. . .

انتشاریافته رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام اثر: ققنوس در بند
ژانر: عاشقانه و اجتماعی
نویسنده: محدثه کمالی

مقدمه:
من یک زنم!
من مبدأم!
من مقصدم!
من زندگیم!
و تو زندگی را در من محدود کردی. من خواستار آزادی بودم و تو از قانون‌ها قفس ساختی، قفسی از جنس کلیشه‌های پوسیده و کهنه!
تمام ما مخالفیم. مخالفانی که مهر سکوت بر لب‌هایشان خورده و حکم ابد بر پیشانیشان؛ اما من ققنوسی شدم که پا به پای قانون‌های ناعادلانه‌ات سوختم. پا به‌ پای سکوت ممتد‌م خاکستر شد؛ اما یک‌ روز از میان خاکستر‌ها سر بلند کرده و آتش می‌زنم به آن‌ چه آتشم زد.
یک‌ روز باز می‌گردم و انتقام می‌گیرم از قوانینی که سنگ شد و پایم را چسبید!
بر می‌گردم تا بفهمی مردن من، پایانم نیست!
شعله می‌گیرم و هرم آتش، تنم را در بر خواهد گرفت.
و من... .
از دل آتش، خاکستر می‌شوم، می‌سوزم و ققنوس خواهم شد!
و بعد... .
پرواز می‌کنم. آری! ققنوس‌ها رسمشان سوختن و پرواز است و من شیدا یک چیز شدم، ققنوسی در بند!
***

خلاصه: خلاف جهت دنیا حرکت کردم و اشتباه از شما بود.
مشکل از جایی شروع شد که گفتید زن باید خانه دارِخوبی باشد!
زن باید قرمه سبزی پزِ قهاری باشد!
و هیچ کس نگفت، زن باید زیاد بفهمد تا خانُمی کند.
زن باید زیاد کتاب بخواند تا توانایی ماندن در جمع شما را داشته باشد.
زن باید از سیاست و حقوق، سر در بیاورد تا آگاهی کامل داشته باشد.
هر زن یک کشور است و هیچ کشوری بدونِ آگاهی، جامعه سالمی نخواهد داشت.
و من... .
دلم تفاوت می‌خواست! دلم آزادی و آزادگی می‌خواست و می‌خواستم از میان خاکستر سر بلند کنم و پرواز کنم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #21
نگاهی به دستم که در دست‌های او بود، انداختم و ترسش را از چشم‌هایش خواندم.
- نترس، میرم کار کنم. تو بخواب. کارهای تو رو هم انجام میدم.
ترسش کم که نشد، هیچ! بیشتر هم شد.
- نه نرو! اون میاد این‌جا.
سرم را منفی تکان دادم و کنارش نشستم. وقتی دوباره تنش لرزید او را در آغوش گرفتم و کنار گوشش پچ زدم:
- نمیرم، نمیرم خواهری. بخواب‌. همین جا هستم.
همان‌طور روی موهایش دست کشیدم و بالاخره بعد از نیم ساعت، خوابش برد. بالشت زیر سرش را مرتب کردم و پتو را رویش کشیدم.
- ببخش و بیدار نشو. نمیشه نرم خواهری. به حرف‌هایی که بعدش پشتمون می‌زنن نمی‌ارزه.
خسته نگاهی به آشپزخانه انداختم و وارد اتاق شدم. در را پشت سرم بستم و پیش‌بند را باز کردم.
نگاهی به اطرافم انداختم و وقتی دستمالم را پیدا نکردم، عصبی دستی به موهایم کشیدم و نگاهی به مهتاب انداختم. دوباره پیش‌بند را بستم و از اتاق خارج شدم. نگاه‌های بی‌شرمانه افراد عمارت روی مخم رژه می‌رفت و منتظر بودم تا کسی رو به رویم حرفی بزند تا از کوره در بردم؛ اما آن‌ها فقط پچ‌ پچ می‌کردند.
و این نشان از این بود که خان زاده با پدرش حرف زده و این سخن در گوش همه پیچیده است. آن زمان هر اتفاقی که می‌افتاد، دخترها مقصر بودند، حتی اگر با ساده‌ترین لباس‌ها راه می‌رفتند، باز این دخترها بودند که مجرم شناخته می‌شدند. خدا را شکر می‌کردم که خواب است، مگرنه خواهر بیچارم زیر بار این غم تباه میشد. به طرف اتاق الیاس رفته و وقتی دستمال را جلوی درش دیدم، خم شدم و آن را برداشتم. خواستم به سمت مطبخ‌خانه بروم که صدایی توجهم را جلب کرد.
آهسته و پاورچین‌ پاورچین به سمت اتاق خان زاده که صدا از آن‌جا می‌آمد، حرکت کرده و گوشم را به آن چسباندم.
- الماس تو نمی‌دونی پدرت غیرتیه؟ حالا می‌خواد بچه خودش باشه یا بچه برادرش! ناموس ناموسه، فرقی نداره براش و تو... .
نگاهی با ترس به دور و برم انداخته و از جای سوراخ کلید به آن‌ها خیره شدم.
- بیا برو بگیرش! ازش بچه‌دار شو و خیال بابات رو راحت کن.
صدای نفس‌های کلافه زن عمو، ناگهان به اوج خودش رسید و دستش را روی پایش فشرد و ادامه داد:
- این‌طوری هم تو به خوش گذرونی‌هات در بیرون از خونه می‌رسی، هم حرف و حدیث‌ها می‌خوابه! هم یه کلفت مفتی واسه خواهرت پیدا میشه که بعد ازدواج کارهاش رو بکنه!
صدای انفجار و تمام! همه سیستم‌های مغزیم از هم پاشید. این دو این گونه درباره خواهر من حرف می‌زدند؟
دماوندِ وجودیم فعال شده و گدازه‌های آتشی که از درونم پرتاب میشد، می‌توانست همه را در بر بگیرد. حتم داشتم از تنم آتش بلند شده بود که این‌گونه داغ و عصبی بودم.
- نه مامان من با خدمتکار خونه‌ام ازدواج نمی‌کنم که ازش بچه هم بیارم، من فقط محض خوش گذرونی می‌خواستمش که پا نداد. حالا هم به درک یکی دیگه رو پیدا می‌کنم!
تمام سلول‌های عصبیم له شده و در آتشِ جانم ذوب می‌شدند. دست مشت شدم را درون جیبم فرو بردم و سعی کردم آرام باشم؛ اما یک یاغی، یک افسار گسیخته شده بودم که می‌توانست همین الان در را باز کند و آن‌ها را در آتش وجودش ببلعد.
زن عمو پشت چشمی نازک کرد و در حالی که روی تک مبل سلطنتی گوشه اتاقش می‌نشست، گفت:
- پس دیگه از چهار فرسخیش هم رد نمیشی! هر غلطی می‌کنی بیرون از خونه بکن و آبرو ریزی راه ننداز. شیر فهم شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #22
وقتی خان زاده را دیدم که به سمت در اتاق می‌آمد، ترسیده سریع فاصله گرفته و با عجله پله‌ها را دویدم؛ اما هنوز سه پله دیگر مانده بود که سکندری خورده و به پایین پرت شدم.
جیغم را در نطفه خفه و با گزیدن لبم، از هیاهو جلوگیری کردم. دستی به مچ پایم کشیدم و خواستم بلند شوم که بی‌محابا تیر کشید. از نرده سرد کمک گرفته و تعادلم را حفظ کردم.
- چی شده؟
سرم را بالا آورده و آرام لب زدم:
- سلام. هیچی.
سلامم را آرام جواب داد و کیفش را جا به جا کرد. نزدیکم شد و نگاهی گذرا از سر تا پایین انداخت، سپس اطرافش را نگاه کرد و لب زد:
- بیا بریم اتاق من.
متعجب نگاهش کرده و لنگ ابرویی بالا انداختم که توجهی نکرد و با دست به بالا اشاره کرد.
به بدبختی و صد البته با کمک او، پله‌ها را بالا رفتم و او در اتاقش را باز کرد و اجازه داد جلوتر از او داخل شوم.
با چشم‌هایش به تخت خیره شد و تا نزدیک آن‌جا هدایتم کرد. روی تخت نشستم که دوباره پرسید:
- چی شده؟ زمین خوردی؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
- نه، از پله‌ها شوت شدم پایین.
ابرویی بالا انداخت و دستش سوی مچ پایم آمد که جیغم بلند شد. سریع دستش را برداشت و به چشم‌هایم خیره شد.
- صبر کن، بتونم خوب ببینم.
ناله‌ام ناخودآگاه بود.
- نکن! درد می‌کنه! تو رو خدا دست نزنین.
الیاس درمانده و نگران، با چشم‌های سرخ و بی‌خوابش و اخم‌های وحشتناک روی صورتش نگاهم کرد.
- چه جوری خوردی زمین که این بلا رو سر خودت آوردی؟ دست نزنم؟ پس چی‌کار کنم؟ صبر کن ببینم در نرفته باشه.
با خجالت روی تخت جا به جا شدم. از شوک فشار انگشتش، جیغم در آمد.
- نمی‌خوام! نکن! درد می‌کنه!
از صدایی جیغم ناگهان جلوی دهانم را گرفت.
- ساکت شو دختر، صدات میره بیرون! می‌خوای همه بفهمن توی اتاق منی، اون هم با من؟
راه تنفسم بسته شده بود. نگاهی با اخم به دستش انداختم که دستش شل شد و ناخودآگاه ناله کردم.
- درد می‌کنه بابا!
با صورتی مبهوت عقب رفت و مات صورتم گفت:
- والا که هنوز دستش هم نزدم.
سعی کردم نیم خیز شوم و در همین حین لب زدم:
- خوب میشه خودش. فعلاً باید برم.
الیاس آرام عقب و دستی به موهایش با کلافگی کشید.
- کجا می‌خوای بری؟ شاید در رفته باشه. سروناز اصلاً شاید شکسته باشه!
با چشم‌هایی ترسیده، لحظه‌ای نگاهش کردم و سرم را به طرفین تکان دادم.
- نمیشه نرم، سوگند رو میرن بیدار می کنن. اون الان حالش خوب نیست.
دستم را به تخت فشردم و خواستم بلند شوم که دوباره پایم تیر کشید. لبم را گزیدم که الیاس دستش سمت آستین لباسم آمد تا مچم را بگیرد. روی تخت نشاندم.
- لج نکن، بذار ببینم در رفته یا نه! سه حالت که بیشتر نداره، یا فقط کوفته شده که در اون صورت می‌ذارم بری، یا در رفته که در اون صورت خودم برات جا مي‌ندازم. اگرم خدایی نکرده شکسته باشه که مجبورم به بابا بگم و ببریمت مطب دکتر.
مظلومانه نگاهش کردم که نزدیک‌تر شد و با چشم‌هایش اجازه خواست. بزاق دهانم را قورت داده و دستم را جلوی دهانم گذاشتم که جیغ نزنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #23
لبخندی زد و دستش سوی مچ پایم آمد و من وحشت زده چشم بستم. فشاری وارد کرد که محکم‌تر چشم بستم. قدر لحظاتی کمی نوازشش کرد و بعد نفس عمیقی کشید.
- چیزی نیست! خدا رو شکر کوفته شده بود.
نفس راحتی کشیدم؛ اما یک لحظه، فقط یک لحظه دعا کردم کاش در رفته بود که خودم از این خواسته خودم، متعجب شدم.
دستی به مچ پایم کشیدم و آرام تشکر کردم.
- خواهش می‌کنم.
از جا بلند شدم و با قدم‌های کوتاه و محتاطانه به سمت در اتاق قدم برداشتم. از اتاقش که خارج شدم، به طرف مطبخ‌خانه رفته و مشغول کارهایم شدم. آن‌قدر خودم را مشغول کار کرده بودم که حرف‌های زن‌ عمو و پسرش از ذهنم خارج شود؛ اما تلاش‌هایم بیهوده بود.
نیمه‌های شب بود که بی‌سر و صدا به سمت همان اتاقی که تا دیروز از تاریکی و کوچکیش ناله می‌کردم، پناه بردم. با دیدن سوگند که کنج اتاق نشسته و به مهتاب در آسمان نگاه می‌کرد، زانو‌هایم خم شد. خواهر نازنینم طی یک شبانه روز، از غصه آب شده بود. با دیدن من، لبخندی زد که دیگر همین لبخند را تا چند ماه ندیدم. لبخندی که دیگران با نگاهشان با رفتارشان و در آخر با نیش زبان‌هایشان هر روز خواهرم را افسرده‌تر کردند. لباسم را از تنم خارج کردم و کنارش برای خودم جا انداختم. دست زیر سرم برده و نگاهم را به سقف دوختم.
- فردا میای؟
منظورم را گرفت و آرام موهای مشکیش را روی بالشت پهن کرد و کنارم خوابید.
- آره.
دلم می‌خواست بیشتر استراحت کند؛ اما یک سری تفاوت‌هایی با افراد این خانه داشتم، آن هم این بود که من هیچ قدرتی در میان آن‌ها نداشتم و من آن روز یاد گرفتم که سه چیز را هرگز فراموش نکنم.
اول این‌که ما به همه نمی‌توانیم کمک کنیم. دوم، همه چیز را نمی‌توانیم عوض کنیم و سوم همه ما را دوست نخواهند داشت.
نگاه خیره سوگند را روی خودم احساس می‌کردم؛ اما به هیچ وجه از دیوار چشم نگرفتم و تا لحظه‌ای که از خواب بودنش مطمئن نشدم، همان‌طور به تاریکی مطلق رو به رویم خیره شدم. دلم ریش ریش میشد، وقتی او این اتفاق‌ها را از سر می‌گذراند و من نمی‌توانستم هیچ کاری کنم. نگاهش که کردم، چه آرام خوابیده بود، آرام‌تر از همیشه! با ریتم خاصی نفس می‌کشید و من مطمئن بودم که حتی در خواب هم نمی‌خواهد برای خودش فریاد بزند!
کاش میشد قفل این بند، سکوت زن‌ها را شکسته و برای رهایی از دست این مردم دو دوزه باز فرار کنیم. آن موقع بود که حداقل خواهرم می‌توانست با صدای بلند گریه و کمی خودش را خالی کند.
نور خورشید که بی‌رحمانه به صورتم می‌تابید، باعث شد چشم‌هایم را محکم بسته و رویم را برگردانم که با صدای بلند بسته شدن در، از جایم پریدم.
- یا خدا!
پتو را کنار زده و با وحشت نگاهم را به در دوختم. چه شده بود؟ با دیدن سوگند که روی زمین نشسته و سر روی زانوهایش گذاشته بود، از جایم بلند شدم. کنارش نشسته و آرام شانه‌هایش را تکان دادم.
- سوگند چیزی شده؟
برای لحظه‌ای از این سوال مزخرف مطرح شدم، عصبی شدم. خب اگر چیزی نمیشد که الان با این حال پشت در ننشسته بود. چشم‌هایش را به دامنش مالید و لرزیدن شانه‌هایش از بغضی خبر می‌داد که سعی در خفه کردنش داشت.
- خب، بگو چی شده؟
سر بالا آورده و وقتی نگاه خیس و شکسته‌اش را به من دوخت، تازه فهمیدم موضوع می‌تواند از چه قراری باشد. سوگند نیازی به حرف زدن نداشت، من از نگاهش همه چیز را خواندم. قلبش شکسته بود و تکه‌های تنهایی و بی‌کسی از چشم‌های سیاهش، روی گونه‌های اناریش تیغ می‌انداختند.
درد داشت! دردی که توان فریاد زدنش را نداشت، دردی که درون سینه‌اش، زیر آوار شکسته‌های قلبش، اسیر شده بود. "نوچ" درمانده‌ای کردم و آرام سرش را درون سینه پنهان کردم و بالاخره لب باز کرد و از اتفاقات و انقلابی که از صبح برایش افتاده بود، تعریف کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #24
کاش زودتر از خواب بیدار می‌شدم و جلوی حرف‌های واماندهشان را می‌گرفتم. خواهر عزیزم، زیر بار آن شب لعنتی سر خم نکرد و هر چند که طول کشید؛ اما باز هم از جایش بلند شد و نگذاشت ضعف رویش اثر کند؛ اما وقتی نیش و کنایه‌های خدمت‌گزاران عمارت را شنید، در هم شکست و خرد شدنش، اصلاً تماشایی نبود.
تمام این‌ها یادگار گذشتگان ما بود! اگر نیاکان ما همه چیز را تقصیر دختر‌ها نمی‌انداختند، الان نگاه سودا و زن عمو تا آهنگر و باغبان به خواهرم ان‌قدر تحقیر آمیز نبود که هر روز خدمتکارها بگویند" اگر سوگند نخ نمی‌داد، خان زاده به طرفش نمی‌رفت." سخن بزرگ‌تر‌های خانه" اگر با لباس و تنش طنازی نمی‌کرد، الان خان زاده این‌طوری نمی‌کرد." این نبود. سخن هیچ کدام از افراد خانه از این قبیل نبود!
این وسط فقط دو نفر این را تقصیر سوگند نمی‌دانستند. عمو و خان زاده کوچک! سوگند تعریف کرد و من پشت در همان مطبخی که همیشه بخار درونش شعله می‌کشید، او را بغل کردم. هیچی نگفتم و وقتی آرام‌تر شد، سر روی سرش گذاشته و در آغوشش کشیدم.
- سوگند! مهم نیست اون‌ها چی میگن. مهم اینه که من باورت دارم، عمو باورت داره. حتی ننه و آقا جون هم باورت دارن.
اما او می‌لرزید و آرام آرام اشک می‌ریخت. به کدامین گناه؟ جوابش معلوم بود! افکار عمومی و خاله زنک‌های این مردم! دستی به چشم‌های اشکیش کشید، خرمن موهایش را از دورش جمع کرد. لبخند کوتاهی زد و با تمسخر گفت:
- پاشو بریم تا حرفی برامون در نیاوردن.
سری تکان دادم و از روی زمین سرد بلند شدم. لباس‌هایم را پوشیدم و موهایم را جمع کردم. سوگند نگاهی گذرا به پنجره انداخت و بازدمش را محکم بیرون فرستاد، سپس از اتاق خارج شد و بدون این‌که منتظر من بماند، رفت. از اتاق خارج شدم و با دیدن ربابه که مشغول درست کردن سوپ بود، اخمی کردم. خلاف میلم به سمتش رفته و گفتم:
- می‌خواین من درست کنم؟
با اخم نگاهی از بالا تا پایین به من انداخت و در حالی که سر ملاقه را به دیواره قابلمه میزد، گفت:
- نخیر! تو برو گردگیری کن.
باشه‌ای گفتم و آرام به سمت دستمال گردگیری رفتم. نفسم را به آرامی خارج کرده و مشغول تمیز کردن مطبخ شدم.
- ننه این دختر رو دیدی؟ نکنه این هم مثل خواهرش تور پهن کرده‌. ها؟
از فکر در آمده و به هدی که در حال پاک کردن سبزی‌ها بود، خیره شدم. بانو تکه‌ای از آن جدا کرد و پچ‌ پچ کنان لب زد:
- چی بگم والا؟ خدا عاقبت این دختر‌های امروزی رو بخیر کنه! وقتی ننه باباش اون‌ها رو سر جاشون نشونده، حالا دیگه فقط خدا می‌تونه این کار رو بکنه. آخر زمون شده به واللّه!
دستمال گردگیری را روی میز رها کرده و با خشم به طرفشان قدم برداشتم. دیگر گنجایشم پر شده و در حال لبریز کردن بودم!
- چی می‌گین شما؟ خجالت نمی‌کشین بساط غیبت راه انداختین؟
دست به کمر زده که هدی دختر بانو از جایش بلند شد و با نگاه زشتی سر تا پایم را گذراند.
- مگه دروغه؟ شما هر دوتون از یک تبار هستید. اگه پدر و مادرتون درست تربیتتون می‌کردن، الان پسر مردم اغفال نشده بود.
دستش را روی دهانش گذاشت و با لحن مثلاً شرمنده‌ای گفت:
- آخی! شاید پدر و مادرتون هم همین جوری با هم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #25
من از آقا جان یاد گرفته بودم که با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش، خوشبخت زندگی کند. یاد گرفته بودم با وقیح جدل نکنم، چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می‌کند. سعی کردم از حسود دوری کنم، چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود و تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم؛ اما آن روز به خاطر توهینی که به خانواده‌ام کرد، نتوانستم ساکت بمانم. نتوانستم غم چشم‌های خواهرم را تماشا کنم، نتوانستم خوددار باشم. چیز‌هایی که یاد گرفته بودم را در گنگ‌ترین قسمت مغز انداخته و عصبانیت کل وجودم را فرا گرفت. خیلی خودم را کنترل کرده بودم؛ اما با جمله آخرش، سیستم مدیریت مغزم به هم ریخت و لیوان آبی که روی میز ناهارخوری بود را برداشته و آب داخلش را رویش رها کردم که ناخواسته لیوان هم از دستم افتاد و صدای شکستنش در کل مطبخ پیچید.
- من تو ر‌و با همین دست‌هام خفت می‌کنم که دیگه به ننه و آقا جانم توهین نکنی! زنیکه بی‌شعور!
بانو سریع جلوی دخترش قرار گرفت و با اخم دست‌هایش را از هم باز کرد و سدی میان من و او ساخت. هر چه که بود من بی‌احترامی به بزرگ‌تر از خودم را نیاموخته بودم و نمی‌خواستم که یاد بگیرم؛ ولی هنوز عصبی بودم. برای همین به شانه بانو فشار آورده و گفتم:
- بیا کنار بانو! بیا کنار!
در یک چشم به هم زدن هدی از پشت مادرش خارج شد و به طرف در خروجی رفت. سریع به سمتش دویده و خواستم موهایش را بگیرم که آرنجم در دست‌های شخصی گیر افتاد. عصبی به شخص مورد نظر نگاه کرده و زمزمه کردم:
- خان زاده!
نگاه اخم آلودی به هدی کرد و گفت:
- همین حالا از این‌جا برو!
همین که این را گفت به حالت عصبی خودم برگشته و گفتم:
- ولم کن، من حساب این دختر رو بکوبم کف دستش! خان زاده ولم کن!
اما او قصد رهایی من را نداشت و دوباره با لحن عصبی داد زد:
- مگه با تو نیستم؟ برو!
صدای دادش هم من را از حرکت بازداشت و هم هدی بی‌چون و چرا آن‌جا را ترک کرد. آرنجم را از دستش خارج کرده و خواستم به سمت هدی بروم که مانع شد و با لحن آرامی گفت:
- آروم باش.
دستم را از دستش با شتاب بیرون کشیدم و کلافه با جیغ گفتم:
- چرا آروم باشم؟ نمی‌خوام! آروم نمیشم! بیا کنار... . گفتم بیا کنار الیاس!
خان زاده که تا آن موقع من را محکم نگه داشته بود که به سمت هدی نروم، با شنیدن جمله آخرم، دست‌هایش شل شد و نگاه خاکستریش را به چشم‌هایم دوخت. لب گزیده و در حالی که نفس‌ نفس می‌زدم، دستم را تکانی داده و آرام گفتم:
- ولم کن!
دستش را کنار زده و به سمت حیاط خانه قدم برداشتم که به سمتم آمد و دوباره دستش سوی آرنجم آمد.
- می‌خوای حرف بزنی؟
سرم را منفی تکان داده و خواستم بروم که دستش را سفت‌تر کرد و ادامه داد:
- اما من می‌خوام حرف بزنیم!
سپس بی‌توجه به تمام افرادی که با بلبشوی من به آن‌جا آمده بودند، من را به سمت راه پله‌ها برد و روی همان پله چهارم نشاند.
- بهتری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #26
سری تکان داده و دست ع×ر×ق کردم را به لباسم مالیدم.
- چرا نذاشتی یک درس حسابی بهش بدم؟
- چون عصبی بودی!
از جواب سریع و بدون هیچ تردیدش به طرفش برگشته و لباسم را با انگشت‌هایم فشردم، جوری که تمام دستم رو به سفیدی رفت.
- می‌دونی چی می‌گفت؟ می‌دونی چه تهمت‌هایی به من و خواهرم زد؟ خواهری که چنان موهاش رو توی چارقد حبس می‌کنه که شب‌ها موهاش به هم می‌چسبن. ساده راه می‌رفت که محکوم به غمزه اومدن نشه! می‌دونی درباره ننه و آقا جانم چی گفت؟
دست روی قلبم گذاشته و آرام رویش کوبیدم.
- خان زاده قلبم داره می‌ترکه، از تهمت‌هاشون، از غم خواهرم، از یاوه‌هایی که پشت سر خودم میگن!
چشم‌های اشکیم را به چشم‌های خاکستریش دوخته و ضجه‌وار لب زدم:
- چرا جلوم رو گرفتی؟ چرا آخه؟
خان زاده با شست و انگشت اشاره‌اش، چشم‌هایش را فشرد و هیچی نگفت! فقط نفس‌های عمیق می‌کشید. چند دقیقه او ساکت ماند و من به سکوتش خیره شدم. او چشم بسته بود و من با چشم‌هایش خیره بودم تا جوابی به سوالم بدهد.
- بهتری؟
تا به خودم آمدم، دیگر گریه نمی‌کردم. دیگر عصبی نبودم!
- آره.
نفسم را با پوزخندی همراه کردم که به شوخی ادامه داد:
- می‌بینم که این گربه آروم چند روز قبل، پنجول می‌کشه!
خندیدم و آرام گفتم:
- گربه وحشی!
خان زاده از جایش بلند شد که من هم به تبعیت از او بلند شده و با هم به سمت مطبخ حرکت کردیم. شانه به شانه قدم می‌ز‌دیم که به یک باره لب زد:
- فردا در این باره با پدرم صحبت می‌کنم!
به مطبخ که رسیدیم، در را برایم باز کرد و من با دیدن هدی اخمی کرده و خواستم به سمت اتاق بروم که خان زاده لباسم را از پشت کشید.
- هدی؟
هدی با شنیدن اسمش از زبان او، سریع به طرفش آمد و گفت:
- بله آقا؟
خان زاده کمی لباسم را کشید و من را رو به روی هدی و جلوی خودش قرار داد.
- فکر می‌کنم یک چیزی به دختر عموم بدهکاری! مگه نه؟
هدی که دستپاچه شده بود، با سری پایین افتاده، گفت:
- سروناز معذرت می‌خوام!
سرم را بالا آوردم که با نگاه منتظر خان زاده رو به رو شدم. بزاق دهانم را قورت داده و آرام زمزمه کردم:
- نه، خواهش می‌کنم! نمیگم حق با من نبود که صد البته بود؛ اما خوب از طرفی دور از ادب بود که این جوری عمل کنم و روت آب بریزم. من هم معذرت می‌خوام! اون هم فقط برای ریختن آب!
به قیافه چموشم نگاه عصبی انداخت و من فقط خیره نگاهش کردم. اگر از من توقع عذرخواهی داشت، سخت در اشتباه بود! من جز ریختن آب، کار اشتباهی انجام نداده بودم. خان زاده دستی دور لبش کشید تا لبخندش را مهار کند. من را تا اتاق همراهی کرد و وقتی از در خارج میشد، نگاه آخری به من انداخت و با سری پایین افتاده از اتاق خارج شد.
همین که از در اتاق بیرون رفت، مثل یک معتاد برای مخدرش، به در و دیوار زده و سعی کردم تا وقتی که بوی عطرش در فضا هست، آن را استشمام کنم. دستم را بالا آورده و آستینم را بو کشیدم. رایحه تنش هنوز روی لباسم بود و من بوی آن مخدر گمشده را می‌دادم و همین رایحه به مغزم نفوذ کرده و تمام اعصابم را فلج کرده بود. به خودم که آمدم، با تعجب بینی را از آستینم فاصله داده و ضربه‌ای به سرم کوبیدم.
- خل و چل شدی رفت!
نگاهی سر سری به اتاق سرد و خشک خودمان انداختم و با دم عمیقی اتاق را ترک کردم. با دیدن سوگند که مشغول گذاشتن ماست و دوغ در سینی بود، به سمتش رفته و گفتم:
- می‌خوای من ببرم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #27
سرش را منفی تکان داد و همان‌طور که دامنش را جمع می‌کرد تا سینی را محکم‌تر بگیرد، زمزمه کرد:
- نه! خودم می‌برم، عمو کارم داره.
متعجب لیوان‌های مسی را درون سینی گذاشتم و نگاهی گذرا به افراد مطبخ انداختم.
- چی‌کارت داره؟ اون هم سر میز؟
شانه‌ای بالا انداخت و در حالی که لبخند غمگینی میزد، گفت:
- من دیگه آب از سرم گذشته، این هم روش!
کلافه و درمانده نگاهش کردم که چشم‌هایش را آرام بست و از آن‌جا دور شد. نیم ساعتی می‌گذشت و من بی‌قرار مطبخ را متر می‌کردم. مدام در رفت و آمد بودم؛ اما هیچ چیز به ذهن معیوبم نمی‌رسید. از این همه خنگی، لجم گرفته بود و آخر سر اخمی روی صورت نشاندم. راه رو عمارت را با سریع‌ترین سرعت ممکن رد کرده و توجهی به صدای بلند قدم‌هایم روی فرش قرمز نکردم. جلوی در چوبی و بزرگ اتاق ناهارخوری ایست کردم.
در کمی باز بود؛ اما چیز زیادی هم از لای آن دیده نمیشد. از طرفی نمی‌توانستم در را باز کنم، چون هم صدای قیژک واری سر می‌داد و هم آن زنگوله بالای در به صدا در می‌آمد. بنابراین به سختی سر کج کرده و نگاهی به اتاق انداختم. طبق معمول عمو در راس این میز نشسته و زن عمو رو به رویش نشسته بود. سوگند کنار بیتا ایستاده بود و با استرسی عیان به کفش‌هایش خیره شده بود. سرم را بیشتر کج کردم که عمو ناگهان از جایش بلند شد و من با ترس قدمی عقب برداشتم؛ اما او الهی شکری گفت و لب زد:
- دختر سلیمان، با من بیا.
دست روی قفسه سینه گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. فکر می‌کردم من را دیده که این‌طور با عجله از جا برخواسته است. خواستم نفس دوم را بکشم که در اتاق باز شد و نفس در سینه حبس شد. سریع پشت میز دراز و طلایی قرار گرفتم و از لای گلدانی که پر از برگ و شاخه بود، به در خیره شدم؛ اما با دیدن خان زاده کوچک که مشکوک نگاهم می‌کرد، نفسم را بیرون فرستادم. شاخه‌ها را رها کردم و سرم را بیرون کشیدم و به طرفش رفتم.
- می‌دونی چرا پدرت می‌خواد با سوگند حرف بزنه؟
چرا لبخند زده بود؟ مگر حرف خنده داری زده بودم؟ دستی گوشه لبش کشید و نگاهش را به تابلو وان یکاد پشت سرم دوخت.
- فکر نمی‌کنی گوش ایستادن، اصلاً کار خوبی نیست؟
بله! پس دلیل این خنده مضحکش، همین بود! شانه‌ای بالا انداختم که در اتاق دوباره باز شد و چهره من درهم‌تر شد. ناخدآگاه آستینش را گرفتم و فشردم. نگاهی به دستم انداخت و نامحسوس من را به پشت سرش هدایت کرد که خان زاده بزرگ گفت:
- پای گوش ایستاده بود؟
چقدر از افراد این خانه خوف داشتم." خب به تو چه مردک خرفت؟ بیا برو به علافیت برس! من رو چی‌کار داری؟" اما خان زاده خم به ابرو نیاورد و خیلی خنثی شده، لب زد:
- نه! چه ربطی داره؟ من کارش داشتم واسه همین گفتم بیاد. از نظرت ایرادی داره؟
الماس ابروهایش را در هم کشید و پوزخندی زد.
- نه!
سپس روی برگرداند، پاهایش را با ضرب عیانی به فرش قرمز کوبید و به سمت اتاقش رفت. خان زاده نگاهی گذرا به من انداخت و بعد به دست‌هایمان خیره شد. رد نگاهش را گرفته و وقتی به دست‌هایمان رسیدم، با هین کوتاهی آستینش را رها کردم.
- معذرت می‌خوام.
موهایش را چنگ زد و آن‌ها را به عقب فرستاد.
- ایرادی نداره! راستی برای سوالی که پرسیدی به نظرم صبر کن سوگند بهت توضیح بده. چیز بدی نیست، نگران نباش.
سپس چشمکی زد و با چشم‌هایش به سمت مطبخ اشاره کرد. لب گزیده و سرم را تکان دادم.
- برو دیگه تا یکی دیگه نیومده!
- باشه من رفتم، ممنون.
روی برگردانده و خواستم بروم که در دوباره باز شد و من این‌بار فاتحه خود را خواندم.
- سروناز؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #28
با شنیدن صدای سوگند، با عجله به سمتش برگشته که با جای خالی الیاس رو به رو شدم. متعجب نگاهی به دور و بر انداختم و وقتی پیدایش نکردم، شانه‌ای بالا انداخته و به سمت سوگند رفتم.
- چی شد؟ عمو چی گفت؟
سوگند با لپ‌های قرمز، نگاهی به دور و بر انداخت و دستی روی لب‌هایش کشید.
- بیا بریم، بهت توضیح میدم.
- باشه، بیا بریم.
دستش را گرفته و کشان کشان به سمت مطبخ رفتیم. تا آن‌جا هیچ حرفی نزد و مدام با دست‌هایش بازی می‌کرد. وقتی به اتاق رسیدیم، آرام در را باز کرد و اول نگاه موشکافانه به بیرون از اتاق انداخت و بعد به من خیره شد. با حرفی که زد، زانوهایم سست شد و زمین نشستم.
- جدی میگی؟
سوگند لب به دندان گرفت و در حالی که صورتش از خجالت قرمز شده بود، سری تکان داد. با ذوق خنده‌ای کرده و بالشت کنار دستم را با ذوق در دست گرفتم و سپس با خوشی لب زدم:
- وای! باورم نمیشه!
سوگند نگاهی به در اتاق کرد و با خنده لب زد:
- مثل این‌که الیاس رفته به عمو گفته و عمو هم که دیده بساط الماس هنوز توی عمارت باز بازه، این تصمیم رو گرفته.
لبخند دندان نمایی زده و بی‌اختیار گفتم:
- الهی قربونش بشم!
سوگند با تعجب و کنجکاوی نگاهم کرد که سری از بهت تکان داده با حفظ ظاهرم لب زدم:
- خودت ببین، خوب چه عمویی داریم ما!
سوگند نگاهی سرسری به من انداخت و در حالی که ضربه‌ای نثار سرم می‌کرد، گفت:
- خر خودتی! خجالت هم نمی‌کشه. حالا هم پاشو باید بریم خونه!
- مرخصی دادن؟
سوگند چشمکی زد و در حالی که ادای زن عمو را در می‌آورد، زمزمه کرد:
- آره، زن عمو نمی‌ذاشت مدام غر میزد؛ اما عمو یک ماه برامون مرخصی گرفت.
جیغی کشیده و در حالی که بالشت را از خوشی لای دندان‌هایم می‌کشیدم، بالا و پایین پریدم.
- وای خدا! باورم نمیشه! الهی قربونت برم سوگند، کاش زودتر عروس می‌شدی!
سوگند نگاهی با تاسف به من انداخت و سرش را به جمع‌ آوری وسایلش گرم کرد.
***
عطر تنش را هنوز احساس می‌کردم و رد انگشت‌هایی که روی آستینم کشیده بود، به شدت می‌سوخت.
یک هفته از رفتن ما می‌گذشت. یک هفته بود، در خانه خودمان بوده و از صفا و صمیمیتی که مدت‌ها فراموش کرده بودم، بهره می‌بردم. دلم برای این جا تنگ شده و هر روز با جانا به سمت بیشه زار حرکت می‌کردم و با جریان رودخانه مسابقه می‌گذاشتم. هر چه بیشتر و تندتر در باد حرکت می‌کردم، همان‌قدر هم بیشتر عطرش را احساس می‌کردم.
مغزم در نبود عطرش، شورش به پا کرده و فرمان حمله به بدنم صادر کرده بود. سم قدرتمندی تولید کرده و سلول‌های تنم، بدون وجود آن رایحه مخدر، یاغی گری کرده و ذره ذره بدنم را از هم می‌دریدند. افسار جانا را گرفته و به تنه تنومندش ضربه‌ای وارد کردم.
- واستا جانا!
به رکابش فشاری وارد کرده و از رویش بلند شدم. جانا شیهه می‌کشید و من با نوازش پیشانیش، قصد آرام کردنش را داشتم. نگاهی به رودخانه انداخته و افسارش را گرفتم.
- بیا جانا، بیا.
به سمت آب بردمش و کناری ایستاده و مشغول دیدن آب خوردنش شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #29
ضعف از مغزم شروع شده و در کل بدنم پخش شده بود. سلول‌ها غارت می کردند و سم در تنم پخش میشد. وقتی از سیراب شدن جانا مطمئن شدم، پا روی رکاب گذاشته و رویش نشستم. ضربه‌ای به رکابش زده و گفتم:
- برو جانا، برو!
با تاخت به سوی خانه رفتم. جانا هم انگار متوجه انقلاب درون من شده بود که تیز پا و با تمام سرعتش هنر نمایی می کرد. وقتی از دور خانه را دیدم، خم شده، مقابل گوش‌هایش گفتم:
- آفرین دختر! بالاخره رسدیم.
جوش و خروشی کرد و به هوا بلند شد و بعد با غرور به حرکت ادامه داد. از دل روستا گذشته و جلوی خانه توقف کردم که جانا شیهه بلندی کشید و سروگل از داخل حیاط سر بلند کرد و تا چشمش به من خورد، لبخند پر استرسی زد. صدای شیهه‌های قدرتمند جانا، قبل از خودم اعلام حضور کرد و سروگل سریع به طرفم آمد.
- سری چرا ان‌قدر دیر کردی؟ الان می‌رسن که!
روبند حریر و زردم را از جلوی دهانم برداشته و نفس عمیقی کشیدم.
- هنوز که نیومدن.
دستی به گل‌های قرمز روی حریر کشیدم و آن را درون جیب شلوارم گذاشتم. سروگل سری از بی‌پروایی‌هایم تکان داد. از روی جانا پایین پریدم و دستی به یال‌هایش کشیدم. آن را تا طویله هدایت کردم و یونجه‌ای از گوشه طویله برداشتم و جلوی او ریختم، سپس با سروگل وارد خانه شدیم. ننه به زیبایی دست دوزی روی پشتی‌های سنتی‌مان پهن کرده و کرسی رو به روی آن را به زیبایی تزئین کرده بود. نگاهی به اتاق انداخته و به سوگند که با چادر سفید روی صندلی جلوی آینه نشسته و به خودش خیره شده بود، نگاه کردم:
- الهی دورت بگردم خواهری، یه تیکه ماه شدی!
لبخند خجولی زد و چادرش را بیشتر رویش کشید.
- سری؟
به سمتش قدم برداشته و روی میز نشستم.
- جان دلم؟
نگاهی به در اتاق کرد و با استرس گفت:
- می‌دونی این آقا چند سالشه؟
سرم را منفی تکان داده و سوالی نگاهش کردم.
- سی و هفت سالشه!
چشم‌هایم در کاسه چرخید و به این فاصله سنشان فکر کردم. چه خبر بود؟ چرا ان‌قدر سن بالا؟ حالا درسته از دسته مرفهان بی‌درد بود و پول زیادی داشت؛ اما این هم درست نبود. پوفی از سر ناچاری کشیده و در حالی که از روی میز پایین می‌پریدم، گفتم:
- راستش نمی‌دونم باید چی بگم، مغزم درست کار نمی‌کنه!
و واقعاً هم همین بود. در این کره خاکی حرف اول را ارباب‌ها می‌زدند و ما مطیع اوامر آن‌ها بودیم و مطمئناً خواهیم ماند. حال می‌خواهد این ارباب نا آشنا باشد یا عموی بزرگ‌تر! خیلی استرس داشتم، از طرفی هم نمی‌توانستم این دلهره و دلشورم را به خانواده‌ام القا کنم، پس لبخندی زده و خواستم دلداریش دهم که ننه دارد اتاق شد.
- الهی قربونت بشم! مادر الهی خوشبخت بشی. عزیز دلم!
اسپند را دور سرش چرخاند و بازدمش را روی گرده‌های اسپند فوت کرد.
- انشااللّه، حسودات کور بشه.
برای بار دیگر، اسپند را دور سرش چرخاند که سوگند به معنی واقعی آب شده و در زمین فرو رفت. خواهر خجالتی و محجوب من! الهی دورش بگردم که به اندازه سر انگشت هم به او نرفته بودم. نگاه از کت و دامن آبی و براق ننه گرفته و به آینه تمیزمان خیره شدم. آینه چوبی که پارسال برای ننه تهیه کرده بودیم و امسال کمی کهنه‌تر به نظر می‌رسید. ننه برای بار آخر آن را دور سرش چرخاند که طاقتم طاق شد و ضربه‌ آرامی به پنجره وارد کرده و به طرف او رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,136
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #30
- ننه این بدبخت از بس رنگ عوض کرد دیگه فرقی با آفتاب پرست نداره! مادر من ولش کن!
ننه لبخندی زد و این‌بار همان‌طور که به سینه‌اش میزد، قربان صدقه‌اش رفت. نگاهی به چهره من انداخت و چشم غره‌ای رفت. به سمتم آمد و دستش را درون یقه لباسش کرد.
- بیا این رو بگیر بزن به روسریت.
نگاهی به سنجاق نقره‌ای درون دستش انداختم و سرم را تکان دادم.
- گیس‌هات رو هم از دو طرف بباف و دورت بریز.
می‌خواستم اعتراض کنم که صدای آقا جان در آمد.
- بیا شیرین بانو، مهمونمون اومد.
ننه به سرعت ظرف فلزی اسپند را روی میز گذاشت و چادر آبیش را که آویز در بود را هم برداشت و سر کرد. از اتاق خارج شد و پشت سرش هم در را بست. چندی بعد سروگل به سرعت وارد اتاق شد و چشمکی به سوگند زد.
- یا اللّه. سلام علیکم برادر.
با صدای بلند عمو با تعجب به سوگند نگاه کرده و گفتم:
- مگه عمو هم قرار بود بیاد؟ چرا اومده؟
سوگند همان‌طور که با گوشه‌ای از چادرش بازی می‌کرد، گفت:
- عمو به عنوان بزرگ‌تر جمع اومده که مجلس رو دستش بگیره.
- فکر کردم به خاطر این‌که کار الماس رو جبران کنه اومده.
پوزخندی زد و پای راستش را روی پای چپش انداخت.
- نه از اون لحاظ کک هیچ کدومشون نمی‌گزه.
سری تکان داده و چینی به بینیم دادم. گوشم را به در چسباندم. نیم ساعتی گذشت و در این بین فقط حرف درباره کار و تحصیلات آقای داماد گفته شد. مادر آقای داماد، معلوم بود یکی از تبار من است! مخالف مرد سالاری و بی‌ارزش شمردن دخترها! در آخر همین زن مجلس را دستش گرفت و گفت:
- خب ما اومدیم دخترتون رو برای شاهرخم خواستگاری کنیم. از اون‌جایی که خبر دارید همسر شاهرخ در اثر بیماری مرده و یک فرزند کوچیک داره! ما یک همدم برای تنهایی‌هاش، یه مرحم برای غصه‌هاش و زن برای تکیه گاهش می‌خوایم.
مجلس به معنای واقعی در سکوتی محض فرو رفته بود. این مرد هر چند خوشتیپ و زیبا روی بود؛ اما باز هم قبلاً زن و بچه داشته. دست‌هایم می‌لرزید و به خون سردی سوگند چشم دوختم. به طرفش رفته رو به رویش نشستم. نگاهم نکرد! پس او هم راضی به این وصلت نبود!
- به نظرت نباید مخالفت کنی؟
چشم‌هایش دو دو میزد و زیر آن نگاه معصومش غصه بیداد می‌کرد.
- نه.
چشم‌هایم از درد بسته شد و گفتم:
- اما سوگند اون قبلاً ازدواج کرده، بچه داره! چطور میخ... .
حرفم هنوز تمام نشده بود که ضربه‌ای به در خورد و ننه وارد اتاق شد. چهره او هم دیگر راضی نبود؛ اما باز هم فقط به یک دلیل حرفی نمی‌زدیم. عمو!
- بیا چای بریز دخترم.
سوگند با متانت از جایش بلند شد و چادرش را سفت‌تر گرفت.
- چشم. اومدم.
وقتی از اتاق خارج شد، ننه دستی زیر چشم‌هایش کشید و بعد مشتش را روی سینه‌ کوباند.
- خدا ازت نگذره الماس که دخترم رو بیچاره کردی.
به سمت ننه رفتم و در آغوشش گرفتم.
- مامان تو مخالفت کن، سوگند این کار رو نمی‌کنه. از ترس آبروش هم که شده میره ازدواج می‌کنه. کافیه تو بگی نه! من صد در صد تلاشم رو می‌ذارم که این وصلت سر نگیره.
ننه روی گونه‌اش کوباند و با چشم‌هایی لرزان نگاهم کرد.
- نگو مادر! اگه می‌بینی حرفی نمی‌زنیم، به خاطر آبرومونه. دو روز دیگه این خبر بپیچه، دیگه در این خونه برای سوگند زده نمیشه. دیگه احترام براش قائل نیستن، پس سکوت کن و توی اتاقت بشین.
رو برگرداند و داشت می‌رفت که دستم را مشت کردم و غریدم:
- اگه پنجاه درصدش به خاطر آبرو باشه، اون پنجاه درصد دیگه به خاطر عموئه ننه، چون نمي‌تونيد رو حرفش حرف بزنید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • عصبانیت
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
393

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین