. . .

تمام شده رمان پناه ققنوس| ملینا نامور

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  3. طنز
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
wipeout_._jx1s_mdb.jpeg

نام رمان: پناه ققنوس

ژانر: عاشقانه - هیجانی - طنز

نام نویسنده: ملینا نامور

ناظر: @رها:)

خلاصه: داستان درباره‌ی یک نامادریه که از دختر داستان، بَنا به دلایلی نفرت داره و فکر می‌کنه پسر داستان آدم بدیه و با معرفی اون می‌تونه زندگی دخترمون رو خراب کنه؛ ولی نمی‌دونه که بدتر داره دختر خوشگلمون رو به خوش‌بختی هدایت می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #41
- خودتی پناه؟
- نه، زن همسایه‌ست!
- برای چی برگشتی؟
- مگه وقتی دادگاه نتیجه رو گفت، اون‌جا نبودی؟
- چرا بودم. اومدی بچه‌ها رو ببینی؟
- آره، ولی اول اومدم تو رو ببینم.
- کارهای طلاق رو زود انجام میدم، نگران نباش!
با تعجب بهش نگاه می‌کردم.
- طلاق برای چی؟
- گفتی دوستم نداری؛ مگه نگفتی؟
- کیانم مجبور شدم بهت دروغ بگم! مگه میشه تو رو دوست نداشت؟ اگه این‌ها رو نمی‌گفتم خودت رو به خاطر من توی دردسر می‌نداختی.
- یعنی همش دروغ بود؟
- آره.
- یعنی دوستم داری؟
- دوست دارم.
***
دقایقی داخل خونه‌ی مامان ثریا این‌ها بودیم.
مامان ثریا: دخترم مدتی که نبودی ما همه عذاب می‌کشیدیم. از این‌ور کیمیا و پوریا بهونه‌ی تو رو می‌گرفتن. فکر کن برفی (همون سگی که کیان بهم داد) بهونت رو می‌گرفت؛ اون‌که یه سگ بود! بعد ببین کیان چی‌کار می‌کرد.
من: بله مادر جان، دیدم خونه رو به گند کشیدن.
همه با این حرفم منفجر شدن. آروم سر پوریا و کیمیا رو که بغلم بودن، بوسیدم.
برفی هم هی خودش رو بهم می‌مالید.
کامیار: خبر خوب بدین.
من: چی؟
کامیار: ببخشید سوتی دادم. منظورم اینه خبر خوب بدم!
کیان: خب بده.
کامیار: قراره بچه‌دار بشیم.
یک‌هو سه‌تایی من و بهار و ساره جیغ کشیدیم.
من: بهار برای چی تو جیغ می‌کشی؟ مگه تو نمی‌دونی حامله‌ای یا نه؟
بهار: نه والا، منم همین الان فهمیدم.
کیان: وا مگه کامیار حامله‌ست که اون می‌دونه و بهار نمی‌دونه!؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #42
ساره: خودت رو یادت رفته شتر؟ این بدبخت رو جون به لب کردی تا بگی پوریا و کیمیا دارن به دنیا میان.
کیان: تو چقدر بچه پررو شدی. سیروان بهت رو داده!
ساره: ببند کیان.
کیان: چیه بهت فشار اومد؟
ساره: نه. داشتم به سیروان ویس می‌دادم، صدات رفت براش.
کیان: نه!؟
ساره: آره.
بابا پدرام: انشاءالله این یکی نوه‌ام هم سالم و به دور از هر بدی به دنیا میاد. همه انشاالله کنار هم جمع هستیم. بدی‌ها ازمون دور باشه!
جانان (دوستم): مبارک باشه بهاری جان. مبارک باشه آقا کامی.
همه با این حرفش ترکیدن. بچم عادت داشت اسم‌ها رو نصفه بگه؛ چون اونم دوست بهار و ساره هست، با مامان این‌ها راحته. الانم اومده به من سر بزنه.
ساره: عقد منم که چهار روز دیگه‌ست.
من: مبارک باشه بالاخره به آقا سیروان رسیدی.
ساره: بله عزیزم. همتون قاطی مرغ‌ها شدین، گفتم اگه من نشم بد میشه و از همتون عقب می‌مونم و بعد عروس‌هامونم پررپ میشن!
یک‌هو با این حرفش من و بهار به سمتش هجوم بردیم.
من: با اجازه من میرم بالا لباس‌هام رو عوض کنم.
رفتم‌ بالا توی اتاق خودمون و لباس‌هام رو درآوردم.
حوله رو برداشتم و داخل حموم رفتم. آروم زیر دوش رفتم و لیف رو برداشتم، صابون زدم و کشیدم و بعد آبکشی کردم. شامپو رو برداشتم و ریختم داخل دستم و بعد ریختم رو سرم و آروم ماساژ دادم. دوباره آبکشی کردم و برای بار دوم شامپو ریختم و باز ماساژ دادم و آبکشی کردم.
نرم‌کننده رو ریختم و شستم و بعد از این‌که قشنگ آبکشی کردم و موهام بو گل می‌داد آب رو مقداری سرد کردم و آخرش با آب سرد حمام کردم. آب رو بستم و حوله رو پیچیدم. موهام رو با حوله‌ی دیگه‌ای خشک کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #43
لوسیون و مام رو زدم. موهام رو اتو مو کشیدم که کاملاً صاف شد. آرایش ملایمی کردم. یک دامن مشکی تا زانو‌هام رو به همراه یک جوراب شلواری پوشیدم و یک شومیز قشنگ صورتی هم روی اون پوشیدم. موهام رو قشنگ بستم، گل‌سر زدم و شال حریر سفیدم رو سر کردم. کفش‌هام رو پوشیدم و حلقه ازدواجم رو انداختم. گردنبند صدفیم رو هم انداختم و بعد گوشواره‌های سِتش رو انداختم و اومدم بیرون که آقا سیروان رو دیدم.
- سلام خوش اومدید.
- سلام ممنون، شما همسر کیان جان هستید؟
- بله.
- از آشناییتون خوشوقتم.
- منم همین‌طور.
بعد آروم رفتم کنار کیان نشستم.
مثل همیشه برفی بغل کیمیا بود، کیمیا هم بغل کیان و پوریا هم بغل من بود.
سیروان: ماشاءالله چه بچه‌های خوشگلی دارین. از این همه خوشگلیشون موندم!
من: ممنونم نظر لطفتونه.
کیان: سیروان جان بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.
بعد از یکم خنده و شوخی، زرشک پلو رو خوردیم و به همه شب بخیر گفتیم و رفتیم داخل اتاقمون. کیمیا و پوریا رو سر جاشون خوابوندم و برفی رو هم بغلشون گذاشتم.
خودم هم با کیان رفتیم بخوابیم. رفتم داخل سرویس بهداشتی اتاقمون تا مسواک بزنم.
- کیان اگه هلیا بخواد اذیتمون کنه، چی؟
- یعنی چی؟ آبجیش مُرد حالا این کرم بریزه؟ نه، ولی این به بدیه آبجیش نیست.
بعدشم اون با قاتل خواهرش کار داره. تو که قاتل خواهرش نیستی.
- آره ولی... .
- ولی نداره. زود مسواک بزن و بیا بخوابیم.
- باشه، ولی دقت کردی توی این مدت زندگیمون مثل فیلم سینمایی‌ها بود.
- شک ندارم.
رفتم نزدیک کیان و خوابیدم.
***
(کیان)
امروز بعد از کلی تحقیقات پلیس معلوم میشه کی لیلا رو کشته و پناه هم کلی استرس داره. رفتیم داخل دادگاه که قاضی حکم رو صادر کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #44
- بدین وسیله اعلام می‌کنم سرکار خانوم پناه پناهی مثل هر انسان دیگری آزاد خواهند بود و هیچ ربطی به این پرونده نخواهند داشت. آقای اردشیر شمشیری باعث قتل خانم لیلا اسمایی شده‌اند؛ چرا‌ که در صحنه‌ی قتل حضور داشته و از سمت مخالف خانوم پناهی شلیک کرده‌اند و موجب این شده‌اند که خانوم پناهی دچار رد گم کنی بشوند و نفهمند که کی باعث قتل شده است. گلوله‌ای که خانوم پناهی شلیک نموده‌اند به دیوار برخورد نموده است.
پناه گریه می‌کرد و آروم می‌رفت سمت اردشیر که کلی سرباز و پلیس گرفته بودنش.
پناه: برای چی کشتیش؟ شما که باهم بودین.
اردشیر: یه جوری برنامه‌ریزی کردم که فکر کنن تو کشتیش؛ ولی از شانس قشنگم فهمیدن. لیلا نصفی از سهمی که داشتم رو میخواست؛ اما... من می‌خواستم کل اون پول مال من بشه. می‌خواستم قاچاقی از مرز فرار کنم و پول‌ها رو به جیب بزنم؛ اما شما نزاشتید.
***
(پناه)
امروز عروسی ساره و سیروان بود.
خیلی برای ساره خوشحالم. اون لیاقت بهترین‌ها رو داره! امیدوارم خوشبخت بشه. الان توی آرایشگاه بودیم. یک آرایش لایت کردم و موهام رو رنگ نکردم و همون مشکی گذاشتم؛ اما برام فرشون کرد. بهار هم آماده شده بود.
لباسم یک لباس مجلسی آبی کمرنگ بود؛ خیلی دوسش دارم. با بهار به پایین رفتیم.
بهار هم الان حدوداً دو ماهشه. کامیار و کیان بغل هم کنار ماشین‌هاشون بودن. کیمیا یک لباس صورتی شاین‌دار خوشگل پوشیده بود و موهاش رو هم دم اسبی بسته بود. جیگر مامانشه دیگه!
پوریا هم یک کت و شلوار بچگونه‌ی بامزه پوشیده بود و موهاشم حالت داده بود.
کیانم که مثل همیشه کت و شلوار رسمی و موهاشم مثل پوریا.
کیان: به به چه خوشگل شدین.
کامیار: بهارم، بهارم.
من: شما هم خوشگل شدین؛ ولی به پای ما نمی‌رسین!
بهار: پناه راست میگه.
کیان و کامیار: اوه.
من: آقا کیان می‌بینم بچه داری بهت ساخته. برای یه بارم که شده بچه‌هام رو خوشگل آماده کردی.
کیان: آره واقعاً از من بعید بود.
بهار: خب بریم دیگه.
همه سوار ماشین‌هامون شدیم و به تالار رفتیم
***
ساره با لباس عروس ساده، بدون پف و البته قشنگ وارد شد که همه جیغ زدیم و آهنگ پخش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #45
همه‌ی زوج‌ها می‌رقصیدن. منم که از همه بدتر، کیان رو مثل بچه‌ها دنبال خودم انداختم توی پیست رقص و بعد از کلی رقصیدن با ساره و سیروان، کیان و بهار و کامیار و جانان که همش وسط بود، رفتیم خونه و عروس دوماد رو تنها گذاشتیم تا برن خونشون.
این‌قدر خسته بودم که زود خوابم برد.
***
دوباره داشتم دانشگاه رفتن رو شروع می‌کردم. خیلی وقت بود عقب افتاده بودم.
جای خالی رعنا و مهتاب عذابم می‌داد؛ اما جانان سعی می‌کرد خوشحالم بکنه.
- جانی!
- جانی کیه؟ من جانانم! بگو دهنت عادت بکنه.
- جانی!
- خیلی بیشعوری! مادر یه خانواده‌ای؛ اما هنوز آدم نشدی!
- بِبُر.
- چی رو؟
- من رو. کیک رو دیگه! خیلی گشنمه، بدو.
- خوبه حالا دیشب کیک درست کردم وگرنه الان مرده بودی.
- خب بدبخت یکم برای خودت غذا درست کن.
- عه جانی زود باش دیگه.
- خاک بر سرت!
- پررو.
- کیان بدبخت چی می‌کشه؟!
- کیان چیزی نمی‌کشه؛ کیان پاکه.
- اِی خدا دوست دیوونه نداشتیم که اونم گیرمون اومد.
- دلتم بخواد.
- راستی پناه، چند روز پیش رفتم کتاب فروشی کتاب بخرم. یک کتاب شعر و نکات نویسندگی نظرم رو جلب کرد و برای تو خریدمش. این کادو برای اولین کتابی که قراره بنویسی.
- مرسی عشقم؛ اما من که هنوز کتابی ننوشتم.
- قراره بنویسی.
- دوست دارم جانی.
- منم عشقم.
همدیگه رو بغل کردیم. کتاب‌ها رو ازش گرفتم؛ یک کتاب شعر و یک کتاب نکات نویسندگی بود. کتاب شعر رو باز کردم و اولین شعر رو خوندم.
_ اگر عالم همه پر خار باشد
دل عاشق همه گل‌زار باشد
وگر بی‌کار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد
همه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد
به عاشق ده تو هر جا شمع مرده‌ست
که او را صد هزار انوار باشد
وگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشد
نوشیدنی عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
به صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشد
وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد
سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد
به یک حمله تو را منزل رساند
اگر چه راه ناهموار باشد
علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد
ز شمس‌الدین تبریزی بیابی
دلی کو م×س×ت و بس هشیار باشد
این تموم شد و یکی دیگه رو شروع کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #46
گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌ست
ذره‌های خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذره‌های تیره را در نور او روشن کنیم
چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمه‌ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم.
خسته دیگه بقیه رو نخوندم.
- دست درد نکنه جانان عالی بود.
- خیلی قشنگ می‌خونی. یه سه-چهارتا دیگه بخون بسه.
- باشه.
دوباره شروع به خوندن کردم.
- عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد.
ای عجب من عاشق این هر دو ضد.
بسه دیگه واقعاً خسته شدم.
- اِی وای دیر شد حواسمون به خوندن رفت. الان مامانم می‌کشتم.
- آره دیگه منم باید برم.
- باشه خداحافظ.
- مرسی جانی، خداحافظ.
- جانی و کوفت!
سوار ماشین شدم و به سمت خونه مامان ثریا این‌ها راه افتادم. بعد از دقایقی رسیدم، پیاده شدم و رفتم داخل؛ همه بودن. ساره، سیروان، کامیار، بهار، کیان و بچه‌ها.
من: سلام.
سیروان: سلام پناه.
ساره: سلام پَنی.
مامان ثریا: سلام عزیزم بزار یه شربت برات بیارم.
بابا پدرام: سلام عروس گلم، خوبی؟
من: ممنون پدر جان.
کامیار: سلام پناه جون.
بهار: سلام پناهی.
من: چرا هر کدوم یه چیزی صدام می‌زنین؟
کیان: سلام عشقم.
من: کوفت و سلام!
کیان: وا، چرا؟
من: نمی‌دونم چرا خودم یهو دلم خواست بهت فحش بدم.
کیمیا و پوریا: شلام مامایی زشه فحس نده( سلام مامانی زشته، فحش نده).
من: قربونتون بشه مامان! نگاه کیان از بچه‌هام یاد بگیر.
بهار: هشت ماه دیگه این بچه‌ی ما هم به دنیا میاد.
من: مال شما چرا این‌قدر یهویی شد؟ اصلاً کی ازدواج کردین و کی بچه آوردین؟
بهار: آخ پناه این‌قدر سختی کشیدی رو مختم... .
نگاهم رو بهار بود و با اخم داشتم نگاهش می‌کردم که کامیار دستش رو چنگ زد.
بهار: آخ! کامیار تو حق نداری من رو بخاطر این آشغال بزنی. می‌دونی دیروز توی دانشگاه دیدمش؛ می‌دونی با یه پسره دیدمش. داشت به کیان خیانت می‌کرد!؟
با صورت متعجب داشتم نگاهش می‌کردم.
من: بهار خوبی؟ چرا این‌جوری شدی؟ چی داری میگی؟
بهار: اصلاً از کجا معلوم بچه‌هات از کیان باشن؟
با حرف بعدیش نتونستم خودم رو نگه دارم و سیلی محکمی به صورتش زدم. خودش رو به در و دیوار میزد تا آبروی من رو ببره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #47
با اشک و گریه بهش نگاه می‌کردم. بهار چی میگه؟ بهار چرا این‌جوری شد! این بهار نیست.
کامیار: بهار، دهنت رو ببند. تو هر چقدر کثافت باشی، پناه نیست.
دیگه داشت از سرم دود بلند میشد. این‌ها چی می‌گفتن؟ توی این مدت که نبودم چی شده؟
بابا پدرام: بسه. همه بشینید تا ببینم بهار چی میگه. کیان تو هم پناه رو بگیر، حالش خوب نیست؛ الان می‌افته.
کیان زود بغلم کرد و من رو نشوند. ساره بچه‌ها رو برداشته بود و برده بود داخل اتاق تا نترسن.
بابا پدرام: زود باش کامیار. انگار تو از همه چی خبر داری، تو بگو!
کامیار همون‌جوری که داشت گریه می‌کرد
گفت:
- عاشق بهار بودم. اولین بار کیان من رو دید و به شما گفت بریم خواستگاریش و ما هم رفتیم. وقتی نامزد بودیم فهمیدم حامله‌ست اونم‌ از فرزاد. کلی باهاش دعوا کردم و حتی می‌خواستم جدا بشم. اون زمان پناه حامله بود؛ تهدیدم کرد اگه ازم جدا بشی بچه‌ی پناه رو می‌کشم. اول توجه نکردم؛ ولی چند بار غیر مستقیم می‌خواست هُولت بده. مجبور شدم؛ مجبور. من عاشقش بودم و اون بهم خیانت کرد. این بچه هم از من نیست. الانم الکی اون چیزها رو گفت تا دل فرزاد خنک بشه و کیان از پناه طلاق بگیره تا فرزاد با پناه ازدواج کنه. من رو ببخشید باید زودتر می‌گفتم. حالا هم می‌خوام از این کثافت و بچه‌ی آشغالش طلاق بگیرم.
این همه اتفاق برام زیادی بود؛ اون‌قدر زیاد که از هوش برم و سیاهی کامل.
***
با حس این‌که کسی داره قطرات آب رو روم می‌ریزه، چشم‌هام رو باز کردم. مامان ثریا با نگرانی و آشفتگی روم آب می‌پاشید.
- چه... (نتونستم تاب بیارم و زدم زیر گریه) آخه چرا همه با من دشمنن؟ مگه من چیکارشون کردم؟ چرا... خدا... آخه چرا همه آدم‌های بد... همون‌هایین که دوسشون داشتم و... بهشون اعتماد داشتم.
مامان ثریا بغلم کرد.
- قربون اون دل نازکت بشم دخترم که بد جوری از زمونه خورد.
- مامانی... دوست دارم بمیرم... چرا... آخه.
- زبونت رو گاز بگیر دخترم. به فکر بچه‌هات و کیان باش.
اون‌قدر حالم بد بود که سریع رفتم داخل اتاق و در رو قفل کردم. جیغ می‌زدم و همه چیز رو می‌شکوندم. کیان و بقیه در می‌زدن تا در رو باز کنم. من فقط جیغ می‌زدم، گریه می‌کردم و به دست‌های خونیم که با شیشه بریده شده بود نگاه می‌کردم.
- بسه... بابا... منم آدمم...چرا نمی‌تونم... زندگی کنم...چرا بقیه... نمی‌توننن‌ زندگیم رو ببیننن... حالم از هر چی آدمه بهم می‌خوره.
با داد و شکستن در به خودم اومدم.
کیان درو شکسته بود.
- چیکار می‌کنی دیوونه؟ خوبی؟ دستت رو ببینم.
- کیان دیدی به هر کی که قبلاً گفته بودم از شکستن دوباره میترسم خودش شکستتم.
- بسه هیچ کس لیاقت ناراحتی آدم رو نداره؛ بفهم... بسه... فهمیدی... آره، فهمیدی؟
اونم خسته توی بغلم افتاد. با گریه بهش نگاه می‌کردم. از لحن و قیافش معلوم بود که اونم از همه چی خسته‌ست. آخه چند بار؟
یک بار لیلا، یک بار بهار، یک بار رعنا و یک بار اردشیر. خب آدم خسته میشه.
ما هم آدم بودیم؛ چرا هیچ کس نمی‌فهمید!
وقتی به در نگاه کردم همه رفته بودن.
فکر کنم اون‌ها هم فهمیدن که به آرامش و تنهایی نیاز داریم. چشم‌هام رو بستم، خسته بودم.
- کیان من زندگی کامیار رو بهم زدم؛ نه؟
- نه! تو خراب نکردی. کثافت‌ کاری‌های بهار ربطی به تو نداره.
- کیان خستمه.
-من بیشتر.
***
امروز قرار بود یک سفر دو نفره بریم. فکر کنم واقعاً دوتامونم نیاز داشتیم. بچه‌ها رو مامان ثریا نگه می‌داره و کامیار هم داره کارهای طلاقش رو می‌کنه.
بهار هم بچش رو سقط کرد. به ساره سپردم کارهای نوازش رو انجام بده. اگه آزاد بشه خیلی براش خوشحال میشم! سوار ماشین شدیم، می‌خواستیم بریم کیش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #48
***
چشم‌هام رو باز کردم؛ رسیده بودیم.
البته تا برسیم شب شده بود. تقریباً ساعت ده یا یازده شب بود. پیاده شدیم.
اول به هتل رفتیم و به حمام رفتیم و بعد رفتیم رو به دریا نشستیم.
- کاشکی آدم‌ها هم مثل این دریا پاک و ساده زیبا با موج‌های کوتاه بودن.
- آره چه کنیم که بعضی‌ها نیستن.
- میشه گیتا‌ر رو بیاری و بخونی؟
کیان بعد از دقایقی گیتار رو به دست گرفت.
سرم رو روی شونش گذاشتم.
- می‌خندی و خنده‌ات مثلِ اون اولا نیست. این‌جایی و امّا اصلاً فکرت، این‌جاها نیست!
جوری غریبی می‌کنی با من که انگار حتی قیافم، واسه‌ی تو آشنا نیست!
حتی قیافم، واسه‌ی تو آشنا نیست.
این که تو رو از دست بدم، کابوسِ من بود.
آغوشِ آرومِ تو، اقیانوسِ من بود.
تو تا همیشه توی قلبم موندگاری.
واسه پشیمونی همیشه وقت داری.
این که تو رو از دست بدم، کابوسِ من بود.
آغوشِ آرومِ تو، اقیانوسِ من بود.
تمومِ لحظه‌های بی‌تو ناتمومه.
تصویرِ خنده‌هات، همیشه روبه‌رومه.
غیر از کسی که بین ماها رو به هم زد.
حالا دیگه هیچ کی، میونِ ما دوتا نیست.
من دست و پامو توی عشقت بستم و اون، حتماً مثلِ من توی عشق بی دست و پا نیست.
هر روز میگم با خودم؛ مُردم براش تا بعداً نپرسم از خودم، هر روز چرا نیست.
این که تو رو از دست بدم، کابوسِ من بود. آغوشِ آرومِ تو، اقیانوسِ من بود.
تو تا همیشه توی قلبم موندگاری. واسه پشیمونی همیشه وقت داری!
این که تو رو از دست بدم، کابوسِ من بود. آغوشِ آرومِ تو، اقیانوسِ من بود.
تمومِ لحظه‌های بی تو ناتمومه.
تصویرِ خنده‌هات همیشه روبه‌رومه... .
- کیان حالا میدی من بخونم؟
- آره، بیا .
گیتار رو دستم گرفتم. به همه جا نگاه کردم تا کسی نباشه و بعد شروع به خوندن کردم.
- صدام کن، صدای تو لالاییه بچگیمه
صدام کن، دیگه خستم از عشقای نصفه نیمه. نگام کن! به جون چشات دیگه جون ندارم که بگم. نمیشه مگه می‌گذره آدم از اونی که زندگیشه. مگه ریشه از زردی ساقه‌هاش خسته میشه
- خب صدای تو قشنگ‌تره کیان بیا یه آهنگ دیگه هم بخون.
- باشه.
- مرسی عشقم.
خنده‌ای کرد و شروع به خوندن کرد.
- یه سری سیاه و سفیدا خوبن؛ مث برف لای موهات! مث کلاویههای پیانو، مث اون دوتا چشمات، مث ترکیب یه شال سفید با موهای مشکی فرفری، مث یه آلبوم عکس قدیمی که پره از عکسای بچگی. با تو رنگ دنیام چه قشنگه! سیاه و سفیده آره… همینشه که قشنگه.
من شب تارم و تو هم شدی ماهمو؛ کنار هم کاملیم! می‌فهمی احوالمو. با تو رنگ دنیام چه قشنگه. سیاه و سفیده آره… همینشه که قشنگه! من شب تارم و تو هم شدی ماهمو؛ کنار هم کاملیم، می‌فهمی احوالمو. توی وضعیت سفیدم باهات. متضاد منی؛ ولی رفیقم باهات. من سیاهم و تو سفید، فرقمون زیاد؛ اما جالب اینه کاملاً به هم میاد! تیرگی من با روشنی تو قشنگه؛ بعد شب تیره روشنی صبح تو دلیل من برای بوندنی من دلیل تو… با تو رنگ دنیام چه قشنگه! سیاه و سفیده آره… همینشه که قشنگه. من شب تارم و تو هم شدی ماهمو؛ کنار هم کاملیم، می‌فهمی احوالمو.
با تو رنگ دنیام چه قشنگه! سیاه و سفیده آره… همینشه که قشنگه.
من شب تارم و تو هم شدی ماهمو. کنار هم کاملیم، می‌فهمی احوالمو.
_ بسه فکر کنم خواب بهترین گزینه باشه.
با هم رفتیم که بخوابیم.
***
چهار هفته بود که کیش بودیم.
خرید کردیم، سوغاتی آوردیم و گشتیم.
دقیقاً مثل اون زوج‌های تازه نامزد کرده بودیم‌. الان سه روز بود برگشته بودیم. ساره کارهای نوازش رو درست کرد؛ امروز نوازش میاد بیرون و قاتل هم میره زندان. قراره با ساره، سیروان، کامیار، جانان و کیان بریم دیدن نوازش. از اون زمانی که ما رفتیم کیش، کامیار هم طلاق گرفت. این‌قدرم خوشحاله که نگو! معلوم نیست بهار این بدبخت رو چی‌کار کرده که حالا که طلاق گرفته خوشحاله. اونی که عاشق بهار بود الان از این‌که طلاقش داده شنگوله!
بهار با گرفتن مهریش رفت خارج و فرزاد هم ناراحت از این‌که بهار چرا بچشون رو سقط کرده دنبالش رفته.
توفان (همونی که عاشق نوازشه) اومده بود.
- سلام آقا توفان خوشحالین عروس خانوم داره آزاد میشه؟
- بله.
توفان مثل نوازش یکم شیطون بود
دم در زندان بودیم که در باز شد و نوازش بیرون اومد. اول با دیدن توفان پرید بغلش و کلی گریه کرد و بعد هم من رو دید و بغلم کرد و کلی تشکر کرد.
- نوازش ما کاری نکردیم. ساره و جانان و کامیار این کار رو کردن.
- واقعاً از همتون ممنونم.
با کلی حرف زدن و بغل کردن و ابراز خوشحالی، رفتیم تا توفان و نوازش یکم با هم باشن.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #49
امروز قرار بود با نوازش و جانان بریم بیرون.
من: سلام، سلام.
جانان: سلام، خُله.
نوازش: سلام.
با هم رفتیم سمت پارک و بستنی گرفتیم. همین‌که داشتیم می‌خوردیم، نوازش گفت:
- بچه‌ها دوتا خبر خوب دارم. کدوم رو بدم؟
من: اولی رو بگو.
نوازش: من و توفان دو هفته‌ی دیگه عروسی می‌گیریم!
همچین جیغی کشیدیم که بچه گوش‌هاش رو گرفت.
من و جانان: مبارک، مبارک. قاطی مرغ‌ها شدنشون مبارک.
من: فقط جانان مونده که اونم از نگاهای گاه و بی‌گاهش به کامیار، معلومه آخر سر مال کیه.
جانان: حرف مفت نزن و گمشو. من و کامی فقط همکاریم.
من: آره جون عمت. دیروز یهو اومدم توی اتاق شرکت و دیدم خانوم همراه آقا کامیاره.
جانان: خدایا... . خب خبر دوم رو بده!
نوازش: یه دوست دارم ناشره؛ رمان‌های کوتاهت رو دادم، خوند و خوشش اومد. گفت اگه بخوای می‌تونه کتاب‌هات رو چاپ کنه.
با جیغ خودم، هم خودم ترسیدم و هم اون دوتا بیچاره.
من: شماره بده. عاشقتم! هی یارُم بیا دِل دارُم بیا تو شبای زندگیم ستاره بارونُم بیا.
از این حرکت من، دوتاشون از خنده ترکیدن.
نوازش: بیا اینم شمارش (***) اسمش نجلا غفوریه، ۲۶ سالشه و ساکن تهران همین‌جایی که ما هستیم‌.
من: مرسی بچه‌ها، دوستون دارم. من فعلاً برم، بابای.
تند تند خیابون رو می‌رفتم بالا تا به خونه برسم. باید به نجلا غفوری زنگ‌ می‌زدم. رفتم داخل خونه و در رو قفل کردم.
کیان: سلام خوبی چی شده؟
با دستم که روی دماغش قرار داده شد، ساکت شد که نجلا جواب داد.
- سلام نجلا غفوری؟
- سلام بله، بفرمایید؟
- سلام نجلا جان، خوب هستید؟ من پناه هستم؛ پناه پناهی، دوست نوازش.
- آهان، سلام. خوب هستید؟ ممنون. بله، رمان‌هاتون محشر بودن.
با ذوق خرکی که کردم کیان خندید و اومد حرف بزنه که با دستم داشتم خفش می‌کردم.
- ممنون عزیزم نظر لطفتونه.
- حالا چرا این‌قدر رسمی حرف می‌زنی؟
با تعجب داشتم به صدای نجلا گوش می‌کردم. وا! من فکر کردم الان خیلی رسمی میاد؛ اما این از منم راحت‌تره.
- باشه پس یه قرار با هم بزاریم.
- باشه بیا به این آدرس (***).
- باشه، فردا میام. خداحافظ.
- خداحافظ.
تلفن رو خاموش که کردم کیان رو دیدم؛ یک‌جوری دهنش رو فشار داده بودم که قرمز شده بود.
- اِی وای کیان، خوبی؟ ببخشید.
- نه عزیزم، چیزی نیست. فقط فکر کنم یه دقیقه دیگه ول نمی‌کردی مُرده بودم. حالا این کی بود که داشتی ما رو به خاطرش خفه می‌کردی؟
- نجلا دوست نوازشه؛ یه ناشره. نوازش میگه از رمان‌های من خوشش میاد و کمکم می‌کنه چاپشون کنم.
- واقعاً؟ یعنی میشی خانوم نویسنده؟
- آره کیانم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

توت فرنگی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
نام هنری
ملینامدیا
شناسه کاربر
5298
تاریخ ثبت‌نام
2023-06-01
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
132
پسندها
697
امتیازها
173
محل سکونت
سرزمین توت فرنگیش

  • #50
- عشق منی دیگه!
- فردا باهاش توی کافی شاپ قرار گذاشتم.
- باشه می‌خوای منم بیام؟
- نه عزیزم تو کار داری، نمیشه.
- باشه هر جور راحتی.
***
امروز با نجلا قرار داشتم و آیندم به امروز پایبند بود.
رفتم داخل کافی شاپ و یک دختر مو بلوند نظرم رو جلب کرد.
- سلام نجلا جون.
- سلام پناه جون، خوبی؟
- ممنون تو خوبی؟
- منم خوبم.
- چی می‌خورین؟
- من قهوه لاته و کیک تیرامیسو می‌خورم.
- منم م×و×ه×ی×ت×و می‌خورم.
- خب سعی کن توی داستان‌هات ژانرهای مختلف رو امتحان کنی و همش روی یه ژانر قفلی نزن؛ یا داخل رمان‌هات از شعر استفاده کن و یا از یه کتاب استفاده کن که شعر داشته باشه. الان بگو ببینم چندتا شعر بلدی؟
- حتماً، جانان بهم یه کتاب شعر هدیه داده. آهان الان میگم.
- عه، جانان بهم نگفت.
- شما مگه جانان رو می‌شناسین؟
بی‌خیال شدم و شروع کردم:
- ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست؟
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست؟
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست؟
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن‌کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است.
ما کجاییم و ملامت‌گر بی‌کار کجاست؟
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست؟
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو؟
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست؟
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست؛ ولی
عیش بی‌یار مهیا نشود. یار کجاست؟
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی‌خار کجاست؟
باز دوباره شعر دیگه‌ای رو شروع کردم:
- گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید.
- عالی بودی دختر.
- وای مرسی.
بعد از کلی خندیدن و حرف زدن و نکته‌هایی که نجلا گفت، قرار شد اولین رمانم رو بنویسم.
***
- کیان!
- چیه؟ چرا داد می‌زنی؟
- نمی‌دونم اولین رمانم رو راجب چی بنویسم؟!
- چی بهتر از خودمون؟
- راست میگی؛ اما اون‌هایی که رمانم رو می‌خونن باور می‌کنن؟
- برای چی باور نکنن؟ همچین میگی که احساس می‌کنم زندگیت فیلم اکشن-تخیلی بوده.
- آخه کمتر از اونم نبوده.
- به نظر من عالی میشه.
- امتحان می‌کنم.
بعد از دقایقی پنج صفحه رمان نوشته بودم؛ از روزهای مرگ پدر و مادرم، از دربدریم، از لیلا، از خواستگاریم، ازدواجم با کیان، بچه‌دار شدنم، خودکشیم، زندان، تصادف، بچه‌ای که نیومده رفت و هزاران هزار اتفاقاتی که برام توی این زندگی افتاد. کناره‌هاش از شعرهایی گفتم که وقتی دلم می‌گرفت می‌خوندم. از گریه‌هایی که کردم و جیغ‌هایی که کشیدم، گفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
92
بازدیدها
3K

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین