی زد که دیگر همین لبخند را تا چند ماه ندیدم. لبخندی که دیگران با نگاهشان با رفتارشان و در آخر با نیش زبان هایشان هر روز خواهرم را افسرده تر کردند. لباسم را از تنم خارج کردم و کنارش برای خودم جا انداختم. دست زیر سرم برده و نگاهم را به سقف دوختم.
- فردا میای؟
منظورم را گرفت و آرام موهای مشکی اش را روی بالشت پهن کرد و کنارم خوابید.
- آره.
دلم میخواست بیشتر استراحت کند اما یکسری تفاوتهایی با افراد این خانه داشتم آن هم این بود که من هیچ قدرتی در میان آنها نداشتم و من آن روز یاد گرفتم که سه چیز را هرگز فراموش نکنم.
اول اینکه ما به همه نمی توانیم کمک کنیم، دوم، همه چیز را نمی توانیم عوض کنیم و سوم همه ما را دوست نخواهند داشت..
نگاه خیره سوگند را روی خودم احساس میکردم اما به هیچ وجه از دیوار چشم نگرفتم و تا لحظه ای که از خواب بودنش مطمئن نشدم، همان طور به تاریکی مطلق رو به رویم خیره شدم. دلم ریش ریش میشد وقتی او این اتفاق ها را از سر می‌گذراند و من هیچ کار نمی‌توانستم کنم. نگاهش کردم که چه آرام خوابیده بود، آرام تر از همیشه! با ریتم خاصی نفس می‌کشید و من مطمئن بودم که حتی در خواب هم نمی‌خواهد برای خودش فریاد بزند!
کاش میشد قفل این بند سکوت زنان را شکسته و برای رهایی از دست این مردم دو دوزه باز فرار کنیم. آن موقع بود که حداقل خواهرم می‌توانست با صدای بلند گریه کند و کمی خودش را خالی.
نور خورشید که بیرحمانه به صورتم می‌تابید، باعث شد چشمانم را محکم بسته و رویم را برگردانم که با صدای بلند بسته شدن در از جایم پریدم.
- یا خدا.
پتو را کنار زده و با وحشت نگاهم را به در دوختم. چه شده بود؟ با دیدن سوگند که روی زمین نشسته و سر روی زانوهایش گذاشته بود از جایم بلند شدم. کنارش نشسته و آرام شانه هایش را تکان دادم.
- چیزی شده سوگند؟
برای لحظه ای از این سوال مزخرف مطرح شده ام عصبی شدم، خب اگر چیزی نمیشد که الان با این حال پشت در ننشسته بود. چشمانش را به دامنش مالید و لرزیدن شانه هایش از بغضی خبر میداد که سعی در خفه کردنش داشت.
- خب بگو چی شده؟
سر بالا آورده و وقتی نگاه خیس و شکسته اش را به من دوخت، تازه فهمیدم موضوع می‌تواند از چه قراری باشد. سوگند نیازی به حرف زدن نداشت، من از نگاهش همه چیز را خواندم. قلبش شکسته بود و تکه های تنهایی و بی کسی از چشمهای سیاهش روی گونه های اناری اش تیغ می‌انداختند.
درد داشت... دردی که توان فریاد زدنش را نداشت، دردی که درون سینه اش، زیر آوار شکسته های قلبش اسیر شده بود. "نوچ" درمانده ای کردم و آرام سرش را درون سینه پنهان کردم و بالاخره لب باز کرد و از اتفاقات و انقلابی که از صبح برایش افتاده بود، تعریف کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

محدثه کمالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1335
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
65
پسندها
407
امتیازها
93

  • #25
کاش زود تر از خواب بیدار میشدم و جلوی حرف های وامانده شان را میگرفتم. خواهر عزیزم زیر بار آن شب لعنتی سر خم نکرد و هر چند که طول کشید اما باز هم از جایش بلند شد و نگذاشت ضعف رویش اثر کند اما وقتی نیش و کنایه های خدمتگزاران عمارت را شنید، در هم شکست و خرد شدنش اصلا تماشایی نبود.
تمام این ها یادگار گذشتگان ما بود! اگر نیاکان ما همه چیز را تقصیر دختران نمی‌انداختند، الان نگاه سودا و زن عمو تا آهنگر و باغبان به خواهرم انقدر تحقیر آمیز نبود! که هر روز خدمتکاران بگویند" اگر سوگند نخ نمی‌داد، خان زاده به طرفش نمی‌رفت." سخن بزرگ تر های خانه" اگر با لباس و تنش طنازی نمی‌کرد الان خان زاده این طوری نمی‌کرد" این نبود. سخن هیچ کدام از افراد خانه از این قبیل نبود!
این وسط فقط دو نفر این را تقصیر سوگند نمی‌دانستند. عمو و خان زاده کوچک! سوگند تعریف کرد و من پشت در همان مطبخی که همیشه بخار درونش شعله می‌کشید او را بغل کردم. هیچی نگفتم و وقتی آرام تر شد، سر روی سرش گذاشته و در آغوشش کشیدم.
- مهم نیست اونا چی میگن سوگند. مهم اینه که من باورت دارم. عمو باورت داره حتی ننه و آقاجون هم باورت دارن.
اما او میلرزید و آرام آرام اشک می‌ریخت. به کدامین گناه؟ جوابش معلوم بود! افکار عمومی و خاله زنک های این مردم! دستی به چشم های اشکی اش کشید، خرمن موهایش را از دورش جمع کرد. لبخند کوتاهی زد و با تمسخر گفت:
- پاشو بریم تا حرفی برامون در نیاوردن.
سری تکان دادم و از روی زمین سرد بلند شدم. لباس هایم را پوشیدم و موهایم را جمع کردم. سوگند نگاهی گذرا به پنجره انداخت و بازدمش را محکم بیرون فرستاد سپس از اتاق خارج شد و بدون اینکه منتظر من بماند رفت. از اتاق خارج شدم و با دیدن ربابه که مشغول درست کردن سوپ بود، اخمی کردم. خلاف میلم به سمتش رفته و گفتم:
- میخواین من درست کنم؟
با اخم نگاهی از بالا تا پایین به من انداخت و در حالی که سر ملاقه را به دیواره قابلمه میزد، گفت:
- نخیر تو برو گردگیری کن.
باشه ای گفتم و آرام به سمت دستمال گردگیری رفتم. نفسم را به آرامی خارج کرده و مشغول تمیز کردن مطبخ شدم.
- این دختر رو دیدی ننه؟ نکنه اینم مثل خواهرش تور پهن کرده ها؟
از فکر در آمده و به هدی که در حال پاک کردن سبزی ها بود، خیره شدم. بانو تکه‌ای از آن جدا کرد و پچ‌پچ کنان لب زد:
- چی بگم والا! خدا عاقبت این دختر های امروزی رو بخیر کنه! وقتی ننه باباش اون ها رو سر جاشون نشونده حالا دیگه فقط خدا میتونه این کار رو بکنه. آخر زمون شده به والله.
دستمال گردگیری را روی میز رها کرده و با خشم به طرفشان قدم برداشتم. دیگر گنجایشم پر شده و در حال لبریز کردن بودم!
- چی میگین شما؟ خجالت نمیکشین بساط غیبت راه انداختین؟
دست به کمر زده که هدی دختر بانو از جایش بلند شد و با نگاه زشتی سر تا پایم را گذراند.
- مگه دروغه؟ شما هر دوتون از یک تبار هستید. اگه پدر و مادرتون درست تربیتتون میکردن الان پسر مردم اغفال نشده بود.
دستش را روی دهانش گذاشت و با لحن مثلا شرمنده‌ای گفت:
- آخی... شاید پدر و مادرتون هم همین جوری با هم...
من از آقاجان یاد گرفته بودم که با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند، یاد گرفته بودم با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند. سعی کردم از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود و تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم اما آن روز بخاطر توهینی که به خانواده ام کرد. نتوانستم ساکت بمانم. نتوانستم غم چشمان خواهرم را تماشا کنم. نتوانستم خود دار باشم. چیز هایی که یاد گرفته بودم را در گنگ ترین قسمت مغز انداخته و عصبانیت کل وجودم را فرا گرفت. خیلی خودم را کنترل کرده بودم اما با جمله آخرش سیستم مدیریت مغزم به هم ریخت و لیوان آبی که روی میز ناهارخوری بود را برداشته و آب داخلش را رویش رها کردم که ناخواسته لیوان هم از دستم افتاد و صدای شکستنش در کل مطبخ پیچید.
- من تو رو خفت میکنم با همین دستام که دیگه به ننه و آقاجانم توهین نکنی! زنیکه بی‌شعور.
بانو سریع جلوی دخترش قرار گرفت و با اخم دست هایش را از هم باز کرد و سدی میان من و او ساخت. هر چه که بود من بی احترامی به بزرگ تر از خودم را نیاموخته بودم و نمیخواستم که یاد بگیرم ولی هنوز عصبی بودم. برای همین به شانه بانو فشار آورده و گفتم:
- بیا کنار بانو، بیا کنار.
در یک چشم به هم زدن هدی از پشت مادرش خارج شد و به طرف در خروجی رفت. سریع به سمتش دویده و خواستم موهایش را بگیرم که آرنجم در دستان شخصی گیر افتاد. عصبی به شخص مورد نظر نگاه کرده و زمزمه کردم:
- خان زاده!
نگاه اخم آلودی به هدی کرد و گفت:
- همین حالا از اینجا برو!
همین که این را گفت به حالت عصبی خودم برگشته و گفتم:
- ولم کن من حساب این دختر رو بکوبم کف دستش! ولم کن خان زاده!
اما او قصد رهایی مرا نداشت و دوباره با لحن عصبی داد زد:
- مگه با تو نیستم؟ برو!
صدای دادش هم مرا از حرکت بازداشت و هم هدی بی چون و چرا آنجا را ترک کرد. آرنجم را از دستش خارج کرده و خواستم به سمت هدی بروم که مچ دستم را گرفت و با لحن آرامی گفت:
- آروم باش.
دستم را از دستش با شتاب بیرون کشیدم و کلافه با جیغ گفتم:
- چرا آروم باشم؟ نمیخوام. آروم آروم نمیشم. بیا کنار... گفتم بیا کنار اِلیاس!
خان زاده که تا آن موقع شانه های مرا محکم نگه داشته بود که به سمت هدی نروم با شنیدن جمله آخرم دستانش شل شد و نگاه خاکستری اش را به چشمانم دوخت. لب گزیده و در حالی که نفس‌نفس میزدم، دستم را تکانی داده و آرام گفتم:
- ولم کن.
دستش را کنار زده و به سمت حیاط خانه قدم برداشتم که به سمتم آمد و دوباره آرنجم را گرفت.
- میخوای حرف بزنی؟
سرم را منفی تکان داده و خواستم بروم که دستش را سفت تر کرد و ادامه داد:
- اما من میخوام حرف بزنیم!
سپس بی توجه به تمام افرادی که با بلبشوی من به آنجا آمده بودند، مرا به سمت راه پله ها برد و روی همان پله چهارم نشاند.
- بهتری؟
سری تکان داده و دست ع×ر×ق کرده ام را به لباسم مالیدم.
- چرا نذاشتی یک درس حسابی بهش بدم؟
- چون عصبی بودی!
از جواب سریع و بدون هیچ تردیدش به طرفش برگشته و لباسم را با انگشتانم فشردم، جوری که تمام دستم رو به سفیدی رفت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

محدثه کمالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1335
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
65
پسندها
407
امتیازها
93

  • #26
- میدونی چی میگفت؟ میدونی چه تهمت‌هایی به من و خواهرم زد؟ خواهری که چنان موهاش رو توی چارقد حبس میکنه که شب‌ها موهاش به هم میچسبن، ساده راه می‌رفت که محکوم به غمزه اومدن نشه! میدونی درباره ننه و آقاجونم چی می‌گفت؟
دست روی قلبم گذاشته و آرام رویش کوبیدم.
- قلبم داره میترکه! از تهمت‌هاشون، از غم خواهرم، از یاوه‌هایی که پشت سر خودم میگن!
چشم‌های اشکی‌ام را به چشمان خاکستری غمگینش دوخته و زجه‌وار لب زدم:
- چرا آخه؟ چرا نذاشتی خودم رو خالی کنم؟
ناخواسته قطره اشک روی گونه‌ام روان شد. خان‌زاده با شست و انگشت اشاره‌اش چشم‌هایش را فشرد و هیچی نگفت! کنارم نشست و فقط نفس‌های عمیق کشید. چند دقیقه او ساکت ماند، به روبه‌رو زل زد و من به سکوتش خیره شدم. او چشم بست و من به چشم‌هایش نگاهم دوختم تا جوابی به سوالم بدهد.
- بهتری؟
تا به خودم آمدم دیگر گریه نمی‌کردم. دیگر عصبی نبودم. انگار ساکت مانده بود که آرام شوم و گویا سکوتش جواب داده بود.
- آره.
نفسم را با پوزخندی همراه کردم. خان‌زاده از جایش بلند شد که من هم به تبعیت از او بلند شده و با هم به سمت مطبخ حرکت کردیم. شانه به شانه قدم میزدیم که به یک‌باره لب زد:
- فردا در این‌باره با پدرم صحبت میکنم!
به مطبخ که رسیدیم، در را برایم باز کرد و من با دیدن هدی اخمی کرده و خواستم به سمت اتاق بروم که خان‌زاده لباسم را از پشت کشید.
- هدی؟
هدی با شنیدن اسمش از زبان او سریع به طرفش آمد و گفت:
- بله آقا؟
خان‌زاده کمی لباسم را کشید و مرا رو به روی هدی و جلوی خودش قرار داد.
- فکر میکنم یک چیزی به دختر عموم بدهکاری! مگه نه؟
هدی که دستپاچه شده بود با سری پایین افتاده گفت:
- معذرت میخوام سروناز!
سرم را بالا آوردم که با نگاه منتظر خان‌زاده روبه‌رو شدم. بزاق دهانم را قورت داده و آرام زمزمه کردم:
- نه، خواهش میکنم! نمیگم حق با من نبود که صد البته بود اما خوب از طرفی دور از ادب بود که این جوری عمل کنم و روت آب بریزم! منم اشتباه کردم!... اونم فقط برای ریختن آب! انتظار معذرت‌خواهی ازم نداشته باش.
به قیافه چموشم نگاه عصبی انداخت و من فقط خیره نگاهش کردم. اگر از من توقع عذرخواهی متقابل داشت، سخت در اشتباه بود! من کار اشتباهی انجام نداده بودم. جز ریختن آب!
خان‌زاده دستی دور لبش کشید تا لبخندش را مهار کند. مرا تا اتاق همراهی کرد و وقتی از در خارج میشد، نگاه آخری به من انداخت و با سری پایین افتاده از اتاق خارج شد.
همین که از در اتاق بیرون رفت، مثل یک معتاد برای مخدرش، به در و دیوار زده و سعی کردم تا وقتی که بوی عطرش در فضا هست آن را استشمام کنم. دستم را بالا آورده و استینم را بو کشیدم، رایحه تنش هنوز روی لباسم بود و من بوی آن مخدر گمشده را میدادم و همین رایحه به مغزم نفوذ کرده و تمام اعصابم را فلج کرده بود. به خودم که آمدم، با تعجب بینی را از آستینم فاصله داده و ضربه‌ای به سرم کوبیدم.
- خل و چل شدی رفت!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

محدثه کمالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1335
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
65
پسندها
407
امتیازها
93

  • #27
نگاهی سرسری به اتاق سرد و خشک خودمان انداختم و با دم عمیقی اتاق را ترک کردم. با دیدن سوگند که مشغول گذاشتن ماست و دوغ در سینی بود به سمتش رفته و گفتم:
- میخوای من ببرم؟
سرش را منفی تکان داد و همان‌طور که دامنش را جمع میکرد تا سینی را محکم‌تر بگیرد، زمزمه کرد:
- نه خودم میبرم. عمو کارم داره.
متعجب لیوان‌های مسی را درون سینی گذاشتم و نگاهی گذرا به افراد مطبخ انداختم و آرام پچ زدم:
- چیکارت داره؟ اونم سر میز؟
شانه‌ای بالا انداخت و در حالی که لبخند غمگینی میزد، گفت:
- من دیگه آب از سرم گذشته. حالا چه یک وجب چه صد وجب!
کلافه و درمانده نگاهش کردم که چشمانش را آرام و بااطمینان بست و از آنجا دور شد. نیم ساعتی میگذشت و من بی‌قرار مطبخ را متر میکردم. مدام در رفت و آمد بودم اما هیچ چیز به ذهن معیوبم نمی‌رسید. از این همه خنگی لجم گرفته بود و آخر سر اخمی روی صورت نشاندم. راهرو عمارت را با سریع‌ترین سرعت ممکن رد کرده و توجهی به صدای بلند قدم‌هایم روی فرش قرمز نکردم. جلوی در چوبی و بزرگ سالن ناهارخوری ایست کردم.
در کمی باز بود اما چیز زیادی هم از لای آن دیده نمیشد از طرفی نمی‌توانستم در را باز کنم چون هم صدای قیژک واری سر میداد و هم آن زنگوله بالای در به صدا در می‌آمد بنابراین به سختی سر کج کرده و نگاهی به اتاق انداختم. طبق معمول عمو در راس این میز نشسته و زن‌عمو رو به رویش. سوگند کنار سودا ایستاده بود و با استرسی عیان به کفش‌هایش خیره شده بود. سرم را بیشتر کج کردم که عمو ناگهان از جایش بلند شد و من با ترس قدمی عقب برداشتم. اما او الهی شکری گفت و لب زد:
- با من بیا دختر سلیمان.
دست روی قفسه سینه گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم، فکر میکردم مرا دیده که این‌طور با عجله از جا برخواسته است. خواستم نفس دوم را بکشم که در اتاق باز شد و نفس در سینه حبس! سریع پشت میز دراز و طلایی قرار گرفتم و از لای گلدانی که پر از برگ و شاخه بود به در خیره شدم اما با دیدن خان‌زاده کوچک که مشکوک نگاهم می‌کرد، نفسم را بیرون فرستادم. شاخه‌ها را رها کردم، سرم را بیرون کشیدم و به طرفش رفتم.
- میدونی چرا پدرت میخواد با سوگند حرف بزنه؟
چرا لبخند زده بود؟ مگر حرف خنده‌داری زده بودم؟ دستی گوشه لبش کشید و نگاهش را به تابلو وان‌یکاد پشت سرم دوخت.
- فکر نمیکنی گوش ایستادن اصلا کار خوبی نیست؟
آها، پس دلیل این خنده مضحک همین بود. شانه‌ای بالا انداختم که در اتاق دوباره باز شد و چهره من درهم‌تر. ناخداگاه آستینش را گرفتم و فشردم. نگاهی به دستم انداخت و نامحسوس مرا به پشت سرش هدایت کرد که خان‌زاده بزرگ گفت:
- پای گوش ایستاده بود؟
چقدر از افراد این خانه خوف داشتم" خب به‌توچه مردک خرفت. بیا برو به علافیت برس. من رو چیکار داری؟" اما خان‌زاده خم به ابرو نیاورد و خیلی خنثی لب زد:
- نه، چه ربطی داره؟ من کارش داشتم واسه همین گفتم بیاد. از نظرت ایرادی داره؟
الماس ابروهایش را درهم کشید و پوزخندی زد.
- نه!
سپس روی برگرداند، پاهایش را با ضرب عیانی به فرش قرمز کوبید و به سمت اتاقش رفت. خان‌زاده نگاهی گذرا به من انداخت و بعد به دستانمان خیره شد. رد نگاهش را گرفته و وقتی به دستان‌مان رسیدم با هین کوتاهی آستینش را رها کردم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

محدثه کمالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1335
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
65
پسندها
407
امتیازها
93

  • #28
- معذرت میخوام.
موهایش را چنگ زد و آن ها را به عقب فرستاد.
- ایرادی نداره، راستی برای سوالی که پرسیدی به نظرم صبر کن سوگند بهت توضیح بده. چیز بدی نیست نگران نباش.
سپس چشمکی زد و با چشمانش به سمت مطبخ اشاره کرد. لب گزیده و سرم را تکان دادم.
- برو دیگه تا یکی دیگه نیومده!
- باشه من رفتم، ممنون.
روی برگردانده و خواستم بروم که در دوباره باز شد و من اینبار فاتحه خود را خواندم.
- سروناز؟
با شنیدن صدای سوگند، با عجله به سمتش برگشته که با جای خالی اِلیاس روبه‌رو شدم. متعجب چشم چرخاندم و وقتی پیدایش نکردم شانه‌ای بالا انداخته و به سمت سوگند رفتم.
- چی شد؟ عمو چی گفت؟
سوگند با لپ‌های گل انداخته نگاهی به دور و بر انداخت و دستی به لب‌هایش کشید.
- بیا بریم بهت توضیح میدم.
- باشه بیا بریم.
دستش را گرفته و کشان کشان به سمت مطبخ رفتیم. تا آنجا هیچ حرفی نزد و مدام با دستانش بازی کرد. وقتی به اتاق رسیدیم آرام در را باز کرد و اول نگاه موشکافانه به بیرون از اتاق انداخت و بعد به من خیره شد. با حرفی که زد زانوهایم سست شد و زمین نشستم.
- جدی میگی؟
سوگند لب به دندان گرفت و در حالی که صورتش از خجالت سرخ شده بود، سری تکان داد. با ذوق خنده‌ای کرده و بالشت کنار دستم را با خندان در دست گرفتم. سپس با خوشی لب زدم:
- وای باورم نمیشه!
سوگند نگاهی به در اتاق کرد و با خنده لب زد:
- مثل اینکه اِلیاس رفته به عمو گفته و عمو هم که دیده بساط الماس هنوز توی عمارت باز بازه این تصمیم رو گرفته.
لبخند دندان‌نمایی زده و بی‌اختیار گفتم:
- الهی قربونش بشم!
در لحظه گند زده بودم. خودم را جمع و جور کردم که سوگند با تعجب و کنجکاوی نگاهم کرد. سری از بهت تکان دادم و برای حفظ ظاهر لب زدم:
- خودت ببین چه عمو خوبی داریم ما!
سوگند نگاهی سرسری به من انداخت و در حالی که ضربه‌ای نثار سرم می‌کرد، گفت:
- خر خودتی! خجالتم نمی‌کشه، حالا هم پاشو باید بریم خونه!
- مرخصی دادن؟
سوگند چشمکی زد و در حالی که ادای زن‌عمو را در می‌آورد، زمزمه کرد:
- اره زن‌عمو نمیذاشت. مدام غر میزد و می‌گفت کارها زیاده. نمیشه الان اینجا رو ترک کنند اما عمو یک ماه برامون مرخصی رد کرد برامون.
جیغی کشیده و در حالی که بالشت را از خوشی لای دندان‌هایم میکشیدم، بالا و پایین پریدم.
- وای خدا باورم نمیشه! الهی قربونت برم سوگند کاش زودتر عروس میشدی!
سوگند نگاهی با تاسف به من انداخت و سرش را به جمع‌آوری وسایلش گرم کرد.

«لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ»
و ما انسان را در رنج آفریدیم.
چقدر خوب است بین این همه آدم یک نفر را پیدا کنی که شبیه هیچکدام از کسایی که میشناختی نباشد...
در زمان سختی می‌آمد و چنان پررنگ می‌شود که از سختی آن رنج میکاهد.
کسی که یک نسخه‌‌‌ای است که بهتر از خودت تو را می‌شناسد.
فردی که نیاز نباشد خود را برایش تعریف کنی و با یک نگاه بفهمد چه میخواهی بگویی!
و وقتی به او تکیه کنی مطمئن باشی هر اتفاقی هم بیفته باز هم توان مقابله با آن را داری.
چون پشتت به او گرم است. گاه فکر میکنم خدا سختی را آفرید تا به ما بفهماند دوست و دشمن چه کسی است.
بفهماند چه کسی واقعا دوستت دارد و چه کسی برای منافع خود با تو همراه است.
دم خدا گرم که در سخت‌ترین مرحله‌های زندگی‌ات درس بزرگی می‌دهد.
درس زندگی!
"پایان فصل سوم"
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

محدثه کمالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1335
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
65
پسندها
407
امتیازها
93

  • #29
عطر تنش را هنوز احساس میکردم. رد انگشت‌هایی که روی آستینم کشیده بود به شدت میسوخت.
یک هفته از رفتن ما می‌گذشت! یک هفته بود، در خانه خودمان بوده و از صفا و صمیمیتی که مدت‌ها فراموش کرده بودم، بهره می‌بردم. دلم برای اینجا تنگ شده و هر روز با جانا به سمت بیشه‌زار حرکت میکردم و با جریان رودخانه مسابقه می‌گذاشتم. هر چه بیشتر و تندتر در باد حرکت میکردم همان قدر هم بیشتر عطرش را احساس میکردم.
مغزم در نبود عطرش، شورش به پا کرده و فرمان حمله به بدنم صادر کرده بود. سم قدرتمندی تولید کرده و سلول‌های تنم، بدون وجود آن رایحه مخدر، یاغی‌گری کرده و ذره‌ذره بدنم را از هم می‌دریدند. افسار جانا را گرفته و به تنه تنومندش ضربه‌ای وارد کردم.
- واستا جانا!
به رکابش فشاری وارد کرده و از رویش بلند شدم. جانا شیهه می‌کشید و من با نوازش پیشانی‌اش قصد آرام کردنش را داشتم. نگاهی به رودخانه انداخته و افسارش را گرفتم.
- بیا جانا بیا!
به سمت آب بردمش. کناری ایستاده و مشغول دیدن آب خوردنش شدم. ضعف از مغزم شروع شده و در کل بدنم پخش شده بود. سلول‌ها غارت میکردند و سم در تنم پخش میشد. وقتی از سیراب شدن جانا مطمئن شدم، پا در رکاب گذاشته و رویش نشستم. ضربه‌ای به رکابش زده و گفتم:
- برو جانا. برو!
به سرعت سوی خانه تاخت. جانا هم انگار متوجه انقلاب درون من شده بود که تیزپا و با تمام سرعتش هنرنمایی میکرد. وقتی از دور خانه را دیدم، خم شدم و مقابل گوشش گفتم:
- آفرین دختر، بالاخره رسدیم.
جوش و خروشی کرد و به هوا بلند شد و بعد با غرور به حرکت ادامه داد. از دل روستا گذشته و جلوی خانه توقف کردم که جانا شیهه بلندی کشید و سروگل از داخل حیاط سر بلند کرد و تا چشمش به من خورد، لبخند پر استرسی زد. صدای شیهه‌های قدرتمند جانا، قبل از خودم اعلام حضور کرد و سروگل سریع به طرفم آمد.
- چرا انقدر دیر کردی سری؟ الان میرسن که!
روبند حریر زردم را از جلوی دهانم برداشته و نفس عمیقی کشیدم.
- هنوز که نیومدن.
دستی به گل‌های قرمز روی حریر کشیدم و آن را درون جیب شلوارم گذاشتم. سروگل سری از بی‌پروایی‌هایم تکان داد. از روی جانا پایین پریدم و دستی به یال‌هایش کشیدم.
- عالی بودی امروز.
آن را تا طویله هدایت کردم و یونجه‌ای از گوشه طویله برداشتم و جلوی او ریختم سپس با سروگل وارد خانه شدیم. ننه به زیبایی دست دوزی روی پشتی‌های سنتی‌ و قرمزمان پهن کرده و کرسی را به زیبایی تزئین کرده بود. نگاهی به اتاق انداخته و به سوگند که با چادر سفید روی صندلی جلوی آینه نشسته و به خودش خیره شده بود، نگاه کردم:
- الهی دورت بگردم خواهری یه تیکه ماه شدی!
لبخند خجولی زد و چادرش را بیشتر رویش کشید.
- سری؟
به سمتش قدم برداشته و روی میز نشستم.
- جان دلم؟
نگاهی به در اتاق کرد و با استرس گفت:
- میدونی این آقا چند سالشه؟
سرم را منفی تکان داده و سوالی نگاهش کردم.
- سی و هفت سالشه!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

محدثه کمالی

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1335
تاریخ ثبت‌نام
2021-12-09
آخرین بازدید
موضوعات
3
نوشته‌ها
65
پسندها
407
امتیازها
93

  • #30
چشمانم در کاسه چرخید و به این فاصله سن‌شان فکر کردم.
- چه خبره؟ چرا انقدر سن بالا؟
حلقه اشک هر لحظه در چشمانش درشت و درشت‌تر میشد. لب برچید و گفت:
- من نمیخوام سروناز. عمو فقط به ثروت هنگفتش نگاه کرده و فکر می‌کنم منم که دست‌خورده بهتر از این گیرم نمیاد.
پوفی از سر ناچاری کشیده و در حالی که از روی میز پایین میپریدم، گفتم:
- راستش نمیدونم باید چی بگم! مغزم درست کار نمیکنه!
و واقعا هم همین بود، در این کره خاکی حرف اول را ارباب‌ها می‌زدند و ما مطیع اوامر آنها بودیم و مطمئنا خواهیم ماند. حال می‌خواهد این ارباب ناآشنا باشد یا عموی بزرگ‌تر!
خیلی استرس داشتم از طرفی هم نمی‌توانستم این دلهره و دلشوره‌ام را به خانواده‌ام القا کنم پس لبخندی زدم خواستم دلداری‌اش دهم که ننه دارد اتاق شد.
- الهی قربونت بشم مادر الهی خوشبخت بشی عزیز دلم!
اسپند را دور سرش چرخاند و بازدمش را روی گرده‌های اسپند فوت کرد.
- چشم حسودات کور بشه، ایشالله!
برای بار دیگر اسپند را دور سرش چرخاند که سوگند به معنی واقعی آب شده و در زمین فرو رفت. خواهر خجالتی و محجوب من! الهی دورش بگردم که به اندازه سر انگشت هم به او نرفته بودم! نگاه از کت و دامن آبی و براق ننه گرفته و به آینه تمیزمان خیره شدم. اینه چوبی که پارسال برای ننه تهیه کرده بودیم و امسال کمی کهنه‌تر به نظر می‌رسید. ننه برای بار آخر آن را دور سرش چرخاند که طاقتم طاق شد و ضربه‌ آرامی به پنجره وارد کرده و به طرف او رفتم.
- ننه این بدبخت از بس رنگ عوض کرد دیگه فرقی با آفتاب پرست نداره! ولش کن مادر من!
ننه لبخندی زد و این بار همان‌طور که به سینه‌اش میزد، قربان صدقه‌اش رفت. به حتم ننه هنوز از قضیه خبر نداشت که این‌گونه شادی می‌کند. نگاهی به چهره من انداخت و چشم غره‌ای رفت. به سمتم آمد و دستش را درون یقه لباسش کرد.
- بیا این رو بگیر بزن به روسریت.
نگاهی به سنجاق نقره‌ای درون دستش انداختم و سرم را تکان دادم.
- گیسات رو هم از دو طرف بباف و دورت بریز.
میخواستم اعتراض کنم که صدای آقاجان در آمد.
- بیا شیرین بانو، مهمونمون اومد.
ننه به سرعت ظرف فلزی اسپند را روی میز گذاشت و چادر آبی‌اش را که آویز در بود را هم برداشت و سر کرد. از اتاق خارج شد و پشت سرش در را بست. چندی بعد سروگل به سرعت وارد اتاق شد و چشمکی به سوگند زد.
- یا الله. سلام علیکم برادر.
با صدای بلند عمو با تعجب به سوگند نگاه کرده و گفتم:
- مگه عمو هم قرار بود بیاد؟ چرا اومده؟
سوگند همان‌طور که با گوشه ای از چادرش بازی می‌کرد گفت:
- عمو به عنوان بزرگ تر جمع اومده که مجلس رو دستش بگیره.
- فکر کردم به خاطر اینکه کار الماس رو جبران کنه اومده.
پوزخندی زد و پای راستش را روی پای چپش انداخت.
- نه از اون لحاظ کک هیچ کدومشون نمیگزه.
سری تکان داده و چینی به بینی‌ام دادم. گوشم را به در چسباندم، نیم ساعتی گذشت و در این بین فقط حرف درباره کار و تحصیلات آقای داماد گفته شد. مادر آقای داماد معلوم بود یکی از تبار من است! مخالف مرد سالاری و بی ارزش شمردن دختر ها! در آخر همین زن مجلس را دستش گرفت و گفت:
- خب ما اومدیم دخترتون رو برای شاهرخم خواستگاری کنیم. از اونجایی که خبر دارید همسر شاهرخ در اثر بیماری مرده و یک فرزند کوچیک داره! ما یک همدم برای تنهایی‌هاش یک مرحم برای غصه‌هاش و یک زن برای تکیه گاهش میخوایم.
دست مریزاد! چیزی از قلم ماند؟ این زن به شدت خوش اشتها بود.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
93
بازدیدها
2K
پاسخ‌ها
3
بازدیدها
386

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین