. . .

انتشاریافته رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام اثر: ققنوس در بند
ژانر: عاشقانه و اجتماعی
نویسنده: محدثه کمالی

مقدمه:
من یک زنم!
من مبدأم!
من مقصدم!
من زندگیم!
و تو زندگی را در من محدود کردی. من خواستار آزادی بودم و تو از قانون‌ها قفس ساختی، قفسی از جنس کلیشه‌های پوسیده و کهنه!
تمام ما مخالفیم. مخالفانی که مهر سکوت بر لب‌هایشان خورده و حکم ابد بر پیشانیشان؛ اما من ققنوسی شدم که پا به پای قانون‌های ناعادلانه‌ات سوختم. پا به‌ پای سکوت ممتد‌م خاکستر شد؛ اما یک‌ روز از میان خاکستر‌ها سر بلند کرده و آتش می‌زنم به آن‌ چه آتشم زد.
یک‌ روز باز می‌گردم و انتقام می‌گیرم از قوانینی که سنگ شد و پایم را چسبید!
بر می‌گردم تا بفهمی مردن من، پایانم نیست!
شعله می‌گیرم و هرم آتش، تنم را در بر خواهد گرفت.
و من... .
از دل آتش، خاکستر می‌شوم، می‌سوزم و ققنوس خواهم شد!
و بعد... .
پرواز می‌کنم. آری! ققنوس‌ها رسمشان سوختن و پرواز است و من شیدا یک چیز شدم، ققنوسی در بند!
***

خلاصه: خلاف جهت دنیا حرکت کردم و اشتباه از شما بود.
مشکل از جایی شروع شد که گفتید زن باید خانه دارِخوبی باشد!
زن باید قرمه سبزی پزِ قهاری باشد!
و هیچ کس نگفت، زن باید زیاد بفهمد تا خانُمی کند.
زن باید زیاد کتاب بخواند تا توانایی ماندن در جمع شما را داشته باشد.
زن باید از سیاست و حقوق، سر در بیاورد تا آگاهی کامل داشته باشد.
هر زن یک کشور است و هیچ کشوری بدونِ آگاهی، جامعه سالمی نخواهد داشت.
و من... .
دلم تفاوت می‌خواست! دلم آزادی و آزادگی می‌خواست و می‌خواستم از میان خاکستر سر بلند کنم و پرواز کنم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #91
نمی‌دانم چرا ان‌قدر احساس خفگی می کردم. شیشه‌ها را پایین کشیده و سعی کردم نفس عمیقی بکشم؛ اما هر لحظه حس خفگیم بیشتر میشد.
دستی به گردنم کشیده و در نهایت برای استشمام اکسیژن، دم عمیقی کشیدم.
دیگر هیچ حرفی نزد، راه در سکوت سپری شد و من با از حرکت ایستادن ماشین، از فکر بیرون آمدم.
با دیدن کلبه لبخندی زدم، پنجره را بالا و دسته در را کشیدم.
همزمان الیاس هم پیاده شد. چشمم که به فضای مقابلم افتاد، لبخندم جان گرفت. انگار کودکی نو پا شدم که با دیدن راه رفتن خودش ذوق می‌کند. کلبه‌ای چوبی با آینه‌های رنگی رنگی رو به رویم، خودنمایی می‌کرد. با هیجان و کشیده گفتم:
- وای! این‌جا رو ببین.
به سمت شیشه‌ها رفته و به در و پنجره‌های از چوب ساخته شده‌اش خیره شدم. وجود پرده‌های سرخ داخل کلبه باعث میشد که نتوانم به خوبی داخلش را تماشا کنم. چرخی دور کلبه زدم و هیجانم را با باز کردن دست‌هایم و چرخیدن دور آن کلبه تخیله کردم. کلبه در بالاترین نقطه و به خوبی تمام روستا را در بر گرفته بود. پشت کلبه رودخانه زیبایی که به فاصله کمتری از آن‌جا قرار داشت که به خوبی آن را به تصویر کشیده بود.
تمام حواسم را لا به لای درخت‌های شکوفه دادم که به رنگ صورتی در آمده بود، بخشیدم و جیغ جیغ کنان گفتم:
- خدایا چقدر خوشگله! الیاس می‌بینی؟
رو بر گردانده و با چشم دنبالش کردم. پیدایش کردم به درخت سیب تکیه داده و دست به سینه نگاهم می‌کرد.
وقتی نگاهم را دید، پایش را به تنه تنومند درخت تکیه داد و چشم‌هایش را ریز کرد.
- مگه چشم‌هات می‌ذاره جایی به چشم بیاد؟
کیش و مات شدم. یک نسیم به قلبم برخورد کرد و من مردم و زنده شدم. مردمک چشم‌هایش جوری میخ چشم‌هایم شده بود که انگار به جز من و چشم‌های من هیچ چیز دیگری در دنیا وجود نداشت. از بهت در آمده و چشمکی حواله‌اش کردم. نزدیکش که شدم با حالت سکراوری نگاهم کرد و انگار اصلاً توی این دنیا نبود که لب زد:
- قضیه چیه؟ توی چشم‌هات چیه که وقتی نگاهم نمی‌کنی بهم می‌ریزم؟
سکوت کردم. در حقیقت نمی‌دانستم چه بگویم. غرق در حس غیر قابل وصفی بودم که برایم ساخته بود. لبخند زدم و با حسِ فوق العاده‌ای خیره در چشم‌های کسی شدم که به تازگی نامش در سه جلدم حک شده بود.
- شاید چون چشم‌هام داد می‌زنه که همسرش رو، شوهرش رو، پسر عموش رو و الیاس آریایی رو دوست داره.
نگاهش، چشم‌های خاکستریش، گشتی درون صورتم زد و با حالت عجیبی گفت:
- سروناز، انعکاس خودم رو توی چشم‌های تو دوست دارم.
نمی‌دانم چرا، اما بغضم گرفت. نفسی که رو به روی صورتش آزاد کردم را محکم نفس کشید. نگاه خاص و پر از مالکیتی روانه صورتم کرد و من رو از خودش دور کرد.
- می‌خوای داخل رو ببینی؟
دستی به چشم‌هایم کشیدم و سعی کردم تر چشم‌هایم را بگیرم. لبخندی زدم و در حالی که لب‌هایم را به هم می‌فشردم، سرم را تکان دادم.
- بریم.
دستم را گرفت و سمت کلبه قدم زدیم. خم شد و موکت حصیری را کنار زد. با دیدن کلید، ابرویی بالا انداختم. کلید کوچک و نقره‌ای رنگی را بیرون کشید و در چوبی را با همان گشود. بهم ریخته بودم؛ اما با دیدن کلبه مقابلم، بی‌اختیار لبخندی زدم و گفتم:
- چقدر خوشگله!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #92
سعی کردم افکارم را در پستوهای مغزم پنهان کنم و از فضای بکر مقابلم لذت ببرم.
ابتدا کفش‌های چرمم را در آوردم و سپس قدمی جلو برداشتم تا چشم کار می‌کرد تابلوهای دست بافت و سر حیوانات‌ بود. خندیدم و با ذوق به سمت گوزن روی دیوار رفتم. سرش مانند تابلو به دیوار نصب شده بود و شاخ‌های تنومندش شکوه و عظمتش را به رخ می‌کشید.
- خدای من! الیاس!
الياس به سمت هیزم‌ها رفت و نگاهی به قطرهایش کرد.
- فکر کنم باید آستین بالا بزنم.
شروع به دویدن کردم و از پشت سر به چیزی که تماشا می‌کرد، خیره شدم. لبم کج شد و با خنده لب زدم:
- می‌خوای هیزم بشکنی؟
شانه‌ای بالا انداخت و سرش را تکان داد. مانند خودش چهار زانو نشستم و کلاهم را در آوردم.
- خب، چرا؟
به چشم‌هایم خیره شد و دستی به موهای سیاهم کشید. سپس خیره در چشم‌هایم از جایش بلند شد و همان‌طور که به سمت در می‌رفت، گفت:
- این‌جا شب‌ها خیلی سرده.
به تبعیت از او، من هم بلند شدم و از داخل کیف دستیم، روسری‌ای خارج کردم، آن را به سر کشیدم و پشت سرش از کلبه خارج شدم.
آستین‌هایش را بالا زده بود و روی تنه تنومندی از درخت، یک تنه کوچک‌تر قرار داده بود. تبر را برداشت و من غرق در تماشایش شدم.
او می‌شکست و من دست به سینه نگاهش می‌کردم. چندی که گذشت، ع×ر×ق روی پیشانیش را با آستین پاک کرد و نگاهش را به من دوخت.
- سروناز یک وقتی خسته نشی.
خندیدم و تکیه‌ام را از دیوار برداشتم. لبم را کج کردم و حالت غمگینی به چهره‌ام دادم.
- خب چی‌کار کنم؟
دوباره تبر را برداشت و در حالی که تنه‌ای قرار می‌داد، گفت:
- حداقل برو این اطراف رو ببین. خوبه همین امروز گفتم خیره نگاهم نکن.
لبخند زده و باشه‌ای زمزمه کردم. دستی به مانتو‌ام کشیدم و شروع به قدم زدن کردم. دلم می‌خواست فرار کنم، از مغزم، از سوال‌ها، از اتفاقاتی که قرار است بعداً برایم اتفاق بی‌افتد. برای آزاد سازی مغزم از هیاهو، دست دراز کرده و گل‌برگ‌های خیس را لمس کردم. شبنم به زیبایی رویش نشسته و بدی عطر خوشش در فضا پیچیده بود.
یاد ایام کودکی، باعث شد با خنده آرامی یکی از گل‌برگ‌های شکوفه‌ها را چیده و با ذوقی بچگانه آن را به دهان بکشم. طعم بچگی می‌داد، طعم خانواده و کودکی! سر بلند کرده و نگاهی به آسمان انداخته و چشم‌هایم را چرخاندم. آشعه آفتاب به چشم‌هایم خورد، دوباره نگاهم را به درخت‌ها دوختم.
دست دراز کردم تا گل‌برگ دیگری را بچینم که صدای الياس بلند شد.
- دختر، کجا رفتی؟
سر کج کرده و با گیجی گفتم:
- چی شده؟
تبر به دست به سمتم آمد و با خنده خیره‌ام شد.
- بیا همون جوری خیره نگاهم کن. نباشی اوضاع سخت‌تر میشه. به تو حسودیم میشه.
از او فاصله گرفتم و نگاهم را به چشم‌هایش دوختم.
- چرا؟
- چون قلبم به جای این‌که اول برای خودم بتپه... .
دست روی قلبش گذاشت و پیشانیش را به پیشانیم چسباند.
- برای تو می‌تپه!
خندیدم و زیر لب دیوانه‌ای زمزمه کردم. سرش را جدا کرد و به لبخندم خیره شد.
- پاشو برو خونه، از سرما لب‌هات سفید شده.
سری تکان دادم و از جایم بلند شدم؛ اما او هنوز نشسته بود. با فکری که در ذهنم جرقه زد، چند قدم رفته را با شیطنت برگشتم و دست روی شانه‌های همسرم گذاشتم که سرش را خم کرد و خواست نگاهم کند که کنار گوشش لب زدم:
- الیاس خیلی دوست دارم. خیلی!
نگاهش ستاره باران شد و با محبت نگاهم کرد. دروغ است که بگویم تا به حال کسی این گونه نگاهم نکرده بود. دروغ بود که بگویم با این نگاه‌هایش دلم نمی‌لرزید.
دست روی گونه‌ام گذاشت که سر خم کردم و چشم بستم.
- کاش بتونم برات توضیح بدم چقدر زیبایی‌! کاش بتوانم برات توضیح بدم، دوست داشتنت چقدر لذت بخشه.
با همان چشم‌های بسته، لبخند زدم که ادامه داد:
- کاش بتونم برات توضیح بدم که وقتی میگی دوست دارم، برای من مثل آب روی آتیشه.
پلک‌هایم لرزید و نگاهش کردم.
‌- کاش بتونم برات توضیح بدم چشم‌هایت زیباترین نقاشی خداست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #93
طبیعی بود که قلبم درون دهانم می‌کوبید، یا طبیعی بود که ناخواسته بغض کرده بودم و چشم‌هایم پر شده بود؟ نه نبود! من زیر این حجم از دوست داشتنش در حال له شدن بودم.
دستم را روی همان دستی گذاشتم که روی صورتم قرار داده بود و آرام فشار دادم. نگاهی به دستم کرد و ب×و×س×ه‌ای رویش نشاند.
- کاش بتونم برات توضیح بدم، دست‌هات آرامش خالصند. سروناز! کاش بتونم.
اشتباه کردم که همان لحظه نرفتم و شیطنت کردم تا دوستت دارم بگویم و بگریزم. حال او چنان آچمز کرده بود من را که میخ حرف‌هایش شده بودم.
تعلل را جایز ندانستم. دست از روی شانه‌هایش برداشتم و به سمت خانه گریختم. در را پشت سرم بستم و دست روی قلبم گذاشتم. قلبی که انگار می‌خواست از قفسه سینه‌ام بیرون بزند. چشم بسته و سعی می‌کردم نفس عمیق بکشم. آرام‌تر که شدم، چشم باز کردم.
دور تا دور اتاق، پر از قفسه‌های کتاب بود. به سمت کتاب‌هایش رفتم و با دیدن سعدی، لبخند زدم. این کتاب، این جسم کوچک و در عین حال پر از عشق باعث شده بود، خیلی چیزها را دوست داشته باشم و درک کنم.
به سمت صندلی کنار شومینه خاموش رفتم و رویش نشستم. با دیدن آن شعر دردسر ساز، لبخندی زدم و خواندمش. بعد یک ربع، کتاب را بستم. هوا رو به تاریکی می‌رفت و الیاس هنوز وارد کلبه نشده بود.
- الیاس؟
کتاب را بستم و روی صندلی گذاشتم. ناخنم را داخل دهانم کشیدم و شروع به کندنش کردم. در که باز شد، دستم را برداشتم و جلو رفتم.
- چه عجب! اومدی.
لبخندی زد و هیزم‌ها را در آغوشش جا به جا کرد. همان‌طور که به سمت شومینه می‌رفت، لب زد:
- خسته نباشم.
خنديدم و به سمتش رفتم. کنار شومینه نشستم و او مشغول روشن کردنش شد.
- عزیزم خسته نباشی.
- درمونده نباشی.
با روشن شدن شومینه، خودم را نزدیک آن کردم و گرمایش را با جان و دل پذیرا شدم.
- توی کلبه چی‌کار می‌کردی؟
اشاره‌ای به صندلی کردم و بوستان را نشانش دادم.
- کتاب بوستان می‌خوندم.
سری تکان داد و رو به رویم نشست.
- چیزی هم حفظ کردی ان‌قدر این کتاب رو دستت گرفتی؟
با اعتماد به نفس سری تکان دادم و پشت چشمی نازک کردم.
- پس یک دونه قشنگش رو برای آقاتون بخون.
نگاهم را دور صورتش چرخاندم و آرام زمزمه کردم:
- دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت!
نگاهم را به چشم‌هایش دوختم و سعی کردم تمام احساسم را پای مصراع بعد بگذارم.
- تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت،
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش!
کمی فکر کردم و وقتی ادامه جمله یادم نیامد، زبانم را با دندان‌هایم آرام گزیدم.
- گر در آیینه ببینی برود دل ز برت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • خنده
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #94
متعجب و خیره نگاهش کردم که خندید و ادامه داد:
- جای خنده هست سخن گفتن شیرین پیشت،
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت!
نزدیکم شد که لبخندم را تجدید کردم و هم زمان با او زمزمه کردم:
- راه آه سحر از شوق نم‌ یارم داد،
تا نباید که بشوراند خواب سحرت!
لپم را کشید و من با قلبی که در حال فوران کردن بود، با کنجکاوی گفتم:
- این شعر رو کی حفظ کردی؟ من عاشق این شعرم!
از جایش بلند شد و به سمت قفسه‌های کتابخانه رفت. خم شد و یکی از کشوها را باز کرد. در تمام مدت خیره، متعجب و کنجکاو نگاهش کردم که بالاخره با یک تیکه کاغذ برگشت. از رنگ کاغذ و قلم فهمیدم چیست.
دست روی دهانم گذاشتم و در حالی که سعی می‌کردم جلوی جیغم را بگیرم، گفتم:
- این رو از کجا آوردی؟ مگه نگفتی پیداش نکردی؟
به سمتم آمد و کاغذ را به دستم داد. بازش کردم و باز خاطراتم یاد آوری شد و باز لبخند تلخ و شیرینی روی لب‌هایم شکل گرفت. اگر انتخاب نام این شعر سعدی را به من می‌دادند، حتماً نام او را پارادوکس می‌گذاشتم!
گویی که اولین بار است که این شعر را می‌خوانم، شروع به خواندش کردم که کنارم نشست.
- همون روز پیداش کردم، اما اون‌قدر خوش خط و زیبا نوشته بودی که برای خودم نگه داشتم.
چشم‌های پرم را به چشم‌هایش دوختم. دستی به موهای سیاه و موج دارم کشید و لب زد:
- می‌دونی کی عاشقت شدم؟
کنجکاو نگاهش کردم و سرم را منفی تکان دادم.
- وقتی که کسی مثل تو رو ندیدم!
متعجب و با ابروهای درهم نگاهش کردم که دست از روی موهایم برداشتم. من را به سمت خودش کشید و کاغذ را کنار شومینه گذاشت.
- وقتی بچه بودیم، محله‌‌‌امون دختر داشت، اما با ابروهای پهنی که موهای ریزش به مژه‌هایشان پیوند خورده بود.
دست‌هایم را گرفت و فشرد. نگاهی به چهره‌ام کرد و روی ابرو‌هایم ایست کرد.
- اما تو برخلاف همه اون دخترها، تمیز کرده بودی که ثابت کنی این کارشون اشتباهه!
نگاهش روی چشم‌هایم نشست.
- دختر داشت که هر روز یکی از اون‌ها با چشم و بدنی کبود، یا سر سفره‌ی عقد می‌نشست یا عکسش رو توی روزنامه می‌انداختن و تیترش می‌شد، فرار دختری سیزده ساله!
نگاهش روی موهایم نشست و دستی به گیسو‌هایم کشید.
- اما تو حتی برای عروسی خواهرت می‌خواستی بجنگی! فقط منتظر یک کلام بودی که سوگند بگه نه و تو خودت تا آخر کار رو تموم کنی.
لبخند زدم که نگاهش روی لب‌هایم نشست.
- دختر داشت، اما دخترانگی‌هاشون رو دفن کرده بودن، حتی لبخندهاشون تا کسی مهر نانجیب به پیشونیشون نچسبونه.
دستش صورتم را نوازش کرد.
‌- اما تو بی‌دلیل شادی می‌کردی و من به خاطر شادی بی‌دلیل و عجیبت بود که نتونستم جلوی خنده و قلبم رو بگیرم و قشنگ‌ترین اتفاق عمرم رخ داد.
نزدیک شد و آرام دم گوشم زمزمه کرد:
- عاشقت شدم!


پایان فصل اول "این رمان ادامه دارد!"
٨ / ١١ / ۱۳٩٩
ساعت 15:25
ققنوس در بند
"محدثه کمالی"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
387

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین