. . .

انتشاریافته رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام اثر: ققنوس در بند
ژانر: عاشقانه و اجتماعی
نویسنده: محدثه کمالی

مقدمه:
من یک زنم!
من مبدأم!
من مقصدم!
من زندگیم!
و تو زندگی را در من محدود کردی. من خواستار آزادی بودم و تو از قانون‌ها قفس ساختی، قفسی از جنس کلیشه‌های پوسیده و کهنه!
تمام ما مخالفیم. مخالفانی که مهر سکوت بر لب‌هایشان خورده و حکم ابد بر پیشانیشان؛ اما من ققنوسی شدم که پا به پای قانون‌های ناعادلانه‌ات سوختم. پا به‌ پای سکوت ممتد‌م خاکستر شد؛ اما یک‌ روز از میان خاکستر‌ها سر بلند کرده و آتش می‌زنم به آن‌ چه آتشم زد.
یک‌ روز باز می‌گردم و انتقام می‌گیرم از قوانینی که سنگ شد و پایم را چسبید!
بر می‌گردم تا بفهمی مردن من، پایانم نیست!
شعله می‌گیرم و هرم آتش، تنم را در بر خواهد گرفت.
و من... .
از دل آتش، خاکستر می‌شوم، می‌سوزم و ققنوس خواهم شد!
و بعد... .
پرواز می‌کنم. آری! ققنوس‌ها رسمشان سوختن و پرواز است و من شیدا یک چیز شدم، ققنوسی در بند!
***

خلاصه: خلاف جهت دنیا حرکت کردم و اشتباه از شما بود.
مشکل از جایی شروع شد که گفتید زن باید خانه دارِخوبی باشد!
زن باید قرمه سبزی پزِ قهاری باشد!
و هیچ کس نگفت، زن باید زیاد بفهمد تا خانُمی کند.
زن باید زیاد کتاب بخواند تا توانایی ماندن در جمع شما را داشته باشد.
زن باید از سیاست و حقوق، سر در بیاورد تا آگاهی کامل داشته باشد.
هر زن یک کشور است و هیچ کشوری بدونِ آگاهی، جامعه سالمی نخواهد داشت.
و من... .
دلم تفاوت می‌خواست! دلم آزادی و آزادگی می‌خواست و می‌خواستم از میان خاکستر سر بلند کنم و پرواز کنم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #61
- وای!
به یک باره از خواب بیدار شدم و ع×ر×ق سردی که بر روی پیشانیم بود را با دست پاک کردم.
باز همان خواب تکراری، همان جای خالی و الیاسی با همان لباس‌های آشفته‌اش که باز هم بی‌توجه به حضور من با شانه‌های افتاده، زیر باران گام بر می‌داشت. دور و دورتر شد و من ماندم و صدای بارانی که در گوش‌هایم طنین انداز شد.
عشقی پر از ترس و دلشوره که خلوت روزهای تنهاییم را پر کرد و چون ساحری من را به جنون کشاند که هر شب خواب او را می‌دیدم. خواب، آخرین دیدارمان! پتو را کنار زده و به تن کوفته‌ام کش و قوسی دادم.
با احساس رخوت و تنبلی، از جایم بلند شدم. لباس گرمی پوشیدم و از خانه بیرون رفتم. در این صبحگاه سرد و سوزناک که سردیش تا عمق جان رسوخ می‌کند، دست‌هایم را در جیب بافت‌های لباسم فرو بردم و قدم زنان به سمت پل حرکت کردم.
مانند همان روز، باز هم باران می‌بارید، حتی باران هم دیگر من را یاد او می‌انداخت.
با هر نسیمی که به رقص در می‌آمد و گوش‌هایم را نوازش می‌داد، یاد او می‌افتادم و تمام وجودم پر از عشق و سرمستی از یاد او میشد.
دست چپم را دور کمرم حلقه کرده و با دست راستم شانه چپم را نوازش کردم، تا گرمایی به آن بدهم. نگاهی به چهره خودم در آب رود انداختم، حتی باران هم به من رحم نمی‌کرد و قطره‌هایش را دقیقاً در بازتاب چهره من پرتاب می‌کرد. لبخندی زده و روی بر گرداندم. روی زمین نشسته و فریادم را در گلو خفه کردم و فقط آه‌ از گلویم خارج شد.
سرم را کج کرده و به دیواره گِلی پل چسباندم. پاهایم را بالا آوردم و مانند تمام روزهایی که خوابش را می‌دیدم، زانوهایم را در آغوش گرفته و سرم را رویش قرار دادم. دامنم حصاری شده بود و در برابر خیسی زمین از من محافظت می‌کرد. کم کم خواب به چشم‌هایم شبیه خون زد و من را به عالم رویاهایم برد. نمی‌دانم چقدر گذشت یا چند ساعت؛ اما وقتی داغی خورشید را حس کردم، چشم باز کرده و نگاه تارم را بالا آوردم.
با چیزی که دیدم، چشم‌هایم درشت شد و دستی به چشم‌هایم کشیدم.
- الیاس؟
لنگه ابرویی بالا انداخته و با لبخند کجی نگاهم می‌کرد. آخ امان از لبخندش که بی‌چاره‌ام کرده بود!
- خانم، صبح دل انگیزتون بخیر!
با تعجب نگاهش کردم. این لبخندش خبرهای خوبی را می‌داد، یا من فقط همچنین حسی داشتم؟ بدون این‌که جواب صبح بخیرش را بدهم، لب زدم:
- از کی این‌جایی؟
ساعت گردنی فلزیش را بالا آورد و نگاهی به آن انداخت.
- تقریباً یک ساعت.
لپم را باد کرده و با بهت نگاهم را دور کت و شلوار خاکستری رنگش چرخاندم.
- خب، چرا بیدارم نکردی؟
شانه‌ای بالا انداخت و مثل من زانوهایش را در آغوش گرفت.
- می‌خواستم نگاهت کنم.
نه، این بار مطمئن شدم که چیزی شده است. دلشوره، از طرفی هم هيجان داشتم! لبخند روی لبم در تضاد با قلب بی‌چاره‌ام بود. با صدایی که می‌لرزید، لب زدم:
- چیزی شده؟
سری تکان داد و چشمکی تحویلم داد.
- البته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #62
دستی به زانوهایش کشید و چشم‌های کوهستانیش را به چشم‌هایم دوخت. کمی خیره نگاهش کردم و تازه متوجه لباس اتو کشیده و شلوار خط دارش شدم. موهایش هم مرتب بود و من این را به فال نیک گرفتم.
- پدر با ازدواجمون موافقت کرده!
دست‌هایم یخ بست و نگاهم بین چشم‌هایش دوید. این چند روز که ندیده بودمش چه اتفاقی افتاده بود که تصمیم گرفته بود، ریشه‌ی قلبم را از بیخ و بن بزند؟ چرا فقط نام عمو را آورد؟ چرا نگفت خانواده‌ام یا پدر و مادرم؟ چرا فقط پدرش را گفت؟ سوالم را به زبان آوردم و دیدم که چهره‌اش در هم تنیده شد. لبش را گزید و بدون دروغ گفتن ادامه داد:
- مادر کسی رو برای من در نظر گرفته.
صدا و لحنش همان بود، اصلاً نگرانی داخلش وجود نداشت.
- کی؟
چطور می‌توانست آن‌قدر خونسرد جواب دهد، وقتی زن دلخواهش، شاید حتی عشقش، جلوی چشم‌هایش، چشم در چشمش باشد و از دختر دیگری حرف بزند؟
- مارال.
آن هم نه یک دختر عادی! کسی که او را به اسم صدا می‌زند و آن را برای من نجوا می‌کند. از شرم سرم را پایین انداختم.
- خب؟
سرش را تکان داد و سوالی نگاهم کرد.
- پس چرا این‌جایی؟
پر حرص نگاهم کرد و من دیگر کسی را نمی‌دیدم. بغض بود که با لب‌هایم فریاد می‌کشید.
- به این صورت نگاه کن، فکر کردی این همه سختی کشیدم که با حرف مامانم برم مارال رو بگیرم؟
انگشت اشاره‌ام را بالا آورده و تحدیدوار لب زدم:
- خانم.
چشم‌هایش مثل یک پلنگ وحشی برق می‌زد؛ اما من هم دیگر بریده بودم. خسته بودم، بس بود هر چی کشیده و نکشیده بودم. کافی بود! نه می‌توانستم حرف بزنم و نه از چهره‌ی متینش چشم بردارم. باور نمی‌کردم آن جمله‌ها را از دهان این آدم شنیده باشم. فقط می‌لرزیدم و این لرزش باعث شده بود، تا الیاس با دلهوره از جایش بلند شده و سویم بیاید، دستم را به سنگ سرد زمین تکیه داده و همراهش بلند شدم که من را به سمت رودخانه زیر پل برد.
از او فاصله گرفتم و روی زمین نشستم. کمی از آب رودخانه را نوشیدم و نفس عمیقی کشیدم. چند دقیقه گذشت، نه من و نه او حرفی نزدیم. او ایستاده بود و من جلویش نشسته بودم. انگار از شکستن این سکوت می‌ترسیدم؛ اما بالاخره بر ترسم غلبه کردم و سرد به طرفش برگشتم. خیره به اویی که فقط نگاهم می‌کرد، شدم و گفتم:
- الان کجا میری؟
دست در جیب فرو کرد و لب زد:
- عمارت.
پوزخندی زدم و نام عمارت را با خودم نجوا کردم. ضربه‌ای به آب زدم و حرص خفته‌ام را سر آن خالی کردم. سری تکان دادم و گفتم:
- واقعاً جالبه!
- آروم باش دختر، من اصلاً به خاطر همین از اون خونه رفتم.
پس آن چیزی که آن روز در میان باران ازش پرسیدم و او سکوت کرد. خندید و دست درون موهایش فرو برد، همین بود! زن عمو برای الیاس، بهترین دختر تبریز و در نظر گرفته بود. آن هم کی؟ من را چه به مقایسه با مارال؟ اصلاً قابل قیاس بود؟ نبود، من کجا و او کجا... .
دست روی زمین گذاشته و خودم را به آن تکیه زدم. یک جوری نگاهم کرد و کمی از من فاصله گرفت. به دور شدنش نگاه کردم و بعد خیره به دست‌های خیس و گِلی‌ام شدم. او هم کلافه بود و این را از راه رفتنش فهمیدم. وقتی دست به موهایش کشید و آن‌ها را عقب فرستاد، من هم رویم را برگرداندم.
به یاد‌ آوردن همه اتفاقات، کافی بود تا روحیه تیره من را تاریک‌تر کند و باعث شود، حس نفرتم از خودم عمیق‌تر شود. درون افکار خودم غرق بودم که با نشستن او کنارم، سرم را بلند کردم. سکوتش باعث شد تا خودم حرف بزنم:
- برای این از من قول گرفتی؟ تو گفتی میری که مادرت رو راضی کنی، نه این‌که بذاری مارال رو برات در نظر بگیره.
دقیق نگاهم کرد که نگاه از او گرفتم و بغضم را فرو فرستادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #63
- حالا برگشتی و میگی که مادرم اون رو برای من در نظر داره و می‌خوام برم عمارت؟ رضایت پدرت رو برای من آوردی؟ خب به چه دردی می‌خوره؟ کدوم زخممون رو مرحم میده خان زاده؟
به چشم‌هایش خیره شدم و او چند لحظه در سکوت و با غم نگاهم کرد. انگار قصد نداشت نگاهش را بردارد. با همان نگاه خیره بالاخره لب باز کرد و لب زد:
- به من اعتماد نداری؟
یک روزهایی هست، از نزدیک ترین آدم‌های زندگی دل می‌گیرد. همان‌هایی که با دنیا هم عوضشان نمی‌کنی. سخت است که بفهمی عزیزترین کسانت تو را می‌رنجانند. تو را، همان‌هایی که دم از معرفت می‌زنند. یک روزهایی می‌فهمی که چقدر میان این همه آشنا، غریبـه‌ای!
و من آن روز با الیاس همان کار را کردم. حق به جانب نگاهش کردم و نگاه کلافه و عصبانیم را روی صورتش چرخاندم.
- اعتماد؟ نه ندارم، چون به قولت عمل نمی‌کنی! فقط خودت رو می‌بینی، من رو نمی‌بینی. نمی‌بینی که به خاطر تو از همه حرف شنیدم. از جانب برادر و مادرت تحقیر شدم. نمی‌بینی که پدرم چجوری نگاهم می‌کنه، ننه چقدر ناراحته، نمی‌بینی الیاس، هیچی نمی‌بینی، فقط خودت رو می‌بینی!
می‌بینی آخر را فریاد زدم و از جایم بلند شدم. ضربه‌ای به جلیقه زیر کتش زدم و بانگ کشیدم:
- تو اصلاً من رو می‌بینی؟ به من هم اهمیت میدی؟ به حرف‌های در همسایه، به حرف‌های مامانت! من آدمی که من رو دوست نداره رو، می‌خوام چی‌کار؟ من آدمی که بهم اهمیت نمیده رو، می‌خوام چی‌کار؟ من آدمی که نمی‌دونه من رو می‌خواد یا دختری که مامانش براش در نظر گرفته رو، می‌خوام چی‌کار؟ من کسی رو که تکلیفش با خودش هم مشخص نیست رو، می‌خوام چی‌کار؟
دست‌هایم را مشت کرده و درون سینه‌اش کوبیدم. گویا تمام کارهایی که تا الان در حقم کرده بود، از جلوی چشم‌هایم گذر کرد که همان‌طور که اشک می‌ریختم، جیغ زدم:
- من کسی رو که اولویت آخرشم رو، می‌خوام چی‌کار؟ آدمی که من رو توی سختی‌ها ول می‌کنه و عشقش رو با حرف و حدیث‌ها تنها می‌ذاره و میره رو، می‌خوام چی‌کار؟ نه! واقعاً می‌خوام چی‌کار؟
در تمام این مدت، الیاس با چشم‌های بسته، ایستاده بود و از جایش تکان نخورد، تا من خودم را خالی کنم. دست‌هایم از شدت عصبانیت می‌لرزید. چشم باز کرد و خواست دست‌هایم را بگیرد که عصبی کنارش زدم.
- بابا ولم کن!
و از کنارش گذشتم. عصبانی بودم. خیلی زیاد و من هر وقت عصبی می‌شدم، حق را به خودم می‌دادم. آن روز ندیدم که الیاس شکست. ندیدم که ناراحت شد. ندیدم که نگاهش خرد شد. آن روز ندیدم که شخصی که درباره‌اش بد گفتم تا به حال رو به روی مادرش قرار نگرفته و به خاطر من برای اولین بار این کار را کرده بود.
آن روز هیچ چیز ندیدم و به طرف خانه دویدم. وارد اتاق خواب شده و در را پشت سرم بستم.
- لعنتی!
موهایم را باز کرده و عصبی دستی داخلش کشیدم.
- پسره... . لا الهی الا اللّه! ای خدا! هیچی از خودش نمی‌فهمه.
رو به روی آینه ایستادم و نگاهی به چهره خودم انداختم.
- واقعاً که! واقعاً که!
از جلوی آینه کنار آمده و سر به دیوار تکیه دادم. خودم را سمت پنجره کشیدم و تکیه زده به آن و به آسمان، چشم دوختم. باید آرام می‌شدم، این همه ضعف و دلهره و عصبانیت برای من، مانند سم بود. صاف ایستادم، چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم و پنجره را با همان چشم‌های بسته، بستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #64
چشم‌ باز کردم و باور کردم که جایی، میان قلبم نشسته و گاهی صدایش، حرف‌هایش، بودنش، دل می‌لرزاند و آرامم می‌کند. باور کردم که این مسیر نرفته‌ی بن‌بست، از هر دو سر مسدود است و هیچ گاه نباید پا بگذارم جایی که غرق شدنم حتمی باشد.
باید قدم می‌زدم، باید کمی به خودم می‌آمدم. باید مثل همیشه در تنهایی همه‌ چیز را تمام می‌کردم. مطمئن بودم که زن عمو او را به مارال خواهد داد. من در برابر مارال، هیچ شانسی نداشتم. هیچی! درون اتاق راه رفتم و راه رفتم، آن‌قدر که به جای آرام شدن، کلافه شدم و آخر سر با عصبانیت موهایم را کشیدم.
به سمت در اتاق رفتم و خواستم در را باز کنم که صدای در خانه آمد. پوزخندی زدم و روی زمین نشستم. من نوع در زدنش را می‌شناختم. همیشه می‌شناختم.
صدای" آمدم " ننه و صدای پوشیدن کفش‌هایش را شنیدم؛ اما از جای بلند نشدم که یک بار دیگر نگاهش کنم. حتی قدرت فکر کردن هم نداشتم که چرا به خانه ما آمده است؟
- ممنون پسرم، بیا داخل.
صدای ننه را شنیدم؛ اما صدای او را نه! یا حرف نمیزد، یا خیلی آرام سخن می‌گفت.
- باشه، ممنونم.
سپس در را بست و به طرف خانه آمد. از جا بلند شدم و در اتاق را باز کردم.
- ننه کی بود؟
ننه نگاهی گذرا به من انداخت و در حالی که کاغذ درون دستش را باز می‌کرد لب زد:
- الیاس خان بود. کارت عروسی رو آورد.
دهانم از تعجب باز ماند و نفس‌هایم یکی در میان از آن خارج شد. دست روی دست‌گيره در گذاشتم و سعی کردم تا از افتادنم جلوگیری کنم.
- بنده خدا داخل نیومد، حالش خیلی بد بود. چشم‌هایش خیلی قرمز بود، اصلاً یه وضعی بود!
سپس مشغول خواندن دعوت نامه شد. پوزخندی زدم و قطره اشکی از چشمم بیرون چکید. لبم را به دندان گرفتم و خاطراتمان در ذهنم مرور شد. دست‌هایم را روی گوش‌هایم گذاشتم و چشم بستم. " مگه نگفتی اعتماد کنم؟ این بود جواب اعتمادم؟ این بود اون همه حرف‌های قشنگت؟ این کاغذ کوفتی جواب همه شعرهاته؟ جواب همه سختی‌هایی که من کشیدم؟" دست جلوی دهانم گذاشته و سعی کردم محکم باشم؛ اما برای اولین و آخرین بار در زندگیم نشد و سقوط کردم.
دستم از دست‌گيره در رها شد و چشم‌هایم روی هم افتاد. زن عمو آخرش هم کار خودش را کرد!
- یا حضرت زهرا!
و دیگر هيچی نفهمیدم.
***
- سروناز؟
بوی بدنش، نفسش، سری که به یک سمت کشیده می‌شد، دور سرم می‌چرخید و روی سلول به سلولم زنجیر می‌کشید. لرزیدم، دست‌هایم را بغل کردم و چشم باز کردم و تصویرش نابود شد.
کاش به همین سادگی بود، کاش مانند یک کابوس در حبابی دور سرم می‌چرخید که با یک دست تکان دادن، به‌ همش بزنم و همه‌ چیز را فراموش کنم، اما نبود!
با دیدن سروگل که با لبخند نگاهم می‌کرد، روی برگرداندم و پتو را بالاتر کشیدم. برای اولین بار در عمرم به خاطر آن موجودات حقیر، غش کردم.
- بیداری، دختره غشی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #65
- بیداری، دختره غشی؟
حال و حوصله شوخی‌های سروگل را نداشتم. پتو را بالا‌تر کشیده و روی سرم انداختم.
- پاشو دختره غشی. تو رو خدا قبل غش کردن، یک بار متن دعوت نامه رو بخون!
"یعنی چی؟" پتو را از روی سرم برداشتم و به طرفش چرخ زدم. سوالی نگاهش کردم و قطره اشک لجوجم را پاک کردم.
- منظورت چیه؟
لبخندش پر رنگ‌تر شد و قبل از این‌که بخواهد حرف بزند، ننه وارد اتاق شد. نگاهش کردم که صلواتی فرستاد و لیوان حاوی آب قندش را هم زد.
- پاشو مادر این رو بخور. نصف جونم کردی.
نگاهی به سروگل انداختم که با چشم‌ها و لب‌هایش فهماند که وقتی ننه برود، موضوع را می‌گویید. ناچاراً نشستم و با صدای بمی از ننه تشکر کردم. لیوان را از دستش گرفته و مشغول خوردن آن آب شیرین شدم. انگشتر داخل لیوان را در آورده، اول آن را به دست ننه دادم. سپس آب طلا را تا آخر سر کشیدم و لیوان را به دست ننه دادم. با آستین لباسم، دور دهانم را پاک کردم. ننه نشست و دستش را روی پیشانیم چسباند که سروگل خندید و گفت:
- ننه تب که نداره. این دختره غشی، فقط غش کرده. حالش از من و تو هم بهتره.
ننه نگاهی به سروگل انداخت و چشم غره رفت. از جایش بلند شد و نگاهی گذرا به من انداخت.
- مادر استراحت کن.
چشمی گفتم و ننه لبخندی زد و روی برگرداند. تا از اتاق خارج شد، سروگل چشم و ابرویی بالا انداخت.
- عروسی سودا هست، نه الیاس!
چشم‌هایم از تعجب بالا پرید و دست روی دهانم گذاشتم. مطمئن بودم که ننه فهمیده است که چرا غش کردم؛ اما هیچ چیز نگفت. پس آن جوش و خروشی که آن روز در عمارت بر پا بود، به خاطر سودا بود!
آرام پتو را به عقب کشیدم و به سوراخ روی سقف چوبی، چشم‌ دوختم که میان سفیدی‌های کاغذ دل می‌زد.
هنوز مزه قند در دهانم بود و صدای آواز پرنده‌ها در گوشم می‌پیچید. ترس انگار خانه کرده در دلم که آویز شده بود، در سینه‌ام و هر لحظه فرو می‌ریخت. دستی زیر چشم‌هایم کشیدم و لب زدم:
- عروسیش کی هست؟
کمی نگاهم کرد و گفت:
- پنج شنبه.
سری تکان دادم و دراز کشیدم. خیلی خسته بودم. این همه استرس گنجایشم را پر کرده بود.
***
کیسه‌ها را جلوی در مطبخ گذاشتم و وارد سالن شدم و با دیدن عکس خانواده‌ام، جلو رفتم و قاب را برداشتم و لب‌های خندان ننه را لمس کردم. تصویر سیاه و سفید خانوادگیمان را خیلی زیاد دوست داشتم. قاب را سر جایش گذاشتم و پرده را عقب زدم و به درخت‌هایی که تازه جوانه زده بودند نگاه کردم.
- چند وقته دیگه پاییز شروع میشه، بهار من چه زود خزون شد.
با انگشت خط‌های فرضی را روی شیشه کشیدم و زهرخندم مزه‌ی تلخ روزهای پیش رویم را در دهانم چرخاند و صدایم را بلند کرد.
افسرده شده بودم، انگار دیگر هیچ امیدی نداشتم. هیچ چیز در قلبم احساس نمی‌کردم و مطمئن بودم که مارال عروس خاندان آریایی خواهد شد. هیچ کور سوی امیدی را در آغوش نداشتم.
- تموم شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پوکر
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #66
برگشتم و گره روسریم را سفت‌تر کردم. به اتاق رفتم. باید خوب فکر می‌کردم. بلند شدم و به سمت کمد رفتم و لباس محلی مجلسیم را بیرون کشیدم. سوگند وارد اتاق شد و در حالی کمربندی در دست داشت، لب زد:
- حاضری؟
سر تکان دادم و چشم از شکم تقریباً بزرگش گرفتم. روسریم را روی موهایم مرتب کردم.
- بریم.
دنبالش راه افتادم و ادامه دادم:
- داداش شاهرخ هم میاد دیگه؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد که من کفش‌هایم را پوشیدم و دست سوگند را فشردم. می‌دانستم تعداد زیادی از افراد راضی به حضور ما در آن‌جا نیستند؛ اما خوب خواست عمو بود که ما هم در آن مجلس شرکت کنیم.
سوگند کمربند سیاه رنگ را دور کمرم حلقه کرد و آستین‌های کلوشم را که زیر کمربند بسته شده، گیر کرده بود را بیرون کشید. کیف کوچکم را برداشتم و به اطراف نگاه کردم که چشمم به ماشین شاهرخ خان خورد.
آقا جان و ننه در ماشین نشسته بودند و انتظار ما دخترها را می‌کشیدند. سوگند در ماشین را باز کرد و هن‌ هن کنان روی صندلی نشست و من با سلام آرامی سوار شدم. حتی نتوانستم به چشم‌های صامت بابا نگاه کنم. چقدر ناراحت بودم که با ناراحتی نگاهم می‌کرد و چقدر شکسته بودم، زیر بار سنگینی دیواری که شکست و روی شانه‌هایم آوار شد. آقا جان با دیدن سر پایین افتاده من، نگاهی به جمع انداخت و دست‌گیره ماشین را فشرد.
- چند لحظه صبر کنید! من باید با سروناز حرف بزنم.
غالب تهی کردم و با استرس به آقا جان خیره شدم. وقتی از ماشین پیاده شد و به من نگاه کرد، ناچاراً به سوگند خیره شدم که معنی نگاهم را فهمید و رو به آقا جان گفت:
- آقا جون دیر میشه نمیشه بعداً حر... .
آقا جان سری تکان داد و لب زد:
- نه، همین الان! صحبتم کوتاهه.
ناچاراً از ماشین پیاده شدم و گوشه بینیم را خاروندم. سرم را پایین انداختم که آقا جان دستم را کشید و به طرف پل حرکت کردیم. به پل که رسیدیم، ایستاد.
- بابا جان به من نگاه کن.
لبم را گزیدم و بالاخره بعد از مدت‌ها، کوتاه نگاهش کردم؛ اما طاقت نیاوردم و دوباره به کفش‌هایم خیره شدم.
- آقا جون معذرت می‌خوام.
آقا جان دست‌های پینه بسته‌اش را دور دوست‌هایم پیچید.
- چرا دخترم؟ مگه عاشقی جرمه؟
و شکستم. تاب نیاورم و شکستم. شانه‌هایم لرزید و آقا جان با محبت نگاهم کرد.
- آقا جون.
نزدیک‌تر شد و دست زیر چانه‌ام گذاشت. چشم‌هایش که به چشم‌های خیسم خورد، اخم کوچکی کرد.
- می‌دونی سروناز، من هیچ وقت مخالف عاشق شدن و عاشق بودن، نبودم. عاشق شو، عاشق بمون؛ اما عاشق انسان اشتباه نشو! الیاس آدم اشتباهی نیست؛ اما اختلاف طبقاتی و نوع کردار و رفتارهای زن عموت، عموت، سودا و برخی از کارکنان عمارت و حتی مردم در شأن تو نیست. اون‌ها الیاس رو در حد تو نمی‌دونن.
گریه‌های شدت گرفت و شانه‌هایم لرزید که محکم‌تر روی دست‌هایش نگهم داشت.
- بابا عاشقی پر دردسره! سعی کن براش بجنگی، نه از راه غلط، نه اشتباه! از راه درستش، از راه خدا و پیغمبریش! من نمیگم چرا عاشق شدی، چون عاشقی حق هر آدمیه. تو مثل خودمی!
با تعجب نگاهش کردم که خندید و گفت:
- پدر بزرگت برای من، زن عموت رو در نظر گرفته بود؛ اما من تن به این ازدواج ندادم. اسم زن‌ عموت توی محل پیچید که حتماً دختر مش جعفر یک عیب و ایرادی داره. بین خانواده‌ها دعوا شد؛ اما من کوتاه بیا نبودم. آخرش سلمان تن به این ازدواج داد و از یک درگیری جلوگیری کرد. من مادرت رو می‌خواستم و یکی از دلایل زن‌ عموت برای تنفر از ما، همینه! من برای مادرت جنگیدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #67
با تعجب بیشتری نگاهش کردم که دست‌هایم را فشرد و به خنده گفت:
- این‌ها رو برای خواهرت و مادرت نگی‌ها!
سپس دوباره جدی شد و ادامه داد:
- عاشق شدن از ایجاد احساسات شدید دلبستگی به وجود میاد و عشق، معمولاً نسبت به جنس مخالفه. عشق مثل سقوطه، ناگهانی، غیرقابل‌کنترل و... .
باور نمی‌کردم یک روز این حرف‌ها را از آقا جان بشنوم. هیچ وقت! آقاجان لحظه‌ای مکث و صدایش را صاف کرد. سپس با همان قیافه جدی‌اش، ادامه داد:
- عاشق در هر حالتی آسیب‌پذیره، مثل تو و من! حالا مطمئنم که الیاس رو به خاطر پول سلمان نمی‌خوای و واقعاً دوسش داری.
نمی‌دانستم. آقا جان دستی به چشم‌هایم کشید.
- بابا اون‌ها من رو از عمارت بیرون کردن، چجوری میگی به خاطر پولش؟
دم عمیقی گرفت و دستی به چشم‌هایش کشید.
- سروناز به عموت حق بده. اون حق داره! شما هر دوتون الان دیگه به سن جوونی رسیدین. درست نبود که توی عمارت بمونی. من کار زن عموت رو تایید نمی‌کنم که تو رو از خونه بیرون کرده؛ اما بودنت توی اون خونه رو هم تایید نمی‌کنم. مخصوصاً الان که احساسی بین هر دو تون به وجود اومده. همون‌طور که گفتم، من منکر دوست داشتن نیستم؛ اما هر دوست داشتنی آداب خودش رو داره. نباید می‌موندی و به خاطر این‌که خدمتکارشون هستی، عزت نفست رو از دست بدی. به هر حال، اگر الیاس خواهان تو باشه و اختلافات طبقاتی براش مهم نباشه، برای به دست آوردنت تلاش می‌کنه.
دستش را چند بار روی شانه‌ام کوباند.
- بریم. حرف‌هام یادت نره.
باید چند روزی خلوت می‌کردم، تا فکر کنم برای زندگی تهی شده‌ام چه کار کنم. سری تکان دادم و با هم به سمت ماشین رفتیم. نه ننه و نه سوگند و سروگل هیچ کدام حرفی نزدند.
ساعتی رانندگی کردیم و من فکر کردم. دو ساعت بعد، خودمان را جلوی خانه آقای داماد دیدیم. خانه‌ای که کم از عمارت نداشت. پر بغض از ماشین پیاده شدم و به در سفیدش چشم دوختم. الیاس جلوی در خانه ایستاده بود. با دیدن من، هر دو چشم دزدیدیم و این از چشم‌های آقا جان دور نماند.
- خوش اومدین، بفرمایید.
تشکری کرده و با همان سر پایین افتاده وارد حیاط شدیم. حیاط خلوت بود و دور تا دور حیاط را چراغانی کرده بودند. زمینش پر از سنگ‌های ریز و درشت بود و درخت‌هایش به حتم بالای ده سال بودند. دامنم را بالا گرفتم و همه با هم وارد خانه شدیم. کمی بعد از هم جدا و به همراه خانم‌ها وارد اتاق عقد شدیم.
نگاهم به میز عقد سفید و شمعدانی‌های نباتیش بود که در نور شمع‌هایش می‌درخشید. زن عمو با دیدن ما، به سمت ننه آمد و با تحقیر نگاهش کرد؛ اما ننه هیچ چیز نگفت و با لبخند نگاهش کرد.
- تبریک میگم.
زن عمو باد بزن‌ثش را به عادت هميشگیش باز کرد و با لبی کج شده لب زد:
- ممنون. حداقل داماد با اصل و نسبی هست.
چشم بستم و هیچ چیز نگفتم. زن عمو سکوتم را که دید، پوزخندی زد و ادامه داد:
- انشااللّه الیاس هم قراره با دختر ارباب ازدواج کنه. منتظر جشن اون هم باشید.
ننه باز لبخند زد و با آن اعتماد به نفسی که تازه فهمیده بودم از کجا نشات می‌گیرد، گفت:
- انشااللّه. بریم بشینیم دیگه.
آچمز شدن زن عمو، قشنگ‌ترین چیزی بود که دیدم. توقع داد و بیداد داشت؟ زهی خیال باطل! من صبر را یاد گرفته بودم. زن عمو سری تکان داد.
- بفرمایید.
هنوز ده دقیقه از نشستن ما نمی‌گذشت که زن عمو دوباره آمد و گفت:
- ببخشید شیرین جان! یکی از کارگر‌های ما نیومده، میشه سروناز بیاد کمک؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عصبانیت
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #68
دستم را مشت کردم و باز هم هیچی نگفتم. جواب ننه معلوم بود، ننه همیشه خود را مدیون کمک‌های عمو می‌دانست و از هیچ کمکی دریغ نمی‌کرد.
- البته بالام جان! سروگل هم میاد یه وقت نیرو کم نداشته باشید. سروگل؟
سروگل نگاهی به زن عمو انداخت و با هم از جایمان بلند شدیم.
- من نمی‌فهمم چرا همیشه پاسوز تو میشم؟
ابرویی بالا انداختم و با هم به طرف مطبخ رفتیم و مشغول کمک شدیم. برای ثانیه سرم را چرخاندم و از پنجره مجلس را نگاه کردم که نگاهم با چشم‌های خاکستریش برخورد کرد. حال فهمیدم که چرا زن عمو من را به مطبخ فرستاده. سری تکان دادم و مشغول آماده کردن ظرف‌ها شدم.
با دیدن حاج آقا، همه دست از کار کشیدند و از مطبخ خارج شدند. سروگل به طرفم آمد و اشاره‌ای به بیرون کرد.
- بیا بریم.
خواستم از آن‌جا به همراه سروگل خارج شوم که زن عمو راهمان را سد کرد و گفت:
- ببخشید سروگل جان! شما برو، خواهرت هم الان میاد.
سروگل نگاهی به من انداخت و من با چشم‌هایم حرفش را تایید کردم. او نیز شانه‌ای بالا انداخت و از آن‌جا خارج شد.
زن عمو نگاهی به من انداخت و کت سیاهش را کشید. گل‌های قرمز لباسش به شدت روی سیاهی آن، خودنمایی می‌کرد و از هر زمانی زن عمو را بیشتر در معرض دید قرار می‌دادند.
- برای حاج آقا چای بریز. بعداً بیار ممنون. همین جا بمو... .
خواست ادامه حرفش را بزند که مختل کننده هوش و حواس من وارد شد.
- مامان بیا دی... .
مثل این‌که قرار نبود حرف هیچ کس کامل شود. ساده و بی‌هیچ حسی نگاهش کردم که او هم نگاهش را به من دوخت. زن عمو لبش را گزید و با عجله گفت:
- باشه بیا بریم.
دست الیاس را گرفت و خواست بیرون ببرد که دستش را از دست زن عمو خارج کرد و لب زد:
- مادر شما برو، من الان میام.
نگاه وحشتناک زن عمو را دیدم؛ اما روی برگردانده و مشغول ریختن چای شدم. زن عمو شانه‌ای بالا انداخت.
- کاری داری؟ اگه آبی چیزی می‌خوای بخوری، بخور با هم میریم پسرم، اشکال نداره صبر می‌کنم.
حتی می‌ترسید که پسرش با من تنها باشد. جالب بود، واقعاً جالب بود! الیاس نگاهی گذرا به من انداخت و رو به مادرش لب زد:
- کارم تموم شد، بریم.
سپس جلو تر از زن عمو، از مطبخ خارج شد. نگاه پر کینه زن عمو، لحظه‌ای من را نشانه گرفت و بعد او هم خارج شد.
چای را روی سماور نقره کوب شده گذاشتم و مشغول ریختن آب جوش شدم. " چرا رفت؟ مگه نمی‌خواست بمونه؟ نمی‌خواست باهام حرف بزنه؟ پس چرا نگاه کرد و رفت؟" غرق در افکارم بودم که با حس سوزش دستم، لیوان را رها کردم و هم زمان صدای کل کشیدن زنان سکوت اتاق را در هم شکست. انگشت اشاره‌ام را درون دهانم بردم و مشغول مک زدن آن شدم.
- آخ!
همان طور که انگشتم لای دندان‌هایم بود، نگاهی به اطراف انداختم. جاروی سیخی را از کنار کابینت برداشتم. خم شدم و خواستم تیکه‌های لیوان را جمع کنم که باز پارادوکس زندگیم وارد مطبخ شد. جارو به دست، به سنگ اپن تکیه دادم‌.
- سروناز؟
با دیدن من و تکه‌های شیشه، ابروهایش در هم تنیده شد. نزدیکم شد و نگاهی به تمام نقاط بدنم انداخت. ان‌قدر دقیق که چشم‌هایم را در کاسه گرداندم‌. با دیدن دست قرمزم، جارو را از دستم کشید و به کناری پرت کرد. دستم را بالا آورد. چشم‌هایش تا چشم‌هایم بالا آمد و سعی نکرد نگرانی نگاهش را مخفی کند.
- خوبی؟
ابرویی بالا انداخته، تکیه‌ام را از سنگ گرفتم‌. دستم را آزاد کردم.
- خوبم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #69
و نگاه خیره و مشوشم را از در قهوه‌ای گرفتم. جارو را از زمین قاپیدم و خواستم زمین سنگی مطبخ را تمیز کنم که آن را از دستم گرفت و خیلی سریع شیشه‌ها را جمع کرد. آن را کنج دیوار، کنار آب‌گرمکن گذاشت و با اخم نگاهم کرد.
- این ترس چشم‌هات آخرش من رو می‌کشه. من تو رو با سختی به دست آوردم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو من رو به دست نیاوردی. مگه من وسیله‌ام که تو تصاحبش کنی!
تخس شده بودم. دلم می‌خواست با دلم راه بیاید. دلم می‌خواست که بگوید.
- البته تو جایزه منی.
لب‌هایم را روی هم فشردم، ترسم را یادم رفته بود، سرم را تکان دادم.
- عجب! پس میشه این جایزه یک سوال بپرسه؟
نگاه گنگش را دیدم؛ اما سرش را مثبت تکان داد که من ادامه دادم:
- بهم قول بده راستش رو بهم میگی.
عرقی سردی از پشت تیره کمرم راه باز کرده و به پایین چکید. آتشفشان گداخته شده احساسم، یک باره به غلیان در آمده بود. خودم هم از سوالم می‌ترسیدم. می‌ترسیدم جوابی که می‌خواهم، نشنوم. برای پنهان کردن اضطرابم، دست به سینه شدم و دست‌های لرزانم را پنهان کردم.
- باور کنم دوستم داری؟ یا این هم یک باور غلط زائیده‌ی خیالمه؟
لحظه‌ای دلواپسی را کنار گذاشته بودم و فارغ از هر فکر و اندیشه‌ای، آیینه دلم را رو به پنجره قلبش باز کردم. آقا جان گفت بجنگم و من برای جنگیدن نیاز به تایید او داشتم. دلم گواهی خوب بودنش را می‌خواست، مرد بودن، عاشق بودن.
لبخندی زد و نگاهش من را خاکستر کرد:
- سوال از این سخت‌تر نداشتی بپرسی؟
خیره‌تر از خودش، نگاهش کردم و موضعم را از دست ندادم
- این که می‌خوام بدونم دوستم داری یا نه، دلت باهام هست یا نه... .
به سر تا پایش اشاره کردم و مجنون‌وار ادامه دادم:
- این‌که الکی دل نباختم به پسر مقابلم، به نظرت سوال سختیه؟
تخس میخ نگاه نافذش شدم. ثانیه‌ای که گذشت، برای من ساعت‌ها طول کشید، تا از نگاهش دل بکنم و خودم را مشغول ور رفتن با گل یخ، کنار سماور نشان دهم. از ذهنم گذشت باید آب بخورد و به کنار پنجره برگردانده شود. وقتی جواب دادنش طولانی شد، لب زدم:
- جوابش فقط یک کلمه هست، آره یا نه!
در برابر سکوتش جرات پیدا کرده بودم، ان‌قدر که نگاهش کنم‌. انگار می‌خواست چیزی را از چشم‌هایم پیدا کند که موشکافانه نگاهم می‌کرد.
- یه چیز دیگه!
چشم به چشم‌هایم دوخته بود. نگاهی خاص، از آن نگاه‌هایی که تا ابد کنج دلم ماند و بی‌فروغ نشد. یک نگاه از جنس خواستن، دوست داشتن، دلتنگی، عشق، عطش و هر اسمی از دوست داشتن که بشود روح و روانش را جلا داد و ماندگارش کرد. یک نگاه، از جنس نگاه آخر، نگاهی که نمی‌خواستم حسرت دوباره دیدنش بر دلم سنگینی کند.
- برای من می‌جنگی؟ حتی در برابر مادرت؟
پیشگیری بهتر از درمان بود. سرد شد، تاریک شد، سخت شد، اما کور نشد. دلیل عمده ناراحتیِ من، از الیاس، همین بود. بیش از حد به مادرش وابسته بود و همیشه به حرف او گوش می‌کرد. سکوت کرده و فقط نگاهم کرد. هر چه پاسخ دادن او بیشتر طول کشید، به همان اندازه زانو‌های من سست‌تر می‌شدند.
سرد و گرم نشدم، ع×ر×ق نکردم، تپش قلب نداشتم، من فقط گیج بودم و منتظر! حس می کردم، گارد محکمم در حال شکسته شدن است. گاردی که نمی‌خواستم شکسته شود.
- جواب سوال اولت آره است.
لبخند زدم که خیره‌تر نگاهم کرد. پوزخندی زد و حس کردم با ناراحتی ادامه داد:
- کافیه؟ همین برای اعتماد کردن تو کافیه؟
سری تکان دادم و نزدیک‌تر شدم.
- این‌که بدونم دوستم داری، الیاس برای همه چیز کافیه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #70
نیمچه پوزخندی زد. نگاهش چرخ خورد و در آخر روی چشم‌هایم ماند. چه درون چشم‌هایم می‌دید که همیشه خیره‌اش می‌شد‌؟
اما جواب سوال دومم چی؟ جواب او را که نداد! مشکوک نگاهش کردم که الیاس سر پایین انداخت. این دژ محکم مادرانه چه بود که الیاس رهایش نمی‌کرد؟ دژی که الیاس را استتار کرده بود؛ اما انگار نسیم ملایمی دیواره‌های این دژ را ترک انداخته بود که این چنین لرزه در سرزمینش به وجود آورده بود.
احساساتم دچار مشکل شده بود و من، سروناز نبودم اگر درستش نمی‌کردم.
- جوابش رو بعداً بهت میدم.
تعجب کردم. به معنای واقعی لال شدم! نمی‌خواست برای من بجنگد؟ در برابر مادرش نمی‌ایستاد؟ خواستم اعتراض کنم و ناراحتیم را به رخش بکشم، اما... .
- سروناز چای رو ریختی؟
با صدای بلند هدی، از الیاس دوری کردم و گفتم:
- آره، الان می‌برمش.
هر چه من از حضور دیگران می‌ترسیدم، او با خیالی راحت به سمت لیوان‌ها رفت و مشغول خوردن آب شد. هدی در حالی که دستی به لباس حناییش می‌کشید، وارد مطبخ شد، اما با دیدن ما، دست‌هایش روی لباسش خشک و چشم‌هایش بین ما تردد یافت. الیاس نگاهی زیر چشمی به او انداخت که هدی به سینی نگاه کرد و گفت:
- نمی‌خواد مرسی، من می‌برم.
و در آخر بی‌هیچ حرفی از آن‌جا خارج شد. الیاس لیوان آب را نصفه کنار سماور گذاشت و دستی برایم تکان داد.
- من هم رفتم.
چشم‌هایم را روی هم گذاشتم و حرفش را تایید کردم. سروگل وارد مطبخ شد و با خنده نگاهم کرد.
- خوب شد زن عمو نیومد تو، مگرنه حسابت با کرم الکاتبین بود.
برای این‌که از آن حال و هوا در بیایم، دستی به پشت گردنم کشیدم و سعی کردم نفس عمیق بکشم.
- اشکال نداره سروناز، بذار با خودش کنار بیاد.
نگاهی به چشم‌های ناراحتش کرده و برای این‌که هر دو از آن گرفتگی در بیاییم، لبخند زورکی زدم و گفتم:
- فضول!
گردنش را تابی داد و خودش هدف حرفم را گرفت و چشم‌هایش در کسری از ثانیه، رنگ شيطنت گرفت.
- همین آدم فضول باعث شد تا زن عمو نیاد داخل و هدی رو فرستاد. بله همش رو شنیدم!
لبخندی زدم و بشکنی برایش زدم. عروسی سودا با تمام دغدغه‌هایش تمام شد. لباس‌هایم را مرتب کردم و دوباره در دل پوزخند زدم. این لباس اصلاً دیده نشد، تمام وقتم در مطبخ صرف شده بود.
به سمت سودا رفته و بعد از مدت‌ها، مانند دختر عمویم با او رفتار کردم. در این مدت کوتاه، انگار خانم‌تر شده بود که لبخندی زد و تشکری کرد. لباسش زیبا بود و او را مانند ماه شب چهارده کرده بود. نگاهم را دور صورتش چرخانده و روی آرایش ساده‌اش کمی مکث کردم. او واقعاً زیبا بود. چشم‌های درشت و خاکستریش، بیشتر از هر چیزی او را شبیه برادرانش می‌کرد. به شوهرش هم تبریک گفته و از اتاق عقد خارج شدیم.
سوار ماشین شده و به سمت خانه راه افتادیم. آن‌قدر خسته بودم که تا به خانه رسیدم، بالشتی برداشتم و بدون انداختن جا، روی زمین خوابیدم.
صدای اذان که بلند شد، از خواب بیدار شدم و پتویی از روی رخت خواب‌ها برداشتم. خواستم دوباره بخوابم که با دیدن آقا جان که کنار حوض نشسته بود و قرآن می‌خواند، قید خواب را زدم. پتو را دورم گرفتم و جلوی در اتاق ايستاده و پرده را کنار زدم. خم شدم و کفش‌هایم را برداشتم. وقتی چند بار ضربه زدم، پایم داخل کفش شد و بالاخره از اتاق بیرون زدم.
- سلام.
آقا جان با لبخند نگاهم کرد و کنار خودش، برای من، جا باز کرد.
- سلام.
لبخندی زدم و کنارش نشستم. قرآن را بست و ب×و×س×ه‌ای روی آن نشاند.
- خب بابا جان چی شده بود؟
سرم را بالا آوردم و سوالی نگاهش کردم که دستش را درون آب برد و همان‌طور که دست‌هایش را می‌شست، گفت:
- نگاه دزدیدنت رو میگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
388

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین