- خودتی پناه؟
- نه، زن همسایهست!
- برای چی برگشتی؟
- مگه وقتی دادگاه نتیجه رو گفت، اونجا نبودی؟
- چرا بودم. اومدی بچهها رو ببینی؟
- آره، ولی اول اومدم تو رو ببینم.
- کارهای طلاق رو زود انجام میدم، نگران نباش!
با تعجب بهش نگاه میکردم.
- طلاق برای چی؟
- گفتی دوستم نداری؛ مگه نگفتی؟
- کیانم مجبور شدم بهت دروغ بگم! مگه میشه تو رو دوست نداشت؟ اگه اینها رو نمیگفتم خودت رو به خاطر من توی دردسر مینداختی.
- یعنی همش دروغ بود؟
- آره.
- یعنی دوستم داری؟
- دوست دارم.
***
دقایقی داخل خونهی مامان ثریا اینها بودیم.
مامان ثریا: دخترم مدتی که نبودی ما همه عذاب میکشیدیم. از اینور کیمیا و پوریا بهونهی تو رو میگرفتن. فکر کن برفی (همون سگی که کیان بهم داد) بهونت رو میگرفت؛ اونکه یه سگ بود! بعد ببین کیان چیکار میکرد.
من: بله مادر جان، دیدم خونه رو به گند کشیدن.
همه با این حرفم منفجر شدن. آروم سر پوریا و کیمیا رو که بغلم بودن، بوسیدم.
برفی هم هی خودش رو بهم میمالید.
کامیار: خبر خوب بدین.
من: چی؟
کامیار: ببخشید سوتی دادم. منظورم اینه خبر خوب بدم!
کیان: خب بده.
کامیار: قراره بچهدار بشیم.
یکهو سهتایی من و بهار و ساره جیغ کشیدیم.
من: بهار برای چی تو جیغ میکشی؟ مگه تو نمیدونی حاملهای یا نه؟
بهار: نه والا، منم همین الان فهمیدم.
کیان: وا مگه کامیار حاملهست که اون میدونه و بهار نمیدونه!؟