. . .

انتشاریافته رمان ققنوس در بند | محدثه کمالی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام اثر: ققنوس در بند
ژانر: عاشقانه و اجتماعی
نویسنده: محدثه کمالی

مقدمه:
من یک زنم!
من مبدأم!
من مقصدم!
من زندگیم!
و تو زندگی را در من محدود کردی. من خواستار آزادی بودم و تو از قانون‌ها قفس ساختی، قفسی از جنس کلیشه‌های پوسیده و کهنه!
تمام ما مخالفیم. مخالفانی که مهر سکوت بر لب‌هایشان خورده و حکم ابد بر پیشانیشان؛ اما من ققنوسی شدم که پا به پای قانون‌های ناعادلانه‌ات سوختم. پا به‌ پای سکوت ممتد‌م خاکستر شد؛ اما یک‌ روز از میان خاکستر‌ها سر بلند کرده و آتش می‌زنم به آن‌ چه آتشم زد.
یک‌ روز باز می‌گردم و انتقام می‌گیرم از قوانینی که سنگ شد و پایم را چسبید!
بر می‌گردم تا بفهمی مردن من، پایانم نیست!
شعله می‌گیرم و هرم آتش، تنم را در بر خواهد گرفت.
و من... .
از دل آتش، خاکستر می‌شوم، می‌سوزم و ققنوس خواهم شد!
و بعد... .
پرواز می‌کنم. آری! ققنوس‌ها رسمشان سوختن و پرواز است و من شیدا یک چیز شدم، ققنوسی در بند!
***

خلاصه: خلاف جهت دنیا حرکت کردم و اشتباه از شما بود.
مشکل از جایی شروع شد که گفتید زن باید خانه دارِخوبی باشد!
زن باید قرمه سبزی پزِ قهاری باشد!
و هیچ کس نگفت، زن باید زیاد بفهمد تا خانُمی کند.
زن باید زیاد کتاب بخواند تا توانایی ماندن در جمع شما را داشته باشد.
زن باید از سیاست و حقوق، سر در بیاورد تا آگاهی کامل داشته باشد.
هر زن یک کشور است و هیچ کشوری بدونِ آگاهی، جامعه سالمی نخواهد داشت.
و من... .
دلم تفاوت می‌خواست! دلم آزادی و آزادگی می‌خواست و می‌خواستم از میان خاکستر سر بلند کنم و پرواز کنم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #31
لحظه‌ای مکث کرد؛ اما روی برنگرداند. نفس عمیقی کشید و از در خارج شد.
به در تکیه زده و روی فرش سر خوردم. لعنت به این سرنوشت نحس و سکوت اجباری دخترها!
- به! چه عروس خانمی!
سرم را بالا برده و به سروگل که با بی‌خیالی یک قل و دو قل بازی می‌کرد، خیره شدم. تاسف بار سر تکان داده از لای در به آن‌ها خیره شدم. مادر آقا شاهرخ با دیدن سوگند، گل از رخش شکفت و با خنده به پسرش خیره شد. باقی مجلس با حرف‌های آن‌ها گذشت و در آخر با حرف عمو تمام شد.
- من جهیزیه سوگند رو آماده می‌کنم و اما شیر بها و مهریه... .
خودش را جلوتر کشید و رو به آقا شاهرخ گفت:
- چقدر در حد توانت هست پسرم؟
آقا شاهرخ چاییش را روی زمین گذاشت و دست‌هایش را به هم مالید.
- والا هر چی شما بگید. مامان؟
مادرش با صدای شاهرخ نگاه از سوگند گرفته و به پسرش دوخت.
- خب راستش خونه‌ای که من می‌شینم خالیه و به پسرم گفتم که بعد ازدواجت بیا پیش من. اگر صلاح بدونید اون خونه و یک زمین مسکونی در تهران رو به عنوان مهریه به عروسم بدیم.
چینی به بینیم دادم و چشم بستم. هنوز نه به بار بود و نه به دار، او سوگند را عروس خودش خطاب قرار می‌داد. عمو نگاهی سر سری به آقا جان انداخت و دست آخر گفت:
- خیلی هم عالی.
روی زمین نشسته و نگاهم را از پنجره به درخت توت دوختم. بوی خوش آمدی عید کم کم در تک‌ تک درخت‌ها نمایان شده و آوای سال جدید را نجوا می‌کرد. چشم بستم و بوی خوشش را وارد سینه کرده و نفس عمیقی کشیدم. حداقل یک ماه دیگر عید بود و ما در تکاپوی ازدواج سوگند بودیم. خواهرم با چشمی پر از اشک، وارد اتاق شد و با همان چادر روی زمین دراز کشید.
- عمو بعد از این‌که اون‌ها رفتن، چی گفت؟
چرخی زد و بینی‌اش را بالا کشید.
- گفت زن عمو و بچه‌هاش از این موضوع چیزی نفهمن.
سپس چادر را روی سرش انداخت و چرخی به سمت دیوار زد. آهی کشیده و از جایم بلند شدم.
- سوگند؟
جوابی نداد. انتظار هم نداشتم که جواب دهد به سمتش رفته و کنارش دراز کشیدم.
- خوبی؟
سرش را تکان داد که دستم را بالا آوردم و دور شانه‌اش حلقه کردم.
- خوب نیستی! نمی‌خوای بزنی زیرش؟ به خدا همه جوره پشتتم.
سرش را منفی تکان داد و در آغوشم چرخید و بغضش روی قفسه سینه‌ام شکست.
- خواهری گریه نکن!
بیشتر در آغوشش کشیده و در حالی که دستم را در تار و پود موهایش می‌لغزاندم، فکر کردم اما هیچ راهی برای رهایی از این زندان مسکوت شده پیدا نمی‌کردم.
حالم خوب نبود و بغض از گلویم پایین نمی‌رفت. پلک‌هایم از کار افتادند و برای آخرین بار، چهره‌ زیبایش را به خاطر سپردم و چشم بستم. روی همه چیز و روی همه اتفاقات؛ اما تا چشم باز کردم، خواهرم را در لباس عروس دیدم و ب×و×س×ه‌ای که روی دست‌های آقا جان می‌نشاند. آقا شاهرخ هم ب×و×س×ه‌ای روی دست‌های چروکیده پدرم زد و در جواب حرف بابا گفت:
- حتماً پدر جان.
بابا با شنیدن اسم پدر، چنان خوشحال شد و او را در آغوش گرفت و دوباره درون گوشش نجوایی سر داد و آقا شاهرخ دوباره لب زد:
- چشم حتماً!
جلو رفته و نگاهی پر بغض به سوگند انداختم. تور سرش را عقب‌تر کشید و من خیره در چشم‌هایش لب زدم:
- خواهری خوشبخت بشی.
لبخندی زد و من برای آخرین بار در آغوشش گرفتم. نگاهی به آقا شاهرخ که محو صورت سوگند بود، انداخته و گفتم:
- آقا شاهرخ خوشبخت بشین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #32
آقا شاهرخ نگاهی با لبخند به من انداخت. کت مشکیش را با دست صاف کرد و بعد از ابراز تشکر، دوباره به سوگند خیره شد. تعجبی هم نداشت او درست بعد از روز خاستگاری، دیگر سوگند را ندیده بود تا همین امروز!
بابا تک سرفه‌ای کرد و نگاه اخم آلودی به آقا شاهرخ انداخت که متقابلاً او هم با خجالت سرش را پایین انداخت. سپس سوار ماشین شد و ما هم به تبعیت از او نگاه از خواهر زیبا و همسرش گرفته و سوار ماشین شدیم.
- ننه چرا ناراحتی؟
در را بست و در حالی که اشکش را پاک می‌کرد، گفت:
- دیدی خانواده عموت حتی برای مجلسش نیومدن؟ نه زن عموت اومد و نه بچه‌هاش! کسر شأن شون میشد یه قدم می‌اومدن؟ هی خدا کرمت رو شکر!
عصبی شدم. نه جرات مخالفت داشتند و نه عزت نفس صحبت کردن.
- تقصیر شماست. اون‌قدر از عمو می‌ترسید که اون رو تبديل به دیو دو سر کردید. یک بار شد که واقعاً حرفتون رو بزنید؟
- دختر بس کن! مدام این موضوع رو توی سرمون نزن! آره گیریم که تو راست میگی، حالا ک... .
با نشستن عمو، ننه سکوت کرد و سرش را به پنجره چسباند و در آخر لب زد:
- دلم براش تنگ میشه.
بغضم را قورت داده و سر سروگل را به سینه چسباندم. آخ که دلم می‌خواست آن الماس را از وسط دو نصف کنم که همه چیز را پایه او می‌دیدم. راه خانه در سکوت سپری شد و وقتی خواستم از ماشین پیاده شوم، عمو گفت:
- سروناز تو نرو، چیزهای ضروریت رو بردار. وسایلت رو میدم فردا برات بیارن. بشین، می‌ریم عمارت!
آقا جان و ننه نگاهی به عمو انداخته و بی‌هیچ حرفی سر پایین انداخته و وارد خانه شدند و باز هم سکوت! حالم از این همه زجر به هم می‌خورد.
- امشب رو این‌جا می‌مونم.
عمو نگاهی گذرا به من انداخت و پیپ را گوشه لبش گذاشت.
- حرفم رو تکرار نمی‌کنم.
دودش را در هوا پخش کرد.
- عمو جان، من هم دو بار نمیگم! امشب ننه و آقا جانم تنها هستن، ترجیح میدم این‌جا بمونم.
با کفش به تکه سنگ روی زمین لگد زد و به سمت ماشین برگشت.
- توی ماشین منتظرم. وقتی میگم بیا، حتماً دلیل محکمی دارم، پس حرف روی حرفم نیار!
سری تکان داده و بی‌صدا وارد خانه شدم. مکانی که دیگر شوق قدیم را نداشت. پرده را کنار زده و داخل اتاق شدم. چمدان کوچکی برداشتم و لباس‌های آن‌جا و چند دست لباس ضروری را درونش چپاندم.
در اتاق را بسته و باز هم بی‌صدا از خانه خارج شدم. هوا مه گرفته و برف‌ها به زیبایی روی در و دیوار خانه نشسته‌ بودند. ننه را در آغوش گرفته و با آقا جان خداحافظی سرسری کردم، سپس بی‌چون و چرا، پایم را داخل ماشین گذاشته و در را بستم.
این‌بار دیگر من تنها بودم، دیگر هیچ کس را نداشتم که از من محافظت کند و جلوی زن عمو و دخترش طرفداریم بکند. از ماشین که پیاده شدم، بی‌توجه به آن همه زیبایی که عمارت را در بر گرفته بود، به سمت پله‌ها رفتم. صدای خش خش برگ‌های زرد و برفی که از آسمان می‌ریخت، حس عجیب و سردی را درون دلم جای می‌داد.
عمو در را باز کرد و وقتی وارد خانه شدم، او به سمت اتاقش رفت و من به سمت اتاقم.
دست لای لولای در گذاشته و خواستم وارد اتاق شوم که آستین لباس محلی‌ام توسط الیاس کشیده شد و نگاهم به نگاهش برخورد کرد. روزها و هفته‌ها بود ندیدمش، حسش نکردم، سایه‌اش نبود، اسمش نبود، اما حالا که رو به رویم ایستاده بود. انگار همیشه بوده، چون در قلبم پررنگ‌تر شده بود.
نگاهش آهن ربا داشت و تضاد چشم‌های سیاه و خاکستریمان به شدت آن‌ها را درگیر هم کرده بود. چشم‌های ‌خاکستریش تلخ بود و نمی‌گذاشت حتی نگاه از آن‌ها بگیرم.
- سلام.
به جای این‌که جواب سلامش را بدهم، چشم از چشم‌هایش گرفته و به گره دست‌هایمان خیره شدم. نگاه خیر‌ه‌ام را که دید، لب به دندان گرفت و گره دستش را از آستینی که با نگین‌های نقره‌ای درست شده بود را، رها کرد.
- شب بخیر.
لباسم را کشید و گفت:
- صبر کن ببینم! چیزی شده؟
- نه. هیچی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #33
همه ما آدم‌ها توی زندگیمان یک "هیچ" داریم!
"هیچی" که از سعی می کنیم از همه پنهانش کنیم.
مجبوریم هر طور که شده بغضمان را قورت دهیم و نمایش آدم‌های بی‌تفاوت را بازی کنیم.
همه ما آدم‌ها یک "هیچ" داریم.
" هیچی" به وسعت قلب‌های دلتنگمان!
نگاه دلخورم را به او انداخته و خواستم رد شوم که دوباره لب زد:
- سروناز چی شده؟
اما همین انسان‌ها دلشان می‌خواد یک بار، فقط یک بار دیگر حالشان را بپرسید. نه زوری! نه الکی!
از ته دل، آن موقع است که لب باز کرده و تمام دلتنگی‌هایشان را بیرون می‌ریزند.
دلم پر بود، پس با بغض لب زدم:
- تموم شد! خواهر من به زور ازدواج کرد. به خاطر خود خواهی برادرت و به خاطر دهن لقی‌های تو! بعد می‌پرسی چی شده؟
نفسم میان گلو راهش را گم کرد و انگار کسی محکم به سینه‌ام می‌کوفت. تپش تند قلبم را لمس نمی‌کردم. فقط ناراحتی و غم خواهرم را احساس می‌کردم و وحشت و ترس مثل پیچکی دور تنم پیچیده بود.
- همین رو می‌خواستی؟ برو خان زاده، برو! الان اصلاً وقت خوبی نیست.
خان زاده را با تمسخر کشیده و نگاهش کردم. سکوت الیاس به شدت خوف انگیز بود؛ اما باز هم هیچی نگفت و من میان گرما با تنی خیس از ع×ر×ق می‌لرزیدم و دندان‌هایم به هم برخورد می‌کرد. محکم به سینه‌اش کوبیده و بی‌جان نفس کشیدم. اشک بی‌آن‌که بفهمم، راهش را روی گونه‌ام پیدا کرد و من تنها کسی بودم که آن شب گم شد!
در را بسته و کمرم را به در سرد تکیه دادم. لرزش پاهایم باعث شد، سر خورده و روی زمین سردتر از دیوار بنشینم. دست روی دهان گذاشته و بی‌صدا اشک ریختم. دلم برای خواهرم می‌سوخت که تن به ازدواج زوری داده بود. دلم آتش می‌گرفت وقتی که می‌دیدم، یک دختر نمی‌تواند برای زندگی خودش تصمیم بگیرد. دلم خاکستر میشد، وقتی می‌دیدم دختر‌ها هیچ‌گاه حق آزادی و آزادگی ندارد و باید در بندی که جامعه برایشان درست کرده حبس شوند.
پنجره باز بود و نم نم‌های برف به آرامی روی زمین می‌ریختند. دست دور پاهایم گره کرده و خودم را در آغوش کشیدم. حال من در این اتاق تنها بودم و دیگر همراهی در این عمارت نداشتم. از پشت عدسی‌های چشمم، دنیا را مه زده می‌دیدم. نوک گرد و کوچک بینی‌ام، به سرخی دانه‌های انار شده بود؛ اما برف هنوز بی‌محابا می‌بارید و قصد بند آمدن نداشت.
از جا بلند شدم و به سمت چمدان لباس‌هایم رفتم. کت زمستانیم را از داخلش در آورده و پوشیدم. دست‌هایم را در جیب کت زمستانی خود فرو کردم و فنجانی گرما به خورد انگشت‌های یخ زدم دادم.
آرام در اتاق را باز کرده و نگاهی به دور و بر انداختم. وقتی کسی را ندیدم، با لاقیدی نفسم را خارج کرده و از مطبخ خارج شدم. عمارت در سکوت فرو رفته و همه خواب بودند. تنها چیزی که شنیده میشد، صدای هیزم‌هایی بود که در آتش می‌سوختند.
صدای جلز و ولزشان در گوشم می‌پیچید و آرامش خاصی را القا می‌کرد. از عمارت خارج شده و شروع به قدم زدن کردم. روی چکمه‌های به رنگ شبم، سپیدی برف خودنمایی می‌کرد و پارادوکس زیبایی ایجاد کرده بود. بر تن سرد و یخ زده‌ی زمین پا می‌کوفتم و خرامان به مقصدی نامعلوم قدم می‌زدم. این چاه، این بندهای لباس، این طویله اسب‌ها... . همه و همه خاطراتی بود که سوگند بر روی دفتر سفید زندگیم نقش و نگار کرده بود.
این روزها کسی نمی‌دانست گمشده‌ی من کجاست و خودم بین خیالات مبهم و رنگ‌های غریب، رنگ باخته بودم. بی‌خیال از آن‌چه در خیال داشتم، نفسی عمیق کشیدم و به رقص زیبای بخار میان مه زل زدم.
حس عجیبی داشتم!
گویی روح خیالاتم چنان کودکی بازیگوش عمارت را ترک کرده بود و به مقصد معشوق آواره‌ی حیاط سرد و تاریک آن شده بود! شفق از پشت کوه‌ها دلبری عجیبی برای زمین می کرد و به سیاهی یخ زده‌ی این ماتم کده رنگ امید می‌داد. بخارهایی که از نفس‌های من خارج میشد، باعث شد به آن‌ها چشم دوخته و درگیر افکارم شوم.
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #34
هینی کشیده و به عقب برگشتم. با دیدن الیاس که کتی پوشیده و شال گردنی دور دهان بسته بود، ناخدآگاه لبخندی زدم؛ اما سریع جمعش کرده و گفتم:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
ابرو بالا انداخت و کمی شال گردنش را پایین کشید.
- سوالم رو با سوال جواب نده!
شانه بالا انداخته، دست‌هایم را داخل جیب‌هایم مشت کرده و لحظه‌ای خیره نگاهش کردم.
- خان اومدم قدم بزنم.
متوجه تیکه آخر کلامم شد و لحظه‌ای چشم‌هایش را بست. جلو آمد و نگاه خاکستریش را به چشم‌های سیاهم دوخت.
- سروناز چرا این طوری می‌کنی؟ چته؟ من هر کاری کردم که خواهرت آسیب نبینه. هر کاری کردم که تو شب با خیال راحت سر به بالین بذاری. دیگه چیه؟ دردت چیه؟ من واقعاً نمی‌فهمم!
دست از کت زمستانیم در آورده، از لای دندان‌های به هم چسبیده‌ام، غریدم:
- نمی‌دونی؟ واقعاً نمی‌دونی؟ هه جالبه!
اخمی کرد و دور و برش را نگاهی گذرا انداخت. جلوتر آمد و خیره در چشم‌هایم، مثل خودم غرید:
- نه نمی‌دونم! تو بگو و روشنم کن. تو که می‌دونی بگو و از تاریکی درم بیار.
اشک‌های سوگند، جلو چشم‌هایم حماسه آفرینی می‌کردند و من لحظه‌ای دست روی گوش‌هایم گذاشتم و تقریباً ضجه زدم.
- نمی‌خوام بشنوم! برو! برو!
برو آخر را کاملاً جیغ زدم که نزدیکم شد و شانه‌هایم را اسیر کرد. اخمی که بر چهره داشت، برای اولین بار من را ترساند و او بی‌توجه به ترسم لبه‌های کتم را گرفته بود و تکان می‌داد.
- چی رو نمی‌خوای بشنوی؟ ها! میگم آروم باش، میگی نمی‌خوام! میگم تعریف کن، میگی نمی‌کنم. میگم چته، میگی یعنی نمی‌دونی؟ من نمی‌فهمم! اصلاً من نفهم، تو که عاقلی درست حرف بزن.
شانه‌هایم را آزاد کردم و ضربه‌ای به او زدم. یکی، دو تا، سه تا و... .
زدم و ضجه زدم و زدم. از غم خواهرم گفتم. زدم و از دهن لقی‌های او گفتم. زدم و از عیاشی‌های برادرش گفتم. انگار کوتاه‌تر از دیوار او، دیواری پیدا نکرده بودم. ولی او سکوت کرده بود و با اخم کم‌رنگی نگاهم می کرد. خنده عصبی کرده و وقتی خسته شدم، روی زمین زانو زده و لب زدم:
- از تو و خانواده‌ات و این عمارت متنفرم! از شما‌ها که باعث عذاب کل خانواده من شدید. به خدا که فامیل بودن این نیست، به خدا که برادری این طوری نیست!
دست راستم را روی چشم‌هایم کشیده و اشک‌هایی که از چشم‌هایم لغزیده بود را پاک کردم. خان زاده جلوی پایم نشست و نگاهش بین چشم‌هایم دو دو زد. می‌خواست حرف بزند؛ اما نزد و در آخر لب به دندان گرفت.
- می‌خوام بگم متاسفم، اما راستش دردی رو دوا نمی‌کنه. گذشته رو جبران نمی‌کنه. ببین دختر عمو... .
دوباره چشمه اشکم جوشیده بود و حتم داشتم که صورتم به کل قرمز شده. نگاهش ناراحتی را بیداد می‌کرد. در آخر چشم بست و برای خریدن زمان، شال گردنش را باز کرد و دور گردنم انداخت. رنگ تیره شال گردنش، به شدت بوی او را می‌داد. او که برای انداختن شال گردن خم شده بود. بعد از تنظیم آن دور گردنم، از من جدا شد. تا زمانی که نزدیکم بود، چشم بستم و عطرش را بو کشیدم و وقتی دور شد، پلک‌هایم لرزید و به چشم‌هایش خیره شدم. نگاه خیره‌ام را دید و لحظه‌ای صبر کرد. نگاهش حالا جز ناراحتی چیز دیگری را هم نجوا می‌کرد؛ اما بازدمش را محکم بیرون فرستاد، چشم بست و دور شد. رو به رویم نشست و زمزمه کرد:
- این عمارت، این خونه با همه بزرگیش حق انتخاب برای کسی نداره. هر کسی که این‌جا هست، تابع اوامر دو نفره! پدر و مادرم! پس درک کن که نیومدن ما خواستنی نبود، اجازه اومدن نداشتیم. این هم در نظر بگیر که اگر خواهرت ازدواج نمی‌کرد، اگر همین‌طور توی این روستا و شهر می‌موند، چی میشد؟ مسلماً زیر تیر نگاه افراد این‌جا دوام نمی‌آورد؛ اما الان رفته و یک زندگی جدید ساخته. رفته و دیگه اون‌جا توی یک شهر غریب، هیچ کس نمی‌دونه این‌جا چه خبر بوده. من هم براش آرزوی سعادت می‌کنم؛ ولی این‌جا بودنش... . متوجهی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #35
بزاق دهانم را قورت داده و با این‌که فهمیده بودم؛ اما با گنگی نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت:
- هنوز دلخوری؟
لب گزیده و آرام بلند شدم. خواستم بروم که آستینم را کشید و نگاهم کرد.
- متوجه حرف‌هام شدی؟
سری تکان داده و کتم را بیشتر دور خودم کشیدم و کوتاه و با صدایی گرفته که از ته چاه می‌آمد، زمزمه کردم:
- آره.
دستم را آزاد کردم و برف روی شانه‌هایم را تکاندم. آسمان تاریک بود و ستاره‌ای در آسمان دیده نمیشد. امشب آسمان هم غم داشت! هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدای دویدنش را شنیدم و ایستادم.
- سروناز؟
به طرفش برگشته و باز هم کوتاه گفتم:
- بله خان؟
هنوز هم از شنیدن نام خان ناراحت میشد. اخم روی چهره‌اش هم، همین رو نشان می‌داد؛ اما در آخر پوفی کشید و گفت:
- هیچی! برو.
ابرویی بالا انداخته و باشه‌ای گفتم، سپس بی‌خیال به طرف پله‌های آجری عمارت رفته و پله‌ها را یکی یکی زیر نگاه او بالا رفتم. وقتی که وارد مطبخ شدم با همان کت زمستانیم، روی زمین دراز کشیده و فکر کردم، اما... .
هیچی نبود! ذهنم انگار خالی شده و پوچ فکر می‌کردم. دست روی قلبم گذاشته و دست دیگرم را زیر سرم گذاشتم. قلبم تند میزد و نبضم آرام! پوچی افکارم باعث شد که به چیز خاصی پیدا نکرده و به خواب فرو روم.
آفتاب که بیرون زد و نورش را نیزه‌وار به چشم‌هایم کشید. پلک زده و دستی به چشم‌هایم کشیدم. کتم را از تن در آورده و بدن گرفته‌ام را کشیدم. تمام تنم به خاطر گرمای لباس، ع×ر×ق کرده بود. آستین لباسم را روی پیشانی کشیدم و ع×ر×ق سردش را خشک کردم. باز هم یک روز مثل روز‌های قبل! لباس‌هایم را پوشیدم و تا در را باز کردم ربابه نمایان شد.
- بگیرش.
نگاهم را پایین آورده و چشمم به س×ا×ک تیره‌ام برخورد کرد‌. سری تکان داده و دسته س×ا×ک را از روی زمین برداشتم.
- ممنونم.
ربابه دست به سینه نگاهم کرد و با پشت چشمی روی برگرداند. س×ا×ک را برداشتم و خواستم بروم که برگشت و گفت:
- فراموش کردم، خانم بزرگ می‌خوان تو رو ببینند.
ابرویی بالا انداخته و باشه‌ای گفتم. گل بود، به سبزه نیز آراسته شد. س×ا×ک را گوشه اتاق گذاشته و دستی به لباس‌هایم کشیدم. از مطبخ خارج شده و به دیگ بزرگی که جلوی در مطبخ بود، بی‌توجه شدم. حتماً مهمان ارزشمندی برایشان می‌آمد که همه به تکاپوی افتاده بودند.
دست روی نرده‌ها گذاشته و از پله‌های چوبی بالا رفتم. به طبقه بالا که رسیدم نفس عمیقی کشیده و آرام‌تر قدم برداشتم. ضربه‌ای به در اتاقش زده و منتظر ماندم که جواب دهد.
- بیا تو.
دستگیره تمیز اتاقش را فشرده و در چوبی آن با صدای تیکی باز شد. زن عمو این‌بار برخلاف همیشه، رو به روی پنجره ایستاده بود و از آن منظره را نگاه می‌کرد. دست‌هایم را به هم گره زده و روی شکمم چفت کردم.
- سلام.
از پنجره روی نگرفت؛ اما در همان حال، سری تکان داد. سکوتش اصلاً زیبا و خواستنی نبود، بلکه بیشتر ترسناک و خوف انگیز بود.
- چیزی می‌خواس... .
- دیشب به الیاس چی گفتی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عصبانیت
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #36
حرفی که می‌خواستم بزنم، در دهانم نصفه ماند. رشته کلام از دستم در رفت و قلبم بی‌امان شروع به کوبیدن کرد. چشم‌هایم از ترس گشاد شد و با لبی لرزان، نگاهش کردم.
- چ... چی؟
روی از پنجره گرفت و پرده سفید و جدید اتاقش را کشید. در کسری از ثانیه، اتاق تاریک‌تر از قبل شد. این زن اگر گارگاه میشد حتماً در قبض روح کردن مردم، تبحر خاصی داشت.
- نشنیدی؟
چرا شنیدم؛ ولی خب چه می‌گفتم؟ می‌گفتم در کنار پسرت، از ذات بد تو و شوهرت حرف زدیم؟ می‌گفتم از نیامدنت دلخور بودیم؟ از عیاشی‌های پسرش می‌گفتم، یا از ازدواج زوری خواهرم؟
سر پایین انداخته و لب زدم:
- حرف خاصی نمی‌زدیم!
ابرویی بالا انداخت و دامن پف دار لباسش را بالا گرفت و نزدیکم شد. دست زیر چانه‌ام گذاشت و سرم را بالا آورد که نگاهم روی سنگ فیروزه و بزرگی که روی لباسش خودنمایی می‌کرد، افتاد. نفس عمیقی کشید و باز دمش را روی صورتم تقریباً پرتاب کرد.
- ببین دختر دهاتی، تو و خواهرت دیگه از حد خودتون گذشتید! دور پسر‌های من رو خط بکشید. آبی از این خونه برای شما گرم نمیشه. پس تا تو رو هم مثل خواهرت آدم نکردم، خودت حد خودت رو بدون.
تنها کاری که از من بر می‌آمد، فقط گنگ نگاه کردنش بود! او با این‌که از عیاشی‌های پسرش خبر داشت؛ اما باز هم خواهرم را مقصر می‌دانست؟ حال اوضاع و احوال من فرق می‌کرد، چون من واقعاً در ته دل احساسی به او داشتم؛ اما این گونه حرف زدنش را تایید نمی‌کردم.
- متوجهی؟
از فکر بیرون آمده و به او که چانه‌ام را می‌فشرد، خیره شدم.
- بله.
چانه‌ام را رها کرد و دستی به کتش که آشفته شده بود، کشید.
- خوبه! می‌تونی بری.
سری تکان داده و لب‌هایم را فشردم تا اشکی که گوشه چشمم بود را در همان جا خفه کنم.
- بله.
روی برگردانده و دست گیره در را لرزان گرفتم. خواستم آن را باز کنم که خودش باز شد و صدای گیرایش خودنمایی کرد.
- ماما... .
با دیدن من و چشم‌های نم اشک زده‌ام، حرفش نیمه تمام ماند و متعجب دستگیره در را رها کرد. با نگاهش جویای احوال این‌جا بود؛ اما هیچ چیز دست‌گیرش نمیشد.
- بله؟
خان زاده نگاهش را به سختی از من گرفت و به مادرش دوخت. کمی فکر کرد، انگار که حتی یادش رفته بود برای چه به این‌جا آمده است. آخر سر طاقت نیاورد و پرسید.
- چیزی شده؟
مادرش نگاهی به من انداخت و لب زد:
- نشنیدی چی گفتم؟ گفتم برو‌!
گوشه لبم را فشرده و خواستم از کنار او بگذرم که صدایش برای بار چندم من را مجاب به ایستادن کرد.
- صبر کن!
پاهایم خشک و کنار هم چفت شد. روی برگردانده و نگاهش کردم که باد بزنش را از روی میز برداشت و نزدیکم شد.
- از اون‌جایی که مدت طولانی نبودی، از الان تا اطلاع ثانوی، علاوه بر کارهای خونه توی مزارع هم کمک می‌کنی. متوجه شدی؟
نگاه سنگین خان را روی خودم حس می‌کردم‌ همین‌طور دست‌های مشت شدش را می‌دیدم. نمی‌دانم چرا سکوت کردم! شاید آن روز انتظار داشتم که الیاس طرفم را بگیرد و در مقابل مادرش بایستد؛ اما او بعد از چند ثانیه دست مشت شدش را باز کرد و آرام نفس عمیقی کشید. پوزخندی زدم و مایوس شده سری تکان داده و لب زدم:
- متوجه شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #37
سپس بدون آن‌که نگاهشان کنم، از اتاق خارج شدم. با بسته شدن در، انگار من هم شکستم و کمرم را به در چسباندم. بغض کرده بودم و دلیلش کاملاً معلوم بود! با دست چشم‌هایم را باد زده و قطره اشکی که گوشه چشمم بود را از خود دور کردم و همان‌جا مجبور به حبس ابدش کردم. همان‌جا احساسی که داشتم را چال کرده و اجازه سرکشی را دیگر به او ندادم.
دستی به چشم‌هایم کشیده و برای تمیز کردن حیاط، آماده شدم. جارو گوشه حیاط را برداشته و آرام آرام خاک‌های گوشه و کنار حیاط را جارو زدم. برگ‌ها را کنار زده و سعی داشتم خوش آمدی به فصل جدید بگویم. مه جلوی دیدم را گرفته و به سختی اطراف را میشد دید، اما چاره‌ای نبود و باید این‌جا را تمیز مي‌کردم.
به سمت مطبخ رفته، سطل را برداشتم. درونش نمک ریخته و در هیاهویِ میان ذره‌های آن گم شدم. سطل را دوباره به دوش کشیدم، سپس آن را به سمت حیاط برده و روی برف‌های یخ شده ریختم. با تمام شدن کارم به مطبخ رفته و مشغول درست کردن غذا با دیگران شدم. در آخر سالاد را هم ظرف کرده و بی‌خیال رفتن به سالن غذاخوری شدم.
- هدی؟
منتظر و خیره نگاهم کرد که گفتم:
- لطفاً امروز تو برو سالن، من نميام.
سری تکان داد و سینی مسی حاوی ناهار را روی سرش گذاشت، سپس از مطبخ خارج شد و به سمت سالن قدم برداشت. نگاه سنگینی را احساس کردم، برای همین با ترس دور و اطرافم خیره شدم؛ اما هیچ چیز نبود، فقط من در مطبخ بودم! خواستم به سمت در بروم که این‌بار صدای کوچکی حواسم را جمع کرد. ترسیده لب زدم:
- کسی اون جاست؟
خواستم جلو بروم که صدای دویدن آمد و من لپ باد کرده و دنبالش گشتم؛ اما کسی نبود. شانه‌ای بالا انداخته و داخل اتاق تاریک خودم شدم. لهافت قرمز رنگ را روی زمین پهن کرده و خسته‌تر از همیشه به خواب رفتم.
آن روز آخرین روزی بود که اگر کار هم می‌کردم، ولی در عمارت بودم؛ اما بعد از آن چه هوا سرد بود و چه گرم، چه سوز و گداز داشت و چه آتش و ع×ر×ق، باز من مجبور به ترک عمارت می‌شدم و در مزرعه کار می‌کردم.
مزرعه‌ای که آن موقع بسیار نیاز به مراقبت داشت و هر طرفش را نگاه می‌کردی، نهال‌های کوچک بود و زمینش خالی از لطف!
آب زلالی از وسط مزرعه می‌گذشت که با کمکش زمین را آب‌یاری می‌کردیم. صبح‌ها بیدار می‌شدم و غذایی بار می‌گذاشتم. اندرونی عمارت را گردگیری می‌کردم و حیاط را جارو سپس با اسب و گاو به سمت مزارع می‌رفتیم و آن‌جا را شخم می‌زدیم.
تقریباً ان‌قدر سرم شلوغ بود که دیگر خان زاده را نمی‌دیدم، چون یا شب می‌آمدم و از خستگی بی‌هوش می‌شدم، یا اگر روزی هم من زود می‌آمدم، او سر کلاس‌هایش بود؛ اما باز هم خیالی نبود! من با همه این‌ها می‌ساختم. من خوب بودم، چون باید خوب می‌بودم! شاید به نفعم بود، چون همین دوری‌ها کمک می کرد تا او را فراموش کنم. تا مهر تایید به حرف‌های زن عمو نزنم. تا خودم باشم و غروری که اگر ته مانده‌ای دارد از آن محافظت کنم؛ اما چه کنم که اگر هر چیزی را فراموش کردم، چشم‌هایش از یادم نرفت.
روزها پشت روزها گذشت و ماه‌ها پشت ما‌ه‌ها مخفی شدند و فصل‌ها یکی پس از دیگری خود را نمایان می‌کردند.
اما انگار زن عمو قصد نداشت که این شکنجه را تمام کند. به این نتیجه رسیده بودم که من مدت کوتاهی نبودم؛ اما زن عمو می‌خواست من را از خان زاده دور کند، پس به اجبار من را دو سال به کار در مزرعه محکوم کرد. مزرعی که وقتی من آن‌جا رفتم، خشک بود و چند نهال کوچک ما بین آن‌ها داشت؛ اما حالا به درخت‌هایی دو ساله تبدیل شده بودند و کمی آن طرف‌تر روی زمین خیارهای زمینی، گوجه و... . کاشته شده بود.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #38
سایه‌ نور به صورتم می‌تابید و من بی‌آن‌که بدانم آن چیست، محو شده بودم به چشم‌هایی که گویی سیال ذهن من شده بودند.
از جای برخواسته و دشک را کنار دیوار گلی اتاق گذاشتم. دست و صورتم را شسته و موهایم را دور سرم جمع کردم. بعد بار گذاشتن غذا، به سمت ماشین رفته و بی‌سر و صدا عمارت را ترک کردیم. سیب‌های قرمز را درون سبد‌های حصیری چیده و یا علی گویان بلندش کردم. آن را در صندوق عقب ماشین گذاشتم که مش جعفر درش را بست و گفت:
- خدا خیرت بده دخترم، از وقتی تو اومدی کار‌های من سبک‌تر شده.
لبخندی زده و در حالی که کمرم را صاف می‌کردم، لب زدم:
- عمو وظیفه هست. این حرف‌ها چیه؟ داری نتیجه زحمتت رو می‌بینیم. انشااللّه هم این رو می‌بینیم! فعلاً خدا نگهدار.
با او خداحافظی کرده و پیاده تا عمارت راه رفته و فکر کردم. شب شده بود و صدای جیرجیرک‌ها از گوشه و کنار عمارت بلند شده بود. وارد اتاقم شده و در حالی که لپم را از باد خالی می‌کردم، روی زمین با همان لباس‌ها دراز کشیدم. صدای تق در که بلند شد، کلافه آهی کشیده و از روی زمین بلند شدم.
- بفرمایید.
با دیدن سوگند که در را باز کرد، جیغی کشیده و به سمتش دویدم.
- سوگند!
محکم در آغوشش گرفتم که من را کمی از خودش دور کرد و گفت:
- سلام. دلم برات تنگ شده بود.
خندیدم و آرام گونه‌اش را بوسیدم. خواستم دوباره در آغوشش بگیرم که لب زد:
- خاله مراقب باش!
متعجب نگاهش کردم و بعد از چند ثانیه با دیدن لبخند و اشاره چشم‌هایش، چشم‌هایم از گنگی در آمد و آرام روی گونه‌ام زدم.
- حا... حامله‌ای؟
لبخندش پررنگ‌تر شد و سرش را چند بار بالا و پایین کرد. جیغی کشیدم و این‌بار آرام‌تر در آغوشش گرفتم.
- خدای من! راست میگی؟ الهی قربونت بشم. اگور، پگور خاله. گوگولی!
مشکوک نگاهش کردم.
- خیلی یهویی اومدی.
سری تکان داد و روی زمین نشست.
- شاهرخ با عمو کار داشت. من هم گفتم میام.
- چی‌کار؟
شانه‌ای بالا انداخت و به اتاق خیره شد.
- درباره زمین‌های کشاورزی و فروش زمین توی تبریز.
سری تکان دادم و مشغول گفت و گو با او شدم. تقریباً چند ماهی میشد که ندیده بودمش. به خودم جرات داده و پرسیدم:
- از زندگیت راضی هستی؟
پشت چشمی نازک کرد و با خنده گفت:
- البته‌، خیلی زیاد! شاید باورت نشه، اما فکر نمی‌کردم دنیا این طوری بهم نگاه کنه.
لبخندم را که دید چشمکی زد و ادامه داد:
- اما اگه به طناب تو بود، الان ته چاه بودم.
لبخند روی لب‌هایم خشک شد. حالا بیا و خوبی کن!
- ببخشیدا! شما بودی که های های گریه می‌کردی، حالا من انداختمت توی چاه؟
زبان درازی کرد و چادر سیاهش را از سرش در آورد. شاید فقط چهره و چادرش او را به ننه شبیه می‌کرد؛ ولی او هنوز خوی شیطنتش را داشت.
لبم را با زبانم تر کرده و گفتم:
- میگم‌ها! سوگند یک چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟ خیلی وقته ذهنم رو درگیر کرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #39
ابرویی بالا انداخت و به چشم‌هایم خیره شد، گویی می‌خواست از چشم‌هایم پی به حرفم ببرد.
- نه، بگو.
استرس‌وار، لبم را دوباره با زبان تر کردم.
- شاهرخ چیزی نمیگه درباره اتفاق عمارت؟ تا حالا به روت نیاورده، یا مثلاً موقع دعوا‌هاتون ازش به عنوان اهرم فشار استفاده نکرده؟
لبخند زیبایی زد و دست‌هایم را گرفت.
- راستش اون هیچ وقت به روم نیاورد؛ اما یک روز دیگه خودم خسته شدم و ازش پرسیدم. حرفی رو زد که احترام و عزتش رو پیش من بیشتر کرد.
با کنجکاوی نگاهش کردم؛ اما تو نگاهش را به پنجره دوخت. انگار می‌توانست همسرش را آن طرف دیوار تصور کند.
- جون به لبم کردی. خب بگو دیگه!
نخودی خندید و دست‌هایم را رها کرد.
- گفت دلیلی نیست که شرمنده باشی. نه مقابل من، نه مقابل هیچ خر دیگه‌ای! اون کثافتی که به خودش جرات داده از حریم تو بگذره، باید شرمنده باشه. تو که تقصیری نداشتی! تو که نخواستی، تو هم اذیت شدی، تو هم زجر کشیدی. مهم نیست چه اتفاقی افتاده؛ اما این رو بدون که اگه حتی به خواستش هم می‌رسید که خدا رو شکر نرسید، تو هنوزم پاک‌ترین زن روی زمینی!
راستش محو حرف‌هایش شدم. به قول سوگند احترام و عزتش پیش من هم افزون شد. آن مرد از مردانگی چیزی کم نداشت.
نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه کوتاه، غمگین نگاهم کرد.
- می‌دونی چند وقته که نیومدی روستا؟
بحث را به زیبایی عوض کرد. آهی کشیده و پاهایم را دور دست‌هایم به حصار در آوردم.
- کارهام خیلی سنگین شده، باز خوبه هر چند وقت یک بار تو میای این‌جا! من که توی این عمارت پوسیدم.
آهی دوباره کشیدم و لب زدم:
- ولش کن! از سروگل چه خبر؟ ننه و آقا جون چطوراً؟
لبخند کوتاهی زد و گفت:
- سروگل از ماه پیش، اومد پیش من و با هم دیگه توی خیاط خونه مانتو می‌دوزیم. البته شاهرخ این مکان رو به نام سروگل کرده و من به شخصه هر از گاهی میرم اون‌جا. در اصل اون اون‌جا رو اداره می‌کنه.
از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم و لب زدم:
- راست میگی؟ چه خوب!
خندید و روسریش را هم از سرش در آورد، چقدر موهایش بلند و یک دست شده بود.
- آره راست میگم. حالا دیگه او هم کمک خرج خانواده هست.
سری تکان دادم و سوگند چادرش را برداشت و از جا بلند شد.
- خب دیگه، من برم.
ابرویی بالا انداخته و آهسته لب زدم:
- اما تو که تازه اومدی.
لبخندی زد و چادرش را سر کرد:
- ببخشید، اما شاهرخ منتظره، باید بریم تهران.
لپم را باد کرده و سری تکان دادم. این بار آرام در آغوشش گرفته و با بوسیدن گونه‌اش، خم شدم و دست روی شکمش گذاشتم.
- خاله‌ جون خداحافظ.
خندید و در را باز کرد و خواست بیرون برود که لحظه‌ای ایستاد و به طرفم برگشت و ضربه‌ای به پیشانیش زد.
- آخ! دیدی یادم رفت! بیا این مال توئه.
ایستادم و ابرویی بالا انداختم. دست سمت کیف سیاهش که بند‌های طلایی دورش داشت برد و کتابی از داخلش بیرون آورد.
- گلستان سعدیه، بگیرش مال توئه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,410
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,182
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #40
جلد زیبایش بیشتر از هر چیزی خود نمایی می‌کرد. کتاب را در دست گرفت و با خوشحالی نگاهش کردم. این کتاب یادآور خاطره بد و خوبی بود.
- وای! این مال منه؟ مرسی گلی، مرسی!
مرسی آخر را بلندتر گفته و دوباره در آغوشش گرفتم. این‌بار اخمی کرد و گفت:
- بسته دیگه، آب لنبوم کردی که! بچم خفه شد!
دهن کجی کرده و کتاب را باز کردم که با شماره‌ای نا‌آشنا رو به رو شدم.
- این چیه؟
چادرش را مرتب کرد و با خنده لب زد:
- شماره.
نگاهی به صفحه اول کتاب انداخته و کنجکاوانه خیره‌اش شدم.
- می‌دونم. شماره کیه؟ خونه شما که نیست.
چشمکی زد و مقنعه‌اش را جلوتر کشید.
- بهش زنگ بزن، خودت می‌فهمی! فعلاً خداحافظ.
سری تکان داده و مایوس شده کتاب را روی صندوق گذاشتم و پشت سر سوگند از اتاق خارج شدم. به حیاط که رسیدم، بعد از چند وقت او را دیدم. روی بالکن ایستاده بود و مناظر را نگاه می‌کرد. با دیدنش انگار تمام تلاش‌ها متلاشی شد! فرقی نداشت که من چقدر تلاش کنم، با نگاه کردن به او من باز قلبم محکم میزد.
نگاه از او گرفته و بی‌تفاوت‌تر روی سنگ‌های ریز و درشت قدم برداشتم. شاهرخ خان از ماشین بنزش پیاده شد و نگاهی با لبخند به سوگند انداخت.
- سلام خانم، بشین که دیر شد.
سپس نگاهی به من انداخت و با همان لبخند ادامه داد:
- سلام سروناز خانم، خسته نباشید.
لبخندی زدم که سوگند چشمکی زد و درون ماشین نشست.
- سلام. خوش اومدین. درمونده نباشید، ممنونم از لطفتون برای سروگل.
لبخندی زد و دستش را از روی سقف ماشین تمیزش برداشت.
- خوش باشید. خواهش می‌کنم، وظیفه هست.
مکثی کرد و ادامه داد:
- با اجازه من میرم. خدا نگهدار.
- خدا نگهدار.
سوار ماشین شد و چندی بعد چرخ‌هایش روی سنگ‌ها غلتید و از عمارت بیرون رفت. در را بستند و دوباره فاصله‌ای میان من و خانواده‌ام انداختند. آهی کشیده و راهی اندرونی عمارت شدم. ناخدآگاه نگاهم را به بالکن دوختم و وقتی او را ندیدم، آهی از عمق جانم در آمد و در هوا گم شد. وارد خانه شده و خواستم در را ببندم که صدایش باعث شد، دستم روی دست‌گیره متوقف شود.
- سلام.
بزاق دهانم را قورت دادم و آرام دست‌گیره را رها کردم. دست مشت شدم را پایین آورده و آرام‌تر روی برگرداندم.
- سلام.
خواستم از کنارش رد شوم که کوتاه و با سری پایین افتاده، لب زد:
- مامان می‌خواد ببینت. برو توی اتاقش!
سپس بدون هیچ کلام دیگری روی برگرداند و راهی راه پله‌ها شد. " چرا دیگه نگاهم نمی‌کنی؟ همین هم از من دریغ کردی؟"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
468

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین